عبارات مورد جستجو در ۱۲۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۹
رسید موسم نوروز و تازه گشت جهان
به فر دولت مخدوم صاحب دیوان
جهان پیر جوان شد چو بخت آصف عصر
بهاء دولت و دین خواجه زمین و زمان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۹
زهی شهریاری که خورشید چرخ
بود پیش رای تو چون شب پره
قضا در مهمات ملک جهان
ز رای تو خواهد همی مشوره
هر آن قلب کاندر تو آورد روی
بدیهه شود میمنه ش میسره
ز تیغت که بر دشمنان بگذرد
شود روی هامون چو که پر دره
بهار آمد و پیک شادی رسید
در این روز شادی بود می سره
سپهر از پی بارگاه تو ساخت
به ترتیب نوروزی نادره
نثار درت کرد سیاره را
ازین هفت در قصر بی کنگره
سحرگاه خورشید را با حمل
برآورد ازین برشده منظره
به رسم خدم پیش خدمت کشید
غلامی ختائی و یک سر بره
زبزم تو خالی مباد این چهار
ندیم و می و مطرب و مسخره
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۲ - مدح (موسم نوروزی و اثرات مصفای آن در عالم، خاصه در استانبول و تعریف منظره زیبای سحرگاهی مدا)
چو فردا روز نوروز است و نوروز جهان آید
رود این سال فرتوت و یکی سال جوان آید
از این خوابم چنین یابم که سالی خوش روان آید
که آن نامهربان یارم، بخوابم مهربان آید
اگر چه من حکیمم این سخن لغوم گمان آید
به نزد من زمان یکرنگ و یکسان است هر روزی
ولی امروز هست، آن روز تاریخی و دستانی
که عالم برکند، این رخت چرکین زمستانی
بجای آن بخود پوشد، حریر سبز بستانی
به ویژه ای خوشا نوروز و این شهر کهستانی
صفای منظر دریا، ز وضع جنگلستانی
سخن این بد که شب فارغ شد، از رخت سیه دوزی
سحر باز آفتاب آمد، به روز آورد دنیا را
مطلا ساخت کهسار و تلالؤ داد دریا را
زرافشان کرد دامان قبای سبز صحرا را
تو هم چون آفتاب آخر، برون آ، لحظه یی یارا
که با این آفتاب، عالم بتر از شب بود ما را
سزد تو آفتاب آئی و روز ما بیفروزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۳ - تعریف منظره زیبای سحرگاهی مدا
بیا ای صبح نوروزی، نظر کن منظر ما را
ز دامان «مدا» بنگر فضائی بس مصفا را
ز نور تازه خورشید، فرش سرخ دریا را
عمارت «قزل طورپاق » از این پرتو مطلا را
همه باغات تازه سبز در اطراف آنجا را
«قز» و آن تل در آب شگفت آر معما را
درختان را شکوفه، زیورین کرده سراپا را
کشیده زان میان سروی، به هر سو راست بالا را
که ما را می دهد یادی، ز اندام تو دلدارا
نسیمی می وزد میان سروی، به هر سو راست بالا را
که ما را می دهد یادی، ز اندام تو دلدارا
نسیمی می وزد خوش، تازه سازد، روح دنیا را
بهارانه دهد بر ما، نوید مرگ سرما را
چسان تشریح سازم، انبساط حال حالا را
بهشت است این فضا گوئی، ندیدم ار چه آنجا را
طلوع شمس، به به! بین چه حالت داده دنیا را؟
مشعشع کرده هر جسم لطیف صیقل آسا را!
به دست نور خود بنهاده زرین تاج تل ها را:
درخشان کرده دریا را، زرافشان کرده صحرا را
طبیعت گوئیا خندد: چون بیند وضع حالا را
فرابگرفته بانگ قهقهش، این دشت زیبا را
نگارینا! بیا بشمر غنیمت، این تماشا را
که عالم را چنین خرم نمی بینی بهر روزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۵ - تبریک عید متضمن ستایش اعلی حضرتان پادشاه عثمانی و ایران خلدالله ملکها و مدح نظام السلطنه مافی
تو گر آئی و گر نائی، روم من خود به کار خود
به حکم رسم نوروزی و مرسوم دیار خود
صراحی را نشانی، چون رفیقی در کنار خود
وزو دستور خواهم در قرار عشق یار خود
بدو این سال نو سازم، محول کار و بار خود
که خوش دارد مرا، این عشق با پاکی و پیروزی
نگارا! اولین گامی که بردارم، بهر راهم:
ترا گویم، ترا پویم، ترا جویم، ترا خواهم
همین امروز هم مدح تو می بایست و آنگاهم
ثنا شاهان ملک خویش و تو، در یک سخن با هم
یکی گو مدح من گوید که مداح دو در گاهم
غلام این دو در گه باد، دائم فتح و فیروزی
خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما
چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما
زهر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما
تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما
خوشا بر شهریار ما و در این شهر یار ما
خوشا نوروزشان و روزشان خوش، در چنین روزی
نظام السلطنه، سر خط از این دو پادشه دارد
که اینسان مرد و، مردانه سر از بهر کله دارد
خداوند این نگهدارنده ما را نگهدارد
گذشت آنگه که می گفتند: می خوردن گنه دارد
بزن جامی به جام من چه خوش ضوئی قدح دارد
که بر ایران و ایرانی، مبارک عید نوروزی
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۶
نوروز رسرید و باز در طرف چمن
شد موسم جوش
گل آمد و عندلیب ازو در گلشن
آمد بخروش
بازآ گل من تو هم درین فصل بهار
آخر نه رواست
مرغان همه نغمه سنج از عشرت و من
چون غنچه خموش
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح اکبرشاه
نوروز شد کلید درعیش نوبهار
دولت شکوفه کرد که فتح آورد به بار
ریحان عدل یافت ز اقبال رنگ و بوی
دیبای ملک کرد ز انصاف پود و تار
بر صحن ملک باد ظفر خرمی فشان
بر باغ عمر ابردعا مدعا نثار
صد گلستان به سایه هر شاخ آرزو
صد نوبهار در بن هر خار انتظار
دریای عیش در ته هر شبنمی نهان
طوفان شوق بر رخ هر ذره آشکار
دردی کشان شوق ز نیسان دوستی
دل نوبهار کرده و رخسارلاله زار
خورشید من برآمده از خانه شرف
آفاق را به تهنیت خویش داده بار
اول صباح دولت و اول صبوح عیش
بر کف می ظفر که نشاطش بود خمار
لطفش نگارخانه نوروز را فروغ
حکمش بهارخانه انصاف را نگار
بر ساز ملک داری و آهنگ راستی
از زلف زهره بسته به قانون عدل تار
در رمل سال قرعه نوروز می نمود
هر فرد صد ولایت و هر زوج صد دیار
دولت اشاره کرد می خسروی بنوش
همت اراده کرد ک رو جام جم بیار
تدبیر ساخت در دل اقبال خلوتی
همچون بنای خانه تقدیر استوار
لبریز شد ز خنده خوش کام رازگو
سرشار شد ز نوش سخن گوش رازدار
ذوق قبول رقص کنان در دل امید
نور صلاح جلوه کنان در رموز کار
فتح فراخ حوصله را مملکت به کام
امید چشم گرسنه را عیش در کنار
شطرنج عابیانه به تقدیر باخت عقل
خصل مراد برد ز دولت هزار بار
مسمار حکم دوخت لب عذر مستقیم
زنجیر عزم بست در وهم استوار
همت قرار داد که سوی دکن زنند
امسال پیش خانه دارای نامدار
شمشیر مهر سازد و گیرد عروس ملک
فرزانه شاه اکبر غازی کامگار
ای از ازل به لطف تو خلقت امیدوار
وی تا ابد سخات امل را در انتظار
هر صبح ملک ظلمت شب را به عشق تو
شوید به آب چشمه خورشید از عذار
گشتی سراب آب زر اندر محیط کان
گر پایه سریر تو را نامدی به کار
از پرتو عطای تو در راه آرزو
روشن شود چراغ به شب های انتظار
در کشوری که شاهد رای تو بگذرد
پرتو درون دیده اعما شود غبار
در نوبهار ملک تو از فیض عدل تو
بر شاخسار شعله شود سبز نوک خار
کاوند تا به حشر اگر زیر پای تو
پیدا شود نشانه حلم و پی وقار
گر سنگ را به خاک حریمت دفین کنند
از فیض خاطر تو شود لعل آبدار
گردد زر گداخته از روی خاصیت
هر جا ز نعل اسب تو بیرون جهد شرار
از تیزدستی تو مگر پر برآورد
تا از سر خدنگ تو بیرون شود شکار
از بهر آنکه شیر بلافد ز زخم تو
پهلوی لاله سرخ نماید به مرغزار
از فیض صحبت تو به وقت تکلمت
پر در کنند سمع و بصر دامن و کنار
مرغ خیال شاعر جادوفریب را
اندر میانه دل معنی کند شکار
در رزم آنچنانی و در بزم این چنین
ای بزم و رزم از تو گلستان و لاله زار
یک روز ابر بر لب دریا نشسته بود
از سعی های بیهده آشفته و نزار
پرسید همت تو که این حال بهر چیست
گفت آنکه دایم آب ز دریا کنم نثار
تا چرخ پیر زاده خود را بپرورد
از خون دل به معدن و از گریه در بحار
وانگه به یک اشاره گوهر نثار تو
خیزد به حر گرد و برآید ز کان دمار
ترسم ز جود دست جواهرنثار تو
در خاتمت نگین نشود دیگر استوار
ای برفشانده مال چو باران به روز جود
وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
وصف من این بس است که دیوان نظم من
جز مدحت تو نیست به تعریف کس نگار
بدخوی طفل طبع من اول نمی گرفت
در مهد دایه کرم هیچ کس قرار
مهر تو شیر جایزه اش در گلو چکاند
پستان التفات تواش کرد شیرخوار
آنم که نیست دایه بکر معانیم
هنگام کام دادن داماد شرمسار
باید که هر که سکه به نقد سخن زند
بردارد از قراضه مضمون من عیار
من گوهرم فلک نشناسد مرا چه جرم؟
من اخترم زمانه نداند مرا چه عار؟
چرخ ار بهای جوهر علوی من دهد
باید که از عناصر سفلی کند کنار
من وقت کبریای سخن کی نظیریم
آنم که روزگار به من دارد افتخار
در هر سحر که ختم سخن گستری کنم
گوید فلک به صبح که دست دعا برآر
تا خلعت نشاط دهد باغ را سحاب
تا فرش سبزه بر لب چو گسترد بهار
دولت به صحن ملک تو فراش خرمی
عالم به قد جاه تو تشریف اعتبار
روی عدو که برگ درخت شقاوتست
از سیلی نسیم کدورت بنفشه یار
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۸ - نوروز
باد نوروزی صلا برخوان عشرت میزند
یا جهان از دلگشایی دم ز جنت میزند؟!
سبزه دل را صیقل از زنگ کدورت میزند
بر رخ جانها هوا آب از طراوت میزند!
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
ابر دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
واعظ قزوینی : اضافات
در آفرین شاه سلیمان صفوی
باد نوروزی، صلا برخوان عشرت میزند؟
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۲
فشاند ژاله به گلشن سحاب نیسانی
بفرق لاله و گل کرد گوهر افشانی
شکست رونق دی را بهار بستانی
ایا بهار من، ای بوستان روحانی
قدح ز باده گران کن، بهل گرانجانی
که عید نوروز آمد ز فیض یزدانی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - وله
نوروز در رکاب ولیعهد کامگار
از ره رسید و سود جبین نزد شهریار
فصل بهار و وصل ولیعهد شاه را
گل ریخت در یمین و گهر ریخت در یسار
زین وصل شد کنار ملک مرز نارون
زآن فصل شد حدود جهان پر ز لاله زار
نوروز گوئی از ملک امسال شرم داشت
ز اطوار برد و ابر سیاه سپید کار
افتاد در رکاب ولیعهد زان سبب
تا وی شود شفاعتش از شاه خواستار
چونانکه عفو کس طلبند از خدا رسل
او نیز خواست عفو وی از ظل کردگار
اینک بشکر مرحمت شاه سبز بخت
نوروز سبز کرده همه دشت و کوهسار
بر دست شاخ بسته ز پیروزه دستبند
در گوش غنچه کرده ز یاقوت گوشوار
بنشین بزیر سرو و بچم بر فراز کوه
بشنو ز شاخ گلبن و بگذر بمرغزار
یکسو فغان صلصل و یک سو خروش کبگ
یکسو نشید بلبل و یک سو نوای سار
نبود کسی که می نخورد موسمی چنین
ور گوئیم که هست بود از جنون فگار
نی نی ز مهر شاه و ولیعهد اهل ملک
مستند آنچنان که ندارند می بکار
از آن پدر مدارج تا جست سرفراز
وز این پسر معارج تخت است پایدار
از آن پدر بایوان هر هوشیار مست
وز این پسر بمیدان هر مست هوشیار
از آن پدر دوچار زیاران همه رها
وز این پسر رهای ز دشمن همه دوچار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - وله
رسم نوروز شد امسال مگر دیگرگون
کز زمین جای سمن مهر و مه آید بیرون
من فزون دیدم نوروز ولیکن امسال
زآنچه من دیدم دربوی و برنگست فزون
سرو پنداری خورده است زیک پستان شیر
بهر ضحاک خزان با علم افریدون
سمن انگاری برده است زیک خامه نگار
بهر تزیین چمن با ورق انگلیون
ساده بسته است بخود طنطنه اسکندر
باده باده است گرو از خرد افلاطون
ریزد این سیل زکهسار همی یاکه سحر
رگی از عمان بگشاده فلک برهامون
خیزد این نسترن از باغ همی یا که بزرق
برخی از اختر دزدیده زمین ازگردون
نقش جسته است زمین باز زچهر لیلی
آب خورده است فلک باز زچشم مجنون
قمری پاری و بلبل بچه امسالی
سازد کردند نواها بدگرگون قانون
خلد گوئی که بگیتی شد و عقبی بگذشت
کاین همه روح و طرب گشت بگیتی مقرون
لعبتان حور سیر مغبچگان مانا از برف
چهره تصویر جنان گیسو زنجیر جنان
رخشان خونی کانگیخته غلمان بر
تنشان برفی کآمیخته گویا با خون
طفلها بینی با طره چون بر غراب
لیک ازجامه الوان همه چون بوقلمون
پیرها یابی با شیبت چو نکف کلیم
لیک در خرقه زربفت همه چون قارون
ترک من نیز بر آراسته اند ام چو سرو
از قبائی که برش رخت شقایق مرهون
تاج از مشک بسرکفش زگلبرگ بپای
جامه از زربه برون کرته ززیبق بدرون
لیکن از بسکه لطیف است تن و جامه او
خود چه پنهان ز تو پیداست درونش زبرون
شانه پیمود برآن سنبل پر حلیت و فن
سرمه اندوده بران نرگس پر مکر و فسون
هفت سین چیده و می خورده و زیور بسته
وزشعف گاه زند بربط وگاهی ارغون
تا محول شودش حال سوی احسن حال
خواندن مدحت سرتیپ بخود کرده شگون
داور مصطفوی نام که از برق حسام
خصم را بولهبی کله کند چون کانون
نامش اربر پر پروانه فرو خواند کس
جا کند برسرشمع و بود از شعله مصون
اوج گردون نبود همچو حضیض در او
زآنکه این رتبه والا نشود یافت ز دون
بس عجب نی که زهشیاری و بیداردلی
مستی افتد زمی و خواب رود از افیون
رایش ار در بر خورشید شود روی بروی
روشنت گردد کاین مغتنم است آن مغبون
بخت او راست بدان پایه ببالائی میل
ببزمش نچکد درد می از جام نگون
این که میگفت که با آن همه رنج ایران را
چون باندک زمن ازگنج نمودی مشحون
حزم او بهتر از اول بتواند افراخت
نهم ایوان شود اربر سرکیوان وارون
ای امیریکه زدرک شرف خدمت تو
دهر از کوکب اقبال خود آمد ممنون
آسمان راست بمعماری کوی توهوس
اینک از مهر مه آورده دوخشتش بنمون
گشته بربارگه و تخت و زمان تو بجان
چرخ شیدا و زمین عاشق وکیهان مفتون
از غبار قدم و نعل سم ابرش تو
نصرت و فتح بیاراسته آذان و عیون
کلک تقدیر کند مطلع دیوان وجود
آنچه تدبیر ترا نقش پذیرد بکمون
هرکه جز رای تو جست ارهمه خورشید بود
زنده در گل شود اندر پی عبرت مدفون
ای سراج الامراکت زفر سجده تخت
یافته منصب تاج الشعرائی جیحون
در عیان گر به ثنای تو تکاهل رخ داد
در نهان کام تغافل نزدم تا بکنون
بنده مدیون زثنا ذات تو مدیون زعطا
لیکن الحمد کزین سوی ادا گشت دیون
تا بهر سال یکی گاخ برآرد کلبن
که زیاقوت و زمرد بودش شقف وستون
به عهود و بقرون جان و دل تو پیروز
کز تو پیروز دل و جهان عهود است و قرون
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - وله
بسان چرخ عید جم دوباره
زمین بوسید در دارالصداره
بساط صدر را انباشت ازگل
صباح جشن فروردین دوباره
چمن خلد است و گلهایش حواری
زمین چرخست و نسرینش ستاره
نمایان چهره گل در دل آب
چو اندر آینه عکس شراره
صبا فراش و بستان بزم مستان
شقایق جان و نرگس باده خواره
بجنبش غنچه اندر پوست برشاخ
چو دلکش کودکی درگاهواره
بپاس غنچه در پوست بلبل
چو ابراهیم بر صندوق ساره
ریاحین تاج و شاخ ارغوان تخت
سمن شاه و چمن دارالاماره
هوای ابر و بوی گل دم باد
کند بر ساغر صهبا اشاره
گذشت آن کز برودت آب می ماند
چو شاخ کرگدن فوق فواره
روان و صاف شد چون جسم خوبان
شمن کز یخ گرو بردی زخاره
کنون از رعد ابر فرودین راست
فراز چرخ کوس البشاره
بهر راغی روان ماهی قدح نوش
هلال ابروی و پروین گوشواره
بهر باغی روان سروی قباپوش
بدیع الوجه و مطبوع العباره
چنان مستی دهد سیر بساتین
که شد در مغزها می هیچ کاره
حضور سرو بن بین سبزه بید
چو نزد شه پیاده با سواره
و یا نزد سپهسالار اعظم
صف آراجیشی از بهر شماره
مهین کیهان خداوندی که حزمش
ممالک را بود روئینه باره
ملک در هر مجا بی چاره گردد
کند از درگه او کسب چاره
شود هر چیز نزد عقل دشوار
نماید در بر او استشاره
شود در رتبه تاج فرق افلاک
بهر خاکی که اندازد نظاره
چو بر بندد کمر زنجیر هیجا
شود بند حیات چرخ پاره
الا ای آفتاب جود کآمد
سپهرت خاک روبی در اداره
کسانی را فلک بخشیده نعمت
که نشناسند چه را از مناره
ولی من با چنین طبعی فسون ساز
مدامم بسته بر محنت قواره
توام کرد از کرم آنسان عنان گیر
که بوسد آسمانم سم باره
فرح بخش است تا عالم به نوروز
بعالیم باد نوروزت هماره
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۲ - در مدح و تبریک عید و تقاضای صلت
نوروز مبارک باد ای آیت فیروزی
هر روز تو را فتحی بادا ز فلک روزی
آراسته شد عالم آراسته کن مجلس
مرکب چه همی تازی کینه چه همی توزی
زآن چشمه خور کردند از پرده شب پیدا
تاپرده غم دری تا چشم عدو دوزی
در بند در دشمن، بگشای سر کیسه
تاسیم نیندازی تو نام نیندوزی
با جان نکورویان و اندرتن بدخواهان
چون آب همی سازی چون نار همی سوزی
آنی که گه و بیگه در سختی و در راحت
روز عدوت را شب شبهای مرا روزی
در هر سخنی با ما ده نادره بفزائی
در هر نفسی ما را ده نکته درآموزی
هم حرمت ضرائی هم حشمت سرائی
هم سید فردائی هم خواجه امروزی
ممدوح چو تو باید مداح چو من زیرا
من سر بتو افرازم تو رخ به من افروزی
هر روز که نو گردد بادی تو به شادی در
بنشانده ز دل انده بنشسته به نوروزی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
فصل نوروز است می‌آید هوای تازه‌ای
بلبل و گل را شده برگ و نوای تازه‌ای
بر سر افتادگان افتاده سودای لباس
سرو می‌خواهد درین موسم قبای تازه‌ای
حلقه تسبیح خود کردند حق‌گویان جدید
فاخته افگنده در گردن ردای تازه‌ای
داده خورشید فلک تبدیل جای خویش را
تا شود آیینه‌رویان را صفای تازه‌ای
می‌توان دانست همچون شیشه می سیدا
در دل هر کس که باشد مدعای تازه‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار
خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
نوروز تو سعد باد و فرخّ، بهروز
دیدار تو خاص و عام را بزم‌افروز
تا بر نفتد عادت نوروز از دهر
هر روز تو باد از سعادت نوروز
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
بی‌رنگ ز برقعت رخ صبح طرب
بی‌تاب ز زلفین دلاویز تو شب
هر دم می عیش نوش (کن) در نوروز
هر روز بر اسباب خوشی باش سبب
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح حسن خان شاملو
صبح نوروز است ساقی دور کن از رخ نقاب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویش‌ساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعه‌ای در ده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهر خندی کامیاب
ز آن می‌گلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجمد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعه‌اش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
می‌کنند اکنون شکر خند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبار است باد
طره سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه می‌مالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمه‌پردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیم‌رنگ و داغ لاله نیم‌سوز
جعد سنبل نیم‌تاب و چشم نرگس نیم‌خواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشالله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیده‌ست نام آفتاب
خان دریادل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده اقبال و نور دیده جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسم‌گر شود بینند خلق
خیمه افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب
داشت در دریای علم این لولو لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب این طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طو(ر) آفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادت‌افسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما باداکباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش می‌نهاد
می‌فکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز طوفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم زانقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانه‌سوز
بخت خواب‌آلوده‌ام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره‌ کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که می‌گویم هم از اندازه فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانه‌سنجیها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمه‌گاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه عمر ترا بادا ابد میخ طناب
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
نوروز چو خان به بخت فیروز کند
دولت عید مراد آن روز کند
هر روز که در دولت او کهنه شود
آن را به شگون زمانه نوروز کند