عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۲
خون شد جگرم ز غصّهٔ خویش مرا
وز بیم رهی که هست در پیش مرا
هرگز نرسد به نوش توحید دلم
تا کژدم نفس میزند نیش مرا
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۳
دل را که نه دنیا و نه دین میبینم
با نفس پلید همنشین میبینم
چون شیری شد مویم و در هر بن موی
صد شیر و پلنگ در کمین میبینم
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۴
از جان سیرم ازانک تن میخواهد
بی یوسفِ مهر، پیرهن میخواهد
موری که به سالی بخورد یک دانه
انبار به مُهرِ خویشتن میخواهد
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۵
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن
گاهم ز سر خشم بر آتش بودن
گفتی: «خوش باش» چون مرا دست دهد
با این همه سگ در اندرون خوش بودن
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۶
این نفس کم انگاشته آید آخر
تا چند سرافراشته آید آخر
ای بس که فرو داشتهام این سگ را
تا بوکه فرو داشته آید آخر
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۷
چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد
گلخن دارد پر استخوان چتوان کرد
گر در پیشش هزارتن مُرده شوند
او زندهتر است هر زمان چتوان کرد
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۸
هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت
درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت
چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر
پس از که امیدِ دوستی خواهی داشت
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۹
آنها که مدام از پس این کار شوند
در کشتن این نفس ستمکار شوند
در پوست هزار اژدها خفته تُراست
چون مرگ درآید همه بیدار شوند
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۰
آنجا که فنای نامداران باید
بر باقی نفس، تیرباران باید
یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو
از هفت چه آید که هزاران باید
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۳
بد چند کنی کار نکو کن بنشین
سجادهٔ تسلیم فرو کن بنشین
در خانهٔ استخوانی آخر با سگ
نتوانی زیست دفع او کن بنشین
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۴
هر دل که به نفس ره به آگاهی برد
به زانکه رهی ز ماه تا ماهی برد
زودا که به سرچشمهٔ حیوان برسی
گر در ظلمات نفس، ره خواهی برد
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۵
از کس چو سخن نمیپذیری آخر
آگه نشوی تا بنمیری‌ آخر
چندان بدوی از پی شهوت که مپرس
یک گام به صدق برنگیری آخر
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۶
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت
از عقل، عَقیله هر زمانی بیشت
هر لحظه ز عقل، عَقْبَهای در پیشت
فریاد ز عقلِ مصلحت اندیشت
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۷
دردا که دلی که در جهان کار نداشت
بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت
صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت
یک شب ز برای دوست بیدار نداشت
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳۰
مائیم که نه سوخته و نه خامیم
نه صاف چشیده و نه دُرد آشامیم
گرچه چو فلک ز عشق بیآرامیم
صد سال به تک دویده در یک گامیم
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳۱
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست
یک سوخته بی فکر پراکنده کجاست
چون بندهٔ اندیشهٔ خویشاند همه
پس در دو جهان خدای را بنده کجاست
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳۲
دردا که غرور بود و بسیاری بود
یک یک مویم بتی و زنّاری بود
پنداشته بودم که مرا کاری بود
چه کار و کدام کار پنداری بود
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳۳
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت
با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت
بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید
جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳۴
مسکین دل من تخم طلب کاشته بود
عمری عَلَمِ عِلْم برافراشته بود
از هرچه که پنداشته بود او همه عمر
فی الجمله چه گویم، همه پنداشته بود
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳۵
گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم
گه گوشه نشینِ کنجِ گلخن بودم
در گردِ جهان دست برآوردم من
دیار نبود بندِ من، من بودم