عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح خاقان کمال الدین محمود
سپهر ملک عجم ، آفتاب دین عرب
بلند نام و نشان و بزرگ اصل و نصب
کمال دین هدی ، قطب ملک و دین محمود
که هست چرخ شرف را جمال او کوکب
جمال دودهٔ خوارزمشاه ، آنکه ربود
ز سرکشان زمانه بدست فخر قصب
همه خلاصهٔ مجد و بمجد نامغرور
همه حقیقت فضل و بفضل نا معجب
شده مطاوعت او زمانه را پیشه
شده متابعت او سپهر را مذهب
بطبع حضرت او را ستاره کرده سجود
بطوع خدمت او را زمانه کرده طلب
وجود فضل و هنر را بیان اوست دلیل
حصول عز و شرف را قبول اوست سبب
ز سعی او شده خار موافقان چون گل
ز تیغ او شده روز مخالفان چون شب
زهی بهمت عالی و تبع صافی تو
نظام جاه و علو قوام و فضل ادب
بزیر خنک جلال تو اخضر و اغبر
بزیر زین مراد تو ادهم و اشهب
ضیای حمد و ثنا از کف تو نیست بدیع
گهر ز کان و هنر از کف تو نیست عجب
سیاه گشت عدو را ز هیبت تو از گلیم
کبود گشت فلک را ز صولت تو سلب
عنایت تو چو شمس و ولی تو چو گهر
سیاست تو چو ماه و عدوی تو چو قصب
ز بیم نیزهٔ ثعبان نهاد تو گشته
امور خصم تو برگشته چون دم عقرب
تو همچو در و چو دریا بجاه تو مجلس
تو همچو مهر و چو گردون بزیر تو مرکب
شگفت نیست وجود تو در طویلهٔ خلق
که در طویله بود در جوار خار رطب
همیشه تا نبود باز طعمهٔ تیهو
همیشه تا نبود شیر سخرهٔ ثعلب
بدهر باد جلال تو عالی المکثب !
ز بخت باد جناب تو صافی المشرب!
ز تو مطالب ارباب فضل حاصل باد!
همیشه تا که جهانست علم را مطلب
مخالفات ترا چهره پر غبار بلا
منازعان ترا مغز پر خمار تعب
ندیم جان حسودت و در زمانه ندم
نصیب عمر عدوی تو از ستاره غضب
بلند نام و نشان و بزرگ اصل و نصب
کمال دین هدی ، قطب ملک و دین محمود
که هست چرخ شرف را جمال او کوکب
جمال دودهٔ خوارزمشاه ، آنکه ربود
ز سرکشان زمانه بدست فخر قصب
همه خلاصهٔ مجد و بمجد نامغرور
همه حقیقت فضل و بفضل نا معجب
شده مطاوعت او زمانه را پیشه
شده متابعت او سپهر را مذهب
بطبع حضرت او را ستاره کرده سجود
بطوع خدمت او را زمانه کرده طلب
وجود فضل و هنر را بیان اوست دلیل
حصول عز و شرف را قبول اوست سبب
ز سعی او شده خار موافقان چون گل
ز تیغ او شده روز مخالفان چون شب
زهی بهمت عالی و تبع صافی تو
نظام جاه و علو قوام و فضل ادب
بزیر خنک جلال تو اخضر و اغبر
بزیر زین مراد تو ادهم و اشهب
ضیای حمد و ثنا از کف تو نیست بدیع
گهر ز کان و هنر از کف تو نیست عجب
سیاه گشت عدو را ز هیبت تو از گلیم
کبود گشت فلک را ز صولت تو سلب
عنایت تو چو شمس و ولی تو چو گهر
سیاست تو چو ماه و عدوی تو چو قصب
ز بیم نیزهٔ ثعبان نهاد تو گشته
امور خصم تو برگشته چون دم عقرب
تو همچو در و چو دریا بجاه تو مجلس
تو همچو مهر و چو گردون بزیر تو مرکب
شگفت نیست وجود تو در طویلهٔ خلق
که در طویله بود در جوار خار رطب
همیشه تا نبود باز طعمهٔ تیهو
همیشه تا نبود شیر سخرهٔ ثعلب
بدهر باد جلال تو عالی المکثب !
ز بخت باد جناب تو صافی المشرب!
ز تو مطالب ارباب فضل حاصل باد!
همیشه تا که جهانست علم را مطلب
مخالفات ترا چهره پر غبار بلا
منازعان ترا مغز پر خمار تعب
ندیم جان حسودت و در زمانه ندم
نصیب عمر عدوی تو از ستاره غضب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - خطاب بباد در مدح علاء الدوله ابو المظفر نصرت الدین اتسز خوارزمشاه
ایا برنده باحباب قصهٔ احباب
ابا دهنده باصحاب نامهٔ اصحاب
بیک دگر تو رسانی ز عاشق و معشوق
دقیقهای سؤال و لطیفهای جواب
تراست صفوت عقل شریف و روح لطیف
تراست رفت روز وصال و عهد شباب
بدست لطف گشایی بسان جلوه گران
سپیده دم ز رخ لعبتان باغ نقاب
مشوش از حرکات تو جعده های بخم
معطر از نفحات تو زلفهای بتاب
بپیش چهرهٔ افلاک دست تو بندد
گهی حجاب غبار و گهی نقاب سهاب
ز سعی توست پر از رزم های دیبا خاک
ز صنع توست پر از عیب های جوشن آب
براغ چهرهٔ لاله ز تو شده پر خون
بباغ دیدهٔ نرگس ز تو شده بیخواب
نبوده مثل تو مساح در بلاد و دیار
نبوده مثل تو سیاح در شتاب و عتاب
نشسته واله از ادراک تو اولوالابصار
بمانده عاجز از اوصاف تو اولوالالباب
تو باشتاب و زمین را درنک در دل تو
نظام یافته گیتی ازین درنک و شتاب
تبارک الله ! و همی ، که بی سفینه همی
چو وهم عبره کنی بحرهای بی پایاب
تراست قوت تیر ملک وزین کردی
بصدمتی وطن عادیان خراب و یباب
علاء دولت خوارزمشاه ، تاج ملوک
که هست دولت او مالک و رقاب
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان هدی
که صدر اوست هدی را ز حادثات مآب
ربوده حشمت او از کمان حادثه تیر
بکنده هیبت او از دهان نایبه ناب
ملک ز بهر شرف بر درش گزیده مقام
فلک ز بهر کنف بر سرش فگنده قباب
حسام بگه رزم صورت الاعجاز
کلام او بگه بزم سورهٔ الاعجاب
بفضل و مکرمت او تفاخر اسلاف
بجاه و منزلت او تظاهر اعقاب
همه امور جهان در حساب اوست ولیک
برون شدست ایادی دست او ز حساب
ز بیم خنجر سیما بگون او گشتست
عدوی دولت او بی قرار چون سیماب
گشاده شد ز بنانش خزاین ارزاق
بریده شد ز بیانش دقایق آداب
چنو نیارد گشت زمانه در هر فن
چنو نبیند چشم ستاره در هر باب
ز هی مخالفت امر تو خطای خطا!
زهی موافقت رأی تو صواب صواب!
تویی ، که چرخ بود با جلالت تو زمین
تویی ، که بحر بود با سخاوت تو سراب
چو در صفوف درخشان شود فروغ سیوف
چو در حروب فروزان شود لهیب ضراب
زمین بپوشد از خون سرکشان سر بال
هوا ببندد از گرد صفدران جلباب
مبارزان ز پی کر و فر بمعرکه در
سبک کنند عنان و گران کنند رکاب
ثبات را ز جهان مندرس شود آیات
حیوة را ز بشر منقطع شود اسباب
سنان تو کند آن لحظه از قلوب غلاف
حسام تو کند آن ساعت از رقاب قراب
گهی نوردی ملک یلان بپای نهیب
گهی سپاری گنج شهان بدست نهاب
بنیزهای ردینی کنی بگاه طعان
بتیغهای یمانی کنی بگاه ضراب
رواق فتح بلند و اساس دین محکم
لوای فتنه نگون و بنای کفر خراب
ز زخم تیغ تو گردند دشمنان مقهور
بدان صفت که شیاطین ز زخم تیر شهاب
خدایگانا ، آنی که اهل عالم را
بخشکسال حوادث زتست فتح الباب
ز دانش تو همه فاضلان گرفته نصیب
ز بخشش تو همه سایلان نهاده نصاب
ولی تو گهرست و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصیست و خلاف تو مهتاب
همای بخت همایون تو سیه کرده
ز رنج بداندیش تو چو پر غراب
همیشه تا که ایزد بود بوعد و وعید
جزای عدل ثواب و سزای ظلم عقاب
جهان ز عدل تو آباد باد تا محشر!
نصیب جان تو بادا ز کردگار ثواب!
موافقان تو بادند در نشاط و نعیم!
مخالفان تو بادند در عنا و عذاب !
گشاده بر تو علی رغم خصم هر ساعت
هزار در ز سعادت مفتح الابواب
ابا دهنده باصحاب نامهٔ اصحاب
بیک دگر تو رسانی ز عاشق و معشوق
دقیقهای سؤال و لطیفهای جواب
تراست صفوت عقل شریف و روح لطیف
تراست رفت روز وصال و عهد شباب
بدست لطف گشایی بسان جلوه گران
سپیده دم ز رخ لعبتان باغ نقاب
مشوش از حرکات تو جعده های بخم
معطر از نفحات تو زلفهای بتاب
بپیش چهرهٔ افلاک دست تو بندد
گهی حجاب غبار و گهی نقاب سهاب
ز سعی توست پر از رزم های دیبا خاک
ز صنع توست پر از عیب های جوشن آب
براغ چهرهٔ لاله ز تو شده پر خون
بباغ دیدهٔ نرگس ز تو شده بیخواب
نبوده مثل تو مساح در بلاد و دیار
نبوده مثل تو سیاح در شتاب و عتاب
نشسته واله از ادراک تو اولوالابصار
بمانده عاجز از اوصاف تو اولوالالباب
تو باشتاب و زمین را درنک در دل تو
نظام یافته گیتی ازین درنک و شتاب
تبارک الله ! و همی ، که بی سفینه همی
چو وهم عبره کنی بحرهای بی پایاب
تراست قوت تیر ملک وزین کردی
بصدمتی وطن عادیان خراب و یباب
علاء دولت خوارزمشاه ، تاج ملوک
که هست دولت او مالک و رقاب
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان هدی
که صدر اوست هدی را ز حادثات مآب
ربوده حشمت او از کمان حادثه تیر
بکنده هیبت او از دهان نایبه ناب
ملک ز بهر شرف بر درش گزیده مقام
فلک ز بهر کنف بر سرش فگنده قباب
حسام بگه رزم صورت الاعجاز
کلام او بگه بزم سورهٔ الاعجاب
بفضل و مکرمت او تفاخر اسلاف
بجاه و منزلت او تظاهر اعقاب
همه امور جهان در حساب اوست ولیک
برون شدست ایادی دست او ز حساب
ز بیم خنجر سیما بگون او گشتست
عدوی دولت او بی قرار چون سیماب
گشاده شد ز بنانش خزاین ارزاق
بریده شد ز بیانش دقایق آداب
چنو نیارد گشت زمانه در هر فن
چنو نبیند چشم ستاره در هر باب
ز هی مخالفت امر تو خطای خطا!
زهی موافقت رأی تو صواب صواب!
تویی ، که چرخ بود با جلالت تو زمین
تویی ، که بحر بود با سخاوت تو سراب
چو در صفوف درخشان شود فروغ سیوف
چو در حروب فروزان شود لهیب ضراب
زمین بپوشد از خون سرکشان سر بال
هوا ببندد از گرد صفدران جلباب
مبارزان ز پی کر و فر بمعرکه در
سبک کنند عنان و گران کنند رکاب
ثبات را ز جهان مندرس شود آیات
حیوة را ز بشر منقطع شود اسباب
سنان تو کند آن لحظه از قلوب غلاف
حسام تو کند آن ساعت از رقاب قراب
گهی نوردی ملک یلان بپای نهیب
گهی سپاری گنج شهان بدست نهاب
بنیزهای ردینی کنی بگاه طعان
بتیغهای یمانی کنی بگاه ضراب
رواق فتح بلند و اساس دین محکم
لوای فتنه نگون و بنای کفر خراب
ز زخم تیغ تو گردند دشمنان مقهور
بدان صفت که شیاطین ز زخم تیر شهاب
خدایگانا ، آنی که اهل عالم را
بخشکسال حوادث زتست فتح الباب
ز دانش تو همه فاضلان گرفته نصیب
ز بخشش تو همه سایلان نهاده نصاب
ولی تو گهرست و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصیست و خلاف تو مهتاب
همای بخت همایون تو سیه کرده
ز رنج بداندیش تو چو پر غراب
همیشه تا که ایزد بود بوعد و وعید
جزای عدل ثواب و سزای ظلم عقاب
جهان ز عدل تو آباد باد تا محشر!
نصیب جان تو بادا ز کردگار ثواب!
موافقان تو بادند در نشاط و نعیم!
مخالفان تو بادند در عنا و عذاب !
گشاده بر تو علی رغم خصم هر ساعت
هزار در ز سعادت مفتح الابواب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - ایضا در مدح ملک اتسز
ای ترا جاه قباد و حشمت افراسیاب
پیش تیغ عزم تو منسوخ تیغ آفتاب
در کمال تو غلط کردم، که هر فرمان بریت
هست با جاه قباد و حشمت افراسیاب
با جلال قدر تو نازل بود قدر فلک
با کمال جود تو باطل بود جود سحاب
حضرت والای تو اصحاب حاجت را مآل
مجلس میمون تو ارباب دانش را مآب
صورت دولت وفاق تو چو پرواز همای
سورت محنت خلاف تو چو آواز غراب
کوه بابل از ثبات حزم تو گیرد درنگ
باد صرصر از مضای عزم تو یابد شتاب
حکم تو در نیک و بد همچون قضای آسمان
امر تو در بیش و کم همچون دعای مستجاب
کرده با لفظ بدیع تو معانی اقتران
جسته با جاه رفیع تو معانی اقتراب
جود کفت را نباشد مال افریدون کفاف
حد تیغت را نگردد سد اسکندر حجاب
رمح خطی ترا از شخص قهاران طعام
تیغ هندی ترا از خون جباران شراب
بر سپهر گامگاری گشته رأی صایبت
در ضیا همچون سهیل و در مضا همچون شهاب
کرده آشوب سنان و آسیب تیغت روز جنگ
لشکر خاقان اسیر و کشور قیصرخراب
ای جلال حشمت فارق ز خوف انتقال
وی کمال دولتت ایمن ز بیم انقلاب
در جهانداری مسلم چون جوابی بر سؤال
به جهانبانی مقدم ، چون سؤالی برجواب
با سنان تو اجل گشته قرین وقت طعان
با حسام تو ظفر کرده قران گاه ضراب
نام تو گشته مبارک همچو آثار مشیب
ذکر تو گشته گرامی همچو ایام شباب
خصم ملت را ز شمشیر تو باشد اضطرار
رکن بدعت را ز پیکان تو باشد اضطراب
جستن از مهر تو عاقل را بود محض خطا
جستن مهر تو دانا را بود عین صواب
هر چه مدحست آن بایام تو دارد اتصال
هر چه فتحست آن باعلام تو دارد انتساب
تا نباشد حال عالم بی صلاح و بی فساد
تا نباشد فعل مردم بی ثواب و بی عقاب
باد قسم نیک خواه تو صلاح بی فساد!
باد بخش بد سگال تو عقاب بی ثواب!
خاتم جاه ترا بادا ز فیروزی نگین !
مرکب عز ترا بادا ز بهروزی رکاب!
هوش تو همواره سوی لذت لهو و نشاط !
گوش تو پیوسته سوی نغمهٔ چنگ و رباب
پیش تیغ عزم تو منسوخ تیغ آفتاب
در کمال تو غلط کردم، که هر فرمان بریت
هست با جاه قباد و حشمت افراسیاب
با جلال قدر تو نازل بود قدر فلک
با کمال جود تو باطل بود جود سحاب
حضرت والای تو اصحاب حاجت را مآل
مجلس میمون تو ارباب دانش را مآب
صورت دولت وفاق تو چو پرواز همای
سورت محنت خلاف تو چو آواز غراب
کوه بابل از ثبات حزم تو گیرد درنگ
باد صرصر از مضای عزم تو یابد شتاب
حکم تو در نیک و بد همچون قضای آسمان
امر تو در بیش و کم همچون دعای مستجاب
کرده با لفظ بدیع تو معانی اقتران
جسته با جاه رفیع تو معانی اقتراب
جود کفت را نباشد مال افریدون کفاف
حد تیغت را نگردد سد اسکندر حجاب
رمح خطی ترا از شخص قهاران طعام
تیغ هندی ترا از خون جباران شراب
بر سپهر گامگاری گشته رأی صایبت
در ضیا همچون سهیل و در مضا همچون شهاب
کرده آشوب سنان و آسیب تیغت روز جنگ
لشکر خاقان اسیر و کشور قیصرخراب
ای جلال حشمت فارق ز خوف انتقال
وی کمال دولتت ایمن ز بیم انقلاب
در جهانداری مسلم چون جوابی بر سؤال
به جهانبانی مقدم ، چون سؤالی برجواب
با سنان تو اجل گشته قرین وقت طعان
با حسام تو ظفر کرده قران گاه ضراب
نام تو گشته مبارک همچو آثار مشیب
ذکر تو گشته گرامی همچو ایام شباب
خصم ملت را ز شمشیر تو باشد اضطرار
رکن بدعت را ز پیکان تو باشد اضطراب
جستن از مهر تو عاقل را بود محض خطا
جستن مهر تو دانا را بود عین صواب
هر چه مدحست آن بایام تو دارد اتصال
هر چه فتحست آن باعلام تو دارد انتساب
تا نباشد حال عالم بی صلاح و بی فساد
تا نباشد فعل مردم بی ثواب و بی عقاب
باد قسم نیک خواه تو صلاح بی فساد!
باد بخش بد سگال تو عقاب بی ثواب!
خاتم جاه ترا بادا ز فیروزی نگین !
مرکب عز ترا بادا ز بهروزی رکاب!
هوش تو همواره سوی لذت لهو و نشاط !
گوش تو پیوسته سوی نغمهٔ چنگ و رباب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - نیز در مدح اتسز
ای در کف عزیمت تو خنجر چو آب
جان عدو سؤال حسام ترا جواب
بحریست خاطر تو پر از گوهر هنر
چرخیست فکرت تو پر از اختر صواب
پیرایهٔ روان شده مهر تو، چون خرد
پیرایهٔ روان شده یاد تو، چون شراب
ایام بی طراوت اقبال تو دژم
آفاق بی عمارت انصاف تو خراب
از راه بر و لطف تویی مالک القلوب
وز روی امر و نهی تویی مالک الرقاب
دولت گزیده بر در معمور تو مقام
نصرة کشیده بر سر میمون تو قباب
صدر تو همچون خلد و چو انفاس اهل خلد
امداد بخشش تو برون رفت از حساب
از بهر نصرة تو زند چرخ بامداد
بر تیغ های کوه علم های آفتاب
خاکی که یاد خلق حمیدت برو وزد
یابد ضیای آتش و یکی گیرد صفای آب
تا از حجاب چهرهٔ ملکت نشد پدید
پنهان نگشت چهرهٔ احداث در حجاب
اندر میان پیشه و وادی ز عدل تو
ضیغم نهفته مخلب وارقم فگنده ناب
تأیید را برایت و رأی تو التماس
اقبال را بنام و نام تو انتساب
اوقات مدحت تو مبارک تر از مشیب
و ایام خدمت تو گرامی تر از شراب
از حادثات حضرت محروس تو مآل
وز نایبات مجلس مأنوس تو مآب
از لفظ فایق تو حسد برده در پاک
و ز خلق فایح تو خجل گشته مشک ناب
دوزخ ز تف کوشش تو کمترین شرار
کوثر ز کف بخشش تو کمترین لعاب
یک پایه از جلال تو برتر ز صد فلک
یک نکته از حدیث تو بهتر ز صد کتاب
در خشکسال حادثه کشت امید را
از فیض نعمت تو رسیدست فتح باب
فرزانگان گرفته و احرار یافته
از جاه تو نصیب و ز انعام تو نصاب
چون بحر باشکوهی و دشمن ز بیم تو
گریان و دل پر آتش و نالنده چون سحاب
از خواب بر نخیزد، الا بنفخ صور
هر دشمنی که بیند شمشیر تو بخواب
گر شعله ای ز خشم تو بر بحر بگذرد
دود سیه برآید از آن بحر پر غیاب
از تو بدیع نیست هنر، چون ز می نشاط
از تو غریب نیست کرم، چون ز گل گلاب
بر دشمنان بخنجر و بر دوستان بجود
هم مرسل عقابی و هم منزل ثواب
روزی که نیزه را بود ز سینها غلاف
جایی که بود تیغ را از فرقها قراب
از معرکه بعالم علوی کند رحیل
ارواح سرکشان، چو دعاهای مستجاب
گردد گشاده چهرهٔ آجال را قناع
گردد گسسته چشمهٔ آمال را طناب
سرها پر از خمار کند بادهٔ طعان
دلها پر از شرار کند آتش ضراب
همچون زمین ساکن گردون در اضطرار
همچون سپهر گردان هامون در اضطراب
از خون تازه پشت زمین چون رخ تذرو
وز گرد تیره روی هوا چون پر غراب
چون کام مار حربگه و چون زبان او
لرزان چو مرد محارب درون حراب
شیران حرب را و دلیران رزم را
جان عرصهٔ نهیب و روان طعمهٔ نهاب
آنگه ز باد تیر تو جانها شود هبا
و آن دم ز تف تیغ تو دل ها شود کباب
بر جان بدسگال تو از صفحهٔ اجل
خواند زبان خنجر تو آیت عذاب
عاجز شود ز حفظ عنان دست صفدران
در معرکه چو پای تو بینند در رکاب
گردد چو خاک زیر سم مرکبان تو
آن کس که کرده باشد کین تو ارتکاب
یارب ! چه روز بود ، که از خون مشرکان
تیغ تو کرد عرصه خوارزم را خضاب؟
از بانک صفدران دل آفاق پر فزع
وز گرد غازیان رخ افلاک در نقاب
چندین هزار پیر تن و شیر دل همه
از رمه مار پیکر تو طعمه کلاب
از پیچ نیره تو تن صفدران بپیچ
وز تاب خنجر تو تن سرکشان بتاب
شاها ، ز کارزار تو همت عدوت را
گشت از همه غنیمت ، مقصور بر ایاب
آمد بصد امید و بصد درد بازگشت
چندان که تشنگان جگر تفته از سراب
از کوهسار صید شتابان رود ولیک
دریا چو پیش آید کم گرددش شتاب
آورد روی سوی ملاقات شرزه شیر
چندین هزار مفسد پر غدر چون ذباب
با حمله تو زمرهٔ کفار را چقدر ؟
شیطان چقدر دارد با حمله شهاب ؟
از آهوان نباید کاری بجز گریز
چون شیر شرزه نعره زند در میان غاب
این فتح آیتیست ز آیات عز تو
این فتح یافتنی و چنین فتح صد بیاب
معلوم شد که : تا ابدالدهر ایمنست
این دولت از تزلزل و این ملک از انقلاب
شاها ، جناب توست که آرند اهل فضل
در زیر زین جنیبت دولت ازین جناب
هر کو باین جناب کرم کرد التجا
احداث راز جانب او باشد اجتناب
من بنده ، تا ز باب رفیعت جدا شدم
از بخت بهره هیچ ندیدم ز هیچ باب
نستد دلم ز دست طرب هیچ تحفه ای
گویی که بسته است دلم با طرب حساب
مستور کرد چرخ ز من چهره نشاط
چونان که زیرکان ذهب و مذهب و ذهاب
گه بر تنم ز لشکر تیمار تاختن
گه بر دلم زد آتش اندوه التهاب
منت خدای را ! که رسیدم بصدر تو
با من نماند گردش ایام را عتاب
نی اخترم بچشم اداوت کند نظر
نی دولتم بلفظ حقارت کند خطاب
زین خاطر چو بحر بر آرم بتازگی
اندر ثنای دولت تو لؤلؤ خوشاب
نامی و نعمتی ، که مرا بود ، دی برفت
تو نام و نعمتی کنم امروز اکتساب
تا هیچ پشه را نبود اقتدار پیل
تا هیچ صعوه را نبود قوت عقاب !
بادا دعای ملک تو تسبیح مرد و زن !
بادا حریم صدر تو محراب شیخ و شاب !
طبع موافقان تو پیوسته در نشاط!
جان مخالفان تو هموار در عقاب !
جمشیدوار ، در چمن مملکت بچم
خورشیدوار ، بر فلک مفخرت بتاب
جان عدو سؤال حسام ترا جواب
بحریست خاطر تو پر از گوهر هنر
چرخیست فکرت تو پر از اختر صواب
پیرایهٔ روان شده مهر تو، چون خرد
پیرایهٔ روان شده یاد تو، چون شراب
ایام بی طراوت اقبال تو دژم
آفاق بی عمارت انصاف تو خراب
از راه بر و لطف تویی مالک القلوب
وز روی امر و نهی تویی مالک الرقاب
دولت گزیده بر در معمور تو مقام
نصرة کشیده بر سر میمون تو قباب
صدر تو همچون خلد و چو انفاس اهل خلد
امداد بخشش تو برون رفت از حساب
از بهر نصرة تو زند چرخ بامداد
بر تیغ های کوه علم های آفتاب
خاکی که یاد خلق حمیدت برو وزد
یابد ضیای آتش و یکی گیرد صفای آب
تا از حجاب چهرهٔ ملکت نشد پدید
پنهان نگشت چهرهٔ احداث در حجاب
اندر میان پیشه و وادی ز عدل تو
ضیغم نهفته مخلب وارقم فگنده ناب
تأیید را برایت و رأی تو التماس
اقبال را بنام و نام تو انتساب
اوقات مدحت تو مبارک تر از مشیب
و ایام خدمت تو گرامی تر از شراب
از حادثات حضرت محروس تو مآل
وز نایبات مجلس مأنوس تو مآب
از لفظ فایق تو حسد برده در پاک
و ز خلق فایح تو خجل گشته مشک ناب
دوزخ ز تف کوشش تو کمترین شرار
کوثر ز کف بخشش تو کمترین لعاب
یک پایه از جلال تو برتر ز صد فلک
یک نکته از حدیث تو بهتر ز صد کتاب
در خشکسال حادثه کشت امید را
از فیض نعمت تو رسیدست فتح باب
فرزانگان گرفته و احرار یافته
از جاه تو نصیب و ز انعام تو نصاب
چون بحر باشکوهی و دشمن ز بیم تو
گریان و دل پر آتش و نالنده چون سحاب
از خواب بر نخیزد، الا بنفخ صور
هر دشمنی که بیند شمشیر تو بخواب
گر شعله ای ز خشم تو بر بحر بگذرد
دود سیه برآید از آن بحر پر غیاب
از تو بدیع نیست هنر، چون ز می نشاط
از تو غریب نیست کرم، چون ز گل گلاب
بر دشمنان بخنجر و بر دوستان بجود
هم مرسل عقابی و هم منزل ثواب
روزی که نیزه را بود ز سینها غلاف
جایی که بود تیغ را از فرقها قراب
از معرکه بعالم علوی کند رحیل
ارواح سرکشان، چو دعاهای مستجاب
گردد گشاده چهرهٔ آجال را قناع
گردد گسسته چشمهٔ آمال را طناب
سرها پر از خمار کند بادهٔ طعان
دلها پر از شرار کند آتش ضراب
همچون زمین ساکن گردون در اضطرار
همچون سپهر گردان هامون در اضطراب
از خون تازه پشت زمین چون رخ تذرو
وز گرد تیره روی هوا چون پر غراب
چون کام مار حربگه و چون زبان او
لرزان چو مرد محارب درون حراب
شیران حرب را و دلیران رزم را
جان عرصهٔ نهیب و روان طعمهٔ نهاب
آنگه ز باد تیر تو جانها شود هبا
و آن دم ز تف تیغ تو دل ها شود کباب
بر جان بدسگال تو از صفحهٔ اجل
خواند زبان خنجر تو آیت عذاب
عاجز شود ز حفظ عنان دست صفدران
در معرکه چو پای تو بینند در رکاب
گردد چو خاک زیر سم مرکبان تو
آن کس که کرده باشد کین تو ارتکاب
یارب ! چه روز بود ، که از خون مشرکان
تیغ تو کرد عرصه خوارزم را خضاب؟
از بانک صفدران دل آفاق پر فزع
وز گرد غازیان رخ افلاک در نقاب
چندین هزار پیر تن و شیر دل همه
از رمه مار پیکر تو طعمه کلاب
از پیچ نیره تو تن صفدران بپیچ
وز تاب خنجر تو تن سرکشان بتاب
شاها ، ز کارزار تو همت عدوت را
گشت از همه غنیمت ، مقصور بر ایاب
آمد بصد امید و بصد درد بازگشت
چندان که تشنگان جگر تفته از سراب
از کوهسار صید شتابان رود ولیک
دریا چو پیش آید کم گرددش شتاب
آورد روی سوی ملاقات شرزه شیر
چندین هزار مفسد پر غدر چون ذباب
با حمله تو زمرهٔ کفار را چقدر ؟
شیطان چقدر دارد با حمله شهاب ؟
از آهوان نباید کاری بجز گریز
چون شیر شرزه نعره زند در میان غاب
این فتح آیتیست ز آیات عز تو
این فتح یافتنی و چنین فتح صد بیاب
معلوم شد که : تا ابدالدهر ایمنست
این دولت از تزلزل و این ملک از انقلاب
شاها ، جناب توست که آرند اهل فضل
در زیر زین جنیبت دولت ازین جناب
هر کو باین جناب کرم کرد التجا
احداث راز جانب او باشد اجتناب
من بنده ، تا ز باب رفیعت جدا شدم
از بخت بهره هیچ ندیدم ز هیچ باب
نستد دلم ز دست طرب هیچ تحفه ای
گویی که بسته است دلم با طرب حساب
مستور کرد چرخ ز من چهره نشاط
چونان که زیرکان ذهب و مذهب و ذهاب
گه بر تنم ز لشکر تیمار تاختن
گه بر دلم زد آتش اندوه التهاب
منت خدای را ! که رسیدم بصدر تو
با من نماند گردش ایام را عتاب
نی اخترم بچشم اداوت کند نظر
نی دولتم بلفظ حقارت کند خطاب
زین خاطر چو بحر بر آرم بتازگی
اندر ثنای دولت تو لؤلؤ خوشاب
نامی و نعمتی ، که مرا بود ، دی برفت
تو نام و نعمتی کنم امروز اکتساب
تا هیچ پشه را نبود اقتدار پیل
تا هیچ صعوه را نبود قوت عقاب !
بادا دعای ملک تو تسبیح مرد و زن !
بادا حریم صدر تو محراب شیخ و شاب !
طبع موافقان تو پیوسته در نشاط!
جان مخالفان تو هموار در عقاب !
جمشیدوار ، در چمن مملکت بچم
خورشیدوار ، بر فلک مفخرت بتاب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - نیز در ستایش گوید
تویی که تیغ ترا شد مسخر آتش و آب
فگند هیبت تو زلزله در آتش و آب
چه باک از آتش و آبت ؟ که چون خلیل و کلیم
ترا شدند مطیع و مسخر آتش و آب
حسام تست ، که اندر مواقف پیکار
رسد ز پیکر او برد و پیکر آتش و آب
ز کین و مهر تو گشته محقق اندوه و لهو
ز خشم و عفو تو گشته مقرر آتش و آب
اگر بر آتش و بر آب بنگرد خلقت
شود معنبر و گردد معطر آتش و آب
وگر بر آتش و بر آب بگذری، گردد
بزیر پای تو نسرین و عبهر آتش و آب
بجنب جاه و جلال تو پست زهره و ماه
بپیش باس و نوال تو ابتر آتش و آب
ز بیم تیغ و سنان چو آتش و آبت
شدند در دل خا را محقرآتش و آب
فگنده در کف پیمان تو دل اختر و چرخ
نهاده در خط فرمان تو سر آتش و آب
همان کند فزع تیغ و هیبت رمحت
ببدسگال ، که برموم و شکر آتش و آب
همه علوم جهان مضمرست در دل تو
چنانکه در دل خاراست مضمر آتش و آب
عجب نباشد ، اگر ساخته شوند بطبع
ز یمن عدل تو چون دو برادر آتش و آب
فلک نباشد با تو برادر اندر قدر
چنانکه نیست بفطرت برابر آتش و آب
بر کمال محل و وفور مکرمتت
عظیم مختصر و بس محقر آتش و آب
چو باد خاک بسر بر کنند ، عاجز وار
اگر شکوه تو حمله برد بر آتش و آب
مخالفان ترا سال و مه بکینه و خشم
کشند بر دل و بر چشم لشکر آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن علی التحقیق
ز عنف و لطف تو باشند کمتر آتش و آب
بر ضیای ضمیر و صفای خاطر تو
نموده مظلم و بوده مکدر آتش و آب
ز بس عنا و بکا ، حاسد ترا دادند
همیشه با لب خشک و رخ تر آتش و آب
کسی که نقص تو خواهد نوشت بر دفتر
بگیردش همه اطراف دفتر آتش و آب
چو تو بکینه بر آهختی از نیام حسام
ز باختر برسد تا بخاور آتش و آب
در آن زمان که ز شمشیر صفدران گیرد
همه بسیطهٔ آفاق یکسر آتش و آب
زبان ها زده و موج ها بر آورده
ز گوی اغبر تا موج اخضر آتش و آب
یلان معرکه و سرکشان هیجا را
گرفته از نف و خوی درع و مغفر آتش و آب
در آن مقام بر اشخاص دشمنان باری
ز نوک نیزه و از خد خنجر آتش و آب
اگرت آتش و آب این زمان بپیش آیند
برند ازدم تیغ تو کیفر آتش و آب
خدایگانا ، تا کی ز حرب ؟ کز تیغت
گرفته عرصهٔ هر هفت کشور آتش و آب
بخواه ساغر پر می ، چنانکه طیره شوند
ز گونهٔ می و از لون ساغر آتش و آب
همیشه باد ز تف دل و نم دیده
عدوت را همه بالین و بستر آتش و آب
نصیب حاسد و قسم ولیت در عقبی
ز قعر دوزخ و از حوض کوثر آتش و آب
فگند هیبت تو زلزله در آتش و آب
چه باک از آتش و آبت ؟ که چون خلیل و کلیم
ترا شدند مطیع و مسخر آتش و آب
حسام تست ، که اندر مواقف پیکار
رسد ز پیکر او برد و پیکر آتش و آب
ز کین و مهر تو گشته محقق اندوه و لهو
ز خشم و عفو تو گشته مقرر آتش و آب
اگر بر آتش و بر آب بنگرد خلقت
شود معنبر و گردد معطر آتش و آب
وگر بر آتش و بر آب بگذری، گردد
بزیر پای تو نسرین و عبهر آتش و آب
بجنب جاه و جلال تو پست زهره و ماه
بپیش باس و نوال تو ابتر آتش و آب
ز بیم تیغ و سنان چو آتش و آبت
شدند در دل خا را محقرآتش و آب
فگنده در کف پیمان تو دل اختر و چرخ
نهاده در خط فرمان تو سر آتش و آب
همان کند فزع تیغ و هیبت رمحت
ببدسگال ، که برموم و شکر آتش و آب
همه علوم جهان مضمرست در دل تو
چنانکه در دل خاراست مضمر آتش و آب
عجب نباشد ، اگر ساخته شوند بطبع
ز یمن عدل تو چون دو برادر آتش و آب
فلک نباشد با تو برادر اندر قدر
چنانکه نیست بفطرت برابر آتش و آب
بر کمال محل و وفور مکرمتت
عظیم مختصر و بس محقر آتش و آب
چو باد خاک بسر بر کنند ، عاجز وار
اگر شکوه تو حمله برد بر آتش و آب
مخالفان ترا سال و مه بکینه و خشم
کشند بر دل و بر چشم لشکر آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن علی التحقیق
ز عنف و لطف تو باشند کمتر آتش و آب
بر ضیای ضمیر و صفای خاطر تو
نموده مظلم و بوده مکدر آتش و آب
ز بس عنا و بکا ، حاسد ترا دادند
همیشه با لب خشک و رخ تر آتش و آب
کسی که نقص تو خواهد نوشت بر دفتر
بگیردش همه اطراف دفتر آتش و آب
چو تو بکینه بر آهختی از نیام حسام
ز باختر برسد تا بخاور آتش و آب
در آن زمان که ز شمشیر صفدران گیرد
همه بسیطهٔ آفاق یکسر آتش و آب
زبان ها زده و موج ها بر آورده
ز گوی اغبر تا موج اخضر آتش و آب
یلان معرکه و سرکشان هیجا را
گرفته از نف و خوی درع و مغفر آتش و آب
در آن مقام بر اشخاص دشمنان باری
ز نوک نیزه و از خد خنجر آتش و آب
اگرت آتش و آب این زمان بپیش آیند
برند ازدم تیغ تو کیفر آتش و آب
خدایگانا ، تا کی ز حرب ؟ کز تیغت
گرفته عرصهٔ هر هفت کشور آتش و آب
بخواه ساغر پر می ، چنانکه طیره شوند
ز گونهٔ می و از لون ساغر آتش و آب
همیشه باد ز تف دل و نم دیده
عدوت را همه بالین و بستر آتش و آب
نصیب حاسد و قسم ولیت در عقبی
ز قعر دوزخ و از حوض کوثر آتش و آب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود خسرو توران
ایا ز غایت خوبی چو یوسف یعقوب
سپاه عشق تو شد غالب و دلم مغلوب
تویی بمصر نکویی امیر چون یوسف
منم بخانهٔ احزان اسیر چون یعقوب
دلم همیشه هوای ترا بود طالب
کدام دل که هوای تو نیستش مطلوب ؟
کنی هزار جفا بردلم بیک ساعت
ز روی خوب نباشد چنین جفاها خوب
بچشم تو همه سحرست و دلبری مقرون
بروی تو همه لطفست و نیکویی منسوب
اگر حجاب رخ تست نیکویی نه عجب
که ابر چشمهٔ خورشید را کند محجوب
مرا تو گویی : در هجر صبر کن ، یارا
بچند حیله کنم صبر ؟ من نیم ایوب
عداوتیست مرا با زمانه از پی آنک
مرا زمانه جدا کرد از چنان محبوب
گذشت بر من مسکین ز حد و اندازه
تحکمات صروف و تعلقات خط وب
گهی مصایب گیتی ببنددم بقیود
گهی نوایب گردون بخایدم بنیوب
ز پشت دست بود ، گر مرا بود مطعوم
ز آب دیده بود ، گر مرا بود مشروب
اگر نبودی جاه کمال دولت و دین
ز شخص من سلب زندگی بدی مسلوب
سر محامد محمود ، خسرو توران
که جود او مثلی گشت در جهان مضروب
منزهست سرشت کریم او ز فسون
مطهرست نهاد شریف او ز عیوب
همه سران زمانه بامر و طاعت او
نهاده اند رقاب و سپرده اند قلوب
دل مبارک او را فضایل است و علوم
از آن فزون که عرب را قبایلست و شعوب
بزرگوار کریما ، تو آن خداوندی
که رسم تو همه عفو جرایمست و ذنوب
ببارگاه رفیع تو قهر اعدا را
به از هزار کتیبه یکی بود مکتوب
یکی پیام تو صد خنجرست گاه عمل
یکی غلام تو صد لشکرست گاه حروب
بساط عدل تو در عرصهٔ جهان مبسوط
لوای قدر تو بر تارک فلک منصوب
نه مرکبان کمال تراست بیم غبار
نه کوکبان جلال تراست خوف غروب
کشیده در طرب احباب دولت تو ذیول
دریده از تعب اعدای دولت تو جیوب
نسیم لطف تو تحفه دهد بخلق همی
همه اطایب فردوس را بوقت هیوب
دو نایبند بهنگام بخشش و کوشش
سحاب ماطر و دریای ذاخر و تو منوب
ز بهر تربیت شرع و مالش شرکست
ترا قیام و قعود و ترا نزول و رکوب
بجز ثنای حمید و بجز دعای جزیل
همه رغایب گیتی بر تو نامرغوب
در آن زمان که کند صدمت طعان و ضراب
زمین معرکه از خون صفدران مخضوب
ز تف حمله نهاد جهان شود محرور
ز خون کشته مزاج زمین شود مرطوب
رماح لرزه گرفته چو ساعد مفلوج
سیوف گریه گرفته چو دیدهٔ مکروب
بدست فتنه شده خانهٔ نجات خراب
بزهر مرگ شده بادهٔ حیات مشوب
ببارگاه تو آرد ملک در آن ساعت
لباس های امانی ز کارگاه غیوب
ظفر بناصیهٔ خیل تو بود معقود
شرف بقاعدهٔ امر تو بود معصوب
بزرگوارا ، بی عیب صفد را ، دانی
که من نیم بجهالت چو دیگران معیوب
منم که هست مرا جامهٔ شرف ملبوس
منم که هست مرا بارهٔ هنر مرکوب
بفضل بیشم ، اگر چه کمم برزق ، رواست
که فضل مردم از رزق او بود محسوب
همیشه تا رود اندر سخن فصیحان را
ز بهر حسن بلاغ مصحف و مقلوب
ولیت بادا در روضهٔ بقا ساکن
عدوت بادا بر شارع فنا مصلوب
سپاه عشق تو شد غالب و دلم مغلوب
تویی بمصر نکویی امیر چون یوسف
منم بخانهٔ احزان اسیر چون یعقوب
دلم همیشه هوای ترا بود طالب
کدام دل که هوای تو نیستش مطلوب ؟
کنی هزار جفا بردلم بیک ساعت
ز روی خوب نباشد چنین جفاها خوب
بچشم تو همه سحرست و دلبری مقرون
بروی تو همه لطفست و نیکویی منسوب
اگر حجاب رخ تست نیکویی نه عجب
که ابر چشمهٔ خورشید را کند محجوب
مرا تو گویی : در هجر صبر کن ، یارا
بچند حیله کنم صبر ؟ من نیم ایوب
عداوتیست مرا با زمانه از پی آنک
مرا زمانه جدا کرد از چنان محبوب
گذشت بر من مسکین ز حد و اندازه
تحکمات صروف و تعلقات خط وب
گهی مصایب گیتی ببنددم بقیود
گهی نوایب گردون بخایدم بنیوب
ز پشت دست بود ، گر مرا بود مطعوم
ز آب دیده بود ، گر مرا بود مشروب
اگر نبودی جاه کمال دولت و دین
ز شخص من سلب زندگی بدی مسلوب
سر محامد محمود ، خسرو توران
که جود او مثلی گشت در جهان مضروب
منزهست سرشت کریم او ز فسون
مطهرست نهاد شریف او ز عیوب
همه سران زمانه بامر و طاعت او
نهاده اند رقاب و سپرده اند قلوب
دل مبارک او را فضایل است و علوم
از آن فزون که عرب را قبایلست و شعوب
بزرگوار کریما ، تو آن خداوندی
که رسم تو همه عفو جرایمست و ذنوب
ببارگاه رفیع تو قهر اعدا را
به از هزار کتیبه یکی بود مکتوب
یکی پیام تو صد خنجرست گاه عمل
یکی غلام تو صد لشکرست گاه حروب
بساط عدل تو در عرصهٔ جهان مبسوط
لوای قدر تو بر تارک فلک منصوب
نه مرکبان کمال تراست بیم غبار
نه کوکبان جلال تراست خوف غروب
کشیده در طرب احباب دولت تو ذیول
دریده از تعب اعدای دولت تو جیوب
نسیم لطف تو تحفه دهد بخلق همی
همه اطایب فردوس را بوقت هیوب
دو نایبند بهنگام بخشش و کوشش
سحاب ماطر و دریای ذاخر و تو منوب
ز بهر تربیت شرع و مالش شرکست
ترا قیام و قعود و ترا نزول و رکوب
بجز ثنای حمید و بجز دعای جزیل
همه رغایب گیتی بر تو نامرغوب
در آن زمان که کند صدمت طعان و ضراب
زمین معرکه از خون صفدران مخضوب
ز تف حمله نهاد جهان شود محرور
ز خون کشته مزاج زمین شود مرطوب
رماح لرزه گرفته چو ساعد مفلوج
سیوف گریه گرفته چو دیدهٔ مکروب
بدست فتنه شده خانهٔ نجات خراب
بزهر مرگ شده بادهٔ حیات مشوب
ببارگاه تو آرد ملک در آن ساعت
لباس های امانی ز کارگاه غیوب
ظفر بناصیهٔ خیل تو بود معقود
شرف بقاعدهٔ امر تو بود معصوب
بزرگوارا ، بی عیب صفد را ، دانی
که من نیم بجهالت چو دیگران معیوب
منم که هست مرا جامهٔ شرف ملبوس
منم که هست مرا بارهٔ هنر مرکوب
بفضل بیشم ، اگر چه کمم برزق ، رواست
که فضل مردم از رزق او بود محسوب
همیشه تا رود اندر سخن فصیحان را
ز بهر حسن بلاغ مصحف و مقلوب
ولیت بادا در روضهٔ بقا ساکن
عدوت بادا بر شارع فنا مصلوب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
تویی، شها، که جهان را به جاه تو طربست
اعطای کف تو ارزاق خلق را سببست
جهان ز جاه رفیع تو همچو جنت شد
اگر طرب کند امروز، موسم طربست
حسام تست بصورت چو آفتاب ولیک
ز بیم ضربت او روز دشمنان چو شبست
ز مهر و قهر تو جان و دل ولی و عدوت
خزانهٔ طربست و نشانهٔ لعبست
حسود با تو اگر در معامله است چه سود؟
که در مقابله اش رأس آسمان ذنبست
وجود ز جهان و بهترین ز جهان
چنانچه می ز عنب آید و به از عنبست
عدو ز حمله تو در هرب همی آید
ملامتش نتوان کرد ، موضع هربست
برای نصرة اسلام در قبایل کفر
ز رمح تو فزعست و ز تیغ تو خربست
کراست با غضب بارگاه تو طاقت؟
که هول دوزخ جزوی ز هول غضبست
تو خاطر از طلب بدسگال فارغ دار
که بدسگال ترا حادثات در طلبست
تویی درخت معالی به باغ ملک درون
همه بدایع دنیا و دین ترا شعبست
ز بهر نام دهی مال و این بود عادت
هر آنکه را نسب طاهرست یا حسبست
چه بهره یابد از نام نیک در عالم
کسی که مذهب او جمع کردن ذهبست؟
تو بر سریر ممالک بخطهٔ خوارزم
نشسته ساکن و آوازه تو در حلبست
خدایگانا، امروز قرب سی سالست
که بر در تو مرا گه جبین و گاه لبست
ز بعد این همه مدت هنوز محتاجم
بآزمایش در مجلس تو وین عجبست!
مرا ز کف شبیهان امان تو دانی داد
چو ایمنی نبود، نعمت جهان حطبست
منم امام همه اهل فضل و شخص مرا
ز علم و دانش هم طیلسان و هم سلبست
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبست
اگر به نظم گرایم، کلام من حکمست
وگر به نثر درآیم، حدیث من خطبست
به نظم و نثر من اندر هر آنچه کنون
دقایق عجمست و لطایف عربست
تفاخرم بنژاد و تبار رسمی نیست
نژاد من هنرست و تبار من ادبست
بتوزی و قصب جاهلان ندارم چشم
لباس فضل و هنر به ز توزی و غصبست
لقب اگر بد و نیکست فخر و عارم نیست
صحیفهٔ هنر من جریدهٔ لقبست
همیشه تا که بود رنج هر کجا هنرست
همیشه تا که بود خار هر کجا رطبست
چو مصطفی باش همی در میان نعیم
که در میان سقر خصم تو چو بولهبست
همه نصاب سعادت نصیب عمر تو باد
بدان صفت که نصیب عدوی تو نصبست
اعطای کف تو ارزاق خلق را سببست
جهان ز جاه رفیع تو همچو جنت شد
اگر طرب کند امروز، موسم طربست
حسام تست بصورت چو آفتاب ولیک
ز بیم ضربت او روز دشمنان چو شبست
ز مهر و قهر تو جان و دل ولی و عدوت
خزانهٔ طربست و نشانهٔ لعبست
حسود با تو اگر در معامله است چه سود؟
که در مقابله اش رأس آسمان ذنبست
وجود ز جهان و بهترین ز جهان
چنانچه می ز عنب آید و به از عنبست
عدو ز حمله تو در هرب همی آید
ملامتش نتوان کرد ، موضع هربست
برای نصرة اسلام در قبایل کفر
ز رمح تو فزعست و ز تیغ تو خربست
کراست با غضب بارگاه تو طاقت؟
که هول دوزخ جزوی ز هول غضبست
تو خاطر از طلب بدسگال فارغ دار
که بدسگال ترا حادثات در طلبست
تویی درخت معالی به باغ ملک درون
همه بدایع دنیا و دین ترا شعبست
ز بهر نام دهی مال و این بود عادت
هر آنکه را نسب طاهرست یا حسبست
چه بهره یابد از نام نیک در عالم
کسی که مذهب او جمع کردن ذهبست؟
تو بر سریر ممالک بخطهٔ خوارزم
نشسته ساکن و آوازه تو در حلبست
خدایگانا، امروز قرب سی سالست
که بر در تو مرا گه جبین و گاه لبست
ز بعد این همه مدت هنوز محتاجم
بآزمایش در مجلس تو وین عجبست!
مرا ز کف شبیهان امان تو دانی داد
چو ایمنی نبود، نعمت جهان حطبست
منم امام همه اهل فضل و شخص مرا
ز علم و دانش هم طیلسان و هم سلبست
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبست
اگر به نظم گرایم، کلام من حکمست
وگر به نثر درآیم، حدیث من خطبست
به نظم و نثر من اندر هر آنچه کنون
دقایق عجمست و لطایف عربست
تفاخرم بنژاد و تبار رسمی نیست
نژاد من هنرست و تبار من ادبست
بتوزی و قصب جاهلان ندارم چشم
لباس فضل و هنر به ز توزی و غصبست
لقب اگر بد و نیکست فخر و عارم نیست
صحیفهٔ هنر من جریدهٔ لقبست
همیشه تا که بود رنج هر کجا هنرست
همیشه تا که بود خار هر کجا رطبست
چو مصطفی باش همی در میان نعیم
که در میان سقر خصم تو چو بولهبست
همه نصاب سعادت نصیب عمر تو باد
بدان صفت که نصیب عدوی تو نصبست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - نیز در ستایش اتسز
جانا ، رهی ز مهر تو بردل رقم زدست
مردانه وار در صف عشقت قدم زدست
بر جان ز حادث زمانه رقم زدند
آنرا که او ز عشق تو بر دل رقم زدست
بس دل که در رکاب تو دست متابعت
اندر دوال گوشهٔ فتراک غم زدست
چشم ز هجرت ، ای بقم از روی تو خجل
بر برگ زعفران من آبقم زدست
بر پشت غم گرفته زد امروز چاکرت
دستی که دی در آن سر زلف بخم زدست
سرمایهٔ طرب دل من بر بساط عشق
با نقش کعبتین خیال تو کم زدست
آخر دهد مرا ز ستمهای تو خلاص
شاهی که عدل او کنف هر ستم زدست
خسرو علاء دولت و دین ، آنکه همتش
بر طارم سپهر ثوابت علم زدست
آن خسروی که بر سر او از پی کنف
از هفت چرخ حفظ خدایی خیم زدست
در امر اوست هم عرب و هم عجم ، از آنک
گرزش همه بلاد عرب بر عجم زدست
بسیار وقت از سر مردی بیک مقام
در روی خصم ساغر و خنجر بهم زدست
از بهر کردگار و پرستندگان او
آتش بتیغ در دشمن و در صنم زدست
آنگو نخواستست بقای وجود او
از منزل بقا قدم اندر عدم زدست
خواهد زمانه کرد در انگشت او همی
آن خاتمی که از پی انگشت جم زدست
ای عاجز از تو وقت بیان ، آنکه لاف علم
از کشف معضلات حدوث و قدم زدست
خواهد گشاده کرد کنون بر بیان تو
آن قادری که عقدهٔ جذر اصم زدست
معنی زائد تو ندیدست در کرم
آن کو ز معن زائده لاف کرم زدست
پیشت بسر هر آنکه نرفتست چون قلم
از تن سرش حسام تو همچون قلم زدست
خود دشمن تو دم نزدست از نهیب تو
ور دم ز دست از سر کوی ندم زدست
هر دم زدن ز چرخ کشیدست صد بار
آن کس که بر خلاف رضای تو دم زدست
هر کامدست سوی تو دست امید را
در دامن مکارم و بحر کرم زدست
بادی همیشه در حرم حق ، ز بهر آنک
عونت سرای پردهٔ حق در حرم زدست
مردانه وار در صف عشقت قدم زدست
بر جان ز حادث زمانه رقم زدند
آنرا که او ز عشق تو بر دل رقم زدست
بس دل که در رکاب تو دست متابعت
اندر دوال گوشهٔ فتراک غم زدست
چشم ز هجرت ، ای بقم از روی تو خجل
بر برگ زعفران من آبقم زدست
بر پشت غم گرفته زد امروز چاکرت
دستی که دی در آن سر زلف بخم زدست
سرمایهٔ طرب دل من بر بساط عشق
با نقش کعبتین خیال تو کم زدست
آخر دهد مرا ز ستمهای تو خلاص
شاهی که عدل او کنف هر ستم زدست
خسرو علاء دولت و دین ، آنکه همتش
بر طارم سپهر ثوابت علم زدست
آن خسروی که بر سر او از پی کنف
از هفت چرخ حفظ خدایی خیم زدست
در امر اوست هم عرب و هم عجم ، از آنک
گرزش همه بلاد عرب بر عجم زدست
بسیار وقت از سر مردی بیک مقام
در روی خصم ساغر و خنجر بهم زدست
از بهر کردگار و پرستندگان او
آتش بتیغ در دشمن و در صنم زدست
آنگو نخواستست بقای وجود او
از منزل بقا قدم اندر عدم زدست
خواهد زمانه کرد در انگشت او همی
آن خاتمی که از پی انگشت جم زدست
ای عاجز از تو وقت بیان ، آنکه لاف علم
از کشف معضلات حدوث و قدم زدست
خواهد گشاده کرد کنون بر بیان تو
آن قادری که عقدهٔ جذر اصم زدست
معنی زائد تو ندیدست در کرم
آن کو ز معن زائده لاف کرم زدست
پیشت بسر هر آنکه نرفتست چون قلم
از تن سرش حسام تو همچون قلم زدست
خود دشمن تو دم نزدست از نهیب تو
ور دم ز دست از سر کوی ندم زدست
هر دم زدن ز چرخ کشیدست صد بار
آن کس که بر خلاف رضای تو دم زدست
هر کامدست سوی تو دست امید را
در دامن مکارم و بحر کرم زدست
بادی همیشه در حرم حق ، ز بهر آنک
عونت سرای پردهٔ حق در حرم زدست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای آنکه روزگار بطبعت مسخرست
عزم تو باقضای سمایی برابرست
جاوید باد ، تاکه در ایام ملک تو
از خبث کافری همه عالم مطهرست
کشته ترا صمیم بیابان قرار گاه
از بهر عون دین خدا و پیمبرست
تو در میان بیشه و در حفظ تیغ تو
چندین هزار مسجد ومحراب و منبرست
این بیشه وین مغیلان وین آب شور تو
اسباب کسب جنت و طوبی و کوثرست
وین ز مهریر های سحرگاه نو شوار
هم دفع ز مهریر سحرگاه محشرست
با عابدان لعبت آزر جهاد تو
از بهر حفظ کعبهٔ فرزند آزرست
وز مشرکان کشور کفر انتقام تو
از بهر نظم مصلحت هفت کشورست
تو گوهری و کوه وطن گاه کرده ای
نشگفت ازین که کوه وطن گاه گوهرست
لشکر بکش بحملهٔ کفار و غم مدار
کایزد معین لشکر و سالار لشکرست
بر پشت اسب روز ملاقات حیدری
وندر کف تو تیغ تو صمصام حیدرست
خواهد گشاده گشت بعهد تو لاجرم
هر بقعه ای که با فزغ حصن خیبرست
از هیبت تو بر تن اقبال جوشنست
وز عصمت تو بر سر اسلام مغفرست
گردی که خیزد از سم اسب سپاه تو
بر فرق من بجای گرانمایه افسرست
این خاک و خار و گل ز برای رضای تو
نزدیک من چو غالیه و عود و عنبرست
شاها ، فضای دشت در اقبال خدمتت
نزدیک من ز روضهٔ فردوس خوشترست
جام حیات من ز نوالت مروقست
شمع نشاط من ز قبولت منورست
از هر فساد ساحت عیشم منزهست
بر هر مراد رایت عمرم مظفرست
از بهر بوسهٔ تو ، کین عین دولتست
وز بهر سجدهٔ تو ، کین اصل مفخرست
آنجا که خاک پای تو باشد مرا لبست
و آنجا که سم اسب تو باشد مرا سرست
کامم ز مدح تست پر از شکر و حسود
بگداخته ز رشک چو در آب شکرست
امروز بنده در کنف مکرمات تو
مانند طفل در کنف حجر مادرست
تا بحر مستقر گران مایه لؤلؤست
تا چرخ جایگاه فروزنده اخترست
هر لحظه فتح دیگر بادت که هر زمان
اسلام را ز فتح تو اقبال دیگرست
عزم تو باقضای سمایی برابرست
جاوید باد ، تاکه در ایام ملک تو
از خبث کافری همه عالم مطهرست
کشته ترا صمیم بیابان قرار گاه
از بهر عون دین خدا و پیمبرست
تو در میان بیشه و در حفظ تیغ تو
چندین هزار مسجد ومحراب و منبرست
این بیشه وین مغیلان وین آب شور تو
اسباب کسب جنت و طوبی و کوثرست
وین ز مهریر های سحرگاه نو شوار
هم دفع ز مهریر سحرگاه محشرست
با عابدان لعبت آزر جهاد تو
از بهر حفظ کعبهٔ فرزند آزرست
وز مشرکان کشور کفر انتقام تو
از بهر نظم مصلحت هفت کشورست
تو گوهری و کوه وطن گاه کرده ای
نشگفت ازین که کوه وطن گاه گوهرست
لشکر بکش بحملهٔ کفار و غم مدار
کایزد معین لشکر و سالار لشکرست
بر پشت اسب روز ملاقات حیدری
وندر کف تو تیغ تو صمصام حیدرست
خواهد گشاده گشت بعهد تو لاجرم
هر بقعه ای که با فزغ حصن خیبرست
از هیبت تو بر تن اقبال جوشنست
وز عصمت تو بر سر اسلام مغفرست
گردی که خیزد از سم اسب سپاه تو
بر فرق من بجای گرانمایه افسرست
این خاک و خار و گل ز برای رضای تو
نزدیک من چو غالیه و عود و عنبرست
شاها ، فضای دشت در اقبال خدمتت
نزدیک من ز روضهٔ فردوس خوشترست
جام حیات من ز نوالت مروقست
شمع نشاط من ز قبولت منورست
از هر فساد ساحت عیشم منزهست
بر هر مراد رایت عمرم مظفرست
از بهر بوسهٔ تو ، کین عین دولتست
وز بهر سجدهٔ تو ، کین اصل مفخرست
آنجا که خاک پای تو باشد مرا لبست
و آنجا که سم اسب تو باشد مرا سرست
کامم ز مدح تست پر از شکر و حسود
بگداخته ز رشک چو در آب شکرست
امروز بنده در کنف مکرمات تو
مانند طفل در کنف حجر مادرست
تا بحر مستقر گران مایه لؤلؤست
تا چرخ جایگاه فروزنده اخترست
هر لحظه فتح دیگر بادت که هر زمان
اسلام را ز فتح تو اقبال دیگرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - نیز در مدح اتسز خوارزمشاه
شها ، قدر تو از فلک برترست
ستاره جناب ترا چاکرست
تویی شاه عالم، و لیکن بعلم
نهاد تو خود عالمی دیگرست
حسامی تو در دفع یاجوج مرگ
جهان را به از سد اسکندرست
تو آن جوهری در معالی و مجد
که نه چرخ اعراض آن جوهرست
من چون رأی تو اختر ثابتست
نه چون قدر تو گنبد اخضرست
بقای تو آسایش عالمست
لقای تو آرایش کشورست
ز موج کف گوهر افشان تو
همه صحن آفاق پر گوهرست
عجب نیست از دست تو موج در
که دست تو دریای بی معبرست
ازان نیزهٔ چون دم کژدمت
چو کژدم عدو دستها بر سرست
وزان خنجر همچو ناب نهنگ
مخالف بکام نهنگ اندرست
ایا پادشاهی که انصاف تو
جهان را بنیک و ببد داورست
به غیرت زالفاظ تو لؤلؤست
بحیرت ز اخلاق تو عنبرست
کهین پایه از قدر ولای تو
بر از هشت گردون و هفت اخترست
در اندوه درگاه میمون تو
نه خوابست من بنده را ، نه خورست
زتف دل و از نم دیدگان
لبم خشک و رخسارگانم ترست
بظاهر من از رندگانم و لیک
مرا مرگ ازین زندگی خوشترست
چو ماندستم از حضرت تو جدا
مرا زندگانی چه اندر خورست؟
بمان جاودان ایمن از نایبات
که یزدان تو را حافظ و یاورست
ترا باد نصرِة که مطلوب تو
همه نصرة دین پیغمبرست
ستاره جناب ترا چاکرست
تویی شاه عالم، و لیکن بعلم
نهاد تو خود عالمی دیگرست
حسامی تو در دفع یاجوج مرگ
جهان را به از سد اسکندرست
تو آن جوهری در معالی و مجد
که نه چرخ اعراض آن جوهرست
من چون رأی تو اختر ثابتست
نه چون قدر تو گنبد اخضرست
بقای تو آسایش عالمست
لقای تو آرایش کشورست
ز موج کف گوهر افشان تو
همه صحن آفاق پر گوهرست
عجب نیست از دست تو موج در
که دست تو دریای بی معبرست
ازان نیزهٔ چون دم کژدمت
چو کژدم عدو دستها بر سرست
وزان خنجر همچو ناب نهنگ
مخالف بکام نهنگ اندرست
ایا پادشاهی که انصاف تو
جهان را بنیک و ببد داورست
به غیرت زالفاظ تو لؤلؤست
بحیرت ز اخلاق تو عنبرست
کهین پایه از قدر ولای تو
بر از هشت گردون و هفت اخترست
در اندوه درگاه میمون تو
نه خوابست من بنده را ، نه خورست
زتف دل و از نم دیدگان
لبم خشک و رخسارگانم ترست
بظاهر من از رندگانم و لیک
مرا مرگ ازین زندگی خوشترست
چو ماندستم از حضرت تو جدا
مرا زندگانی چه اندر خورست؟
بمان جاودان ایمن از نایبات
که یزدان تو را حافظ و یاورست
ترا باد نصرِة که مطلوب تو
همه نصرة دین پیغمبرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح سید مجدالدین گوید
ای آنکه بیتو هیچ نظامی جهان نداشت
بر هیچحق زمانه چو تو قهرمان نداشت
تا در وجود نامدی از پردهٔ عدم
روی زمین ز نقش معالی نشان نداشت
گردون ز خاندان نبوت بهیچ قرن
در صدر مهتری چو تو صاحب قران نداشت
چندین هزار سال بچندین هزار چشم
جز انتظار دولت تو آسمان نداشت
افلاک از سرایر احوال نیک و بد
بهتر ز نوک خامهٔ تو ترجمان نداشت
فرزند آن کسی که بصدق مجاهدت
مانند او سپاه هدی پهلوان نداشت
در حد روم آتش حسد حسام او
بی دود مرگ عرصهٔ یک دودمان نداشت
شخص مخالفان هدی سهم تیر او
جز زرد فام و چفته بشکل کمان نداشت
از فکرت مبارک باریک بین او
علمی نبود در همه عالم که آن نداشت
فرزانه مجددین، تویی آن کس که آسمان
اسرار خود ز رأی تو هرگزنهان نداشت
از عهد مهد تابگه مرگ، روزگار
بر هیچ کار خصم ترا کامران نداشت
همچون زبان مقید زندان فتنه گشت
آن کس که حرز مدحت تو بر زبان نداشت
بر باد داده سر چو قلم، هرکه چون قلم
بر مهر خاندان تو بسته میان نداشت
افلاس راه آن املی کرده منقطع
کز بخشش تو بدرقهٔ کاروان نداشت
بسیار خدعه خورد سپاهی، که وقت کار
از عزم کار دیدهٔ تو دیدهبان نداشت
وفد امید تازه تر و بی دریغ تو
از جود بی ریای تو یک میزبان نداشت
آن رأی پیر و بخت جوان ترا هیچ
چون انده مصالح پیر و جوان نداشت
هرگز نکرد کس به حریم تو التجا
کو را پناه جاه تو اندر امان نداشت
او بس کسا، که از تو بنام و بنان رسید
گر چه کس از قبیلهٔ او نام و نان نداشت
در مجلس تو گوهر مردم شناس تو
یک اهل فضل را به مقام هوان نداشت
صد را، ز نکبت گردون بهیچ وقت
جز در حمایت کنف تو مکان نداشت
یک تن نبود از همه اسلاف من، که او
در جان و دل محبت این خاندان نداشت
تا شد بنان بنده ز قوت بحد فعل
جز نشر مکرمات تو اندر بنان نداشت
اسب مدایح تو مرا در مجال نظم
جز با کمال فخر شریک عنان نداشت
مدحی نگفتهام ز دل و جان ترا، که دهر
آنرا چو دل عزیز و گرامی چو جان نداشت
بر خاک این ستانه ثنایی نخواندهام
کان را فلک چو باد بعالم روان نداشت
در صدر تو بسی سبکی کردهام و لیک
هرگز دل کریم تو آن را گران نداشت
نگذشت هیچ روز که درد دل رهی
بر تازگی مکارم تو شادمان نداشت
سعیی نمودهای که همانا از آن مرا
دارد هزار سود و ترا یک زیان نداشت
رطب اللسان شدم بدعا و کدام وقت
ما را دعای صدر تو رطب اللسان نداشت ؟
تا در جهان جنبش افلاک هر شبی
زاید عجیبه ای که در آن سان جهان نداشت
بادی همیشه صدر زمین و زمان از آنک
در ساحت زمین چو تو صدری زمان نداشت
در دولتت نعیم بقا باد جاودان
ور چه کسی نعیم بقا جاودان نداشت
بر هیچحق زمانه چو تو قهرمان نداشت
تا در وجود نامدی از پردهٔ عدم
روی زمین ز نقش معالی نشان نداشت
گردون ز خاندان نبوت بهیچ قرن
در صدر مهتری چو تو صاحب قران نداشت
چندین هزار سال بچندین هزار چشم
جز انتظار دولت تو آسمان نداشت
افلاک از سرایر احوال نیک و بد
بهتر ز نوک خامهٔ تو ترجمان نداشت
فرزند آن کسی که بصدق مجاهدت
مانند او سپاه هدی پهلوان نداشت
در حد روم آتش حسد حسام او
بی دود مرگ عرصهٔ یک دودمان نداشت
شخص مخالفان هدی سهم تیر او
جز زرد فام و چفته بشکل کمان نداشت
از فکرت مبارک باریک بین او
علمی نبود در همه عالم که آن نداشت
فرزانه مجددین، تویی آن کس که آسمان
اسرار خود ز رأی تو هرگزنهان نداشت
از عهد مهد تابگه مرگ، روزگار
بر هیچ کار خصم ترا کامران نداشت
همچون زبان مقید زندان فتنه گشت
آن کس که حرز مدحت تو بر زبان نداشت
بر باد داده سر چو قلم، هرکه چون قلم
بر مهر خاندان تو بسته میان نداشت
افلاس راه آن املی کرده منقطع
کز بخشش تو بدرقهٔ کاروان نداشت
بسیار خدعه خورد سپاهی، که وقت کار
از عزم کار دیدهٔ تو دیدهبان نداشت
وفد امید تازه تر و بی دریغ تو
از جود بی ریای تو یک میزبان نداشت
آن رأی پیر و بخت جوان ترا هیچ
چون انده مصالح پیر و جوان نداشت
هرگز نکرد کس به حریم تو التجا
کو را پناه جاه تو اندر امان نداشت
او بس کسا، که از تو بنام و بنان رسید
گر چه کس از قبیلهٔ او نام و نان نداشت
در مجلس تو گوهر مردم شناس تو
یک اهل فضل را به مقام هوان نداشت
صد را، ز نکبت گردون بهیچ وقت
جز در حمایت کنف تو مکان نداشت
یک تن نبود از همه اسلاف من، که او
در جان و دل محبت این خاندان نداشت
تا شد بنان بنده ز قوت بحد فعل
جز نشر مکرمات تو اندر بنان نداشت
اسب مدایح تو مرا در مجال نظم
جز با کمال فخر شریک عنان نداشت
مدحی نگفتهام ز دل و جان ترا، که دهر
آنرا چو دل عزیز و گرامی چو جان نداشت
بر خاک این ستانه ثنایی نخواندهام
کان را فلک چو باد بعالم روان نداشت
در صدر تو بسی سبکی کردهام و لیک
هرگز دل کریم تو آن را گران نداشت
نگذشت هیچ روز که درد دل رهی
بر تازگی مکارم تو شادمان نداشت
سعیی نمودهای که همانا از آن مرا
دارد هزار سود و ترا یک زیان نداشت
رطب اللسان شدم بدعا و کدام وقت
ما را دعای صدر تو رطب اللسان نداشت ؟
تا در جهان جنبش افلاک هر شبی
زاید عجیبه ای که در آن سان جهان نداشت
بادی همیشه صدر زمین و زمان از آنک
در ساحت زمین چو تو صدری زمان نداشت
در دولتت نعیم بقا باد جاودان
ور چه کسی نعیم بقا جاودان نداشت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح علاءالدوله اتسز
بیاد شاه جهان عالم افتخار گرفت
ز بی قرار حسامش جهان قرار گرفت
علاء دولت و دین ، اتسز آن جهانگیری
که عالم از سر شمشیرش اعتبار گرفت
نهیب او بیکی حمله صد مصاف شکست
پیام او بیکی لحضه صد حصار گرفت
خروش باز در احیای مردگان افتاد
که پنجهٔ اسد الله ذوالفقار گرفت
همه ملوک جهان را برفت دست از کار
از آنکه پیشگه ملک مرد کار گرفت
بعدل او ز ستم روزگار دست بداشت
طریق مصلحت خویش روزگار گرفت
خدایگانا ، دریادلا ، خداوندا
تویی که ملک بقدر تو اقتدار گرفت
زمانه تا قلم مجد در کف تو نهاد
صحیفه های معلی همه نگار گرفت
شد از کمینه شمار عطای تو عاجز
کسی که انجم و افلاک را شمار گرفت
نه دهر یارد جاه ترا قیاس نبود
نه چرخ داند قدر ترا عیار گرفت
تبارک الله ! از آن ساعتی که در هیجا
ز لشکر تو بسط زمین سوار گرفت
ز نعل خیل تو گیتی همه هلال نمود
ز جوش جیش تو گردون همه غبار گرفت
بصیدگاه فنا پنجهٔ هزبر قضا
روان و جان دلیران همه شکار گرفت
در آن مقام حسام تو آتشی افروخت
کزو فضای جهان سربسر شرار گرفت
ز تف رمح تو دلها همه بجوش آمد
زجام تیغ تو سرها همه خمار گرفت
فسردگی ز گل خلق تست تازه و تر
خزان بفر تو آرایش بهار گرفت
فلک ربود ز عزم تو گر نفاذ ربود
زمین گرفت ز حزم تو گر وقار گرفت
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه بلاد رسید و همه دیار گرفت
بطبع و طوع چو ، شاها ، عروس نظم مرا
مکارم تو بصد مهر در کنار گرفت
بکام حاسد مپسند ، زیر بار بلا
دلی که او ز ثنای تو کار و بار گرفت
شدست جانم از اخوان دهر یار عنا
مباد کس که ز اخوان دهر یار گرفت
حدیث خویش تو گوی و طریق دهر توپوی
بدست خلق نشاید مگر که مار گرفت
همیشه تا نگردد ز حکم یزدانی
ز مرکزی که برو آسمان مدار گرفت
می نشاط تو درکش، که خضم زهر کشید
گل سرور تو بستان ، که خصم خار گرفت
بقای جان تو بادا ، که شخص همت تو
بجای متابعت کردگار گرفت
ز بی قرار حسامش جهان قرار گرفت
علاء دولت و دین ، اتسز آن جهانگیری
که عالم از سر شمشیرش اعتبار گرفت
نهیب او بیکی حمله صد مصاف شکست
پیام او بیکی لحضه صد حصار گرفت
خروش باز در احیای مردگان افتاد
که پنجهٔ اسد الله ذوالفقار گرفت
همه ملوک جهان را برفت دست از کار
از آنکه پیشگه ملک مرد کار گرفت
بعدل او ز ستم روزگار دست بداشت
طریق مصلحت خویش روزگار گرفت
خدایگانا ، دریادلا ، خداوندا
تویی که ملک بقدر تو اقتدار گرفت
زمانه تا قلم مجد در کف تو نهاد
صحیفه های معلی همه نگار گرفت
شد از کمینه شمار عطای تو عاجز
کسی که انجم و افلاک را شمار گرفت
نه دهر یارد جاه ترا قیاس نبود
نه چرخ داند قدر ترا عیار گرفت
تبارک الله ! از آن ساعتی که در هیجا
ز لشکر تو بسط زمین سوار گرفت
ز نعل خیل تو گیتی همه هلال نمود
ز جوش جیش تو گردون همه غبار گرفت
بصیدگاه فنا پنجهٔ هزبر قضا
روان و جان دلیران همه شکار گرفت
در آن مقام حسام تو آتشی افروخت
کزو فضای جهان سربسر شرار گرفت
ز تف رمح تو دلها همه بجوش آمد
زجام تیغ تو سرها همه خمار گرفت
فسردگی ز گل خلق تست تازه و تر
خزان بفر تو آرایش بهار گرفت
فلک ربود ز عزم تو گر نفاذ ربود
زمین گرفت ز حزم تو گر وقار گرفت
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه بلاد رسید و همه دیار گرفت
بطبع و طوع چو ، شاها ، عروس نظم مرا
مکارم تو بصد مهر در کنار گرفت
بکام حاسد مپسند ، زیر بار بلا
دلی که او ز ثنای تو کار و بار گرفت
شدست جانم از اخوان دهر یار عنا
مباد کس که ز اخوان دهر یار گرفت
حدیث خویش تو گوی و طریق دهر توپوی
بدست خلق نشاید مگر که مار گرفت
همیشه تا نگردد ز حکم یزدانی
ز مرکزی که برو آسمان مدار گرفت
می نشاط تو درکش، که خضم زهر کشید
گل سرور تو بستان ، که خصم خار گرفت
بقای جان تو بادا ، که شخص همت تو
بجای متابعت کردگار گرفت