عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا
از برای فتنه یأجوج معقولات نفس
سد اسلام است منقولات ایمانی مرا
با اشاراتی که پیران راست در قانون دین
حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا
خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک
سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا
از معارف چون توانگر نفس باشد به بود
از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا
ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش
از مصابیح هدایت جان نورانی مرا
دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند
زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا
حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی
اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا
زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست
بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا
خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور
از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا
آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت
تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا
مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار
دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا
تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار
چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا
چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند
آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا
در ریاض قربت تو آستین افشان روم
گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند
زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا
خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳
اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعت
کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت
بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی
ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت
چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده
که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت
هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان
بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت
سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی
چو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعت
پرت بخشند چون عنقا و در دام کسی نایی
چو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعت
ایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کرده
برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعت
اگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواند
سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعت
ایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کرده
بسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعت
چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود
اگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعت
هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعت
برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود
درآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعت
چو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم را
عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعت
نمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییری
مکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعت
ازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانی
درآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
دین و دولت قرین یکدگرند
همچنین بود و همچنین باشد
دولتی را که دین کند بنیاد
همچو بنیاد دین متین باشد
بقرانها زوال ممکن نیست
دولتی را که دین قرین باشد
هست ای شاه دولت بی دین
خاتمی کش خزف نگین باشد
مهربانی طمع مدار ز خلق
دین چو با دولتت بکین باشد
نیست حاجت بعون و نصرت کس
دولتی را که دین معین باشد
دنیی و آخرت ببردی اگر
دولت تو معین دین باشد
توأمانند ملک و دین باهم
شمع همزاد انگبین باشد
صاحب دولت ار بود دین دار،
خصمش ار شاه روم و چین باشد
دست و دولت ورا بود بمثل
گر علمدارش آستین باشد
همنشین باش با نکوکاران
مرد نیکو بهمنشین باشد
بزرش همچو گلشکر بخرند
خار چون با ترانگبین باشد
سرکه چون با عسل درآمیزد
نام نیکش سکنجبین باشد
بشنو پند سیف فرغانی
که سخنهای او گزین باشد
بتوانگر که ملک دارد و مال
تحفه اهل فقر این باشد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار
باثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روی ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار
با چنین روی چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سودای ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار
گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار
زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار
پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست
بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار
هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید
که تو شاهین جهانی منشین بر مردار
ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار
باز پاکیزه خورش باش که با همت دون
نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار
ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار
بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار
این زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار
ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار
عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار
ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر
ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار
عشق کاریست که عجز است درو دست آویز
عشق راهیست که جانست درو پای افزار
عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار
اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت که زپالیز زمانند خیار
دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نهار
کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز برای دینار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار
دین قوی دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار
هست امید که یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار
زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار
جای آنست که فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار
آب رو برده ای از رود سرایان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار
از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولی که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار
سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار
ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷
عشق تمکین بود بتمکین در
دم تمکین مزن بتلوین در
چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامین در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در
ترک ملک کیان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در
هست بیرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستین در
تا ترا خانه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در
مطلب عشق را ز عقل که نیست
معنی فاتحه بآمین در
حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگین در
ای تو در زیر جامه مردان
چون نجاست بجام زرین در
رو که هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمین در
بودی آیینه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در
چشمه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در
عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در
بت پرستی همی بکعبه درون
زند خوانی همی بیاسین در
هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در
عقل را کوست در ولایت خود
شهسواری بخانه زین در
زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در
ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامین در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در
تا چو پشت زمین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در
مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در
حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در
بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در
گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نه ببالین در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۸
مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس
که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس
چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد
چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس
تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی
بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس
بآرزویی با نفس خویشتن امروز
چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس
ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود
چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس
دوباره بنده آزی مگو ز آزادی
که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس
چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر
مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس
ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش
تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس
تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی
که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس
تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر
بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس
اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون
عنان شرع بدستست باز کش سر نفس
ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را
متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس
تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن
تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس
بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد
ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس
الهی از من بیچاره عفو کن بکرم
که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس
اگر ولایت معنی بنده تا اکنون
نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس
بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت
ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس
بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی
بر آن امید که صافی شود مکدر نفس
نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند
که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش
یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش
هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو
صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش
تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش
بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد
نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش
گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست
همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش
ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر
از برادر خصم داری در کمین غافل مباش
خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من
مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش
دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر
همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش
تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر
دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش
عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی
گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش
تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس
از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش
هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان
سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش
نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی
توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش
در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی
زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش
سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست
پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش
در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق
یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۱
ایا دلت شده از کار جان بتن مشغول
دمی نکرده غم جانت از بدن مشغول
دوای این دل بیمار کن، چرا شده ای
چو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغول
بگنده پیر جهان کهن فریفته ای
چو نوجوان که نخستین شود بزن مشغول
ز کار آخرتت کرد شغل دنیا منع
چو مرغ را طلب دانه از وطن مشغول
شتردلی و (خر نفس و) گاو طبعت کرد
از آن چراگه خرم بدین عطن مشغول
بمدح دنیی دون نفس زاغ همت تو
چو عندلیب با ستایش چمن مشغول
لباس دینت کهن شد برای جامه نو
ز ساز مرگ همی داردت کفن مشغول
برای منصب و مالی ز علم و دین بیزار
ز بهر کسب معاشی بمکر و فن مشغول
بعشق بازی با قید زلف مه رویان
دل سیاه تو غازیست بر رسن مشغول
ز ملک و ملک برآیی چو در ولایت تو
تو خفته نفسی و دشمن بتاختن مشغول
نه مرد آخرتی؟ چون بشغل دنیا کرد
ترا ز رفتن ره نفس راهزن مشغول؟
بلی معاویه جاه جوی نگذارد
اگر بکار خلافت شود حسن مشغول
عقاب وار اگر چه گرفته ای بالا
ولی دلت سوی پستیست چون زغن مشغول
دل چو شمع فروزنده را بر آتش آز
فتیله وار چه داری بسوختن مشغول
چو مرغ اوج نگیری درین هوا چون تو
در آشیانه چو فرخی بپر زدن مشغول
ز ذکردوست اگر طالبی درین صحرا
چو مرغ باش قدم سایرودهن مشغول
الاهی از پی شادی و راحت دنیا
مرا مدار بغمهای دلشکن مشغول
ز ساز فقر مرا غیر جامه چیزی نیست
نه آلتی که بکاری توان شدن مشغول
بخرقه یی که مرا هست، همچو یعقوبم
ببوی طلعت یوسف بپیرهن مشغول
بخویشتن ز تو مشغولم، آنچنانم کن
که بعد ازین بتو باشم ز خویشتن مشغول
ترا بنزد تو هردم شفیع می آرم
بحق آنک مگردان مرا بمن مشغول
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو
چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان
وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد
دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو
بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه
ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو
بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی
بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو
چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک
چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود
بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا
چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو
بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو
ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو
ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ای که در حسن عمل زامسال بودی پار به
مردم بی خیر را دست عمل بی کار به
چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان
چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به
دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود
گل بدست باغبان از خار بر دیوار به
نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست
دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به
نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای
بهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار به
نفست از بهر تنعم میخوهد مال حرام
سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به
زر خالص نزد تو از دین خالص بهترست
گلخنی را خار بی گل از گل بی خار به
بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم
تو ازو بسیار بدتر او ز تو بسیار به
آن جهانجویی که نزد حق بدین نبود عزیز
در جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار به
دین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترست
کافری گر نزد تو از دین بود دینار به
نزد چون تو بی خبر از فقر به باشد غنا
نزد طفل بی خرد از مهره باشد مار به
عقل نیک اندیش در تو بهتر از طبع لئیم
غله خاصه در غلا از موش در انبار به
جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک تر
ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به
از سخن چون کار باید کرد بهتر خامشی
وز کله چون راه باید رفت پای افزار به
عیب پنهان را چو می بینی و پنهان می کنی
آن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار به
هرکرا پندار نیکویی نباشد در درون
گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به
جرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهست
گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به
تا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوان
آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به
در طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیر
ور بگرما سایه خواهی بید از اسپیدار به
هر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفس
هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به
او بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهی
هست ای بی مغز او را سر ترا دستار به
عرصه دنیا بدوریشان صاحب دل خوشست
ای بر تو دوخیار از یک جهان اخیار به
با وجود خار کز وی خسته گردد آدمی
گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به
سیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمع
گر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳ - مدیح سیف الدوله محمود
ای تو را خوانده صنیع خود امیرالمؤمنین
همچنین بادا جلالت بر زیادت همچنین
سیف دولت مر تو را زین پیشتر بوده لقب
عز ملت را بر افزون کرد امیرالمؤمنین
اصبحت شمس العلی فی دولت من مشرق
نحمدالرحمن حمدا و هو رب العالمین
این بشارت حور عینان را همی گوید به خلد
بر نبشته بر دو پر خویشتن روح الامین
بخت زیبنده لقب کردند شاهان مر تو را
این لقب خواهند کردن خسروان نقش نگین
هر که خواهد تا بود همواره با شادی و ناز
این لقب را گو بخوان و صاحبش را گو ببین
هر کسی را هست یک عید و تو را شاها دو عید
هر دو با رامش عدیل و هر دو با شادی قرین
آن یکی این عید فرخنده که می آید مدام
وان یکی فرخ لقب کامد تو را اکنون بحین
فرخجسته باد و میمون این همایون هر دو عید
دوستانت شاد بادند و بد اندیشان غمین
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۴ - مطایبه
اشعبی را اجل به دوزخ برد
زندگانی مردمان مزه داد
پسرش را خدای مزد دهد
پیش از آن کآن پلید را بزه داد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - ای خروس
ای خروس ایچ ندانم چه کسی
نه نکو فعلی و نه پاک تنی
سخت شوریده طریقیست تو را
نه مسلمانی و نه برهمنی
طیلسان داری و در بانگ نماز
به همه وقتی پیوسته کنی
مادر و دختر و خواهی که توراست
زن شماری به همه چنگ زنی
دین زردشتی داری تو مگو
گشتی از دین رسول مدنی
با چنین مذهب و آئین که توراست
از در کشتنی و باب زنی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
زاری و دعا کن به سحرگاه ای تن
توفیق و سداد و راستی خواه ای تن
گر کژ بروی به خدمت شاه ای تن
برخورداری مبادت از چاه ای تن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
مگر چو دردکشان جام بی ریا بخشند
زکاس لَم یَزلی جرعه ای به ما بخشند
قتیل عشق شو ای جان که مر ترا روزی
زنوش داروی نوشین لبان شفا بخشند
دوای درد، طبیبان عشق می دانند
ترا که درد نباشد کجا دوا بخشند
کسی که سعی نماید به کعبه ی مقصود
عجب نباشد اگر مر ورا صفا بخشند
ایا دلا که اگر آزری طمع دارد
که جرم او به جوانان پارسا بخشند
امیدوار چنانم که جرم ابن حسام
به گرد کوکبه ی شاه لافتی بخشند
خطای این سر شوریده ی پریشان حال
به جعد گیسوی مشکین مصطفی بخشند
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
ای هزل تمام هیچ و هازل همه هیچ
زنهار . چه زنهار که در هزل مپیچ
قولی که نه دین و شرع باشد مپسند
راهی که به سوی حق نباشد مپسیچ
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
تیسیر ز فَسر سخنت یافت نظام
کشّاف مکمّلی و حاوی کلام
هر نکته که در وقایه دین کافی ست
در سلک معانی بیان تو تمام
مولوی : فیه ما فیه
فصل اول - یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید
یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید گفتم آخر این شخص را نزد من خیال من آورد اینخیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونهٔ بی سخن خیال او را اینجا جذب کرد اگر حقیقت من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر برد چه عجب باشد.سخن سایهٔ حقیقت است و فرع حقیقت چون سایه جذب کرد حقیقت بطریق اولی سخن بهانه است آدمی رابا آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن بلک اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون درو از آن نبی و یا ولی جز وی نباشد مناسب سود ندارد آن جزوست که او را در جوش و بی قرار میدارد در کَهْ از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود آن جنسیت میان ایشان خفیست در نظر نمیآید آدمی را خیال هر چیز با آن چیز میبرد خیال باغ بباغ میبرد و خیال دکان بدکان اما درین خیالات تزویر پنهانست نمیبینی که فلان جایگاه ميروی پشیمان میشوی و میگویی پنداشتم که خير باشد آن خود نبود پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهانست هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال قیامت باشد آنجا که حال چنين شود پشیمانی نماند هر حقیقت که ترا جذب میکند چیز دیگر غير آن نباشد همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد یَوْمَ تُبْلَي الْسَّرَائِرُ چه جای اینست که میگوییم در حقیقت کشنده یکیست اما متعدد می نماید نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون میگوید تُتماج میخواهم بورک خواهم حلو خواهم قلیه خواهم میوه خواهم خرما خواهم این اعدادمینماید و بگفت میآورد اما اصلش یکیست اصلش گرسنگیست و آن یکیست نمیبینی چون از یک چیز سير شد میگوید هیچ ازینهانمیباید پس معلوم شد که ده و صد نبود بلک یک بود.وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً کدام صد کدام پنجاه کدام شصت قومی بی دست و بی پا و بی هوش و بی جان چون طلسم و ژیوه و سیماب میجنبند اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی بلک ایشان هیچند و این هزار و صد هزار و هزاران هزار قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا.پادشاهی یکی را صد مرده نان پاره داده بود لشکر عتاب میکردند پادشاه بخود میگفت روزی بیاید که بشما بنمایم که بدانیدکه چرا میکردم چون روز مصاف شد همه گریخته بودند و او تنها میزد گفت اینک برای این مصلحت. آدمی میباید که آن ممیز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین، دین یارشناسیست اما چون عمر را با بی تمییزان گذرانید ممیزهٔ او ضعیف شد نمیتواند آن یار دین را شناختن تو این وجود را پروردی که درو تمییز نیست تمیز آن یک صفت است نمیبینی که دیوانه را دست و پای هست اماّ تمییز نیست تمیز آن معنی لطیفست که در تست و شب و روز در پرورش آن بی تمییز مشغول بودهٔ بهانه میکنی که آن باین قایمست چونست که کلّی در تیمار داشت اینی و او را بکلیّ گذاشتهٔ بلک این بآن قایمست و آن باین قایم نیست آن نور ازین دریچهای
چشم و گوش و غيرذلک برون میزند اگر این دریچها نباشد از دریچهای دیگر سر برزند همچنان باشد که چراغی آوردهٔ در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ میبینم حاشا اگر چراغ نیاوری آفتاب خود را بنماید چه حاجت چراغست.امید از حق نباید بریدن امید سر راه ایمنیست اگر در راه نميروی باری سر راه را نگاه دار مگو که کژیها کردم تو راستی را پیش گير هیچ کژی نماند، راستی همچون عصای موسیست، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد اگر بدی کردهٔ با خود کردهٔ جفای تو بوی کجا رسد.
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
چون راست شوی آن همه نماند، امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سریست رفتنی چه امروز چه فردا، اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفسهای ایشان قوت گرفتهد است و اژدها شده این کس که بایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بروفق ایشان سخن گویدو رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن، ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصلست از تو بیگانه شود چندانک آن سومی روی این سو که معشوقست روی از تو میگرداند و چندانک تو با اهل دنیا بصلح درمیآیی او از تو خشم میگيرد مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ آن نیز که تو سوی او ميروی در حکم اینست چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند، حیفست بدریا رسیدن و از دریا بآبی یا بسبویی قانع شدن، آخر از دریا
گوهرها و صدهزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلک عالم کفیست این دریای آب خود علمهای اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاکست اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها آن کف خوبی میگيرد که زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا پس چون زُین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی درو عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کردهایم که زُیِّنَ لِلنَّاسِ.آدمی اسطرلاب حقست اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند، تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما ازان چه فایده گيرد و بآن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثيرات و انقلاب را الی غيرذلک، پس اسطرلاب در حق منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ همچنانک این اسطرلاب مسين آینهٔ افلاکست وجود آدمی که وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ اسطرلاب حقست چون او را حق تعالی بخود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم بدم و لمحه بلمحه میبیند وهرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد، حق را عزوجل بندگانند که ایشان خود را بحکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غيرت خود را میپوشانند چنانک متنبی می گوید: لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا
مولوی : فیه ما فیه
فصل دوم - گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست
گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست و ازمشغولیها و کارهای مغول بخدمت نمي توانم رسیدن، فرمود که این کارها هم کار حق است زیرا سبب امن و امان مسلمانیست خود را فدا کردهاید بمال و تن تا دل ایشان را
بجای آرید تا مسلمانی چند با من بطاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خير باشد و چون شما را حق تعالی بچنين کار خير میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنين خير خطير بسبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حماّم که گرمست آن گرمی او از آلت تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غيره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه بصورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم میشود و سود آن بخلق ميرسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نﭙﺮسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی بدوستان و خویشان در حالت نماز عين التفاتست و عين نوازش زیرا چون بسبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عين التفات ونوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست. سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبير اول نمازست و سلام آخر نمازست و همچنين شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، جان آن بیچون باشد وبینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر، این نماز را انبیا پیدا کردهاند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنين میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجانمیگنجد جبرییل نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
حکایتست از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که وقت نمازست مولانا بگفت ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و بنماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و بنماز نه استادند یکی ازان مریدان که درنماز بود خواجگی نام بچشم سربوی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند باامام پشتشان بقبله بود وآن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند رویشان بقبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اویی اوفنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرک پشت بنور حق کند و روی بدیوار آورد قطعا پشت بقبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده است، آخر این خلق که رو بکعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی چون آن برای او قبله شده است مصطفی (صلوات اللهّ علیه) یاری را عتاب کرد که ترا خواندم چون نیامدی گفت بنماز مشغول بودم، گفت آخر نه منت خواندم گفت من بیچارهام، فرمود که نیکست اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانک در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتیست و مقهور حقی در همه احوال تو دو نیمه نیستی گاهی با چاره و گاهی بیچاره نظر بقدرت او داروهمواره خود را بیچاره میدان و بی دست وپای و عاجز و مسکين چه جای آدمی ضعیف بلک شيران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخرّ حکم ویند، او پادشاهی عظیمست نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که بوجود ایشان چیزی برجای بماند چون نور او بی پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمين نه آفتاب و نه ماه جز آن شاه کس نماند. حکایت پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن گفت چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم اما چون حق تعالی بندهٔ را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگيرد و ازو حاجت طلبد بی آنک آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهٔ بود خاص و مقربّ عظیم چون آنبنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصها و نامها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشق بازی که این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد، آن نامها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی چنين که یکی از آنها رد نگشتی بلک مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنک طلبیدندی بحصول پیوستی بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّهای اهل حاجت را بحضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.