عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۴ - اصفهان
از آن جا برفتیم هشتم صفر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود که به شهر اصفهان رسیدیم. از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد. شهری است بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد و هرجا که ده گز چاره فرو برند آبی سرد خوش بیرون آید وشهر دیواری حصین بلند دارد و دروازه‌ها و جنگ گاه‌ها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جوی های آب روان و بناهای نیکو و مرتفع و در میان شهر مسجد آدینه بزرگ نیکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازه ای و همه محلت‌ها و کوچه‌ها را همچنین دربندها و دروازه های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود و کوچه ای بود که آن را کو طراز می‌گفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک بیاعان و حجره داران بسیار نشسته و این کاروان که ما با ایشان همراه بودیم یک هزار و سیصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتیم هیچ بازدید نیامد که چگونه فرو آمدند که هیچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه. و چون سلطان طغرل بیک ابوطالب محمدبن میکاییل بن سلجوق رحمة الله علیه آن شهر گرفته بود مردی جوان آن جا گماشته بود نیشابوری، دبیری نیک با خط نیکو، مردی آهسته، نیکو لقا و او راخواجه عمید می‌گفتند، فضل دوست بود و خوش سخن و کریم. و سلطان فرموده بود که سه سال از مردم هیچ چیز نخواهند و او بر آن می‌رفت و پراکندگان همه روی به وطن نهاده بودند واین مرد از دبیران شوری بوده بود و پیش از رسیدن ما قحطی عظیم افتاده بود اما چون ما آن جا رسیدیم جو می‌درویدند و یک من و نیم نان گندم به طک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا می‌گفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا می‌گفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم کس ندیده است، و من در همه زمین پارسی گویان شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم، و گفتند اگر گندم و جو و دیگر حبوب بیست سال نهند تباه نشود و بعضی چیزها به زیان می‌آید اما روستا همچنان است که بود، و به سبب آن که کاروان دیرتر به راه می‌افتاد بیست روز در اصفهان بماندم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۵ - از اصفهان تا طبس
بیست و هشتم صفر بیرون آمدیم، به دیهی رسیدیم که آن را هیثماباد گویند و از آن جا به راه صحرا و کوه مسکیان به قصبه نایین آمدیم و از سپاهان تا آن جا سی فرسنگ بود، و از نایین چهل و سه فرسنگ برفتیم به دیه کرمه از ناحیه بیابان که این ناحیه ده دوازده پاره دیه باشد و آن موضعی گرم است و درخت های خرما بود و این ناحیه کوفجان داشته بودند در قدیم و در این تاریخ که ما رسیدیم امیر گیلکی این ناحیه از ایشان ستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده گویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می‌کند و راه‌ها ایمن می‌دارد و اگر کوفجان به راه زدن دوند سرهنگان امیر گیلبکی به راه ایشان می‌فرستد وایشان را بگیرند و مال بستانند و بکشند و از محافظت آن بزرگ این راه این بود و خلق آسوده، خدای تبارک و تالی همه پادشاهان عادل را حافظ و ناصر و معین باد و بروان های گذشتگان رحمت کناد. و در این راه بیابان به هر دو فرسنگ گنبدک‌ها به سبب آن است تا مردم راه گم نکنند و نیز به گرما و سرما لحظه ای در آن جا آسایشی کنند. و در راه رطگ روان دیدیم عظیم که هر که از نشان بگردد از میان آن ریگ بیرون نتواند آمدن و هلاک شود. و از آن بگذشتیم زمینی شور به دید آمد برجوشیده که شش فرسنگ چنین بود که اگر از راه کسی یک سو شدی فرو رفتی. و از آن جا به راه رباط زبیده که آن را رباط مرا می‌گویند برفتیم و آن رباط را پنج چاه آب است که اگر رباط و آب نبودی کس از آن بیابان گذر نکردی و از آن جا به چهارده طبس آمدیم به دیهی که آن را رستاباد می‌گفتند. و نهم ربیع الاول به طبس رسیدیم و از سپاهان تا طبس صد و ده فرسنگ می‌گفتند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۶ - طبس
طبس شهری انبوه است اگرچه به روستا نماید و آب اندک باشد و زراعت کم تر کنند، خرماستان‌ها باشد و بساتین و چون از آن جا سوی شمال روند نیشابور به چهل فرسنگ باشد و چون سوی جنوب به خبیص روند به راه بیابان چهل فرسنگ باشد و سوی مشرق کوهی محکم است و در آن وقت امیر آن شهر گیلکی بن محمد بود و به شمشیر گرفته بود و عظیم ایمن و آسوده بودند مردم آن جا چنان که به شب در سراهای نبستندی و ستور در کوی‌ها باشد با آن که شهر را دیوار نباشد و هیچ زن را زهره نباشد که با مرد بیگانه سخن گوید و اگر گفتی هر دو را بکشتندی و همچنین دزد و خونی نبود از پاس و عدل او. و از آنچه من در عرب و عجم دیدم از عدل و امن به چهار موضع دیدم یکی به ناحیت دشت در ایام لشکر خان، دوم به دیلمستان در زمان امیر امیران جستان بن ابراهیم، سیوم در ایام المستنصربالله امیرالمومنین، چهارم به طبس در ایام امیر ابوالحسن گیلکی بن محمد و چندان که بگشتم به ایمنی این چهار موضع ندیدم و نشنیدم، و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافت‌ها کرد و به وقت رفتن صلت فرمود و عذرها خواست. ایزد سبحانه و تعالی از او خشنود باد، رکابداری از آن خود با من فرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. چون از طبس دوازده بیامدیم قصبه ای بود که آن را رقه می‌گویند. آب های روان داشت و زرع و باغ و درخت و بارو و مسجد آدینه و دیه‌ها و مزارع تمام دارد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۷ - پس از طبس
نهم ربیع الاول از رقه برفتیم و دوازدهم ماه به شهر تون رسیدیم. میان رقه و تون بیست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من دیدم اغلب خراب بود و بر صحرایی نهاده است و آب روان و کاریز دارد و بر جانب شرقی باغ های بسیار بود و حصاری محکم داشت. گفتند در این شهر چهارصد کارگاه بوده است که زیلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسیار بود در سرای‌ها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد. و چون از تون برفتیم آن مرد گیلکی مرا حکایت کرد که وقتی ما از تون به کنابد می‌رفتی» دزدان بیرون آمدند و بر ما غلبه کردند. چند نفر از بیم خود را در چاه کاریز افکندند بعد از آن یکی را از آن جماعت پدری مشفق بود بیامد و یکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بیرون آورد. چندان ریسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسیار بیامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسید، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشیدند و آن مرد چون بیرون آمد گفت که آبی عظیم در این کاریز روان است و آن کاریز چهار فرسنگ می‌رود و آن گفتند کیخسرو فرموده است کردن.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۸ - قاین
و بیست و سیوم شهر ربیع الاخر به شهر قاین رسیدیم. از تون تا آن جا هجده فرسنگ می‌دارند اما کاروان به چهار روز تواند شدن که فرسنگ های گران است. قاین شهری بزرگ و حصین است و گرد شهرستان خندقی دارد و مسجد آدینه به شهرستان اندر است و آن جا که مقصوره است طاقی عظیم بزرگ است چنان که در خراسان از آن بزرگ تر ندیدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است. و از قاین چون به جانب مشرق شمال روند و به هجده فرسنگی زوزن است و جنوبی تا هرات سی فرسنگ. به قاین مردی دیدم که او را ابومنصور محمدبن دوست می‌گفتند از هر علمی با خبر بود. از طب و نجوم و منطق چیزی از من پرسید که چه گویی بیرون این افلاک و انجم چیست. گفتم نام چیز بر آن افتد که داخل این افلاک است و بر دیگر نه. گفت چه گویی بیرون از این گنبدها معنی است یا نه. گفتم چاره نیست که عالم محدود است و حد او فلک الافلاک و حد آن را گویند که از جز او جدا باشد و چون حال دانسته شد واجب کند که بیرون افلاک نه چون اندرون باشد. گفت پس آن معنی را که عقل اثبات می‌کند نهایت است از آن جانب اگر نه اگر نهایتش هست تا کجاست و اگر نهایتش نیست نامتناهی چگونه فنا پذیرد و از این شیوه سخنی چند می‌رفت و گفت که بسیار تحیر در این خورده ام. گفتم که نخورده است. فی الجمله به سبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری وتمرد رییس زوزن یک ماه به قاین بماندم و رکابدار امیر گیلکی را از آن جا باز گردانیدم. و از قاین به عزم سرخس بیرون آمدیم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۹ - سرخس، مروالرود، باریاب و سنگلان
دوم جمادی الاخر به شهر سرخس رسیدیم وا ز بصره تا سرخس سیصد و نود فرسنگ حساب کردیم. از سرخس به راه رباط جعفری و رباط عمروی و رباط نعمتی که آن هر سه رباط نزدیک هم بر راه است بیامدیم. دوازدهم جمادی الاخر به شهر مروالرود رسیدیم و بعد از دو روز بیرون شدیم به راه آب گرم. نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم. سی وشش فرسنگ بود و امیر خراسان جعفری بیک ابوسلیمان داود بن میکاییل بن سلجوق بود و وی به شبورغان بود وسوی مرو خواست رفتن که دارالملک وی بود و ما به سبب ناایمنی راه سوی سنگلان رفتیم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۰۰ - پایان سفر
از آن جا به راه سه دره سوی بلخ آمدیم و چون به رباط سه دره رسیدیم شنیدیم که برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجلیل در طایفه وزیر امیر خراسان است که او را ابونصر می‌گفتند و هفت سال بود که من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسیدیم نقل و بنه دیدم که سوی شبورقان می‌رفت. برادرم که با من بود پرسید که این از کیست. گفتند از آن وزیر. گفت از کجا می‌آیید، گفتیم از حج. گفت خواجه من ابوالفتح عبدالجلیل را دو برادر بودند از چندین سال به حج رفته واو پیوسته در اشتیاق ایشان است و از هرکه خبر ایشان می‌پرسد نشان نمی دهند. برادرم گفت ما نامه ناصر آورده ایم چون خواجه تو برسد بدو بدهیم. چون لحظه ای برآمدکاروان به راه ایستاد و ما هم به راه ایستادیم و آن کهتر گفت اکنون خواجه من برسد و اگر شما را نیابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهید تا بدو دهم دلخوش شود. برادرم گفت تو نامه ناصر می‌خواهی یا خود ناصر را می‌خواهی. اینک ناصر. آن کهتر از شادی چنان شد که ندانست چه کند و ماسوی شهر بلخ رفتیم به راه میان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزیر به سوی امیر خراسان می‌رفت. چون احوال ما بشنید از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموکیان بنشست تا آن که ما برسیدیم و آن روز شنبه بیست و ششم ماه جمادی الاخر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود و بعد از آن که هیچ امید نداشتیم و به دفعات در وقایع مهلکه افتاده بودیم و از جان ناامید گشته به همدیگر رسیدیم و به دیدار یکدیگر شاد شدیم و خدای سبحانه و تعالی را بدان شکرها گذاردیم و بدین تاریخ به شهر بلخ رسیدیم و حسب حال این سه بیت گفتم :
رنج و عنای جهان اگرچه درازست
با بد و با نیک بی گمان به سرآید
چون مسافر زبهر ماست شب و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر برگذشتی گذرانیم
تا سفرناگذشتنی به درآید
و مسافت راه که از بلخ به مصر شدیم و از آن جا به مکه و به راه بصره به پارس رسیدیم و به بلخ آمدیم غیر آن که به اطراف به زیارت‌ها و غیره رفته بودیم دوهزار ودویست و بیست فرسنگ بود، و این سرگذشت آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که به روایت‌ها شنیدم اگر در آن جا خلافی باشد خوانندگان از این ضعیف ندانند و مواخذت و نکوهش نکنند واگر ایزد سبحانه و تعالی توفیق دهد چون سفر طرف مشرق کرده شود آنچه مشاهده افتد به این ضم کرده شود، ان شاءالله تعالی وحده العزیز و الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد و آله و اصحابه اجمعین.
تمام
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۹ - در بعضی از فتوحات شاهزاده شجاع‌السلطنه گوید
خلق موتی را همین تنها نه احیا ساختند
هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند
در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم
نوشدارویی برای دفع سرما ساختند
تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان
ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند
در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط
کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند
ای عجبتر آنکه بی‌تأثیر نفس ناطقه
آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند
از پی تفریح جان‌ها ساقیان سیم‌ساق
بدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختند
یا ید بیضای موسای کلیم‌الله را
مشرق اشراق نور طور سینا ساختند
بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان
از سر زلف سیه ثعبان موسی ساختند
در خط و قد و خد و زلف پریرویان شهر
سنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختند
همچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاه
خصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختند
شرزه شیر بیشهٔ مردی شجاع‌السلطنه
کز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنه
بوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستند
طرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستند
گر نشد بیت‌الشرف بیت‌الهبوط آفتاب
جشن نوروزی چرا در مهرگان آراستند
تا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروق
رشته‌ها هر یک ز بهر حبس جان آراستند
جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرم
جای اول روح را در استخوان آراستند
تا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخ
جشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستند
گر نه افریدون فری بر بیوراسبی‌، چیره شد
مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند
یا فکند آرش‌ کمانی تیری از آمل به مرو
کز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستند
یا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحط
جشن شایانی به روز مهرگان آراستند
یا مقید ساخت خصم نامقید را ملک
کز فرح جشنی فره در جاودان آراستند
ابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کرد
پس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کرد
عافیت اکنون چو تیغ شاه عالم‌گیر شد
کان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شد
تیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشت
تا نپنداری که در پاداش او تأخیر شد
گفته‌بود اختر شناسش تاج ورخواهی شدن
حکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شد
خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوخت
کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شد
نوجوان‌تر گشت بخت شه به ‌عالم ای شگفت
کز مدار مدت او چرخ گردان پیر شد
دید خم خام شه بر یال خود در خواب خصم
خم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شد
قهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیر
سخت بگرفتش‌ چه‌غم گر چند روزی دیر شد
خصم در دل صورت قهر ملک تصویر کرد
صورتی بی‌جان بسان صورت تصویر شد
تا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباد
در ثنای تیغ او تیغ زبان‌ها کند باد
ای پس از داور خداگیهان خدای راستین
شاه گردون آستان دارای دریا آستین
قابض ارواح را تیغت بود بئس‌البدل
واهب نصرت سپاهت را بود نعم‌المعین
لفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگال
ارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شین
در رحم گر نام تیغ جانستانت بشنود
از هراس جان به سوی نطفه بر‌گردد جنین
ای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدست
پایمال گاو و ماهی پیکر عرش برین
گر شتابد از پی اخبار ماضی توسنت
داستان نوح و آدم را نگارد بر سرین
تا بنای آستانت بر زمین شد آسمان
در توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمین
گر مدد از شاهباز همتت یابد ذناب
افکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنین
گر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنند
طعن‌ها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکین
باد یارب بدسگالت اندرین دار سپنج
ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج
بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته
فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته
تا بخوابد فتنه‌ در عهدت‌ به‌خواب نیستی
دایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته
حلقهای نجم را درهم کشیدست آسمان
از برای گردن خصمت سلاسل ساخته
بس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاب
اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته
طعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتاب
سایر سیاره را قهر تو مایل ساخته
بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست
کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته
لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیک
قهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساخته
وانگهی چون تیر رانی درکمان‌ گویند خلق
نک عطارد بین به برج قوس منزل ساخته
چون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدر
خویش را بر پیکر خورشید حایل ساخته
رفعت کاخت اگر می‌دید چرخ چنبری
از ازل در دل نمی‌آورد فکر برتری
چون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملک
گشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملک
هردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت‌ گذشت
نز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملک
چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتاد
زانکه بودندی حریف آب‌دندان‌ ای‌ ملک
زان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاه
هدیهای وافر و پیک فراوان ای ملک
آن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنک
بود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملک
زان سپس با چار‌گرد از خاوران راندی به‌قهر
زی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملک
قومی از افغان دون یاری ده خصم زبون
بسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملک
قصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشت
تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملک
لاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخ
چون برهمن بستهٔ‌ زنجیر رُهبان ای ملک
بس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریار
از ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریار
تا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه باد
بر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد
تا نگردد چار مادر بر عدویش حامله
شوی نه افلاک را زین پس عنن درباه باد
تا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا
نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد
گر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیش
رنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه باد
خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر
خوشه‌چین خرمنش مهر ار نباشد ماه باد
ور به میزان سعادت زهره سنجد طالعش
تا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد
گر به خاک آستانش رخ نساید آسمان
تا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه باد
بهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کند
نیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه‌ باد
گر کمان خویش را پیشش نیارد مشتری
جسم‌حوتش صید قلاب ستم ناگاه باد
ور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخش
جدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه باد
تا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کناد
بی‌ریاکردم دعا روح‌الامین آمین کناد
قاآنی شیرازی : قاآنی شیرازی
ترجیع بند
جشن محمودیست ساقی خیز تا ساغر زنیم
ساغری ننهاده از کف ساغر دیگر زنیم
چیست ساغر خم چه تاب آرد به کشتی ده شراب
تا به ط‌وفان پشت‌پا چون نوح پیغمبر زنیم
نی‌نی از کشتی چه‌ خیزد ظرف می دریا خوشست
تا در آن دریا سراپا غوطه چون لنگر زنیم
ساقیان برکف میی چون جوهر دانش لطیف
دانشی مَردیم ما باید دم از جوهر زنیم
گنج بادآور ز هرسو بسته رقاصان به پشت
ما تهی‌دستان بیا بر گنج بادآور زنیم
ناصرالدین شاه را محمود شد نایب مناب
وقت آن آمد که آتش در بت و بتگر زنیم
ناصر دینست شه برخیز تا محمود وار
سومنات کفر را آتش به بوم و بر زنیم
تا به بزم شه ز بهر تهنیت یابیم بار
خرگه از هشتم فلک باید که بالاتر زنیم
بزم شه عرشست آنگه ما در او جوییم بار
کز جلالت پشت پا بر چرخ پر اختر زنیم
عاقبت‌ محمود بادا ناصرالدین‌ شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
جشن سلطانیست ما امروز می خواهیم خورد
عیش هی خواهیم‌ کرد و باده هی خواهیم خورد
مژده داد از جشن شاهنشه چو پیک نیک پی
می به فرخ روی پیک نیک پی خواهیم خورد
چون بود شاهنشه ما یادگار جمّ و کی
می به‌ جشن یادگار جم و کی خواهیم‌ خورد
تا درین نیلی خم از مستی دراندازیم شور
سر به سر خمخانهای ملک ری خواهیم خورد
ساغر و چنگ و دف و کف دمبدم خواهیم زد
شیر و شهد و شکر و می پی به ‌پی خواهیم خورد
ما نه‌تنها می به یاد جشن سلطان می‌خوریم
کآب کوثر هم به یاد روی وی خواهیم خورد
دی بود اکنون و می نوشیم تا آید بهار
چون بهار آید علی اللّه تا به دی خواهیم خورد
جانشین محمود غازی کی نشین بالای تخت
‌گر نباید خورد می امروز کی خواهیم خورد
‌‌گر به یاد آن ملک محمود می خوردی ایاز
ما به یاد این ملک محمود می خواهیم خورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ملک ری را باز از آیینه آیین بسته‌اند
یا ملایک عرش را از نور آذین بسته‌اند
طاق تو پرتوی رنگارنگ چون قوس قزح
خلق بر هر منظری با اطلس چین بسته‌اند
هرشب از سیمین رسن آویخته قندیل‌ها
بر مجرهٔ چرخ گویی ماه و پروین بسته‌اند
زلف مشکین از دو سوی افکنده رقاصان به دوش
از بر یک آ‌فرین گویی دو نفرین بسته‌اند
یا دو مشکین مار بر یک شاخ گل پیچیده‌اند
یا دو حرز از کفر بر بازوی یک دین‌ بسته‌اند
خاطبان عالم بالا عروس ملک را
عقد جاویدان برای ناصرالدین بسته‌اند
هشت باغ خلد را با هفت اقلیم جهان
در قبالهٔ نوعروسش شرط کابین بسته‌اند
شه چو بخت خویش دارد کودکی محمود نام
کآفتاب آسایش اندر مهد زرّین بسته‌اند
جانشین شه شود امروز اندر تهنیت
طبع و‌ کلکم‌ بین چسان این شعر شیرین بسته‌اند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ساقیا می ده که می در جسم جان می‌پرورد
قالب خاکی چه باشد کاسمان می‌پرورد
باده گویی از دم روح‌القدس دارد نژاد
زانکه در تن دم به دم روح روان می‌پرورد
ناشده از لب فرو پیدا شود رنگش‌ ز چشم
لاله‌ای بین کاو به نرگس ارغوان می‌پرورد
می شفیع ماست پنداری که با چندین گناه
در دل و جانمان بهشت جاودان می‌پرورد
همچو خم صاحبدلی باید که داند این سخن
کانکه گل را گل کند دل را همان می‌پرورد
راست گویم بر خم می سجده می‌بایست کرد
زانکه در یکمشت گل یک مُلک جان می‌پرورد
وصف می زین به نیارم کرد کاندر مدح شاه
در زبان چون منی نطق و بیان می‌پرورد
ناصرالدین شه که دایه رأفتش در مهد ملک
کودکی شیراوژن و ملکت‌ستان می‌پرورد
یک جهان جانست جود شه ز بهر خاص و عام
حبذا جودی که جان یک جهان می‌پرورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
توپهای خسروانی اینک آوا می کنند
رعد و برق و ابر خیزد چون دهان وا می‌کنند
بر زمین از آسمان آید مدام آواز رعد
توپها نک برخلاف رعد آوا می‌کنند
از زمین هرّایشان هردم رود زی آسمان
گوش گردون کر شود هر دم که هرّا می‌کنند
درگلوشان مار سرخ و در شکم مور سیاه
طرفه مار و مور بین کاهنگ اعدا می کنند
بنگر آن زنبوره‌ها کز برق آتش هر زمان
همچو زنبوران خون‌آلوده غوغا می کنند
هرطرف جشنیست برپا چیست باعث خلق را
کاین همه رقص و طرب در باغ و صحرا می کنند
سیم و زر هرسو به دامن می‌برند از گنج شاه
جود شه فرموده با خود خلق یغما کنند
آن چه کوه است این که رقاصان مجلس گاه رقص
چون مدار اخترانش زیر و با‌لا می کنند
جشن محمود است زان رو چون سر زلف ایاز
مشک می‌پاشند و صحن بزم بویا می کنند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
تاج می‌نازدکه نیکو تاجداری یافتم
ملک می‌بالدکه فرخ شهریاری یافتم
نصرت‌ از وجد و طرب در رقص کز بازوی شاه
کاخ دولت را ستون استواری یافتم
نخل ملکت در نماکز برگ ریز حادثات
خشک‌بودم تازه گشتم خوش بهاری یافتم
خاک ابران در طرب کز موج طوفان فتن
بس تلاطم داشتم اکنون قراری یافتم
ملک شه‌نازان که بودم در بلا و اضطراب
ایمنم تا چون اتابک پیشکاری یافتم
شاهباز همت شه هفت کشورکرد صید
باز می‌گوید که بس کوچک شکاری یافتم
تیغ خسرو خنده زن کز خون بدخواهان ملک
از پی مستی شراب بی‌خماری یافتم
لعل خندان کز تف خورشد عمری سوختم
تا ز فر افسر شه اعتباری یافتم
رخش‌ شاهنشه ز وجد و شوق هردم شیهه ‌زن
کز نژاد شاه نیکو شهسواری یافتم
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
بر فراز تخت شاهنشه مکان دارد همی
مهر را ماند که جا بر آسمان دارد همی
از نشاط آن که شه بنشست بر بالای آن
بس که بالد تخت گویی تخت جان دارد همی
تهنیت گویند از بس شاه را از هرکران
خاک و خشت ملک ری گو‌یی زبان دارد همی
بس که می رقصد زمین از خوشدلی در زیر پای
جمله اجزای زمین گویی روان دارد همی
شاه عمر جاودانست از برای شخص ملک
ملک از آن نازد که عمر جاودان دارد همی
کودک مهد ار ولیعهد شهنشه شد چه باک
بخت شه طفلست و فرمان بر جهان دارد همی
بچهٔ شیرست پنداری ملک محمود از آنک
شیرخوارست و دل شیر ژیان دارد همی
در کمانهٔ مهد هر ساعت کند انگشت خویش‌
بس که عزم بازی تیر و کمان دارد همی
ابر و مژگان خود را دست مالد هر زمان
بس که در دل شوق‌ شمشیر و سنان دارد همی
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
شاه ما را بخت سعد و اختر مسعود باد
اختر مسعود او را فرّ نامعدو‌د باد
آ‌رزوهایی که هریک هست افزون از دو کون
بر زبان ناورده پیشش حاضر و موجود باد
از وجودش‌ جان بود خرسند و از جودش‌ جهان
یک جهان جان خاک راه این وجود و جود باد
بر در معبود چون شاهان به طاعت صف ‌کشند
سر صف شاهان عادل در بر معبود باد
چون همه‌ ‌قصدش‌ به ‌سوی حرمت‌ دینست و بس
حفظ یزدان قاصد و جان و تنش مقصود باد
هرزمان کارد ملک محمود برتختش سجود
جان یک عالم فدای ساجد و مسجود باد
زین همه مولود و والد کز نتاج آدمند
آن نکوتر والد و این بهترین مولود باد
چون بود روز ولادت با ولیعهدی یکی
مر ملک محمود را کش ملک نامحدود باد
از پی تاریخ سال هردو قاآنی نگاشت
ناصرالدین را نشاط جسم و جان محمود باد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱- در مصیبت سیدالثقلین و فخرالکونین حضرت اباعبدالله ا‌لحسین علیه السلام گوید
بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چسان؟ روز و شب! چرا؟
از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیا
نامش که بد؟ حسین! ز نژاد که‌؟ از علی
مامش که بود؟ ‌فاطمه‌ جدش که‌؟ ‌مصطفی!
چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ ‌دشت ماریه
کی‌؟ عاشر محرم، پنهان‌؟ نه برملا
شب کشته شد؟ ‌نه ‌روز چه هنگام‌؟ ‌وقت ظهر
شد از گلو بریده سرش؟ نی نی از قفا
سیراب کشته شد؟ ‌نه! کس آبش ‌نداد؟ داد!
که شمر از چه چشمه‌؟ ز سرچشمهٔ فنا
مظلوم شد شهید؟ بلی جرم داشت؟‌ نه
کارش چه بد؟ هدایت‌، یارش‌ که بد؟ خدا
این ظلم را که کرد؟ یزید! این یزید کیست‌؟
زاولاد هند ، از چه کس‌؟ از نطفهٔ زنا!
خود کرد این عمل‌؟ نه! فرستاد نامه‌ای
نزد که‌؟ نزد زادهٔ مرجانهٔ دغا
ابن زیاد زادهٔ مرجانه بد؟ نعم!
از گفتهٔ یزید تخلف نکرد؟ لا
این نابکار کشت حسین را به دست خویش‌؟
نه او روانه کرد سپه سوی کربلا
میر سپه که بد؟عمرسعد! او برید؟
حلق عزیز فاطمه نه شمر بی‌حیا
خنجر برید حنجر او را نکرد شرم
کرد از چه پس برید؟ نپذرفت ازو قضا
بهر چه‌؟ بهر آن که شود خلق را شفیع
شرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بکا!
کس کشته شد هم از پسرانش‌؟ بلی دو تن
دیگر که نه برادر دیگر که اقربا
دیگر پسر نداشت‌؟ چرا داشت آن که بود
سجاد چون بد او به غم و رنج مبتلا
ماند او به کربلای پدر؟ نی !به شام رفت
با عز و احتشام‌؟ نه ! با ذلت و عنا
تنها؟ نه ! با زنان حرم؛ نامشان چه بود؟
زینب سکینه فاطمه کلثوم بینوا
بر تن لباس داشت‌؟ بلی! گرد رهگذار
بر سر عمامه داشت‌؟ بلی !چوب اشقیا
بیمار بد؟ بلی چه دوا داشت‌؟ اشک چشم
بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا
کس بود همرهش‌؟ بلی اطفال بی‌پدر
دیگر که بود؟ تب !که نمی گشت ازو جدا
از زینب و زنان چه به جا مانده بد؟ دو چیز
طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا
گبر این ستم کند؟ نه! یهود و مجوس؟ نه!
هندو؟ نه! بت‌پرست؟ نه! فریاد ازین جفا
قاآنی است قایل این شعرها بلی
خواهد چه؟ رحمت! ‌ازکه‌؟ ز حق! کی؟ صف جزا!
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
هزار سال که ضحاک پادشاهی کرد
ازو نماند به جز نام زشت در عالم
اگرچه دولت کسری بسی نماند ولی
به عدل و داد شدش نام در زمانه علم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲
گفتیم خدای هر دو عالم
گفتیم محمد و علی هم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطنند باهم
آن بر همه انبیاست سید
وین بر همه اولیاست مَقدم
آن صورت اسم اعظم حق
وین معنی خاص اسم اعظم
واو ار طلبی طلب کن از نون
وز واو الف بجوی فافهم
در اول و آخرش نظر کن
تا دریابی تو سر خاتم
چشمی که نه روشنست از وی
آن دیده مباد خالی از نم
شهباز علی است نیک دریاب
هم دانهٔ روح و دام آدم
بی مهر محمد و علی کس
یک لحظه ز غم مباد خرم
باشد علم علی به دستم
زان هست ولایتم مسلم
در جام جهان نمای عینش
عینی است که آن به عین بینم
بر یرلغ ما نشان آل است
ما دل شادیم و خصم در غم
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی باشد ولیک بی جم
بیچارهٔ رزم اوست رُستم
خوانندهٔ بزم اوست حاتم
دستش به اشارت سر تیغ
افکنده ز دوش دست ارقم
کم باد محب آل مروان
هر چند کمند کمتر از کم
رو تابع آل مصطفی باش
نی تابع شمر و ابن ملجم
مائیم ز عزتش معزز
مائیم به دولتش مکرم
بر عرش زدیم سنجش خویش
بر بسته ز زلف خویش پرچم
ای نور دو چشم نعمت الله
وی مرد موالی معظم
در دیدهٔ ما تو را مقام است
بنشین جاوید خیر مقدم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عیان جمله عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
شاها کرمی کن و مکن جنگ
زنهار مکن به جنگ آهنگ
گر جنگ کنی ملازمانت
اشکسته شوند و سخت دلتنگ
بشنو سخنی ز نعمت‌اللّه
صلحی کن و باز گرد از جنگ
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۷
گر به خانه روی و در بندی
به حقیقت بدان که دربندی
ملک شروان چه می کنی عارف
بطلب پادشاه دربندی
همدانی طلب همی کردم
یافتم آن عزیز الوندی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۳
چون رسول خدا به امر خدا
عزم فرمود تا به دار بقا
حوریان صف زدند رد گردش
گرد او بود گرد بر گردش
علمش آمد که یار غار تو ام
عمل آمد که دوستدار تو ام
اعتقاد آمد و جمالی خوش
حال آمد چه حال ، حالی خوش
جلوه کرده مقام او ، او را
ره نموده کلام او ، او را
روح پیغمبران به استقبال
آمده از برای عزّ و کمال
رحمت حق نزول فرموده
عذر امّت قبول فرموده
اول صبح و عاقبت محمود
به سلامت عزیمتی فرمود
جان پاکش ز تن عزیمت کرد
حس و روحش روان عزیمت کرد
رفت رضوان ز روضه کف بر کف
زده خال سیه بدو مطرف
جنّت آراسته که شاه آمد
مظهر حضرت اله آمد
جمع یاران چو آنچنان دیدند
غم دین داشتند و ترسیدند
که مبادا که دین خلل یابد
دشمنی از میانه بشتابد
رفتن او مثل به خواب زدند
چنگ در سنّت و کتاب زدند
نیک دریاب این سخن به تمام
تا بیابی مراد خود والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۲
تا قدرت حق دری به عیسی بگشود
وان ذات مطهرش به مریم بنمود
بگذشته هزار و هفتصد و چهل به تمام
شاید که بسی سال دگر خواهد بود
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۹
هر که او با یزید یاری کرد
هر چه کرد او خلاف یاری کرد
هر که گوید یزید بود عزیز
شک ندارم به خویش خواری کرد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۳
از بعد علی است یازده فرزندش
بر جای رسول نعمت الله ولی است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۴۶
بندهٔ مخلص است و دولتخواه
بندهٔ بندگان حضرت شاه
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۲
سلطنت بر مزید باد مدام
به محمد و اله و سلام