عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۶
هر که را راهبر ز غن باشد
منزل او بمرزغن باشد
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۷
با درفش ار تپانچه خواهی زد
باز گردد بتو هر آینه بد
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۹
هر که را رهبری کلاغ کند
بی گمان دل بدخمه داغ کند
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۱
نکند میل بی هنر بهنر
که بیوسد ز زهر طعم شکر
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵۰
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۰
کار زرگر به زر شود بر راه
زر به زرگر سپار و کار بخواه
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۳
زان گشاید فقع که بگشادی
زان نمایذ ترا که بنمادی
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۴
هرچه یابی وزان فرومولی
نشمرند از تو آن ببشکولی
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختند را
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۳
که تنگ و آذرم دارد و مرد بدسلب است
پسرش باز فضولست و مرد وسواسا
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۵
بچابکی بر باید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۶
ای شریعت را قرار و ای مدیحت را مدار
شهریار بامداری پادشاه با قرار
دین و دانش را ز جبهۀ رای تو باشد فخور
جور و بخشش را ز هیجۀ راد تو باشد مدار
راح را هنگام لطف آموخت طبع تو شتاب
خاکرا فرحین عفو آموخت علم تو وقار
حمله بشتابد چو رجس رجس نشکیبد ز حمد
عزم و حلمت هر دو کو گویند بشتاب و بدار
برد خواند از خصایل برتر و این هر دو راست
بر بنانت اقتداء و بر بیانت افتخار
گر به اشنج لطف ورزی زو برویانی سخن
ور با خضر کینه توزی زو برانگیزی شرار
هرکجا ابیض نمایی غله برگیرد هوا
هرکجا باره دوانی ذله بردارد غبار
هم ترا زیبد که باشی فرس را خیرالجواد
هم ترا شاید که باشی علم را فخرالکبار
با وفاق تو برویاند همی کانون خرد
با خلاف تو پدید آرد همی سنجر قیار
ای سهامجدی که گر پرسند ازر کوه ستون
کانکه یاردبد که چون راح تواش بر دوقار
همت تو ملطفت را همچو شایح را رواج
خانۀ تو مملکت را همچو دین را ذوالفقار
با وجود این نشانیها بآواز بلند
در زمان گوید که آن فخرالمم خیرالکبار
یوسف الدین آنکه گر بر قیر تا بدرای او
همچنان گردد که نزدش مور باشد کم زمار
اردوان اعزاز و راحم جود و جمشید احتشام
لوحیا آیین و کیتر جاه و تقدیر اقتدار
ای ترا بر مجدیان از روی مجدت امجدی
وی ترا بر مفخران از روی طاعت افتخار
هر کجا لطفت علق گردد بهار اندر خریف
هر کجا عنفت سمر گردد خریف اندر بهار
گر زو افدا و فدی بینی زوفد خویش بین
ور ز خور روشنتری یابی زرای خود شمار
نزد رایت بیضۀ میخور بی پرتو چو قیر
نزد وفدت تپۀ بر جیس در پستی چو غار
وهم تو چون ذیل عطفت کم پذیرد گرد بخل
ذیل تو چون جیب عصمت برنگیر ز عدعار
با جنابت بی جلال آمد همی چرخ هزبر
با اجارت بی عیار آمد همی غم عیار
زشت آن گر بخشششت دارد همی در همبرت
زشت آن گر بیعتت دارد عدو در زینهار
رودت ناصح نوازت را چو فصلت بی نهاست
ابیض عبهر گدازت را چو رمحت آبدار
نحم و رجم زود عنفت را نیارم گفت میل
هر یکی گر چار گردند آخشیجان چهار
گر بصف اندر کنی آهوی اعتدرا حفاظ
ور بعنف اندر دهی محرور آهن را فشار
شمع ازین آهو زبون گردد چو از مسحی حمام
آب از آهن فرو بارد چو از بخشش نثار
سهم با بأس تو هار و حصن با سهم تو هیر
خضر با بد تو شمر و ضیم با بیض تو قار
با وقار و عزم و شمشیرت بصیر عجل و حرب
حمد حرص و حرص حمد و نور هر دو صحب شار
ور بحویی از هرام شمس سازی مرقشیش
ور بگویی از صبا تو و شبی سازی طرار
یک فراس از حبس تو و ز ضیق اعدا صد کرنگ
یک دو شاخ از کف تو وز ظن کیتر صد بهار
هر کجا رخشت دهد بر تو سعادین چو جلای
هر کجا شهوت کند سرعت رواحین چون کوار
از نواهت خالس را سد فوتیا بر میتیان
از نوات جبهت صد آزیون بر احمرار
آبی ای رخ ار مر تو بو ید شود حمش غلال
صص بی مهر تو باید شود بیشین ذخار
در تکلم چیست نیلت شاعی ایلوج سکن
در سخاوت چیست ابلت صفرۀ اکلیل بار
برنگردد آز را از تو اله هرگز بطن
بر سرسید عطایت تا نگردد چشم خوار
چیست دستت در سخاوت اخضر و خضر شمر
در شجاعت چیست بیضت ارقم نسرین قبار
آسمانرا در سهامت بر جشن نبود خشنود
زانکه مور او مرا عین است و مر این را عقار
قاف تا قاف جهان بر عقر جودت یک عقیق
پای تا فرق فلک بر آجنابت سلمشار
دشمنت بر شعر مکمخت ماند آهخته تیر
ناصحت درارم دولت مانده را احبحه سهار
نیست گردیدت جناب از بهر چه رو حاعدی
بر همیدست و همی بارد در ریر همه عار
دشمنت راندب بردار شهقه نامد برحدیم
تا بمعجز آمد درون این روزه را حالت گمار
رنج جیش از سمق صد غربال کم برآی
کاسمانرا حاجت صید جزا نبود بهار
اشجمال ای در بر قازبچه اندوختم
و انتباه ای در بر اندیشۀ اندر ختار
هفت اخضر نزد یک اشباح دستت نیم شبر
هفت اسپهپا نزدیک صمصامت بیضۀ سومنار
با علو حضرت تو بی علو آمد سهام
با توان اسود تو بی توان آمد عضار
یک بطالی از تو و از صد جشامی صد ستام
یک بر آویز از تو و از صد ترازی صد غمار
گر شهر برخیزد از ایام کوهان بر شهان
کاینچنین ایام را بهر شهر شخرت ایار
گر بعالم در بود شیروی نبود جز که حزم
دشمن خدو خزان افهورای شهریار
ای ترا بر هر که هست از سروران سرور شدی
وی ترا بر هرچه هست از شهر باران شهریار
با یکی خاصه ز نافت سهل باشد شهرقی
با یکی نیمه زهانت سهل باشد انتمار
گر ز تو فرمان بود تیزی بزآرد حسن باغ
ور زتو باغی آیی بر آرد فتح کار
سیحه از رای تو با اندر قهر صرصهال
حمد از حلم تو بار حیلولم عیار
می نمیگویم که با کین تو با غم هم شکست
این همی گویم ناعم اندرو به ز انضمار
ملک را آرا بود از تیغ برق آسای تو
قفعلو از بد اشارت همی مهن تبار
ارقم رمح ترا اعجاز بیضای قرین
بختم بختم ترا اقبال یزدی مبار
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۳
آنچه با رنج یافتیش و به دل
تو بآسانی از گزافه مدیش
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۶
نمرود به گاه پور آذر
می گفت خدای خلق ماییم
جبار به نیم پشه او را
خوش داد سزا که ما گواییم
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۲۰
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نبخسانی
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵
در قناعت و توفیق دین و مذهب راست
بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟
برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست
غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست
فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را
عطاست ز ایزد و دانی که آن بزرگ عطاست
بگاه تنگدلی غمگسار پیرانست
گه فرا خروی باز مانع برناست
بلند نام تو ، ای روشن آفتاب خرد
چو آفتاب درخشان و چون خرد والاست
فروغ رای تو از نور جرم خورشیدست
خیال همت تو تاج تارک جوزاست
قضا بحسب دعای تو سوی خلق آید
مگر دعای تو اندازة نزول قضاست ؟
بژرف دریا مانی همی ، که بر جهلا
سیاست سخن تو سیاست دریاست
ز بیخ و شاخ بکندی ز بهر نصرة دین
هر آنچه بیخ ضلال و هر آنچه شاخ هواست
نه بر کشیدۀ جاه تو پست داند شد
نه اوفتادۀ زخم تو بر تواند خاست
تو مستجاب دعایی و هر که در ره تست
باعتقاد شناسم که مستجاب دعاست
اگر ببیخردی حاسدی سخن گوید
خرد پژوه شناسد که پایۀ تو کجاست
و گر کسی بسر خود شکر فرو ریزد
شگفت نیست که در هر سری دگر سوداست
سخن بدانش گویند ، پایگه گیرد
و گرنه طوطی و شارک چو آدمی گویاست
وگر چه جغد چو باز سپید صید کند
ز باز و جغد گه فال مرتبت پیداست
اگر بشکل و بصورت عدوت همچو تواست
ز روی عقل و بزرگی ز پایة تو جداست
بلی گیاه و زمرد برنگ یکدگرند
ولیک جنس ز مرد نه قدر جنس گیاست
یکی بتاج شهان در نشاندة شرفست
یکی بکام ستور اندرون ز بهر چراست
بزرگوارا ، ما نا طریق و سیرت من
نه بر مثال و طریق جماعت شعراست
ز بی فروغی بازار شعر خاطر من
از آنچه بود نیفزود وز فزوده نکاست
چو خواستار بود خاطرم سخن نارد
بدان مثال که خواننده در تواند خواست
همیشه تا بگرانی هوا نه جنس زمینست
همیشه تا بخفیفی زمین نه جنس هواست
بقات باد و مبادا جهان که بی تو بود
از آنکه سنت و دین را ببودن تو بقاست
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶
رمضان موکب رفتن زره دور آراست
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
در سراییدن چنگست و در الحان نواست
نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند
بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست
نی همی گوید سلطان من امروز قویست
می همی گوید بازار من امروز رواست
در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس
طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست (؟)
در هوا برف چو از باد بر آشفته شود
گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست
آتشی باید کافاق چنان افروزد
که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست
لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب
مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست
پارة لعل کجا از سبکی پنداری
بدل آب زلال و دگر باد صباست
آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست
و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست
آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد
ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست
راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم
گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست
عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو
صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟
خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم
دور باد از من و از باده که گویند خطاست
هر زمان جامه و دستار بباید بخشید
هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست
سره آرند ازو رور بتان اند همی (؟)
ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست
باده را باید برنای نشاطی که بدو (؟)
گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست
بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او
او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
ایا بجود و بآزادگی بدهر مثل
جهان بکلک تو و کف تو فکنده امل
چگونه رنجه نباشم برنج تو ؟ که مرا
ز نعمت تو بود مغز استخوان بمثل
اگر ز فکرت تو دوش خواب خوش کردم
چه من رهی ، چه پرستندگان لات و هبل
وگر خلاص تو امروز دیرتر بودی
بجان بنده غم آورده بد پیام اجل
خدای عزوجل فضل کرد با تن تو
بشکر کوش بپیش خدای عز وجل
سعادت تو ز بر دست گشت و نیک آورد
که حلق خصم تو گیرد زمانه زیر بغل
نه دولتیست که آنرا بود هنوز و بال
نه شادییست که آنرا بود هنوز بدل
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
بر آن صحیفة سیمین مسای مشک مقیم
که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم
مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را
ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم
غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض
تو رنگ او چه کنی ؟ زو بسنده کن بنسیم
یقین شناس که با خط مقاوت نکند
رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم
زوال ملکت خوبان خطست و ملک ترا
زوال نیک در آید ، ببیم باش ، ببیم
بسی نماند که بیرون کند ز سوسن سر
بنفشة طبری زیر آن دو زلف چو جیم
چنان شوی که کس از دوستانت نستاند
اگر بمزد دهی بوسه زان دهان چو سیم
اگر چه نیست چو رخساره قد و دندانت
مه دو هفته و سرو سهی و در یتیم
کلاه کبر فرو نه ، که خوبرویان را
بهم سیاه کند بخت عارضین و گلیم
همی ببخت من ایدر لگام من دل من
ز عشق بستده و کرده بخت را تسلیم
بمدح صاحب فرزانه سید الوزرا
کجا صحیح بدو گشت روزگار مقیم
عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام
که قیمتی بر او حکمتست و مرد حکیم
بخدمتش بگر ای و ز وحشتش بگریز
که این ثواب جزیلست و آن عذاب الیم
بجنت و بجحیم ار امان و بیم روند
وفاق اوست ز جنت ، خلاق او ز حجیم
چنان گریزد بخل از حریر خامۀ او
که از بلارگ الماس چهره دیو رجیم
در آفرینش شش چیز بر کمال از خلق
تمام هدیه جز او را نداند رب رحیم
زبان جاری و وجه ملیح و فدر بلند
کف گشاده و رأی متین و طبع سلیم
کسی که خدمت او کرد و دید سیرت او
از آن تبار نه جاهل بود دگر ، نه لئیم
رضیع دشمن او را خدای عزوجل
بجای شیر ز پستان دهد شراب حمیم
وگر در آتش سوزان بود موافق او
عطا کنند دلش را یقین ابراهیم
بدانگهی که زبس حرص جنگ و آتش جنگ
زنند نعره ز خاک کهن عظام رمیم
چو او بتیغ و بتدبیر پیشکار شود
مقاومت نکنندش سپاه هفت اقلیم
نه دیر پاید ، تا مهتران عصر کنند
ز خاک درگه او کیمیای ناز و نعیم
حساب راست بدیوان او چنان یابی
که راست تر نبود زان حساب در تقویم
غضنفری که بشکلش درون نگاه کند
گر از مثل دلش آهن بود شود بدونیم
ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند
که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظلیم
ایا بیان خرد را عبارت تو قرین
و یا کمال هنر را کفایت تو ندیم
تو آن کسی که مهمات روزگار شود
بحشمت تو تمام و بدولت تو سلیم
نجات خلق بقهر تو و سیاست تست
ز بند بسته و بیم بزرگ و رنج عظیم
مقیم بخت بخدمت بپای پیش کسیست
که او بپای بود پیش خدمت تو مقیم
تو در سواد نشابور بوده ای ، که خرد
بمدحت توهمی کرد بنده را تعلیم
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
رهی ز ملک طرب پای بر نهد بصمیم
دقایق سخن آنجا کشد بمدحت تو
که عاجز آید از ادراک او ذکای فهیم
ز روزی نظم بجایی رسد که در نرسد
بگرد نظم وی اندر کلام هیچ کلیم
همیشه تا نرسد در جهان ضعیف و قوی
همیشه تا نبود در سیر صمیم و رمیم
زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد
رفیق دولت عالی و رهنمای علیم
خجسته باد و پذیرفته عید و روزۀ تو
گشاده دست تو بر عون خیر و قهر اثیم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن
هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن
چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا
چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن
گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر
گهی ز برگ بنفشه است لاله را خرمن
مرا ز آتش و یاقوت عارض و لب او
شدست جزع بآب فسرده آبستن
بر غم خسته دلم یک زمان جدا نشود
دهان او ز سر زلف و زلف او ز دهن
زرشک هر دو همی جان و دل براندازم
اگر چه عاشق این هر دوم بجان و بتن
بهار نقش سپهر جمال او دارد
شبی ز خوشۀ سنبل ، مهی ز برگ سمن
مهی بزیر شبی مشک بوی نور افزای
شبی بگرد مهی سیم رنگ سایه فگن
خیال روی وی اندر بهار دیدۀ من
بتی شدست که جانست پیش او چو شمن
ز بسکه خون بربایم بناخن از مژگان
ز روی ناخن من بر دمد همی روین
لگن ز زردی من زعفران سوده شود
چو دست شوی ز دستم فرو شود بلگن
چهار چیز ورا از چهار چیز آمد
که هست هر یک از آن نادر زمان و زمن
ز عقد لؤلؤ دندان ، ز برگ لاله دهان
ز شاخ سنبل گیسو ، ز پاک نقره ذقن
مرا ز سنبل او نال گشت سرو سهی
مرا ز لالة او شنبلید شد سوسن
مرا ز لؤلؤ او جزع گشت مروارید
مرا ز نقرة او گشت زر سبیکة تن
ایا فراخته تیغ جفا ز بد عهدی
بزن ، که زخم ترا صبر من بسست مجن
دریغ : کز سخن دلفریب رنگینت
نخست روز بعهد بدت نبردم ظن
اگر تو تیر جفا را دلم نشانه کنی
بجان خواجۀ فاضل نگویمت که : مزن
حکیم سید ابوالقاسم ، آنکه شهر سرخس
ز قدر او بفلک بر همی کند مسکن
نبشته سیرت او را زمانه بر ارکان
نهاده همت او را سپهر بر گردن
اگر غرایب عقلی ز زخم فکرت او
بگرد پیکر خود پرده بندد از جوشن
خدنگ فکرت او دیدۀ غرایب را
کند بنیزه و پیکان چو چشم پرویزن
چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداری
که مغز گردد در استخوان او روین
اگر بآینه در بنگرد مخالف او
خیال رویش خیزد بپیش او دشمن
ز بس توان و بلندی همی تفکر را
ستاره ای شود اندر سپهر جان روشن
ایا گزیده خصالی ، که برد باری را
بزیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن
ز طبع و لفظ تو در سپید در دریا
ز دست و کلک تو یاقوت سرخ در معدن
که گفت دانۀ یاقوت زیر آتش تیز
خنک بود ، چو هوا ، روز برف ، در بهمن؟
اگر بر آتش طبع تو برنهی یاقوت
ز تفتگی ز میانش برون جهد روغن
ز ذل خویش شود رسته خصمت از خواری
ز بی تنی نتوان بست ذره را بر سن
بزیر خاک درون شاخ خیزران گردد
ز بهر عشرت تومار قیر گون گرزن
اگر چه مایة اهریمنست کفر و ضلال
بنور رای تو دین دار گردد اهریمن
ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو
سلیح و گرز شود تار و پود پیراهن
ز بس بلا که سلب بر تنش نهاده شود
بروز مرگ وصیت کند بترک کفن
خجسته خامۀ تو ، ناخریده در ثمین
چو زر ساو شدست از برای نقد شمن
کبوتریست که بر چنگ و مخلب شاهین
براه دیده ز ژاغر برافگند ارزن
سرشک سرخ شود در کنار چشم صدف
گیاه سبز شود در مسام کوه عدن
ز روزی زرد شود در دهان شب بکمین
بدیده عنبر سارا بر آرد از مکمن
بزرسا و چو مشک از دهان نافه ربود
بسیم سوخته منقوش کرد پیراهن
ز قدر خویش ندارد خبر که بی خبرست
ز زر زمین و ز دانش دل و ز روح بدن
سرش پدید شود چون ز تن ببری پست
تنش ندارد سر تا نبریش بر تن
عجب تر آنکه : چو آهن بدو فرو بردی
بعقد لؤلؤ زو یاره برگرفت آهن
بمار زرین ماند بنوک سر پران
که جان جهل ز شخصش همی کند گلشن
بدست اندر گفتی که قرصة خورشید
بباغ لفظ ز انجم همی کند گلشن
ایا سپهر بزرگی ، چه عذر دانم خو است ؟
که سیرت تو گران کرد بار من بر من
گرم زمانه تهی دست کرد ، پر دارم
دلی گشاده ز اندیشهای مستحسن
کمند صبر مرا نرم تر ز موم شود
اگر زمانه شود تند کرۀ تو سن
سخن شناسی و دانی که من چه گفتستم
سخن شناس شناسد بها و قدر سخن
همیشه تا نبود لاله در دهان صدف
همیشه تا ندمد لؤلؤ از کنار چمن
بکام زی و بشادی بمان و خرم باش
ولی بناز و بشادی ، عدو بگرم و حزن