عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
ای به عدل تو جهان یافته از جور نجات
دولت و ملک ملک را زبقای تو ثبات
گر بنازند وزیران‌ کُفات از تو سزد
زانکه هم شمس وزیرانی و هم صدر کفات
آن وزیری تو که از بعد رسول قُرَشی
بر تو زیبد که دهد اهل شریعت صلوات
با تو یک ساعت اگر رای زدی اسکندر
از پی چشمهٔ حیوان نشدی در ظُلَمات
چون بدیدی به حقیقت خرد و فضل تو را
خوردی از چشمهٔ فضل و خردت آب حیات
هست دایم زده انگشت تو ای صدر روان
هر یکی بیشتر از دجله و جیحون و فرات
سر فرازد اَمَل و تازه شود روی امید
چون تو در دست قلم گیری و در پیش دوات
برکات همه عالم بود اندر قلمت
چون به توقیع کند در کف رادت حرکات
کوکب سعد چو در بُرج شرف سیر کند
عالمی را بود اندر حرکاتش برکات
عین دیوان ادب را تو چنان داری یاد
که ادیبان به از آن یاد ندارند صفات
صاحب جمهره در عهد تو گر زنده شود
بدل جمهره از شرم تو خواند ادوات
بر تو باید که سخن عرضه کند مرد سخن
که مقادیر سخن را تو شناسی درجات
منم آن بنده که باغ دلم از خدمت توست
تازه و سبز چنانک از دم نوروز نبات
از رضای تو سرافراخته تا روز جزا
در وفای تو دل افروخته تا روز وفات
نیست بر رای تو پوشیده که یک سال مقیم
بوده‌ام در وطنی خشک و تهی از حسنات
سوی درگاه تو از خانه بدان آمده‌ام
تاکنم شغل بنین ساخته و شغل بنات
تا گهر آرد دستم چه مرا گویی خُذْ
تا گهر بارد طبعم چه مرا گویی هات‌
غم اِفلاس همی تیره‌ کند خاطر من
که دهد جز تو مرا از غم افلاس نجات
به سرِ تو که به‌ من بنده مُهنّا نرسید
صِلَت تو که به‌خط پار مرا بود برات
از تو امسال صِلت نقد همی دارم چشم
تا کنم در کتب شکر تو عنوان صلات
تا به‌ شرع اندر تکبیر صلوت است و سلام
باد شکر تو فریضه چو صیام و چو صلوات
همه انبوهی زوار به‌ درگاه تو باد
همچو انبوهی حجاج به‌ دشت عرفات
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
چه سنت است‌ که در شهر زینت زَمَنَ است
رسول شادی و جشن رسول ذوالمِنَن است
خجسته موسم عیدست کاندرین موسم
بر آسمان سعادت ز انجُم انجمن است
اگرچه تهنیت از دیگران به نثر نکوست
ز من به نظم نکوتر که نظم‌ کار من است
سزای تهنیت اندر جهان به نظم و به نثر
نظام دین پیمبر مظفر حسن است
قوام ملت یزدان و یادگار قوام
که فخر ملک زمین است و سید زَمَنَ است
یکی مبارک سروست باغ دولت را
که صدر ملک و بساط وزارتش چمن است
به فال‌ گیر و غنیمت شمر شمایل او
که در شمایل او بوی سوسن و سمن است
مثال او ز نوائب امان مظلوم است
حدیث او ز حوادث نجات مُمتَحَنَ است
وفای او مدد اجتماع ‌دین و دل است
رضای او سبب اتصال جان و تن است
ز طَعن و ضرب فلک دولتش ندارد باک
که عصمت مَلَک‌ُالعرش پیش او مِجَن است
جمال طلعت اوگرچه در نشابورست
حجاب عزّت او در حجاز و در یمن است
نسیم حضرت او گرچه در خراسان است
طراز دولت او در طراز و در خُتَنَ است
اگر نوشتهٔ او بر سپهر عرضه کنند
سپهر محو کند هر چه بر زمین مِحَنَ است
اگرچه نیست‌ کنون در میان شغل ملوک
نشسته شاد به‌حکم و مراد خویشتن است
به روزگار به اندیشه‌ای به دولت او
تقرّب ملک ملک بخش تیغ زن است
سبک شکست به اقبال او سپاه گران
درست‌ گشت که اقبال او سپه شکنست
چو حشمت‌ گهر خواجهٔ بزرگ بدوست
به مهر اول دل خرد و بزرگ مُرتَهَنَ است
همه به طُوع خداوند خویش خوانندش
مگر سه شاه‌ که شاهی بهر سه مُقتَرنَ است
نگر گمان نبری کاو به جود و حشمت و جاه
ز جنس حاتم و نُعمان و سیف ذوالیَزنَ است
که روح هر یک از ایشان به عالم ارواح
ز بهر خدمت او در تأسف بدن است
بلند بختا، بیدار دل خداوندا
دو چشم خلق ز بیداری تو دروسن است
ز بس‌ که در دل تو فطنت است‌ گوناگون
گمان برم که مگر فطرت تو از فِطَنَ است
شده به عدل تو پرورده ملک تاجوران
که ملک کودک و خُر‌دست و عدل تو لَبَنَ است
بِحار همت و شمشیر احتشام تو را
زآفتاب و مَجرّه سفینه و سفن است
مگرکه بخت تو نیرو دهندهٔ ضعفاست
که در حمایت او صَعوه‌ همچو کرگدن است
مگر فلک صنم خویش‌ کرد بخت تو را
که پیش او به‌عبادت خمیده چون شَمَنَ است
به خاک پای ستور تو ماه مشتاق است
به آب دست تو بر عاشق است و مُفتَتَنَ است
ز بهر دوستی هر دو در منازل خویش
به‌ شکل‌ گاه چو نعل‌ است و گاه چون لگن‌ است
گه وقار چوکوه است حلم تو لیکن
گه نَوال دل تو چو بحر موج‌زن است
منافع همه‌ گیتی در آفرینش توست
که‌ کوه و بحر تو را در میان پیرهن است
د‌لی ‌که نیست به دام محبت تو شکار
به صیدگاه اجل صیدگیر اهرمن است
مُعَلََّقَ است وگرفتار و عاجز و گردان
دل عدوت‌ ز بس‌کاندرو فریب و فن است
گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ به‌دام
گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزن است
کرا خلاف تو افکند برنخیزد نیز
که دستبرد خلاف تو جمله را رسن است
چه زنده‌ای که مخالف شود تو را یک روز
چه مرده‌ای که ز صد سال باز در کفن است
به دست لطف نهادست در دل تو خدای
خزینه‌ای که درو گنج عقل مُختَزن است
به هیچ حادثه نقصان نگیرد از پی آنک
بر او قضا و قدر پاسبان و مُؤتَمَن است
چو نیست دست فِتَن را به روزگار تو راه
چه باک داری اگر روزگار پرفِتَنَ است
فرایض و سُنَن آراسته به‌ طاعت توست
که طاعت تو طراز فرایض و سُنَن است
نسیم طاعت تو گر رسد به هند و به‌ روم
شود خدای‌پرست آن که عابدالوثَن است
مدیحت از صدف و نافه زاد و پنداری
که درّ و مشک مرا در ضمیر و در دهن است
ز شعر مدح تو هر بیت‌ گوهری است ثَمین
که مشتریش سپهرست ومشتری ثَمَن است
چنین‌ گهر نه به دریا به‌ دست غوّاص است
چنین‌ گهر نه به‌ خشکی به‌دست کوهکن است
رسید عید بیفروز جام از آن‌گهری
که نافع همه اعضا و رافعُ الحَزَن است
میی‌ برنگ عقیق یَمَن‌ که چون ز قدح
دهد فروغ توگویی ستارهٔ یمن است
سماع توبه شکن‌خواه وزین گهر بستان
ز دست آنکه خداوند زلف پرشکن است
مهی چون یوسف چاهی که از پی دل خلق
چهی چو سیم سپیدش میانهٔ ذَقَن است
بتی‌که چون به رخ و قامتش نگاه‌کنند
گمان کنند که گلنار بار ناروَن است
بهار چین کن از روز بزم خانهٔ خویش
وگرچه خانهٔ تو چون بهار بَرهَمَن است
همیشه تا که بود جای عندلیب چمن
همیشه تا که زغن را مقام مرزغن است
تو در چمن همه آواز عندلیب شنو
به مَرزَغَن‌ تن اعدات طعمهٔ زغن است
همیشه تا ز قضا و قدر بهر وطنی
بقای پیر و جوان و فنای مرد و زن است
به هر وطن‌که تو باشی عزیز باش و شریف
که با تو عزّ و شرف همنشین و هموطن است
هزار عید بمان‌ کز پی نشاط تو عید
هزار سال دگر بر امید آمدن است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
ایام نشاط است که عید است و بهار است
گیتی همه پربوی‌ گل و رنگ و نگار است
در هر وطنی خرمی از موکب عیدست
در هر چمنی تازگی از باد بهارست
تا باد بهاری به سوی باغ گذر کرد
بر شاخ درختان‌ گل و نسرین که به‌ بار است
بر طرف چمن شاخ درختان ز شکوفه
مانند بت سیمبر مُشک عِذارست
گشته است بنفشه چو یکی عاشق مهجور
کز هجر سرافکنده و از عشق نزار است
نرگس قدح باده نهادست به ‌کف بر
زان است که در دیدهٔ او خواب و خمارست
بر سبزه و لاله به لب جوی و سر کوه
از مرغ جغانه است و ز نخجیر قطار است
گرد آمدن مرغ و به هم رفتن نخجیر
از بهرشکار مَلِک شیر شکار ست
سنجر که به خنجر دل بدخواه بسوزد
زیرا که تف خنجر او صاعقه بار است
آن شاه جهانگیر که از تاختن او
بر قیصر و فغفور جهان همچو حصار است
از موکب او تا به در هند نهیب است
و ز لشکر او تا به حد روم غبار است
بر اسب ‌گه رزم همه مردی و زورست
بر تخت‌گه بار همه حلم و وقارست
بحری است‌ گهربخش‌ که بر تخت نشسته است
شیری است عدو سوز که بر اسب سوار است
در خدمت او شخص ادب راست مزاج است
در مد‌حت او زرّ سخن پاک عیار است
تاجند تبارش ز شرف بر سر شاهان
او از هنر و روزبهی تاج تبارست
تا کرد عیان دولت او صورت دولت
‌چرخ آینه گون است و قضا آینه‌دارست
همواره بود تعبیهٔ دولت او راست
کان تعبیه را قاعده تا روز شمارست
ای شاه ز تو تخت همی شکرگزارد
هرچند کزو هر ملکی شکرگزارست
بر نام تو از تاجوران خطبه و سکه است
هرجا که در اسلام بلادست و دیارست
هر خیل ز ترکان تو چون سیل جبال است
هر فوج ز گردان تو چون موج بحارست
از روضهٔ عدل تو در آفاق نسیم است
وز آتش خشم تو در اقطار شرارست
مانندهٔ آب است حُسام تو ولیکن
این است که از خون اعادیش بخارست
ز اندیشهٔ روزی ننهد بار به دل بر
هر بنده‌که او را سوی درگاه تو بارست
آن کس که برفت از در تو بیهده روزی
تا از در تو دور شدست از دردارست
ای ناصر دین نبی و یار شریعت
ایزد به همه کار تو را ناصر و یار است
اَجرام فلک را به هوای تو مسیر است
زیرا که فلک را به مدار تو مدارست
با حد وکنار است همه چیز به‌ گیتی
فیروزی و اقبال تو بی‌حدّ و کنارست
تا نصرت و یمن است تو را سوی یمین است
تا راحت و یسر است تو را سوی یسار است
دمساز موالیت می و نالهٔ زیرست
همراه مَعادیت غم و نالهٔ زار است
عید آمد و بگذشت همه روز به شادی
وقت طرب و خرمی و جام عقار است
تا یازده مه اهل طرب را به سعادت
در مجلس تو با می و مطرب سر و کارست
اقرار دهد هر که حریف است در این کار
کز مجلس عا‌لیت بر این جمله قرار است
تا روز رونده است و شب اندر پی روزست
تا خار خَلنده است وگل اندر بی خارست
از دولت تو جان ولی تازه چو گل باد
کز هیبت تو روز عدو چون شب تارست
خوش باد همه روز تو چون عید و چو نوروز
کز فرّ تو هر روز گل بزم به بارست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
این چه شادی است‌ که زو در همه عالم خبرست
وین چه شکرست‌ که زو در همه عالم اثرست
این چه بادست که او را ز نعیم است نسیم
وین چه ابرست‌ که او را ز سعادت مَطَرست
وین چه سورست که پنداری جشنی است بزرگ
وین چه جشن است‌ که پنداری عید دگرست
جشن ایام بود رسم جم و افریدون
جشن اسلام بقای مَلِک دادگرست
سخت شادند بدین جشن همه ناموران
شرف‌الدین ز همه ناموران شاد ترست
قبلهٔ دولت بوطاهر سعدبن علی
که دل طاهر او قبلهٔ عقل و هنرست
آن‌که در دولت و ملت به بزرگی مثل است
وان‌ که در مشرق و مغرب ز کریمی سَمَرست
علم با منفعتش‌ گویی‌ کان علم علی است
عدل بی‌غایت او گویی عدل عمرست
ذات او راست صفات ملکی و بشری
که به سیرت ملک است او و به صورت بشرست
روشنی‌ گیرد از اندیشهٔ او چشم خرد
زانکه اندیشهٔ او چشم خرد را بصرست
منظر دولت او را ز مجره است شرف
آتش همت او را ز ثریا شررست
درگهش کعبهٔ فضل است و کفش زمزم جود
قدمش رکن و مقام است و رکابش حَجَرست
قلمش هست چو تیری سر پیکان بدو شاخ
وان دو شاخش ز روانی چو قضا و قدرست
تیر هرگز نشنیدم که ‌کند فعل سپر
تیر او خلق جهان را ز بلاها سپرست
آنچه او بخشد در دُرج معالی است دُرَر
وانچه او داند در دُرج معانی غُررست
لاجرم سال و مه از دانش و از بخشش او
دُرج و دَرج فضلا پر غُرر و پر دُرَرست
ای همامی که به‌ خورشید همی مانی راست
که تو در خاوری و نور تو در باخترست
از پی زینت اسبان و غلامان تو را
بر فلک صورت جوزا چو لگام و کمرست
ملک باغ است و قضا ابر و اَمَل باد صبا
بخت عالی شجر و رسم تو بار شجرست
مهتری چون دل و انصاف تو چون نور ‌دل است
سروری چون سر و اقبال تو چون چشم سرست
بهر احباب تو از دهر قبول است و خطر
به رخ اعدای تو از چرخ نهیب و خطرست
هر شبی را سحری هست به نزدیکی روز
شب اعدای تورا روز قیامت سحرست
گر ستودست فتوح و ظفر اندر همه جای
را‌ی و تدبیر تو قانون فتوح و ظفرست
آن‌ کجا ‌در سفری جاه تو باشد به‌ حضر
وان کجا در حضری نام تو اندر سفرست
با چنین جاه و چنین نام که در ملک تو راست
حضر تو سفرست و سفر تو حضرست
روح را از مدد و مَکرِمت توست بقا
همچنان ‌کز مدد روح بقای صُوُرست
کردگار از سِیَر خوب تو بنمود به‌ خلق
هر بشارت که ز آمرزش او در سورست
تا بود سورهٔ الفاتحه عنوان سُوُر
سیرت خوب تو عنوان کتاب سیرست
گر پسر نیست تو را نام نکو هست تو را
مرد را نام نکو به ز هزاران پسر است
دستگیر ضعفا باش به افضال وکرم
که تو را بر ضعفا رحمت و مهر پدر است
خاصه اکنون که شه شرق به‌ کار ضعفا
نظری‌ کرد و بدان است ‌که جای نظر است
سبب و موجب آن عارضه چون برشمریم
خارج از خاطر و اوهام ستار شمرست
ملک‌ العرش پس از قدرت رحمت بنمود
قدرت و رحمت او خلق جهان را عبرست
تا شد از عافیت شاه خراسان چو بهشت
بر دل دشمن بدگوی جهان جون سقر است
همچو اصحاب سقر جفت زَحیرست و زفیر
هرکه بر گفتن بیهوده گشاده زفر است
ناسپاسی‌ که بدین شُکر دلش خرم نیست
جگرش خسته شود گرچه همه تن جگر است
ای جوادی که‌ گه جود نثار تو شود
هرچه بر چرخ ستاره است و به دریا گهر است
مُطیعان را اگرست و مگر اندر سخنان
سخنان تو همه بی‌اگر و بی‌مگرست
به‌ تو دارند همی چشم همه خلق جهان
که به چشم تو همه مال جهان بی‌خطرست
نتوان گفت به‌ مقدار سخای تو سخن
که سخای تو تمام است و سخن مختصرست
از من امسال غبارست مگر بر دل تو
که ز مرسوم من امسال دلت بی‌خبر است
شکرست از نی و شکرست مرا از قدت
قیمت و لذت این شُکر فزون از شَکَرست
تاکه تاریخ شب و روز و مه و هفته و سال
از مدار فلک و رفتن شمس و قمرست
باد قدر تو فزون از فلک و شمس و قمر
زانکه زیرست همه عالم و قَدرَت زبرست
راهبر باش به اقبال خردمندان را
که جهاندار به توفیق تو را راهبرست
دفتر ناموری کن ز هنر نامهٔ خویش
که هنر نامهٔ تو مایهٔ هر نامورست
تو بمان ساکن اگرچند فلک‌گردان است
وز جهان مگذر اگرچند جهان درگذرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای شده ملک و دین ز کلک تو راست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَی‌الخُصوص مراست
هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافته‌ام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصهٔ خویش با تو دانم‌ گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست
به‌ یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان به‌خیر دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
ای صاحب اعلی دل تو عالم اعلاست
رای تو چو خورشید، درخشنده و والاست
گر دهر مُهَنّاست بدین عید همایون
این عید همایون به بقای تو مهناست
عالم به تو خرم شد و گیتی به‌ تو روشن
دولت به تو باقی شد و ملت به تو آراست
شغل همه آفاق به فرمان تو شد خوب
کار همه احرار به کردار تو شد راست
از ماه فلک تا دل تو هست تفاوت
چندانکه تفاوت ز ثری تا به ثریاست
گر ماه فلک تافته بر روی زمین است
ماه دل تو تافته برگنبد خَضْراست
آن ماه، گهی کاهد و گاهی بفزاید
وین ماه بیفزاید و هرگز نکند کاست
زیر علم دولت تو سایهٔ طوبی است
زیر قدم همت تو تارک جوزاست
شاید که بُوَد خصم تو از لشکر فرعون
تا رای درخشان تو همچون ید بیضاست
آثار کفایت همه از رای تو باقی است
انوار سعادت همه از روی تو پیداست
دیدار تو گویی به مثل مرکز نورست
زیرا که بدو چشم بشر روشن و بیناست
کردار تو گویی به مثل اختر سعدست
زیرا که بدو بخت بشر فرخ و برناست
گفتار تو گویی به مثل پایهٔ عقل است
زیرا که بدو جان بشر عاقل و داناست
روز همه کس هست ز توفیق تو روشن
تا در قلم تو شب تاریک مجزاست
توقیع تو بینم سبب زندگی خلق
گویی‌ که صریر قلمت باد مسیحاست
ای صدر وزیران جهان بدر زمینی
ای بدر زمین صدر وزارت به تو آراست
من بنده همی تا صفت مدح تو گویم
از قوت مدح تو مرا طبع چو دریاست
شاید که چو دریای محیط است مرا طبع
زیرا که درو مدح تو چون لولو لالاست
با حکم ابد باد بقای تو برابر
ای یافته از حُکم ازل هرچه دلت خواست
بگذار دو صد عید علی‌رغم عدو را
خوش دار ولی را که تورا دولت والاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
آن خداوندی که او بر پادشاهان پادشاست
مستحق عُدّت و مجد و جلال و کبریاست
گر به دل خدمت‌ کنی او را سزای خدمت است
ور به‌جان اورا ثناگویی سزاوار ثناست
اوست معبودی به وصف لایزال و لم یزل
لم یَزَل او را سریر و لایزال او را سراست
زنده او را دان و هست او را شناس از بهر آنک
زندهٔ دایم وجود و هست جاویدان بقاست
حکم او بی‌علت است و صُنع او بی‌آلت است
ذات او بی‌آفت است و ملک او بی‌منتهاست
دانش او بی‌محال و بخشش او بی‌عدد
گفته ی او بی‌مجاز و کرده ی او بی‌خطاست
از ازل گر بنگری پیوسته بینی تا ابد
قسمتی در هر چه خواهی حکمتی در هرچه خواست
آسمان نیلگون هست آسیای قدرتش
مردم اندر دور او چون گندم اندر آسیاست
ضربت خِذْلان او بر جان مرد مفسدست
شربت توفیق او بر جان مرد پارساست
لطف او بین هرکجا اسباب خلقی ساخته است
قهر او دان هرکجا احوال قومی بینواست
هرکه بدبخت است بیگانه است با اسلام و دین
نیکبخت آن است کاو با دین و اسلام آشناست
راستی و کژّی اندر راه توحیدست و شِرک
هر دو پیوسته نگردد کان جدا و این جداست
هرکه باشد همنشین شرک گیرد راه کج
وان که باشد همره توحید یابد راه راست
با هوای نفس کی باشد رضای حق روا
تا که عصیان در هوای نفس و طاعت در رضاست
قول و فعل خویش را درمعصیت منکر مشو
زانکه هفت اندام تو بر قول و فعل توگواست
سُخرهٔ ابلیس‌ گشت و غرهٔ تَلْبیس شد
هرکه او در معصیت بِفْزود و از طاعت بکاست
گر تو در دنیا هزاران چاره و حیلت کنی
چیره گردد بر تو آخر هرچه از ایزد قضاست
با قضای چیره در دنیا چه جای حیلت است
با نهنگ شرزه در دریا چه جای آشناست
گر سلیمانی که جن و انس در فرمان توست
ور فریدونی که شرق و غرب سرتاسر تو راست
بهرهٔ تو زین جهان چون دامنت گیرد اجل
ده‌گزی کرباس و لختی خشت و چوب و بوریاست
خوف ما از عدل یزدان و رجا از فضل اوست
زانکه عدل او بلا و فضل او دفع بلاست
در دل مومن همی خوف و رجا باید بهم
مومن پاک است هرکاندر دلش خوف و رجاست
این جهان چون باغ و ما همچون نهالیم و درخت
رحمت و احسان او چون ابر و چون باد صباست
رحمت و حرمان خویش از فضل او داند همی
هرکه در رنجی‌ گرفتار و به دردی مبتلاست
او نکوکارست اگر ما را عبادت اندک است
او خریدارست اگر ما را بضاعت کم بهاست
گر هُدیٰ خواهی گواهی ده که معبودت یکی است
وان یکی بی‌یار و بی‌همتا و بیچون و چراست
سَیّد اولاد آدم خاتم پیغمبران
مهتر عالم شفیع روز محشر مصطفاست
نایب پیشین او بوبکر و آنگاهی عمر
بعد ازو عثمان وبعد از وی علی مرتضاست
گر بر این دین و بدین مذهب ز دنیا بگذری
جای تو در جَنّهٔالفِردوس جای اولیاست
ای خداوندی که در وصف وجود جود تو
حجت سنی قوی و حاجت مومن رواست
بر ثنای حق معزی را دعا باید همی
زانکه مقصود معزی را ثنای حق دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
تا هست جهان دولت سلطان جهان است
وز دولت او امن زمین است و زمان است
عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است
جودش سبب زندگی پیر و جوان است
از دولت او در همه آفاق دلیل است
وز نصرت او در همه اسلام نشان است
دریا دل وگوهر سخن و صاعقهٔ تیغ است
باران سپه و بحر کف و برق سِنان است
لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست
دشمن شکن و مال ده و ملک ستان است
ای شاه جهان هرچه تورا کام و مرادست
تقدیر و قضای مَلَک‌ُالعَرش چنان است
چندین شرف و جاه که ایزد به‌ تو دادست
گر برشمرم برتر ازین وهم و گمان است
هر دولت و نصرت که خبر بود ز شاهان
در مشرق و مغرب همه امروز عیان است
در خشم تو بیم است و به عفو تو امیدست
از مهر تو سودست وز کین تو زیان است
در مصر ز شمشیر تو آشوب و نفیر است
در روم ز پیکان تو فریاد و فغان است
با عدل تو بر خلق گشادست دَرِ امن
بس شاه که در خدمت تو بسته میان است
از آتش تیغ تو برفت آب مخالف
وز باد سر خصم تو در خاک نهان است
ازکِلک و بَنان تو دل خلق بنازد
گویی اَمَل خلق در آن‌ کلک و بنان است
وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد
گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است
خورشید زمینی تو و هر روز به‌ خدمت
خورشید فلک بر سر تو سَعد میان است
از تابش خورشید پدید آید یاقوت
زان است که بر دست تو یاقوت روان است
اقرار دهد مرد خردمند که در فضل
یاقوت روان بر کف تو قوت روان است
دیدار تو شادیّ و طرب را سبب آمد
چندین طرب و شادی و خنده یک از آن است
اندر دل و جان مهر تو گشته است‌ که او را
از مهر تو آرام دل و راحت جان است
از جاه تو این مصر چو رضوان بهشت‌ است
وز فرّ تو این روضه چو رَوضات جنان است
شاهنشه اَقران و خداوند قِران باش
تا شمس وکواکب را بر چرخ قِران است
از عدل تو بر خلق جهان سایهٔ نعمت
واندر خط فرمان تو چندان که جهان است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
تاج دنیا و دین خداوند است
در همه کارها خردمندست
در خراسان و در عراق امروز
کیست کاو را به زهد مانندست
چر‌خ را با بقای دولت او
تا جهان است عهد و سوگندست
عقل او را قیاس نتوان کرد
کس نداند که عقل او چندست
چشم دین روشن از سعادت اوست
چشم او روشن از دو فرزندست
آن یکی داوری است قلعه‌گشای
وین دگر خسروی عدو بندست
نازش هر دو پادشاه بدوست
هر دو را مادر و خداوندست
بنده تشریف او همی خواهد
که به مدحش‌گهر پراکندست
خیر او از جهان‌گسسته مباد
که نکوکار و نیک پیوندست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
چه صورت است که بی‌جان بدیع رفتارست
چه پیکرست که بی‌دل شگفت‌ گفتارست
مساعد قدرست او و ترجمان قضاست
وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست
به تیر ماند و او را به‌قیر پیکان است
به مرغ ماند و او را ز قار منقارست
به پای بسته ولیکن به فرق او سر اوست
به تن درست ولیکن به‌ روی بیمارست
بود نشان تن نادرست زردی روی
جرا درست تن است او و زرد رخسارست
نسیم بر تن زرین او نگارگرست
به روز بر سر مشکین او شب تارست
دهان او به سمن بر همی‌ گهر بارد
چون در دهان شبه دارد چرا گهربارست
وگر ز نافهٔ زرّین همی‌ گهر ریزد
میان تختهٔ سیمین جرا نگونسارست
وگر ز عقل و ز فرهنگ نیستش خبری
جرا میانهٔ فرهنگ و عقل معیارست
زبان دولت و دین است در دهان هنر
چو در بنان ادیب رئیس مختارست
محمد آنکه سپهر محامد هنرست
برای پاک سمای نجوم و سیارست
دلش چو مصدر و توفیق همچو تصریف است
کفش چو نقطه و تحقیق همچو پرگارست
شهاب همت او را ز مهتری فلک است
درخت دولت او را ز بهتری بارست
از آن شدند خریدار او خداوندان
که طبع و خاطر او فضل را خریدارست
عزیز شد ز نکوکاری و گشاده دلی
که هم‌گشاده دل است او و هم نکوکارست
اگرچه همت یاری ز بخت نیک بود
خجسته همت او بخت نیک را یارست
ز بخشش مَلک‌العرش و گردش فلکی
نصیب دشمن او حسرت است و تیمارست
بدو فرست‌ که تدبیر او کند آسان
هر آن سخن‌ که به نزدیک خلق دشوارست
به‌سوی دولت او از بلندی و پاکی
نه عقل را نظرست و نه وهم را بارست
از آنکه هست کرم را به‌نزد او مقدار
همیشه پیش بزرگان بزرگ مقدارست
هر آن نگار که پیدا شود ز خامهٔ او
طراز مملکت خسرو جهاندارست
توقع است‌ که منشور من بیاراید
بدان عبارت شیرین که در شهوارست
مرا نوشتن منشور من به از خلعت
که درج پرگهرست آن و گنج دینارست
همیشه تا صفت آذرست و آذریون
همیشه تا صفت آذرست و آزارست
ستوده بادش کردار و نیک بادش بخت
که نیک‌بخت و موفّق ستوده کردارست
همیشه قبلهٔ اقبال باد و دیدهٔ دین
چنانکه تاج بزرگان و فخر احرارست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۷
ماه‌کند بر فلک ستایش آن خَدّ
سرو کند در چمن پرستش آن قد
عاریه دارند سرو و ماه تو گویی
راستی و روشنی از آن قد و زان خد
ای شده بی‌علتی دو چشم تو بیمار
ای شده بی‌حجّتی رخ تو مُوّرد
روی تو کردست نقس مانویان زشت
سِحر تو کردَست سِحر بابلیان رد
چشم تو ضحاک دیگرست‌ که دارد
آخته ضحاک وار تیغ مُهَنّد
زلف تو داوُد دیگرست که دارد
عاج منقط به زیر ساج معقد
خط تو گویی نوشت دست زمانه
بر سمن و نسترن ز غالیه ابجد
لختی از او نصب کرد و لختی از او رفع
بعضی از او همزه کرد و بعضی ازو مد
گر سببی داشت درد عشق تو تا شد
آن رخ بیجاده گون به‌گونهٔ عَسْجَد
بی‌سببی خیره چون‌ گرفت نگویی
آن لب یاقوت رنگ‌، رنگ زبرجد
بار خدایا ز بس جلال و ملاحت
گر صفت تو همی برون شود از حد
بر صفت تو گرفت بیشی و پیشی
مدح اجل سعد ملک سعد محمد
آنکه به تمکین اوست عقل مُمَکَّن
وانکه به تأیید اوست بخت مؤیّد
شد به‌ کمالش جمال فضل مهیا
شد ز بنانش بنای جود مشید
در عدد فضل او چگونه رسد وهم
قطرهٔ باران نه ممکن است مُعَدّد
جز به مبارک حدیث او نگشاید
هرچه به قید حوادث است مقید
هست بدان منزلت‌که مجلس او را
ماه و ستاره سزد نهالی و مسند
در سفر و در حضر چه خفته چه بیدار
حاصل دارد چهار چیز موبد
زایزد خشنودی و عنایت سلطان
یاوری دولت و مساعدت جد
ای به سزا مهتری‌ که مجد تو هر روز
هست به نزدیک مجد سعد مجدد
اوحد عصری و در خطاب اجلی
گشت نصیب تو هم اجل و هم اوحد
جامع فضلی و مفردی به کفایت
چون تو به‌ گیتی کجاست جامعِ مُفرد
رسم تو آراسته است دولت سلطان
رای تو افروخته است ملٌتِ اَحمد
عیش کریمان به جاه توست مهنا
شغل حکیمان به جود توست مُمَهّد
بر تن اعدای توست جامهٔ سودا
در ید بیضای توست خامهٔ سَؤدد
جامهٔ سودا بود سزای چنین تن
خامهٔ سؤدد بود جزای چنان ید
جان أب و جد به روزگار تو شادند
کز هنر توست آب و جاه اب و جد
مدح تورا در جهان بیاض سوادست
تا که جهان گاه ابیض است وگه آه‌سود
مرد بباید به دوستیت‌ مُجَرّب
تا شود از رنج روزگار مجرد
از دل و از اعتقاد باک مرا هست
مدح تو مقصود و بارگاه تو مقصد
هست همیشه زبان و جان و دلم را
شکر تو معتاد و من به‌شکر تو مُعتَد
گر بودم فکرت جریر و فَرَ‌زْدَق
ور بودم فِطنت خلیل و مُبَرّد
هم نتوانم به شرط‌ گفت مدیحت
هم نتوانم تمام کرد مجلد
تا که بتابد همی به‌قدرت باری
از فلک زودگرد شعر‌ی و فرقد
مرکب اقبال تو همیشه فلک باد
شِعری او را لگام و فرقد مِقو‌د
طالع تو سعد باد چون لقب و نام
بخت تو مسعود باد و فال تو اسعد
بزم تو چون خلد و تو نشسته چو رضوان
شاد به خلد اندرون ز عمر مخلد
روز تو فرّخ به فرّ خسرو سرور
کار تو عالی به سعی دولت سرمد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۸
به فال فرخ و روز مبارک از بغداد
شه ملوک سوی دارملک روی نهاد
ز رای و همت عالی به مدت شش ماه
هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد
خرابه‌های کهن را به فرّ دولت خویش
چو بوستان اِرم کرد خرّم و آباد
به دشت ‌کوفه و هیت و مداین و تکریت
شکارکرده و داده به شیر مردی داد
نشسته بر لب دجله گرفته جام به ‌دست
زبیم او به لب نیل ناله و فریاد
سران لشکر او آمده ز روم و ز شام
قبای مرتبه پوشیده هر یکی چو قباد
نموده خدمت خویش و گرفته خلعت شاه
فزوده مرتبه و بازگشته خرم و شاد
شهی ‌که سیرت و آیین او چنین باشد
به شاهی اندر خرم زیاد و دیر ‌زیاد
چنین بود نسق ملک و رونق دولت
چو خسروی بود اندر شهنشهی استاد
بناست دولت و عزم ملوک بنیادست
بنا بلند بود چون قوی بود بنیاد
هنر بباید تا نامدار باشد مرد
گهر بباید تا قیمتی بود پولاد
خدایگان هنرپرور این چنین باید
که دانش و هنرش دادِ ملک و دولت داد
گشاد ملک جهان و ببست دست بدان
به داد خویش تهی کرد عالم از بیداد
نه آسمان بتواند گشاد آنچه ببست
نه اختران بتواند ببست آنچه گشاد
ایا متابع امر تو حاضر و غایب
و یا مسخر حلم تو مهتر ازکهزاد
ز جام توست یکی قطره چشمهٔ حَیوان
ز تیغ توست یکی شعله آز خراد
همی زجود تو گویند رادمردان شکر
همی به شکر تو گیرند شیر مردان یاد
خجسته شد به تو روز جهانیان که تویی
خجسته ‌روی و خجسته‌ پی و خجسته ‌نژاد
ستاره دیدکریمان بسی و چون تو ندید
زمانه‌ زاد بزرگان بسی و چون تو نزاد
رسول‌ گفت که در امتم شهان باشند
که عمرشان کشد از عدل برتر از هشتاد
گر این حدیث درست است مژده باد تو را
که عمر تو کشد از عدل بر صد و هفتاد
شکفته ملک تو باغی است و اندرو سپه است
چو لاله و گل و نسرین و نرگس و شمبثباد
گهی نسیم طربشان دهی ز طبع کریم
گهی سرشک نعمشان دهی زد و کف راد
نه ترس آنکه خِلَلشان رسد ز تابش هور
نه بیم آنکه زیانشان رسد ز جنبش باد
تو اختیار خدایی و از سعادت توست
که اختیار سفر کردن تو نیک افتاد
به فرخی شدنت بود در مه آبان
به‌شادی آمدنت هست در مه خرداد
به روزگار خزان گر شدنت‌ فرخ بود
به روزگار بهار آمدنت‌ فرّخ باد
همیشه تا که تفاوت بود به نَعْت و صفت
میان سوسن و خار و میان بلبل و خاد
بهر مقام تورا باد نو به نو شادی
ز گونه‌گونه بتان مجلس تو چون نوشاد
موافقانت‌ به شادی و ناز چون خسرو
مخالفانت به سختی و رنج چون فرهاد
فلک به ملک جم ای شاه مژده داد تو را
به عمر خضر تو را روزگار مژده دهاد
بقای خلق جهان در بقای دولت توست
خدای چشم بد از دولت تو دور کناد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰
بتی که او نسب از لعبتان چین دارد
به روز پاک بر از شب هزار چین دارد
شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد
به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است
خم و شکن همه بر عارض و جبین دارد
ز درد حرمان پشت مرا چنان دارد
ز داغ هجران روی مرا چنین دارد
عقیق بارم بر زر ز عشق آن صنمی
که زیر لعل درون لؤلؤ ثَمین دارد
به زعفران بر کافور دارم ارغم از آنک
بنفشه ر‌شته بر اطراف یاسمین دارد
ز هجر او بگدازم چو موم و این نه عجب
ز بهر آنکه لبش طعم انگبین دارد
میان او ز سرینش به‌رنج بینم از آنک
میان خویش نه اندر خور سرین دارد
یکی‌گداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تَلّ ‌گل و تلّ یاسمین دارد
به چهره ماه زمین است و عاقلان دانند
که اصل حسن و ملاحت مه زمین دارد
چنانکه اصل سخاوت امیر عزالملک
حسین بن‌ رضی میر مؤمنین دارد
بزرگ بارخدایی که روز مجلس و بار
جمال معتصم و فرّ مُستَعین دارد
سخن چو حلقهٔ انگشتری شناس و بدان
که او ز عقل در انگشتری نگین دارد
ز روزگار بترس و خلاف او مسگال
که با مخالف او روزگار کین دارد
اگرچه صورت او ایدرست همت او
قدم ز مرتبه بر چرخ هفتمین دارد
فلک ندارد کاری جز آنکه اسب ظفر
همیشه پیش وثا‌قش به ‌زیر زین دارد
به دعوی هنر اندر میان اهل هنر
خدای حجت و برهان او مبین دارد
ید موید او جود بی‌کران دارد
دل منوّر او وهم دوربین دارد
یقین اهل جهان است‌گر به مجلس شاه
قبول دولت عالی عَلی‌الیَقین دارد
ز حادثات زمین عزم او نفرساید
که عزم خویش چو قطب فلک متین دارد
سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل‌
هزار بار به یک دم زدن کمین دارد
چو روز رزم بود در یسار دارد یُسر
چو روز بزم بود یُمن در یَمین دارد
دو دست او سبب نور وگوهرست مگر
دو آفتاب و دو دریا در آستین دارد
بزرگوارا گردون به قدر جاه و شرف
تو را ستارهٔ نسل قوام دین دارد
معین و ناصر تو ایزدست و هر مهتر
به‌ جاه و مال تو را ناصر و معین دارد
یکی خزانه نهادست کردگار از عقل
بر آن خزانه ضمیر تو را امین دارد
درست شد که تو داری سعادت ابدی
جو قدرتِ ازلی عالم آفرین دارد
لطافت سخن و فر خجسته طلعت تو
به مهر تو همه ساله دلم رهین دارد
هر آن قصیده که در مدح تو بگویم من
جمال و مرتبت عقد حور عین دارد
به مجلس تو چو دریاست طبع من لیکن
به‌ جای درّ و گهر مدح و آفرین دارد
همیشه تا که جهان را سپهر پیر و کهن
جوان و تازه به‌هنگام فرودین دارد
من از خدای بخواهم که در مکان شرف
تورا به دولت و نیک‌اختری مکین دارد
به زیر سایهٔ عدل معز دین خدای
قبول حشمت تو تا به یوم دین دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
ازگل همی نگارم سنبل برآورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد
دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غَوّاص‌ گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد
گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد
گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم به‌پایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر به‌سوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو می‌کوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد
فرخ شهاب دین‌که مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد
مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد
وصف نشان رزم‌گَهش در دل عدو
سهم‌ و نهیب عرصه گه محشرآورد
رخنه‌کند به دولت و پاره‌کند به‌عزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد
کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی‌ که پیش او زره و مِغفر آورد
خصما‌نش‌ را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را به‌سوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری‌ که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روح‌الامین ز خُلد برین منبر آورد
باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمن است‌ که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکته‌ها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته ‌کان نکوتر و زیباتر آورد
آن ‌کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس‌ که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد
در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد
ایدر تو شاد باش‌ که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد
مداح تو چو جلوه‌کند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد
آورده‌ام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد
نامت به هفت ‌کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰
اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند
شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند
المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است
کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند
المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد
تخمی که نظام‌الدین از صبر پراکند
المنهٔ لله که قوام‌الدین در خلد
شادست که دارد چو نظام‌الدین فرزند
اولاد قوام‌الدین در باغ وزارت
سروان بلندند و درختان برومند
بیگانه درختی‌ که از آن باغ سرافراشت
گردونش به‌دست اجل از پای درافکند
بارید برو صاعقه‌ای کز در زنگان
پایش به دروگرد رسید و به نهاوند
آویخت به‌ دام اندر اگر دام همی ساخت
وافتاد به‌ چاه اندر اگر چاه همی کند
افسانه شد آن مرد معوق‌که ازو بود
بر کار همه خلق فتاده گره و بند
ناچیز شد آن عود مطرا که ازو بود
در دولت و ملت بدل بوی شماگند
سرتاسر این قصه همه حکمت و پندست
تا حَشرکفایت کند این موعظه و پند
ای بار خدایی که نداری ز خلایق
در بار خدایی و خداوندی مانند
گردون نشناسد که قیاس خِرَدَت چون
ایام نداند که شمار هنرت چند
کردست قضا با تو به بیروزی پیمان
خوردست قدر با تو به بهروزی سوگند
سلطان به تو شادست و برادر به تو خرم
لشکر ز تو خشنود و رعیت به تو خرسند
بر درگه میمون تو صد بنده فزونند
کافی‌تر از آن خواجه که بودست به‌میمند
گر حاجب تو حمله برد بر لب جیحون
ور چاوش تو خیمه زند بر در بیکند
از بس فَزَع و بیم نیابند به شب خواب
خانان و تکینان به بخارا و سمرقند
در بتکده گر دفتر مدح تو بخوانند
بیزار شود هیربد از زند و ز پازند
آری چو سخنهای حقیقی شنود مرد
درگوش نگیرد سخن یاوه و ترفند
ای عمر تو چندانکه چو گیرند شمارش
عُشری بود از صد یک آن هشت صد واند
تا دست و دلم حادثهٔ غارت و تاراج
از مال تهی کرد و ز دینار بیاگند
حقا که چنان است ز گرمی جگرِ من
کاورا نه تباشیر کند سود و نه ریوَند
گر خار حوادث جگر بنده بخارید
ور زهر چشانید مراگردون یک چند
چون طلعت تو دیدم و لفظ تو شنیدم
آن خار همه‌گُل شد و آن زهر همه قند
تا در حد و در ناحیت شام و قهستان
معروف بود رود فرات و کُه الوند
تا در کشد ابری که ز بُلغار درآید
کرباس مُنَیَّر به سرکوه دماوند
در ملک همی بخش و همی‌ گیر و همی دار
در صدر همی بال و همی ناز و همی خند
نیک است همه حال تو جز نیکی مستان
خوب است همه حال تو جز خوبی مپسند
در پای عدو دست اجل بند نهادست
شادی کن و می خواه ز دست بت دلبند
تا مطرب و قَوّال ز بهر تو بگویند
ای جان همه عالم با جان تو پیوند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
ایا شهی‌ که چو تو کس ندید و کس نشنود
چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود
کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر
که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود
هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو
به زیر سایهٔ اقبال تو فرو آسود
تویی که تیغ تو آن گوهر ستاره‌نمای
هزار روز به بدخواه تو ستاره نمود
تویی که دیده ز چشم عدو برون آری
به نوک نیزهٔ سندان گداز زهرآلود
میان خنجر تو آتشی است کان آتش
همی زدودهٔ اعدای تو برآرد دود
تن حسود تو را باد در ربود چو کاه
ز بس که بر سر خود باد را همی پیمود
خدایگانا بخشایش آر بر تن من
از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود
چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو
میان جان من افروخت آتش نمرود
ز درد آنکه بپالود زیر خاک تنش
دلم چو خون شد و از دیدگان فرو پالود
رسید نوبت سرما و فصل‌گرما رفت
بکاست صبر من و سردی هوا بفزود
غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور
ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟
ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان
نسیم جود تو تیمار من چرا نربود؟
دروده‌ گشت زمین هرکجا و همت تو
نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود؟
زدوده رنگ درختان سپهر آینه‌ گون
کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود؟
غریب شهر توام بشنو از من این قصه
که مصطفی به‌کرم قصهٔ غریب شنود
روم که گر نروم باشم اندرین هفته
به خون جملهٔ خویشان خویشتن ماخوذ
رضای مادر و خشنودی پدر جویم
که درکتاب خود ایزد مرا چنین فرمود
اگر بزودی یابم ز شاه دستوری
شوند جمله ز من مادر و پدر خشنود
نگاه دار شها حق خدمت پدرم
که از کمال ارادت تو را به جان بستود
به حق خدمت برهانی و ارادت او
که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود
همیشه تا که بود اختری جهان‌فرسا
همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود
مخالفان تو را باد بی‌طرف همه غم
موافقان تو را باد بی‌زیان همه سود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود
دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود
صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکر بار بود
نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم
تا سلیح دلم آن زلف زره‌دار بود
اگر آن زلف زره‌دار سلاحش نبود
خستهٔ ناوک آن نرگس خونخوار بود
بینی آن بت که ز پیراستن طُرهٔ او
خانه خوشبوی‌تر از کلبهٔ عطار بود
عاشقان را دل از آن طُرّه نگه باید داشت
کانچنان طرّه که او دارد طَرّار بود
خوابم از دیده و آرام ز دل باشد دور
تا که آن دلبر عیار مرا یار بود
خواب و آرام کجا باشد در دیده و دل
هر که را یار چنین دلبر عیار بود
دارد آن ماه دل‌آزاری و دلبندی خوی
دیده ای ماه که دلبند و دل‌آزار بود!
سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است
دیده‌ای سرو که مشک و سمنش بار بود!
عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم
عاشق آن به که چو من شیفته و زار بود
ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من
گه چو کشمیر بود گاه چو فَرخار بود
گر گنه‌کار نشد زلف تو بر عارض تو
چون پسندی که همه ساله نگونسار بود
ور گنه کرد چرا یافت به خُلد اندر جای
خُلدِ آراسته کی جای گنه‌کار بود
در هر آن خانه که از هم بگشایی لب و زلف
شکر و مشک در آن خانه به خروار بود
به سر تو که توانگر بود از مشک و شَکَر
هرکه را با سر زلف و لب تو کار بود
من خریدار توام گرچه بهای چو تویی
درج گوهر بود و بَدرهٔ دینار بود
از بهای تو خریدار تو عاجز نبود
تا خریدار تو را شاه خریدار بود
رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند
حافظ و ناصر او ایزد جبار بود
بوالمظفر که در اندیشهٔ او روز ظفر
نصرت ملت پیغمبر مختار بود
بر کیارق که به هنگام دلیری و نبرد
دل او همچو دل حیدر کرّار بود
پادشاهی که اگر دولت او جسم بود
شکل آن جسم مه از گنبد دوّار بود
مرکبی را که گران گشت رکیب از قدمش
نعل او را شرف کوکب سیار بود
هر کجا جمع شوند از امرا قافله‌ای
حاجب درگه او قافله سالار بود
کارهایی به فراست بشناسد دل او
که هنوز آن همه در پردهٔ اسرار بود
حشمت افزون بود از بار خدایان جهان
بنده‌ای را که سوی حضرت او بار بود
آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین
تاج و تخت و علم و لشکر جَرّار بود
این همه روزی او کرد و چنین خواست خدای
که سزاوار به‌ نزدیک سزاوار بود
ناصر دین خدای است و به‌ توفیق خدای
چون سوی غَز‌و شود قاهر کفار بود
تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او
هر که در روم میان بسته به‌زنار بود
گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب
تیر او بین چو گه‌ کینه و بیکار بود
تیر او هست عقابی که چو پروازگرفت
اجل دشمنش اندر سر منقار بود
ای شه روی زمین تا که زمین نقطه بود
گرد آن نقطه ز فرمان تو پرگار بود
تا بود ملک چو آراسته باغی به‌بهار
اندر آن باغ ‌گل عمر تو بی‌خار بود
فرِّهی بود الهی پدر و جدّ تورا
شاه باید که بر او فرّه دادار بود
چون تو بر تخت نشینی و نهی بر سر تاج
فرّه جدّ و پدر بر تو پدیدار بود
آنچه رفته است در ایام تو گر شرح کنند
شرح آن بیش از اندیشه وگفتار بود
نهد اخبار تورا فضل بر اخبار ملوک
آن که داننده و خوانندهٔ اخبار بود
گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم
گرچه در نار بود نور به از نار بود
اندر ایوان تو از بس که زمین بوسه دهند
بر بساط تو نشان لب و رخسار بود
سَر احرار ز پای تو همی نشکیبد
هرکجا پای تو باشد سر احرار بود
هر که را سایهٔ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود
وان که بر سر نهد افسر نه به‌ دستوری تو
سر آن خیره سر اندر خور افسار بود
آن کسی را بود اقرار به پیروزی تو
که به یزدان و به پیغمبرش اقرار بود
وانکس از عهد و وفای تو کند بیزاری
که ز یزدان و زپیغمبر بیزار بود
مدح بر نام تو سرمایهٔ مدّاح بود
شعر در مدح تو پیرایهٔ اشعار بود
بی‌پرستیدن تو حال رهی بود چنان
که صفت‌کردن آن مشکل و دشوار بود
خواست دستوری ده روز ز صد علت صعب
صد و ده روز ندانست که بیمار بود
عذرهای دگرش هست و نگوید زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود
پار اگر پیش تو در شاعری اعجاز نمود
سر آن دارد کامسال به از پار بود
تاکه هشیار بود در همه کاری دل مرد
چون نصیحت‌گر او دولت بیدار بود
مر تورا دولت بیدار نصیحت‌گر باد
تا تو را در همه کاری دل هشیار بود
باد در دایرهٔ حکم تو دیّار و دیار
تا ز مردم به دیار اندر دیّار بود
شب و روز تو چنان باد که در مجلس تو
رامش حرّه و بوبکری و بَشّار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه‌ پذیر
شکن‌شکن چو زره حلقه‌حلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن به‌نفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همی‌کشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همی‌کند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در ا‌نظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به‌ دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق‌ گیر
دلی‌ که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَص‌ِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درست‌کند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به‌ آفرین خدای آن ‌که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی‌ که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غد‌ر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک‌ کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم ‌گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه ‌کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بی‌تو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن‌ گرفت قرار و به‌ چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت‌ بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بی‌مدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامه‌ای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیک‌اختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرین‌گر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی‌ گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن‌ گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵
آن شمع چه شمع است که برنامه و دفتر
دودش همه مشک است و فروغش همه‌ گوهر
وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر
وان باز چه بازست که باشد گه پرواز
گیرندهٔ بی‌چنگل و پرَّندهٔ بی پر
وان شاخ چه شاخ است که در باغ کفایت
توفیق بود برگش و توقیر بود بر
وان تیر چه تیرست که بالای عدو را
دارد چو کمان چفته به پیکان مقشر
وان مار چه مارست که چون معجز موسی
ناچیز کند تنبل خصمان فسونگر
وان مارهٔ زر چیست که مردان جهان را
بر فضل و هنرمندی بر سنگ زند زر
وان ماهی بر خشک چه چیزست‌ که دریا
هر دم زدن از قیر کند تارک او تر
گویی که شهابی است مقارن شده با ماه
واندر کف خورشید ز شب ساخته اختر
یا طرفه چراغی است که از نور و دُخانش
ایام مزین شده اسلام منور
یا هست به خوارزم ز تقدیر وکیلی
تا فخر معالی کند ارزاق مقدر
صدری ز محل زین ملوک همه‌ گیتی
بدری ز شرف شمس‌کفات همه کشور
آن خواجه‌ که سعدست و ا‌امینا است و ظهیرست
در دولت و ملک ملک و دین پیمبر
بو سعد که تا طلعت او گشت پدیدار
مسعود شد از طلعت او طالع و اختر
خوب است همه سیرت او درخور صورت
زیباست همه مخبر او درخور منظر
آباد همه ساله بر آن صورت و سیرت
آباد همه ساله بر آن منظر و مخبر
آن روز که ایام ندا کرد که هرگز
کس را نشود چنبر افلاک مسخر
پیروزی او دست برآورد و درآورد
ناگاه سر چنبر افلاک به چنبر
با ناوک تدبیرش و با نیزهٔ عزمش
چون خانهٔ زنبور شود سد سکندر
خوارزم شد اکنون چو یکی دفتر کامل
خیرات و صلاتش طرف و نکتهٔ دفتر
گر زان طرف و نکته یکی نقطه بکاهد
آن دفتر کامل شود اجزای مبتر
در ملک عجم کار دگر کارگزاران
اندوختن نعمت و مال است سراسر
او کارگزاری است که کارش ز کریمی
پروردن بنده است و نوازیدن چاکر
چون بنگرد اندر سیرَش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایهٔ مفخر
خلقش به صبا بوی دهد در مه نوروز
از خار بدان بوی برآید گل احمر
وز همت او سایه برافتد به درختان
گیرند درختان صفت ‌گنبد اخضر
اندر کنف دولت او خسته نگردد
آهو به ره از ناخن و دندان غضنفر
ور سوی‌کبوتر نگرد بخت بلندش
شاهین به عنایت نگرد سوی‌ کبوتر
ای بار خدایی که همی شکر توگویند
شاهنشه و خوارزمشه و خواجه و لشکر
آن شهر عقیم است‌ کزو خاسته‌ای تو
زیرا که از آن شهر نخیزد چو تو دیگر
از روی تو و رای تو اجرام سماوی
گیرند همه فال و پذیرند همه فر
خدمتگر نفس تو و نقش قلم توست
برجیس به ماهی و عطارد به دو پیکر
گر خسته شد از خنجر رستم دل سهراب
ورکنده شد از بازوی حیدر در خیبر
کلک تو گه ‌خشم عدو را بخلد دل
عزم تو گه عدل ستم را بکند در
ای‌ کلک تو در قدرت چون خنجر رستم
وی عزم تو در قوت چون بازوی حیدر
جودی تو اگر جود توان دید مجسم
عقلی تو اگر عقل توان دید مصور
زان است که خورشید تغیر نپذیرد
کاو هست به هیات چو دوات تو مدور
زان است ‌که آفت نرسد قطب سما را
کاو بر صفت کلک تو دارد خط محور
از کلک گهر گستر تو خلق جهان را
شکر است چنان ‌کز نی خوزستان شکر
مشکورتر از تو به جهان کیست ‌که هستند
هم خلق ز تو شاکر و هم خالق اکبر
از فر تو خوارزم چو فردوس برین است
جیحون روان هست در آن چشمهٔ کوثر
گر کوثر و فردوس بر این نسیه به عقبی است
این هر دو ز عدل و نظرت نقد شد ایدر
اقبال سپهرست در الفاظ تو مدغم
ارزاق جهان است در اقلام تو مضمر
درویش که بیند به شب اقبال تو در خواب
او را کند احسان تو شبگیر توانگر
در مجلس تذکیر امامان سخنگوی
در خطبهٔ تحمید خطیبان سخنور
خواهند ثنای تو همی بر سر کرسی
گویند دعای تو همی بر سر منبر
بر مادح تو مدح تو چون حرز براهیم
از آتش سوزنده‌ کند سوسن و عبهر
کر کنگرهٔ خُلد همی حور بهشتی
مداح تو را هدیه دهد جامه و زیور
امروز ثناخر تویی از اهل معالی
وز اهل معانی منم امروز ثناگر
آنجا که بود جمع معالی و معانی
مداح ثناگر به و ممدوح ثنا خر
تا اختر سیار بدین گنبد دوار
هر شب کند از باختر آهنگ به خاور
در خاور و در باختر اقبال و قبولت
تابنده و پاینده همی باد چو اختر
نازنده همی باد به تو دین محمد
تا ملک محمد بود و دولت سنجر
فرخ‌تر و فرخنده‌تر امروز تو از دی
و امسال تو از پار همایون‌تر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸
ای رفته مدتی به سعادت سوی سفر
باز آمده به نصرت و فیروزی و ظفر
در صد سفر ملوک گذشته ندیده‌اند
آن فتح و آن ظفر که تو دیدی به یک سفر
با فتح نامه‌ها و ظفرنامه‌های تو
مدروس شد حکایت و منسوخ شد سمر
بیش آید از شمار فتوح‌ گذشتگان
هر نامه‌ کز فتوح تو خوانند مختصر
کردار تو معاینه بیند همی خرد
ممکن ‌کجا شود که ‌کند تکیه بر خبر
یک جنبش تو هست ز جیحون سوی فرات
یک نهضت تو هست ز خاور به باختر
پست است دهر و همت عالیت سرفراز
زیرست چرخ و دولت عالیت بر زبر
گر نیست بی‌قضا و قدر نیکی و بدی
فرمان تو قضا شد و شمشیر تو قدر
دو چیز در دو چیز زآفت منزهند
در آسمان ستاره و در طبع تو هنر
آراسته است رای تو عالم به‌دین و داد
پرداخته است تیغ تو گیتی ز شور و شر
دو چیز در دو چیز یکی اند در صفت
در آفتاب ذره و در تیغ توگهر
از مهر وکین توست در ایام نیک و بد
وز عفو و خشم توست در آفاق نفع و ضر
بر روی دوستان تو و دشمنان توست
اقبال را علامت و اِدْبار را اثر
در ملک شام و روی به یک عزم تو شدند
صد شاه و شهر بسته میان و گشاده در
ازگرد لشکر تو به شام اندرون هنوز
سرخ است خاک همچو طَبرخون و مُعْصَفَر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیده گونهٔ بدگوی توست تر
آری هر آن کجا که خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
ای دادگر شهی که تو را خوانَدَن رواست
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
چون لؤلؤ از جواهر و خورشید ز اختران
مشهوری از خلایق و مختاری از بشر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
صید کمند توست به دور اندرون سپهر
نعل سمند توست به سیر اندرون قمر
دشمن به دام توست و زمانه به‌کام توست
دولت غلام توست چه باید همی دگر
گر رفتنت ز شهر سپاهان خجسته بود
باز آمدنْتْ هست ز رفتن خجسته‌تر
یک چند در سفر ظفر انگیختی به تیغ
اکنون به جام می طرب‌انگیز در حضر
ساغر ستان ز دست نگاری که زلف او
گه پیش‌ گل سپر بود و گاه گل سپر
گه جعد او به قصد خم اندر شود به خم
گه زلف او به طبع سر اندر زند به سر
نوش است در لب وی و نوش است در قدح
بستان قدح بر آن ‌لب چون نوش و نوش خور
نیکی توراست عمر به نیکی همی‌گذار
شادی توراست روز به شادی همی شمر