عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹
گفتم به عقل دوش که یا اَحسَنالصُّور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر
گفتم مرا نظر همه وقتی بهسوی توست
گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر
گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب
گفتا جواب پرسش تو کردهام ز بر
گفتم میان روح و میان تو فرق چیست
گفتا که او بدیعتر و من رفیعتر
گفتم چگونه گیرد روح از تو روشنی
گفتا چنان که آینه گیرد ز نور خور
گفتم که چیست کار شما اندرین جهان
گفتا صلاح خلق به تدبیر یکدگر
گفتم رسید در تن هر جانور به هم
گفتا رسیم در تن بعضی ز جانور
گفتم به عَون کیست شما را موافقت
گفتا به عون ایزد دارای دادگر
گفتم که آفریدهٔ اول مگر تویی
گفتا درین حدیث چه باید همی مگر
گفتم دماغها فلک است و تو کوکبی
گفتا روانها صدف است و منم گهر
گفتم بود سزای ملامت حریف تو
گفتا حریف من ز ملامتکند حذر
گفتم دلم به بحرکمال تو عبره کرد
گفتا که عبره کرد و خبر یافت از عبر
گفتم که بر حریف تو خنجر کشد شراب
گفتا شود حمایت من پیش او سپر
گفتم که در سخن فکر من قوی شدست
گفتا قوی به تقویت من شود فکر
گفتم ستوده شد هنر من به نظم تو
گفتا به نظم شعر ستوده شود هنر
گفتم ضمیر من شَجَر باغ حکمت است
گفتا شدست باغ مزین بدین شجر
گفتمکه این شجر همه ساله ثمر دهد
گفتا مدایح شرفالدین دهد ثمر
گفتم وجیه ملک پسندیدهٔ ملوک
گفتا که فخر دولت و پیرایهٔ بشر
گفتم سپهر سعد و عُلو سعدبنْعلی
گفتا سر سعادت و سرمایهٔ ظفر
گفتم شرف گرفت بدو گوهر سلف
گفتا خطر گرفت بدو دودهٔ پدر
گفتمکه رفته نیست سلف با چنو خلف
گفتاکه مرده نیست پدر با چنو پسر
گفتم مقدم است بر احرار روزگار
گفتا چنانکه سورهٔ الحمد بر سُوَر
گفتم که اوست پیشرو مهتران عصر
گفت او مُحَرّم است و دگر مهتران صَفَر
گفتم که جای همّت او جز مَجَرّه نیست
گفتا که بر مَجَرّه کشد مرد را مَجَر
گفتم که هست با سَفَره در سَفَر عدیل
گفتا که در حظیرهٔ قدس است در حضر
گفتم ز بخت بد بهنفیرند دشمنانش
گفتا که نیک بخت نفورست زان نفر
گفتم اثیر در همه عالم اثر کند
گفتا که در اثر کند خشم او اثر
گفتم قرار دولت عالیش تا کی است؟
گفتا که تا مدار سپهرست بر مدر
گفتم سعادت دو جهانی بهم که یافت
گفتا کسی که کرد به درگاه او گذر
گفتم جهان تن است و خراسان بر او سرست
گفتا سرست و امرو وراا همچو چشم سر
گفتم که از بصر نبود چشم بینیاز
گفتا که هست طلعت او چشم را بصر
گفتم رسید نامهٔ فضلش به شرق و غرب
گفتا رسید سایهٔ عدلش به بحر و بر
گفتم بود کتابت او یک به یک درست
گفتا بود عبارت او سر به سر غُرر
گفتم قلم ز آرزوی خدمتش چه کرد
گفتا که بست چون رهیان بر میانکمر
گفتم که چیست آن قلم اندر بنان او
گفتا عَطارُدست قِران کرده با قمر
گفتم بنان او قَدَرست و قلم قضا
گفتا بود همیشه قضا همبر قدر
گفتم کند محبت او از سقر جنان
گفتا کند عداوت او از جنان سقر
گفتم شب است روز همه حاسدان او
گفتا شبیکه روز شمارش بود سحر
گفتم اگر مخالفت او کند عقاب
گفتا عقاب را بکندکبک بال و پر
گفتم اگر رسوم خلافش رسد به ابر
گفتا سرشک ابر شود در هوا شرر
گفتم که دعوت زکریا و نوح چیست
گفتا دو آیت است علامات خیر و شر
گفتم که هست ربِّ رضینا سزای او
گفتا سزای دشمن او رب لا تذر
گفتم که هست پیش دلش بدر چون سها
گفتاکه بحر باکف او هست چون شمر
گفتم که بدر با دل او چون سُها شناس
گفتا که بحر با کف او چون شمر شمر
گفتم بس است حشمت او شرع را پناه
گفتا بس است حضرت او خلق را مفر
گفتم همیشه هست گشاده در دلش
گفتا گشادهدل نبود جزگشاده در
گفتم که نفع منتظرست از سخای او
گفتا ز آفتاب بود نور منتظر
گفتم بود ز مدحت او قیمت سخن
گفتا بلی به روح بود قیمت صور
گفتم کز او شدند همه شاعران خطیر
گفتا بدو گرفت همه شعرها خطر
گفتم سزد ستایش او مهر جان و دل
گفتا چنانکه نام ملک مهر سیم و زر
گفتم که خوش بود شکر اندر دهان خلق
گفتا که شکر نعمت او خوشتر از شکر
گفتم دلیل من به سفر بود دولتش
گفتا بدین دلیل مبارک بود سفر
گفتم ز هجر اوست دهانم همیشه خشک
گفتا ز شکر اوست زبانت همیشه تر
گفتم چگونه بوسه دهم بر رکاب او
گفتا به اعتقاد چو حجاج بر حجر
گفتم که چاره نیست مرا از عنایتش
گفتا که کِشت را نبود چاره از مطر
گفتم هنوز کار معاشم تمام نیست
گفتا بکن تمام سخن گشت مختصر
گفتم که تا نتیجهٔ چرخ است سعد و نحس
گفتا که تا ذخیرهٔ دهرست نفع و ضَرّ
گفتم که چرخ پست همی باد و او بلند
گفتا که دهر زیر همی باد و او زبر
گفتم ز سعد ناصح او باد بهرهمند
گفتا ز نحس حاسد او باد بهرهور
گفتم عنایت ملکش باد سازگار
گفتا هدایت ملکش باد راهبر
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر
گفتم مرا نظر همه وقتی بهسوی توست
گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر
گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب
گفتا جواب پرسش تو کردهام ز بر
گفتم میان روح و میان تو فرق چیست
گفتا که او بدیعتر و من رفیعتر
گفتم چگونه گیرد روح از تو روشنی
گفتا چنان که آینه گیرد ز نور خور
گفتم که چیست کار شما اندرین جهان
گفتا صلاح خلق به تدبیر یکدگر
گفتم رسید در تن هر جانور به هم
گفتا رسیم در تن بعضی ز جانور
گفتم به عَون کیست شما را موافقت
گفتا به عون ایزد دارای دادگر
گفتم که آفریدهٔ اول مگر تویی
گفتا درین حدیث چه باید همی مگر
گفتم دماغها فلک است و تو کوکبی
گفتا روانها صدف است و منم گهر
گفتم بود سزای ملامت حریف تو
گفتا حریف من ز ملامتکند حذر
گفتم دلم به بحرکمال تو عبره کرد
گفتا که عبره کرد و خبر یافت از عبر
گفتم که بر حریف تو خنجر کشد شراب
گفتا شود حمایت من پیش او سپر
گفتم که در سخن فکر من قوی شدست
گفتا قوی به تقویت من شود فکر
گفتم ستوده شد هنر من به نظم تو
گفتا به نظم شعر ستوده شود هنر
گفتم ضمیر من شَجَر باغ حکمت است
گفتا شدست باغ مزین بدین شجر
گفتمکه این شجر همه ساله ثمر دهد
گفتا مدایح شرفالدین دهد ثمر
گفتم وجیه ملک پسندیدهٔ ملوک
گفتا که فخر دولت و پیرایهٔ بشر
گفتم سپهر سعد و عُلو سعدبنْعلی
گفتا سر سعادت و سرمایهٔ ظفر
گفتم شرف گرفت بدو گوهر سلف
گفتا خطر گرفت بدو دودهٔ پدر
گفتمکه رفته نیست سلف با چنو خلف
گفتاکه مرده نیست پدر با چنو پسر
گفتم مقدم است بر احرار روزگار
گفتا چنانکه سورهٔ الحمد بر سُوَر
گفتم که اوست پیشرو مهتران عصر
گفت او مُحَرّم است و دگر مهتران صَفَر
گفتم که جای همّت او جز مَجَرّه نیست
گفتا که بر مَجَرّه کشد مرد را مَجَر
گفتم که هست با سَفَره در سَفَر عدیل
گفتا که در حظیرهٔ قدس است در حضر
گفتم ز بخت بد بهنفیرند دشمنانش
گفتا که نیک بخت نفورست زان نفر
گفتم اثیر در همه عالم اثر کند
گفتا که در اثر کند خشم او اثر
گفتم قرار دولت عالیش تا کی است؟
گفتا که تا مدار سپهرست بر مدر
گفتم سعادت دو جهانی بهم که یافت
گفتا کسی که کرد به درگاه او گذر
گفتم جهان تن است و خراسان بر او سرست
گفتا سرست و امرو وراا همچو چشم سر
گفتم که از بصر نبود چشم بینیاز
گفتا که هست طلعت او چشم را بصر
گفتم رسید نامهٔ فضلش به شرق و غرب
گفتا رسید سایهٔ عدلش به بحر و بر
گفتم بود کتابت او یک به یک درست
گفتا بود عبارت او سر به سر غُرر
گفتم قلم ز آرزوی خدمتش چه کرد
گفتا که بست چون رهیان بر میانکمر
گفتم که چیست آن قلم اندر بنان او
گفتا عَطارُدست قِران کرده با قمر
گفتم بنان او قَدَرست و قلم قضا
گفتا بود همیشه قضا همبر قدر
گفتم کند محبت او از سقر جنان
گفتا کند عداوت او از جنان سقر
گفتم شب است روز همه حاسدان او
گفتا شبیکه روز شمارش بود سحر
گفتم اگر مخالفت او کند عقاب
گفتا عقاب را بکندکبک بال و پر
گفتم اگر رسوم خلافش رسد به ابر
گفتا سرشک ابر شود در هوا شرر
گفتم که دعوت زکریا و نوح چیست
گفتا دو آیت است علامات خیر و شر
گفتم که هست ربِّ رضینا سزای او
گفتا سزای دشمن او رب لا تذر
گفتم که هست پیش دلش بدر چون سها
گفتاکه بحر باکف او هست چون شمر
گفتم که بدر با دل او چون سُها شناس
گفتا که بحر با کف او چون شمر شمر
گفتم بس است حشمت او شرع را پناه
گفتا بس است حضرت او خلق را مفر
گفتم همیشه هست گشاده در دلش
گفتا گشادهدل نبود جزگشاده در
گفتم که نفع منتظرست از سخای او
گفتا ز آفتاب بود نور منتظر
گفتم بود ز مدحت او قیمت سخن
گفتا بلی به روح بود قیمت صور
گفتم کز او شدند همه شاعران خطیر
گفتا بدو گرفت همه شعرها خطر
گفتم سزد ستایش او مهر جان و دل
گفتا چنانکه نام ملک مهر سیم و زر
گفتم که خوش بود شکر اندر دهان خلق
گفتا که شکر نعمت او خوشتر از شکر
گفتم دلیل من به سفر بود دولتش
گفتا بدین دلیل مبارک بود سفر
گفتم ز هجر اوست دهانم همیشه خشک
گفتا ز شکر اوست زبانت همیشه تر
گفتم چگونه بوسه دهم بر رکاب او
گفتا به اعتقاد چو حجاج بر حجر
گفتم که چاره نیست مرا از عنایتش
گفتا که کِشت را نبود چاره از مطر
گفتم هنوز کار معاشم تمام نیست
گفتا بکن تمام سخن گشت مختصر
گفتم که تا نتیجهٔ چرخ است سعد و نحس
گفتا که تا ذخیرهٔ دهرست نفع و ضَرّ
گفتم که چرخ پست همی باد و او بلند
گفتا که دهر زیر همی باد و او زبر
گفتم ز سعد ناصح او باد بهرهمند
گفتا ز نحس حاسد او باد بهرهور
گفتم عنایت ملکش باد سازگار
گفتا هدایت ملکش باد راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱
سوال کردم از اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر
نخست گفتم کان بیکرانه دریا چیست
که آب او همه جودست و موج او همه زر
رسیده منفعت آب او به شرق و غرب
رسیده مشعلهٔ موج او به بحر و به بر
از آب او شده در ملک باغ دولت سبز
ز موج او شده بر چرخ اوج کیوان تر
به بیخ شاخ شده آب او که هر شاخی
ز بس بزرگی بیساحت است و بیمعبر
فرات و دجله و جیحون و نیل و سیحون است
بهگاه بخشش او بیخ شاخ را چاکر
در او براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بیبادبان و بیلنگر
ز گنج فضل گرانبار گشت هر کشتی
به گونهگونه یواقیت وگونهگونه گهر
مسافران جهان در جهان یکی دریا
ندیدهاند و نبینند از او شگفتی تر
گهی بدو در مرغابیان رنگین تن
گهی شگفت و عجب ماهیان زرینبر
جواب داد که آن دست راد دستور است
گه گاه کلک همیگیرد و گهی ساغر
سوال کردم کان جشمهٔ مبارک چیست
به لون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر
نمود فضل خدای آن خجسته چشمه به خلق
چنانکه چشمهٔ حیوان به خضر پیغمبر
به جای تازه گیاه اندر او در و گوهر
بهجای آب زلال اندر او نَد و عنبر
عیان او ز ضیاء و نهان او ز ظَلَم
برون او ز صفا و درون او ز کَدَر
چو طاعتی که گناه اندرو بود مدغم
چو آتشی که دخان اندرو بود مضمر
نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین
شریفوار فرو بسته گیسوان از بر
نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف
بود همیشه خداوند گیسو و افسر
چو اخترست فروهشه ظاهرش لیکن
سیاه چون شب تاری است باطنش یکسر
فروغ اختر دیدم بسی میانهٔ شب
شب سیاه ندیدم میانهٔ اختر
جواب داد که هست آن دوات صدر عجم
که مینهد گه توقیع پیش خویش اندر
سؤال کردم کان زرد چهرِ لاغر چیست
که گاه عامل نفع است و گاه فاعل ضر
گهی میانهٔ صحرای سیم غالیه بار
گهی میانهٔ دریای قیر غالیه خور
سَخی بساط و سَخا کسوت و اَدیم حصار
شهابرنگ و سنانشکل و خیزرانپیکر
به فرق اَسوَد و روز هنر از او ابیض
بهگونه اَصفَر و روی کرم از او احمر
بدو معالی بینا و چشم او اَعمی
بدو معانی فربی و جسم او لاغر
زمین به دست هوا راست کرده قامت او
هوا به دست زمین بر میانش بستهکمر
به سان مرغی زرین که نوک منقارش
به مشک ناب نگارد همیشه سیمین بر
صریر او برساند به لفظ معنی را
چو قدرت ملکالعرش روح را به صور
چو شب بود علم مصریان کند پیدا
به روز رایت عباسیان نشان و اثر
به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین
به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر
چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران
وگرچه قطران هرگز نخیزد ازکوثر
جواب داد که کلک وزیر شاه است آن
به حَلّ و عَقد جهان نایب قضا و قدر
سوال کردم کان عقدهای گوهر چیست
ز فخرگردن ایام را شده زیور
ضمیر سفته به الماس عقد هر گهری
ز دست طبع مر او را به رشته کرده هنر
نموده هر گهر آثار نعمت فردوس
گشاده هر هنر آثار حکمت داور
نه منعقد شده در سنگها ز گردش چرخ
نه رنگ یافته درکانها ز تابش خَور
همه نتیجه و پروردهٔ دماغ و دل است
همه نهاده و اَلفغده ی ضمیر و فکر
خزانه را عوض است آن ز تاج نوشروان
زمانه را بدل است آن ز باج اسکندر
سفینههای خرد را فَواکه است و نُکَت
صحیفههای ادب را نوادرست و غُرَر
چنانکه گوهر در دست هیچ بازرگان
ندیده دیده ی گوهرفروش و گوهرخر
جواب داد که توقیعهای خواجه بود
به نامهها بر مانند عقدهای گهر
وزیر عالم عادل عمید ملک ملک
مجیر دولت ابوالفتح اصل فتح و ظفر
علی کجا پدر او حسین بود به علم
چنان علی است که او را حسین بود پسر
چهار یار نبی داشتند سیرت خوب
گرفت سیرت ایشان وزیر خوب سیر
شجاع چون علی است و بهشرم چون عثمان
کریم طبع چو بوبکر و داد ده چو عمر
کجا ز همت و احسان او حدیث کنند
حدیث حاتم و جعفر هبا شناس و هدر
ز بهر آنکه به یک ساعت آن چه او بدهد
به عمر خویش ندادند حاتم و جعفر
عجب نباشد با همت چنین دستور
اگر ملوک ملک را شوند خدمتگر
به هند آنبهٔ پیل او برد چیپال
به روم غاشیهٔ اسب او کشد قیصر
ز بوعلی و علی خرماند در دو جهان
دو پادشاه یکی غایب و یکی ایدر
از آن به عقبی نازد همی ملک سلطان
وزین به دنیا نازد همی ملک سنجر
بهر دو جای نخواهند دور شد هرگز
علی رئیس پسر بوعلی رئیس پدر
ایا مبشر آزادگان نخواهد خاست
ز نسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر
بود هزار یکی آنکه از تو بیند چشم
فضیلتی که ز تو گوش بشنود به خبر
چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد
بهانه یک ز مگر سازد و یکی ز اگر
سخاوت تو ز تاخیر و دفع دور بود
از آنکجا نه اگر باشد اندرو نه مگر
ز بیم تیغ غلامانت هر دو ادر تَعَباندا
جوان و پیر هم از باختر هم از خاور
بود ز سمع بصر را گه ثنای تو رشک
چنانکه گاه لقای تو سمع را ز بصر
ز بیم تیغ غلامانت بر فلک خورشید
بهروی درکشد از ماهگاه گاه سپر
بدید در ازل آتش نهیب خشم تو را
از آن نهیب نهان گشت در میان حجر
بدان زمین که تو لشکرکشی و روی نهی
تو را خدای فرستد ز آسمان لشکر
کسی که منکر گردد تو را به اول کار
رسد به عاقبت او را عقوبتی مُنکَر
خطر ز دشمنی و کین تو کسی جوید
که خانمان کند او عرضه بر هلاک و خطر
اگرچه خصم تو اسباب حزم ساخته بود
وگرچه کُتْب حذر جمله کرده بود از بر
کتابهٔ علمت چون بدید روز نبرد
از آن کتابه فراموش کرد کُتبِ حذر
فلک نمود بدو محشری که در دل او
بماند تا گه محشر نهیب آن محشر
مبارک آمد فتح تو در میان فتوح
چنانکه سورهٔ الفتح در میان سور
نه ممکن است معالیت را قیاس و شمار
که هست عاجز از آن فکرت ستاره شمر
قیاس برگ درختان کجا شود ممکن
شمار قطرهٔ باران که را بود باور
اگر ز همت و حلم تو بهرهای یابد
گه سرشک و شرر هم سحاب و هم آذر
شرار آن سوی پستی گرایدی چو سرشک
سرشک این سوی بالا شتابدی جو شرر
اگر سخا و ثنا را شرایط است تویی
جهانفروز و جوانیفزای و جان پرور
رسید موسم اثار رحمت یزدان
یکی به چشم شگفتی به رحمتش بنگر
نمود خواهد در خانهٔ شرف خورشید
صناعتی که چو بستان جهان شود از سر
ز بهر راحت ارواح خلق روحالامین
بهشت را سوی دنیا گشاد خواهد در
گهر فرستد رضوان به دست باد صبا
زگوش و گردن حوران به شاخههای شجر
قِنینه سجده برد پیش گل چو بلبل مست
خطیب گردد و از شاخ گل کند منبر
کنند کبکان برکوه لاله را بالین
کنندگوران بر دشت سبزه را بستر
گهی تَذَروان شادی کنند گرد چمن
گهی گوزنان بازی کنند گرد شَمَر
سیاه پوشان از بوستان شوند نفور
سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر
بنفشه در دل لاله ز داغ رشک نهد
چو سوی لاله به شوخی کند نگه عبهر
چوگل بخندد و از مهر روی بنماید
زند ز عشق به رخ بر تپانچه نیلوفر
چو ابر بگسلد اندر هوا تو گویی هست
به روی آینه بر جای جای خاکستر
گهی چو تیغ تو تابد میان ابر درخش
گهی چو کوس تو آواز برکشد تندر
زگل دعای تو گویند بلبلان همه شب
ز سرو فاخته آمین کند به وقت سحر
بلند بختا بختم جوان شد از نظرت
نظیر تو نشناسم کسی به حسن نظر
اگرچه مدح بسی گفتهام بزرگان را
همی نویسم مدح تو بر سر دفتر
همی فزون شود از شکر نعمت تو مرا
سه قوت بدن اندر دل و دِماغ و جگر
ز نی شکر بود اندر جهان خلایق را
مرا ز کلک تو شُکرست و شُکر به ز شَکَر
چو ساز و آلت و برگ سفر ندارم من
روا بود که معافم کنی ز رنج سفر
همیشه تا صفت خرمی بود ز جنان
چنان کجا صفت ناخوشی بود ز سقر
ز خرمی چو جنان بر ولیت باد جهان
ز ناخوشی چو سقر باد بر عدوت مقر
همیشه تا نبود خامه همچو خنجر تیز
بود دو شاخ یکی و بود دو روی دگر
دو شاخ باد چو خامه دل و زبان کسی
که در وفای تو باشد دو روی چون خنجر
جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر
تو در پناه ملک در زمانه فرمان ده
به همّت تو ملک را زمانه فرمان بر
تو را و او را روزی به جشن نوروزی
هم آسمانی اقبال و هم الهی فر
چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر
نخست گفتم کان بیکرانه دریا چیست
که آب او همه جودست و موج او همه زر
رسیده منفعت آب او به شرق و غرب
رسیده مشعلهٔ موج او به بحر و به بر
از آب او شده در ملک باغ دولت سبز
ز موج او شده بر چرخ اوج کیوان تر
به بیخ شاخ شده آب او که هر شاخی
ز بس بزرگی بیساحت است و بیمعبر
فرات و دجله و جیحون و نیل و سیحون است
بهگاه بخشش او بیخ شاخ را چاکر
در او براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بیبادبان و بیلنگر
ز گنج فضل گرانبار گشت هر کشتی
به گونهگونه یواقیت وگونهگونه گهر
مسافران جهان در جهان یکی دریا
ندیدهاند و نبینند از او شگفتی تر
گهی بدو در مرغابیان رنگین تن
گهی شگفت و عجب ماهیان زرینبر
جواب داد که آن دست راد دستور است
گه گاه کلک همیگیرد و گهی ساغر
سوال کردم کان جشمهٔ مبارک چیست
به لون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر
نمود فضل خدای آن خجسته چشمه به خلق
چنانکه چشمهٔ حیوان به خضر پیغمبر
به جای تازه گیاه اندر او در و گوهر
بهجای آب زلال اندر او نَد و عنبر
عیان او ز ضیاء و نهان او ز ظَلَم
برون او ز صفا و درون او ز کَدَر
چو طاعتی که گناه اندرو بود مدغم
چو آتشی که دخان اندرو بود مضمر
نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین
شریفوار فرو بسته گیسوان از بر
نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف
بود همیشه خداوند گیسو و افسر
چو اخترست فروهشه ظاهرش لیکن
سیاه چون شب تاری است باطنش یکسر
فروغ اختر دیدم بسی میانهٔ شب
شب سیاه ندیدم میانهٔ اختر
جواب داد که هست آن دوات صدر عجم
که مینهد گه توقیع پیش خویش اندر
سؤال کردم کان زرد چهرِ لاغر چیست
که گاه عامل نفع است و گاه فاعل ضر
گهی میانهٔ صحرای سیم غالیه بار
گهی میانهٔ دریای قیر غالیه خور
سَخی بساط و سَخا کسوت و اَدیم حصار
شهابرنگ و سنانشکل و خیزرانپیکر
به فرق اَسوَد و روز هنر از او ابیض
بهگونه اَصفَر و روی کرم از او احمر
بدو معالی بینا و چشم او اَعمی
بدو معانی فربی و جسم او لاغر
زمین به دست هوا راست کرده قامت او
هوا به دست زمین بر میانش بستهکمر
به سان مرغی زرین که نوک منقارش
به مشک ناب نگارد همیشه سیمین بر
صریر او برساند به لفظ معنی را
چو قدرت ملکالعرش روح را به صور
چو شب بود علم مصریان کند پیدا
به روز رایت عباسیان نشان و اثر
به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین
به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر
چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران
وگرچه قطران هرگز نخیزد ازکوثر
جواب داد که کلک وزیر شاه است آن
به حَلّ و عَقد جهان نایب قضا و قدر
سوال کردم کان عقدهای گوهر چیست
ز فخرگردن ایام را شده زیور
ضمیر سفته به الماس عقد هر گهری
ز دست طبع مر او را به رشته کرده هنر
نموده هر گهر آثار نعمت فردوس
گشاده هر هنر آثار حکمت داور
نه منعقد شده در سنگها ز گردش چرخ
نه رنگ یافته درکانها ز تابش خَور
همه نتیجه و پروردهٔ دماغ و دل است
همه نهاده و اَلفغده ی ضمیر و فکر
خزانه را عوض است آن ز تاج نوشروان
زمانه را بدل است آن ز باج اسکندر
سفینههای خرد را فَواکه است و نُکَت
صحیفههای ادب را نوادرست و غُرَر
چنانکه گوهر در دست هیچ بازرگان
ندیده دیده ی گوهرفروش و گوهرخر
جواب داد که توقیعهای خواجه بود
به نامهها بر مانند عقدهای گهر
وزیر عالم عادل عمید ملک ملک
مجیر دولت ابوالفتح اصل فتح و ظفر
علی کجا پدر او حسین بود به علم
چنان علی است که او را حسین بود پسر
چهار یار نبی داشتند سیرت خوب
گرفت سیرت ایشان وزیر خوب سیر
شجاع چون علی است و بهشرم چون عثمان
کریم طبع چو بوبکر و داد ده چو عمر
کجا ز همت و احسان او حدیث کنند
حدیث حاتم و جعفر هبا شناس و هدر
ز بهر آنکه به یک ساعت آن چه او بدهد
به عمر خویش ندادند حاتم و جعفر
عجب نباشد با همت چنین دستور
اگر ملوک ملک را شوند خدمتگر
به هند آنبهٔ پیل او برد چیپال
به روم غاشیهٔ اسب او کشد قیصر
ز بوعلی و علی خرماند در دو جهان
دو پادشاه یکی غایب و یکی ایدر
از آن به عقبی نازد همی ملک سلطان
وزین به دنیا نازد همی ملک سنجر
بهر دو جای نخواهند دور شد هرگز
علی رئیس پسر بوعلی رئیس پدر
ایا مبشر آزادگان نخواهد خاست
ز نسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر
بود هزار یکی آنکه از تو بیند چشم
فضیلتی که ز تو گوش بشنود به خبر
چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد
بهانه یک ز مگر سازد و یکی ز اگر
سخاوت تو ز تاخیر و دفع دور بود
از آنکجا نه اگر باشد اندرو نه مگر
ز بیم تیغ غلامانت هر دو ادر تَعَباندا
جوان و پیر هم از باختر هم از خاور
بود ز سمع بصر را گه ثنای تو رشک
چنانکه گاه لقای تو سمع را ز بصر
ز بیم تیغ غلامانت بر فلک خورشید
بهروی درکشد از ماهگاه گاه سپر
بدید در ازل آتش نهیب خشم تو را
از آن نهیب نهان گشت در میان حجر
بدان زمین که تو لشکرکشی و روی نهی
تو را خدای فرستد ز آسمان لشکر
کسی که منکر گردد تو را به اول کار
رسد به عاقبت او را عقوبتی مُنکَر
خطر ز دشمنی و کین تو کسی جوید
که خانمان کند او عرضه بر هلاک و خطر
اگرچه خصم تو اسباب حزم ساخته بود
وگرچه کُتْب حذر جمله کرده بود از بر
کتابهٔ علمت چون بدید روز نبرد
از آن کتابه فراموش کرد کُتبِ حذر
فلک نمود بدو محشری که در دل او
بماند تا گه محشر نهیب آن محشر
مبارک آمد فتح تو در میان فتوح
چنانکه سورهٔ الفتح در میان سور
نه ممکن است معالیت را قیاس و شمار
که هست عاجز از آن فکرت ستاره شمر
قیاس برگ درختان کجا شود ممکن
شمار قطرهٔ باران که را بود باور
اگر ز همت و حلم تو بهرهای یابد
گه سرشک و شرر هم سحاب و هم آذر
شرار آن سوی پستی گرایدی چو سرشک
سرشک این سوی بالا شتابدی جو شرر
اگر سخا و ثنا را شرایط است تویی
جهانفروز و جوانیفزای و جان پرور
رسید موسم اثار رحمت یزدان
یکی به چشم شگفتی به رحمتش بنگر
نمود خواهد در خانهٔ شرف خورشید
صناعتی که چو بستان جهان شود از سر
ز بهر راحت ارواح خلق روحالامین
بهشت را سوی دنیا گشاد خواهد در
گهر فرستد رضوان به دست باد صبا
زگوش و گردن حوران به شاخههای شجر
قِنینه سجده برد پیش گل چو بلبل مست
خطیب گردد و از شاخ گل کند منبر
کنند کبکان برکوه لاله را بالین
کنندگوران بر دشت سبزه را بستر
گهی تَذَروان شادی کنند گرد چمن
گهی گوزنان بازی کنند گرد شَمَر
سیاه پوشان از بوستان شوند نفور
سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر
بنفشه در دل لاله ز داغ رشک نهد
چو سوی لاله به شوخی کند نگه عبهر
چوگل بخندد و از مهر روی بنماید
زند ز عشق به رخ بر تپانچه نیلوفر
چو ابر بگسلد اندر هوا تو گویی هست
به روی آینه بر جای جای خاکستر
گهی چو تیغ تو تابد میان ابر درخش
گهی چو کوس تو آواز برکشد تندر
زگل دعای تو گویند بلبلان همه شب
ز سرو فاخته آمین کند به وقت سحر
بلند بختا بختم جوان شد از نظرت
نظیر تو نشناسم کسی به حسن نظر
اگرچه مدح بسی گفتهام بزرگان را
همی نویسم مدح تو بر سر دفتر
همی فزون شود از شکر نعمت تو مرا
سه قوت بدن اندر دل و دِماغ و جگر
ز نی شکر بود اندر جهان خلایق را
مرا ز کلک تو شُکرست و شُکر به ز شَکَر
چو ساز و آلت و برگ سفر ندارم من
روا بود که معافم کنی ز رنج سفر
همیشه تا صفت خرمی بود ز جنان
چنان کجا صفت ناخوشی بود ز سقر
ز خرمی چو جنان بر ولیت باد جهان
ز ناخوشی چو سقر باد بر عدوت مقر
همیشه تا نبود خامه همچو خنجر تیز
بود دو شاخ یکی و بود دو روی دگر
دو شاخ باد چو خامه دل و زبان کسی
که در وفای تو باشد دو روی چون خنجر
جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر
تو در پناه ملک در زمانه فرمان ده
به همّت تو ملک را زمانه فرمان بر
تو را و او را روزی به جشن نوروزی
هم آسمانی اقبال و هم الهی فر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵
گر ز حضرت به سوی خلد برین رفت پدر
گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر
ور به غرب اندر یکباره نهان شد خورشید
از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر
ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای
پایدارست هم اندر چمن ملک ثمر
ور شد از بیشهٔ دولت اثرِ شیر ژیان
اندر آن بیشه هم از بچهٔ شیرست اثر
ور ز آفاق بشد فرّخی فرِّ هُمای
باز بگشاد در آفاق به پیروزی پر
ور شد از دور فلک زیر زمین بحر کرم
موج زد بر فلک از روی زمین بحر هنر
پسر فضل کریمیکه به افضال و کرم
از جهان ختم محمد همه فتح است و ظفر
خواست از آفت و آشوب درین ماه نفیر
آمد از راحت و آرام درین ماه نفر
جامهٔ تعزیت افکند در آن ماه قضا
مژدهٔ تهنیت آورد در این ماه قدر
پیش یزدان به قیامت گله و شکر کند
پدر از ماه محرم پسر از ماه صفر
بودنی بود و قلم رفت و چنان خواست خدا
که ستاند ز یکی ملک و سپارد به دگر
از پسر هست به عقبی پدر افروختهٔ جان
وز پدر هست به دنیا پسر افراخته سر
ای امیری که تو را هست اَمارتْ زیبا
وی وزیریکه تو را هست وزارت درخور
هم کریم بن کریم بن کریمی ز نسب
هم وزیر بن وزیر بن وزیری بهگهر
نام پیغمبر و جاه پدر امروز توراست
وز تو شادست روان پدر و پیغمبر
بود هم نام تو خیر بشر و فخر عرب
تویی امروز جمال عجم و زیْنِ بشر
صدر فخری و نظامی به تو میراث رسید
چیست در عالم از این خوبتر و زیباتر
پدر و جد تو کردند همهٔ کار به حق
ملک مشرق حق داد بهدست حق ور
ای چو خورشید به جوزا تو قبول ملکی
که ز خورشید و ز جوزاش سزد تاج و کمر
جسم شد ملت و تأیید تو در جسم روان
چشم شد دولت و تدبیر تو در چشم بصر
یافت میدان زرکاب و قدمت حشمت و جاه
یافت دیوان ز بنان و قلمت رونق و فر
درگهت کعبهٔ فخرست و کَفَت زمزم جود
حاجیانند بزرگان و رکاب تو حجر
خلق چونکشت بهارند و تو همچون مطری
کشت را چاره نباشد به بهاران ز مطر
مرهمی نه زکرم بر جگر خلق جهان
که شدستند ز داغ پدرت خسته جگر
اندرین ملک به جای پدر خویش نشین
واندرین قوم به چشم پدر خویش نگر
هرچه ممکن شود از عدل نظر باز مگیر
که امید همگی در تو به عدل است و نظر
عذر بپذیرکه مدح تو نگفتم بهکمال
که تَسلّی است درین شعر و شگفتی و عبر
چون تسلی و شگفتی و عبر جمع شود
مدح ممدوح به واجب نتوان برد بسر
تاکه باشد به زمین بر اثر هفت اقلیم
تا که باشد به فلک بر نظر هفت اختر
باد هفت اقلیم اندر خط فرمان ملک
باد هفت اختر سیاره تو را فرمانبر
از تو راضی به جنان جان خداوند شهید
وز تو باقی به جهان گوهر او تا محشر
همه آفاق به مهر تو سپرده دل و جان
وز حوادث همه را حشمت و جاه تو سپر
گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر
ور به غرب اندر یکباره نهان شد خورشید
از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر
ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای
پایدارست هم اندر چمن ملک ثمر
ور شد از بیشهٔ دولت اثرِ شیر ژیان
اندر آن بیشه هم از بچهٔ شیرست اثر
ور ز آفاق بشد فرّخی فرِّ هُمای
باز بگشاد در آفاق به پیروزی پر
ور شد از دور فلک زیر زمین بحر کرم
موج زد بر فلک از روی زمین بحر هنر
پسر فضل کریمیکه به افضال و کرم
از جهان ختم محمد همه فتح است و ظفر
خواست از آفت و آشوب درین ماه نفیر
آمد از راحت و آرام درین ماه نفر
جامهٔ تعزیت افکند در آن ماه قضا
مژدهٔ تهنیت آورد در این ماه قدر
پیش یزدان به قیامت گله و شکر کند
پدر از ماه محرم پسر از ماه صفر
بودنی بود و قلم رفت و چنان خواست خدا
که ستاند ز یکی ملک و سپارد به دگر
از پسر هست به عقبی پدر افروختهٔ جان
وز پدر هست به دنیا پسر افراخته سر
ای امیری که تو را هست اَمارتْ زیبا
وی وزیریکه تو را هست وزارت درخور
هم کریم بن کریم بن کریمی ز نسب
هم وزیر بن وزیر بن وزیری بهگهر
نام پیغمبر و جاه پدر امروز توراست
وز تو شادست روان پدر و پیغمبر
بود هم نام تو خیر بشر و فخر عرب
تویی امروز جمال عجم و زیْنِ بشر
صدر فخری و نظامی به تو میراث رسید
چیست در عالم از این خوبتر و زیباتر
پدر و جد تو کردند همهٔ کار به حق
ملک مشرق حق داد بهدست حق ور
ای چو خورشید به جوزا تو قبول ملکی
که ز خورشید و ز جوزاش سزد تاج و کمر
جسم شد ملت و تأیید تو در جسم روان
چشم شد دولت و تدبیر تو در چشم بصر
یافت میدان زرکاب و قدمت حشمت و جاه
یافت دیوان ز بنان و قلمت رونق و فر
درگهت کعبهٔ فخرست و کَفَت زمزم جود
حاجیانند بزرگان و رکاب تو حجر
خلق چونکشت بهارند و تو همچون مطری
کشت را چاره نباشد به بهاران ز مطر
مرهمی نه زکرم بر جگر خلق جهان
که شدستند ز داغ پدرت خسته جگر
اندرین ملک به جای پدر خویش نشین
واندرین قوم به چشم پدر خویش نگر
هرچه ممکن شود از عدل نظر باز مگیر
که امید همگی در تو به عدل است و نظر
عذر بپذیرکه مدح تو نگفتم بهکمال
که تَسلّی است درین شعر و شگفتی و عبر
چون تسلی و شگفتی و عبر جمع شود
مدح ممدوح به واجب نتوان برد بسر
تاکه باشد به زمین بر اثر هفت اقلیم
تا که باشد به فلک بر نظر هفت اختر
باد هفت اقلیم اندر خط فرمان ملک
باد هفت اختر سیاره تو را فرمانبر
از تو راضی به جنان جان خداوند شهید
وز تو باقی به جهان گوهر او تا محشر
همه آفاق به مهر تو سپرده دل و جان
وز حوادث همه را حشمت و جاه تو سپر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱
بازآمد از سفر به حضر صدر روزگار
با عصمت و عنایت و تأیید کردگار
کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی
داده به عقل مملکت شرق را قرار
کم گشته از سیاست او کید دشمنان
افزوده از کفایت او گنج شهریار
حاصل شده ز مصلحتِ روزگار او
خشنودی خدای و خداوند روزگار
فخر است ملک را ز چنین صاحبی که هست
هم فخر ملک و هم سبب عز و افتخار
دین را نظام و دولت پاینده را قوام
صدری که از نظام و قوام است یادگار
از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار
باز مراد او چو بپرّد ز آشیان
منقار و مخلبش همه عالم کند شکار
ور طبع او بخار فرستد سوی سپهر
روحانیان شوند معطر بدان بخار
آتش به سنگ در شود از عفو او سرشک
باران به ابر در شود از خشم او شرار
در مرغزار صوت تذروان دعای اوست
وز شکر اوست نعرهٔ کبکان کوهسار
کز باز و چَرغ درکَنَف عدلش ایمناند
کبکان به کوهسار و تذروان به مرغزار
هرگه که دست را کند از آستین برون
ماه امید خلق برون آید از غبار
بنگر به دست و خامه و توقیعهای او
تا بحر بینی و صدف و در شاهوار
اختر سزد ز چرخ و دُر از بحر وزر زکوه
بر دست راد و خامه و توقیع او نثار
باگمرهان دولت و با دشمنان دین
در مدت دو سال بدان کلک مشکبار
آن کرد در عجم که نکردند در عرب
هرگز عر به دِرّه و حیدر به ذوالفقار
ای آسمان گزیده تبار تو را ز خلق
ای در هنر گزیده تو را خالق از تبار
چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس
وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار
رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او
کز نصرت است شاخش و از دولت است بار
بشتافتن به خدمت تو راحت است و فخر
بر تافتن ز طاعت تو محنت است و عار
آثار رحمت و کرم و فضل ایزدی
شد در جهان ز صورت و شخص تو آشکار
ای آفریدهای که دلیلی و حجتی
بر لطف و رحمت و کرم آفریدگار
از قَدر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین
خدمت همی کنند به روزی هزار بار
رای تو را نجوم و ضمیر تو را بُروج
جاه تو را جِبال و سَخای تورا بِحار
اندر چهار چیز تو بینم چهار چیز
کافزون شود محل بزرگان بدان چهار
در رای تو کفایت و در طبع تو هنر
در دست تو سخاوت و در شخص تو وقار
کلک تو ساحرست و بیان تو معجزست
با هر دو نور و ظلمتِ کُلّی ندیم و یار
معجز که دید و سِحر به هم گشته مجتمع
ظلمت که دید و نور به همگشته سازگار
دارد به رزم خنجر هندوت فعل شیر
دارد به بزم خامهٔ مصریت شکل مار
شیرت به مغز خصمان دندان فرو برد
مارت در آورد ز سر دشمنان دمار
گر دشمنت در آب چو ماهی کند وطن
ور حاسدت ز سنگ چو آتش کند حصار
آن گردد از نهیب تو در آب سوخته
وین گردد از خلاف تو در سنگ خاکسار
در دیده بود خصم تو را قطرههای خون
وز کینه بود در دل او شعلههای نار
آن شعلههای نار، مگر باد سرد گشت
وان قطرههای خون شد چون دانههای نار
شد خاندان ملک به رای تو مستقیم
شد خان و مان خصم ز کین تو تار و مار
این از کشفتگی چو رزان گشت در خزان
و آن از شگفتگی چو چمن گشت در بهار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون به عصر تو از بند انتظار
مظلوم خوار گشته و ظالم عزیز بود
خوار از تو شد عزیز و عزیز از تو گشت خوار
بنهاد همت تو و بنشاند عدل تو
گوهر به جای خاره و سوسن به جای خار
امروز نعمت است کجا رنج بود دی
و امسال راحت است کجا رنج بود پار
گر تو یکی سوار فرستی به قیروان
ور تو یکی پیاده فرستی به قندهار
در پیش آن سوار و پیاده فرو شوند
هرچ اندر آن دو شهر پیاده است یا سوار
میری که بود در سپه او هزار میر
آمد به نامه ی تو ز خوارزم بنده وار
پیش تو کرد خدمت و از پیش خدمتت
لشکر کشید از در توران به کارزار
هرچ از سِفندیار و ز رستم شنیدهای
باورکن و حکایت هر دو عجب مدار
کامروز ده هزار غلامند پیش تو
هر یک به رزم رستم و زور سفندیار
شکر خدای عالم و شکر خدایگان
حق است در جهان تویی امروز حقگزار
گه شکر آن گزاری بر حق اعتقاد
گه شغل این گذاری بر حسب اختیار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون ز عصر تو از بند انتظار
شادند دوستان تو کز دشمنانت نیست
آثار در زمانه و دَیّار در دیار
بنگار کار خلق به کلک نگارگر
در صُفّه ی مُنَقّش و ایوان پُرنگار
بحری چو برج ماهی و ایوان او بلند
چاهی چو پشت ماهی و بنیادش استوار
از نقش چون خُوَرنَق نُعمان طربفزای
وز مرتبه چو قُبّه ی کسری بزرگوار
سقف و جدار او همه چون معدن زرست
از بس که زرّ ناب در آن هر دو شد به کار
گویی که گنج خانهٔ جمشید عرض داد
نقاش چربدست بر آن سقف و آن جدار
شد مرتفع ز بهر نشاط تو روز بزم
شد محتشم ز بهر نشست تو روز بار
واجب کند که محتشم و مرتفع شود
ایوان نامور به خداوند نامدار
ای بینوال و عفو تو همواره بینیاز
مادح ز اِستمالت و مجرم ز اعتذار
تا دید روزگار که من مادح توام
از حادثات چرخ مرا داد زینهار
زان کرد سخت جامهٔ شعرم لباس خویش
کز مدح و شکر توست در آن جامه پود و تار
تا از پس هزار مکرر بود عدد
تا در عدد هزار بود عشر ده هزار
بادا سنین عمر تو چندان که عشر آن
از ده هزار بیشتر آید گه شمار
اجرام را متابع فرمان تو مسیر
افلاک را موافق پیمان تو مدار
تو در سرای خویش بمان بر هوای خویش
ساغر به دست و خرم و خندان و شاد خوار
با عصمت و عنایت و تأیید کردگار
کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی
داده به عقل مملکت شرق را قرار
کم گشته از سیاست او کید دشمنان
افزوده از کفایت او گنج شهریار
حاصل شده ز مصلحتِ روزگار او
خشنودی خدای و خداوند روزگار
فخر است ملک را ز چنین صاحبی که هست
هم فخر ملک و هم سبب عز و افتخار
دین را نظام و دولت پاینده را قوام
صدری که از نظام و قوام است یادگار
از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار
باز مراد او چو بپرّد ز آشیان
منقار و مخلبش همه عالم کند شکار
ور طبع او بخار فرستد سوی سپهر
روحانیان شوند معطر بدان بخار
آتش به سنگ در شود از عفو او سرشک
باران به ابر در شود از خشم او شرار
در مرغزار صوت تذروان دعای اوست
وز شکر اوست نعرهٔ کبکان کوهسار
کز باز و چَرغ درکَنَف عدلش ایمناند
کبکان به کوهسار و تذروان به مرغزار
هرگه که دست را کند از آستین برون
ماه امید خلق برون آید از غبار
بنگر به دست و خامه و توقیعهای او
تا بحر بینی و صدف و در شاهوار
اختر سزد ز چرخ و دُر از بحر وزر زکوه
بر دست راد و خامه و توقیع او نثار
باگمرهان دولت و با دشمنان دین
در مدت دو سال بدان کلک مشکبار
آن کرد در عجم که نکردند در عرب
هرگز عر به دِرّه و حیدر به ذوالفقار
ای آسمان گزیده تبار تو را ز خلق
ای در هنر گزیده تو را خالق از تبار
چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس
وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار
رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او
کز نصرت است شاخش و از دولت است بار
بشتافتن به خدمت تو راحت است و فخر
بر تافتن ز طاعت تو محنت است و عار
آثار رحمت و کرم و فضل ایزدی
شد در جهان ز صورت و شخص تو آشکار
ای آفریدهای که دلیلی و حجتی
بر لطف و رحمت و کرم آفریدگار
از قَدر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین
خدمت همی کنند به روزی هزار بار
رای تو را نجوم و ضمیر تو را بُروج
جاه تو را جِبال و سَخای تورا بِحار
اندر چهار چیز تو بینم چهار چیز
کافزون شود محل بزرگان بدان چهار
در رای تو کفایت و در طبع تو هنر
در دست تو سخاوت و در شخص تو وقار
کلک تو ساحرست و بیان تو معجزست
با هر دو نور و ظلمتِ کُلّی ندیم و یار
معجز که دید و سِحر به هم گشته مجتمع
ظلمت که دید و نور به همگشته سازگار
دارد به رزم خنجر هندوت فعل شیر
دارد به بزم خامهٔ مصریت شکل مار
شیرت به مغز خصمان دندان فرو برد
مارت در آورد ز سر دشمنان دمار
گر دشمنت در آب چو ماهی کند وطن
ور حاسدت ز سنگ چو آتش کند حصار
آن گردد از نهیب تو در آب سوخته
وین گردد از خلاف تو در سنگ خاکسار
در دیده بود خصم تو را قطرههای خون
وز کینه بود در دل او شعلههای نار
آن شعلههای نار، مگر باد سرد گشت
وان قطرههای خون شد چون دانههای نار
شد خاندان ملک به رای تو مستقیم
شد خان و مان خصم ز کین تو تار و مار
این از کشفتگی چو رزان گشت در خزان
و آن از شگفتگی چو چمن گشت در بهار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون به عصر تو از بند انتظار
مظلوم خوار گشته و ظالم عزیز بود
خوار از تو شد عزیز و عزیز از تو گشت خوار
بنهاد همت تو و بنشاند عدل تو
گوهر به جای خاره و سوسن به جای خار
امروز نعمت است کجا رنج بود دی
و امسال راحت است کجا رنج بود پار
گر تو یکی سوار فرستی به قیروان
ور تو یکی پیاده فرستی به قندهار
در پیش آن سوار و پیاده فرو شوند
هرچ اندر آن دو شهر پیاده است یا سوار
میری که بود در سپه او هزار میر
آمد به نامه ی تو ز خوارزم بنده وار
پیش تو کرد خدمت و از پیش خدمتت
لشکر کشید از در توران به کارزار
هرچ از سِفندیار و ز رستم شنیدهای
باورکن و حکایت هر دو عجب مدار
کامروز ده هزار غلامند پیش تو
هر یک به رزم رستم و زور سفندیار
شکر خدای عالم و شکر خدایگان
حق است در جهان تویی امروز حقگزار
گه شکر آن گزاری بر حق اعتقاد
گه شغل این گذاری بر حسب اختیار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون ز عصر تو از بند انتظار
شادند دوستان تو کز دشمنانت نیست
آثار در زمانه و دَیّار در دیار
بنگار کار خلق به کلک نگارگر
در صُفّه ی مُنَقّش و ایوان پُرنگار
بحری چو برج ماهی و ایوان او بلند
چاهی چو پشت ماهی و بنیادش استوار
از نقش چون خُوَرنَق نُعمان طربفزای
وز مرتبه چو قُبّه ی کسری بزرگوار
سقف و جدار او همه چون معدن زرست
از بس که زرّ ناب در آن هر دو شد به کار
گویی که گنج خانهٔ جمشید عرض داد
نقاش چربدست بر آن سقف و آن جدار
شد مرتفع ز بهر نشاط تو روز بزم
شد محتشم ز بهر نشست تو روز بار
واجب کند که محتشم و مرتفع شود
ایوان نامور به خداوند نامدار
ای بینوال و عفو تو همواره بینیاز
مادح ز اِستمالت و مجرم ز اعتذار
تا دید روزگار که من مادح توام
از حادثات چرخ مرا داد زینهار
زان کرد سخت جامهٔ شعرم لباس خویش
کز مدح و شکر توست در آن جامه پود و تار
تا از پس هزار مکرر بود عدد
تا در عدد هزار بود عشر ده هزار
بادا سنین عمر تو چندان که عشر آن
از ده هزار بیشتر آید گه شمار
اجرام را متابع فرمان تو مسیر
افلاک را موافق پیمان تو مدار
تو در سرای خویش بمان بر هوای خویش
ساغر به دست و خرم و خندان و شاد خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳
این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ کامکار
پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
شاهی که نیست از خط فرمان او برون
در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار
چرخ است ملک و طلعت او همچو آفتاب
باغ است دین و همت او همچو نوبهار
سدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار به این بند استوار
از بخت بیستایش او نیست هیچ شغل
در چرخ بیپرستش او نیست هیچ کار
او را ستای تا شوی از بخت نیکنام
او را پرست تا شوی از چرخ بختیار
گر یُمن و یُسْر خواهی او را ببین که هست
هم یُمن در یَمینش و هم یُسر در یَسار
یک دم زدن ز خدمت و مهرش جدا مباش
کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار
ایزد همیشه دارد در زینهار خویش
آن را که داد خسروِ اسلام زینهار
ای خسروی که بر همه آفاق سربسر
شکر تو واجب است چو توحیدِ کردگار
گر اختیار عالم شاهان عادلند
از اختیار عالم هستی تو اختیار
مهر تو هست در بَصَر دوستان چو نور
کین تو هست در جگر دشمنان چو نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشر است روز بار
بر خلق ابر نعمت بارد چو در سَخا
از بحر همت تو رسد بر فلک بخار
دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد
از پای مرکب تو شود بر هوا غبار
امروز روز توست و تو داری در این جهان
هم عمر بینهایت و هم ملک بیشمار
شاهی تو را است، ملک به شاهی همی ستان
شادی توراست عمر به شادی همیگذار
خسرو تو باش و حکم تو ران و جهان تو گیر
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح
بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ کامکار
پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
شاهی که نیست از خط فرمان او برون
در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار
چرخ است ملک و طلعت او همچو آفتاب
باغ است دین و همت او همچو نوبهار
سدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار به این بند استوار
از بخت بیستایش او نیست هیچ شغل
در چرخ بیپرستش او نیست هیچ کار
او را ستای تا شوی از بخت نیکنام
او را پرست تا شوی از چرخ بختیار
گر یُمن و یُسْر خواهی او را ببین که هست
هم یُمن در یَمینش و هم یُسر در یَسار
یک دم زدن ز خدمت و مهرش جدا مباش
کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار
ایزد همیشه دارد در زینهار خویش
آن را که داد خسروِ اسلام زینهار
ای خسروی که بر همه آفاق سربسر
شکر تو واجب است چو توحیدِ کردگار
گر اختیار عالم شاهان عادلند
از اختیار عالم هستی تو اختیار
مهر تو هست در بَصَر دوستان چو نور
کین تو هست در جگر دشمنان چو نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشر است روز بار
بر خلق ابر نعمت بارد چو در سَخا
از بحر همت تو رسد بر فلک بخار
دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد
از پای مرکب تو شود بر هوا غبار
امروز روز توست و تو داری در این جهان
هم عمر بینهایت و هم ملک بیشمار
شاهی تو را است، ملک به شاهی همی ستان
شادی توراست عمر به شادی همیگذار
خسرو تو باش و حکم تو ران و جهان تو گیر
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح
بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸
ای تاج دین و دنیا ای فخر روزگار
بر تو خجسته باد چنین عید صدهزار
ای از وَرَعْ چو مادر عیسی بلند قدر
وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار
ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک
هر دو خدایگان و خداوند و شهریار
از یکدگر به دولت تو هر دو شادمان
با یکدگر به حشمت تو هر دو سازگار
در کار دختر و پسر هر دو پادشاه
بردی ز خاص خویش بسی مالها بهکار
آن ساختی زهدیه که هرگز نساختند
شاهان باستان و بزرگان روزگار
هرگز به دولت تو نبودست هیچ زن
دانا و دوربین و خردمند و هوشیار
در زهد و پارسایی با حشمت و جلال
در ملک و پادشاهی با عصمت و وقار
گویی همه سعادت بودست بر فلک
روزی که آفرید تو را آفریدگار
خیری که تو به مرو و نشابور کردهای
خیری است در شریعت و اسلام پایدار
دیوار آن چو چرخ بلندست بیگزند
بنیاد آن چو کوه گران است استوار
گشته ز بهر درس امامان در او مقیم
کرده ز بهر علم فقیهان در او قرار
امروز هست شُکْر و ثنای تو بیقیاس
فردا بود ثواب و جزای تو بیشمار
از اعتقاد توست که اندر جهان نماند
یک دشمن سبکسر و یک خصم خاکسار
وز سرّ پاک توست که سلطان دادگر
بگشاد در عراق به شمشیر صد حصار
وز فر بخت توست که آمد بر ملک
شهزادهای بزرگ ز غزنین به زینهار
بنهان و آشکار تو با خلق چون یکی است
خالق معین توست چه پنهان چه آشکار
از بسکه هست در دل تو رحمت وکرم
بر خلق مهربانی و از خلق بردبار
گر درخور تو بخت نثاری فرستدی
گردون ستارگان کندی بر سرت نثار
دنیا و دین تو داری قدرش همی شناس
هر دو خدای دادت شکرش همی گزار
آن بندگان که پیش تو خدمت همیکنند
روز همه زخدمت تو هست چون بهار
وانان که نعمت تو به ایشان همی رسد
کار همه ز نعمت تو هست چون نگار
دیری است تا معزی خدمتگر شماست
او را سزد به خدمت دیرینه افتخار
درخورد خلعت است که امسال شعر او
زان شعر بهترستکه پیرارگفت و پار
ای آنکه روز و شب ز سه فرزند خرمی
هر سه زمانه را ز ملک شاه یادگار
بادی تو در سعادت با هر سه کامران
بادی تو در سعادت با هر سه کامکار
چون دولت تو یار و نگهدار عالم است
ایزد تورا همیشه نگهدار باد و یار
فرخنده باد بر تو به شادی هزار عید
طبع تو شاد باد به روزی هزار بار
بر تو خجسته باد چنین عید صدهزار
ای از وَرَعْ چو مادر عیسی بلند قدر
وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار
ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک
هر دو خدایگان و خداوند و شهریار
از یکدگر به دولت تو هر دو شادمان
با یکدگر به حشمت تو هر دو سازگار
در کار دختر و پسر هر دو پادشاه
بردی ز خاص خویش بسی مالها بهکار
آن ساختی زهدیه که هرگز نساختند
شاهان باستان و بزرگان روزگار
هرگز به دولت تو نبودست هیچ زن
دانا و دوربین و خردمند و هوشیار
در زهد و پارسایی با حشمت و جلال
در ملک و پادشاهی با عصمت و وقار
گویی همه سعادت بودست بر فلک
روزی که آفرید تو را آفریدگار
خیری که تو به مرو و نشابور کردهای
خیری است در شریعت و اسلام پایدار
دیوار آن چو چرخ بلندست بیگزند
بنیاد آن چو کوه گران است استوار
گشته ز بهر درس امامان در او مقیم
کرده ز بهر علم فقیهان در او قرار
امروز هست شُکْر و ثنای تو بیقیاس
فردا بود ثواب و جزای تو بیشمار
از اعتقاد توست که اندر جهان نماند
یک دشمن سبکسر و یک خصم خاکسار
وز سرّ پاک توست که سلطان دادگر
بگشاد در عراق به شمشیر صد حصار
وز فر بخت توست که آمد بر ملک
شهزادهای بزرگ ز غزنین به زینهار
بنهان و آشکار تو با خلق چون یکی است
خالق معین توست چه پنهان چه آشکار
از بسکه هست در دل تو رحمت وکرم
بر خلق مهربانی و از خلق بردبار
گر درخور تو بخت نثاری فرستدی
گردون ستارگان کندی بر سرت نثار
دنیا و دین تو داری قدرش همی شناس
هر دو خدای دادت شکرش همی گزار
آن بندگان که پیش تو خدمت همیکنند
روز همه زخدمت تو هست چون بهار
وانان که نعمت تو به ایشان همی رسد
کار همه ز نعمت تو هست چون نگار
دیری است تا معزی خدمتگر شماست
او را سزد به خدمت دیرینه افتخار
درخورد خلعت است که امسال شعر او
زان شعر بهترستکه پیرارگفت و پار
ای آنکه روز و شب ز سه فرزند خرمی
هر سه زمانه را ز ملک شاه یادگار
بادی تو در سعادت با هر سه کامران
بادی تو در سعادت با هر سه کامکار
چون دولت تو یار و نگهدار عالم است
ایزد تورا همیشه نگهدار باد و یار
فرخنده باد بر تو به شادی هزار عید
طبع تو شاد باد به روزی هزار بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰
چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار
تهنیت گویم وزارت را به صدرِ روزگار
صاحب دنیا قوامالدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
کرد در دنیا به کلک او حوالت کردگار
بختیارش کرد گردون در روزارت همچنانک
خالقش کرد از خلایق در امامت بختیار
شاه عالم را چنو هرگز کجا باشد وزیر
در امامت بختیار و در وزارت اختیار
صدر دیوان وزارت چون مُزّین شد به او
تخت سلطانی مُزّین شد به شاه کامکار
منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز
یافت مقصود و برون آمد ز بند انتظار
این محل بود از گه میثاق آدم تَعبیه
اختران را در مسیر و آسمان را در مدار
چون موافق شد قضا با آسمان و اختران
آنچه اندر پرده پنهان بود کردند آشکار
عَمِّ او صدر وزیران از فِراست گفته بود
عبد رزاق است فخر دوده و تاج تبار
این فِراست بین که در انجام کار آمد پدید
آنچه آن پیر مبارک گفت در آغاز کار
ای شمال مشکبوی ای ره نورد زود رو
چون ز شهر بلخ باشد در نشابورت گذار
از زبان بندگان آن صدر ماضی را بگو
چشم بگشای و زخواب خوشزمانی سربرآر
تا ببینی پور خویش و نور چشم خویش را
پیش سلطان جهان با جاه و قدر و اقتدار
هم خرامان در امامت در لباس احتشام
همگرازان در وزارت بر بساط افتخار
ملک سلطان تازه گشت از رای ملکآرای او
چون زمین از ابر و آب و آفتاب اندر بهار
تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او
آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار
گرگ را با میش باشد آشتی در پهن دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار
خواست یزدان تا بود بر روی دین و روی ملک
از نگار کلک او در ملت و دولت نگار
علم او در دین تازی داد ملت را نظام
عدل او در ملک باقی داد دولت را قرار
در هوای عالم سِفلی چو نیکو بنگری
صافی و خالی نبینی از غبار و از بخار
با مبارک رای و تدبیرش هوای مملکت
هست صافی از بخار و هست خالی از غبار
یا رب اندر زینهارش دار تا با عدل او
از ستم کس را نبایدگفت یارب زینهار
آشنای طور سینا موسی عمران سزد
تاکه از معجز عصا در دست اوگردد چو مار
کدخدای شاه عالم صاحب عادل سزد
تا بر آرد کلک چون مارش زگمراهان دمار
تا به دیوان وزارت خامه و نامه به هم
از یمینش نامور شد از یسارش نامدار
خانهٔ ارزاق را مفتاح دارد بر یمین
دفتر آمار را فهرست دارد بر یسار
علم و عقلش را مُهَندِس کرد نتواند قیاس
حلم و جودش را محاسب کرد نتواند شمار
قادر یزدان که پیدا کرد چون او صورتی
یک تن از روی عدد وز روی معنی صدهزار
گر شکار دام صیادان بود نخجیر و مرغ
جان و دل بینم همی در دام شکر او شکار
با نسیم رای او در بوستان ِمملکت
شاخ عزم شاه عالم فتح و نصرت داد بار
جامه ی بختش بپوشیدند شاهان روز رزم
بایهٔ تختش ببوسیدند خانان روز بار
وهم او پیش از وزارت کرد چندانی اثر
تا ملک بشکست در غزنین مصاف کارزار
کرد رای روشن او بر سبیل تَقدمه
بر موالی کار سهل و بر معادی کار زار
گر زمین را از نسیم خلق او باشد نصیب
هرکجا خاری برویدگل بروید جای خار
ور کند بر نار نیرو خاطر وَقّاد او
بگسلاند روشنی و گرمی از اجزای نار
ای خداوند جهان را گشته دستور و مشیر
وی بزرگان جهان راگشته مقصود و مشار
ای همه علم امامان از علومت مقتبس
وی همه رسم وزیران از رسومت مستعار
حق شناس حقگزاری بنده و آزاد را
شادباش و دیر زی ای حقشناس حقگزار
از جهان و از خداوند جهان برخور که هست
هم جهان و هم خداوند جهانت خواستار
گر چه آصف را کرامات است در علم و هنر
ورچه اَحنف را مقامات است در حلم و وقار
با تو در علم و خرد آصف نباشد کاردان
با تو در حلم و وقار احنف نباشد بردبار
هست هر حرفی ز توقیع تو گنجی بیقیاس
هست هر بندی زانگشت تو بحری بیکنار
مرکب ملک و شریعت را سوار چابکی
از تو چابکتر نباشد این دو مرکب را سوار
با زبان گوهر افشانت چرا باید همی
رنج غواصان گوهر جوی در قعر بحار
گر عیار زر ز صراف و مَحَک پیدا شود
هرکجا بوته است و سکه در بلاد و در دیار
آنکجا باشد دل و طبع تو صراف و محک
زر الفاظ و معانی را پدید آید عیار
روی دولت تازه باشد روی دین آراسته
تا بودکلک مبارک در بنانت مشکبار
باز اقبال است و بر سیم و سمن هر ساعتی
در بنان فرخ تو بارد از منقار قار
لیکن آن قاری که از منقار او بارد همی
قیمتی تر باشد از یاقوت و دُرّ شاهوار
سرنگون است او و دارد دوستان را سرفراز
مشکبار است او و دارد دشمنان را خاکسار
تو به خلق مصطفائی او به شکل خیزران
تو به علم مرتضائی او به فعل ذوالفقار
ای خداوندی که اندر آفرین و مدح تو
طبع من طوبی اثر شد شعر من شعری شعار
هست پیش تو نثار دیگران زر و گهر
من ز هر دو پیش تو نیکوتر آوردم نثار
کان نثار دیگران گردون ز هم بِپراکند
وین نثار من بماند تا قیامت یادگار
تا همی بر عالم علوی بود سیاره هفت
تا همی برعالم سفلی بود عنصر چهار
باد با رای شریفت هفت سیاره قرین
باد با طبع لطیفت چار عنصر سازگار
بر حصار دولت تو پاسبان اقبال باد
باسبان اقبال بهتر چون دول باشد حصار
پشت اسلامی همیشه، کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه، شهریارت باد یار
ناصحت منصور و والا، حاسدت مقهور و پست
دوستت شاد و گرامی دشمنت غمخوار و خوار
تهنیت گویم وزارت را به صدرِ روزگار
صاحب دنیا قوامالدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
کرد در دنیا به کلک او حوالت کردگار
بختیارش کرد گردون در روزارت همچنانک
خالقش کرد از خلایق در امامت بختیار
شاه عالم را چنو هرگز کجا باشد وزیر
در امامت بختیار و در وزارت اختیار
صدر دیوان وزارت چون مُزّین شد به او
تخت سلطانی مُزّین شد به شاه کامکار
منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز
یافت مقصود و برون آمد ز بند انتظار
این محل بود از گه میثاق آدم تَعبیه
اختران را در مسیر و آسمان را در مدار
چون موافق شد قضا با آسمان و اختران
آنچه اندر پرده پنهان بود کردند آشکار
عَمِّ او صدر وزیران از فِراست گفته بود
عبد رزاق است فخر دوده و تاج تبار
این فِراست بین که در انجام کار آمد پدید
آنچه آن پیر مبارک گفت در آغاز کار
ای شمال مشکبوی ای ره نورد زود رو
چون ز شهر بلخ باشد در نشابورت گذار
از زبان بندگان آن صدر ماضی را بگو
چشم بگشای و زخواب خوشزمانی سربرآر
تا ببینی پور خویش و نور چشم خویش را
پیش سلطان جهان با جاه و قدر و اقتدار
هم خرامان در امامت در لباس احتشام
همگرازان در وزارت بر بساط افتخار
ملک سلطان تازه گشت از رای ملکآرای او
چون زمین از ابر و آب و آفتاب اندر بهار
تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او
آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار
گرگ را با میش باشد آشتی در پهن دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار
خواست یزدان تا بود بر روی دین و روی ملک
از نگار کلک او در ملت و دولت نگار
علم او در دین تازی داد ملت را نظام
عدل او در ملک باقی داد دولت را قرار
در هوای عالم سِفلی چو نیکو بنگری
صافی و خالی نبینی از غبار و از بخار
با مبارک رای و تدبیرش هوای مملکت
هست صافی از بخار و هست خالی از غبار
یا رب اندر زینهارش دار تا با عدل او
از ستم کس را نبایدگفت یارب زینهار
آشنای طور سینا موسی عمران سزد
تاکه از معجز عصا در دست اوگردد چو مار
کدخدای شاه عالم صاحب عادل سزد
تا بر آرد کلک چون مارش زگمراهان دمار
تا به دیوان وزارت خامه و نامه به هم
از یمینش نامور شد از یسارش نامدار
خانهٔ ارزاق را مفتاح دارد بر یمین
دفتر آمار را فهرست دارد بر یسار
علم و عقلش را مُهَندِس کرد نتواند قیاس
حلم و جودش را محاسب کرد نتواند شمار
قادر یزدان که پیدا کرد چون او صورتی
یک تن از روی عدد وز روی معنی صدهزار
گر شکار دام صیادان بود نخجیر و مرغ
جان و دل بینم همی در دام شکر او شکار
با نسیم رای او در بوستان ِمملکت
شاخ عزم شاه عالم فتح و نصرت داد بار
جامه ی بختش بپوشیدند شاهان روز رزم
بایهٔ تختش ببوسیدند خانان روز بار
وهم او پیش از وزارت کرد چندانی اثر
تا ملک بشکست در غزنین مصاف کارزار
کرد رای روشن او بر سبیل تَقدمه
بر موالی کار سهل و بر معادی کار زار
گر زمین را از نسیم خلق او باشد نصیب
هرکجا خاری برویدگل بروید جای خار
ور کند بر نار نیرو خاطر وَقّاد او
بگسلاند روشنی و گرمی از اجزای نار
ای خداوند جهان را گشته دستور و مشیر
وی بزرگان جهان راگشته مقصود و مشار
ای همه علم امامان از علومت مقتبس
وی همه رسم وزیران از رسومت مستعار
حق شناس حقگزاری بنده و آزاد را
شادباش و دیر زی ای حقشناس حقگزار
از جهان و از خداوند جهان برخور که هست
هم جهان و هم خداوند جهانت خواستار
گر چه آصف را کرامات است در علم و هنر
ورچه اَحنف را مقامات است در حلم و وقار
با تو در علم و خرد آصف نباشد کاردان
با تو در حلم و وقار احنف نباشد بردبار
هست هر حرفی ز توقیع تو گنجی بیقیاس
هست هر بندی زانگشت تو بحری بیکنار
مرکب ملک و شریعت را سوار چابکی
از تو چابکتر نباشد این دو مرکب را سوار
با زبان گوهر افشانت چرا باید همی
رنج غواصان گوهر جوی در قعر بحار
گر عیار زر ز صراف و مَحَک پیدا شود
هرکجا بوته است و سکه در بلاد و در دیار
آنکجا باشد دل و طبع تو صراف و محک
زر الفاظ و معانی را پدید آید عیار
روی دولت تازه باشد روی دین آراسته
تا بودکلک مبارک در بنانت مشکبار
باز اقبال است و بر سیم و سمن هر ساعتی
در بنان فرخ تو بارد از منقار قار
لیکن آن قاری که از منقار او بارد همی
قیمتی تر باشد از یاقوت و دُرّ شاهوار
سرنگون است او و دارد دوستان را سرفراز
مشکبار است او و دارد دشمنان را خاکسار
تو به خلق مصطفائی او به شکل خیزران
تو به علم مرتضائی او به فعل ذوالفقار
ای خداوندی که اندر آفرین و مدح تو
طبع من طوبی اثر شد شعر من شعری شعار
هست پیش تو نثار دیگران زر و گهر
من ز هر دو پیش تو نیکوتر آوردم نثار
کان نثار دیگران گردون ز هم بِپراکند
وین نثار من بماند تا قیامت یادگار
تا همی بر عالم علوی بود سیاره هفت
تا همی برعالم سفلی بود عنصر چهار
باد با رای شریفت هفت سیاره قرین
باد با طبع لطیفت چار عنصر سازگار
بر حصار دولت تو پاسبان اقبال باد
باسبان اقبال بهتر چون دول باشد حصار
پشت اسلامی همیشه، کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه، شهریارت باد یار
ناصحت منصور و والا، حاسدت مقهور و پست
دوستت شاد و گرامی دشمنت غمخوار و خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار
بگشاد روزگار زبان را به تهنیت
چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار
فخر ملک عماد دول صاحب آجل
قطب معالی و شرف دین کردگار
سعد علی عیسی آن صاحبیکه هست
بر آسمان سعد و علو شمس افتخار
تا او به عِزّ دولت و تایید ایزدی
بنشست در وزارت و مشغول شد بهکار
اجرام را منافع خلق است در مسیر
افلاک را مصالح ملک است در مدار
رازی که در ضمیر زمانه نهفته بود
امروز در وزارت اوگشت آشکار
بی آنکه خواستار شد این جایگاه را
او را خدایگان جهانگشت خواستار
تا چشم خلق را به عنایتکند قریر
تا کار ملک را به کفایت دهد قرار
از روزگار آدم تا روزگار شاه
این کار را زمانه همی کرد انتظار
هست اختیار شاه که بخت است یار او
زیبد که اختیار بود مرد بختیار
مجبور ازاوست دشمن و مختار ازاوست دوست
در مهر و کین اوست مگر جبر و اختیار
چون صدر امت از وزرا بردبار نیست
چون شاه سنجر از ملکان نیست کامکار
کاین هر دو را به طوع پرستش همیکنند
شاهان کامکار و وزیران بردبار
سد توتیای چشم ظفرگرد اسب شاه
تا کدخدای اوست به اسب هنر سوار
صدری است حقپذیر و وزیری است حقپرست
حری است حقشناس وکریمی است حقگزار
در باغ دین و ملک چنو یک درخت نیست
کز دولت است برگش و از نصرت است بار
افروخته به دولت او صحن بوستان
آراسته به حشمت او طَرف جویبار
خورشید دانش و خرد اوست بیزوال
دریای بخشش و کرم اوست بیکنار
رد و قبول او سبب رنج و راحت است
کز هر دو طبع گردد غمگین و شادخوار
دین است وکفر عهد و خلافش زبهر آنک
هر دو کنند خلق جهان را عزیز و خوار
هرگه که در یسار و یمینکرد ازکرم
آن درج پر فواید و آن کلک مشکبار
دارد کلید خانهٔ ارزاق در یمین
دارد جواز جنت فردوس در یسار
ای در سخا و علم و شجاعت چو مرتضی
ای کلک و حکم قاطع تو همچو ذوالفقار
خرم نژاد تو که تویی مَفخَرٍ نژاد
فرّخ تبار تو که تویی سَیّدِ تبار
در راه حشمت تو ندیدست کس نشیب
بر روی دولت تو ندیدست کس غبار
جِرْمِ قمر شدست ز امر تو تیز رو
قطب فلک شدست ز حَزم تو استوار
گر شعلهای زکینهٔ تو بر فتد به آب
ور قطرهای ز خامهٔ تو برچکد به نار
گردد شَرارنار ازین قطره چون سرشک
گردد سرشک آب از آن شعله چون شرار
تهدید دشمنان تورا با نهیب و خشم
دنبال برزند به زمین شیر مرغزار
واندر بر سخاوت تو بر سخای ابر
طنّاز وار خنده زند کبک کوهسار
گر ابر در بهار چمن را کند جوان
هرگز چو جود تو نبود ابر در بهار
کان گاهگاه بارد و این هست بر دوام
و آن قطره بار باشد و این هست بدره بار
بیشی ز مُعطیان و کم است از عطای تو
اندیشهٔ مُحاسب و اندازهٔ شمار
پشت شریعتی و تو را کردگار پشت
یار حقیقتی و تو را شهریار یار
گر خَمرِ دوستیت خورد مرد مُتصل
زان خَمر در سرش نبود ذَرّهای خمار
گردد ز مهر مست و بود هوش او به جای
پیوسته مست باشد و همواره هوشیار
بار آورد به باغ مظالم درخت عدل
چون بنگرد به روی تو مظلوم روز بار
در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو
گویی که از بخور برآید همی بخار
دُرّ مدیح را تو گزاری همی بها
زرّ علوم را تو شناسی همی عیار
بازی است همت تو که منقار و مِخلَبَش
سیّاره را چو کبک و کبوتر کند شکار
اندر علوّ ز فَرقَد و شَعری سَبَق برد
شعری که یابد از لقب و نام تو شعار
ای بسته از مدایح تو دست طبع من
بر گردن زمانه بسی عِقد شاهوار
این عِقد نو که ساختم از بهر تهنیت
در دهر هست تا اَبَدُالدّهر یادگار
گر نظم گوهرست نثار تو از خَدَم
نظم سخن به است ز مدّاح تو نثار
کان نظم را سپهر ز هم بگسلد همی
وین نظم را بدارد تا حشر پایدار
تا بهر یک گروه ز نیک اختری است فخر
تا قسم یک گروه ز بیدولتی است عار
بادند دوستانت به نیکاختری مشیر
بادند دشمنانت به بیدولتی مُشار
پاینده باد عمر تو از فضل مُستَعان
هرچند هست عمر همه خلق مُستَعار
تایید ایزدی ز نوائب تو را پناه
اقبال خسروی ز حوادث تو را حصار
از بهر خدمت تو بزرگان و سروران
از شرق و غرب روی نهاده بدین دیار
زیباتر و بدیعتر امروز تو ز دی
فرّختر و خجستهتر امسال تو ز پار
در منصب وزارت دستور شهریار
بگشاد روزگار زبان را به تهنیت
چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار
فخر ملک عماد دول صاحب آجل
قطب معالی و شرف دین کردگار
سعد علی عیسی آن صاحبیکه هست
بر آسمان سعد و علو شمس افتخار
تا او به عِزّ دولت و تایید ایزدی
بنشست در وزارت و مشغول شد بهکار
اجرام را منافع خلق است در مسیر
افلاک را مصالح ملک است در مدار
رازی که در ضمیر زمانه نهفته بود
امروز در وزارت اوگشت آشکار
بی آنکه خواستار شد این جایگاه را
او را خدایگان جهانگشت خواستار
تا چشم خلق را به عنایتکند قریر
تا کار ملک را به کفایت دهد قرار
از روزگار آدم تا روزگار شاه
این کار را زمانه همی کرد انتظار
هست اختیار شاه که بخت است یار او
زیبد که اختیار بود مرد بختیار
مجبور ازاوست دشمن و مختار ازاوست دوست
در مهر و کین اوست مگر جبر و اختیار
چون صدر امت از وزرا بردبار نیست
چون شاه سنجر از ملکان نیست کامکار
کاین هر دو را به طوع پرستش همیکنند
شاهان کامکار و وزیران بردبار
سد توتیای چشم ظفرگرد اسب شاه
تا کدخدای اوست به اسب هنر سوار
صدری است حقپذیر و وزیری است حقپرست
حری است حقشناس وکریمی است حقگزار
در باغ دین و ملک چنو یک درخت نیست
کز دولت است برگش و از نصرت است بار
افروخته به دولت او صحن بوستان
آراسته به حشمت او طَرف جویبار
خورشید دانش و خرد اوست بیزوال
دریای بخشش و کرم اوست بیکنار
رد و قبول او سبب رنج و راحت است
کز هر دو طبع گردد غمگین و شادخوار
دین است وکفر عهد و خلافش زبهر آنک
هر دو کنند خلق جهان را عزیز و خوار
هرگه که در یسار و یمینکرد ازکرم
آن درج پر فواید و آن کلک مشکبار
دارد کلید خانهٔ ارزاق در یمین
دارد جواز جنت فردوس در یسار
ای در سخا و علم و شجاعت چو مرتضی
ای کلک و حکم قاطع تو همچو ذوالفقار
خرم نژاد تو که تویی مَفخَرٍ نژاد
فرّخ تبار تو که تویی سَیّدِ تبار
در راه حشمت تو ندیدست کس نشیب
بر روی دولت تو ندیدست کس غبار
جِرْمِ قمر شدست ز امر تو تیز رو
قطب فلک شدست ز حَزم تو استوار
گر شعلهای زکینهٔ تو بر فتد به آب
ور قطرهای ز خامهٔ تو برچکد به نار
گردد شَرارنار ازین قطره چون سرشک
گردد سرشک آب از آن شعله چون شرار
تهدید دشمنان تورا با نهیب و خشم
دنبال برزند به زمین شیر مرغزار
واندر بر سخاوت تو بر سخای ابر
طنّاز وار خنده زند کبک کوهسار
گر ابر در بهار چمن را کند جوان
هرگز چو جود تو نبود ابر در بهار
کان گاهگاه بارد و این هست بر دوام
و آن قطره بار باشد و این هست بدره بار
بیشی ز مُعطیان و کم است از عطای تو
اندیشهٔ مُحاسب و اندازهٔ شمار
پشت شریعتی و تو را کردگار پشت
یار حقیقتی و تو را شهریار یار
گر خَمرِ دوستیت خورد مرد مُتصل
زان خَمر در سرش نبود ذَرّهای خمار
گردد ز مهر مست و بود هوش او به جای
پیوسته مست باشد و همواره هوشیار
بار آورد به باغ مظالم درخت عدل
چون بنگرد به روی تو مظلوم روز بار
در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو
گویی که از بخور برآید همی بخار
دُرّ مدیح را تو گزاری همی بها
زرّ علوم را تو شناسی همی عیار
بازی است همت تو که منقار و مِخلَبَش
سیّاره را چو کبک و کبوتر کند شکار
اندر علوّ ز فَرقَد و شَعری سَبَق برد
شعری که یابد از لقب و نام تو شعار
ای بسته از مدایح تو دست طبع من
بر گردن زمانه بسی عِقد شاهوار
این عِقد نو که ساختم از بهر تهنیت
در دهر هست تا اَبَدُالدّهر یادگار
گر نظم گوهرست نثار تو از خَدَم
نظم سخن به است ز مدّاح تو نثار
کان نظم را سپهر ز هم بگسلد همی
وین نظم را بدارد تا حشر پایدار
تا بهر یک گروه ز نیک اختری است فخر
تا قسم یک گروه ز بیدولتی است عار
بادند دوستانت به نیکاختری مشیر
بادند دشمنانت به بیدولتی مُشار
پاینده باد عمر تو از فضل مُستَعان
هرچند هست عمر همه خلق مُستَعار
تایید ایزدی ز نوائب تو را پناه
اقبال خسروی ز حوادث تو را حصار
از بهر خدمت تو بزرگان و سروران
از شرق و غرب روی نهاده بدین دیار
زیباتر و بدیعتر امروز تو ز دی
فرّختر و خجستهتر امسال تو ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲
پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار
و آن روزگار تیره که بر من گذشت پار
گر پار روزگار من از تیر تیره بود
امسال روشن است ز خورشید روزگار
زان پس که بود بر شرف مرگ حال من
رَستَم به دولت شرف دین کردگار
تاجُالکُفاهٔ فخر معالی وجیه ملک
زینِ دول رَضّی ملوک و سرِ تبار
بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست
طاهر ز سهو و زلت و خالی زعیب و عار
سعد علی که سعد و علی بهره یافته است
از دولت مساعد و از بخت سازگار
او را به بحر و بدر صفت کن ز بهر آنک
بحرست روز بخشش و بدرست روز تار
نینی که بحر دارد ازو جود مُسترَق
نینی که بدر دارد ازو نور مستعار
در عصر خسروان عراق از دیار خویش
هرگز چنو کریم نیامد بدین دیار
گردون نزاد مهر از او هیچ حقشناس
گیتی ندید بهتر ازو هیچ حقگزار
هم در سخن مُمَیِّز و هم در سَخا تمام
هم در کرم مُوَفّق و هم بر هنر سوار
ارزاق خلق را به مروت دهد مدد
زان کلک مشکبار به روزی هزار بار
لطف خدای دادگر ارزاق خلق را
گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار
گر رای او جو آتش جر میشود لطیف
او را همه کواکب عِلوی بود شرار
ور بخت او بهصورت جسمانیان شود
مشرق بود یمینش و مغرب بود یسار
خالق همیشه هست بهر کار یار او
زیراکه نیست درکرم او را زخلق بار
هرگز نبود بر کف او از حسد شراب
هرگز نبود در سر او از ندم خمار
از چوب آن درخت که گشتند سَعد و نَحس
او را رسید تخت و عدو را رسید دار
بر شد بخار طبع لطیفش به آسمان
تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار
نیکاختر آفرید تو را عالم آفرین
کز عالم اختیاری و در عالم افتخار
خواهد چهارچیز تو دایم چهار چیز
همواره زان چهار همی نازد این چهار
عزمت دوام دولت و عدلت بقای ملک
عهدت صلاح مردم و عقلت نظام کار
گر صنعت بهار جهان راکند جوان
نادر ترست صنع تو از صنعت بهار
از بهر آنکه صنعت او نقشهای خویش
برگلکند نگار و تو بر دلکنی نگار
توقیع توست فایدهٔ ملک را دلیل
توفیق توست قاعدهٔ شرع را شعار
خار از محبت تو شود چون شکفتهگل
گل باعداوت تو شود چون خلنده خار
ایمن شود فلک ز مَحاق و خسوف ماه
گر ماه را بر تو فرستد به زینهار
اندر حریم عدل توکبک و تذرو را
باز شکارگیر نگیرد همی شکار
در حشمت تو داغ ستورانت را همی
در مرغزار سجده برد شیر مرغزار
آتش همی به زخم پدید آید از حجر
لولو همی به رنج پدید آید از بحار
سازد ز بیم زخم تو آن سنگ را پناه
گیرد ز شرم لفظ تو این آب را حصار
گر نیست چون صدف قلم دُرْفَشان تو
از بهر چیست در دهنش در شاهوار
جز در انامل تو قلم کی شود صدف
جز درکفِکلیم عصا کی شود چو مار
آنکو همی شناسد ماه و ستاره را
آزادگیت را نشناسد همی شمار
در همت تو اشبهها و شک نیست خلق را
خورشید روشن است و هوا صافی از غبار
در معرفت مریدی و در مرتبت مراد
در مصلحت مشیری و در مکرمت مشار
هرگز نگشت حلم تو فرسوده از غضب
هرگز نگشت عقل تو پوشیده از عُقار
دارد یقین و سر براهیم مادحت
بَرْد و سَلام بیند اگر بگذرد به نار
ای آفتاب چرخ معالی اگر نبود
یک سال بر مراد دلم چرخ را مدار
آن سال درگذشت و به فر تو یافتم
در سال دیگر آنچه همی کردم انتظار
گر تیر شهریار خطا رفت در تنم
جان را خطر نبود به اقبال شهریار
ایزد نخواست کز جهت تیر او شوند
بر سوگ بنده، بنده و آزاد سوگوار
بهتر شدم که بود در آن حادثه مرا
تأیید تو معالج و بخت تو غمگسار
در حضرت تو شد شب تیمار من نهان
وز طلعت تو روز نشاطم شد آشکار
دارم نثار در سخن ور رضا دهی
بر تو به جای در سخن جانکنم نثار
تا بر سپهر چیره بود ماه را مسیر
تا بر زمین تیره بود کوه را قرار
چون ماه باد رای رفیع تو نوربخش
چونکوه باد عزم متین تو استوار
گفتار تو نُکَت شده در نامهٔ ازل
کردار تو عَلَم شده بر جامهٔ وقار
مهرت طرب فزای و سپهرت وفا نمای
بختت نگاهبان و خدایت نگاهدار
و آن روزگار تیره که بر من گذشت پار
گر پار روزگار من از تیر تیره بود
امسال روشن است ز خورشید روزگار
زان پس که بود بر شرف مرگ حال من
رَستَم به دولت شرف دین کردگار
تاجُالکُفاهٔ فخر معالی وجیه ملک
زینِ دول رَضّی ملوک و سرِ تبار
بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست
طاهر ز سهو و زلت و خالی زعیب و عار
سعد علی که سعد و علی بهره یافته است
از دولت مساعد و از بخت سازگار
او را به بحر و بدر صفت کن ز بهر آنک
بحرست روز بخشش و بدرست روز تار
نینی که بحر دارد ازو جود مُسترَق
نینی که بدر دارد ازو نور مستعار
در عصر خسروان عراق از دیار خویش
هرگز چنو کریم نیامد بدین دیار
گردون نزاد مهر از او هیچ حقشناس
گیتی ندید بهتر ازو هیچ حقگزار
هم در سخن مُمَیِّز و هم در سَخا تمام
هم در کرم مُوَفّق و هم بر هنر سوار
ارزاق خلق را به مروت دهد مدد
زان کلک مشکبار به روزی هزار بار
لطف خدای دادگر ارزاق خلق را
گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار
گر رای او جو آتش جر میشود لطیف
او را همه کواکب عِلوی بود شرار
ور بخت او بهصورت جسمانیان شود
مشرق بود یمینش و مغرب بود یسار
خالق همیشه هست بهر کار یار او
زیراکه نیست درکرم او را زخلق بار
هرگز نبود بر کف او از حسد شراب
هرگز نبود در سر او از ندم خمار
از چوب آن درخت که گشتند سَعد و نَحس
او را رسید تخت و عدو را رسید دار
بر شد بخار طبع لطیفش به آسمان
تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار
نیکاختر آفرید تو را عالم آفرین
کز عالم اختیاری و در عالم افتخار
خواهد چهارچیز تو دایم چهار چیز
همواره زان چهار همی نازد این چهار
عزمت دوام دولت و عدلت بقای ملک
عهدت صلاح مردم و عقلت نظام کار
گر صنعت بهار جهان راکند جوان
نادر ترست صنع تو از صنعت بهار
از بهر آنکه صنعت او نقشهای خویش
برگلکند نگار و تو بر دلکنی نگار
توقیع توست فایدهٔ ملک را دلیل
توفیق توست قاعدهٔ شرع را شعار
خار از محبت تو شود چون شکفتهگل
گل باعداوت تو شود چون خلنده خار
ایمن شود فلک ز مَحاق و خسوف ماه
گر ماه را بر تو فرستد به زینهار
اندر حریم عدل توکبک و تذرو را
باز شکارگیر نگیرد همی شکار
در حشمت تو داغ ستورانت را همی
در مرغزار سجده برد شیر مرغزار
آتش همی به زخم پدید آید از حجر
لولو همی به رنج پدید آید از بحار
سازد ز بیم زخم تو آن سنگ را پناه
گیرد ز شرم لفظ تو این آب را حصار
گر نیست چون صدف قلم دُرْفَشان تو
از بهر چیست در دهنش در شاهوار
جز در انامل تو قلم کی شود صدف
جز درکفِکلیم عصا کی شود چو مار
آنکو همی شناسد ماه و ستاره را
آزادگیت را نشناسد همی شمار
در همت تو اشبهها و شک نیست خلق را
خورشید روشن است و هوا صافی از غبار
در معرفت مریدی و در مرتبت مراد
در مصلحت مشیری و در مکرمت مشار
هرگز نگشت حلم تو فرسوده از غضب
هرگز نگشت عقل تو پوشیده از عُقار
دارد یقین و سر براهیم مادحت
بَرْد و سَلام بیند اگر بگذرد به نار
ای آفتاب چرخ معالی اگر نبود
یک سال بر مراد دلم چرخ را مدار
آن سال درگذشت و به فر تو یافتم
در سال دیگر آنچه همی کردم انتظار
گر تیر شهریار خطا رفت در تنم
جان را خطر نبود به اقبال شهریار
ایزد نخواست کز جهت تیر او شوند
بر سوگ بنده، بنده و آزاد سوگوار
بهتر شدم که بود در آن حادثه مرا
تأیید تو معالج و بخت تو غمگسار
در حضرت تو شد شب تیمار من نهان
وز طلعت تو روز نشاطم شد آشکار
دارم نثار در سخن ور رضا دهی
بر تو به جای در سخن جانکنم نثار
تا بر سپهر چیره بود ماه را مسیر
تا بر زمین تیره بود کوه را قرار
چون ماه باد رای رفیع تو نوربخش
چونکوه باد عزم متین تو استوار
گفتار تو نُکَت شده در نامهٔ ازل
کردار تو عَلَم شده بر جامهٔ وقار
مهرت طرب فزای و سپهرت وفا نمای
بختت نگاهبان و خدایت نگاهدار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵
تا طَیْلسان سبز برافکند جویبار
دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار
آن همچو گنج خانهٔ قارون شد از گهر
وین همچو نقش نامهٔ مانی شد از نگار
از ژاله لاله را همه دُرَّست در دهن
وز لاله سبزه را همه لعل است در کنار
چون در کنار سبزه بود لعل قیمتی
اندر دهان لاله سزد درّ شاهوار
چرخی ستاره بار شدست از نسیم باد
در هر چمن که هست درختی شکوفهدار
نشگفت اگر ز غلغل بلبل قیامت است
باشد به هم قیامت و چرخ ستاره بار
خورشید شد بلند و ز دریا به فعل خویش
هر ساعتی همی ز هوا برکشد بخار
گاهی از آن بخار فلک را کند حجاب
گاهی از آن حجاب زمین را کند نثار
هر سال در جهان دو بهارست خلق را
طبعی بهار اول و عقلی دگر بهار
طبعی بود لطایف یزدان دادگر
عقلی بود مدایح دستور شهریار
عادل نظام ملک اتابک قوام دین
شمس کفات و سیّد سادات روزگار
صدر اجل رضی خلیفه حسنکه هست
از حُسن خلق حجت احسان کردگار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
رایش ز آفتاب همی زر کند به خاک
مهرش چو نوبهار همی گل کند ز خار
طبعش به جود و عفو کند میل و زین سبب
بخشیدن است شغلش و بخشودن است کار
شد متفق مدار فلک با مراد او
جز بر مراد او نکند ساعتی مدار
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار
هرکس که در حمایت او زینهار یافت
از دهر یافت تا ابدالدهر زینهار
بر آهویی که سایهٔ عدلش فتد بر او
باشد حرام پنجهٔ شیران مرغزار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
تا ملک شاه را قلمش خط استواست
زان استواست قاعدهٔ ملک استوار
هر مه که نو شود متواتر همی رسد
حملش ز قیروان و خراجش ز قندهار
بستند بر میان کمر عهد و طاعتش
خانان کامران و تکینان کامکار
چون آب و موم گردد گر در خلاف او
زاتش بود مخالف و زاهن بود حصار
خشم و رضای تو سبب عجز و قدرت است
از عجز جبر خیزد و از قدرت اختیار
باطل هر آنکه از خط مهر تو سرکشید
حق است آنکه عهد تو را هست خواستار
باطل شد از میانه و حق پیش تو بماند
حق پایدار باشد و باطل نه پایدار
ای خامهٔ تو شاخی کش ساحری است بر
وی نامهٔ تو باغی کش نیکویی است بار
زان خامه سِحر بابلیان هست مُستَرِق
زان نامه نقش مانویان هست مُسْتعار
تو مهر جوی شاه و فلک بر تو مهربان
توکار ساز خلق و جهان با تو سازگار
اندازهٔ شمار ممالک به دست تو
عمر تو درگذشته ز اندازهٔ شمار
دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار
آن همچو گنج خانهٔ قارون شد از گهر
وین همچو نقش نامهٔ مانی شد از نگار
از ژاله لاله را همه دُرَّست در دهن
وز لاله سبزه را همه لعل است در کنار
چون در کنار سبزه بود لعل قیمتی
اندر دهان لاله سزد درّ شاهوار
چرخی ستاره بار شدست از نسیم باد
در هر چمن که هست درختی شکوفهدار
نشگفت اگر ز غلغل بلبل قیامت است
باشد به هم قیامت و چرخ ستاره بار
خورشید شد بلند و ز دریا به فعل خویش
هر ساعتی همی ز هوا برکشد بخار
گاهی از آن بخار فلک را کند حجاب
گاهی از آن حجاب زمین را کند نثار
هر سال در جهان دو بهارست خلق را
طبعی بهار اول و عقلی دگر بهار
طبعی بود لطایف یزدان دادگر
عقلی بود مدایح دستور شهریار
عادل نظام ملک اتابک قوام دین
شمس کفات و سیّد سادات روزگار
صدر اجل رضی خلیفه حسنکه هست
از حُسن خلق حجت احسان کردگار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
رایش ز آفتاب همی زر کند به خاک
مهرش چو نوبهار همی گل کند ز خار
طبعش به جود و عفو کند میل و زین سبب
بخشیدن است شغلش و بخشودن است کار
شد متفق مدار فلک با مراد او
جز بر مراد او نکند ساعتی مدار
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار
هرکس که در حمایت او زینهار یافت
از دهر یافت تا ابدالدهر زینهار
بر آهویی که سایهٔ عدلش فتد بر او
باشد حرام پنجهٔ شیران مرغزار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
تا ملک شاه را قلمش خط استواست
زان استواست قاعدهٔ ملک استوار
هر مه که نو شود متواتر همی رسد
حملش ز قیروان و خراجش ز قندهار
بستند بر میان کمر عهد و طاعتش
خانان کامران و تکینان کامکار
چون آب و موم گردد گر در خلاف او
زاتش بود مخالف و زاهن بود حصار
خشم و رضای تو سبب عجز و قدرت است
از عجز جبر خیزد و از قدرت اختیار
باطل هر آنکه از خط مهر تو سرکشید
حق است آنکه عهد تو را هست خواستار
باطل شد از میانه و حق پیش تو بماند
حق پایدار باشد و باطل نه پایدار
ای خامهٔ تو شاخی کش ساحری است بر
وی نامهٔ تو باغی کش نیکویی است بار
زان خامه سِحر بابلیان هست مُستَرِق
زان نامه نقش مانویان هست مُسْتعار
تو مهر جوی شاه و فلک بر تو مهربان
توکار ساز خلق و جهان با تو سازگار
اندازهٔ شمار ممالک به دست تو
عمر تو درگذشته ز اندازهٔ شمار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳
زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشکخوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشکخواری دُرفشان کز او بود صد مشکخوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریکبین
چون ببایدگفت پاسخ بیسخن باسخگزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ایکفت در سیم و زر زنهار خوردهگاه جود
هم کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملکبخشی تازهروی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آنکه در جان، شاخ مهرتکشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حلههایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست آن حلهها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچارهای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج است در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقعکرد و توقیع تو یافت
به زصد عمرهاست و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشکخوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشکخواری دُرفشان کز او بود صد مشکخوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریکبین
چون ببایدگفت پاسخ بیسخن باسخگزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ایکفت در سیم و زر زنهار خوردهگاه جود
هم کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملکبخشی تازهروی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آنکه در جان، شاخ مهرتکشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حلههایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست آن حلهها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچارهای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج است در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقعکرد و توقیع تو یافت
به زصد عمرهاست و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵
از بهر وفاداری آمد بر من یار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که به دست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را به کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نامآور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه که کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به کردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به کف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی اسبان تو دارد
در قدر پسندیدهتر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بیآزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگهکه ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنهکار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
میگیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است کهگفته است:
(ای دل تو چهگوییکه زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که به دست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را به کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نامآور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه که کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به کردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به کف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی اسبان تو دارد
در قدر پسندیدهتر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بیآزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگهکه ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنهکار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
میگیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است کهگفته است:
(ای دل تو چهگوییکه زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲
ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر
معطر آمد و آراسته بت کشمیر
نشاط کرده و از بهر عید برده به کار
چو بوی خویش به خوشی گلاب و عود و عبیر
قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر
نموده لؤلؤ لالا ز شَکّرین یاقوت
نهفته زهرهٔ زهرا به عنبرین زنجیر
فکنده بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده برگل و نسرین هزار حلقه ز قیر
نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم گل در طرب مکن تأخیر
جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر به توست و به دست توست اسیر
مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست گزیر
ز عید و موسم گل با طرب بود همه روز
کسیکه خدمت خورشید دین کند شبگیر
رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر
شهاب دین مسلمانی و اثیر اَنام
که برتر است به قدر از شهاب و چرخ اثیر
اَبُوالمحاسن محسن که حسن همت او
به حشمت است مشار و به نعمت است مشیر
خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر
چو او سزد که بود نایب نبی به جهان
که هست همچو نبی خلق را به خلق مشیر
قضا ز دامن عمر طویل او کردست
به اتفاق قدر دست نائبات قصیر
هوا برابر طبع لطیف اوست کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر
بر آن زمین که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر
نثار مجلس او را کند به فصل بهار
صدف ز قطرهٔ باران ز روز تا شبگیر
عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
ازانکه بخشش او را فلک کند تشویر
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر
ز خدمت تو بزرگان شرق مرتبهجوی
زگفتهٔ تو امامان شرع فایده گیر
اگر نظیر تو جوید کسی ز هفت اقلیم
به عمر نوح نیابد تو را ز خلق نظیر
به شرع یافت دل خلق روزگار قرار
به نور رای تو شد چشم روزگار قریر
سزا بود که کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدی است بصیر
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند به چشم ضریر
و گر ز عدل تو نخجیر شِمّهای یابد
به دوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر
اگر ز کین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چسم ابر مطیر
و گر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو به هم سازگار چون می و شیر
کسی که در کَنَف شرع در حمایت توست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر
چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود به عجز مُقرّ فیلسوف پاک ضمیر
چو نامهها بنگاری به لفظهای بدیع
برند نامه ز یک لفظ او هزار دبیر
بزرگوارا فخر من از مدایح توست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر
چو ذوالفقار علی ز آسمان مدد یابد
هر آن قلم که بدو مدح تو کنم تحریر
گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
ز شکر تو نتوانم نوشت عُشرِ عَشیر
اگر جریر و فرزدق به شاعری مثلند
مرا به فر تو طبع فرزدق است و جریر
و گر سدیر و خُوَرنَق به نیکوی سَمَرند
به همت تو وثاقم خُوَرنَق است و سدیر
و گر حریر و سِتَبرق بهشتیان دارند
ز نعمت تو بساطم ستبرق است و حریر
همیشه تا که بروید ز خاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد ز چرخ زهره و تیر
ز لاله و گل باغ و ز تیر و زهرهٔ چرخ
تو را همه طرب و ناز باد بهره و تیر
ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد
نبیرهٔ پسر خویش را ببینی پیر
مباد هرگز خالی دو چیز تو ز دو چیز
سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر
هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر
به خیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر
معطر آمد و آراسته بت کشمیر
نشاط کرده و از بهر عید برده به کار
چو بوی خویش به خوشی گلاب و عود و عبیر
قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر
نموده لؤلؤ لالا ز شَکّرین یاقوت
نهفته زهرهٔ زهرا به عنبرین زنجیر
فکنده بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده برگل و نسرین هزار حلقه ز قیر
نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم گل در طرب مکن تأخیر
جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر به توست و به دست توست اسیر
مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست گزیر
ز عید و موسم گل با طرب بود همه روز
کسیکه خدمت خورشید دین کند شبگیر
رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر
شهاب دین مسلمانی و اثیر اَنام
که برتر است به قدر از شهاب و چرخ اثیر
اَبُوالمحاسن محسن که حسن همت او
به حشمت است مشار و به نعمت است مشیر
خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر
چو او سزد که بود نایب نبی به جهان
که هست همچو نبی خلق را به خلق مشیر
قضا ز دامن عمر طویل او کردست
به اتفاق قدر دست نائبات قصیر
هوا برابر طبع لطیف اوست کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر
بر آن زمین که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر
نثار مجلس او را کند به فصل بهار
صدف ز قطرهٔ باران ز روز تا شبگیر
عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
ازانکه بخشش او را فلک کند تشویر
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر
ز خدمت تو بزرگان شرق مرتبهجوی
زگفتهٔ تو امامان شرع فایده گیر
اگر نظیر تو جوید کسی ز هفت اقلیم
به عمر نوح نیابد تو را ز خلق نظیر
به شرع یافت دل خلق روزگار قرار
به نور رای تو شد چشم روزگار قریر
سزا بود که کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدی است بصیر
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند به چشم ضریر
و گر ز عدل تو نخجیر شِمّهای یابد
به دوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر
اگر ز کین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چسم ابر مطیر
و گر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو به هم سازگار چون می و شیر
کسی که در کَنَف شرع در حمایت توست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر
چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود به عجز مُقرّ فیلسوف پاک ضمیر
چو نامهها بنگاری به لفظهای بدیع
برند نامه ز یک لفظ او هزار دبیر
بزرگوارا فخر من از مدایح توست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر
چو ذوالفقار علی ز آسمان مدد یابد
هر آن قلم که بدو مدح تو کنم تحریر
گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
ز شکر تو نتوانم نوشت عُشرِ عَشیر
اگر جریر و فرزدق به شاعری مثلند
مرا به فر تو طبع فرزدق است و جریر
و گر سدیر و خُوَرنَق به نیکوی سَمَرند
به همت تو وثاقم خُوَرنَق است و سدیر
و گر حریر و سِتَبرق بهشتیان دارند
ز نعمت تو بساطم ستبرق است و حریر
همیشه تا که بروید ز خاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد ز چرخ زهره و تیر
ز لاله و گل باغ و ز تیر و زهرهٔ چرخ
تو را همه طرب و ناز باد بهره و تیر
ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد
نبیرهٔ پسر خویش را ببینی پیر
مباد هرگز خالی دو چیز تو ز دو چیز
سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر
هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر
به خیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد به دیدار ولینعمت خویش
صدر اسلام عمادالدینْ بوبکر که هست
چون قوامالدین نیکوسیر و نیکاندیش
آن وزیری که جهان شد همه از دست سهبار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش
ای نکوخواه تو را مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش
در پناه تو به حشمت نگرد باز به کبک
در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش
اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال
آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش
تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش
آن کند تابش تیغ تو به خفتان و زره
که کند تابش مهتاب به کتان و حشیش
منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش
نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ
مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش
شکر اِنعام تو گویم که به توفیق خدای
رنج من کم شد از احسان تو و راحت بیش
تاکه دینار پریشد بر زان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش
دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز
دشمنان تو یکایک زدر گریه خریش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد به دیدار ولینعمت خویش
صدر اسلام عمادالدینْ بوبکر که هست
چون قوامالدین نیکوسیر و نیکاندیش
آن وزیری که جهان شد همه از دست سهبار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش
ای نکوخواه تو را مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش
در پناه تو به حشمت نگرد باز به کبک
در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش
اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال
آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش
تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش
آن کند تابش تیغ تو به خفتان و زره
که کند تابش مهتاب به کتان و حشیش
منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش
نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ
مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش
شکر اِنعام تو گویم که به توفیق خدای
رنج من کم شد از احسان تو و راحت بیش
تاکه دینار پریشد بر زان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش
دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز
دشمنان تو یکایک زدر گریه خریش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸
تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بیدل و بییار ماندهام
دوری گرفته دل ز من و من زیار خویش
دیوانهوار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانهوار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به شهر و به سامان شمار خویش
از آن شدم به دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش
تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش
هرچند کانتظار ندارم به وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش
از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش
داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش
گر کافیالکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش
ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش
کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش
هرگه که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
ای سرفراز و خوبشعار و خجستهبخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایستهتر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پروردهای مرا
واوردهام ز معجزهٔ شعر، بار خویش
زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
هر خانهای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش
تا ابر تندبار بگرید به نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش
در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش
عمر تو بینهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بیدل و بییار ماندهام
دوری گرفته دل ز من و من زیار خویش
دیوانهوار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانهوار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به شهر و به سامان شمار خویش
از آن شدم به دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش
تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش
هرچند کانتظار ندارم به وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش
از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش
داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش
گر کافیالکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش
ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش
کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش
هرگه که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
ای سرفراز و خوبشعار و خجستهبخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایستهتر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پروردهای مرا
واوردهام ز معجزهٔ شعر، بار خویش
زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
هر خانهای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش
تا ابر تندبار بگرید به نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش
در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش
عمر تو بینهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰
روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت اِذا جَلَستَ وابصَرت فَاَنصَرِف
مَن لَم یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم یَبقَ فی القَطیعَهِٔ وَصف الّذی وَصَف
باز آمدم به خانه تنم گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی گفتم اَلاَسَف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه کرامت و راهت همه کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی کَلَف
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجبکند حَلَف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هستکف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
با رای تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامهٔ عدوت نوشتند لَن تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرامتر ز رباگردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آوردهام زخاطر خویش احسنالطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت اِذا جَلَستَ وابصَرت فَاَنصَرِف
مَن لَم یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم یَبقَ فی القَطیعَهِٔ وَصف الّذی وَصَف
باز آمدم به خانه تنم گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی گفتم اَلاَسَف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه کرامت و راهت همه کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی کَلَف
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجبکند حَلَف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هستکف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
با رای تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامهٔ عدوت نوشتند لَن تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرامتر ز رباگردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آوردهام زخاطر خویش احسنالطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۳
خدایگان وزیران تویی به استحقاق
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارکتر از تو در اسلام
هُمام نیست همایونتر از تو در آفاق
شرفگرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبانگشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چوکار ممالک به تو مفَوَّضکرد
حوالهکرد به تو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنانکجا شب معراج مصطفی به براق
بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن مَلِکستی که گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق
بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و بابالطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِعُ الاَعناق
عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یکدل اند بزرگان به اتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن گروه کنند
که در خدا و پدر گشتهاند عاصی و عاق
برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق
کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق
به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن که نجوید ز خدمت تو فراق
ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق
اگر به هاویه مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق
صبا گرفته به دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق
سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق
به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق
نوشتهاند ز خلق تو نکتههای کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ خَشیهٔالاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی به فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بیدروغ و نفاق
زشاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق
چو نیست بهرهٔ من قطرهای زآب کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم بهراه تصوّف چو بوعلی دقّاق
سفر چگونهکنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بینصعیب و خلاق
اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق
به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق
بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به گلستان مِعلاق
بتیکه بر لب شیرین او و برکف او
طرب فزای دو باده است هر دو خوش به مذاق
یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی: «ومالَهُم مِن واق»
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارکتر از تو در اسلام
هُمام نیست همایونتر از تو در آفاق
شرفگرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبانگشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چوکار ممالک به تو مفَوَّضکرد
حوالهکرد به تو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنانکجا شب معراج مصطفی به براق
بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن مَلِکستی که گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق
بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و بابالطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِعُ الاَعناق
عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یکدل اند بزرگان به اتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن گروه کنند
که در خدا و پدر گشتهاند عاصی و عاق
برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق
کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق
به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن که نجوید ز خدمت تو فراق
ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق
اگر به هاویه مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق
صبا گرفته به دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق
سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق
به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق
نوشتهاند ز خلق تو نکتههای کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ خَشیهٔالاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی به فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بیدروغ و نفاق
زشاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق
چو نیست بهرهٔ من قطرهای زآب کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم بهراه تصوّف چو بوعلی دقّاق
سفر چگونهکنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بینصعیب و خلاق
اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق
به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق
بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به گلستان مِعلاق
بتیکه بر لب شیرین او و برکف او
طرب فزای دو باده است هر دو خوش به مذاق
یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی: «ومالَهُم مِن واق»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵
نشاط باد همه روزگار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک
جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک
ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بهسان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینارْ بار فخرالملک
به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک
به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک
جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک
ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بهسان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینارْ بار فخرالملک
به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک
به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۰
ای نگاری که به حسن از تو زند حور مثل
ای غزالی که سزاوار سرودی و غزل
بر عرب هست ز بهر تو عجم را تفضیل
که عجم وصف تو گفته است و عرب وصف طلل
سرو زیر حُلّل و ماه بود زیر حلی
چون تو آراسته باشی بهحلی و به حلل
خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل
آن گلابی است مصور که همه ساله بود
مشک بر سیم کند حلقه زلفین تو حل
دلی از دست به دستان وحیل استدهای
ازکه آموختهای این همه دستان وحیل
من به نزدیک تو چون آیم کز نرگس مست
بنمایی بهمن از دور همی تیغ اجل
شرف دین و قوام دول و عمدهٔ ملک
که بدو ملک سرافراز شد و دین و دول
هست همنام رسولی که ز خالق بر خلق
از پس او نبود هیچ رسول مرسل
در هنر سیرت این خوبتر آمد ز سیر
در هدی ملت آن پاکتر آمد ز ملل
این برون برد ز درگاه ملک رسم ستم
وان بیفکند ز محراب حرم لات و هُبَل
این ز انعام و کرم هرچه بخواهد بکند
وان به احسان و نکوکاری ماشاء فَعَل
ای کریمی که شود عاجز و تشویر خورد
هرکه هنگام کرم با تو درآید به جدل
آنچه یک دم بدهد جود تو ممکن نشود
که به صد سال توان یافتن از بحر و جبل
هفت سیاره همی از فلک آواز دهند
که ز حاتم به سخاوت تویی امروز بدل
حاشلله که اگر زنده شود حاتم طی
پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل
هرکجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هرکجا هست در آفاق یکی سرور یل
همه از مهتری و فضل برند از تو مثال
همه در سروری و جود زنند از تو مثل
خویش مستظهر بغدادی و گفتار تو بود
پیش مستظهر بغداد چو وحی منزل
حضرت خویش تو را داد لقب از پی آنک
ملک و دولت بهتو آراسته خالی ز خلل
برگذشتی تو از آن پایه که در دولت و ملک
حشمت و جاه تو از شغل بود یا ز محل
عمل و شغل ز تو قدر و محل یافتهاند
نه تو از شغل و عمل یافتهای قدر و محل
چون تو فرمان دهی آن روز روان باشد کار
چون تو فرمان ندهی کار بماند مهمل
پیش احرار عجم محتشمی از دو جهت
پیش اشراف عرب محترمی از دو قِبَل
هستی از سوی پدر تاج عجم تا به ابد
هستی از سوی دگر فخرعرب تا به ازل
آن کریمی تو که از نامهٔ اعمال ولی
بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل
کس نبیند سَبَل از چشم حسود تو جدا
زان که در چشم حسود تو سبیل است سبل
هرکه یابد نظر مشتری از همت تو
عمر او را نبود بیم ز تأثیر زحل
همه ساله خوش و خرم بود آن کس که شبی
پیش تو بادهٔ نعمت خورد از جام امل
گرچه در مدح تو شعر شعرا هست بسی
شعر پاکیزه چنین باید بیعیب و علل
ناقد آن به که بود چون تو سخندان و بصیر
تا چو بیننده سَره باز شناسد ز دَخل
از جمل تاکه نخستینش حروف است الف
بر فلک تاکه نخستینش بروج است حمل
بادی از محتشمان چون حمل از جمع بروج
بادی از ناموران چون الف از حرف جمل
تا چو در فتنه بود دولت شاهان جهان
در دل مردم از آن فتنه بود خوف و وجل
دور داراد همیشه ز دل دولت تو
فتنه و خوف و وجل خالق ما عَزِّ وَ جَل
گفته در تهنیت و مدح تو ملاک و ملوک
صد چنین مدحت پرداخته بر وزن رَمَل
ای غزالی که سزاوار سرودی و غزل
بر عرب هست ز بهر تو عجم را تفضیل
که عجم وصف تو گفته است و عرب وصف طلل
سرو زیر حُلّل و ماه بود زیر حلی
چون تو آراسته باشی بهحلی و به حلل
خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل
آن گلابی است مصور که همه ساله بود
مشک بر سیم کند حلقه زلفین تو حل
دلی از دست به دستان وحیل استدهای
ازکه آموختهای این همه دستان وحیل
من به نزدیک تو چون آیم کز نرگس مست
بنمایی بهمن از دور همی تیغ اجل
شرف دین و قوام دول و عمدهٔ ملک
که بدو ملک سرافراز شد و دین و دول
هست همنام رسولی که ز خالق بر خلق
از پس او نبود هیچ رسول مرسل
در هنر سیرت این خوبتر آمد ز سیر
در هدی ملت آن پاکتر آمد ز ملل
این برون برد ز درگاه ملک رسم ستم
وان بیفکند ز محراب حرم لات و هُبَل
این ز انعام و کرم هرچه بخواهد بکند
وان به احسان و نکوکاری ماشاء فَعَل
ای کریمی که شود عاجز و تشویر خورد
هرکه هنگام کرم با تو درآید به جدل
آنچه یک دم بدهد جود تو ممکن نشود
که به صد سال توان یافتن از بحر و جبل
هفت سیاره همی از فلک آواز دهند
که ز حاتم به سخاوت تویی امروز بدل
حاشلله که اگر زنده شود حاتم طی
پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل
هرکجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هرکجا هست در آفاق یکی سرور یل
همه از مهتری و فضل برند از تو مثال
همه در سروری و جود زنند از تو مثل
خویش مستظهر بغدادی و گفتار تو بود
پیش مستظهر بغداد چو وحی منزل
حضرت خویش تو را داد لقب از پی آنک
ملک و دولت بهتو آراسته خالی ز خلل
برگذشتی تو از آن پایه که در دولت و ملک
حشمت و جاه تو از شغل بود یا ز محل
عمل و شغل ز تو قدر و محل یافتهاند
نه تو از شغل و عمل یافتهای قدر و محل
چون تو فرمان دهی آن روز روان باشد کار
چون تو فرمان ندهی کار بماند مهمل
پیش احرار عجم محتشمی از دو جهت
پیش اشراف عرب محترمی از دو قِبَل
هستی از سوی پدر تاج عجم تا به ابد
هستی از سوی دگر فخرعرب تا به ازل
آن کریمی تو که از نامهٔ اعمال ولی
بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل
کس نبیند سَبَل از چشم حسود تو جدا
زان که در چشم حسود تو سبیل است سبل
هرکه یابد نظر مشتری از همت تو
عمر او را نبود بیم ز تأثیر زحل
همه ساله خوش و خرم بود آن کس که شبی
پیش تو بادهٔ نعمت خورد از جام امل
گرچه در مدح تو شعر شعرا هست بسی
شعر پاکیزه چنین باید بیعیب و علل
ناقد آن به که بود چون تو سخندان و بصیر
تا چو بیننده سَره باز شناسد ز دَخل
از جمل تاکه نخستینش حروف است الف
بر فلک تاکه نخستینش بروج است حمل
بادی از محتشمان چون حمل از جمع بروج
بادی از ناموران چون الف از حرف جمل
تا چو در فتنه بود دولت شاهان جهان
در دل مردم از آن فتنه بود خوف و وجل
دور داراد همیشه ز دل دولت تو
فتنه و خوف و وجل خالق ما عَزِّ وَ جَل
گفته در تهنیت و مدح تو ملاک و ملوک
صد چنین مدحت پرداخته بر وزن رَمَل
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۱
شهیکه دولت باقی بدوگرفت جلال
شهیکه ملت تازی به او فزود جمال
خجسته ملت تازی چنو جمال ندید
چنانکه دولت باقی چنو ندید جلال
چو مشتری است مگر طلعت مبارک او
که خلق را نظر او مبارک است به فال
به سان آینهٔ روشن است خاطر او
ضمیر و سر همه هست اندرو چو خیال
همای همت او فرخ و همایون است
به شرق دارد پر و به غرب دارد بال
فریضه شد چو شهادت ثنای او گفتن
کسی که هر دو نگوید زبانش گردد لال
اسیر کرد هر آن خصم را که گفت برو
امیر کرد هر آن بنده را که گفت تَعال
ز مهر و خدمت او بندگان شوند عزیز
که او شدست عزیز مُهَیمَن متعال
مگر که بخشش آمال در پرستش اوست
که بر موافق بخشش همیکند آمال
مگر که قسمت آجال در عداوت اوست
که بر مخالف قسمت همیکند آجال
فتوح و نصرت او سر به سر همه عجب است
عجبتر از همه آن فتحها که کرد امسال
بساخت آلت عدل و بسوخت آفت ظلم
بکِشت تخم هدی و بکُشت شمع ضلال
به شام والی بگماشت تا فرستد حمل
به روم عامل بنشاند تا گزارد مال
درین خجسته سفر روم خواست از قیصر
دگر سفرکند و هند خواهد از چیپال
زهی ستوده صفت شهریار کشور گیر
زهی خجسته سیر پادشاه دشمن مال
تو را روا ست که خوانند شاه پاک نسب
تورا سزاست که خوانند شاه خوب خصال
کدام خصم تو را دید کاو نگشت شکار
کدام شیر تورا دید کاو نگشت شغال
اگر چو مار بد اندیش تو بر آرد سر
از او دمار برآری چو مهدی از دجال
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
زهیبت تو شود قامتش خمیده چو دال
ز فر تو ملکا وز نسیم فروردین
شدست روی زمین سر بهسر بهشت مثال
سرشک باران برگل فتاده گویی هست
به لعلبر زده از زیبق مُصَعَّد خال
به سوی دجله نگهکن که همچو زلف بتان
شدست آب شکن برشکن زباد شمال
شراب آب حیات است و کرد باید جام
بر آب دجله زآب حیات مالامال
اگر ز چرخ کند خصم غیبهای بر خویش
خدنگ وهم تو آن غیبه راکند غربال
زبهر حشمت تو آسمان همی سازد
لگام اسب تو را از ستاره طرف و دوال
وگر تو رای کنی از بروج بفرستند
به استران تو نعل و به اشتران خلخال
بیافرید ز بهر چهار چیز تو را
مقدری که بهقدرت هدی دهد زضلال
زبهر رامش خلق و زبهر کوشش حق
زبهر ورزش عدل و زبهر بخشش مال
یکی به روز ضیافت یکی به روز سلام
یکی به روز مَظالِم یکی به روز نَوال
وبال و وِزر مدان شغل خویش را وبران
که نیست مصلحت کار خلق وزرو وبال
صحیفهای که تو در مصلحت سیاه کنی
کند سپید به محشر صحیفهٔ اعمال
خلاف نیستکه زایل شدست انس دلت
ازین مصیبت هایل که اوفتاد امسال
کریمهای که بدو خانهٔ تو بود به پای
اگر ز پای بیفتاد بر در آجال
به صبر کوش در این رنج و شکر کن به خدای
که هست دست تو بر حلقهٔ در آمال
چو غمگسار تو را روزگارگفت برو
سپهر گفت به روح لطیف او که تعال
سبهر خواستکه روح لطیف او به بهشت
بقای شخص تو خواهد ز ایزد متعال
کمال عقل تو آهسته داشت عقل تورا
که تا تحمل کردی مصیبتی به کمال
تو از رجالی و اَجرام چرخ را رسم است
که کارهای عظیم آورد به پیش رجال
خبر مگوی که دی حالها چگونهگذشت
نشان مجوی که فردا چگونه باشد حال
چوکارهای تو بر استقامت است امروز
مبند بیهده دل در تغیّر احوال
بزرگوارا دانی که در صناعت شعر
مرا به لفظ و معانی تَوّسع است و مجال
مدایح تو چنانگفتهام که تا محشر
زمانه بر سر هر یک همی نویسد قال
رسید وقتکه از پیش خدمت تو شوم
به حضرت ملک ملک بخش اعدا مال
ز شکر و مدح تو خالی همی نخواهم داشت
زبان شکرگزار و ضمیر مدح سگال
ضمیر منگهر مدح تو چنان سنجد
که در ترازوی او مشتری بود مثقال
چنانکه خاطر من شکر نعمت توکند
درخت تازه کند شکر ابر و باد شمال
همیشه تاکه به نوروز شمس را بر چرخ
بود ز برج شرف مهد و از سحاب جلال
چو شمس باد همه ساله دولت تو بلند
جلال او ز معالی و مهد او ز جلال
زمانه کرده به تو جامهٔ هنر مُعلَم
ستارهکرده به تو نامهٔ ظفر ایصال
جهان متابع تو بِالعَشّی وَالابکار
فلک مسخر تو بِالغُّدو وَالاصال
ایا عداوت تو نشتری که اعدا را
ز سوی دیده گشاید همی رگ قیفال
نماند زنده کسی کاو عداوت تو گزید
و گر بماند بر او عمر گشت تلخ و وبال
هلال تیره شود بر فلک ز مرکب تو
هلال شکل کند خاک تیره را به نعال
موافق سپر و نعل مرکب تو شدست
مه سما که شود گاه بدر و گاه هلال
زمانه با تو بهر وقت کرده باد نشاط
نشاط با تو بهر حال کرده باد وصال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
شهیکه ملت تازی به او فزود جمال
خجسته ملت تازی چنو جمال ندید
چنانکه دولت باقی چنو ندید جلال
چو مشتری است مگر طلعت مبارک او
که خلق را نظر او مبارک است به فال
به سان آینهٔ روشن است خاطر او
ضمیر و سر همه هست اندرو چو خیال
همای همت او فرخ و همایون است
به شرق دارد پر و به غرب دارد بال
فریضه شد چو شهادت ثنای او گفتن
کسی که هر دو نگوید زبانش گردد لال
اسیر کرد هر آن خصم را که گفت برو
امیر کرد هر آن بنده را که گفت تَعال
ز مهر و خدمت او بندگان شوند عزیز
که او شدست عزیز مُهَیمَن متعال
مگر که بخشش آمال در پرستش اوست
که بر موافق بخشش همیکند آمال
مگر که قسمت آجال در عداوت اوست
که بر مخالف قسمت همیکند آجال
فتوح و نصرت او سر به سر همه عجب است
عجبتر از همه آن فتحها که کرد امسال
بساخت آلت عدل و بسوخت آفت ظلم
بکِشت تخم هدی و بکُشت شمع ضلال
به شام والی بگماشت تا فرستد حمل
به روم عامل بنشاند تا گزارد مال
درین خجسته سفر روم خواست از قیصر
دگر سفرکند و هند خواهد از چیپال
زهی ستوده صفت شهریار کشور گیر
زهی خجسته سیر پادشاه دشمن مال
تو را روا ست که خوانند شاه پاک نسب
تورا سزاست که خوانند شاه خوب خصال
کدام خصم تو را دید کاو نگشت شکار
کدام شیر تورا دید کاو نگشت شغال
اگر چو مار بد اندیش تو بر آرد سر
از او دمار برآری چو مهدی از دجال
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
زهیبت تو شود قامتش خمیده چو دال
ز فر تو ملکا وز نسیم فروردین
شدست روی زمین سر بهسر بهشت مثال
سرشک باران برگل فتاده گویی هست
به لعلبر زده از زیبق مُصَعَّد خال
به سوی دجله نگهکن که همچو زلف بتان
شدست آب شکن برشکن زباد شمال
شراب آب حیات است و کرد باید جام
بر آب دجله زآب حیات مالامال
اگر ز چرخ کند خصم غیبهای بر خویش
خدنگ وهم تو آن غیبه راکند غربال
زبهر حشمت تو آسمان همی سازد
لگام اسب تو را از ستاره طرف و دوال
وگر تو رای کنی از بروج بفرستند
به استران تو نعل و به اشتران خلخال
بیافرید ز بهر چهار چیز تو را
مقدری که بهقدرت هدی دهد زضلال
زبهر رامش خلق و زبهر کوشش حق
زبهر ورزش عدل و زبهر بخشش مال
یکی به روز ضیافت یکی به روز سلام
یکی به روز مَظالِم یکی به روز نَوال
وبال و وِزر مدان شغل خویش را وبران
که نیست مصلحت کار خلق وزرو وبال
صحیفهای که تو در مصلحت سیاه کنی
کند سپید به محشر صحیفهٔ اعمال
خلاف نیستکه زایل شدست انس دلت
ازین مصیبت هایل که اوفتاد امسال
کریمهای که بدو خانهٔ تو بود به پای
اگر ز پای بیفتاد بر در آجال
به صبر کوش در این رنج و شکر کن به خدای
که هست دست تو بر حلقهٔ در آمال
چو غمگسار تو را روزگارگفت برو
سپهر گفت به روح لطیف او که تعال
سبهر خواستکه روح لطیف او به بهشت
بقای شخص تو خواهد ز ایزد متعال
کمال عقل تو آهسته داشت عقل تورا
که تا تحمل کردی مصیبتی به کمال
تو از رجالی و اَجرام چرخ را رسم است
که کارهای عظیم آورد به پیش رجال
خبر مگوی که دی حالها چگونهگذشت
نشان مجوی که فردا چگونه باشد حال
چوکارهای تو بر استقامت است امروز
مبند بیهده دل در تغیّر احوال
بزرگوارا دانی که در صناعت شعر
مرا به لفظ و معانی تَوّسع است و مجال
مدایح تو چنانگفتهام که تا محشر
زمانه بر سر هر یک همی نویسد قال
رسید وقتکه از پیش خدمت تو شوم
به حضرت ملک ملک بخش اعدا مال
ز شکر و مدح تو خالی همی نخواهم داشت
زبان شکرگزار و ضمیر مدح سگال
ضمیر منگهر مدح تو چنان سنجد
که در ترازوی او مشتری بود مثقال
چنانکه خاطر من شکر نعمت توکند
درخت تازه کند شکر ابر و باد شمال
همیشه تاکه به نوروز شمس را بر چرخ
بود ز برج شرف مهد و از سحاب جلال
چو شمس باد همه ساله دولت تو بلند
جلال او ز معالی و مهد او ز جلال
زمانه کرده به تو جامهٔ هنر مُعلَم
ستارهکرده به تو نامهٔ ظفر ایصال
جهان متابع تو بِالعَشّی وَالابکار
فلک مسخر تو بِالغُّدو وَالاصال
ایا عداوت تو نشتری که اعدا را
ز سوی دیده گشاید همی رگ قیفال
نماند زنده کسی کاو عداوت تو گزید
و گر بماند بر او عمر گشت تلخ و وبال
هلال تیره شود بر فلک ز مرکب تو
هلال شکل کند خاک تیره را به نعال
موافق سپر و نعل مرکب تو شدست
مه سما که شود گاه بدر و گاه هلال
زمانه با تو بهر وقت کرده باد نشاط
نشاط با تو بهر حال کرده باد وصال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال