عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱ - کوه الوند و شهر همدان
کوه الوند که شهر همدان دامنش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۰ - زندانی شدن شاعر
خوشا اطراف تهران و خوشا باغات شمرانش
خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش
شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده
که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش
نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته
به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش
من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،
نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش
نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم
همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش
وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:
که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش
سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری
نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش
چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی
چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟
جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم
نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش
جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،
جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش
بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد
همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش
نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟
نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟
زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟
بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش
زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟
چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟
اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!
این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!
نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟
گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم
و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟
خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟
نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟
به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،
همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش
صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،
به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش
درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،
برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش
دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان
ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟
چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟
به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟
درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی
به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش
همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده
به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش
فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان
امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش
شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند
ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش
اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان
خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش
خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را
به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش
خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی
که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش
نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر
که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش
در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور
نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش
طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون
چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش
چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را
نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش
من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم
جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش
مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را
من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش
من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی
ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش
پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد
پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش
ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون
چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش
ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،
و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش
چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش
زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم
ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش
دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن
تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش
زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،
شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش
خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش
شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده
که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش
نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته
به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش
من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،
نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش
نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم
همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش
وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:
که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش
سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری
نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش
چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی
چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟
جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم
نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش
جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،
جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش
بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد
همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش
نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟
نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟
زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟
بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش
زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟
چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟
اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!
این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!
نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟
گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم
و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟
خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟
نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟
به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،
همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش
صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،
به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش
درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،
برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش
دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان
ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟
چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟
به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟
درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی
به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش
همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده
به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش
فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان
امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش
شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند
ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش
اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان
خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش
خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را
به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش
خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی
که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش
نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر
که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش
در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور
نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش
طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون
چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش
چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را
نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش
من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم
جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش
مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را
من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش
من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی
ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش
پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد
پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش
ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون
چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش
ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،
و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش
چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش
زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم
ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش
دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن
تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش
زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،
شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - نمایندگان ریاکار
رند شیادی که دارائی وی
یک کت و شلوار و یک سرداری است
ریش بتراشیده، اسبیل از دو سوی
راست بالا رفته، کج دمداری است
گر چه او را نیست، دیناری به جیب
هیکلش چون مردم درباری است
در خیابان هر که بیندش این چنین
گوید این شارژدافر بلغاری است
شغل این جنتلمن عالیجناب
در خیابان ها قدم برداری است
مسلکش دزدی ز هر ره شد، کنون:
للعجب بهر وطن غمخواری است
از قضا روزی، خیابان دیدمش
تند از بالا روان چاپاری است
ظهر تابستان و خور بالای سر
از در و دیوار، آتش باری است
داده او تغییر پز، من در عجب!
کاین چه طرز تازه طراری است؟
جبه و لباده و شال و قبا
در برش جای کت و سرداری است
بر سرش عمامه، رنگی نو ظهور
فینه ئی و رشته چلواری است
هشته یک خروار ریش و عقل مات
زین خر و زین ریش یک خرواری است
زود بگرفتم سر راهش که هان:
بازت این چه بازی و بیعاری است؟
خر ز گرمای هوا، تب می کند
ای خر این پالانت سنگین باری است!
وآنگه این ریش دم گامیش چیست؟
کاین چنین در صورتت گلناری است!
گفت این ریشی که بینی ریش نیست:
ریشخند مردم بازاری است!
تازه در خط وکالت رفته ام
با عوامم عزم خوش رفتاری است!
گفتمش: تغییر «اونیفورم » هم
در وکالت، چون نظام اجباری است؟
هشتی عمامه، کله برداشتی!
گفت: این رسم کله برداری است!
وین لباس و هیکل مردم فریب
اولین فرمول مردم داری است!!
ریش انباری ز رأی مردم است
راء/ی مردم اندر آن انباری است
اولین شرط وکالت: ریش و آنک
می تراشد از وکالت عاری است
دیدمش آنگه که می گفت این سخن
آبی از بینی به ریشش جاری است
کاتلین شرطش کثافت کاری است!
کاولین شرطش کثافت کاری است!
یک کت و شلوار و یک سرداری است
ریش بتراشیده، اسبیل از دو سوی
راست بالا رفته، کج دمداری است
گر چه او را نیست، دیناری به جیب
هیکلش چون مردم درباری است
در خیابان هر که بیندش این چنین
گوید این شارژدافر بلغاری است
شغل این جنتلمن عالیجناب
در خیابان ها قدم برداری است
مسلکش دزدی ز هر ره شد، کنون:
للعجب بهر وطن غمخواری است
از قضا روزی، خیابان دیدمش
تند از بالا روان چاپاری است
ظهر تابستان و خور بالای سر
از در و دیوار، آتش باری است
داده او تغییر پز، من در عجب!
کاین چه طرز تازه طراری است؟
جبه و لباده و شال و قبا
در برش جای کت و سرداری است
بر سرش عمامه، رنگی نو ظهور
فینه ئی و رشته چلواری است
هشته یک خروار ریش و عقل مات
زین خر و زین ریش یک خرواری است
زود بگرفتم سر راهش که هان:
بازت این چه بازی و بیعاری است؟
خر ز گرمای هوا، تب می کند
ای خر این پالانت سنگین باری است!
وآنگه این ریش دم گامیش چیست؟
کاین چنین در صورتت گلناری است!
گفت این ریشی که بینی ریش نیست:
ریشخند مردم بازاری است!
تازه در خط وکالت رفته ام
با عوامم عزم خوش رفتاری است!
گفتمش: تغییر «اونیفورم » هم
در وکالت، چون نظام اجباری است؟
هشتی عمامه، کله برداشتی!
گفت: این رسم کله برداری است!
وین لباس و هیکل مردم فریب
اولین فرمول مردم داری است!!
ریش انباری ز رأی مردم است
راء/ی مردم اندر آن انباری است
اولین شرط وکالت: ریش و آنک
می تراشد از وکالت عاری است
دیدمش آنگه که می گفت این سخن
آبی از بینی به ریشش جاری است
کاتلین شرطش کثافت کاری است!
کاولین شرطش کثافت کاری است!
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت خاتمالانبیا محمد(ص)
محفل افروز جهان باز در ایوان حمل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کامها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم بادهخوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوهگر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزهای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جانبخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بیمسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بیمداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخنپردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدانگونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاهکشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمهاش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بیوسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خواندهام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدحسراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزهای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کامها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم بادهخوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوهگر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزهای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جانبخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بیمسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بیمداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخنپردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدانگونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاهکشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمهاش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بیوسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خواندهام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدحسراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزهای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۰ - تاریخ جلوس نادرشاه
هزار شکر که آمد بهار و رفت خزان
ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان
ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۸
خوشا وقتا که وقت نوبهار است
مساعد روز و میمون روزگار است
زمین چون لعبت شمشاد زلف است
جهان چون کودک عنبر عذار است
کجا پایت برآید گلستان است
کجا چشمت برافتد لاله زار است
میان باغ پر مشک و عبیر است
کران راغ چون نقش و نگار است
هوا چون چشم عاشق درفشان است
صبا چون زلف دلبر مشکبار است
بساطی بافت فروردین زمین را
کش از مینا و بسد پود و تار است
قرار اکنون به صحن بوستان دار
که صحن بوستان دار القرار است
کنار باغ پر درست و گوهر
کنار او مگر دریا کنار است
بگرید ابر نوروزی همی زار
که شاخ زرد گل بیمار و زار است
زمانی عندلیب از وی جدا نیست
مگر نزدیک او تیماردار است
اگر بلبل شده ست از عشق گل مست
چرا این چشم نرگس پرخمار است
گیای کیمیا گشته است نرگس
که طبعش مایه زر عیار است
در این فصلی که مرده زنده گردد
چرا شاخ بنفشه سوگوار است
مگر گل را عروسی کرد نوروز
که ابرش هر زمان گوهر نثار است
بهار است این ندانم یا بهشت است
بهشت است این ندانم یا بهار است
نسیم نسترن بفزود جانم
مگر در وی نسیم زلف یار است
درخت ارغوان گر نیست آتش
چرا شاخش همیشه پر شرار است
همانا یاسمین مست شبانه است
که چون مستان نوان و بی قرار است
چرا لاله همی ننشیند از پای
مگر مر باده را در انتظار است
نشاط باده باید کرد بر گل
که بازار نشاط باده خوار است
بیار ای ساقی آن آب چو آتش
که جان را جان و غم را غمگسار است
چو زلف یار بویش دلفریب است
چو وصل دوست طعمش خوشگوار است
صفات او چو انعام خداوند
برون از حد و افزون از شمار است
جمال العتره مجدالدین که دین را
ز قصد دشمنان دین حصار است
ابوالقاسم علی تاج المعالی
که چرخ فضل و خورشید تبار است
خداوندی که اندر علم و در حلم
ز حیدر وز پیامبر یادگار است
نسیم مهر او سازنده نور است
سموم کین او سوزنده نار است
ز محنت دشمنان را گوشمال است
ز نعمت دوستان را حق گزار است
دلیل عفو و خشمش سعد و نحس است
نشان رفق و باسش تخت و دار است
به هر معنی که بندیشی تمام است
به هر میدان که پیش آید سوار است
تن انصاف را در عالم عدل
حواس پنج و ارکان چهار است
هر آنچ از خاک سازد طبع خورشید
به چشم جود او چون خاک خوار است
وز آنچ اندر صدف خیزد ز باران
به نظم و نثرش اندر صد هزار است
وز آن گوهر که کانش ناف آهوست
نسیم خلق او را ننگ و عار است
جماد و ناطق ار مدحش سرایند
هنوز آن بر سبیل اختصار است
خطاب فضل والفاظ بزرگی
جز او بر هر که باشد مستعار است
اساس جاه و بنیاد جلالش
چو ترکیب فلکها استوار است
به شب روی سگالشهای اعدا
کلام اللیل یمحوه النهار است
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است
ندارد زر دریغ از معدن شکر
که شکرش فربه از زر نزار است
اگر دریاش خوانم بس عجب نیست
که هر لفظیش در شاهوار است
وگر گردونش گویم جای آن هست
که گرد عالم فضلش مدار است
خداوندا تویی کز قول و فعلت
بزرگان جهان را اعتبار است
نه از دولت به جز ذکرت ذخیره ست
نه از نعمت به جز شکرت شکار است
تو را ای سید آل پیمبر
به جد و جود بر خلق افتخار است
ز جدت نا امیدان را امید است
ز جودت بی یساران را یسار است
الا تا در جهان بادست و خاک است
یکی پنهان و دیگر آشکار است
حسود جاه تو با باد سرد است
عدو دولت تو خاکسار است
(مدیح تو چنان گفتم من ایدون
سده جشن ملوک نامدار است)
مساعد روز و میمون روزگار است
زمین چون لعبت شمشاد زلف است
جهان چون کودک عنبر عذار است
کجا پایت برآید گلستان است
کجا چشمت برافتد لاله زار است
میان باغ پر مشک و عبیر است
کران راغ چون نقش و نگار است
هوا چون چشم عاشق درفشان است
صبا چون زلف دلبر مشکبار است
بساطی بافت فروردین زمین را
کش از مینا و بسد پود و تار است
قرار اکنون به صحن بوستان دار
که صحن بوستان دار القرار است
کنار باغ پر درست و گوهر
کنار او مگر دریا کنار است
بگرید ابر نوروزی همی زار
که شاخ زرد گل بیمار و زار است
زمانی عندلیب از وی جدا نیست
مگر نزدیک او تیماردار است
اگر بلبل شده ست از عشق گل مست
چرا این چشم نرگس پرخمار است
گیای کیمیا گشته است نرگس
که طبعش مایه زر عیار است
در این فصلی که مرده زنده گردد
چرا شاخ بنفشه سوگوار است
مگر گل را عروسی کرد نوروز
که ابرش هر زمان گوهر نثار است
بهار است این ندانم یا بهشت است
بهشت است این ندانم یا بهار است
نسیم نسترن بفزود جانم
مگر در وی نسیم زلف یار است
درخت ارغوان گر نیست آتش
چرا شاخش همیشه پر شرار است
همانا یاسمین مست شبانه است
که چون مستان نوان و بی قرار است
چرا لاله همی ننشیند از پای
مگر مر باده را در انتظار است
نشاط باده باید کرد بر گل
که بازار نشاط باده خوار است
بیار ای ساقی آن آب چو آتش
که جان را جان و غم را غمگسار است
چو زلف یار بویش دلفریب است
چو وصل دوست طعمش خوشگوار است
صفات او چو انعام خداوند
برون از حد و افزون از شمار است
جمال العتره مجدالدین که دین را
ز قصد دشمنان دین حصار است
ابوالقاسم علی تاج المعالی
که چرخ فضل و خورشید تبار است
خداوندی که اندر علم و در حلم
ز حیدر وز پیامبر یادگار است
نسیم مهر او سازنده نور است
سموم کین او سوزنده نار است
ز محنت دشمنان را گوشمال است
ز نعمت دوستان را حق گزار است
دلیل عفو و خشمش سعد و نحس است
نشان رفق و باسش تخت و دار است
به هر معنی که بندیشی تمام است
به هر میدان که پیش آید سوار است
تن انصاف را در عالم عدل
حواس پنج و ارکان چهار است
هر آنچ از خاک سازد طبع خورشید
به چشم جود او چون خاک خوار است
وز آنچ اندر صدف خیزد ز باران
به نظم و نثرش اندر صد هزار است
وز آن گوهر که کانش ناف آهوست
نسیم خلق او را ننگ و عار است
جماد و ناطق ار مدحش سرایند
هنوز آن بر سبیل اختصار است
خطاب فضل والفاظ بزرگی
جز او بر هر که باشد مستعار است
اساس جاه و بنیاد جلالش
چو ترکیب فلکها استوار است
به شب روی سگالشهای اعدا
کلام اللیل یمحوه النهار است
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است
ندارد زر دریغ از معدن شکر
که شکرش فربه از زر نزار است
اگر دریاش خوانم بس عجب نیست
که هر لفظیش در شاهوار است
وگر گردونش گویم جای آن هست
که گرد عالم فضلش مدار است
خداوندا تویی کز قول و فعلت
بزرگان جهان را اعتبار است
نه از دولت به جز ذکرت ذخیره ست
نه از نعمت به جز شکرت شکار است
تو را ای سید آل پیمبر
به جد و جود بر خلق افتخار است
ز جدت نا امیدان را امید است
ز جودت بی یساران را یسار است
الا تا در جهان بادست و خاک است
یکی پنهان و دیگر آشکار است
حسود جاه تو با باد سرد است
عدو دولت تو خاکسار است
(مدیح تو چنان گفتم من ایدون
سده جشن ملوک نامدار است)
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۹
شمشاد قد و لاله رخ و یاسمین بر است
با سرو و گل به قامت و عارض برابر است
دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم
کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است
گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست
گفت آن همه بلای تو از مشک و عنبر است
چون دیدمش ز کبر به خورشید ننگرم
کو خود به چهره چشمه خورشید دیگر است
گر در بر است جای دل هر کسی چرا
جای دلم به حلقه زلف وی اندر است
لرزان ترم ز ذره و سوزان ترم ز شمع
تا او چراغ مجلس و خورشید لشکر است
با من موافق است به یک چیز و بیش نی
من یاسمین سرشکم و او یاسمین بر است
گر خانه زو بهشت شود بس شگفت نیست
کز قد و لب برابر طوبی و کوثر است
او را سپرده ام دل و او را سزد از آنک
دلبند و دلفریب و دل آشوب و دلبر است
ای سرو ماه چهره و ای ماه سرو قد
باغ و سپهر تو ز دل و جان چاکر است
تو سرو با خرامش و ماه سخنوری
نه سرو با خرامش و نه مه سخنور است
بر لذت و خوشی جهان بس گذشته ام
جانا به جان تو که وصال تو خوشتر است
عشقم ز حسن تو چو سرین تو فربه است
صبرم ز عشق تو چو میان تو لاغر است
با تو حدیث آزر و مانی چرا کنند
کز صورت تو صنعت هر دو مزور است
خوبی رخ تو را و ملاحت لب تو راست
اینجا چه جای صنعت مانی و آزر است
رویت چو رای تاج معالی است پر فروغ
زلفت چو خوی سید مشرق معطر است
تاج سر ملاحت و خوبی جمال توست
تاج سر زمانه علی بن جعفر است
بنیاد داد و قاعده عدل مجددین
کو دین پناه و دادگر و عدل گستر است
با حلم مصطفاست که فرزند مصطفاست
با علم حیدرست که از عرق حیدر است
زایر چوکشت و بخشش او ابر بهمن است
دشمن چو عاد و کوشش او باد صرصر است
قدر رفیع او بر هفت کوکب است
ذکر شریف او سمر هفت کشور است
در شخص او تانی عقل است و لطف روح
گویی ز عقل و روح مجرد مصور است
روز عدوش چون شب تاری سیه شده ست
شبهای دوستانش چو روز منور است
بیش از شمار ذره خورشید شد سخاش
وین زو بدیع نیست که خورشید منظر است
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است
آل پیمبرند سر افتخار دین
او افتخار جمله آل پیمبر است
صدر زمانه را همت زینت به روی اوست
آری سزد که زینت گردون به اختر است
اهل زمانه زر و درم را مسخرند
او باز بذل زر و درم را مسخر است
هر جا که نام مجد و معالی کنند یاد
نام بلند او سر دیوان و دفتر است
آزاد و بنده بندگی او گرفته اند
وین زان گرفته اند که او بنده پرور است
از بس که وصف نامه و الفاظ او کنند
طبع ثنا گرش صدف در و گوهر است
در و شکر شود چو به کلکش رسد سخن
کلک است یا بضاعت عمان و عسگر است
ای صدر روزگار و خداوند نامدار
آنی که کردگار تو را پشت و یاور است
دشمن کم است و دوست فزون و جهان به کام
وقت سماع و عشرت و ساقی و ساغر است
بنگر در آن قدح که شراب مروق است
گویی شراب نیست گلاب مقطر است
گر لاله نیست شاید ورگل بشد رواست
وقت بنفشه تر و بوینده عبهر است
بر روی این دو گل می سوری همی ستان
روی تو گل بس است که همواره احمر است
تا آب را همیشه بر آتش بود ظفر
اقبال تو همیشه بر اعداد مظفر است
تا نام جوهر و عرض است اندر این جهان
نام جلال و جاه تو باقی چو جوهر است
با سرو و گل به قامت و عارض برابر است
دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم
کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است
گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست
گفت آن همه بلای تو از مشک و عنبر است
چون دیدمش ز کبر به خورشید ننگرم
کو خود به چهره چشمه خورشید دیگر است
گر در بر است جای دل هر کسی چرا
جای دلم به حلقه زلف وی اندر است
لرزان ترم ز ذره و سوزان ترم ز شمع
تا او چراغ مجلس و خورشید لشکر است
با من موافق است به یک چیز و بیش نی
من یاسمین سرشکم و او یاسمین بر است
گر خانه زو بهشت شود بس شگفت نیست
کز قد و لب برابر طوبی و کوثر است
او را سپرده ام دل و او را سزد از آنک
دلبند و دلفریب و دل آشوب و دلبر است
ای سرو ماه چهره و ای ماه سرو قد
باغ و سپهر تو ز دل و جان چاکر است
تو سرو با خرامش و ماه سخنوری
نه سرو با خرامش و نه مه سخنور است
بر لذت و خوشی جهان بس گذشته ام
جانا به جان تو که وصال تو خوشتر است
عشقم ز حسن تو چو سرین تو فربه است
صبرم ز عشق تو چو میان تو لاغر است
با تو حدیث آزر و مانی چرا کنند
کز صورت تو صنعت هر دو مزور است
خوبی رخ تو را و ملاحت لب تو راست
اینجا چه جای صنعت مانی و آزر است
رویت چو رای تاج معالی است پر فروغ
زلفت چو خوی سید مشرق معطر است
تاج سر ملاحت و خوبی جمال توست
تاج سر زمانه علی بن جعفر است
بنیاد داد و قاعده عدل مجددین
کو دین پناه و دادگر و عدل گستر است
با حلم مصطفاست که فرزند مصطفاست
با علم حیدرست که از عرق حیدر است
زایر چوکشت و بخشش او ابر بهمن است
دشمن چو عاد و کوشش او باد صرصر است
قدر رفیع او بر هفت کوکب است
ذکر شریف او سمر هفت کشور است
در شخص او تانی عقل است و لطف روح
گویی ز عقل و روح مجرد مصور است
روز عدوش چون شب تاری سیه شده ست
شبهای دوستانش چو روز منور است
بیش از شمار ذره خورشید شد سخاش
وین زو بدیع نیست که خورشید منظر است
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است
آل پیمبرند سر افتخار دین
او افتخار جمله آل پیمبر است
صدر زمانه را همت زینت به روی اوست
آری سزد که زینت گردون به اختر است
اهل زمانه زر و درم را مسخرند
او باز بذل زر و درم را مسخر است
هر جا که نام مجد و معالی کنند یاد
نام بلند او سر دیوان و دفتر است
آزاد و بنده بندگی او گرفته اند
وین زان گرفته اند که او بنده پرور است
از بس که وصف نامه و الفاظ او کنند
طبع ثنا گرش صدف در و گوهر است
در و شکر شود چو به کلکش رسد سخن
کلک است یا بضاعت عمان و عسگر است
ای صدر روزگار و خداوند نامدار
آنی که کردگار تو را پشت و یاور است
دشمن کم است و دوست فزون و جهان به کام
وقت سماع و عشرت و ساقی و ساغر است
بنگر در آن قدح که شراب مروق است
گویی شراب نیست گلاب مقطر است
گر لاله نیست شاید ورگل بشد رواست
وقت بنفشه تر و بوینده عبهر است
بر روی این دو گل می سوری همی ستان
روی تو گل بس است که همواره احمر است
تا آب را همیشه بر آتش بود ظفر
اقبال تو همیشه بر اعداد مظفر است
تا نام جوهر و عرض است اندر این جهان
نام جلال و جاه تو باقی چو جوهر است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۳
هرگز ندید چشم جهان روی مکرمات
کوته نشد ز دامن کس دست حادثات
بر زایران نگشت گشاده در عطا
بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات
بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک
فخر زمانه صدر اجل سید الکفات
یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش
هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات
آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را
در ساعت ولادت او ساعت وفات
صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی
چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات
اکرام اوست خسته افلاک را شفا
انعام اوست بسته ایام را نجات
عمری است خشم او که بود حاصلش اجل
جانی است عفو او که بود صحتش حیات
چرخ است عدل او و معالی دراو نجوم
آب است لفظ او و معانی دراو نبات
کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست
از بس که داد زایر او را به زر برات
ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو
واله شود تفکر و عاجز شود صفات
گر جاه را زکات بود جود را ثنا
در مذهب مروت و در شرع مکرمات
جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا
جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات
بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال
ابری و هست قطره تو هیبت و هبات
از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس
وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات
هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل
چونین شود نتیجه چونان مقدمات
کوته نشد ز دامن کس دست حادثات
بر زایران نگشت گشاده در عطا
بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات
بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک
فخر زمانه صدر اجل سید الکفات
یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش
هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات
آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را
در ساعت ولادت او ساعت وفات
صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی
چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات
اکرام اوست خسته افلاک را شفا
انعام اوست بسته ایام را نجات
عمری است خشم او که بود حاصلش اجل
جانی است عفو او که بود صحتش حیات
چرخ است عدل او و معالی دراو نجوم
آب است لفظ او و معانی دراو نبات
کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست
از بس که داد زایر او را به زر برات
ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو
واله شود تفکر و عاجز شود صفات
گر جاه را زکات بود جود را ثنا
در مذهب مروت و در شرع مکرمات
جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا
جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات
بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال
ابری و هست قطره تو هیبت و هبات
از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس
وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات
هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل
چونین شود نتیجه چونان مقدمات
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۹
سبزه ها چون نقش دیبا دلبر و زیبا شدند
ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند
قطره باران به اشک دلبران ماننده شد
راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند
عاشقان را عاشقی گر واله و شیدا کند
بلبلان از عشق گلها واله و شیدا شدند
تا گل اندر باغها چون روی معشوقان شکفت
رازهای عاشقان از باغ و دل پیدا شدند
در بهاران از دل گل تاگل رعنا دمید
دلبران از روی چون گل همچو گل رعنا شدند
از صبای مشکبار و از نسیم نافه بوی
نافه ها کاسد شدند و مشک ها رسوا شدند
روی دریاها اگر ماوای گوهرها بود
شهرها از ابر گوهربار چون دریا شدند
قطره ها کز دیده های ابر بیرون آمدند
بی صدف بر روی سبزه لولو لالا شدند
تا بنفشه چون خط خوبان یغمایی دمید
عاشقان را صبر و دل بادیدنش یغما شدند
ابر نوروز از گرستن دیده وامق شده ست
تا گل و لاله به رنگ عارض عذرا شدند
با چنین نور و نوا کاین باغ و صحرا یافتند
جان و دل جویای باغ و عاشق صحرا شدند
تا به بالای حمل رفت آفتاب از پشت حوت
شاخ و برگ هر نبات از دشت بر بالا شدند
طبع را سودای باغ و بوستان مستی دهد
قمری و بلبل همانا مست از این سودا شدند
ابر اگر ساقی نشد باران اگر صهبا نگشت
از چه معنی لاله ها چون ساغر صهبا شدند
از پی پیوستن نسل گل و فصل بهار
راست گویی ابر و باران آدم و حوا شدند
وز برای دیدن بزم و تماشاگاه شاه
صحن باغ و صورت گل جنت و حورا شدند
بر نشاط دیدن بزم جهان آرای او
دیده های نرگسان در بوستان بینا شدند
بوستان ها همچو تاج خسروان پر در و زر
از برای بزمگاه خسرو والا شدند
بر زمین و بر زمان آثار عدل شه رسید
زان پس از پیری جوان و تازه و برنا شدند
داور عادل علاء دین و دولت کز علو
قدر و رای او دو تاج گنبد اعلا شدند
آن خداوندی که از انواع اقبال و قبول
بندگانش برتر از اسکندر و دارا شدند
گر زمین ها را ز حلم او ثبات آمد پدید
آسمانها از نهیب خشم او دروا شدند
تا به پرواز اندر آمد باز باز عدل او
ظلم و ظالم در جهان پنهان تر از عنقا شدند
از عطای همتش بی نعمتان منعم شدند
وز رسوم دولتش بی دانشان دانا شدند
هر زمان از جود او بر گنج او غوغا رسد
مفلسان بی رنج تن با گنج از این غوغا شدند
خسروا در علم و حکمت عالم تنها شدی
عالمان از دل غلام عالم تنها شدند
دوستان را تا به اقبال تو شبها روز شد
روزهای دشمنان تو شب یلدا شدند
کعبه امن و امانی لاجرم در مرتبت
بارگاه و مجلس تو مکه و بطحا شدند
تا تو خورشید ملوکی بندگان درگهت
بر مثابت برتر از خورشید در جوزا شدشند
از خداوندان که آرم در جهان همتا تو را
کز جلالت رفعت و قدر تو بی همتا شدند
از غلو کردن خرد ترسان بود در وصف تو
امت عیسی غلو کردند از آن ترسا شدند
زانکه هر امروز اقبال تو از دی بهترست
حاسدان از بیم امروز تو بی فردا شدند
تا شکوه عدل و انصاف تو بر آفاق تافت
سنگها گوهر شدند و خارها خرما شدند
هشت چرخ و هفت کوکب چار طبع و پنج حس
خدمتت را بنده مطواع دل یکتا شدند
تا ضمیر ما مدیحت گفت گویی شعر و سحر
چاکر طبع و ضمیر و سحر شعر ما شدند
در جهان تا خرمی جویی ز بزم خویش جوی
خرمیها هر کجا بزم تو بود آنجا شدند
تا تو باشی خسروا یک لحظه بی اعدا مباش
کز ثریا تا ثری اقبال را اعدا شدند
ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند
قطره باران به اشک دلبران ماننده شد
راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند
عاشقان را عاشقی گر واله و شیدا کند
بلبلان از عشق گلها واله و شیدا شدند
تا گل اندر باغها چون روی معشوقان شکفت
رازهای عاشقان از باغ و دل پیدا شدند
در بهاران از دل گل تاگل رعنا دمید
دلبران از روی چون گل همچو گل رعنا شدند
از صبای مشکبار و از نسیم نافه بوی
نافه ها کاسد شدند و مشک ها رسوا شدند
روی دریاها اگر ماوای گوهرها بود
شهرها از ابر گوهربار چون دریا شدند
قطره ها کز دیده های ابر بیرون آمدند
بی صدف بر روی سبزه لولو لالا شدند
تا بنفشه چون خط خوبان یغمایی دمید
عاشقان را صبر و دل بادیدنش یغما شدند
ابر نوروز از گرستن دیده وامق شده ست
تا گل و لاله به رنگ عارض عذرا شدند
با چنین نور و نوا کاین باغ و صحرا یافتند
جان و دل جویای باغ و عاشق صحرا شدند
تا به بالای حمل رفت آفتاب از پشت حوت
شاخ و برگ هر نبات از دشت بر بالا شدند
طبع را سودای باغ و بوستان مستی دهد
قمری و بلبل همانا مست از این سودا شدند
ابر اگر ساقی نشد باران اگر صهبا نگشت
از چه معنی لاله ها چون ساغر صهبا شدند
از پی پیوستن نسل گل و فصل بهار
راست گویی ابر و باران آدم و حوا شدند
وز برای دیدن بزم و تماشاگاه شاه
صحن باغ و صورت گل جنت و حورا شدند
بر نشاط دیدن بزم جهان آرای او
دیده های نرگسان در بوستان بینا شدند
بوستان ها همچو تاج خسروان پر در و زر
از برای بزمگاه خسرو والا شدند
بر زمین و بر زمان آثار عدل شه رسید
زان پس از پیری جوان و تازه و برنا شدند
داور عادل علاء دین و دولت کز علو
قدر و رای او دو تاج گنبد اعلا شدند
آن خداوندی که از انواع اقبال و قبول
بندگانش برتر از اسکندر و دارا شدند
گر زمین ها را ز حلم او ثبات آمد پدید
آسمانها از نهیب خشم او دروا شدند
تا به پرواز اندر آمد باز باز عدل او
ظلم و ظالم در جهان پنهان تر از عنقا شدند
از عطای همتش بی نعمتان منعم شدند
وز رسوم دولتش بی دانشان دانا شدند
هر زمان از جود او بر گنج او غوغا رسد
مفلسان بی رنج تن با گنج از این غوغا شدند
خسروا در علم و حکمت عالم تنها شدی
عالمان از دل غلام عالم تنها شدند
دوستان را تا به اقبال تو شبها روز شد
روزهای دشمنان تو شب یلدا شدند
کعبه امن و امانی لاجرم در مرتبت
بارگاه و مجلس تو مکه و بطحا شدند
تا تو خورشید ملوکی بندگان درگهت
بر مثابت برتر از خورشید در جوزا شدشند
از خداوندان که آرم در جهان همتا تو را
کز جلالت رفعت و قدر تو بی همتا شدند
از غلو کردن خرد ترسان بود در وصف تو
امت عیسی غلو کردند از آن ترسا شدند
زانکه هر امروز اقبال تو از دی بهترست
حاسدان از بیم امروز تو بی فردا شدند
تا شکوه عدل و انصاف تو بر آفاق تافت
سنگها گوهر شدند و خارها خرما شدند
هشت چرخ و هفت کوکب چار طبع و پنج حس
خدمتت را بنده مطواع دل یکتا شدند
تا ضمیر ما مدیحت گفت گویی شعر و سحر
چاکر طبع و ضمیر و سحر شعر ما شدند
در جهان تا خرمی جویی ز بزم خویش جوی
خرمیها هر کجا بزم تو بود آنجا شدند
تا تو باشی خسروا یک لحظه بی اعدا مباش
کز ثریا تا ثری اقبال را اعدا شدند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
صورتگران چه حیله و تدبیر کرده اند
تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند
آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست
آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند
بالای و چهره تو به خوبی و دلبری
از شهر بلخ کشمر و کشمیر کرده اند
حور و پری که هر دو به خوبی مسلم اند
یک سوره از جمال تو تفسیر کرده اند
از زلف دلبر تو کاریگران صنع
بر مه ز مشک حلقه و زنجیر کرده اند
مه را که اختران فلک خوب خوانده اند
آن بر جمال روی تو تزویر کرده اند
تا گرد روزت از شبه شب کشیده اند
شبها و روزها شب و شبگیر کرده اند
خوبان که خوانده اند تو را میر نیکوان
حقا که در خطاب تو تقصیر کرده اند
گویی چهار طبع جهان صورت تو را
از حسن و سیرت و صفت میر کرده اند
تابنده شمس دین که بدو دین و شرع را
ارباب دین کرامت و توفیر کرده اند
صدر اجل محمد طاهر که لفظ حمد
از لطف لفظ اوست که توقیر کرده اند
آن صدر روزگار که احرار روزگار
بر جان ثناش را همه تحریر کرده اند
چون همتش به اختر و گردون برآمده است
گردون و اختران همه تکبیر کرده اند
نه رازق است جودش و ارباب رزق را
توفیق جود اوست که تیسیر کرده اند
تقدیر نیک او همه بی بد نوشته اند
آنجا که نیک و بد همه تقدیر کرده اند
ای آنکه مادحان عمل ننگ و نام را
بر عامل خصال تو تقریر کرده اند
کیوان بدان بلند محل شد که اندر او
قدر و محل و رای تو تاثیر کرده اند
اوصاف همت تو سپهر و ستاره را
جفت صفات حسرت و تشویر کرده اند
گویم ز رغبت دل و رایت به ذکر و شکر
شیران نشاط آهو و نخجیر کرده اند؟
گویی نصیب نفس تو کردند خیر محض
آنجا که نفس خیره و شریر کرده اند
در مدحت تو خیر همه عالم است و خلق
آهنگ مدحت تو نه برخیر کرده اند
از دولت جوان تو سیارگان سعد
بنیاد قوت فلک پیر کرده اند
بی بحر و بی صدف دل و طبع و ضمیر من
از مدحت تو در بها گیر کرده اند
خوابی که اهل فضل و ادب نیک دیده اند
آن است کز رسوم تو تعبیر کرده اند
گر در جهان ز صنعت اکسیر زر کنند
مدح و ثنات صنعت اکسیر کرده اند
پوشیده کن به خلعت خوشیم که مر مرا
چرخ و جهان برهنه تر از سیر کرده اند
این اختران وگرچه به تقدیم حق ترم
وقت حقوق من همه تاخیر کرده اند
با من چنان روند که گویی به سوی مورد
آهنگ آب دادن انجیر کرده اند
روزه رسید و پیش کمان هلال او
جان عدوت را ز اجل تیر کرده اند
بر تو خجسته باد و گر چند روزهاش
تن را به روزه زارتر از زیر کرده اند
تا شاعران صفات رخ و زلف دلبران
اغلب به مشک و قیر و می و شیر کرده اند
با زلف قیرگون زی و خوش زی که چرخ و دهر
روز مخالفان تو را قیر کرده اند
تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند
آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست
آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند
بالای و چهره تو به خوبی و دلبری
از شهر بلخ کشمر و کشمیر کرده اند
حور و پری که هر دو به خوبی مسلم اند
یک سوره از جمال تو تفسیر کرده اند
از زلف دلبر تو کاریگران صنع
بر مه ز مشک حلقه و زنجیر کرده اند
مه را که اختران فلک خوب خوانده اند
آن بر جمال روی تو تزویر کرده اند
تا گرد روزت از شبه شب کشیده اند
شبها و روزها شب و شبگیر کرده اند
خوبان که خوانده اند تو را میر نیکوان
حقا که در خطاب تو تقصیر کرده اند
گویی چهار طبع جهان صورت تو را
از حسن و سیرت و صفت میر کرده اند
تابنده شمس دین که بدو دین و شرع را
ارباب دین کرامت و توفیر کرده اند
صدر اجل محمد طاهر که لفظ حمد
از لطف لفظ اوست که توقیر کرده اند
آن صدر روزگار که احرار روزگار
بر جان ثناش را همه تحریر کرده اند
چون همتش به اختر و گردون برآمده است
گردون و اختران همه تکبیر کرده اند
نه رازق است جودش و ارباب رزق را
توفیق جود اوست که تیسیر کرده اند
تقدیر نیک او همه بی بد نوشته اند
آنجا که نیک و بد همه تقدیر کرده اند
ای آنکه مادحان عمل ننگ و نام را
بر عامل خصال تو تقریر کرده اند
کیوان بدان بلند محل شد که اندر او
قدر و محل و رای تو تاثیر کرده اند
اوصاف همت تو سپهر و ستاره را
جفت صفات حسرت و تشویر کرده اند
گویم ز رغبت دل و رایت به ذکر و شکر
شیران نشاط آهو و نخجیر کرده اند؟
گویی نصیب نفس تو کردند خیر محض
آنجا که نفس خیره و شریر کرده اند
در مدحت تو خیر همه عالم است و خلق
آهنگ مدحت تو نه برخیر کرده اند
از دولت جوان تو سیارگان سعد
بنیاد قوت فلک پیر کرده اند
بی بحر و بی صدف دل و طبع و ضمیر من
از مدحت تو در بها گیر کرده اند
خوابی که اهل فضل و ادب نیک دیده اند
آن است کز رسوم تو تعبیر کرده اند
گر در جهان ز صنعت اکسیر زر کنند
مدح و ثنات صنعت اکسیر کرده اند
پوشیده کن به خلعت خوشیم که مر مرا
چرخ و جهان برهنه تر از سیر کرده اند
این اختران وگرچه به تقدیم حق ترم
وقت حقوق من همه تاخیر کرده اند
با من چنان روند که گویی به سوی مورد
آهنگ آب دادن انجیر کرده اند
روزه رسید و پیش کمان هلال او
جان عدوت را ز اجل تیر کرده اند
بر تو خجسته باد و گر چند روزهاش
تن را به روزه زارتر از زیر کرده اند
تا شاعران صفات رخ و زلف دلبران
اغلب به مشک و قیر و می و شیر کرده اند
با زلف قیرگون زی و خوش زی که چرخ و دهر
روز مخالفان تو را قیر کرده اند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۰
بت سرو قدی و سرو سمن بر
نگار سخن گوی و ماه سخن ور
قد و عارض توست شمشاد و لاله
لب و بوسه توست یاقوت و شکر
سرین تو و عشق من هست فربه
میان تو و صبر من هر دو لاغر
من از پای تا سر ز عشقم مرکب
تو از پای تا سر ز خسنی مصور
هوا گردد از عکس رویت منقش
صبا گردد از بوی زلفت معطر
بگریم ز زلفت بنالم ز چشمت
که نالد ز نرگس که گرید ز عنبر
ز شیرین لب تو مرا نیست سیری
کرا سیری آید ز یاقوت احمر
به طوبی و کوثر رسیدم ز وصلت
که زلف و لب توست طوبی و کوثر
به دفتر همی وصف زلفت نوشتم
پر از نامه مشک شد روی دفتر
به عبهر دو چشم تو را باز بستم
همه جادویی اندر آمد ز عبهر
مکن عزم لشکر بمان رای رفتن
بنه خود و جوشن بده جام و ساغر
بر آن تن چه درخورد بود یاد جوشن
بر آن لب چه لایق بود ذکر لشکر
مرا تا تو را دیدم اندر دو دیده
تو گفتی برسته است کشمیر و کشمر
ستاره است رخشنده رویت همانا
که ماهت پدر بود و خورشید مادر
ز جان شاکرم تا تو را خواند جانان
به دل خرمم تا تو را ساخت دلبر
بنازد ز تو جان چو علم و معالی
به تاج معالی علی بن جعفر
اجل مجد دین عمده شرع و ایمان
جمال شرف فخر آل پیمبر
ستوده به سیرت ستوده به خصلت
ستوده به منظر ستوده به مخبر
همه نیک بی بد همه عز بی ذل
همه نفع بی ضر همه خیر بی شر
نه جز حکم او را زمانه متابع
نه جز امر او را ستاره مسخر
نه بی شعر او هیچ شاعر مکرم
نه بی جود او هیچ زایر توانگر
سخن را ز گفتار او فر و زینت
سخا را ز کردار او زیب و زیور
کم از قدر او رفعت هفت گردون
کم از جاه او بسطت هفت کشور
هم از قدر عالیش پست است گردون
هم از رای روشنش تیره است اختر
چگونه بود پیش رایش ستاره
چگونه بود پیش معروف منکر
چه ارزد به نزد کفش ابر و دریا
چه ارزد به نزدیک شاهین کبوتر
نباشد جدا ز کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر
زمانه بزرگی از او یافت آری
صدف را بزرگی فزاید زگوهر
چه باقی بود در بزرگی کسی را
که جد و پدر مصطفی بود و حیدر
همی تا جهان را زخورشید و گردون
گهی نفع باشد به تاثیر و گه ضر
تو اندر جهان شاد و خرم همی زی
چو خورشید عالی چو گردون معمر
نگار سخن گوی و ماه سخن ور
قد و عارض توست شمشاد و لاله
لب و بوسه توست یاقوت و شکر
سرین تو و عشق من هست فربه
میان تو و صبر من هر دو لاغر
من از پای تا سر ز عشقم مرکب
تو از پای تا سر ز خسنی مصور
هوا گردد از عکس رویت منقش
صبا گردد از بوی زلفت معطر
بگریم ز زلفت بنالم ز چشمت
که نالد ز نرگس که گرید ز عنبر
ز شیرین لب تو مرا نیست سیری
کرا سیری آید ز یاقوت احمر
به طوبی و کوثر رسیدم ز وصلت
که زلف و لب توست طوبی و کوثر
به دفتر همی وصف زلفت نوشتم
پر از نامه مشک شد روی دفتر
به عبهر دو چشم تو را باز بستم
همه جادویی اندر آمد ز عبهر
مکن عزم لشکر بمان رای رفتن
بنه خود و جوشن بده جام و ساغر
بر آن تن چه درخورد بود یاد جوشن
بر آن لب چه لایق بود ذکر لشکر
مرا تا تو را دیدم اندر دو دیده
تو گفتی برسته است کشمیر و کشمر
ستاره است رخشنده رویت همانا
که ماهت پدر بود و خورشید مادر
ز جان شاکرم تا تو را خواند جانان
به دل خرمم تا تو را ساخت دلبر
بنازد ز تو جان چو علم و معالی
به تاج معالی علی بن جعفر
اجل مجد دین عمده شرع و ایمان
جمال شرف فخر آل پیمبر
ستوده به سیرت ستوده به خصلت
ستوده به منظر ستوده به مخبر
همه نیک بی بد همه عز بی ذل
همه نفع بی ضر همه خیر بی شر
نه جز حکم او را زمانه متابع
نه جز امر او را ستاره مسخر
نه بی شعر او هیچ شاعر مکرم
نه بی جود او هیچ زایر توانگر
سخن را ز گفتار او فر و زینت
سخا را ز کردار او زیب و زیور
کم از قدر او رفعت هفت گردون
کم از جاه او بسطت هفت کشور
هم از قدر عالیش پست است گردون
هم از رای روشنش تیره است اختر
چگونه بود پیش رایش ستاره
چگونه بود پیش معروف منکر
چه ارزد به نزد کفش ابر و دریا
چه ارزد به نزدیک شاهین کبوتر
نباشد جدا ز کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر
زمانه بزرگی از او یافت آری
صدف را بزرگی فزاید زگوهر
چه باقی بود در بزرگی کسی را
که جد و پدر مصطفی بود و حیدر
همی تا جهان را زخورشید و گردون
گهی نفع باشد به تاثیر و گه ضر
تو اندر جهان شاد و خرم همی زی
چو خورشید عالی چو گردون معمر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۶
چو کهربا شد برگ و چو لعل گشت عصیر
گره گره چو زره شد ز باد روی غدیر
مشعبدی کند اکنون خزان همی به درست
که وصف حال جهان را همی کند تغییر
ز مرغزار برون کرد حله کمسان
ز جویبار برآهیخت جامه تعبیر
خلنده گشت از او باد خاصه در صحرا
گزنده گشت از او آب خاصه در شبگیر
بخفت قمری و ناله نمی کند به سحر
برفت بلبل و دستان نمی زند به صفیر
همان درخت که بودی چو قبه مینا
همان زمین که نمودی چو سبز رنگ حریر
نماند هیچ از آن وصفها نه بیش و نه کم
نماند هیچ از آن حله ها قلیل و کثیر
کنون که عشرت جویی به خانه ساز قرار
کنون که لذت جویی می مروق گیر
میی که قوت جان دارد و طراوت دل
میی که گونه گل دارد و نسیم عبیر
ز دست آنکه چنو سرو نیست در بستان
به رنگ آن که چنو نقش نیست در کشمیر
قدش چو سرو ولیکن زمشک و گل خرمن
رخش چو ماه و به گردش دو زلف چون زنجیر
به جای سبزه و صحرا نگارخانه خوش
به جای لاله خود روی لاله رنگ عصیر
به جای قمری خوش ناله نغمه دف ونی
به جای بلبل دستان زننده نغمه زیر
اگرچه زین همه خالی است جای من شاید
که از مدایح مخدوم من پر است ضمیر
اجل عالم عادل جلال دین هدی
جمال اسلام، اسلام را از او تقریر
جمال دولت و ملت محمد مسعود
پناه حق و معین ضعیف و پشت فقیر
کریم طبعی کز اصل اوست اصل کرم
گشاده کفی کز کف اوست ابر مطیر
به ورج او دهد انجم اگر دهد اقبال
به جاه او خورد افلاک اگر خورد تشویر
کف سخاوت او هست علت ایجاب
تف سعادت او هست علت تحریر
هنر سپاه و دل او بران سپاه ملک
سخا رعیت و طبعش بران رعیت میر
ایا به فرخ سعی تو کار دین به نظام
و یا به روشن رای تو ملک جاه منیر
تویی به سیرت مرضی ز اهل دهر علم
تویی به نام پیمبر ز جمله خلق جدیر
تویی به جود و به اقبال بی عدیل و همال
تویی به رای و به تدبیر بی شبیه و نظیر
دو فعل دارد دو شاخ کلک تو متضاد
یکی به مهر بشیر یکی به قهر نذیر
ولیک باشد اعدات را نذیر به قهر
چنانکه باشد احباب را به مهر بشیر
همیشه تا بود افروخته ز چرخ نجوم
همیشه تا بود افراخته سپهر اثیر
کمال و گاه تو را بر ستاره باد مکان
جمال و جاه تو را بر سپهر باد مسیر
زمانه بنده و گیتی به کام و عیش هنی
خدای حافظ و گردون غلام و بخت نصیر
گره گره چو زره شد ز باد روی غدیر
مشعبدی کند اکنون خزان همی به درست
که وصف حال جهان را همی کند تغییر
ز مرغزار برون کرد حله کمسان
ز جویبار برآهیخت جامه تعبیر
خلنده گشت از او باد خاصه در صحرا
گزنده گشت از او آب خاصه در شبگیر
بخفت قمری و ناله نمی کند به سحر
برفت بلبل و دستان نمی زند به صفیر
همان درخت که بودی چو قبه مینا
همان زمین که نمودی چو سبز رنگ حریر
نماند هیچ از آن وصفها نه بیش و نه کم
نماند هیچ از آن حله ها قلیل و کثیر
کنون که عشرت جویی به خانه ساز قرار
کنون که لذت جویی می مروق گیر
میی که قوت جان دارد و طراوت دل
میی که گونه گل دارد و نسیم عبیر
ز دست آنکه چنو سرو نیست در بستان
به رنگ آن که چنو نقش نیست در کشمیر
قدش چو سرو ولیکن زمشک و گل خرمن
رخش چو ماه و به گردش دو زلف چون زنجیر
به جای سبزه و صحرا نگارخانه خوش
به جای لاله خود روی لاله رنگ عصیر
به جای قمری خوش ناله نغمه دف ونی
به جای بلبل دستان زننده نغمه زیر
اگرچه زین همه خالی است جای من شاید
که از مدایح مخدوم من پر است ضمیر
اجل عالم عادل جلال دین هدی
جمال اسلام، اسلام را از او تقریر
جمال دولت و ملت محمد مسعود
پناه حق و معین ضعیف و پشت فقیر
کریم طبعی کز اصل اوست اصل کرم
گشاده کفی کز کف اوست ابر مطیر
به ورج او دهد انجم اگر دهد اقبال
به جاه او خورد افلاک اگر خورد تشویر
کف سخاوت او هست علت ایجاب
تف سعادت او هست علت تحریر
هنر سپاه و دل او بران سپاه ملک
سخا رعیت و طبعش بران رعیت میر
ایا به فرخ سعی تو کار دین به نظام
و یا به روشن رای تو ملک جاه منیر
تویی به سیرت مرضی ز اهل دهر علم
تویی به نام پیمبر ز جمله خلق جدیر
تویی به جود و به اقبال بی عدیل و همال
تویی به رای و به تدبیر بی شبیه و نظیر
دو فعل دارد دو شاخ کلک تو متضاد
یکی به مهر بشیر یکی به قهر نذیر
ولیک باشد اعدات را نذیر به قهر
چنانکه باشد احباب را به مهر بشیر
همیشه تا بود افروخته ز چرخ نجوم
همیشه تا بود افراخته سپهر اثیر
کمال و گاه تو را بر ستاره باد مکان
جمال و جاه تو را بر سپهر باد مسیر
زمانه بنده و گیتی به کام و عیش هنی
خدای حافظ و گردون غلام و بخت نصیر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۰
لعبت لاغر میانی دلبر فربه سرین
قامتت را سرو جفت و صورتت را مه قرین
سرو بالایی و مه سیما و جز من کس ندید
ماه را لاغر میان و سرو را فربه سرین
سرو کی دارد زبان و اندر زبان شیرین سخن
ماه کی دارد دهان و اندر دهان در ثمین
قامت توست ای پسر گر سرو می خواهی چنان
صورت توست ای صنم گر ماه می جویی چنین
تا ندیدم قد تو سروی ندیدم در چمن
تا ندیدم روی تو ماهی ندیدم بر زمین
هم حدیثت روز و شب با سرو باشد هم حدیث
هم نشینت سال و مه با ماه باشد هم نشین
سرو و ماهی لاجرم خورشید رویان در لقب
سرو سیمینت همی خوانند و ماه راستین
کردمی جان زاستین برسرو و ماه تو نثار
گر مرا بودی به جای دست جان در آستین
تا به میدان آمدی دیدم زقد و روی تو
ماه را با گوی و چوگان سرو را بااسب و زین
سرو و مه را آسمان و بوستان از چشم و دل
گر ندیدی خویشتن را در دل و چشمم ببین
حسن روم و چین (تو) وز تو پرچین گشت روی
سرو قدان را به روم و ماه ریان را به چین
گر همی خواهی که قدر ماه و سرو افزون کنی
بوستان و آسمان از بزم مجدالدین گزین
صدر ساده سید مشرق ابوالقاسم علی
پروریده در معالی آفریده زآفرین
آن خداوندی که اندر حلم و علم و فضل و بذل
مقتدای عالمش کرده است رب العالمین
امر و نهی او مدبر در صلاح و در فساد
حل و عقد او موثر در شهرو و در سنین
عاجز است از کوشش او هر چه گردون را نجوم
قاصرست از بخشش او هر چه قارون را دفین
هم نفوس وهم طبایع هم زمین و هم زمان
همت او را رهی و نعمت او را رهین
خاک و باد و آب و آتش نایبند از رای او
وقت حلم و وقت لطف و وقت مهر و وقت کین
کار ناید هندسی را در حساب هندسه
بی ثنای او الوف و بی عطای او مائین
ای فصاحت را بیانت چون محمد را نبی
ای سماحت را بنانت چون سلیمان را نگین
علم محضی کز تو بفروزد همی روی صواب
عقل پاکی کز تو بفزاید همی نور و یقین
از رسوم تو مکارم را همی نسخت کنند
با تو زان باشند روز و شب کرام الکاتبین
در صنوف اضطرار و از صروف روزگار
حرمتت رکن وثیق و حشمتت حصن حصین
پیش تو مفلس چو سین آیند امید و امل
باز گردند از در انعام تو منعم چو شین
در مروت گر نبوت دعویی ظاهر کند
جز دل و دست او را نیست برهان مبین
آفتاب آل پیغمبر تویی کز فر تو
مشرق و مغرب به نور نزهت و نعمت عجین
قلعه بغداد است و جیحون دجله و باغ تو کرخ
تو به حرمت اهل ایمان را امیرالمومنین
سنت و تطهیر شمس الدین که فرمودی بدو
شد بنای عشرت و نزهت چو عزم تو متین
(شادمان شد جان و دل کز سنت او کرد و گشت
راحت اندر جان مکان و شادی اندر دل مکین)
تا معونت یافت این سنت ز یمن و یسر تو
خانه ها خلد برین شد بادها ماء معین
منتشر شد لهو و راحت را زمین و در زمان
معتکف شد عیش و عشرت در یسار و در یمین
روح پروردن به لهو و شادمان بودن به دل
شد بدین سنت فریضه در طریق شرع و دین
از پی تشریف این تطهیر شاید کز خدای
آیت تحلیل خمر آرد به ما روح الامین
باده گرچه دشمن شرم است گشت از عکس او
چهره هر باده خواری همچو روی شرمگین
خرمی با جان قرین شد چون طراوت بابهار
بی غمی با دل به هم شد چون شفا با انگبین
این چنین خرم نیامد وین چنین بی غم نبود
هیچ جان در هیچ وقت و هیچ دل در هیچ حین
تهنیت گویند جدت رابدین سور و سرور
جان هر پیغمبری در روضه خلد برین
هم بقای جان او خواهند و هم اقبال تو
جان هر پیغمبری از ایزد جان آفرین
گرچه من اندیشه ای دارم چو تیر اندر کمان
هست با من گنبد گردان چو شیر اندر کمین
بینم از ایام اعزاز ار مرا داری عزیز
یابم از گردون معونت گر مرا باشی معین
تا چو نعمت را و نغمت را قلم صورت کند
حرف این ماند بدان شکل آن ماند بدین
باد با چشمت ملازم نعمت روی نکوی
باد در گوشه مجاور نغمه رود حزین
قامتت را سرو جفت و صورتت را مه قرین
سرو بالایی و مه سیما و جز من کس ندید
ماه را لاغر میان و سرو را فربه سرین
سرو کی دارد زبان و اندر زبان شیرین سخن
ماه کی دارد دهان و اندر دهان در ثمین
قامت توست ای پسر گر سرو می خواهی چنان
صورت توست ای صنم گر ماه می جویی چنین
تا ندیدم قد تو سروی ندیدم در چمن
تا ندیدم روی تو ماهی ندیدم بر زمین
هم حدیثت روز و شب با سرو باشد هم حدیث
هم نشینت سال و مه با ماه باشد هم نشین
سرو و ماهی لاجرم خورشید رویان در لقب
سرو سیمینت همی خوانند و ماه راستین
کردمی جان زاستین برسرو و ماه تو نثار
گر مرا بودی به جای دست جان در آستین
تا به میدان آمدی دیدم زقد و روی تو
ماه را با گوی و چوگان سرو را بااسب و زین
سرو و مه را آسمان و بوستان از چشم و دل
گر ندیدی خویشتن را در دل و چشمم ببین
حسن روم و چین (تو) وز تو پرچین گشت روی
سرو قدان را به روم و ماه ریان را به چین
گر همی خواهی که قدر ماه و سرو افزون کنی
بوستان و آسمان از بزم مجدالدین گزین
صدر ساده سید مشرق ابوالقاسم علی
پروریده در معالی آفریده زآفرین
آن خداوندی که اندر حلم و علم و فضل و بذل
مقتدای عالمش کرده است رب العالمین
امر و نهی او مدبر در صلاح و در فساد
حل و عقد او موثر در شهرو و در سنین
عاجز است از کوشش او هر چه گردون را نجوم
قاصرست از بخشش او هر چه قارون را دفین
هم نفوس وهم طبایع هم زمین و هم زمان
همت او را رهی و نعمت او را رهین
خاک و باد و آب و آتش نایبند از رای او
وقت حلم و وقت لطف و وقت مهر و وقت کین
کار ناید هندسی را در حساب هندسه
بی ثنای او الوف و بی عطای او مائین
ای فصاحت را بیانت چون محمد را نبی
ای سماحت را بنانت چون سلیمان را نگین
علم محضی کز تو بفروزد همی روی صواب
عقل پاکی کز تو بفزاید همی نور و یقین
از رسوم تو مکارم را همی نسخت کنند
با تو زان باشند روز و شب کرام الکاتبین
در صنوف اضطرار و از صروف روزگار
حرمتت رکن وثیق و حشمتت حصن حصین
پیش تو مفلس چو سین آیند امید و امل
باز گردند از در انعام تو منعم چو شین
در مروت گر نبوت دعویی ظاهر کند
جز دل و دست او را نیست برهان مبین
آفتاب آل پیغمبر تویی کز فر تو
مشرق و مغرب به نور نزهت و نعمت عجین
قلعه بغداد است و جیحون دجله و باغ تو کرخ
تو به حرمت اهل ایمان را امیرالمومنین
سنت و تطهیر شمس الدین که فرمودی بدو
شد بنای عشرت و نزهت چو عزم تو متین
(شادمان شد جان و دل کز سنت او کرد و گشت
راحت اندر جان مکان و شادی اندر دل مکین)
تا معونت یافت این سنت ز یمن و یسر تو
خانه ها خلد برین شد بادها ماء معین
منتشر شد لهو و راحت را زمین و در زمان
معتکف شد عیش و عشرت در یسار و در یمین
روح پروردن به لهو و شادمان بودن به دل
شد بدین سنت فریضه در طریق شرع و دین
از پی تشریف این تطهیر شاید کز خدای
آیت تحلیل خمر آرد به ما روح الامین
باده گرچه دشمن شرم است گشت از عکس او
چهره هر باده خواری همچو روی شرمگین
خرمی با جان قرین شد چون طراوت بابهار
بی غمی با دل به هم شد چون شفا با انگبین
این چنین خرم نیامد وین چنین بی غم نبود
هیچ جان در هیچ وقت و هیچ دل در هیچ حین
تهنیت گویند جدت رابدین سور و سرور
جان هر پیغمبری در روضه خلد برین
هم بقای جان او خواهند و هم اقبال تو
جان هر پیغمبری از ایزد جان آفرین
گرچه من اندیشه ای دارم چو تیر اندر کمان
هست با من گنبد گردان چو شیر اندر کمین
بینم از ایام اعزاز ار مرا داری عزیز
یابم از گردون معونت گر مرا باشی معین
تا چو نعمت را و نغمت را قلم صورت کند
حرف این ماند بدان شکل آن ماند بدین
باد با چشمت ملازم نعمت روی نکوی
باد در گوشه مجاور نغمه رود حزین
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای از بنفشه زلف تو پر پیچ و تاب تر
چشمت ز چشم نرگس تر نیم خواب تر
خوش ده جواب دوست که از جمع دلبران
دلبرتر آن بود که بود خوش جواب تر
خرم شده ست سبزه و مشکین شده است باد
بر روی سبزه ی باده مشکین صواب تر
آتش تر است از آتش رخشان شراب لعل
او را پیاله ای طلب از آب آب تر
تا مردم از صروف جهان بی خبر زید
آن به که هر زمان بود از می خراب تر
از بهر آنکه عمر همی بگذرد شتاب
می درفکن به جام و مرا ده شتاب تر
بر یاد نام سید مشرق که رای اوست
در نور از آفتاب منیر آفتاب تر
چشمت ز چشم نرگس تر نیم خواب تر
خوش ده جواب دوست که از جمع دلبران
دلبرتر آن بود که بود خوش جواب تر
خرم شده ست سبزه و مشکین شده است باد
بر روی سبزه ی باده مشکین صواب تر
آتش تر است از آتش رخشان شراب لعل
او را پیاله ای طلب از آب آب تر
تا مردم از صروف جهان بی خبر زید
آن به که هر زمان بود از می خراب تر
از بهر آنکه عمر همی بگذرد شتاب
می درفکن به جام و مرا ده شتاب تر
بر یاد نام سید مشرق که رای اوست
در نور از آفتاب منیر آفتاب تر
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۴