عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
در شب زلف تو قمر دیدن
خوش بود خاصه هر سحر دیدن
تا بکی همچو سایه خانه
آفتاب از شکاف در دیدن
پرده بردار از آن رخ پرنور
که ملولم ز ماه و خور دیدن
گرچه کس را نمی شود حاصل
لذت شکر از شکر دیدن
هست دشوار دیدن تو چنان
که ز خود مشکلست سر دیدن
روی منما بهر ضعیف دلی
گرچه ناید ز بی بصر دیدن
که چو سیماب مضطرب گردد
دل مسکین ز روی زر دیدن
میوه یی ده ز باغ وصل مرا
که دلم خون شد از زهر دیدن
آشنای ترا سزد زین باغ
همچو بیگانگان شجر دیدن
طالب رؤیت مؤثر شد
چون کلیم الله از اثر دیدن
گرچه صبرم گرفته است کمی
شوقم افزون شود بهر دیدن
زخم چوگان شوق می باید
بر دل از بهر ره نور دیدن
گرد میدان عشق می نتوان
بسر خود چو گوی گردیدن
ای دل ای دل ترا همه چیزی
شد میسر ازو مگر دیدن
بفروغ چراغ عشق توان
هر دو عالم بیک نظر دیدن
جان معنی و معنی جان را
در پس پرده صور دیدن
اوست پیش و پس همه چیزی
چون غلط می کنی تو در دیدن
علم رسمیت منع کرد از عشق
بصدف ماندی از گهر دیدن
مرد این ره نظر بخود نکند
از عجایب درین سفر دیدن
گر سر این رهت بود شرطست
پای طاوس را چو پر دیدن
نزد ما از خواص این ره هست
در یکی گام صد خطر دیدن
چند خود را خلاف باید کرد
در مقامات خیر و شر دیدن
تا دل و دیده اتفاق کنند
روی او را بیکدگر دیدن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۳
روی تو عرض داد لشکر حسن
که رخ تست شاه کشور حسن
شاه عشقت ستد ولایت جان
ملک دلها گرفت لشکر حسن
بحر لطفی و چون برآری موج
دو جهان پر شود ز گوهر حسن
همه اجزا چو روی دلبر گل
همه اعضا چو روی مظهر حسن
چون تویی پادشاه سیم بران
سکه دارد ز نام تو زر حسن
ما فقیران صابر عشقیم
شکر نعمت کن ای توانگر حسن
زیر پایت فگند ماه کلاه
چون تو بر سر نهادی افسر حسن
ای که در دور خوبی تو بسیست
دل و جان داده در برابر حسن
وی تو از یک کرشمه در یکدم
داده صد جان نو بپیکر حسن
ما از آن شب در احتراق غمیم
که طلوع از تو کرد اختر حسن
همه منظر بحسن شد زیبا
لیک زیبا بتست منظر حسن
بی رخت مه ندید برج جمال
بی لبت می نداشت ساغر حسن
از عروسان حجله تقدیر
که روان گشته اند از بر حسن
دست مشاطه قضا ناراست
هیچ کس را چو تو بزیور حسن
گر بدیوان لطف خود نگری
ای رخت آفتاب خاور حسن
نقطه یی مه بود ز خط جمال
ورقی گل بود ز دفتر حسن
آن زمانی که از مشیمه غیب
مه و خورشید زاد مادر حسن
با تو همشیره بود پنداری
لطف یعنی کهین برادر حسن
بت آزر بسوخت چون هیزم
تا رخت برافروخت آذر حسن
خود بت بت شکن کجا آراست
همچو تو در زمانه آزر حسن
عشق ما از جمال تو عرضیست
لیک دایم بقا چو جوهر حسن
پادشاهی چو عقل گردن کش
از پی روی تست چاکر حسن
تا رخ تو ندید سجده نکرد
عشق دل داده پیش دلبر حسن
ذره با مهرت ار درآمیزد
راست چون مه شود منور حسن
اندرین موسمی که دست قضا
بر جهان باز می کند در حسن
شاخ مانند بچه طاوس
می برآرد یکان یکان پر حسن
باغ در بر فگند حله سبز
شاخ بر سر نهاد چادر حسن
لاله بر پای خاسته که ز شاخ
غنچه بیرون همی کند سر حسن
بلبل آغاز کرده مدحت گل
راست گویی منم ثناگر حسن
این قیامت نگر که از گل شد
عرصه خاک تیره محشر حسن
خطبه مهر دوست می خواند
روز و شب برفراز منبر حسن
این همه فعلها بتست مضاف
زآنکه اسم تو هست مصدر حسن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت
نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانه دل شد ضیای نور روی تو
وگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب
که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو بمن برسایه یی افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشن
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی
ببوسه می توان خوردن شرابی زآن لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحه رویت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و دروی رخی چون ماه تابنده
براتت رایجست اکنون که بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و دروی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردم
مرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یابم ترا در گردن آویزم
جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد
بره بینی شود چون چشم میل سرمه دان روشن
مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ وز تاریکی مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمی باید چراغ مه که می گردد
بیاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشن
ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد
ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن
بهر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پرنوری چو ماه اندر میان روشن
چو رویت رخ نمود آنجا به جز تو کس نبود آنجا
وگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانه شان روشن
مرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردی
رهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشن
بمستی و بهشیاری بدیدم نیست چون دردی
بپیش لعل میگونت می چون ارغوان روشن
ز یاقوت لبت گر عکس بر اجزای کان آید
دل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشن
چو خندد لعل تو در حال خلقی را کند شیدا
چو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشن
دل اندر زلف تو پیداست همچون نور در ظلمت
که هرگز در شب تیره نمی ماند نهان روشن
میان مردم غافل همی تابند عشاقت
چنان کندر شب تیره بتابند اختران روشن
دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینه تیره
شد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشن
چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه دل را
بسان دست موسی شد ز پایش آستان روشن
شبی در مجمع خوبان نقاب از روبر افگندی
ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن
دلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نیکو
زلال از چشمه دان صافی شراب از جام دان روشن
ز بهر آن رو پیشت رخی بر خاک می مالم
که از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشن
من از دهشت درین حضرت سخن پوشیده می گویم
در اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشن
بدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافی
بدم آیینه را هرگز کجا کردن توان روشن
مرا زین طبع شوریده سخن نیکو همی آید
چراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشن
چو شمع اندر شب تیره همی گریم همی سوزم
مگر روزی شود چشمم بیار مهربان روشن
ز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشه
برآید هر نفس از من دمی آتش فشان روشن
بدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینی
که گویی بر سر خاکست آب زعفران روشن
الا ای صوفی صافی کزآن حضرت همی لافی
مرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشن
درین بازار محتالان ترا عشقست سرمایه
برو از نور او بر کن چراغی در دکان روشن
چو روی خود در آیینه ببینی پشت گردون را
گرت در کوزه قالب شود آب روان روشن
بسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادی
باسپیداج و گلگونه شود روی زنان روشن
تو در سود و زیان خود غلط کردی نمی دانی
ازین سرمایه نزد تو شود سود و زیان روشن
ازین دنیا بدست دل برآور پای جان از گل
که آیینه برون ناید ز نمگین خاکدان روشن
مجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خود
که چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشن
ز همت (نزد) معشوقست جای عاشقان عالی
از اختر در شب تیره است راه کهکشان روشن
درین منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشد
بسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشن
شب ار چون شمع برخیزی و سوزی در میان خود را
بسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشن
بجوشی تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته
بکوشی تا خبر گردد ترا همچون عیان روشن
ازین تیره قفس بر پر که مر سیمرغ جانت را
نماند بال طاوسی درین زاغ آشیان روشن
درین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستر
برآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن
کمال الدین اسمعیل را بودست پیش از من
یکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشن
چو در قندیل طبع من فزودی روغنی کردم
چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن
سوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردی
کجا آب سخن ماندی ورا در اصفهان روشن
چو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذت
چو با خس کرد آمیزش نماند آب روان روشن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن
دانی که وقت می گذرد عزم کار کن
اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند
ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن
عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست
روی همه ببین(و) ورا اختیار کن
ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن
خرگه زدی برای اقامت درو ولیک
جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه یی که در دل تست استوار کن
روز وصال در همه ایام سایرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن
ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست
با دوستان خویش مرا نیز یار کن
هرچند عاشقان تو نایند در شمار
در دفتر حسابم ازیشان شمار کن
جام وصالت از همه عشاق باز ماند
یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن
خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین
با من کنون معامله حلاج وار کن
آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن
گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی
دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن
بسیار در منازل هجرت دویده ایم
وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۹
ای جمالت آیتی از صنع رب العالمین
باد بر روی تو از ایزد هزاران آفرین
تو چنان شاهی که در منشور دولت درج کرد
عشق تو عشاق را انتم علی الحق المبین
ماه با خورشید جمشید و سپاه اختران
پیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمین
شکر از پسته روان و سحر در نرگس عیان
ماه طالع در رخ و خورشید تابان در جبین
در رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتاب
در لب لعل تو آغشته شکر با انگبین
صورتی در لطف همچون روح (و) هر دم می نهد
از معانی گنجها در چشم او جان آفرین
آنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلم
در نگارستان دنیا صورتی یابد چنین
عالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حور
خانه از رویش پر از گل جامه زو پر یاسمین
حورگاه بوسه در جنت در دندان خود
در لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگین
دست قدرت بر نیاورد از برای جان و دل
مثل او اعجوبه یی در کارگاه ما و طین
ناوکی از غمزه دارد ابروی او در کمان
لشکری از فتنه دارد چشم او اندر کمین
گیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شک
روی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقین
چون گریبان افق وقت طلوع آفتاب
پای او در عطف دامن دست او در آستین
در سخن معنی لفظش مایه آب حیات
گرد رخ مضمون خطش نزهت للناظرین
در لفظش را گهرچین گوش جان عاشقان
روی خوبش را مگس ران شهپر روح الامین
پرتو انوار رویش آفت عقلست و هوش
سکه دینار حسنش رحمت للعالمین
لعل او شهد شفا و نطق او شمع هدی
روی او نور مبین و زلف او حبل المتین
عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب
پشت پای نازنینش به ز روی حور عین
چون لب معشوق از شیرینی نامش گزد
در کتابت مرزبان خامه را دندان شین
طوطی جان را بگو منقار از دل کن بیا
چون نگار بی دهان از لب شکر بارد بچین
ترک تازی گو که پشت پا ز عشق او زدند
مشک مویان ختن بر روی بت رویات چین
در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
زآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یاسمین
عقل در بازار او در کیسه دارد نقد قلب
کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دین
بر سمند کامرانی می خرامد شاه وار
گاه در بستان مهر و گاه در میدان کین
ماه رویان چاکران و پادشاهان بندگان
عشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمین
با چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشم
با گدایان هم وثاق و با فقیران همنشین
صورتی دارد که در وی خیره گردد چشم عقل
دیده معنی خود روشن کن و رویش ببین
بر در او باش و می دان زیر پای خود بهشت
در ره او پوی و می خوان نعم اجرالعاملین
عاشقان روی خوبش از نعیم دار خلد
چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمین
دستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پای
حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زین
عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
زردیی بر رخ عیان واندهی در دل دفین
آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد
شیر گردون از برای دفع سرما پوستین
سیف فرغانی سنائی وار ازین پس نزد ما
«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - (و باز بسعدی فرستاده است)
بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو
که شاه بیت سخنها شود فسانه تو
ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات
زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو
بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند
هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو
چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت
بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی
دمی ز شاه معطل نبود خانه تو
چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید
میان دانه دلهاست آشیانه تو
کسی که حلقه آن در زند بپای ادب
بیاید و بنهد سر بر آستانه تو
ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی
ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو
بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است
از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو
بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام
مگر عصای کلیم است تازیانه تو
ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال
چو موی راست شود فرق او بشانه تو
تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم
سخن بگو که خموشی بود کرانه تو
از آن ز دایره اهل عصر بیرونی
که غیر نقطه دل نیست در میانه تو
از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی
که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو
ترازویی که گرت در کفی بود دنیا
ز راستی نگراید جوی زبانه تو
ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست
بهشت وار ز عرشست آسمانه تو
بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست
یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو
ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت
چو آب گشته روان از شرابخانه تو
نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک
بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو
ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست
که مرغ روح همی پرورد بدانه تو
بدولت شرف نفس تو عزیز شود
متاع شعر که خوارست در زمانه تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه
رونده را سر کوی تو جای اندیشه
بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه
تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه
که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند
ز دره دهنت در هوای اندیشه
چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
فگند سایه برین دل همای اندیشه
دل مرا که تو در مهد سینه پروردی
بشیر مادر اندوه زای اندیشه
چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین
مدام تکیه زده بر عصای اندیشه
سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشه
دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم
نهاد در دهن اژدهای اندیشه
غم تو در دل چون چشم میم من پنهان
چنانکه پنهان در گفتهای اندیشه
بروزگار تو اندیشه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه
اگر چنین است اندیشه وای این دل وای
وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه
بآب چشم و بخون جگر همی گردد
بگرد دانه دل آسیای اندیشه
دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود
چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه
بدست انده تو همچو نبض محروران
دلم همی تپد از امتلای اندیشه
یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد
حسین دل را در کربلای اندیشه
تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی
ولی نرست ازو جز گیای اندیشه
من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
چو نیست گردن جان بی درای اندیشه
بهیچ حال ز من رو همی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشه
غم فراخ رو تو روا نمی دارد
که دل برون رود از تنگنای اندیشه
چو کرد جان من اندیشه ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه
چو زاد حاجی اندر میان ره برسید
در ابتدای رهت انتهای اندیشه
نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت
ز قامت تو دلم را صلای اندیشه
بوصف روی تو گلها شکفت جانم را
بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه
ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد بپای اندیشه
چو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه
درخت طوبی قد تو در بهشت وصال
وگر برسد ره رسد منتهای اندیشه
جزین نبود مراد دلم در اول فکر
خبر همین است از مبتدای اندیشه
چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی
بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه
بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب
بجام بی می گیتی نمای اندیشه
مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد
ز وصف تست نمک در ابای اندیشه
ز بهر پختن سودای وصل تست مدام
نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه
بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه
ز راستی که منم برنیارم آوازی
مخالف تو پس پردهای اندیشه
چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری
طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه
وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است
هلال وار فزون شد سهای اندیشه
بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور
که می نکرد تحمل وعای اندیشه
برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند
ترشح آب سخن از انای اندیشه
چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل
نهاد بزم طرب پادشای اندیشه
چو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنم
ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه
دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ
ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه
اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد
ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه
چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من
قدم برون ننهد بی رضای اندیشه
ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز
مرا بقوت مشکل گشای اندیشه
چو سعی کردم و همت نکرد قربانی
زکبش هستی من در منای اندیشه
بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من
چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه
جمال کعبه وصلت بدیده دل دید
دل من از سر کوه صفای اندیشه
اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان
که می رمید شتر از حدای اندیشه
بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت
چو پردهای نگارین نوای اندیشه
کنون برقص درآرد بسیط عالم را
نشید بلبل نغمت سرای اندیشه
اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت
تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه
حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت
ببخش چون گنه من خطای اندیشه
چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس
بهم کنم در خلوت سرای اندیشه
تو آمدی همه اندیشها برفت از دل
بنور روی تو دیدم قفای اندیشه
من از نظاره بلقیس حسن تو حیران
شنود آصف عقلم ندای اندیشه
که پیش تخت سلیمان روح این ساعت
رسید هد هد و هم از سبای اندیشه
که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن
بکنج خانه دل انزوای اندیشه
بگوش بربط ناهید هم رسانیدی
ز ارغنون عبارت غنای اندیشه
درین مقام فروداشت کن که ممکن نیست
بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه
چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی
ز روی آینه دل جلای اندیشه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
عروس چمن راست زیور شکوفه
سر شاخ راهست افسر شکوفه
کنون بر (سر) شاخ فرقی ندارد
شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه
بفصل خزان بود صفراش غالب
کنون باغ را هست در خور شکوفه
بصد پرده بلبل نواساز گردد
چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه
در آن دم که شاخ آستین برفشاند
همی آر دامان و می بر شکوفه
یکی عاشق نازنین است بلبل
یکی شاهدی نازپرور شکوفه
چو آگه شد از بی نوایی بلبل
ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه
درختان بی برگ را کرد آنک
بسیم و زر خود توانگر شکوفه
برغم زمستان ممسک بهر سو
گل سیمتن می کند زر شکوفه
بیک هفته چون گل جهانگیر گردد
که سلطان بهارست و لشکر شکوفه
درختست طوبی صفت زآنکه بستان
بهشتست از آن حور پیکر شکوفه
ز نامحرم و مست چون باغ پر شد
زاستار غیب آن مستر شکوفه
برون آمد و مادر خویشتن (را)
در آورد در زیر چادر شکوفه
شراب از کجا خورد مطرب که بودش
که شاخست سرمست و ساغر شکوفه
چو نقاش قدرت روان کرد خامه
قلم راند بر نقش آزر شکوفه
ز نفخ لواحق شود همچو عیسی
بروح نباتی مصور شکوفه
ازین پس کند شاخ همچون عصا را
چو دست کلیم پیمبر شکوفه
زمین مدتی بود چون خارپشتی
کشیده درون چون کشف سر شکوفه
کنون زینت بال طاوس یابد
چو بگشاد در گلستان پر شکوفه
ازین پیش با خار و خس بود ملحق
که در شاخ تر بود مضمر شکوفه
کنون سبزه را خفته در زیر سایه
در آغوش گل بین و در بر شکوفه
جهان آنچنان شد که هرجا که باشد
کند مست پیوسته قی بر شکوفه
چو آوازه روی آن سروگل رخ
بگیرد همی هفت کشور شکوفه
ببستان درآی و ببین بامدادان
بیاد گل روی دلبر شکوفه
سهی سرو باغ جمال آن نگاری
که از حسن باغیست یکسر شکوفه
زهی روی تو خوشتر از هر شکوفه
نباشد چو تو خوب منظر شکوفه
ورقهای گل را یکایک بدیدم
ز حسن تو جزویست در هر شکوفه
بآب رخت گر برآید نبیند
از آتش زیان چون سمندر شکوفه
بباغ جمالت که فردوس جان شد
صنوبر دهد میوه عرعر شکوفه
تو آن آهوی مشک مویی که گردد
چو نافه ببویت معطر شکوفه
اگر باد بویت بآتش رساند
کند عود در عین مجمر شکوفه
بیاد تو در قعر دوزخ بروید
از آتش بنفشه از اخگر شکوفه
اگر پرتوی از رخت بر گل آید
مه و آفتاب آورد بر شکوفه
ور از روی خوبت عرق بر وی افتد
برون آید از شاخ شکر شکوفه
وگر بوی زلفت ببستان درآید
چو موی تو گردد معنبر شکوفه
مدد گر ز رویت نیابد برآید
چو برگ خزانی مزعفر شکوفه
صفا گر از آن رخ نگیرد بماند
چو آب بهاری مکدر شکوفه
اگر تو بنزدیک این عاشق آیی
از آن روی تا پا نهی بر شکوفه
ز خاک سر کوی ما گل بروید
بدان سان که از شاخه تر شکوفه
تو چون بگذری از برت گل بریزد
صبا بر زمین گو مگستر شکوفه
گر از خاک کوی تو صابون نسازد
نشوید رخ خود منور شکوفه
بکافور برفی شود زنگی آسا
سیه روی چون داغ گازر شکوفه
بباغ ار درآیی ز بهر نثارت
ایا مر رخت را ثناگر شکوفه
کند میوه را همچو باران نیسان
صدف وار در سینه گوهر شکوفه
رخ از پرده بنمود وز شرم رویت
ایا گل ترا بنده چاکر شکوفه
بیکبار چون مه فرو رفت اگرچه
که یک یک برآمد چو اختر شکوفه
نظر کرد و در گلستان پرتوی دید
از آن روی همچون مه و خور شکوفه
بوصف گل روی تو داستانی
شنود و نمی داشت باور شکوفه
ببادی چنان از هوا اندر آمد
که با خاک ره شد برابر شکوفه
خوهد از پی آنکه روی تو بیند
همه چشم خود را چو عبهر شکوفه
مه و خور بحسنند همشیره تو
از آن سان که گل را برادر شکوفه
درین فصل گل با چو تو لاله رویی
چو زنبورم افتاده اندر شکوفه
ز وصف گل روی تو گشت شعرم
چو باغ از بهاران سراسر شکوفه
زمستان عشقت درین موسم گل
زمن کس نکردست خوشتر شکوفه
بدل گفت حسنت که در باغ مهرم
اگر میوه داری بیاور شکوفه
ببست این چنین نخل و گفتا ازین پس
ببازار دوران برآور شکوفه
درخت عبارت که شاخش بلندست
یکی میوه دارد معبر شکوفه
بر چون تو سروی که از خاک پایت
همی روید از گل نکوتر شکوفه
درخت گل آور بود نخلبندی
که از موم سازد مزور شکوفه
چو اجزای شعر مرا برفشانی
بریزد ز اوراق دفتر شکوفه
ز لب انگبین می دهی عاشقان را
ازین شعر چون نحل می خور شکوفه
گر از قامتت برنخوردیم شاید
نیاید ز سرو و صنوبر شکوفه
نگارا اگر شاخ وصل تو پنهان
ز من می کند جای دیگر شکوفه
بدین شعر بوسی طمع دارم از تو
طلب می کنم میوه را در شکوفه
مرا کام خوش کن بآب دهانت
که خوش نبود ای دوست بی بر شکوفه
کبوتر بوقتی که دلجوی گردد
کند در دهان کبوتر شکوفه
نظر کن زمانی بباغ ضمیرم
که بی حد برآورد و بی مر شکوفه
درخت افگن دعوی شاعران شد
زبان من آن تیغ جوهر شکوفه
ز بستان خاطر برند این جماعت
برای علف نزد هر خر شکوفه
نه خوش بوی گردد بسعی کس ار چه
کند در دهان غضنفر شکوفه
تو می نشنوی ورنه در گوش عارف
چو طوطیست دایم سخن ور شکوفه
بسی بی زبان از دل پاک هردم
همی گوید الله اکبر شکوفه
ز دیوان فطرت خط نور دارد
نوشته بر آن روی انور شکوفه
که عالم همه محضر حسن یارست
یکی از گواهان محضر شکوفه
برافراز اغصان شهابیست ثاقب
مشعشع بروی منور شکوفه
دل پاک را چون صفات مقدس
مذکر ز ذات مطهر شکوفه
کتابیست عالم ز افعال و اسما
وزآن جمله جزویست ابتر شکوفه
اگر درس معنی بخوانی بدانی
که فعلی دگر راست مصدر شکوفه
وگر علم باطن بدانی ببینی
که ظاهر جمالست و مظهر شکوفه
چو تو عندلیب گلستان عشقی
ترا گل میسر مسخر شکوفه
مربع نشین در چمن چون برآمد
ز شاخ مطول مدور شکوفه
مثلث خور از جام عشق و مثنی
سخن می سرابر گل و بر شکوفه
بذین شعر دیوان من هست باغی
بهر فصل در وی میسر شکوفه
هرآنکس که محرور عشقست اورا
شراب گلست این مکرر شکوفه
درخت ضمیرت که بارش زرآمد
کند شاخ او در و گوهر شکوفه
ز شعر تو عارف ملالت نبیند
بهشتی کند ز آب کوثر شکوفه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه
آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه
ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب
وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه
من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست
تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه
پیش روی تو که آب از لطف دارد، می کند
از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه
از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین
سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه
گرچه دودش برنمی آید ز سوز عشق تو
آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه
معدن حسنی و از تأثیر خورشید رخت
همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه
آینه از روح باید کرد رویت را ازآنک
بر نتابد پرتو روی ترا هر آینه
آب روی تو ببیند در رخت از روشنی
با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه
بهر روی تو به جز آیینه چینی مهر
دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه
چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین
چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه
پسته تنگت تبسم کرد چون آیینه دید
همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه
شاید ار در وصف چون تو شکر ستانی شود
بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه
گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان
پیش نقش روی تو الله اکبر آینه
چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف
ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه
زیر پای رخش آهن سم تو گیرد چو نعل
عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه
عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من
می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه
عاشق رویت بدم آیینها روشن کند
وز دم این دیگران گردد مکدر آینه
گر چه شاهان بنده داری روز درویشان متاب
گرچه زر دارد نسازد زو توانگر آینه
آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک
بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه
غره روز رخت چون پرتوی بر وی فگند
هر شبی چون ماه نو گردد فزون تر آینه
آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست
صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه
تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند
تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه
کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو
گر بآب زر کسی صورت کند بر آینه
زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی شود
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه
صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض
داشتم خورشید را اندر برابر آینه
چون خضر آب حیات عشق تو خوردم، سزد
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه
گر تو بی آیینه رو بنموده ای عشاق را
بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه
حد نیکویی روی اینست و نتوان نیز ساخت
آن نکو رو گر بخواهد زین نکوتر آینه
در جهان تیره جز روشن دلان عشق را
همچنین در طبع کی گردد مصور آینه
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه
من درین آیینه ار رویت نشان دادم بخلق
بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه
از دل روشن برای روی چون تو دلبری
همچو خون از رگ برون کردم بنشتر آینه
زین چنین صورت گریها گر دلت نقشی گرفت
آهنی داری که در وی هست مضمر آینه
از گهرهایی که در وی طبع من ترصیع کرد
چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه
سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست
از درون چون صبح روشن گر بر آور آینه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
زهی ز طره تو آفتاب در سایه
بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه
هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون در سایه
بنزد عقل چو خورشید روشنست که نیست
کسی بقامت و بالای تو مگر سایه
چو سایه بر من بی نور افگنی گویند
که آفتاب فگندست سایه بر سایه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه
چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه
ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سایه
چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سایه
چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه
ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سایه
ز روز اول هستند روشن و تاریک
ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه
باعتدال شود چون هوای فصل ربیع
اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه
تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر
که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه
تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد
بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایه
ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد
مدام در شب تاریک جلوه گر سایه
ز تاب مهر تو در روی ذرهای حقیر
چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه
رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو
تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه
که ماه روشن بر آسمان گرفته شود
زمین تیره چو افگند بر قمر سایه
مفر من در تست آنچنانک مردم را
در آفتاب تموزی بود مفر سایه
چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی
بجست و جوی تو می گشت دربدر سایه
چو یافت بوی تو در خانهای درویشان
دگر نمی رود از خانها بدر سایه
از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد
مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه
دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند
مرا غشاوه عشق تو بر بصر سایه
تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان
بلی درخت مقیمست و در سفر سایه
ز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانک
ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه
بزیر سایه زلفت مقام ساخت کنون
چنانکه زیر درختان کند مقر سایه
ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی
برو ببار که نگریزد از مطر سایه
تو در گشاده ای و من چو حلقه مانده برون
از آنکه نبود چون باد پرده در سایه
نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند
بآفتاب نظر از شکاف در سایه
مکن تواضع با عاشقان خود زنهار
ایا ز طره تو آفتاب در سایه
چو آفتاب نماید بسوی پستی میل
کند بلندی با اصل خویشتن هر سایه
اگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشم
چو آفتاب ز ذره کند حشر سایه
سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیم
که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایه
بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت
ز برگ میوه طمع نیست وزز هر سایه
در آفرینش هر عین را جدا اثری است
چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه
فشاند میوه تر شاخ بارور در باغ
فگند بر سر ره بید بی هنر سایه
چو بر درت من بی برگ سایه یی گردم
وگر چه نیست مراد کس از شجر سایه
قبول کن ز من این بیتها که نزد کرام
بجای بربود از بید بی ثمر سایه
بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید
بشرق و غرب رسد از من این قدر سایه
نخواستم که رسد تیغ آفتاب بتو
بپیش ماه رخت ساختم سپر سایه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای
بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای
گر دولتست در سرت امروز وامگیر
از تیغ دوست گردن و از بند یار پای
تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا
با غصه سر درآور و با غم بدار پای
بنشین، زآستانه او برمگیر سر
برخیز، لیکن از در او برمدار پای
سربالجام عشق درآور که در مسیر
بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای
گر عشق حکم کرد بآتش درآردست
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای
سودای عشق در سر هرکس که خانه کرد
بیرون نهاد از دل او اختیار پای
چون تو مقیم دایره عشق او شدی
در مرکز ثبات بنه استوار پای
ور نقطه سر از الف تن جدا شود
بیرون منه ز دایره پرگاروار پای
یاری گزیده ام که نهد پیش روی او
مه بر سر بساط ادب شرمسار پای
از بس که گشت گرد سر زلف او شدست
اندیشه را چو دست عروس از نگار پای
وز بحر عشق او که ندارد کرانه یی
آن برد سر که باز کشید از کنار پای
مانند سایه این مه خورشید روی را
در پی بسی دویدم و کردم فگار پای
گفتم که پای بر سر (من) نه، بطنز گفت
هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای
کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست
بنشین بگوشه یی و بدامن درآر پای
با دست برد عشق نماند بجای سر
بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای
ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست
بر روی آسمان نهد از افتخار پای
چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر
چون در ره تو نیست نیاید بکار پای
در محفلی که دست تو بوسند عاشقان
نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای
تا چون رکاب پا بنهی در دهان مرا
من دست در عنان تو گویم بیار پای
دست امید در تو زدم از برای آنک
باشد که بر سرم ننهد روزگار پای
بنگر که تا بدامن گل در زدست دست
چون بر بساط سبزه نهادست خار پای
در سایه عنایت تو ذره از شرف
بر روی آفتاب نهد ابروار پای
خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو
کندر نگار سبزه گرفتش بهار پای
بیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیا
پیش قد تو از گل خجلت برآر پای
بر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زد
از سینه ساخت در طلبت همچو مار پای
از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست
آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پای
سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا
چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای
رویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو
قوت گرفت غصه چو از جوچهار پای
من آب روی یابم اگر تو بپرسشی
رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای
زآن دم که دست یافت غم عشق بر دلم
ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای
شادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانک
در ملک غیر مردم پرهیزکار پای
ای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهن
عشق از چو من گدا که ندارم ازار پای
تا برگ هستیم بتمامی نخورد دست
نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای
با آتش هوای تو چون باد تر نگشت
جویای در وصل ترا از بحار پای
بی گلستان روی تو در بوستان خلد
دستم ز گل برنج بود چون زخار پای
خار از زمین چو سبزه برآید اگر نهی
بر خاک راه ای صنم گل عذار پای
ای سامری سحر سخن، گر تو می نهی
در کوی عشق او ز سر اضطرار پای
بر طور شوق او ز سر درد می نهند
هر دم هزار عاشق موسی شعار پای
از خود پیاده شو چو بر او روی ازآنک
ننهند بر بساط سلاطین سوار پای
خود را مدار خسته بهنگام کار دست
سگ را مدار بسته بوقت شکار پای
بستان دولت تو نه جاییست کز علو
در وی نهد مسافر لیل و نهار پای
مفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگ
بر آستانه نه سر و بیرون گذار پای
عارست مدح مردم و ننگست نامشان
یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای
زآن روضه غافلی که ترا دست آرزو
بستست چون بهیمه درین مرغزار پای
ای شمع می خوهم که ببینم شبی ترا
چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای
از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم
ای کاش بودمی همه تن چون منار پای
مجروح کرد بر سر کوی امید وصل
این دست مطلق تو مرا زانتظار پای
شعری چنین کمال سماعیل گفته است
کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای
وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید
کس هیچ جا ندید چنین بر قطار پای
با او چو در سخن نتوان کرد همسری
کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای
گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر
کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای
سر در ره تو باخته بودم بدست شوق
عیبم مکن اگر دهمت یاذگار پای
شعرم روان شدست و بخدمت نمی رسد
با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پای
کردم نثار این در ناسفته بر سرت
بر چین بدست لطف (و) منه بر نثار پای
در شاه راه نظم حقایق بطبع خویش
من گام می زنم تو برو می شمار پای
در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد
زین پیش عقل را نکند هیچ کار پای
ای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقت
در گلستان وصف تو (چون) من هزار پای
گردست رد برو ننهی از سر ملال
در جمله گوشه یی برود این هزار پای
بر گوشه بساط بقا ماند تا بحشر
نام ترا ازین سخن پایدار پای
چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف
همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - کتب الی صدیق ارسل الیه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهما
با حسن چو لطف یار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی
دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامه خود طویله در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامه یی را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۴
نام تو چون بر زبان آید همی
آب حیوان در دهان آید همی
در تن مرده چه کار آید ز جان
در دل از یاد تو آن آید همی
در دل من آتش سودای تست
آب در چشمم از آن آید همی
خود مرا زآن چشم و روی از رو و چشم
آب رفت و خون روان آید همی
اشک من بر سوزن مژگان من
چون در اندر ریسمان آید همی
تا من اندر چنگ هجرانم چو نی
ناله از من بی دهان آید همی
گر دهانم را بلب گیری چه سود
خون ز هر چشمم دوان آید همی
می روی چون دلبران وز هر طرف
بی دلی در پی بجان آید همی
تو بسنگی آب روی او مبر
کز تو سگ را بوی نان آید همی
دیگران را هر نفس بر دست لطف
از سماط وصل خوان آید همی
ما بجای سگ درین در خفته ایم
قسم ما زآن استخوان آید همی
وصف یک موی تو کردن مشکلست
ورچه هر مویم زبان آید همی
وصف تو در طبع کژ بنده راست
همچو تیراندر کمان آید همی
وز گشاد دل که در بند غمست
چون رها شد بر نشان آید همی
غرقه بحر غم تو از جهان
همچو دریا بر کران آید همی
چون فرشته با کسش پیوند نیست
بهر امری در جهان آید همی
پای او زنجیر تو دارد چو در
زآن مقیم آستان آید همی
تا گشادی باشدش روزی ز تو
پای بر جان و روان آید همی
دل چو گل خنده زنان آید همی
کآن بهار بی خزان آید همی
چون خبر سوی گلستان آورند
کو بسوی گلستان آید همی
روی گل از شرم چون لاله شود
کآن رخ چون ارغوان آید همی
لاله را چهره شود چون شنبلید
کو چو گل در بوستان آید همی
بر سریر چرخ از خورشید و مه
روی او سلطان نشان آید همی
از بساط حسن او یک بیدقست
مه که شاه اختران آید همی
پیش درگاهش زمین بوسد نخست
آنگهی بر آسمان آید همی
ما در آن دم زهر حسرت می خوریم
کو ز لب شکرفشان آید همی
رزق سوی مرد مسکین چون رود
او بنزد ما چنان آید همی
نزد مردم چون سخن هست آشکار
کو چو اندیشه نهان آید همی
هرکه گرید در هوای او چو ابر
بر هوا دامن کشان آید همی
هرکه ترک سر کند در کوی دوست
پای او بر لامکان آید همی
عاشقان تنگ دل را در رهش
بار سر بر تن گران آید همی
طالب او تاجر ترسنده نیست
کو چو خر با کاروان آید همی
چون شتر خاموش راهی می رود
نی چو زنگ افغان کنان آید همی
عاشق منبرنشین قرب را
آسمانها نردبان آید همی
همت عاشق ز دنیا فارغست
نفرتش زین خاکدان آید همی
بام گردون زابر چون بالاترست
بی نیاز از ناودان آید همی
دل تهی کن از خودی چون دایره
کینت سود بی زیان آید همی
زآنکه جانان مردل چون صفر را
همچو نقطه در میان آید همی
راعی احوال خود باش ار چه عشق
روح را حرز امان آید همی
گوسپندان را ز گرگ ایمن مدان
ورچه موسی شان شبان آید همی
گر ز دولت خانه قسمت مرا
قرعه بر ملک جهان آید همی
خاک کوی او خوهم کز هر سوش
«باد جوی مولیان آید همی »
در بهاران کز گل آراسته
باغها همچون جنان آید همی
سوی گل زآن می روم کز وی مرا
«بوی یار مهربان آید همی »
در رکاب اوست دایم حسن از آن
عشق با دل هم عنان آید همی
همت ما را نفاد از عشق اوست
تیزی تیغ از فسان آید همی
گوهر وصفش ز طبع من چنانک
در ز دریا زر ز کان آید همی
مدعی گوید فلانی تا بکی
شعر گو و بیت خوان آید همی
در دلم از تاب عشقت آتشیست
شعر از آن آتش دخان آید همی
شعر من آتش بمن در زد چو شمع
سوختی زآنت گمان آید همی
چون چراغم می بسوزد روغنی
کز دلم سوی زبان آید همی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
دلبرا تا تو یار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنی
بی قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی
عالم آیینه جمال تو شد
هم تو آیینه دار خویشتنی
با چنین زلف و رخ نه فتنه ما
فتنه روزگار خویشتنی
تو منقش بسان دست عروس
از رخ چو نگار خویشتنی
زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی
در شب زلف خود چو مه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی
من هزار توام بصد دستان
گلستان هزار خویشتنی
کس بتو ره نمی برد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی
کار تو کس نمی تواند کرد
تو بخود مرد کار خویشتنی
بار تو دل بقوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی
من کیم در میانه واسطه یی
ورنه تو دوستدار خویشتنی
ای شتر دل که زیر بار فراق
طالب وصل یار خویشتنی
جرس ناله از گلو مگشای
چون جدا از قطار خویشتنی
میوه نارسیده افتاده
از سر شاخسار خویشتنی
خاک او سرمه چون توانی کرد
تو که کور از غبار خویشتنی
قلب اندوده ای بزرین روی
بی خبر از عیار خویشتنی
صفر بی مغزی و بصد انگشت
روز و شب در شمار خویشتنی
شعر تو رنج تست و راحت خلق
تو گل غیر و خار خویشتنی
رو که چون گاو سامری دایم
بی خبر از خوار خویشتنی
چنگ در این وآن مزن زنهار
که تو نالان ز بار خویشتنی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای زبده جهان ز جهان نازنین تویی
واندر خور ثنای جهان آفرین تویی
در پای تو فشانم اگر دست رس بود
این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی
از پشت آسمانت ملک می کند خطاب
کای به ز روی مه مه روی زمین تویی
تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان
حدی درو که گفت توان این چنین تویی
بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است
زیرا که گوهر صدف ما وطین تویی
قدرت که پای جمله اشیا بدست اوست
گویی یدالله است و ورا آستین تویی
ای مسندت بلند شده در مقام قرب
بنگر بزیر دست که بالانشین تویی
عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط
اشیا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی
هر رطب ویابسی که رقم دارد از وجود
در خویشتن طلب که کتاب المبین تویی
شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چویاواپسین تویی
زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است
ما تشنه ایم و چشمه ماء معین تویی
بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر
در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی
ای زلف یار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، که حبل المتین تویی
ما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنک
دلها خزانه ملک است و امین تویی
بر ما بنور لامع اسلام روشنست
کای عشق یار غیر تو کفرست و دین تویی
علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح
لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی
یارم صریح گفت اگر چند این زمان
چون عقل در بزرگی ما خرده بین تویی
تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمین تویی
خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد
بر ریسمان مبند که در ثمین تویی
اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود
نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی
با مرد درد عشق کسی را چه نسبتست
او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی
ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست
مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی
وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد
یعقوب وار در غم یوسف حزین تویی
با شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصل
بر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح صاحب اجل العمید منصور بن سعید بن احمد
خردم نمود گردش چرخ چو آسیا
واکنون به خون دیده به سر شد همی مرا
از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانک
باد هوا نیم من و شد باد من هوا
چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند
کان کاه بر کشم که ربایدش کهربا
هر چند بیش گریم تشنه ترم به وصل
از آب کس شنید که افزون شود ظما
روی سما زدود دلم گشته چون زمین
پشت زمین ز آب سرم گشته چون سما
چشمم ز خون به سرخی چون چشم باده خوار
رویم ز غم به زردی چون روی پارسا
رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد
بیش از خیال باز ندانست مرمرا
تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش
پیکار کرده ایم به لشکرگه قضا
از زخم او و هیبت حکمش مرا بس است
پر خون دو دیده من و زردی رخ گوا
ناگه درآمد از در حجره خیال دوست
چون روی او بدیدم گفتمش مرحبا
زانم ضعیف تن که دلم ناتوان شدست
دل ناتوان شد کش از انده بود غذا
هم خوابه ام سهر شد و هم خانه ام فراق
یک لحظه نیستند ز چشم و تنم جدا
شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا
گر تیره همچو قیر شود روزگار من
ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا
اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب
بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا
از آتش دل من و از آب دیدگان
نشگفت اگر فزون شودم دانش ودها
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتشش افزون کند بها
از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ
غمگین شوم چو باز براندیشم از فنا
بسیار عمر خوردست این اژدهای چرخ
او را همی نباشد سیری ز عمر ما
چون است ای عجب که ز چرخ زمردی
دیده برون نمی جهد از چشم اژدها
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا
خواهی که بخت و دولت گردند متصل
با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا
از صاحب موفق منصور بن سعید
آنکش ز حلم پیرهن است از سخا ردا
نفسش به بردباری و رایش به برتری
عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا
کوه است با رزانت و نارست با علو
باد است با سیاست و آب است با صفا
گر بودی از طبیعت او مایه زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما
نابارور نرستی هرگز ازین درخت
نامستجاب بازنگشتی از آن دعا
ای طبع تو چو بحر وز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر وز مهرت مرا ضیا
ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم
وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هر حاجتی که افتد رایت کند روا
رای تو بی تغیر و طبع تو بی ملال
حلم تو بی تکلف و جود تو بی ریا
من بنده آنچنانم کز سنگ ها گهر
وز مردمان چنانم کز داس ها گیا
خردم به چشم خلق و بزرگم به نزد عقل
از بخت با حضیضم و از فضل با سنا
آری شگفت نیست که از رتبت بلند
کیوان به چشم خلق بود کم تر از سها
از رنج چون هبا شدم و نیستم پدید
من جز در آفتاب بزرگیت چون هبا
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نیستم که بود لفظ او صدا
تاری شده است چشم من از روی ناکسان
از خاک پات خواهم کردنش توتیا
من جز تو را ندانم و دانم یقین که من
چونانکه واجب است ندانم همی تو را
آرم مدیح سوی تو این در خور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای در خور ثنا
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هر چه در آفاق ناسزا
تا خط مستویست بر این چرخ منحنی
چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا
از چرخ باد برتر قدرتو و اندرو
کار تو مستقیم در آن خط استوا
جای محل و جاه تو چون چرخ با علو
روز نشاط و لهو تو چون چرخ با سنا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته است طراز روی چون دیبا
آن سرو که نیستش کسی همسر
وان ماه که نیستش کسی همتا
بر عاج شکفته بینمش لاله
در سیم نهفته یابمش خارا
بر تخته سیم اوفتد بر هم
از سایه دو توده عنبر سارا
در درج عقیق او پدید آمد
از خنده دو رشته لؤلؤ لالا
شد خسته دلم نشانه تیرش
در معرض زخم او منم تنها
ناگاهم تیر غمزه زد بر دل
زان ابروی چفته کمان آسا
بگذشت ز سینه تیر دلدوزش
دل پاره و زخم تیر ناپیدا
دیدمش به راه دی کمر بسته
مانند مه دو هفته در جوزا
گفتم که چگونه جستی از رضوان
این بچه نازدیده حورا
دانی که به عشق تو گرفتارم
بر ساخته تو خویشتن عمدا
نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مینا
جز با پریان نبوده ای گویا
وز آدمیان نزاده ای مانا
زنجیر شدست زلف مشکینت
وافکنده مرا ز دور در سودا
شیدا شده ام چرا همی ننهی
زنجیر دو زلف بر من شیدا
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دو تا و من به دل یکتا
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا
مسعود بلند همت آن شاهی
کز همت او فلک ستد بالا
طیره ز علو قدر او گردون
شرمنده ز غور طبع او دریا
این در شاهی ز نعت مستغنی
وی از شاهان به جاه مستثنا
چون قدر تو نیست چرخ با رفعت
چون طبع تو نیست بحر با پهنا
طبع تو و علم خسرو و شیرین
دست تو وجود وامق و عذرا
آراسته از تو حضرت غزنین
همچون ز رسول مکه و بطحا
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
وی ملکت تو کل و ملک ها اجزا
آنی که به هیچ وقت خود گردون
رای تو عصا نکرد چون اعضا
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو بر زند که سینا
کرده خورشید صبح ملک تو
روز همه دشمنان شب یلدا
وزیدن کین در این جهان با تو
ای شاه جهان کرا بود یارا
در خواب عدوی تو نبیند شب
جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها
آن کز تو گرفت کینه اندر دل
شد بر سر خلق در جهان رسوا
در دلش چو ناز شعله زد کینه
بر تنش چو مار کینه زد اعضا
چون چهره غفره گشته از زردی
بوده چمنی چو صورت غفرا
چون سوی چمن گذر کنی بینی
بگریخت ز بیم لشکر گرما
شاها سپه خزان پدید آمد
هم گونه کهربا شده مینا
در جمله به یک دگر نکو ماند
از زردی برگ و گونه اعدا
گویی که ز خلق دشمنت خیزد
هنگام سپیده دم دم سرما
انگور و مخالف تو همچون هم
از رنگ بگشته هر دو را سیما
نزدیک شده که خون این و آن
بی شک همه ریخته شود فردا
خون دل این به پای در خانه
خون تن آن به تیغ در صحرا
باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند به هیچ وقت ابقا
غوغاست مخالف تو را شیوه
با هیبت تو چه خیزد از غوغا
روزی که ز نعل مرکبان افتد
در زلزله جرم مرکز غبرا
از تیره غبار چشمه روشن
تاریک شود چو چشم نابینا
دل دوزد نوک نیزه خطی
جان سوزد حد تیغ روهینا
از چتر تو سایه همای افتد
وز گرد سپاه سایه عنقا
رعد آوا مرکب تو از هر سو
هر ساعت برکشد چو نفخ آوا
ای شاه عجم تو زیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما
زیرا که بود به وقت کر و فر
عزم و حزمش چو مردم دانا
دریابد اگر به دل کنی فکرت
بشناسد اگر کنی به چشم ایما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندر وا
چون باد که دست و پای را با او
حاجت نبود به هیچ استقصا
اندر تک دور تاز چون صرصر
در جولان گرد گرد چون نکبا
گر قصد کنی چو وهم یک لحظه
از جابلقا رسید به جابلسا
واثق تو بدان که چون برانگیزی
در حمله تست عروة الوثقی
اندر مه دی بهاری آرایی
بر روی بساط ساحت پیدا
کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پر گل رعنا
این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزم ها شوی کوشا
نه نفس نفیس را چه رنجانی
ای نفس تو فخر آدم و حوا
واجب نکند به هیچ اندیشه
بر طبع عزیز خود نهی حاشا
من بنده به فتح ها همی گویم
هر هفته یکی قصیده غرا
تا گردد فتح نامه ها پران
از هر سو سوی مجلس اعلا
از نصرت فتح مطلع و مخلص
طنان و بدیع و مقطع و مبدا
دل شعبده ها گشاده از فکرت
جان معجزه ها نموده در انشا
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا
شاها تو گزین مالک الملکی
هستی تا حشر مالک دنیا
بنده ز سروش یافت این تلقین
این لفظ ز خود نگفت بر عمدا
تا یابد هال مرکز سفلی
تا دارد دور گنبد خضرا
ایوان تو باد ملک را مکمن
درگاه تو باد عدل را مأوا
تا دولت و دانش است جان پرور
از دانش پیر و دولت برنا
تو شاد نشسته بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو دارا
در چشم عزیز چهره دلبر
بر دست خجسته ساغر صهبا
سازنده کار گنبد اخضر
خنیاگر بزم زهره زهرا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹ - هم در مدح او
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب و یک روز شکیبا
بس شب که به یک جای نشستیم و همه شب
زو لطف و لطف بود وز من ناله و نینا
ای آن که تو را زهره و مه نیست همانند
وی آن که تو را حور و پری نامده همتا
نه چون دل من بود به زاری دل وامق
نه چون رخ تو بود به خوبی رخ عذرا
من بی دل و تو دلبر و در زاری و خوبی
تا حشر بخوانند به خوبی سمر ما
وانکس که بخواند سمر ما نه شگفت است
گر بیش نخواند سمر غفره و غفرا
خون راندم از اندیشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها
بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کی فکنی وعده امروز به فردا
با چهره پرچینم و با قامت کوژم
وان چهره شیرین تو و قامت زیبا
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نکو صورت ما نیست همانا
همرنگ شبه زلف و همرنگ بسد لب
وین هر دو به دل بردن عشاق مسما
در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده لؤلؤ لالا
غوغای چنان روی و چنان موی بسوزد
منمای چنان روی و چنان موی به غوغا
خورشید به مویه شود و روی بپوشد
کان روی چو خورشید بیارایی عمدا
از مشک چلیپا است بر آن رومی رویت
در روم ازین روی پرستند چلیپا
بر نقره خام تو بتا خامه خوبی
بنگاشته از غالیه دو خط معما
بر مشک زنم بوسه و بر سیم نهم روی
ای مشکین زلفین من ای سیمین سیما
در چاه چو معشوق زلیخایم ازین عشق
ای خوبی تو خوبی معشوق زلیخا
تاریست ز دیبا تن من تا نظر من
ناگاه فتاد است بر آن روی چو دیبا
با واقعه عشقم و با حادثه هجر
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا
طبعم ز تو پر کار و دل از رنج تو پربار
رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا
عاشق ز تو شیداشد و باشد که بنالد
پیش ملک از جور تو این عاشق شیدا
جورت نکشد بنده آن شاه که امروز
در روی زمین نیست چو او شاه توانا
خورشید زمین سایه یزدان فلک ملک
سلطان جهان داور دین خسرو دنیا
مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد
داد است بدو ملک مهیا و مهنا
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا
نه دیده معالی تو را گردون غایت
نه کرده ایادی تو را گردون احصا
دانا و توانایی و آباد بود ملک
چون شاه توانا بود و خسرو دانا
هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند
از ملک مبرا شود از ملک معرا
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا
هر گل که تو را بشکفد اندر چمن ملک
خاری شود اندر جگر و دیده اعدا
بر فرق عدوی تو کشد خنجر گردون
در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا
رخش تو و تیغ تو بسی معرکه دیده
تا داشته بأسا را بأس تو بیاسا
نه بوده گه حمله بی رخش مقصر
نه کرده گه زخم سر تیغ محابا
هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله
با تازش صرصر شد و با گردش نکبا
وانگاه که با شیر دژاگاه کنی رزم
با گردش گردون شود و جوشش دریا
باشد چو دمان دیوی اندر دم پیکار
گردد چو روان حصنی اندر صف هیجا
از بن بکند کوه چو زی صحرا تازد
گویی که روان کوهی گشته است به صحرا
کین تو برآمد به ثریا و به عیوق
لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا
مهر تو برافتاد به خارا و به سندان
گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا
هر دل که نه از مهر تو چون نار بود پر
از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا
چون مار همه بر تن او بترکد اندام
چون نار همه در شکمش خون شود احشا
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا
بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد
هر سعد که جاریست بر این گنبد خضرا
هر روز فزون گرددت از گردون ملکی
فاللیل بما یطلب من جدک حبلی
شاها می سوری نوش ایرا به چمن در
بگرفت می سوری جای گل رعنا
هر باغ مگر خلد برین است که هر شاخ
با خوبی حورا شد و با زیور حورا
از باد برآمیخته شنگرف به زنگار
در ابر درآویخته بیجاده به مینا
برخاسته هنگام سپیده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرا
گوئی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا
این جمله ز آثار نسیم است مگر هست
آثار نسیم سحر انفاس مسیحا
ای ملک تو کلی که از آن هست به گیتی
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا
دارالکتب امروز به بنده است مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا
پس زود چو آراسته گنجی کنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلا
اندیشه آن دارم و هر هفته ای آرم
زی صدر رفیع تو یکی مدحت غرا
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا
تا چرخ دو تا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دو تا باد تو را بنده یکتا
هر چیز که خواهی همه از دهر میسر
هر کام که جویی همه از بخت مهیا
داده همه احکام تو را گردون گردن
کرده همه فرمان تو را گیتی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - هم در مدح سیف الدوله محمود
بخاست از دل و از دیده من آتش و آب
که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب
از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم
همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب
خیال دوست همه روز در کنار منست
گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهره پری از زیر مهره لبلاب
بدید گونه خود را در آب نیلوفر
چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب
بدید گونه زرد و رخ کبود مرا
فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب
چو دید عزم مرا بر سفر درست شده
فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب
ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته
به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب
همی گرست و همی گفت عهد من مشکن
مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب
کجا توانی رفتن بر امر محمودی
که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب
فروگذاری درگاه شهریار جهان
فراق جویی از اولیا و از احباب
جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست
صواب شغل من این است و هم نبود صواب
چه کار باشدم اندر دیار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب
چو این جواب نگارین من ز من بشنید
فرو فکند سر از انده و نداد جواب
برفت از بر من هوش من برفت و نماند
حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب
رهی گرفتم در پیش برکه بود در او
به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب
زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر
سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب
مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب
هوای روشن پوشیده کسوت حجاب
نگاه کردم از دور من تلی دیدم
که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب
که گر منجم بر وی شود چنان بیند
بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب
رهی دراز بگشتم که اندران همه راه
ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب
خدایگانی کز فر او همی بکند
ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب
به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم
به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع
نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب
برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است
که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب
همی قرار نیابد به جای بر تیغش
بلی قرار نیابد به جای بر سیماب
خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب
خدای داند پای برهنه از جیلم
بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب
به برشکال شبی من چنان گذشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب
کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا
کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب
که گر گریخته درگه تو مرغ شود
هوا سراسر در گرد او شود مضراب
مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست
که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب
خدایگانا دریافت مرمرا انده
ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب
درخت دولت من بی خلاف خشک شود
اگر نبارد کف برو به جای سحاب
همیشه تا که یکی اول حساب بود
مباد آخر عمر تو را به سال حساب
بقات بادا در ملک تا به پیروزی
جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب
هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند
هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در شرح گرفتاری و مدح عبدالحمید احمد بن عبدالصمد
چون از فراق دوست خبر دادم آن غراب
رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب
چونان که از نشیمن بر بانگ تیر و زه
به جهد غراب ناگه جستم ز جای خواب
از گریه چون غرابم آواز در گلو
پیدا نبود هیچ سؤال من از جواب
از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب
بودم حذور همچو غرابی برای آنک
همچون غراب جای گرفتم درین خراب
گر روز من سیه چو غراب است پس چرا
ماننده غراب ندانم همی شتاب
بر هجر چون غراب خروشان شدم به روز
آموختم ز بند گران رفتن غراب
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و بر پرو برو و دوست را بیاب
ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا
آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب
بردندم از بر تو گروهی ستیزه جوی
کرده ز کین و خشم دل و روی را خضاب
بر کوه خواب کرده به یک جای با پلنگ
در دشت آب خورده به یک جوی با ذئاب
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب
تازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب
راهی بریده ام که درختان او زخار
همچون مبارزانی بودند با حراب
چون زلف تو هواش ظلام از پس ظلام
چون کار من زمینش عقاب از پس عقاب
کردم به دم نسیم هوا را همی سموم
کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب
اکنون بدین مقام در آن آتشم ز دل
کش زاب دیده افزون می گردد التهاب
چشمم ز بس که کریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ی عقاب
سر یافته ست نرمترین بالش از حجر
تن یافته ست پاکترین بستر از تراب
در هر دو دست رشته بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقه ی کندست چون رکاب
یک دست من مذبه و یک دست من محک
شب از برای پیشه و روز از پی ذباب
از پشت دست گیرد دندان من طعام
وز خون دیده یابد لبهای من شراب
هستم یقین بر آنکه گر صاحب اجل
خواهد بر تو زود بود مر مرا ایاب
عبدالحمید احمد عبدالصمد که ملک
نه از شیوخ دید چو او و نه از شباب