عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در رثای سید حسن
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو می نالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان تو را خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر تو را خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عقل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخن های تو نگار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع تو غبار نداشت
نگرفت عیار اثیر فلک
که مگر بوته عیار نداشت
سی نشد سال عمر تو ویحک
سال زاد تو را شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
باره عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
کو ز مشک سیه عذار نداشت
بدنیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که ازین محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامه تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت
باره دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هر چه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو می نالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان تو را خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر تو را خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عقل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخن های تو نگار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع تو غبار نداشت
نگرفت عیار اثیر فلک
که مگر بوته عیار نداشت
سی نشد سال عمر تو ویحک
سال زاد تو را شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
باره عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
کو ز مشک سیه عذار نداشت
بدنیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که ازین محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامه تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت
باره دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هر چه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - وداع محبوب و قصد سفر
گه وداع بت من مرا کنار گرفت
بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت
وصال آن بت صورت همی نبست مرا
بدان زمان که مرا تنگ در کنار گرفت
چو وصل او را عقل من استوار نداشت
دو دست من سر زلفینش استوار گرفت
به رویش اندر چندان نگاه کردم تیز
که دیده ام همه دیدار آن نگار گرفت
در این دل از غم او آتشی فروخت فراق
که مغز من زتف آن همه شرار گرفت
ز بس که دیده ش باریده قطره باران
کنار من همه لولوی شاهوار گرفت
ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود
که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
به رفت و ناقه جمازه را مهار گرفت
برو نشست و بجست او ز جای خوش چو دیو
به قصد غزنین هنجار رهگذار گرفت
قطار بود دمادم گرفته راه به پیش
کلنگ وار به ره بر دم قطار گرفت
درین میانه بغرید کوس شاهنشه
ز بانگ او همه روی زمین هوار گرفت
نشستم از بر آن برق سیر رعد آواز
بسان باد ره وادی و قفار گرفت
گهی چو ماهی اندر میان جیحون رفت
گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت
گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست
گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت
چو شب ز روی هوا در نوشت چادر زرد
فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت
چو گوی زرد ز پیروزه گنبدی خورشید
ز بیم چرخ سوی مغرب الحذار گرفت
ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب
ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت
ز بس که خوردم در شب شراب پنداری
ز خواب روز دو چشمم همی خمار گرفت
پدید شد ز فلک مهر چون سبیکه زر
که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت
شعاع خورشید از کله کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت
بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت
وصال آن بت صورت همی نبست مرا
بدان زمان که مرا تنگ در کنار گرفت
چو وصل او را عقل من استوار نداشت
دو دست من سر زلفینش استوار گرفت
به رویش اندر چندان نگاه کردم تیز
که دیده ام همه دیدار آن نگار گرفت
در این دل از غم او آتشی فروخت فراق
که مغز من زتف آن همه شرار گرفت
ز بس که دیده ش باریده قطره باران
کنار من همه لولوی شاهوار گرفت
ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود
که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
به رفت و ناقه جمازه را مهار گرفت
برو نشست و بجست او ز جای خوش چو دیو
به قصد غزنین هنجار رهگذار گرفت
قطار بود دمادم گرفته راه به پیش
کلنگ وار به ره بر دم قطار گرفت
درین میانه بغرید کوس شاهنشه
ز بانگ او همه روی زمین هوار گرفت
نشستم از بر آن برق سیر رعد آواز
بسان باد ره وادی و قفار گرفت
گهی چو ماهی اندر میان جیحون رفت
گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت
گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست
گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت
چو شب ز روی هوا در نوشت چادر زرد
فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت
چو گوی زرد ز پیروزه گنبدی خورشید
ز بیم چرخ سوی مغرب الحذار گرفت
ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب
ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت
ز بس که خوردم در شب شراب پنداری
ز خواب روز دو چشمم همی خمار گرفت
پدید شد ز فلک مهر چون سبیکه زر
که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت
شعاع خورشید از کله کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - ستایش سیف الدوله محمود
هوای دوست مرا در جهان سمر دارد
به هر دیار زمن قصه دیگر دارد
ز بوته دل رویم همی کند چون زر
ز ابر چشم کنارم همیشه تر دارد
ز بار انده هجران ضعیف قد تو را
دو تاو لرزان چون شاخ بارور دارد
چو خاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آب و لبم خشک و دیده تر دارد
ذهاب اشک مرا از جگر گشاده شدست
عجب نباشد اگر گونه جگر دارد
از آنکه همچو حجر دارد آن نگارین دل
دلم پر آتش همچون دل حجر دارد
به سرو ماند از آن باغ و بوستان طلبد
به ماه ماند از آن نهمت سفر دارد
به غمزه گر بکشد از لبانش زنده کند
که غمزه و لب شیرین او گذر دارد
بود چو نوشم اگر پاسخ چو زهر دهد
از آنکه بر لب شیرین او گذر دارد
بتر بنالم هر شب همی و هر روزی
نکوتر است و مرا هر زمان بتر دارد
عجب که سطری مهر و وفا نداند خواند
هزار نامه جنگ و جفا زبر دارد
مرا دو دیده چو جویست و آن دو جویم را
خیال قدش پر سرو غاتفر دارد
به چشم اندر گویی خیال او ملکی است
کز آب دیده من لشکر و حشر دارد
اگر نه ترسان می باشد از طلیعه هجر
چرا حشر به شب تیره بیشتر دارد
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد
نکرد یارد هجر تو بر تنم بیداد
که یاد کرد شهنشاه دادگر دارد
امیر غازی محمود سیف دولت کو
شجاعت علی و سیرت عمر دارد
خجسته دولت او را یکی درخت شناس
که عدل شاخ و هنر برگ وجود بر دارد
قضا ز رویش همواره پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد
ز رای اوست نفاذی که در قضا باشد
ز وهم اوست مضائی که این قدر دارد
خدایگانا آنی که ملک و عدل و سخا
ز رای و طبع و کفت زین و زیب و فر دارد
ز عدل تست که نرگس به تیره شب در دشت
نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد
تو را طبیعت جود است به ز جود بسی
که جود نام در آفاق مشتهر دارد
اگر چه بحر به نعمت ز ابر هست فزون
کمینه چیز صدفها پر درر دارد
بسی بلندتر آمد ز بحر رقت ابر
که بحر ندهد و او بدهد آنچه بر دارد
چو آن خمیده کمان از گوزن دارد شاخ
چو آن خدنگ نزار از عقاب پر دارد
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانت
به کوه و بیشه در آرام و مستقر دارد
عدوت بر سر خویش از حسامت ایمن نیست
از آن دو دست همی بر میان سر دارد
نه سمع دارد در رزم دشمنت نه بصر
نه وقت تاختن از عزم تو خبر دارد
از آنکه آتش تیغ و صهیل مرکب تو
دو چشم حاسد کور و دو گوش کر دارد
بساز رزم عدو را که از برای تو را
قضا گرفته به کف نامه ظفر دارد
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد
نه هر که شاهش خوانند شاهی آید ازو
نه هر که ابر بود در هوا مطر دارد
نه دست سرو چو هر دست کارگر باشد
نه چشم عبهر چون چشم ها بصر دارد
نه هر که بست کمر راه سروری ورزد
نه هر که داشت زره نهمت خطر دارد
نه آب همچو دلیران همی زره پوشد
نه کلک همچون نام آوران کمر دارد
همیشه تا به زمین بر نسیم راه دهد
همیشه تا به فلک بر قمر ممر دارد
ز بخت و دولت در لهو و در طرب بادی
که هر ولی را جود تو در بطر دارد
به هر دیار زمن قصه دیگر دارد
ز بوته دل رویم همی کند چون زر
ز ابر چشم کنارم همیشه تر دارد
ز بار انده هجران ضعیف قد تو را
دو تاو لرزان چون شاخ بارور دارد
چو خاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آب و لبم خشک و دیده تر دارد
ذهاب اشک مرا از جگر گشاده شدست
عجب نباشد اگر گونه جگر دارد
از آنکه همچو حجر دارد آن نگارین دل
دلم پر آتش همچون دل حجر دارد
به سرو ماند از آن باغ و بوستان طلبد
به ماه ماند از آن نهمت سفر دارد
به غمزه گر بکشد از لبانش زنده کند
که غمزه و لب شیرین او گذر دارد
بود چو نوشم اگر پاسخ چو زهر دهد
از آنکه بر لب شیرین او گذر دارد
بتر بنالم هر شب همی و هر روزی
نکوتر است و مرا هر زمان بتر دارد
عجب که سطری مهر و وفا نداند خواند
هزار نامه جنگ و جفا زبر دارد
مرا دو دیده چو جویست و آن دو جویم را
خیال قدش پر سرو غاتفر دارد
به چشم اندر گویی خیال او ملکی است
کز آب دیده من لشکر و حشر دارد
اگر نه ترسان می باشد از طلیعه هجر
چرا حشر به شب تیره بیشتر دارد
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد
نکرد یارد هجر تو بر تنم بیداد
که یاد کرد شهنشاه دادگر دارد
امیر غازی محمود سیف دولت کو
شجاعت علی و سیرت عمر دارد
خجسته دولت او را یکی درخت شناس
که عدل شاخ و هنر برگ وجود بر دارد
قضا ز رویش همواره پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد
ز رای اوست نفاذی که در قضا باشد
ز وهم اوست مضائی که این قدر دارد
خدایگانا آنی که ملک و عدل و سخا
ز رای و طبع و کفت زین و زیب و فر دارد
ز عدل تست که نرگس به تیره شب در دشت
نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد
تو را طبیعت جود است به ز جود بسی
که جود نام در آفاق مشتهر دارد
اگر چه بحر به نعمت ز ابر هست فزون
کمینه چیز صدفها پر درر دارد
بسی بلندتر آمد ز بحر رقت ابر
که بحر ندهد و او بدهد آنچه بر دارد
چو آن خمیده کمان از گوزن دارد شاخ
چو آن خدنگ نزار از عقاب پر دارد
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانت
به کوه و بیشه در آرام و مستقر دارد
عدوت بر سر خویش از حسامت ایمن نیست
از آن دو دست همی بر میان سر دارد
نه سمع دارد در رزم دشمنت نه بصر
نه وقت تاختن از عزم تو خبر دارد
از آنکه آتش تیغ و صهیل مرکب تو
دو چشم حاسد کور و دو گوش کر دارد
بساز رزم عدو را که از برای تو را
قضا گرفته به کف نامه ظفر دارد
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد
نه هر که شاهش خوانند شاهی آید ازو
نه هر که ابر بود در هوا مطر دارد
نه دست سرو چو هر دست کارگر باشد
نه چشم عبهر چون چشم ها بصر دارد
نه هر که بست کمر راه سروری ورزد
نه هر که داشت زره نهمت خطر دارد
نه آب همچو دلیران همی زره پوشد
نه کلک همچون نام آوران کمر دارد
همیشه تا به زمین بر نسیم راه دهد
همیشه تا به فلک بر قمر ممر دارد
ز بخت و دولت در لهو و در طرب بادی
که هر ولی را جود تو در بطر دارد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح ابوالفرج و گله از او
بوالفرج ای خواجه آزادمرد
هجر و وصال تو مرا خیره کرد
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
سخت بدردم ز دل سخت گرم
نیک برنجم ز دم نیک سرد
پیر شدن در دم دولت همی
محنت ناگاه به من باز خورد
گر چه به صد دیده به جیحون درم
از سرم این چرخ برآورد گرد
بسته یکی شیرم گویی به جای
دیده ز خون سرخ و رخ از هول زرد
گر نکشم تیغ زبان چون کنم
با فلک گردان تنها نبرد
روز و شب اینجا به قمار اندرم
هست حریفم فلک لاجورد
مهره او سی سیه و سی سپید
گردش او زیر یکی تخت نرد
عمر همی بازم و بازم همی
داو ز من می برد این گرد گرد
ای به بلندی سخن شاعران
هرگز مانند تو نابوده مرد
فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد
روی توام از همه چیز آرزوست
خسته همی جوید درمان درد
هجر و وصال تو مرا خیره کرد
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
سخت بدردم ز دل سخت گرم
نیک برنجم ز دم نیک سرد
پیر شدن در دم دولت همی
محنت ناگاه به من باز خورد
گر چه به صد دیده به جیحون درم
از سرم این چرخ برآورد گرد
بسته یکی شیرم گویی به جای
دیده ز خون سرخ و رخ از هول زرد
گر نکشم تیغ زبان چون کنم
با فلک گردان تنها نبرد
روز و شب اینجا به قمار اندرم
هست حریفم فلک لاجورد
مهره او سی سیه و سی سپید
گردش او زیر یکی تخت نرد
عمر همی بازم و بازم همی
داو ز من می برد این گرد گرد
ای به بلندی سخن شاعران
هرگز مانند تو نابوده مرد
فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد
روی توام از همه چیز آرزوست
خسته همی جوید درمان درد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - داستان تبه روزی و گرفتاری
بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد
هرگز به جهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه چو گویم به سر آمد
آن داد مرا گردش گردون که ز سختی
من زهر بخوردم به دهانم شکر آمد
وان آتش سوزنده مرا گشت که دوزخ
در خواب بدیدم به دو چشمم شرر آمد
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد
با لشکر تیمار حشر خواستم از تن
از آب دو چشمم به دو رخ بر حشر آمد
جانم بشدی گر نبدی دل که دل من
از تیر بلا پیش من اندر سپر آمد
هر تیر که گردون به سوی جان من انداخت
دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد
چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین
هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فرو شد چو برآمد
آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد
بوی تبتی مشک و گل زرد همی زد
وان ترک من از حجره چو خورشید برآمد
زان دیده چون نرگس چون دیده نرگس
در دیده تاریک پر آبم سهر آمد
یک حلقه کوتاه ز زلفش بکشیدم
زان حلقه مر او را به میان بر کمر آمد
زان زلفک پرتاب و از آن دیده پر خواب
یک آستی و دامن مشک و گهر آمد
گفتم که مرا توشه ده از دو لب نوشین
کاهنگ سفر کردم و وقت سفر آمد
از خط وفا سرمکش و دل مبر از من
کاین عشق همه رنج و درد سر آمد
گفتا چه کنم من که ازین عشق جهانسوز
دل در سر اندوه شد و جان در خطر آمد
یک هجر به سر نامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمی دگر آمد
چون ابر ز غم دیده من باران بارید
تا شاخ فراق امروز دیگر به بر آمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد
هرگز به جهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه چو گویم به سر آمد
آن داد مرا گردش گردون که ز سختی
من زهر بخوردم به دهانم شکر آمد
وان آتش سوزنده مرا گشت که دوزخ
در خواب بدیدم به دو چشمم شرر آمد
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد
با لشکر تیمار حشر خواستم از تن
از آب دو چشمم به دو رخ بر حشر آمد
جانم بشدی گر نبدی دل که دل من
از تیر بلا پیش من اندر سپر آمد
هر تیر که گردون به سوی جان من انداخت
دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد
چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین
هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فرو شد چو برآمد
آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد
بوی تبتی مشک و گل زرد همی زد
وان ترک من از حجره چو خورشید برآمد
زان دیده چون نرگس چون دیده نرگس
در دیده تاریک پر آبم سهر آمد
یک حلقه کوتاه ز زلفش بکشیدم
زان حلقه مر او را به میان بر کمر آمد
زان زلفک پرتاب و از آن دیده پر خواب
یک آستی و دامن مشک و گهر آمد
گفتم که مرا توشه ده از دو لب نوشین
کاهنگ سفر کردم و وقت سفر آمد
از خط وفا سرمکش و دل مبر از من
کاین عشق همه رنج و درد سر آمد
گفتا چه کنم من که ازین عشق جهانسوز
دل در سر اندوه شد و جان در خطر آمد
یک هجر به سر نامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمی دگر آمد
چون ابر ز غم دیده من باران بارید
تا شاخ فراق امروز دیگر به بر آمد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح علائالدوله سلطان مسعود
هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود
از چشم خون فشانم نشگفت اگر مرا
از خون سر مژه چو سر نیشتر شود
راز من و تو اشگ دو چشم آشکار کرد
زین راز دشمنان را ترسم خبر شود
ای حسن تو سمر به جهان زود حال ما
چون حال عشق وامق و عذرا سمر شود
گویی مگر که نیک شود حال من به وصل
ترسم که عمر بر سر کار مگر شود
گویی شود هزیمت هجر آخر از وصال
نیکو غنیمتی است نگارا اگر شود
ای آن که تن به روی تو دیده شود همه
وز عشق روی تو همه دیده بصر شود
جایی که تو نشینی و راهی که بگذری
از زلف و روی تو تبت و شوشتر شود
خانه به ماه عارض تو، گردد آسمان
مجلس به سرو قامت تو غاتفر شود
زرین کمر نگاری و مشکین دو زلف تو
گه گه بر آن میانک سیمین کمر شود
از تو همی به سر نشود این بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزی به سر شود
یک روز عاشق تو ز بیداد تو همی
اندر مظالم ملک دادگر شود
مسعود خسروی که سعادت به پیش او
هر گه که قصد عزم کند راهبر شود
شاهی که گر بیان دهد اخلاق او خرد
فهرست باس حیدر و عدل عمر شود
بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش
سنگ از شرف به ماه و به خورشید بر شود
هر سال شهریارا اطراف مملکت
از جنبش تو پر ز سپاه و حشر شود
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود
گرد تو از یلان سپه اندر سپه بود
سوی تو ظفر نفر اندر نفر شود
هر خاطری که با تو شود کژ کمان نهاد
از کین تو نشانه تیر خطر شود
هر شاه کو ز حکم و مثال تو بگذرد
ایوان او سپاه تو را رهگذر شود
و آن کس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به پای بلا پی سپر شود
بر فرق بدسگال تو گردد عبیر خاک
در کام نیک خواه تو حنظل شکر شود
از بهر آن که نصرت زاید برای تو
هر روز بخت مادر و نصرت پدر شود
چون در مصاف تیغ و تبر در هم اوفتد
در حمله مغز طعمه تیر و تبر شود
در جنگ حلق و روی دلیران ز گرد و خوی
چون سنگ خشک ماند و چون ابرتر شود
چشم سپهر و روی مانه به رزمگاه
از گرد کور گردد و از کوس کر شود
در پیش چشم دولت تو تیغ های تو
آیینه های نصرت و فتح و ظفر شود
هر یک به قوت تو ز ترکان تو به رزم
چون پیل مست گردد و چون شیر نر شود
آنجا بسی پسر که گنه بر پدر نهد
وانجا بسا پدر که به خون پسر شود
چون خنجر زدوده شود کاردین و ملک
چون خنجر تو در کف تو کارگر شود
جان کی برد ز تیر تو کش پر عقاب داد
گر چه مخالف تو عقابی به پر شود
هر تیر سخت زخم که از شست کین تو
بجهد دل عدوی تو آن را سپر شود
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود
خون جگر ز دیده ببارد به جای اشک
هر تن که او ز سهم تو خسته جگر شود
ناوردگاه سازد میدان مدح تو
هر کس که او سوار کمال و هنر شود
جاه تو طوق فاختگان را گهر کند
گر مدحت تو فاختگان را زبر شود
مداح را دهن چو شد از مدح پر گهر
پس طوق فاخته نه عجب گر گهر شود
رای تو هر زمان ز برای حیات ملک
جانی شود که آن به تن ملک در شود
چون رایها زنند به تدبیر مملکت
رای تو همزبان قضا و قدر شود
شیر و گوزن ساخته در بزم تو به هم
وین تا کسی نبیند کی معتبر شود
نه شیر گرسنه بود و صید بایدش
نز تشنگی گوزن سوی آبخور شود
ای تاج تاجداران نرگس همی به باغ
از بهر بزم تست که با تاج زر شود
نه بر گوزن شیر همی حمله افکند
نه او ز بیم شیر همی زاستر شود
آهو و رنگ باغ تو گر سرو و موردست
هر ساعتی به رنگ همی خوب تر شود
گویی که عالم صور آمد سرای تو
کز برگ و شاخ باغ همی پر صور شود
بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان
از بحر طبع صافی تو پر مطر شود
وان ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود
بی حد ز خشت پیلک تو شیر و ببر و گرگ
بی جان شدند و باز دمادم دگر شود
هر پیکری که دارد ازین حسن باغ تو
نشگفت اگر ز دولت تو جانور شود
روز تو نیک باد که هر دشمن تو را
روز بد است و هر روز از بد بتر شود
تا شاه شب همیدون هر شب ز شاه روز
بر چرخ، گاه خنجر و گاه چون سپر شود
چون شاه روز بادی و چون شاه شب کز آن
گه نورمند خاور و گه باختر شود
تا حشر شهریار تو بادی درین جهان
گر جز تو شهریار جهان را به سر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود
از چشم خون فشانم نشگفت اگر مرا
از خون سر مژه چو سر نیشتر شود
راز من و تو اشگ دو چشم آشکار کرد
زین راز دشمنان را ترسم خبر شود
ای حسن تو سمر به جهان زود حال ما
چون حال عشق وامق و عذرا سمر شود
گویی مگر که نیک شود حال من به وصل
ترسم که عمر بر سر کار مگر شود
گویی شود هزیمت هجر آخر از وصال
نیکو غنیمتی است نگارا اگر شود
ای آن که تن به روی تو دیده شود همه
وز عشق روی تو همه دیده بصر شود
جایی که تو نشینی و راهی که بگذری
از زلف و روی تو تبت و شوشتر شود
خانه به ماه عارض تو، گردد آسمان
مجلس به سرو قامت تو غاتفر شود
زرین کمر نگاری و مشکین دو زلف تو
گه گه بر آن میانک سیمین کمر شود
از تو همی به سر نشود این بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزی به سر شود
یک روز عاشق تو ز بیداد تو همی
اندر مظالم ملک دادگر شود
مسعود خسروی که سعادت به پیش او
هر گه که قصد عزم کند راهبر شود
شاهی که گر بیان دهد اخلاق او خرد
فهرست باس حیدر و عدل عمر شود
بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش
سنگ از شرف به ماه و به خورشید بر شود
هر سال شهریارا اطراف مملکت
از جنبش تو پر ز سپاه و حشر شود
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود
گرد تو از یلان سپه اندر سپه بود
سوی تو ظفر نفر اندر نفر شود
هر خاطری که با تو شود کژ کمان نهاد
از کین تو نشانه تیر خطر شود
هر شاه کو ز حکم و مثال تو بگذرد
ایوان او سپاه تو را رهگذر شود
و آن کس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به پای بلا پی سپر شود
بر فرق بدسگال تو گردد عبیر خاک
در کام نیک خواه تو حنظل شکر شود
از بهر آن که نصرت زاید برای تو
هر روز بخت مادر و نصرت پدر شود
چون در مصاف تیغ و تبر در هم اوفتد
در حمله مغز طعمه تیر و تبر شود
در جنگ حلق و روی دلیران ز گرد و خوی
چون سنگ خشک ماند و چون ابرتر شود
چشم سپهر و روی مانه به رزمگاه
از گرد کور گردد و از کوس کر شود
در پیش چشم دولت تو تیغ های تو
آیینه های نصرت و فتح و ظفر شود
هر یک به قوت تو ز ترکان تو به رزم
چون پیل مست گردد و چون شیر نر شود
آنجا بسی پسر که گنه بر پدر نهد
وانجا بسا پدر که به خون پسر شود
چون خنجر زدوده شود کاردین و ملک
چون خنجر تو در کف تو کارگر شود
جان کی برد ز تیر تو کش پر عقاب داد
گر چه مخالف تو عقابی به پر شود
هر تیر سخت زخم که از شست کین تو
بجهد دل عدوی تو آن را سپر شود
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود
خون جگر ز دیده ببارد به جای اشک
هر تن که او ز سهم تو خسته جگر شود
ناوردگاه سازد میدان مدح تو
هر کس که او سوار کمال و هنر شود
جاه تو طوق فاختگان را گهر کند
گر مدحت تو فاختگان را زبر شود
مداح را دهن چو شد از مدح پر گهر
پس طوق فاخته نه عجب گر گهر شود
رای تو هر زمان ز برای حیات ملک
جانی شود که آن به تن ملک در شود
چون رایها زنند به تدبیر مملکت
رای تو همزبان قضا و قدر شود
شیر و گوزن ساخته در بزم تو به هم
وین تا کسی نبیند کی معتبر شود
نه شیر گرسنه بود و صید بایدش
نز تشنگی گوزن سوی آبخور شود
ای تاج تاجداران نرگس همی به باغ
از بهر بزم تست که با تاج زر شود
نه بر گوزن شیر همی حمله افکند
نه او ز بیم شیر همی زاستر شود
آهو و رنگ باغ تو گر سرو و موردست
هر ساعتی به رنگ همی خوب تر شود
گویی که عالم صور آمد سرای تو
کز برگ و شاخ باغ همی پر صور شود
بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان
از بحر طبع صافی تو پر مطر شود
وان ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود
بی حد ز خشت پیلک تو شیر و ببر و گرگ
بی جان شدند و باز دمادم دگر شود
هر پیکری که دارد ازین حسن باغ تو
نشگفت اگر ز دولت تو جانور شود
روز تو نیک باد که هر دشمن تو را
روز بد است و هر روز از بد بتر شود
تا شاه شب همیدون هر شب ز شاه روز
بر چرخ، گاه خنجر و گاه چون سپر شود
چون شاه روز بادی و چون شاه شب کز آن
گه نورمند خاور و گه باختر شود
تا حشر شهریار تو بادی درین جهان
گر جز تو شهریار جهان را به سر شود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر ابوالفتح عارض
هم شب مست وار و عاشق وار
بودم از روی دوست برخوردار
گه مرا داد شکرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار
خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا نهمار
چه کنم قصه تا به روز بداشت
لذت عشرتش مرا بیدار
در میان سخن مرا گفتی
نیست امسال کار تو چون پار
حشمتی داشتی تو را به شکوه
همتی داشتی تو بس بسیار
صدره ها دیدمت ملمع نقش
جبه ها دیدمت مهلهل کار
چه رسید و چه اوفتاد و چه شد
که درآمد تو را خلل به یسار
هم از اینسان بعید خواهی رفت
شوخگن جبه چارکن دستار
سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی تو را نیاید عار
شادی آمد مرا ازین شفقت
خنده آمد مرا ازین گفتار
گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار
راست گفتی و نیک پرسیدی
بشنو و گوش و هوش زی من دار
خواجه بوالفتح عارض لشکر
اصل حری و سید احرار
بود گشته مرا خریداری
که بدو تیز شد مرا بازار
صید کردی به جود و شکر مرا
آن مه جود ورز شکر شکار
جامه ها دادی مرا ز خاصه خویش
نادره حلیت و بدیع نگار
کارگاهی ز بهر من کردی
شب و روز از برای من بر کار
جامه ها بافتندی از پی من
که نبافد کسی به هیچ دیار
منقطع شد چنان ز من برش
که از آن نزد من نماند آثار
لاجرم جبه و دراعه من
از عتابی و برد گشت این بار
هیچ جرمی نکرده ام هرگز
کاید او را همی زمن آزار
دوستی ام چنان که او خواهد
که دعا گویمش به لیل و نهار
مادحی ام چنان که او داند
گفته در مدح او بسی اشعار
شاعری ام که هیچ برش را
هیچ وقتی نکرده ام انکار
کهتری ام چنان که او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار
مشفقی ام چنان که او جوید
که ندارم خبر ز عرض شمار
من ندانم همی که یک رهکی
از چه معنی گرفت کارم خوار
ای بزرگی که مثل تو ننمود
هیچ وقتی سپهر آئینه دار
باغ عز تو را ندیده خزان
می جود تو را نبوده خمار
روز اقبال تو نبیند شب
گل احسان تو ندارد خار
مدحت تو شرف دهد ثمره
خدمت تو سعادت آرد بار
طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار
غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعری اسرار
قصه ای را که نظم خواهد کرد
بر طرازد سخن بدین هنجار
گر چه در شعر تیز دیدار است
از من افزون نباشدش دیدار
منم آن جادوی سخن که به نظم
آرم اندر خزان به طبع بهار
در زمانه ز گفت های منست
شعر هامون نورد و کوه گذار
قوت طبع من کند آسان
هر چه از باب شعر شد دشوار
نشود جز به من گشاده دری
که ضرورت بر آن زند مسمار
مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار
مهربان با تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار
بودم از روی دوست برخوردار
گه مرا داد شکرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار
خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا نهمار
چه کنم قصه تا به روز بداشت
لذت عشرتش مرا بیدار
در میان سخن مرا گفتی
نیست امسال کار تو چون پار
حشمتی داشتی تو را به شکوه
همتی داشتی تو بس بسیار
صدره ها دیدمت ملمع نقش
جبه ها دیدمت مهلهل کار
چه رسید و چه اوفتاد و چه شد
که درآمد تو را خلل به یسار
هم از اینسان بعید خواهی رفت
شوخگن جبه چارکن دستار
سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی تو را نیاید عار
شادی آمد مرا ازین شفقت
خنده آمد مرا ازین گفتار
گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار
راست گفتی و نیک پرسیدی
بشنو و گوش و هوش زی من دار
خواجه بوالفتح عارض لشکر
اصل حری و سید احرار
بود گشته مرا خریداری
که بدو تیز شد مرا بازار
صید کردی به جود و شکر مرا
آن مه جود ورز شکر شکار
جامه ها دادی مرا ز خاصه خویش
نادره حلیت و بدیع نگار
کارگاهی ز بهر من کردی
شب و روز از برای من بر کار
جامه ها بافتندی از پی من
که نبافد کسی به هیچ دیار
منقطع شد چنان ز من برش
که از آن نزد من نماند آثار
لاجرم جبه و دراعه من
از عتابی و برد گشت این بار
هیچ جرمی نکرده ام هرگز
کاید او را همی زمن آزار
دوستی ام چنان که او خواهد
که دعا گویمش به لیل و نهار
مادحی ام چنان که او داند
گفته در مدح او بسی اشعار
شاعری ام که هیچ برش را
هیچ وقتی نکرده ام انکار
کهتری ام چنان که او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار
مشفقی ام چنان که او جوید
که ندارم خبر ز عرض شمار
من ندانم همی که یک رهکی
از چه معنی گرفت کارم خوار
ای بزرگی که مثل تو ننمود
هیچ وقتی سپهر آئینه دار
باغ عز تو را ندیده خزان
می جود تو را نبوده خمار
روز اقبال تو نبیند شب
گل احسان تو ندارد خار
مدحت تو شرف دهد ثمره
خدمت تو سعادت آرد بار
طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار
غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعری اسرار
قصه ای را که نظم خواهد کرد
بر طرازد سخن بدین هنجار
گر چه در شعر تیز دیدار است
از من افزون نباشدش دیدار
منم آن جادوی سخن که به نظم
آرم اندر خزان به طبع بهار
در زمانه ز گفت های منست
شعر هامون نورد و کوه گذار
قوت طبع من کند آسان
هر چه از باب شعر شد دشوار
نشود جز به من گشاده دری
که ضرورت بر آن زند مسمار
مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار
مهربان با تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - باز در مدح او
آن لعبت سرو قد مه منظر
آن آفت چین و فتنه بربر
صورت نه به نوک خامه مانی
لعبت نه به نوک رنده آذر
زلفینش به بوی عنبر سارا
رخسار به رنگ دیبه ششتر
چون ماه درآمد از در حجره
شد حجره ز نور روی او انور
بر لاله نهاده شاخ ها سنبل
بر سیم فکنده حلقه ها عنبر
آویخته جعد حلقه از حلقه
انگیخته زلف چنبر از چنبر
از مشک سیاه ناب بویا زلف
وز سیم سپید خام تابان بر
آن سیم سپیده خام در جوشن
وز مشک سیاه ناب در مغفر
بگشاد زبان به تهنیت بر من
بنگر که چه گفت مر مرا بنگر
گفت ای بسزا قرین و یار من
ای هر که به مهر عاشقی در خور
بر آخر گل ز اول شوال
پر باده مشکبوی کن ساغر
گفتم که اگر مثال یابم من
از مجلس شاه خسرو صدر
محمود ملک شهنشه غازی
خورشید ملوک عصر سرتاسر
آن گاه سخا و همت افریدون
و آن وقت جلال رتبت اسکندر
با همت چرخ و رتبت کیوان
با بخشش ابر و کوشش آذر
هنگام جدال شیر پر کینه
هنگام نوال ابر پر گوهر
در راحت و امن او جهان جمله
در سایه عدل او جهان یکسر
آن آفت چین و فتنه بربر
صورت نه به نوک خامه مانی
لعبت نه به نوک رنده آذر
زلفینش به بوی عنبر سارا
رخسار به رنگ دیبه ششتر
چون ماه درآمد از در حجره
شد حجره ز نور روی او انور
بر لاله نهاده شاخ ها سنبل
بر سیم فکنده حلقه ها عنبر
آویخته جعد حلقه از حلقه
انگیخته زلف چنبر از چنبر
از مشک سیاه ناب بویا زلف
وز سیم سپید خام تابان بر
آن سیم سپیده خام در جوشن
وز مشک سیاه ناب در مغفر
بگشاد زبان به تهنیت بر من
بنگر که چه گفت مر مرا بنگر
گفت ای بسزا قرین و یار من
ای هر که به مهر عاشقی در خور
بر آخر گل ز اول شوال
پر باده مشکبوی کن ساغر
گفتم که اگر مثال یابم من
از مجلس شاه خسرو صدر
محمود ملک شهنشه غازی
خورشید ملوک عصر سرتاسر
آن گاه سخا و همت افریدون
و آن وقت جلال رتبت اسکندر
با همت چرخ و رتبت کیوان
با بخشش ابر و کوشش آذر
هنگام جدال شیر پر کینه
هنگام نوال ابر پر گوهر
در راحت و امن او جهان جمله
در سایه عدل او جهان یکسر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - مدح سیف الدوله محمود
وقت گل سوری خیز ای نگار
بر گل سوری می سوری ببار
بربط سغدی را گردن بگیر
زخمه به زیر و بم او برگمار
رشک همی آیدم از بربطت
تنگ مگیرش صنما در کنار
دست تو بر زیر تو آمد همی
زآن تن من گشت چو زیرت نزار
ای رخ تو چون گل سوری به رنگ
با رخ تو نه گل سوری به کار
گر نبود گل چه شود زانکه هست
از گل سوری رخ تو یادگار
روی تو ما را همه ساله بود
لاله خود روی و گل کامگار
خار بود جانا گل را مدام
روی تو آن گل که نباشدش خار
خیز بتا دست به می زن که می
دارد همواره ترا شاد خوار
زآن می نوشین که دو جانم بدی
گر شدی اندر تن من پایدار
آنکه بکان اندر همچون گهر
مهر مر او را شده پروردگار
آنکه بود در تن آزادگان
با همه شادی و طرب دستیار
گوهر جودست که گردد بدو
از گهر مردم جود آشکار
گر نبدی خاصیت او به جود
جای نبودیش کف شهریار
خسرو محمود شهنشاه دهر
مهر فروزنده به هنگام بار
آتش سوزنده به هنگام رزم
مهر فروزنده به هنگام بار
آن ملک عصر که هرگز بر او
چرخ فلک را نبود اختیار
آنکه ازو خوار نگردد عزیز
وانکه عزیزست بدو نیست خوار
آنکه ازو باغ بهارست ملک
کف زرافشانش چو ابر بهار
آنکه سوارست به هر دانشی
هست پیاده بر او هر سوار
آنکه چو بر خیزد ابر سخاش
در کند او بر همه عالم نثار
سبز شود باغ طرب خلق را
در غم و اندوه نماند غبار
ای خرد و جود و سخا یار تو
نیست تو را از ملکان هیچ یار
دولت تو دهر بگیرد همه
تو به طرب می خور و انده مدار
بس بودت دولت و دین راهبر
بس بودت فخر و ظفر پیشکار
تا فلک از سیر نگیرد درنگ
بادی مانند فلک کامگار
شاد به تو آنکه به تو دوستست
شاد ز تو آنکه تو را دوستدار
یمن همه ساله تو را بر یمین
یسر همه روزه تو را بر یسار
بر گل سوری می سوری ببار
بربط سغدی را گردن بگیر
زخمه به زیر و بم او برگمار
رشک همی آیدم از بربطت
تنگ مگیرش صنما در کنار
دست تو بر زیر تو آمد همی
زآن تن من گشت چو زیرت نزار
ای رخ تو چون گل سوری به رنگ
با رخ تو نه گل سوری به کار
گر نبود گل چه شود زانکه هست
از گل سوری رخ تو یادگار
روی تو ما را همه ساله بود
لاله خود روی و گل کامگار
خار بود جانا گل را مدام
روی تو آن گل که نباشدش خار
خیز بتا دست به می زن که می
دارد همواره ترا شاد خوار
زآن می نوشین که دو جانم بدی
گر شدی اندر تن من پایدار
آنکه بکان اندر همچون گهر
مهر مر او را شده پروردگار
آنکه بود در تن آزادگان
با همه شادی و طرب دستیار
گوهر جودست که گردد بدو
از گهر مردم جود آشکار
گر نبدی خاصیت او به جود
جای نبودیش کف شهریار
خسرو محمود شهنشاه دهر
مهر فروزنده به هنگام بار
آتش سوزنده به هنگام رزم
مهر فروزنده به هنگام بار
آن ملک عصر که هرگز بر او
چرخ فلک را نبود اختیار
آنکه ازو خوار نگردد عزیز
وانکه عزیزست بدو نیست خوار
آنکه ازو باغ بهارست ملک
کف زرافشانش چو ابر بهار
آنکه سوارست به هر دانشی
هست پیاده بر او هر سوار
آنکه چو بر خیزد ابر سخاش
در کند او بر همه عالم نثار
سبز شود باغ طرب خلق را
در غم و اندوه نماند غبار
ای خرد و جود و سخا یار تو
نیست تو را از ملکان هیچ یار
دولت تو دهر بگیرد همه
تو به طرب می خور و انده مدار
بس بودت دولت و دین راهبر
بس بودت فخر و ظفر پیشکار
تا فلک از سیر نگیرد درنگ
بادی مانند فلک کامگار
شاد به تو آنکه به تو دوستست
شاد ز تو آنکه تو را دوستدار
یمن همه ساله تو را بر یمین
یسر همه روزه تو را بر یسار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مدح سلطان سیف الدوله محمود
نه از لب تو برآید همی به طعم شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور قمر
نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی
نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر
نه از زمانه تصور شود چو تو صورت
نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر
به نور آذری و از تو در دیده ام آب
به لطف آبی و از تست در دلم آذر
مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته
مرا چو جانی در تن به دوستی در خور
ولیک سود چه دارد که با دریغ همی
برفت باید ناخورده از جمال تو بر
بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان
همی گشاید بر بوستان خرم در
دمیده باد بر اطراف عنبر سارا
کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر
چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور
چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر
دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت
چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر
دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من
نهاد باید رویم همی به راه سفر
ز بهر آب حیات از پی رضای تو
زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر
چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما
که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر
خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار
نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر
اگر جوازی یابم ز شهریار جهان
که اختیار ملوکست و افتخار بشر
به بحر در کنم از آتش دلم صحرا
به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که قصد او فردوس است و دست او کوثر
مبارزی که عدیل سنان اوست اجل
مظفری که قرین حسام اوست ظفر
چو آفتاب ازو باختر ستاند نور
هنوز ناشده پیدا تمام از خاور
نماند آز چو شد کف راد او معطی
نماند جور چو شد روی روشنش داور
فلک زمین سزد ار جود او بود باران
جهان عر بود ار روی او شود جوهر
مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس
خطیب نامش را آسمان سزد منبر
خدایگانا در رتبت و سخا آنی
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع
که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر
هنوز روز معالیت را نبوده صباح
هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر
چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را
اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر
دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش
ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر
ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را
ز زندگان شمرم کس نداردم باور
نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد
نه هیچ آگه گردد تن من از بستر
چنان بماندم در دست روزگار و جهان
که تیغ تافته در دست مرد آهنگر
ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل
ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر
اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور
وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر
چرا که نشنودم این همه به عدل سخن
چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر
از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت
مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است
از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
به پیش تخت تو شاها گله نکردم من
ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر
بسان عودم تا آتشی به من نرسد
پدید ناید آنچم به دل بود مضمر
به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد
به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر
چو روی آبی روی مرا مباد بها
چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر
خدایگانا بر من چرا نمی تابی
چو می تابی بر خلق این جهان یکسر
نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید
نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر
منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب
ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور
وگر تو سایه ازین جان خسته برداری
به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر
اگر چه آتش را قربی و عزتی باشد
به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر
گر چه در و گهر قیمتی بود در کان
وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر
ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی
ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر
منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان
منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر
سحاب دست تو خورشید را دهد مایه
لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر
به دولت تو بود روح در تن حیوان
به مکنت تو بود باده در دل ساغر
سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان
امل به دست تو حیران چو دیده اعور
ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم
به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر
اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ
چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر
وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو بری از عنبر
نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر
بسان بازم کش چون داری اندربند
شکار پیش تو آرد چو باز باید پر
عجب نباشد کز منت ایادی تو
چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر
دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم
تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر
به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار
زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر
ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب
نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر
خدایگانا دانی که چند سال آمد
که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر
شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده
ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر
بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع
نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر
به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه
به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر
ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند
مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور
وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون
دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر
اگر به دفتر من جز مدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر
وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم
مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور
چگونه کار توانیم کرد بی آلت
حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر
درست شد که زمانه است مر مرا دشمن
به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر
ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون
همی بماندم از صد هزار گونه عبر
از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من
بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور
اگر به کودکی امیدوارم از فرزند
چگونه باشدم امید پیری از مادر
رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز
که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر
بدان مبارک خانه همی رود ملکا
بدان مقام رساند مرا خدای مگر
جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا
زمین نوردم در روز و شب بسان قدر
چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر
چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام
چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر
دعا و شکر تو گویم به درگه کسری
ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر
همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا
همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر
بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید
به بوستان عدالت ببال چون عرعر
نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن
نگاهبان سرت باد داد چون مغفر
نه با رخ تو برآید همی به نور قمر
نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی
نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر
نه از زمانه تصور شود چو تو صورت
نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر
به نور آذری و از تو در دیده ام آب
به لطف آبی و از تست در دلم آذر
مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته
مرا چو جانی در تن به دوستی در خور
ولیک سود چه دارد که با دریغ همی
برفت باید ناخورده از جمال تو بر
بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان
همی گشاید بر بوستان خرم در
دمیده باد بر اطراف عنبر سارا
کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر
چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور
چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر
دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت
چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر
دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من
نهاد باید رویم همی به راه سفر
ز بهر آب حیات از پی رضای تو
زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر
چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما
که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر
خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار
نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر
اگر جوازی یابم ز شهریار جهان
که اختیار ملوکست و افتخار بشر
به بحر در کنم از آتش دلم صحرا
به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که قصد او فردوس است و دست او کوثر
مبارزی که عدیل سنان اوست اجل
مظفری که قرین حسام اوست ظفر
چو آفتاب ازو باختر ستاند نور
هنوز ناشده پیدا تمام از خاور
نماند آز چو شد کف راد او معطی
نماند جور چو شد روی روشنش داور
فلک زمین سزد ار جود او بود باران
جهان عر بود ار روی او شود جوهر
مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس
خطیب نامش را آسمان سزد منبر
خدایگانا در رتبت و سخا آنی
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع
که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر
هنوز روز معالیت را نبوده صباح
هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر
چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را
اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر
دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش
ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر
ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را
ز زندگان شمرم کس نداردم باور
نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد
نه هیچ آگه گردد تن من از بستر
چنان بماندم در دست روزگار و جهان
که تیغ تافته در دست مرد آهنگر
ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل
ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر
اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور
وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر
چرا که نشنودم این همه به عدل سخن
چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر
از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت
مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است
از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
به پیش تخت تو شاها گله نکردم من
ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر
بسان عودم تا آتشی به من نرسد
پدید ناید آنچم به دل بود مضمر
به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد
به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر
چو روی آبی روی مرا مباد بها
چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر
خدایگانا بر من چرا نمی تابی
چو می تابی بر خلق این جهان یکسر
نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید
نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر
منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب
ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور
وگر تو سایه ازین جان خسته برداری
به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر
اگر چه آتش را قربی و عزتی باشد
به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر
گر چه در و گهر قیمتی بود در کان
وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر
ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی
ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر
منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان
منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر
سحاب دست تو خورشید را دهد مایه
لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر
به دولت تو بود روح در تن حیوان
به مکنت تو بود باده در دل ساغر
سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان
امل به دست تو حیران چو دیده اعور
ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم
به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر
اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ
چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر
وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو بری از عنبر
نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر
بسان بازم کش چون داری اندربند
شکار پیش تو آرد چو باز باید پر
عجب نباشد کز منت ایادی تو
چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر
دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم
تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر
به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار
زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر
ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب
نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر
خدایگانا دانی که چند سال آمد
که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر
شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده
ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر
بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع
نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر
به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه
به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر
ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند
مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور
وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون
دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر
اگر به دفتر من جز مدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر
وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم
مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور
چگونه کار توانیم کرد بی آلت
حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر
درست شد که زمانه است مر مرا دشمن
به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر
ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون
همی بماندم از صد هزار گونه عبر
از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من
بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور
اگر به کودکی امیدوارم از فرزند
چگونه باشدم امید پیری از مادر
رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز
که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر
بدان مبارک خانه همی رود ملکا
بدان مقام رساند مرا خدای مگر
جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا
زمین نوردم در روز و شب بسان قدر
چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر
چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام
چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر
دعا و شکر تو گویم به درگه کسری
ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر
همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا
همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر
بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید
به بوستان عدالت ببال چون عرعر
نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن
نگاهبان سرت باد داد چون مغفر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - گل و می بهتر
یک شب از نوبهار وقت سحر
باد بر باغ کرد راهگذر
غنچه گل پیام داد به می
گفت من آمدم به باغ اندر
خیمه ها ساختیم ز بیرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر
نز عماری من آمدم بیرون
نه بدیدست روی من مادر
نگشادم نقاب سبز از روی
نه نمودم به کس رخ احمر
باد بر من دمید مشک و عبیر
ابر بر من فشاند در و گهر
منتظر بوده ام ز بهر تو را
کرده ام در میان باغ مقر
گر در این هفته نزد من نایی
در نیابیم تا به سال دگر
باد چون باده را بگفت پیام
لرزه بر وی فتاد در ساغر
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر
باد را گفت اینت خوش پیغام
مرحبا اینت خوب و نغز خبر
باز گرد و بگو جواب پیام
بازگو آنچه گویمت یکسر
گو تو هستی مخالف و بد عهد
کس ندیدم ز تو مخالف تر
سال تا سال منتظر باشیم
تا ببینیم چهره تو مگر
چو بیایی نپایی ایدر دیر
باربندی و بر شوی زایدر
خوب رویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود در خور
چند گه بازداشت بودم من
نه شنیدم نوای خنیاگر
اینک از دولت و سعادت تو
من ز حبس آمدم سوی منظر
کسوت من شدست جام بلور
مرکبم دست ترک سیمین بر
زود بشتاب تا به فرخ بزم
یابی از جود شهریار نظر
شاه با زر تو را برآمیزد
بر فشاند به دوستاران بر
باد از بوی باده مست شده
بازگشت و به باغ کرد گذر
هر چه پیش آمدش همی بربود
هر چه بسپرد کرد زیر و زبر
در گل آویخت اندر او و چنانک
سبز حله ش دریده شد در بر
روی گل ناگهان پدید آمد
از میان زمردین چادر
چون نگه کرد گل برابر دید
روی مه را ز گنبد اخضر
شد ز تشویر ماه رویش سرخ
در غم جامه گشت چشمش تر
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرها می سراید از هر در
همچو خنیاگران شاه جهان
هر زمانی زنده ره دیگر
شاه محمود سیف دولت و دین
میر صف دار و خسرو صفدر
پادشاه ستوده سیرت و رسم
شهریار خجسته طالع و فر
باد بر باغ کرد راهگذر
غنچه گل پیام داد به می
گفت من آمدم به باغ اندر
خیمه ها ساختیم ز بیرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر
نز عماری من آمدم بیرون
نه بدیدست روی من مادر
نگشادم نقاب سبز از روی
نه نمودم به کس رخ احمر
باد بر من دمید مشک و عبیر
ابر بر من فشاند در و گهر
منتظر بوده ام ز بهر تو را
کرده ام در میان باغ مقر
گر در این هفته نزد من نایی
در نیابیم تا به سال دگر
باد چون باده را بگفت پیام
لرزه بر وی فتاد در ساغر
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر
باد را گفت اینت خوش پیغام
مرحبا اینت خوب و نغز خبر
باز گرد و بگو جواب پیام
بازگو آنچه گویمت یکسر
گو تو هستی مخالف و بد عهد
کس ندیدم ز تو مخالف تر
سال تا سال منتظر باشیم
تا ببینیم چهره تو مگر
چو بیایی نپایی ایدر دیر
باربندی و بر شوی زایدر
خوب رویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود در خور
چند گه بازداشت بودم من
نه شنیدم نوای خنیاگر
اینک از دولت و سعادت تو
من ز حبس آمدم سوی منظر
کسوت من شدست جام بلور
مرکبم دست ترک سیمین بر
زود بشتاب تا به فرخ بزم
یابی از جود شهریار نظر
شاه با زر تو را برآمیزد
بر فشاند به دوستاران بر
باد از بوی باده مست شده
بازگشت و به باغ کرد گذر
هر چه پیش آمدش همی بربود
هر چه بسپرد کرد زیر و زبر
در گل آویخت اندر او و چنانک
سبز حله ش دریده شد در بر
روی گل ناگهان پدید آمد
از میان زمردین چادر
چون نگه کرد گل برابر دید
روی مه را ز گنبد اخضر
شد ز تشویر ماه رویش سرخ
در غم جامه گشت چشمش تر
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرها می سراید از هر در
همچو خنیاگران شاه جهان
هر زمانی زنده ره دیگر
شاه محمود سیف دولت و دین
میر صف دار و خسرو صفدر
پادشاه ستوده سیرت و رسم
شهریار خجسته طالع و فر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - ستایش دیگر از او
نگارخانه چین است یا شکفته بهار
مه دو پنج و چهارست یا بت فرخار
ز هر چهار نو آئین تر و بدیع ترست
نگار من که زمانه چو او ندید نگار
چو آفتاب ز من تا جدا شدند به سر
شدست بر من روز فراق او شب تار
ز اشک دیده در آبم چو شاخ نیلوفر
کبود گشته و لرزان و زرد و کوژ و نزار
نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین
به طبع گوهر سنج و به دیده گوهربار
چو زلفکانش کرده ز زخم کف سینه
چو عارضینش کرده ز خون دیده کنار
درآمد از در حجره به صد هزار کشی
فرو نشست به پیشم چو صد هزار نگار
هزار گونه گلنار بر مه و پروین
هزار سلسله مشک بر گل و گلنار
ز روی کرده همه حجره بوستان ارم
به زلف کرده همه خانه کلبه عطار
هزار بوسه همی خواستم من از وی گفت
بده هزار ولیکن مده فزون ز هزار
در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب
هزار بار غلط کردم از میانه شمار
گهی به شادی گفتم همی که باده بگیر
گهی به زاری گفتم همی بوسه بیار
چو باده بودی بر دست من برآوردی
نوای باربد و گنج گاو و سبز بهار
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش هشت ولیکن به لحن موسیقار
چو باده او را بودی بخواندمی پیشش
مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
خدایگان جهانگیر شاه گیتی دار
مطفزی ملکی خسروی خداوندی
که میر شهر گشای است و شاه شیر شکار
به مجلس اندر رویش بلند خورشیدست
به معرکه در تیرش ستاره سیار
ربود هیبت او از تن سپهر کژی
ببرد خنجر او سر زمانه خمار
زدوده تیغش تا بی قرار گشت به رزم
به دست فرخ او مملکت گرفت قرار
هر آنکه از سر برنده خنجرش بجهد
به هر کجا که رود ندهدش فلک زنهار
کسی که گرد ز درگاه فرخش ساید
نگشت یارد گردش زمانه غدار
به زیر پای نکوخواهش آتش آب شود
به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار
جم و فریدون گر جشن ساختند رواست
چنین بود ره و آیین خسروان کبار
نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر
که هست از ایشان برتر به خسروی صدبار
چو رسم پارسیان ناستوده دید همی
به رسم تازی جشنی نهاد خسرو وار
زهی به سیرت تو تازه گشته رسم عرب
به تو فروخته دین محمد مختار
کسی که منکر باشد خدای بیچون را
بود به اصل و به نسبت ز دوده کفار
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار
برهمنی که به زنار بود نازش او
ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار
وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر
کند به ساعت زنار بر میانش مار
از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی
نکرد رستم دستان زال در پیکار
هزار یک زان کامسال کرد خواهی باز
به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار
خبر شنیدیم از رستم و ز تو دیدیم
عیان و هرگز کی چون عیان بود اخبار
هزار سال بزی شاد تا به هر سالی
گشاده گردد بر دست تو هزار حصار
بتاب بر همه آفاق آفتاب صفت
بگرد گرد همه عالم آسمان کردار
به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش
به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار
زمین چنانکه تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار
خزینه های ملوک زمین همه بربخش
نهاده های شهان جهان همه بردار
ز چرخ یافته داد و ز بخت گشته به کام
ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار
مه دو پنج و چهارست یا بت فرخار
ز هر چهار نو آئین تر و بدیع ترست
نگار من که زمانه چو او ندید نگار
چو آفتاب ز من تا جدا شدند به سر
شدست بر من روز فراق او شب تار
ز اشک دیده در آبم چو شاخ نیلوفر
کبود گشته و لرزان و زرد و کوژ و نزار
نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین
به طبع گوهر سنج و به دیده گوهربار
چو زلفکانش کرده ز زخم کف سینه
چو عارضینش کرده ز خون دیده کنار
درآمد از در حجره به صد هزار کشی
فرو نشست به پیشم چو صد هزار نگار
هزار گونه گلنار بر مه و پروین
هزار سلسله مشک بر گل و گلنار
ز روی کرده همه حجره بوستان ارم
به زلف کرده همه خانه کلبه عطار
هزار بوسه همی خواستم من از وی گفت
بده هزار ولیکن مده فزون ز هزار
در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب
هزار بار غلط کردم از میانه شمار
گهی به شادی گفتم همی که باده بگیر
گهی به زاری گفتم همی بوسه بیار
چو باده بودی بر دست من برآوردی
نوای باربد و گنج گاو و سبز بهار
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش هشت ولیکن به لحن موسیقار
چو باده او را بودی بخواندمی پیشش
مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
خدایگان جهانگیر شاه گیتی دار
مطفزی ملکی خسروی خداوندی
که میر شهر گشای است و شاه شیر شکار
به مجلس اندر رویش بلند خورشیدست
به معرکه در تیرش ستاره سیار
ربود هیبت او از تن سپهر کژی
ببرد خنجر او سر زمانه خمار
زدوده تیغش تا بی قرار گشت به رزم
به دست فرخ او مملکت گرفت قرار
هر آنکه از سر برنده خنجرش بجهد
به هر کجا که رود ندهدش فلک زنهار
کسی که گرد ز درگاه فرخش ساید
نگشت یارد گردش زمانه غدار
به زیر پای نکوخواهش آتش آب شود
به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار
جم و فریدون گر جشن ساختند رواست
چنین بود ره و آیین خسروان کبار
نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر
که هست از ایشان برتر به خسروی صدبار
چو رسم پارسیان ناستوده دید همی
به رسم تازی جشنی نهاد خسرو وار
زهی به سیرت تو تازه گشته رسم عرب
به تو فروخته دین محمد مختار
کسی که منکر باشد خدای بیچون را
بود به اصل و به نسبت ز دوده کفار
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار
برهمنی که به زنار بود نازش او
ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار
وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر
کند به ساعت زنار بر میانش مار
از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی
نکرد رستم دستان زال در پیکار
هزار یک زان کامسال کرد خواهی باز
به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار
خبر شنیدیم از رستم و ز تو دیدیم
عیان و هرگز کی چون عیان بود اخبار
هزار سال بزی شاد تا به هر سالی
گشاده گردد بر دست تو هزار حصار
بتاب بر همه آفاق آفتاب صفت
بگرد گرد همه عالم آسمان کردار
به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش
به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار
زمین چنانکه تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار
خزینه های ملوک زمین همه بربخش
نهاده های شهان جهان همه بردار
ز چرخ یافته داد و ز بخت گشته به کام
ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در صفت شیر و مدح آن وزیر
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر
او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا
در آفتاب نادره آمد همی مطر
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر
گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر
نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست
از آفتاب و باران کس را به راه در
ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل
بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر
و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست
چون داد روی سوی سفر نازش بشر
بدرود کردم او را وز وی جدا شدم
در پیش برگرفتم راهی پر از عبر
در بیشه ای فتادم کاندر زمین او
مالیده خون جانوران و بریده سر
نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ
نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پرآفت و خطر
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کامد به گوش ایشان آواز شیر نر
آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم
لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر
رویش چراست زرد نترسیده او ز کس
چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر
از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او
هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر
آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید
وانچش مراد بود بیامدش چون قدر
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشید رنگ و تیره از او جان جانور
ماننده خور است همیشه به طبع گرم
آری شگفت می نبود گرم طبع خور
از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی
چون یافته است دانم بر جانور ظفر
در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر
وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر
هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک
باشد طعام او همه ساله دل و جگر
گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او
بسیار برد جان دلیران نامور
خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک
در مرغزار چون فلک او را بود ممر
گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن
بر دشمنان صاحب کافی پر هنر
منصوربن سعید بن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
گر طول و عرض همت او را داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر
ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل
جز جانور نبودی در سنگ ها گهر
ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای
وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر
جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا
جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر
جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر
با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر
در جسم ها هوای بقای تو چون روان
در چشم ها جمال لقای تو چون بصر
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو تویی و سخن گشت مختصر
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر
از فضل خویش دایم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر
چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر
او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا
در آفتاب نادره آمد همی مطر
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر
گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر
نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست
از آفتاب و باران کس را به راه در
ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل
بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر
و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست
چون داد روی سوی سفر نازش بشر
بدرود کردم او را وز وی جدا شدم
در پیش برگرفتم راهی پر از عبر
در بیشه ای فتادم کاندر زمین او
مالیده خون جانوران و بریده سر
نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ
نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پرآفت و خطر
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کامد به گوش ایشان آواز شیر نر
آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم
لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر
رویش چراست زرد نترسیده او ز کس
چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر
از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او
هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر
آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید
وانچش مراد بود بیامدش چون قدر
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشید رنگ و تیره از او جان جانور
ماننده خور است همیشه به طبع گرم
آری شگفت می نبود گرم طبع خور
از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی
چون یافته است دانم بر جانور ظفر
در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر
وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر
هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک
باشد طعام او همه ساله دل و جگر
گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او
بسیار برد جان دلیران نامور
خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک
در مرغزار چون فلک او را بود ممر
گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن
بر دشمنان صاحب کافی پر هنر
منصوربن سعید بن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
گر طول و عرض همت او را داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر
ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل
جز جانور نبودی در سنگ ها گهر
ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای
وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر
جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا
جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر
جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر
با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر
در جسم ها هوای بقای تو چون روان
در چشم ها جمال لقای تو چون بصر
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو تویی و سخن گشت مختصر
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر
از فضل خویش دایم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر
چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - باز در ستایش او
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زاستر
بر آورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو سیمین سپر
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر
به دست اندرون بی روان نوان
ز من در غم عشق نالنده تر
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشید فر
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من کنون جان ببر
دلم همچو زهره است در احتراق
تنم همچو خورشید اندر سفر
چرا هر شبی ای دلارام یار
چرا هر زمان این نگارین پسر
به دشت دگر بینمت خوابگاه
ز حوضی دگر بینمت آبخور
تو را ای چو آهو به چشم و بتگ
سگانند در تک چو مرغی بپر
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پیوسته با یکدگر
تو را شب به صحرا نمد پوششست
تو را روز بر که فلاخن کمر
چو خورشید رنجت نیاید ز سیر
چو نرگس زیانت نداری سهر
مهی تو که هرگز نترسی ز شب
گلی تو که تازه شوی از مطر
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همی جای تو در خضر
بریده به حکمت سراپای تو
بسفته به نیرنگ پهلو و بر
به حیلت کنند از شکر نی جدا
تو مقرون کنی نی همی با شکر
نی ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
چون در سفته وز آب زاده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
شد او کهربا رنگ چون گشت خشک
زمرد صفت بود تا بود تر
چو شخصیست در وی نفس چون روان
چو شاخیست زو شادمانی ثمر
بسی بوده همشیره با شاخ گل
بسی بوده همخوابه با شیر نر
چو شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر
چو بلبل شد او بر گل روی دوست
نوا می زند وقت شام و سحر
تو گویی که طوطیست اندر سخن
که از آب گردد همی گنگ و کر
چو قمری همی نالد و همچو او
ز گردنش طوقی به گردنش بر
زبان نیست او را و جان نی ولیک
ز دست تو گویاست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
کز او گنگ گویا شد و با خطر
عمیدی که اخبار او همچو دین
رسیده است در هر بلاد و کور
ابونصر منصور کاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دریا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
که هر یک شود دست و پا شد گهر
چنان کز پی شکر او مادحش
زبان خواهد اندام ها سر به سر
بزرگا سزد گر کنی افتخار
که بی شک جهان را تویی مفتخر
تو را صدق بوبکر و علم علی
تو را فضل عثمان و عدل عمر
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامکاری بصر
که کرد از حوادث سپر جاه تو
که تیر قضا شد بر او کارگر
بنامت که زد دست در شاخ خشک
که چون نخل مریم نیاورد بر
چو مدح تو را گفت نتوان تمام
هیم جای کردم سخن مختصر
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هر شهر از من اثر
سکندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینک به جام تو در
گر از مجلس تو بیایم قبول
بسان سکندر شوم بی مگر
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر
به چشم بقا روی اقبال بین
به پای طرب فرش دولت سپر
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
مراد و نشاط و خزینه جهان
بیاب و ببین و بپاش و بخور
شد از چشم سایه زمین زاستر
بر آورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو سیمین سپر
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر
به دست اندرون بی روان نوان
ز من در غم عشق نالنده تر
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشید فر
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من کنون جان ببر
دلم همچو زهره است در احتراق
تنم همچو خورشید اندر سفر
چرا هر شبی ای دلارام یار
چرا هر زمان این نگارین پسر
به دشت دگر بینمت خوابگاه
ز حوضی دگر بینمت آبخور
تو را ای چو آهو به چشم و بتگ
سگانند در تک چو مرغی بپر
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پیوسته با یکدگر
تو را شب به صحرا نمد پوششست
تو را روز بر که فلاخن کمر
چو خورشید رنجت نیاید ز سیر
چو نرگس زیانت نداری سهر
مهی تو که هرگز نترسی ز شب
گلی تو که تازه شوی از مطر
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همی جای تو در خضر
بریده به حکمت سراپای تو
بسفته به نیرنگ پهلو و بر
به حیلت کنند از شکر نی جدا
تو مقرون کنی نی همی با شکر
نی ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
چون در سفته وز آب زاده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
شد او کهربا رنگ چون گشت خشک
زمرد صفت بود تا بود تر
چو شخصیست در وی نفس چون روان
چو شاخیست زو شادمانی ثمر
بسی بوده همشیره با شاخ گل
بسی بوده همخوابه با شیر نر
چو شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر
چو بلبل شد او بر گل روی دوست
نوا می زند وقت شام و سحر
تو گویی که طوطیست اندر سخن
که از آب گردد همی گنگ و کر
چو قمری همی نالد و همچو او
ز گردنش طوقی به گردنش بر
زبان نیست او را و جان نی ولیک
ز دست تو گویاست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
کز او گنگ گویا شد و با خطر
عمیدی که اخبار او همچو دین
رسیده است در هر بلاد و کور
ابونصر منصور کاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دریا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
که هر یک شود دست و پا شد گهر
چنان کز پی شکر او مادحش
زبان خواهد اندام ها سر به سر
بزرگا سزد گر کنی افتخار
که بی شک جهان را تویی مفتخر
تو را صدق بوبکر و علم علی
تو را فضل عثمان و عدل عمر
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامکاری بصر
که کرد از حوادث سپر جاه تو
که تیر قضا شد بر او کارگر
بنامت که زد دست در شاخ خشک
که چون نخل مریم نیاورد بر
چو مدح تو را گفت نتوان تمام
هیم جای کردم سخن مختصر
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هر شهر از من اثر
سکندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینک به جام تو در
گر از مجلس تو بیایم قبول
بسان سکندر شوم بی مگر
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر
به چشم بقا روی اقبال بین
به پای طرب فرش دولت سپر
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
مراد و نشاط و خزینه جهان
بیاب و ببین و بپاش و بخور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح سیف الدوله محمود
ای بقد برکشیده همچو سرو و کاشغر
ای رخ خوب تو همچون ماه و از وی خوبتر
این یکی ماه تمام آن ماه را مشکین عذار
و آن دگر سرو روان و آن سرو را زرین کمر
زلف تو چون مشک در مجمر به گاه سوختن
چشم تو چون نرگس اندر باغ در وقت سحر
آن یکی پرتاب و دارد مر مرا با پیچ و تاب
واندگر پر خواب و دارد مر مرا بی خواب و خور
دو رخت لاله ست توده بوینده مشک
دو لبت لعل است و در وی رسته سی و دو درر
قطره ای نوش است پنداری دهانت ای صنم
تارکی مویست پنداری میانت ای پسر
زان نیابی گر بخواهی از دل من جز نشان
زان نبینی گر بخواهی از تن من جز اثر
از وصال تو گشاید بر دلم درهای کام
وز صفات تو به بندد بر دلم راه فکر
این مرا شادان کند چون خدمت شاه جهان
و آن مرا حیران کند چون مدح شاه نامور
سیف دولت شاه محمود آنک سیف دولتش
همچو رای او ستوده دست و چو نامش مشتهر
آن بسان زهد سوی گنج رحمت ره نمای
وآن بسان عقل سوی علم و حکمت راهبر
زیر دست رای او شد رونق تابنده ملک
زیر پای قدر او شد تارک تابنده خور
این یکی اندر جهان خسروی کرده وطن
واندگر بر آسمان سروری کرده مقر
جاه و نامش در جهان گسترده و تابان شده
این یکی رخشنده خورشید آندگر تابان قمر
این همه گیتی گرفته چون ارادت بی گمان
وآن همه عالم رسیده همچو فکرت بی مگر
نیزه و تیرش به هنگام جدال بدسگال
این همه گردد قضا و وآن همه گردد قدر
این نیارامد مگر در جسم حاسد چون روان
وآن نیاساید مگر در چشم اعدا چون بصر
ماه شوال آمد ای شه سوی تو با عید جفت
هر دو گردند از سرور و از نشاطت بهره ور
این یکی آورد سوی تو نعیم و عز و ناز
و آن یکی آورد زی تو یمن و سعد کام و کر
مر خجسته باد عید و رفتن ماه صیام
باد ملکت بی زوال و باد تختت بی خطر
این یکی بادت به بخت و دولت عالی معین
و آن یکی بادت ز جور گنبد گردون سپر
ای رخ خوب تو همچون ماه و از وی خوبتر
این یکی ماه تمام آن ماه را مشکین عذار
و آن دگر سرو روان و آن سرو را زرین کمر
زلف تو چون مشک در مجمر به گاه سوختن
چشم تو چون نرگس اندر باغ در وقت سحر
آن یکی پرتاب و دارد مر مرا با پیچ و تاب
واندگر پر خواب و دارد مر مرا بی خواب و خور
دو رخت لاله ست توده بوینده مشک
دو لبت لعل است و در وی رسته سی و دو درر
قطره ای نوش است پنداری دهانت ای صنم
تارکی مویست پنداری میانت ای پسر
زان نیابی گر بخواهی از دل من جز نشان
زان نبینی گر بخواهی از تن من جز اثر
از وصال تو گشاید بر دلم درهای کام
وز صفات تو به بندد بر دلم راه فکر
این مرا شادان کند چون خدمت شاه جهان
و آن مرا حیران کند چون مدح شاه نامور
سیف دولت شاه محمود آنک سیف دولتش
همچو رای او ستوده دست و چو نامش مشتهر
آن بسان زهد سوی گنج رحمت ره نمای
وآن بسان عقل سوی علم و حکمت راهبر
زیر دست رای او شد رونق تابنده ملک
زیر پای قدر او شد تارک تابنده خور
این یکی اندر جهان خسروی کرده وطن
واندگر بر آسمان سروری کرده مقر
جاه و نامش در جهان گسترده و تابان شده
این یکی رخشنده خورشید آندگر تابان قمر
این همه گیتی گرفته چون ارادت بی گمان
وآن همه عالم رسیده همچو فکرت بی مگر
نیزه و تیرش به هنگام جدال بدسگال
این همه گردد قضا و وآن همه گردد قدر
این نیارامد مگر در جسم حاسد چون روان
وآن نیاساید مگر در چشم اعدا چون بصر
ماه شوال آمد ای شه سوی تو با عید جفت
هر دو گردند از سرور و از نشاطت بهره ور
این یکی آورد سوی تو نعیم و عز و ناز
و آن یکی آورد زی تو یمن و سعد کام و کر
مر خجسته باد عید و رفتن ماه صیام
باد ملکت بی زوال و باد تختت بی خطر
این یکی بادت به بخت و دولت عالی معین
و آن یکی بادت ز جور گنبد گردون سپر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - وصف جلوه های طبیعت و گریز به مدح محمود
روز وداع از در اندر آمد دلبر
لب ز تف عشق خشک و دید ز خون تر
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر
عبهر چشمش گرفته سرخی لاله
لاله رویش گرفته زردی عبهر
بر گلش از زخم دست کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر
کرده زمین را زرنگ روی منقش
کرده هوا را به بوی زلف معطر
گفت مرا ای شکسته عهد شب و روز
در سفری و نهاده دل به سفر بر
تا کی باشد تو را وساوس همراه
تا کی باشد تو را کواکب همبر
ملکت جویی همی مگر چو سلیمان
گیتی گردی همی مگر چو سکندر
رفتی تو در نشاط باشی آنجا
ماندم من در غم تو باشم ایدر
دلبر مه روی بی مرست به غزنین
زود نهی دل به ماه رویی دیگر
هیچ دل تو ز مهر من نکند یاد
نیز تو را یاد ناید از من غمخوار
گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر
ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی
وی نه برنده گذارده چو تو آزر
شرطی کردم که تا بر تو نیابم
بوسی ندهم بر آن عقیق چو شکر
حرمت روی تو را نجویم لاله
حشمت زلف تو را نبویم عنبر
می بنیوشم ز رود ساران نغمه
می نستانم ز میگساران ساغر
منتظر وصلت تو خواهم بودن
آری الانتظار موت الاحمر
زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تات چه پیش آمد این فراق ستمگر
همچو مه اندر کنارم آمد و ماندیم
هر دو در آغوش یکدگر چو دو پیکر
گشتم ازو باز سوخته چو عطارد
او بشد از پیش من چو مهر منور
چشمم چو ابر و دامنم چو شمر شد
رویم چون زر دل چو بوته زرگر
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر
مانده و رسته ازین دو دیده چون جوی
آن قد بر رفته چو سیمین عرعر
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راهی سخت و سیاه چون دل کافر
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه بازان به نعل گشته مصور
ننهد اندر زمینش شیر همی چنگ
بفکند اندر هواش مرغ همی پر
بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر
گردش گردون شده رحا وی و از وی
ریخته کافور سوده در که و کردر
از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شغب شب شده گریزان صرصر
گردون چون بوستان پر ز شکوفه
تابان مریخ ازو چو چشم غضنفر
مهر فرو رفته همچو آتش بر چرخ
مانده پراکنده و فروخته اخگر
از نظر و چشم خلق پنهان کرده
چشمه خورشید را سپهر مدور
روی هوا را ز شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر
ماه برآمد چو موی بند عروسان
تابان اندر میان نیلی چادر
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برق درخشنده از کرانش چو خنجر
قطره باران از آن روان شده چون تیر
غران چون مرکب از میانش تندر
روی ز گردون نمود طلعت خورشید
چون رخ یار من از حلویی معجر
زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
کآمد باز سپید صبح ز خاور
شب را معزول کرد چشمه خورشید
رایت دینارگون کشید به محور
گردون از درد شب بکند و بینداخت
از بر و از گوش و گردنش زر و زیور
آبی دیدم نهاده روی به هامون
بوده پدرش ابر و کوهسارش مادر
همچو گلاب و عرق شده مه آزار
بوده چو کافور سوده در مه آذر
روشن و صافی و بی قرار تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر
لب ز تف عشق خشک و دید ز خون تر
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر
عبهر چشمش گرفته سرخی لاله
لاله رویش گرفته زردی عبهر
بر گلش از زخم دست کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر
کرده زمین را زرنگ روی منقش
کرده هوا را به بوی زلف معطر
گفت مرا ای شکسته عهد شب و روز
در سفری و نهاده دل به سفر بر
تا کی باشد تو را وساوس همراه
تا کی باشد تو را کواکب همبر
ملکت جویی همی مگر چو سلیمان
گیتی گردی همی مگر چو سکندر
رفتی تو در نشاط باشی آنجا
ماندم من در غم تو باشم ایدر
دلبر مه روی بی مرست به غزنین
زود نهی دل به ماه رویی دیگر
هیچ دل تو ز مهر من نکند یاد
نیز تو را یاد ناید از من غمخوار
گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر
ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی
وی نه برنده گذارده چو تو آزر
شرطی کردم که تا بر تو نیابم
بوسی ندهم بر آن عقیق چو شکر
حرمت روی تو را نجویم لاله
حشمت زلف تو را نبویم عنبر
می بنیوشم ز رود ساران نغمه
می نستانم ز میگساران ساغر
منتظر وصلت تو خواهم بودن
آری الانتظار موت الاحمر
زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تات چه پیش آمد این فراق ستمگر
همچو مه اندر کنارم آمد و ماندیم
هر دو در آغوش یکدگر چو دو پیکر
گشتم ازو باز سوخته چو عطارد
او بشد از پیش من چو مهر منور
چشمم چو ابر و دامنم چو شمر شد
رویم چون زر دل چو بوته زرگر
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر
مانده و رسته ازین دو دیده چون جوی
آن قد بر رفته چو سیمین عرعر
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راهی سخت و سیاه چون دل کافر
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه بازان به نعل گشته مصور
ننهد اندر زمینش شیر همی چنگ
بفکند اندر هواش مرغ همی پر
بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر
گردش گردون شده رحا وی و از وی
ریخته کافور سوده در که و کردر
از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شغب شب شده گریزان صرصر
گردون چون بوستان پر ز شکوفه
تابان مریخ ازو چو چشم غضنفر
مهر فرو رفته همچو آتش بر چرخ
مانده پراکنده و فروخته اخگر
از نظر و چشم خلق پنهان کرده
چشمه خورشید را سپهر مدور
روی هوا را ز شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر
ماه برآمد چو موی بند عروسان
تابان اندر میان نیلی چادر
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برق درخشنده از کرانش چو خنجر
قطره باران از آن روان شده چون تیر
غران چون مرکب از میانش تندر
روی ز گردون نمود طلعت خورشید
چون رخ یار من از حلویی معجر
زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
کآمد باز سپید صبح ز خاور
شب را معزول کرد چشمه خورشید
رایت دینارگون کشید به محور
گردون از درد شب بکند و بینداخت
از بر و از گوش و گردنش زر و زیور
آبی دیدم نهاده روی به هامون
بوده پدرش ابر و کوهسارش مادر
همچو گلاب و عرق شده مه آزار
بوده چو کافور سوده در مه آذر
روشن و صافی و بی قرار تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - چیستان و گریز به مدح آن بزرگ
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در
ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این و آن از تو یافت عمر و بصر
ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزایدم همی در سر
به هنر طبع را تو استادی
به خرد روح را تویی رهبر
به تو صحبت کنند در دیوان
وز تو گویند بر سر منبر
گاه خلوت تویی مرا مونس
در حضرت مرا تویی داور
سخنانی که از تو دارم یاد
جفت دل دارم و عدیل جگر
به خلاف تو گر سخن گویند
نایدم هیچ از آن سخن باور
تا گریبان تو بنگشادم
از جمال توام نبود خبر
از سر تو همی نگاه کنم
تا به پایان جمال و حسنی و فر
پوست بر تو همی به دل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر
واندرین هر دو حال ازین تبدیل
نشود هیچ حسن تو کمتر
همه جرم تو روی شد ویحک
همه روی تو راز شد یکسر
نه چو زلف چو عنبر سارا
نه چو روی تو دیبه ششتر
کلک مفتول کرد زلف تو را
بر شکستن به هم چو سیسنبر
جان و دل خوش شود چو می دارم
آن شکنهای زلف تو به نظر
چو تو آراسته ندیدم من
جلوه گر عشاق تو بود مگر
ور نبودست عاشق تو چرا
بافت در زلفکان تو گوهر
روز و شب در تو حاصلست که دید
روز و شب را گرفته اندر بر
عبرت از تو توان گرفت آری
که ز روز و ز شب است جمله عبر
رویت آراسته به خال همه
زیر هر خال معنی دیگر
به دو دیده حدیث تو شنوم
که مرا همچو دیده در خور
در کنارت گرفت نتوانم
تا روان باشدم ز دیده مطر
همه خشکی بود طراوت تو
که چو رویم مباد رویت تر
آب رویم ز تست نگذارم
که به رویت رسد ز آب اثر
از دو دیده ستاره می رانم
من برین کوه آسمان پیکر
نتوانستی رسید به من
گر همه تنت را ببودی پر
تا دهک راه سخت شوریده ست
جفت عقلی تو و عدیل هنر
اندرین وقت چون سفر کردی
در چنین وقت کم کنند سفر
نه غلط کرده ام تو آن داری
که به ذاتت بود ز خلق خطر
نام منصور صاحب کافی
داغ داری به پشت و پهلو بر
آنکه با نام او ز خلق همی
بازگردد ز ره قضا و قدر
نبود خلق را به عالم در
ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این و آن از تو یافت عمر و بصر
ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزایدم همی در سر
به هنر طبع را تو استادی
به خرد روح را تویی رهبر
به تو صحبت کنند در دیوان
وز تو گویند بر سر منبر
گاه خلوت تویی مرا مونس
در حضرت مرا تویی داور
سخنانی که از تو دارم یاد
جفت دل دارم و عدیل جگر
به خلاف تو گر سخن گویند
نایدم هیچ از آن سخن باور
تا گریبان تو بنگشادم
از جمال توام نبود خبر
از سر تو همی نگاه کنم
تا به پایان جمال و حسنی و فر
پوست بر تو همی به دل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر
واندرین هر دو حال ازین تبدیل
نشود هیچ حسن تو کمتر
همه جرم تو روی شد ویحک
همه روی تو راز شد یکسر
نه چو زلف چو عنبر سارا
نه چو روی تو دیبه ششتر
کلک مفتول کرد زلف تو را
بر شکستن به هم چو سیسنبر
جان و دل خوش شود چو می دارم
آن شکنهای زلف تو به نظر
چو تو آراسته ندیدم من
جلوه گر عشاق تو بود مگر
ور نبودست عاشق تو چرا
بافت در زلفکان تو گوهر
روز و شب در تو حاصلست که دید
روز و شب را گرفته اندر بر
عبرت از تو توان گرفت آری
که ز روز و ز شب است جمله عبر
رویت آراسته به خال همه
زیر هر خال معنی دیگر
به دو دیده حدیث تو شنوم
که مرا همچو دیده در خور
در کنارت گرفت نتوانم
تا روان باشدم ز دیده مطر
همه خشکی بود طراوت تو
که چو رویم مباد رویت تر
آب رویم ز تست نگذارم
که به رویت رسد ز آب اثر
از دو دیده ستاره می رانم
من برین کوه آسمان پیکر
نتوانستی رسید به من
گر همه تنت را ببودی پر
تا دهک راه سخت شوریده ست
جفت عقلی تو و عدیل هنر
اندرین وقت چون سفر کردی
در چنین وقت کم کنند سفر
نه غلط کرده ام تو آن داری
که به ذاتت بود ز خلق خطر
نام منصور صاحب کافی
داغ داری به پشت و پهلو بر
آنکه با نام او ز خلق همی
بازگردد ز ره قضا و قدر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - مدح سیف الدوله محمود
چو روز روشن بنمود چهره از شب تار
زدود مهر ز آیینه فلک زنگار
چنان که نور ز رأی خدایگان جهان
بتافت مهر منیر از سپهر دایره وار
شبی گذشت به من بر چو روی اهریمن
چو خط مرکز در خط دایره پرگار
دلم چو گردون از عشق ناشکیب شده
پدید کرد همه رازش آن دو زلف چو قار
شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
که راز گردون آید پدید در شب تار
دلم چو دریا در موج کرده پیدا سر
به گاه موج ز دریا شود پدید شرار
مرا ز دیده روان خون و خواب رفته از آن
بلی ز رفتن خونست علت بیدار
جدا شده من از آن ماه خویش و گم کرده
ز من دلی به بیابان عاشقی هنجار
تنم به تیر غمان کرده عشق او خسته
دلم به تیغ هوا کرده هجر او افگار
عیاروار دل من ربود دلبر من
بلی ربودن باشد همیشه کر عیار
مرا خوشست وگر چند ناخوشست مدام
ز درد هجران عیش من ای ملامت کار
مکن ملامت و بر سوخته نمک مفکن
ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار
ز چوب خشک چرا بود بایدم کمتر
که ناله گیرد چون او جدا شود از یار
نه کمترم به وفا داشتن من از قمری
که از فراق به گاه سحر بموید زار
چو زیر چنگ همه روز مدح او گویم
اگر چه گشتم چون زیر چنگ زار و نزار
همیشه جویم همچون شراب شادی او
وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار
اگر ببارد ابر رضای او بر من
خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار
وگر برین دل من مهر مهر او تابد
درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار
همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر
چو زود ناله کند دیر به شود بیمار
هزار شکرت امروز مر مرا ز فراق
هزار شکر بگویم نه بل هزار هزار
که از فراق دلارام شد مرا حاصل
وصال درگه معمور شاه گیتی دار
شه مظفر و منصور شاه دولت و داد
خدایگان فلک همت ملک دیدار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
بنام و سیرت و کنیت چو احمد مختار
خجسته نامش زیبنده بر کمینه ملک
چو نقش بر دیبا و چو مهر در دینار
شهنشهی که به شاهنشهی او دولت
به طوع و رغبت اقرار کرد بی اجبار
شهی که هست کف و تیغ او به رزم و به بزم
چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
به تیغ جان انجام و به گرز عمر اوبار
به بندگیش بزرگی همی شود راضی
به چاکریش زمانه همی دهد اقرار
جهان و گنبد دوار چون بدیدندش
به گاه آن که همی کرد با عدو پیکار
جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان
ز مهر و ماه سپر کرد گنبد دوار
زمانه کرد همی مستی از شراب ستم
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار
همی به روزی صدره سر قلم بزند
از آن که هست قلم بسته بر میان زنار
نه مر فضایل او را جهان دهد تفصیل
نه مر مناقب او را کند سپهر شمار
خدایگانا مهر تو فکر توست مگر
کزو نباشد خالی دل صغار و کبار
اگر نکردی قدر تو بر فلک مسکن
فلک نبودی زینسان که هست با مقدار
اگر نگشتی نام تو در جهان سایر
جهان نبودی چونین که هست پر انوار
رکاب و پای تو جوینده عنان و کفت
به کارزار عدو در سوار گرد سوار
شود ز هیبت تیغت رکاب او خلخال
شود ز بیم سنان تو ساعدش افگار
همیشه باشد نام ملوک زنده به شعر
ولیک زند به نام تو بازگشت اشعار
شگفت نیست که مدحت همی بلند آید
به دولت تو رهی را بلند شد گفتار
سخن به وزن درست آید و به نظم قوی
چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار
همیشه تا ملکا بردمد چو خاطر تو
به حکم ایزد خورشید روشن از شب تار
به کامگاری جز فرش خرمی مسپر
به شادمانی جز دل به خرمی مسپار
زدود مهر ز آیینه فلک زنگار
چنان که نور ز رأی خدایگان جهان
بتافت مهر منیر از سپهر دایره وار
شبی گذشت به من بر چو روی اهریمن
چو خط مرکز در خط دایره پرگار
دلم چو گردون از عشق ناشکیب شده
پدید کرد همه رازش آن دو زلف چو قار
شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
که راز گردون آید پدید در شب تار
دلم چو دریا در موج کرده پیدا سر
به گاه موج ز دریا شود پدید شرار
مرا ز دیده روان خون و خواب رفته از آن
بلی ز رفتن خونست علت بیدار
جدا شده من از آن ماه خویش و گم کرده
ز من دلی به بیابان عاشقی هنجار
تنم به تیر غمان کرده عشق او خسته
دلم به تیغ هوا کرده هجر او افگار
عیاروار دل من ربود دلبر من
بلی ربودن باشد همیشه کر عیار
مرا خوشست وگر چند ناخوشست مدام
ز درد هجران عیش من ای ملامت کار
مکن ملامت و بر سوخته نمک مفکن
ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار
ز چوب خشک چرا بود بایدم کمتر
که ناله گیرد چون او جدا شود از یار
نه کمترم به وفا داشتن من از قمری
که از فراق به گاه سحر بموید زار
چو زیر چنگ همه روز مدح او گویم
اگر چه گشتم چون زیر چنگ زار و نزار
همیشه جویم همچون شراب شادی او
وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار
اگر ببارد ابر رضای او بر من
خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار
وگر برین دل من مهر مهر او تابد
درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار
همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر
چو زود ناله کند دیر به شود بیمار
هزار شکرت امروز مر مرا ز فراق
هزار شکر بگویم نه بل هزار هزار
که از فراق دلارام شد مرا حاصل
وصال درگه معمور شاه گیتی دار
شه مظفر و منصور شاه دولت و داد
خدایگان فلک همت ملک دیدار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
بنام و سیرت و کنیت چو احمد مختار
خجسته نامش زیبنده بر کمینه ملک
چو نقش بر دیبا و چو مهر در دینار
شهنشهی که به شاهنشهی او دولت
به طوع و رغبت اقرار کرد بی اجبار
شهی که هست کف و تیغ او به رزم و به بزم
چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
به تیغ جان انجام و به گرز عمر اوبار
به بندگیش بزرگی همی شود راضی
به چاکریش زمانه همی دهد اقرار
جهان و گنبد دوار چون بدیدندش
به گاه آن که همی کرد با عدو پیکار
جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان
ز مهر و ماه سپر کرد گنبد دوار
زمانه کرد همی مستی از شراب ستم
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار
همی به روزی صدره سر قلم بزند
از آن که هست قلم بسته بر میان زنار
نه مر فضایل او را جهان دهد تفصیل
نه مر مناقب او را کند سپهر شمار
خدایگانا مهر تو فکر توست مگر
کزو نباشد خالی دل صغار و کبار
اگر نکردی قدر تو بر فلک مسکن
فلک نبودی زینسان که هست با مقدار
اگر نگشتی نام تو در جهان سایر
جهان نبودی چونین که هست پر انوار
رکاب و پای تو جوینده عنان و کفت
به کارزار عدو در سوار گرد سوار
شود ز هیبت تیغت رکاب او خلخال
شود ز بیم سنان تو ساعدش افگار
همیشه باشد نام ملوک زنده به شعر
ولیک زند به نام تو بازگشت اشعار
شگفت نیست که مدحت همی بلند آید
به دولت تو رهی را بلند شد گفتار
سخن به وزن درست آید و به نظم قوی
چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار
همیشه تا ملکا بردمد چو خاطر تو
به حکم ایزد خورشید روشن از شب تار
به کامگاری جز فرش خرمی مسپر
به شادمانی جز دل به خرمی مسپار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - ستایش رئیس ابوالفتح بی عدیل و شکایت از گرفتاری
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چگویم چگونه بود
همچون نیازتیره و همچون امل طویل
کف الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ را دست در جهان
با او چرا بخوابی باشد فلک بخیل
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشه ام به ضعیفی چرا کشید
گردون به سلسله در پایم چو شیر و پیل
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی برم شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم وار
گه در شود در آتش دلم راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زر دست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
ز آن دو رخ منقش وز آن دیده کحیل
چون نوحه ای برآرم یا ناله ای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز جور زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیر قدر قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سیدابوالفتح بی عدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهذب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی از حال مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندر نه ای بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافی ترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیده روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندیست بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جانست مر مرا
باشم تو را به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چگویم چگونه بود
همچون نیازتیره و همچون امل طویل
کف الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ را دست در جهان
با او چرا بخوابی باشد فلک بخیل
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشه ام به ضعیفی چرا کشید
گردون به سلسله در پایم چو شیر و پیل
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی برم شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم وار
گه در شود در آتش دلم راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زر دست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
ز آن دو رخ منقش وز آن دیده کحیل
چون نوحه ای برآرم یا ناله ای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز جور زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیر قدر قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سیدابوالفتح بی عدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهذب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی از حال مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندر نه ای بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافی ترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیده روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندیست بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جانست مر مرا
باشم تو را به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - هنرنمایی در مدیح سلطان مسعود
تنم از رنج گرانبار مکن گو نکنم
جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم
دل نزارست ز عشق تو ببخشای برو
تن نزارست به غم زار مکن گو نکنم
بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری
آن دراز هجر به مسمار مکن گو نکنم
خار هجر تو بتا تازه گلی زاد ز وصل
آن گل اکنون به جفا خار مکن گو نکنم
عهد کردی که ازین پس نکنم با تو جفا
کردی این بار و دگر بار مکن گو نکنم
صعب دردیست جدایی تو به هر هفته مرا
به چنین درد گرفتاری مکن گو نکنم
به دگر دوستیی کردی اقرار و مرا
چون خبر دادند انکار مکن گو نکنم
گنهی چون بکنی عذری از آن کرده بخواه
پس از آن بر گنه اصرار مکن گو نکنم
من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مکن گو نکنم
تیز بازاری هر جای به آزار تو تیز
از هوای من بیزار مکن گو نکنم
ای مرا روی تو چون جان و دل و دیده عزیز
به همه چیز مرا خوار مکن گو نکنم
بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم
جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم
چون نیم نزد تو ماننده دینار عزیز
رخم از رنگ چو دینار مکن گو نکنم
ای تن آسان دل آسوده ز بیماری هجر
کار من بر من دشوار مکن گو نکنم
این دلم را که همه مهر و وفای تو گرفت
به غم و انده بیمار مکن گو نکنم
این دل خسته به اندازه تو رنج کشید
غم برین خسته دل انبار مکن گو نکنم
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم
ای بدان وی دل افروز چو گلنار ببار
دلم آگنده تر از نار مکن گو نکنم
آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شود
تکیه بر لاله رخسار مکن گو نکنم
ای دل ار هجر کشد لشکر اندوه مترس
علم صبر نگونسار مکن گو نکنم
عاشقا جور و جفا دیدی هرگز پس ازین
یاد بد عهد جفاکار مکن گو نکنم
گر نخواهی که گل تازه تو خار شود
یاد آن لعبت فرخار مکن گو نکنم
غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورم
هوس آن گل بر بار مکن گو نکنم
هیچ کس نیست که راز تو نگه خواهد داشت
با کس این راز پدیدار مکن گو نکنم
ور تظلم کنی از عشق تو ای سوخته دل
پیش سلطان جهاندار مکن گو نکنم
او نداد که تو را عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم
بنده عشق همی خواهی خود را به نهان
با کس این بندگی اظهار مکن گو نکنم
بندگی شاه جهان را کن و از عشق بتاب
جز بدین بندگی اقرار مکن گو نکنم
شاه مسعود که چون همت او یاد کنی
یاد این گنبد دوار مکن گو نکنم
علم و حلمش را گر نسبت خواهی که کنی
جز به دریا و به کهسار مکن گو نکنم
ای ز عدل ملک عادل در سایه عدل
گله چرخ ستمکار مکن گو نکنم
ای به بخشش نظری یافته از مجلس شاه
جمع جز زر به خروار مکن گو نکنم
ای سخندان تو اگر مدحت شه گویی امید
جز به داننده اسرار مکن گو نکنم
گر عیار هنر شاه جهانی خواهی جست
جز کفایت را معیار مکن گو نکنم
قیمت هر چه برآرد به زبان شاه جهان
کمتر از لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو تشبیه کنی بزم ملک را در شعر
جز به آراسته گلزار مکن گو نکنم
ور همی نکته ای از خلق خوشش یاد کنی
صفت از کلبه عطار مکن گو نکنم
گر نخواهی که تو را بفسرد اندر رگ خون
وصف آن خنجر خونخوار مکن گو نکنم
مار زخمست به گرد صفتش هیچ مگرد
دست را در دهن مار مکن گو نکنم
گر همی مدحت شه گفت بخواهی به سزا
لفظ جز لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو خواهی که کنی شه را در مدح صفت
به جز از وارث اعمار مکن گو نکنم
جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم
دل نزارست ز عشق تو ببخشای برو
تن نزارست به غم زار مکن گو نکنم
بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری
آن دراز هجر به مسمار مکن گو نکنم
خار هجر تو بتا تازه گلی زاد ز وصل
آن گل اکنون به جفا خار مکن گو نکنم
عهد کردی که ازین پس نکنم با تو جفا
کردی این بار و دگر بار مکن گو نکنم
صعب دردیست جدایی تو به هر هفته مرا
به چنین درد گرفتاری مکن گو نکنم
به دگر دوستیی کردی اقرار و مرا
چون خبر دادند انکار مکن گو نکنم
گنهی چون بکنی عذری از آن کرده بخواه
پس از آن بر گنه اصرار مکن گو نکنم
من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مکن گو نکنم
تیز بازاری هر جای به آزار تو تیز
از هوای من بیزار مکن گو نکنم
ای مرا روی تو چون جان و دل و دیده عزیز
به همه چیز مرا خوار مکن گو نکنم
بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم
جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم
چون نیم نزد تو ماننده دینار عزیز
رخم از رنگ چو دینار مکن گو نکنم
ای تن آسان دل آسوده ز بیماری هجر
کار من بر من دشوار مکن گو نکنم
این دلم را که همه مهر و وفای تو گرفت
به غم و انده بیمار مکن گو نکنم
این دل خسته به اندازه تو رنج کشید
غم برین خسته دل انبار مکن گو نکنم
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم
ای بدان وی دل افروز چو گلنار ببار
دلم آگنده تر از نار مکن گو نکنم
آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شود
تکیه بر لاله رخسار مکن گو نکنم
ای دل ار هجر کشد لشکر اندوه مترس
علم صبر نگونسار مکن گو نکنم
عاشقا جور و جفا دیدی هرگز پس ازین
یاد بد عهد جفاکار مکن گو نکنم
گر نخواهی که گل تازه تو خار شود
یاد آن لعبت فرخار مکن گو نکنم
غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورم
هوس آن گل بر بار مکن گو نکنم
هیچ کس نیست که راز تو نگه خواهد داشت
با کس این راز پدیدار مکن گو نکنم
ور تظلم کنی از عشق تو ای سوخته دل
پیش سلطان جهاندار مکن گو نکنم
او نداد که تو را عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم
بنده عشق همی خواهی خود را به نهان
با کس این بندگی اظهار مکن گو نکنم
بندگی شاه جهان را کن و از عشق بتاب
جز بدین بندگی اقرار مکن گو نکنم
شاه مسعود که چون همت او یاد کنی
یاد این گنبد دوار مکن گو نکنم
علم و حلمش را گر نسبت خواهی که کنی
جز به دریا و به کهسار مکن گو نکنم
ای ز عدل ملک عادل در سایه عدل
گله چرخ ستمکار مکن گو نکنم
ای به بخشش نظری یافته از مجلس شاه
جمع جز زر به خروار مکن گو نکنم
ای سخندان تو اگر مدحت شه گویی امید
جز به داننده اسرار مکن گو نکنم
گر عیار هنر شاه جهانی خواهی جست
جز کفایت را معیار مکن گو نکنم
قیمت هر چه برآرد به زبان شاه جهان
کمتر از لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو تشبیه کنی بزم ملک را در شعر
جز به آراسته گلزار مکن گو نکنم
ور همی نکته ای از خلق خوشش یاد کنی
صفت از کلبه عطار مکن گو نکنم
گر نخواهی که تو را بفسرد اندر رگ خون
وصف آن خنجر خونخوار مکن گو نکنم
مار زخمست به گرد صفتش هیچ مگرد
دست را در دهن مار مکن گو نکنم
گر همی مدحت شه گفت بخواهی به سزا
لفظ جز لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو خواهی که کنی شه را در مدح صفت
به جز از وارث اعمار مکن گو نکنم