عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - وله ایضاً یمدحه
امروز هر نثار که کمتر زجان بود
نه در خور جلالت این آستان بود
گویم کرامتست ، چو خورشید روشنست
گویم قیامتست ، دلیلش عیان بود
زیرا که بازگشت روان سوی کالبد
چون بازگشت خواجه سوی اصفهان بود
صدرجهان ، نظام شریعت که در جهان
چون آفتاب دولت او کامران بود
ای شرع پروری که گذشت از جناب تو
اقبال هرکجا که بود ایرمان بود
حکم تو عادتیست که نتوان خلاف آن
مهر تو آتشیست که در مغز جان بود
در معرض تجلّی ابکار خاطرات
خجلت همه نسیب گل و گلستان بود
برداشتست رسم تدنّق ز روزگار
بر جود تو ترازو از آن سرگران بود
در ذهن اگر خرد بنگارد مثال تو
لاشک بجای دست و دلش بحر و کان بود
خصمت چو روغن ارچه بر آب افکند سپر
همچون فتیله بر سرش آتش فشان بود
بهر دعا و خدمت تو چرخ نیزه وار
دایم زبان گشاده و بسته میان بود
ما را حکایت از صدف و بحر می کنند
کلک گهرفشان تو چون در بنان بود
برهان قاطعست در ابطال او حسام
در بندگیت هرکه دو دل چون کمان بود
رای تو بشکل برآورد پیش عقل
زان صبح خیره خند دریده دهان بود
ایّام عمر خصم تو زان روی کوتهست
کز سینه تا دهانش تموز و خزان بود
با جان دشمنان تو دارند نسبتی
در سنگ و آهن آتش ازین رو نهان بود
چشم ستاره از مژه جاروب سازدش
بر هر زمین که از سم اسبت نشان بود
ما از هجوم لشکر احداث ایمنیم
تا حزم کار آگه تو دیده بان بود
ما از وصول راتب ارزاق فارغیم
تا کلک ساق بستۀ تو در زمان بود
از آرزوی مدحت تو اهل فضل را
در سینه همچو لاله دلی پر زبان بود
دیدی نهیب شعله در اجزاء سوخته
خشم تو در معاطف دشمن چنان بود
کردیم دل فدیّ نسیم شمالیت
جانرا بهربها که خری رایگان بود
تنگ آمدست جان عدو در حصار تن
بیرون شوش مگر که بسعی سنان بود
صدرا! زچشم زخمی کافتاد غم مخور
دولت که افت خیز بود جاودان بود
در ضمن هر بلای مدرّج سعادتیست
مغز لطیف تعبیه در استخوان بود
مه چون نهار کرد مشارالیه گشت
زر، کوب یافت ، روی شناسیش از آن بود
داند خرت که غایت جاهست و احتشام
آنرا که پادشاه جهان پاسبان بود
لابد چو آسمانش بباید جهان نوشت
آنرا که تکیه گه ز بر آسمان بود
خورشید را نظر بهمه جانبی رسید
اقبال را گذر به همه آشیان بود
بر زر نه از طریق جفا بند می نهند
گوهر نه بهرخاری در ریسمان بود
شمشیر را ز حبس چه بازار بشکند ؟
آینه را چه عیب ز آینه دان بود؟
در نیزه عقده ها سسب سرفرازیست
از بند نیشکر نه غرض امتحان بود
بر سر و تخته بند چه نقص آورد پدید؟
بر آب سلسله چه زیان چون روان بود؟
باشد که درگرفت نوازند چنگ را
باری نوای او ز خوشی دلستان بود
گل دسته بسته بوسه رباید ز دلبران
با خار همبرست چون در بوستان بود
پایاب بهر را چه مضرّت زلنگرست ؟
یا کعبه را زحلقه چه سود و زیان بود؟
تقیید مصحف از پی تعظیم شأن اوست
تشدید بر حروف نه بهر هوان بود
بر پای باز، بند ملوکست گه گهی
زان جای او همیشه زبر دستشان بود
دیریست تا برابری زر همی کند
آهن از این شرف که ، چو آخر زمان بود
او را چنان بلند شد دست اقتدار
کوپای بوس خواجۀ صاحب قرآن بود
بی سایۀ رکاب تو احوال بندگان
محتاج شرح نیست که خود برچه سان بود
آنجا که آفتاب شریعت گرفته شد
تاریکی جهان همه تأثیر آن بود
در حضرتت که راحت جانهاست خلق را
از محنت گذشته فغان این زمان بود
کان آهنی کز آتش سوزنده تاب خورد
آن لحظه کاندر آب شود با فغان بود
دست سپهر پیر چه کارست بر شکست
جایی که پایمردی بخت جوان بود
صیت تو بس مسافر و حکم تو بس روان
تو همچو قطب باش که بر یک مکان بود
تا ساز خوب رویان در صفّ دلبری
گیسو و ابروان ، چو کند و کمان بود
جاوید زی که با تو برون کرد از دماغ
آن سرکشی که عادت و رسم جهان بود
در ظلّ پادشاه شریعت بکام دل
بررغم آنکه دشمن این خاندان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - وله ایضاً یمدحه و یعاتبه فیها
تویی که همّت تو از کرم جدا نبود
چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود
گمان مبر که بود رای پیرپا برجای
اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود
چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای
اگر زمسند تو پشتی قضا نبود
شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن
که لاف جود زند وز توش حیا نبود
زمین حضرت توبوس می دهد گردون
بهر زه قامت گردون چنین دوتا نبود
بکوهسار اگر بانک برزند سخطت
زبیم بأس توش زهرۀ صدا نبود
چه سنگ کوه که دندان کین بروسایی؟
که بی قرارتر از سنگ آسیانبود
اگر زلطف تو پیوند جان خود سازیم
حیات ما پس از این عرضۀ فنا نبود
میان سینه و لب سالها بود محبوس
هر آن نفس که تو را اندر آن رضا نبود
لطافت لب خندان تو بگل ماند
ولی دریغ که گل را همی بقا نبود
زروی لطف و کرم ماجرای من بشنو
که صوفیانرا چاره زماجرا نبود
سبیل تربیت و اصطتاع و دلداری
چوهست باهمگان با منت چرا نبود
خلاف رای تو یا وفق رای بدخواهان
چه کرده ام که مرا بهره جز عنا نبود؟
کدام نسبت بد خدمتی بمن باشد
که با من از پی آن جرمت اعتنا نبود
بحرف جرمم ار انگشت بر نهند رواست
که تا عقوبتم آخر تعمّدا نبود
حقوق من همه بگذار چون منی شاید
که پاردوست بدامسال آشنا نبود
گرفتم آنکه خود از من کژی پدید آمد
نهاد هیچ بشر خالی از هوا نبود
زآفتاب بهم من؟ که بابصارت خویش
ممّر او همه برخطّ استوا نبود
کرم کجا شد و انعام را چه پیش آمد؟
چرا ازین دو یکی پای مردما نبود؟
و قار و حلم و زجرم و خطاستوده شدند
وقار و حلم چه باشد اگر خطا نبود؟
بقول حاسد و مفسد ندار خوارو خجل
مرا که جز بجناب تو انتما نبود
بریزخون من و آب روی من بریز
بجان تو که مرا طاقت جفا نبود
کژیّ کار من از راستیست بر کارت
مرا اگر نبود شغل،بل که تا نبود
اگر رضای تو عزلتست خاک بر سرشغل
که با کراهت تو عیش با نوا نبود
زیان جاهی ومالی توان تحّمل کرد
ولی شماتت اعدا،هلا هلا نبود
هلا هلا سخن عامه است ومعذورم
که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود
چو تو مراقب نهم وننگ من نکنی
باضطرار مرا چاره جز جلا نبود
ز بیخ بر مکن آنرا که غرس دولت تست
که این ز روی کرم لایق شما نبود
بشاعران همه تشریف و سیم و زر بخشند
منم که خود صلت من بجز قفا نبود
مده ز دست متاعی که کم بدست آید
روا بود که چو دربایدت، بجا نبود؟
اگر چه لاف زدن از خود احمقی باشد
درین دیار به از من سخن سرا نبود
بپارسی و بتازی بنظم و نثر سخن
همی زنم نفسی گر چه بی خطا نبود
ز هیچ فن ز فنون هنر نیم خالی
اگر چه هر یک تا حدّ انتها نبود
چنان بمهر تو صافیست جان روشن من
که صبحدم را با مهر آن صفا نبود
چو از میانه به بی رونقی شوم منسوب
اگر نکو بود از بهر من ترا نبود
گناه من همه شرمست و خویشتن داری
که خاک بر سر شاعر که او گدا نبود
خدای بر تو ز من تا بدین که خصم منست
بحضرت تو بود هیچ فرق یا نبود؟
بصورت ار چه که هستیم هر دو خدمتکار
و لیک مهر گیا چون ترش گیا نبود
بنام پرده بود هر دو ، لیک نزد خرد
حجاب مزبله چون پردۀ نوا نبود
صبا و نکبا هستند هر دو باد و لیک
هبوب نکبا چون جنبش صبا نبود
برنگ هم بود امّا بوقت عرض هنر
بلارک یمنی شاخ گند نا نبود
اگر چه هر دو کمر بسته از زمین رویند
بذوق نیشکر از جنش بوریا نبود
کجا بشاید گفتن که این چنینها را
نصیب باشد ازین دولت و مرا نبود؟
چو اشتر و چو دراژاژ خای و یافه درای
نیم اگر چره مرا اشتر و درا نبود
متاع من هنر و فضل و مهر و اخلاصست
ولی چه سود؟ چو این را دو جوبها نبود
تو نام نیک طلب ،مال را چه وقع بود؟
که این بماند و آنرا بسی بقا نبود
زر و درم بنماند نظر بمعنی دار
که پس فکنده بزرگان به ار ثنا نبود
حدیث حاسد اگر خوار می نشاید داشت
حقوق بنده بیکبار هم هبا نبود
تجاسر دوسه مجهول بر وقعیت من
یقین شناس که رفع بالا بتدا نبود
گواه محضر ایشان عنایت تو بس است
بلی عنایت قاضی کم از گوا نبود
نباشد این همه زشتی من که صورت دیو
چنانکه می بنگارند ، دیو را نبود
گناه باشد و عذر گناه هم باشد
ولیک علّت ناخواست را دوا نبود
مرا چو خرج بیفزود دخل کم کردی
مکن ، کز اهل مروّت چنین سزا نبود
عمل تو خرج کنی سیم دیگران ببرند
رسوم قطع فتد جای غصه ها نبود
برّد تقدمه باری اشارتی فرمای
که عزل و تقدمه با یکدگر روا نبود
من از طمع ببرم جود تو چه عذر آرد؟
که چون منی را زوخواهش عطا نبود
من این بگفتم و رفتم، تو دانی و کرمت
بدست ما بجز از خدمت و دعا نبود
اگر عنایت تو با منست باکی نسیت
وگر عنایت تو نیست این بها نبود
تو بر جناح سفر کار من چنین دریاب
که من چو فوت شوم آنگهم قضا نبود
برو براحت و باز آی در ضمان امان
که کارهات بجز وفق اقتضا نبود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - و قال ایضآ یمدحه
سروری که سرو امانی بباغ فضل
از چشمه سار لطف تو سیراب می رود
در روزگار دست تو پای امید خلق
چون خامۀ تو پر گهر ناب می رود
از ننگ رنگ روز حسودت شب سیاه
چون زلف ماه رویان در تاب می رود
از بیم کشتنست که غلتان سوی عدم
خصم گریز پای چو سیماب می رود
آز شکم فراخ که هرگز نخورد سیر
از نعمت تو با همه اسباب می رود
بر کام عقل باد تو همچون نفس گذشت
در چشم شیر سهم تو چون خواب می رود
الفاظ دلفروز تو در کسوت حروف
هم بر سبیل گوهر شبتاب می رود
چون پسته هر که با تو دل او دورنگ شد
در خون خویش غرقه چو عنّاب می رود
مخدوم و صدور سیّد و مولا و مقتدا
القاب خاص تست نه اغراب می رود
لکن جلال الاسلام از جمله خوشترست
چون بحث در مجاری القاب می رود
از واجبات مدح تو صد پایه نازلست
چندانکه در ثنای تو اطناب می رود
گر بنده بر وظایف خدمت مقصرّست
یا گه گهی بسنّت اغباب می رود
تا روز هر شب از پی ورد دعای تو
چون شمع سوزناک بمحراب می رود
سرمای این چنین که همی لرزد آفتاب
از ابر اگر چه در بر سنجاب می رود
چون اشک شمع ده تو افسرده بر همست
هر قطره کز دهانۀ میزاب می رود
از بس که سطح اب ز یخ بند محکمست
فاسق چو زاهدان ز بر اب می رود
وحلی چنین که پای اگر بر زمین نهم
تا خایه پایم از پی پایاب می رود
بارندگی چنین که بهر ذرّه یی ز خاک
گویی هزار تیر به پرتاب می رود
این عذرهاست روشن و اندک عتابکی
گه گاه با حواشی اصحاب می رود
چندانکه شکر حضرت عالیست بنده را
اضعاف آن شکایت نوّاب می رود
مقصود همگنان ز تو نقدست پس چرا؟
خادم همیشه از پی نایاب می رود
زین وعدۀ دراز که در پیش می نهد
هر دم دلم ز جای چو طبطاب می رود
تا وقت ارتفاع معطّل نشسته ام
زان بر هوا دلم چو سطرلاب می رود
می گویم این و در خوی خود غوطه می خورم
از بس مبالغت که درین باب می رود
امیّد عفو دارم اگر چه ز انبساط
لفظی نه بر قضیّت آداب می رود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - و له ایضاً یمدحه
هرکه اوقوّت سخن خواهدبود
ازدرخسروزمن خواهد
میرعادل مظفرالدّین آنک
بردرش آسمان وطن خواهد
آنکه دشمن چونام اوشنود
بفکندخنجر و کفن خواهد
گردن ازطوق حکم اونکشد
هرکه سرراقرین تن خواهد
ابراز لطف او بصد زاری
آب روی گل وسمن خواهد
بوی خلقش شنیده باد صبا
ازخدامرگ نستران خواهد
ای که جان ازهوای بندگیت
علقت خویش با بدان خواهد
گرجلال تو کسوتی دوزد
مهرراگوی پیرهن خواهد
ورضمیر تو شمعی افروزد
ماه رخشنده را لگن خواهد
آن چنان راستی که طبع تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بداندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
بادچون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکه را چرخ ممتحن خواهد
یزک خشمت افکند درپیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
بهرآن خصم گردن افرازد
که سپهرش قفا زدن خواهد
نیک شرمنده ام که چون طبعت
ازمن بی زبان سخن خواهد
هر کرا جفت حور عین باشد
چون ز ساسی سرای زن خواهد؟
آب روی شمر بود چندانک
بحراز او لؤلؤ عدن خواهد؟
چه کنم گر بخدمتش نارم
هرچه آن رای نیک ظن خواهد
چرخ هم در کنارش اندازد
گر از او خوشۀ پرن خواهد
لطفها میکنی و نیست مرا
پای مردی که عذرمن خواهد
چشم دارم که هم زروی کرم
کرمت عذر خویشتن خواهد
زود باشد نه دیرکام چنانک
دل شاه عدو شکن خواهد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - و قال ایضاً یمدحه
بزرگوارا! صدرا ! مرا چنان باید
که خاک پای تو بر اوج چرخ بفزاید
مرا خوشست که خاک درت که افسرماست
ببوسۀ لب خورشید و مه بیالاید
اگر نخواهد رای تو ، نیز نتواند
که دست شام بگل آفتاب انداید
خجسته نعل سمندت بصیقلی ماند
که وصمت کلف از روی ماه بزاید
خطاست ، نعل چه باشد، بابرویی ماند
که جبهۀ فلک از زیب آن بیاراید
عجب مدار که زرّین زبان شود چون شمع
کسی که دست ترا گاه جود بستاید
بصدهزار زبان آتش ارچه گوید من
چو طبع تیز توام، دان که ژاژ می خاید
که این بقطرۀ آبی بمیرد و هردم
هزار چشمۀ حیوان از آن برون آید
دهای تو بسر انگشت رای دوراندیش
گره گره زسر وی گوزن بگشاید
بهرکه بازخورد تفّ کینۀ تو چو شمع
وجود خویشتن از دیدگان بپالاید
بنوش داروی لطف تو بار یابد جان
کسی که او را افعّی فقر بگزاید
چو شاخ بید خلاف تو جمله تن تیغست
که تا چو سرو سردشمنت بپیراید
اگر اجازت یابد زحضرت عالی
رهی یکی طرف از حال خویش بنماید
حقوق خدمت و آنچ از نظایر اینست
که شرح قاعدۀ آن زبان بفرساید
شروع می نکنم اندر آن که تا لطفت
نگویدم که فلانی دراز می لاید
عجب بمانده ام از بخت خود که مولانا
ز روی لطف تفقّد شبی نفرماید
فلان کجا شد آخر؟ چه می خورد ؟ چونست؟
چرا بحضرت ما بیشتر نمی آید؟
سه سال در غم دل یار غار ما بودست
کنون بدولت ما چندگه برآساید
چو خاصگان اگرش تربیت نفرمایم
زعامیانش باری تمیز می باید
خود آن مگیر که بعد از سوابق خدمت
زصد هزار توقّع یکیم برناید
کسی بخدمت تو در سفر چنان نزدیک
چنین زحضرت تو دور در حضر شاید
پیاده یی که کند خدمت شه شطرنج
چو هفت منزل در خدمتش بپیماید
چو باز گردد دستور خاص شاه بود
چنانکه پهلو باپهلویش همی ساید
تو شاه عرصۀ فضلی من آن پیاده که او
بجز بخدمت تو هیچ سوی نگراید
از آن سپس که پیمود با تو هفت اقلیم
روا بود که کنون هم پیاده می آید؟
زحسن عهد تو نومید نیستم کآخر
چو حال بنده بداند برو ببخشاید
قرین مدّت عمر تو باد تا به ابد
هرآن نفس که زمانه زصبح برباید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - و قال ایضآ یمدحه و یذکر فیها احتراق الببوت
شکست پشت امید و نبود کار هنر
که از وفا و مروّت نمی دهند خبر
چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا
مگر که نوبت ایّام آمدست بسر
به بیوفایی معذور دار گردونرا
کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر
لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف
که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور
شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر
نشانده لعل بد ندانه های مژگان در
فرو گرفت در و بام دیده خون دلم
بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر
نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل
درون سینه بپرورده ام بخون جگر
ز سوز سینه دم سرد می زند خورشید
ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر
چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ
ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور
روا بود که بگریم ز گردش گردون
سزا بود که بنالم ز جنبش اختر
به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین
امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر
کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین
کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر
بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند
ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر
نشست کشتی دریا ز جود او برخشک
چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر
ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر
از آن شدست گهر در حمایت خنجر
زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح
زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید
به حرص آنکه کند در معالی تو منظر
ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس
ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر
برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را
بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر
حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم
نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر
ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن
بلی زدیده سبل محو می کند شکّر
کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟
که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر
فراغ بال هزار آدمی کند حاصل
همای عاطفتت چون بگستراند پر
حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت
ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر
اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند
غلام وار ریاحین بوستان یکسر
شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟
بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟
فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن
ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر
بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا
زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر
بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند
از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر
اگر چه زیور گوشست تا درست بود
جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر
ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای
چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر
شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان
که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر
چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای
که جرم اختر اقبال را نبود ضرر
تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود
در اعتدال هوای جهان فضل اثر
چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید
شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر
سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم
حکایت من خسته روان زیر و زبر
چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟
که هست نزد تو از آفتاب روشن تر
دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص
که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر
بر آستان تو کرده سپید موی سیاه
بداستان تو کرده سیه رخ دفتر
هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو
که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور
ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست
بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر
چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد
ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور
بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت
بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر
مدایح تو اگر چند در بسیط جهان
شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر
امید بنده چنان بد بحسن تربیت
که نظم من شود امروز در زمانه سمر
نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم
که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر
من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم
عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر
وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم
هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر
نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز
هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر
چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری
کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر
بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس
بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر
از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست
هزار سال بقای تو باد افزونتر
مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف
وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر
بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی
خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
منّت خدایرا که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب شهاب الدّین عزیزان الساوی
ای جناب تو قبلۀ احرار
مملکت را برایت استظهار
صدر عالم شهاب ملّت و دین
کر کفت غوطه می خورند بحار
لطف تو همچو ابرآب چکان
قهر تو همچو برق آتش بار
دست گردون قراضه های نجوم
کرده در پای همت تو نثار
کار یک شهر چون نگار شده
زان خط همچو صدهزار نگار
می دود چست با صفیر صریر
خامۀ تو که هست شیرین کار
برده لطف تو آب روی ختن
زده خلق تو کاروان تتار
جز زانگشت لطف تو نگشاد
پرده از چهرۀ عروس بهار
جز زبیم سخات بسته نشد
خون یاقوت در دل احجار
چرخ در جست و جوی پایۀ تو
آهنین پای گشته چون پرگار
مهر درآرزوی دیدارت
چشم زرین نهاده نرگس وار
گر کند روی در چمن خصمت
آورد شاخ نار آبی بار
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو در خلد منقار
بنهد آفتاب تیغ شعاع
گر کند هیبتت بروانکار
خنجر از دست بید بستاند
گر اشارت کنی بدست چنار
ای ز جاه تو آسمان برپای
وی ز رای تو روشنان برکار
اهل این خطّه را زدولت تو
یک زبانست و شکر صد خروار
کس ندادی نشان عمرانات
گرنبودی عنایتت معمار
حال من نیز نشنو از سر لطف
وآنگه آنرا فسانه یی پندار
منم آن طوطیی که گاه سخن
نادر افتد چو من شکر گفتار
از فنون هنر نیم خالی
وز علوم جهان کنم اخبار
مایه از شرع دارم ار چه مرا
هست در صفّ شاعران بازار
همچو صیت هنر نوازی تو
ذکر من سایرست در اقطار
نیست عیبم جز این که بر در کس
نکنم عرض خویشتن را خوار
شاعری قانعم بخود مشغول
خود و خلقی عیال و طفل چهار
نه فضولی کنم نه فتنه گری
نه سلام طمع نه قصد نقار
آن نگویم ز بهر کس هرگز
که بران واجب آید استغفار
سالها دام انتظار نهم
تا کنم هر مراد خویش شکار
بی سبب رنج خاطر چو منی
کس ندارد روا، تو نیز مدار
چیست این بی عنایتی با من ؟
چون تویی اهل فضل را غمخوار
عالم و شاعر و فقیه و ادیب
از تو دارند راتب و ادرار
من که این هر چهارم ،از تو چرا
خوف و تهدید دارم و آزار
هیچ سرور نگفت شاعر را
کانک دیگر کست بداد بیار
بخدایی که بر خزینۀ ملک
پاسبان کردن دولت بیدار
کانک گفتند حاسدان بغرض
در حق من زاندک و بسیار
همه کذب صریح و بهتانست
ورنه از فضل و دانشم بیزار
مفسدان خود کننده تسویلات
تو بخود راهشان مده زنهار
مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را ازآن منزّه دار
خود چه کار خزینه راست شود
از دو سه کهنه جبّه و دستار
نام من در جریدۀ صلتست
در دواوین خواجگان کبار
چون نویسند اندرین دیوان
در وجوه مصادرات و قرار
همّت صاحبی ز روی خرد
نه همانا پسندد این کردار
خیره احسب که مجرمست رهی
از پی کیست حلم و عفو و وقار؟
تو بزر میخری ثنا زآنها
که عیال منند در اشعار
بخر از من برایگان باری
وین زیانرا زسود کم مشمار
عوض زر ز من گهر بستتان
قیمتی تر ز گوهر شهوار
آمدم با حدیث موش که او
کرد خبث درون خویش اظهار
خود بیندازم از بغل گریه
کنم از ماجرای موش اخبار
گربۀ روزه دار بود آن موش
هم فریبنده شکل و هم طرار
موش چن منقلب شود شومست
شومی او بکرد اثر ناچار
ظنّم آن بد که شیر مردانرا
بشکنم خرد پنجۀ در پیکار
در خیالم نبد که خیره مرا
قصد موشی چنین کند افکار
هر کجا موش اژدها گردد
عندلیبان شوند بوتیمار
گر ایادی همه قروض بود
نیست قرضی بترز قرض الفار
دوسوارم بحیله بفرستاد
تا فرستد بدان سبب سه سوار
خود گرفتم که فاره المسکست
که ز غمّازیش نیاید عار
هم بیاید شکافن شکمش
تا برون اوفتد از او اسرار
بخدایی که او ز عطسۀ خوک
موش را کرد در جهان دیدار
برسولی که فتوی شرعش
موش را کرد هم طویلۀ مار
واجب القتل کرد موشانرا
ور بودشان درون کعبه قرار
کآنچه گفتند مفسدان بغرض
بر ضمیر رهی نکرد گذار
بشنو از بنده نکته یی سر تیز
که خلیدست در دلم چون خار
گرچه دندان موش بس تیزست
تیزتر زان زبان من صدبار
تو بحق نایب سلیمانی
حق هر یک بجای خود بگزار
کارموشان برآسمان بردی
جانب بلبلان فرو مگذار
باد تا انقراض دور فلک
ذات پاکت ز ملک برخوردار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - و له ایضا فی مذمة الشعراء
بچشم عقل نگه می کنم یمین ویساز
زشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و روان افگار
جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد
که بر محّک افاضل بود تمام عیار
برای پاکی لفظی شبی بروز آرد
که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار
چو شد تمام برد نزد ناتمام خری
که خود نداند کو شاعرست یا بیطار
پس آنگهی چو برو خواند و بوسه داد زمین
گر استماع فتد بعد منّتی بسیار
برون کنندش از خانه چون سگ از مسجد
خسیس مرتبت و خوار عرض و بی مقدار
چو پشت کرد، بهر یک ثنا که او آورد
درآورند بشعرش هزار عیب و عوار
یکیش خام طمع خواند و یکی بی نفس
یکی کلنگی گوید یکیش خوزی خوار
و گر بوعده ی بخشش باتّفاق الحال
خلاف عادتشان آتشی جهد ز خیار
بر آن امید که کاری برآید آن مسکین
بنقد از همه کاری برآید اوّل کار
خلاف وعده خود امکان ندارد امّا او
در انتظار و تردّد فتد مهی سه چهار
نه این طمع بتواند برید از آن وعده
نه آن بجزم بگوید بترک ده دینار
درین تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد
که عرضه کردن هریک از آن بود ناچار
هزار رمنّت و خواری تحمّل افتد بیش
کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار
پس آنگه از پی دفع صداع او روزی
فراکنند کسی را که کار او بگزار
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار
من آن بیشتر و خوبتر همی گویم
تو خود بعقل همی کن ازین قیاس و شمار
خدای بر تو بانصاف گو، نه گه خوردن
نکوترست زنان خوردن چنین صدبار؟
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجّل
که من ز حرص و طمع نیستم برین هنجار
وجوه کسب خود از شعر و شاعری نکنم
چو من اگر چه کم افتاد ناظم اشعار
نشسته بر سر گنج قناعتم شب و روز
نه من ز کس نه کس از من همی خورد تیمار
چو هست شکر کنم پس چو نیست صبر کنم
بران صفت که بود رسم مردم هشیار
چو عمر بر گذرست و زمانه بی فرجام
چه می کشم غم و رنج و چه می کنم آزار؟
عزیز اگرچه نیم خواری از کسی نکشم
توانگر ارچه نیم دارم از گدایی عار
چو راه باید رفتن براق به که حمار
چو ترک باید کردن دویست بد که هزار
بسازم این دو سه روزی بتلخ و شور که خود
بهر صفت که بود عمر می رسد بکنار
دل از امید فزونی تهی کنم زان پیش
که مرگ بر در اومیدها زند مسمار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - فی الامیر الاسفهسلّار مؤیّدالدّین اتابک یزد
سرورا در خدمتت کردم سفر
تا شوم از دیگران منظورتر
خود ندانستم گزین گونه شوم
دم بدم ز انعام تو مجهورتر
آنکه ترک خدمتت کردست هست
سعی او از سعی ما مشکورتر
وآنکه شد با دشمنت همداستان
نزد تو می بینمش معذورتر
آنکه در خانه مقیمست از تو هست
در بزرگی هر زمان مشهورتر
وانکه در خوارزم هم پهلوی تست
هست هر ساعت بجان رنجورتر
زین سپس کوشیم ما نیز اندر آن
تا که باشیم از جنابت دورتر
تو چو خورشیدی و ما همچون هلال
هر چه از تو دورتر پر نورتر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - وله ایصاً یمدحه
زهی بسیرت محمود در جهان مذکور
زهی بدیدۀ تعظیم از آسمان منظور
پناه اهل معانی و افتخار عراق
که باد عین کمال از جمال بخت تو دور
تویی بفیض کرم میزبان آن عالم
که آفتاب شد آنجا بسفلگی مشهور
درون منظرۀ وهم تست بیش از عقل
برون کنگرۀ مجدتست قصر قصور
زرشح طبعت ورتفّ خاطرت مه و مهر
چو نارو آبی مرطوب گشته و محرور
بساط حضر جاه و تو سندس افلاک
حریم صدر رفیع تو خانۀ معمور
صدای صیت توطی کرده طول و عرض وجود
لعاب کلک تو حل کرده مشکلات امور
عروس فکر تو خاتون آن شبانست
که مطبخیست درو آفتاب و مه مزدور
بپیش رای تو گر صبح کرد دم سردی
برو مگیری تو کان هست نقثة المصدور
بحسن رای صواب ارعلاج دهر کنی
نیاید ایچ در اطراف روزگار فتور
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست؟
اگر نشد بجگر گوشۀ عدوت آزور
بحلق صبح درون زان شود نفسها تیغ
که پیش نور ضمیر تو کرد دعوی نور
کند زمانه سجلْات چرخ را مطویّ
اگر دهند زدیوان قهر تو منشور
حسود لاف زنت را از آن سرپر باد
چه حاصلست بجز دست بسته چون طنبور؟
گر آفتاب کله گوشه بی تو بنماید
سپهر برکشد از سفت او غلالۀ نور
زهی مصالح گیتی بسعی تو منظوم
زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور
چنین که من ز هنرهای خویش محرومم
چه فایده که بود خطّْ دانشم موفور؟
چو گوش بخشش کر شد چه سود صیت هنر
چو غنچه کور دل آمد، چه سود لحن طیور
سزد که خوشۀ یاقوت منتظم دهیم
بعرض این سخنان چو لؤ لؤ منثور
اگر چه دختر رز چون گلست ترا دامن
ز شور بختی خادم چو غنچه شدمستور
حدیقۀ عنبی من ارچه سیرابست
ولیک حاصل ان بر عصیر شد مقصور
سیه چو گشت مرا ز انتظار خانۀ چشم
چو کان لعل کنم از تو خانۀ انگور
اگر چه زحمت بسیار میدهم هر وقت
مکارم تو همانا که داردم معذور
همیشه تا که بود کامکار بخت جوان
زرای پیر تو بادا زمانه را دستور
درآستین مرادت کلید لیل و نهار
برآستان بقایت سر سنین و شهور
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - وله ایضاً یمدحه
زهی چون خرد درجهان ناگزیر
حریم جنابت سپهر اثیر
ملک خسروشرق،شاه کیان
که در زیرگردون نداری نظیر
فلک راسرکلک توراز دار
ظفر را زبان سنانت سمیر
مظفّربراعدای دین خدای
که شرعت مشیرست وعقلت وزیر
جهان معانی محمّد توای
چوخنجرمبارز چو خامه دبیر
چوبنیاد عدل تودستت قوی
چودریای جود تو فضلت غزیر
به پیش گشادتوخارا کلیم
بنزد سخای تو دریا حقیر
رساند دمادم بمغز امید
دم خلق توبوی مشک وعبیر
درایّام عدل توآهو بره
زپستان شیران شود سیر شیر
بودضرب تیغت بر ایقاع او
چو کلکت زند ارغنونی صریر
چو دست تو یازد به تیغ وقلم
زهازه برآید زبهرام وتیر
چو گوهر ز پولاد جوشن کنی
نه چون غنچه بندی دل اندرحریر
اگربازمانه درشتی کنی
شب وروز برهم بدوزی بتیر
ببرّی بخنجر،گه آزمون
سپیدی ز شیر وسیاهی ز قیر
چوخصمت برآرد زدل بادسرد
عیان گرددت دوزخ و زمهریر
چوگیسوی جانان،دل عاشقان
کمندت کند گرد نان را اسیر
دلش پاره پاره شودچون انار
کراتیغ توبگذرد برضمیر
سزد پای تخت توبرشیر چرخ
اگرجای شیرست پای سریر
سنان توبر چهرۀ بدسگال
معصفر برآرد ز برگ زریر
چوپندخردمند در سینه ها
سنان توازروشنی جایگیر
چولفط حکیمان بگاه گشاد
خدنگ توازراستی دلپذیر
چوتفسیده گردد تنورمصاف
ز خون عدو خاک گرددخمیر
چوباشند بی زحمت گفت وگوی
میان دو لشکرخدنگان سفیر
بگرد اندرون چشمۀ آفتاب
چواندر حوادث ضمیر منیر
اجل را سوی جان تاریک خصم
بنورسنان تو باشد مسیر
به پیچد تن نیزه برخویشتن
چنان رودگانی بوقت زحیر
زپیراهن آهنین جوی خون
چوآتش که بدرخشدازآبگیر
زخون ،جوشن پردلان همچنان
که گلنارپاشد کسی برحصیر
ندارد زمان ونگردد زمین
ز پرخاش وزنعره داروگیر
چوازموج خون گل شودخاک راه
عصاسازد ازرمح توچرخ پیر
چنان برزره بگذردرمح تو
که ماری که او سرنهد در غدیر
زتیغت گریزان عدو در عدم
اجل درپی او دوان خیر خیر
سلب گرچه ده توکند چون پیاز
شود کوفته زیرگرزت چوسیر
ظفرمیدود واله ازچپّ وراست
که جان افکند در پناه امیر
زهی کاردانش زفضلت بلند
زهی چشم معنی زکلکت قریر
تو آن پادشاهی که بگزیده یی
صریرقلم را برآواز زیر
زجود تو محفوظ نزدیک و دور
زعدل توشاکر صغیر وکبیر
دعاگوی ازگردش روزگار
روانش اسیرست وقالب کسیر
دلی دارد ویک جهان درد دل
لبی دارد و صدهزاران زفیر
نه سامان نطق ونه برگ سکوت
نه پروای صبرونه روی نفیر
زبیدادگردون نامهربان
بدرگاه لطف تو شد مستجیر
همه اهل معنی عیال تواند
مرا همچو ایشان فرا خود پذیر
درین حضرت ار کرد گستاخیی
رگی کن وخرده بروی مگیر
سخن چون فرستم بنزدیک شاه
که نقدم نبهره ست وناقدبصیر
گزر تانباشد جهان رازمهر
زمهرت مبادا جهانرا گزیر
دلت شادمان باد وعمرت دراز
زملک تودست حوادث قصیر
بهرحال ایزدترا یارباد
فنعم الوکیل و نعم النّصیر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - وقال ایضاً فی النصیحة
ای دل تراکه گفت بدنیا قرارگیر
وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟
برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟
آمدحجاب هشت درخلدچارطبع
این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر
جای مقام نیست جهان،دل برومنه
خودرامسافری کن واین رهگذارگیر
تاکی دوی بگام هوس درقفای حرص؟
آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر
جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست توخودصدهزارگیر
تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟
این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر
نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز
اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر
خواهی که عیش خوش بودت،کاربرمراد؟
بانیستی بسازوکم کار و بارگیر
مارست مال دنیا، دنبال اومرو
دانی که چیست عاقبت کارمارگیر
چون روزگارکس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر
بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت
آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر
ناچارباتومرگ کنددست درکنار
خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر
برباد داد عمرتودنیای خاکسار
باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟
شادی گریزپای بود،دل درومبند
غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر
گربایدت که خواربودبرتوکارها
سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر
گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدارگیر
مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر
روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد
بگذارخلق را و درکردگار گیر
بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟
باقی عمر را زگذشته شمارگیر
برابلق زمانه سواری،ب هوش باش
کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر
غره مشو که گام بکام تو می زند
زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - وقال ایضاٌ و یصف الشیب
رسول مرگ زناگه بمن رسیدفراز
که کوس کوچ فروکوفتند،کاربساز
کمان پشت دوتاچون بزه درآوردی
زخویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
زگوش پنبه برون کن،بکارخودپرداز
میان پنبه وآتش کسی چوجمع نکرد
چه می کنی سرچون پنبه زاروآتش آز؟
چوصبح پیری پف کرد،شمع عمربمرد
اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز
بریخت آب حیات وبرفت باد بروت
نماندقوت پای وضعیف گشت آواز
بسوی خاک همی بایدت نمود سجود
کنون که قامت توشد دوتاچو بانگ نماز
نه هرکجاکه بودبرف،آتش افروزند؟
زبرف پیری شد سینۀ من آتش باز
ستون خیمۀ قالب کنم دودست ضعیف
چومن زپستی خرپشته رابرم بفراز
بپای خاستن ازدست برنمی خیزد
ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز
سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا
بخاک سر چو فرو شدکجا برآید باز؟
زضعف زانوی خودبوی مرگ می شنوم
زعجز چون سربینی نهم بزانو باز
سرم زآتش پیری بشمع ماندو زود
نهد اجل سراین شمع دردهانۀ گاز
تبارک الله ازآن میل من بروی نکو
تبارک الله ازآن قصدمن بزلف دراز
کنون چه گیسوی مشکین مراچه مارسیاه
کنون چه شعلۀ آتش مراچه شمع طراز
دریغ جان گرامی که رفت درسر تن
دریغ روزجوانی که رفت درتک وتاز
دریغ دیده که برهم نهادمی باید
کنون که چشم بکار زمانه کردم باز
دریغ وغم که پس ازشصت واندسال ازعمر
زناگهان بسفر میروم نه برگ ونه ساز
بصدهزارزبان گفت دررخم پیری
که این نه جای قرار است خیزوواپرداز
فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش
برآمدت زگریبان عجزسرمفراز
چوجلوگاه حواصل شدآشیانۀ زاغ
مکن بپرهوس درهوای دل پرواز
برون زکنج قناعت منه توپای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز
زآرزوی وهوس نفس خویش سیرمکن
درنده تربودآنگه که سیرگشت گراز
زخشم وشهوت،خودرا دد و ستور مکن
بحلم وعلم چوزیشان نمیشوی ممتاز
زپیش خودبفرست آنچه دوسترداری
که گم شودزتوهرچ از پس توماند باز
ترا بجز تن فانی وجان باقی نیست
زهرچه حاصل تست ازجهان هزل ومجاز
برای این تن فانی هزار رگ و نوا
بساختی،یکی ازبهرجان پاک بساز
چوشیرمردان،بامحنت وبلا خوکن
که بس زنانه متاعیست عیش ونعمت وناز
ز دانۀ دلت آمد ببارخوشۀ حرص
بجز نیاز چه آرد ببار تخم نیاز
چوآب گنده زمخرج،سوی نشیب مپوی
چوآب زنده زچشمه بسوی بالا یاز
توباحریف دغادست خون همی بازی
کمال فکربکارآروهیچ سهو مباز
چواستوارنباشد بنای عمرچه سود؟
چوپایدارنباشدبجاه ومال مناز
بعشق بازی این گنده پیر،هردوجهان
بباد دادی و با تو نشد دمی دمساز
عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست
برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز
بامر شرع تصرف درآفرینش کن
که ازحدود نشاید گذشت جز بجواز
نوازشی بکن اسلام راکه گشت غریب
نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟
رهامکن که سردیودرمیان باشد
بخلوتی که ترا با خدای باشد راز
تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو
زسود و مایه زیان آورد چنین انباز
ره سلامت اگرمی روی مجرد شو
که جز عنا نفزاید، ترا لباس وطراز
ببین که آبی خوشبوچوجامه پشمین کرد
حرام گشت برو کارد از ره اعزاز
بتیغ مطبخ ازآن مثله شدکه درپوشید
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز
زصدیکی چو نخواهدگرفت درتوسخن
همان به است که درموعظت کنم ایجاز
بگردن تورسدحلقۀ کمنداجل
توخواه نرمک بنشین وخواه تیز بتاز
درود باد ز ما برروان صاحب شرع
که برنبوت اومهرشددراعجاز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - و قال ایضاً یمدحه
هزار جان مقدّس غریق نعمت و ناز
نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز
بلند پایه بزرگی که دست بخشش او
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز
زهی چو آتش طبعم سپر فکنده بر آب
زرشک خاطر تو آفتاب آتشباز
تویی که پنجۀ نصرت بباغ پیروزی
همی کند در دولت بروی بخت تو باز
ز فیض طبع بود بخشش تو چون خورشید
نه همچو شمع که نوری دهد بسوز و گداز
اگر نه بانی کلکت کنند دمسازی
چهار تای عناصر نیاورند بساز
فروغ خاطر تو گر بخشت خام رسد
چو آبگینه دلش در میان نهد همه راز
سیه سپیدی توقیعت از جهان برداشت
سیاه کاری فقر و سپید کاری آز
خط تو سر قفا فاش میکند همه جای
ز مشک ناب عجب نیست گر بود غمّاز
بعهد معدلتت کی حدیث بط کردی ؟
اگر نبودی نادان و چشم دوخته باز
ز صبحدم همه تصدیق باشد و تحسین
سحرگهان که کنم ورد مدحتت آغاز
هلال وار سر از چنبر تو کی تابم؟
شعاع مهر تو در گردنم کمند انداز
رسید وقت که فریاد آن رسی صدرا
که جان ز غصه بداد و نمی دهد آواز
چو کار ساز همه کس تویی به مال و بجاه
تواضعی کن و یک دم بکار من پرداز
تو گیر خود که چو چنگم زدن همی سازد
چو ساعتی بزدی نیز یک دمم بنواز
چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس
برای صید چو من مرغ دانه یی در باز
چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟
شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز
منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم
بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز
اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی
مرا معانی باریک بس بود اعجاز
مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟
مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز
برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی
درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز
نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای
نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز
منم ز اهل هنر یادگار در عالم
حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز
زمانه خود پی کار منست فارغ باش
همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز
گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق
گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز
ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو
بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز
اگر ستوری بر آخور جوانمردی
رسد نوبت پیری بروزگار دراز
برون نراندش از پایگاه خود بجفا
گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز
وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط
ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز
ازین سخن غرض من منال مالی نیست
که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز
گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند
پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز
به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار
بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز
حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور
عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز
چو هست فرصت انعام مغتنم دارم
که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز
همیشه باد چنان کآورند سوی درت
گرفته کام جهان اختران بدندان باز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - وقال ایضاٌفی الموعظة
چه داری ای دل؟ازاین منزل ستم برخیز
چوشیرمردان اززیربارغم برخیز
گذشت دورجوانی هنوزدرخوابی
شب دراز بخفتی،سپیده دم برخیز
صدای نفخۀ صورت بگوش دل برسید
چوغافلان چه نشینی بزیروبم؟برخیز
نخست پشت خمیده شود،چو برخیزند
چوروزگارتراپشت دادخم،برخیز
زبیش وکم چوترازومباش زیروزبر
مکن تدنق وازبند بیش وکم برخیز
گرت هواست که چون آفتاب نوردهی
چوشمع تابسحرگه بیک قدم برخیز
قوای نفس توخون ریزومفسدندبطبع
توازمیان چنین قوم متهم برخیز
چهارضدراباهم تزاحمست اینجا
توخلوتی طلب،ازجای مزدحم برخیز
نه جایگاه نشستست این خراب آباد
چوباد ازسردود و غبار و نم برخیز
زپای حرص بننشسته یی دمی یک روز
بپای عذرشبی ازسرندم برخیز
چوکوس هرکه شکم بنده گشت،زخم خورد
گرت بلای شکم نیست،چون علم برخیز
مساز دام مگس گیر بر ره ضعفا
چوعنکبوت، تونیزازسر شکم برخیز
طرب سرای بهشت ازپی توساخته اند
چرانشسته یی ازغم چنین دژم؟برخیز
فرشتگان فلک سجده می برند ترا
نشسته یی زسگان می کشی ستم،برخیز
زمحدثات بنگذشته کی قدم باشد؟
تویی حجاب بزرگ،از ره قدم برخیز
بخاک توده فرودآمدی وبنشستی
توبیش ازاینی ای صدرمحتشم،برخیز
اگرچه اینجا ازخاک خوارترشده یی
بشهر تو چو توکس نیست محترم،برخیز
چوهیچ دردسری ازتودفع می نکند
مکش تو بیهده دردسرحشم،برخیز
مخرغروردم صبح ودام شب،زنهار
نه مرغ زیرکی؟از راه دام ودم برخیز
نتیجۀ طمع وخشم،مدح وذم باشد
فرشته خو شو وز بند مدح وذم برخیز
به تیغ جورت اگرپی کنند همچوقلم
بسر بخدمت این راه،چون قلم برخیز
بمردمی وهنرآدمی مکرم شد
چو بر تو خود نکشیدند این رقم، برخیز
توکیستی که بری نام مردمی؟بنشین
توچیستی که زنی لاف ازکرم؟ برخیز
نخواهی آنکه چوسکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد،ازسردرم برخیز
نه زیرکان همه برخاستند از سرخویش
چولاف میزنی از زیرکی،توهم برخیز
دمی زعمرتوصدجان نازنین ارزد
بهرزه ضایع کردیش دم بدم برخیز
چو پیرگشتی یا ایها المزمل خوان
نه جای وقت صبوحست ای صنم برخیز
بساط عمرابد از پی تو گسترده ست
بکوش باخود وازشه ره عدم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم بنگذارند
باختیار خوداز پیش لاجرم برخیز
بصبحدم که درآیی زخواب مستی طبع
بیاد دار که چندت بگفته ام برخیز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - و قال ایضآ یمدحه
ای هنر پروری که ذات ترا
کس ندیدست عیب و همتا نیز
تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسارست کان و دریا نیز
از سخای تو گشت گوهر دار
تیغ فولاد و سنگ خارا نیز
از مریدان خاص درگه تست
خرد پیرو بخت برنا نیز
جمع الفاظ و نظم مدحت تو
آسمان کرده و ثریّا نیز
کوه در خدمتت کمر بستست
کوه را خود چه قدر، جوزا نیز
باد بر تو مبارک و میمون
چون شب دوش روز فردا نیز
ای که از روی ورای تو مه و مهر
هر دو شرمنده اند و رسوا نیز
بثنای تو ناطقست مرا
یک زبان نی ، که هفت اعضا نیز
چون همه ساز سروری داری
بنده را باز جو در اثنا نیز
هم ز اسباب خواجگی باشد
شاعری فحل و شعر زیبا نیز
ید بیضا نمایم و سخنم
بد نباشد مگر بسودا نیز
بر من خسته پار بی موجب
ترشی کرده یی و صفرا نیز
وینک امسال هم بر آن منوال
میکنی زان حدیث مبدا نیز
لاجرم نیست از سخات مرا
بهره چه، زهرۀ تمنّا نیز
بنده بیرون از آنکه مادح تست
بولایت کند تولّا نیز
زحمت حضرت ار چه کم کردست
هم در آن خدمتست اینجا نیز
می کنند از سیه گری قومی
با همه کس پلاس و با ما نیز
این همه روزها که کید ضعیف
پنهان کرده اند و پیدا نیز
آنچنان بوده ام که از حیرت
بخودم هم نبود پروا نیز
گر چپه من خود مقصّرم ، طلبم
هم نفرمود رای اعلا نیز
گر تو از بنده قرض می خواهی
بخطا، یا نه خود بعمدا نیز
هم عفا الله لطف تو کآخر
در شماری گرفت ما را نیز
از تو تشریف بود، عیب از ماست
که نداریم زرّ و کالا نیز
ورنه از بندگان مفلس خویش
قرض خواهست حق تعالی نیز
وانگهش قرض گرچه می ندهند
رزقشان می کند مهیّا نیز
منم آن بینوا که از ثروت
خواجگان را کنم مواسا نیز
چشم بد دور از چو من مردی
که ازینها ام و از آنها نیز
بود حاصل ز حضرت تو مرا
شرف خدمت و تماشا نیز
گشت بر بسته این طریق از آنک
روی آنم نماند و یارا نیز
وگرم هیچ روی آن بودی
تهنیت رفتی و تقاضا نیز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
زبان چگونه گشایم بذکر شکر و سپاس
که حشمت تو فرو بست دست و پای حواس
رسید قدر تو جایی که نیز نبساود
بساط جاه ترا دست و هم و پای قیاس
زهی ز خدمت تو آسمان بلند محل
زهی ز سایۀ تو آفتاب روی شناس
امام روی زمین و پناه و پشت جهان
نظام خطّۀ اسلام و پیشوای اناس
همت تواضع و حلم و همت شهامت ورای
همت کفایت طبع و همت مهابت و باس
بروی شرع بر از مسند تو خال سیاه
بدست کان ز سخای تو محضر افلاس
تو رکن کعبهۀ شرعی و گرد بارگهت
حطیم وار خمیدست این بلند اساس
حسود جاه توگر نیست جز که روبین تن
شود ز صدمت بأست میان فرو چون طاس
لطافت تو ولی را مفّرحی چو امید
مهابت تو عدو راست دلشکن چون یاس
چگونه زاد ز طبع تو دّ نا سفته؟
که هست خاطر پاک تو جوهر الماس
گشاده رویی خصمت دلیل بسته دلیست
چنانکه کوفتگی را طراوت کرباس
کرم ز ساحت ایّام بود مستوحش
و لیک با دم خلق تو یافت استیناس
چو آسمان بدوصد دیده، حزم بیدارت
شب جهان را از حادثات دارد پاس
چو خوشه خصم تو جوجو شدست از آنکه تنش
شدست آزده از تیر غم چو خوشه ز داس
ترا که خاک در از چشم خلق نیست دریغ
دریغ کی بودت زرّ و سیم و این اجناس؟
ز فرط لطف و تواضع گمان برد همه کس
که نعل مرکب تو جرم ماه راست مماس
ز روی نخوت، خصم تو با دلی پر درد
بهرزه بادی در سر گرفته چون آماس
بجود یک ره و ده ره دلت بنشیند
مگر که طبع ترا هست در سخا وسواس
ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت
خمیده پشت و شکم خار و ژاژ خای چو داس
بگاه تیغ زدن، مهر زرد و لرزانست
که بر زمانه فکندست هیبت تو هراس
عدو ز حدّ خری گام زاستر ننهد
هزار سال اگر میرود چو گاو خراس
تو آفتابی و منشور تو بیاض نهار
چو ماهت ار چه رسید از سواد لیل لباس
همان مثال سویدا و جوهر جانست
شریف ذات تو در کسوت بنی العبّاس
اگر نه مردم چشم شریعتی ز چه روی
بدین لباس تو مخصوصی از کرم ام النّاس
عجب مدار که در پوشد اندرین معرض
سیه گلیم حسود تو جامه یی ز پلاس
همیشه تا دهن صبح بر کند ثوبا
سحرگهان که زند مغز آفتاب عطاس
مباد مهر جلال ترا کسوف و زوال
مباد صبح بقای تو منقطع انفاس
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - و قال ایضاً
بخشید خواجه دوش مرا اسب خاص خویش
و انصاف این بود همه از طبع مکرمش
و ربا ورم نداری آنک برو ببین
اسبیست تنگ بسته و لیکن بر آخورش
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - وقال ایضاً یمدح الامیر الکبیر السعّید ضیاء الدّین احمد بن ابی بکر البیا بانکی
درست گشت همانا شکستگّی منش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
دل شکسته بزلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش
دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهدمنش
دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب به بیند میان انجمنش
ندانم این همه درپاشی از کجا کردی؟
اگر بچشم من اندر نیامدی دهنش
زجای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چونارونش
دلم چنان برخ و خال او برآشفتست
که شد چو لاله رخ و خال پاره یی زتنش
بخون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش ؟
چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش
در آب روشن اگر دیده یی تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش
صبا بعهد رخش بر چمن نمی گذرد
که نیست بارخ او بیش برگ نسترنش
اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند مست در چمنش
کله ز بهر چه بر خاک می زند لاله ؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟
بریخت خون جهانیّ و خود چه ها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش
ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش بدست خویشتنش
دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر سخنش
بمدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کرده اند دهان پر ز گوهر عدنش
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش
ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش
چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش
زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش ز منش
چو مشک را جگر از بوی زلف او بر سوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش
لطیف تر ز خیالست در دماغ عدو
اگر چه هست گران گرز استخوان شکنش
پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
بهر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، زرمح باب زنش
منافقی که زتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپخی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش زرمح باب زنش
منافقی که رتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد ب رپای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
عقیق را جگرازبیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش
اگر پرد بپر کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان توطعمۀ زغنش
زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش
چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
بگاه مدح تو یابند عاجز لگنش
چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گرددنوای خارکنش
بفرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
بامتحان ز من خسته جانن ممتحنش
تواردی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بر مزنش
ظهیر اگر چه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش
که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش
اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ارکژست تو چون زلف برقفا فکنش
بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
و گر دهند مه و آفتاب در ثمنش
چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش
دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مردوزنش