عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت
خونابه درون پوست می‌باید داشت
دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم
از بهر دل تو دوست می‌باید داشت
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
گر دست تو در خون روانم باشد
مندیش که آن دم غم جانم باشد
گویم چه گناه از من مسکین آمد
کو خسته شد از من، غم آنم باشد
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷
در خرقهٔ توبه آمدم روزی چند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند
ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند
وز یاد برفتم سخن دانشمند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
آنان که پریروی و شکر گفتارند
حیفست که روی خوب پنهان دارند
فی‌الجمله نقاب نیز بیفایده نیست
تا زشت بپوشند و نکو بگذارند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
کس عیب نظر باختن ما نکند
زیرا که نظر داعی تنها نکند
بیکار بهیمه‌ای و کژ طبع کسی
کو فرق میان زشت و زیبا نکند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
هر چند که عیبم از قفا می‌گویند
دشنام و دروغ و ناسزا می‌گویند
نتوان به حدیث دشمن از دوست برید
دانی چه؟ رها کنیم تا می‌گویند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳
گر تیر جفای دشمنان می‌آید
دل تنگ مکن که دوست می‌فرماید
بر یار ذلیل هر ملامت کاید
چون یار عزیز می‌پسندد شاید
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر
دلداری خلق هرچه بیش اولیتر
ای دوست به دست دشمنانم مسپار
گر می‌کشیم به دست خویش اولیتر
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز
تو خود به کمال خلقت آراسته‌ای
پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا آتش عشق برکن و خانه بسوز
مستوری و عاشقی به هم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶
گر بیخبران و عیبگویان از پس
منسوب کنندم به هوی و به هوس
آخر نه گناهیست که من کردم و بس
منظور ملیح دوست دارد همه‌کس
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
منعم که به عیش می‌رود روز و شبش
نالیدن درویش نداند سببش
بس آب که می‌رود به جیحون و فرات
در بادیه تشنگان به جان در طلبش
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
همسایه که میل طبع بینی سویش
فردوس برین بود سرا در کویش
وآن را که نخواهی که ببینی رویش
دوزخ باشد بهشت در پهلویش
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۰
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن
یا دوست گزین به دوستی یا دشمن
نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست
آسانتر ازان که بینمش با دشمن
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
گیرم که به فتوای خردمندی و رای
از دایرهٔ عقل برون ننهم پای
با میل که طبع می‌کند چتوان کرد؟
عیبست که در من آفریدست خدای
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
کی دانستم که بی خطا برگردی؟
برگشتی و خون مستمندان خوردی
بالله اگر آن که خط کشتن دارد
آن جور پسندد که تو بی‌خط کردی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
گر دشمن من به دوستی بگزینی
مسکین چه کند با تو به جز مسکینی
صد جور بکن که همچنان مطبوعی
صد تلخ بگو که همچنان شیرینی
سعدی : در نیایش خداوند
سرآغاز
به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز
نه گردن کشان را بگیرد به فور
نه عذرآوران را براند به جور
وگر خشم گیرد ز کردار زشت
چو بازآمدی ماجرا در نوشت
اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی
وگر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش
وگر بنده چابک نباشد به کار
عزیزش ندارد خداوندگار
وگر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری
ولیکن خداوند بالا و پست
به عصیان در رزق بر کس نبست
دو کونش یکی قطره از بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد به حلم
ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
اگر بر جفا پیشه بشتافتی
که از دست قهرش امان یافتی؟
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی ملکش از طاعت جن و انس
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
لطیف کرم گستر کارساز
که دارای خلق است و دانای راز
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی در برش
گلستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل
گر آن است، منشور احسان اوست
ور این است، توقیع فرمان اوست
پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود
به تهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم
وگر در دهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم
به درگاه لطف و بزرگیش بر
بزرگان نهاده بزرگی ز سر
فروماندگان را به رحمت قریب
تضرع کنان را به دعوت مجیب
بر احوال نابوده، علمش بصیر
به اسرار ناگفته، لطفش خبیر
به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد گیتی بر آب
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده‌ست بر آب صورتگری؟
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل و لعل در شاخ پیروزه رنگ
ز ابر افکند قطره‌ای سوی یم
ز صلب افکند نطفه‌ای در شکم
از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سرو بالا کند
بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
مهیاکن روزی مار و مور
اگر چند بی‌دست و پایند و زور
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟
دگر ره به کتم عدم در برد
وز انجا به صحرای محشر برد
جهان متفق بر الهیتش
فرومانده از کنه ماهیتش
بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای جمالش نیافت
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار
چه شبها نشستم در این سیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
نه ادراک در کنه ذاتش رسید
نه فکرت به غور صفاتش رسید
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید
که خاصان در این ره فرس رانده‌اند
به لااحصی از تک فرومانده‌اند
نه هر جای مرکب توان تاختن
که جاها سپر باید انداختن
وگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیش در دهند
یکی باز را دیده بردوخته‌ست
یکی دیدها باز و پر سوخته‌ست
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
وگر برد، ره باز بیرون نبرد
بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبرده‌ست کشتی برون
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی
تأمل در آیینهٔ دل کنی
صفایی به تدریج حاصل کنی
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
به پای طلب ره بدان جا بری
وز آنجا به بال محبت پری
بدرد یقین پرده‌های خیال
نماند سراپرده الا جلال
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست
در این بحر جز مرد راعی نرفت
گم آن شد که دنبال داعی نرفت
کسانی کز این راه برگشته‌اند
برفتند بسیار و سرگشته‌اند
خلاف پیمبر کسی ره گزید
که هرگز به منزل نخواهد رسید
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
سعدی : در نیایش خداوند
در سبب نظم کتاب
در اقصای گیتی بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشه‌ای یافتم
ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم
چو پاکان شیراز، خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر این خاک باد
تولای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم
دریغ آمدم زان همه بوستان
تهیدست رفتن سوی دوستان
بدل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند
مرا گر تهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرین‌تر از قند هست
نه قندی که مردم بصورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند
چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدل است و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای
دوم باب احسان نهادم اساس
که منعم کند فضل حق را سپاس
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور
چهارم تواضع، رضا پنجمین
ششم ذکر مرد قناعت گزین
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت
نهم باب توبه است و راه صواب
دهم در مناجات و ختم کتاب
به روز همایون و سال سعید
به تاریخ فرخ میان دو عید
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج
بمانده‌ست با دامنی گوهرم
هنوز از خجالت سر اندر برم
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلندست در باغ و پست
الا ای هنرمند پاکیزه خوی
هنرمند نشنیده‌ام عیب جوی
قبا گر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان
تو گر پرنیانی نیابی مجوش
کرم کار فرمای و حشوم بپوش
ننازم به سرمایهٔ فضل خویش
به دریوزه آورده‌ام دست پیش
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم
تو نیز ار بدی بینیم در سخن
به خلق جهان آفرین کار کن
چو بیتی پسند آیدت از هزار
به مردی که دست از تعنت بدار
همانا که در پارس انشای من
چو مشک است کم قیمت اندر ختن
چو بانگ دهل هولم از دور بود
به غیبت درم عیب مستور بود
گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی در اوست
سعدی : در نیایش خداوند
محمد بن سعد بن ابوبکر
اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر
به دولت جوان و به تدبیر پیر
به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو دلیر و به دل هوشمند
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار
به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت محل ثریا ببرد
زهی چشم دولت به روی تو باز
سر شهریاران گردن فراز
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه در
تو آن در مکنون یکدانه‌ای
که پیرایهٔ سلطنت خانه‌ای
نگه‌دار یارب به چشم خودش
بپرهیز از آسیب چشم بدش
خدایا در آفاق نامی کنش
به توفیق طاعت گرامی کنش
مقیمش در انصاف و تقوی بدار
مرادش به دنیا و عقبی برآر
غم از دشمن ناپسندت مباد
ز دوران گیتی گزندت مباد
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار
ازان خاندان خیر بیگانه دان
که باشند بدگوی این خاندان
زهی دین و دانش، زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد
نگنجد کرمهای حق در قیاس
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟
خدایا تو این شاه درویش دوست
که آسایش خلق در ظل اوست
بسی بر سر خلق پاینده دار
به توفیق طاعت دلش زنده دار
برومند دارش درخت امید
سرش سبز و رویش به رحمت سپید
به راه تکلف مرو سعدیا
اگر صدق داری بیار و بیا
تو منزل شناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو
چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان
مگو پای عزت بر افلاک نه
بگو روی اخلاص بر خاک نه
بطاعت بنه چهره بر آستان
که این است سر جاده راستان
اگر بنده‌ای سر بر این در بنه
کلاه خداوندی از سر بنه
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال
چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش
که پروردگارا توانگر تویی
توانای درویش پرور تویی
نه کشور خدایم نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه خیرآید از من به کس؟
دعا کن به شب چون گدایان به سوز
اگر می‌کنی پادشاهی به روز
کمر بسته گردن کشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندهٔ حق گزار