عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت
که هیچکس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست
بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
ز چیست کاهل هنر را نمی کنی تمییز؟
تو نیز نه به هنر در زمانه ممتازی؟
به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
اگر چه تلخ بود یک سخن ز من بشنو
چنانک آن را دستور حال خودسازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در روی
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به رد مظلمه دیگری نپردازی
که هیچکس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست
بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
ز چیست کاهل هنر را نمی کنی تمییز؟
تو نیز نه به هنر در زمانه ممتازی؟
به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
اگر چه تلخ بود یک سخن ز من بشنو
چنانک آن را دستور حال خودسازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در روی
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به رد مظلمه دیگری نپردازی
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
عشق چون دل سوی جانان می کشد
عقل را در زیر فرمان می کشد
شرح نتوان داد اندر عمرها
آنچه جان از جور جانان می کشد
تا کشید از خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان می کشد
چرخ بر دوش از مه نو،غاشیه
از بن سیّ و دو دندان می کشد
کور دل ماها که می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان می کشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان می کشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب از ان چاه زنخدان می کشد
با چنین حسن ار وفایی داشتی
کار ما آخر چنین نگذاشتی
دست گیر ای جان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهر جان بر زر گذشت
گفتی از پس مرگ تو باشد وصال
هم نبود و مدتی دیگر گذشت
چند گویی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سرگذشت
از لب تو بلعجب تر پاسخت
کان چنان تلخست و بر شکر گذشت
وای توکت خون من در گردنست
ورنه نیک و بد مراهم درگذشت
جان چو سنگین بود تاثیری نکرد
ورنه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دنیا افکند
تا مرا در بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
تا مگر این کار در پا افکند
دل به حیله می برد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دانم از بهر امید
بر ره امروز و فردا افکند
از فراقش ذره ای گر کم شود
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقش
باوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود سعد روزگار
کز وجودش خاست سعد روزگار
ای زلطفت جان اغانی یافته
وی زجودت از امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید؟
نه جهانت هیچ ثانی یافته؟
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
سوسن آزاد اندر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
در جهان امروز بُردابُرد توست
دولت و اقبال تیغ آورد توست
از بیانش در مکنون می جهد
وز بنانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ درفشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره جوی جوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله ای کز مهر گردون می جهد
با کف گوهرنشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین فلک چون می رود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می چهد
دست و طبعش آن چنان راد آمدند
کان و بحر از وی به فریاد آمدند
منبر از وعظت ممکن می شود
مسند از دستت مزین می شود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن می شود
روز بدعت از تو تیره می شود
چشم ملت از تو روشن می شود
هرکجا تو برگشادی روز نطق
گوهر از لفظ تو خرمن می شود
هر سری کز چنبرت بیرون شده ست
ریسمانش طوق گردن می شود
پیش تیغ تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن می شود
هم ز فر دولت توست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود
صبح اگر بی رای تو یک دم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
یارب این دولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو ابر از قهر تو بگریست خصم
چون دهان گل لبت پر خنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
پر ز در لفظ تو آگنده باد
تند باد خشم و قهرت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین تو رخشنده شد
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز تو عیدست قربان تو خصم
این چنین عیدی تو را فرخنده باد
تا زچرخ آمد دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور باد
چشم بد از روزگارش دور باد
عقل را در زیر فرمان می کشد
شرح نتوان داد اندر عمرها
آنچه جان از جور جانان می کشد
تا کشید از خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان می کشد
چرخ بر دوش از مه نو،غاشیه
از بن سیّ و دو دندان می کشد
کور دل ماها که می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان می کشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان می کشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب از ان چاه زنخدان می کشد
با چنین حسن ار وفایی داشتی
کار ما آخر چنین نگذاشتی
دست گیر ای جان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهر جان بر زر گذشت
گفتی از پس مرگ تو باشد وصال
هم نبود و مدتی دیگر گذشت
چند گویی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سرگذشت
از لب تو بلعجب تر پاسخت
کان چنان تلخست و بر شکر گذشت
وای توکت خون من در گردنست
ورنه نیک و بد مراهم درگذشت
جان چو سنگین بود تاثیری نکرد
ورنه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دنیا افکند
تا مرا در بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
تا مگر این کار در پا افکند
دل به حیله می برد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دانم از بهر امید
بر ره امروز و فردا افکند
از فراقش ذره ای گر کم شود
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقش
باوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود سعد روزگار
کز وجودش خاست سعد روزگار
ای زلطفت جان اغانی یافته
وی زجودت از امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید؟
نه جهانت هیچ ثانی یافته؟
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
سوسن آزاد اندر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
در جهان امروز بُردابُرد توست
دولت و اقبال تیغ آورد توست
از بیانش در مکنون می جهد
وز بنانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ درفشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره جوی جوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله ای کز مهر گردون می جهد
با کف گوهرنشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین فلک چون می رود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می چهد
دست و طبعش آن چنان راد آمدند
کان و بحر از وی به فریاد آمدند
منبر از وعظت ممکن می شود
مسند از دستت مزین می شود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن می شود
روز بدعت از تو تیره می شود
چشم ملت از تو روشن می شود
هرکجا تو برگشادی روز نطق
گوهر از لفظ تو خرمن می شود
هر سری کز چنبرت بیرون شده ست
ریسمانش طوق گردن می شود
پیش تیغ تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن می شود
هم ز فر دولت توست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود
صبح اگر بی رای تو یک دم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
یارب این دولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو ابر از قهر تو بگریست خصم
چون دهان گل لبت پر خنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
پر ز در لفظ تو آگنده باد
تند باد خشم و قهرت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین تو رخشنده شد
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز تو عیدست قربان تو خصم
این چنین عیدی تو را فرخنده باد
تا زچرخ آمد دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور باد
چشم بد از روزگارش دور باد
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۱
بر جهان شکرهای بسیار است
کهقزل ارسلانجهاندار است
اوست آن پادشاه کز سر تیغ
خون فشاند چنانکه برق از میغ
رایش ار با فلک به کین آید
پشت خورشید در زمین آید
عالم از جود او توانگر شد
بوستان در لباس ششتر شد؟
نرگس از زر نهاد بر سر تاج
لاله از لعل برفکند دواج
شاخ سوسن کشید خنجر سیم
ابر بر آب ریخت دُر یتیم
من مسکین مستمند هنوز
همچنان بر قرار اول روز
تیر محنت بخَست سینه من
بر شد از نیستی خزینه من
چون بدین گفتنم نیاز آمد
مثلی لایقم فراز آمد
عالِمی بر فراز منبر گفت:
که: چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سپید را زگناه،
بخشد ایزد به ریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید،
باشد اندر پناه ریش سپید
مردکی سرخ ریش حاضر بود
دست در ریش زد چو این بشنود
گفت: ما خود درین شمار نه ایم
در دو عالم به هیچ کار نه ایم!
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است
دولتت تا به حشر باقی باد
مهر و ماهت ندیم و ساقی باد
چه زبان دارد ار شود به مثل
در جهان کار شاعری به خلل
کهقزل ارسلانجهاندار است
اوست آن پادشاه کز سر تیغ
خون فشاند چنانکه برق از میغ
رایش ار با فلک به کین آید
پشت خورشید در زمین آید
عالم از جود او توانگر شد
بوستان در لباس ششتر شد؟
نرگس از زر نهاد بر سر تاج
لاله از لعل برفکند دواج
شاخ سوسن کشید خنجر سیم
ابر بر آب ریخت دُر یتیم
من مسکین مستمند هنوز
همچنان بر قرار اول روز
تیر محنت بخَست سینه من
بر شد از نیستی خزینه من
چون بدین گفتنم نیاز آمد
مثلی لایقم فراز آمد
عالِمی بر فراز منبر گفت:
که: چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سپید را زگناه،
بخشد ایزد به ریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید،
باشد اندر پناه ریش سپید
مردکی سرخ ریش حاضر بود
دست در ریش زد چو این بشنود
گفت: ما خود درین شمار نه ایم
در دو عالم به هیچ کار نه ایم!
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است
دولتت تا به حشر باقی باد
مهر و ماهت ندیم و ساقی باد
چه زبان دارد ار شود به مثل
در جهان کار شاعری به خلل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴ - فصل در اخلاق - خطاب به خود
نزاری ز پاکیزه کاران درای
ز پاکان و پاکیزهکاران سرای
ملایک صفت باش کز مُهلکات
ز اخلاق پاکیزهیابی نجات
به فکر و به قول و عمل پاک باش
تفاخر به آتش مکن خاک باش
گراز خود برون آمدی باک نیست
که در بیخودی آتش و خاک نیست
همه نور محضی همه جانِ پاک
نه آبی نه آتش نه بادی نه خاک
من و تو غمامیم و نفس آفتاب
تو از پیش باری برافگن نقاب
ببین تا چه بینی به چشم عیان
اگر تو نباشی ولی در میان
همه نفس باشی نباشی غمام
همه نور بینی نبینی ظلام
چو از خویشتن باز پرداختی
مکان سدره المنتهی ساختی
عیان در عیان و نهان در نهان
چه باشد چه گویم دگر وا رهان
ز پاکان و پاکیزهکاران سرای
ملایک صفت باش کز مُهلکات
ز اخلاق پاکیزهیابی نجات
به فکر و به قول و عمل پاک باش
تفاخر به آتش مکن خاک باش
گراز خود برون آمدی باک نیست
که در بیخودی آتش و خاک نیست
همه نور محضی همه جانِ پاک
نه آبی نه آتش نه بادی نه خاک
من و تو غمامیم و نفس آفتاب
تو از پیش باری برافگن نقاب
ببین تا چه بینی به چشم عیان
اگر تو نباشی ولی در میان
همه نفس باشی نباشی غمام
همه نور بینی نبینی ظلام
چو از خویشتن باز پرداختی
مکان سدره المنتهی ساختی
عیان در عیان و نهان در نهان
چه باشد چه گویم دگر وا رهان
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۶ - پیری بطلب - در تسلیم
یکی پیر رهبر طلب ای جوان
که راه از پسش پیش بردن توان
بدو ده زمام و برون شو ز خود
نداری دگر کار با نیک و بد
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی
مشو پس رو غولِ وهم و خیال
به افسون خربط مرو در جوال
محقّق دگرگونه دارد سخن
معّول مکن بر مزلزل ، مکن
مکن اقتدا جز به مرد خدا
قیاس تو غول است نه مقتدا
به حق بازیابی مُحق را نخست
دگر باره حق از مُحق شد درست
کسی مقتدا در امامت نکوست
که نور خدا در دل پاک اوست
بدان نور یابی خلاص از ظلام
تتبع بدان نور کن و السلام
که راه از پسش پیش بردن توان
بدو ده زمام و برون شو ز خود
نداری دگر کار با نیک و بد
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی
مشو پس رو غولِ وهم و خیال
به افسون خربط مرو در جوال
محقّق دگرگونه دارد سخن
معّول مکن بر مزلزل ، مکن
مکن اقتدا جز به مرد خدا
قیاس تو غول است نه مقتدا
به حق بازیابی مُحق را نخست
دگر باره حق از مُحق شد درست
کسی مقتدا در امامت نکوست
که نور خدا در دل پاک اوست
بدان نور یابی خلاص از ظلام
تتبع بدان نور کن و السلام
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۸ - سبب نظم کتاب
بقا باد این هر دو را بی شمار
بلند اختر و بختِ فرخنده بار
به نیک اختری بهرهمند از حیات
رسیده به کام از بنین و بنات
چو کردند در عنفوان شباب
هوای سماع و نشاط شراب
به رسم جوانان نوخاسته
عزب خانهی خلوت آراسته
به آب رز آلوده دامان و دست
زمن محترز بوده مخمور و مست
چو اخلاط باهم سران داشتند
به اوقات دستی در آن داشتند
چو خود بوده بودم در آن گرد و درد
به یک رو ندانستم انکار کرد
به وعظ متین و به اندرز چُست
در عیب گفتم ببندم نخست
مگر پس روِ استقامت شوند
نصیحت به گوش خرد بشنوند
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که از بهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را به نام
اگر بخت دستور باشد مدام
بلند اختر و بختِ فرخنده بار
به نیک اختری بهرهمند از حیات
رسیده به کام از بنین و بنات
چو کردند در عنفوان شباب
هوای سماع و نشاط شراب
به رسم جوانان نوخاسته
عزب خانهی خلوت آراسته
به آب رز آلوده دامان و دست
زمن محترز بوده مخمور و مست
چو اخلاط باهم سران داشتند
به اوقات دستی در آن داشتند
چو خود بوده بودم در آن گرد و درد
به یک رو ندانستم انکار کرد
به وعظ متین و به اندرز چُست
در عیب گفتم ببندم نخست
مگر پس روِ استقامت شوند
نصیحت به گوش خرد بشنوند
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که از بهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را به نام
اگر بخت دستور باشد مدام
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۹ - تضمین بیت شیخ اجل سعدی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۰ - حرمت شراب
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۵ - هدایت پدر
پدر رحمت الله چو آگاه شد
که دستم ز تدبیر کوتاه شد
به من گفت جان پدر هوش دار
به سمع رضا پندِ من گوش دار
جهان دیده و تجربت کردهام
بسی سرد و گرم جهان خوردهام
جوانی و ناباکی و بیخودی
بود ضدّ دانایی و بخردی
ولی چون در آیند ازین پهن دشت
برین پل ضرورت بباید گذشت
بیاموزمت شرط می خوارگی
بر آن جمله خو کُن به یک بارگی
که دستم ز تدبیر کوتاه شد
به من گفت جان پدر هوش دار
به سمع رضا پندِ من گوش دار
جهان دیده و تجربت کردهام
بسی سرد و گرم جهان خوردهام
جوانی و ناباکی و بیخودی
بود ضدّ دانایی و بخردی
ولی چون در آیند ازین پهن دشت
برین پل ضرورت بباید گذشت
بیاموزمت شرط می خوارگی
بر آن جمله خو کُن به یک بارگی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۶ - تبویب کتاب
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۷ - سه اندزر
سه باب است هر سه مبیّن کنم
به عین الحقایق معیّن کنم
نخستین بدان ای عزیز پدر
که از خوی بد کرد باید حذر
تغافل مکن لااُبالی مباش
از الحمدلله خالی مباش
به صدرِ جهان با بزرگان نشست
ز اخلاق پاکیزه دادست دست
خصوصا به بزم نشاط شراب
که معموریش هست در، در خراب
بدصدِر ملوک و سلاطین مخواه
که خود را در اندازی از هر پگاه
ندامت بود حاصل آن ندیم
که در صدر خلوت بود مستقیم
خطرناکتر زان مقامی مخواه
که باشی یکی از ندیمان شاه
ولی چون در افتادی و چاره نیست
به بیچاره در چاره بیغاره نیست
به سر در بیفتی به پای علو
باسفل مکن در تراجع غلو
گشاده جبین باش و بسته میان
که شاگرد خدمت نبیند زیان
به غمزه مکن سوی مطرب نگاه
معاذ الله از تهمت پادشاه
به حرمت سر خدمت افگنده پیش
به عزت نگه داشته حَدِّ خویش
روانیست بسیار برخواستن
دگر مجلسی هر دم آراستن
مکن سردهی تا توانی قبول
که زود از تو گردند دلها ملول
خصوصا اولوالامر بر زید و عمرو
تحاشی کن البتّه از نهی و امر
نگویی بسی و نباشی خموش
نگه دار حدِّ توسّط بکوش
نه خاموش بودن به یک بار نیک
نه بسیار گفتن به تکرار نیک
نگویی سخن تا نپرسند، به
چو گفتی به تکرار زحمت مده
چو گفتن و نیکو نیامد سخن
به اصلاح کلپتره کوشش مکن
گرانی مکن زود ره گیر پیش
مخور بیش البتّه از حدِّ خویش
برون آی بیچشم و گوش و زبان
نکو بشنو اندرزِ این مهربان
دویم قوم دیگر ز آزادگان
جوانان و یاران و همزادگان
حریفانِ شایستۀ پُر هنر
پسندیده اخلاقِ نیکو سیر
ظریفان روشندل و تازهروی
همه نکتهگیران همه بذلهگوی
بر آواز چنگ و دف و عود و نی
شب و روز بر دستشان جام می
به رسم ضیافت به توزیع و دور
به پای علم خوردن و دستِ جور
موافق به آئین هر قوم باش
به نقل و شراب و به انواع آش
به لطفِ عمیم و به لفظِ شریف
نگهدار حدِّ ندیم و حریف
به هزل اندکی میل کردن رواست
که طبعِ جوان مایل هزلهاست
هجا خود پسندیدۀ عقل نیست
اگر عاقلّی بیش خود برمهایست
به امثال و اشعار و ابیات خوش
روایات نغز و حکایات خوش
سماع خوش و نغمۀ دلگشای
علیالجمله خوش باش و خوشدار جای
به عین الحقایق معیّن کنم
نخستین بدان ای عزیز پدر
که از خوی بد کرد باید حذر
تغافل مکن لااُبالی مباش
از الحمدلله خالی مباش
به صدرِ جهان با بزرگان نشست
ز اخلاق پاکیزه دادست دست
خصوصا به بزم نشاط شراب
که معموریش هست در، در خراب
بدصدِر ملوک و سلاطین مخواه
که خود را در اندازی از هر پگاه
ندامت بود حاصل آن ندیم
که در صدر خلوت بود مستقیم
خطرناکتر زان مقامی مخواه
که باشی یکی از ندیمان شاه
ولی چون در افتادی و چاره نیست
به بیچاره در چاره بیغاره نیست
به سر در بیفتی به پای علو
باسفل مکن در تراجع غلو
گشاده جبین باش و بسته میان
که شاگرد خدمت نبیند زیان
به غمزه مکن سوی مطرب نگاه
معاذ الله از تهمت پادشاه
به حرمت سر خدمت افگنده پیش
به عزت نگه داشته حَدِّ خویش
روانیست بسیار برخواستن
دگر مجلسی هر دم آراستن
مکن سردهی تا توانی قبول
که زود از تو گردند دلها ملول
خصوصا اولوالامر بر زید و عمرو
تحاشی کن البتّه از نهی و امر
نگویی بسی و نباشی خموش
نگه دار حدِّ توسّط بکوش
نه خاموش بودن به یک بار نیک
نه بسیار گفتن به تکرار نیک
نگویی سخن تا نپرسند، به
چو گفتی به تکرار زحمت مده
چو گفتن و نیکو نیامد سخن
به اصلاح کلپتره کوشش مکن
گرانی مکن زود ره گیر پیش
مخور بیش البتّه از حدِّ خویش
برون آی بیچشم و گوش و زبان
نکو بشنو اندرزِ این مهربان
دویم قوم دیگر ز آزادگان
جوانان و یاران و همزادگان
حریفانِ شایستۀ پُر هنر
پسندیده اخلاقِ نیکو سیر
ظریفان روشندل و تازهروی
همه نکتهگیران همه بذلهگوی
بر آواز چنگ و دف و عود و نی
شب و روز بر دستشان جام می
به رسم ضیافت به توزیع و دور
به پای علم خوردن و دستِ جور
موافق به آئین هر قوم باش
به نقل و شراب و به انواع آش
به لطفِ عمیم و به لفظِ شریف
نگهدار حدِّ ندیم و حریف
به هزل اندکی میل کردن رواست
که طبعِ جوان مایل هزلهاست
هجا خود پسندیدۀ عقل نیست
اگر عاقلّی بیش خود برمهایست
به امثال و اشعار و ابیات خوش
روایات نغز و حکایات خوش
سماع خوش و نغمۀ دلگشای
علیالجمله خوش باش و خوشدار جای