عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
حکمتهای نهفته در صورت انسان
و بعد از آن تأمل کن در روی آدمی ببین که آفریدگار چگونه آن را زینت داده است به آنچه از برای آن ضروری و در کار است از جبهه و جبین و ابرو و محاسن و بینی و دهان .
و محاسن را حسن مرد و قبح زن کرد و از برای بینی دو سوراخ گشوده و قوه شامه را در آن قرار داده تا به واسطه آن روایح نیک و بد را از هم امتیاز دهد و از آن سوراخها هوای صاف و خنک را به دل جذب و هوای حار و متعفن را دفع نماید، و فضلاتی که در دماغ حاصل می شود از آنها دفع شود و چون دفع فضلات موجب سد منفذ می شد و جذب و دفع هوا متعسر می گردید چنان قرار داده که پیوسته یکی از دو سوراخ به جهت استنشاق هوا، و دیگری محل دفع فضلات باشد و از این جهت، غالبا یک از این دو مفتوح، و دیگری فی الجمله مسدود است و دهان را گشاده و زبان را در آن نهاده و آن را ترجمان دل کرد، و کیفیت تکلم را به لغتهای مختلفه به آن آموخته، و مخرج هر حرفی را به آن نشان داده، و دهان را مرکب از دو فک گردانید، و از برای آنها مفصلی قرار داده، به نوعی که فک زیرین مانند آسیا گردش می کند و طعام را خرد می نماید و فک بالا را ساکن کرد، به خلاف آسیا که سنگ بالا در گردش است حکمت در این آن است که کاسه سر، که محل دماغ و حواس است، بر فک بالا قرار دارد، چنانچه اگر آن متحرک بود حواس مضطرب و مغشوش می گشت.
و در این دو فک دندانهای بسیار نصب کرد، چون در منظوم، با صفهای آراسته و سرهای مساوی و ترتیب نسق و لون حسن و بیخ محکم، و شکلهای آن را به مقتضای مصلحت مختلف گردانید، بعضی را پهن و عریض، چون دندانهای آسیا، تا غذا به سبب آنها جائیده گردد و بعضی را تیز تا هر چه محتاج به پاره کردن باشد با آنها پاره کند، مانند دندانهای پیش که آنها را رباعیات گویند و بعضی را متوسط میان اینها، تا آنچه محتاج به شکستن باشد به آنها بشکند، و چون جائیدن غذا موقوف به این بود که در زیر دندانها گردش کند، و آنچه جائیده شده به فضای دهن آمده، و آنچه نجائیده به زیر دندان آید، زبان را دلالت نمود که در آن وقت اطراف و جوانب دهان «طوف کند، و غذا را از میان دهان به زیر دندان نقل کند، و در حلقوم قوه بلع را خلق نمود، تا بعد از جائیدن طعام آن را بلع کند، و چون اکثر غذاها خشک بود و بلع آن ممکن نبود، در زیر زبان چشمه ای جاری آفرید، تا آب از آن به قدر احتیاج به دهان آید، و غذا به وسیله آن خمیر شده بلع شود و در اقصای دهان حنجره را خلق کرده، و حنجره ها را در تنگی و گشادگی و همواری و زبری و بلندی و کوتاهی مختلف گردانید، تا به آن واسطه صداهائی که بیرون می آید مختلف باشد، و مشتبه به یکدیگر نگردند و بعد از آن گردن را کشید و سر را بر آن سوار کرد، و آن را مرکب ساخت از هفت مهره مجوف منطبقه بر یکدیگر، و چون بیشتر منفعت گردن بر حرکت کردن است مفاصل و مهره های آن را روان خلق کرد، و آنها را به رگ و پی بسیار بر هم بسته محکم گردانید.
و محاسن را حسن مرد و قبح زن کرد و از برای بینی دو سوراخ گشوده و قوه شامه را در آن قرار داده تا به واسطه آن روایح نیک و بد را از هم امتیاز دهد و از آن سوراخها هوای صاف و خنک را به دل جذب و هوای حار و متعفن را دفع نماید، و فضلاتی که در دماغ حاصل می شود از آنها دفع شود و چون دفع فضلات موجب سد منفذ می شد و جذب و دفع هوا متعسر می گردید چنان قرار داده که پیوسته یکی از دو سوراخ به جهت استنشاق هوا، و دیگری محل دفع فضلات باشد و از این جهت، غالبا یک از این دو مفتوح، و دیگری فی الجمله مسدود است و دهان را گشاده و زبان را در آن نهاده و آن را ترجمان دل کرد، و کیفیت تکلم را به لغتهای مختلفه به آن آموخته، و مخرج هر حرفی را به آن نشان داده، و دهان را مرکب از دو فک گردانید، و از برای آنها مفصلی قرار داده، به نوعی که فک زیرین مانند آسیا گردش می کند و طعام را خرد می نماید و فک بالا را ساکن کرد، به خلاف آسیا که سنگ بالا در گردش است حکمت در این آن است که کاسه سر، که محل دماغ و حواس است، بر فک بالا قرار دارد، چنانچه اگر آن متحرک بود حواس مضطرب و مغشوش می گشت.
و در این دو فک دندانهای بسیار نصب کرد، چون در منظوم، با صفهای آراسته و سرهای مساوی و ترتیب نسق و لون حسن و بیخ محکم، و شکلهای آن را به مقتضای مصلحت مختلف گردانید، بعضی را پهن و عریض، چون دندانهای آسیا، تا غذا به سبب آنها جائیده گردد و بعضی را تیز تا هر چه محتاج به پاره کردن باشد با آنها پاره کند، مانند دندانهای پیش که آنها را رباعیات گویند و بعضی را متوسط میان اینها، تا آنچه محتاج به شکستن باشد به آنها بشکند، و چون جائیدن غذا موقوف به این بود که در زیر دندانها گردش کند، و آنچه جائیده شده به فضای دهن آمده، و آنچه نجائیده به زیر دندان آید، زبان را دلالت نمود که در آن وقت اطراف و جوانب دهان «طوف کند، و غذا را از میان دهان به زیر دندان نقل کند، و در حلقوم قوه بلع را خلق نمود، تا بعد از جائیدن طعام آن را بلع کند، و چون اکثر غذاها خشک بود و بلع آن ممکن نبود، در زیر زبان چشمه ای جاری آفرید، تا آب از آن به قدر احتیاج به دهان آید، و غذا به وسیله آن خمیر شده بلع شود و در اقصای دهان حنجره را خلق کرده، و حنجره ها را در تنگی و گشادگی و همواری و زبری و بلندی و کوتاهی مختلف گردانید، تا به آن واسطه صداهائی که بیرون می آید مختلف باشد، و مشتبه به یکدیگر نگردند و بعد از آن گردن را کشید و سر را بر آن سوار کرد، و آن را مرکب ساخت از هفت مهره مجوف منطبقه بر یکدیگر، و چون بیشتر منفعت گردن بر حرکت کردن است مفاصل و مهره های آن را روان خلق کرد، و آنها را به رگ و پی بسیار بر هم بسته محکم گردانید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عجایب دستگاه گوارش
پس تفکر کن در عجایب معده، و آلاتی که از برای اکل و هضم و طبخ غذا خلق کرده، و ملاحظه کن، بر سر حلقوم طبقاتی قرار داده که در وقت فرو بردن طعام گشوده می شود و بعد از بلع سر به هم آورده و فشرده می گردد، تا غذا از دهلیز مری به معده وارد شود و معده را چون دیگی آفریده، و در آن حرارتی خلق فرمود که به سبب آن غذا پخته شود، و به آن حرارت و حرارتی که از جگر و سپرز و صلب و پیه محیط به معده از اطراف، به معده می رسد، غذا در معده پخته می شود، و شبیه می گردد به آب کشک غلیظ، و آن را «کیلوس» می گویند و چون باید صافی و خالص آن به جگر بالا رود، و در آنجا بعد از طبخ دیگر تقسیم به اعضا شود، خداوند حکیم رءوف در سمت معده رگهائی آفرید، که آنها را «ماساریقا گویند، و لطیف کیلوس از دهان ماساریقا داخل آنها می شود، و ماساریقا متصل است به رگی دیگر که آن را باب الکبد گویند، که یک طرف آن به جگر نفوذ کرده است، و از سر آن رگهای بسیار مانند مو منشعب گشته، و در اجزای جگر منتشر است، و آنها را عروق لیفیه خوانند پس خالص کیلوس به ماساریقا و از آنجا به باب الکبد و از آن به عروق لیفیه می ریزد و از آنجا جگر آن را می مکد و به خود جذب می کند و آن را طبخ دیگر می دهد، و از این طبخ چهار چیز از کیلوس حاصل می شود:
یکی مانند کف، و آن صفراست و دیگری زردی، و آن سوداست، و سوم چون سفیده تخم و آن بلغم است و چهارم صاف و خالص اینها و آن خونی است آبناک منتشر در عروق لیفیه.
و از آنجا که اگر صفرا و سودا و بلغم و آبناکی مخلوط به خون باشد، مزاج بدن فاسد می شود، خالق حکیم دو کلیه و زهره و سپرز آفرید و هر یک را گردنی داد که گردن خود را به سوی جگر دراز کرده اند، و گردن کلیتین متصل است به رگی که از «حدبه جگر سر برآورده است، و کلیتین به وسیله آن گردن، آن رطوبت و آبناکی را که به خون ممزوج است به جانب خود می کشند، و اندک خونی که باید غذای کلیتین شود نیز با آن رطوبت جذب می کند، و چون آن رطوبت به کلیتین رسید خون و چربی که با آن هست کلیتین به جهت غذای خود ضبط، و باقی آن را که آب صاف است به مثانه دفع می کند و از آنجا به مخرج بول می ریزد و بیرون می آید.
و گردن زهره و سپرز در جگر داخل است و زهره صفرا را به خود جذب می کند و می ریزد به «امعاء»، و چون صفرا حدتی دارد امعا را می گزد و آن را می فشرد و به حرکت می آورد تا دردی کلیوس را که در معده مانده بود از مخرج غایط دفع کند و آن صفرا نیز با آن دردی دفع می شود، و زردی غایط به این سبب است.
و سپرز از گردن خود سودا را به سوی خود می کشد و در سپرز ترشی و قبضی از برای آن حاصل می شود و سپرز هر روز قدری از آن را به دهان معده می فرستد تا معده را از گرسنگی آگاه سازد و خواهش غذا را به حرکت آورد و بعد از آن با دردی کلیوس از مخرج غایط دفع می شود.
و اما خون صاف، پس از رگی عظیم که از حدوبه کبد روئیده شده و از برای آن شعب بسیار است و هر شعبه نیز شعبی دیگر دارد به اعضا بالا می رود و به آن قسمتی مقرر تقسیم می گردد و از آن گوشت و استخوان و سایر اعضاء متکون می شود.
و اما بلغم در جگر نضج می یابد و خون می گردد و بلغم همچنان که در جگر حاصل می شود در معده از طبخ اول نیز متکون می گردد و همراه کلیوس به جگر می رود، و می شود که بعضی از آن در امعاء باقی بماند و حدت صفرا آن را پاک کرده با غایط بیرون می آورد و بعضی از آن باقی با آب دهان دفع می شود و گاهی از سر فرود می آید و به سرفه و مثل آن مندفع می گردد.
یکی مانند کف، و آن صفراست و دیگری زردی، و آن سوداست، و سوم چون سفیده تخم و آن بلغم است و چهارم صاف و خالص اینها و آن خونی است آبناک منتشر در عروق لیفیه.
و از آنجا که اگر صفرا و سودا و بلغم و آبناکی مخلوط به خون باشد، مزاج بدن فاسد می شود، خالق حکیم دو کلیه و زهره و سپرز آفرید و هر یک را گردنی داد که گردن خود را به سوی جگر دراز کرده اند، و گردن کلیتین متصل است به رگی که از «حدبه جگر سر برآورده است، و کلیتین به وسیله آن گردن، آن رطوبت و آبناکی را که به خون ممزوج است به جانب خود می کشند، و اندک خونی که باید غذای کلیتین شود نیز با آن رطوبت جذب می کند، و چون آن رطوبت به کلیتین رسید خون و چربی که با آن هست کلیتین به جهت غذای خود ضبط، و باقی آن را که آب صاف است به مثانه دفع می کند و از آنجا به مخرج بول می ریزد و بیرون می آید.
و گردن زهره و سپرز در جگر داخل است و زهره صفرا را به خود جذب می کند و می ریزد به «امعاء»، و چون صفرا حدتی دارد امعا را می گزد و آن را می فشرد و به حرکت می آورد تا دردی کلیوس را که در معده مانده بود از مخرج غایط دفع کند و آن صفرا نیز با آن دردی دفع می شود، و زردی غایط به این سبب است.
و سپرز از گردن خود سودا را به سوی خود می کشد و در سپرز ترشی و قبضی از برای آن حاصل می شود و سپرز هر روز قدری از آن را به دهان معده می فرستد تا معده را از گرسنگی آگاه سازد و خواهش غذا را به حرکت آورد و بعد از آن با دردی کلیوس از مخرج غایط دفع می شود.
و اما خون صاف، پس از رگی عظیم که از حدوبه کبد روئیده شده و از برای آن شعب بسیار است و هر شعبه نیز شعبی دیگر دارد به اعضا بالا می رود و به آن قسمتی مقرر تقسیم می گردد و از آن گوشت و استخوان و سایر اعضاء متکون می شود.
و اما بلغم در جگر نضج می یابد و خون می گردد و بلغم همچنان که در جگر حاصل می شود در معده از طبخ اول نیز متکون می گردد و همراه کلیوس به جگر می رود، و می شود که بعضی از آن در امعاء باقی بماند و حدت صفرا آن را پاک کرده با غایط بیرون می آورد و بعضی از آن باقی با آب دهان دفع می شود و گاهی از سر فرود می آید و به سرفه و مثل آن مندفع می گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
نگاهی به چگونگی خلقت دستها و انگشتان
پس نظری گشای و دو دست آدمی را بنگر که چگونه خالق حکیم آنها را کشیده تا به هر مطلبی که آدم خواهد دراز کند، و کف آن را پهن نمود و پنج انگشت نصب فرمود و هر انگشتی را بر سه قسم کرد و ابهام را در یک طرف قرار داد و چهار انگشت دیگر را در طرف دیگر، به نوعی که ابهام بر آنها محیط می شد و اگر اولین و آخرین جمع شوند که در وضع انگشتان و درازی و کوتاهی آنها نوعی دیگر فکرکنند که بهتر از این نوع از جهت زینت و مصلحت باشد یا مثل آن، نمی توانند، زیرا که به این ترتیب قابل گرفتن و دادن و سایر مصالح است، اگر آن را پهن کنی طبقی است نمایان و اگر جمع کنی گرزی است گران و از جمع آنها بعد از پهن کردن هر چه خواهی می گیری و از پهن نمودن بعد از جمع هر چه اراده کنی می دهی، اگر کفچه خواهی از آن سازی و اگر صندوقچه اراده کنی از آن پردازی اگر ابهام را بر سبابه نهی هر چه خواهی به آن پاره کنی و اگر سبابه را راست بداری به آنچه خواهی اشاره کنی اگر عددی را ضبط خواهی از آن توانی و اگر مکانی را خواهی بروبی میسرت گردد به آسانی و غیر اینها از منافع محسوسه.
و سر انگشتان را زینت داد به ناخن تا حافظ آنها باشد و چیزهای خرد را که سر انگشت نمی تواند برچیند از آن بردارد و بدن خود را با آن بخارد و دلالت نمود دست بی شعور را به مکانی که می خارد، به نوعی که بی فحص و تجسس، خود را به آنجا می رساند، اگر چه در خواب یا حالت غفلت باشد، و اگر خواهی آن مکان را به ذی شعوری نشان دهی به آن برنمی خورد.
و سر انگشتان را زینت داد به ناخن تا حافظ آنها باشد و چیزهای خرد را که سر انگشت نمی تواند برچیند از آن بردارد و بدن خود را با آن بخارد و دلالت نمود دست بی شعور را به مکانی که می خارد، به نوعی که بی فحص و تجسس، خود را به آنجا می رساند، اگر چه در خواب یا حالت غفلت باشد، و اگر خواهی آن مکان را به ذی شعوری نشان دهی به آن برنمی خورد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
ترکیب خلقت و آفرینش پا
و از برای هر شخصی دو پای آفرید مرکب از ران و ساق و قدم، و هر یک به شکلی خاص و ترکیبی مخصوص، تا به هر جا که خواهد حرکت کند و اگر اندکی تغییر در ترکیب یا شکل یا وضع یکی از اینها به هم رسد امر حرکت مختل می گردد و آنها را ستون بدن و مرکب تن قرار داد و تن را بر آنها سوار کرد و همه این عجایب و غرایب را که اندکی از بسیار، و عشری از اعشار عجایب بدن انسان است از قطره ای نطفه خلق کرد در ظلمت رحم و اگر پرده در پیش نمی بود و نظر بر آن می افتاد می دیدی که نقوش و خطوط و رسوم در اعضاء در پی یکدیگر بر آن ظاهر می شوند و نه نقاشی ظاهر و نه قلمی پیداست فسبحانه سبحانه جل شأنه.
بود نقش دل هر هوشمندی
که باشد نقشها را نقشبندی
بود نقش دل هر هوشمندی
که باشد نقشها را نقشبندی
ملا احمد نراقی : باب چهارم
نقش قوه خیال و واهمه و عاقله
تأمل کن در قوه خیال بی عرضه ای که قابل قسمت نیست چگونه در یک طرفه العین آسمان و زمین را به هم می نوردد و از مشرق به مغرب می دود.
و قوه واهمه را ببین که چگونه در یک لحظه چندان معانی دقیقه و امور خفیه را استنباط می کند.
و متخیله را نگر که این معانی را با هم جمع و ترکیب، و از میان آنها آنچه موافق مصلحت است جدا می کند.
و بعد از فراغ از سیر عالم بدن و ملاحظه عجایب مملکت تن قدمی در عالم نفس مجرد گذار و نظر کن که با وجود اینکه از آلایش مکان منزه است چگونه احاطه به بدن کرده و مشغول تدبیر امر او گشته با آنکه از شناخت خود عاجز است انواع علوم از برای او حاصل می گردد، و احاطه به حقایق اشیاء می کند، و به قوت عقل و عمل تصرف در ملک و ملکوت می نماید و از هنگام تعلق آن به نطفه گندیده تا زمان اتصالش به ملکوت اعلا و احاطه اش به حقایق اشیاء هر روز در تماشای مقامی و نشأه ای و در سیر طوری و درجه ای، با آنکه خود یک عالم است جمع میان عالم سباع و بهائم و شیاطین و ملائکه کرده و جمیع موجودات «غاشیه طاعتش بر دوش نهاده، سباع درنده حکم او را تابع، و مرغان پرنده در پیش او خاضع و خاشع، و دیو و جن را به زنجیر خدمتکاری می بندد و کواکب و ارواح را به رشته تسخیر می کشد او را صوتی هم می رسد که به نغمات خوش، عقلا را مدهوش، و حیوانات را بی هوش می سازد و او را طبعی حاصل می شود که به اشعار دلکش، دل می رباید، به لحظه ای فکر، صنعتی عجیب اختراع، و به ساعتی تأمل، حرفتی غریب ابداع می نماید.
چون بدن به خوب رفت به اطراف عالم سیر می کند و باشد که به جواهر روحانیه متصل و امور آینده را از آنها فراگیرد و گاه در قوت به مرتبه ای رسد که در مواد کاینات تأثیر کند و هر چیزی را به هر صورتی که خواهد بنماید، هو را ابر سازد، و از ابر باران فرو ریزد، به التفاتی قومی را نجات دهد، و به دعائی طایفه ای را هلاک سازد، با ملائکه صحبت دارد و خود را در یک ساعت به چندین صورت بنماید، گاهی پادشاهی قهار گردد و ربع مسکون را به زیر نگین درآورد و زمانی پیغمبر مرسلی گردد و از خطه خاک تا محیط افلاک را به چنبر اطاعت کشد.
پس ای جان برادر اگر از خواب غفلت بیداری و از مستی طبیعت هشیاری، دیده بصیرت بگشای و قدرت پروردگار عظیم را تماشا کن که نطفه گندیده را که حال آن را دانستی به کجا می رساند و چه حکمتها و چه عجایب در آن ظاهر می سازد.
چو دیدی کار رو در کار کرار
قیاس کارگر از کار بردار
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
و آنچه اشاره به آن شد از غرایب و مصالح عالم انسانیت اگر چه قطره ای است از دریای بی پایان عجایب آن ولیکن آگاه می سازد آدمی را از کیفیت تفکر و تأمل در صنایع صانع حکیم.
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «صورت انسانی بزرگترین حجتهای خداست بر خلق، و آن کتابی است که به ید قدرت خود آن را نوشته و هیکلی است که به مقتضای حکمت خود بنا کرده، در آن صور جمیع موجودات عالم ملک و ملکوت جمع است و نمونه ای است از جمیع علومی که در لوح محفوظ ثبت است و آن گواه و شاهد است بر اموری که از نظر حسی پنهان است و حجت است بر هر که منکر خالق منان است و انسان کامل را راهی است راست که به هر چیز می رساند و صراطی است کشیده میان بهشت و دوزخ».
و قوه واهمه را ببین که چگونه در یک لحظه چندان معانی دقیقه و امور خفیه را استنباط می کند.
و متخیله را نگر که این معانی را با هم جمع و ترکیب، و از میان آنها آنچه موافق مصلحت است جدا می کند.
و بعد از فراغ از سیر عالم بدن و ملاحظه عجایب مملکت تن قدمی در عالم نفس مجرد گذار و نظر کن که با وجود اینکه از آلایش مکان منزه است چگونه احاطه به بدن کرده و مشغول تدبیر امر او گشته با آنکه از شناخت خود عاجز است انواع علوم از برای او حاصل می گردد، و احاطه به حقایق اشیاء می کند، و به قوت عقل و عمل تصرف در ملک و ملکوت می نماید و از هنگام تعلق آن به نطفه گندیده تا زمان اتصالش به ملکوت اعلا و احاطه اش به حقایق اشیاء هر روز در تماشای مقامی و نشأه ای و در سیر طوری و درجه ای، با آنکه خود یک عالم است جمع میان عالم سباع و بهائم و شیاطین و ملائکه کرده و جمیع موجودات «غاشیه طاعتش بر دوش نهاده، سباع درنده حکم او را تابع، و مرغان پرنده در پیش او خاضع و خاشع، و دیو و جن را به زنجیر خدمتکاری می بندد و کواکب و ارواح را به رشته تسخیر می کشد او را صوتی هم می رسد که به نغمات خوش، عقلا را مدهوش، و حیوانات را بی هوش می سازد و او را طبعی حاصل می شود که به اشعار دلکش، دل می رباید، به لحظه ای فکر، صنعتی عجیب اختراع، و به ساعتی تأمل، حرفتی غریب ابداع می نماید.
چون بدن به خوب رفت به اطراف عالم سیر می کند و باشد که به جواهر روحانیه متصل و امور آینده را از آنها فراگیرد و گاه در قوت به مرتبه ای رسد که در مواد کاینات تأثیر کند و هر چیزی را به هر صورتی که خواهد بنماید، هو را ابر سازد، و از ابر باران فرو ریزد، به التفاتی قومی را نجات دهد، و به دعائی طایفه ای را هلاک سازد، با ملائکه صحبت دارد و خود را در یک ساعت به چندین صورت بنماید، گاهی پادشاهی قهار گردد و ربع مسکون را به زیر نگین درآورد و زمانی پیغمبر مرسلی گردد و از خطه خاک تا محیط افلاک را به چنبر اطاعت کشد.
پس ای جان برادر اگر از خواب غفلت بیداری و از مستی طبیعت هشیاری، دیده بصیرت بگشای و قدرت پروردگار عظیم را تماشا کن که نطفه گندیده را که حال آن را دانستی به کجا می رساند و چه حکمتها و چه عجایب در آن ظاهر می سازد.
چو دیدی کار رو در کار کرار
قیاس کارگر از کار بردار
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
و آنچه اشاره به آن شد از غرایب و مصالح عالم انسانیت اگر چه قطره ای است از دریای بی پایان عجایب آن ولیکن آگاه می سازد آدمی را از کیفیت تفکر و تأمل در صنایع صانع حکیم.
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «صورت انسانی بزرگترین حجتهای خداست بر خلق، و آن کتابی است که به ید قدرت خود آن را نوشته و هیکلی است که به مقتضای حکمت خود بنا کرده، در آن صور جمیع موجودات عالم ملک و ملکوت جمع است و نمونه ای است از جمیع علومی که در لوح محفوظ ثبت است و آن گواه و شاهد است بر اموری که از نظر حسی پنهان است و حجت است بر هر که منکر خالق منان است و انسان کامل را راهی است راست که به هر چیز می رساند و صراطی است کشیده میان بهشت و دوزخ».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عجله و شتابزدگی و مذمت آن
صفت هفتم عجله و شتابکاری است، که آدمی به مجرد اینکه امری به خاطر او خطور کند اقدام بر آن نماید بدون آنکه اطراف آن را ملاحظه نماید، و در عاقبت آن تأمل کند و این از کم دلی و ضعف نفس است و از راههای بزرگ شیطان است و آن لعین، بسیاری از فرزندان آدم را با این صفت به هلاکت رسانیده.
و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «شتابکاری از جانب شیطان است، و تأنی در کارها از جانب خداوند منان» و در روایات وارد است که «چون عیسی بن مریم علیه السلام متولد شد همه شیاطین به پیش ابلیس که رئیس ایشان است رفتند و گفتند امروز همه بتها سرنگون شده ابلیس گفت: البته حادثه ای واقع شده است بایستید تا تفحص کنیم پس به پرواز آمد و مشرق و مغرب را طوف کرد و چیزی نیافت، تا رسید به موضعی که عیسی متولد شده بود دید ملائکه دور او را گرفته اند، پس برگشت به نزد لشکر خود و گفت: امشب پیغمبری به دنیا آمده است، و هیچ زنی آبستن نشده و وضع حمل او نگردید مگر اینکه من در نزد او حاضر بودم بجز این شخص، و امید برگیرید از اینکه بعد از این دیگر کسی بت پرستی کند، و لیکن راه فرزندان آدم را به شتابکاری و سبکی و بی وقعی بزنید» و اخبار در مذمت این صفت از حد متجاوز است و سر در شدت مذمت آن، آن است که عمل هر کس باید به بصیرت و بینائی باشد، و عاقبت آن را ملاحظه کند، و این موقوف است بر تأمل و تأنی و این صفت مانع تأمل است.
و مکرر به تجربه رسیده است که هر امری که بی تأمل از آدمی سرزد باعث خسران و زیان، و فاعل آن نادم و پشیمان می شود و هر کاری که به تثبت و تأنی کرده می شود هیچ پشیمانی در آن نیست و همین در مذمت این صفت بس است که هر عجول سبکی در نظرها خوار و در دلها بی وقع و بی اعتبار است و کسی که اندک تأمل نماید می فهمد که باعث کلی، در فروختن دین به دنیا، و معاوضه کردن نعیم آخرت و پادشاهی ابد به مزخرفات این عاریت سرا، شتابکاری و عجله است، زیرا که چون نفس انسانی از «عالم امر برخاسته و در سلسله ایجاد، اقرب مخلوقات است به موجد کل، پس بالاترین لذات از برای او لذت غلبه و برتری و استیلا و سروری است، که از صفات کمالیه حضرت آفریدگار است و هر کسی پیوسته طالب استعلا و بزرگی است و چنین نیست که این طلب از او ناپسندیده و مذموم باشد، بلکه هر بنده باید در تحصیل پادشاهی باشد که زوال از برای آن نیست و سعادتی را طلبد که آخری نداشته باشد و بقائی جوید که فنائی به آن راه نیابد و عزتی خواهد که در عقبش ذلت نباشد و غنائی کسب کند که به فقر نینجامد و کمالی جوید ک از نقص عاری باشد..
و همه اینها از صفات خدائی، و طالب آن طالب علو و کمال است و چگونه چنین طلبی ناپسندیده می باشد؟ پس مذمتی که در طلب ریاست و استیلاء رسیده است به واسطه اشتباهی است که کرده و غلطی که از او واقع شده در فهمیدن ریاست به فریب شیطان لعین، زیرا که چون به واسطه سجده نکردن بر آدم، آن لعین مطرود درگاه، و از عالم امر رانده شد حسد او را بر این داشت که در صدد اغوای فرزندان او برآید، و ایشان را نیز همچون خودش از عالم امر، و بارگاه قرب، دور افکند
پس ایشان را به شتابکاری فریب داده، و در نظر ایشان ریاست عاجله فانی، و سروری و بزرگی چند روزه را که به انواع آلام مشوب است جلوه داد و ایشان را از سلطنت ابد و پادشاهی مخلد که از همه کدورات مصفا، و از زوال و فنا مبراست محروم ساخت و مسکین و مخذول فرزند آدم، چون عجول و شتابکار خلق شده بود شیطان لعین از این راه برآمد و به عجله که مقتضای طبع انسان بود، متوسل شده و متاع حاضر را در نظر او زینت داده و در باب آخرت به امیدواری از خدا او را مغرور کرد و آن بینوای بیچاره نیز فریب او را خورده به طلب دنیا و مزخرفات آن مشغول گردید و سلطنت و پادشاهی بی زوال را از دست داد و مسکین بخت برگشته فکر نکرد که ریاست دنیا و پادشاهی آن، سروری و کمال نیست، بلکه عین نقص و وبال است و فریب دشمن مطرود دیرینه خود را خورد، سبحان الله تعالی.
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون گرد نخجیر
پس هر که به حقیقت امر، جاهل، و از خدعه آن مردود، غافل است به وساوس او فریفته می گردد و سروری و پادشاهی موبد را به متاع خسیس چند روزه دنیا می فروشد، و چه ارزان می فروشد آری:
زیانکاران که جنس جان فروشند
چنین جنسی عجب ارزان فروشند
و اما کسی که از باطن کار آگاه، و توفیق ربانی او را همراه است، با ریسمان آن ملعون به چاه نمی رود و پیروی آن را نمی کند و چون آن ملعون از افراد انسان به یک و دو اکتفا نکرد و دام مکر و حیله را در راه همه کس گسترد، به این جهت خداوند عالم پیغمبران و رسولان فرستاد تا ایشان را از خدعه آن مکار خبردار سازند و دل ایشان را از این خانه مجازی بپردازند و «صلای دعوت پروردگار را در دهند و بندگان را به جانب مملکت حقیقی و وطن اصلی بخوانند.
پس پیغمبران آمدند و دامن همت بر میان زدند و یک تنه به دعوت خلق برخاستند و به آواز بلند که اقطار عالم را فراگرفت ندا کردند: «یا ایها الذین آمنوا ما لکم اذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثاقلتم الی الارض ارضیتم بالحیوه الدنیا من الآخره فما متاع الحیوه الدنیا فی الآخره الا قلیل» خلاصه معنی آنکه «ای طایفه ای که به خدا و پیغمبر او گرویده اید چه شده است شما را که چون به شما امر می شود که کوچ کنید در راه خدا، سنگین می شوید و خود را به زمین می چسبانید؟ آیا دل خوش کرده اید به زندگانی دنیا، و از آخرت گذشته اید؟ پس بدانید که متاع چند روزه دنیا در پیش آخرت نیست مگر چیز کم و بی قدری» و زبان به مذمت دنیا و اهل آن گشودند و مردم را وعده و وعید کردند و به زبان حال با هر یک از فرزندان آدم گفتند:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
پس غرض کلی از بعثت انبیا خواندن خلق است به مملکت بی پایان، تا در آنجا بر تخت پادشاهی نشینند و تاج سروری بر سر نهند و به زندگی ای فایز گردند که مرگ ندارد و به عزتی رسند که ذلت در قفایش نیست و شیطان ایشان را به شتاب می اندازند و ایشان را به سروری دنیا می خواند و چون می داند که این را بقائی نیست و این چند روزی هم که هست از هم و غم و نزاع و کدورت خالی نیست تا به این سبب از یاد آخرت غافل شوند، و از فکر تحصیل ملک باقی بیرون روند بلکه از زهد و سبکباری در دنیا که پادشاهی نقد است باز مانند و بنده غضب و شهوت خود گردند و به پرستش شکم و فرج خود مشغول شوند پس چون چارپایی شود که افسار او در دست شکم و فرجش باشد و او را به هر طویله و آخوری که خواهند بندند.
پس چه مغرور و بی عقل فرزند آدم که مملوک شهوت خود می شود و چنان پندارد که پادشاه است و بنده خواهش نفس می گردد و چنان گمان می کند که خداوند است معاذ الله و از آنچه مذکور شد معلوم شد که منشأ خسران در دنیا و آخرت عجله و شتابکاری است.
و چون بدی این صفت را دانستی پس بدان که طریق علاج آن، آن است که یاد فساد و سوء عاقبت آن کنی و متذکر آن شوی که باعث سبکی و خفت و بی قدری و ذلت در نظر مردمان است و موجب ندامت و پشیمانی است پس متذکر شرافت ضد آن، که وقار و طمأنینه است گردی و بدانی که این صفت انبیاء و اولیاء است پس با خود قرار دهی که دیگر هیچ فعلی را بی تأمل نکنی و طمأنینه و سکون را در باطن و ظاهر، در جمیع احوال، افعال و حرکات و سکنات، شعار خود سازی و خواهی نخواهی خود را چندی بر این بداری تا عادت تو شود و صفت خبیثه عجله از تو دفع شود و وقار و طمأنینه از برای تو حاصل گردد.
و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «شتابکاری از جانب شیطان است، و تأنی در کارها از جانب خداوند منان» و در روایات وارد است که «چون عیسی بن مریم علیه السلام متولد شد همه شیاطین به پیش ابلیس که رئیس ایشان است رفتند و گفتند امروز همه بتها سرنگون شده ابلیس گفت: البته حادثه ای واقع شده است بایستید تا تفحص کنیم پس به پرواز آمد و مشرق و مغرب را طوف کرد و چیزی نیافت، تا رسید به موضعی که عیسی متولد شده بود دید ملائکه دور او را گرفته اند، پس برگشت به نزد لشکر خود و گفت: امشب پیغمبری به دنیا آمده است، و هیچ زنی آبستن نشده و وضع حمل او نگردید مگر اینکه من در نزد او حاضر بودم بجز این شخص، و امید برگیرید از اینکه بعد از این دیگر کسی بت پرستی کند، و لیکن راه فرزندان آدم را به شتابکاری و سبکی و بی وقعی بزنید» و اخبار در مذمت این صفت از حد متجاوز است و سر در شدت مذمت آن، آن است که عمل هر کس باید به بصیرت و بینائی باشد، و عاقبت آن را ملاحظه کند، و این موقوف است بر تأمل و تأنی و این صفت مانع تأمل است.
و مکرر به تجربه رسیده است که هر امری که بی تأمل از آدمی سرزد باعث خسران و زیان، و فاعل آن نادم و پشیمان می شود و هر کاری که به تثبت و تأنی کرده می شود هیچ پشیمانی در آن نیست و همین در مذمت این صفت بس است که هر عجول سبکی در نظرها خوار و در دلها بی وقع و بی اعتبار است و کسی که اندک تأمل نماید می فهمد که باعث کلی، در فروختن دین به دنیا، و معاوضه کردن نعیم آخرت و پادشاهی ابد به مزخرفات این عاریت سرا، شتابکاری و عجله است، زیرا که چون نفس انسانی از «عالم امر برخاسته و در سلسله ایجاد، اقرب مخلوقات است به موجد کل، پس بالاترین لذات از برای او لذت غلبه و برتری و استیلا و سروری است، که از صفات کمالیه حضرت آفریدگار است و هر کسی پیوسته طالب استعلا و بزرگی است و چنین نیست که این طلب از او ناپسندیده و مذموم باشد، بلکه هر بنده باید در تحصیل پادشاهی باشد که زوال از برای آن نیست و سعادتی را طلبد که آخری نداشته باشد و بقائی جوید که فنائی به آن راه نیابد و عزتی خواهد که در عقبش ذلت نباشد و غنائی کسب کند که به فقر نینجامد و کمالی جوید ک از نقص عاری باشد..
و همه اینها از صفات خدائی، و طالب آن طالب علو و کمال است و چگونه چنین طلبی ناپسندیده می باشد؟ پس مذمتی که در طلب ریاست و استیلاء رسیده است به واسطه اشتباهی است که کرده و غلطی که از او واقع شده در فهمیدن ریاست به فریب شیطان لعین، زیرا که چون به واسطه سجده نکردن بر آدم، آن لعین مطرود درگاه، و از عالم امر رانده شد حسد او را بر این داشت که در صدد اغوای فرزندان او برآید، و ایشان را نیز همچون خودش از عالم امر، و بارگاه قرب، دور افکند
پس ایشان را به شتابکاری فریب داده، و در نظر ایشان ریاست عاجله فانی، و سروری و بزرگی چند روزه را که به انواع آلام مشوب است جلوه داد و ایشان را از سلطنت ابد و پادشاهی مخلد که از همه کدورات مصفا، و از زوال و فنا مبراست محروم ساخت و مسکین و مخذول فرزند آدم، چون عجول و شتابکار خلق شده بود شیطان لعین از این راه برآمد و به عجله که مقتضای طبع انسان بود، متوسل شده و متاع حاضر را در نظر او زینت داده و در باب آخرت به امیدواری از خدا او را مغرور کرد و آن بینوای بیچاره نیز فریب او را خورده به طلب دنیا و مزخرفات آن مشغول گردید و سلطنت و پادشاهی بی زوال را از دست داد و مسکین بخت برگشته فکر نکرد که ریاست دنیا و پادشاهی آن، سروری و کمال نیست، بلکه عین نقص و وبال است و فریب دشمن مطرود دیرینه خود را خورد، سبحان الله تعالی.
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون گرد نخجیر
پس هر که به حقیقت امر، جاهل، و از خدعه آن مردود، غافل است به وساوس او فریفته می گردد و سروری و پادشاهی موبد را به متاع خسیس چند روزه دنیا می فروشد، و چه ارزان می فروشد آری:
زیانکاران که جنس جان فروشند
چنین جنسی عجب ارزان فروشند
و اما کسی که از باطن کار آگاه، و توفیق ربانی او را همراه است، با ریسمان آن ملعون به چاه نمی رود و پیروی آن را نمی کند و چون آن ملعون از افراد انسان به یک و دو اکتفا نکرد و دام مکر و حیله را در راه همه کس گسترد، به این جهت خداوند عالم پیغمبران و رسولان فرستاد تا ایشان را از خدعه آن مکار خبردار سازند و دل ایشان را از این خانه مجازی بپردازند و «صلای دعوت پروردگار را در دهند و بندگان را به جانب مملکت حقیقی و وطن اصلی بخوانند.
پس پیغمبران آمدند و دامن همت بر میان زدند و یک تنه به دعوت خلق برخاستند و به آواز بلند که اقطار عالم را فراگرفت ندا کردند: «یا ایها الذین آمنوا ما لکم اذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثاقلتم الی الارض ارضیتم بالحیوه الدنیا من الآخره فما متاع الحیوه الدنیا فی الآخره الا قلیل» خلاصه معنی آنکه «ای طایفه ای که به خدا و پیغمبر او گرویده اید چه شده است شما را که چون به شما امر می شود که کوچ کنید در راه خدا، سنگین می شوید و خود را به زمین می چسبانید؟ آیا دل خوش کرده اید به زندگانی دنیا، و از آخرت گذشته اید؟ پس بدانید که متاع چند روزه دنیا در پیش آخرت نیست مگر چیز کم و بی قدری» و زبان به مذمت دنیا و اهل آن گشودند و مردم را وعده و وعید کردند و به زبان حال با هر یک از فرزندان آدم گفتند:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
پس غرض کلی از بعثت انبیا خواندن خلق است به مملکت بی پایان، تا در آنجا بر تخت پادشاهی نشینند و تاج سروری بر سر نهند و به زندگی ای فایز گردند که مرگ ندارد و به عزتی رسند که ذلت در قفایش نیست و شیطان ایشان را به شتاب می اندازند و ایشان را به سروری دنیا می خواند و چون می داند که این را بقائی نیست و این چند روزی هم که هست از هم و غم و نزاع و کدورت خالی نیست تا به این سبب از یاد آخرت غافل شوند، و از فکر تحصیل ملک باقی بیرون روند بلکه از زهد و سبکباری در دنیا که پادشاهی نقد است باز مانند و بنده غضب و شهوت خود گردند و به پرستش شکم و فرج خود مشغول شوند پس چون چارپایی شود که افسار او در دست شکم و فرجش باشد و او را به هر طویله و آخوری که خواهند بندند.
پس چه مغرور و بی عقل فرزند آدم که مملوک شهوت خود می شود و چنان پندارد که پادشاه است و بنده خواهش نفس می گردد و چنان گمان می کند که خداوند است معاذ الله و از آنچه مذکور شد معلوم شد که منشأ خسران در دنیا و آخرت عجله و شتابکاری است.
و چون بدی این صفت را دانستی پس بدان که طریق علاج آن، آن است که یاد فساد و سوء عاقبت آن کنی و متذکر آن شوی که باعث سبکی و خفت و بی قدری و ذلت در نظر مردمان است و موجب ندامت و پشیمانی است پس متذکر شرافت ضد آن، که وقار و طمأنینه است گردی و بدانی که این صفت انبیاء و اولیاء است پس با خود قرار دهی که دیگر هیچ فعلی را بی تأمل نکنی و طمأنینه و سکون را در باطن و ظاهر، در جمیع احوال، افعال و حرکات و سکنات، شعار خود سازی و خواهی نخواهی خود را چندی بر این بداری تا عادت تو شود و صفت خبیثه عجله از تو دفع شود و وقار و طمأنینه از برای تو حاصل گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فایده - حسد ورزی هر صنفی به صنف خود
بدان که اکثر اسباب مذکوره حسد، میان اشخاصی است که با یکدیگر ربطی دارند، و در مجالس و محافل یکدیگر جمع هستند، و منظور ایشان یک مطلب است و از این جهت است که اغلب، ما بین اشخاصی که شهرهای ایشان از هم دور است حسدی نمی باشد، زیرا که رابطه ای میان ایشان نیست و از این سبب است که غالب، آن است که هر صنفی حسد به صنف خود می برند نه به صنفی دیگر، چون مقصود اهل یک صنف، یک چیز و هر یک مزاحم دیگری می گردند پس عالم به عالم حسد می برد نه به عابد و تاجر به تاجر حسد می برد نه به عالم مگر به سبب دیگری که باز باعث رابطه گردد.
بلی: کسی که طالب اشتهار در جمیع اطراف عالم است، و مایل به این است که در وقتی یگانه دوران باشد حسد می برد به هر که با او در این فن شریک و نظیر است.
بلی: کسی که طالب اشتهار در جمیع اطراف عالم است، و مایل به این است که در وقتی یگانه دوران باشد حسد می برد به هر که با او در این فن شریک و نظیر است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - معالجه حب مدح و ثناء و کراهت بدنامی
چون دانستی که حب مدح، و کراهت ذم از جمله مهلکات و رذایل صفات است، پس باید دامت همت بر میان زده و در صدد معالجه آن برآیی پیش از آنکه امر از دستت بیرون رود.
اما معالجه محبت مدح و ثنا آن است که ابتدا ملاحظه کنی که سببی که نشاط و لذت تو از آن حاصل است کدام یک از اسباب مذکوره است اما اگر به سبب اول باشد که موجب التفات تو به کمالی از خود شود، پس اگر آن کمال، حقیقی نباشد، چون مال و جاه و شهرت و منصب و امثال اینها، مهموم و مغموم و محزون می گردد و اگر کمال حقیقی باشد، چون علم و ورع و تقوی، پس اگر فی الحقیقه آن شخص به آن صفتی که او را به آن مدح می کنند متصف نیست چه جای شادی و نشاط، بلکه محل غم و اندوه است و اگر به آن صفت، متصف باشد مادامی که خاتمه او به خیر نباشد فایده بر این کمالات مترتب نمی گردد.
پس شادی کسی بر کمالی که عاقبت خود را نمی داند از جهل و غفلت است و اما اگر محبت مدح و ثنا به یکی از اسباب دیگر باشد پس آن شعبه ای از حب جاه است، و علاج آن مذکور شد و بعد از آن تأمل کنی در اینکه غالب آن است که هر که مدح تو را می گوید خصوصا اگر در حضور تو باشد خالی از غرض و مرضی نیست و این خوش آمد او دامی است که از برای صید دین یا دنیای تو گسترده و چه مسکین کسی است که شاد شود به دامی که در راه گذارده باشند.
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیده ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر و السلام
علاوه بر همه اینها آنکه اکثر خوش آمدها این است که دل خوش آمدگو از آن بی خبر، و مطلقا به آنچه می گوید اعتقادی ندارد و کذب او واضح، و نفاق او ظاهر است و آن شخص ممدوح و دیگران نیز این را می دانند زیرا احمق کسی است که منافقی در حضور او دروغی چند بر هم ببافد، و بر ریش و سبیل او بخندد، و مردم همه بر این مطلع باشند، و کذب او را بدانند، با وجود این او را از این مدح خوش آید، و از این خوش آمد لذت برد، با آنکه بداند از عقب او چه می گوید اف بر چنین عقل و مدرک باد.
اما معالجه محبت مدح و ثنا آن است که ابتدا ملاحظه کنی که سببی که نشاط و لذت تو از آن حاصل است کدام یک از اسباب مذکوره است اما اگر به سبب اول باشد که موجب التفات تو به کمالی از خود شود، پس اگر آن کمال، حقیقی نباشد، چون مال و جاه و شهرت و منصب و امثال اینها، مهموم و مغموم و محزون می گردد و اگر کمال حقیقی باشد، چون علم و ورع و تقوی، پس اگر فی الحقیقه آن شخص به آن صفتی که او را به آن مدح می کنند متصف نیست چه جای شادی و نشاط، بلکه محل غم و اندوه است و اگر به آن صفت، متصف باشد مادامی که خاتمه او به خیر نباشد فایده بر این کمالات مترتب نمی گردد.
پس شادی کسی بر کمالی که عاقبت خود را نمی داند از جهل و غفلت است و اما اگر محبت مدح و ثنا به یکی از اسباب دیگر باشد پس آن شعبه ای از حب جاه است، و علاج آن مذکور شد و بعد از آن تأمل کنی در اینکه غالب آن است که هر که مدح تو را می گوید خصوصا اگر در حضور تو باشد خالی از غرض و مرضی نیست و این خوش آمد او دامی است که از برای صید دین یا دنیای تو گسترده و چه مسکین کسی است که شاد شود به دامی که در راه گذارده باشند.
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیده ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر و السلام
علاوه بر همه اینها آنکه اکثر خوش آمدها این است که دل خوش آمدگو از آن بی خبر، و مطلقا به آنچه می گوید اعتقادی ندارد و کذب او واضح، و نفاق او ظاهر است و آن شخص ممدوح و دیگران نیز این را می دانند زیرا احمق کسی است که منافقی در حضور او دروغی چند بر هم ببافد، و بر ریش و سبیل او بخندد، و مردم همه بر این مطلع باشند، و کذب او را بدانند، با وجود این او را از این مدح خوش آید، و از این خوش آمد لذت برد، با آنکه بداند از عقب او چه می گوید اف بر چنین عقل و مدرک باد.
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲