عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به معرض بیع درآوردن مالک یوسف را علیه السلام و خریدن زلیخا وی را به اضعاف آنچه دیگران می خریدند
چه خوش وقتی و خرم روزگاری
که یاری بر خورد از وصل یاری
برافروزد چراغ آشنایی
رهایی یابد از داغ جدایی
چو یوسف شد به خوبی گرم بازار
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند می گفت
همین بس گر چه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم
منادی بانگ می زد از چپ و راست
که می خواهد غلامی بی کم و کاست
رخ او مطلع صبح صباحت
لب او گوهر کان ملاحت
ز سیمای صلاحش چهره پر نور
به اخلاق کرامش سینه معمور
نیارد بر زبان جز راستی هیچ
نباشد در کلام او خم و پیچ
یکی شد زان میانه اول کار
به یک بدره زر سرخش خریدار
ازان بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درست زر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر ساخت افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی می نمودند
ز انواع نفایس می فزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک بار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت ای نکو رای
برو بر مالک این قیمت بپیمای
بگفتا آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید
ادای آن تمام از من کی آید
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی بلکه برجی پر ز اختر
بهای هر گهر زان درج مکنون
خراج مصر بودی بلکه افزون
بگفتا کین گهرها در بهایش
بده ای گوهر جانم فدایش
عزیز آورد باز از نو بهانه
که دارد میل آن شاه زمانه
که در خیل وی این پاکیزه دامان
بود سر دفتر دیگر غلامان
بگفتا رو سوی شاه جهاندار
حق خدمتگزاری را بجا آر
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامم
که آید زیر فرمان این غلامم
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد تا حالی خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
به مژگان گوهر شادی همی سفت
دو چشم خود همی مالید و می گفت
به بیداریست یا رب یا به خواب است
که جان من ز جانان کامیاب است
به شبهای سیه کی بود امیدم
که گردد روزی این روز سفیدم
شبم را صبح فیروزی برآمد
غم و رنج شباروزی سرآمد
شدم با نازنین خویش همراز
سزد اکنون که بر گردون کنم ناز
درین محنتسرا بی غم چو من کیست
پس از پژمردگی خرم چو من کیست
چه بودم ماهیی در ماتم آب
طپان بر ریگ تفسان از غم آب
درآمد سیلی از ابر کرامت
به دریا برد ازان ریگم سلامت
که بودم گمره در ظلمت شب
رسیده جان ز گمراهیم بر لب
برآمد از افق رخشنده ماهی
به کوی دولتم بنمود راهی
که بودم خفته ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمدالله که دولت یاریم کرد
زمانه ترک جان آزاریم کرد
هزاران جان فدای آن نکوکار
که آورد اینچنین نقدی به بازار
چه غم گر حقه گوهر شکستم
چو آمد معدن گوهر به دستم
به پیش نقد جان گوهر چه باشد
طفیل دوست باشد هر چه باشد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد عجب ارزان خریدم
کی از نقد خود آن کس بهره بیند
که عیسی بدهد و خر مهره چیند
اگر خرمهره را بدرود کردم
چو عیسی آن من شد سود کردم
به شعر فکرت این اسرار می بیخت
سرشک از چشم گوهربار می ریخت
گهی در روی یوسف لال می بود
ز داغ هجر فارغ بال می بود
گه از هجر گذشته یاد می کرد
به وصلش خاطر خود شاد می کرد
که یاری بر خورد از وصل یاری
برافروزد چراغ آشنایی
رهایی یابد از داغ جدایی
چو یوسف شد به خوبی گرم بازار
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند می گفت
همین بس گر چه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم
منادی بانگ می زد از چپ و راست
که می خواهد غلامی بی کم و کاست
رخ او مطلع صبح صباحت
لب او گوهر کان ملاحت
ز سیمای صلاحش چهره پر نور
به اخلاق کرامش سینه معمور
نیارد بر زبان جز راستی هیچ
نباشد در کلام او خم و پیچ
یکی شد زان میانه اول کار
به یک بدره زر سرخش خریدار
ازان بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درست زر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر ساخت افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی می نمودند
ز انواع نفایس می فزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک بار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت ای نکو رای
برو بر مالک این قیمت بپیمای
بگفتا آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید
ادای آن تمام از من کی آید
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی بلکه برجی پر ز اختر
بهای هر گهر زان درج مکنون
خراج مصر بودی بلکه افزون
بگفتا کین گهرها در بهایش
بده ای گوهر جانم فدایش
عزیز آورد باز از نو بهانه
که دارد میل آن شاه زمانه
که در خیل وی این پاکیزه دامان
بود سر دفتر دیگر غلامان
بگفتا رو سوی شاه جهاندار
حق خدمتگزاری را بجا آر
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامم
که آید زیر فرمان این غلامم
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد تا حالی خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
به مژگان گوهر شادی همی سفت
دو چشم خود همی مالید و می گفت
به بیداریست یا رب یا به خواب است
که جان من ز جانان کامیاب است
به شبهای سیه کی بود امیدم
که گردد روزی این روز سفیدم
شبم را صبح فیروزی برآمد
غم و رنج شباروزی سرآمد
شدم با نازنین خویش همراز
سزد اکنون که بر گردون کنم ناز
درین محنتسرا بی غم چو من کیست
پس از پژمردگی خرم چو من کیست
چه بودم ماهیی در ماتم آب
طپان بر ریگ تفسان از غم آب
درآمد سیلی از ابر کرامت
به دریا برد ازان ریگم سلامت
که بودم گمره در ظلمت شب
رسیده جان ز گمراهیم بر لب
برآمد از افق رخشنده ماهی
به کوی دولتم بنمود راهی
که بودم خفته ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمدالله که دولت یاریم کرد
زمانه ترک جان آزاریم کرد
هزاران جان فدای آن نکوکار
که آورد اینچنین نقدی به بازار
چه غم گر حقه گوهر شکستم
چو آمد معدن گوهر به دستم
به پیش نقد جان گوهر چه باشد
طفیل دوست باشد هر چه باشد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد عجب ارزان خریدم
کی از نقد خود آن کس بهره بیند
که عیسی بدهد و خر مهره چیند
اگر خرمهره را بدرود کردم
چو عیسی آن من شد سود کردم
به شعر فکرت این اسرار می بیخت
سرشک از چشم گوهربار می ریخت
گهی در روی یوسف لال می بود
ز داغ هجر فارغ بال می بود
گه از هجر گذشته یاد می کرد
به وصلش خاطر خود شاد می کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۹ - داستان دختر بازغه نام از نسل عاد که به مال و جمال نظیر خود نداشت و غایبانه عاشق جمال یوسف شد و در آن آیینه جمال حقیقت دید و از مجاز به حقیقت رسید
نه تنها عشق از دیدار خیزد
بسا کین دولت از گفتار خیزد
درآید جلوه حسن از ره گوش
ز جان آرام برباید ز دل هوش
ندارد بیش ازین دلاله کاری
که گوید قصه زیبانگاری
ز دیدن هیچ اثر نی در میانه
کند عاشق کسان را غایبانه
به ملک مصر زیبا دختری بود
که نسل عادیان را سروری بود
زده درج عقیقش خنده بر در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
ز بس شیرین که شکر خند او بود
دل نیشکر اندر بند او بود
چو شکر ریختی از لعل خندان
شکر انگشت بگرفتی به دندان
شکر بود از دهانش با دل تنگ
نبات از رشک لعلش شیشه بر سنگ
چو در لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شیشه گره شد
نبات ار چند دادی شیشه را دل
نمی شد با لب لعلش مقابل
نبود ایمن ز لعل می پرستش
که با آن پر دلی آرد شکستش
جهان را فتنه بود آن غیرت حور
ز شیرین شکر او مصر پر شور
سران ملک در سوداش بودند
بتان شهر ناپرواش بودند
ولی بر چرخ می سود افسر او
به هر کس در نمی آمد سر او
ز عز و مال و استغنای جاهش
نمی افتاد سوی کس نگاهش
حدیث یوسف و وصفش چو بشنید
به ماه روی او مهرش بجنبید
چو شد گفت و شنید آن پیاپی
شد آن اندیشه محکم در دل وی
به دیدن میلش افتاد از شنیدن
بلی باشد شنیدن تخم دیدن
نصاب قیمتش معلوم خود ساخت
ز ترتیب نصابش دل بپرداخت
هزار اشتر همه پاکیزه گوهر
پر از دیبا و مشک و گوهر و زر
ز انواع نفایس هر چه بودش
که دادن در بها لایق نمودش
مرتب کرد و راه مصر برداشت
به مخزن از ذخایر هیچ نگذاشت
فتاد از مقدمش آوازه در مصر
برآمد های و هویی تازه در مصر
به مصر آمد سری در راه یوسف
خبر پرسان ز جولانگاه یوسف
چو از جولانگه یوسف نشان یافت
دل خرم به سوی او عنان تافت
جمالی دید بیش از حد ادراک
چو جان ز آلودگی آب و گل پاک
به گیتی مثل او نادیده هرگز
ز کس مانند او نشنیده هرگز
نخست از دیدن او بی خود افتاد
ز ذوق بی خودی گشت از خود آزاد
وز آن پس بیهشی هشیاری آورد
ز خواب غفلتش بیداری آورد
زبان بگشاد و پرسش کرد آغاز
جواهر جست ازان گنجینه راز
بگفت ای از تو کار نیکویی راست
بدین خوبی جمالت را که آراست
که لامع ساخت خورشید جبینت
که آمد خرمن مه خوشه چینت
کدامین خامه زن نقش تو پرداخت
کدامین باغبان سرو تو افراخت
که زد پرگار طاق ابرویت را
که داد این تاب بند گیسویت را
گل سیراب تو آب از کجا خورد
بدین آبش درین بستان که پرورد
به سروت خوب رفتاری که آموخت
به لعلت نغز گفتاری که آموخت
مه روی تو لوح نامه کیست
سر زلف تو حرف خامه کیست
که بینا نرگست را چشم بگشاد
ز خواب نیستی بیداریش داد
که بر درج درت زد قفل یاقوت
که دل را قوت آمد روح را قوت
که کندت در زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگی کردش لبالب
که خال عنبرینت زد به رخسار
نشیمن ساخت زاغی را ز گلزار
چو یوسف این سخن ها کرد ازو گوش
غذای جان فشاند از چشمه نوش
بگفتا صنعت آن صانعم من
که از بحرش به رشحی قانعم من
فلک یک نقطه از کلک کمالش
جهان یک غنچه از باغ جمالش
ز نور حکمتش خورشید تابی
ز بحر قدرتش گردون حبابی
جمالش بود پاک از تهمت عیب
نهفته در حجاب پرده غیب
ز ذرات جهان آیینه ها ساخت
ز روی خود به هر یک عکسی انداخت
به چشم تیز بینت هر چه نیکوست
چو نیکو بنگری عکس رخ اوست
چو دیدی عکس سوی اصل بشتاب
که پیش اصل نبود عکس را تاب
معاذالله ز اصل ار دور مانی
چو عکس آخر شود بی نور مانی
نباشد عکس را چندان بقایی
ندارد رنگ گل چندان وفایی
بقا خواهی به روی اصل بنگر
وفا جویی به سوی اصل بگذر
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
چو دانا دختر این اسرار بشنید
بساط عشق یوسف درنوردید
به یوسف گفت چون وصفت شنیدم
به دل داغ تمنایت کشیدم
گرفتم پیش راه آرزویت
ز سر پا ساختم در جست و جویت
چو دیدم روی تو افتادم از پای
به جان دادن ته پایت زدم رای
ولی چون گوهر اسرار سفتی
نشان زان منبع انوار گفتی
به تحقیق سخن بشکافتی موی
مرا از مهر خود برتافتی روی
حجاب از روی امیدم گشودی
ز ذره ره به خورشیدم نمودی
کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است
چو باشد بر حقیقت چشم بازم
به افتد ترک سودای مجازم
جزاک الله که چشمم باز کردی
مرا با جان جان همراز کردی
ز مهر غیر بگسستی دل من
حریم وصل کردی منزل من
اگر هر موی من گردد زبانی
ز تو رانم به هر یک داستانی
نیارم گوهر شکر تو سفتن
سر مویی ز احسان تو گفتن
پس آنگه کرد پدرود وی و رفت
برست از مایه و سود وی و رفت
بنا کرد از پس رفتن به تعجیل
عبادتخانه ای بر ساحل نیل
دلی از ملک و مال عالم آزاد
به مسکینان و محتاجان صلا داد
که ملک و مال وی تاراج کردند
به قوت یک شبش محتاج کردند
به جای تاج از گوهر مرصع
قناعت کرد با فرسوده مقنع
به جای بستن زرین عصابه
به سر بربست پشمین پای تابه
تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت
لباس آیینه آسا از نمد ساخت
به دست وی چو گوهر دار یاره
سفالین سبحه آمد در شماره
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو در آن محرابگه کرد
ز گلخن دامن خاکستر آورد
به خلوت بستر سنجاب گسترد
ز خارا زیر سر بنهاد بالش
درآمد گیتی از دردش به نالش
در آن معبد به سر می برد تا بود
به طاعت پای می افشرد تا بود
چو در طاعتگری عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد
دلا مردانگی زین زن بیاموز
به ماتم شیوه بین شیون بیاموز
غم خود خور اگر این غم نداری
بکن ماتم گر این ماتم نداری
به سر شد عمر در صورت پرستی
دمی ز اندیشه صورت نرستی
به هر دم حسن صورت را زوالیست
ز حالی هر زمان گردان به حالیست
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین به شاخی
نشیمن برتر از کون و مکان گیر
فراز کاخ معنی آشیان گیر
بود معنی یکی صورت هزاران
مجو جمعیت از صورت شماران
پریشانی بود هر جا شمار است
وز آن رو در یکی کردن حصار است
چو تاب حمله دشمن نداری
به آن کز جنگ او باشی حصاری
بسا کین دولت از گفتار خیزد
درآید جلوه حسن از ره گوش
ز جان آرام برباید ز دل هوش
ندارد بیش ازین دلاله کاری
که گوید قصه زیبانگاری
ز دیدن هیچ اثر نی در میانه
کند عاشق کسان را غایبانه
به ملک مصر زیبا دختری بود
که نسل عادیان را سروری بود
زده درج عقیقش خنده بر در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
ز بس شیرین که شکر خند او بود
دل نیشکر اندر بند او بود
چو شکر ریختی از لعل خندان
شکر انگشت بگرفتی به دندان
شکر بود از دهانش با دل تنگ
نبات از رشک لعلش شیشه بر سنگ
چو در لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شیشه گره شد
نبات ار چند دادی شیشه را دل
نمی شد با لب لعلش مقابل
نبود ایمن ز لعل می پرستش
که با آن پر دلی آرد شکستش
جهان را فتنه بود آن غیرت حور
ز شیرین شکر او مصر پر شور
سران ملک در سوداش بودند
بتان شهر ناپرواش بودند
ولی بر چرخ می سود افسر او
به هر کس در نمی آمد سر او
ز عز و مال و استغنای جاهش
نمی افتاد سوی کس نگاهش
حدیث یوسف و وصفش چو بشنید
به ماه روی او مهرش بجنبید
چو شد گفت و شنید آن پیاپی
شد آن اندیشه محکم در دل وی
به دیدن میلش افتاد از شنیدن
بلی باشد شنیدن تخم دیدن
نصاب قیمتش معلوم خود ساخت
ز ترتیب نصابش دل بپرداخت
هزار اشتر همه پاکیزه گوهر
پر از دیبا و مشک و گوهر و زر
ز انواع نفایس هر چه بودش
که دادن در بها لایق نمودش
مرتب کرد و راه مصر برداشت
به مخزن از ذخایر هیچ نگذاشت
فتاد از مقدمش آوازه در مصر
برآمد های و هویی تازه در مصر
به مصر آمد سری در راه یوسف
خبر پرسان ز جولانگاه یوسف
چو از جولانگه یوسف نشان یافت
دل خرم به سوی او عنان تافت
جمالی دید بیش از حد ادراک
چو جان ز آلودگی آب و گل پاک
به گیتی مثل او نادیده هرگز
ز کس مانند او نشنیده هرگز
نخست از دیدن او بی خود افتاد
ز ذوق بی خودی گشت از خود آزاد
وز آن پس بیهشی هشیاری آورد
ز خواب غفلتش بیداری آورد
زبان بگشاد و پرسش کرد آغاز
جواهر جست ازان گنجینه راز
بگفت ای از تو کار نیکویی راست
بدین خوبی جمالت را که آراست
که لامع ساخت خورشید جبینت
که آمد خرمن مه خوشه چینت
کدامین خامه زن نقش تو پرداخت
کدامین باغبان سرو تو افراخت
که زد پرگار طاق ابرویت را
که داد این تاب بند گیسویت را
گل سیراب تو آب از کجا خورد
بدین آبش درین بستان که پرورد
به سروت خوب رفتاری که آموخت
به لعلت نغز گفتاری که آموخت
مه روی تو لوح نامه کیست
سر زلف تو حرف خامه کیست
که بینا نرگست را چشم بگشاد
ز خواب نیستی بیداریش داد
که بر درج درت زد قفل یاقوت
که دل را قوت آمد روح را قوت
که کندت در زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگی کردش لبالب
که خال عنبرینت زد به رخسار
نشیمن ساخت زاغی را ز گلزار
چو یوسف این سخن ها کرد ازو گوش
غذای جان فشاند از چشمه نوش
بگفتا صنعت آن صانعم من
که از بحرش به رشحی قانعم من
فلک یک نقطه از کلک کمالش
جهان یک غنچه از باغ جمالش
ز نور حکمتش خورشید تابی
ز بحر قدرتش گردون حبابی
جمالش بود پاک از تهمت عیب
نهفته در حجاب پرده غیب
ز ذرات جهان آیینه ها ساخت
ز روی خود به هر یک عکسی انداخت
به چشم تیز بینت هر چه نیکوست
چو نیکو بنگری عکس رخ اوست
چو دیدی عکس سوی اصل بشتاب
که پیش اصل نبود عکس را تاب
معاذالله ز اصل ار دور مانی
چو عکس آخر شود بی نور مانی
نباشد عکس را چندان بقایی
ندارد رنگ گل چندان وفایی
بقا خواهی به روی اصل بنگر
وفا جویی به سوی اصل بگذر
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
چو دانا دختر این اسرار بشنید
بساط عشق یوسف درنوردید
به یوسف گفت چون وصفت شنیدم
به دل داغ تمنایت کشیدم
گرفتم پیش راه آرزویت
ز سر پا ساختم در جست و جویت
چو دیدم روی تو افتادم از پای
به جان دادن ته پایت زدم رای
ولی چون گوهر اسرار سفتی
نشان زان منبع انوار گفتی
به تحقیق سخن بشکافتی موی
مرا از مهر خود برتافتی روی
حجاب از روی امیدم گشودی
ز ذره ره به خورشیدم نمودی
کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است
چو باشد بر حقیقت چشم بازم
به افتد ترک سودای مجازم
جزاک الله که چشمم باز کردی
مرا با جان جان همراز کردی
ز مهر غیر بگسستی دل من
حریم وصل کردی منزل من
اگر هر موی من گردد زبانی
ز تو رانم به هر یک داستانی
نیارم گوهر شکر تو سفتن
سر مویی ز احسان تو گفتن
پس آنگه کرد پدرود وی و رفت
برست از مایه و سود وی و رفت
بنا کرد از پس رفتن به تعجیل
عبادتخانه ای بر ساحل نیل
دلی از ملک و مال عالم آزاد
به مسکینان و محتاجان صلا داد
که ملک و مال وی تاراج کردند
به قوت یک شبش محتاج کردند
به جای تاج از گوهر مرصع
قناعت کرد با فرسوده مقنع
به جای بستن زرین عصابه
به سر بربست پشمین پای تابه
تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت
لباس آیینه آسا از نمد ساخت
به دست وی چو گوهر دار یاره
سفالین سبحه آمد در شماره
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو در آن محرابگه کرد
ز گلخن دامن خاکستر آورد
به خلوت بستر سنجاب گسترد
ز خارا زیر سر بنهاد بالش
درآمد گیتی از دردش به نالش
در آن معبد به سر می برد تا بود
به طاعت پای می افشرد تا بود
چو در طاعتگری عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد
دلا مردانگی زین زن بیاموز
به ماتم شیوه بین شیون بیاموز
غم خود خور اگر این غم نداری
بکن ماتم گر این ماتم نداری
به سر شد عمر در صورت پرستی
دمی ز اندیشه صورت نرستی
به هر دم حسن صورت را زوالیست
ز حالی هر زمان گردان به حالیست
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین به شاخی
نشیمن برتر از کون و مکان گیر
فراز کاخ معنی آشیان گیر
بود معنی یکی صورت هزاران
مجو جمعیت از صورت شماران
پریشانی بود هر جا شمار است
وز آن رو در یکی کردن حصار است
چو تاب حمله دشمن نداری
به آن کز جنگ او باشی حصاری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۰ - تربیت کردن زلیخا یوسف را علیه السلام و خدمتگاری نمودن وی مر او را به آنچه دسترس وی بود
چو دولت گیر شد دام زلیخا
فلک زد سکه بر نام زلیخا
نظر از آرزوهای جهان بست
به خدمتگاری یوسف میان بست
ز زرکش جامه های خز و دیبا
به قدش همچو قدش چست و زیبا
مذهب تاج ها زرین کمرها
مرصع هر یک از رخشان گهرها
چو روز سال هر یک سیصد و شصت
مهیا کرد و فارغ بال بنشست
به هر روزی که صبح نو دمیدی
به دوشش خلعتی از نو کشیدی
چو از زر تاج کردی خسرو شرق
به تاج دیگرش آراستی فرق
چو سر افراختی سرو روانش
به آیین دگر بستی میانش
رخ آن آفتاب دلفریبان
نشد طالع دو روز از یک گریبان
دوبار آن تازه سرو گلشن راز
به یک افسر نشد هرگز سرافراز
نیست آن لب شکر از یک کمربند
میان خود مکرر از نی قند
چو تاج زر به فرقش بر نهادی
هزاران بوسه اش بر فرق دادی
که چون تو خاک پایش تاج من باد
به اوج سروری معراج من باد
چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او
تنم گفتی ز تو یک تار بادا
وز آن تن چون تو برخوردار بادا
قبا بر قد آن سرو دلارا
چو کردی راست گفتی مر قبا را
که دارم آرزو زان سرو گلرنگ
که همچون تو در آغوشش کشم تنگ
کمر چون چست کردی بر میانش
گذشتی این تمنا بر زبانش
که گر دستم کمر بودی چه بودی
ز وصلش بهره ور بودی چه بودی
مسلسل گیسویش چون شانه کردی
مداوای دل دیوانه کردی
به هم دربافتی از عنبر خام
شکار جان خود را عنبرین دام
به قصد خورد شام و طعمه چاشت
به نعمت خانه خود روز و شب داشت
مهیا کرده خوانهای ملون
به نعمت های گوناگون مزین
پی حلواش قند و مغز بادام
گرفتی از لب و دندان او وام
برای میوه های گونه گونه
ز سیمین سیب او کردی نمونه
گهی از سینه های مرغ در پیش
کبابش ساز کردی چون دل خویش
گهی دادی چو لعل آبدارش
مرباهای خاص خوشگوارش
چو کردی شربتش از شکر ناب
شدی همچون نبات از شرم او آب
به هر چیزش کز اینها میل دیدی
روان چون جان خود پیشش کشیدی
شبانگه کش خیال خواب بودی
ز روز و رنج او بی تاب بودی
بیفکندی فراش دلپذیرش
نهادی مهد دیبا و حریرش
نهالش را ز گل کردی نهالین
گلش را از سمن یا لاله بالین
فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
غبار خاطرش ز افسانه رفتی
چو بستی نرگسش را پرده خواب
شدی با شمع همدم در تب و تاب
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی به باغ حسن آن ماه
گهی با نرگسش همراز گشتی
گهی با غنچه اش دمساز گشتی
گهی از لاله زارش لاله چیدی
گهی از گلستانش گل چریدی
گرفتی گه ز نوشین چشمه اش لب
گهش گرد ذقن گشتی چو غبغب
گهی با گیسویش کردی سخن ساز
که ای همسر شده با گلبن ناز
مرا از دیده زان خونابه پاشی
که دیوی با پری همخوابه باشی
بدین افسوس پشت دست پایان
رساندی شب چو گیسویش به ایان
به روزان و شبان این بود کارش
نبود از کار او یکدم قرارش
غمش خوردی و غمخواریش کردی
به خاتونی پرستاریش کردی
بلی عاشق همیشه جان فروشد
به جان در خدمت معشوق کوشد
به مژگان از ره او خار چیند
به چشم از پای او آزار چیند
به چشم و جان نشیند حاضر او
بود کافتد قبول خاطر او
فلک زد سکه بر نام زلیخا
نظر از آرزوهای جهان بست
به خدمتگاری یوسف میان بست
ز زرکش جامه های خز و دیبا
به قدش همچو قدش چست و زیبا
مذهب تاج ها زرین کمرها
مرصع هر یک از رخشان گهرها
چو روز سال هر یک سیصد و شصت
مهیا کرد و فارغ بال بنشست
به هر روزی که صبح نو دمیدی
به دوشش خلعتی از نو کشیدی
چو از زر تاج کردی خسرو شرق
به تاج دیگرش آراستی فرق
چو سر افراختی سرو روانش
به آیین دگر بستی میانش
رخ آن آفتاب دلفریبان
نشد طالع دو روز از یک گریبان
دوبار آن تازه سرو گلشن راز
به یک افسر نشد هرگز سرافراز
نیست آن لب شکر از یک کمربند
میان خود مکرر از نی قند
چو تاج زر به فرقش بر نهادی
هزاران بوسه اش بر فرق دادی
که چون تو خاک پایش تاج من باد
به اوج سروری معراج من باد
چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او
تنم گفتی ز تو یک تار بادا
وز آن تن چون تو برخوردار بادا
قبا بر قد آن سرو دلارا
چو کردی راست گفتی مر قبا را
که دارم آرزو زان سرو گلرنگ
که همچون تو در آغوشش کشم تنگ
کمر چون چست کردی بر میانش
گذشتی این تمنا بر زبانش
که گر دستم کمر بودی چه بودی
ز وصلش بهره ور بودی چه بودی
مسلسل گیسویش چون شانه کردی
مداوای دل دیوانه کردی
به هم دربافتی از عنبر خام
شکار جان خود را عنبرین دام
به قصد خورد شام و طعمه چاشت
به نعمت خانه خود روز و شب داشت
مهیا کرده خوانهای ملون
به نعمت های گوناگون مزین
پی حلواش قند و مغز بادام
گرفتی از لب و دندان او وام
برای میوه های گونه گونه
ز سیمین سیب او کردی نمونه
گهی از سینه های مرغ در پیش
کبابش ساز کردی چون دل خویش
گهی دادی چو لعل آبدارش
مرباهای خاص خوشگوارش
چو کردی شربتش از شکر ناب
شدی همچون نبات از شرم او آب
به هر چیزش کز اینها میل دیدی
روان چون جان خود پیشش کشیدی
شبانگه کش خیال خواب بودی
ز روز و رنج او بی تاب بودی
بیفکندی فراش دلپذیرش
نهادی مهد دیبا و حریرش
نهالش را ز گل کردی نهالین
گلش را از سمن یا لاله بالین
فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
غبار خاطرش ز افسانه رفتی
چو بستی نرگسش را پرده خواب
شدی با شمع همدم در تب و تاب
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی به باغ حسن آن ماه
گهی با نرگسش همراز گشتی
گهی با غنچه اش دمساز گشتی
گهی از لاله زارش لاله چیدی
گهی از گلستانش گل چریدی
گرفتی گه ز نوشین چشمه اش لب
گهش گرد ذقن گشتی چو غبغب
گهی با گیسویش کردی سخن ساز
که ای همسر شده با گلبن ناز
مرا از دیده زان خونابه پاشی
که دیوی با پری همخوابه باشی
بدین افسوس پشت دست پایان
رساندی شب چو گیسویش به ایان
به روزان و شبان این بود کارش
نبود از کار او یکدم قرارش
غمش خوردی و غمخواریش کردی
به خاتونی پرستاریش کردی
بلی عاشق همیشه جان فروشد
به جان در خدمت معشوق کوشد
به مژگان از ره او خار چیند
به چشم از پای او آزار چیند
به چشم و جان نشیند حاضر او
بود کافتد قبول خاطر او
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۱ - شرح دادن یوسف علیه السلام قصه محنت راه و زحمت چاه را و آگاه شدن زلیخا از آنکه اندوهی که آن روز داشته است به سبب آن بوده است
سخن پرداز این شیرین فسانه
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان عم فرجام رفت
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه بر بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پر خون همی رفت
درون می آمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلند اقبال دایه
که ای مه پایه خورشید سایه
مبادت از جفای چرخ تابی
ز بیداد زمانه اضطرابی
نمی دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
چو آن برگی که گرداند نسیمش
که بر یک جا نبیند کس مقیمش
گهی بر پشت افتد گاه بر روی
گه آن سو باشدش جنبش گه این سوی
به یک منزلگه آرامی ندارد
به جز گردندگی کامی ندارد
بگو کین بی قراری از که داری
ز نو رنجی که داری از که داری
بگفتا من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست
نهانی دردی آرامم ببرده ست
به جور دور ایام سپرده ست
منم خاکی به خود ساکن نهادی
که پیچیده ست در وی گردبادی
وجودش گر چه از جنبش تهی نیست
ولی از حال بادش آگهی نیست
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شباروزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز می گفت
غم و اندوه پیشین باز می گفت
به تقریب سخن بگشاد ناگاه
زبان در شرح راه و قصه چاه
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
به سان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کان روز بوده ست
که جانش در غم جانسوز بوده ست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کاگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
خصوصا از دل صد چاک عاشق
که باشد در ره معشوق صادق
ز هر چاکش بود بگشاده راهی
سوی معشوق ازان راهش نگاهی
ازان ره پرتو احوال جانان
فتد بر چشم جان ناتوانان
اگر خاری خلد در پای دلدار
دل عاشق شود افگار ازان خار
وگر بادی وزد بر زلف محبوب
فتد در جان عاشق زان صد آشوب
وگر گردی نشیند بر عذارش
شود خم پشت عاشق زیر بارش
شنیدستم که روزی کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی به حی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز
ز پندار وجود خود بپرهیز
گرت فخری و ننگی هست از توست
ورت بویی و رنگی هست از توست
مصفا شو ز مهر و کینه خویش
مصیقل کن رخ آیینه خویش
بود نور جمال شاهد غیب
بتابد چون کلیم اللهت از جیب
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان عم فرجام رفت
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه بر بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پر خون همی رفت
درون می آمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلند اقبال دایه
که ای مه پایه خورشید سایه
مبادت از جفای چرخ تابی
ز بیداد زمانه اضطرابی
نمی دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
چو آن برگی که گرداند نسیمش
که بر یک جا نبیند کس مقیمش
گهی بر پشت افتد گاه بر روی
گه آن سو باشدش جنبش گه این سوی
به یک منزلگه آرامی ندارد
به جز گردندگی کامی ندارد
بگو کین بی قراری از که داری
ز نو رنجی که داری از که داری
بگفتا من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست
نهانی دردی آرامم ببرده ست
به جور دور ایام سپرده ست
منم خاکی به خود ساکن نهادی
که پیچیده ست در وی گردبادی
وجودش گر چه از جنبش تهی نیست
ولی از حال بادش آگهی نیست
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شباروزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز می گفت
غم و اندوه پیشین باز می گفت
به تقریب سخن بگشاد ناگاه
زبان در شرح راه و قصه چاه
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
به سان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کان روز بوده ست
که جانش در غم جانسوز بوده ست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کاگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
خصوصا از دل صد چاک عاشق
که باشد در ره معشوق صادق
ز هر چاکش بود بگشاده راهی
سوی معشوق ازان راهش نگاهی
ازان ره پرتو احوال جانان
فتد بر چشم جان ناتوانان
اگر خاری خلد در پای دلدار
دل عاشق شود افگار ازان خار
وگر بادی وزد بر زلف محبوب
فتد در جان عاشق زان صد آشوب
وگر گردی نشیند بر عذارش
شود خم پشت عاشق زیر بارش
شنیدستم که روزی کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی به حی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز
ز پندار وجود خود بپرهیز
گرت فخری و ننگی هست از توست
ورت بویی و رنگی هست از توست
مصفا شو ز مهر و کینه خویش
مصیقل کن رخ آیینه خویش
بود نور جمال شاهد غیب
بتابد چون کلیم اللهت از جیب
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۲ - تمنا کردن یوسف علیه السلام شبانی را به حکم آنکه هیچ پیغمبری نبوده است که شبانی نکرده است و مهیا ساختن زلیخا اسباب شبانی وی را
خوش آن بیدل که دولتیار گردد
به گرد خاطر دلدار گردد
برون آید تمام از خواهش خویش
دهد در خواهش او کاهش خویش
چو خواهد جان روانی بر لب آرد
ببوسد خاک او و جان سپارد
چو جوید دل کند دل را ز غم خون
دهد در دم ز راه دیده بیرون
چو گوید خیز از سر پای سازد
به خدمتگاری او سر فرازد
اگر راند نتابد سر چو خامه
وگر خواند نپیچد رو چو نامه
به حکم آنکه امت پروری را
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان یک فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
جو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز می پخت آرزویی
که گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بی سبب خود را بر او بست
ببوسم گاه گاهش زان سبب دست
وگر می گفت این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم
مرصع ساخت بهر زیب و زیور
چو مژگان خودش از در و گوهر
به جنبش گر فتادی لعل خوشرنگ
ز بی مقداری افکندیش چون سنگ
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحرا چرانان
جدا سازند نادر بره ای چند
چو گردون چر بره بی مثل و مانند
چو آهوی ختن سنبل چریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زره سان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازه رنگی
ز فربه دنبه ها یکسر گران بار
به راه از بس گرانی نرم رفتار
به هر وادی چو رفتندی چرا زن
تو گویی موج می زد سیل روغن
به روی موج باد از سر فرازی
گرفته صنعت زنجیر سازی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل خورشید تابان
چو مشکین آهوی تنها فتاده
به سوی گوسفندان رو نهاده
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سبک دنباله کش کرده شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا می خواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر می خواست در صحرا شبان بود
وگر می خواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
به گرد خاطر دلدار گردد
برون آید تمام از خواهش خویش
دهد در خواهش او کاهش خویش
چو خواهد جان روانی بر لب آرد
ببوسد خاک او و جان سپارد
چو جوید دل کند دل را ز غم خون
دهد در دم ز راه دیده بیرون
چو گوید خیز از سر پای سازد
به خدمتگاری او سر فرازد
اگر راند نتابد سر چو خامه
وگر خواند نپیچد رو چو نامه
به حکم آنکه امت پروری را
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان یک فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
جو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز می پخت آرزویی
که گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بی سبب خود را بر او بست
ببوسم گاه گاهش زان سبب دست
وگر می گفت این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم
مرصع ساخت بهر زیب و زیور
چو مژگان خودش از در و گوهر
به جنبش گر فتادی لعل خوشرنگ
ز بی مقداری افکندیش چون سنگ
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحرا چرانان
جدا سازند نادر بره ای چند
چو گردون چر بره بی مثل و مانند
چو آهوی ختن سنبل چریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زره سان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازه رنگی
ز فربه دنبه ها یکسر گران بار
به راه از بس گرانی نرم رفتار
به هر وادی چو رفتندی چرا زن
تو گویی موج می زد سیل روغن
به روی موج باد از سر فرازی
گرفته صنعت زنجیر سازی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل خورشید تابان
چو مشکین آهوی تنها فتاده
به سوی گوسفندان رو نهاده
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سبک دنباله کش کرده شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا می خواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر می خواست در صحرا شبان بود
وگر می خواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۳ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را علیه السلام و استغنا نمودن یوسف از وی
چو بندد بیدلی دل در نگاری
نگیرد کار او هرگز قراری
اگر نبود به کف نقد وصالش
به نسیه عشق بازد با خیالش
ولی خونش بود از دل چکیده
که افتد کار وی از دل به دیده
چو یابد بهره چشم اشکبارش
فتد اندیشه بوس و کنارش
وگر بوس و کنارش هم دهد دست
ز بیم هجر باشد رنجه پیوست
امید کامرانی نیست در عشق
صفای زندگانی نیست در عشق
بود آغاز آن خون خوردن و بس
بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کی بود آن کس سزاوار
که خون خوردن بود یا مردنش کار
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
به جز دیدارش از هر جست و جویی
نمی دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
ز لعل او به بوسه کام گیرد
ز سروش با کنار آرام گیرد
بلی نظارگی کاید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می جست چاره
ولی می کرد ازان یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می بود ازو یوسف گریزان
زلیخا داشت بس جانسوز داغی
ولی می داشت زان یوسف فراغی
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی دید
به چشم فتنه جوی او نمی دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
ز عاشق دمبدم اشکی و آهی
نباشد جو به امید نگاهی
چو یار از حال عاشق دیده پوشد
سزد کش خون دل از دیده جوشد
زلیخا را چو این غم بر سر آمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب آبی که بودش
نشست از شمع رخ تابی که بودش
نکردی شانه موی عنبرین بوی
جز این پنجه که می کندی به آن موی
به سوی آینه کم رو گشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز بس کز دل فشاندی خون تازه
نگشتی چهره اش محتاج غازه
همه عالم به چشمش چون سیه بود
به چشمش سرمه را کی جایگه بود
ز سرمه زان سیه چشمی نمی جست
که اشک از نرگس او سرمه می شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که ای کارت به رسوایی کشیده
ز سودای غلام زر خریده
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بنده خود عشق بازی
به معشوقی چو خود شاهی طلب دار
که شاهی را بود شاهی سزاوار
عجب تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملامت
همی گفت این و لیکن آن یگانه
نه زانسان در دل او داشت خانه
کش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
بلی چون دلبری با جان درآمیخت
نیارد جان ازو پیوند بگسیخت
برد پیوند جان از تن به یک دم
ولی با او بود جاوید محکم
چه خوش گفت آن به داغ عشق رنجور
که بوی از مشک و رنگ از گل شود دور
ولی بیرون بود ز امکان عاشق
که گوید ترک جانان جان عاشق
نگیرد کار او هرگز قراری
اگر نبود به کف نقد وصالش
به نسیه عشق بازد با خیالش
ولی خونش بود از دل چکیده
که افتد کار وی از دل به دیده
چو یابد بهره چشم اشکبارش
فتد اندیشه بوس و کنارش
وگر بوس و کنارش هم دهد دست
ز بیم هجر باشد رنجه پیوست
امید کامرانی نیست در عشق
صفای زندگانی نیست در عشق
بود آغاز آن خون خوردن و بس
بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کی بود آن کس سزاوار
که خون خوردن بود یا مردنش کار
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
به جز دیدارش از هر جست و جویی
نمی دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
ز لعل او به بوسه کام گیرد
ز سروش با کنار آرام گیرد
بلی نظارگی کاید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می جست چاره
ولی می کرد ازان یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می بود ازو یوسف گریزان
زلیخا داشت بس جانسوز داغی
ولی می داشت زان یوسف فراغی
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی دید
به چشم فتنه جوی او نمی دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
ز عاشق دمبدم اشکی و آهی
نباشد جو به امید نگاهی
چو یار از حال عاشق دیده پوشد
سزد کش خون دل از دیده جوشد
زلیخا را چو این غم بر سر آمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب آبی که بودش
نشست از شمع رخ تابی که بودش
نکردی شانه موی عنبرین بوی
جز این پنجه که می کندی به آن موی
به سوی آینه کم رو گشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز بس کز دل فشاندی خون تازه
نگشتی چهره اش محتاج غازه
همه عالم به چشمش چون سیه بود
به چشمش سرمه را کی جایگه بود
ز سرمه زان سیه چشمی نمی جست
که اشک از نرگس او سرمه می شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که ای کارت به رسوایی کشیده
ز سودای غلام زر خریده
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بنده خود عشق بازی
به معشوقی چو خود شاهی طلب دار
که شاهی را بود شاهی سزاوار
عجب تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملامت
همی گفت این و لیکن آن یگانه
نه زانسان در دل او داشت خانه
کش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
بلی چون دلبری با جان درآمیخت
نیارد جان ازو پیوند بگسیخت
برد پیوند جان از تن به یک دم
ولی با او بود جاوید محکم
چه خوش گفت آن به داغ عشق رنجور
که بوی از مشک و رنگ از گل شود دور
ولی بیرون بود ز امکان عاشق
که گوید ترک جانان جان عاشق
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۷ - فرستادن زلیخا یوسف را علیه السلام به جانب باغ و تهیه اسباب وی کردن
چمن پیرای باغ این حکایت
چنین کرد از کهن پیران روایت
که چون یوسف ز لبهای شکر خا
فشاند این تازه شکر بر زلیخا
زلیخا داشت باغی و چه باغی
کزان بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
درختانش کشیده شاخ در شاخ
به تنگ آغوشی هم نیک گستاخ
چنارش را قدم بر دامن سرو
حمایل دست ها در گردن سرو
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چتر داری
چمن نارنج بن را صحن میدان
به کف نارنج و شاخش گوی و چوگان
در آن میدانگه خالی ز آفت
ربوده از همه گوی لطافت
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار بالا
ز حلوا خرمنی هر خوشه از وی
گرفته خسته جانان توشه از وی
به سان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بدان هر مرغک انجیر خواره
دهان برده چو طفل شیر خواره
فروغ خور به صحنش نیم روزان
ز زنگاری مشبک ها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
ز جنبش لمعه های نور در ظل
دف گل را شده زرین جلاجل
عنادل زان جلاجل نغمه پرداز
درین فیروزه کاخ افکنده آواز
ز باد و سایه وز بیدش هزاران
طپیده ماهیان بر جویباران
به رفت و روب باغ از خوب و ناخوب
کشیده سایه هر شاخ جاروب
ز خط سبزه خاکش لوح تعلیم
کشیده جوی آبش جدول از سیم
ازان لوح مجدول خرده دانان
رموز صنع حی پاک خوانان
گل سرخش چو خوبان ناز پرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طره سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزه تر پرنیان پوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی بلور
میانشان چون دو دیده فرق اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن زخم تراشی
نه از خم تراش آن را خراشی
نه آن را بند پیدا و نه پیوند
شده بند اندر آن فکر خردمند
تصور کرده با خود هر که دیده
که بی بند است و پیوند آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
ازان یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیکبختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
به گل مرغ چمن زد داستانی
که خوش باغی و نیکو باغبانی
چو باشد باغ و بستان جنت ایوان
نشاید باغبان جز حور و رضوان
صد از زیبا کنیزان سمنبر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر
چو سرو ناز قایم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت
اگر من پیش تو بر تو حرامم
وز این معنی به غایت تلخکامم
به سوی هر که خواهی گام بردار
ز وصل هر که خواهی کام بردار
بر آن کامی که ایام جوانی
بود وقت نشاط و کامرانی
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که ای نوشین لبان زنهار زنهار
به جان در خدمت یوسف بکوشید
اگر زهر آید از دستش بنوشید
به هر جا جان طلب دارد ببازید
به جانبازی برای او بتازید
به هر حکمی که راند شاد باشید
به زیر حکم او منقاد باشید
ولی از هر که گردد بهره بردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که هرک افتد پسند وی ازان خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
به زیر نخل رعنایش نشیند
رطب چیند ولی دزدیده چیند
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
کنیزان را به پیش او به پا کرد
به خدمت سرو بالاشان دو تا کرد
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
خوش آن عاشق که بر فرمان معشوق
بود خوش بر دلش هجران معشوق
چو خواهد خاطر معشوق دوری
کند بر محنت هجران صبوری
چو نبود وصل دلبر رای دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر
چنین کرد از کهن پیران روایت
که چون یوسف ز لبهای شکر خا
فشاند این تازه شکر بر زلیخا
زلیخا داشت باغی و چه باغی
کزان بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
درختانش کشیده شاخ در شاخ
به تنگ آغوشی هم نیک گستاخ
چنارش را قدم بر دامن سرو
حمایل دست ها در گردن سرو
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چتر داری
چمن نارنج بن را صحن میدان
به کف نارنج و شاخش گوی و چوگان
در آن میدانگه خالی ز آفت
ربوده از همه گوی لطافت
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار بالا
ز حلوا خرمنی هر خوشه از وی
گرفته خسته جانان توشه از وی
به سان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بدان هر مرغک انجیر خواره
دهان برده چو طفل شیر خواره
فروغ خور به صحنش نیم روزان
ز زنگاری مشبک ها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
ز جنبش لمعه های نور در ظل
دف گل را شده زرین جلاجل
عنادل زان جلاجل نغمه پرداز
درین فیروزه کاخ افکنده آواز
ز باد و سایه وز بیدش هزاران
طپیده ماهیان بر جویباران
به رفت و روب باغ از خوب و ناخوب
کشیده سایه هر شاخ جاروب
ز خط سبزه خاکش لوح تعلیم
کشیده جوی آبش جدول از سیم
ازان لوح مجدول خرده دانان
رموز صنع حی پاک خوانان
گل سرخش چو خوبان ناز پرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طره سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزه تر پرنیان پوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی بلور
میانشان چون دو دیده فرق اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن زخم تراشی
نه از خم تراش آن را خراشی
نه آن را بند پیدا و نه پیوند
شده بند اندر آن فکر خردمند
تصور کرده با خود هر که دیده
که بی بند است و پیوند آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
ازان یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیکبختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
به گل مرغ چمن زد داستانی
که خوش باغی و نیکو باغبانی
چو باشد باغ و بستان جنت ایوان
نشاید باغبان جز حور و رضوان
صد از زیبا کنیزان سمنبر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر
چو سرو ناز قایم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت
اگر من پیش تو بر تو حرامم
وز این معنی به غایت تلخکامم
به سوی هر که خواهی گام بردار
ز وصل هر که خواهی کام بردار
بر آن کامی که ایام جوانی
بود وقت نشاط و کامرانی
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که ای نوشین لبان زنهار زنهار
به جان در خدمت یوسف بکوشید
اگر زهر آید از دستش بنوشید
به هر جا جان طلب دارد ببازید
به جانبازی برای او بتازید
به هر حکمی که راند شاد باشید
به زیر حکم او منقاد باشید
ولی از هر که گردد بهره بردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که هرک افتد پسند وی ازان خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
به زیر نخل رعنایش نشیند
رطب چیند ولی دزدیده چیند
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
کنیزان را به پیش او به پا کرد
به خدمت سرو بالاشان دو تا کرد
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
خوش آن عاشق که بر فرمان معشوق
بود خوش بر دلش هجران معشوق
چو خواهد خاطر معشوق دوری
کند بر محنت هجران صبوری
چو نبود وصل دلبر رای دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۱ - خواندن زلیخا یوسف را علیه السلام به سوی آن خانه و مطالبه وصال نمودن
چو شد خانه تمام از سعی استاد
به تزیینش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
همه بایستنیها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمی بایستش الا یوسف و بس
بلی بی روی جانان گر بهشت است
به چشم عاشق مشتاق زشت است
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهش نشاند
به خلوت با جمالش عشق بازد
به میدان وصالش رخش تازد
ز لعل جانفزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود ازان خود را رواجی
به خوبی گل به بستانها سمر شد
ولی از عقد شبنم خوبتر شد
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمه ناز
سیهکاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جا به جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آشتی در من فکنده ست
بر آن آتش دل و جانم سپند است
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال آباد ازان نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
مگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کزان دستان دلی آرد فرا چنگ
به کف نقشی زد او را خرده کاری
کزان نقشش به دست آید نگاری
به فندق گونه عناب تر داد
به جانان زاشک عنابی خبر داد
به صنعت ده هلال مه قفا را
ز جلباب شفق کرد آشکارا
که تا از طارم دولت هلالی
نشانش بخشد از عید وصالی
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران گردد قرینش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس تو به تو پوشیده در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تأمل
به جز آب تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقره خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبه چینش بیاراست
بت چین با هزاران نازنینی
به جولان آمد از دیبای چینی
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان می شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
ز نقد خود درون گنج طرب کرد
به قصد آن خریداری طلب کرد
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
ازو یک لمعه و روشن جهانی
و زو یک حرف و هر سو داستانی
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوقش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست کای پاکیزه سیرت
چراغ دیده اهل بصیرت
بنامیزد چه نیکو بنده ای تو
به هر احسانی و لطف ارزنده ای تو
به نیکو بندگی های تو نازم
به طوق منتت گردن فرازم
بیا تا حق شناست باشم امرو
زمانی در سپاست باشم امروز
کنم قانون احسان کنون ساز
که تا باشد جهان گویند ازان باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه زان هفتش درون برد
ز زرین در چو داد آندم گذارش
به قفل آهنین کرداستوارش
چو شد در بسته از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
نخستین گفت کای مقصود جانم
که جان را جز تو مقصودی ندانم
خیال خود به خواب من نمودی
به طفلی خواب از چشمم ربودی
ز سودای خودم دیوانه کردی
به غم های خودم همخانه کردی
نطر نگشاده در نظاره تو
بدین کشور شدم آواره تو
ندیده چاره آوارگی ها
کشیدم در غمت بیچارگی ها
کنون کز دیدن روی تو شادم
ز بی رویی تو بس نامرادم
ز بی رویی گذر رویی به من کن
ز روی مهر با من یک سخن کن
جوابش داد یوسف سرفکنده
که ای همچو منت صد شاه بنده
مرا از بند غم آزاد گردان
به آزادی دلم را شاد گردان
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم
تو کان آتشی من پنبه خشک
تو باد صرصری من نفحه مشک
کجا این پنبه با آتش برآید
چه سان این نفحه با صرصر گراید
زلیخا آن نفس جز باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه اش برد
بر او قفل دگر محکم فرو بست
دل یوسف ازان اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت ای خوشتر از جان ناخوشی چند
به پایت می کشم سرسر کشی چند
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره بر خلاف من شتابی
بگفتا در گنه فرمانبری نیست
به عصیان زیستن طاعتوری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی بند
بدان کارم شناسایی مبادا
بر آن دست توانایی مبادا
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگر سان قصه اش از سینه سر زد
بدین دستور ز افسون و فسانه
همی بردش درون خانه به خانه
به هر جا قصه ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته ای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کامش میسر
نیامد مهره اش بیرون ز ششدر
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خویش از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سپیدی
ز صد در گر امیدت بر نیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
ازان در سوی مقصود آوری راه
به تزیینش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
همه بایستنیها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمی بایستش الا یوسف و بس
بلی بی روی جانان گر بهشت است
به چشم عاشق مشتاق زشت است
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهش نشاند
به خلوت با جمالش عشق بازد
به میدان وصالش رخش تازد
ز لعل جانفزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود ازان خود را رواجی
به خوبی گل به بستانها سمر شد
ولی از عقد شبنم خوبتر شد
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمه ناز
سیهکاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جا به جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آشتی در من فکنده ست
بر آن آتش دل و جانم سپند است
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال آباد ازان نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
مگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کزان دستان دلی آرد فرا چنگ
به کف نقشی زد او را خرده کاری
کزان نقشش به دست آید نگاری
به فندق گونه عناب تر داد
به جانان زاشک عنابی خبر داد
به صنعت ده هلال مه قفا را
ز جلباب شفق کرد آشکارا
که تا از طارم دولت هلالی
نشانش بخشد از عید وصالی
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران گردد قرینش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس تو به تو پوشیده در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تأمل
به جز آب تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقره خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبه چینش بیاراست
بت چین با هزاران نازنینی
به جولان آمد از دیبای چینی
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان می شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
ز نقد خود درون گنج طرب کرد
به قصد آن خریداری طلب کرد
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
ازو یک لمعه و روشن جهانی
و زو یک حرف و هر سو داستانی
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوقش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست کای پاکیزه سیرت
چراغ دیده اهل بصیرت
بنامیزد چه نیکو بنده ای تو
به هر احسانی و لطف ارزنده ای تو
به نیکو بندگی های تو نازم
به طوق منتت گردن فرازم
بیا تا حق شناست باشم امرو
زمانی در سپاست باشم امروز
کنم قانون احسان کنون ساز
که تا باشد جهان گویند ازان باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه زان هفتش درون برد
ز زرین در چو داد آندم گذارش
به قفل آهنین کرداستوارش
چو شد در بسته از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
نخستین گفت کای مقصود جانم
که جان را جز تو مقصودی ندانم
خیال خود به خواب من نمودی
به طفلی خواب از چشمم ربودی
ز سودای خودم دیوانه کردی
به غم های خودم همخانه کردی
نطر نگشاده در نظاره تو
بدین کشور شدم آواره تو
ندیده چاره آوارگی ها
کشیدم در غمت بیچارگی ها
کنون کز دیدن روی تو شادم
ز بی رویی تو بس نامرادم
ز بی رویی گذر رویی به من کن
ز روی مهر با من یک سخن کن
جوابش داد یوسف سرفکنده
که ای همچو منت صد شاه بنده
مرا از بند غم آزاد گردان
به آزادی دلم را شاد گردان
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم
تو کان آتشی من پنبه خشک
تو باد صرصری من نفحه مشک
کجا این پنبه با آتش برآید
چه سان این نفحه با صرصر گراید
زلیخا آن نفس جز باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه اش برد
بر او قفل دگر محکم فرو بست
دل یوسف ازان اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت ای خوشتر از جان ناخوشی چند
به پایت می کشم سرسر کشی چند
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره بر خلاف من شتابی
بگفتا در گنه فرمانبری نیست
به عصیان زیستن طاعتوری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی بند
بدان کارم شناسایی مبادا
بر آن دست توانایی مبادا
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگر سان قصه اش از سینه سر زد
بدین دستور ز افسون و فسانه
همی بردش درون خانه به خانه
به هر جا قصه ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته ای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کامش میسر
نیامد مهره اش بیرون ز ششدر
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خویش از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سپیدی
ز صد در گر امیدت بر نیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
ازان در سوی مقصود آوری راه
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۲ - درآوردن زلیخا یوسف را علیه السلام به خانه هفتم و بذل کردن مجهود در نیل مقصود و گریختن یوسف و ماندن زلیخا در تحیر و تأسف
سخن پرداز این کاشانه راز
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که ای یوسف به چشم من قدم نه
ز رحمت پا درین روشن حرم نه
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش زآمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان زان گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه و آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایه ناز
دل عاشق سرود شوق پرداز
هوس را عرصه میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکته های دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سرو قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن
به چشم لطف سوی من گذر کن
اگر خورشید روی من ببیند
چو ماه از خرمن من خوشه چیند
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی
بدینسان درد دل بسیار می کرد
به یوسف شوق خویش اظهار می کرد
ولی یوسف نظر با خویش می داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می داشت
به فرش خانه سرافکنده در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل ازان سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا زان نظر شد تازه امید
که تابد بر وی آن تابنده خورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خود کام کام من روا کن
به وصل خویش دردم را دوا کن
منم تشنه تو آب زندگانی
منم کشته تو جان جاودانی
چنانم از تو دور ای گنج نایاب
که باشدکشته بی جان تشنه بی آب
ز داغت سال ها در تاب بودم
ز شوقت بی خور و بی خواب بودم
مرا زین بیشتر در تاب مگذار
چنینم بی خور و بی خواب مگذار
به حق آن خدایی بر تو سوگند
که باشد بر خداوندان خداوند
به این حسن جهانگیری که دادت
به این خوبی که در عارض نهادت
به این نوری که تابد از جبینت
که دارد ماه را رو بر زمینت
به ابروی کمانداری که داری
به سرو خوب رفتاری که داری
به محراب کمان ابروی تو
به قلاب کمند گیسوی تو
به جادو نرگس مردم فریبت
به دیباپوش سرو جامه زیبت
به آن مویی که می گویی میانش
به آن سری که می خوانی دهانش
به مشکین نقطه ات بر روی گلرنگ
به شیرین خنده ات از غنچه تنگ
به آب دیده من ز اشتیاقت
به آه گرمم از سوز فراقت
به حرمانی که زیر کوهم از وی
گرفتار هزار اندوهم از وی
به استیلای عشقت بر وجودم
به استغنایت از بود و نبودم
که بر حال من بیدل ببخشای
ز کار مشکلم این عقده بگشای
به دل عمریست تا داغ تو دارم
هوای بوی از باغ تو دارم
زمانی مرهم داغ دلم شو
به بویی رونق باغ دلم شو
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانم
ز تو ای نخل تر خرما ز من شیر
مکن در خوان نهادن هیچ تقصیر
مرا زین شیر و خرما قوت جان ده
ز جان دادن درین قحطم امان ده
جوابش داد یوسف کای پریزاد
که ناید با تو کس را از پری یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ
مزن بر شیشه معصومیم سنگ
مکن تر ز آب عصیان دامنم را
مسوز از آتش شهوت تنم را
به آن بیچون که چونها صورت اوست
برونها چون درونها صورت اوست
ز بحر جود او گردون حبابیست
ز برق نور او خورشید تابیست
به پاکانی کز ایشان زاده ام من
بدین پاکیزگی افتاده ام من
ازیشان است روشن گوهر من
وزیشان است رخشان اختر من
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری
به زودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
ز لعل جان فزایم کام یابی
به قد دلکشم آرام یابی
مکن تعجیل در تحصیل مقصود
بسا دیرا که خوشتر باشد از زود
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکو سرانجام
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
کی آن طاقت مرا آید پدیدار
که با وقت دگر اندازم این کار
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا مانع من زان دو چیز است
عقاب ایزد و قهر عزیز است
عزیز این کج نهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکیشان نویسند
مرا سر دفتر ایشان نویسند
زلیخا گفت زان دشمن میندیش
که چون روز طرب بنشیندم پیش
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو می گویی خدای من کریم است
همیشه بر گنهکاران رحیم است
مرا از گوهر و زر صد خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهت
که تا باشد ز ایزد عذر خواهت
بگفت آن کس نیم کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حق گزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
در آمرزش کجا رشوت پذیرد
زلیخا گفت کای شاه نکو بخت
که هم تاجت میسر باد و هم تخت
دلم شد تیر محنت را نشانه
ز بس کآری بهانه بر بهانه
بهانه کجروی و حیله سازیست
بهانه نی طریق راست بازیست
معاذالله که راه کج روم من
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
عجب بی طاقتم آرام من ده
اگر خواهی واگر نی کام من ده
به گفتن گفتن آمد روز من سر
نگشت از تو مراد من میسر
زبان دربند دیگر زین خرافات
بجنب از جا که فی التأخیر آفات
مرا در خشک نی آتش فتاده ست
تو را با آتش من خوش فتاده ست
مرا این دود و آتش کی کند سود
چو در چشمت نگردد آب ازین دود
ازین آتش چو دودم هست تابی
بیا بر آتشم زن یکدم آبی
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد دیگر یوسف آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را
که خواهم کشتن از دست تو خود را
به عشرت دستم اندر گردن آویز
گر نه برمش از خنجر تیز
نیازی دست اگر در گردن من
شود خون منت حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
نهم بر تن ز جان داغ جدایی
ز حجت گفتنت یابم رهایی
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
پس از کشتن به زیر پرده خاک
به تو پیوندد این جان هوسناک
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید سبزارنگ خنجر
ولی از آتش غم پر تف و تاب
به حلق تشنه برد آن قطره آب
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
کزین تندی بیارام ای زلیخا
وز این ره بازکش گام ای زلیخا
ز من خواهی رخ مقصود دیدن
ز وصل من به کام دل رسیدن
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
گمان زد شد که خواهد کام او داد
به وصل خویشتن آرام او داد
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهانش پر شکر کرد
ز ساعد طوق وز ساقش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر صدف را مهر نشکست
دلش می خواست در سفتن به الماس
ولی می داشت حکم عصمتش پاس
زلیخا در تقاضا گرم و یوسف
همی انگیخت اسباب توقف
نهادی بر ازار خویش دستی
یکی عقده گشادی و دو بستی
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پرده ای در کنج خانه
سؤالش کرد کان پرده پی چیست
در آن پرده نشسته پردگی کیست
بگفت آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگانش می پرستم
بتی تن از زر و چشمش ز گوهر
درونش طبله ای پر مشک اذفر
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بی دینی نبیند
درین کارم که می بینی نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کزین دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم
وز این نازندگان در خاطر آزرم
من از دانای بینا می نترسم
ز قیوم توانا می نترسم
بگفت این و ز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
الف کرد از دو شاخ لام الف دور
رهاند از گاز سیمین شمع کافور
چو گشت اندر دویدن گام تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کامدی بی در گشایی
پریدی قفل جایی پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید آن از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت پیراهن دریدش
برون رفت از کف آن غم رسیده
به سان غنچه پیراهن دریده
زلیخا زان غرامت جامه زد چاک
چو سایه خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
که واویلا ز بی اقبالی بخت
که برد از خانه ام آن نازنین رخت
دریغ آن صید کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد کز کامم برون رفت
عزیمت کرد روزی عنکبوتی
که بهر خود کند تحصیل قوتی
به جایی دید شهبازی نشسته
ز قید دست شاهان باز رسته
به گرد او تنیدن کرد آغاز
که بندد پر و بالش را ز پرواز
زمانی کار در پیکار او کرد
لعاب خود همه در کار او کرد
چو آن شهباز کرد از وی کناره
نماندش غیر تار چند پاره
منم آن عنکبوت زار رنجور
فتاده از مراد خویشتن دور
رگ جانم گسسته همچو تارش
نگشته مرغ امیدی شکارش
گسسته تارم از هر کار و باری
به دستم نیست جز بگسسته تاری
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که ای یوسف به چشم من قدم نه
ز رحمت پا درین روشن حرم نه
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش زآمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان زان گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه و آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایه ناز
دل عاشق سرود شوق پرداز
هوس را عرصه میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکته های دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سرو قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن
به چشم لطف سوی من گذر کن
اگر خورشید روی من ببیند
چو ماه از خرمن من خوشه چیند
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی
بدینسان درد دل بسیار می کرد
به یوسف شوق خویش اظهار می کرد
ولی یوسف نظر با خویش می داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می داشت
به فرش خانه سرافکنده در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل ازان سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا زان نظر شد تازه امید
که تابد بر وی آن تابنده خورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خود کام کام من روا کن
به وصل خویش دردم را دوا کن
منم تشنه تو آب زندگانی
منم کشته تو جان جاودانی
چنانم از تو دور ای گنج نایاب
که باشدکشته بی جان تشنه بی آب
ز داغت سال ها در تاب بودم
ز شوقت بی خور و بی خواب بودم
مرا زین بیشتر در تاب مگذار
چنینم بی خور و بی خواب مگذار
به حق آن خدایی بر تو سوگند
که باشد بر خداوندان خداوند
به این حسن جهانگیری که دادت
به این خوبی که در عارض نهادت
به این نوری که تابد از جبینت
که دارد ماه را رو بر زمینت
به ابروی کمانداری که داری
به سرو خوب رفتاری که داری
به محراب کمان ابروی تو
به قلاب کمند گیسوی تو
به جادو نرگس مردم فریبت
به دیباپوش سرو جامه زیبت
به آن مویی که می گویی میانش
به آن سری که می خوانی دهانش
به مشکین نقطه ات بر روی گلرنگ
به شیرین خنده ات از غنچه تنگ
به آب دیده من ز اشتیاقت
به آه گرمم از سوز فراقت
به حرمانی که زیر کوهم از وی
گرفتار هزار اندوهم از وی
به استیلای عشقت بر وجودم
به استغنایت از بود و نبودم
که بر حال من بیدل ببخشای
ز کار مشکلم این عقده بگشای
به دل عمریست تا داغ تو دارم
هوای بوی از باغ تو دارم
زمانی مرهم داغ دلم شو
به بویی رونق باغ دلم شو
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانم
ز تو ای نخل تر خرما ز من شیر
مکن در خوان نهادن هیچ تقصیر
مرا زین شیر و خرما قوت جان ده
ز جان دادن درین قحطم امان ده
جوابش داد یوسف کای پریزاد
که ناید با تو کس را از پری یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ
مزن بر شیشه معصومیم سنگ
مکن تر ز آب عصیان دامنم را
مسوز از آتش شهوت تنم را
به آن بیچون که چونها صورت اوست
برونها چون درونها صورت اوست
ز بحر جود او گردون حبابیست
ز برق نور او خورشید تابیست
به پاکانی کز ایشان زاده ام من
بدین پاکیزگی افتاده ام من
ازیشان است روشن گوهر من
وزیشان است رخشان اختر من
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری
به زودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
ز لعل جان فزایم کام یابی
به قد دلکشم آرام یابی
مکن تعجیل در تحصیل مقصود
بسا دیرا که خوشتر باشد از زود
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکو سرانجام
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
کی آن طاقت مرا آید پدیدار
که با وقت دگر اندازم این کار
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا مانع من زان دو چیز است
عقاب ایزد و قهر عزیز است
عزیز این کج نهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکیشان نویسند
مرا سر دفتر ایشان نویسند
زلیخا گفت زان دشمن میندیش
که چون روز طرب بنشیندم پیش
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو می گویی خدای من کریم است
همیشه بر گنهکاران رحیم است
مرا از گوهر و زر صد خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهت
که تا باشد ز ایزد عذر خواهت
بگفت آن کس نیم کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حق گزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
در آمرزش کجا رشوت پذیرد
زلیخا گفت کای شاه نکو بخت
که هم تاجت میسر باد و هم تخت
دلم شد تیر محنت را نشانه
ز بس کآری بهانه بر بهانه
بهانه کجروی و حیله سازیست
بهانه نی طریق راست بازیست
معاذالله که راه کج روم من
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
عجب بی طاقتم آرام من ده
اگر خواهی واگر نی کام من ده
به گفتن گفتن آمد روز من سر
نگشت از تو مراد من میسر
زبان دربند دیگر زین خرافات
بجنب از جا که فی التأخیر آفات
مرا در خشک نی آتش فتاده ست
تو را با آتش من خوش فتاده ست
مرا این دود و آتش کی کند سود
چو در چشمت نگردد آب ازین دود
ازین آتش چو دودم هست تابی
بیا بر آتشم زن یکدم آبی
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد دیگر یوسف آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را
که خواهم کشتن از دست تو خود را
به عشرت دستم اندر گردن آویز
گر نه برمش از خنجر تیز
نیازی دست اگر در گردن من
شود خون منت حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
نهم بر تن ز جان داغ جدایی
ز حجت گفتنت یابم رهایی
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
پس از کشتن به زیر پرده خاک
به تو پیوندد این جان هوسناک
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید سبزارنگ خنجر
ولی از آتش غم پر تف و تاب
به حلق تشنه برد آن قطره آب
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
کزین تندی بیارام ای زلیخا
وز این ره بازکش گام ای زلیخا
ز من خواهی رخ مقصود دیدن
ز وصل من به کام دل رسیدن
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
گمان زد شد که خواهد کام او داد
به وصل خویشتن آرام او داد
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهانش پر شکر کرد
ز ساعد طوق وز ساقش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر صدف را مهر نشکست
دلش می خواست در سفتن به الماس
ولی می داشت حکم عصمتش پاس
زلیخا در تقاضا گرم و یوسف
همی انگیخت اسباب توقف
نهادی بر ازار خویش دستی
یکی عقده گشادی و دو بستی
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پرده ای در کنج خانه
سؤالش کرد کان پرده پی چیست
در آن پرده نشسته پردگی کیست
بگفت آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگانش می پرستم
بتی تن از زر و چشمش ز گوهر
درونش طبله ای پر مشک اذفر
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بی دینی نبیند
درین کارم که می بینی نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کزین دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم
وز این نازندگان در خاطر آزرم
من از دانای بینا می نترسم
ز قیوم توانا می نترسم
بگفت این و ز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
الف کرد از دو شاخ لام الف دور
رهاند از گاز سیمین شمع کافور
چو گشت اندر دویدن گام تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کامدی بی در گشایی
پریدی قفل جایی پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید آن از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت پیراهن دریدش
برون رفت از کف آن غم رسیده
به سان غنچه پیراهن دریده
زلیخا زان غرامت جامه زد چاک
چو سایه خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
که واویلا ز بی اقبالی بخت
که برد از خانه ام آن نازنین رخت
دریغ آن صید کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد کز کامم برون رفت
عزیمت کرد روزی عنکبوتی
که بهر خود کند تحصیل قوتی
به جایی دید شهبازی نشسته
ز قید دست شاهان باز رسته
به گرد او تنیدن کرد آغاز
که بندد پر و بالش را ز پرواز
زمانی کار در پیکار او کرد
لعاب خود همه در کار او کرد
چو آن شهباز کرد از وی کناره
نماندش غیر تار چند پاره
منم آن عنکبوت زار رنجور
فتاده از مراد خویشتن دور
رگ جانم گسسته همچو تارش
نگشته مرغ امیدی شکارش
گسسته تارم از هر کار و باری
به دستم نیست جز بگسسته تاری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۹ - بی طاقت شدن زلیخا در مفارقت یوسف علیه السلام و در شب همراه دایه به زندان رفتن و مشاهده جمال وی کردن
چو در زندان مغرب یوسف مهر
نهان کرد از زلیخای فلک چهر
زلیخای فلک را چهره شد گم
ز مهر یوسف اندر اشک انجم
زلیخا را غم یوسف چنان کرد
که از اشک شفق گون خونفشان کرد
شفق را شد ز اشک او جگر خون
وز آن خون دامن گردون جگرگون
به گریه ناله جانسوز برداشت
همان آه و فغان روز برداشت
چو روی اندر شب آرد روز عاشق
به شب گردد فزون بر سوز عاشق
ز هجران تیره باشد روزگارش
فزاید تیرگی شبهای تارش
ز غم روزش بود رو در سیاهی
شبش گردد سیاهی بر سیاهی
شب آبستن بود وان دم که آید
برای عاشقان اندوه زاید
چو آرد از مشیمه بچه بیرون
به جای شیر از دلها مکد خون
ازان مادر که برخوردار باشد
کزینسان بچه اش خونخوار باشد
زلیخا را چو از بی صبری خویش
بدین خونخوارگی آمد شبی پیش
ز دلبر دور وز دلدار مهجور
شبش بی ماه ماند و خانه بی نور
چو نبود روی جانان پرتو افکن
به صد مشعل نگردد خانه روشن
ز بس اندوه دل چشمش نمی خفت
ز دیده خون دل می راند و می گفت
ندانم حال یوسف چیست امشب
کفیل خدمت او کیست امشب
که گسترده ته پا بسترش را
که کرده راست بر بالین سرش را
چراغ افروز بالینش که بوده ست
کف راحت به بالینش که سوده ست
که بگشاده کمربند از میانش
که بوده وقت خواب افسانه خوانش
هوای آن مقاش ساخت یا نه
چو مرغ آن دام رامش ساخت یا نه
گل او همچنان بر آب خود هست
مسلسل سنبلش بر تاب خود هست
نبرده آن هوا آب و گلش را
بشولیده نکرده سنبلش را
دلش چون غنچه در تنگی فتاده
و یا چون گل به شادی لب گشاده
همی گفت اینچنین در هر لباسی
غم خود تا ز شب بگذشت پاسی
ازان پس طاقت و تابی نماندش
به دل از جوی صبر آبی نماندش
ز شوقش در دل افتاد آتش تیز
به دایه دیده پر خون گفت برخیز
که یکدم جانب زندان گراییم
به آن محنتسرا پنهان درآییم
نهان در گوشه زندان نشینیم
مه زندانی خود را ببینیم
چو زندان جای آنسان گلعذاریست
نه زندان بلکه خرم نوبهاریست
دل هر عاشق از بستان گشاید
مرا این غنچه در زندان گشاید
روان شد همچو سرو ناز و دایه
فتان خیزان به دنبالش چو سایه
به زندان چون رسید آن ماه شبگرد
نهانی میر زندان را طلب کرد
اشارت کرد تا بگشاد ره را
نمود از دور آن تابنده مه را
بدیدش بر سر سجاده از دور
چو خورشید درخشان غرقه در نور
گهی چون شمع بر پا ایستاده
ز رخ زندانیان را نور داده
گهی خم کرده قامت چون مه نو
فکنده بر بساط از چهره پرتو
گهی سر بر زمین در عذر تقصیر
چو شاخ تازه گل از باد شبگیر
گهی طرح تواضع در فکنده
نشسته چون بنفشه سر فکنده
ز خود دور و به وی نزدیک بنشست
ولی در گوشه تاریک بنشست
ز جان زاری و از دل ناله می کرد
ز نرگس یاسمین را لاله می کرد
به لؤلؤ لعل لب را می خراشید
ز نخل تر رطب را می تراشید
به چشم خونفشان و اشک گلگون
همی داد از درون این راز بیرون
که ای چشم و چراغ نازنینان
مراد خاطر اندوهگینان
به جانم آتشی افروخت عشقت
سراپای وجودم سوخت عشقت
نزد بر آتشم وصل تو آبی
به آبی از دلم ننشاند تابی
به تیغ ظلم کردی سینه ام چاک
همی بینم تو را زین ظلم بی باک
نداری رحم بر مظلومی من
زهی مرحومی و محرومی من
ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد
مرا ای کاشکی مادر نمی زاد
وگر می زاد مادر کاش دایه
به فرق من نمی افکند سایه
ز شیر ناب کم می داد بهرم
به شیر از قهر می آمیخت زهرم
ز حال خود بدینسان در سخن بود
ولی یوسف به حال خویشتن بود
سر مویی بدو حاضر نمی شد
وگر می شد اثر ظاهر نمی شد
چو شب بگذشت و همچون صبح خیزان
زلیخای فلک شد اشکریزان
غریو کوس سلطانی درآمد
مؤذن در سحر خوانی برآمد
دم سگ حلقه بر حلقوم او بست
دمش را از فغان شب فرو بست
خروس از خواب شب شد گردن افراز
ز نای ساز کرده تیز آواز
زلیخا دامن اندر چید و برگشت
به خدمت آستان بوسید و برگشت
به زندان تا مهش خلوت نشین بود
شد آمد سوی زندانش چنین بود
غذای جان او شد آن تک و پوی
نبودش جز در آن آمد شدن روی
نکردی کس به بستان میل چندان
که بود آن خسته دل را میل زندان
بلی آن را که زندانیست یارش
به جز زندان کجا باشد قرارش
نهان کرد از زلیخای فلک چهر
زلیخای فلک را چهره شد گم
ز مهر یوسف اندر اشک انجم
زلیخا را غم یوسف چنان کرد
که از اشک شفق گون خونفشان کرد
شفق را شد ز اشک او جگر خون
وز آن خون دامن گردون جگرگون
به گریه ناله جانسوز برداشت
همان آه و فغان روز برداشت
چو روی اندر شب آرد روز عاشق
به شب گردد فزون بر سوز عاشق
ز هجران تیره باشد روزگارش
فزاید تیرگی شبهای تارش
ز غم روزش بود رو در سیاهی
شبش گردد سیاهی بر سیاهی
شب آبستن بود وان دم که آید
برای عاشقان اندوه زاید
چو آرد از مشیمه بچه بیرون
به جای شیر از دلها مکد خون
ازان مادر که برخوردار باشد
کزینسان بچه اش خونخوار باشد
زلیخا را چو از بی صبری خویش
بدین خونخوارگی آمد شبی پیش
ز دلبر دور وز دلدار مهجور
شبش بی ماه ماند و خانه بی نور
چو نبود روی جانان پرتو افکن
به صد مشعل نگردد خانه روشن
ز بس اندوه دل چشمش نمی خفت
ز دیده خون دل می راند و می گفت
ندانم حال یوسف چیست امشب
کفیل خدمت او کیست امشب
که گسترده ته پا بسترش را
که کرده راست بر بالین سرش را
چراغ افروز بالینش که بوده ست
کف راحت به بالینش که سوده ست
که بگشاده کمربند از میانش
که بوده وقت خواب افسانه خوانش
هوای آن مقاش ساخت یا نه
چو مرغ آن دام رامش ساخت یا نه
گل او همچنان بر آب خود هست
مسلسل سنبلش بر تاب خود هست
نبرده آن هوا آب و گلش را
بشولیده نکرده سنبلش را
دلش چون غنچه در تنگی فتاده
و یا چون گل به شادی لب گشاده
همی گفت اینچنین در هر لباسی
غم خود تا ز شب بگذشت پاسی
ازان پس طاقت و تابی نماندش
به دل از جوی صبر آبی نماندش
ز شوقش در دل افتاد آتش تیز
به دایه دیده پر خون گفت برخیز
که یکدم جانب زندان گراییم
به آن محنتسرا پنهان درآییم
نهان در گوشه زندان نشینیم
مه زندانی خود را ببینیم
چو زندان جای آنسان گلعذاریست
نه زندان بلکه خرم نوبهاریست
دل هر عاشق از بستان گشاید
مرا این غنچه در زندان گشاید
روان شد همچو سرو ناز و دایه
فتان خیزان به دنبالش چو سایه
به زندان چون رسید آن ماه شبگرد
نهانی میر زندان را طلب کرد
اشارت کرد تا بگشاد ره را
نمود از دور آن تابنده مه را
بدیدش بر سر سجاده از دور
چو خورشید درخشان غرقه در نور
گهی چون شمع بر پا ایستاده
ز رخ زندانیان را نور داده
گهی خم کرده قامت چون مه نو
فکنده بر بساط از چهره پرتو
گهی سر بر زمین در عذر تقصیر
چو شاخ تازه گل از باد شبگیر
گهی طرح تواضع در فکنده
نشسته چون بنفشه سر فکنده
ز خود دور و به وی نزدیک بنشست
ولی در گوشه تاریک بنشست
ز جان زاری و از دل ناله می کرد
ز نرگس یاسمین را لاله می کرد
به لؤلؤ لعل لب را می خراشید
ز نخل تر رطب را می تراشید
به چشم خونفشان و اشک گلگون
همی داد از درون این راز بیرون
که ای چشم و چراغ نازنینان
مراد خاطر اندوهگینان
به جانم آتشی افروخت عشقت
سراپای وجودم سوخت عشقت
نزد بر آتشم وصل تو آبی
به آبی از دلم ننشاند تابی
به تیغ ظلم کردی سینه ام چاک
همی بینم تو را زین ظلم بی باک
نداری رحم بر مظلومی من
زهی مرحومی و محرومی من
ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد
مرا ای کاشکی مادر نمی زاد
وگر می زاد مادر کاش دایه
به فرق من نمی افکند سایه
ز شیر ناب کم می داد بهرم
به شیر از قهر می آمیخت زهرم
ز حال خود بدینسان در سخن بود
ولی یوسف به حال خویشتن بود
سر مویی بدو حاضر نمی شد
وگر می شد اثر ظاهر نمی شد
چو شب بگذشت و همچون صبح خیزان
زلیخای فلک شد اشکریزان
غریو کوس سلطانی درآمد
مؤذن در سحر خوانی برآمد
دم سگ حلقه بر حلقوم او بست
دمش را از فغان شب فرو بست
خروس از خواب شب شد گردن افراز
ز نای ساز کرده تیز آواز
زلیخا دامن اندر چید و برگشت
به خدمت آستان بوسید و برگشت
به زندان تا مهش خلوت نشین بود
شد آمد سوی زندانش چنین بود
غذای جان او شد آن تک و پوی
نبودش جز در آن آمد شدن روی
نکردی کس به بستان میل چندان
که بود آن خسته دل را میل زندان
بلی آن را که زندانیست یارش
به جز زندان کجا باشد قرارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۰ - رفتن زلیخا در روز به بام قصر خویش و از آنجا نظاره بام زندان کردن و بر مفارقت یوسف ناله و زاری برداشتن
شب آمد عاشقان را پرده راز
شب آمد بی دلان را غصه پرداز
توان بس کار در شبگیر کردن
که روزش کم توان تدبیر کردن
زلیخا چون غم شب بگذرانید
نه غم بل ماتم شب بگذرانید
بلا و محنت روز آمدش پیش
صد اندوه جگرسوز آمدش پیش
نه روی آنکه در زندان کند روی
نه صبر آنکه بی زندان کند خوی
ز نعمت های خوش هر لحظه چیزی
نهادی بر کف محرم کنیزی
فرستادی به زندان سوی یوسف
که تا دیدی به جایش روی یوسف
چو آن محرم ز زندان آمدی باز
بدو صد عشقبازی کردی آغاز
گهی رو بر کف پایش نهادی
گهی صد بوسه اش بر چشم دادی
که این چشمیست کان رخسار دیده ست
که آن پاییست کانجاها رسیده ست
اگر چشمش نیارم بوسه دادن
و یا رو بر کف پایش نهادن
ببوسم باری آن چشمی که گاهی
کند در روی زیبایش نگاهی
نهم رو بر کف آن پای باری
که وقتی می کند سویش گذاری
بپرسیدی ازان پس حال او را
جمال روی فرخ فال او را
که رویش را نفرسوده گزندی
به کار او نیفتاده ست بندی
گلش را از هوا پژمردگی نیست
تنش را زان زمین آزردگی نیست
ز نعمت ها که بردی خورد یا نی
ازین دلداده یاد آورد یا نی
پس از پرسش نمودن های بسیار
ز جا برخاستی با چشم خونبار
به بام کاخ در یک غرفه بودش
کز آنجا بام زندان می نمودش
در آن غرفه شدی تنها نشستی
در غرفه به روی خلق بستی
بدیده در به مژگان لعل سفتی
سوی زندان نظر کردی و گفتی
کیم تا روی گلفامش ببینم
پس این کز بام خود بامش ببینم
نیم شایسته دیدار دیدن
خوشم با آن در و دیوار دیدن
به هر جا ماه من منزل نشین است
نه خانه روضه خلد برین است
ز دولت سقف او سرمایه دارد
که خورشیدی چنان در سایه دارد
مرا دیوارش از غم پشت بشکست
که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست
سعادت سرفراز آید ازان در
که سرو من فرود آرد به آن سر
چه دولتمند باشد آستانی
که بوسد پای آنسان دلستانی
خوش آن کز تیغ مهرش آشکاره
تنم چون ذره کرده پاره پاره
در افتم سرنگون از روزن او
به پیش آفتاب روشن او
هزاران رشک دارم بر زمینی
که بخرامد بدانسان نازنینی
شود از گرد دامانش معطر
ز موی عنبرافشانش معنبر
سخن کوتاه تا شب کارش این بود
گرفتاریش آن گفتارش این بود
درین گفتار جانش بر لب آمد
درین اندوه روزش تا شب آمد
چو آمد شب دگر شد حیله اندیش
که گیرد پیش آیین شب پیش
شبش این بود و روزان تا بدان روز
که زندان بود جای آن دل افروز
به شب زندان شدن را چاره کردی
به روز از غرفه اش نظاره کردی
نبودی هیچگه خالی ازین کار
گهی دیوار دیدی گاه دیدار
چنان یوسف به خاطر خانه کردش
که از جان و جهان بیگانه کردش
ز بس در یاد او گم کرد خود را
بشست از لوح خاطر نیک و بد را
کنیزان گر چه می دادندش آواز
نمی آمد به حال خویشتن باز
بگفتی با کنیزان گاه و بیگاه
که من هرگز نباشم از خود آگاه
به گفتار از من آگاهی مجویید
بجنبانیدم اول پس بگویید
ز جنبانیدن اول با خود آیم
وزان پس گوش بشنیدن گشایم
دل من هست با زندانی من
از آنست این همه حیرانی من
به خاطر هر که را آن ماه گردد
کجا از دیگری آگاه گردد
بگشت از حال خود روزی مزاجش
به زخم نشتر افتاد احتیاجش
ز خونش بر زمین در دیده کس
نیامد غیر یوسف یوسف و بس
به کلک نشتر استاد سبکدست
به لوح خاک نقش این حرف را بست
چنان از دوست پر بودش رگ و پوست
که بیرون نامدش از پوست جز دوست
خوش آن کس کو رهایی یابد از خویش
نسیم آشنایی یابد از خویش
کند در دل چنان جا دلبری را
که گنجایی نماند دیگری را
درآید همچو جانش در رگ و پی
نبیند یک سر مو خالی از وی
نه بویی باشدش از خود نه رنگی
نه صلحی باشدش با کس نه جنگی
نه دل در تاج و نه در تخت بندد
ز کوی او هوس ها رخت بندد
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
نیارد خویشتن را در شماری
نگیرد پیش غیر از عشق کاری
رخ اندر پختگی آرد ز خامی
ز بود خود برون آید تمامی
تو هم جامی تمام از خود برون آی
به دولتخانه سرمد درون آی
چو دانم راه دولتخانه دانی
نه از دولت بود چندین گرانی
بر این دام گران جانان قدم نه
قدم در دولت آباد عدم نه
نبودی و زیانی زان نبودت
مباش امروز هم کین است سودت
مجوی اندر خودی بهبود خود را
کزین سودا نیابی سود خود را
شب آمد بی دلان را غصه پرداز
توان بس کار در شبگیر کردن
که روزش کم توان تدبیر کردن
زلیخا چون غم شب بگذرانید
نه غم بل ماتم شب بگذرانید
بلا و محنت روز آمدش پیش
صد اندوه جگرسوز آمدش پیش
نه روی آنکه در زندان کند روی
نه صبر آنکه بی زندان کند خوی
ز نعمت های خوش هر لحظه چیزی
نهادی بر کف محرم کنیزی
فرستادی به زندان سوی یوسف
که تا دیدی به جایش روی یوسف
چو آن محرم ز زندان آمدی باز
بدو صد عشقبازی کردی آغاز
گهی رو بر کف پایش نهادی
گهی صد بوسه اش بر چشم دادی
که این چشمیست کان رخسار دیده ست
که آن پاییست کانجاها رسیده ست
اگر چشمش نیارم بوسه دادن
و یا رو بر کف پایش نهادن
ببوسم باری آن چشمی که گاهی
کند در روی زیبایش نگاهی
نهم رو بر کف آن پای باری
که وقتی می کند سویش گذاری
بپرسیدی ازان پس حال او را
جمال روی فرخ فال او را
که رویش را نفرسوده گزندی
به کار او نیفتاده ست بندی
گلش را از هوا پژمردگی نیست
تنش را زان زمین آزردگی نیست
ز نعمت ها که بردی خورد یا نی
ازین دلداده یاد آورد یا نی
پس از پرسش نمودن های بسیار
ز جا برخاستی با چشم خونبار
به بام کاخ در یک غرفه بودش
کز آنجا بام زندان می نمودش
در آن غرفه شدی تنها نشستی
در غرفه به روی خلق بستی
بدیده در به مژگان لعل سفتی
سوی زندان نظر کردی و گفتی
کیم تا روی گلفامش ببینم
پس این کز بام خود بامش ببینم
نیم شایسته دیدار دیدن
خوشم با آن در و دیوار دیدن
به هر جا ماه من منزل نشین است
نه خانه روضه خلد برین است
ز دولت سقف او سرمایه دارد
که خورشیدی چنان در سایه دارد
مرا دیوارش از غم پشت بشکست
که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست
سعادت سرفراز آید ازان در
که سرو من فرود آرد به آن سر
چه دولتمند باشد آستانی
که بوسد پای آنسان دلستانی
خوش آن کز تیغ مهرش آشکاره
تنم چون ذره کرده پاره پاره
در افتم سرنگون از روزن او
به پیش آفتاب روشن او
هزاران رشک دارم بر زمینی
که بخرامد بدانسان نازنینی
شود از گرد دامانش معطر
ز موی عنبرافشانش معنبر
سخن کوتاه تا شب کارش این بود
گرفتاریش آن گفتارش این بود
درین گفتار جانش بر لب آمد
درین اندوه روزش تا شب آمد
چو آمد شب دگر شد حیله اندیش
که گیرد پیش آیین شب پیش
شبش این بود و روزان تا بدان روز
که زندان بود جای آن دل افروز
به شب زندان شدن را چاره کردی
به روز از غرفه اش نظاره کردی
نبودی هیچگه خالی ازین کار
گهی دیوار دیدی گاه دیدار
چنان یوسف به خاطر خانه کردش
که از جان و جهان بیگانه کردش
ز بس در یاد او گم کرد خود را
بشست از لوح خاطر نیک و بد را
کنیزان گر چه می دادندش آواز
نمی آمد به حال خویشتن باز
بگفتی با کنیزان گاه و بیگاه
که من هرگز نباشم از خود آگاه
به گفتار از من آگاهی مجویید
بجنبانیدم اول پس بگویید
ز جنبانیدن اول با خود آیم
وزان پس گوش بشنیدن گشایم
دل من هست با زندانی من
از آنست این همه حیرانی من
به خاطر هر که را آن ماه گردد
کجا از دیگری آگاه گردد
بگشت از حال خود روزی مزاجش
به زخم نشتر افتاد احتیاجش
ز خونش بر زمین در دیده کس
نیامد غیر یوسف یوسف و بس
به کلک نشتر استاد سبکدست
به لوح خاک نقش این حرف را بست
چنان از دوست پر بودش رگ و پوست
که بیرون نامدش از پوست جز دوست
خوش آن کس کو رهایی یابد از خویش
نسیم آشنایی یابد از خویش
کند در دل چنان جا دلبری را
که گنجایی نماند دیگری را
درآید همچو جانش در رگ و پی
نبیند یک سر مو خالی از وی
نه بویی باشدش از خود نه رنگی
نه صلحی باشدش با کس نه جنگی
نه دل در تاج و نه در تخت بندد
ز کوی او هوس ها رخت بندد
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
نیارد خویشتن را در شماری
نگیرد پیش غیر از عشق کاری
رخ اندر پختگی آرد ز خامی
ز بود خود برون آید تمامی
تو هم جامی تمام از خود برون آی
به دولتخانه سرمد درون آی
چو دانم راه دولتخانه دانی
نه از دولت بود چندین گرانی
بر این دام گران جانان قدم نه
قدم در دولت آباد عدم نه
نبودی و زیانی زان نبودت
مباش امروز هم کین است سودت
مجوی اندر خودی بهبود خود را
کزین سودا نیابی سود خود را
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۴ - در شرح حال زلیخا بعد از وفات عزیز مصر و استیلای محبت یوسف علیه السلام بر وی و ابتلای وی به محنت فراق
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عیش های جاودانه
فرو پیچد ازان جشن طرب روی
نخواهد کم غم خود یک سر موی
زلیخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
در آن روزی که دولت یار بودش
حریم خانه چون گلزار بودش
عزیزش بود بر سر سایه گستر
نهالی بود رعنا سایه پرور
همه اسباب عشرت جمع می داشت
رخی افروخته چون شمع می داشت
غم یوسف ز جان او نمی رفت
حدیثش از زبان او نمی رفت
در این وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه ای کردی
وطن در کنج محنتخانه ای کرد
نه می خورد از فراق او نه می خفت
ز دیده خون همی بارید و می گفت
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون یک سرا با یار بودم
دلی بی بار از حرمان دیدار
جمالش دیدمی هر روز صد بار
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
به شب پنهان به زندان بردمی راه
تماشا کردمی آن روی چون ماه
به روزم زنگ غم از دل زدودی
در و دیوار آن منزل که بودی
منم امروز ازینها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
ندارم زو به جز در دل خیالی
وز آن خالی نیم در هیچ حالی
خیالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خیال اوست جانم
همی گفت این حدیث و آه می زد
ز آه آتش به مهر و ماه می زد
چو مد آه دایم دود آهش
به فرق سر شدی چتر سیاهش
ز خورشید حوادث هیچگاهی
نبودی غیر ازان چترش پناهی
نبود آن چتر کش بالای سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
خدنگش را گر آن مانع نگشتی
ز صندوق فلک پران گذشتی
ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت
مگر خوناب خون ناب می ریخت
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه می ریخت آبی بر لب او
نمی شست از رخ آن خونابه گویی
ازان خونابه بودش سرخرویی
چو زان خونابه رخ را غازه کردی
به دل عقد محبت تازه کردی
به روی کار ناوردی دم نقد
به جز خون جگر کابین آن عقد
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشم ها خون
ز سرخی هر یکی بودی دواتی
نوشتی از غمش خط نجاتی
گهی سینه گهی دل می خراشید
ز جان جز نقش جانان می تراشید
همی زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نیلوفر همی بست
به مهر دوست یعنی در خورم من
گر او خورشید شد نیلوفرم من
چو باشد آفتاب خاوری یار
مرا نبود به از نیلوفری کار
به دل همچون صنوبر کوفتی مشت
به سان نیشکر خاییدی انگشت
کفش کز هر نگاری داشتی عار
نگارین گشتی از انگشت افگار
ز انگشتان خونین خامه کردی
ز کافوری کف خود نامه کردی
درون نامه حرف غم نوشتی
برون زین حرف چیزی کم نوشتی
ولی زان نامه هرگز داستانش
نخواندی دلبر ننوشته خوانش
فراوان سال ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
برآمد صبح و شب هنگامه برچید
به مشکستان او کافور بارید
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان گیر
نباشد یاد پیری را درین باغ
کزینسان بوم گیرد خانه زاغ
سیاهی را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش یاسمین رست
به شادی زیر این طاق کج آیین
سیه پوشیدیش چشم جهان بین
چو ماتمدار گشت از ناامیدی
چرا رفت از سیاهی در سفیدی
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد
ز ناز آن چین که افکندی در ابرو
فتادش چون سپر بی ناز در رو
ندارد کس درین بحر کهن یاد
که گیرد آب چین بی جنبش باد
ولی گر باد بودی ور نبودی
رخ چون آب او پر چین نمودی
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بیرون
درین غمدیده خاک از خون مردم
چو شد سرمایه بیناییش گم
به پشت خم ازان بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایه خویش
به سر بردی در آن ویران مه و سال
سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال
تهی از حله های اطلسش دوش
سبک از دانه های گوهرش گوش
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
به زیر پهلو از خاکش نهالین
عذار نازکش را خشت بالین
به مهر یوسفش از خاک بستر
به از مهد حریر حور گستر
به یاد او به زیر روی خشتش
مربع بالشی بود از بهشتش
درین محنت کزان یک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
نرفتی غیر یوسف بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
ز هر کس قصه یوسف شنیدی
به پایش گنج سیم و زر کشیدی
دهانش را چو درجی از گهر پر
لبالب ساختی از گوهر و در
بدین بخشش که بودش کار پیوست
شد از سیم و زر و گوهر تهیدست
به پشمین جامه مسکین گشت خرسند
بر آن از لیف خرما شد کمربند
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز یوسف یافتی قوت از ره گوش
بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز
کند بر راه یوسف خانه ای ساز
که چون افتد گذرگاهی به راهش
پذیرد قوت از آواز سپاهش
زهی بیچاره آن از پا فتاده
زمام اختیار از دست داده
ز وصل خوان جانان بازمانده
نوای عیش او ناساز مانده
نباشد قوتی از بوی یارش
نیابد قوت از پیک دیارش
گهی با باد از وی راز گوید
گه از مرغی نشانش باز جوید
چو بیند رهروی بر رهگذاری
به رویش از ره غربت غباری
ببوسد پای او کز شهریار است
بشوید گرد او گر زان دیار است
وگر سلطانش از راهی سواره
برآید نبودش تاب نظاره
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشیند خوش به آواز سپاهش
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عیش های جاودانه
فرو پیچد ازان جشن طرب روی
نخواهد کم غم خود یک سر موی
زلیخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
در آن روزی که دولت یار بودش
حریم خانه چون گلزار بودش
عزیزش بود بر سر سایه گستر
نهالی بود رعنا سایه پرور
همه اسباب عشرت جمع می داشت
رخی افروخته چون شمع می داشت
غم یوسف ز جان او نمی رفت
حدیثش از زبان او نمی رفت
در این وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه ای کردی
وطن در کنج محنتخانه ای کرد
نه می خورد از فراق او نه می خفت
ز دیده خون همی بارید و می گفت
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون یک سرا با یار بودم
دلی بی بار از حرمان دیدار
جمالش دیدمی هر روز صد بار
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
به شب پنهان به زندان بردمی راه
تماشا کردمی آن روی چون ماه
به روزم زنگ غم از دل زدودی
در و دیوار آن منزل که بودی
منم امروز ازینها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
ندارم زو به جز در دل خیالی
وز آن خالی نیم در هیچ حالی
خیالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خیال اوست جانم
همی گفت این حدیث و آه می زد
ز آه آتش به مهر و ماه می زد
چو مد آه دایم دود آهش
به فرق سر شدی چتر سیاهش
ز خورشید حوادث هیچگاهی
نبودی غیر ازان چترش پناهی
نبود آن چتر کش بالای سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
خدنگش را گر آن مانع نگشتی
ز صندوق فلک پران گذشتی
ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت
مگر خوناب خون ناب می ریخت
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه می ریخت آبی بر لب او
نمی شست از رخ آن خونابه گویی
ازان خونابه بودش سرخرویی
چو زان خونابه رخ را غازه کردی
به دل عقد محبت تازه کردی
به روی کار ناوردی دم نقد
به جز خون جگر کابین آن عقد
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشم ها خون
ز سرخی هر یکی بودی دواتی
نوشتی از غمش خط نجاتی
گهی سینه گهی دل می خراشید
ز جان جز نقش جانان می تراشید
همی زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نیلوفر همی بست
به مهر دوست یعنی در خورم من
گر او خورشید شد نیلوفرم من
چو باشد آفتاب خاوری یار
مرا نبود به از نیلوفری کار
به دل همچون صنوبر کوفتی مشت
به سان نیشکر خاییدی انگشت
کفش کز هر نگاری داشتی عار
نگارین گشتی از انگشت افگار
ز انگشتان خونین خامه کردی
ز کافوری کف خود نامه کردی
درون نامه حرف غم نوشتی
برون زین حرف چیزی کم نوشتی
ولی زان نامه هرگز داستانش
نخواندی دلبر ننوشته خوانش
فراوان سال ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
برآمد صبح و شب هنگامه برچید
به مشکستان او کافور بارید
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان گیر
نباشد یاد پیری را درین باغ
کزینسان بوم گیرد خانه زاغ
سیاهی را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش یاسمین رست
به شادی زیر این طاق کج آیین
سیه پوشیدیش چشم جهان بین
چو ماتمدار گشت از ناامیدی
چرا رفت از سیاهی در سفیدی
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد
ز ناز آن چین که افکندی در ابرو
فتادش چون سپر بی ناز در رو
ندارد کس درین بحر کهن یاد
که گیرد آب چین بی جنبش باد
ولی گر باد بودی ور نبودی
رخ چون آب او پر چین نمودی
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بیرون
درین غمدیده خاک از خون مردم
چو شد سرمایه بیناییش گم
به پشت خم ازان بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایه خویش
به سر بردی در آن ویران مه و سال
سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال
تهی از حله های اطلسش دوش
سبک از دانه های گوهرش گوش
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
به زیر پهلو از خاکش نهالین
عذار نازکش را خشت بالین
به مهر یوسفش از خاک بستر
به از مهد حریر حور گستر
به یاد او به زیر روی خشتش
مربع بالشی بود از بهشتش
درین محنت کزان یک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
نرفتی غیر یوسف بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
ز هر کس قصه یوسف شنیدی
به پایش گنج سیم و زر کشیدی
دهانش را چو درجی از گهر پر
لبالب ساختی از گوهر و در
بدین بخشش که بودش کار پیوست
شد از سیم و زر و گوهر تهیدست
به پشمین جامه مسکین گشت خرسند
بر آن از لیف خرما شد کمربند
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز یوسف یافتی قوت از ره گوش
بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز
کند بر راه یوسف خانه ای ساز
که چون افتد گذرگاهی به راهش
پذیرد قوت از آواز سپاهش
زهی بیچاره آن از پا فتاده
زمام اختیار از دست داده
ز وصل خوان جانان بازمانده
نوای عیش او ناساز مانده
نباشد قوتی از بوی یارش
نیابد قوت از پیک دیارش
گهی با باد از وی راز گوید
گه از مرغی نشانش باز جوید
چو بیند رهروی بر رهگذاری
به رویش از ره غربت غباری
ببوسد پای او کز شهریار است
بشوید گرد او گر زان دیار است
وگر سلطانش از راهی سواره
برآید نبودش تاب نظاره
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشیند خوش به آواز سپاهش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۷ - آمدن زلیخابه خلوتخانه یوسف علیه السلام و به دعای وی بینایی و جمال و جوانی را یافتن
ازان خوشتر چه باشد پیش عاشق
که گردد یار نیک اندیش عاشق
به خلوتگاه رازش بار یابد
ز بارش سینه بی آزار یابد
به پیش او نشیند راز گوید
حکایت های دیرین باز گوید
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف
درآمد حاجب از در کای یگانه
به خوی نیک در عالم فسانه
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
مرا گفتی که با وی باش همراه
به همراهی رسانش تا به درگاه
بگفتا حاجت او را روا کن
اگر دردیش هست آن را دوا کن
بگفت او نیست زانسان کوته اندیش
که با من بازگوید حاجت خویش
بگفتا رخصتش ده تا درآید
حجاب از حال خود هم خود گشاید
چو رخصت یافت همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشگفت
دهان پر خنده بر یوسف دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
فشاندم گنج گوهر در بهایت
دل و جان وقف کردم بر هوایت
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می بینی فتادم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یکبارگی کردی فراموش
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا ای زلیخا این چه حال است
چرا حالت بدینسان در وبال است
چو یوسف گفت با وی ای زلیخا
فتاد از پا زلیخا بی زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بی خودی آمد به خود باز
حکایت کرد با وی یوسف آغاز
بگفتا کو جوانی و جمالت
بگفت از دست شد دور از وصالت
بگفتا خم چرا شد سرو نازت
بگفت از بار هجر جانگدازت
بگفتا چشم تو بی نور چون است
بگفت از بس که بی تو غرق خون است
بگفتا کو زر و سیمی که بودت
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت
بگفت از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشیش پاداش کردم
نهادم تاج حشمت بر سر او
گرفتم افسر از خاک در او
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق اینم که هستم
بگفتا حاجت تو چیست امروز
ضمان حاجت تو کیست امروز
بگفت از حاجتم آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان بند
وگر نی لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم
قسم گفتا به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس خلت از یزدان رسیدش
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی گر توانم
بگفت اول جمال است و جوانی
بدان گونه که تو دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم
بجنبانید لب یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده اش را زندگی داد
رخش را طلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه گلزار شبابش
ز کافورش برآمد مشک تاتار
ز صبحش آشکارا شد شب تار
سپیدی شد ز مشکین طره اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل اندامش برون رفت
شکنج از نقره خامش برون رفت
جوانی پیریش را گشت حاله
پس از چل سالگی شد هژده ساله
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد بیشتر هم پیشتر شد
دگر ره یوسفش گفت ای نکوخوی
مراد دیگرت گر هست برگوی
مرادی نیست گفتا غیر ازینم
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایه سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را
به کشت خود که پژمرده ست و درهم
دهم از چشمه سار صحبتت نم
چو یوسف این تمنا کرد ازو گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب بودش انتظاری
جواب او نه نی گفت و نه آری
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک
سلامت می رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم
ز موج انگیزی آن عجز و کوشش
درآمد بحر بخشایش به جوشش
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدیش کن جاوید پیوند
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده زان عقدت گهرها
که گردد یار نیک اندیش عاشق
به خلوتگاه رازش بار یابد
ز بارش سینه بی آزار یابد
به پیش او نشیند راز گوید
حکایت های دیرین باز گوید
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف
درآمد حاجب از در کای یگانه
به خوی نیک در عالم فسانه
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
مرا گفتی که با وی باش همراه
به همراهی رسانش تا به درگاه
بگفتا حاجت او را روا کن
اگر دردیش هست آن را دوا کن
بگفت او نیست زانسان کوته اندیش
که با من بازگوید حاجت خویش
بگفتا رخصتش ده تا درآید
حجاب از حال خود هم خود گشاید
چو رخصت یافت همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشگفت
دهان پر خنده بر یوسف دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
فشاندم گنج گوهر در بهایت
دل و جان وقف کردم بر هوایت
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می بینی فتادم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یکبارگی کردی فراموش
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا ای زلیخا این چه حال است
چرا حالت بدینسان در وبال است
چو یوسف گفت با وی ای زلیخا
فتاد از پا زلیخا بی زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بی خودی آمد به خود باز
حکایت کرد با وی یوسف آغاز
بگفتا کو جوانی و جمالت
بگفت از دست شد دور از وصالت
بگفتا خم چرا شد سرو نازت
بگفت از بار هجر جانگدازت
بگفتا چشم تو بی نور چون است
بگفت از بس که بی تو غرق خون است
بگفتا کو زر و سیمی که بودت
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت
بگفت از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشیش پاداش کردم
نهادم تاج حشمت بر سر او
گرفتم افسر از خاک در او
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق اینم که هستم
بگفتا حاجت تو چیست امروز
ضمان حاجت تو کیست امروز
بگفت از حاجتم آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان بند
وگر نی لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم
قسم گفتا به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس خلت از یزدان رسیدش
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی گر توانم
بگفت اول جمال است و جوانی
بدان گونه که تو دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم
بجنبانید لب یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده اش را زندگی داد
رخش را طلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه گلزار شبابش
ز کافورش برآمد مشک تاتار
ز صبحش آشکارا شد شب تار
سپیدی شد ز مشکین طره اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل اندامش برون رفت
شکنج از نقره خامش برون رفت
جوانی پیریش را گشت حاله
پس از چل سالگی شد هژده ساله
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد بیشتر هم پیشتر شد
دگر ره یوسفش گفت ای نکوخوی
مراد دیگرت گر هست برگوی
مرادی نیست گفتا غیر ازینم
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایه سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را
به کشت خود که پژمرده ست و درهم
دهم از چشمه سار صحبتت نم
چو یوسف این تمنا کرد ازو گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب بودش انتظاری
جواب او نه نی گفت و نه آری
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک
سلامت می رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم
ز موج انگیزی آن عجز و کوشش
درآمد بحر بخشایش به جوشش
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدیش کن جاوید پیوند
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده زان عقدت گهرها
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۰ - خواب دیدن یوسف علیه السلام مادر و پدر را و از خدای تعالی وفات خود طلبیدن و اضطراب زلیخا
زهی حسرت که ناگه نیکبختی
کشد تا پیشگاه وصل رختی
کشیده شاهد دولت در آغوش
کند اندوه هجران را فراموش
ندیده خاطرش از غم غباری
به شادی بگذراند روزگاری
ز ناگه باد ادباری برآید
سموم هجر را کاری برآید
درآید در ریاض وصل گستاخ
درخت آرزو را بشکند شاخ
زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
به وصل دایمش آرام دل یافت
به دل خرم به خاطر شاد می زیست
ز غم های جهان آزاد می زیست
تمادی یافت ایام وصالش
در آن دولت ز چل بگذشت سالش
پیاپی داد آن نخل برومند
بر فرزند بل فرزند فرزند
مرادی از جهان در دل نبودش
که بر خوان امل حاصل نبودش
شبی بنهاده سر یوسف به محراب
ره بیداریش زد رهزن خواب
پدر را دید با مادر نشسته
به رخ چون خور نقاب نور بسته
ندا کردند کای فرزند دریاب
کشید ایام دوری دیر بشتاب
ز ناخواهی بر آب و گل رقم نه
به نزهتگاه جان و دل قدم نه
چو یوسف یافت بیداری ازان خواب
به پهلوی زلیخا شد ز محراب
حدیث خواب را با وی بیان کرد
وز آن مقصود را بر وی عیان کرد
ز خوابش با خیال دوری افکند
به جانش آتش مهجوری افکند
ولی یوسف ز طور خود برون شد
به اقلیم بقا شوقش فزون شد
قدم زین تنگنای آز برداشت
ره فسحتسرای راز برداشت
متاع انس ازین دیر فنا برد
به محراب بقا دست دعا برد
که ای حاجت روای مستمندان
به سر افسر نه تارک بلندان
به فرقم تاج اقبالی نهادی
که هرگز هیچ مقبل را ندادی
دلم زین کشور فانی گرفته ست
ز تدبیر جهانبانی گرفته ست
مرا فارغ ز من راهی به خود ده
مثال شاهی ملک ابد ده
نکوکاران که راه دین گرفتند
به قرب و منزلت پیشین گرفتند
برون آر از شمار واپسانم
به فر قربت ایشان رسانم
زلیخا چون شنید این رازداری
به دل زخمی رسیدش سخت کاری
یقین دانست کز وی آن دعا را
اثر گردد به زودی آشکارا
نیاید از کمان او خدنگی
که در تأثیر آن افتد درنگی
قدم در کلبه ای زد تیره و تنگ
گشاد از یکدگر گیسوی شبرنگ
همی کرد از غم دوری به سر خاک
همی مالید پر خون چهره بر خاک
ز شادی طاق و با اندوه و غم جفت
ز دیده اشک می بارید و می گفت
که ای درمان درد دردناکان
به مرهم خرقه دوز سینه چاکان
مراد خاطر هر نامرادی
گشاد ششدر هر بی گشادی
مفاتیح آور درهای بسته
جبایر بند دلهای شکسته
خلاصی بخش مهجوران ز اندوه
سبک سازنده غم های چون کوه
گرفتار دل افگار خویشم
عجب حیران شده در کار خویشم
ندارم طاقت هجران یوسف
ز تن کش جان من با جان یوسف
نخواهم بی جمالش زندگی را
به ملک زندگی پایندگی را
نهال عمر بی برگ است بی او
حیات جاودان مرگ است بی او
به قانون وفا نیکو نباشد
که من باشم به گیتی او نباشد
اگر با من نسازی همره او را
مرا بیرون بر اول آنگه او را
نمی خواهم کزو یکسو نشینم
جهان را بی جمال او ببینم
به سر برد اینچنین در گریه و سوز
نه شب را گفت شب نی روز را روز
بلی هر کس ز غم دارد دلی تنگ
شب و روزش نماید هر دو یکرنگ
کشد تا پیشگاه وصل رختی
کشیده شاهد دولت در آغوش
کند اندوه هجران را فراموش
ندیده خاطرش از غم غباری
به شادی بگذراند روزگاری
ز ناگه باد ادباری برآید
سموم هجر را کاری برآید
درآید در ریاض وصل گستاخ
درخت آرزو را بشکند شاخ
زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
به وصل دایمش آرام دل یافت
به دل خرم به خاطر شاد می زیست
ز غم های جهان آزاد می زیست
تمادی یافت ایام وصالش
در آن دولت ز چل بگذشت سالش
پیاپی داد آن نخل برومند
بر فرزند بل فرزند فرزند
مرادی از جهان در دل نبودش
که بر خوان امل حاصل نبودش
شبی بنهاده سر یوسف به محراب
ره بیداریش زد رهزن خواب
پدر را دید با مادر نشسته
به رخ چون خور نقاب نور بسته
ندا کردند کای فرزند دریاب
کشید ایام دوری دیر بشتاب
ز ناخواهی بر آب و گل رقم نه
به نزهتگاه جان و دل قدم نه
چو یوسف یافت بیداری ازان خواب
به پهلوی زلیخا شد ز محراب
حدیث خواب را با وی بیان کرد
وز آن مقصود را بر وی عیان کرد
ز خوابش با خیال دوری افکند
به جانش آتش مهجوری افکند
ولی یوسف ز طور خود برون شد
به اقلیم بقا شوقش فزون شد
قدم زین تنگنای آز برداشت
ره فسحتسرای راز برداشت
متاع انس ازین دیر فنا برد
به محراب بقا دست دعا برد
که ای حاجت روای مستمندان
به سر افسر نه تارک بلندان
به فرقم تاج اقبالی نهادی
که هرگز هیچ مقبل را ندادی
دلم زین کشور فانی گرفته ست
ز تدبیر جهانبانی گرفته ست
مرا فارغ ز من راهی به خود ده
مثال شاهی ملک ابد ده
نکوکاران که راه دین گرفتند
به قرب و منزلت پیشین گرفتند
برون آر از شمار واپسانم
به فر قربت ایشان رسانم
زلیخا چون شنید این رازداری
به دل زخمی رسیدش سخت کاری
یقین دانست کز وی آن دعا را
اثر گردد به زودی آشکارا
نیاید از کمان او خدنگی
که در تأثیر آن افتد درنگی
قدم در کلبه ای زد تیره و تنگ
گشاد از یکدگر گیسوی شبرنگ
همی کرد از غم دوری به سر خاک
همی مالید پر خون چهره بر خاک
ز شادی طاق و با اندوه و غم جفت
ز دیده اشک می بارید و می گفت
که ای درمان درد دردناکان
به مرهم خرقه دوز سینه چاکان
مراد خاطر هر نامرادی
گشاد ششدر هر بی گشادی
مفاتیح آور درهای بسته
جبایر بند دلهای شکسته
خلاصی بخش مهجوران ز اندوه
سبک سازنده غم های چون کوه
گرفتار دل افگار خویشم
عجب حیران شده در کار خویشم
ندارم طاقت هجران یوسف
ز تن کش جان من با جان یوسف
نخواهم بی جمالش زندگی را
به ملک زندگی پایندگی را
نهال عمر بی برگ است بی او
حیات جاودان مرگ است بی او
به قانون وفا نیکو نباشد
که من باشم به گیتی او نباشد
اگر با من نسازی همره او را
مرا بیرون بر اول آنگه او را
نمی خواهم کزو یکسو نشینم
جهان را بی جمال او ببینم
به سر برد اینچنین در گریه و سوز
نه شب را گفت شب نی روز را روز
بلی هر کس ز غم دارد دلی تنگ
شب و روزش نماید هر دو یکرنگ
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۷ - در ذکر بعضی رفتگان از دایره مال و سال و دعای بعضی مرکزنشینان نقطه حال
ای ساقی جان فداک روحی
پر کن قدح از می صبوحی
زان می که بر اهل دل مباح است
روشن کن غره صباح است
تا حاضر صبحدم نشینیم
در پرتو آن به هم نشینیم
رانیم به مجلس حریفان
حرفی ز لطایف لطیفان
آنان که به هم رفیق بودیم
بر یکدیگر شفیق بودیم
با هم قدم طلب نهادیم
با هم ورق ادب گشادیم
در غیبت و در حضور همپشت
بی هم به نمک نبرده انگشت
ما را بگذاشتند و رفتند
زین باک نداشتند و رفتند
چون لاله جدا ز باغ ایشان
داریم به سینه داغ ایشان
فردوس برین مقامشان باد
کوثر رشحی ز جامشان باد
ساقی می غم زدای درده
وان جام طرف فزای درده
آن می که چو طبع ازان شود شاد
از حال مقدمان دهد یاد
ثابت قدمان راه تجرید
صافی قدحان بزم توحید
پیران مسالک طریقت
شیران مهالک حقیقت
رو تافتگان ز خودپرستی
ره یافتگان به سر هستی
بنهاده به سینه داغ بودند
بر ظلمتیان چراغ بودند
خلقی زیشان درین شب تار
بودند در اقتباس انوار
فارغ ز چراغ و شمع گشتند
مستغرق نور جمع گشتند
هر جا زیشان نشان پاییست
تا پایه قرب رهنماییست
بادا سر ما فدای ایشان
جان خاک ره وفای ایشان
ساقی دل ما ز ما گرفته ست
غم شیب و فراز ما گرفته ست
می ده که ازین منی و مایی
یکدم ما را دهد رهایی
لب های امید را بخندان
از جرعه جام نقشبندان
از نقش خودی و خودپسندی
ما را برهان به نقشبندی
زین پیش اگر چه بود بغداد
از یمن جنیدیان بس آباد
بغداد شده کنون سمرقند
باشد ز عبیدیان خطرمند
چون نام بری جنیدیان را
کن قافیه شان عبیدیان را
در شعر چو زان سخن برآید
زین قافیه خوبتر نشاید
ترتیب رسوم صوفیانه
نظمیست بدیع در زمانه
این نظم که باد لایزالی
زین قافیه ها مباد خالی
ساقی بده آن می چو خورشید
در جام جهان نمای جمشید
آن می که بود ز نور پرتو
تاریخ گشای کهنه و نو
بهرام کجا و گور او کو
وان بازوی شیر زور او کو
کاووس چه کرد کاس خود را
وان کاخ سپهر اساس خود را
چنگیز که بود گرگ این دشت
وین دشت ز گرگیش تهی گشت
در پنجه مرگ روبهی کرد
قالب به مصاف او تهی کرد
تیمور شه آن چو سد آهن
ایمن ز فساد رخنه افکن
شد در کف عجز نرم چون موم
جان داد ز ملک و مال محروم
شهرخ که به فرخی به سر برد
آوازه به شهرخی بدر برد
شد در صف این بساط آفات
با شاهرخی قرینه مات
ساقی نفسی بهانه بگذار
رطلی دو می مغانه پیش آر
آن می که دمد به بویش از دل
ریحان دعای شاه عادل
شاهی که ز ظلم عار دارد
وز عدل و کرم شعار دارد
عدلش چو پناه تخت و تاج است
او را به دعا چه احتیاج است
فاروق چو ناقه زین فضا راند
آوازه عدل او به جا ماند
حجاج چو رخت ازین دکان بست
از ظلمت ظلم او جهان رست
آن گشت به عادلی نکونام
در روض رضا گرفت آرام
وین زیست ز ظالمی بداندیش
صد عقبه عقوبت آمدش پیش
خوش وقت کسی که پند گیرد
عبرت ز کس دگر پذیرد
بر سبلت ناپسند خندد
وان را که پسند کار بندد
ساقی بده آن می کهنسال
یاقوت مذاب و لعل سیال
آن می که چو دوستان بنوشند
با هم به وفا و مهر کوشند
آرام شود رمیدگان را
پیوند دهد بریدگان را
یاری که کند به یار پیوند
نخل املش شود برومند
یار است کلید گنج امید
یار است نوید عیش جاوید
مقصود وجود چیست جز یار
زین سوداسود چیست جز یار
تا خاتمت وجود از آغاز
مرغی نکند چو یار پرواز
خاصه که به باغ آشنایی
بر شاخ وفا بود نوایی
یعنی که نوای لطف سازد
دل های شکستگان نوازد
کاری نبود به جای این کار
یاران جهان فدای این یار
ساقی دم صبح مشکبیز است
و انفاس نسیم صبح خیز است
آمد ز شرابخانه بویی
برخیز و به دست کن سبویی
زان می که چو شمع جان فروزد
پروانه عقل را بسوزد
چون عقل بسوخت عشق سر زد
گنجشک بشد همای پر زد
خود را برهان ز حیله عقل
و آزاده شو از عقیله عقل
تا سود بری ز مایه عشق
وآسوده زیی به سایه عشق
هر جا عشق است پاکبازیست
هر جا عقل است حیله سازیست
جامی به جنون عشقبازی
خود را برهان ز حیله سازی
ور زانکه بدان شرف نیرزی
کایین جنون عشق ورزی
بنشین و فسانه خوان و افسون
زان کس که ز عشق بود مجنون
پر کن قدح از می صبوحی
زان می که بر اهل دل مباح است
روشن کن غره صباح است
تا حاضر صبحدم نشینیم
در پرتو آن به هم نشینیم
رانیم به مجلس حریفان
حرفی ز لطایف لطیفان
آنان که به هم رفیق بودیم
بر یکدیگر شفیق بودیم
با هم قدم طلب نهادیم
با هم ورق ادب گشادیم
در غیبت و در حضور همپشت
بی هم به نمک نبرده انگشت
ما را بگذاشتند و رفتند
زین باک نداشتند و رفتند
چون لاله جدا ز باغ ایشان
داریم به سینه داغ ایشان
فردوس برین مقامشان باد
کوثر رشحی ز جامشان باد
ساقی می غم زدای درده
وان جام طرف فزای درده
آن می که چو طبع ازان شود شاد
از حال مقدمان دهد یاد
ثابت قدمان راه تجرید
صافی قدحان بزم توحید
پیران مسالک طریقت
شیران مهالک حقیقت
رو تافتگان ز خودپرستی
ره یافتگان به سر هستی
بنهاده به سینه داغ بودند
بر ظلمتیان چراغ بودند
خلقی زیشان درین شب تار
بودند در اقتباس انوار
فارغ ز چراغ و شمع گشتند
مستغرق نور جمع گشتند
هر جا زیشان نشان پاییست
تا پایه قرب رهنماییست
بادا سر ما فدای ایشان
جان خاک ره وفای ایشان
ساقی دل ما ز ما گرفته ست
غم شیب و فراز ما گرفته ست
می ده که ازین منی و مایی
یکدم ما را دهد رهایی
لب های امید را بخندان
از جرعه جام نقشبندان
از نقش خودی و خودپسندی
ما را برهان به نقشبندی
زین پیش اگر چه بود بغداد
از یمن جنیدیان بس آباد
بغداد شده کنون سمرقند
باشد ز عبیدیان خطرمند
چون نام بری جنیدیان را
کن قافیه شان عبیدیان را
در شعر چو زان سخن برآید
زین قافیه خوبتر نشاید
ترتیب رسوم صوفیانه
نظمیست بدیع در زمانه
این نظم که باد لایزالی
زین قافیه ها مباد خالی
ساقی بده آن می چو خورشید
در جام جهان نمای جمشید
آن می که بود ز نور پرتو
تاریخ گشای کهنه و نو
بهرام کجا و گور او کو
وان بازوی شیر زور او کو
کاووس چه کرد کاس خود را
وان کاخ سپهر اساس خود را
چنگیز که بود گرگ این دشت
وین دشت ز گرگیش تهی گشت
در پنجه مرگ روبهی کرد
قالب به مصاف او تهی کرد
تیمور شه آن چو سد آهن
ایمن ز فساد رخنه افکن
شد در کف عجز نرم چون موم
جان داد ز ملک و مال محروم
شهرخ که به فرخی به سر برد
آوازه به شهرخی بدر برد
شد در صف این بساط آفات
با شاهرخی قرینه مات
ساقی نفسی بهانه بگذار
رطلی دو می مغانه پیش آر
آن می که دمد به بویش از دل
ریحان دعای شاه عادل
شاهی که ز ظلم عار دارد
وز عدل و کرم شعار دارد
عدلش چو پناه تخت و تاج است
او را به دعا چه احتیاج است
فاروق چو ناقه زین فضا راند
آوازه عدل او به جا ماند
حجاج چو رخت ازین دکان بست
از ظلمت ظلم او جهان رست
آن گشت به عادلی نکونام
در روض رضا گرفت آرام
وین زیست ز ظالمی بداندیش
صد عقبه عقوبت آمدش پیش
خوش وقت کسی که پند گیرد
عبرت ز کس دگر پذیرد
بر سبلت ناپسند خندد
وان را که پسند کار بندد
ساقی بده آن می کهنسال
یاقوت مذاب و لعل سیال
آن می که چو دوستان بنوشند
با هم به وفا و مهر کوشند
آرام شود رمیدگان را
پیوند دهد بریدگان را
یاری که کند به یار پیوند
نخل املش شود برومند
یار است کلید گنج امید
یار است نوید عیش جاوید
مقصود وجود چیست جز یار
زین سوداسود چیست جز یار
تا خاتمت وجود از آغاز
مرغی نکند چو یار پرواز
خاصه که به باغ آشنایی
بر شاخ وفا بود نوایی
یعنی که نوای لطف سازد
دل های شکستگان نوازد
کاری نبود به جای این کار
یاران جهان فدای این یار
ساقی دم صبح مشکبیز است
و انفاس نسیم صبح خیز است
آمد ز شرابخانه بویی
برخیز و به دست کن سبویی
زان می که چو شمع جان فروزد
پروانه عقل را بسوزد
چون عقل بسوخت عشق سر زد
گنجشک بشد همای پر زد
خود را برهان ز حیله عقل
و آزاده شو از عقیله عقل
تا سود بری ز مایه عشق
وآسوده زیی به سایه عشق
هر جا عشق است پاکبازیست
هر جا عقل است حیله سازیست
جامی به جنون عشقبازی
خود را برهان ز حیله سازی
ور زانکه بدان شرف نیرزی
کایین جنون عشق ورزی
بنشین و فسانه خوان و افسون
زان کس که ز عشق بود مجنون
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۸ - آغاز سلسله جنبانی داستان عشق لیلی و مجنون که آن سر دفتر پردگیان حجله جمال و عفت بود و این سر حلقه زنجیریان عشق و محبت
تاریخ نویس عشقبازان
شیرین رقم سخن طرازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز عامریان بلند قدری
بر صدر شرف خجسته بدری
مقبول عرب به کار سازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
می بود مقیم کوه و صحرا
صحرای عرب مخیم او
معمور ز یمن مقدم او
عرض رمه اش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گله هاش کوه کوهان
چون کوه بلند پرشکوهان
زیشان گشتی گه چراخوار
کوهستان ها زمین هموار
خیلش گذران به هر کناره
چون گله گور بی شماره
بگشاده دری به میزبانی
در داده صلای میهمانی
هر شام به کوه و دشت تا روز
آتش پی میهمانی افروز
حاجت طلبان به روی او شاد
ویرانی شان به جودش آباد
دستش به ایادی جمیله
انگشت نمای هر قبیله
داده کف او شکست خاتم
بر بسته به جود دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاکبوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
وان از همه به که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلند کاخی
لیکن ز همه کهینه فرزند
می داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی ده انگشت
در قوت حمله جمله یک پشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری بود او ز برج امید
فرخنده مهی تمام خورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس و قیس نامش
سالش که قدم به چارده داشت
بر چارده مه خط سیه داشت
یاقوت لبش به خوشنویسی
ماهش به شعار مشک ریسی
تابان مه روشن از جبینش
خورشید فتاده بر زمینش
ابروش بلای نازنینان
محراب دعا پاکدینان
قدش نخلی عجب دلاویز
بر خسته دلان ز لب رطب ریز
دور شکرش ز موی میمی
زیر کمرش ز موی نیمی
گوی ذقنش ز سیم ساده
سبزه ز درون برون نداده
سرو قد گلرخان دلجوی
چوگان شده در هوای آن گوی
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
طبعش ز سخن به موشکافی
مشعوف به شعر شعربافی
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز گوش بودی
چون غنچه تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
کلکش ز سواد طره حور
صد نقش زدی به لوح کافور
هر حرف که بر ورق کشیدی
بر نغز خطان ورق دریدی
با طایفه ای ز خردسالان
چون او همه مشکبو غزالان
همواره هوای گشت کردی
طوافی کوه و دشت کردی
گه باز زدی به کوه دامان
با کبک دری شدی خرامان
گه بنشستی به طرف وادی
بر رود زدی نوای شادی
گه ره سوی چشمه سار جستی
وز چشمه دل غبار شستی
گه رخت به مرغزار بردی
وز دل غم روزگار بردی
می زد قدمی به هر بهانه
فارغ ز حوادث زمانه
نه در جگرش ز عشق تابی
نه بر مژه اش ز شوق آبی
نه جامه صابری دریده
نی ناله عاشقی کشیده
شب خواب فراغتش ربودی
بر بستر عافیت غنودی
روزش در آرزو گشادی
در هر تک و پوی رو نهادی
کامی که عنان کش دلش بود
بر وفق مراد حاصلش بود
بینا نظر پدر به حالش
خرم دل مادر از جمالش
ناگشته هنوز خاطراندیش
کاخر ز فلک چه آیدش پیش
حالیست عجب که آدمیزاد
آسوده زید درین غم آباد
غافل که چه بر سرش نوشتند
در آب و گلش چه تخم کشتند
شاخی کش از آب و خاک خیزد
در دامن او چه میوه ریزد
شیرین گردد ازان دهانش
یا تلخ شود مذاق جانش
شیرین رقم سخن طرازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز عامریان بلند قدری
بر صدر شرف خجسته بدری
مقبول عرب به کار سازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
می بود مقیم کوه و صحرا
صحرای عرب مخیم او
معمور ز یمن مقدم او
عرض رمه اش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گله هاش کوه کوهان
چون کوه بلند پرشکوهان
زیشان گشتی گه چراخوار
کوهستان ها زمین هموار
خیلش گذران به هر کناره
چون گله گور بی شماره
بگشاده دری به میزبانی
در داده صلای میهمانی
هر شام به کوه و دشت تا روز
آتش پی میهمانی افروز
حاجت طلبان به روی او شاد
ویرانی شان به جودش آباد
دستش به ایادی جمیله
انگشت نمای هر قبیله
داده کف او شکست خاتم
بر بسته به جود دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاکبوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
وان از همه به که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلند کاخی
لیکن ز همه کهینه فرزند
می داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی ده انگشت
در قوت حمله جمله یک پشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری بود او ز برج امید
فرخنده مهی تمام خورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس و قیس نامش
سالش که قدم به چارده داشت
بر چارده مه خط سیه داشت
یاقوت لبش به خوشنویسی
ماهش به شعار مشک ریسی
تابان مه روشن از جبینش
خورشید فتاده بر زمینش
ابروش بلای نازنینان
محراب دعا پاکدینان
قدش نخلی عجب دلاویز
بر خسته دلان ز لب رطب ریز
دور شکرش ز موی میمی
زیر کمرش ز موی نیمی
گوی ذقنش ز سیم ساده
سبزه ز درون برون نداده
سرو قد گلرخان دلجوی
چوگان شده در هوای آن گوی
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
طبعش ز سخن به موشکافی
مشعوف به شعر شعربافی
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز گوش بودی
چون غنچه تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
کلکش ز سواد طره حور
صد نقش زدی به لوح کافور
هر حرف که بر ورق کشیدی
بر نغز خطان ورق دریدی
با طایفه ای ز خردسالان
چون او همه مشکبو غزالان
همواره هوای گشت کردی
طوافی کوه و دشت کردی
گه باز زدی به کوه دامان
با کبک دری شدی خرامان
گه بنشستی به طرف وادی
بر رود زدی نوای شادی
گه ره سوی چشمه سار جستی
وز چشمه دل غبار شستی
گه رخت به مرغزار بردی
وز دل غم روزگار بردی
می زد قدمی به هر بهانه
فارغ ز حوادث زمانه
نه در جگرش ز عشق تابی
نه بر مژه اش ز شوق آبی
نه جامه صابری دریده
نی ناله عاشقی کشیده
شب خواب فراغتش ربودی
بر بستر عافیت غنودی
روزش در آرزو گشادی
در هر تک و پوی رو نهادی
کامی که عنان کش دلش بود
بر وفق مراد حاصلش بود
بینا نظر پدر به حالش
خرم دل مادر از جمالش
ناگشته هنوز خاطراندیش
کاخر ز فلک چه آیدش پیش
حالیست عجب که آدمیزاد
آسوده زید درین غم آباد
غافل که چه بر سرش نوشتند
در آب و گلش چه تخم کشتند
شاخی کش از آب و خاک خیزد
در دامن او چه میوه ریزد
شیرین گردد ازان دهانش
یا تلخ شود مذاق جانش
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۹ - داستان مایل شدن مجنون به یکی از خوبان قبایل و محبوبان شیرین شمایل و از غیرت التفات وی با دیگری دل از وی برداشتن و هر دو را به هم بگذاشتن
آن را که به عشق گل سرشتند
وین حرف به لوح دل نوشتند
شسته نشود ز لوحش این حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
هر لحظه کند به یاری آهنگ
در دامن دلبری زند چنگ
گر در همه جا به جان خریدار
تا خود به کجا شود گرفتار
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی
می داشت به هر جمیله میلی
یک ناقه رهگذار بودش
کارنده به هر دیار بودش
مویش چو شفق به سرخرنگی
زنجیره زده چو موی زنگی
از گردن و موی او مثالی
طالع شده در شفق هلالی
بی ماندگی از روش فلک سان
پیشش همه کوه و دشت یکسان
سیلی گردی میان وادی
بر قله کوه گردبای
کردی پی راه بین هر جای
آیینه گری به هر کف پای
هر روز بر او سوار گشتی
پوینده هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی
جویایی هر جمیله کردی
روزی به همین طریقه می گشت
ناگه به یکی قبیله بگذشت
می کرد به هر طرف نگاهی
از دور بدید جلوه گاهی
خوبان چو ستاره حلقه بسته
ماهی به میانشان نشسته
ماهی نه که روشن آفتابی
در هر دل ازو فتاده تابی
شد جانبشان سلام گویان
زان ماه نشان و نام جویان
گفتند کریمه نام دارد
اصل و نسب از کرام دارد
دستوری چون به سوی او راند
در ساحت او شتر بخواباند
زانوی شتر ببست و بنشست
بنهاد به زانوی ادب دست
دزدیده به روی او نظر کرد
در جان وی آن نظر اثر کرد
خندان خندان شکر شکن شد
با او به کرشمه در سخن شد
از لب به سخن شکر همی ریخت
لؤلؤ ز عقیق تر همی ریخت
او هم به خوشی جواب می داد
وز ساغر لب شراب می داد
قیس از سخنش ز دست می شد
ناخورده شراب مست می شد
از جام هم آن دو باده پیمای
رفتند به یک دو جرعه از جای
بودند بدین صفت زمانی
کز دور پدید شد جوانی
سروی ز ریاض زندگانی
پوشیده لباس ارغوانی
بر ناقه تیز گام راکب
رخشنده رخی چو نجم ثاقب
افتاد در آن گروه جوشی
برخاست ز جان شان خروشی
بی خواست شدند پیش او باز
بگشاده به خیر مقدم آواز
در نغمه به ساقشان خلاخل
چون در کف مطربان جلاجل
آن شیوه چو دید قیس ازیشان
برخاست ز جای خود پریشان
گرداند بر آن پریرخان پشت
وآورد زمام ناقه در مشت
آنان چو شتاب وی بدیدند
فریادکنان ز پی دویدند
کای قیس چنین شتاب منمای
وز قاعده عتاب بازآی
مپسند که بی رخت نشینیم
بنشین که رخ تو سیر بینیم
صحبت به مثل اگر زمانیست
از رابطه ازل نشانیست
دامن ز وفا کشیدن نتوان
سر رشته آن برید نتوان
هر چند ز ره غبار رفتند
صد نکته آبدار گفتند
چون ز آتششان نداشت دودی
آن گفت و شنو نداشت سودی
بر ناقه خود نشست و زانان
بر تافت عنان نشید خوانان
کای دل کم یار بی وفا گیر
در زاویه فراغ جاگیر
آن کس که چو گل دو روی باشد
در وی ز وفا چه بوی باشد
زانان چه کنم که چون رسم من
چون کوه کشند پا به دامن
ور کم ز منی نماید اقبال
باشند ترانه زن ز خلخال
حاشا که اگر غبار گردم
با باد درین دیار گردم
ور ابر گهر نثار باشم
یک قطره بر این دیار پاشم
زین گفت و شنود خامشی به
وز هیچکسان فرامشی به
وین حرف به لوح دل نوشتند
شسته نشود ز لوحش این حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
هر لحظه کند به یاری آهنگ
در دامن دلبری زند چنگ
گر در همه جا به جان خریدار
تا خود به کجا شود گرفتار
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی
می داشت به هر جمیله میلی
یک ناقه رهگذار بودش
کارنده به هر دیار بودش
مویش چو شفق به سرخرنگی
زنجیره زده چو موی زنگی
از گردن و موی او مثالی
طالع شده در شفق هلالی
بی ماندگی از روش فلک سان
پیشش همه کوه و دشت یکسان
سیلی گردی میان وادی
بر قله کوه گردبای
کردی پی راه بین هر جای
آیینه گری به هر کف پای
هر روز بر او سوار گشتی
پوینده هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی
جویایی هر جمیله کردی
روزی به همین طریقه می گشت
ناگه به یکی قبیله بگذشت
می کرد به هر طرف نگاهی
از دور بدید جلوه گاهی
خوبان چو ستاره حلقه بسته
ماهی به میانشان نشسته
ماهی نه که روشن آفتابی
در هر دل ازو فتاده تابی
شد جانبشان سلام گویان
زان ماه نشان و نام جویان
گفتند کریمه نام دارد
اصل و نسب از کرام دارد
دستوری چون به سوی او راند
در ساحت او شتر بخواباند
زانوی شتر ببست و بنشست
بنهاد به زانوی ادب دست
دزدیده به روی او نظر کرد
در جان وی آن نظر اثر کرد
خندان خندان شکر شکن شد
با او به کرشمه در سخن شد
از لب به سخن شکر همی ریخت
لؤلؤ ز عقیق تر همی ریخت
او هم به خوشی جواب می داد
وز ساغر لب شراب می داد
قیس از سخنش ز دست می شد
ناخورده شراب مست می شد
از جام هم آن دو باده پیمای
رفتند به یک دو جرعه از جای
بودند بدین صفت زمانی
کز دور پدید شد جوانی
سروی ز ریاض زندگانی
پوشیده لباس ارغوانی
بر ناقه تیز گام راکب
رخشنده رخی چو نجم ثاقب
افتاد در آن گروه جوشی
برخاست ز جان شان خروشی
بی خواست شدند پیش او باز
بگشاده به خیر مقدم آواز
در نغمه به ساقشان خلاخل
چون در کف مطربان جلاجل
آن شیوه چو دید قیس ازیشان
برخاست ز جای خود پریشان
گرداند بر آن پریرخان پشت
وآورد زمام ناقه در مشت
آنان چو شتاب وی بدیدند
فریادکنان ز پی دویدند
کای قیس چنین شتاب منمای
وز قاعده عتاب بازآی
مپسند که بی رخت نشینیم
بنشین که رخ تو سیر بینیم
صحبت به مثل اگر زمانیست
از رابطه ازل نشانیست
دامن ز وفا کشیدن نتوان
سر رشته آن برید نتوان
هر چند ز ره غبار رفتند
صد نکته آبدار گفتند
چون ز آتششان نداشت دودی
آن گفت و شنو نداشت سودی
بر ناقه خود نشست و زانان
بر تافت عنان نشید خوانان
کای دل کم یار بی وفا گیر
در زاویه فراغ جاگیر
آن کس که چو گل دو روی باشد
در وی ز وفا چه بوی باشد
زانان چه کنم که چون رسم من
چون کوه کشند پا به دامن
ور کم ز منی نماید اقبال
باشند ترانه زن ز خلخال
حاشا که اگر غبار گردم
با باد درین دیار گردم
ور ابر گهر نثار باشم
یک قطره بر این دیار پاشم
زین گفت و شنود خامشی به
وز هیچکسان فرامشی به
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۰ - گرم شدن مجنون از سماع آوازه لیلی و آهنگ مقام او کردن و چون شکاریان سرگشته به پای خود روی به دام آوردن
برگشت چو قیس غم رسیده
زان شمع قبیله دل رمیده
بهر شب خود چراغ می جت
وز لاله رخان سراغ می جست
هر زنده که آمدی ز هر حی
گشتی به نیاز مرده وی
کز خیل بتان خبر چه داری
زین قصه بگوی هر چه داری
جمعی به دیار وی رسیدند
وان میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله
ماهیست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و خیلی
هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صفت برون است
هم خود برو و ببین که چون است
از گوش مجوی کار دیده
فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس و برخاست
خود را به لباس بهتر آراست
از شوق درون فغان برآورد
وان ناقه به زیر ران درآورد
می راند در آرزوی لیلی
تا سر برزد به کوی لیلی
چون مردم لیلیش بدیدند
بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش
کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت
از مقصد خود اثر نمی یافت
خون گشت ز ناامیدیش دل
ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال
گرداند سماع آن بر او حال
در حله ناز دید سروی
چون کبک دری روان تذروی
رویی ز حساب وصف بیرون
گلگونه نکرده لیک گلگون
جبهه چو کشیده لوح سیمی
نی نی ز مه تمام نیمی
ابروش کمان عنبرین توز
مژگانش ز مشک تیر دلدوز
آهو چشمی که گویی آهو
چشمش به نظاره دوخت در رو
چون لعل لبی ولی نه از سنگ
چون می در لطف و لعل در رنگ
کوچک دهنی عجب شکربار
زنبور عسل مگر به گلزار
بر برگ گلی شده هنرکوش
نیشی زده است و کرده پر نوش
درج گهرش ز عقد دندان
چون غنچه ز رشح صبح خندان
سیمین ذقنش ز لطف سیبی
چون سیم عجب خرد فریبی
بر وی خالی ز مشک سوده
یارانه ز لطف او نموده
غبغب که ازوست طوق داری
گویی که تو سیمتن نگاری
سیمین سیبی گرفته در مشت
حلقه شده گرد سیبش انگشت
هر موی ز زلف او کمندی
بر پای دلی نهاده بندی
لیلی آمد بدین شمایل
وز جای برفت قیس را دل
گشتند به روی یکدگر خوش
در خرمن هم زدند آتش
آن حلقه زلف باز می کرد
وین دست هوس دراز می کرد
آن پرده ز رخ گشاد می داد
وین صبر و خرد به باد می داد
آن ناوک زهرناک می زد
وین زمزمه هلاک می زد
آن خنده زنان شکر همی ریخت
وین گریه کنان گهر همی ریخت
آن از نم خوی جبین همی شست
وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز می بود
وین سر به ره نیاز می بود
القصه شدند چاشنی گیر
از یکدیگر چو شکر و شیر
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
کردند آغاز صبحتی تنگ
شد دیده چو بهره ور ز دیدار
گشتند شکر شکن به گفتار
هر یک به بهانه ای ز جایی
می گفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود
مقصود سخن همین سخن بود
غافل ز فریب این غم آباد
بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و شب درآید
دور از دلبر چگونه باشند
بی یکدیگر چگونه باشند
بی ترجمه زبان، هر یک
می گفت زبان جان هر یک
زارم ز توهم شب امروز
دور از شب باد یارب امروز
خورشید که پادشاه روز است
وز ظلمت شب پناه روز است
تا حشر جهان فروز بادا
شب های زمانه روز بادا
این می گفتند لیک گردون
کی گردش خود کند دگرگون
زرین علمی که مشرق انداخت
دور فلکش به مغرب انداخت
قیس و لیلی ز هم بریدند
دیدند ز فرقت آنچه دیدند
آن ناقه به جای خویشتن راند
وین پای شکسته در وطن ماند
زان شمع قبیله دل رمیده
بهر شب خود چراغ می جت
وز لاله رخان سراغ می جست
هر زنده که آمدی ز هر حی
گشتی به نیاز مرده وی
کز خیل بتان خبر چه داری
زین قصه بگوی هر چه داری
جمعی به دیار وی رسیدند
وان میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله
ماهیست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و خیلی
هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صفت برون است
هم خود برو و ببین که چون است
از گوش مجوی کار دیده
فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس و برخاست
خود را به لباس بهتر آراست
از شوق درون فغان برآورد
وان ناقه به زیر ران درآورد
می راند در آرزوی لیلی
تا سر برزد به کوی لیلی
چون مردم لیلیش بدیدند
بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش
کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت
از مقصد خود اثر نمی یافت
خون گشت ز ناامیدیش دل
ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال
گرداند سماع آن بر او حال
در حله ناز دید سروی
چون کبک دری روان تذروی
رویی ز حساب وصف بیرون
گلگونه نکرده لیک گلگون
جبهه چو کشیده لوح سیمی
نی نی ز مه تمام نیمی
ابروش کمان عنبرین توز
مژگانش ز مشک تیر دلدوز
آهو چشمی که گویی آهو
چشمش به نظاره دوخت در رو
چون لعل لبی ولی نه از سنگ
چون می در لطف و لعل در رنگ
کوچک دهنی عجب شکربار
زنبور عسل مگر به گلزار
بر برگ گلی شده هنرکوش
نیشی زده است و کرده پر نوش
درج گهرش ز عقد دندان
چون غنچه ز رشح صبح خندان
سیمین ذقنش ز لطف سیبی
چون سیم عجب خرد فریبی
بر وی خالی ز مشک سوده
یارانه ز لطف او نموده
غبغب که ازوست طوق داری
گویی که تو سیمتن نگاری
سیمین سیبی گرفته در مشت
حلقه شده گرد سیبش انگشت
هر موی ز زلف او کمندی
بر پای دلی نهاده بندی
لیلی آمد بدین شمایل
وز جای برفت قیس را دل
گشتند به روی یکدگر خوش
در خرمن هم زدند آتش
آن حلقه زلف باز می کرد
وین دست هوس دراز می کرد
آن پرده ز رخ گشاد می داد
وین صبر و خرد به باد می داد
آن ناوک زهرناک می زد
وین زمزمه هلاک می زد
آن خنده زنان شکر همی ریخت
وین گریه کنان گهر همی ریخت
آن از نم خوی جبین همی شست
وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز می بود
وین سر به ره نیاز می بود
القصه شدند چاشنی گیر
از یکدیگر چو شکر و شیر
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
کردند آغاز صبحتی تنگ
شد دیده چو بهره ور ز دیدار
گشتند شکر شکن به گفتار
هر یک به بهانه ای ز جایی
می گفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود
مقصود سخن همین سخن بود
غافل ز فریب این غم آباد
بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و شب درآید
دور از دلبر چگونه باشند
بی یکدیگر چگونه باشند
بی ترجمه زبان، هر یک
می گفت زبان جان هر یک
زارم ز توهم شب امروز
دور از شب باد یارب امروز
خورشید که پادشاه روز است
وز ظلمت شب پناه روز است
تا حشر جهان فروز بادا
شب های زمانه روز بادا
این می گفتند لیک گردون
کی گردش خود کند دگرگون
زرین علمی که مشرق انداخت
دور فلکش به مغرب انداخت
قیس و لیلی ز هم بریدند
دیدند ز فرقت آنچه دیدند
آن ناقه به جای خویشتن راند
وین پای شکسته در وطن ماند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۱ - افسانه شب گذرانیدن مجنون و لیلی از جمال هم دور و از وصال یکدیگر مهجور
شب کز سر چرخ لاجوردی
گوی زر خور ز تیز گردی
در ظلمت چاه مغرب افتاد
شد عرصه دهر ظلمت آباد
زرین طاووس ازین کهن باغ
بگذشت و نشست لشکر زاغ
مشکین پرها ز هم گشادند
کافوری بیضه ها نهادند
افروخت هزار مشعل نور
رخشانی بیضه های کافور
قیس از لیلی برید پیوند
محمل به منازل خود افکند
دل با لیلی و تن به خانه
جان ناوک درد را نشانه
چون مار گزیده ناتوانی
می کند به کار خویش جانی
لیلی می گفت و اشک می ریخت
وز پنجه به فرق خاک می بیخت
لیلی می گفت و آه می کرد
آهش به سپهر راه می کرد
هر چند شدی فسانه پرداز
کردی پی خواب حیله ها ساز
کاری به حیل نمی شدی راست
می خفت و همی نشست و می خاست
پهلو چو به بسترش رسیدی
خواب از مژه ترش رمیدی
گویی که ز بسترش به هر بار
در پهلو همی خلید صد خار
ور بنشستی سر به زانو
آورده در آن دو آینه رو
هر صورت محنتی که بودی
زان آینه هاش رو نمودی
ور زانکه به خاستن زدی رای
فریادکنان بجستی از جای
بر سینه غمی گران تر از کوه
صد چرخ زدی به رقص اندوه
نومید ز چاره سازی شب
راندی سخن از درازی شب
گفتی شب غم عجب بلاییست
شب نی که سیاه اژدهاییست
بر دور افق کشیده خود را
در کام گرفته نیک و بد را
کام از لب یار چون ربایم
کافتاده به کام اژدهایم
کو صبح که یک فسون بخواند
وز آفت او مرا رهاند
این بود ز داغ فرقت یار
شب تا دم صبح قیس را کار
لیلی به حریم خانه خویش
هم داشت ازین قبل دلی ریش
از صحبت قیس یاد می کرد
وز دست فراق داد می کرد
هر حال که قیس ناتوان داشت
او نیز جدا ز وی همان داشت
چشمش ز خیال او نمی خفت
می راند ز دیده اشک و می گفت
هست او مرغی بلند پرواز
هر جا خواهد شدن کند ساز
من فرش حرمسرای خویشم
جنبش نبود ز جای خویشم
رفتن سوی او ز من نشاید
وای دل من گر او نیاید
مردان همه جا خجسته حالند
بیچاره زنان که بسته بالند
آمد شد عشق کار زن نیست
زن مالک کار خویشتن نیست
عشقی که برآورد سر از جیب
از مرد هنر بود ز زن عیب
داغی که مراست در دل از وی
رنجی که مراست حاصل از وی
گر بر دل وی ز صد یکی هست
امید وصالش اندکی هست
ور نیست زهی بلا که افتاد
این مردن نو مبارکم باد
تا صبحدم این ترانه می زد
وآتش ز دلش زبانه می زد
القصه دو عاشق وفادار
هر دو به فراق هم گرفتار
تاریک شبی به روز بردند
وز جان ره عاشقی سپردند
در دل غم آنکه شب چه زاید
چون روز شود چه رو نماید
گوی زر خور ز تیز گردی
در ظلمت چاه مغرب افتاد
شد عرصه دهر ظلمت آباد
زرین طاووس ازین کهن باغ
بگذشت و نشست لشکر زاغ
مشکین پرها ز هم گشادند
کافوری بیضه ها نهادند
افروخت هزار مشعل نور
رخشانی بیضه های کافور
قیس از لیلی برید پیوند
محمل به منازل خود افکند
دل با لیلی و تن به خانه
جان ناوک درد را نشانه
چون مار گزیده ناتوانی
می کند به کار خویش جانی
لیلی می گفت و اشک می ریخت
وز پنجه به فرق خاک می بیخت
لیلی می گفت و آه می کرد
آهش به سپهر راه می کرد
هر چند شدی فسانه پرداز
کردی پی خواب حیله ها ساز
کاری به حیل نمی شدی راست
می خفت و همی نشست و می خاست
پهلو چو به بسترش رسیدی
خواب از مژه ترش رمیدی
گویی که ز بسترش به هر بار
در پهلو همی خلید صد خار
ور بنشستی سر به زانو
آورده در آن دو آینه رو
هر صورت محنتی که بودی
زان آینه هاش رو نمودی
ور زانکه به خاستن زدی رای
فریادکنان بجستی از جای
بر سینه غمی گران تر از کوه
صد چرخ زدی به رقص اندوه
نومید ز چاره سازی شب
راندی سخن از درازی شب
گفتی شب غم عجب بلاییست
شب نی که سیاه اژدهاییست
بر دور افق کشیده خود را
در کام گرفته نیک و بد را
کام از لب یار چون ربایم
کافتاده به کام اژدهایم
کو صبح که یک فسون بخواند
وز آفت او مرا رهاند
این بود ز داغ فرقت یار
شب تا دم صبح قیس را کار
لیلی به حریم خانه خویش
هم داشت ازین قبل دلی ریش
از صحبت قیس یاد می کرد
وز دست فراق داد می کرد
هر حال که قیس ناتوان داشت
او نیز جدا ز وی همان داشت
چشمش ز خیال او نمی خفت
می راند ز دیده اشک و می گفت
هست او مرغی بلند پرواز
هر جا خواهد شدن کند ساز
من فرش حرمسرای خویشم
جنبش نبود ز جای خویشم
رفتن سوی او ز من نشاید
وای دل من گر او نیاید
مردان همه جا خجسته حالند
بیچاره زنان که بسته بالند
آمد شد عشق کار زن نیست
زن مالک کار خویشتن نیست
عشقی که برآورد سر از جیب
از مرد هنر بود ز زن عیب
داغی که مراست در دل از وی
رنجی که مراست حاصل از وی
گر بر دل وی ز صد یکی هست
امید وصالش اندکی هست
ور نیست زهی بلا که افتاد
این مردن نو مبارکم باد
تا صبحدم این ترانه می زد
وآتش ز دلش زبانه می زد
القصه دو عاشق وفادار
هر دو به فراق هم گرفتار
تاریک شبی به روز بردند
وز جان ره عاشقی سپردند
در دل غم آنکه شب چه زاید
چون روز شود چه رو نماید
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۲ - رفتن مجنون روز دیگر به قبیله لیلی و ملاقات کردن باوی و به جهت ازدحام اغیار مجال سخن نایافتن
چون عیسی صبح دم برآورد
وز زرد قصب علم برآورد
باد دم او به مشکبیزی
اخضر شجر و شکوفه ریزی
زرین علمش به زرفشانی
نیلی صدف و گهرفشانی
قیس از دم اژدهای شب رست
وز آه و نفیر دم فرو بست
بر ناقه رهنورد دم زد
واندر ره بی خودی قدم زد
می راند نشید شوق خوانان
تا ساحت خیمه گاه جانان
در خیمه چو سایه چون نه ره داشت
از دور زمام خود نگه داشت
نادیده ز خیمگی نشانی
می گفت به خیمه داستانی
کای قبله نور و حجله حور
در سایه ات آفتاب مستور
لیلی ست مرا چو چشم روشن
تو پرده چشم روشن من
هستم ز مژه سرشکباران
چون دامن تو به روز باران
بر گریه زار من ببخشای
وز طلعت یار پرده بگشای
چون میخم اگر رسد به سر سنگ
زینجا نکنم به رفتن آهنگ
هر چند دهند پیچ و تابم
خود را به تو بسته چون طنابم
بر بار تو تن نهاده دایم
هستم چو ستون ستاده قایم
بار دل من بسی ست بی یار
از گردن من بیفکن این بار
در پیچش کار من چه کوشی
وز من رخ یار من چه پوشی
جیب من اگر درد جفایت
دست من و دامن وفایت
من بودم و دوش گریه و سوز
وای ار گذرد چو دوشم امروز
لیلی ست چو آب زندگانی
من تشنه جگر چنانکه دانی
وقت است که بر لبم فشاند
یک قطره و آتشم نشاند
من از غمش اینچنین در آتش
او خرم و شادکام و دلخوش
قیس ار چه نشد بلند آواز
در خیمه شید لیلی آن راز
در سینه فروخت آتش او
شد سوی برون عنانکش او
از پرده خیمه چهره گلگون
آمد چون گل ز غنچه بیرون
بر ناقه ستاده قیس را دید
چون صبح به روی او بخندید
از حقه لعل گوهر افشاند
وز پسته شور شکر افشاند
گفت ای زده دم ز مهر رویم
بر جان تو داغ آرزویم
دردی که تو را نشسته در دل
یا کرده به سینه تو منزل
داری تو گمان که مرغ آن درد
تنها به دل تو آشیان کرد
هست ای ز تو باغ عیش خندان
درد دل من هزار چندان
لیکن چو تو دم زدن نیارم
سوی تو قدم زدن نیارم
رازی که توانیش تو گفتن
من نتوانم به جز نهفتن
عاشق زده کوس جامه پاکی
معشوق و لباس شرمناکی
عاشق غم دل به ناله پرداز
معشوق و به جان نهفتن آن راز
عاشق نالد ز درد دوری
معشوق و خموشی و صبوری
عاشق گرید ز پرده بیرون
معشوق به دل فرو خورد خون
عاشق ره جست و جو سپارد
معشوق به خانه پا فشارد
عاشق که کشد فغان به عیوق
باشد ز هوای روی معشوق
معشوق به درد و غم معانق
باشد به امید وصل عاشق
سازنده که ساز عشق پرداخت
معشوقی و عاشقی به هم ساخت
این هر دو نوا ز یک مقامند
از یکدیگر جدا به نامند
چون قیس شنید این ترانه
برداشت سرود عاشقانه
از ذوق درید پیرهن را
بر خاک فکند خویشتن را
می خواست که از هوای لیلی
چون سایه فتد به پای لیلی
با او ز گذشته راز گوید
غم های زمانه باز گوید
همزادانش روان ز هر سوی
حاضر گشتند مرحبا گوی
دهشت زده گشت قیس از آنان
لب بست ز گفت و گوی جانان
محروم ز کام خویش برگشت
دلخسته و سینه ریش برگشت
می رفت به درد و غم دلی جفت
با خویشتن این سرود می گفت
کای قوم که همدمان یارید
یکدم او را به من گذارید
تا سیر جمال او ببینم
خرم به وصال او نشینم
زین چیست بتر که دلفگاری
برده شب فرقت انتظاری
پر خون دل و دیده بامدادان
گردد به وصال دوست شادان
نایافته نطق را مجالی
ناگفته هنوز حسب حالی
ناگاه گروهی از کرانه
حایل گردند در میانه
از نطق زبان وی ببندند
بر جان وی این گره پسندند
کس روی چنین کسان مبیناد
جز دامن ازین خسان مچیناد
روزی زینسان به شب رسیدش
رنجی و غمی عجب رسیدش
شب نیز بدین صفت به سر برد
محمل به نشیمن سحر برد
پا ساخت ز سر به راه لیلی
شد باز به خیمه گاه لیلی
دید از اغیار خیمه خالی
گم هر که نه یار ازان حوالی
بوسید به خدمت آستانه
بر پای ستاد خادمانه
لیلی به درون خیمه اش خواند
بر مسند احترام بنشاند
هنگامه عاشقی نهادند
سر نامه عاشقی گشادند
هر دو معشوق و هر دو عاشق
چون شیر و شکر به هم موافق
لیلی و سری به عشوه سازی
قیس و نظری به پاکبازی
قیس و خط سبز بر بناگوش
لیلی و سفر ز خطه هوش
لیلی و گره ز مو گشادن
قیس و دل و دین به باد دادن
قیس و سخنان خنده انگیز
لیلی و ز خنده در شکر ریز
لیلی و کرشمه های خوبی
قیس و غم عشق و سینه کوبی
القصه دو دوست گشته همدم
کردند اساس عشق محکم
آن بر سر صدر ناز بنشست
وین در صف عاشقی کمر بست
بردند به سر چنانکه دانی
در شیوه عشق زندگانی
وز زرد قصب علم برآورد
باد دم او به مشکبیزی
اخضر شجر و شکوفه ریزی
زرین علمش به زرفشانی
نیلی صدف و گهرفشانی
قیس از دم اژدهای شب رست
وز آه و نفیر دم فرو بست
بر ناقه رهنورد دم زد
واندر ره بی خودی قدم زد
می راند نشید شوق خوانان
تا ساحت خیمه گاه جانان
در خیمه چو سایه چون نه ره داشت
از دور زمام خود نگه داشت
نادیده ز خیمگی نشانی
می گفت به خیمه داستانی
کای قبله نور و حجله حور
در سایه ات آفتاب مستور
لیلی ست مرا چو چشم روشن
تو پرده چشم روشن من
هستم ز مژه سرشکباران
چون دامن تو به روز باران
بر گریه زار من ببخشای
وز طلعت یار پرده بگشای
چون میخم اگر رسد به سر سنگ
زینجا نکنم به رفتن آهنگ
هر چند دهند پیچ و تابم
خود را به تو بسته چون طنابم
بر بار تو تن نهاده دایم
هستم چو ستون ستاده قایم
بار دل من بسی ست بی یار
از گردن من بیفکن این بار
در پیچش کار من چه کوشی
وز من رخ یار من چه پوشی
جیب من اگر درد جفایت
دست من و دامن وفایت
من بودم و دوش گریه و سوز
وای ار گذرد چو دوشم امروز
لیلی ست چو آب زندگانی
من تشنه جگر چنانکه دانی
وقت است که بر لبم فشاند
یک قطره و آتشم نشاند
من از غمش اینچنین در آتش
او خرم و شادکام و دلخوش
قیس ار چه نشد بلند آواز
در خیمه شید لیلی آن راز
در سینه فروخت آتش او
شد سوی برون عنانکش او
از پرده خیمه چهره گلگون
آمد چون گل ز غنچه بیرون
بر ناقه ستاده قیس را دید
چون صبح به روی او بخندید
از حقه لعل گوهر افشاند
وز پسته شور شکر افشاند
گفت ای زده دم ز مهر رویم
بر جان تو داغ آرزویم
دردی که تو را نشسته در دل
یا کرده به سینه تو منزل
داری تو گمان که مرغ آن درد
تنها به دل تو آشیان کرد
هست ای ز تو باغ عیش خندان
درد دل من هزار چندان
لیکن چو تو دم زدن نیارم
سوی تو قدم زدن نیارم
رازی که توانیش تو گفتن
من نتوانم به جز نهفتن
عاشق زده کوس جامه پاکی
معشوق و لباس شرمناکی
عاشق غم دل به ناله پرداز
معشوق و به جان نهفتن آن راز
عاشق نالد ز درد دوری
معشوق و خموشی و صبوری
عاشق گرید ز پرده بیرون
معشوق به دل فرو خورد خون
عاشق ره جست و جو سپارد
معشوق به خانه پا فشارد
عاشق که کشد فغان به عیوق
باشد ز هوای روی معشوق
معشوق به درد و غم معانق
باشد به امید وصل عاشق
سازنده که ساز عشق پرداخت
معشوقی و عاشقی به هم ساخت
این هر دو نوا ز یک مقامند
از یکدیگر جدا به نامند
چون قیس شنید این ترانه
برداشت سرود عاشقانه
از ذوق درید پیرهن را
بر خاک فکند خویشتن را
می خواست که از هوای لیلی
چون سایه فتد به پای لیلی
با او ز گذشته راز گوید
غم های زمانه باز گوید
همزادانش روان ز هر سوی
حاضر گشتند مرحبا گوی
دهشت زده گشت قیس از آنان
لب بست ز گفت و گوی جانان
محروم ز کام خویش برگشت
دلخسته و سینه ریش برگشت
می رفت به درد و غم دلی جفت
با خویشتن این سرود می گفت
کای قوم که همدمان یارید
یکدم او را به من گذارید
تا سیر جمال او ببینم
خرم به وصال او نشینم
زین چیست بتر که دلفگاری
برده شب فرقت انتظاری
پر خون دل و دیده بامدادان
گردد به وصال دوست شادان
نایافته نطق را مجالی
ناگفته هنوز حسب حالی
ناگاه گروهی از کرانه
حایل گردند در میانه
از نطق زبان وی ببندند
بر جان وی این گره پسندند
کس روی چنین کسان مبیناد
جز دامن ازین خسان مچیناد
روزی زینسان به شب رسیدش
رنجی و غمی عجب رسیدش
شب نیز بدین صفت به سر برد
محمل به نشیمن سحر برد
پا ساخت ز سر به راه لیلی
شد باز به خیمه گاه لیلی
دید از اغیار خیمه خالی
گم هر که نه یار ازان حوالی
بوسید به خدمت آستانه
بر پای ستاد خادمانه
لیلی به درون خیمه اش خواند
بر مسند احترام بنشاند
هنگامه عاشقی نهادند
سر نامه عاشقی گشادند
هر دو معشوق و هر دو عاشق
چون شیر و شکر به هم موافق
لیلی و سری به عشوه سازی
قیس و نظری به پاکبازی
قیس و خط سبز بر بناگوش
لیلی و سفر ز خطه هوش
لیلی و گره ز مو گشادن
قیس و دل و دین به باد دادن
قیس و سخنان خنده انگیز
لیلی و ز خنده در شکر ریز
لیلی و کرشمه های خوبی
قیس و غم عشق و سینه کوبی
القصه دو دوست گشته همدم
کردند اساس عشق محکم
آن بر سر صدر ناز بنشست
وین در صف عاشقی کمر بست
بردند به سر چنانکه دانی
در شیوه عشق زندگانی