عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۸ - در خواب دیدن زلیخا، یوسف را
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاطافزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
سگان را طوق گشته حلقهٔ دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ستاده از دهل کوبی دهلکوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده موذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شبمردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورتبین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
درآمد ناگهاش از در جوانی
چه میگویم جوانی نی، که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
کشیدهقامتی چون تازهشمشاد
به آزادی، غلاماش سرو آزاد
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمای دید از حد بشر دور
ندیده از پری، نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یکدل نی، به صد دل
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
بنامیزد! چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست واندر معنی افزود
از آن معنی اگر آگاه بودی،
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه دربند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
نشاطافزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
سگان را طوق گشته حلقهٔ دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ستاده از دهل کوبی دهلکوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده موذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شبمردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورتبین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
درآمد ناگهاش از در جوانی
چه میگویم جوانی نی، که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
کشیدهقامتی چون تازهشمشاد
به آزادی، غلاماش سرو آزاد
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمای دید از حد بشر دور
ندیده از پری، نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یکدل نی، به صد دل
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
بنامیزد! چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست واندر معنی افزود
از آن معنی اگر آگاه بودی،
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه دربند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۹ - بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
خروس صبحگاه آواز برداشت
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در مهراب دوشین
نبود آن خواب خوش، بیهوشیای بود
ز سودای شباش مدهوشیای بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد
خمارآلوده چشم از خواب بگشاد
گریبان، مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستاش
فرو میخورد چون غنچه به دل خون
نمیداد از درون یک شمه بیرون
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره، بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقاش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار میداشت
ولی پیوسته دل با یار میداشت
دلی کز عشق در دام نهنگ است
ز جست و جوی کاماش، پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن، با یار گوید
وگر جوید مراد، از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟
که از تو دارم این گوهرفشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمیدانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟
وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟
مبادا هیچ کس چون من گرفتار!
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
کنون دارم من در خواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی»
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت، دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
خروس صبحگاه آواز برداشت
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در مهراب دوشین
نبود آن خواب خوش، بیهوشیای بود
ز سودای شباش مدهوشیای بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد
خمارآلوده چشم از خواب بگشاد
گریبان، مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستاش
فرو میخورد چون غنچه به دل خون
نمیداد از درون یک شمه بیرون
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره، بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقاش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار میداشت
ولی پیوسته دل با یار میداشت
دلی کز عشق در دام نهنگ است
ز جست و جوی کاماش، پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن، با یار گوید
وگر جوید مراد، از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟
که از تو دارم این گوهرفشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمیدانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟
وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟
مبادا هیچ کس چون من گرفتار!
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
کنون دارم من در خواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی»
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت، دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۱ - خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
ز کار عالماش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
زلیخا همچو مه میکاست سالی
پس از سالی که شد بدرش هلالی،
هلالآسا شبی پشت خمیده
نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟
رساندی آفتابم را به زردی
به دست سرکشی دادی عنانم
کزو جز سرکشی چیزی ندانم
به بیداری نگردد همنشینم
نیاید هم که در خوابش ببینم»
همی گفت این سخن تا پاسی از شب
رسیده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود
نبود آن خواب، بل بیهوشیای بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر
درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه،
درآمد با رخی روشنتر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گلاندام!
که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،
به آن صانع که از نور آفریدت
ز هر آلایشی دور آفریدت،
که بر جان من بیدل ببخشای!
به پاسخ لعل شکربار بگشای!
بگو با این جمال و دلستانی
که ای تو، وز کدامین خاندانی؟
بگفتا: «از نژاد آدمام من
ز جنس آب و خاک عالمام من
کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق!
اگر هستی درین گفتار صادق،
حق مهر و وفای من نگهدار!
به بیجفتی رضای من نگهدار!
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند»
زلیخا چون بدید آن مهربانی
ز لعل او شنید آن نکتهدانی
سری مست از خیال خواب برخاست
جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست
به دل اندوه او انبوهتر شد
به گردون دودش از اندوه برشد
زمان عقل بیرون رفتاش از دست
ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک
چو لاله خون دل میریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی میکند
گهی بر یاد زلفش موی میکند
پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،
دواجو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند
به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند بیجان ماری از زر
که باشد مهرهدار از لعل و گوهر
به سیمینساقش آن مار گهرسنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
چو زرینمار زیر دامنش خفت
ز دیده مهره میبارید و میگفت:
«مرا پای دل اندر عشق بندست
همان بندم ازین عالم پسندست
سبکدستی چرخ عمرفرسای
بدین بندم چرا سازد گران، پای؟
به این بند گران پا بستنام چیست؟
بدین تیغ جفا دل خستنام چیست؟
به پای دلبری زنجیر باید
که در یک لحظه هوش از من رباید
اگر یاری دهد بخت بلندم
بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سیاهم»
گهی در گریه گه در خنده میشد
گهی میمرد و گاهی زنده میشد
همی شد هر دم از حالی به حالی
بدین سان بود حالش تا به سالی
ز کار عالماش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
زلیخا همچو مه میکاست سالی
پس از سالی که شد بدرش هلالی،
هلالآسا شبی پشت خمیده
نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟
رساندی آفتابم را به زردی
به دست سرکشی دادی عنانم
کزو جز سرکشی چیزی ندانم
به بیداری نگردد همنشینم
نیاید هم که در خوابش ببینم»
همی گفت این سخن تا پاسی از شب
رسیده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود
نبود آن خواب، بل بیهوشیای بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر
درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه،
درآمد با رخی روشنتر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گلاندام!
که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،
به آن صانع که از نور آفریدت
ز هر آلایشی دور آفریدت،
که بر جان من بیدل ببخشای!
به پاسخ لعل شکربار بگشای!
بگو با این جمال و دلستانی
که ای تو، وز کدامین خاندانی؟
بگفتا: «از نژاد آدمام من
ز جنس آب و خاک عالمام من
کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق!
اگر هستی درین گفتار صادق،
حق مهر و وفای من نگهدار!
به بیجفتی رضای من نگهدار!
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند»
زلیخا چون بدید آن مهربانی
ز لعل او شنید آن نکتهدانی
سری مست از خیال خواب برخاست
جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست
به دل اندوه او انبوهتر شد
به گردون دودش از اندوه برشد
زمان عقل بیرون رفتاش از دست
ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک
چو لاله خون دل میریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی میکند
گهی بر یاد زلفش موی میکند
پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،
دواجو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند
به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند بیجان ماری از زر
که باشد مهرهدار از لعل و گوهر
به سیمینساقش آن مار گهرسنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
چو زرینمار زیر دامنش خفت
ز دیده مهره میبارید و میگفت:
«مرا پای دل اندر عشق بندست
همان بندم ازین عالم پسندست
سبکدستی چرخ عمرفرسای
بدین بندم چرا سازد گران، پای؟
به این بند گران پا بستنام چیست؟
بدین تیغ جفا دل خستنام چیست؟
به پای دلبری زنجیر باید
که در یک لحظه هوش از من رباید
اگر یاری دهد بخت بلندم
بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سیاهم»
گهی در گریه گه در خنده میشد
گهی میمرد و گاهی زنده میشد
همی شد هر دم از حالی به حالی
بدین سان بود حالش تا به سالی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۷ - به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که میبایست، آراست
ز چتر زر به فرق نیک بختان
بپا شد سایه در زریندرختان
طربسازان نواها ساز کردند
شتربانان حدی آغاز کردند
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخعمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری؟
چنین بیصبر و بیسامان چه داری؟
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چه دانستم که وقت چارهسازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بینصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
منه در ره دگر دام فریبام!
میفکن سنگ در جام شکیبام!
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده به غایت شادمانم
ولی گر بخت این باشد، چه دانم!
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نهان شد
نمیآمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
همه صفها کشیده میل در میل
نثارافشان گذشتند از لب نیل
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی، بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
از آن زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجاش جلوه دادند
ولیکن بود از آن تاج گران سنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر میرود آنجا به تاراج؟
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که میبایست، آراست
ز چتر زر به فرق نیک بختان
بپا شد سایه در زریندرختان
طربسازان نواها ساز کردند
شتربانان حدی آغاز کردند
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخعمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری؟
چنین بیصبر و بیسامان چه داری؟
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چه دانستم که وقت چارهسازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بینصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
منه در ره دگر دام فریبام!
میفکن سنگ در جام شکیبام!
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده به غایت شادمانم
ولی گر بخت این باشد، چه دانم!
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نهان شد
نمیآمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
همه صفها کشیده میل در میل
نثارافشان گذشتند از لب نیل
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی، بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
از آن زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجاش جلوه دادند
ولیکن بود از آن تاج گران سنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر میرود آنجا به تاراج؟
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۸ - عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف
چو دل با دلبری آرام گیرد
ز وصل دیگری کی کام گیرد؟
زلیخا را در آن فرخندهمنزل
همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو، عزیزش
نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش
پرستاران گلبوی گلاندام
پرستاریش را بیصبر و آرام
کنیزان دل آشوب دل آرای
پی خدمتگری ننشسته از پای
سیه فامانی از عنبر سرشته
ز شهوت پاکدامن، چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی
امینان حرم در کارسازی
زلیخا با همه در صفهٔ بار
که یکسان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی
درون پرخون و لب پرخنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولی دل جای دیگر در گرو داشت
به صورت بود با مردم نشسته
به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شام کارش این بود
میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،
چو مه در پردهاش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز
نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستیاش پیش
به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی
سرود بیخودی آغاز کردی
بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!
به مصر از خویشتن دادی نشانام
عزیز مصر گفتی خویش را نام
عزیزی روزیت بادا! سرانجام!
به مصر امروز مهجور و غریبام
ز اقبال وصالت بینصیبام
به نومیدی کشید از عشق کارم
سروش غیب کرد امیدوارم
بدان امیدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمات یافت
ز شوقت گرچه خونبارست چشمم
به سوی شش جهت چارست چشمم
تویی از هر دو عالم آرزویم
تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»
سحر کردی بدین گفتار شب را
نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز
بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!
شمیم مشک در جیب سمنبیز،
به معشوقان بری پیغام عاشق
بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران «نوازش نامه» آری
کنی غمدیدگان را غمگساری
کس از من در جهان غمدیدهتر نیست
ز داغ هجر ماتمدیدهتر نیست
دلم بیمار شد دلداریام کن!
غمم بسیار شد غمخواریام کن!
به هر شهری خبر پرس از مه من!
به هر تختی نشان جو از شه من!
گذار افکن به هر باغ و بهاری!
قدم نه بر لب هر جویباری!
بود بر طرف جویی زین تک و پوی
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»
ز وقت صبح، تا خورشید تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پردرد، چشمی خونفشان داشت
به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید، شمع مجلس روز
زلیخا همچو حور مجلسافروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند
رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافیدلان پاکسینه
به جای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش
بدین آیین گذشتی ماه و سالش
به سر میبرد از این سان روزگاری
به ره میداشت چشمانتظاری
بیا جامی! که همت برگماریم
ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوارست
نظر بر شاهراه انتظارست
ز حد بگذشت درد انتظارش
دوابخشی کنیم از وصل یارش
ز وصل دیگری کی کام گیرد؟
زلیخا را در آن فرخندهمنزل
همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو، عزیزش
نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش
پرستاران گلبوی گلاندام
پرستاریش را بیصبر و آرام
کنیزان دل آشوب دل آرای
پی خدمتگری ننشسته از پای
سیه فامانی از عنبر سرشته
ز شهوت پاکدامن، چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی
امینان حرم در کارسازی
زلیخا با همه در صفهٔ بار
که یکسان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی
درون پرخون و لب پرخنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولی دل جای دیگر در گرو داشت
به صورت بود با مردم نشسته
به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شام کارش این بود
میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،
چو مه در پردهاش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز
نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستیاش پیش
به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی
سرود بیخودی آغاز کردی
بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!
به مصر از خویشتن دادی نشانام
عزیز مصر گفتی خویش را نام
عزیزی روزیت بادا! سرانجام!
به مصر امروز مهجور و غریبام
ز اقبال وصالت بینصیبام
به نومیدی کشید از عشق کارم
سروش غیب کرد امیدوارم
بدان امیدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمات یافت
ز شوقت گرچه خونبارست چشمم
به سوی شش جهت چارست چشمم
تویی از هر دو عالم آرزویم
تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»
سحر کردی بدین گفتار شب را
نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز
بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!
شمیم مشک در جیب سمنبیز،
به معشوقان بری پیغام عاشق
بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران «نوازش نامه» آری
کنی غمدیدگان را غمگساری
کس از من در جهان غمدیدهتر نیست
ز داغ هجر ماتمدیدهتر نیست
دلم بیمار شد دلداریام کن!
غمم بسیار شد غمخواریام کن!
به هر شهری خبر پرس از مه من!
به هر تختی نشان جو از شه من!
گذار افکن به هر باغ و بهاری!
قدم نه بر لب هر جویباری!
بود بر طرف جویی زین تک و پوی
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»
ز وقت صبح، تا خورشید تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پردرد، چشمی خونفشان داشت
به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید، شمع مجلس روز
زلیخا همچو حور مجلسافروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند
رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافیدلان پاکسینه
به جای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش
بدین آیین گذشتی ماه و سالش
به سر میبرد از این سان روزگاری
به ره میداشت چشمانتظاری
بیا جامی! که همت برگماریم
ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوارست
نظر بر شاهراه انتظارست
ز حد بگذشت درد انتظارش
دوابخشی کنیم از وصل یارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج
چو یوسف شد به خوبی گرمبازار
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، میگفت:
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»
منادی بانگ میزد از چپ و راست:
«که میخواهد غلامی بیکم و کاست؟»
یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخاش خریدار
از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستیزر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی مینمودند
ز انواع نفایس میفزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یکبار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون
بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!
عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامام
که آید زیر فرمان، این غلامام!
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفتهای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاریام کرد
زمانه ترک جان آزاریام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، میگفت:
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»
منادی بانگ میزد از چپ و راست:
«که میخواهد غلامی بیکم و کاست؟»
یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخاش خریدار
از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستیزر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی مینمودند
ز انواع نفایس میفزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یکبار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون
بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!
عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامام
که آید زیر فرمان، این غلامام!
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفتهای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاریام کرد
زمانه ترک جان آزاریام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۶ - خدمتگاری نمودن زلیخا، یوسف را
چو دولتگیر شد دام زلیخا
فلک زد سکه بر نام زلیخا
نظر از آرزوهای جهان بست
به خدمتکاری یوسف میان بست
مذهب تاجها، زرین کمرها
مرصع هر یک از رخشان گهرها
چو روز سال، هر یک سیصد و شصت
مهیا کرد و فارغ بال بنشست
به هر روزی که صبح نو دمیدی
به دوشش خلعتی از نو کشیدی
رخ آن آفتاب دلفریبان
نشد طالع دو روز از یک گریبان
چو تاج زر به فرقش برنهادی
هزاران بوسهاش بر فرق دادی
چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او
مسلسل گیسویش چون شانه کردی
مداوای دل دیوانه کردی
شبانگه کهش خیال خواب بودی
ز روز و رنج او بیتاب بودی،
بیفگندی فراش دلپذیرش
نهادی مهد دیبا و حریرش
فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
غبار خاطرش ز افسانه رفتی
چو بستی نرگسش را پردهٔ خواب
شدی با شمع، همدم در تب و تاب
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی به باغ حسن آن ماه
گهی با نرگسش همراز گشتی
گهی با غنچهاش دمساز گشتی
گهی از لالهزارش لاله چیدی
گهی از گلستانش گل چریدی
بدین افسوس پشت دست خایان
رساندی شب چو گیسویش به پایان
به روزان و شبان این بود کارش
نبود از کار او یک دم قرارش
غمش خوردی و غمخواریش کردی
به خاتونی پرستاریش کردی
بلی عاشق همیشه جان فروشد
به جان در خدمت معشوق کوشد
به مژگان از ره او خار چیند
به چشم از پای او آزار چیند
به جسم و جان نشیند حاضر او
بود کافتد قبول خاطر او
فلک زد سکه بر نام زلیخا
نظر از آرزوهای جهان بست
به خدمتکاری یوسف میان بست
مذهب تاجها، زرین کمرها
مرصع هر یک از رخشان گهرها
چو روز سال، هر یک سیصد و شصت
مهیا کرد و فارغ بال بنشست
به هر روزی که صبح نو دمیدی
به دوشش خلعتی از نو کشیدی
رخ آن آفتاب دلفریبان
نشد طالع دو روز از یک گریبان
چو تاج زر به فرقش برنهادی
هزاران بوسهاش بر فرق دادی
چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او
مسلسل گیسویش چون شانه کردی
مداوای دل دیوانه کردی
شبانگه کهش خیال خواب بودی
ز روز و رنج او بیتاب بودی،
بیفگندی فراش دلپذیرش
نهادی مهد دیبا و حریرش
فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
غبار خاطرش ز افسانه رفتی
چو بستی نرگسش را پردهٔ خواب
شدی با شمع، همدم در تب و تاب
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی به باغ حسن آن ماه
گهی با نرگسش همراز گشتی
گهی با غنچهاش دمساز گشتی
گهی از لالهزارش لاله چیدی
گهی از گلستانش گل چریدی
بدین افسوس پشت دست خایان
رساندی شب چو گیسویش به پایان
به روزان و شبان این بود کارش
نبود از کار او یک دم قرارش
غمش خوردی و غمخواریش کردی
به خاتونی پرستاریش کردی
بلی عاشق همیشه جان فروشد
به جان در خدمت معشوق کوشد
به مژگان از ره او خار چیند
به چشم از پای او آزار چیند
به جسم و جان نشیند حاضر او
بود کافتد قبول خاطر او
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۷ - شرح دادن یوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را برای زلیخا
سخنپرداز این شیرینفسانه
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان غم فرجام رفته
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه در بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پرخون همی رفت
درون میآمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلنداقبال دایه
که: «ای مه پایهٔ خورشید سایه
نمیدانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
بگو کین بیقراری از که داری؟
ز نو رنجی که داری از که داری؟»
بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم، ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست»
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شبا روزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز میگفت
غم و اندوه پیشین باز میگفت
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
بسان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کن روز بودهست
که جانش در غم جانسوز بودهست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
شنیدهستم که روز کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی یکی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز!
ز پندار وجود خود بپرهیز!
مصفا شو ز مهر و کینهٔ خویش!
مصیقل کن رخ آیینهٔ خویش!
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان غم فرجام رفته
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه در بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پرخون همی رفت
درون میآمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلنداقبال دایه
که: «ای مه پایهٔ خورشید سایه
نمیدانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
بگو کین بیقراری از که داری؟
ز نو رنجی که داری از که داری؟»
بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم، ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست»
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شبا روزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز میگفت
غم و اندوه پیشین باز میگفت
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
بسان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کن روز بودهست
که جانش در غم جانسوز بودهست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
شنیدهستم که روز کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی یکی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز!
ز پندار وجود خود بپرهیز!
مصفا شو ز مهر و کینهٔ خویش!
مصیقل کن رخ آیینهٔ خویش!
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۴ - خانه هفتم
سخن پرداز این کاشانهٔ راز
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!
ز رحمت پا درین روشن حرم نه!
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت، از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش ز آمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان ز آن گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه، آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایهٔ ناز
دل عاشق سرود شوقپرداز
هوس را عرصهٔ میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکتهای دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سر و قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن!
به چشم لطف سوی من نظر کن!
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی؟
بدین سان درد دل بسیار میکرد
به یوسف شوق خود اظهار میکرد
ولی یوسف نظر با خویش میداشت
ز بیم فتنه سر در پیش میداشت
به فرش خانه سرکافکند در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل از آن سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا ز آن نظر شد تازهامید
که تابد بر وی آن تابندهخورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خودکام! کام من روا کن!
به وصل خویش دردم را دوا کن!
به حق آن خدایی بر تو سوگند!
که باشد بر خداوندان خداوند!
به این حسن جهانگیری که دادت!
به این خوبی که در عارض نهادت!
به ابروی کمانداری که داری!
به سرو خوبرفتاری که داری!
به آن مویی که میگویی میاناش!
به آن سری که میخوانی دهاناش!
به استیلای عشقت بر وجودم!
به استغنایت از بود و نبودم!
که بر حال من بیدل ببخشای!
ز کار مشکلم این عقده بگشای!
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانام !»
جوابش داد یوسف کای پریزاد !
که نید با تو کس را از پری، یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ!
مزن بر شیشهٔ معصومیام سنگ!
مکن تر ز آب عصیان دامنم را!
مسوز از آتش شهوت تنم را!
به آن بیچون که چونها صورت اوست!
برونها چون درونها صورت اوست!
ز بحر جود او، گردون حبابیست!
ز برق نور او، خورشید تابیست!
به پاکانی کز ایشان زادهام من!
بدین پاکیزگی افتادهام من ،
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری،
بزودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
مکن تعجیل در تحصیل مقصود!
بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست
عقاب ایزد و قهر عزیزست
عزیز این کجنهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت! که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکاران نویسند،
مرا سر دفتر ایشان نویسند»
زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!
که چون روز طرب بنشیندم پیش،
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو میگویی: خدای من کریم است!
همیشه بر گنهکاران رحیم است!
مرا از گوهر و زر در خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهات
که تا باشد ز ایزد عذرخواهات»
بگفت: «آن کس نیام کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حقگزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش؟
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»
زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!
که هم تاجت میسر باد، هم تخت!
بهانه، کج روی و حیلهسازیست
بهانه، نی طریق راست بازیست
معاذ الله که راه کج روم من!
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
زبان دربند دیگر زین خرافات!
بجنب از جا که فیالتاخیر آفات
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد یوسف دیگر آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت!
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را!
که خواهم کشتن از دست تو خود را
نیاری دست اگر در گردن من،
شود خون منات حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید، سبزارنگ خنجر
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح، طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهاناش پر شکر کرد
ز ساعد طوق، وز ساقاش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر، صدف را مهر نشکست
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پردهای در کنج خانه
سالاش کرد کن پرده پی چیست؟
در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»
بگفت: آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگاناش میپرستم
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهاش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بیدینی نبیند
درین کارم که میبینی، نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کز این دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم،
وز این نازندگان در خاطر آزرم،
من از بینای دانا چون نترسم؟
ز قیوم توانا چون نترسم؟
بگفت این، وز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
چو گشت اندر دویدن گام، تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کآمدی، بی در گشایی
پریدی قفل جایی، پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید این، از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت، پیراهن دریده
برون رفت از کف آن غم رسیده
بسان غنچه، پیراهن دریده
زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک
چو سایه، خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
دریغ آن صید، کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!
ز رحمت پا درین روشن حرم نه!
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت، از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش ز آمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان ز آن گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه، آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایهٔ ناز
دل عاشق سرود شوقپرداز
هوس را عرصهٔ میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکتهای دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سر و قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن!
به چشم لطف سوی من نظر کن!
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی؟
بدین سان درد دل بسیار میکرد
به یوسف شوق خود اظهار میکرد
ولی یوسف نظر با خویش میداشت
ز بیم فتنه سر در پیش میداشت
به فرش خانه سرکافکند در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل از آن سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا ز آن نظر شد تازهامید
که تابد بر وی آن تابندهخورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خودکام! کام من روا کن!
به وصل خویش دردم را دوا کن!
به حق آن خدایی بر تو سوگند!
که باشد بر خداوندان خداوند!
به این حسن جهانگیری که دادت!
به این خوبی که در عارض نهادت!
به ابروی کمانداری که داری!
به سرو خوبرفتاری که داری!
به آن مویی که میگویی میاناش!
به آن سری که میخوانی دهاناش!
به استیلای عشقت بر وجودم!
به استغنایت از بود و نبودم!
که بر حال من بیدل ببخشای!
ز کار مشکلم این عقده بگشای!
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانام !»
جوابش داد یوسف کای پریزاد !
که نید با تو کس را از پری، یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ!
مزن بر شیشهٔ معصومیام سنگ!
مکن تر ز آب عصیان دامنم را!
مسوز از آتش شهوت تنم را!
به آن بیچون که چونها صورت اوست!
برونها چون درونها صورت اوست!
ز بحر جود او، گردون حبابیست!
ز برق نور او، خورشید تابیست!
به پاکانی کز ایشان زادهام من!
بدین پاکیزگی افتادهام من ،
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری،
بزودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
مکن تعجیل در تحصیل مقصود!
بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست
عقاب ایزد و قهر عزیزست
عزیز این کجنهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت! که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکاران نویسند،
مرا سر دفتر ایشان نویسند»
زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!
که چون روز طرب بنشیندم پیش،
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو میگویی: خدای من کریم است!
همیشه بر گنهکاران رحیم است!
مرا از گوهر و زر در خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهات
که تا باشد ز ایزد عذرخواهات»
بگفت: «آن کس نیام کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حقگزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش؟
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»
زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!
که هم تاجت میسر باد، هم تخت!
بهانه، کج روی و حیلهسازیست
بهانه، نی طریق راست بازیست
معاذ الله که راه کج روم من!
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
زبان دربند دیگر زین خرافات!
بجنب از جا که فیالتاخیر آفات
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد یوسف دیگر آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت!
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را!
که خواهم کشتن از دست تو خود را
نیاری دست اگر در گردن من،
شود خون منات حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید، سبزارنگ خنجر
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح، طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهاناش پر شکر کرد
ز ساعد طوق، وز ساقاش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر، صدف را مهر نشکست
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پردهای در کنج خانه
سالاش کرد کن پرده پی چیست؟
در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»
بگفت: آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگاناش میپرستم
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهاش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بیدینی نبیند
درین کارم که میبینی، نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کز این دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم،
وز این نازندگان در خاطر آزرم،
من از بینای دانا چون نترسم؟
ز قیوم توانا چون نترسم؟
بگفت این، وز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
چو گشت اندر دویدن گام، تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کآمدی، بی در گشایی
پریدی قفل جایی، پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید این، از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت، پیراهن دریده
برون رفت از کف آن غم رسیده
بسان غنچه، پیراهن دریده
زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک
چو سایه، خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
دریغ آن صید، کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۱ - ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غمی دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیای پیرامن او
زلیخا بود مرغی محنت آهنگ
جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ
غم یوسف ز جان او نمیرفت
حدیثش از زبان او نمیرفت
درین وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانهای کرد
وطن در کنج محنتخانهای کرد
ز مژگان دم به دم خوناب میریخت
مگر خوناب خون ناب میریخت
چو بود از تاب دل، سوزان تب او
مژه میریخت آبی بر لب او
نمیشست از رخ آن خونابه گویی
از آن خونابه بودش سرخرویی
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون
گهی سینه گهی دل میخراشید
ز جان جز نقش جانان میتراشید
فراوان سالها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیانگیر
به روی تازه چون گلچیناش افتاد
شکن در صفحهٔ نسریناش افتاد
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر، نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
درین نم دیده خاک، از خون مردم
چو شد سرمایهٔ بیناییاش گم،
به پشت خم از آن بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایهٔ خویش
به سر بردی در آن ویران، مه و سال
سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال
تهی از حلههای اطلساش دوش
سبک از دانههای گوهرش گوش
به مهر یوسفاش از خاک بستر
به از مهد حریر حورگستر
نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانهای خواست
بدو کردند نیبستی حواله
چون موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله اندر نی گرفتی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بییوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که: «اینک در رسید از راه، یوسف
به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»
زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان
نمییابم نشان، ای نازنینان!
به دل زین طنز مپسندید داغم!
که نید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافهٔ تاتار گردد»
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست»
بگفتی: «در فریب من مکوشید!
قدوم دوست را از من مپوشید!»
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»
زدی افغان که: «من عمری ست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم»
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کردی فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود، در آن نیبست رفتی
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازیناش کار و باری
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غمی دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیای پیرامن او
زلیخا بود مرغی محنت آهنگ
جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ
غم یوسف ز جان او نمیرفت
حدیثش از زبان او نمیرفت
درین وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانهای کرد
وطن در کنج محنتخانهای کرد
ز مژگان دم به دم خوناب میریخت
مگر خوناب خون ناب میریخت
چو بود از تاب دل، سوزان تب او
مژه میریخت آبی بر لب او
نمیشست از رخ آن خونابه گویی
از آن خونابه بودش سرخرویی
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون
گهی سینه گهی دل میخراشید
ز جان جز نقش جانان میتراشید
فراوان سالها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیانگیر
به روی تازه چون گلچیناش افتاد
شکن در صفحهٔ نسریناش افتاد
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر، نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
درین نم دیده خاک، از خون مردم
چو شد سرمایهٔ بیناییاش گم،
به پشت خم از آن بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایهٔ خویش
به سر بردی در آن ویران، مه و سال
سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال
تهی از حلههای اطلساش دوش
سبک از دانههای گوهرش گوش
به مهر یوسفاش از خاک بستر
به از مهد حریر حورگستر
نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانهای خواست
بدو کردند نیبستی حواله
چون موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله اندر نی گرفتی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بییوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که: «اینک در رسید از راه، یوسف
به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»
زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان
نمییابم نشان، ای نازنینان!
به دل زین طنز مپسندید داغم!
که نید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافهٔ تاتار گردد»
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست»
بگفتی: «در فریب من مکوشید!
قدوم دوست را از من مپوشید!»
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»
زدی افغان که: «من عمری ست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم»
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کردی فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود، در آن نیبست رفتی
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازیناش کار و باری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۴ - وفات یافتن یوسف و هلاک شدن زلیخا از مفارقت وی
زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
به وصل دایمش آرام دل یافت
به دل خرم، به خاطر شاد میزیست
ز غمهای جهان آزاد میزیست
تمادی یافت ایام وصالش
در آن دولت ز چل بگذشت سالاش
پیاپی داد آن نخل برومند
بر فرزند، بل فرزند فرزند
شبی بنهاده یوسف سر به مهراب
ره بیداریاش، زد رهزن خواب
پدر را دید با مادر نشسته
به رخ چون خور نقاب نور بسته
ندا کردند کای فرزند، دریاب!
کشید ایام دوری دیر، بشتاب!
به دیگر روز، یوسف بامدادان
که شد دلها ز فیض صبح شادان
به برکرده لباس شهریاری
برون آمد به آهنگ سواری
چو پا در یک رکاب آورد، جبریل
بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل!
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
که ساید بر رکاب دیگرت پای
عنان بگسل ز آمال و امانی!
بکش پا از رکاب زندگانی!»
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
ز شادی شد بر او هستی فراموش
ز شاهی دامن همت بیفشاند
یکی از وارثان ملک را خواند
به جای خود شه آن مرز کردش
به خصلتهای نیک اندرز کردش
به کف جبریل حاضر دشت سیبی
که باغ خلد از آن میداشت زیبی
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
روان آن سیب را بویید و جان داد
چو یوسف را از آن بو جان برآمد
ز جان حاضران افغان برآمد
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد
زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟
پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟
بدو گفتند کن شاه جوانبخت
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وداع کلبهٔ تنگ جهان کرد
وطن بر اوج کاخ لامکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
فروغ نیر هوشاش ز تن رفت
ز هول این حدیث، آن سرو چالاک
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار
سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار این سان سه روز از خود همی رفت
به داغ سینهسوز از خود همیرفت
چهارم بار چون آمد به خود باز
ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
جز این از وی خبر بازش ندادند
که همچون گنج در خاکش نهادند
نخست از دور چرخ ناموافق
گریبان چاک زد چون صبح صادق
به سینه از تغابن سنگ میزد
تپانچه بر رخ گلرنگ میزد
به سوی فرق نازک برد پنجه
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت
فغان از سینهٔ ناشاد برداشت
«وفادار! وفاداری نه این بود
به یاران شیوهٔ یاری نه این بود
عجب خاری شکستی در دل من
که بیرون ناید الا از گل من
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
به یک پرواز کردن سویت آیم»
به یک جنبش از آن اندوهخانه
به رحلتگاه یوسف شده روانه
ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک
بجز خرپشتهای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشیدپایه
به خاک انداخت خود را همچو سایه
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
فغان میزد ز دل کای وای من وای!
زدی آتش به خاشاک وجودم
از آن پیچان رود بر چرخ دودم
چو درد و حسرتش از حد فزون شد
به رسم خاک بوسی سرنگون شد
دو چشم خود به انگشتان درآورد
دو نرگس را ز نرگس دان برآورد
به خاک وی فکند از کاسهٔ سر
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
به خاکش روی خون آلود بنهاد
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
به بوی وصل جانانش برآید
حریفان حال او را چون بدیدند
فغان و ناله بر گردون کشیدند
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
همی کردند بر وی با دو صد درد
بشستندش ز دیده اشکباران
چو برگ گل ز باران بهاران
بسان غنچه کز شاخ سمن رست
بر او کردند زنگاری کفن چست
ز گرد فرقتاش رخ پاک کردند
به جنب یوسفاش در خاک کردند
ولی دانای این شیرین حکایت
که دارد از کهنپیران روایت
چنین گوید که با هر جانب از نیل
که جسم پاک یوسف یافت تحویل،
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
به جای نعمت انواع بلا خاست
بر این آخر قرار کار دادند
که در تابوتی از سنگاش نهادند
شکاف سنگ قیراندای کردند
میان قعر نیلاش جای کردند
ببین حیله که چرخ بیوفا کرد
که بعد مرگش از یوسف جدا کرد
یکی شد غرق بحر آشنایی
یکی لبتشنه در بر جدایی
نگوید کس که مردی در کفن رفت،
بدین مردانگی کن شیرزن رفت
نخست از غیر جانان دیده برکند
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
هزاران فیض بر جان و تنش باد!
به جانان دیدهٔ جان روشناش باد!
به وصل دایمش آرام دل یافت
به دل خرم، به خاطر شاد میزیست
ز غمهای جهان آزاد میزیست
تمادی یافت ایام وصالش
در آن دولت ز چل بگذشت سالاش
پیاپی داد آن نخل برومند
بر فرزند، بل فرزند فرزند
شبی بنهاده یوسف سر به مهراب
ره بیداریاش، زد رهزن خواب
پدر را دید با مادر نشسته
به رخ چون خور نقاب نور بسته
ندا کردند کای فرزند، دریاب!
کشید ایام دوری دیر، بشتاب!
به دیگر روز، یوسف بامدادان
که شد دلها ز فیض صبح شادان
به برکرده لباس شهریاری
برون آمد به آهنگ سواری
چو پا در یک رکاب آورد، جبریل
بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل!
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
که ساید بر رکاب دیگرت پای
عنان بگسل ز آمال و امانی!
بکش پا از رکاب زندگانی!»
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
ز شادی شد بر او هستی فراموش
ز شاهی دامن همت بیفشاند
یکی از وارثان ملک را خواند
به جای خود شه آن مرز کردش
به خصلتهای نیک اندرز کردش
به کف جبریل حاضر دشت سیبی
که باغ خلد از آن میداشت زیبی
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
روان آن سیب را بویید و جان داد
چو یوسف را از آن بو جان برآمد
ز جان حاضران افغان برآمد
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد
زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟
پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟
بدو گفتند کن شاه جوانبخت
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وداع کلبهٔ تنگ جهان کرد
وطن بر اوج کاخ لامکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
فروغ نیر هوشاش ز تن رفت
ز هول این حدیث، آن سرو چالاک
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار
سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار این سان سه روز از خود همی رفت
به داغ سینهسوز از خود همیرفت
چهارم بار چون آمد به خود باز
ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
جز این از وی خبر بازش ندادند
که همچون گنج در خاکش نهادند
نخست از دور چرخ ناموافق
گریبان چاک زد چون صبح صادق
به سینه از تغابن سنگ میزد
تپانچه بر رخ گلرنگ میزد
به سوی فرق نازک برد پنجه
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت
فغان از سینهٔ ناشاد برداشت
«وفادار! وفاداری نه این بود
به یاران شیوهٔ یاری نه این بود
عجب خاری شکستی در دل من
که بیرون ناید الا از گل من
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
به یک پرواز کردن سویت آیم»
به یک جنبش از آن اندوهخانه
به رحلتگاه یوسف شده روانه
ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک
بجز خرپشتهای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشیدپایه
به خاک انداخت خود را همچو سایه
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
فغان میزد ز دل کای وای من وای!
زدی آتش به خاشاک وجودم
از آن پیچان رود بر چرخ دودم
چو درد و حسرتش از حد فزون شد
به رسم خاک بوسی سرنگون شد
دو چشم خود به انگشتان درآورد
دو نرگس را ز نرگس دان برآورد
به خاک وی فکند از کاسهٔ سر
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
به خاکش روی خون آلود بنهاد
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
به بوی وصل جانانش برآید
حریفان حال او را چون بدیدند
فغان و ناله بر گردون کشیدند
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
همی کردند بر وی با دو صد درد
بشستندش ز دیده اشکباران
چو برگ گل ز باران بهاران
بسان غنچه کز شاخ سمن رست
بر او کردند زنگاری کفن چست
ز گرد فرقتاش رخ پاک کردند
به جنب یوسفاش در خاک کردند
ولی دانای این شیرین حکایت
که دارد از کهنپیران روایت
چنین گوید که با هر جانب از نیل
که جسم پاک یوسف یافت تحویل،
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
به جای نعمت انواع بلا خاست
بر این آخر قرار کار دادند
که در تابوتی از سنگاش نهادند
شکاف سنگ قیراندای کردند
میان قعر نیلاش جای کردند
ببین حیله که چرخ بیوفا کرد
که بعد مرگش از یوسف جدا کرد
یکی شد غرق بحر آشنایی
یکی لبتشنه در بر جدایی
نگوید کس که مردی در کفن رفت،
بدین مردانگی کن شیرزن رفت
نخست از غیر جانان دیده برکند
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
هزاران فیض بر جان و تنش باد!
به جانان دیدهٔ جان روشناش باد!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - آشنایی قیس و لیلی
تاریخنویس عشقبازان
شیرینرقم سخن ترازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز «عامریان» بلند قدری
بر صدر شرف خجستهبدری
مقبول عرب به کارسازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
میبود مقیم کوه و صحرا
عرض رمهاش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گلههاش کوه کوهان
چون کوه بلند، پر شکوهان
خیلش گذران به هر کناره
چون گلهٔ گور بیشماره
داده کف او شکست حاتم
بر بسته به جود، دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاکبوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
و آن از همه به، که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلندکاخی
لیکن ز همه، کهینه فرزند
میداشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی دهانگشت
در قوت حمله، جمله یک مشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری، بود او ز برج امید
فرخندهمهی تمامخورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس، و قیس نامش
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز، گوش بودی
چون غنچهٔ تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
بینا، نظر پدر به حالش
خرم، دل مادر از جمالش
حالیست عجب، که آدمیزاد
آسوده زید درین غمآباد
غافل که چه بر سرش نوشتهند
در آب و گلش چه تخم کشتهند
آن را که به عشق، گل سرشتند
وین حرف به لوح دل نوشتند،
شسته نشود ز لوحش این حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی
میداشت به هر جمیله میلی
یک ناقهٔ رهگذار بودش
کرنده به هر دیار بودش
هر روز بر او سوار گشتی
پوینده به هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی
جویایی هر جمیله کردی
جمعی به دیار وی رسیدند
و آن میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله
ماهیست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و، خیلی
هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صف برون است
هم خود برو و ببین که چون است!
از گوش مجوی کار دیده!
فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس برخاست
خود را به لباس دیگر آراست
از شوق درون فغان برآورد
و آن ناقه به زیر ران درآورد
میراند در آرزوی لیلی
تا سر برود به کوی لیلی
چون مردم لیلیاش بدیدند
بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش
کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت
از مقصد خود اثر نمییافت
خون گشت ز ناامیدیاش دل
ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال
گرداند سماع آن بر او حال
در حلهٔ ناز دید سروی
چون کبک دری روانتذروی
رویی ز حساب وصف بیرون
گلگونه نکرده، لیک گلگون
آهو چشمی که گویی آهو
چشمش به نظاره دوخت بر رو
هر موی ز زلف او کمندی
بر پای دلی نهاده بندی
گشتند به روی یکدگر خوش
در خرمن هم زدند آتش
آن پرده ز رخ گشاد میداشت
وین صبر و خرد به باد میداشت
آن ناوک زهردار میزد
وین زمزمهٔ هلاک میزد
آن از نم خوی جبین همی شست
وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز میبود
وین سربه ره نیاز میبود
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
کردند آغاز صحبتی تنگ
شد دیده چو بهرهور ز دیدار
گشتند شکرشکن به گفتار
هر یک به بهانهای ز جایی
میگفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود
مقصود سخن هم این سخن بود
غافل ز فریب این غمآباد
بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و، شب درآید،
دور از دلبر چگونه باشند
بییکدیگر چگونه باشند
زرین علمی که مشرق افراخت
دور فلکاش به مغرب انداخت
قیس و لیلی ز هم بریدند
دیدند ز فرقت آنچه دیدند
آن ناقه به جای خویشتن راند
وین پایشکسته در وطن ماند
شیرینرقم سخن ترازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز «عامریان» بلند قدری
بر صدر شرف خجستهبدری
مقبول عرب به کارسازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
میبود مقیم کوه و صحرا
عرض رمهاش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گلههاش کوه کوهان
چون کوه بلند، پر شکوهان
خیلش گذران به هر کناره
چون گلهٔ گور بیشماره
داده کف او شکست حاتم
بر بسته به جود، دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاکبوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
و آن از همه به، که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلندکاخی
لیکن ز همه، کهینه فرزند
میداشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی دهانگشت
در قوت حمله، جمله یک مشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری، بود او ز برج امید
فرخندهمهی تمامخورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس، و قیس نامش
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز، گوش بودی
چون غنچهٔ تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
بینا، نظر پدر به حالش
خرم، دل مادر از جمالش
حالیست عجب، که آدمیزاد
آسوده زید درین غمآباد
غافل که چه بر سرش نوشتهند
در آب و گلش چه تخم کشتهند
آن را که به عشق، گل سرشتند
وین حرف به لوح دل نوشتند،
شسته نشود ز لوحش این حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی
میداشت به هر جمیله میلی
یک ناقهٔ رهگذار بودش
کرنده به هر دیار بودش
هر روز بر او سوار گشتی
پوینده به هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی
جویایی هر جمیله کردی
جمعی به دیار وی رسیدند
و آن میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله
ماهیست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و، خیلی
هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صف برون است
هم خود برو و ببین که چون است!
از گوش مجوی کار دیده!
فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس برخاست
خود را به لباس دیگر آراست
از شوق درون فغان برآورد
و آن ناقه به زیر ران درآورد
میراند در آرزوی لیلی
تا سر برود به کوی لیلی
چون مردم لیلیاش بدیدند
بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش
کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت
از مقصد خود اثر نمییافت
خون گشت ز ناامیدیاش دل
ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال
گرداند سماع آن بر او حال
در حلهٔ ناز دید سروی
چون کبک دری روانتذروی
رویی ز حساب وصف بیرون
گلگونه نکرده، لیک گلگون
آهو چشمی که گویی آهو
چشمش به نظاره دوخت بر رو
هر موی ز زلف او کمندی
بر پای دلی نهاده بندی
گشتند به روی یکدگر خوش
در خرمن هم زدند آتش
آن پرده ز رخ گشاد میداشت
وین صبر و خرد به باد میداشت
آن ناوک زهردار میزد
وین زمزمهٔ هلاک میزد
آن از نم خوی جبین همی شست
وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز میبود
وین سربه ره نیاز میبود
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
کردند آغاز صحبتی تنگ
شد دیده چو بهرهور ز دیدار
گشتند شکرشکن به گفتار
هر یک به بهانهای ز جایی
میگفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود
مقصود سخن هم این سخن بود
غافل ز فریب این غمآباد
بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و، شب درآید،
دور از دلبر چگونه باشند
بییکدیگر چگونه باشند
زرین علمی که مشرق افراخت
دور فلکاش به مغرب انداخت
قیس و لیلی ز هم بریدند
دیدند ز فرقت آنچه دیدند
آن ناقه به جای خویشتن راند
وین پایشکسته در وطن ماند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳ - شتافتن قیس به دیدن لیلی در فردای آن روز
چون عیسی صبح، دم برآورد
وز زرد قصب، علم برآورد
قیس از دم اژدهای شب رست
وز آه و نفیر دم فروبست
بر ناقهٔ رهنورد دم زد
واندر ره بیخودی قدم زد
میراند نشید شوق خوانان
تا ساحت خیمهگاه جانان
در سایهٔ خیمه چون نه ره داشت
از دور زمام خود نگه داشت
نادیده ز خیمگی نشانی
میگفت به خیمه داستانی
کای قبلهٔ نور و حجلهٔ حور!
در سایهات آفتاب مستور!
بر گریهٔ زار من ببخشای!
وز طلعت یار پرده بگشای!
چون میخام اگر رسد به سر سنگ
زینجا نکنم به رفتن آهنگ
من بودم دوش و گریه و سوز
وای ار گذرد چو دوشام امروز
لیلیست چو آب زندگانی
من تشنهجگر، چنانکه دانی
قیس ارچه نشد بلندآواز
در خیمه شنید لیلی آن راز
از پردهٔ خیمه چهره گلگون
آمد چون گل ز خیمه بیرون
بر ناقه ستاده قیس را دید
چون صبح به روی او بخندید
گفت: «ای زده دم ز مهر رویم!
بر جان تو داغ آرزویم
دردی که تو را نشسته در دل
یا کرده به سینهٔ تو منزل،
داری تو گمان که مرغ آن درد
تنها به دل تو آشیان کرد؟
هست ای ز تو باغ عیش خندان!
درد دل من هزار چندان
لیکن چو تو دم زدن نیارم
سوی تو قدم زدن نیارم
رازی که توانیاش تو گفتن
من نتوانم بجز نهفتن
عاشق زده کوس جامهچاکی
معشوق و لباس شرمناکی
عاشق غم دل به نامه پرداز
معشوق به جان نهفتن راز
عاشق نالد ز درد دوری
معشوق خموشی و صبوری
عاشق نالد ز پرده بیرون
معشوق به دل فرو خورد خون
عاشق ره جست و جو سپارد
معشوق به خانه پا فشارد
سازنده که ساز عشق پرداخت
معشوقی و عاشقی به هم ساخت
این هر دو نوا ز یک مقاماند
از یکدیگر جدا به ناماند»
چون قیس شنید این ترانه
برداشت سرود عاشقانه
میخواست که از هوای لیلی
چون سایه فتد به پای لیلی،
همزادانش دوان ز هر سوی
حاضر گشتند مرحبا گوی
دهشتزده گشت قیس از آنان
لب بست ز گفت و گوی جانان
میرفت دلی به درد و غم جفت
با خویشتن این سرود میگفت
کای قوم که همدمان یارید!
یک دم او را به من گذارید!
تا سیر جمال او ببینم
خرم به وصال او نشینم»
روزی زینسان به شب رسیدش
رنجی و غمی عجب رسیدش
شب نیز بدین صفت به سر برد
محمل به نشیمن سحر برد
پا ساخت ز سر، به راه لیلی
شد باز به خیمهگاه لیلی
بوسید به خدمت آستانه
بر پای ستاد، خادمانه
لیلی به درون خیمهاش خواند
بر مسند احترام بنشاند
هنگامهٔ عاشقی نهادند
سر نامهٔ عاشقی گشادند
لیلی و سری به عشوهسازیی
قیس و نظری به پاکبازی
لیلی و گره ز مو گشادن
قیس و دل و دین به باد دادن
القصه دو دوست گشته همدم
کردند اساس عشق محکم
آن بر سر صدر ناز بنشست
وین در صف عاشقی کمر بست
بردند به سر چنانکه دانی
در شیوهٔ عشق زندگانی
وز زرد قصب، علم برآورد
قیس از دم اژدهای شب رست
وز آه و نفیر دم فروبست
بر ناقهٔ رهنورد دم زد
واندر ره بیخودی قدم زد
میراند نشید شوق خوانان
تا ساحت خیمهگاه جانان
در سایهٔ خیمه چون نه ره داشت
از دور زمام خود نگه داشت
نادیده ز خیمگی نشانی
میگفت به خیمه داستانی
کای قبلهٔ نور و حجلهٔ حور!
در سایهات آفتاب مستور!
بر گریهٔ زار من ببخشای!
وز طلعت یار پرده بگشای!
چون میخام اگر رسد به سر سنگ
زینجا نکنم به رفتن آهنگ
من بودم دوش و گریه و سوز
وای ار گذرد چو دوشام امروز
لیلیست چو آب زندگانی
من تشنهجگر، چنانکه دانی
قیس ارچه نشد بلندآواز
در خیمه شنید لیلی آن راز
از پردهٔ خیمه چهره گلگون
آمد چون گل ز خیمه بیرون
بر ناقه ستاده قیس را دید
چون صبح به روی او بخندید
گفت: «ای زده دم ز مهر رویم!
بر جان تو داغ آرزویم
دردی که تو را نشسته در دل
یا کرده به سینهٔ تو منزل،
داری تو گمان که مرغ آن درد
تنها به دل تو آشیان کرد؟
هست ای ز تو باغ عیش خندان!
درد دل من هزار چندان
لیکن چو تو دم زدن نیارم
سوی تو قدم زدن نیارم
رازی که توانیاش تو گفتن
من نتوانم بجز نهفتن
عاشق زده کوس جامهچاکی
معشوق و لباس شرمناکی
عاشق غم دل به نامه پرداز
معشوق به جان نهفتن راز
عاشق نالد ز درد دوری
معشوق خموشی و صبوری
عاشق نالد ز پرده بیرون
معشوق به دل فرو خورد خون
عاشق ره جست و جو سپارد
معشوق به خانه پا فشارد
سازنده که ساز عشق پرداخت
معشوقی و عاشقی به هم ساخت
این هر دو نوا ز یک مقاماند
از یکدیگر جدا به ناماند»
چون قیس شنید این ترانه
برداشت سرود عاشقانه
میخواست که از هوای لیلی
چون سایه فتد به پای لیلی،
همزادانش دوان ز هر سوی
حاضر گشتند مرحبا گوی
دهشتزده گشت قیس از آنان
لب بست ز گفت و گوی جانان
میرفت دلی به درد و غم جفت
با خویشتن این سرود میگفت
کای قوم که همدمان یارید!
یک دم او را به من گذارید!
تا سیر جمال او ببینم
خرم به وصال او نشینم»
روزی زینسان به شب رسیدش
رنجی و غمی عجب رسیدش
شب نیز بدین صفت به سر برد
محمل به نشیمن سحر برد
پا ساخت ز سر، به راه لیلی
شد باز به خیمهگاه لیلی
بوسید به خدمت آستانه
بر پای ستاد، خادمانه
لیلی به درون خیمهاش خواند
بر مسند احترام بنشاند
هنگامهٔ عاشقی نهادند
سر نامهٔ عاشقی گشادند
لیلی و سری به عشوهسازیی
قیس و نظری به پاکبازی
لیلی و گره ز مو گشادن
قیس و دل و دین به باد دادن
القصه دو دوست گشته همدم
کردند اساس عشق محکم
آن بر سر صدر ناز بنشست
وین در صف عاشقی کمر بست
بردند به سر چنانکه دانی
در شیوهٔ عشق زندگانی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴ - در بوتهٔ امتحان گداختن لیلی، قیس را
عنوانکش این صحیفهٔ درد
در طی صحیفه این رقم کرد
کز قیس رمیدهدل چو لیلی
دریافت به سوی خویش میلی
میخواست که غور آن بداند
تا بهره به قدر آن رساند
روزی ...
قیس هنری درآمد از راه
رویی ز غبار راه پر گرد
جانی ز فراق یار پردرد
بوسید زمین و مرحبا گفت
بر لیلی و خیل او دعا گفت
لیلی سوی او نظر نینداخت
ز آن جمع به حال او نپرداخت
از عشوه کشید زلف بر رو
وز ناز فکند چین در ابرو
با هر که نه قیس، خندهآمیز
با هر که نه قیس، در شکر ریز
با هر که نه قیس، در تبسم
با هر که نه قیس، در تکلم
رو در همه بود و پشت با او
خوش با همه و درشت با او
قیس ار به رخش نظاره کردی
از پیش نظر کناره کردی
ور آن به سخن زبان گشادی
این گوش به دیگری نهادی
چون قیس ز لیلی این هنر دید
حال خود ازین هنر دگر دید
پرده ز رخ نیاز برداشت
وین نالهٔ جان گداز برداشت
کن رونق کار و بار من کو؟
و آن حرمت اعتبار من کو؟
خوش آنکه چو لیلیام بدیدی
از صحبت دیگران بریدی
با من بودی، به من نشستی
با من ز سخن دهن نبستی
زو خواستمی به روزگاران
عذر گنه گناهکاران
کو با همه بیگناهی من
یک تن پی عذرخواهی من؟
گر مینشود شفیع من کس
این اشک چو خون شفیع من بس
لیلی چو غزلسراییاش دید
وین نغمهٔ جانگداز بشنید،
آورد ز جمله رو به سویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
شد در رخ او ز لطف خندان
گفت: «ای شه خیل دردمندان!
ما هر دو دو یار مهربانیم
وز زخمهٔ عشق در فغانیم
بر روی گره، میان مردم
باشد گره زبان مردم
عشقت که بود ز نقد جان به
چون گنج ز دیدهها نهان به»
چون قیس شنید این بشارت
شد هوشش ازین سخن به غارت
بر خاک چو سایه بیخود افتاد
در سایهٔ آن سهیقد افتاد
تا دیر که از زمین بجنبید
گفتند به خواب مرگ خسبید
بر چهره زدند آبش از چشم
آن آب نبرد خوابش از چشم
خوبان عرب ز جا بجستند
هنگامهٔ خویش برشکستند
رفتند همه فتان و خیزان
از تهمت قتل او گریزان
ننشست از آن پریرخان کس
او ماند همین و لیلی و بس
تا آخر روز حالش این بود
چون مرده فتاده بر زمین بود
چون روز گذشت و چشم بگشاد
چشمش به جمال لیلی افتاد
لیلی پرسید کای یگانه!
در مجمع عاشقان فسانه!
این بیخودی از کجا فتادت؟
وین بادهٔ بیخودی که دادت؟»
گفتا: «ز کف تو خوردم این می
وین باده تو دادیم پیاپی
بر من ز نخست تافتی روی
بستی ز سخن لب سخنگوی
کف در کف دیگران نهادی
رخ در رخ دیگران ستادی
پیش آمدمات، فکندیام پس
خوارم کردی به چشم هر خس
و آخر در لطف باز کردی
صد عشوه و ناز ساز کردی
چون پروردی به درد و صافام
یک جرعه نداشتی معافام
گفتی سخنان فتنهانگیز
کردی ز آن می به مستیام تیز
گر بیخودیای کنم چه چاره؟
من آدمیام نه سنگ خاره!»
لیلی چو شنید این حکایت
گفتا به کرشمهٔ عنایت
با قیس، که: «ای مراد جانم!
قوتده جسم ناتوانم!
دردی که توراست حاصل از من،
داغی که توراست بر دل از من،
درد دل من از آن فزون است
وز دایرهٔ صفت برون است»
شد قیس ز ذوق این سخن شاد
شادان رخ خود به خانه بنهاد
در طی صحیفه این رقم کرد
کز قیس رمیدهدل چو لیلی
دریافت به سوی خویش میلی
میخواست که غور آن بداند
تا بهره به قدر آن رساند
روزی ...
قیس هنری درآمد از راه
رویی ز غبار راه پر گرد
جانی ز فراق یار پردرد
بوسید زمین و مرحبا گفت
بر لیلی و خیل او دعا گفت
لیلی سوی او نظر نینداخت
ز آن جمع به حال او نپرداخت
از عشوه کشید زلف بر رو
وز ناز فکند چین در ابرو
با هر که نه قیس، خندهآمیز
با هر که نه قیس، در شکر ریز
با هر که نه قیس، در تبسم
با هر که نه قیس، در تکلم
رو در همه بود و پشت با او
خوش با همه و درشت با او
قیس ار به رخش نظاره کردی
از پیش نظر کناره کردی
ور آن به سخن زبان گشادی
این گوش به دیگری نهادی
چون قیس ز لیلی این هنر دید
حال خود ازین هنر دگر دید
پرده ز رخ نیاز برداشت
وین نالهٔ جان گداز برداشت
کن رونق کار و بار من کو؟
و آن حرمت اعتبار من کو؟
خوش آنکه چو لیلیام بدیدی
از صحبت دیگران بریدی
با من بودی، به من نشستی
با من ز سخن دهن نبستی
زو خواستمی به روزگاران
عذر گنه گناهکاران
کو با همه بیگناهی من
یک تن پی عذرخواهی من؟
گر مینشود شفیع من کس
این اشک چو خون شفیع من بس
لیلی چو غزلسراییاش دید
وین نغمهٔ جانگداز بشنید،
آورد ز جمله رو به سویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
شد در رخ او ز لطف خندان
گفت: «ای شه خیل دردمندان!
ما هر دو دو یار مهربانیم
وز زخمهٔ عشق در فغانیم
بر روی گره، میان مردم
باشد گره زبان مردم
عشقت که بود ز نقد جان به
چون گنج ز دیدهها نهان به»
چون قیس شنید این بشارت
شد هوشش ازین سخن به غارت
بر خاک چو سایه بیخود افتاد
در سایهٔ آن سهیقد افتاد
تا دیر که از زمین بجنبید
گفتند به خواب مرگ خسبید
بر چهره زدند آبش از چشم
آن آب نبرد خوابش از چشم
خوبان عرب ز جا بجستند
هنگامهٔ خویش برشکستند
رفتند همه فتان و خیزان
از تهمت قتل او گریزان
ننشست از آن پریرخان کس
او ماند همین و لیلی و بس
تا آخر روز حالش این بود
چون مرده فتاده بر زمین بود
چون روز گذشت و چشم بگشاد
چشمش به جمال لیلی افتاد
لیلی پرسید کای یگانه!
در مجمع عاشقان فسانه!
این بیخودی از کجا فتادت؟
وین بادهٔ بیخودی که دادت؟»
گفتا: «ز کف تو خوردم این می
وین باده تو دادیم پیاپی
بر من ز نخست تافتی روی
بستی ز سخن لب سخنگوی
کف در کف دیگران نهادی
رخ در رخ دیگران ستادی
پیش آمدمات، فکندیام پس
خوارم کردی به چشم هر خس
و آخر در لطف باز کردی
صد عشوه و ناز ساز کردی
چون پروردی به درد و صافام
یک جرعه نداشتی معافام
گفتی سخنان فتنهانگیز
کردی ز آن می به مستیام تیز
گر بیخودیای کنم چه چاره؟
من آدمیام نه سنگ خاره!»
لیلی چو شنید این حکایت
گفتا به کرشمهٔ عنایت
با قیس، که: «ای مراد جانم!
قوتده جسم ناتوانم!
دردی که توراست حاصل از من،
داغی که توراست بر دل از من،
درد دل من از آن فزون است
وز دایرهٔ صفت برون است»
شد قیس ز ذوق این سخن شاد
شادان رخ خود به خانه بنهاد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۷ - بدگویی کردن غمازان نزد لیلی از مجنون
کی پردهٔ عاشقی شود ساز
بیزخمهٔ عیبجوی و غماز؟
غماز به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستاش
تو نیز نظر از او فروبند!
یاری بگزین و دل در او بند!
با اهل جفا، وفا روا نیست
پاداش جفا بجز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم دل به جان سرایت
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
با عاشق مبتلا چه کردی؟
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یارطلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
ندهند ره اندر آن حریماش
وز تیغ و سنان کنند بیماش
گو دامن یار خویشتن گیر!
دنبالهٔ کار خویشتن گیر!
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
میگفت به زیر لب نسیبی:
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من، دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهاش»
با خویش همی سرود مجنون
این نکتهٔ همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق، داغداری
برگشت و به لیلیاش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق، تازهپیمان
وز کردهٔ خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد
بر پارهٔ کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم
وز کردهٔ خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامهٔ او
پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او
ز آن وسوسه میتپید تا بود
و آن مرحله میبرید تا بود
بیزخمهٔ عیبجوی و غماز؟
غماز به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستاش
تو نیز نظر از او فروبند!
یاری بگزین و دل در او بند!
با اهل جفا، وفا روا نیست
پاداش جفا بجز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم دل به جان سرایت
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
با عاشق مبتلا چه کردی؟
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یارطلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
ندهند ره اندر آن حریماش
وز تیغ و سنان کنند بیماش
گو دامن یار خویشتن گیر!
دنبالهٔ کار خویشتن گیر!
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
میگفت به زیر لب نسیبی:
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من، دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهاش»
با خویش همی سرود مجنون
این نکتهٔ همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق، داغداری
برگشت و به لیلیاش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق، تازهپیمان
وز کردهٔ خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد
بر پارهٔ کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم
وز کردهٔ خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامهٔ او
پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او
ز آن وسوسه میتپید تا بود
و آن مرحله میبرید تا بود
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۸ - با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر
خوشنغمه مغنی حجازی
این نغمه زند به پردهسازی
چون یک چندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد،
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانهٔ راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
با مادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشهٔ خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی ز سخن گهر فشاندند:
کای مردم چشم و راحت دل!
کم شو نمک جراحت دل!
خلق از تو و قیس آنچه گویند
ز آن قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
ز آن پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست او باش،
کوته کن از آن زبان مردم!
بر در ورق گمان مردم!
بردار ز قیسعامری دل!
وز صحبت او امید بگسل!
مستوره که رخ نهفته باشد
چون غنچهٔ ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشده به کوی و بازار
آلودهٔ هر گمان چه باشی؟
افتاده به هر زبان چه باشی؟
لیلی میکرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پرجوش
ایشان ز برون به پندگویی
لیلی ز درون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دلافروز
شد قیس روان به رسم هر روز
آن مه ز حدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا: «بنگر چه پیشم آمد!
بر ریش جگر چه نیشم آمد!
ز آن میترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی»
مجنون چو شنید این سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل، پس از این صبور میباش!
وز هر چه نه صبر دور میباش!
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان،
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقباش نهاد عاشق
این نغمه زند به پردهسازی
چون یک چندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد،
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانهٔ راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
با مادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشهٔ خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی ز سخن گهر فشاندند:
کای مردم چشم و راحت دل!
کم شو نمک جراحت دل!
خلق از تو و قیس آنچه گویند
ز آن قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
ز آن پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست او باش،
کوته کن از آن زبان مردم!
بر در ورق گمان مردم!
بردار ز قیسعامری دل!
وز صحبت او امید بگسل!
مستوره که رخ نهفته باشد
چون غنچهٔ ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشده به کوی و بازار
آلودهٔ هر گمان چه باشی؟
افتاده به هر زبان چه باشی؟
لیلی میکرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پرجوش
ایشان ز برون به پندگویی
لیلی ز درون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دلافروز
شد قیس روان به رسم هر روز
آن مه ز حدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا: «بنگر چه پیشم آمد!
بر ریش جگر چه نیشم آمد!
ز آن میترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی»
مجنون چو شنید این سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل، پس از این صبور میباش!
وز هر چه نه صبر دور میباش!
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان،
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقباش نهاد عاشق
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۰ - شکایت بردن پدر لیلی از مجنون پیش خلیفه
چون مانع دلرمیده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند،
بر خواند به رسم دادخواهی
افسانهٔ خویش را کماهی
کز «عامریان» ستیزهخویی
در بیت و غزل بدیهه گویی،
از قاعدهٔ ادب فتاده
خود را «مجنون» لقب نهاده،
افکنده ز روی راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشمزد زمانه مستور
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفتهرای دیودیده
رسوا شدهٔ دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازهٔ او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانهسرای این سخن نیست
بیحلقه زدن ز در درآید
پایش شکنم، به سر درآید
گر در بندم، درآید از بام
صبحش رانم، قدم زند شام
جز تو که رسد به غور من کس؟
از بهر خدا به غور من رس!
حرفی دو به خامهٔ عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعدهٔ کرم کند ساز
وین حادثه از سرم کند باز»
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم اوراند
اندخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه: «قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف،
بیرون ننهد قدم ز انصاف!
زین پس پی کار خود نشیند!
بر خاک دیار خود نشیند!
لیلیگویان غزل نخواند!
لیلیجویان جمل نراند!
پا بازکشد ز جستجویش!
لب مهر کند ز گفت و گویش!
منزل نکند بر آستانش!
محفل ننهد ز داستانش!
بر خاک درش وطن نسازد!
وز ذکر وی انجمن نسازد!
ور ز آنکه کند خلاف این کار،
باشد به هلاک خود سزاوار!
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شیشهٔ هستیاش زند سنگ،
بر وی دیت و قصاص نبود!
سرکوبی عام و خاص نبود!
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند،
بر قیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که: «غور کار دیدی؟!
منشور خلیفه را شنیدی؟!
منبعد مجال دمزدن نیست
بالاتر از این سخن، سخن نیست
گر مینشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال، یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای!
زین شیوهٔ ناصواب بازآی!»
مجنون ز سماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقهٔ ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شیوهٔ داوری دگرگون
دستور حکومتاش شده سست
منشور خلیفه را فروشست
کاین نامه که زیرکی فروش است،
قانون معاش اهل هوش است،
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشیاش ز سر برون شد
هوشش به نشید، رهنمون شد
با زخمهٔ عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
«ما گرمروان راه عشقیم
غارتزدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
ز آن پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
ز آن دام که عنکبوت سازد،
از پهلوی ما چه قوت سازد؟
هیهات! چه جای این خیال است؟
مهجوری من ز وی محال است!
محوم در وی چو سایه در نور
دورست که من شوم ز من دور»
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند،
بر خواند به رسم دادخواهی
افسانهٔ خویش را کماهی
کز «عامریان» ستیزهخویی
در بیت و غزل بدیهه گویی،
از قاعدهٔ ادب فتاده
خود را «مجنون» لقب نهاده،
افکنده ز روی راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشمزد زمانه مستور
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفتهرای دیودیده
رسوا شدهٔ دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازهٔ او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانهسرای این سخن نیست
بیحلقه زدن ز در درآید
پایش شکنم، به سر درآید
گر در بندم، درآید از بام
صبحش رانم، قدم زند شام
جز تو که رسد به غور من کس؟
از بهر خدا به غور من رس!
حرفی دو به خامهٔ عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعدهٔ کرم کند ساز
وین حادثه از سرم کند باز»
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم اوراند
اندخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه: «قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف،
بیرون ننهد قدم ز انصاف!
زین پس پی کار خود نشیند!
بر خاک دیار خود نشیند!
لیلیگویان غزل نخواند!
لیلیجویان جمل نراند!
پا بازکشد ز جستجویش!
لب مهر کند ز گفت و گویش!
منزل نکند بر آستانش!
محفل ننهد ز داستانش!
بر خاک درش وطن نسازد!
وز ذکر وی انجمن نسازد!
ور ز آنکه کند خلاف این کار،
باشد به هلاک خود سزاوار!
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شیشهٔ هستیاش زند سنگ،
بر وی دیت و قصاص نبود!
سرکوبی عام و خاص نبود!
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند،
بر قیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که: «غور کار دیدی؟!
منشور خلیفه را شنیدی؟!
منبعد مجال دمزدن نیست
بالاتر از این سخن، سخن نیست
گر مینشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال، یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای!
زین شیوهٔ ناصواب بازآی!»
مجنون ز سماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقهٔ ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شیوهٔ داوری دگرگون
دستور حکومتاش شده سست
منشور خلیفه را فروشست
کاین نامه که زیرکی فروش است،
قانون معاش اهل هوش است،
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشیاش ز سر برون شد
هوشش به نشید، رهنمون شد
با زخمهٔ عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
«ما گرمروان راه عشقیم
غارتزدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
ز آن پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
ز آن دام که عنکبوت سازد،
از پهلوی ما چه قوت سازد؟
هیهات! چه جای این خیال است؟
مهجوری من ز وی محال است!
محوم در وی چو سایه در نور
دورست که من شوم ز من دور»
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۲ - ملاقات کردن مجنون، لیلی را غیبت مردان قبیله
مجنون به هزار نامرادی
میگشت به گرد کوه و وادی
لیلی میگفت و راه میرفت
همراه سرشک و آه میرفت
ناگه رمهای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
گفت: «ای دل و جان من فدایت!
روشن بصرم ز خاک پایت!
یابم ز تو بوی آشنایی
آخر تو کهای و از کجایی؟»
گفتا که: «شبان لیلیام من
پروردهٔ خوان لیلی ام من»
مجنون چو نشان دوست بشنید
چون اشک به خون و خاک غلتید
افتاد ز پای رفته از کار
چشم از نظر و زبان ز گفتار
بیخود به زمین فتاد تا دیر
در بیخودی ایستاد تا دیر
و آخر که به هوشیاری آمد
در پیش شبان به زاری آمد
کامروز ز وی خبر چه داری؟
گو روشن و راست هر چه داری!
گفتا که: «کنون خوش است در حی
کس نیست به گرد خیمهٔ وی
در خیمهٔ خود نشسته تنهاست
چون ماه میان هاله یکتاست
مردان قبیله رخت بستند
وز عرصهٔ حی برون نشستند
دارند هوای آنکه غافل
بر قصد گروهی از قبایل
سازند نگین به صبحگاهان
بر غارت مال بیپناهان»
از وی چو سماع این بشارت
صبری که نداشت کرد غارت،
لیلیگویان به حی درآمد
فریاد ز جان وی برآمد
بانگی بزد از درون غمناک
وافتاد بسان سایه بر خاک
لیلی چو شنید بانگ، بشناخت
از خانه برون مقام خود ساخت
بیرون از در چه دید؟ مجنون!
افتاده ز عقل و هوش بیرون
بالای سرش نشست خونریز
از نرگس شوخ فتنهانگیز
از گریه به رویش آب میزد
نی آب، که خون ناب میزد
ز آن خواب گران به هوشاش آورد
در غلغلهٔ خروشاش آورد
برخاست به روی دوست دیدن
بنشست به گفتن و شنیدن
آن بود ز ناله درد دل گوی،
وین بود به گریه رخ به خون شوی
آن گفت که: «بیرخت بجانام!
وین گفت که: «من فزون از آنام!»
آن گفت: «دلم هزار پارهست!»
وین گفت که: «این زمان چه چارهست؟»
آن گفت که: «هجر جان گدازست»
وین گفت که: «وصل چارهسازست»
آن گفت که: «بی تو دردناکام»
وین گفت که: «از غمت هلاکام»
آن گفت: «مراست دل ز غم ریش»
وین گفت : «مراست ریش از آن بیش»
آن گفت: «نمیروم از این کوی»
وین گفت: «به ترک جان خود گوی!»
آن گفت: «در آتشام ز دوری»
وین گفت که: «پیشه کن صبوری!»
آن گفت که: «که صبر نیست کارم»
وین گفت: «جز این دوا ندارم»
آن گفت که: «خوش بود رهایی»
وین گفت: «ز محنت جدایی»
آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!»
وین گفت که: «باد مرگ ایشان!»
آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است»
وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!»
چون گفته شد آنچه گفتنی بود
و آن راز که هم نهفتنی بود
با هم به وداع ایستادند
وز هر مژه سیل خون گشادند
آن روی به دشت کرد یا کوه
وین ماند به جا چو کوه اندوه
اینست بلی زمانه را خوی
آسودگی از زمانه کم جوی!
صد سال بلا و رنج بینی
کسوده یکی نفس نشینی
نا کرده تو جای خویشتن گرم
هیچاش نید ز روی تو شرم
دستات گیرد، که: زود برخیز!
پایات کوبد به سر، که: بگریز!
میگشت به گرد کوه و وادی
لیلی میگفت و راه میرفت
همراه سرشک و آه میرفت
ناگه رمهای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
گفت: «ای دل و جان من فدایت!
روشن بصرم ز خاک پایت!
یابم ز تو بوی آشنایی
آخر تو کهای و از کجایی؟»
گفتا که: «شبان لیلیام من
پروردهٔ خوان لیلی ام من»
مجنون چو نشان دوست بشنید
چون اشک به خون و خاک غلتید
افتاد ز پای رفته از کار
چشم از نظر و زبان ز گفتار
بیخود به زمین فتاد تا دیر
در بیخودی ایستاد تا دیر
و آخر که به هوشیاری آمد
در پیش شبان به زاری آمد
کامروز ز وی خبر چه داری؟
گو روشن و راست هر چه داری!
گفتا که: «کنون خوش است در حی
کس نیست به گرد خیمهٔ وی
در خیمهٔ خود نشسته تنهاست
چون ماه میان هاله یکتاست
مردان قبیله رخت بستند
وز عرصهٔ حی برون نشستند
دارند هوای آنکه غافل
بر قصد گروهی از قبایل
سازند نگین به صبحگاهان
بر غارت مال بیپناهان»
از وی چو سماع این بشارت
صبری که نداشت کرد غارت،
لیلیگویان به حی درآمد
فریاد ز جان وی برآمد
بانگی بزد از درون غمناک
وافتاد بسان سایه بر خاک
لیلی چو شنید بانگ، بشناخت
از خانه برون مقام خود ساخت
بیرون از در چه دید؟ مجنون!
افتاده ز عقل و هوش بیرون
بالای سرش نشست خونریز
از نرگس شوخ فتنهانگیز
از گریه به رویش آب میزد
نی آب، که خون ناب میزد
ز آن خواب گران به هوشاش آورد
در غلغلهٔ خروشاش آورد
برخاست به روی دوست دیدن
بنشست به گفتن و شنیدن
آن بود ز ناله درد دل گوی،
وین بود به گریه رخ به خون شوی
آن گفت که: «بیرخت بجانام!
وین گفت که: «من فزون از آنام!»
آن گفت: «دلم هزار پارهست!»
وین گفت که: «این زمان چه چارهست؟»
آن گفت که: «هجر جان گدازست»
وین گفت که: «وصل چارهسازست»
آن گفت که: «بی تو دردناکام»
وین گفت که: «از غمت هلاکام»
آن گفت: «مراست دل ز غم ریش»
وین گفت : «مراست ریش از آن بیش»
آن گفت: «نمیروم از این کوی»
وین گفت: «به ترک جان خود گوی!»
آن گفت: «در آتشام ز دوری»
وین گفت که: «پیشه کن صبوری!»
آن گفت که: «که صبر نیست کارم»
وین گفت: «جز این دوا ندارم»
آن گفت که: «خوش بود رهایی»
وین گفت: «ز محنت جدایی»
آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!»
وین گفت که: «باد مرگ ایشان!»
آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است»
وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!»
چون گفته شد آنچه گفتنی بود
و آن راز که هم نهفتنی بود
با هم به وداع ایستادند
وز هر مژه سیل خون گشادند
آن روی به دشت کرد یا کوه
وین ماند به جا چو کوه اندوه
اینست بلی زمانه را خوی
آسودگی از زمانه کم جوی!
صد سال بلا و رنج بینی
کسوده یکی نفس نشینی
نا کرده تو جای خویشتن گرم
هیچاش نید ز روی تو شرم
دستات گیرد، که: زود برخیز!
پایات کوبد به سر، که: بگریز!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وی
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاکنشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گامزدن به سوی لیلی
آشفته و بیقرار میگشت
شوریده به هر دیار میگشت
روزی که سموم نیمروزی
برخاست به کوه و دشتسوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیاش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنورهای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه
با روغن داغ، روی تابه
هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر
ز آسیمهسری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه میزد
آتش به همه زمانه میزد
آرام نمیگرفت یک جای
میسوخت مگر بر آتشاش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمهگاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمهگاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجایاند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
لیلی میراند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
میرفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بیتو چه دم زنم که چونم؟
اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بیزبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
میگفت و ز بیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه میداد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد،
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاکنشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گامزدن به سوی لیلی
آشفته و بیقرار میگشت
شوریده به هر دیار میگشت
روزی که سموم نیمروزی
برخاست به کوه و دشتسوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیاش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنورهای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه
با روغن داغ، روی تابه
هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر
ز آسیمهسری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه میزد
آتش به همه زمانه میزد
آرام نمیگرفت یک جای
میسوخت مگر بر آتشاش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمهگاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمهگاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجایاند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
لیلی میراند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
میرفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بیتو چه دم زنم که چونم؟
اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بیزبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
میگفت و ز بیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه میداد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد،
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۵ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را
طبال سرای این عروسی
در پردهٔ عاج و آبنوسی،
این طبل گران نوا نوازد
وین پردهٔ سینه کوب سازد
کن زخم دوال خوردهٔ عشق
و آوازه بلند کردهٔ عشق،
چون از سفر حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت،
آن داغ که داشت تازهتر شد
وآن باغ که کاشت تازهبر شد
شخصی دیدش که خاک میبیخت
وآخر بر فرق خاک میریخت
گفتا: «پی چیست خاکبیزی؟
وز کیست به فرق خاک ریزی؟»
گفتا: « بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک»
گفتا که: از این طلب بیارام!
وز محنت روز و شب بیارام!
کن تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش،
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار!
وز پهلوی خود بیفکن این بار!
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن از او جوی نیرزد
تو لیلی گو چو در مکنون!
و او بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوششمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف، زندهجانی
با طبع لطیف، نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لامالفند هر دو یک جا
تو چون الف ایستاده تنها
برخیز و ازین خیال برگرد!
زین وسوسهٔ محال برگرد!
خوبان همه همچو گل دورویاند
مغرور شده به رنگ و بویاند
زن صعوهٔ سرخ زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلتید
از صرع زده بستر بغلتید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیمبسمل
از بس که ز یار سنگدل، سنگ
میکوفت به سینه با دل تنگ،
صد رخنه از آن به کارش افتاد
بر بیهوشی قرارش افتاد
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینهها نظر نکردی
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد بجز: آه!
آن عاشق از خرد رمیده
ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
وا کرد ز انس ناکسان خوی
و آورد به سوی وحشیان روی
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
میرفت به کوه و دشت چون شاه
با او چو سپه، وحوش همراه
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
میرفت چنین نشیدخوانان
از دیده سرشک لعل رانان
در پردهٔ عاج و آبنوسی،
این طبل گران نوا نوازد
وین پردهٔ سینه کوب سازد
کن زخم دوال خوردهٔ عشق
و آوازه بلند کردهٔ عشق،
چون از سفر حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت،
آن داغ که داشت تازهتر شد
وآن باغ که کاشت تازهبر شد
شخصی دیدش که خاک میبیخت
وآخر بر فرق خاک میریخت
گفتا: «پی چیست خاکبیزی؟
وز کیست به فرق خاک ریزی؟»
گفتا: « بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک»
گفتا که: از این طلب بیارام!
وز محنت روز و شب بیارام!
کن تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش،
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار!
وز پهلوی خود بیفکن این بار!
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن از او جوی نیرزد
تو لیلی گو چو در مکنون!
و او بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوششمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف، زندهجانی
با طبع لطیف، نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لامالفند هر دو یک جا
تو چون الف ایستاده تنها
برخیز و ازین خیال برگرد!
زین وسوسهٔ محال برگرد!
خوبان همه همچو گل دورویاند
مغرور شده به رنگ و بویاند
زن صعوهٔ سرخ زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلتید
از صرع زده بستر بغلتید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیمبسمل
از بس که ز یار سنگدل، سنگ
میکوفت به سینه با دل تنگ،
صد رخنه از آن به کارش افتاد
بر بیهوشی قرارش افتاد
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینهها نظر نکردی
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد بجز: آه!
آن عاشق از خرد رمیده
ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
وا کرد ز انس ناکسان خوی
و آورد به سوی وحشیان روی
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
میرفت به کوه و دشت چون شاه
با او چو سپه، وحوش همراه
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
میرفت چنین نشیدخوانان
از دیده سرشک لعل رانان