عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۴
موریئی کان علا دین سازد
گر کشد رود باشد امر محال
چاره آن ز پیر بنایی
رفت شرمنده و بکرد سوال
پیر گفتا منت دهم تعلیم
گر نگیرد طبیعت تو ملال
گفت موری همه کس را
بی گلو کار کرده ام همه سال
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
ما بتدریج در مقام سلوک
خیمه در پهلوی ملک زده ایم
بر سر خوان آرزو همه شب
شکم آز را نمک زده ایم
بر فلک میزنیم ناوک آه
تا بدانی که ما فلک زده ایم
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۲
ای طالب معانی در شاعری ز هر در
در حجره معاذی چون آیی و نشینی
از بس تواضع او را کوچک دل شناسی
لیکن برادر او مرد بزرگ بینی
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۷
دریاب کمال این سخن نازک و باریک
آزرده مکن خاطرت از کس سر مویی
گر با تو برابر زید آن صوفی اقرع
یا دست مرا در حق او نیست نکویی
بدخواه تو خود را ببزرگی چو تو داند
لیکن مثل است این که خیاری و کدویی
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۸
شیر مردانه بگفتم پندیت
روبهی باشی اگر بپذیری
برکس آن به که نگیری آهو
که سگی باشی ار آهو بگیری
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
عمارت چرا میکند چیم آقا
درین شهر ویران انده فزای
یکی خانه او را مگر بس نبود
که دو خانه میسازد اندر سرای
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲
گفته های لطیف بنده خویش
بنده ام گر بلطف میخوانی
بر من خود پسند نیز قلم
حاکمی گر به قهر میرانی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۹
در دور زمان لحظه ای آرامش نیست
دنیای دنی مکان آسایش نیست
این عزت و جاه و شوکت و منصب و قال
از بهر بشر به غیر آلایش نیست
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۹
ز چیست قهقه شیشه های می دانی
بریش محتسب شهر میکند خنده
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح امام العصر خاتم الاوصیا عجل‌الله تعالی فرجه
که خفته‌ اندرین قالب که باشد اندرین ماوی
که گه خواند سوی دینم گهی راند سوی دنیا
گهی پوشد به جسم طیلسان «سولت نفسی»
گهی بخشد شرف بر قدم از تشریف کرمنا
گهی روشن کند دل از ید و بیضاء موسایم
گهی سازد چه فرعون ادعای ربکم اعلا
دهد در کسوت جم گه قلم خود را چو اهریمن
گهی از رب هب لی چون سلیمان برکشد آوا
گهی گوید بیاض طلعت نیکان بود نیکو
گهی گوید سوادزلف حورالعین بود زیبا
گهی گوید برو تا کعبه مقصود از خشکی
گهی گوید مترس از غرق و رو کن جانب دریا
بود عمری کزین جمعیت ضدین از هر سو
شدم دنبال قول عمرو و بکر و زیدرا پویا
نه از فتوای این گردید لختی کام جان شیرین
نه از غوغای آن شد ذره مغز خرد پیدا
سر تسلیم بنهادم به خاک قبله طاعت
کشیدم از دل سوزان نعیر «رب سلمنا»
خدنک «ربکم ادعونی» آمد بر نشان یعنی
نوید استجابت یافتم از ایزد یکتا
همانا گشتم از الهام ربانی چنین ملهم
که ای سلطان ملک جهل و شاه کشور سودا
چرا در تیه حیرت مانده حیران و سرگردان
نمی‌بینی مگر شمع هدایت درکف موسی
زند کوس جهان شادی بر او رنگ جهانشاهی
که قائم بر وجود وی بود دنیا و مافیها
امام عصر و ختم اوصیا شاهی که می‌باشد
به دفتر خانه ایجاد نامش اولین طغری
ولی حضرت دادار و مه کعبه و زمزم
سمی احمد مختارشاه یثرب و بطحا
اساس شرع و منهاج طریقت مقتدای دین
سپهر مجد و منشاء حقیقت عائی اشیا
کتاب خلقت کون و مکان را اولین مطلع
سودا انبیا و اولیا آخرین انشا
شه دجال کش ویران کن معموره بدعت
امام بت شکن درهم نورد عزت عزی
نسیم رحمت حق شعله قهر خداوندی
علیم سر مطلق راز دان وحی ما او حی
ز نقش کلک نقاش ازل در صفحه هستی
چنین صورت نخواهد یافت تا شام ابد اجرا
عباد الله را معبود در ملک عبودیت
نموده قامت موزون دو تا در سجده یکتا
الا ای شمه طاق هدایت چند در راهت
بماند باز چشم انظار بنده و مولی
گرفت ظلمت خفاش شرق و غرب عالم را
نهان تا کی بزیر ابر باید بیضه بیضا
خلل افتاد در ارکان شرع و پایه ملت
به غیر از اسمی از اسلام نبود در جهان بر جا
معطل مانده حکم ایزد و امر نبی چندان
که نبود امتیازی در میان مومن و ترسا
نموده مندرس کار نبوت را و افکنده
به دعوای ریاست هر طرف نومفیان غوغا
ز بس احکام ناشایسته ز اقلامشان جاری
زمین از خون ناحق سرخ شد چون لاله حمرا
حسام انتقامت چند ماند در نیام آخر
جهان شد سر به سر ویران از این قضات بی‌پروا
به اولاد علی کردند ظلمی آل مرجانه
که افتاد از زبانها نام خون ناحق یحیی
فتاده گوشوار راست از عرش خدا یعنی
حسن را کرد از زهر بلا خونین جگر اسما
برای حفظ ملک عاریت آخر معاویه
حسن را کشته و ننمود از روز جزا پروا
ز بعد مرگ غیر مجبتی کی گشته مظلومی
تنش سوراخ از پیکان ظلم زمره اعدا
چرا کردند از فن جوار جد خود منعش
مگر در شان وی نازل نشد حکم ذوی القربی
سه روز افتاد اندر کربلا بعد از حسن به یسر
تن صدپاره جدت حسین درد امن صحرا
به یاری تا کشد در وقت جاندادن ز غمخواری
عزیز مصطفی را رو به سوی قبله دست و پا
نه دلسوزی که گوید ابن سعد نامسلمان را
مکن پامال اسباب پیکر پرورده زهرا
پی ننک عرب این بس که آخر کهنه پیراهن
نمودند از تن سبط رسول هاشمی یغما
این ای صاحب عصر و زمان کز معصیت(صامت)
شده آهش جهان افروز اشک دید طوفان را
چه باشد کز نگاه کیمیا آثار خودسازی
بحاس پیکر او را اخلاص از آذر عقبی
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در نصیحت و وقایع سر مسلم(ع)
دلا تا چند جویی عزت و اقبال دوران را
پی تعبیر تن پامال محنتکرده جان را
نمی‌دانی که بر سر می‌بری امروز را تا شب
بتا بستان کنی اندیشه برک زمستان را
ندارد قابض الارواح خوف از حاجب و دربان
دهی تا کی مواجب حاجب و خدام و دربان را
زنی کوس جهانشاهی و نتوانی به ملک و تن
کنی رفع نزاع و اختلاف چار ارکان را
مبدل کن به سیر قبر اموات از سر عبرت
خیال سرو بستان و تماشای گلستان را
ببین خاک سیه چالاک در دم برده چون افعی
به من سیمین تنان و پیکر پاک عزیزان را
شده مار رسیه چون جعد گیسو طوق در گردن
زده عقرب به هم جمعیت زلف پریشان را
گرفتم آنکه باشد ربع مسکون را تو سرتاسر
ز چنگال اجل نتوان برون کردن گریبان را
«اذا لاغلال فی اعناقهم» را چاره‌گر جوئی
به گردن نه کمن انقیاد حکم یزدان را
اگر از «یوم تجزون بما تسعی» خبر داری
مکن پامال ظلم خویش فرق زیردستان را
شدی از نشئه مال جهان سرمست و می‌بازی
به راه درهم و دینار نقد دین و ایمان را
تعلق را بنه از دست و عریان شو که عریانی
مکان دادست در چرخ چهارم مهر و رخشانرا
ز خورد و خواب نتوان بر بهائم تری بر حستن
که از علم و عمل یزدان شرافت داده انسان را
خوری مال حرام و دم به دم با خویش می‌‌گویی
که چون مفتست مشکل بشکند پالوده دندان را
منه اندر فلاخمن سنگ میزان تکبر را
که این دعوی بگردن طوق لعنت کرد شیطان را
نمی‌بینی که با آن اقتدار حشمت اللهی
چسان بر باد داد آخر فلک ملک سلیمان را
به طور سرسری جیب جهان را اوفکن از سر
بیار اندر نظر حیب سر شاه شهیدان را
سخن سنج لسان الواعظین گوید به هندستان
یکی از اهل منبر خواند احوال اسیران را
که در وقت ورود اشم بر نوک سنان چون زد
سنان سنگدل راس شهید آل عمران را
در دروازه ساعات چون مه بود آویزان
سر مسلم که نورش داشت روشن مهر تابان را
سنان راس شاه کربلا نزد سر مسلم
توقف کرد تا ظاهر کند اسرار پنهان را
برای پرسش احوال مسلم زاده زهرا
گشود اندر سر نی حقه یاقوت و مرجان را
زبان حال شاه تشنه لب را با سر مسلم
بگویم تا کند اندر تزلزل ملک امکان را
بگفتا شاه با مسلم که اندر کوفه چون دیدی
وفای دوستان و عهد و میثاق محبان را
بگفتا دست بسته دوستان دادند بر دشمن
غریب و بی‌کس و مظلوم اندر کوفه مهمان را
بگفتا کو دو طفل ناز پرورد یتیم تو
بگفتا حارث اندر کوفه بی‌سر کرد طفلان را
پس آنگه کرد مسلم از سر سلطان مظلومان
سئوال سر گذشت آن سرو حال غریبان را
بگفتا کار تو در کربلا با کوفیان چون شد
بگفتا جمله بشکستند آخر عهد و پیمان را
بگفتا بازگو از رسم مهمانداری کوفی
بگفتا تشنه کشتند این غریب زار عطشان را
بگفتا یار و انصارت چه شد ای خسرو بطحا
بگفتا در منی احیا نمودند قربان را
بگفتا قاسم و عباس و عون و جعفر چون شد
بگفت از دادن سرها بسر بردند سامان را
بگفتا کو علی اکبر یوسف جمال تو
بگفتا بین چو مجنون درغ مش لیلای گریان را
بگفتا از علی اصغر شش ماهه‌ات بر گو
بگفتا خورد جای شیر پستان آب پیکان را
بگفتا خواهرت کو گفت زینب باشد ای بی‌کس
که می‌سوزد ز آه خود دل گبر و مسلمان را
بگفتا شمر دارد تازیانه از چه روبر کف
بگفتا تا کند دلجویی حال یتیمان را
بگفتا اهل بیتت را که می‌باشد کنون محرم
بگفتا بسته در در زنجیر بین سجاد نالان را
بگفتا عترتت در شام منزل در کجا دارد
بگفتا آماده کرده پورسفیان کنج زندان را
بگفتا از سرت دیگر یزید آخر چه می‌خواهد
بگفت از چوب تا آزرده سازد درج دندان را
بگفتا کیست ماتم دارای بی‌کس برای تو
بگفتا روز و شب (صامت) کشد از سینه افغان را
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت جواد(ع)
ز سست عهدی بی‌جا جهان کون و فساد
بود همیشه به طغیان و ابتلا معتاد
پی خرابی ارکان زند کی شب و روز
کند تلاش به سختی جهان کون و فساد
ز ساده لوحی اهل جهان عجب دارم
که بسته‌اند به زال زمانه عقد و داد
دلا به فکر شب گور باش و یوم نشور
تو را چکار به مشروطه یا به استبداد
کس از محبت دنیای دون نخواهد برد
به غیر حسرت و عرفان به موقف میعاد
کشیده پرده غفلت به پیش مردم چشم
غم تعلق فرزند و خانه و اولاد
مکن به غیر خدا دست حرص و آز دراز
که ذات اوست غنی از شراکت انداد
همه ذخیره ما از ز خارف دنیا است
نه فکر یوم ورود و نه یاد زاد معاد
ببین که راه روان از چه ره کجا رفتند
که تا به دست تو آید طریقه ارشاد
اگر به ملک هدایت بود تو را آهنگ
نمای رو به سوی مسلک و سبیل رشاد
نهم سلاله نسل محمد(ص) عربی
محمد بن علی النقی امام جواد
کلام ناطق «لاریب فیه» رب جلیل
بیان فارق معبود و مقتدای عباد
اراده ازلی را جناب اوست غرض
مشیت ابدی را وجود اوست مراد
مفاد معنی من جادّ ساد از او موجود
شده ز رفعت آباء و همت اجداد
چه خواست جود الهی کند ظهور و بروز
برای جلوه وی ساخت مظهر ایجاد
شود ز هندسه مدح او قلم عاجز
هزار بار کند اگر الوف را آحاد
ولی چه چاره که فرضست بایدش کوشد
به قدر طاعت و فهم و ذکاء و استعداد
همه صفات خدایی به ذات اوست نهان
بلی صفات خدا را کجا توان تعداد
خداست مادح وی هر که منکر است بخوان
تو آیه آیه ز قرآن برای استشهاد
به حق دوستش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
به حق دوستیش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
به حق دوستیش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
کند محبت او رستگار ورنه چه سود
ز رستگاری سلمان و بوذر و مقداد
به پیش گفته او دم مزن ز چون و چرا
بود مقدمه کفر و اول الحاد
کسی که سرکشد از قید حکم نافذ او
برای اوست عیان «ربک لبا لمرصاد»
چنان شده است حدوثش قرین وجه قدم
که کس به وحدت ذاتش ندارد استبعاد
ز عرش و کرسی و هفت آسمان و لوح و قلم
تمام خلق ز حیوانی و نبات و جماد
همه اوامر او را ز روی طوع مطیع
همه نواهی او را به بندگی منقاد
گر آسمان و زمین سر بسر ورق گردد
شوند جمله اشیاء اگر به جای مداد
کنند جن و بشر مدحتش تمام رقم
ز صبحگاه ازل تا بشام یوم تناد
به عجز خویش کند اعتراف هر نفسی
اگر کنند دو صد چون بیاض دهر سواد
دریغ و درد که کج باخت طاس بوقلمون
ز راستی بشدند این کواکب نراد
چه دید غیرنکویی از او که ام‌الفضل
کمتر بکشتن وی بست از طریق عناد
مگر به غیر هدایت چه کرده بود که زهر
شد از عنادبجان عزیز وی جلاد
فتاد بی‌کفن و غسل و بی‌پناه و غریب
سه روز جسم لطیفش به خاک در بغداد
پس از سه روز با مداد شیعیان گردید
تن مطهر او را مغاک خاک مهاد
ز فیض تربیت او کاظیم به مثل نجف
شریف امکنه گردید و خوشترین بلاد
غریب‌تر ز امام جواد اگر خواهی
بود حسین قتیل سپاه ابن زیاد
در آن زمان که جگر خون برای رفتن شام
به قتلگاه گذر کرد سید سجاد
بداد قافیه صبر و تاب را از دست
چو چشم وی به تن بی‌سر پدر افتاد
چنان نمود فغان از دل شکسته خویش
چنان ز غصه برآورد از جگر فریاد
که شد ز زلزله چو نخاک مضطرب افلاک
فتاد رخنه بر ارکان آب و آتش و باد
پی‌ تسلی وی گفت زینب دل خون
به گریه کای ثمر قلب و ای شفیق فواد
تو حجتی ز خدا بر تمام خلق و بود
ز دودمان رسالت تو را نشان و نژاد
بود ز اشک تو در اضطراب ملک و ملک
نمای صبر و مزن شعله دهر را بنهاد
کشیده آه جهان‌سوز از دل‌غمگین
جواب داد بزینب ز گریه زین‌العباد
که ای در صدف عصمت و حریم رسول
چگونه صبر کنم بر نیارم از دل داد
ببین به پیکر صدپاره علی اکبر
ببین به قامت چون سرو قاسم داماد
که گشته چون گل صدبرگ پاره پاره ز تیغ
که مانده پیکر بی‌سر چو شاخه شمشاد
ببین به قامت پرورده رسول انام
که از قفا شده بی‌سر ز خنجر فولاد
به جای غسل و کفن زیر سم اسب ستم
فتاده هیچ بدن کس چنین ندارد یاد
مگر امام زمان نیست این غریب شهید
به کافری نکند هیچ کس چنین بیداد
بزرگوار خدایا ببخش (صامت) را
به حق جاه نبی و آله الامجاد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح حضرت امام موسی کاظم(ع)
عشق جانان هر دلی را کو مسخر می‌کند
از نخست او را به خاک ره برابر می‌کند
بعد چندی کز لگدکوب ملامت پاک شد
اندر آن ویرانه دل تعبیر دیگر می‌کند
عشق را نازم که چون بر سنگ گردد جلوه‌گر
از نگاهی سنگ را احمر می‌کند
طرفه اکسیری بود کز تابش انوار خوبش
ذره را خورشید سازد خاک را زر می‌کند
هیچ دانی عشق چه بود یا مراد از عشق چیست
کز صفات وی قلم هر دم سخن سر می‌کند
مظهر عشق و حقیقت موسی جعفر بود
آن که روشن شمع مذهب را چو جعفر می‌کند
آن که هر دم از پی تعظیم در طور شرف
صد چو موسی کلیمش سجده بر در می‌کند
این نه آن موسی بود کز کردگار لم یزل
استماع «لاتخف» از خوف اژدر می‌کند
این همان موسی است کز یک حمله شیر چرخ را
از دم سبابه چون جوزا دو پیکر می‌کند
بر وجود اقدسش سر تابپا چو بنگری
وصف خلق و خلق احمد را مکرر می‌کند
از پی تکمیل اشیاء عزم وی گردد چو جزم
ذره را با یک نظر خورشید انور می‌کند
چون امیرالمومنین اندر سریر معدلت
حکم اندر دعوی باز و کبوتر می‌کند
خشم او چون قهر قهاری فروزان دو نیست
لطف و احسانش حدیث از خلد و کوثر می‌کند
طائفی را کو شود خاک سر کویش مطاف
از شرف کی رو به سوی حج اکبر می‌کند
ذات وی چون ذات حق از بس بود بیرون زو هم
عقل اگر خواند خدایش و هم باور می‌کند
روز اعجاز و کرامت بر رخ باجوج کفر
تیغ لطفش کار صد سد سکندر می‌کند
جنب قربش که محسود رواق جنب است
فرش دروی جبرئیل از شوق شهپر می‌کند
کاظمش نامید ایزد زا نسبب کز فرط حلم
به اشرار خشم کار آب و آذر می‌کند
سر خط امضای او دارد به کف زان رو قضا
در تحکم حکم بر اشیا سراسر می‌کند
با چنین قدرت عجب این است کز امر قدر
درد دردش ساقی دوران به ساغر می‌کند
با تن کاهیده در زندان هارون پلید
دیده از اشک غریبی روز و شب تر می‌کند
با کمال بندگی در زیر زنجیر جفا
سجده‌های شکر بر درگاه داور می‌کند
صحن زندان را ز برق آه آتشبار خویش
چون سپهر نیلگون پرماه و اختر می‌کند
گوئی اندر گوشه غربت ز درد دل هنوز
ناله‌اش گوش ملک را در فلک کر می‌کند
گاه از بیداد هارون جانب ملک حجاز
رو به سوی تربت پاک پیمبر می‌کند
گه بامداد صبا با طفل دلبندش رضا
همچونی قلب پرخون این نواسر می‌کند
کای رضا گویا نداری از دل بابت خبر
کز جدایی وقت مردان خاک بر سر می‌کند
جان بابا هر که در غربت بمیرد از ثواب
یک مسلمانی کفن بهرش میسر می‌کند
من چرا در کندو در زنجیر باید جان دهم
در جهان کی این ستم کافر به کافر می‌کند
گه زیاد حنجر خشک حسین تشنه لب
الامان از خنجر شمر ستمگر می‌کند
گفت شاهدین به شمر بی‌حیا در کربلا
دید چون راسش جدا از ضرب خنجر می‌کند
ترکن ای ظالم گلویم را که تاب تشنگی
هر زمان کام و زبانم پر ز اخگر می‌کند
گر من بی‌کس گنهکارم چرا اندر حریم
از عطش غش عابد تبدار مضطر می‌کند
گوش ده در خیمه‌گاهم تا ببینی چون رباب
ناله و افغان رباب از مرگ اصغر می‌کند
در گذر از کشتن من از کجا چون من کسی
زندگی از بعد مرگ شش برادر می‌کند
تیغ بر حلقم مکش عطشان که قلبم را کباب
داغ عباس جوان تا روز محشر می‌کند
مادر قاسم بود از بهر قاسم نوح‌گر
ام لیلی رود رود از بهر اکبر می‌کند
گر ببیند زینب غمدیده حالم زیر تیغ
بی‌تامل از سر خود دور معجر می‌کند
این چه تاثیر است (صامت) در تو و اشعار تو
هر زمان یک محشری بر پابه دفتر می‌کند
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح قاتل کفار وصی احمد مختار است
تو را چون جمع شد امروز اسباب توانایی
چرا غافل از اوضاع پریشانی فردایی
جهان و استراحت صحبت سنگ و سبو باشد
چرا بر شیشه عفلت فکندن سنگ دانایی
جهان چو خانه زنبور پرنیشست و نوش وی
تو گویی معدن قندست یادکان حلوایی
به غر قاب فنا افتاده و بازیچه پنداری
به گرداب هلاکت اندرو گرم تماشایی
با فسون عجوز دهر دل را کرده مایل
تویی چون کودک نادان و اورندیست هر جایی
پی سودا در این بازار از سود وز یان بگذر
مگر آسوده در منزل از این بازار باز آئی
چو اسباب شنایت نیست در قلزم مکن ماوی
شنا اگر می‌تواند غوطه‌ورگشتن به دریایی
بود وقت رحیل و توشه بسیار بایستی
که بی‌پایان بود در پیش راه دور صحرایی
برو در سایه نخل امیدی جا و ماوی کن
که چینی میوه عزت از او بی‌نخل خرمایی
چراغی بر افروزان به مشکوه دل ای غافل
که از دامن‌فشانیهای جهلش نیست پروایی
چراغ چشم عالم کیست جز نوباوه آدم
علی داماد احمد محرم اسرار یکتایی
نبودی گر وجودش ریشه باور بر هستی
نبود عالم نبود آدم نه دنیایی نه عقبایی
به همره داشت گردی از سر کویش که عیسی را
مخلع گشت سر تا پا به تشریف مسیحایی
اگر مهرش نبد مشاطه روی ماهرویان
عروس حسن ننهادی قدم در ملک زیبایی
اگر در گردش لیل و نهار او نهی فرماید
کلید روز و شب را گم کند این چرخ مینایی
اگر دربانش از شاهان نماید منع فیروزی
اگر دارا بود دیگر نبیند روی دارایی
بنوشد آبشور از چشم صیادان ز عدل وی
به شهرستان گذارد پا اگر آهوی صحرایی
بروز لافنی الاعلی گردید حق ظاهر
وگرنه بود کی اصلا بروز لا والائی
زهی شاهی که فرد انتخاب دفتر هستی
به نام نامیش ا بندگی گردیده طغرائی
دو بیت از گفته مجذوب سازم زیب این خامه
ولی اندر علو رتبه صد چندان تو بالایی
تویی آن نقطه بالای فاء فوق ایدیهم
که در وقت تنزل تحت بسم الله را بائی
نبد گر پای لغزش در میان البته می‌گفتم
که در حقت نصیری زد کلام پا برجایی
تو داری نعیم نعمت خوان فرضنائی
تو دارای سریر رتبت سر فاوحائی
تو ممدوح و خدا مادح خطاب انماشانی
ز حق منصوص نص آیه انا فنحنائی
زبان وحی یکتایی و از برهان این معنی
که همدم با کلیم الله اندر طور سینایی
به عجز خویشتن شد معترف (صامت) ز مدح تو
که نبود خامه را در وادی تحریر یارایی
الا تا هست از خط شعاعی در جهان جدول
ز مهر چهر رخشان هر سحر در عالم آرایی
تن اعداء تو مانند قارون در زمین پنهان
هواخواه تورا سر بگذرد زین خنک خضرائی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
خنده‌ات نوش لب ز آب بقا شیرین‌تر است
نزد ما نفرین تلخت از دعا شیرین‌تر است
ایمنی جستن ز استغنا طریق ابلهی است
خواب راحت بر سریر بوریا شیرین‌تر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
غیرنخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
قصه تیمار تن بگذار کاندر راه دوست
زهر محنت بر لب اهل بلا شیرین‌تر است
انتهای الفت نادان به تلخی می‌کشد
ترک این صحبت نمودن ز ابتدا شیرین‌تر است
کار چون در بذل جان شد ز بر تیغت منحر
دادن جان بی‌تلاش دست و پاشیرین‌تر است
تر مکن (صامت) لب از جام حیات عاریت
طعم صهبای فنای در کام ما شیرین‌تر است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ز خوب و زشت جهان یار ما به ما کافی است
اگر وفا نکن با کسی جفا کافی است
به بی‌نشانیم ای روزگار خنده مکن
که بهر سرزنشت نامی از هما کافی است
مرا به دام تعلق فزون زبون منمای
که خشت زیر سر و خاک زیر پا کافی است
گذشتم از سر و سامان کدخدایی دهر
که کد به کار نیاید همان خدا کافی است
به صم یک الهی افسر تو افساری است
حمار نفس مرا بند از هوا کافی است
اگر ز ناز لئیمان مرا کشی چه غم است
که بی‌نیازیم از بهر خونبها کافی است
سودی دیار فنا رهسپار شد (صامت)
برادران نظر همت شما کافی است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
مرد خدا فریفته مال و جاه نیست
در بند مال و دولت و تاج و کلاه نیست
جان بردن از مهالک اسباب دنیوی
الا بعون و رایت فضل الله نیست
هرگز ز ظلم خلق مبر بر کسی پناه
الا خدا که غیر خداد دادخواه نیست
تا او نسازد از خم ابروز اشاره
کس را ز حادثات دو گیتی پناه نیست
تشویش چوب حاجب و دربان چه می‌کنی
رسم ملوک بر در این بارگاه نیست
راهی نرفته‌ای که بری پی به منزلی
جز یک قدم به منزل جانانه راه نیست
منع نظاره از رخ خود کی نموده است
گر بی‌بصیرتی تو کسی را گناه نیست
سوءالسریره باعث تحریک شبهه است
ورنه میان باطل و حق اشتباه نیست
از انقلاب ماهیت خود بپوش چشم
(صامت) رهی به چهاره بخت سیاه نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مرد عاشق پیشه از کفران نعمت ننک دارد
هرچه معشوق از تغافل کار بر وی تنگ دارد
توشه راه محبت نیست جز بار توکل
رهرو این ره چه غم از دوری فرسنگ دارد
نیک بستا نیست اما بوی عشق از وی نیابد
کیست تا پای طلب از حب دنیا لنک دارد
ای که داری چشم یکرنگی از این اوضاع گیتی
بر کف از خون بسی امید و اران رنگ دارد
پرکن از صهبای وحت هر سحر جام صبوحی
می مترس از محبت کو بر کف خود سنگ دارد
نفس سرکش را عنان گیری نماوقت ضرورت
کایمن از جان نیست هر پر دل که بر سر جنگ دارد
گر دل (صامت) نگردد صاف با دنیا چه باشد
صحفه آئینه دایم احتراز از زنگ دارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
دلم بهانه رویت زیاد می‌گیرد
به شوق وصل تو فال زیاد می‌گیرد
رخت هر آن چه ز عاشق‌کشی نمی‌داند
ز چشم شوخ سیاه تو یاد می‌گیرد
ز روی تجربه مغروری از جهان غلطست
که دهر هر چه به هر کس که داد می‌گیرد
تو شاه کشور حسنی ولی عدالت کن
که شاه مملکت از عدل و داد می‌گیرد
به غیر رخ منما پیش دیده (صامت)
که شعله غمش اندر نهاد می‌گیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
همیشه افسر فرماندهی بر سر نمی‌ماند
اگر ماند دمی ماندم دم دیگرْ نمی‌ماند
به شکر سلطنت منما عدول از عدل در عالم
که این ملک و اساس و کشور و لشکر نمی‌ماند
ز دست دار و گیر خلق بهر منصوب و مکنت
جهان آسوده یک ساعت ز شور و شر نمی‌ماند
ز فتواهای ناحق عنقریسست اینکه در عالم
که اسم و رسمی از آئین پیغمبر نمی‌ماند
ز ملک و مال این ویرانسرای عاریت بگذر
ز نام نیک چیزی در جهان بهتر نمی‌ماند
به بذل و بخش خود منمای پروا از تهیدستی
سخاوت پیشه در آفاق هرگز در نمی‌ماند
خوشم زین منزلت (صامت) که در عالم به جای من
اساس و فرش و نقد و جنس و سیم و زر نمی‌ماند