عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴
ایا دیده تا روز شب‌های تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری
بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی
به بند گران بسته اندر حصاری
تو را شست هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک می‌شماری
تو اندر حصار بلندی و بی‌در
ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری
بدین بی‌قراری حصاری ندیدم
نه بندی شنیدم بدین استواری
در این بند و زندان به کار و به دانش
بیلفغد باید همی نامداری
در این بند و زندان سلیمان بدین دو
نبوت بهم کرد با شهریاری
ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری
تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری
چرا برنبندی ز دانش ازاری؟
نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی‌علمی آید هم بی‌فساری
تو را جان دانا و این کار کن تن
عطا داد یزدان دادار باری
ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در
دهد جان و دل را رهی‌وار یاری
خرد یافتی تا مرین هردوان را
به علم و عمل در به ایدر بداری
ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار تو را پیشکاری
ازین است جانت ز دانش پیاده
وزین تو به تن جلد و چابک سواری
به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن از این پیشکاری و خواری
عجب نیست گر جانت خوار است و حیران
چو تن مست خفته است از بیش خواری
جز از بهر علمت نبستند لیکن
تو از نابکاریت مشغول کاری
تو را بند کردند تا دیو بر تو
نیابد مگر قدرت و کامگاری
چه سود است از این بند چون دیو را تو
به جان و تن خویش می برگماری؟
به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟
که دیوی است بازوت خود سخت کاری
من از دیو ملعون گذشتن نیارم
تو از طاعت او گذشتن نیاری
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها می‌گذاری
بهاران به امید میوهٔ خزانی
زمستان بر امید سبزهٔ بهاری
جهانا دو روئی اگر راست خواهی
که فرزند زائی و فرزند خواری
چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟
وگر می فرود آوری چون برآری؟
ربودی ازین و بدادی مر آن را
چو بازی شکاری و آز شکاری
به فرزند شادی ز پیری پر انده
تو را هم غم الفنج و هم غمگساری
درختی بدیعی ولیکن مرین را
درخت ترنج و مر آن را چناری
یکی را به گردون همی برفرازی
یکی را به چاهی فرو می‌فشاری
نمانی مگر گلبنی را، ازیرا
گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری
چو دندان مار است خارت، برآرد
دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری
اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من
بدین از تو الفغده‌ام بختیاری
تو بی‌علت عمر جاویدی از چه
همی خواهی از خلق عمر شماری؟
گنه‌کار را سوی آتش دلیلی
کم‌آزار را سوی جنت مهاری
به دانش حق جانت بگزار، پورا
چنان چون حق تن به خور می‌گزاری
ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه
ز بلخی شنودی و نیز از بخاری
تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه
سزد کاین سخن را به جان برنگاری
چو طاووس خوبی اگر دین بیابی
وگر تنت بفریبد آن زشت ماری
تو را عقل طاووس و، مار است جهلت
تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری
حقیقت بجوی از سخن‌های علمی
فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟
به چشمت همی مار ماهی نماید
ازیرا تو از جهل سر پر خماری
چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها
سخن بشنوی خوش بگریی به زاری
امیدت به باغ بهشت است ازیرا
که در آرزوی ضیاع و عقاری
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد بر الحان قاری
بدان رقص و الحان همی بر تو خندد
تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟
چرا نسپری راه علم حقیقت؟
به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟
به راه ستوران روی می به دین در
به چاه اندر افتادی از بس عیاری
سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو
بیندیش اگر چند ازو دل فگاری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴
جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی
که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی
برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد
برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی
چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو
تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟
به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه
کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی
نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی
جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت دستی وقت بی‌چیزی و بی‌نازی
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی
چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی
نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی
همی این چرخ بی‌انجام عمرت را بینجامد
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟
زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی
ز سیرت‌های دیوان است، اندر نارت اندازد
اگر زینها برون ناری سر و یک‌سوش نندازی
تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین
همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی
چو دل با جهل یکی شد جدائی‌شان ز یکدیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی
چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،
اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟
همی تازی به مجلس‌ها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بی‌خرد، تازی
خزینهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو
که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟
خزینهٔ راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است
به سوی تو که تو با دیو حیلت‌ساز در رازی
گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی
وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی
تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟
که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی
از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت
که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی
تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی
ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر
همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸
گرت باید که تن خویش به زندان ندهی
آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی
دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف
این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی
آرزو را و حسد را مده اندر دل جا
گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی
گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش
ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی
آز بر جانت نگهبان بلا گشت بکوش
تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی
گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه
چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟
شاه را پیش جز از بختهٔ پخته ننهی
مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی
آشکارا دهی آن اندک و بی‌مایه زکات
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی
هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای
بی‌گمان جز که به سلطان و تاوان ندهی
از غم مزد سر ماه که آن یک درم است
کودک خویش به استاد و دبستان ندهی
هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد
آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی
گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت
چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟
پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو این را بستانی و کهن آن ندهی
پیشه‌ای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود
کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟
دل درویش مسوز و مستان زو و مده
گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی
چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد،
که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟
جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز
چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی
دیو بی‌فرمان بنشیند بر گردن تو
چو تو گردن به خداوندهٔ فرمان ندهی؟
شاخ زنبور به انگور تو افگنده‌ستی
چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی
نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح
دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی
نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود
بر تابستان تاش آب زمستان ندهی
چه طمع داری در حلهٔ صد رنگ بهشت
چون به درویش یکی پارهٔ خلقان ندهی؟
مر مؤذن را جو نانی دشوار دهی
مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی
از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم
مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی
وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب
باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی
وز پی داوری و درد سر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی
دعوی دوستی یاران داری همه روز
چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟
ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان
چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟
از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟
وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟
تو که نادانی شاید که فسار خر خویش
به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟
گرگ بسیار فتاده است در این صعب رمه
آن به آید که خر خویش به گرگان ندهی
سخن حجت بپذیر و نگر تا به گزاف
سخنش را به ستوران خراسان ندهی
خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار
که مراین خر رمه را سنبل و ریحان ندهی
همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش
بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰
شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی
نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش
چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی
زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده
که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی
نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی
نه نور از چشم‌ها یارست رفتن سوی صورت‌ها
نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوائی
بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی
فرو مانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی
برآسوده ز جنبش‌ها و قال و قیل دهر ایدون
که گفتی نیست در عالم نه جنبائی نه گویائی
ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه
نه چشم باز من شخصی نه جان خفته رؤیائی
مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب
چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی
کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران
به چشم دل نمی‌بینم یکی بیدار دانائی
ندیدم تا ندیدم دوش چرخ پر کواکب را
به چشم سر در این عالم یکی پر حور خضرائی
اگر سرا به ضرا در ندیده‌ستی بشو بنگر
ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی
چو خوشهٔ نسترن پروین درفشنده به سبزه بر
به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائی
نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب
چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادائی
چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب
درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخائی
کنیسهٔ مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها
نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبائی
مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم
به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرائی
که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همی داند
که در عالم نباشد بی‌نهایت هیچ مبدائی
چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا
برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی
گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده
چنان چون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدائی
خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی
که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجائی
همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره
به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی
چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟
سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی
ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم
ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی
یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده
اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریائی
زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی‌ها
ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی
ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد
که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی
فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد
ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی
همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن
که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی
محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی
و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی
رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر
که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمائی
به چشم سر نگه کن پس به دل بیندیش تا یابی
یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنائی
کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی
که بر هر گاهی و تختی شه و میر است مولائی
مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی
اگر دانی که نا مردم نداند قیمت مردم
مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانائی
نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی‌باکی
نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانائی
یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن
سر استر ز مال وقف گشته‌ستش چو جوزائی
تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه
به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقائی
حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من
حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی
به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان
نهد کس نافهٔ مشکین به پیش گنده غوشائی؟
شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد
ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبائی
به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد
ازان پس که‌م گزید از خلق عالم نیست همتائی
خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند
ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی
نه بی‌نور لقای او نجوم سعد را بختی
نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من
نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی
من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر
که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی
سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را
کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی
یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت‌ها
که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی
درختی ساختم مانند طوبی خرم و زیبا
که هر لفظیش دیناری است و هر معنیش خرمائی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵
آن جنگی مرد شایگانی
معروف شده به پاسبانی
در گردنش از عقیق تعویذ
بر سرش کلاه ارغوانی
بر روی نکوش چشم رنگین
چون بر گل زرد خون چکانی
بر پشت فگنده چون عروسان
زربفت ردای پرنیانی
بسیار نکوتر از عروسان
مردی است به پیری و جوانی
بی‌زن نخورد طعام هرگز
از بس لطف و ز مهربانی
تا زنده همیشه چون سواری
با بانگ و نشاط و شادمانی
واندر پس خویش دو علامت
کرده است به پای، خسروانی
آلوده به خون کلاه و طوقش
این است ز پردلی نشانی
نه لشکری است این مبارز
بل حجرگی است و شایگانی
از گوشهٔ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی
گفتا که «به شب چرا نخسپی؟
وز خواب و قرار چون رمانی؟
یا چون نکنی طلب چو یاران
داد خود از این جهان فانی؟
نوروز ببین که روی بستان
شسته است به آب زندگانی
واراسته شد چون نقش مانی
آن خاک سیاه باستانی
بر سر بنهاد بار دیگر
نو نرگس تاج اردوانی
درویش و ضعیف شاخ بادام
کرده است کنار پر شیانی
گیتی به مثل بهشت گشته است
هرچند که نیست جاودانی
چون شاد نه‌ای چو مردمان تو؟
یا تو نه ز جنس مردمانی؟
آن می‌طلبد همی و آن گل
چون تو نه چنین و نه چنانی؟
چون کار تو کس ندید کاری
امروز تو نادرالزمانی
تو زاهدی و سوی گروهی
بتر ز جهود و زندخوانی
بر دین حقی و سوی جاهل
بر سیرت و کیش هندوانی
سودت نکند وفا چو دشمن
از تو به جفا برد گمانی
سنگ است و سفال بردل او
گر بر سر او شکر فشانی
زین رنج تو را رها نیارد
جز حکم و قضای آسمانی»
گفتم که: به هر سخن که گفتی
زی مرد خرد ز راستانی
خوابم نبرد همی که زیرا
شد راز فلک مرا عیانی
بشنودم راز او چو ایزد
برداشت زگوش من گرانی
گیتی بشنو که می چه گوید
با بی‌دهنی و بی‌زبانی
گوید که «مخسپ خوش ازیرا
من منزلم و تو کاروانی»
هرکو سخن جهان شنوده است
خوار است به سوی او اغانی
غره چه شوی به دانش خویش؟
چون خط خدای بر نخوانی؟
زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی
واکنون که شنودم از جهان من
آن نکتهٔ خوب رایگانی
کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی؟
خوش باد شب کسی که او را
کرده است زمانه میزبانی
من دین ندهم ز بهر دنیا
فرشم نه بکار و نه اوانی
الفنجم خیر تا توانم
از بیم زمان ناتوانی
ای آنکه همی به لعنت من
آواز بر آسمان رسانی
از تو بکشم عقاب دنیا
از بهر ثواب آن جهانی
دل خوش چه بوی بدانکه ناصر
مانده است غریب و مندخانی
آگاه نه‌ای کز این تصرف
بر سود منم تو بر زیانی
من همچو نبی به غارم و تو
چون دشمن او به خان و مانی
روزی بچشی جزای فعلت
رنجی که همی مرا چشانی
جائی که خطر ندارد آنجا
نه سیم زده نه زر کانی
وانجا نرود مگر که طاعت
نه مهتری و نه با فلانی
پیش آر قران و بررس از من
از مشکل و شرحش و معانی
بنکوه مرا اگر ندانم
به زانکه تو بی‌خرد برآنی
لیکن تو نه‌ای به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی
ای مسکین حجت خراسان
بر خوگ رمه مکن شبانی
کی گیرد پند جاهل از تو؟
در شوره نهال چون نشانی؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹
جهانا عهد با من جز چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کرده‌ستی
اگر فرزند تو بودم چرا ایدون
چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟
فرود آوردی آنچه‌ش خود برآوردی
گسستی هرچه کان را خود بپیوستی
بسی بسته شکستی پیش من، پس چون
نگوئی یک شکستهٔ خویش کی بستی؟
بگوئی وانگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی‌هش و مستی
نگار کودکی را که‌ش به من دادی
به آب پیری از رویم فرو شستی
چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟
بدان ماند که گوئی نایم و پستی
ز رنج تو نرستم تا برستم من
چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟
وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
به بامت بر شوم روزی از این پستی
به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی
زمانه هرچه دادت باز بستاند
تو، ای نادان تن من، این ندانستی
شکم مادرت زندان اول بودت
که اینجا روزگاری پست بنشستی
گمان بردی که آن جای قرار توست
ازان بهتر نه دانستی و نه جستی
جهان یافتی با راحت و روشن
چو زان تنگی و تاریکی برون جستی
بدان ساعت که از تنگی رها گشتی
شنوده‌ستی که چون بسیار بگرستی؟
ز بیم آنکه جای بتر افتادی
ندانستی که‌ت این به زان کزو رستی
چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر
یکی هندو یکی سگزی یکی بستی
اگر نه بی‌هش و مستی ز نادانی
از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟
چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر
ر بر جستی و شست از سالیان رستی
به گاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست مر کس را نپایستی
کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی
نگشتی سیر از این عمری که اندستی
چرا آن را که‌ت او کرد این بلند ایوان
به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟
از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل
تو را اکنون که حاصل بر سر شستی
وزینجا چون توان و دست گه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟
چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟
چرا نندیشی از بیم تهی‌دستی؟
که دیو توست این عالم فریبنده
تو در دل دیو ناکس را نپیخستی
به دست دیو دادی دل خطا کردی
به دست دیو جان خویش را خستی
به جای خویش بد کردی چو بد کردی
کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟
به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟
کجا داری تو با او طاقت کستی؟
عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو
نتاوی با کس ار با او نتاوستی
کمر بسته همی تازی و می‌نازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی
تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا
اگرچه تو کمر بستی و او کستی
تو را جائی است بس عالی و نورانی
چو بیرون جستی از جای بدین گستی
بیاموزی قیاس عقلی از حجت
اگر مرد قیاس حجتی هستی
تفکر کن که تو مر بودنی‌ها را
چو بندیشی ز حال بود فهرستی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰
ای گرد گرد گنبد طارونی
یکبارگی بدین عجبی چونی؟
گردان منم به حال و نه گردونم
گردان نه‌ای به حال و تو گردونی
گر راه نیست سوی تو پیری را
مر پیری مرا ز چه قانونی؟
زیرا که روزگار دهد پیری
وز زیر روزگار تو بیرونی
اکنونیان روان و تو برجائی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی
درویش توست خلق به عمر ایراک
از عمر بی‌کناره تو قارونی
درویش دون بود، همه دونانند
اینها و، بر نهاده به تو دونی
هر کس که دون شمارد قارون را
از ناکسیش باشد و مجنونی
فرزند توست خلق و مر ایشان را
تو مادر مبارک و میمونی
بر راه خلق سوی دگر عالم
یکی رباط یا یکی آهونی
ای پیر، بر گذشته جوانی چون
دیوانه‌وار غمگن و محزونی؟
دیوی است کودکی، تو به دیوی بر،
گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟
پنجاه و اند سال شدی، اکنون
بیرون فگن ز سرت سرا کونی
گوئی که روزگار دگرگون شد
ای پیر ساده‌دل، تو دگرگونی
سروی بدی به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زریر و به قد نونی
گلگون رخت چو شست بهار ازور
بگذشت گل بگشت ز گلگونی
مال تو عمر بود بخوردی پاک
آن را به بی‌فساری و ملعونی
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین
بر درد مالی و غم مغبونی؟
آن کس که دی همیت فریغون خواند
اکنون به سوی او نه فریغونی
وان را که نوش و شهد و شکر بودی
امروز زهر و حنظل و طاعونی
با تو فلک به جنگ و شبیخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟
هرشب زخونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی
گر خون تو نخورد به شب گردون
پس کوت آن رخان طبرخونی؟
مشغول تن مباش کزو حاصل
نایدت چیز جز همه وارونی
از حلق چون گذشت شود یکسان
با نان خشک قلیهٔ هارونی
جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است مر تو را همه صابونی
خاک است مشک و عنبر و تو خاکی
گرچه ز مشک و عنبر معجونی
ملکت نماند و گنج برافریدون
ایمن مباش اگر تو فریدونی
افزونیی که خاک شود فردا
آن بی‌گمان کمی است نه افزونی
کار خر است خواب و خور ای نادان
پس خر توی اگر تو همیدونی
مردم ز علم و فضل شرف یابد
نز سیم و زر و از خز طارونی
از علم یافت نامور افلاطون
تا روز حشر نام فلاطونی
با جاهلان از آرزوی دانش
با قال و قیل و حیلت و افسونی
از جهل خویشتن چو خود آگاهی
پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی
دانا به یک سؤال برون آرد
جهل نهفته از تو به هامونی
تو سوی خاص خلق سیه‌سنگی
گر سوی عام لولوی مکنونی
علم است کیمیای بزرگی‌ها
شکر کندت اگر همه هپیونی
شاگرد اهل علم شوی به زان
کاکنون رهی و چاکر خاتونی
مردم شوی به علم چو ماذون کو
داعی شود به علم ز ماذونی
ذوالنونی از قیاس تو ای حجت
دریاست علم دین و تو ذوالنونی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲
بر مرکبی به تندی شیطانی
گشتم بگرد دهر فراوانی
اندیشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سلیمانی
گوئی درشت و تیره همی بینم
آویخته ز نادره ایوانی
ایوان به گرد گوی درون گردان
وز بس چراغ و شمع چو بستانی
بنگر بدو اگرت همی باید
بر مبرم کبود گلستانی
گاهی گمان همی برمش باغی
گه باز تنگ و ناخوش زندانی
افزون شونده‌ای نه همی بینم
کو را همی نیابد نقصانی
نوها همی خلق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
هر عاجزی نداند و نادانی
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی؟
گوئی است این حدیث و برو هر کس
برده‌است دست خویش به چوگانی
رفتم به نزد هر سرو سالاری
گشتم به گرد هر در و میدانی
خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی
دامی نهاده دیدم هر یک را
وز بهر صید ساخته دکانی
هر مفلسی نشسته به صرافی
پر باده کرده سائلی انبانی
دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی
بی‌تخم و بی‌ضیاع یکی ورزه
از خویشتن بساخته دهقانی
بی‌هیچ علم و هیچ حقومندی
در پیشگه نشسته چو لقمانی
از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی؟
چون کاغذ سپید که بر پشتش
باشد به زرق ساخته عنوانی
ای بانگ بر گرفته به دعوی‌ها
چندان که می‌نباید چندانی
بس‌مان ز بانگ دست مغنی،بس
هات هزاردستان دستانی
گر بانگ بی‌معانی‌مان باید
انگشت برزنیم به پنگانی
هر غیبه‌ای ز جوشن قولت را
دارم ز علم ساخته پیکانی
نه مرد بارنامه و تزویرم
از ماهیی شناسم ثعبانی
دین دیگر است و نان طلبی دیگر
بگذار دین و رو سپس نانی
دین گوهری است خوب که عقل او را
کان الهی است، عجب کانی
کانی که با خرندهٔ این گوهر
عهدی عظیم گیرد و پیمانی
مر گوهر خرد را نسپارد
نه هیچ مدبری و نه شیطانی
در باز کرد سوی من این کان را
بگشاد قفل بسته سخن‌دانی
دست سخن ببست و به من دادش
هرگز چینن نکرد کس احسانی
بنده بدین شده است سخن پیشم
نارد بدانچه خواهم عصیانی
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پدید شود جانی
چون گشت حال خلق جهان یارب
بفرست در جهانت نگهبانی
کس ننگرد همی به سوی دینت
وز راستی نداند بهتانی
متواری است و خوار و فرومانده
هرجا که هست پاک مسلمانی
ای کرده خیر خیره تو را حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی
بندیش تا بر آنچه همی گوئی
از عقل هست نزد تو میزانی
غره شدی بدانچه پسندیدت
هر کاهل خسیس تن آسانی
هرچیز با قرین خود آرامد
جغدی گرد قرار به ویرانی
این است آن مثل که «فرو ناید
خر بنده جز به خان شتربانی»
بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت به جز از مانی
تاوان این سخن بدهی فردا
تاوانی و، چه منکر تاوانی
از منزل شریعت رفته‌ستی
واندر نهاده سر به بیابانی
اعنی که من جدا شوم از عامه
رایی دگر بگیرم و سامانی
ای کرده خمر مغز تو را خیره،
مستی تو در میانهٔ مستانی
در مغز پرفساد کجا آید
جز کز خیال فاسد مهمانی؟
ای حجت خراسان، کوته کن
دست از هر ابلهی و سر اوشانی
دین‌ورز و با خدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۷
مردم اگر این تن ساسیستی
جز که یکی جانور او کیستی؟
جانوران بنده‌ش گشتی اگر
مردم تو جوهر ناریستی
رمز سخن‌های من ار دانیی
قول منت مژده به شادیستی
وعده نبودیش به ملک ابد
گر گهرش گوهر فانیستی
نعمت باقی نرسیدی بدو
گر نه از این جوهر باقیستی
مایه اگر چرخ و طبایع بدی
هیچ نه زادی کس و نه زیستی
گر تو تن خود را بشناسیی
نیز تو را بهتر ازین چیستی؟
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی دانا هادیستی
گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی
بازی گیتی است چرا جستیش
گرت به کردار تو اصلیستی؟
دانی اگر بازی، باری، بد است
گر نه، پس آن بازی شادیستی
گر خبری هست ازین سوی تو
جستن بیشی همه پیشیستی
جستن پیشیت بفرمودمی
گرت به پیشی در بیشیستی
لابل بیشی نبود جز به فضل
فضل چه گوئی که چه شهریستی؟
هست بسوی تو همانا چنانک
فضل به دانستن تازیستی
فضل به شعر است تو گوئی، مگر
سوی تو شعر آیت کرسیستی
شعر تو ژاژست، مگر سوی تو
فضل همه ژاژ درانیستی
نیست چنین، ور نه بجای قران
شعر و رسالت‌ها صابیستی
فضل اگر تازی بودی و شعر
راوی تو همبر مقریستی
فضل به تاویل قران است و مرد
داندی ار مغزش صافیستی
تاویل بالله نمودی تو را
رهبرت ار مصحف کوفیستی
آرزوی خواند قرآنت نیست
جز که مگر نام تو قاریستی
خواندن بی‌معنی نپسندیی
گر خردت کامل و وافیستی
خیره شدستم ز تو گویم مگر
مذهب تو مذهب طوطیستی
فوطه بپوشیئی تا عامه گفت
«شاید بودن کاین صوفیستی»
گرت به فوطه شرفی نو شدی
فوطه‌فروش تو بهشتیستی
راه نبینی تو و گوئی دلت
رانده مگر در شب تاریستی
راست همی گویم بر من مکن
روی ترش گوئی تیزیستی
رنگ نیابی همی از علم و بوی
گوئی نه چشم و نه بینیستی
روی نیاری بسوی شهر علم
گوئی مسکنت به وادیستی
ز آب خرد خشک نگشتی زبانت
گرت یکی مشفق ساقیستی
ز آب خرد گر خبرستی تو را
میل تو زی مذهب شاعیستی
گر برسیدی به لبت آب من
آب تو نزدیک تو دردیستی
بندهٔ جهلی و بمانده بدانک
جان تو را جهل زغاریستی
گر نبدی فضل خدا و رسول
کی ز کسی طاعت و نیکیستی
این سخن ای غافل کی گفتمی
گرنه چنین محکم و عالیستی؟
نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی
زینت سؤالی کنم ار یارمی
پاسخ اگرت از دل یاریستی
دانی گر هیچ نبودی رسول
خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟
وانگه کس برده نگشتی ز خلق
نه نکبستی و نه شادیستی؟
در خلل ظلمت بودی اگر
خلق ز پیغمبر خالیستی؟
اینت بسنده است، اگر خواهیی
بشمرمی برتر ازین بیستی
نیست تو را طاقت این پند سخت
هستی اگر، نفس تو زاکیستی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸
چنین زرد و نوان مانند نالی
نکرده‌ستم غم دلبر غزالی
نه آنم من که خنبانید یارد
مرا هجران بدری چون هلالی
نه مالیده است زیر پا چو خوسته
مرا چون جاهلان را آز مالی
غم خوبان و آز مال دنیا
کجا باشد همال بی‌همالی؟
همه شب گرد چشم من نگردد
ز خیل خواب و آرامش خیالی
همی تابد ز چرخ سبز عیوق
چو ز آتش بر صحیفهٔ آب خالی
ثریا همچو بگسسته جمیلی
هلال ایدون چو خمیده خلالی
شب تیره ستاره گرد او در
چو حورانند گرد زشت زالی
مرا تا صبح بشکافد دل شب
نیابد دل ز رنج آرام و هالی
درخشد روی صبح از مغرب شب
منور همچو صدقی ز افتعالی
نیابد آنگهی عقل مدبر
از اینجا در طریق دین مثالی
ز نور صبح مر شب را ببیند
گریزنده چو ز ایمانی ضلالی
ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی؟
اگرچه شب بپوشد روی صورت
نگردد صورت از حالی به حالی
جمال و زیب زیبا کم نگردد
اگر چندش بپوشی در جوالی
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدان که‌ش خوار دارد بدخصالی
گر اجلالش کندشاید، وگرنه
نجوید برتر از حکمت جلالی
نباشد چون امیر و شاه و خان را
حکیمان را به مال اندر جمالی
جواب سایل شاهان بگوید
تگینی یا طغانی یا ینالی
ولیکن عاجز و خامش بماند
چو از چون و چرا باشد سؤالی
ایا گردنت بسته بر در شاه
ضیاعی یا عقاری یا عقالی
کمالت کو؟ کمال اندر کمال است
سوی دانا به از مالی کمالی
نه آن داناست کز محراب و منبر
همی گوید گزافه قال قالی
اگر نادان بگیرد جای دانا
به هرحالی نباشد جز محالی
نه بیش از شیر باشد گرچه باشد
درنده پیش شیر اندر شگالی
بدادم ناصبی را پاسخ حق
نخواهم کرد زین بیش احتمالی
چو دشمن دشمنی را کرد پیدا
نشاید نیز کردن پای مالی
به من ناکرده قصد خواسته و خور
نماند اندر خراسان بد فعالی
جز آن جرمی ندانم خویشتن را
که بی‌حجت نمی‌گویم مقالی
ز یزدان جز که از راه محمد
ندارم چشم فصلی و اتصالی
نه زو برتر کسی دانم به عالم
نه بهتر ز ال او بشناسم آلی
به جان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است ازین بهتر نهالی؟
حرامی ره نیابد زی من ایرا
همی ترسم مدام از هر حلالی
نگردد چون منی خود گرد بیشی
نه گرد حیلت از بهر منالی
جهان را دیدم و خلق آزمودم
به هر میدان درون جستم مجالی
نه مالی دیدم افزون از قناعت
نه از پرهیز برتر احتیالی
ازان پس که‌م فصاحت بنده گشته است
چگونه بنده باشم پیش لالی؟
چرا خواهد مرا نادان متابع؟
نیابد روبه از شیران عیالی
چگونه تکیه یارد کرد هرگز
ممیز مرد بر پوسیده نالی؟
نگیرم پیش رو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳
این تن من تو مگر بچهٔ گردونی
بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی
او همان است که بوده است ولیکن تو
نه همانا که همانی، که دگرگونی
طمع خیره چه داری که شوی باقی؟
نشود چون ازلی بودهٔ اکنونی
تو مر آن گوهر بیرونی باقی را
چون یکی درج برآورده به افسونی
با تو تا مقرون است این گهر باقی
تو به زیب و به جمال ای تن قارونی
زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره،
این قد سروی وین روی طبرخونی
لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون
تو همان تیره گل گندهٔ مسنونی
ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی
که درونی نشود هرگز بیرونی؟
گر فزونی نپذیرد جز کاهنده
چه همی بایدت این چونین افزونی؟
گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن
گرت گویم صدف لولوی مکنونی
اندر این مرده صدف ای گهر زنده
چونکه مانده‌ستی بندی شده چون خوی؟
غره گردنده به دریای جهان اندر
گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی
تو در این قبهٔ خضرا و بر این کرسی
غرض صانع سیاره و گردونی
دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشید و فریدونی
جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟
خطر خویش بدان و به امانت کوش
که تو بر سر جهان داور مامونی
نور دادار جهان بر تو پدید آمد
تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی
گر به چاه اندر با بند بود خونی
اندر این چاه تو با بند همیدونی
وگر از زندان هر زنده رها جوید
تو بر این زندان از بهر چه مفتونی
تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته
نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی
چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه
بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی
مست می خورده ازین سان نبود زیرا
تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی
دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی
هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش
با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابونی؟
چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت
بر چون نار بیاگنده ز ملعونی
چون سر دیوان بگرفت سر منبر
هریکی دیو باستاد و ماذونی
بر ستوری امامانش گوا دارم
قدح وابقی و قلیهٔ هارونی
از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی
ای خردمند، مخر خیره خرافاتش
که تو باری نه چنو خربط و شمعونی
علم دین را قانون اینست که می‌بینی
به خط سبز بر این تختهٔ قانونی
گر بر این آب تو را تشنگیی باشد
منت جیحونم و تو برلب جیحونی
و گرم گوئی «پس گر نه تو بی‌راهی
چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»
مغزت از عنبر دین بوی نمی‌یابد
زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی
وای بر من که در این تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هامونی!
من در این تنگی بی‌دانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همایونی!
که تواند که بود از تو مسلمان‌تر
که وکیل‌خان یا چاکر خاتونی؟
حال جسم ما هر چون که بود شاید
نه طبرخونی مانده است و نه زریونی
تا بدین حالک دنیی نشوی غره
که چنین با سلب و مرکب گلگونی
سلب از ایمان بایدت همی زیرا
جز به ایمان نبود فردا میمونی
به یکی جاهل کز بیم کند نوشت
نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟
سخن حجت بشنو که تو را قولش
به بکار آید از داوری زرعونی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶
اگر نه بستهٔ این بی‌هنر جهان شده‌ای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شده‌ای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده‌ای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده‌ای؟
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده‌ای؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شده‌ای
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد
به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده‌ای
نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده‌ای
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده‌ای
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد
که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده‌ای
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران
بر این مبارک خوان و تو میهمان شده‌ای
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده‌ای
اگر به عقل و سخن گشته‌ای بر این رمه میر
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده‌ای؟
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده‌است
اگر تو در سلب خز و پرنیان شده‌ای؟
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش
تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده‌ای
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم
نه بند در تو چنین از چه شادمان شده‌ای؟
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو
همان زمان تو بر این عالی آسمان شده‌ای
نهان نه‌ای ز بصیرت به سوی مرد خرد
اگرچه از بصر بی‌خرد نهان شده‌ای
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت
اگر تو میر ستوران بی‌کران شده‌ای!
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی
که چون خدای خداوند هندوان شده‌ای
اگر به دین و به دنیا نگشته‌ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده‌ای
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شده‌ای
اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای
تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شده‌ای
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده‌ای
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
اگر به دل تبع پند راستان شده‌ای
وگر عنان خرد داده‌ای به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بی‌عنان شده‌ای
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت
که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شده‌ای
تو نیک‌بختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بی‌نان و خان و مان شده‌ای
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنین تو مثل روان شده‌ای
بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد
به سان موسی سالار و سرشبان شده‌ای
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده‌ای
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بی‌گمان شده‌ای
به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم
روان گمره را نیک میزبان شده‌ای
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شده‌ای
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من
چو زرد بید به ایام مهرگان شده‌ای
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک
تو بی‌تمیز به گوش خرد گران شده‌ای
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده‌ای
تو بی‌تمیز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شده‌ای
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابوحرب بختیار
ساقی بیا که امشب ساقی به کار باشد
زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد
می ده چهار ساغر، تا خوش گوار باشد
زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد
هم طبع را نبیدش فرزانه‌وار باشد
تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد
نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟
باده خوریم روشن، تا روزگار باشد
خاصه که باده خوردن با بختیار باشد
خاصه که روز دولت مسعود یار باشد
خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد
میراجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس، یا در شکار باشد
تا این جهان به جایست، او را وقار باشد
او با سرور باشد، او با یسار باشد
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد، دیناربار باشد
هم حق شناس باشد، هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی، اسپاس دار باشد
در کارهای عقبی با کردگار باشد
در کارهای دنیی با اعتبار باشد
شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد
از فخر فخر باشد، از عارعار باشد
جشن سده امیرا! رسم کبار باشد
این آین گیومرث و اسفندیار باشد
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد
چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد
با احمرار باشد، با اصفرار باشد
نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد
هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد
زینش لباس باشد، زانش دثار باشد
چون لاله‌زار باشد، چون مرغزار باشد
نه لاله‌زار باشد، نه مرغزار باشد
چمیدن فرازش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد
میرجلیل برخور، تا روزگار باشد
با قند لب نگاری، کز قندهار باشد
خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد
برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد
زیرش درست باشد، بم استوار باشد
دستانهای چنگش سبزهٔ‌بهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد
تا گوش خوب رویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد
تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
وندر مدار گردون کس را قرار باشد
تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد
چونان که اختیارش بی‌اضطرار باشد
ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد
واندر پناه ایزد، در زینهار باشد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲ - در تهنیت نوروز و مدح خواجه ابوالقاسم کثیر
نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر
با طالع مبارک و با کوکب منیر
ابر سیاه چون حبشی دایه‌ای شده‌ست
باران چو شیر و لاله‌ستان کودکی بشیر
گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا
چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!
صلصل به لحن زلزل وقت سپیده‌دم
اشعار بونواس همی‌خواند و جریر
بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار
برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر
عاشق شده‌ست نرگس تازه به کودکی
تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر
با سرمه‌دان زرین ماند خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان سرمه‌دان عبیر
گلنار، همچو درزی استاد برکشید
قوارهٔ حریر، ز بیجاده‌گون حریر
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر
برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر
بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر
نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب
خنیاگری فکنده بود حلقه‌ای ز زیر
برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر
وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه
در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر
اکنون میان ابر و میان سمنستان
کافور بوی باد بهاری بود سفیر
مرغان دعا کنند به گل بر، سپیده‌دم
برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایهٔ شهنشه و این سایهٔ قدیر
تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر
خواجهٔ بزرگوار، بزرگست نزد ما
وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر
فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ
لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر
بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر
این عز و این کرامت و این فضل و این هنر
زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر
کس را خدای بی‌هنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر
ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس
ای بی‌نظیر و همت تو چون تو بی‌نظیر
در خورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر
ورز غنی بباید اندر خور غنی
ورز فقیر باید اندر خور فقیر
پیراهن قصیر بود زشت بر طویل
پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر
بر تو یسیر کرد خداوند کار تو
ایزد کناد کار همه بندگان یسیر
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر
دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو
باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر
از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید، از موضع زئیر
باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک
از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر
فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر
از کار خیر، عزم تو هرگز نگشت‌باز
هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر
گر حکم تو سریر تو محکم نداری
زیر تو از سرور تو بر پردی سریر
جود از دو کف بخل زدایت کند نفر
بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر
تا شیر در میان بیابان کند خروش
تا مرغ در میان درختان زند صفیر
روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - در مدح خواجه احمد عبدالصمد وزیر سلطان مسعود
آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز
کامگارا! کار گیتی تازه از سر گیر باز
لالهٔ خودروی شد چون روی بترویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز
شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است
وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز
گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته
مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز
لالهٔ رازی شکفته پیش برگ یاسمن
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز
بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز
وان بنفشه چون عدوی خواجهٔ گیتی نگون
سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فر کیخسرو دل رستم براز
هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو
زعفران گر کاری، آزد بر دو دندان گراز
هست حرص او به مال و خواسته از بهر جود
حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز
گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید
رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز
گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز
وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل
دشمنان زو بامذلت، دوستان با اعتزاز
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟
قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم
گونهٔ بیمار دارد، قوت کوه طراز
در عیان عنبر فشاند، در نهان لل خورد
عنبرست او را بضاعت، للست او را جهاز
هر مدیحی کو به جز تو بر کنیت و برنام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز
هست با خط تو خط چینیان چون خط برآب
هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگواز
تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیرساز
روی بین و زلف ژول و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز
جز به گرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی
جز به نایی دم مزن، و نرد جز با می مباز
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶ - در مدح خواجه ابوالعباس
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار را بشناس
نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرامست و نز عداد اناس
نگاه کن که به نوروز چون شده‌ست جهان
چو کارنامهٔ مانی در آبگون قرطاس
فرو کشید گل سرخ روی‌بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس
همی نثار کند ابر شامگاهی در
همی عبیر کند باد بامدادی آس
درست گویی نخاس گشت باد صبا
درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس
خجسته را به جز از خردما ندارد گوش
بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه ابو العباس
بزرگ بار خدایی که ایزد متعال
یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس
همه به کردن خیرست مر ورا همت
همه به دادن مالست مر ورا وسواس
هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق
هزار بار ز آهن قویترست به باس
چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور
چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس
خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در وصف شراب فرماید
ای باده! فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من
خوبست مرا کار به هر جا که تو باشی
بیداری من با تو خوشست و وسن من
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من
هر جایگهی کآنجا آمد شدن تست
آنجا همه گه باشد آمد شدن من
وانجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلول و دمن من
ای باده خدایت به من ارزانی دارد
کز تست همه راحت روح و بدن من
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا در کف من بادی، یا در دهن من
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من
آزاده رفیقان منا من چو بمیرم
از سرخترین باده بشویید تن من
از دانهٔ انگور بسازید حنوطم
وز برگ رز سبز ردا و کفن من
در سایهٔ رز اندر، گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من
گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم
جوی می پر خواهم از ذوالمنن من
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - در وصف نوروز و مدح (ملک محمد) قصری
نوروز درآمد ای منوچهری
با لالهٔ لعل و با گل خمری
مرغان زبان گرفته را یکسر
بگشاده زبان رومی و عبری
یک مرغ سرود پارسی گوید
یک مرغ سرود ماورالنهری
در زمجره شد چو مطربان، بلبل
در زمزمه شد چو موبدان، قمری
ماند ورشان به مقری کوفی
ماند ورشان به مقری بصری
در دامن کوه، کبک شبگیران
در رفت به هم به رقص با کدری
بر پر الفی کشید و نتوانست
خمیده کشید الف ز بی‌صبری
بر پربکشید هفت الف یا نه
از بی‌قلمی و یا ز بی‌حبری
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمری
پیراهنکی بی‌آستین، لیکن
شلوار چو آستین بوعمری
هدهد چو کنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیدهٔ فخری
بر فرق زده‌ست شانه‌ای شیزین
بی‌گیسو یکی دراز از غمری
بر شاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری
بی وزن عروض شعرها گوید
شاعر نبود بدین نکو شعری
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری
بر برگ سپید یاسمین تر
بر ریخت قرابهٔ می حمری
جنبید سر خجسته نتواند
برگردن کوتهش ز پر عطری
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس بری
زرین سرکی فراز هر گردن
شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری
ای تازه بهار! سخت پدرامی
پیرایهٔ دره و زیور عصری
با رنگ و نگار جنت العدنی
با نور و ضیاء لیلةالقدری
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافهٔ مشک و عنبر تری
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد قصری
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجه حری
با چهرهٔ ماه و طلعت زهره
با زهرهٔ شیر و عفت زهری
برداشته زرق مهتر و کهتر
دریافته طبع بری و بحری
افزون به شرف ز شرقی و غربی
افزون به نسب ز تیمی و بکری
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری
با مهرهٔ آهنین دبوس او
بر مهرهٔ پشت شیر نر بگری
گر سنگ ده آسیا فرو افتد
در پیش رخش ز کوکب دری
از پس نجهد دلش به یک ذره
کس را نبود دلی بدین نری
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری
زان جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بی‌قدری
میرا! ملکا! ستاره و بدرا!
میری، ملکی، ستاره و بدری
گر یمن کسی طلب کند، یمنی
ور یسر کسی طلب کند، یسری
دیوانه طناب کاغذین ندرد
چونانکه تو صف آهنین دری
چون تیغ که شاخ گندنا برد
تو سنگ بزرگ آسیا بری
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری
وانگاه که شعر پارسی گویی
استاد شهید و میر بونصری
با جام به بزم، خیر برخیری
با تیغ، به رزم، شر بر شری
در حرب، هزار کیمیا دانی
چون حارث ابن ظالم المری
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری
تا «فاتحةالکتاب» برخواند
اندر عرب و عجم یکی مقری
در دولت فرخجسته آزادی
در دایرهٔ سپهر بی‌غدری
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۸ - در مدح فضل بن محمد حسینی
به نام خداوند یزدان اعلی
که دارای دهرست و دادار مولی
ملیک سماوات و خلاق ارضین
به فرمان او هر چه علوی و سفلی
نشستم بر آن ناقهٔ آل پیکر
فکندم بر او نطع و دلو و مصلی
سپردم بدو من قفاری که گفتی
نشسته‌ست دیوی به زیر هر اصلی
به هر جانب از برف بر کوه صدی
به هر گوشه از میغ، به زیر هر اصلی
ز خس گشته هر چاهساری چو خوری
ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی
سم اسب در دشت مانند ماهی
شده ماه بر چرخ مانند نعلی
شبی پیشم آمد که از خود برون شد
مرا بر سر بارکش کرده کهلی
شبی پای طاووس در بر کشیده
به لؤلؤی پیوسته هر سهل و جبلی
فلک همچو پیروزه گون تخته نردی
ز مرجانش مهره، ز للش خصلی
شده نسر واقع بسان سه بیضه
شده نسر طایر چنان شاخ نخلی
مهین دختر نعش چون صولجانی
کهن دختر نعش مانند قفلی
جدی هم بکردارهٔ چشم رنگی
سها هم بکردارهٔ چشم نملی
شده شعریانش چو دو چشم مجنون
شده فرقدانش چو دو خد لیلی
مه صبحگاهی چنان قرن ثوری
مه منکسف همچنان سم بغلی
شده زهره مانند یاقوت سرخی
شده مشتری همچو بیجاده لعلی
دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی
ز نثره نثاری وطرفه چو حملی
ثریا چنان دستهٔ تیر بسته
که پیکانها پیش و پنهانش نبلی
دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری
مجرهٔ همیدون چو سیمین سطبلی
عواید چو یک خوشه انگور زرین
و یا چون مرصع به یاقوت رطلی
شهب همچو افکنده از نور نیزه
و یا چون ز چرخی فروهشته حبلی
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی
بر امید دیدار استاد فاضل
چراغ هدایات و نور تجلی
همش کنیت نیک و هم نام فرخ
همش نام پیغمبر رب اعلی
یکی نامداری که از پشت آدم
نیامد به افضال او هیچ فضلی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰ - در وصف بهار و مدح ابو حرب بختیار محمد
نوروز، روزگار مجدد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لاله‌زار، لالهٔ نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کوناف را میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
پیکانهای پهن زبرجد کند همی
ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کند همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد برآسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلاب‌ریز همی بر گلابدان
برروی گل گلاب مصعد کند همی
ابر بهار باز کند مطرد سیاه
هر گه که روی خویش به راود کند همی
بی عود، باد، عود مثلث کند همی
بی‌تاب آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی
دربر لباده‌ای ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامه‌بر
بوحرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بی‌ابر، فعل ابر بهاری کند همی
بی‌تیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد به رای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلاده‌ایست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتیست رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بی‌نهایت و بی‌حد کند همی
این عادتش طبیعی وجودش جبلی است
هرعادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کوپای حادثات مقید کند همی
زو قوت و سیادت و سودد مباد دور
کوقوت و سیادت و سودد کند همی