هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر از ناامیدی و سرخوردگی خود از جهان و زندگی سخن میگوید. او از بیوفایی جهان، فراموشی عهد و پیمانها، و رنجهایی که متحمل شده است، شکایت میکند. شاعر به ناپایداری دنیا و بیثباتی آن اشاره میکند و از انسانها میخواهد که به جای وابستگی به دنیای فانی، به سوی معنویت و طاعت یزدان روی آورند. او همچنین از غفلت انسانها و گرفتاریشان در دام دنیای فریبنده انتقاد میکند.
رده سنی:
16+
این متن حاوی مفاهیم عمیق فلسفی و انتقادی است که برای درک کامل آن، خواننده نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم انتزاعی و عرفانی موجود در متن ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹
جهانا عهد با من جز چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردهستی
اگر فرزند تو بودم چرا ایدون
چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟
فرود آوردی آنچهش خود برآوردی
گسستی هرچه کان را خود بپیوستی
بسی بسته شکستی پیش من، پس چون
نگوئی یک شکستهٔ خویش کی بستی؟
بگوئی وانگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بیهش و مستی
نگار کودکی را کهش به من دادی
به آب پیری از رویم فرو شستی
چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟
بدان ماند که گوئی نایم و پستی
ز رنج تو نرستم تا برستم من
چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟
وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
به بامت بر شوم روزی از این پستی
به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی
زمانه هرچه دادت باز بستاند
تو، ای نادان تن من، این ندانستی
شکم مادرت زندان اول بودت
که اینجا روزگاری پست بنشستی
گمان بردی که آن جای قرار توست
ازان بهتر نه دانستی و نه جستی
جهان یافتی با راحت و روشن
چو زان تنگی و تاریکی برون جستی
بدان ساعت که از تنگی رها گشتی
شنودهستی که چون بسیار بگرستی؟
ز بیم آنکه جای بتر افتادی
ندانستی کهت این به زان کزو رستی
چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر
یکی هندو یکی سگزی یکی بستی
اگر نه بیهش و مستی ز نادانی
از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟
چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر
ر بر جستی و شست از سالیان رستی
به گاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست مر کس را نپایستی
کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی
نگشتی سیر از این عمری که اندستی
چرا آن را کهت او کرد این بلند ایوان
به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟
از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل
تو را اکنون که حاصل بر سر شستی
وزینجا چون توان و دست گه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟
چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟
چرا نندیشی از بیم تهیدستی؟
که دیو توست این عالم فریبنده
تو در دل دیو ناکس را نپیخستی
به دست دیو دادی دل خطا کردی
به دست دیو جان خویش را خستی
به جای خویش بد کردی چو بد کردی
کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟
به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟
کجا داری تو با او طاقت کستی؟
عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو
نتاوی با کس ار با او نتاوستی
کمر بسته همی تازی و مینازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی
تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا
اگرچه تو کمر بستی و او کستی
تو را جائی است بس عالی و نورانی
چو بیرون جستی از جای بدین گستی
بیاموزی قیاس عقلی از حجت
اگر مرد قیاس حجتی هستی
تفکر کن که تو مر بودنیها را
چو بندیشی ز حال بود فهرستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردهستی
اگر فرزند تو بودم چرا ایدون
چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟
فرود آوردی آنچهش خود برآوردی
گسستی هرچه کان را خود بپیوستی
بسی بسته شکستی پیش من، پس چون
نگوئی یک شکستهٔ خویش کی بستی؟
بگوئی وانگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بیهش و مستی
نگار کودکی را کهش به من دادی
به آب پیری از رویم فرو شستی
چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟
بدان ماند که گوئی نایم و پستی
ز رنج تو نرستم تا برستم من
چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟
وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
به بامت بر شوم روزی از این پستی
به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی
زمانه هرچه دادت باز بستاند
تو، ای نادان تن من، این ندانستی
شکم مادرت زندان اول بودت
که اینجا روزگاری پست بنشستی
گمان بردی که آن جای قرار توست
ازان بهتر نه دانستی و نه جستی
جهان یافتی با راحت و روشن
چو زان تنگی و تاریکی برون جستی
بدان ساعت که از تنگی رها گشتی
شنودهستی که چون بسیار بگرستی؟
ز بیم آنکه جای بتر افتادی
ندانستی کهت این به زان کزو رستی
چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر
یکی هندو یکی سگزی یکی بستی
اگر نه بیهش و مستی ز نادانی
از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟
چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر
ر بر جستی و شست از سالیان رستی
به گاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست مر کس را نپایستی
کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی
نگشتی سیر از این عمری که اندستی
چرا آن را کهت او کرد این بلند ایوان
به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟
از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل
تو را اکنون که حاصل بر سر شستی
وزینجا چون توان و دست گه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟
چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟
چرا نندیشی از بیم تهیدستی؟
که دیو توست این عالم فریبنده
تو در دل دیو ناکس را نپیخستی
به دست دیو دادی دل خطا کردی
به دست دیو جان خویش را خستی
به جای خویش بد کردی چو بد کردی
کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟
به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟
کجا داری تو با او طاقت کستی؟
عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو
نتاوی با کس ار با او نتاوستی
کمر بسته همی تازی و مینازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی
تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا
اگرچه تو کمر بستی و او کستی
تو را جائی است بس عالی و نورانی
چو بیرون جستی از جای بدین گستی
بیاموزی قیاس عقلی از حجت
اگر مرد قیاس حجتی هستی
تفکر کن که تو مر بودنیها را
چو بندیشی ز حال بود فهرستی
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۳۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.