عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۲
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۴۰
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۲
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - ایضا فی مدیح ولیخان سلطان ترکمان
باد در عیش مدام از بهجت عید صیام
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط
سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام
آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد
بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام
در صبوح سلطنت میخواند از عظمش قضا
قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام
هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر
زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام
چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور
از برایش پنج نوبت میزند در هفت بام
کار او هر روز میآرد قضا صد ساله پیش
بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع
صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام
رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار
کرده خنگ بیلجام چرخ را بر سر لجام
آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید
آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام
گر زمین ناروان راطبع او گوید برو
در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست
تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام
از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص
هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام
قطرهای از لجهٔ جودش توان کردن حساب
هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام
نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست
ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام
ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه
شاهبازان رام قید و شهسواران صید رام
از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم
گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام
مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت
روز تا شب میپزد سودا ولی سودای خام
هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب
حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام
کمبضاعتتر ز قارون کس نماند در زمین
گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام
مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی
گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام
بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون
میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام
نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود
دست میدارند تا آرام گردد با تو رام
آن زجاجی چامه هر شب بر تو میسازد حلال
خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام
من ز چشم آرام غارت میکنم تا از دعا
خواب را بر دیدهٔ بخت تو گردانم حرام
وز پی حمل دعایت با خشوع بیشمار
زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام
سرورا در شکرستان ثنایت محتشم
کش خرد میخواند دایم طوطی شکر کلام
حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس
مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام
گر نمیبود این چنین میگشت گرد درگهت
با دگر خوش لهجههای باغ معنی صبح و شام
الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت
میتواند از زبان خامه گفتن والسلام
تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت
خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام
از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه
تهنیت گویت لب روحالامین باشد مدام
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط
سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام
آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد
بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام
در صبوح سلطنت میخواند از عظمش قضا
قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام
هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر
زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام
چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور
از برایش پنج نوبت میزند در هفت بام
کار او هر روز میآرد قضا صد ساله پیش
بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع
صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام
رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار
کرده خنگ بیلجام چرخ را بر سر لجام
آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید
آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام
گر زمین ناروان راطبع او گوید برو
در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست
تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام
از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص
هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام
قطرهای از لجهٔ جودش توان کردن حساب
هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام
نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست
ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام
ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه
شاهبازان رام قید و شهسواران صید رام
از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم
گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام
مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت
روز تا شب میپزد سودا ولی سودای خام
هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب
حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام
کمبضاعتتر ز قارون کس نماند در زمین
گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام
مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی
گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام
بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون
میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام
نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود
دست میدارند تا آرام گردد با تو رام
آن زجاجی چامه هر شب بر تو میسازد حلال
خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام
من ز چشم آرام غارت میکنم تا از دعا
خواب را بر دیدهٔ بخت تو گردانم حرام
وز پی حمل دعایت با خشوع بیشمار
زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام
سرورا در شکرستان ثنایت محتشم
کش خرد میخواند دایم طوطی شکر کلام
حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس
مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام
گر نمیبود این چنین میگشت گرد درگهت
با دگر خوش لهجههای باغ معنی صبح و شام
الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت
میتواند از زبان خامه گفتن والسلام
تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت
خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام
از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه
تهنیت گویت لب روحالامین باشد مدام
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - این چند بیت بجهت تزویجی گفته که بحسب استعداد میان ایشان نبوده
درین دامگاه عجیب و غریب
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون به چنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقدیک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
به ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایهٔ ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
به باد ای فلک برده آن خاک را
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون به چنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقدیک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
به ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایهٔ ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
به باد ای فلک برده آن خاک را
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
عبید زاکانی : عبید زاکانی
موش و گربه
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم مینمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر برههای بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کردهایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
میرویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستمهای خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای برانا
فوجهای پیاده از یکسو
تیغها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آوردهام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربههای براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم مینمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر برههای بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کردهایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
میرویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستمهای خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای برانا
فوجهای پیاده از یکسو
تیغها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آوردهام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربههای براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح شاه شیخ ابواسحق
به فر معدلت خسرو زمین و زمان
بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان
سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق
که آفتاب توانست و مشتری احسان
حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم
پناه یافت جهان در حریم امن و امان
همای چترش تا سایه بر جهان انداخت
خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان
به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند
بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان
به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد
از این کنار جهان تا بدان کنار جهان
علو همتش افزون ز کارگاه یقین
عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان
زهی بلند جنابی که حشمت خورشید
چو شمسهای بودت بر کنار شادروان
گرفته سایهٔ چتر تو از ازل میثاق
ببسته سایهٔ قدر تو با ابد پیمان
چو در شعاعهٔ خورشید نور جرم سها
چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان
نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند
شود زبانهٔ آتش چو چشمهٔ حیوان
سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت
به یک شراره بسوزد خزاین رضوان
ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست
در او نشسته حسودت چو بوم در ویران
صریر کلک ترا روزگار در تسخیر
مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان
به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته
هزار چون جم و دارا و رستم دستان
جهان پناها در زحمتم ز دور فلک
تو داد بخشی و داد من از فلک بستان
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بیسامان
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان
همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین
مدام زهره و برجیس تا کنند قران
قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد
که آفتاب بلندی و سایهٔ یزدان
بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان
سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق
که آفتاب توانست و مشتری احسان
حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم
پناه یافت جهان در حریم امن و امان
همای چترش تا سایه بر جهان انداخت
خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان
به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند
بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان
به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد
از این کنار جهان تا بدان کنار جهان
علو همتش افزون ز کارگاه یقین
عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان
زهی بلند جنابی که حشمت خورشید
چو شمسهای بودت بر کنار شادروان
گرفته سایهٔ چتر تو از ازل میثاق
ببسته سایهٔ قدر تو با ابد پیمان
چو در شعاعهٔ خورشید نور جرم سها
چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان
نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند
شود زبانهٔ آتش چو چشمهٔ حیوان
سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت
به یک شراره بسوزد خزاین رضوان
ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست
در او نشسته حسودت چو بوم در ویران
صریر کلک ترا روزگار در تسخیر
مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان
به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته
هزار چون جم و دارا و رستم دستان
جهان پناها در زحمتم ز دور فلک
تو داد بخشی و داد من از فلک بستان
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بیسامان
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان
همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین
مدام زهره و برجیس تا کنند قران
قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد
که آفتاب بلندی و سایهٔ یزدان
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در حل فال گوید