عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - ایضا فی مدح مختارالدوله میرزا شاه ولی
سدهٔ آصفیش بود سلیمان به سجود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق
قامت دولتش آراست به تشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آن که خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانهاش آن دم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته به میدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود
کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد
کار آنست که بیخواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو میکرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
به خط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود
بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی میداند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایرهٔ تنگ
پای افشردن دیوار جهانست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت
کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستایندهٔ تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزهٔ مدحت خویش
رفعت پایهٔ قدرش بنمائی به حسود
تا کمین ذرهٔ ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
بهنوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایهٔ حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایهٔ عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق
قامت دولتش آراست به تشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آن که خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانهاش آن دم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته به میدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود
کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد
کار آنست که بیخواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو میکرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
به خط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود
بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی میداند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایرهٔ تنگ
پای افشردن دیوار جهانست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت
کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستایندهٔ تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزهٔ مدحت خویش
رفعت پایهٔ قدرش بنمائی به حسود
تا کمین ذرهٔ ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
بهنوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایهٔ حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایهٔ عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - وله ایضا قصیده
بر آصف سخی دل به اذل بود سه عید
چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید
عید نخست عید مه روزه که آمده
شکل هلال او در فردوس را کلید
عید دوم حکومت شهری که صاحبش
فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید
عید سوم وزارت نواب کامیاب
شهزادهٔ بزرگ نسب مرشد رشید
گر خیل آصفان سلیمان وقار داد
کاشان به آن حذیو فریدون فر فرید
یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست
از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ
بر پیشطاق خویش رقم کرده اسم او
عرش بلند منظرهٔ اعظم مجید
جانآفرین که زیب حکومت به عدل داد
یک فرد را به معدلت او نیافرید
بر زد سنان تیرهٔ غیرت سر از زمین
هر جا که داد او سر بیداد را برید
مرغی که بود بیضهٔ ظلمش بزیر پر
منقار عدل بیضه شکن دیده بر پرید
حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش
تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید
ازشرم حلم او به حجاب عدم گریخت
چون مجرمان عناد دل دشمن عنید
بهر عدوی تو جسد از آتش آورد
جان را به تن چو عود دهد مبدئی معید
از گرمی ملایمت او برون رود
در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید
سعی کف کفایت اکسیر سیرتش
از قطرهای هزار محیط آورد پدید
ای شام تو چو شام پسین مه صیام
وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید
فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت
مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گردید نیش عقرب و در چشم او خلید
یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه
گرد عدالت تو که سدیست بس سدید
بردند بس که دست به دست اهل روزگار
نقش نگین حکم تو چون سکهٔ جدید
بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا
افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید
دست تظلم دو جهان کاندرین زمان
دامان هفت پرهین چرخ میدرید
چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
خود را در آستین به صد آهستگی کشید
ای رای محتشم حشم نامور که هست
هر بندهات یگانه و هر چاکرت فرید
گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش
هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید
سودای خدمتت به سویدای خاطرش
شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید
آمادهٔ خریدن او شو که جنس خوب
ارزان اگر چه نیست گران میتوان خرید
اما به یک نظر نه به زر کاین متاع راست
قیمت به مخزنی که خدا داردش کلید
صلب جهان پر است ز اقران او ولی
در صد هزار قرن یکی میشود پدید
با نور آفتاب بود سایهات قریب
وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعید
از آفتاب دولت شاهی مباد بعد
ظل تو را که دید جهان بر خرد مدید
چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید
عید نخست عید مه روزه که آمده
شکل هلال او در فردوس را کلید
عید دوم حکومت شهری که صاحبش
فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید
عید سوم وزارت نواب کامیاب
شهزادهٔ بزرگ نسب مرشد رشید
گر خیل آصفان سلیمان وقار داد
کاشان به آن حذیو فریدون فر فرید
یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست
از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ
بر پیشطاق خویش رقم کرده اسم او
عرش بلند منظرهٔ اعظم مجید
جانآفرین که زیب حکومت به عدل داد
یک فرد را به معدلت او نیافرید
بر زد سنان تیرهٔ غیرت سر از زمین
هر جا که داد او سر بیداد را برید
مرغی که بود بیضهٔ ظلمش بزیر پر
منقار عدل بیضه شکن دیده بر پرید
حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش
تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید
ازشرم حلم او به حجاب عدم گریخت
چون مجرمان عناد دل دشمن عنید
بهر عدوی تو جسد از آتش آورد
جان را به تن چو عود دهد مبدئی معید
از گرمی ملایمت او برون رود
در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید
سعی کف کفایت اکسیر سیرتش
از قطرهای هزار محیط آورد پدید
ای شام تو چو شام پسین مه صیام
وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید
فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت
مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گردید نیش عقرب و در چشم او خلید
یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه
گرد عدالت تو که سدیست بس سدید
بردند بس که دست به دست اهل روزگار
نقش نگین حکم تو چون سکهٔ جدید
بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا
افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید
دست تظلم دو جهان کاندرین زمان
دامان هفت پرهین چرخ میدرید
چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
خود را در آستین به صد آهستگی کشید
ای رای محتشم حشم نامور که هست
هر بندهات یگانه و هر چاکرت فرید
گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش
هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید
سودای خدمتت به سویدای خاطرش
شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید
آمادهٔ خریدن او شو که جنس خوب
ارزان اگر چه نیست گران میتوان خرید
اما به یک نظر نه به زر کاین متاع راست
قیمت به مخزنی که خدا داردش کلید
صلب جهان پر است ز اقران او ولی
در صد هزار قرن یکی میشود پدید
با نور آفتاب بود سایهات قریب
وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعید
از آفتاب دولت شاهی مباد بعد
ظل تو را که دید جهان بر خرد مدید
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - ایضا فی مدح شاهزاده مظفرلوا سلطان حمزه میرزا گفته
ز پرگار فلک نقشی به روی کار میآید
کزو کاری به یاد دور بیپرگار میآید
جهان عالی بنائی مینهد کز ارتفاع آن
اساس قوت شاهی به پای کار میآید
چو نقد مهر اینک میدود در مشرق و مغرب
در این دارالعیار آن زر که پر معیار میآید
سواری میکند زین رخش ناهموار دوران را
که از دهشت بزیر ران او هموار میآید
همایون گلبنی سر میکشد زین گلستان کزوی
به دست دوست گل در چشم دشمن خار میآید
در آیین بندی مصر دل افزائید کز کنعان
نوآئین یوسفی دیگر به این بازار میآید
ز باغ پادشاهی صد نهال آمد به بار اما
به بار این بار زرین نخل گوهر بار میآید
شه شهزادههای دهر سلطان حمزه غازی
که بختش را ز تاج و تخت کسری عار میآید
به هر جا مینهد پا بر زمین در گوش اقبالش
مبارک باد شاهی از در و دیوار میآید
به بام بار گاه او به تقریب کشک داری
قمر هر شب فروزین گنبد دوار میآید
به عنوان تقاضا دولت پر صولت شاهی
به پای خویش روزی بردرش صدبار میآید
عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوی بستان
ز شوق اندر رکابش سرو در رفتار میآید
سبک وزن است سنگ پادشاهی در ترازویش
که در چشم کیاست بس گران مقدار میآید
به ملک خصم حالا میرود آوازهٔ تیغش
چوبانگ سیل شهرآشوب کز کوهسار میآید
جهان بادا به او نازان که در بدو جهانگیری
زر ز مش بوی رزم حیدر کرار میآید
دو پیکر میکند در یک نفس صد کوه پیکررا
چو با شمشیر بران بر سر پیکار میآید
به سهمی فرد و یکتا میشود توسن سوار اکنون
که بر وی آفرین از واحد قهار میآید
اگر باشد حصار چار رکن عالم از آهن
به دست فتح آن گیتیستان ناچار میآید
امل پای ظهورش در میان آورده کاغذ را
مراد اندر کنار آرزو دشوار میآید
در استقبال عهدش وقت را سعیست روزافزون
که از سرعت به دهر امسال بیش از پار میآید
ز وی ای دهر ایمن باش در سالاری عالم
کزوالحال کار صد جهان سالار میآید
هلالی میشود پیدا به زیر دامن گردون
چو با چتر شهنشاهی سلیمان وار میآید
ولی تابان هلالی کافتاب اندر جوار آن
به صد ضعف سها در دیدهٔ پندار میآید
در آئین جهانداری ازین خرد بزرگ آئین
زیاد از صد جم و دارا و کسری کاری میآید
در آفاق آن چه ابر دست او برخلق میبارد
حساب آن زدست خالق جبار میآید
اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو
به جنبش بهر بیع گوهر اشعار میآید
تو از همت باب لطف این شهزاد لب تر کن
کز انهار نوالش بحر در زنهار میآید
به مدت گرچه شد سیسال کز نزد شهنشاهان
برایت نقد و جنس از اندک و بسیار میآید
بشارت باد کایندم روی دربخشندهای داری
که عارش از عطای درهم و دینار میآید
زری و خلعتی هربار میآمد تماشا کن
که چون با خلعت زر اسب زین انبار میآید
به شاهان تا به اولاد جهانبان نوبت شاهی
مدام از اقتضای دولت بسیار میآید
همین شهزاده تا روز جزا زیب جهان بادا
که خوش زیبنده در چشم اولوالابصار میآید
کزو کاری به یاد دور بیپرگار میآید
جهان عالی بنائی مینهد کز ارتفاع آن
اساس قوت شاهی به پای کار میآید
چو نقد مهر اینک میدود در مشرق و مغرب
در این دارالعیار آن زر که پر معیار میآید
سواری میکند زین رخش ناهموار دوران را
که از دهشت بزیر ران او هموار میآید
همایون گلبنی سر میکشد زین گلستان کزوی
به دست دوست گل در چشم دشمن خار میآید
در آیین بندی مصر دل افزائید کز کنعان
نوآئین یوسفی دیگر به این بازار میآید
ز باغ پادشاهی صد نهال آمد به بار اما
به بار این بار زرین نخل گوهر بار میآید
شه شهزادههای دهر سلطان حمزه غازی
که بختش را ز تاج و تخت کسری عار میآید
به هر جا مینهد پا بر زمین در گوش اقبالش
مبارک باد شاهی از در و دیوار میآید
به بام بار گاه او به تقریب کشک داری
قمر هر شب فروزین گنبد دوار میآید
به عنوان تقاضا دولت پر صولت شاهی
به پای خویش روزی بردرش صدبار میآید
عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوی بستان
ز شوق اندر رکابش سرو در رفتار میآید
سبک وزن است سنگ پادشاهی در ترازویش
که در چشم کیاست بس گران مقدار میآید
به ملک خصم حالا میرود آوازهٔ تیغش
چوبانگ سیل شهرآشوب کز کوهسار میآید
جهان بادا به او نازان که در بدو جهانگیری
زر ز مش بوی رزم حیدر کرار میآید
دو پیکر میکند در یک نفس صد کوه پیکررا
چو با شمشیر بران بر سر پیکار میآید
به سهمی فرد و یکتا میشود توسن سوار اکنون
که بر وی آفرین از واحد قهار میآید
اگر باشد حصار چار رکن عالم از آهن
به دست فتح آن گیتیستان ناچار میآید
امل پای ظهورش در میان آورده کاغذ را
مراد اندر کنار آرزو دشوار میآید
در استقبال عهدش وقت را سعیست روزافزون
که از سرعت به دهر امسال بیش از پار میآید
ز وی ای دهر ایمن باش در سالاری عالم
کزوالحال کار صد جهان سالار میآید
هلالی میشود پیدا به زیر دامن گردون
چو با چتر شهنشاهی سلیمان وار میآید
ولی تابان هلالی کافتاب اندر جوار آن
به صد ضعف سها در دیدهٔ پندار میآید
در آئین جهانداری ازین خرد بزرگ آئین
زیاد از صد جم و دارا و کسری کاری میآید
در آفاق آن چه ابر دست او برخلق میبارد
حساب آن زدست خالق جبار میآید
اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو
به جنبش بهر بیع گوهر اشعار میآید
تو از همت باب لطف این شهزاد لب تر کن
کز انهار نوالش بحر در زنهار میآید
به مدت گرچه شد سیسال کز نزد شهنشاهان
برایت نقد و جنس از اندک و بسیار میآید
بشارت باد کایندم روی دربخشندهای داری
که عارش از عطای درهم و دینار میآید
زری و خلعتی هربار میآمد تماشا کن
که چون با خلعت زر اسب زین انبار میآید
به شاهان تا به اولاد جهانبان نوبت شاهی
مدام از اقتضای دولت بسیار میآید
همین شهزاده تا روز جزا زیب جهان بادا
که خوش زیبنده در چشم اولوالابصار میآید
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - فی مدح محمدخان ترکمان فی حالة نزوله به کاشان
دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید
کز نفس او به دل رایحهٔ جان رسید
از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم
فیض به پست و بلند از اثر آن رسید
روی بشارت نمود زآینهٔ صدق و گفت
از پی آئین و عدل داور دوران رسید
پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت
بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران
شور ز گردون گذشت گرد به کیوان رسید
تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک
گرمتر از آفتاب سایهٔ سبحان رسید
عزم دل شهریار سوی ره این دیار
بود چنان کز بهار مژده به بستان رسید
کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور
غصه به تاراج رفت قصه به پایان رسید
موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه
از حرکات نسیم غالیه افشان رسید
گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست
کوکبهٔ خور شکست دبدبهخان رسید
خان معلی لقب که اسم محمد بر او
خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید
والی والا سریر آن که بر ایوان قدر
پایهٔ بالائیش تا نهم ایوان رسید
میر سکندر سپاه آن که به پابوس او
صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید
عازم کاشان هنوز ناشده اندیشهاش
طنطنهٔ شوکتش تا به خراسان رسید
غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو
سایه بگردون فتاد مایه به عمان رسید
تا نپذیرد خلل سلسلهٔ مملکت
سلسلهها را تمام سلسله جنبان رسید
باد مرادی برخاست برق رواجی بجست
فلک ز طوفان گذشت ملک به سامان رسید
تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم
با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید
چاره بر ملک را مالک دوران رساند
بس که به چرخ بلند زین بلد افغان رسید
در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال
از پی تعظیم او جمله به امکان رسید
روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف
بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید
سینهٔ اعدای او خانهٔ زنبور شد
بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید
خصم دغا هرکجا کرد ز دستش فراز
مرگ همانجا به او دست و گریبان رسید
بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون
تیغ بهر سو که راند بر تن بیجان رسید
جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا
بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید
ای مه انجم حشم وی ملک محتشم
کز نسقت ملک را کار به سامان رسید
من برهٔ طاعتت گرچه ز دوران نیم
جان به لب طاقتم از غم دوران رسید
شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را
درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید
تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار
قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسید
ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد
کز تو به هر کس که بود رشحهٔ احسان رسید
کز نفس او به دل رایحهٔ جان رسید
از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم
فیض به پست و بلند از اثر آن رسید
روی بشارت نمود زآینهٔ صدق و گفت
از پی آئین و عدل داور دوران رسید
پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت
بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران
شور ز گردون گذشت گرد به کیوان رسید
تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک
گرمتر از آفتاب سایهٔ سبحان رسید
عزم دل شهریار سوی ره این دیار
بود چنان کز بهار مژده به بستان رسید
کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور
غصه به تاراج رفت قصه به پایان رسید
موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه
از حرکات نسیم غالیه افشان رسید
گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست
کوکبهٔ خور شکست دبدبهخان رسید
خان معلی لقب که اسم محمد بر او
خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید
والی والا سریر آن که بر ایوان قدر
پایهٔ بالائیش تا نهم ایوان رسید
میر سکندر سپاه آن که به پابوس او
صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید
عازم کاشان هنوز ناشده اندیشهاش
طنطنهٔ شوکتش تا به خراسان رسید
غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو
سایه بگردون فتاد مایه به عمان رسید
تا نپذیرد خلل سلسلهٔ مملکت
سلسلهها را تمام سلسله جنبان رسید
باد مرادی برخاست برق رواجی بجست
فلک ز طوفان گذشت ملک به سامان رسید
تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم
با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید
چاره بر ملک را مالک دوران رساند
بس که به چرخ بلند زین بلد افغان رسید
در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال
از پی تعظیم او جمله به امکان رسید
روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف
بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید
سینهٔ اعدای او خانهٔ زنبور شد
بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید
خصم دغا هرکجا کرد ز دستش فراز
مرگ همانجا به او دست و گریبان رسید
بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون
تیغ بهر سو که راند بر تن بیجان رسید
جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا
بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید
ای مه انجم حشم وی ملک محتشم
کز نسقت ملک را کار به سامان رسید
من برهٔ طاعتت گرچه ز دوران نیم
جان به لب طاقتم از غم دوران رسید
شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را
درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید
تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار
قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسید
ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد
کز تو به هر کس که بود رشحهٔ احسان رسید
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا من لطف انفاسه فی مدح اعتمادالدوله میرزا سلمان جابری
در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصفبن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصفبن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - فی مدح خلاصه الوزراء میرزا عبدالله جابری
همایون باد شغل آصفی بر آصف عادل
چه آصف ظل ظلالله عبداله دریا دل
خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را
پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل
عموم سجدهٔ شکر ظهور او رسانیده
سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل
فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر
ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل
عقیمالطبع شد در زادن شه مادر دوران
چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل
خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن
چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل
خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم
مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل
هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر
همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل
به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان
به صد منتکشی طغراکش احکام او طغرل
نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی
که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل
مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش
حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل
نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد
میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل
تصرفهای طبع میرزا سلمانیش دارد
به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل
خروج زر ز مخزنهای او وقت کماحسانی
خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل
تعالیالله از آن دریا که از وی این در یکتا
برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری
در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل
تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و میگوید
که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل
فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان
جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل
اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا
شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل
مرا کایام از قدرت زبان دهر میخواند
در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل
الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا
که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل
تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود
اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل
ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمهٔ حیوان
شراب وی به آن جانپروری زهری شود قاتل
عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو
همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل
عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله
که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل
اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو
که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل
ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان
پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل
ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت
بجای جد و اب قائممقامی را بود قایل
تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت
دگر نایب مناب جد عالی داور عادل
خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا
به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل
چه آصف ظل ظلالله عبداله دریا دل
خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را
پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل
عموم سجدهٔ شکر ظهور او رسانیده
سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل
فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر
ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل
عقیمالطبع شد در زادن شه مادر دوران
چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل
خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن
چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل
خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم
مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل
هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر
همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل
به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان
به صد منتکشی طغراکش احکام او طغرل
نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی
که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل
مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش
حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل
نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد
میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل
تصرفهای طبع میرزا سلمانیش دارد
به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل
خروج زر ز مخزنهای او وقت کماحسانی
خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل
تعالیالله از آن دریا که از وی این در یکتا
برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری
در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل
تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و میگوید
که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل
فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان
جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل
اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا
شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل
مرا کایام از قدرت زبان دهر میخواند
در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل
الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا
که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل
تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود
اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل
ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمهٔ حیوان
شراب وی به آن جانپروری زهری شود قاتل
عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو
همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل
عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله
که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل
اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو
که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل
ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان
پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل
ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت
بجای جد و اب قائممقامی را بود قایل
تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت
دگر نایب مناب جد عالی داور عادل
خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا
به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ در مدح یوسف عادل شاه فرماید
اقبال بین که از پی طی ره وصال
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتادهای که بود گران جان تر از زمین
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بس که میجهد
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
در مرکبان سست پی من تک غزال
دارد گمان زلزله از بیقراریم
سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال
منت خدای را که رفاهیت وطن
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان
یابد به آفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
بعد از عروج روی کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
میراث یوسفی که به او یافت انتقال
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
آید گر آتش غضب او به اشتغال
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر
جز عز ذوالجلال که افتاده بیزوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست
فرق توراست منت تعظیم لایزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش
راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی
که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه
وی سرور نکوسیر پادشه خصال
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت
آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش
گردید دور صد قدم از عقده وبال
یارب به لایزالی سلطان لمیزل
کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام
با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتادهای که بود گران جان تر از زمین
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بس که میجهد
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
در مرکبان سست پی من تک غزال
دارد گمان زلزله از بیقراریم
سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال
منت خدای را که رفاهیت وطن
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان
یابد به آفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
بعد از عروج روی کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
میراث یوسفی که به او یافت انتقال
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
آید گر آتش غضب او به اشتغال
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر
جز عز ذوالجلال که افتاده بیزوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست
فرق توراست منت تعظیم لایزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش
راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی
که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه
وی سرور نکوسیر پادشه خصال
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت
آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش
گردید دور صد قدم از عقده وبال
یارب به لایزالی سلطان لمیزل
کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام
با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - ایضا فی مدیح ولیخان سلطان ترکمان
باد در عیش مدام از بهجت عید صیام
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط
سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام
آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد
بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام
در صبوح سلطنت میخواند از عظمش قضا
قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام
هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر
زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام
چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور
از برایش پنج نوبت میزند در هفت بام
کار او هر روز میآرد قضا صد ساله پیش
بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع
صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام
رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار
کرده خنگ بیلجام چرخ را بر سر لجام
آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید
آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام
گر زمین ناروان راطبع او گوید برو
در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست
تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام
از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص
هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام
قطرهای از لجهٔ جودش توان کردن حساب
هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام
نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست
ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام
ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه
شاهبازان رام قید و شهسواران صید رام
از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم
گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام
مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت
روز تا شب میپزد سودا ولی سودای خام
هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب
حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام
کمبضاعتتر ز قارون کس نماند در زمین
گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام
مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی
گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام
بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون
میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام
نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود
دست میدارند تا آرام گردد با تو رام
آن زجاجی چامه هر شب بر تو میسازد حلال
خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام
من ز چشم آرام غارت میکنم تا از دعا
خواب را بر دیدهٔ بخت تو گردانم حرام
وز پی حمل دعایت با خشوع بیشمار
زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام
سرورا در شکرستان ثنایت محتشم
کش خرد میخواند دایم طوطی شکر کلام
حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس
مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام
گر نمیبود این چنین میگشت گرد درگهت
با دگر خوش لهجههای باغ معنی صبح و شام
الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت
میتواند از زبان خامه گفتن والسلام
تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت
خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام
از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه
تهنیت گویت لب روحالامین باشد مدام
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط
سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام
آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد
بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام
در صبوح سلطنت میخواند از عظمش قضا
قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام
هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر
زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام
چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور
از برایش پنج نوبت میزند در هفت بام
کار او هر روز میآرد قضا صد ساله پیش
بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع
صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام
رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار
کرده خنگ بیلجام چرخ را بر سر لجام
آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید
آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام
گر زمین ناروان راطبع او گوید برو
در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست
تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام
از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص
هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام
قطرهای از لجهٔ جودش توان کردن حساب
هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام
نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست
ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام
ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه
شاهبازان رام قید و شهسواران صید رام
از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم
گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام
مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت
روز تا شب میپزد سودا ولی سودای خام
هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب
حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام
کمبضاعتتر ز قارون کس نماند در زمین
گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام
مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی
گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام
بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون
میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام
نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود
دست میدارند تا آرام گردد با تو رام
آن زجاجی چامه هر شب بر تو میسازد حلال
خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام
من ز چشم آرام غارت میکنم تا از دعا
خواب را بر دیدهٔ بخت تو گردانم حرام
وز پی حمل دعایت با خشوع بیشمار
زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام
سرورا در شکرستان ثنایت محتشم
کش خرد میخواند دایم طوطی شکر کلام
حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس
مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام
گر نمیبود این چنین میگشت گرد درگهت
با دگر خوش لهجههای باغ معنی صبح و شام
الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت
میتواند از زبان خامه گفتن والسلام
تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت
خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام
از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه
تهنیت گویت لب روحالامین باشد مدام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح مرتضی نظام شاه پادشاه دکن
ای دهر پیر عیش ز سر گیر کاسمان
مهد زمین سپرد به دارای نوجوان
ای چرخ خوش بگرد که خوش بیدرنگ گشت
دوران به کام شاه جوان بخت کامران
ای دور پای بر سر اندوه زن که زد
عیش ابد صلا به خدیر جهان سنان
خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد
موکب نشین خسرو آخر زمانیان
جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب
باج سر جهان سر چندین خدایگان
یعنی ولی والا اعظم نظام شاه
شاه یگانه ناظم منظومهٔ زمان
صاحب نگین تاج ور مملکت گشا
مسندنشین تخت ده پادشه نشان
شاهنشهی که خطبهٔ فرماندهی چه خواند
بستند از محاکمهٔ فرمان دهان دهان
خورشید اگر صعود کند صدهزار قرن
مشکل اگر به نعل سمندش کند قران
وز پویهٔ نعل اگر فکند رخش همتش
بر غرفهٔ فلک شکند فرق فرقدان
در باغ اگر عبور کند باد هیبتش
کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران
در دل اگر عبور کند صیت صولتش
از هول بشکند قفس جسم مرغ جان
ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب
تا شام کرده فره چرانی ملازمان
از کبر حاجیان تو پهلو تهی کنند
یابند اگر به پادشه انجم اقتران
مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر
ذرات از آفتاب تواند شدن نهان
در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم
گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان
دریا درون قطره تواند گرفت جا
گر جا کند جلال تو در جوف آسمان
کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک
دزد دراز دست کند حفظ پاسبان
آفاق حارسا ملکا ملک وارثا
ای هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان
هست این قصیده تحفهٔ ثالث که من به هند
با صد هزار گنج دعا کردهام روان
این بار خود مراد من اندک حمایتیست
از لطف شه که هست به از گنج شایگان
هم گشتهام به این صله قانع که درد کن
از من قراضهای که بود نزد این و آن
گردد به یک اشاره نواب کامیاب
واصل به قاصدان من تیره خان و مان
هم گفتهام که هرچه از آن جانب آورند
این جا برسم جایزه آرند در میان
استغفرالله این چه سخنهاست محتشم
نطق فضول را ببر از خامشی زبان
قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین
کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان
گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد
کز آب بحر مورچهای تر کند دهان
شاها درین قصیده نبودی اگر مرا
تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان
در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی
صد در که کس نیافتی اندر هزار کان
این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی
شد در قضا نمودن آن طبع من جوان
گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت
هر در که مانده در صدف آخرالزمان
مهد زمین سپرد به دارای نوجوان
ای چرخ خوش بگرد که خوش بیدرنگ گشت
دوران به کام شاه جوان بخت کامران
ای دور پای بر سر اندوه زن که زد
عیش ابد صلا به خدیر جهان سنان
خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد
موکب نشین خسرو آخر زمانیان
جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب
باج سر جهان سر چندین خدایگان
یعنی ولی والا اعظم نظام شاه
شاه یگانه ناظم منظومهٔ زمان
صاحب نگین تاج ور مملکت گشا
مسندنشین تخت ده پادشه نشان
شاهنشهی که خطبهٔ فرماندهی چه خواند
بستند از محاکمهٔ فرمان دهان دهان
خورشید اگر صعود کند صدهزار قرن
مشکل اگر به نعل سمندش کند قران
وز پویهٔ نعل اگر فکند رخش همتش
بر غرفهٔ فلک شکند فرق فرقدان
در باغ اگر عبور کند باد هیبتش
کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران
در دل اگر عبور کند صیت صولتش
از هول بشکند قفس جسم مرغ جان
ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب
تا شام کرده فره چرانی ملازمان
از کبر حاجیان تو پهلو تهی کنند
یابند اگر به پادشه انجم اقتران
مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر
ذرات از آفتاب تواند شدن نهان
در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم
گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان
دریا درون قطره تواند گرفت جا
گر جا کند جلال تو در جوف آسمان
کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک
دزد دراز دست کند حفظ پاسبان
آفاق حارسا ملکا ملک وارثا
ای هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان
هست این قصیده تحفهٔ ثالث که من به هند
با صد هزار گنج دعا کردهام روان
این بار خود مراد من اندک حمایتیست
از لطف شه که هست به از گنج شایگان
هم گشتهام به این صله قانع که درد کن
از من قراضهای که بود نزد این و آن
گردد به یک اشاره نواب کامیاب
واصل به قاصدان من تیره خان و مان
هم گفتهام که هرچه از آن جانب آورند
این جا برسم جایزه آرند در میان
استغفرالله این چه سخنهاست محتشم
نطق فضول را ببر از خامشی زبان
قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین
کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان
گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد
کز آب بحر مورچهای تر کند دهان
شاها درین قصیده نبودی اگر مرا
تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان
در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی
صد در که کس نیافتی اندر هزار کان
این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی
شد در قضا نمودن آن طبع من جوان
گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت
هر در که مانده در صدف آخرالزمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در مدح والی گیلان جمشید زمان گفته
باز شد چشم جهان ای بخت خواب آلودهان
صبح دولت میدمد برخیز زین خواب گران
بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف
مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن
اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود
تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان
بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید
ماه میجستی ز اقبال آفتابی شد عیان
از گشاد بیمحل تیر تو در صید مراد
کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان
بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد
از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان
هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر
هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان
بزم عشرت گرم گردید از شراب بیخمار
باغ دولت سبز گردید از بهار بیخزان
چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش
شد برون تاب غریب از رشتهٔ باریک جان
از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید
کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران
خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد
خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان
کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین
اولین دولت نوید خلعت خان زمان
خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز
با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان
از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر
آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان
شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار
شهسوار نامدار کامکار کامران
عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن
هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان
گردن افرازنده جمشیدی که منت میکشد
از کمند انقیادش گردن گردنکشان
گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین
بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان
کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین
سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان
گردن شیر فلک را بسته از خم کمند
کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان
آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال
روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان
پایهای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
آیهای در شان او فرهنگ و استیلا و شان
از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا
بینفاذ امر او بیرون نیاید از کمان
برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان
دیده از آلای او بر سدهٔ والای خود
خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان
نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون
ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران
هست در آب و گلشن این نشئه کز شوکت شود
ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان
بس که جودش میدهد خاک ذخایر را به باد
خاک بر سر میکند از دست او دریا و کان
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان
در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
مهر میبوسد به رسم بندگانش آستین
چرخ میروبد به طرف آستینش آستان
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است
نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان
با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد
پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان
زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند
گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان
شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین میبرند
دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان
جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم
خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان
دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع
آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان
وی به استدعای فتحت در زوایای زمین
سورهٔ انا فتحنا بر زبان آسمان
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند
کار میفرما به این فرمانبران تا میتوان
بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین
ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان
بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند
برگها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان
روی دشمن کز میپندار اول سرخ بود
خندهآور گشته است اکنون به رنگ زعفران
دشمنت داد جلادت داد اما در گریز
گر به این جلدی بماند میشود گیتیستان
پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت
لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان
در فنون حرب چون از آگهان کار بود
بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان
غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف
کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان
در حشر گاهی که چون صور قیامت میدرید
بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران
طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند
زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان
جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح
کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش
گر بگوش رستم دستان رسد این داستان
ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل
پادشاه نکته پردازان به طبع نکتهدان
گرچه بیمهری و مهر خلق عالم با ملوک
فرع بیلطفی و لطف است آشکارا و نهان
من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم
دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران
آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد
با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان
نیست ممکن آمدن از عهدهٔ مدحت برون
جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان
من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی
آن دو حالت نیز میخواهم ز خلاق جهان
تا به آئین که آرم جملهٔ شاهان را به رشک
قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان
محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار
باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان
تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه
بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان
تا زر بیسکه خورشید عالم تاب را
حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان
باد نقد بیغش کامل عیار خسروی
سکهدار از نام جمشید زمان جمشیدخان
صبح دولت میدمد برخیز زین خواب گران
بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف
مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن
اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود
تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان
بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید
ماه میجستی ز اقبال آفتابی شد عیان
از گشاد بیمحل تیر تو در صید مراد
کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان
بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد
از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان
هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر
هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان
بزم عشرت گرم گردید از شراب بیخمار
باغ دولت سبز گردید از بهار بیخزان
چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش
شد برون تاب غریب از رشتهٔ باریک جان
از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید
کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران
خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد
خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان
کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین
اولین دولت نوید خلعت خان زمان
خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز
با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان
از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر
آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان
شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار
شهسوار نامدار کامکار کامران
عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن
هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان
گردن افرازنده جمشیدی که منت میکشد
از کمند انقیادش گردن گردنکشان
گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین
بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان
کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین
سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان
گردن شیر فلک را بسته از خم کمند
کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان
آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال
روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان
پایهای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
آیهای در شان او فرهنگ و استیلا و شان
از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا
بینفاذ امر او بیرون نیاید از کمان
برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان
دیده از آلای او بر سدهٔ والای خود
خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان
نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون
ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران
هست در آب و گلشن این نشئه کز شوکت شود
ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان
بس که جودش میدهد خاک ذخایر را به باد
خاک بر سر میکند از دست او دریا و کان
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان
در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
مهر میبوسد به رسم بندگانش آستین
چرخ میروبد به طرف آستینش آستان
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است
نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان
با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد
پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان
زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند
گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان
شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین میبرند
دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان
جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم
خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان
دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع
آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان
وی به استدعای فتحت در زوایای زمین
سورهٔ انا فتحنا بر زبان آسمان
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند
کار میفرما به این فرمانبران تا میتوان
بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین
ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان
بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند
برگها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان
روی دشمن کز میپندار اول سرخ بود
خندهآور گشته است اکنون به رنگ زعفران
دشمنت داد جلادت داد اما در گریز
گر به این جلدی بماند میشود گیتیستان
پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت
لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان
در فنون حرب چون از آگهان کار بود
بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان
غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف
کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان
در حشر گاهی که چون صور قیامت میدرید
بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران
طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند
زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان
جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح
کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش
گر بگوش رستم دستان رسد این داستان
ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل
پادشاه نکته پردازان به طبع نکتهدان
گرچه بیمهری و مهر خلق عالم با ملوک
فرع بیلطفی و لطف است آشکارا و نهان
من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم
دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران
آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد
با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان
نیست ممکن آمدن از عهدهٔ مدحت برون
جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان
من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی
آن دو حالت نیز میخواهم ز خلاق جهان
تا به آئین که آرم جملهٔ شاهان را به رشک
قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان
محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار
باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان
تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه
بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان
تا زر بیسکه خورشید عالم تاب را
حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان
باد نقد بیغش کامل عیار خسروی
سکهدار از نام جمشید زمان جمشیدخان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - وله ایضا
به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی
فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی
گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع
فکند ظل همایون برو بزرگ همائی
سری که بود ز پستی گران رسید به گردون
چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی
به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد
ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی
برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران
سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی
اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم
رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی
به تن رجوع کن ای جان نیمرفته که دل را
خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی
به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون
کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی
جه جا حریم در پادشاهزادهٔ اعظم
که دو راست به دوران او عظیم جلائی
نهال نورس بستان احمدی که به گردش
هنوز جز دم روحالقدس نگشته هوائی
خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده
نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی
سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را
نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی
ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران
که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی
چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین
که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی
دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را
برای تربیت او به تازه برگ و نوائی
سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش
ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی
فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن
ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی
سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری
هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی
به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی
بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی
به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون
همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی
شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش
زند به آینهٔ مه صلای کسب جلائی
حسام او که به سر نیز وا نمیشود از سر
بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی
شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت
شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی
فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید
ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی
زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت
ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی
به ناز مینگرد حرص درد و کون که دارد
به مرغزار سخا بیتو آهوانه چرائی
ز ریزش مطر لطف بیدریغ تو رسته
ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی
توئی که از پی گنجایش جلال تو باید
ازین وسیعتر اندر قیاس ارض و سمائی
فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی
جهان برای نزول تو با وسیع فضائی
بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو
به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی
ز بار حلم تو کز عرش اعظمست گرانتر
بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی
کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی
نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی
اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد
نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی
عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید
صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی
به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا
کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی
مصلیایست به عهدت فلک که بهر مصلی
بدوش میکشد از کهکشان همیشه ردائی
برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی
سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی
آیا گل چمن حیدری که در چمن تو
سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی
دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی
به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی
هزار سجدهٔ بیاختیار کردم و گشتم
مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی
دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها
چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی
یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان
که فکر میطلبد آن مهم فکر رسائی
یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم
تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی
پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل
به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی
بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب
رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی
بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته
تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی
که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من
تحرکی که تواند رسید زود به جائی
غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون
ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی
تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب
به عرض میرسد البته بیقضا و بلائی
نکوترین صور سود این که خود برساند
سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی
فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد
ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی
دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه
کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی
فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو
ز همت است گدائی به التفات سزائی
تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل
به دستیاری همت ز دست کوس غنائی
ولیک میکند از شاه و شاهزادهٔ عالم
گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی
که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت
بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی
همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان
به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی
پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت
از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی
فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی
گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع
فکند ظل همایون برو بزرگ همائی
سری که بود ز پستی گران رسید به گردون
چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی
به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد
ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی
برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران
سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی
اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم
رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی
به تن رجوع کن ای جان نیمرفته که دل را
خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی
به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون
کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی
جه جا حریم در پادشاهزادهٔ اعظم
که دو راست به دوران او عظیم جلائی
نهال نورس بستان احمدی که به گردش
هنوز جز دم روحالقدس نگشته هوائی
خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده
نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی
سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را
نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی
ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران
که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی
چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین
که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی
دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را
برای تربیت او به تازه برگ و نوائی
سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش
ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی
فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن
ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی
سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری
هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی
به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی
بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی
به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون
همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی
شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش
زند به آینهٔ مه صلای کسب جلائی
حسام او که به سر نیز وا نمیشود از سر
بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی
شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت
شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی
فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید
ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی
زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت
ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی
به ناز مینگرد حرص درد و کون که دارد
به مرغزار سخا بیتو آهوانه چرائی
ز ریزش مطر لطف بیدریغ تو رسته
ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی
توئی که از پی گنجایش جلال تو باید
ازین وسیعتر اندر قیاس ارض و سمائی
فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی
جهان برای نزول تو با وسیع فضائی
بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو
به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی
ز بار حلم تو کز عرش اعظمست گرانتر
بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی
کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی
نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی
اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد
نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی
عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید
صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی
به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا
کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی
مصلیایست به عهدت فلک که بهر مصلی
بدوش میکشد از کهکشان همیشه ردائی
برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی
سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی
آیا گل چمن حیدری که در چمن تو
سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی
دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی
به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی
هزار سجدهٔ بیاختیار کردم و گشتم
مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی
دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها
چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی
یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان
که فکر میطلبد آن مهم فکر رسائی
یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم
تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی
پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل
به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی
بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب
رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی
بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته
تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی
که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من
تحرکی که تواند رسید زود به جائی
غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون
ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی
تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب
به عرض میرسد البته بیقضا و بلائی
نکوترین صور سود این که خود برساند
سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی
فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد
ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی
دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه
کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی
فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو
ز همت است گدائی به التفات سزائی
تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل
به دستیاری همت ز دست کوس غنائی
ولیک میکند از شاه و شاهزادهٔ عالم
گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی
که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت
بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی
همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان
به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی
پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت
از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - فی مدح خواجه معینالدین احمد شهریاری
بر اشراف این عید و آن کامکاری
مبارک بود خاصه بر شهریاری
کزین گوهر افسر سر بلندی
مهین داور کشور نامداری
معین ملل کز ازل قسمتش زد
به بخت همایون در بختیاری
قضا صولتی کاسمان سدهاش را
کند بوسه کاری به صد خاکساری
قدر قدرتی کز صفات کمینش
یکی نام دارد سپهر اقتداری
به جنب نعالش که پایان ندراد
کجا در حسابست عالم مداری
در اطراف صیتش چو باد است پویان
بر اشراف حکمش چو آبست جاری
چو او کس نکرد از خدا بندگان هم
الا ای به خلق آیت رستگاری
به آن کبریا و شکوه و جلالت
حلیمی و بیکبری و بردباری
ازل تا ابد از خرابیست ایمن
بنای جلالت ز محکم حصاری
ازین هم فزون پایهٔ دولتت را
ز دارای تو عهد باد استواری
گل گلشن شهریاری علیخان
که در فیض باریست ابر بهاری
جلیل اختر برج عالی مکانی
جلی سکهٔ نقد کامل عیاری
شمارند صاحب شعوران دوران
زادنی صفاتش حکومت شعاری
ضمیریست در صبح نو عهدی او را
فرزوان تر از آفتاب نهاری
سپهر از برایش عروس جهان شد
به عقد دوام است در خواستگاری
زند ابرش اندر عنان قره هرگه
که طبعش کند میل ابرش سواری
جز این از وقارش نگویم که او را
هجائی و ذمیست گردون وقاری
طویل البقا باد عزمش که عالم
به او تا ابد دارد امیدواری
جهان داورا محتشم بندهٔ تو
که لال است در شکر نعمت گذاری
ازین نظم مقصودش اینست کورا
نه از سلک مدحت فروشان شماری
ز دنبال هم داد صد غوطه او را
نوال تو در لجهٔ شرمساری
مسازش طمع پیشه ترسم برآید
سر عزتش از گریبان خواری
به جان آفرینی که در آفرینش
تو را داد این امتیازی که داری
به بطحایئیی کایزدش خواند احمد
تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری
به خیبر گشائی که از خیل خاصان
تو را داد در شهر خود شهریاری
که گر بگذرانی سرم را ز گردون
و گر مغزم از کاسهٔ سر برآری
سر موئی از من نیابی تفاوت
در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری
دعائیست بر لب یقین الاجابه
که حاجت ندارد بالحاح و زاری
بود تا تو را شیوهٔ دیوان نشینی
بود تا مرا پیشهٔ دیوان نگاری
در اوصافت ای صدر دیوان نشینان
نی کلک من باد در شهد باری
مبارک بود خاصه بر شهریاری
کزین گوهر افسر سر بلندی
مهین داور کشور نامداری
معین ملل کز ازل قسمتش زد
به بخت همایون در بختیاری
قضا صولتی کاسمان سدهاش را
کند بوسه کاری به صد خاکساری
قدر قدرتی کز صفات کمینش
یکی نام دارد سپهر اقتداری
به جنب نعالش که پایان ندراد
کجا در حسابست عالم مداری
در اطراف صیتش چو باد است پویان
بر اشراف حکمش چو آبست جاری
چو او کس نکرد از خدا بندگان هم
الا ای به خلق آیت رستگاری
به آن کبریا و شکوه و جلالت
حلیمی و بیکبری و بردباری
ازل تا ابد از خرابیست ایمن
بنای جلالت ز محکم حصاری
ازین هم فزون پایهٔ دولتت را
ز دارای تو عهد باد استواری
گل گلشن شهریاری علیخان
که در فیض باریست ابر بهاری
جلیل اختر برج عالی مکانی
جلی سکهٔ نقد کامل عیاری
شمارند صاحب شعوران دوران
زادنی صفاتش حکومت شعاری
ضمیریست در صبح نو عهدی او را
فرزوان تر از آفتاب نهاری
سپهر از برایش عروس جهان شد
به عقد دوام است در خواستگاری
زند ابرش اندر عنان قره هرگه
که طبعش کند میل ابرش سواری
جز این از وقارش نگویم که او را
هجائی و ذمیست گردون وقاری
طویل البقا باد عزمش که عالم
به او تا ابد دارد امیدواری
جهان داورا محتشم بندهٔ تو
که لال است در شکر نعمت گذاری
ازین نظم مقصودش اینست کورا
نه از سلک مدحت فروشان شماری
ز دنبال هم داد صد غوطه او را
نوال تو در لجهٔ شرمساری
مسازش طمع پیشه ترسم برآید
سر عزتش از گریبان خواری
به جان آفرینی که در آفرینش
تو را داد این امتیازی که داری
به بطحایئیی کایزدش خواند احمد
تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری
به خیبر گشائی که از خیل خاصان
تو را داد در شهر خود شهریاری
که گر بگذرانی سرم را ز گردون
و گر مغزم از کاسهٔ سر برآری
سر موئی از من نیابی تفاوت
در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری
دعائیست بر لب یقین الاجابه
که حاجت ندارد بالحاح و زاری
بود تا تو را شیوهٔ دیوان نشینی
بود تا مرا پیشهٔ دیوان نگاری
در اوصافت ای صدر دیوان نشینان
نی کلک من باد در شهد باری
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح مختارالدوله العلیه میرزامحمد کججی گفته
به شاه شه نشان تا باشد ارزانی جهانبانی
به آن دستور عالیشان وزارت باد ارزانی
وزارت با چه با شاهانه اقبالی که در دوران
مهم آصفی را بگذراند از سلیمانی
اگر این آصفی میبود این بر خیارا هم
سلیمان آصفی میکرد او را بلکه دربانی
چراغ چشم بینش آفتاب سرمدی پرتو
طراز آفرینش نسخهٔ الطاف ربانی
سمی شاه ایوان رسالت آیت رحمت
محمد محرم خلوت سرای خاص سبحانی
نوشتی آصف بن برخیا را دور بعد از وی
به قدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی
گه تسخیر عالم در بنان فایض الفتحش
ز صد شمشیررانی کم مدان یک خامه جنبانی
چنان افکند عهدش طرح جمعیت که میترسم
ز زلف مشگمویان هم برد بیرون پریشانی
هنوز از کنه ذاتش نیست و هم آگاه و میگوید
که اکثر گشته صرف خلقت او صنع یزدانی
ز دستش فیض زرباریست پیدا چون علامتها
که از باریدن باران بود در ابر بارانی
تقاضا میکند دور ابد پیوند دورانش
که چون ذات خدا باقی بماند عالم فانی
چو دولت را بر او بود اعتماد کل به این نسبت
ز القاب اعتمادالدولتش حق داشت ارزانی
قصیر و ناقص و کوته خیالست و زبون فکرت
برای فهم انسانیت وی فهم انسانی
چو زر از تنگنای آستین میریزد آن یم دل
فلک را ظرف چندین نیست با این پهن دامانی
به گردون داده چندین چشم از آن رو خالق انجم
که در نظارهاش یک یک به فعل آرند حیرانی
اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش
چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی
عتابش وقت گرمی با هوا گر یابد آمیزش
ز خاک آتش برویاند مطرهای زمستانی
بوی زان پیشتر دولت قوی دستست در بیعت
که گردد گرد دستش آستین سست پیمانی
ایا فرمان ده یکتا و یا دستور بیهمتا
که دولت را به جمعیت سوار فرد میدانی
وزیری چون تو میباید کز استیلای ذات خود
وزارت را کند تاج سر سلطانی و خانی
شوی گر مایل معماری ویرانهٔ عالم
ز ویرانی برون آیند ایرانی و تورانی
اگر تبدیل تحت و فوق عالم بگذرد در دل
زمینها جمله فوقانی شوند افلاک تحتانی
به روز دولتت نازد جهان کز انبساط آمد
ز ایام دگر ممتاز چون نوروز سلطانی
حسد رخش تسلط بر ملوک نظم میتازد
تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی
ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه میریزد
گوهر چندان که حصر آن تو خود تا حشر نتوانی
فدای نقطههای رشحه کلک تو میگردد
در بحری و سیم معدنی و گوهر کانی
نمیخواهم تو را ای کعبهٔ حاجات کم دشمن
که روز دولتت عید است و دشمن گاو قربانی
فلک را نیست چون یارا که گردد میزبان تو
سگانت را به خون دشمنانت کرده مهمانی
دلت بحریست آرامیده اما در غضب کرده
تلاطمهایش سیلی کاری دریای طوفانی
ز رشگ دست زر ریز تو بر سر خاک میبیزد
به غربیل مطر بیزی که دارد ابر نیسانی
تو در عالم چنان گنجیدهای کز معجز انشا
همان خود معنی صد فصل در یک سطر گنجانی
درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پیراهن
تو چون بر شاهد معنی لباس نثر پوشانی
اشارات به نانت چرخ را دوار گرداند
اگر دوران ندارد دست ازین دولاب گردانی
پی ضبط جهان منصب دهان عالم بالا
جهانبانی به رغبت میدهندت گر تو بستانی
زمین گر ز آسمان لایق به شانت منبصی پرسد
به ظاهر آصفی گرید به زیر لب سیلمانی
سلیمانیت رامعجز همین بس کز تو میآید
که در وقت سیاست خاطر موری نرنجانی
نمیدانم عجب از گرمی بازار تدبیرت
ببرد زمهریر اعدای خود را گر بسوزانی
تو ای باد مراد ار بگذری بر طرف خارستان
فرستد گل به شهر از بوتهها خار بیابانی
و گر خصمت به گلزاری درآید گل شود غنچه
که در چشمش خلاند نوک هیاتهای پیکانی
چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر کز سجود تو
خمد بهر هیات قوس و قزح سرو گلستانی
فلک بیرخصتت یک کار بیتابانه خواهد کرد
اگر در قتل خصمت از تو یابد دیر فرمانی
لباس خصم خود بینت قضا بیجیب میدوزد
که طوق لعنت شیطان کند آن را گریبانی
برای مدحتت در کی و حسی آرزو دارم
فزون از درک سحبانی زیاد از حس حسانی
تو را مداح جز من نیست اما میکند غیرت
زجاج سرخ را خون در دل از دل یاقوت رمانی
به طبع پست و نظم سست و مضمون فرومایه
میسر نیست بر گردون زدن کوس ثناخوانی
عرب تا عجم زد در ثنایت برهم آن گه شد
به سحبان العجم مشهور عالمگیر کاشانی
تو در آفاق ممتازی و ممتاز است مدحت هم
ز دیگر مدحها ای خسرو ملک سخندانی
که از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه
ز دست به اذل ممدوح میبیند زرافشانی
جهاندارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومی
مقرر بود و اخذش بود هم در عین آسانی
به من یک دفعه واصل گشت و بود امید کان مبلغ
مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثانی
طمع چون در شتاب افتاد پا بیرون نهاد از ره
به دیوارش نخست از لغزش پا خورد پیشانی
سزای مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن
گزیدن پشت دست یاس آنگاه از پشیمانی
الا ای پادشاه محتشم آنها که واقع شد
به من چرخ خصومت پیشه کرد از کین پنهانی
که در وضع جهان کرد اختراعی چند گوناگون
به آئینی که میبینی به عنوانی که میدانی
غرض کز غبنهای فاحش ای اصل کفایتها
شدند اکثر فوائد ز آفت ایام نقصانی
ولی فاحشترین غبنها این بود داعی را
که از وصلت نشد واصل به صحبتهای روحانی
ولی از ذوق گوشی از اشارات عیادت پر
دو چشم اندر ره حسن خرام و دامنافشانی
زبان آمادهٔ عرض ثنا و مدح خوانیها
ولی از کار رفته باوجود آن خوش الحانی
که ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موکبها
ز کاشان شد بهم آغوشی کحل صفاهانی
به معمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو
بنای خانهٔ عیش مرا از نو شود بانی
ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر
خصوصا این ثنا کز عرض حاجاتست طولانی
تفاوت تا بود با هم به قدر شان مناصب را
الا ای آفتاب آسمان مرتفع شانی
همایون منصب پر رونق بیانتقال تو
ز سلطانی و خانی باد افزون بل ز خاقانی
به آن دستور عالیشان وزارت باد ارزانی
وزارت با چه با شاهانه اقبالی که در دوران
مهم آصفی را بگذراند از سلیمانی
اگر این آصفی میبود این بر خیارا هم
سلیمان آصفی میکرد او را بلکه دربانی
چراغ چشم بینش آفتاب سرمدی پرتو
طراز آفرینش نسخهٔ الطاف ربانی
سمی شاه ایوان رسالت آیت رحمت
محمد محرم خلوت سرای خاص سبحانی
نوشتی آصف بن برخیا را دور بعد از وی
به قدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی
گه تسخیر عالم در بنان فایض الفتحش
ز صد شمشیررانی کم مدان یک خامه جنبانی
چنان افکند عهدش طرح جمعیت که میترسم
ز زلف مشگمویان هم برد بیرون پریشانی
هنوز از کنه ذاتش نیست و هم آگاه و میگوید
که اکثر گشته صرف خلقت او صنع یزدانی
ز دستش فیض زرباریست پیدا چون علامتها
که از باریدن باران بود در ابر بارانی
تقاضا میکند دور ابد پیوند دورانش
که چون ذات خدا باقی بماند عالم فانی
چو دولت را بر او بود اعتماد کل به این نسبت
ز القاب اعتمادالدولتش حق داشت ارزانی
قصیر و ناقص و کوته خیالست و زبون فکرت
برای فهم انسانیت وی فهم انسانی
چو زر از تنگنای آستین میریزد آن یم دل
فلک را ظرف چندین نیست با این پهن دامانی
به گردون داده چندین چشم از آن رو خالق انجم
که در نظارهاش یک یک به فعل آرند حیرانی
اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش
چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی
عتابش وقت گرمی با هوا گر یابد آمیزش
ز خاک آتش برویاند مطرهای زمستانی
بوی زان پیشتر دولت قوی دستست در بیعت
که گردد گرد دستش آستین سست پیمانی
ایا فرمان ده یکتا و یا دستور بیهمتا
که دولت را به جمعیت سوار فرد میدانی
وزیری چون تو میباید کز استیلای ذات خود
وزارت را کند تاج سر سلطانی و خانی
شوی گر مایل معماری ویرانهٔ عالم
ز ویرانی برون آیند ایرانی و تورانی
اگر تبدیل تحت و فوق عالم بگذرد در دل
زمینها جمله فوقانی شوند افلاک تحتانی
به روز دولتت نازد جهان کز انبساط آمد
ز ایام دگر ممتاز چون نوروز سلطانی
حسد رخش تسلط بر ملوک نظم میتازد
تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی
ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه میریزد
گوهر چندان که حصر آن تو خود تا حشر نتوانی
فدای نقطههای رشحه کلک تو میگردد
در بحری و سیم معدنی و گوهر کانی
نمیخواهم تو را ای کعبهٔ حاجات کم دشمن
که روز دولتت عید است و دشمن گاو قربانی
فلک را نیست چون یارا که گردد میزبان تو
سگانت را به خون دشمنانت کرده مهمانی
دلت بحریست آرامیده اما در غضب کرده
تلاطمهایش سیلی کاری دریای طوفانی
ز رشگ دست زر ریز تو بر سر خاک میبیزد
به غربیل مطر بیزی که دارد ابر نیسانی
تو در عالم چنان گنجیدهای کز معجز انشا
همان خود معنی صد فصل در یک سطر گنجانی
درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پیراهن
تو چون بر شاهد معنی لباس نثر پوشانی
اشارات به نانت چرخ را دوار گرداند
اگر دوران ندارد دست ازین دولاب گردانی
پی ضبط جهان منصب دهان عالم بالا
جهانبانی به رغبت میدهندت گر تو بستانی
زمین گر ز آسمان لایق به شانت منبصی پرسد
به ظاهر آصفی گرید به زیر لب سیلمانی
سلیمانیت رامعجز همین بس کز تو میآید
که در وقت سیاست خاطر موری نرنجانی
نمیدانم عجب از گرمی بازار تدبیرت
ببرد زمهریر اعدای خود را گر بسوزانی
تو ای باد مراد ار بگذری بر طرف خارستان
فرستد گل به شهر از بوتهها خار بیابانی
و گر خصمت به گلزاری درآید گل شود غنچه
که در چشمش خلاند نوک هیاتهای پیکانی
چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر کز سجود تو
خمد بهر هیات قوس و قزح سرو گلستانی
فلک بیرخصتت یک کار بیتابانه خواهد کرد
اگر در قتل خصمت از تو یابد دیر فرمانی
لباس خصم خود بینت قضا بیجیب میدوزد
که طوق لعنت شیطان کند آن را گریبانی
برای مدحتت در کی و حسی آرزو دارم
فزون از درک سحبانی زیاد از حس حسانی
تو را مداح جز من نیست اما میکند غیرت
زجاج سرخ را خون در دل از دل یاقوت رمانی
به طبع پست و نظم سست و مضمون فرومایه
میسر نیست بر گردون زدن کوس ثناخوانی
عرب تا عجم زد در ثنایت برهم آن گه شد
به سحبان العجم مشهور عالمگیر کاشانی
تو در آفاق ممتازی و ممتاز است مدحت هم
ز دیگر مدحها ای خسرو ملک سخندانی
که از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه
ز دست به اذل ممدوح میبیند زرافشانی
جهاندارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومی
مقرر بود و اخذش بود هم در عین آسانی
به من یک دفعه واصل گشت و بود امید کان مبلغ
مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثانی
طمع چون در شتاب افتاد پا بیرون نهاد از ره
به دیوارش نخست از لغزش پا خورد پیشانی
سزای مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن
گزیدن پشت دست یاس آنگاه از پشیمانی
الا ای پادشاه محتشم آنها که واقع شد
به من چرخ خصومت پیشه کرد از کین پنهانی
که در وضع جهان کرد اختراعی چند گوناگون
به آئینی که میبینی به عنوانی که میدانی
غرض کز غبنهای فاحش ای اصل کفایتها
شدند اکثر فوائد ز آفت ایام نقصانی
ولی فاحشترین غبنها این بود داعی را
که از وصلت نشد واصل به صحبتهای روحانی
ولی از ذوق گوشی از اشارات عیادت پر
دو چشم اندر ره حسن خرام و دامنافشانی
زبان آمادهٔ عرض ثنا و مدح خوانیها
ولی از کار رفته باوجود آن خوش الحانی
که ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موکبها
ز کاشان شد بهم آغوشی کحل صفاهانی
به معمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو
بنای خانهٔ عیش مرا از نو شود بانی
ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر
خصوصا این ثنا کز عرض حاجاتست طولانی
تفاوت تا بود با هم به قدر شان مناصب را
الا ای آفتاب آسمان مرتفع شانی
همایون منصب پر رونق بیانتقال تو
ز سلطانی و خانی باد افزون بل ز خاقانی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - ایضا فی مدح محمدخان ترکمان گفته شده
دوستان مژده که از موهبت سبحانی
میرسد رایت منصور محمد خانی
رایتی کرد سر علمش گردیده
همچو پروانهٔ جانباز مه نورانی
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر
کز گریبان فلک میکندش دامانی
رایتی صیقلی مهجه نورانی او
برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی
رایتی گرد وی از واسطهٔ فتح و ظفر
کار اصناف ملک آیت نصر خوانی
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن
کرده بر مهر جلی شعشعهٔ نورافشانی
رایتی رؤیتش افکنده فلک را به گمان
زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر
همچو افراخته تیغ علی عمرانی
حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه
شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش
مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی
خان اعظم که خواقین معظم را نیست
پیش فرماندهیش زهرهٔ نافرمانی
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست
قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی
شرفه غرفهٔ تحتانی قصرت دارد
طعنه بر کنگر این منظرهٔ فوقانی
کبریای تو محیطی است که پایانش را
پا به آن سوی جهات است ز بیپایانی
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود
بیزوالی که شد این دار فنا را بانی
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل
یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن
ذره خورشید شود قطره کند عمانی
آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان
جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس
بر تنش غنچهٔ بیخار کند پیکانی
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم
کشتی نیست که آخر نشود طوفانی
خون دشمن شده در شیشهٔ تن صاف و به جاست
که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو
خصم افراخته گردن شتر قربانی
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد
نکند ور کند از بیم کند پنهانی
باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج
بندهٔ هندیت از خسرو ترکستانی
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد
خویش را بهر شرف نام کند کاشانی
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ
نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد
هست جغدی که به تنگ است از آبادانی
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی
مرکز دایرهٔ عالم از آن مانده به جا
که تو پرگار درین دایره میگردانی
صیت این دولت بر صورت از آن است بلند
که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان
تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی
بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را
نشنود نام برادر به حسن ترخانی
تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند
راه مردان نزند وسوسهٔ شیطانی
دولتت راست جمالی که تماشائی آن
چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی
حسن تدبیر تو نقشیست بدیعالتصویر
که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد
سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست
بعد باران شتائی مطر نیسانی
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس
وزن کردند چو خانی تو با خاقانی
به طریقی که محمد ز ولیالله یافت
قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال
به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهٔ دهر
گوی میدان تو سازد فلک چوگانی
داورا چند نویسد به ملوک توران
شرح ویرانی دل محتشم ایرانی
وان زمان هم که شود فایدهای حاصل از آن
گردد از بد مددیهای فلک نقصانی
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ
میکند بر من از انصاف مدایح خوانی
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند
باغ پر دمدمه مدح محمد خانی
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز
که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی
عمرها داشتم امید که یک بار دگر
در صف خاک نشینان خودم بکشانی
گاه درد دل من از دل من گوش کنی
گاه داد غم من از غم من بستانی
پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان
مشکلی بود قدم بر قدم آسانی
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز
زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی
همهٔ مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان
بوستانی و من تنگ قفس زندانی
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا
صحبتی هست که خواند خردش روحانی
سرورا میرسدت هیچ به خاطر که کجا
شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی
به یساق جدل آغاز خصومت انجام
که فلک داشت درین ورطه سرفتانی
چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را
سر به آن دشت بلا داده روان گردانی
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی
که توشان سد بلای سپه خود دانی
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت
به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی
حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من
بیحضور از غم بیماری و بیسامانی
تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست
لیک نگذار چنین درد مرا طولانی
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل
دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی
بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند
روح جنت وطن انوری و خاقانی
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما
دارم امید که از موهبت ربانی
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد
تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره
که خدای تو بود باقی و باقی فانی
میرسد رایت منصور محمد خانی
رایتی کرد سر علمش گردیده
همچو پروانهٔ جانباز مه نورانی
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر
کز گریبان فلک میکندش دامانی
رایتی صیقلی مهجه نورانی او
برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی
رایتی گرد وی از واسطهٔ فتح و ظفر
کار اصناف ملک آیت نصر خوانی
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن
کرده بر مهر جلی شعشعهٔ نورافشانی
رایتی رؤیتش افکنده فلک را به گمان
زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر
همچو افراخته تیغ علی عمرانی
حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه
شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش
مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی
خان اعظم که خواقین معظم را نیست
پیش فرماندهیش زهرهٔ نافرمانی
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست
قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی
شرفه غرفهٔ تحتانی قصرت دارد
طعنه بر کنگر این منظرهٔ فوقانی
کبریای تو محیطی است که پایانش را
پا به آن سوی جهات است ز بیپایانی
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود
بیزوالی که شد این دار فنا را بانی
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل
یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن
ذره خورشید شود قطره کند عمانی
آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان
جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس
بر تنش غنچهٔ بیخار کند پیکانی
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم
کشتی نیست که آخر نشود طوفانی
خون دشمن شده در شیشهٔ تن صاف و به جاست
که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو
خصم افراخته گردن شتر قربانی
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد
نکند ور کند از بیم کند پنهانی
باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج
بندهٔ هندیت از خسرو ترکستانی
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد
خویش را بهر شرف نام کند کاشانی
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ
نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد
هست جغدی که به تنگ است از آبادانی
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی
مرکز دایرهٔ عالم از آن مانده به جا
که تو پرگار درین دایره میگردانی
صیت این دولت بر صورت از آن است بلند
که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان
تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی
بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را
نشنود نام برادر به حسن ترخانی
تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند
راه مردان نزند وسوسهٔ شیطانی
دولتت راست جمالی که تماشائی آن
چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی
حسن تدبیر تو نقشیست بدیعالتصویر
که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد
سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست
بعد باران شتائی مطر نیسانی
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس
وزن کردند چو خانی تو با خاقانی
به طریقی که محمد ز ولیالله یافت
قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال
به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهٔ دهر
گوی میدان تو سازد فلک چوگانی
داورا چند نویسد به ملوک توران
شرح ویرانی دل محتشم ایرانی
وان زمان هم که شود فایدهای حاصل از آن
گردد از بد مددیهای فلک نقصانی
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ
میکند بر من از انصاف مدایح خوانی
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند
باغ پر دمدمه مدح محمد خانی
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز
که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی
عمرها داشتم امید که یک بار دگر
در صف خاک نشینان خودم بکشانی
گاه درد دل من از دل من گوش کنی
گاه داد غم من از غم من بستانی
پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان
مشکلی بود قدم بر قدم آسانی
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز
زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی
همهٔ مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان
بوستانی و من تنگ قفس زندانی
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا
صحبتی هست که خواند خردش روحانی
سرورا میرسدت هیچ به خاطر که کجا
شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی
به یساق جدل آغاز خصومت انجام
که فلک داشت درین ورطه سرفتانی
چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را
سر به آن دشت بلا داده روان گردانی
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی
که توشان سد بلای سپه خود دانی
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت
به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی
حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من
بیحضور از غم بیماری و بیسامانی
تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست
لیک نگذار چنین درد مرا طولانی
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل
دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی
بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند
روح جنت وطن انوری و خاقانی
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما
دارم امید که از موهبت ربانی
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد
تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره
که خدای تو بود باقی و باقی فانی
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ایضا فی مدحه
بحمدالله که قیوم توانا
قدیم واجب التعظیم دانا
بساط استراحت گسترنده
جهان آرای گیتی پرورنده
ریاض سلطنت را تازگی داد
امارت را بلند آوازگی برآورد
همایون طایر توفیق و اقبال
به صبر آورد جنبش در پر و بال
جهان را کوری چشم اعادی
بجست از حسن طالع چشم شادی
خبرهای جدید اهل زمین را
طربهای نهان دنیا و دین را
اشارت گرم ایمای بشارت
بشارت کار فرمای بشارت
که عالم روی در آبادی آورد
نوید آور نوید و شادی آورد
قضا رایات عدل تازه افراخت
قدر طرح ولی سلطانی انداخت
برآمد گوهری از معدن ملک
سری پیدا شد از بهر تن ملک
چه گوهر درة التاج سلاطین
چه سر سرمایه فخر خواقین
برای او ز اسماء گشته نازل
ولی سلطان ولی سلطان عادل
گران است آن قدرها سایهٔ او
بلند است آن قدرها پایهٔ او
که پیش مالکان ملک ادراک
به میزان قیاس عقل دراک
یکی هم پایهٔ کوه حدید است
یکی همسایهٔ عرش مجید است
بود در خلقت آن عرش درگاه
ز خلقش تا نشانش آن قدر آه
که عقل دور بین راهست تفسیر
به بعد المشرقینش کرده تعبیر
مجد سکه سلطانی از وی
روان حکم محمد خانی از وی
بود گر صولت سلطانی او
دو روزی پیشکار خانی او
نگردد شانش از گیتی ستانی
به خانی قانع و مافوق خانی
ایا تابان مه برج ایالت
ایا رخشان در درج جلالت
به عدلت عالمی امیدوارند
نظر بر شاه راه انتظارند
که در تازی به میدان عدالت
برآمد بانک کوس استمالت
فتد هم رخنه در بنیاد بیداد
شود هم مملکت از داد آباد
سیاست را شود تیغ آن چنان تیز
که باشد در نیام از سهم خونریز
تو جبر ظلم برخود کرده لازم
ستانی داد مظلومان ز ظالم
شود خوش زبان شکوه خاموش
کشد دوران فلک را پنبه از گوش
که بشنو شکر از اهل شکایت
ببین راه شکایت را نهایت
همین چشم از تو دارند ای جهاندار
جهان گردان پا افتاده از کار
وطن آوارگی غربت آهنگ
تجارت پیشهگان صخرهٔ اورنگ
که از طول امل زان فرقه اکثر
به آهنگ حصول خورده زر
در آن وادی که وحشش ماهیانند
طیورش سر به سر مرغابیانند
سوار اسب چو بینند یک سر
عنان در دست طوفانهای صرصر
سکندر خوردنی زان اسب بیقوت
سوارش را برد تا سینهٔ حوت
غرض کان را کبان مرکب فلک
به استدعای آبادانی ملک
بسان ماهیان غافل از شست
سر سودا نهاده بر کف دست
یکی سنگین متاع از شکر و نیل
یک رنگین بساط از لون مندیل
یکی از اقمشه بیرام اندوز
که نامش عید اتراکست امروز
یکی را عقد مروارید دربار
که باید در بهایش زر بخروار
یکی با وی غلامان و کنیزان
به آن رنگ از عداد حور و غلمان
دگر اشیا که هریک بهر کاری است
یکایک را درین ملک اعتباریست
سخن را مابقی اینست کایشان
نباشند این زمان خاطر پریشان
کنند از صیت عدلت رو درین بوم
نگردند از تو و ملک تو محروم
به خانها در کشند اسباب چندان
کزان گردد لب آمال خندان
دکاکین را بیارایند اجناس
ز حفظ حارست مستغنی از پاس
اگر ترکی به ایشان برخورد گرم
به سودا نبودش پشت کمان نرم
خورد از شست عدلت ناوک قهر
به آیینی که گردد عبرت شهر
چو گردد دفع ظلم از دولت تو
کند رفع تعدی صولت تو
شود زورین کمان ظلم بیزور
نیاید از سلیمان زور برمور
ز دنیا کشور خزم تو داری
ز عالم بندر اعظم تو داری
ولی بندر ز تجار جهانگرد
همانا میتواند بندری کرد
ولی این وحشیان را صید خود ساز
یکایک را اسیر قید خود ساز
که با فرمانبری گردند سر راست
به پایت نقد جان ریزند بیخواست
الا ای نوجوان سلطان عادل
زبانها متفق گردیده با دل
که خواهی زد در ایام جوانی
به دولت نوبت نو شیروانی
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش
بهر جانیست جانانی همآغوش
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشا چشمی که بیند طلعت تو
نباشد بینصیب از صحبت تو
من عزلت گزین چون بینصیبم
همانا در دیار خود غریبم
به پیغامیم گه گه شاد میکن
ز قید محنتم آزاد میکن
که دوران محتشم زان کرده نامم
که ادنی بندگانت را غلامم
الهی تا بود بر لوح ایام
ز نام نامی نوشیروان نام
بهر کشور که نام عدل دانند
تو را نوشیروان عصر خوانند
قدیم واجب التعظیم دانا
بساط استراحت گسترنده
جهان آرای گیتی پرورنده
ریاض سلطنت را تازگی داد
امارت را بلند آوازگی برآورد
همایون طایر توفیق و اقبال
به صبر آورد جنبش در پر و بال
جهان را کوری چشم اعادی
بجست از حسن طالع چشم شادی
خبرهای جدید اهل زمین را
طربهای نهان دنیا و دین را
اشارت گرم ایمای بشارت
بشارت کار فرمای بشارت
که عالم روی در آبادی آورد
نوید آور نوید و شادی آورد
قضا رایات عدل تازه افراخت
قدر طرح ولی سلطانی انداخت
برآمد گوهری از معدن ملک
سری پیدا شد از بهر تن ملک
چه گوهر درة التاج سلاطین
چه سر سرمایه فخر خواقین
برای او ز اسماء گشته نازل
ولی سلطان ولی سلطان عادل
گران است آن قدرها سایهٔ او
بلند است آن قدرها پایهٔ او
که پیش مالکان ملک ادراک
به میزان قیاس عقل دراک
یکی هم پایهٔ کوه حدید است
یکی همسایهٔ عرش مجید است
بود در خلقت آن عرش درگاه
ز خلقش تا نشانش آن قدر آه
که عقل دور بین راهست تفسیر
به بعد المشرقینش کرده تعبیر
مجد سکه سلطانی از وی
روان حکم محمد خانی از وی
بود گر صولت سلطانی او
دو روزی پیشکار خانی او
نگردد شانش از گیتی ستانی
به خانی قانع و مافوق خانی
ایا تابان مه برج ایالت
ایا رخشان در درج جلالت
به عدلت عالمی امیدوارند
نظر بر شاه راه انتظارند
که در تازی به میدان عدالت
برآمد بانک کوس استمالت
فتد هم رخنه در بنیاد بیداد
شود هم مملکت از داد آباد
سیاست را شود تیغ آن چنان تیز
که باشد در نیام از سهم خونریز
تو جبر ظلم برخود کرده لازم
ستانی داد مظلومان ز ظالم
شود خوش زبان شکوه خاموش
کشد دوران فلک را پنبه از گوش
که بشنو شکر از اهل شکایت
ببین راه شکایت را نهایت
همین چشم از تو دارند ای جهاندار
جهان گردان پا افتاده از کار
وطن آوارگی غربت آهنگ
تجارت پیشهگان صخرهٔ اورنگ
که از طول امل زان فرقه اکثر
به آهنگ حصول خورده زر
در آن وادی که وحشش ماهیانند
طیورش سر به سر مرغابیانند
سوار اسب چو بینند یک سر
عنان در دست طوفانهای صرصر
سکندر خوردنی زان اسب بیقوت
سوارش را برد تا سینهٔ حوت
غرض کان را کبان مرکب فلک
به استدعای آبادانی ملک
بسان ماهیان غافل از شست
سر سودا نهاده بر کف دست
یکی سنگین متاع از شکر و نیل
یک رنگین بساط از لون مندیل
یکی از اقمشه بیرام اندوز
که نامش عید اتراکست امروز
یکی را عقد مروارید دربار
که باید در بهایش زر بخروار
یکی با وی غلامان و کنیزان
به آن رنگ از عداد حور و غلمان
دگر اشیا که هریک بهر کاری است
یکایک را درین ملک اعتباریست
سخن را مابقی اینست کایشان
نباشند این زمان خاطر پریشان
کنند از صیت عدلت رو درین بوم
نگردند از تو و ملک تو محروم
به خانها در کشند اسباب چندان
کزان گردد لب آمال خندان
دکاکین را بیارایند اجناس
ز حفظ حارست مستغنی از پاس
اگر ترکی به ایشان برخورد گرم
به سودا نبودش پشت کمان نرم
خورد از شست عدلت ناوک قهر
به آیینی که گردد عبرت شهر
چو گردد دفع ظلم از دولت تو
کند رفع تعدی صولت تو
شود زورین کمان ظلم بیزور
نیاید از سلیمان زور برمور
ز دنیا کشور خزم تو داری
ز عالم بندر اعظم تو داری
ولی بندر ز تجار جهانگرد
همانا میتواند بندری کرد
ولی این وحشیان را صید خود ساز
یکایک را اسیر قید خود ساز
که با فرمانبری گردند سر راست
به پایت نقد جان ریزند بیخواست
الا ای نوجوان سلطان عادل
زبانها متفق گردیده با دل
که خواهی زد در ایام جوانی
به دولت نوبت نو شیروانی
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش
بهر جانیست جانانی همآغوش
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشا چشمی که بیند طلعت تو
نباشد بینصیب از صحبت تو
من عزلت گزین چون بینصیبم
همانا در دیار خود غریبم
به پیغامیم گه گه شاد میکن
ز قید محنتم آزاد میکن
که دوران محتشم زان کرده نامم
که ادنی بندگانت را غلامم
الهی تا بود بر لوح ایام
ز نام نامی نوشیروان نام
بهر کشور که نام عدل دانند
تو را نوشیروان عصر خوانند
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۴
خسروا خلق در ضمان تواند
طالب سایهٔ امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها میرود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
بر کن آتش چو پیهشان بگداز
ز آنکه فربه به آب و نان تواند
با تو در ملک گشتهاند شریک
راست، گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود میکنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیم و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
به زبانشان نظر مکن زنهار
که به دل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو به رفعت، سپاه تو به اثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان به دعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آن که منبر نشین موعظتند
به سوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزهرو رخان تواند
اسب دولت به سر درآید زود
کاین سواران پیادگان تواند
طالب سایهٔ امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها میرود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
بر کن آتش چو پیهشان بگداز
ز آنکه فربه به آب و نان تواند
با تو در ملک گشتهاند شریک
راست، گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود میکنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیم و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
به زبانشان نظر مکن زنهار
که به دل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو به رفعت، سپاه تو به اثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان به دعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آن که منبر نشین موعظتند
به سوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزهرو رخان تواند
اسب دولت به سر درآید زود
کاین سواران پیادگان تواند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۴
ای که اندر ملک گفتی مینهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرصاند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمیدانی ولی میدان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدرهای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمتگر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرصاند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمیدانی ولی میدان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدرهای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمتگر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - ایضا در مدح شاه شیخ ابواسحاق
خدای تا خم این برکشیده ایوان کرد
در او نشیمن ناهید تیر و کیوان کرد
به دست قدرت چوگان حکم و گوی سپهر
میان عرصهٔ میدان صنع گردان کرد
نشاند شعلهٔ خورشید در خزانهٔ شب
چراغ ماه ز قندیل مهر تابان کرد
به دار شش جهت انداخت مهرهٔ ایام
محل نامیه در چار طاق ارکان کرد
ارادتش به عطا جسم را روان بخشید
مشیتش به کرم خاکرا سخندان کرد
ز بهر کوکبهٔ حادثات تقدیرش
هزار شعبه در کائنات پنهان کرد
ز بامداد ازل تا به انقراض ابد
زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که آسمان لقبش پادشاه و سلطان کرد
قضا شکوه قدرقدرتی که فرمانش
به هرچه رفت قضا امتحان فرمان کرد
خجسته قبهٔ قدرش به زیر سایهٔ جود
حمایت مه تابان و مهر رخشان کرد
به هیچ دور چنین تاج بخش چشم فلک
ندید اگرچه بسی گرد خاک دوران کرد
حریم دایرهٔ امن شد چو صید حرم
هرآنکه عزم در خسرو جهانبان کرد
کفش چوکار جهانرا حوالت بد و نیک
به تیغ تیز رو و کلک عنبرافشان کرد
هرآن قضیه که مشکل نمود سهل آمد
هر آنحدیث که دشوار بود آسان کرد
ز عدل شاه سر خود چو مار کوفته یافت
کسیکه خانهٔ موری به ظلم ویران کرد
حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد
که دیو را هوس منصب سلیمان کرد
تو عین معجز سلطان نگر که با سلطان
هرآنکه دعوی عصیان و قصد کفران کرد
هنوز پای نیاورده در رکاب غرور
عنان زنان به جهنم رکاب رنجان کرد
جهان پناها اقبال تا به روز شمار
چو بندگان تو با حضرت تو پیمان کرد
از آنزمانکه کمان تو کرد پشتی عدل
ستم چویا و گیان روی در بیابان کرد
چو قهر و لطف تو در کاینات کرد اثر
در آن زمان که جهان را خدای بنیان کرد
قضا ز شعلهٔ آن آتش جهنم ساخت
قدر ز قطرهٔ این عین آب حیوان کرد
به عهد عدل تو در پیچ و تاب ماند کسی
که همچو زلف بتان خاطری پریشان کرد
بلند نام تو هرجا که رفت تحسین یافت
کریم نفس تو با هرکه هست احسان کرد
جهان به کام تو و دوستان جاه تو باد
که دشمنان ترا تیر چرخ قربان کرد
بقای عمر تو چندانکه تا به روز شمار
حساب صد یک آنرا شمار نتوان کرد
در او نشیمن ناهید تیر و کیوان کرد
به دست قدرت چوگان حکم و گوی سپهر
میان عرصهٔ میدان صنع گردان کرد
نشاند شعلهٔ خورشید در خزانهٔ شب
چراغ ماه ز قندیل مهر تابان کرد
به دار شش جهت انداخت مهرهٔ ایام
محل نامیه در چار طاق ارکان کرد
ارادتش به عطا جسم را روان بخشید
مشیتش به کرم خاکرا سخندان کرد
ز بهر کوکبهٔ حادثات تقدیرش
هزار شعبه در کائنات پنهان کرد
ز بامداد ازل تا به انقراض ابد
زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که آسمان لقبش پادشاه و سلطان کرد
قضا شکوه قدرقدرتی که فرمانش
به هرچه رفت قضا امتحان فرمان کرد
خجسته قبهٔ قدرش به زیر سایهٔ جود
حمایت مه تابان و مهر رخشان کرد
به هیچ دور چنین تاج بخش چشم فلک
ندید اگرچه بسی گرد خاک دوران کرد
حریم دایرهٔ امن شد چو صید حرم
هرآنکه عزم در خسرو جهانبان کرد
کفش چوکار جهانرا حوالت بد و نیک
به تیغ تیز رو و کلک عنبرافشان کرد
هرآن قضیه که مشکل نمود سهل آمد
هر آنحدیث که دشوار بود آسان کرد
ز عدل شاه سر خود چو مار کوفته یافت
کسیکه خانهٔ موری به ظلم ویران کرد
حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد
که دیو را هوس منصب سلیمان کرد
تو عین معجز سلطان نگر که با سلطان
هرآنکه دعوی عصیان و قصد کفران کرد
هنوز پای نیاورده در رکاب غرور
عنان زنان به جهنم رکاب رنجان کرد
جهان پناها اقبال تا به روز شمار
چو بندگان تو با حضرت تو پیمان کرد
از آنزمانکه کمان تو کرد پشتی عدل
ستم چویا و گیان روی در بیابان کرد
چو قهر و لطف تو در کاینات کرد اثر
در آن زمان که جهان را خدای بنیان کرد
قضا ز شعلهٔ آن آتش جهنم ساخت
قدر ز قطرهٔ این عین آب حیوان کرد
به عهد عدل تو در پیچ و تاب ماند کسی
که همچو زلف بتان خاطری پریشان کرد
بلند نام تو هرجا که رفت تحسین یافت
کریم نفس تو با هرکه هست احسان کرد
جهان به کام تو و دوستان جاه تو باد
که دشمنان ترا تیر چرخ قربان کرد
بقای عمر تو چندانکه تا به روز شمار
حساب صد یک آنرا شمار نتوان کرد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح شاه شیخ ابواسحق
به فر معدلت خسرو زمین و زمان
بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان
سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق
که آفتاب توانست و مشتری احسان
حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم
پناه یافت جهان در حریم امن و امان
همای چترش تا سایه بر جهان انداخت
خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان
به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند
بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان
به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد
از این کنار جهان تا بدان کنار جهان
علو همتش افزون ز کارگاه یقین
عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان
زهی بلند جنابی که حشمت خورشید
چو شمسهای بودت بر کنار شادروان
گرفته سایهٔ چتر تو از ازل میثاق
ببسته سایهٔ قدر تو با ابد پیمان
چو در شعاعهٔ خورشید نور جرم سها
چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان
نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند
شود زبانهٔ آتش چو چشمهٔ حیوان
سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت
به یک شراره بسوزد خزاین رضوان
ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست
در او نشسته حسودت چو بوم در ویران
صریر کلک ترا روزگار در تسخیر
مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان
به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته
هزار چون جم و دارا و رستم دستان
جهان پناها در زحمتم ز دور فلک
تو داد بخشی و داد من از فلک بستان
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بیسامان
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان
همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین
مدام زهره و برجیس تا کنند قران
قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد
که آفتاب بلندی و سایهٔ یزدان
بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان
سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق
که آفتاب توانست و مشتری احسان
حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم
پناه یافت جهان در حریم امن و امان
همای چترش تا سایه بر جهان انداخت
خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان
به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند
بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان
به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد
از این کنار جهان تا بدان کنار جهان
علو همتش افزون ز کارگاه یقین
عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان
زهی بلند جنابی که حشمت خورشید
چو شمسهای بودت بر کنار شادروان
گرفته سایهٔ چتر تو از ازل میثاق
ببسته سایهٔ قدر تو با ابد پیمان
چو در شعاعهٔ خورشید نور جرم سها
چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان
نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند
شود زبانهٔ آتش چو چشمهٔ حیوان
سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت
به یک شراره بسوزد خزاین رضوان
ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست
در او نشسته حسودت چو بوم در ویران
صریر کلک ترا روزگار در تسخیر
مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان
به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته
هزار چون جم و دارا و رستم دستان
جهان پناها در زحمتم ز دور فلک
تو داد بخشی و داد من از فلک بستان
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بیسامان
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان
همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین
مدام زهره و برجیس تا کنند قران
قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد
که آفتاب بلندی و سایهٔ یزدان