عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۴۹
چوخراد بر زین به خسرو رسید
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
دل شاه پرویز ازان شاد شد
کزان بد گهر دشمن آزاد شد
به درویش بخشید چندی درم
ز پوشیدنیها و از بیش وکم
بهر پادشاهی و خودکامه‌ای
نوشتند بر پهلوی نامه‌ای
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
چناچون بود درخور پیشگاه
به یک هفته مجلس بیاراستند
بهر بر زنی رود و می‌خواستند
به آتشکده هم فرستاد چیز
بران موبدان خلعت افگند نیز
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار
همی‌ریخت گنجور در پای اوی
برین گونه تا تنگ شد جای اوی
بدو گفت هرکس که پیچد ز راه
شود روز روشن برو بر سیاه
چو بهرام باشد به دشت نبرد
کزو ترک پیرش برآورد گرد
همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین
چو بهرام باد آنک با مهر تو
نخواهد که رخشان بود چهر تو
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۴
ازآن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او بروی اندر آورد روی
به دستور پاکیزه یک روز گفت
که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشندهٔ پدر هر زمان پیش من
همی‌بگذرد چون بود خویش من
چوروشن روانم پر از خون بود
همی پادشاهی کنم چون بود
نهادند خوان و می چند خورد
هم آن روز بندوی رابند کرد
ازان پس چنین گفت با رهنما
که او را هم‌اکنون ببردست وپا
بریدند هم در زمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۵
وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا به شهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل به گرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامهٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همی‌ریخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همی‌تاخت تا بیشه نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید
همی‌برد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن
به هر سو که بیکار مردم بدند
به نانی همی بندهٔ او شدند
به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه رایکایک بهم برزدی
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد
وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند
چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهیز به
گلوی و را خنجر تیز به
گر ای دون که باشید با من بهم
ز نیم اندرین رای بر بیش و کم
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همی‌جست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همی‌کرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشه‌ها بر دلش بر درست
ببودند یکسر به نزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی
چنین داد پاسخ که تا گویمش
به گفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیده‌ام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه
بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهٔ ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
همی‌داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۸
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
که برگویی آن جنگ خاقانیان
ببندی کمر همچنان بر میان
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
بفرمای تا اسپ و زین آورند
کمان و کمند و کمین آورند
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ
پرستنده‌ای را بفرمود شاه
که درباغ گلشن بیارای گاه
برفتند بیدار دل بندگان
ز ترک و ز رومی پرستندگان
ز خوبان رومی هزار و دویست
تو گفتی به باغ اندرون راه نیست
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
خرامان به بالای سیمین ستون
بشد گردیه تا به نزدیک شاه
زره خواست از ترک و رومی کلاه
بیامد خرامان ز جای نشست
کمر بر میان بست و نیزه بدست
بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش
بدان پر هنر زن بفرمود شاه
زن آمد به نزدیک اسپ سیاه
بن نیزه را بر زمین برنهاد
ز بالا بزین اندرآمد چوباد
به باغ اندر آورد گاهی گرفت
چپ وراست بیگانه راهی گرفت
همی هر زمان باره برگاشتی
وز ابر سیه نعره برداشتی
بدو گفت هنگ‌ام جنگ تبرگ
بدین گونه بودم چوغر نده گرگ
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کار زار
تو با جامه پاک بر تخت زر
ورا هر زمان برتو باشد گذر
بخنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه
همی‌تاخت گرد اندرش گردیه
برآورد گاهی برش گردیه
بدو مانده بد خسرو اندر شگفت
بدان برز و بالا و آن یال و کفت
چنین گفت با گردیه شهریار
که بی‌عیبی از گردش روزگار
کنون تا ببینم که با جام می
یکی سست باشی اگر سخت پی
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهبان من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
ز ایران بپای اند جنگی سوار
چنین هم به مشکوی زرین من
چه در خانهٔ گوهر آگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار
ازان پس نگهدار ایشان توی
که با رنج و تیمار خویشان توی
نخواهم که گویند زیشان سخن
جز از تو اگر نو بود گر کهن
شنید آن سخن گردیه شاد شد
ز بیغارهٔ دشمن آزاد شد
همی‌رفت روی زمین را بروی
همی آفرین خواند بر فر اوی
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۳
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
که برنه سزاوار شاهی کلاه
که مریم پسر زاد زیبا یکی
که هرگز ندیدی چنو کودکی
نشاید مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شاهی و گردنکشی را سزی
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید
بفرمود تا گاو دم بر درش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آیین به بی‌راه و راه
پر آواز شیر وی پرویز شاه
برآمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب
بیک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی
بهشتم بفرمود تا کاروان
بیامد بدرگاه با ساروان
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دینار کرد
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه با رزیکیست
چهل خوان زرین پایه بسد
چنان کز در شهر یاران سزد
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
بمریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاوس کرده بزر
چه از جامهٔ نرم رومی حریر
ز در و زبرجد یکی آبگیر
همان باژ کشور که تا چار بار
ز دینار رومی هزاران هزار
فرستاد چون مرد رومی چهل
کجا هر چهل بود بیدار دل
گوی پیش رو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی
همی‌شد برین گونه با ساروان
شتربار دینار ده کاروان
چوآگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه گردی و گیتی فروز
برفتند با او سواران شاه
به سر برنهادند زرین کلاه
چو از دور دید آن سپه خانگی
به پیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا به نزدیک شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بران گونه آراسته‌گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همی‌خواندند آفرین
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همی‌گفت کای داور داد وپاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جای برخاستند
به نزدیک شه جایش آراستند
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد به فرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده‌تر
ز جان سخنگوی پاینده‌تر
مبادا جهان بی‌چنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
مبیناد کس روز بی‌کام تو
نوشته بخورشید بر نام تو
جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
کسی کو درین سایهٔ شاه شاد
نباشد ورا روشنایی مباد
ابا هدیه و باژ روم آمدم
برین نامبردار بوم آمدم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بخندید از آن پر هنر مرد شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه
فرستاد پس چیزها سوی گنج
بدو گفت چندین نبایست رنج
بخراد بر زین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه
به عنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده‌ای بود و هم یادگیر
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه
ز قیصر پدر مادر شیر نام
که پاینده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
به ایران و تورانش بر دست رس
به شاهی مباداش انباز کس
همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
گران مایه شاهی کیومرثی
همان پور هوشنگ طهمورثی
پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر
برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت بد کاستی
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
تو را داد یزدان به پاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
برو آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست
همه بی نیازی و نیک اختری
بزرگی و مردی و افسونگری
تو گویی که یزدان شما را سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد اندیشتان بارکش همچو گاو
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
که از ژرف دریا برآورد پی
بران گونه دیوار بیدار کی
ز ترکان همه بیشهٔ نارون
بشستند وبی رنج گشت انجمن
ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان
روا رو چنین تا به مرز خزر
ز ارمینیه تا در باختر
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر او اورند وتاج
همه کهتران شما بوده‌اند
برین بندگی بر گوا بوده‌اند
که شاهان ز تخم فریدون بدند
دگر یکسر از داد بیرون بدند
بدین خویشی اکنون که من کرده‌ام
بزرگی به دانش برآورده‌ام
بدان گونه شادم که تشنه بر آب
وگر سبزهٔ تیره بر آفتاب
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد
یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسیحا به گنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست
برآمد برین سالیان دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی که من
فرستم به نزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
همان روزهٔ پاک یک شنبدی
ز هر در پرستندهٔ ایزدی
برو سوکواران بمالند روی
بروبر فراوان بسایند موی
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها بخواهیم شست
که بود از گه آفریدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز
شود کشور آسوده از تاختن
بهر گوشه‌ای کینها ساختن
زن و کودک رومیان برده‌اند
دل ما ز هر گونه آزرده‌اند
برین خویشی ما جهان رام گشت
همه کار بیهوده پدرام گشت
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
چو آن نامهٔ قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان
بسی آفرین کرد برخانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان فرخ بپرداختند
ببردند چیزی که بایست برد
به نزدیک آن مرد بیدار گرد
بیامد بدید آن گزین جایگاه
وزان پس همی‌بود نزدیک شاه
بخوان و نبید و شکار و نشست
همی‌بود با شاه مهتر پرست
برین گونه یک ماه نزدیک شاه
همی‌بود شادان دل و نیک خواه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۴
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
سرنامه گفت آفرین مهان
بران باد کو باد دارد جهان
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر
نخست آنک کردی ستایش مرا
به نامه نمودی نیایش مرا
بدانستم و شاد گشتم بدان
سخن گفتن تاجور بخردان
پذیرفتم آن نامور گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازی را جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم تو را بر سماک
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر
چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شما را رسید آفرین
چو کار آمدم پیش یارم بدی
بهر دانشی غمگسارم بدی
چنان شاد گشتم ز پیوند تو
بدین پر هنر پاک فرزند تو
که کهتر نباشد به فرزند خویش
ببوم و بر و پاک پیوند خویش
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند
تو تنها بجای پدر بودیم
همان از پدر بیشتر بودیم
تو را همچنان دارم اکنون که شاه
پدر بیند آزاده و نیک خواه
دگر هرچ گفتی ز شیروی من
ازان پاک تن پشت و نیروی من
بدانستم و آفرین خواندم
بران دین تو را پاک دین خواندم
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین
ز یک شنبدی روزهٔ به آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر
به هستی یزدان نیوشان ترم
همیشه سوی داد کوشان ترم
ندانیم انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نگردد نهفت
در اندیشهٔ دل نگنجد خدای
به هستی همو با شدت رهنمای
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
مدان دین که باشد به خوبی بپای
بدان دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوگوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بران دار بر کشته خندان بد اوی
چو پور پدر رفت سوی پدر
تو اندوه این چوب پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
بخندد برین کار مرد کهن
همان دار عیسی نیرزد به رنج
که شاهان نهادند آن را به گنج
از ایران چو چوبی فرستم بروم
بخندد بما بر همه مرز و بوم
به موبد نباید که ترسا شدم
گر از بهر مریم سکوبا شدم
دگر آرزو هرچ باید بخواه
شمار سوی ما گشادست راه
پسندیدم آن هدیه های تو نیز
کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
به شیروی بخشیدم این برده رنج
پی افگندم او را یکی تازه گنج
ز روم و ز ایران پر اندیشه‌ام
شب تیره اندیشه شد پیشه‌ام
بترسم که شیروی گردد بلند
ز ساند بروم و به ایران گزند
نخست اندر آید ز سلم بزرگ
ز اسکندر آن کینه دار سترگ
ز کین نو آیین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن
سخنها که پرسیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین مسیحا بکوشد همی
سخنهای ما کم نیوشد همی
به آرام شادست و پیروزبخت
بدین خسروانی نو آیین درخت
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
همی‌داشت خراد برزین نگاه
گشادند زان پس در گنج باز
کجا گرد کرد او به روز دراز
نخستین صد و شست بند اوسی
که پند او سی خواندش پارسی
به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ
بران هر یکی دانه ها صد هزار
بها بود بر دفتر شهریار
بیاورد سیصد شتر سرخ موی
سیه چشم و آراسته راه جوی
مران هر یکی را درم دو هزار
بها داده بد نامور شهریار
ز دیبای چینی صد و چل هزار
ازان چند زربفت گوهرنگار
دگر پانصد در خوشاب بود
که هر دانه یی قطرهٔ آب بود
صد و شست یاقوت چون ناردان
پسندیدهٔ مردم کاردان
ز هندی و چینی و از بربری
ز مصری و از جامهٔ پهلوی
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که چونان نبد در جهان دیگری
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار
یکی خلعت افگند بر خانگی
فزون‌تر ز خویشی و بیگانگی
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردیم نام
بدینسان چنین صد شتر بارکرد
از آن ده شتربار دینار کرد
ببخشید بر فیلسوفان درم
ز دینار و هرگونه‌ای بیش وکم
برفتند شادان ازان مرز وبوم
به نزدیک قیصر ز ایران بروم
همه مهتران خواندند آفرین
بران پر هنر شهریار زمین
کنون داستان کهن نو کنیم
سخنهای شیرین و خسرو کنیم
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۹
کنون داستان گوی در داستان
ازان یک دل ویک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویز دراسپریس
سرمایهٔ آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد
وزان تا زیان نام مردی ببرد
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی ازگروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی
رسیده بهر کشوری کام اوی
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدوشاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
درم داد مر جهن را سی‌هزار
یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت
بدانگه که ایران به ایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی برافزود نیز
یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همی‌خواندی نام او دادگر
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
هر آنکس که او تاج شاهی به سود
بران تخت چیزی همی‌برفزود
چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا به لهراسپ شد
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری به دین کارکرد
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
برو بر شمار سپهر بلند
همی‌کرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه
بران تخت کرد او به فرمان شاه
چنین تابگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همی‌برفزودی برو چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت
بران آرزو سوی دیگر شتاف
بمرد او و آن تخ ازو بازماند
ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویزشاه
رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهتران رابخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت
به شادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
به هنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار آن تختشان یادبود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی
نفرمود تا یک زمان دم زدند
بدو سال تا تخت برهم زدند
چوبر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
برش بود بالای صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی ازبرش
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
بلندیش پنجاه و صد شاه رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش
کزان سر بدیدی بن کشورش
بسی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد
همان تخت به دوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
بروبش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقرهٔ خام بد میخ بش
یکی صد به مثقال با شست و شش
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چوخورشید درشیرگشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد زهرمیوه بوی
زمستان که بودی گه با دونم
بر آن تخت برکس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همی‌تافتی جامه‌دار
به مثقال ازان هریکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون به سد
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ببرجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
هرآن گوهری کش بهاخوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد
همی‌گیر زین گونه از نیک و بد
بسی سرخ گوگرد بدکش بها
ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر
چوناهید رخشان شدی بر سپهر
دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی برو بر نگار
مهین تخت راخواندی لاژورد
که هرگز نبودی بر و باد و گرد
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود
بدو هر که دیدیش دلسوزه بود
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورامیش سر بود جای نشست
سواران ناباک روز نبرد
شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
چو بر تخت پیروزه بودی نشست
خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی به دستوری رهنمای
مگر یافتی نزد پرویز جای
یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود وبالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشه‌ها بافته
زبر شوشهٔ زر برو تافته
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور برو بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
برو بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر تاج و گاه
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بی‌همال
همی‌بافت آن جامه راهفت سال
سرسال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه
گران مایگان برگرفتند راه
به گسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جداکرد خوکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان به رو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همی‌خواندند
فردوسی : پادشاهی اردشیر شیروی
بخش ۱
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
از ایران برفتند برنا و پیر
بسی نامداران گشته کهن
بدان تا چگونه سرآید سخن
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کار دیده گوان
هر آنکس که برگاه شاهی نشست
گشاده زبان باد و یزدان پرست
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد
پرستندگان راهمه برکشیم
ستمگارگان را به خون درکشیم
بسی کس به گفتارش آرام یافت
از آرام او هرکسی کام یافت
به پیروز خسرو سپردم سپاه
که از داد شادست و شادان ز شاه
به ایران چو باشد چنو پهلوان
بمانید شادان و روشن روان
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۲
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد راه
به پیماید و بر کشد با سپاه
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
ستاره شمر بود و بسیار هوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش
برفت و گرانمایگان راببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
همی‌گفت کاین رزم را روی نیست
ره آب شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازی را گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همی‌بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهره‌ست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمهٔ گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجاهست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیم کند او ران
شهنشاه رانیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست
برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که بامن به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی‌ننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی
به جنگ‌اند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونه‌تر گشت برما به مهر
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست
همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همی دون گله هرچ داری زاسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گراز من بد آگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهٔ ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمهٔ کس
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بی‌آزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گراو رابد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همی‌ننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر
شود بندهٔ بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو برتخمهٔ‌یی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر برد
بگوید جزین هرچ اندر خورد
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۳
فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد
یکی نامه‌ای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چوشید
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
بنانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار
به سالی هم دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران
که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ
سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست
سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۸
یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
پی پشه تا پر و چنگ عقاب
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ
سپهدار یزدان پیروزگر
نگهبان جنبده و بوم و بر
ز تخم بزرگان یزدان شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس
کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین
سوی مرزبانان با گنج و گاه
که با فرو برزند و با داد و راه
شمیران و رویین دژ و رابه کوه
کلات از دگر دست و دیگر گروه
نگهبان ما باد پروردگار
شما بی‌گزند از بد روزگار
مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پرگزند
همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان
که بر کارزای و مرد نژاد
دل ما پر آزرم و مهرست و داد
به ویژه نژاد شما را که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج
چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سرکشید
شما را دل از شهر ای فراخ
به پیچید وز باغ و میدان و کاخ
برین باستان راع و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند
گر ای دون که نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
ز پاداش نیکی فزایش کنیم
برین پیش دستی نیایش کنیم
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی‌داد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی با روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید
کنون ما به دستوری رهنمای
همه پهلوانان پاکیزه رای
به سوی خراسان نهادیم روی
بر مرزبانان دیهیم جوی
ببینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نا استوار
پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس
بدین سو کشیدیم پیلان وکوس
فرخ زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست
بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهادست روی
کنون کشمگان پور آن رزمخواه
بر ما بیامد بدین بارگاه
بگفت آنچ آمد ز شایستگی
هم ازبندگی هم ز بایستگی
شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت
دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه
ز هر گونه بنمود آن دل گسل
ز خوبی نمود آنچ بودش به دل
وزین جایگه شد بهر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش وپس
چنین لشکری گشن ما را که هست
برین تنگ دژها نشاید نشست
نشستیم و گفتنیم با رای زن
همه پهلوانان شدند انجمن
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سر انجام یکسر برین ساختیم
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهٔ روم و کشمیر و چین
ز پر مایه چیزی که آمد بدست
ز روم و ز طایف همه هرچ هست
همان هرچه از ماپراگند نیست
گر از پوشش است ار ز افگند نیست
ز زرینه و جامهٔ نابرید
ز چیزی که آن رانشاید کشید
هم از خوردنیها ز هر گونه ساز
که ما را بیاید برو بر نیاز
ز گاوان گردون کشان چل هزار
که رنج آورد تا که آید به کار
به خروار زان پس ده و دو هزار
به خوشه درون گندم آرد ببار
همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان
شتروار زین هریکی ده هزار
هیونان بختی بیارند بار
همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک
ز خرما هزار و ز شکر هزار
بود سخته و راست کرده شمار
ده و دو هزار انگبین کندره
بدژها کشند آن همه یکسره
نمک خورده سرپوست چون چل هزار
بیارند آن راکه آید به کار
شتروار سیصد ز زربفت شاه
بیارند بر بارها تا دو ماه
بیاید یکی موبدی با گروه
ز گاه شمیران و از را به کوه
به دیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان که‌اند از کنارنگیان
به دو روز نامه به دژها نهند
یکی نامه گنجور ما را دهند
دگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند زان انجمن
همانا بران راغ و کوه بلند
ز ترک و ز تازی نیاید گزند
شما را بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون به گنج‌ور ما
که هرکس این را ندارد به رنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج
یکی خوب سربند پیکر به زر
بیابند فرجام زین کار بر
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم
به سنگ کسی کو بود زیردست
یکی زین درمها گر اید بدست
از آن شست بر سرش و چاردانگ
بیارد نبشته بخواند به بانگ
بیک روی برنام یزدان پاک
کزویست امید و زو ترس وباک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما
به نوروز و مهر آن هم آراستست
دو جشن بزرگست و با خواستست
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد
بلند اختری نامجوی سواری
بیامد به کف نامهٔ شهریار
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۱۰
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
نشستش به شهر سمرقند بود
بران مرز چندیش پیوند بود
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
که ای پهلوان زادهٔ بی‌گزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند
که شاه جهان با سپاه ای درست
ابا تاج و گاهست و با افسرست
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست
همان گنج و چتر سیاهش تو راست
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
به دستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان
بیاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه
به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بی‌منش خواند و چاپلوس
وگرنه کنم گوید از بیم کرد
همی‌ترسد از روز ننگ و نبرد
چنین داد دستور پاسخ بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
از ایدر تو را ننگ باشد شدن
به یاری ماهوی و باز آمدن
ببرسام فرمای تا با سپاه
بیاری شود سوی آن رزمگاه
به گفتار سوری شوی سوی جنگ
سبکسار خواند تار مرد سنگ
چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای
ببرسام فرمود تا ده هزار
نبرده سواران خنجرگزار
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد
سپاه از بخارا چوپران تذرو
بیامد به یک هفته تا شهر مرو
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن مرز برخاست آواز کوس
جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود
به شبگیر گاه سپیده دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان
که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون برچه رایست شاه
سپهدار خانست و فغفور چین
سپاهش همی بر نتابد زمین
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گرد
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همی‌زد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بشکت
چو بیچاره‌تر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همی‌تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بد برآن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان
سواران بجستن نهادند روی
همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
ازو بازماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین نیام
بجستنش ترکان خروشان شدند
از آن باره و ساز جوشان شدند
نهان گشته در خانهٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هم زمان به گوش آید آواز کوس
خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت
دهان ناچریده دودیده پرآب
همی‌بود تا برکشید آفتاب
گشاد آسیابان در آسیا
به پشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایه‌ای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
خور خویش زان آسیا ساختی
به کاری جزین خود نپرداختی
گوی دید برسان سرو بلند
نشسته به ران سنگ چون مستمند
یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کای شاه خورشید روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا
چه مردی به دین فر و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر
از ایرانیانم بدو گفت شاه
هزیمت گرفتم ز توران سپاه
بدو آسیابان به تشویر گفت
که جز تنگ دستی مرانیست جفت
اگر نان کشکینت آید به کار
ورین ناسزا ترهٔ جویبار
بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست
به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچ داری بیار
خورش نیز با به رسم آید به کار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد
برو تره و نان کشکین نهاد
برسم شتابید و آمد به راه
به جایی که بود اندران واژگاه
بر مهتر زرق شد بی‌گذار
که برسم کند زو یکی خواستار
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری برگیا
به بالا به کردار سرو سهی
به دید را خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
برسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۱۵
چنین تا به بیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی
بهر سوی فرستاد مهر و نگین
همی رام گردد برو بر زمین
کنون سوی جیحون نهادست روی
به پرخاش با لشکری جنگجوی
بپرسید بیژن که تاجش که داد
بروکرد گوینده آن کاریاد
بدو گفت برسام کای شهریار
چو من بردم از چاچ چندان سوار
بیاوردم از مرو چندان بنه
بشد یزدگرد از میان یک تنه
تو را گفته بد تخت زرین اوی
همان یارهٔ گوهر آگین اوی
همان گنج و تاجش فرستم به چاج
تو را باید اندر جهان تخت عاج
به مرو اندرون رزم کردم سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت
چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بی‌رنج و بنهاد پیش
چوآگنده شد مرد بی‌تن به چیز
مرا خود تو گفتی ندیدست نیز
به مرو اندرون بود لشکر دوماه
به خوبی نکرد ایچ برمانگاه
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی بزرگ جهان
سواری که گفتی میان سپاه
همی‌برگذارد سر از چرخ ماه
ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت
همی زو دل نامداران بگفت
چو او کشته شد پادشاهی گرفت
بدین گونه ناپارسایی گرفت
طلایه همی‌گوید آمد سپاه
نباید که بر ما بگیرند راه
چو بدخواه جنگی به بالین رسید
نباید تو را با سپاه آرمید
چنین گل به پالیز شاهان مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد
چو بشنید بیژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد
ز قجقار باشی بیامد دمان
نجست ایچ‌گونه بره بر زمان
چونزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید
به یاران چنین گفت که اکنون شتاب
مدارید تا او بدین روی آب
به پیکار ما پیش آرد سپاه
مگر باز خواهیم زوکین شاه
ازان پس بپرسید کز نامدار
که ماند ایچ فرزند کاید به کار
جهاندار شه را برادر به دست
پسر گر نبود ایچ دختر به دست
که او را بیاریم و یاری دهیم
به ماهوی بر کامگاری دهیم
بدو گفت به رسام کای شهریار
سرآمد برین تخمهٔ بر روزگار
بران شهرها تازیان راست دست
که نه شاه ماند نه یزدان پرست
چو بشنید بیژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سرگرفت
طلایه بیامد که آمد سپاه
به پیکند سازد همی رزمگاه
سپاهی بکشتی برآمد ز آب
که از گرد پیدا نبود آفتاب
سپهدار بیژن به پیش سپاه
بیامد که سازد همی رزمگاه
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید
ز بس جوشن و خود و زرین سپر
ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر
غمی شد برابر صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۱۷
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهره‌ام
بکفت اندر احسنتشان زهره‌ام
سربدره‌های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد
ازین نامور نامداران شهر
علی دیلمی بود کوراست بهر
که همواره کارش بخوبی روان
به نزد بزرگان روشن روان
حسین قتیب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جنبش و پای و پر
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی‌غلتم اندر میان دواج
جهاندار اگر نیستی تنگ دست
مرا بر سرگاه بودی نشست
چو سال اندر آمد به هفتاد ویک
همی زیر بیت اندر آرم فلک
همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان
مرا از بزرگان ستایش بود
ستایش ورا در فزایش بود
که جاوید باد آن خردمند مرد
همیشه به کام دلش کارکرد
همش رای و هم دانش وهم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب
سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد
به ماه سفندار مد روز ارد
ز هجرت شده پنج هشتادبار
به نام جهانداور کردگار
چواین نامور نامه آمد ببن
ز من روی کشور شود پرسخن
از آن پس نمیرم که من زنده‌ام
که تخم سخن من پراگنده‌ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای
وز نااهلان تمام دامن درکش
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه ی احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانهٔ خدا
روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانهٔ خدا شده قد کان آمنا
چونید و چون بدیت درین راه باخطر؟
ایمن کند خدای درین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعره‌ها و غریو است از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد، خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و با کفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ، به سر کوه، رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وان گه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها
تا روز ترویه بشنو خطبهٔ بلیغ
وان گه به جانب عرفات آی در صلا
وان گه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
آن مایی همچو ما دلشاد باش
در گلستان همچو سرو آزاد باش
چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
در گشاد دل چو عشق استاد باش
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد ازو بستان امیر داد باش
جان تو مست است در بزم احد
تن میان خلق گو آحاد باش
گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند
گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش
گه نشاط انگیز همچون گلشنش
گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش
پیش سروش چون خرامد خاک باش
چون گلش عنبر فشاند باد باش
حاصل این است ای برادر چون فلک
در جهان کهنه نوبنیاد باش
در میان خارها چون خارپشت
سر درون و شادمان و راد باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷
یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمهٔ خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کندم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم که چه دستان کندم
دردی درد خوشش را قدحم
گرچه او ساقی مستان کندم
زان ستانم شکر او شب و روز
تا لقب هم شکرستان کندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
هله، نیم مست گشتم، قدحی دگر مدد کن
چو حریف نیک داری، تو به ترک نیک و بد کن
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو، بنشین و کار خود کن
نظری به سوی می کن، بنوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
شکرت چو آرزو شد، ز لب شکرفروشش
چو عباس دبس زوتر ز شکرفروش کد کن
نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را، بستان در آن سبد کن
شکر خوش طبرزد، که هزار جان بیارزد
حسد ار کنی تو باری، پی آن شکر حسد کن
به بت شکرفشان شو، ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش، چو منجمان رصد کن
چو رسید ماه روزه، نه ز کاسه گو، نه کوزه
پس ازین نشاط و مستی، ز صراحی ابد کن
به سماع و طوی بنشین، به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند، طرب از می احد کن
چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خورشش ازین طبق ده، تتقش هم از خرد کن
ز سخن ملول گشتی، که کسیت نیست محرم
سبک آینه‌‌ی بیان را تو بگیر و در نمد کن