عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۸ - آمدن کنیزک روز سیم به حضرت شاه
روز سیم چون رایت لشکر روز از افق مشرق طلوع کرد و اعلام قیری لشکر شب در قیروان مغرب پنهان شد، کنیزک به حضرت شاه مراجعه نمود و با چهره معصفری و پشت از بار حوادث چنبری، رخساره پر از اشک حسرت و باطن پر از قلق و ضجرت نزدیک شاه آمد و منافق وار به زبان اضطرار، تضرع و زاری پیش آورد.
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
پس گفت: عدل شاه، امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند.
هست اغتراف خلق ز بهر سخای او
دیر است که گفته اند: البحر مغترف. و مکارم اخلاق او گلزاری است که عالمیان از آن نسیم شمیم و و شمال الطاف می یابند و تا ریاحین انصاف از باغ عدل او شکفته شده است، خار جوز از ساحت ملک و دولت به آتش قهر بسوختست و تا فنای همایون او مرجع مظلومان شده است، بنای ظلم به صرصر عدل انهدام و انقضاض پذیرفته است و عجب تر آنکه همه جهان در سایه معدلت او قرار گرفته اند و من بنده در حرارت آفتاب تموز ظلم مانده ام.
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم
حضرت شاه را بدین اسم موسوم نتوان کردن اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند و ظلمی شنیع و جوری عظیم که از فرزند شاه برین بنده رفت، موجب بد نامی اسلاف و اعقاب او خواهد بود. اما پادشاه عادل به تحریض و تحریک ساعی نمام و شریر کذاب فتان، انصاف بنده نمی فرماید و گمان برم که مثل شاه با وزیران همچنانست که شاه کرمان را بود با وزیران. شاه پرسید: چگونه بود؟ بگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۲ - داستان زن پسر با خسرو و معشوق
دستور روشن رای مشکل گشای گفت: زندگانی پادشاه روی زمین و خسرو چین و ماچین در سایه رای متین و انوار عقل مبین و اسب کامرانی در زیر زین و بسیط زمین زیر نگین، در تمامی شهور و سنین دراز باد و باری تعالی ناصر و معین. چنین آورده اند از ثقات روات و عدول کفات که در حدود کابل در نواحی آمل، دهقانی بود متدین و مصلح و متعفف و مفلح. بیاض روز به اکتساب معیشت گذاشتی و سواد شب به تحصیل طاعت زنده داشتی. برزگری کردی و از حراثت و زراعت نان خوردی و او را زنی بود به وعده، رو به بازی، به عشوه شیر شکاری. روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران و او را معشوقی بود ازین سرو بالایی، کش خرامی، زیبا رویی. روزی دهقان از خانه غایب بود، عاشق گرد حریم خانه او چون حجاج طواف می کرد و به کعبه وصال او پناه می جست تا تقبیل حجر الاسود و تعظیم مسجد الحرام تقدیم کند. معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود، چون چشم بر عاشق افکند، سر بجنبانید و دست بر گردن و و گوش و سینه بمالید و از بام به زیر آمد. مرد با آن حرکات وقوفی نیافت، با تحیر و تفکر به خانه آمد و با گنده پیری که گرد آسیای حوادث ایام بر سرش نشسته بود و دست مشعبد روزگار، رخسار او به آن زعفران شسته، این معنی شرح داد و از رای او استصواب و استعلاجی جست. گنده پیر گفت: ترا چنین گفته است که کنیزکی رسیده و برو پستان برآمده نزدیک من فرست. مرد، کنیزیکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام و سلام فرستاد و گفت:
کار من بیچاره بدانجای رسید
کز یا رب من ترا بباید ترسید
آخر درد فراق را درمانی و شب هجران را پایانی باید. کنیزک چون پیغام و سلام برسانید، زن خویشتن را در خشم کرد و کنیزک را دشنام داد و روی او سیاه کرد و از آبراهه رز بیرون فرستاد و گفت: سزای آن که سخن نا اندیشیده گوید، این بود. کنیزک باز آمد و شرح حال بگفت. مرد با گنده پیر تدبیر کرد. گفت: او ترا چنین گفته است: چون روی روز عالم افروز، تیره و چشم آفتاب از ظلام خیره شود، از راه آب، نزدیک من آی. مرد بر قضیت این تدبیر، نماز خفتن بیرون آمد و از راه آبراهه رز در کاخ معشوقه رفت. زن بیرون آمد و بر لب آب، جامه خواب بیفکند و هر دو به یکجای بخفتند. پدر شوی زن از جهت حراست حرث و زراعت، گرد رز طواف می کرد، چون بدان موضع رسید، زن پسر را دید با مرد بیگانه خفته. آهسته فراز آمد و پای برنجن از پای زن پسر بیرون کرد و برفت. زن بیدار شد و آن حال معلوم کرد، در وقت معشوق را باز فرستاد و نزدیک شوی رفت و چون زمانی بخفت، گفت: ای مرد مرا تاسه می کند. مرد گفت: ترا گرم شده است، بیا تا به صحرا رویم. هر دو بیرون آمدند و بر همان موضع بخفتند. چون زمانی ببود، شوی را بیدار کرد و گفت: این ساعت پدر تو بیامد و پای برنجن من بدزدید و من دانستم اما شرم داشتم چیزی گفتن. مرد با پدر در خشم شد. چون بامداد پدر شوی درآمد و پای برنجن بنمود و آنچه دیده بود بازگفت: پسر گفت: راست گفته اند که دشمنی خسرو و زن پسر چون دشمنی موش و گربه است که به هیچ وقت از یکدیگر ایمن نتوانند بود. دوش من بودم بدان موضع با زن خویش خفته. تو غلط دیده ای. خسرو خجل شد و از پیش پسر، رنجور بیرون آمد و از زن عذر خواست و گفت:
اجارتنا ان القداح کواذب
و اکثر اسباب النجاح مع الیاس
این داستان از دستان زنان از بهر آن گفتم تا بر فکرت منیر و خاطر خطیر شاه روشن شود که زنان، بی دیانت و امانت باشند و از خاطر معکوس و ذهن منکوس، تخریجات و تصنیفات کنند و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند. شاه چون این حکایت بشنید، مثال داد تا سیاست در تاخیر دارند و شاهزاده را حبس کنند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۲ - داستان آن مرد که مکر زنان جمع می کرد
دستور گفت: در روزگار ماضی و ایام سالف، یکی از ابنای دهر و دهات عصر با خود عهدی کرد که گرد عالم بگردد و حیلت های زنان و نوادر خواطر ایشان جمع کند تا اگر زنی خواهد، از حیلت و تلبیس او در پناه صون و امان حفظ باشد و با خود قرار داد که اگر تمامت عمر اندر آن صرف شود، مبذول دارد. پس بر مطیه سفر نشست و بر بارگیر غربت سوار شد و یکران سیاحت زیر ران آورد و خویشان و پیوستگان را وداع کرد و گفت:
سلام علی تلک المنازل انها
شریعه وردی او مهب الشمال
لیالی لم نحذر حزون قطیعه
و لم نمش الا فی سهول وصال
و چون صرصر و نکبا از بیدا به بیدا می رفت و مسافت به قدم مساحت می برید.
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز گردر به گردر
و به هر شهری که می رسید، اکیاس الناس را می دید و طلبکار آن کار می بود. تا روزی در خاتمت مطاف از مردی نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده بود و از غره شباب تا وفود شیب، به طلب این بضاعت، سرمایه عمر درین صناعت خرج کرده بود و تصنیفات مکر و تلبیسات غدر زنان جمله نبشته. جوانمرد نزدیک او رفت و شرح حال خویش با وی بگفت و سی و سه سال پیوسته بنشست و دامن شب به گریبان روز بست و تصانیف مکر و حیل زنان بنوشت و چون اوایل آن به عواقب انجامید و مبادی آن به اواخر رسید، قصد وطن خود کرد و روی به سمت معهود آورد. در شارع راه بر دهی که ممر کاروان بود، مقام کرد. یکی از مقیمان آن موضع، جوانمرد را به خانه مهمان برد و کمر حسن ضیافت بر میان بست و اهل خانه را در رعایت جانب او وصیت کرد و گفت:
منزلنا منزل اضیافنا
و دارنا دار لابن السبیل
و خود به شغلی بیرون رفت. جوانمرد صندوق های کتاب در سرای او برد و بر طرفی بنهاد. زن میزبان ازو پرسید که در صندوق ها چه داری و این بضاعت ها از کجا می آری و چه چیز است و بابت کجاست؟ جوانمرد گفت: درین بارها، کتب و دفترهاست. زن گفت: در آن کتب چه علم هاست؟ مرد گفت: حیل و مکرهای زنان و رنگ و نیرنگ های ایشان. زن تعجب نمود و به استقصاتر پرسید. مرد احوال و قصه شرح داد. زن گفت: هر حیلتی که در اوهام گنجد و در خاطر زنان آید، نبشته و آموخته ای؟ مرد گفت: بلی. زن تبسمی کرد و از سر آن سخن در گذشت آغاز نهاد به دنبال چشم نگریستن و کرشمه و غمزه کردن و به اتفاق، زن دلالی و جمالی داشت. جوانمرد را هوس او در ربود و هر دو خرده در میان نهادند و حجاب شرم از میان برداشتند و زمانی عشق باختند و چون وثاق خالی بود، بیکجا در ساختند و خلوتی کردند و چون جماع به انجام رسید و کار مباشرت تمام شد، زن فریادی صعب کرد و گفت: المستغاث ای مسلمانان ازین ستمکار نابکار. جوانمرد از دهشت آن حالت و خوف آن مقالت، بیهوش بیقتاد. مردمان درآمدند و از وی پرسیدند که ترا چه رسید و موجب خروش و فریاد چه بود؟ گفت: شوهر من، هر روز غریبی گرسنه را مهمان آرد و برمن و خود وبال کند تا از کمال مجاعت، به التقام طعام، اقتحامی نماید و لقمه زیادت از اندازه برگیرد تا در گلوش گیرد و دران بمیرد. قوله تعالی: «یتجرعه و لا یکاد یسیغه و یاتیه الموت من کل مکان و ماهو بمیت» در حق او راست آید و این مرد را این ساعت، استخوانی در مجرای حلق بماند و نزدیک بود که هلاک شود. من بترسیدم که نباید که ازین غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه بگیرد. بدین سبب فریاد کردم و جوان به هوش آمده بود و این مقالت می شنود و صموت کالحوت می بود تا مردمان، آب بر روی او زدند و بنشاندند و گفتند: ای جوان، نان آهسته تر خور و لقمه به اندازه و قدر حاجت به کار بر تا به چنین مبتلا نشوی و تیر مرگ را سپر و ناوک بلا را هدف نگردی.
و ما هی الا شبعه بعد جوعه
و کل طعام بین جنبیک واحد
جوانمرد گفت: پذیرفتم که بعد ازین بر شارع این تدبیر بروم و از خطه امر شما قدم برنگیرم و چون مردمان بیرون رفتند، زن گفت:
اذا ما قضیت الدین بالدین لم یکن
قضاء و لکن کان غرما علی الغرم
این حیلت نبشته ای و این تدبیر، دانسته ای؟ جوانمرد گفت:
و ماهی الا لیله بعد لیله
و یوم الی یوم و شهر الی شهر
و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن، آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن. در حال، دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت:
لاتستبن ابدا مالا تقوم به
ولا تهیجن فی العرینه الاسدا
ان الزنابیر ان حرکتها سفها
من کورها اوجعت من لسعها الجسدا
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد نا خوردنی
توبه کردم که درین باب خوض نکنم و درین گرداب غوطه نخورم و دانستم که هیچ آفریده را با شمال مجال دعوی نیست.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این حکایت از بهر آن گفتم تا پادشاه را مقرر شود که زنان را مکر و حیلت بی شمار است، چنانکه دست تدارک عقل بدان نرسد و پای خرد از ادراک آن قاصر ماند و نیز بر خاطر منیر پادشاه پوشیده نگردد احکام ولادت طالع شاهزاده که حکما در طالع او دیده اند و هفت روز پیوسته خطر گفته به حکم نظر تربیع زحل به طالع او و بعد از هفت روز، سهل گشتن این حادثه به حکم انقطاع نحوس و اتصال سعود و اینک بشارت که این هفت روز گذشت و اوقات محنت و ساعات فترت منتهی شد. شاه چون این مقدمات و مقالات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۱
سؤال کرد یکی که اگر از گناهان که کرده‌ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که تو در خود نظر کن که اللّه آن گناه را از تو برداشت یا نه. معنیِ این آن است که هرگاه از آن که کرده و استغفار کردی، اگر دیدی که آن خصلت اول که گناه کردی از دل تو پاک شد و از تو برفت که دگر گرد آن نگردی و آن گرانی و سیاهی آن از دل تو برخاست، بدان که اللّه تو را آمرزید از آن گناه. و اگر همچنان دل تو به آن گناه است و گرانی و سیاهیِ آن با توست بدان که تو را نیامرزیده است.
نشان آمرزش آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی‌ یابد به طاعت، و دلت نفور شود از معصیت. و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاه‌دلی اندکی مانده باشد، اندک عتاب اللّه هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که اللّه تو را به استغفار آمرزید. هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت، تو را آمرزیده بود.
اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت اللّه شفیعان رحیم‌دل هم بسی هستند از پیران ضعیف دلشکسته که روی به تجرید و تفرید آورده‌اند و زهّاد و عبّاد انفاس می‌شمرند و بر مصلّاها نشسته‌اند. ایشان را چون نظر به مجرمان می‌افتد به مرحمت نگاه می‌کنند و از تقدیر اللّه عاجزشان می‌بینند، از حضرت اللّه عفوشان می‌طلبند، زیرا که خواصّ حضرت اللّه همه رحیم‌دلان‌اند و نیکوگویان‌اند و عیب‌پوشان‌اند و بی‌غرضان‌اند و رشوت‌ناستانان‌اند و جفاکشانان‌اند.
و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص، بر عاجزیِ شهوتیان ببخشایند و بر اسیریِ حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را. هر که را بینی که روی به طاعت آورده‌است، زینهار تا خوار نداری حالتِ او را .گویی که زمان انابت و رغبت کردن به اللّه چون مقرّب اللّه و خاص اللّه شدن است، زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه می‌خواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیان‌اند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت می‌فرستد تا در حشر مغفور برخیزند.
اکنون هرگاه که تو از غیر اللّه باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی، تو بندهٔ اللّه نباشی و مخلص نباشی. اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید، امّا اگر اللّه تو را یاد نیاید معذور نباشی. چه عذر آری؟ در تصرّف اللّه نبودی و معلوم او نبودی؟ کرمش پیوستهٔ تو نبود؟ صنعتش از تو دور بود؟ بیداریت نمی‌داد و خوابت نمی‌داد؟ هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر اللّه. همچنانکه جهان را یاد می‌کردی اللّه را یاد می‌کن تا آن نقش‌ها که غیر الله است از تو برود
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۳ - پیام امیر به خوارزمشاه دربارهٔ علی
و چون شغل بزرگ علی به پایان آمد و سپاه سالار، غازی از پذیره بنه وی‌ بازگشت و غلامان و بنه هر چه داشت، غارت شده بود و بیم بود که از بنه اولیا و حشم و قومی که با وی می‌آمدند نیز غارت بسیار شدی؛ امّا سپاه سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته‌تایی‌ زیان نشد. و قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. سلطان عبدوس را نزدیک خوارزمشاه آلتونتاش فرستاد و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه‌ او بود، چرا به خوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد؟ و او را به آوردن برادرم چه کار بود؟ صبر بایست کرد تا ما هم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم، آنچه ایشان کردندی، وی نیز بکردی. و اگر برادرم را آورد، بیوفایی چرا کرد؟ و خدای را، عزّوجلّ، چرا بفروخت به سوگندان گران که بخورد؟ و وی در دل خیانت داشت و آن همه ما را مقرّر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندن او بود. بجان او آسیبی نخواهد بود و جایی بنشانده‌اندش‌ و نیکو می‌دارند تا آنگاه که رأی ما در باب او خوب شود.
این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد .
و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان‌ فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمی‌باید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود و قضا چنین بود؛ و مرد هم نام دارد و هم شهامت‌ دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است، خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی‌ و دندانی‌ بود که بدو نموده آمد .»
از مسعدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلّدی‌ تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است‌. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته‌ نخواهند گذاشت که از پدریان‌ یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل‌ به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنائی نمی‌بینم.» و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت‌ او بودی، گفت «ای مسعدی، مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان می‌داند. اما چون مقرّر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم، جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد، و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منّت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات‌ شنودم که راه نداده است‌ کسی را که به باب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، امّا هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب. اگر گوید و از مصلحتی پرسد، نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و امّا به هیچ حال روی ندارد که با وی‌ از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمی‌آید، مراد وی آن‌ است که از لشکری‌ توبه کند و به تربت امیر ماضی‌ بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده‌. چون برین جمله گویند، در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند، چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصّه به سخن خواجه بونصر مشکان، قوی‌دل و ساکن‌ گشت و بیارامید و دم درکشید .
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۵ - نصیحت بونصر به امیر
و بهرام نقیب‌ را نامزد کرد بو سهل زوزنی با مثال توقیعی‌ و سوی جنکی‌ فرستاد بدر کشمیر تا خواجه بزرگ، احمد حسن‌ را، رضی اللّه عنه، در وقت بگشاید و عزیزا مکرّما ببلخ فرستد که مهمّات ملک را بکارست و جنکی با وی بیاید تا حقّ وی‌ را بگزارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد، او را از دشمنانش نگاه داشت. و بهرام را از برابر ایشان‌ فرستاده آمد که بو سهل بروزگار گذشته تنگ حال‌ بود و خدمت و تأدیب‌ فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوییها دیده، خواست که در این حال مکافاتی‌ کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند، نیک بترسیدند. و بیارم این قصّه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.
و استادم خواجه بو نصر مشکان سخت ترسان میبود و بدیوان رسالت نمی‌نشست.
و طاهر میبود بدیوان و کار بر وی میرفت. چون یک هفته بگذشت، سلطان مسعود، رحمه اللّه، وی را بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت و گفت: چرا بدیوان رسالت نمی- نشینی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی‌ و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته، و بنده پیر شده است و از کار بمانده و اگر رأی عالی بیند تا بنده بدرگاه میآید و خدمتی میکند و بدعا مشغول میباشد. گفت: «این چه حدیث است؟ من ترا شناسم و طاهر را نشناسم، بدیوان باید رفت که مهمّات ملک بسیار است و میباید که چون تو ده تن استی‌ و نیست و جز ترا نداریم، کی راست آید که بدیوان ننشینی؟ اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است، بکار مشغول باید بود و همان نصیحت‌ها که پدرم را کرده‌ای می‌باید کرد که همه شنوده آید که ما را روزگاری دراز است تا شفقت‌ و نصیحت تو مقرّر است.» وی رسم خدمت بجای آورد، و با اعزاز و اکرام تمام وی را بدیوان رسالت فرستاد و سخت عزیز شد و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت‌، و بو سهل زوزنی کمان قصد و عصبیّت‌ بزه کرد و هیچ بد گفتن بجایگاه نیفتاد، تا بدان جایگاه‌ که گفت «از بو نصر سیصد هزار دینار بتوان استد » سلطان گفت «بو نصر را این زر بسیار نیست و از کجا استد؟ و اگر هستی‌، کفایت او ما را به از این مال‌ .
حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان‌ نیستم که نیز حدیث او کنید»، و با بو العلاء طبیب بگفت و از بو سهل شکایت کرد که «در باب بو نصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم»، و او با بو نصر بگفت.
و از خواجه بو نصر شنودم، گفت: مرا درین هفته یک روز سلطان بخواند و خالی کرد و گفت: این کارها یکرویه شد بحمد اللّه و منّه‌، و رأی بر آن قرار میگیرد که بدین زودی سوی غزنین نرویم و از اینجا سوی بلخ کشیم‌ و خوارزمشاه را که اینجاست و همیشه از وی راستی دیده‌ایم و در این روزگار بسیار غنیمت است‌، از حد گذشته بنوازیم و بخوبی بازگردانیم، و با خانیان‌ مکاتبت کنیم و ازین حالها با ایشان سخن گوییم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود، و بهارگاه‌ سوی غزنین برویم. تو در این باب چه گویی‌؟ گفتم هر چه خداوند اندیشیده است، عین صوابست و جز این که میگوید نشاید کرد. گفت: به ازین میخواهم، بی‌حشمت‌ نصیحت باید کرد و عیب این کارها بازنمود. گفتم:
زندگانی خداوند دراز باد، دارم‌ نصیحتی چند، امّا اندیشیدم که دشوار آید که سخن تلخ باشد و سخنانی که بنده نصیحت‌آمیز بازنماید، خداوند باشد که با خاصّگان خویش بگوید و ایشان را از آن ناخوش آید و گویند: «بو نصر را بسنده‌ نیست که نیکو بزیسته باشد؟ دست فرا وزارت و تدبیر کرد!» و صلاح بنده آن است که به پیشه دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. گفت: البتّه همداستان نباشم و کس را زهره نیست که درین ابواب با من سخن گوید، چه محلّ هر کس پیداست‌ . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، چون فرمان عالی بر این جمله است، نکته‌یی دو سه بازنماید و در باز نمودن آن حقّ نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد . خداوند را بباید دانست که امیر ماضی‌ مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود بهمه بابها، و روزگار او عروسی آراسته را مانست‌ ؛ و روزگار یافت‌ و کارها را نیکو تأمّل کرد و درون و بیرون‌ آن بدانست و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. و بنده را آن خوش‌تر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذاشته نیاید که هیچکس را تمکین‌ آن باشد که خداوند را گوید که «فلان کار بد کرد، بهتر از آن میبایست» تا هیچ خلل نیفتد. و دیگر که‌ این دو لشکر بزرگ و رأیهای مخالف یکرویه و یک‌سخن گشت‌، همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد و مملکت‌های بزرگ را بگرفت، باید که برین جمله بازآیند و بمانند . امروز بنده این مقدار بازنمودم و معظم‌ این است. و بنده تا در میان کار است و سخن وی را محلّ شنودن باشد، از آنچه در آن صلاح بیند، هیچ بازنگیرد . گفت «سخت نیکو سخنی گفتی و پذیرفتم که هم چنین کرده آید.» من دعا کردم و بازگشتم و حقّا ثمّ حقّا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده‌ها بگردانیده بودند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۳۱ - نامهٔ امیر به آلتونتاش
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌. بعد الصّدر و الدّعاء، ما با دل خویش حاجب فاضل، عمّ، خوارزمشاه‌ آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما، امیر ماضی بود که از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان؛ اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رأی خواست از وی و دیگر اعیان، از بهر ما را جان بر میان بست‌ تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد، و اگر پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت‌ تا ما را بمولتان‌ فرستاد و خواست که آن رأی نیکو را که در باب ما دیده بود، بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگر کس ارزانی دارد، چنان رفق‌ نمود و لطایف حیل‌ بکار آورد تا کار ما از قاعده بنگشت و فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای باز آورد، و ما را از مولتان بازخواند و بهراة باز فرستاد. و چون قصد ری کرد و ما با وی‌ بودیم و حاجب‌ از گرگانج‌ بگرگان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت، چندان نیابت داشت‌ و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که «امروز البتّه روی گفتار نیست، انقیاد باید نمود بهر چه خداوند بیند و فرماید» و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم، و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهر است؛ و چون پدر ما فرمان یافت‌ و برادر ما را بغزنین آوردند، نامه‌یی که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت‌ گویند و نویسند، حال آن جمله با ما بگفتند و حقیقت روشن گشته است. و کسی که حال وی برین جمله باشد، توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه باشد، و ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده‌ایم، توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت‌ و سپردن ولایت و افزون کردن محلّ و منزلت و برکشیدن فرزندانش را و نام نهادن‌ مرایشان را تا کدام جایگاه باشد. و درین روزگار که بهرات آمدیم، وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرت کردارهای خوب خویش بیابد. پیش از آنکه نامه بدو رسد، حرکت کرده بود و روی بخدمت‌ نهاده. و میخواستیم که او را با خویشتن ببلخ بریم یکی آنکه در مهمّات ملک که پیش داریم، با رأی روشن او رجوع کنیم که معطّل‌ مانده است چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن‌، و علی تگین‌ را که همسایه است و درین فترات‌ که افتاد، بادی در سر کرده است، بدان حدّ و اندازه که بود بازآوردن و اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بر مقدار و محلّ و مرتبت بداشتن‌ و بامیدی که داشته‌اند رسانیدن؛ مراد میبود که این همه بمشاهدات و استصواب‌ وی باشد، و دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز- گردانیده شود. اما چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است و وی از آنجای رفته است و ما هنوز بغزنین نرسیده‌، و باشد که دشمنان تأویلی‌ دیگر گونه کنند و نباید که در غیبت او آنجا خللی افتد، دستوری دادیم تا برود. و وی را، چنانکه عبدوس گفت، نامه‌ها رسیده بود که فرصت جویان می‌بجنبند، و دستوری بازگشتن افتاده‌ بود، در وقت بتعجیل‌تر برفت و عبدوس بفرمان ما بر اثر وی بیامد و او را بدید و زیادت اکرام ما بوی رسانید و بازنمود که چند مهمّ دیگرست بازگفتنی با وی، و جواب یافت که «چون برفت، مگر زشت باشد بازگشتن، و شغلی و فرمانی که هست و باشد بنامه راست باید کرد »، و چون عبدوس بدرگاه آمد و این بگفت، ما رأی حاجب را درین باب جزیل‌ یافتیم، و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد، که چون دانست که در آن ثغر خللی خواهد افتاد، چنانکه معتمدان وی نبشته بودند، بشتافت تا بزودی بر سر کار رسد که این مهمّات که میبایست که با وی بمشافهه‌ اندر آن رأی زده آید، بنامه راست شود.
امّا یک چیز بر دل ما ضجرت‌ کرده است و میاندیشیم که نباید که حاسدان دولت را- که کار این است که جهد خویش میکنند تا که برود و اگر نرود، دل‌مشغولیها می‌افزایند، چون کژدم که کار او گزیدن است بر هر چه پیش آید- سخنی پیش رفته باشد، و ندانیم که آنچه بدل ما آمده است حقیقت است یا نه، امّا واجب دانیم که در هر چیزی از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی‌ تمام باشد. رأی چنان واجب کرد که این نامه فرموده آمد، و بتوقیع ما مؤکّد گشت و فصلی بخطّ ما در آخر آن است. عبدوس را فرموده آمد و بو سعد مسعدی را که معتمد و وکیل در است‌ از جهت وی، مثال داده شد تا آنرا بزودی نزدیک وی برند و برسانند و جواب بیارند تا بر آن واقف شده آید .
و چند فریضه است که چون ببلخ رسیم در ضمان سلامت آن را پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و آوردن خواجه فاضل، ابو القاسم احمد بن الحسن، ادام اللّه تأییده‌، تا وزارت بدو داده آید و حدیث حاجب آسیغتگین غازی‌ که ما را بنشابور خدمتی کرد بدان نیکویی و بدان سبب محلّ سپاه سالاری یافت. و نیز آن معانی که پیغام داده شد، باید که بشنود و جوابهای مشبع‌ دهد تا بر آن واقف شده آید. و بداند که ما هر چه از چنین مهمّات پیش گیریم، اندران با وی سخن خواهیم گفت، چنانکه پدر ما، امیر ماضی، رضی اللّه عنه، گفتی‌، که رأی‌ او مبارک است. باید که وی نیز هم برین رود و میان دل را بما می‌نماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمت‌تر که سخن وی را نزدیک ما محلّی است سخت تمام، تا دانسته آید»
خطّ امیر مسعود، رضی اللّه عنه: «حاجب فاضل، خوارزم شاه، ادام اللّه عزّه‌، برین نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل ما بجانب وی است‌، و اللّه المعین لقضاء حقوقه‌ .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۴ - قصّهٔ فضل سهل
در مجلّد پنجم بیاورده‌ام که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجّة سنه إحدی و عشرین و اربعمائه‌ و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند، کار یکرویه شده‌ و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.
و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاه‌سالار بود و ولایت بلخ و سمنگان‌ او داشت. و کدخدایش‌ سعید صرّاف در نهان بر وی مشرف‌ بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی‌ . و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت، قریب سی سپر بزر و سیم‌، دیلمان‌ و سپرکشان‌ در پیش او می‌کشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی‌ .
و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب‌ و دیگر مقدّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی‌ ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم‌ دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه‌ و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکّانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی، بر ایشان گذشتی. و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی‌ تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میامد، وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را. می‌ژکیدند و می‌گفتند و آن همه‌ خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحن الدّنیا، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتّضع‌ .
و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس‌ - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیر المؤمنین، رضی اللّه عنه، فرمود مرتبه‌داران‌ را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید، همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسن سهل‌ با بزرگی‌یی که او را بود در روزگار خویش، مرا شناس را پیاده شد، حاجبش‌ او را دید که میرفت و پایهایش درهم می‌آویخت‌، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه بازآمد، حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمان‌برداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده‌ که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایسته‌تر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی‌ بیاورده‌ام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد، اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید.
و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد:
حکایت فضل سهل ذو الریاستین‌ با حسین بن المصعب‌
چنین آورده‌اند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذو الیمینین‌ و گفت: پسرت طاهر دیگر گونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی‌شناسد. حسین گفت: ایّها الوزیر، من پیری‌ام درین دولت بنده و فرمان‌بردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بنده‌تر و فرمان‌بردارترست. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی، بگویم. گفت: دادم. گفت: ایّد اللّه الوزیر، امیر المؤمنین او را از فرودست‌تر اولیا و حشم خویش بدست گرفت‌ و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد، از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفه‌یی چون محمّد زبیده‌ بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوّة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم، بگفتم و فرمان‌تر است. فضل سهل خاموش گشت. چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند، سخت خوش آمدش، جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد» و ولایت پوشنگ‌ بدو داد که حسین به پوشنج بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۱ - قصّة التبّانیه‌
ذکر انفاذ الرّسل فی هذا الوقت الی قدر خان لتجدید العقد و العهد بین الجانبین‌ .
امیر محمود، رضی اللّه عنه، چون دیدار کرد با قدر خان و دوستی مؤکّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاورده‌ام پیش ازین سخت مشرّح‌، مواضعت‌ برین جمله بود که حرّه زینب‌، رحمة اللّه علیها، از جانب ما نامزد یغان‌تگین‌ بود پسر قدر خان که درین روزگار او را بغراخان می‌گفتند- و پارینه سال‌، چهارصد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت، فرمان یافت‌ و با خاک برابر شد و سخت نیکو گوید، شعر:
اذا تمّ امردنا نقصه‌
توقّع زوالا اذا قیل تمّ‌
و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم، علیه السّلام که یکدیگر را بر خیره‌ میکشند و می‌خورند از بهر حطام عاریت‌ را و آنگاه خود می‌گذارند و می‌روند تنها بزیر زمین با وبال‌ بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که‌ چنان نروند که باقضا مغالبت‌ نرود- و دختری از آن قدر خان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند که امیر محمود، رضی اللّه عنه، در آن روزگار اختیار چنان می‌کرد که جانبها بهر چیزی محمّد را استوار کند، و چه دانست که در پرده غیب چیست؟ پس چون امیر محمّد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقد نکاح تازه بایست کرد بنام امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الاوّل این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بو نصر و درین معنی رأی زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده آید یکی از جمله ندماء و یکی از جمله قضاة، عهد و عقد را، و اتّفاق بر خواجه بو القاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد و بر بو طاهر تبّانی که از اکابر تبانیان‌ بود و یگانه در فضل و علم و ورع‌ و خویشتن داری و با این همه قدّی و دیداری‌ داشت سخت نیکو و خطّ و قلمش‌ همچون رویش‌ - و کم خطّ در خراسان دیدم به نیکوئی خطّ او، و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان‌ رسید، گذشته شد، و بیارم این قصّه را بجای خویش و استادم نامه و دو مشافهه‌ نبشت درین باب سخت نادر و بشد آن نسخت، ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری‌ است تا دیده آید. و نخست قصّه‌یی از آن تبانیان برانم که تعلّق دارد بچند نکته پادشاهان و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود و من کار خویش میکنم و این ابرام‌ میدهم، مگر معذور دارند.
قصّة الّتباّنیه‌
تبّانیان را نام و ایّام از امام ابو العبّاس تبّانی، رضی اللّه عنه، برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بو صادق تبّانی است، ادام اللّه سلامته‌، که امروز عمری بسزا یافته‌ است و در رباط مانک علی میمون‌ می‌باشد و در روزی افزون صد فتوی‌ را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتّصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگار پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم اجمعین، برانم از پیشواییها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّة اللّه و اذنه‌ . و این بو العباس جدّش ببغداد شاگرد یعقوب ابو یوسف بود پسر ایّوب.
و بو یوسف یعقوب انصاری، قاضی قضاة هرون الرّشید و شاگرد امام ابو حنیفه‌، رضی اللّه عنهم، از امامان مطلق‌ و اهل اختیار بود بی‌منازع‌ . و ابو العبّاس را هم از اصحاب ابو حنیفه شمرده‌اند که در مختصر صاعدی‌ که قاضی امام ابو العلاء صاعد، رحمه اللّه کرده است‌، ملاء سلطان مسعود و محمد ابنا السّلطان‌ یمین الدّوله، رضی اللّه عنهم اجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بو حنیفه است و از آن بو یوسف‌ و محمد و زفر و بو العبّاس تبّانی و قاضی ابو الهیثم‌ .»
و فقیهی بود از تبّانیان که او را بو صالح گفتندی، خال والده‌ این بو صادق تبّانی.
وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاه‌سالاری سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحاب بو حنیفه را، رحمة اللّه علیه. و فرستادن وی در سنه خمس و ثمانین و ثلاثمائه‌ . و بدربستیان‌ در آن مدرسه که آنجاست، درس کردی‌ . و قاضی قضاة ابو سلیمان داود بن یونس، ابقاه اللّه‌، که اکنون بر جای‌ است مقدّم‌تر و بزرگتر این شهر- هرچند بساحل الحیاة رسیده است و افگار بمانده- و برادرش، قاضی زکّی‌، محمود، ابقاه اللّه، از شاگردان بو صالح بودند و علم از وی آموختند. و محلّ بو صالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه، خواجه ابو العبّاس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو، ماتم وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من‌ روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی، امّا مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند و از تو محتشم‌تر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفه مایی.»
و بو بشر تبّانی، رحمه اللّه، هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف‌ سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بوده‌اند .
و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید: این چه درازی‌ است که بو الفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق می‌افتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه، اگر حقّی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم‌ باید که از من فراستانند .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۶ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۲
و این امام بو صادق تبّانی، حفظه اللّه و ابقاه‌، که امروز به غزنی است- و خال وی بو صالح بود و حال او بازنمودم- به نشابور می‌بود مشغول به علم، چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرده و حرّه‌یی‌ را نامزد کرد تا آنجا برند، خواجه علی میکائیل‌ چون بخواست رفت در سنه اثنتین و اربعمائه‌، امیر محمود، رضی اللّه عنه، او را گفت «مذهب راست‌ از آن امام ابو حنیفه، رحمه اللّه، تبّانیان دارند و شاگردان ایشان، چنانکه در ایشان هیچ طعن نتوانند کرد. بو صالح فرمان یافته است، چون به نشابور رسی، بپرس تا چند تن از تبّانیان مانده‌اند و کیست از ایشان که غزنین و مجلس ما را شاید، همگان را بنواز و از ما امید نواخت و اصطناع‌ و نیکویی ده» گفت: چنین کنم. و حرّه را که سوی نشابور آوردند، من که بو الفضلم، بدان وقت شانزده ساله بودم، دیدم خواجه را که بیامد و تکلّفی کرده بودند در نشابور از خوازه‌ها زدن و آراستن، چنانکه پس از آن بهنشابور چنان ندیدم. و علی میکائیل تبّانیان را بنواخت و از مجلس سلطان امیدهای خوب داد بو صادق و بو طاهر و دیگران را. و سوی گرگان رفت و حرّه را آنجا برد و امیرک بیهقی‌ با ایشان بود بر شغل آنچه هرچه رود، انها کند- و بدان وقت بدیوان رسالت دبیری می‌کرد به شاگردی عبد اللّه دبیر- تازه جوانی دیدم او را با تجمّلی سخت نیکو. و خواجه علی از گرگان بازگشت، و بسیار تکلّف کرده بودند گرگانیان، و به نشابور آمد و از نشابور به غزنین رفت.
و در آن سال که حسنک را دستوری‌ داد تا به حج برود- سنه اربع عشر و اربعمائه‌ بود- هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی، بو صادق تبّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید، امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختن‌ آنکه برود، چون نوروز فراز آید، و با قدر خان دیدار کند. حسنک امام بو صادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور. بو صادق در علم آیتی‌ بود، بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده‌، و به بلخ رسید. امیر پرسید از حسنک حال تبّانیان؛ گفت: بو طاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بی‌فرمان عالی آوردن‌.
بو صادق را آورده‌ام. گفت «نیک آمد»، و مهمّات بسیار داشتند، بو صادق را باز گردانیدند. و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسه‌یی خواهد کرد سخت به تکلّف بسر کوی زنبیل‌بافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را . اما بباید دانست که‌ فضل هرچند پنهان دارند، آخر آشکارا شود چون بوی مشک. بو صادق را نشست و خاست‌ افتاد با قاضی بلخ ابو العبّاس و قاضی علی طبقاتی‌ و دیگر علما و مسئلتهای خلافی‌ رفت سخت مشکل‌، و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود، چنانکه اقرار دادند این پیران مقدّم که چنو دانشمند ندیده‌اند. این خبر بوبکر حصیری‌ و بو الحسن کرجی‌ به امیر محمود رسانیدند، وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت‌ و وی را بپسندید و گفت «بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النّهر و از آن جای به غزنین» و بازگشت‌ از آن مجلس. و آهنگ آب‌ گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. و حسنک بو صادق را گفت: این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می‌رود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده‌، نباید که تا بلایی بینی‌ . با من سوی نشابور بازگرد، عزیزا مکرّما، چون سلطان ازین مهم فارغ شود، من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بو صادق با وی بسوی نشابور رفت.
امیر دیدار با قدر خان کرده بود و تابستان به غزنین بازآمد و قصد سفر سومنات‌ کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که «به نشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دور دست داریم، و چون در ضمان سلامت به غزنین بازآییم، به خدمت باید آمد.» و امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بو صادق تبّانی را با خود آورد که او مجلس ما را به کار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبه‌یی بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند.
و امیر فرمود تا این امام بو صادق‌ را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از ان به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی‌ ختّلان‌ او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم‌، و به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع‌ و محتشم، و اینجا بدین حضرت بزرگ‌ که همیشه باد، بماند، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده‌ است، و برباط مانک علی‌ میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام‌ کرد، و چون بنوبت پادشاهان می‌رسم، آنچه وی را مثال دادند، می بازنمایم، ان شاء اللّه تعالی و اخّر فی الاجل‌ .
و قاضی بو طاهر تبانی به نشابور بود، بدان وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بو الحسن پسر قاضی امام ابو العلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته‌. چون به نشابور رسیدند و قاضی بو طاهر آنجا آمد، امیر او را گفت: ما ترا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی- قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم‌ . ترا با ما باید آمد تا چون کارها قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری و نائبان تو آنجااند، و قضای نشابور بآن ضم کنیم‌، و ترا به شغلی بزرگ با نام به ترکستان می‌فرستیم عقد و عهد را، و چون از آن فارغ شوی و به درگاه بازآیی، با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل قضا و نائبانت در طوس و نسا، که رأی ما در باب تو نیکوتر رأی‌هاست‌ .
وی خدمت کرد و با امیر به هرات آمد، و کارها یک رویه شد، و امیر به بلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم، تمام گشت و این قاضی بو طاهر، رحمه اللّه، نامزد شد به رسولی با خواجه بو القاسم حصیری، سلّمه اللّه‌، تا به کاشغر روند به نزدیک قدر خان‌ به ترکستان.
و چون قصّه آل تبانیان بگذشت اینک نامه‌ها و مشافهه‌ها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید، ان شاء اللّه تعالی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲ - فرو گرفتن امیر یوسف
ذکر القبض علی الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدّین ابی منصور سبکتکین العادل رحمة اللّه علیهم‌
و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود. و این حدیث را قصّه و تفصیلی است، ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید. امیر یوسف مردی بود سخت بی‌غائله‌ و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی. و در روزگار برادرش سلطان محمود، رحمة اللّه علیه، خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی.
و در میانه چون از خدمت فارغ شدی، بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی؛ و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج‌ پیداست که چند تجربت او را حاصل شود. و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد، امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، عمّش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها، چنانکه رفت و بیاورده‌ام پیش ازین. مدّت آن پادشاهی راست شدن‌ و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدّت وی را چند بیداری تواند بود. و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمّد بقلعت کوهتیز بتگیناباد، و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ‌ کردند و تقرّبی بزرگ داشتند، پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند، که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمّد بن طاهر بن عبد اللّه بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرّب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه‌ها که: «زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می‌نیاید جز لهو، تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود.» سه تن از پیران کهن‌تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرّب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می‌بودند، تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمّد طاهر را ببستند، این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند. یعقوب گفت: چرا بمن تقرّب نکردید، چنانکه یارانتان کردند؟ گفتند: تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد، اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری، بگوییم. گفت: نگیرم، بگویید. گفتند. امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است؟ گفت: ندیدم. گفتند: بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت‌ بوده است؟ گفت: نبوده است. گفتند: پس ما مردمانی‌ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده‌ و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته، روا بودی ما را راه کفران‌ نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرّب کردن، اگر چه گردن بزنند؟ گفتند: پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد. با ما آن کند که ایزد، عزّاسمه‌، بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد. یعقوب گفت: بخانه‌ها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید، باید که پیوسته بدرگاه من باشید. ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرّب کرد بودند، فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند، پاک بستدند و براندند، و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک. و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ، مسعود، نکنند و سخن بحق گویند، که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند، کس نتواند دید.
[داستان تزویج دو دختر امیر یوسف‌]
و بدین پیوست‌ امیر یوسف را هواداری امیر محمّد که از بهر نگاهداشت دل‌ سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب‌ بیازرد . و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و در رسیده‌ و یکی خرد و در نارسیده‌، امیر محمود آن رسیده را بامیر محمّد داد و عقد نکاح کردند، و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند. و تکلّفی فرمود امیر محمود عروسی را که ماننده آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمّد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند، امیر محمود بر نشست و آنجا آمد و امیر محمّد را بسیار بنواخت‌ و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید، و بازگشتند و سرای بداماد و حرّات‌ ماندند .
و از قضاء آمده‌ عروس را تب گرفت، و نماز خفتن مهد آوردند ورود غزنین پر شد از زنان محتشمان‌ و بسیار شمع و مشعله افروخته‌ تا عروس را ببرند بکوشک شاه، بیچاره جهان نادیده‌، آراسته و در زر و زیور و جواهر، نشسته‌ فرمان یافت و آن کار همه تباه شد. و در ساعت‌ خبر یافتند، بامیر محمود رسانیدند، سخت غمناک گشت و با قضاء آمده چه توانست کرد که ایزد، عزّ ذکره، ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند. دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمّد کردند، و امیر مسعود را سخت غم آمد ولکن روی گفتار نبود. و دختر کودکی سخت خرد بود، آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر بپرده امیر محمّد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، و چهارده ساله گفتند که بود. آن شب که وی را از محلّت ما سر آسیا از سرای پدر بکوشک امارت‌ می‌بردند، بسیار تکلّف دیدم از حد گذشته‌ . و پس از نشاندن امیر محمّد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدّتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است. و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمّش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد، و نعوذ باللّه من الادبار .
و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت، چنانکه پیش ازین بیاورده‌ام، حاجب یارق تغمش جامه‌دار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بو العسکر را آنجا بنشاند، امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت‌ جامه‌دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد. و این بهانه بود، چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور ماند و بقصدار چون شهربندی‌ باشد و آن سرهنگان بروی موکّل‌ . و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی، بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه‌ها کردند تا بروی مشرف‌ باشد و هر چه رود می‌باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد بپایگاهی‌ بزرگ که یابد. و این ترک ابله این چربک‌ بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و می‌فرستاد سوی بلخ و غثّ‌ و سمین‌ می‌باز نمود عبدوس را پنهان، و آن را بسلطان می‌رسانیدند. و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف‌اند؟ بهر وقتی، و بیشتر در شراب، می‌ژکید و سخنان فراخ‌تر می‌گفت که «این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد، که بد عهدی و بی‌وفایی کردیم، تا کار کجا رسد.» و این همه می‌نبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گران‌تر می‌گشت.
و تا بدان جایگاه طغرل باز نمود که گفت: «می‌سازد یوسف که خویشتن را بترکستان افکند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته [است‌].» و سلطان در نهان نامه‌ها می- فرمود سوی اعیان که موکّلان او بودند که «نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید. چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم، وی را بخوانیم. اگر خواهد که بجانب دیگر رود، نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. و اگر راست بسوی بست و غزنین آمد، البتّه نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم، واقف گردد.» و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد، بجای می‌آوردند. و ما ببلخ بودیم، بچند دفعت مجمّزان‌ رسیدند از قصدار، سه و چهار و پنج و نامه‌های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو، و بندگیها نموده‌ و احوال مکران و قصدار شرح کرده. و امیر جوابهای نیکو باز می‌فرمود و مخاطبه این بود که: الأمیر الجلیل العمّ ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین‌ و نوشت که «فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد، و کار مکران قرار گرفت، چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی و حقهای وی را بواجبی شناخته آید.»
[آمدن یوسف به استقبال‌]
و امیر یوسف برفت از قصدار و بغزنین رسید پیش از سلطان مسعود. چون شنود که موکب سلطان از پروان‌ روی بغزنین دارد، با پسرش سلیمان و این طغرل کافر نعمت و غلامی پنجاه بخدمت استقبال آمدند سخت مخفّ‌ .
و امیر پاسی مانده از شب‌ برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای‌پرده آنجا زده بودند، و در عماری ماده پیل بود و مشعلها افروخته‌، و حدیث‌کنان می‌راندند. نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی، امیر گفت: «عمّم یوسف باشد که خوانده‌ایم‌ که پذیره‌ خواست آمد» و فرمود نقیبی‌ دو را که پذیره او روند. بتاختند روی بمشعل و رسیدند، و پس باز تاختند و گفتند:
«زندگانی خداوند دراز باد، امیر یوسف است. پس از یک ساعت در رسید. امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند. و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی‌ هر چه تمام‌تر. و امیر وی را سخت گرم بپرسید از اندازه گذشته. و براندند، و همه حدیث باوی میکرد تا روز شد و بنماز فرود آمدند. و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث می‌کردند تا بلشکرگاه رسیدند.
امیر روی بعبدوس کرد و گفت: عمّم مخفّ آمده است، هم اینجا در پیش سرای پرده بگوی تا شراعی‌ و صفّه‌ها و خیمه‌ها بزنند و عمّ اینجا فرود آید تا بما نزدیک باشد.
گفت چنین کنم.
و امیر در خیمه‌در رفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم ترگ‌ بنشاندند، چندانکه صفّه و شراع بزدند، پس آنجا رفت. و خیمه‌های دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند. و خوانها آوردند و بنهادند- من از دیوان خود نگاه می‌کردم- نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته، که شمّتی‌ یافنه بود از مکروهی‌ که پیش آمد. چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراگندن گرفتند، امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت‌، پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس می‌آمد و می‌شد و سخن می‌رفت و خیانات او را می‌شمردند؛ و آخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید، سه مقدّم‌ از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیاده گزیده، و استری با زین بیاوردند و بداشتند. و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش‌ گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای، عزّ و جلّ، سپردم و بعد آن بتو. و طغرل را گفت: «شاد باش، ای کافر نعمت‌! از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوه‌یی که خریدی‌؟ برسد بتو آنچه سزاوار آنی.» و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش، و پس از آن نیز ندیدمش. و سال دیگر- سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه‌ - که از بلخ بازگشتیم، از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد. رحمة اللّه علیه.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۸ - شرح حال نوشتگین
[شرح حال نوشتگن‌]
و روز سه‌شنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی‌ نشاط شراب کرد پس از بار در صفّه بار با ندیمان. و غلامی که او را نوشتگین نوبتی‌ گفتندی، از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد- غلامی چون صد هزار نگار که زیباتر و مقبول صورت‌تر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصّه‌تر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده‌ که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی‌ و بدارامی‌ داشت- و بپوشنگ گذشته شد - و چون محمود فرمان یافت، فرزندش محمّد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی گرفتن‌ و ساقی‌گری‌ کردن فرمود و بی‌اندازه مال داد، چون روزگار ملک، او را بسر آمد، برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی‌، یک خادم بودی و با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همه کارهای او اقبال خادم زرّین دست‌ اندیشه داشتی‌ که مهترسرای‌ بود- چنان افتاد از قضا که بونعیم‌ ندیم مگر بحدیث‌ این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن، میدیده بود و دل در آن بسته‌، این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه‌ در سر داشت و امیر همچنان؛ دسته‌یی شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و گفت: بونعیم را ده.
نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت: این چه بی‌ادبی است، انگشت ناحفاظی‌ بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب‌ شد- و ایزد، عزّ ذکره، توانست دانست چگونگی آن حال که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد- بونعیم را گفت: «بغلام- بارگی‌ پیش ما آمده‌ای؟» جواب زفت‌ بازداد- و سخت استاخ‌ بود- که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است، بهانه‌یی توان ساخت شیرین‌تر ازین. امیر سخت در خشم شد، بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند، و اقبال را گفت: هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق‌ همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف‌ کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامه‌ها ستد و منشوری توقیعی تا جمله اسباب و ضیاع‌ او را بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتگین سپارند. و بونعیم مدّتی بس دراز درین سخط بماند، چنانکه ارتفاع‌ آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست‌ و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه بازبردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند. و گاه از گاهی‌ شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی: «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس‌ نیک نیامدم تا دیگر نگرم، و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیم‌تر، رحمة اللّه علیه، کس پادشاه‌ ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دوات داری‌ داد و سخت وجیه گشت، چنانکه چون لختی شمشاد بار خان گلنارش‌ آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی‌ را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق معزّ الدّوله تگین جامه‌دار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:
طفل یرفّ الماء من وجناته و یرقّ عوده‌
و یکاد من شبه العذاری فیه أن تبدو نهوده‌
ناطوا بمقعد خصره سیفا و منطقة تؤده‌
جعلوه قائد عسکر، ضاع الرّعیل و من یقوده‌
و پس بر بونعیم و نوشتگین نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند، چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی، و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۱ - بدگمان شدن امیر مسعود بر وزیر
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه، و بباغ شادیاخ‌ فرود آمد. و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد علی نوشتگین گذشته شد بنشابور، رحمة اللّه علیه، و لکلّ اجل کتاب‌ . و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب- طاب‌ و دیگر آداب این کار مدروس‌ شد. و امیر چون بشهر رسید، بگرم کار لشکر میساخت تا بنسا فرستد. و ترکمانان آرامیده‌ بودند تا خود چه رود. و نامه‌های منهیان‌ با ورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم‌ تا بنشابور قرار بود، از ایشان خیانتی و دست درازی‌یی نرفته است و بنه‌هاشان بیشتر آن است که شاه ملک‌ غارت کرده و ببرده، و سخت شکسته دل‌اند، و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند بروز و بشب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را، و بجواب که‌ از سوری رسیده است لختی سکون یافته‌اند ولکن نیک می‌شکوهند . و هر روزی سلجوقیان و ینالیان‌ بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ‌ بر بالایی‌ ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند، که تا بشنوده‌اند که رایت عالی سوی نشابور کشید، نیک می‌ترسند. و این نامه‌ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه‌مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله‌ . عراقی را بیش‌ زهره نبود که پیش وی سخن گفتی در تدبیر ملک.
و طرفه‌تر آن آمد که بر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند؛ و سبب عصیان هرون از عبد الجبّار دانست پسر خواجه بزرگ‌، و دیگر صورت کردند که او را با اعدازبانی‌ بوده است، و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. و از خواجه بونصر شنیدم، رحمة اللّه علیه، در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت: «خدای، عزّ و جلّ، داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور، امّا ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و بدل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد. و من که بونصرم بحکم آنکه سرو- کارم از جوانی باز الی یومنا هذا با ایشان بوده است بر احوال ایشان واقف- ترم، هم از قضای آمده‌ است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند، و اذا جاء القضا عمی البصر . و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود، با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکّل‌ داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت‌ و هیچ نصیحت بازنگرفت. اکنون‌ چون حدیث سلجوقیان افتاده است‌ و امیر غمناک میباشد و مشغول دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد، درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت، هر چه وزیر میگفت، امیر بطعنه‌ جواب میداد. چون بازگشتیم، خواجه با من خلوتی کرد و گفت «می‌بینی آنچه مرا پیش آمده است؟ یا سبحان اللّه العظیم‌! فرزندی از من چون عبد الجبّار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی‌گناه گونه‌ بوده‌ام. من بهر وقتی که او را ظنّ افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی‌گناهم. و از آن این ترکمانان طرفه‌تر است‌ و از همه بگذشته‌، مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده‌اند، وزارت خویش بمن دهند؟! بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی‌ام چون مسعود پسر محمود، چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده‌اند وزیر ایشان باشم. و چون حال برین جمله باشد، با من دل‌ کجا ماند و دست و پایم کار چون کند و رای و تدبیرم چون فراز آید؟ » گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، این برین جمله نیست. دل بچنین جایها نباید برد، که چون بددل‌ و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است، راست نیاید . گفت: ای خواجه، مرا می‌بفریبی؟ نه کودک خردم. ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت؟ و دیر است‌ تا من این میدیدم و می‌گذاشتم‌، امّا اکنون خود از حد می‌بگذرد . گفتم: خواجه روا دارد، اگر من این حال به مجلس عالی رسانم؟ گفت: سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده‌اند . اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب، اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی باز نمائی، روا باشد و آزاد مردی کرده باشی. گفتم: نیک آمد.
«از اتّفاق را امیر خلوتی کرد و حدیث بلخ و پسران علی تگین و خوارزم و سلجوقیان میرفت. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مهمّات را نباید گذاشت که انبار شود، و خوار گرفتن‌ کارها این دل مشغولی‌ آورده است. یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. امیر گفت: «چه میگویی؟ این همه از وزیر خیزد که با ما راست نیست» و درایستاد و از خواجه بزرگ گله‌ها کردن‌ گرفت که در باب خوارزم چنین و چنین رفت و پسرش چنین کرد و اینک‌ سلجوقیان را آورد. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه با من درین باب دی‌ مجلسی دراز کرده است و سخن بسیار گفته و از اندازه گذشته نومیدیها نموده. من گفتم او را که روا باشد که این سخنان را بمجلس عالی‌ رسانم؟ گفت: اگر حدیثی رود، روا باشد، اگر از خود بازگویی. اکنون اگر فرمان باشد تا بازگویم. گفت: نیک آمد.
درایستادم و هر چه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. زمانی نیک اندیشید، پس گفت:
الحق‌ راست میگوید که خان و مان و پسر و مردمش همه در سر خوارزم شد و تدبیر- های راست کرد از دل تا آن مغرور برافتاد. گفتم: چون خداوند میداند که چنین است و این مرد وزیر است و چند خدمت که وی را فرموده آمد نیکو بسر برد و جان و مال پیش داشت‌، بر وی بدگمان بودن و وی را متّهم داشتن فایده چیست؟ که خلل آن بکارهای خداوند بازگردد که وزیر بدگمان تدبیر راست چون داند کرد؟ که هر چه بیندیشد و خواهد که بگوید، بدلش آید که دیگرگونه خواهند شنود، جز بر مراد وقت‌ سخن نگوید و صواب و صلاح در میان گم شود. امیر، رضی اللّه عنه، گفت: همچنین است که گفتی، و ما را تا این غایت ازین مرد خیانتی پیدا نیامده است. امّا گوش ما از وی پر کرده‌اند و هنوز میکنند. گفتم: خداوند را امروز مهمّات بسیار پیش آمده است، اگر رای عالی بیند، دل این مرد را دریافته آید، و اگر پس ازین در باب وی سخنی گویند بی‌وجه‌، بانگ بر آن کس زده آید، تا هوش و دل بدین مرد بازآید و کارهای خداوند نپیچد و نیکو پیش رود . گفت: چه باید کرد درین باب؟ گفتم:
خداوند اگر بیند، او را بخواند و خلوتی باشد و دل او گرم کرده آید. گفت: ما را شرم آید- خدای، عزّ و جلّ‌، آن پادشاه بزرگ را بیامرزاد، توان گفت که از وی کریمتر و حلیم‌تر پادشاه نتواند بود- گفتم: پس خداوند چه بیند؟ گفت: ترا نماز دیگر نزدیک وی باید رفت به پیغام ما و هر چه دانی که صواب باشد و بفراغت دل او بازگردد بگفت‌، و ما نیز فردا بمشافهه‌ بگوییم، چنانکه او را هیچ بدگمانی نماند، و چون بازگردی ما را بباید دید تا هر چه رفته باشد، با من بازگویی. گفتم: اگر رای‌ عالی بیند، عبدوس یا کسی دیگر از نزدیکان خداوند که صواب دیده آید با بنده آید، دو تن نه چون یک تن باشد. گفت: «دانم که چه اندیشیده‌ای، ما را بر تو مشرف‌ بکار نیست و حال شفقت و راستی تو سخت مقرّر است» و بسیار نیکویی گفت، چنانکه شرم گرفتم‌ و خدمت کردم‌ و بازگشتم.
«و نماز دیگر نزدیک خواجه رفتم و هر چه رفته بود با او بگفتم و پیغامی سرتاسر همه نواخت و دلگرمی بدادم، چون تمام شد، خواجه برخاست و زمین بوسه داد و بنشست و بگریست و گفت: من هرگز حقّ خداوندی‌ این پادشاه فراموش نکنم بدین درجه بزرگ که مرا نهاد، تا زنده‌ام از خدمت و نصیحت و شفقت‌ چیزی باقی نمانم. امّا چشم دارم که سخن حاسدان و دشمنان مرا بر من شنوده نیاید و اگر از من خطایی رود، مرا اندر آن بیدار کرده آید و خود گوشمال داده شود و آنرا در دل نگاه داشته نیاید. و بدانچه‌ بر من بدگمان میباشد و من ترسان خاطر و دست از کار بشده‌، ضرر آن بکارهای ملک بازگردد و چگونه‌ در مهمّات سخن تواند گفت.
گفتم: خداوند خواجه بزرگ بتمامی دل خویش قوی کند و فارغ گرداند، که اگر پس ازین نفاقی رود، بدان بونصر را باید گرفت‌ . و دل وی را خوش کردم و بازگشتم و آنچه رفته بود بتمامی با امیر بگفتم و گفتم: اگر رای عالی بیند، فردا در خلوت خواجه بزرگ را نیکوئی گفته شود، که آنچه از لفظ عالی میشنود، دیگر باشد. گفت: چنین کنم. دیگر روز پس از بار خلوتی کرد با خواجه، که‌ قوم بازگشتند، و مرا بخواند و فصلی چند سخن گفت با وزیر سخت نیکو، چنانکه وزیر را هیچ بدگمانی نماند. و این سخن فریضه‌ بود تا این کارها مگر بگشاید، که بی‌وزیر راست نیاید .» ما گفتیم: همچنین است، و وی را دعا گفتیم که چنین مصالح نگاه میدارد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۹ - وحشت امیر از بغرا خان
ذکر وحشتی‌ که افتاد میان امیر مسعود، رضی اللّه عنه، و بغراخان‌ و فرستادن امیر بوصادق تبّانی را، رحمة اللّه علیه، برسالت سوی کاشغر و طراز ترکستان تا آن وحشت بتوسّط ارسلان خان‌ برخاست.
و بیاورده‌ام در روزگار امیر ماضی‌، رضی اللّه عنه، که بغراخان در روزگار پدرش- و آنگاه او را لقب یغان تگین بود- ببلخ آمد که بغزنین آید، بحکم آنکه داماد بود بحرّه‌ زینب دختر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بنام او شده بود تا بمعونت‌ ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین‌ بستاند، چنانکه از ما امید یافته بود، و جواب یافت که «باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات‌ داریم، چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانی ترکستان بگرفتید، آنگاه تدبیر این ساخته آید.» و باز- گشتن یغان تگین متوّحش‌گونه‌ از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتن ایشان خانی و آمدن بجنگ علی تگین، چون برادرش طغان‌خان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را بمرو و جنگها که رفت و بصلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را، چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است. و پس از آن فرانرفت‌ که حرّه زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود بتخت ملک نشست. و قدر- خان پس ازین بیک سال‌ گذشته شد، ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب‌ و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان بظاهر نیک و بباطن بد بود.
امیر مسعود، چنانکه بازنموده‌ام پیش از این‌، خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبّانی را، خویش این امام بوصادق تبّانی، برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. و ایشان برفتند و مدّتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود. و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبّانی نیز بپروان‌ فرمان یافت و بو القاسم با خدم‌ و مهد بغزنین آمد و آن عرس‌ کرده شد. بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی‌ و درخواسته تا حرّه زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته؛ و گسیل خواستند کرد، امّا بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که «زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری‌ »، امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بی‌قضاء حاجت‌ بازگردانید با وعده خوب‌ و میعادی‌ و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی‌ سخن گفت؛ و ارسلان خان با برادر عتاب‌ کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت، بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد، چنانکه دشمن بحقیقت‌ گشت هم برادر را و هم ما را، و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید، منهیان‌ بازنمودند که بغراخان شماتت‌ کرده بود و شادمانگی‌ نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل‌ دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قوی‌دل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند. و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این‌ .
پس کفشگری‌ را بگذر آموی‌ بگرفتند متّهم گونه‌ و مطالبت کردند، مقرّ آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامه‌ها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است. او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحّص‌ کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد، و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطّفه‌های خرد آنجا نهاده، پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوب‌گون‌ کرده تا بجای نیارند، و گفت: این بغرا خان پیش خویش‌ کرده است. مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطّفه‌ها را نزدیک امیر برد، همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود، اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید، بخواهید تا بفرستیم. امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع‌ باید فرستاد و این ملطّفه‌ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد. بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ترکان هرگز ما را دوست ندارند، و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی «این مقاربت‌ با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند، هیچ ابقاء و مجاملت‌ نکنند» و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند، و این ملطّفه‌ها را بمهر جایی نهاده آید، آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان، چنانکه بتلطّف‌ سخن گفته آید تا مکاشفت‌ برخیزد بتوسّط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان. امیر گفت «سخت صواب میگویی» و ملطّفه‌ها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت «جانت بخواستیم‌، بلوهور رو و آنجا کفش می‌دوز.» مرد را آنجا بردند.
و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی‌ و اختیار درین رسولی‌ بر امام بوصادق تبّانی افتاد، بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار، و وی‌ را بخواند و بنواخت و گفت «این یک رسولی بکن، چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم‌، آنجا رو» و وی بساخت و با تجمّلی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سه‌شنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین‌ . و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد، چنانکه بغراخان گفت «همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد » و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیده‌اند براستی و امانت، و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام‌ کرد همگان را بجهت دوستی‌ . و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت «نه‌ بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت.» و این امام بازگشت و والی جرم‌ او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد، که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست‌ که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمائه‌ اینجا رسید، راست در آن وقت که‌ ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حدّ وصف گذشته‌ نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که «هر چه ترا از دزدان زیان شده است، همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفته‌ایم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۳ - مذاکرات بوسهل و قاضی منصور
و گفتم درین قصّه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان‌ میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه‌ ثبت کنم، قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که بدست من چون افتاد: مردی بود بهرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمة اللّه علیه؛ و در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست‌ داشت و بدانسته‌ که خذ العیش و دع الطّیش‌، و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه‌ پیش بزرگان بود، چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی بهیچ نشمردندی‌ . و حالی‌ داشت با بو سهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب، و پیوسته بهم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه‌ رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته‌، بو سهل سوی او قطعه‌یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی‌، بو سهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که بدست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف‌ داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی‌ .
و چون کار هرات شوریده‌ گشت، این فقیه آزاد مرد از وطن خویش بیفتاد و گشتا- گشت‌ رفت تا نزدیک ارسلان خان‌ پسر قدرخان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکو داشت‌ هر چه نیکوتر که مرد یگانه روزگار بود در علم و تذکیر .
و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت، از تعصّبی‌ که افتاد و دو گروهی‌ میان برادران و خویشاوندان، و للعاقل شمّة، دستوری‌ خواست تا اینجا آید و یافت‌ و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه‌ و دلهای خاصّ و عامّ این شهر بربود بشیرین سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه‌ و منظور گشت، و امروز در سنه إحدی و خمسین و اربعمائه‌ وجیه‌تر شد به نیکو نگریستن سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم، ادام اللّه سلطانه‌ . و کارش برین بنماند که جوان است و با مروّت و شگرفی‌، و چون مرا دوستی است بکار آمده‌ و معتمد و چون ممالحت‌ و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم و شرط دوستی نگاه داشتم.
الابیات التی کتبها الشّیخ ابو سهل الزّوزنیّ‌
ایّها الصّدر الّذی دانت لعزّته الرّقاب‌
انتدب ترض النّدامی هم علی الدّهر کئاب‌
و اسغ غصّة شرب لیس یکفیها الشّراب‌
و احضرن لطفا بناد فیه للشّوق التهاب‌
و دع العذر و زرنا ایّها المحض اللّباب‌
بینک المرّ عذاب و سجایاک عذاب
انّما انت غناء و شراب و شباب
جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب
انّما الدّنیا ظلام و معالیک شهاب‌
فأجابه القاضی فی الوقت‌
ایّها الصّدر السّعید الماجد القرم اللباب‌
وجهک الوجه المضیئ رایک الرّأی الصّواب‌
عندک الدّنیا جمیعا و الیها لی مآب‌
و لقد اقعدنی السّکر و اعیانی الجواب‌
فی ذری من قد حوی من کلّ شی‌ء یستطاب‌
و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب‌
غیر انّی عاجز عنه و قلبی ذو التهاب‌
فبسطت العذر عنّی فی اساطیر الکتاب‌
فأجابه ابو سهل‌
ایّها الصّدر تانّ لیس لی عنک ذهاب‌
کلّ ما عندک فخر کلّ ما دونک عاب‌
وجهک البدر و لکن بعد ما انجاب السّحاب‌
قربک المحبوب روض صدّک المکروه غاب‌
عودک المقبول عندی ابد الدّهر یصاب‌
انت ان ابت الینا فکما آب الشّباب‌
او کما کان علی المحل من الغیث انصباب‌
بل کما ینتاش میت حین و اراه التّراب‌
فکتب منصور بعد ما ادرکه السّکر :
نام رجلی مذ عبرّت القنطرة
فاقبلن ان شئت منّی المعذره‌
انّ هذا الکأس شی‌ء عجب‌
کلّ من اغرق فیه اسکره‌
اینک‌ چنین بزرگان بوده‌اند. و این هر سه رفته‌اند، رحمهم اللّه‌، و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما بخیر باشد، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۳ - سبب انقطاع ملک
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب آلتونتاش رحمة اللّه علیهم‌
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان‌ دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ‌، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم‌، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی‌ این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم‌ که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشه‌های بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که می‌بندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی‌ بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل‌ برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل‌ نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال‌ نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب‌، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع‌ میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بی‌فرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی‌ کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع‌ خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض‌ تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی‌ باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی‌ گفتندی، شرّیری‌ طمّاعی‌ نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل‌ و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی‌ و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی‌ . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب‌ در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده‌، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال‌ که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه‌ بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران‌ . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامه‌ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی‌ بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی‌ که بزرگان جهان بشورانیم‌، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان‌ را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه‌ که مغافصه‌ بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت‌ اکنون، که عاجزی‌ باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم‌ بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان‌ نرم کردم‌ تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست‌؟ گفتم: حالی‌ امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه‌، ما را یکره‌ بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت‌ در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزرده‌اند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیه‌های بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات‌ اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب‌ کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت‌ بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت‌ آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه‌ بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه‌ که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه‌ وی رفتن و جز بمراعات‌ کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده‌ را بصلاح‌ باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان‌ داشت بر همگان که انفاس‌ میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بی‌آرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال‌ آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش‌، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمان‌بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع‌ و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری‌ و هدیه‌یی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست‌ و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت‌ نیک بترسید و چون حجّت‌ وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت‌ و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج‌، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم‌ .
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۹
مشکی به ته دوش کلا بزوئه چی سخت
یا زنگی به گِلِ افتو هپاته رخت
امیر گِنِهْ: طالع که من دارمه این وخت
نلّنه فلک، دوس گنه ورکشی رخت
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵
تِهْ مِهْرْوَرْزِمًهْ، تا اُسْتِخُونْ بَوّوِهْ خِشْتْ
اِسْتٰادْ بَیْرِهْ گِلْ، بِسٰازِهْ کُوزِهِ‌یِ دَسْتْ
بِلِنْ کُورِهْ بِنْ، پُخْتِنْ بییِهْ مِرِهْ دَسْتْ
اوُنْ مَحْلْ تِمٰا دٰارْمِهْ، بییٰایمْ تِهْ شَسْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۸
سیُو چِشْ، کَمونْ برفِهْ، مه لارِ آهو
امسالِ هوا، دشتِ سَرْچه دَری تو؟
من به میون بَنْ، کَشّمه زحمتِ تو
بروُ من و تو، هَردْ هیٰا بُوریمْ کو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۰
شش درم دونه، وه کتراره کورنه؟
بوریته آدم، وه گته (دکته) راه‌ره کورنه؟
گفن لاغر، وه‌وره کاره کورنه؟
رعیّت گدا، وه کدخدا ره کورنه؟