عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۹ - آگاه کردن دوستان یزید اورا از کار جناب مسلم
بزرگان که بودند درآن دیار
به پور معاویه بر دوستدار
نبشتند در نامه ی پور بند
بدان زشت کردار ناهوشمند
که مسلم به فرمان سبط رسول
زیثرب درین شهر کرده نزول
به شاهیش بیعت ستاند همی
به دل تخم کین برفشاند همی
هم ایدر به گردش دو پنجه هزار
شده انجمن مرد شمشیر دار
ندارد تن و توش پور بشیر
به پیکار این پر دل شیر گیر
گر ایدون تویی کوفه را خواستار
بدین سو روان کن یکی مردکار
که باشد بسی پر دل وریمنا
مگر چیره گردد بدین دشمنا
چو آن نامه زینسان به پایان رسید
فرستاده اش بستد وره برید
ببردش به نزد کنارنگ شام
چو بگشود و برخواند اورا تمام
برون شد ز تاری دل او شکیب
به خود گفت کامد فرازم نشیب
یکی انجمن ساخت ازبخردان
بزرگان و کار آگهان وردان
بگفت:ای بزرگان درگاه من
سرافراز یاران آگاه من
شد آغاز هنگامه ای بس شگفت
کز آن آتش فتنه بالا گرفت
پی چاره اندیشه نیکو کنید
که آبی براین آتش اندر زنید
زدرگاه فرزند خیر البشر
به کوفه شده مسلم نامور
یکی لشگر گشن چون تند سیل
شده انجمن گرد او خیل خیل
بترسم که این فتنه گردد بزرگ
شود بر رمه چیره درنده گرگ
بدو گفت سرجون پی فرهی
که بد پیشکارش به فرماندهی
که شاها بمان جاودان درجهان
ابر تخت فرماندهی کامران
بننشاند این فتنه را هیچکس
مر این کار پور زیاد است و بس
که دربصره ایدون سپهدار اوست
مرآن بوم و بر را نگهدار اوست
بدو بخش منشور فرماندهی
مگر کوفه زآشوب گردد تهی
که دارد جز آن مرد با فر و هنگ
ابا مسلم هاشمی تاب جنگ
ز سر تابن آمد سخن چون تمام
پسندید آن رای دارای شام
بفرمود تا برنگارد دبیر
یکی نامه زان سان که گوید وزیر
چو بنوشته شد با نوندی سپرد
گرفت آن وچون باد زی بصره بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۰ - رسیدن نامه ی یزید به ابن زیاد دربصره
به پور زیاد آن بد اندیش دیو
رسانید فرمان شامی خدیو
عبیدالله زشت ناپاک رای
چو بر خواند آن نامه سر تابه پای
درآن دید بنوشته ای نامدار
تویی مرزبان بر به کوفه دیار
من آن مرز کردم به فرمان تو
بود لشگر وکشورش زان تو
بزرگی زیاران خود برگزین
که در بصره باشد تو را جانشین
وز آنجا سوی کوفه شو رهسپار
برآر از سر فتنه جویان دمار
دلیرانه پیکاری آغاز کن
به مسلم درجنگ را بازکن
روان کن به بند اندرش سوی من
ویا سربه تیغش جدا کن زتن
من این است تا زنده ام دردلم
که پیوند آل علی بگسلم
همه کین دیرین بجویم همی
زمین رابه خونشان بشویم همی
نمانم که نوباوه ی بو تراب
زبطحا سوی کوفه آرد شتاب
تو هم آنچه گفتم به جای آرنیز
سوی کوفه ازبصره بشتاب نیز
ز سرچشمه ی تیغ آبی فشان
وزان آتش فتنه رابر نشان
مبادا کزین عهد من بگذری
سزد آنچه گفتم به جای آوری
چو بر خواند آن نامه پور زیاد
برافروخت چون آتش آن پر فساد
بفرمود تا بصریان انجمن
نمایند بر مسجد و خویشتن
به سوی پرستشگه آمد چو باد
به منبر برآمد زبان برگشاد
که ای قوم هنگامه ای درعراق
به پا گشته ازمردم پر نفاق
من اکنون سوی کوفه ام رهسپار
به امر شه شام ازاین دیار
به عثمان سپارم من این مرز و بوم
که آهن به تدبیر سازد چوموم
که باشد برادرم و پاکیزه خوست
برادر به جای برادر نکوست
هرآنکس کشد گردن از چنبرش
به خنجر ببرم سراز پیکرش
بگفت این و از منبر آمد فرود
سوی کاخ فرماندهی رفت زود
علم برکشید و بنه برنهاد
زبصره سوی کوفه یکران براند
به همراه آن بد گهر چند کس
که از دوستدارانش بودند و بس
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۵ - نامه نوشتن ابن زیاد به ابن سعد وتحریص نمودن او را در جنگ با امام(ع)
یکی نامه بنوشت پر سر زنش
به بن سعد زشت اختر بدمنش
که آگاه گشتم تو را من زکار
که هر شب ابا شاه یثرب دیار
بسازی پی آشتی انجمن
همانا بگشتی ز پیمان من
نجویی تو با شاه اگر کارزار
سپه را به فرمانبری واگذار
که باشد زمن شمر سردارشان
دهد چنگ و نیرو به پیکارشان
وگرنه درگفتگو بسته دار
مزن جز درکوشش وکارزار
شنیدم که آن نامه را شمر دون
گرفت و روان شد ز کوفه بیرون
زکین تا کند گرم هنگامه را
به بن سعد دون داد آن نامه را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دولت سلطان ما فرمان یزدان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۸
این پری رویان که با زلف پریشان آمدند
آدمی را اصل و فرع فتنه ایشان آمدند
عاشقان را با سر کار پریشان کرده اند
تا به میدان با سر زلف پریشان آمدند
از رخ رنگین قرین آذر برزین شدند
وز لب شیرین شریک آب حیوان آمدند
زلفشان چو زنگیان پاسبان بر گرد رخ
راست گویی گنج خوبی را نگهبان آمدند
گرچه آمد زلفشان را صد هزاران پیچ و تاب
حسن و ملح و زیبشان صد بار چندان آمدند
تابهای جعد ایشان حلقه های زلفشان
بی گنه دلهای ما را بند و زندان آمدند
عابدان را غمزه هاشان آفت دلها شدند
عاشقان را آفت اسرار پنهان آمدند
دیده از دیدارشان با لعل و مرجان شد قرین
کان لب و دندان قرین لعل و مرجان آمدند
در خم زلفین چوگان شکل عنبر بویشان
گوی کردم دل چو با چوگان به میدان آمدند
خوب دیدارند ایشان گشت میدان چون بهشت
تا به میدان با نشاط گوی و چوگان آمدند
راست پنداری ز بهر رسم استقبال شاه
نزد ما از روضه فردوس رضوان آمدند
عادل دنیا علاءالدین که عدل و دین او
ناصر شرع رسول و دین یزدان آمدند
آفتاب ملک و ملت کز برای طاعتش
اختران چون بندگان در زیر فرمان آمدند
رایت عالیش کز ایران به توران بازگشت
فر و پیروزی ز ایران باز توران آمدند
تخت سلطان زمین بر آسمان شد از شرف
چون بشارتهای او در گوش سلطان آمدند
تا زمین از عهد و پیمانش نگردد بعد از این
اختران آسمان در عهد و پیمان آمدند
همت و قدرش سرافلاک را افسر شدند
سیرت و رسمش تن انصاف را جان آمدند
بر امید دیدن دیدار میمون مرکبش
رهروان را کوه و صحرا باغ و بستان آمدند
تا به عالی مرکب او ره نیابد گرد راه
ابرها لولو نثار و گوهر افشان آمدند
مرکبان را از نشاط راه استقبال او
زیر نعل از سنگ ها لعل بدخشان آمدند
وز نشاط آنکه در ره صید یوز او شوند
آهوان یوز دشمن در بیابان آمدند
وان جماعت را که از غم دیده ها با گریه بود
منت ایزد را که با لبهای خندان آمدند
وهم او و سهم او و عزم او و حزم او
دردهای ملک را دارو و درمان آمدند
رای و تدبیرش که (با) تقدیر ایزد محکمند
کشتزار مملکت را ابر و باران آمدند
گرچه استادند و دانا عقل پاک و فهم تیز
پیش عقل و فهم او شاگرد و نادان آمدند
اندر آن موضع که دیوان را سلیمانی نبود
فر او و مهر او مهر سلیمان آمدند
دولت و اقبال غایب گشته از اوطان خویش
در پناه رایت او باز اوطان آمدند
ای خداوندی که ایام تو و اوقات تو
مصحف اقبال را آیات فرقان آمدند
چون تو را دیدند صدق و عدل بوبکر و عمر
مونست علم علی و حلم عثمان آمدند
تاج شاهان آمدی و شاعران را از شرف
بیتهای مدحت تو تاج دیوان آمدند
تا در ایوان آمدی وز رنج ره فارغ شدی
عدل و فضل و داد و دین با تو در ایوان آمدند
تا دل میر خراسان شاد گشت از آمدنت
بر دلش دشوارهای گیتی آسان آمدند
هر خراسانی ز دشواری به آسانی رسید
تا سپاه و موکب تو در خراسان آمدند
تا به ما باز آمدی گویی پس از عهد دراز
فر و زیب و حسن یوسف باز کنعان آمدند
قبه الاسلام را کاندر دیانت اهل او
قبله اسلامیان و قطب ایمان آمدند
خسروا پیری و ضعفند آمده مهمان من
صد بلا بر جان من زین هر دو مهمان آمدند
عذر استقبال من بپذیر کز پیری و ضعف
در تن و در جان من صدگونه نقصان آمدند
هیچ بد عهدم مخوان زیرا زبان و لفظ من
جان و جاهت را ثناگو و دعا خوان آمدند
تا طبایع در مراتب برتر از آتش نیند
تا کواکب جز منازل زیر کیوان آمدند
باد چون کیوان و آتش عمر بی پایان تو
کز تو عمر و عهد بیدادی به پایان آمدند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۰
چه لعبتی است که او سر بریده خوب آید
ز سر بریدن او قدر او بیفزاید
کرا بریده شود سر براو ببخشایند
ز سر بریدن او کس بر او نبخشاید
سخن سرای شود چون بریده شد سر او
و گرچه هیچ سخن سر بریده نسراید
همیشه حبس کنندش گناه ناکرده
عجب در آنکه تن او ز حبس نگزاید
اگر چه دیر بماند چو مجرمان محبوس
به هیچ گونه حدیثش زبان نیالاید
گمان بری که بر او حبس نطق ببست
که وقت حبس زبانش به نطق نگراید
ز حبس کردن او خلق را بزه نبود
و گرچه دیر به حبس اندرون همی پاید
سرشک دیده ز تیمار حبس پالایند
سرشک او همه بیرون حبس پالاید
گهی نماز کند گاه روزدار شود
نماز و روزه خدایش همی نفرماید
سخنش بسته شود وقت آنکه روزه گرفت
سخن گشاده بگوید چو روزه بگشاید
نماز او همه سجده ست و چون سجود کند
به وقت سجده او فضل او پدید آید
عجب در آنکه سخندان نبود و حامله نی
چو درسجود شود زو سخن همی زاید
چو زلف یار ز روز و شب ار چه بی خبرست
به شب همیشه رخ روز را بیاراید
سرشک او همه بر روی دیگری بارد
به وقت آنکه اثرهای گریه بنماید
سخن به وقت سواری همی تواند گفت
پیاده هیچ طریق سخن نپیماید
زبان دو دارد و آفاق یک زبان شده اند
که در دهان کفایت زبان او شاید
زبان اوست دبیر ثنای سید شرق
از آن همیشه دهانش به مشک بنداید
قوام شرع نظام الخلافه مجدالدین
که کلک در کف او کار شرع آراید
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
کز اکتساب معالی همی نیاساید
سپهر مرتبتی کز پی صلاح جهان
همی سیاست او چون سپهر درباید
اگر چه مسند عالیش بر زمین باشد
علو همت او آسمان همی ساید
به عرضگاه ستایش ستوده همه گشت
چه عذر عرضه کند گر زبانش نستاید
چه چرب دست زداینده ای که حشمت اوست
همه جز آینه دین و ملک نزداید
چه تیز چنگ رباینده ای که همت اوست
که جز علو سپهر و ستاره نرباید
مخالفانش چو مورند وز برای دمار
سپهرشان همه ساله چو مار بفساید
چو نظم کرد مدیحش زبان گهر بارد
چو قصد کرد به شکرش دهان شکر خاید
گزافه مدحت او هرکسی نداند گفت
درای باشد و بس کو گزافه بدراید
صلاح جان و جهان شد بقای او چو فلک
بقاش باد همی تا فلک بفرساید
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
ای خلافت را امام و ای امام را قوام
قصد تو قمع فساد و عزم تو عون صلاح
سید شرقی و مجد دین و اهل شرق و غرب
از کف و کلک تو در راحت چو روح تو ز راح
هم فلاح و هم صلاح از خدمتت زاید که تو
بی فراغان را فراغی بی فلاحان را فلاح
خیزد از دست و دل و طبع تو بذل و فضل و علم
همچو مشک از ترک و عود از هند و کافور از رماح
هم تو را قدر رفیع و هم تو را جاه عریض
هم تو را عرض مصون و هم تو را مال مباح
عاجزند از بخشش تو هم نجوم و هم سپهر
قاصرند از کوشش تو هم سیوف و هم رماح
یافتی بی اقتراح از پادشاه شرق و غرب
خلعت و تشریف از اسب و جامه و تیغ و سلاح
بازگشتی سوی مقصد یافته مقصود خود
با سلامت با کرامت با سعادت با نجاح
تا جهان باشد جهان بی رای و روی تو مباد
عمر و عزت فی حمی الله الذی لایستباح
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
ای وزیر شاه عالم، ای نصیر دین حق
عقل را کلکت نصیر و علم را رایت وزیر
در مثال امر جزمت نصرت اسلام و شرع
در صریر سیر کلکت حرمت تاج و سریر
گر بدیدی حل و عقد و قبض و بسط تو رسول
جز به نام تو نکردی خطبه روز غدیر
چون ثنا خوانم مرا نام تو آید در زبان
چون دعا گویم مرا ذکر تو روید در ضمیر
هم مغیث دولتی و هم مجیر امتی
وز تو دولت را و نعمت را نمی باشد گزیر
سخت محرومم درین دولت اغثنی یا مغیث
صعب رنجورم در این امت اجرنی یا مجیر
حاجتی دارم به ادراری که فرمایی مرا
اندراین حاجت مرا وقت اجابت دست گیر
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
دی غافلم آن مایه دین پیش آمد
قهرش به سیاست از کمین پیش آمد
با غمزه نگه رفت که صلح انگیزد
صد عقده اش از چین جبین پیش آمد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
مایه جمعیت خاطر، نه سامان بوده است
این درم در کیسه تنگی فراوان بوده است
ما دل ارباب دولت را غنی پنداشتیم
بینوا از برگ، جمعیت پریشان بوده است
قطره باران گهر تا گشت، نم بیرون نداد
فیض بخشی شیوه بی اعتباران بوده است
منت ممنون نکردن، کرده ما را زیر بار
از لئیمان بخل ورزیدن هم احسان بوده است
در بلند و پست اوضاع جهان کردیم سیر
هردو، همچون جوهر و آیینه یکسان بوده است
ما رعیت را ذلیل شاه می پنداشتیم
شاه هم در زیر تیغ آه ایشان بوده است
نام ما از یاد یاران رفت و، دیگر برنگشت
خاک این آواره در اقلیم نسیان بوده است
کس نمیدانست واعظ سربلندی از چه یافت
چون نظر کردیم خاک، پای یاران بوده است
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در ستایش صدر اعظم و بث الشکوی و آفرین شاه عباس ثانی
ای فلک قدر که از افسر خاک در شاه
سر اقبال رسیده است ترا بر کیوان
تویی آن آصف دستور که نال قلمت
دفتر جور و ستم را شده خط بطلان
آب یاقوت سراپا عرق خجلت شد
تا ترا گشت گهر بار رگ ابر بنان
شحنه راستیت میزندش بس که به تیر
کجی از بیم نهان گشته پس پشت کمان
ره توصیف تو سر کرد و بانجام نبرد
خلق بیجا نگرفتند سخن را بزبان
عرض حالیست مرا، شاید اگر عرض کنی
حاجت مور ضعیفی که به «سلیمان » زمان
شاه اسکندر و، تو آینه اخلاصی
از تو بر شاه شود صورت احوال عیان
گر چه اظهار غم دل نبود شیوه من
لیکن آورده مرا سختی ایام بجان
سخن از نظم فتاده است مرا همچو سرشک
نگهم خشک فرومانده بجا چون مژگان
نیست نقدی، بجز از نقد حیاتم در دست
نیست جز قرضی مرا جنسی از اسباب جهان
خجلت اهل طلب، در وطنم نگذارد
ز آن بهر سو شده ام چون عرق شرم روان
بند زندان وطن، پای دلم سودی اگر
آمد و رفت طلبگار نگشتی سوهان
نیست قدرت، که کشم ما حضری جز خجلت
گر شود مورچه یی بر سر خوانم مهمان
دستم از چاره بود کوته و، دخلم از خرج
همچو دست سخن از مدح شهنشاه زمان
«شاه عباس » که از واهمه شحنه او
رنگ بیوقت نگردد برخ برگ خزان
روز و شب خلق ز امنیت عهدش چه عجب
که نبندند در خانه خود، همچو کمان؟!
ظالمان بس که ز عدلش همه مظلوم شدند
وقت آن شد که بگرگان بگمارند شبان
نسق او نه بحدیست که با عاشق زار
بیوفایان بتوانند شکستن پیمان
بسته پر گشته از او طلبه صفت زاغ ستم
مانده چون بهله از او دست تعدی پیچان
شرع را پشت ز دین پروری او برکوه
عدل را راست ز سنجیدگی او میزان
باده را بسکه بر انداخته دین پروریش
لعل دلدار ز همرنگی او گشته نهان
ننهند آبله پایان بزمین پای دلیر
رسم افشردن انگور بر افتاده چنان!
بسکه ترسیده ز همرنگی جوشیدن می
خون بجرأت نزند جوش در اندام کسان
همچنان کز رگ تلخی گره افتد بجبین
گر بگیرد چه عجب در سخن تاک زبان؟!
گشته موقوف ز بس دور قدح، میترسم
گردش چشم فراموش نمایند بتان
از پی بولی شاهین ظفر طلبه صفت
سایه بال هما هست بگردش گردان
چرخ هم گر یکی از میر شکارانش نیست
بهله از پنجه خورشید چرا زد بمیان؟!
وقت کین چون غضبش دست بشمشیر کند
قبضه گردد ز فشارش همه فیروزه نشان
تیر خارا گذرش، سرخی سوفار کند
رنگ تا میپرد از روی عدو در میدان
لعل بارد چو رگ ابر سخایش، گویی:
خون خصمش زدم تیغ مگر گشته روان
در عطا بسکه محیط کرمش بیتابست
نیست فرصت کند انگاره گوهر باران
سیر از و چشم طمع، گرسنه زو چشم سخا
پر ازو دامن امید و، تهی کیسه کان
تا برافراشته معمار قضا درگاهش
زده بر درگه شاهان همه طاق نسیان
بسته زنجیر عدالت، همه از جوهر تیغ
شسته نام غم و محنت، همه با آب سنان
در کف عقده گشایش، گره مشکل خلق
همچو شبنم بود و پنجه مهر تابان
واعظ آن به که دگر درد سر از حد نبری
برگ پیوند کنی نخل دعا را بزبان
تا ز بازوی دل و، ناوک آه است اثر
وز کمان فلک و تیر شهابست نشان
سینه دشمنش از گرد غم آماج بود
تا شود تیر جگر دوز شه از وی پران
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ملک است چو خانه یی که دردار فناست
از پادشه و رعیت این خانه بجاست
شاهست چو خانه یی، رعیت دیوار
جا بر سرشان دارد و زیشان برپاست
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ ساختمان حمامی
از برکات عهد دولت شاه عادل
آنکه ز همت اوست، خانه شرع آباد
گشته ز آب تیغش، گلشن عدل خرم
رفته زباد گرزش، خرمن ظلم برباد
سبزه شود ز لطفش، تیشه بفرق خارا
آب شود ز بیمش، اره بپای شمشاد
بنده حضرت او، آنکه ز دولت او
ساخته همت او، خاطر عالمی شاد
قصر هنروری را، فطرت اوست شیرین
کوه سخنوری را، قدرت اوست فرهاد
علت شبهه ها را، دانش اوفلاطون
صورت معرفت را، خامه اوست بهزاد
لطف چو همتش عام، عقل چو دولتش رام
بخت «سعید» چون نام، فکر چو طبعش آزاد
همت عالیش را، یار چو گشت توفیق
کرد چنین بنائی بهر ثواب بنیاد
وه چه بنا؟! که هردم، جسم کثیف خلقی
همچو غذا فرو برد، همچو عرق برون داد
هرکه در آن درآمد، وقت برون شدن عقل
گفت ز بهر تاریخ:«صحت و عافیت باد»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۹ - در تاریخ فتح خراسان
منت خدای را که ز اقبال شاه ما
شاهنشهی که چرخ نهد روی بر درش
هرکس ز روی صدق سربندگی مدام
برخاک در گهش ننهد، خاک بر سرش
آیینه جمال ظفر، آب تیغ اوست
دندانه کلید در فتح، خنجرش
چشم طمع اگر شود احول، نمیدهد
فرصت عطای او که ببیند مکررش
گرداب سان سفینه نهد ناف بر زمین
کشتی نشین نماید اگر یاد لنگرش
بادا چو چرخ بر سر بدخواه تیغ او
گیرد چو آفتاب جهان نور افسرش
فتحی عجب نمود بتأیید ذوالجلال
خانی که برگزید شه هفت کشورش
نخلی که در ریاض خراسان نشاند شاه
بر لب رسید شکر خدا زود نوبرش
تابید نور فتح و ظفر از جبین او
روزی که شاه داد خطاب مظفرش
آن شیردل که همچو شغال اوزبکان سگ
دزدند دم بخود همه از بیم خنجرش
شیری که، قلب نیزه وران سپاه خصم
مأنوس تر بس ز نیستان بود برش
آن تیغ صف شکاف عدوکش، که قاصر است
تیغ زبان خامه ز تعریف جوهرش
خصمی که مینهاد ز اندوه پابرون
در پای شه فگند بشمشیر کین سرش
باد غرور کرد سر خصم را بچوب
شد چوب جانشین رگ گردن آخرش
میرفت کهنه یابو پریورقه، زآنکه کس
چوبی نکرده بود چنین بر سر خرش
پرکاه کرد کله پرباد خصم را
مغزی بهمرساند چنین عاقبت سرش
سدیست، پیش دشمن یأجوج سیرت او
بسته است بهر حفظ خراسان، سکندرش
دادش خدای خلعت توفیق این ظفر
از بهر خدمت در اولاد حیدرش
پای عدو ز ملک خراسان بریده شد
زین سرکه خورد از اوو، سپاه مظفرش
واعظ نگاشت از پی تاریخ فتح او:
«پای عدو برید از آن ملک چون سرش »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۸ - در بنای مسجد کیخسرو خان
بحکم شاه دین «عباس ثانی » آنکه در عهدش
جهان از خرمی پرخنده شد، چون دامن گلچین
شه مسکین نوازی، کز دوای عدل و احسانش
بعالم هیچکس را نیست دردی، غیر درد دین
شهنشاهی که رای و همت و حلم وی آموزد
خرد را عقل و دریا را سخا و کوه را تمکین
جلال و عدل و احسان و جهانبانی و دینداری
همه در آسمان دولتش جمعند چون پروین
شده از شمع تیغش، خانه امن و امان روشن
چنان کز پشتبان دولتش، محکم بنای دین
چنان بر زیردستان زور کردن نیست حد کس را
که سر در عهد او آهسته بگذارند بر بالین
ز بیدادی که بر فرهاد مسکین رفته از خسرو
بکوه از بیم او خود را کشیده صورت شیرین
برآمد تا بتخت خسروی این شاه دین پرور
چراغان شد ز نور جبهه عباد، شهر دین
بسعی بنده درگاه او، کیخسرو عادل
که از سر کم نگردد سایه لطف شهش آمین
سر اخلاص کیشان، آنکه بالاتر بود پیشش
ز صد کیخسروی دربانی این شاه عدل آیین
بانجام آمد این عالم بنا، زآن سان، که از فیضش
سراپا رشک جنت گشت باب الجنة قزوین
بگفتم: این چه جا باشد؟ بتاریخش خرد گفتا:
«مکان طاعت و جای دعای پادشاه دین »
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۴
چنین تا رسید از خراسان خبر
به درگاه آن عادل دادگر
که شیبانی اوزبک کفر کیش
برون می نهد پای از حد خویش
در آن ملک از غارت آن بلا
نمانده است غیر از خرابی بجا
ز سم ستور غم روزگار
نشسته است بر روی شادی غبار
ز تاراج ترکان به بیچارگان
شده تنگ چون چشم ترکان جهان
ز خونریزی اوزبکان دغا
شده مشهد طوس چون کربلا
چو معروض درگاه شد این خبر
درآمد ز جا خسرو دادگر
چو مظلومی عاجزان کرد گوش
درآمد چو دریای رحمت بجوش
بدل عزم کین خواستن ساز کرد
غضب را بخونخواهی آواز کرد
در این وقت از آن بدرگ روسیاه
یکی نامه آمد بدرگاه شاه
پراز لاف، مکتوب آن بدنهاد
تو گویی که نایی است آن پر زباد
ز حرف ملایم تهی آنچنان
که از مغز خالی بود استخوان
درآن نامه آن ناخردمند دون
نهاده چنین از ادب پا برون
که: داریم با جمله خیل و حشم
در این روزها عزم طوف حرم
بدین لشکر و حشمت بیشمار
ز ایران زمین است ما را گذار
شه از راه باید گریزان شود
مبادا که پامال ترکان شود
چو آن نامه معروض درگاه شد
همه دامن آتش شاه شد
چنان پر شد از زهر قهرش جهان
که شد زندگی تلخ بر دشمنان
بفرمود تا جمع گردد سپاه
پی کینه جویی از آن روسیاه
بفرمان آن خسرو رزم جوی
دلیران ز هر سو نهادند روی
به ایران چنان کرد لشکر هجوم
که شد زنگبار، از سیاهیش روم
چنان لشکر آراست آن شاه دین
که خاقان شد از حیرتش نقش چین
ز بس همچو دریا سپه جوش کرد
گهر را صدف پنبه گوش کرد
خروش آنچنان شد ز اندازه بیش
کز آن بحر نشنیدی آواز خویش
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۱
ترکست که سازد غنی از خلق، و گر نه
شه نیز بابرام ستم کم ز گدا نیست
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۳ - فصل (معصیتهای نزدیک شدن به ظالمان)
بدان که سبب این تشدیدها آن است که هرکه به نزدیک سلطان شد، در خطر معصیت افتاد اما در کردار و اما در گفتار و اما در خاموشی و اما در اعتقاد:
اما معصیت کردار آن بود که غالب آن بود که سرای ایشان مغضوب بود و نشاید در آنجا درآمدن و اگر به مثل در صحرا و دشت باشد خیمه و فرش ایشان حرام بود، نشاید درشدن و پای بران نهادن. و اگر به مثل در زمین مباح بود بی فرش و خیمه، اگر خدمت کند و سر فرود آورد ظالمی را تواضع کرده باشد، این نشاید، بلکه در خبر است که هرکه توانگری را تواضع کند، اگرچه ظالم نبود، برای توانگری وی دو بهر از دین وی بشود. پس جز سلام روا نبود؛ اما دست بوسه دادن و پشت دوتاکردن و سر فرود آوردن، این همه نشاید، مگر که سلطان عادل را یا عالم را یا کسی را که به سبب دینی مستحق تواضع بود. و بعضی از سلف مبالغت کرده اند و جواب سلام ظالمان نداده اند تا استخاف کرده باشند بر ایشان به سبب ظلم.
اما معصیت در گفتار بدان بود که وی را دعا کند و گوید مثلا خدای تو را زندگانی دراز دهاد، و به ما ارزانی داراد، و امثال این نشاید که رسول (ص) می گوید، «هرکه ظالم را دعا کند به طول بقا، دوست داشته باشد که همیشه در زمین کسی باشد که خدای را تعالی معصیت می کند»، پس هیچ دعا و ثنا روا نباشد مگر گوید، «اصلحک الله و فقک الله للخیرات، اوطول الله عمرک فی طاعته»، و چون از دعا فارغ شود، غالب آن بود که اشتیاق خویش به خدمت وی بازنماید و گوید که همیشه می خواهم که به خدمت رسم. اگر این اشتیاق در دل ندارد، دروغی گفته باشد و نفاقی کرده بی ضرورتی، و اگر در دل دارد، هر دلی که به دیدار ظالمان مشتاق بود، از نور مسلمانی خالی باشد، بلکه هرکه خدای را تعالی خلاف کند، باید که دیدار وی را همچنان کاره باشی که تو را خلاف کند. و چون از این فارغ شود ثنا گفتن گیرد به عدل و انصاف و کرم و آنچه بدین ماند و این از دروغ و نفاق خالی نبود و کمترین آن باشد که دل ظالمی شاد کرده باشد، و این نشاید و چون از این فارغ شود، غالب آن بود که آن ظالم محال می گوید و وی را سر می باید در جنبانیدن و تصدیق باید کرد و این همه معصیت است.
اما معصیت خاموشی آن باشد که درسرای وی فرش و دیبا بیند و بر دیوار صورت بیند و با وی جامه ابریشمین بیند و انگشتری زرین و کوزه سیمین بیند و باشد که از زبان وی فحش شنود، و دروغ شنود و در این همه حسبت واجب بود و خاموشی نشاید و چون ترسد از حسبت معذور بود، ولیکن در شدن بی ضرورتی معذور نباشد که نشاید بی ضرورتی در جایی شدن که معصیت کنند و حسبت نتوان کرد.
اما معصیت دل و اعتقاد آن بود که به وی میل کند و وی را دوست دارد و تواضع وی اعتقاد کند و در نعمت وی نگرد و رغبت وی در دنیا بجنبد. رسول (ص) می گوید، «یا معشر المهاجرین»، در نزدیک اهل دنیا مشوید که بر روزی که خدای تعالی داده است شما را خشم گیرد». و عیسی (ع) می گوید، «در مال این دنیا منگرید که روشنایی دنیایی ایشان، شیرینی ایمان از دل شما ببرد».
پس از این جمله باید که بدانی که در نزدیک هیچ ظالم شدن رخصت نیست مگر به دو عذر. یکی آن که فرمانی باشد از سلطان به الزام. که اگر فرمان نبری بیم آن باشد که برنجانند یا حشمت سلطان باطل شود و رعیت دلیر گردند، دیگر عذر آن که به تظلم شود در حق خویش یا شفاعت در حق مسلمانی، اندر این رخصت بود، به شرط آن که دروغ نگوید و ثنا نگوید و نصیحت درشت بازنگیرد و اگر ترسد، نصیحت به تلطف بازنگیرد، و اگر دارند که قبول نباشد، باری از ثنا و دروغ گفتن حذر کند. و کس باشد که خود را عشوه دهد که من برای شفاعت می روم و اگر آن به شفاعت دیگری برآید یادگیری را قبول با دیدار آید رنجور شود. و این نشان آن است که به ضرورت نمی شود.
حالت سیم آن که به نزدیک سلاطین نشود، ولیکن سلاطین نزدیک وی آیند و شرط این آن است که اگر سلام کنند جواب دهد و اگر اکرام کند و بر پای خیزد روا باشد که آمدن وی اکرام علم است و بدین نیکویی مستحق اکرام است. چنان که بر ظلم مستحق اهانت است. اما اگر نخیزد و حقارت دنیا بنماید اولیتر بود مگر که ترسد که وی را برنجانند یا حشمت سلطان در میان رعیت باطل شود. و چون بشیند سه نوع نصیحت واجب شود: یکی آن که اگر چیزی می کند که نداند که حرام است تعریف کند و دیگر آن که اگر چیزی می کند که بداند حرام است، چون ظلم و فسق، تخویف کند و پند دهد و بگوید که لذت دنیا بدان نه ارزد که مملکت آخرت بدان به زیان آید. و آنچه بدان ماند، سیم آن که اگر وجهی می داند در مراعات مصلحت خلق که وی از آن غافل است اگر بداند که قبول کند، برآن تنبیه کند. و این هرسه واجب است بر کسی که سلطان به وی نزدیک شود، چون امید قبول بود و چون عالم به شرط بود، سخن وی از قبول خالی نباشد، اما اگر بر دنیای ایشان حریص باشد ورا خاموشی اولیتر که جز از آن که بر وی خندند فایده دیگر نبود.
مقاتل بن صالح گوید که نزدیک حماد بن سلمه بودم و در همه خانه وی مصحفی بود و حصیری و انبانی و مطهره ای. کسی دربزد. گفتند محمد بن سلیمان است. خلیفه روزگار درآمد و بنشست و گفت، «از چه سبب است که هرگه تو را بینم درون من پر هیبت شود؟» گفت، «از آن که رسول (ص) گفته است، «عالم که مقصود وی از علم خدای بود، همه کس از وی بترسد و چون مقصود وی از دنیا بود، وی از همه بترسد». پس چهل هزار درم در پیش او نهاد و گفت، «این در وجهی صرف کن». گفت، «برو و به خداوندان ده». سوگند خورد که این از میراث حلال یافته ام. گفت، «مرا بدین حاجت نیست». گفت، «قسمت کن بر مستحقان». گفت، «باشد که به انصاف قسمت کنم». و کسی گوید انصاف نگاه نداشت و بزهکار گردم، این نیز نخواهم. و آن از وی نستد.»
حال و سخن علما با سلاطین چنین بوده است، و چون در نزدیک ایشان شدندی، چنان شدندی که طاووس شد در نزدیک هشام بن عبدالملک که خلیفه بود. چون هشام به مدینه رسید گفت، «کسی از صحابه نزدیک من آرید»، گفتند، «همه مرده اند». گفت، «از تابعین طلب کنید». طاووس را نزدیک وی آوردند. چون درشد نعلین بیرون کرد و گفت، «السلام علیک یا هشام. چگونه ای یا هشام؟» پس هشام خشمگین شد عظیم و قصد آن کرد که او را هلاک کند. گفتند، «این حرم رسول (ص) است و این مرد از بزرگان علماست. این نتوان کرد.»
پس گفت، «ای طاووس، این به چه دلیری کردی؟» گفت، «چه کردم؟» خشم وی زیاد شد. گفت، «چهار ترک ادب کردی. یکی آن که نعلین بر کنار بساط من بیرون کردی و این نزدیک ایشان زشت بود که پیش ایشان با موزه و نعلین به هم باید نشست و تاکنون در سرای خلفا رسم این بوده و دیگر آن که مرا امیر المومنین نگفتی و دیگر آن که در پیش من بنشستی بی دستوری و دست من بوسه ندادی». طاووس گفت، «اما آن که نعلین بیرون کردم پیش تو، هر روز پنج بار پیش رب الغره که خداوند همه است بیرون کنم و بر من خشم نگیرد و اما آن که امیر المومنین نگفتم، آن بود که همه مردمان به امیری تو راضی نه اند، ترسیدم که دروغی گفته باشم، و اما آن که تو را به نام خواندم به کنیت نخواندم، خدای تعالی دوستان خود را به نام خوانده است. گفت یا داوود و یا یحیی و یا عیسی. و دشمن خود را به کنیت خواند، گفت تبت یدا ابی لهب. اما آن که دست به بوسه ندادم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «روا نیست دست هیچ کس را بوسه دادن، مگر دست زن خویش به شهوت و دست فرزند به رحمت»، اما آن که پیش از تو نبشتم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «هرکه خواهد که مردی را بیند از اهل دوزخ، در مردی نگرد که نشسته باشد و در پیش وی قومی بر پای ایستاده». هشام را خوش آمد. گفت، «مرا پندی ده. گفت از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «در دوزخ ماران اند، هر یکی چند کوهی و کژدم است، هر یکی چند شتری. منتظر امیری اند که با رعیت خویش عدل نکند». این بگفت و برخاست و برفت.
و سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. چون به مدینه رسید، بوحازم را که از بزرگان علما بود بخواند و با وی گفت، «چه سبب است که ما مرگ را کاره ایم؟» گفت، «ازآن که دنیا آبادان کردید و آخرت خراب. و هرکه را از آبادانی به ویرانی بند به رنج باشد». بگفت، «حال خلق چون خواهد بود پیش خدای تعالی شوند؟» گفت، «نیکوکار چون کسی بود که از سفر بازآید به نزدیک عزیزان خویش رسد، اما بدکار چون بند گریخته باشد که او را بگیرند و به قهر پیش خداوند برند». گفت، «کاشکی بدانستمی که حال من چون خواهد بود؟» گفت، «خود را بر قرآن عرضه کن تا بدانی که در قرآن می گوید ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی جحیم». گفت، «پس رحمت خدای کجا شود؟» گفت، «ان رحمه الله قریب من المحسنین. نزدیک بود به نیکوکاران.»
و سخن علمای دین با سلاطین چنین بوده است و علمای دنیا را سخن با ایشان از دعا و ثنا بود. و در طلب آن باشد که چیزی گویند که ایشان را خوش آید و حیلتی و رخصتی جویند تا مراد ایشان حاصل شود و آن که پند دهد مقصود ایشان قبول افتد و نشان آن بود که اگر پند دیگری دهد ایشان را حسد آید.
و به هر صفت که باشد، نادیدن ظالمان اولیتر. با ایشان مخالطت نباید کردن و با کسانی که با ایشان مخالطت کنند هم نباید کردن و اگر کسی قادر نباشد بر آن که با ایشان مخالطت نکند و تا آنگهکه زاویه ای نگیرد و از دیگران نبرد، باید که زاویه ای گیرد و مخالطت با همه در باقی کند. رسول (ص) می گوید، «همیشه این امت در کنف حمایت باری باشند تا آنگه که علمای ایشان با امرا مخالطت نکنند» و در جمله سبب فساد رعیت از فساد ملوک و سلاطین بود و فساد سلاطین از علما بود که ایشان را اصلاح نکنند و بر ایشان انکار نکنند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۸۱ - اصل دهم
بدان که ولایت داشتن کار بزرگی است و خلافت حق است در زمین چون بر سبیل عدل بود. و چون از عدل و شفقت خالی بود خلافت ابلیس لعنته الله هیچ سبب فساد عظیم تر از ظلم والی نیست. و اصل ولایت داشتن علم و عمل است و علم ولایت دراز است. اما عنوان علمها آن است که والی باید که بداند که او را بدین عالم برای چه آورده اند و قرارگاه او چیست و دنیا منزلگاه اوست نه قرارگاه او. و او بر صورت مسافری است که رحم مادر بدایت منزل اوست و لحد گور نهایت او. و هر سالی و هر ماهی و روزی که می گذرد از عمر او، چون مرحله ای است که بدان نزدیک می شود به قرارگاه خود و هرکه را به قنطره ای گذر باید کرد. چون به عمارت قنطره روزگار به سر برد و منزلگاه فراموش کند بی عقل بود و عاقل آن بود که در منزل دنیا جز به زاد راه مشغول نشود و از دنیا به قدر ضرورت و حاجت قناعت کند. و هرچه بیش از آن بود همه زهر قاتل بود و به وقت مرگ خواهد که همه خزاین او پرخاکستر بود، پس هرچند جمع بیش کند درد و حسرت بیش بود و نصیب او جز به قدر کفایت نبود و باقی همه وزر و بال آن جهان باشد و در وقت مرگ جان کندن بر او سخت تر بود، و این آن وقت بود که حلال بود و اگر از حرام بود خود عذاب و عقوبت بر این حسرت بگذارد.
و ممکن نیست از شهوات دنیا صبر کردن الا به ورع، ولیکن چون ایمان درست بود بدانکه به سبب این لذت که روزی چند باشد و منغص و مکدر بود، لذات آخرت فوت خواهد شد. و آن پادشاهی بی نهایت است که هیچ کدورت را بدان راه نیست. صبر کردن روزی چند آسان بود همچنان که کسی معشوقی دارد با او گویند اگر امشب نزدیک او شوی هرگز او را نبینی و اگر امشب صبر کنی هزار شب او را به تو تسلیم کنیم بی رقیب و بی نگاهبان، اگرچه عشق به افراط بود، صبر یک شب بر او آسانتر شود بر امید هزار شب.
و مدت دنیا هزار یک آخرت نیست، بلکه خود هیچ نسبت ندارد که آن را نهایت نیست. و دراز ابد در وهم نیاید. چه اگر تقدیر کنی که هفت آسمان و زمین پرگاورس کنی و به هر هزار سال مرغی از آن یک دانه برگیرد آن جمله گاورس برسد و از ابد هیچ چیز نرسد. پس از عمر آدمی، اگر به مثل صد سال بزید و روی زمین شرقا و غربا او را مسلم شود و صافی بی منازعی، آنرا چه قدر باشد در جنب عمر آخرت بی نهایت پس چون هر کسی را از دنیا اندکی مسلم باشد و آن نیز منغص و مکدر بود و در هرچه بود بسیار خسیسان منازع او باشند، چه واجب کنند که پادشاهی را بر این کار خسیس و منغص بفروشد؟
این معنی باید که والی و غیر والی بر دل خود تقریر می کند تا بر وی آسان شود روزی چند صبر کردن از شهوت دنیا و شفقت بردن بر رعیت و نیکو داشتن بندگان خدای و خلیفتی پادشاه اکبر به جای آوردن. چون این بدانست، باید که به ولایت داشتن مشغول شود، چنان که فرموده اند، نه بر آن وجه که صلاح دنیا باشد که هیچ عبادت و قربت نزد خدای بزرگتر از ولایت با عدل نیست. رسول (ص) گوید، «یک روز از عمر سلطان عادل فاضلتر از عبادت شصت ساله بر دوام». و آن هفت کس که در خبر است که فردا در سایه حق تعالی باشند، اول سلطان عادل است. و رسول (ص) گفت، «سلطان عادل را هر روز عمل شصت صدیق مجتهد در عبادت رفع کنند و به آسمان برند». و گفت، «دوست ترین و نزدیکترین به خدای اما عادل است. و دشمن ترین و معذب ترین امام جابر است». و گفت، «بدان خدای که نفس محمد به ید قدرت اوست که هر روزی والی عادل را چندان عمل رفع کنند که عمل جمله رعیت او باشد و هر نمازی از آن او به هفتاد هزار نماز دیگران برگیرند». چون چنین بود، چه غنیمت بیش از آن که ایزد تعالی کسی را منصب ولایت دهد و او را خلیفه و نایب خود سازد تا یک ساعت او به عمر دیگران برآید؟ چون کسی حق این نشناسد و به ظلم و هوا و شهوت راندن مشغول باشد، معلوم بود که مستحق سخط گردد و این عدل بدان راست آید که ده قاعده نگاه دارد.
قاعده اول
آن که در واقعه ای که او را پیش آید تقدیر کند که او رعیت است و دیگری والی. هرچه خود را نپسندد هیچ مسلمان را نپسندد و اگر پسندد غش و خیانت کرده باشد در ولایت داشتن. روز بدر رسول (ص) در سایه بود، جبرئیل آمد و گفت، «خدای می گوید، تو در سایه ای و یاران تو در آفتاب؟» بدین قدر با او عتاب کردند. و رسول (ص) گفت، «هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد و در بهشت قرار گیرد، باید که مرگ او را دریابد بر کلمه لااله الاالله. و بدانکه هرچه خود را نپسندد هیچ مسلمان را نپسندد». و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و او را جز خدای همتی دیگر باشد، نه مرد خدای است، و اگر از کار مسلمانان و تیمار داشت ایشان خالی بود از جمله ایشان نیست».
قاعده دوم
آن که انتظار ارباب حاجات بر درگاه خود خوار ندارد و از خطر آن حذر کند و تا مسلمانی را حاجتی می باید به هیچ عبادت نافله مشغول نشود که گزاردن حاجات در همه نوافل فاضلتر. یک روز عمر عبدالعزیر کار خلق می گزارد تا وقت نماز پیشین. مانده و ضجر شده بود. در خانه شد تا یک ساعت برآساید. پسر او گفت، «چه ایمنی که نه این ساعت مرگ دررسد و کسی بر درگاه تو منتظر حاجتی بود و تو مقصر باشی در حق او؟» گفت، «راست می گویی». در حال برخاست و بیرون شد.
قاعده سیم
آن که خویشتن عادت نکند که به شهوات مشغول شود، بدانکه جامه نیک پوشید و طعام خوش خورد، بلکه در همه چیزها باید که قناعت نگاه دارد که بی قناعت عدل ممکن نشود.
عمر خطاب رضی الله عنه سلمان را پرسید که چه می شنوی از احوال من که آن را کاره ای؟ گفت، «شنیدم که به یک بار دو نان خورش برخوان می نهی و دو پیراهن داری، یکی روز را و یکی شب را». گفت، «جز این نیز هست؟» گفت، «نه».
قاعده چهارم
آن که بنای همه کارها تا تواند بر رفق نهد نه به عنف. رسول (ص) گفت، «والی که با رعیت رفق کند فردا با او رفق کنند»، و دعا کرد و گفت، «بارخدایا هر والی که با رعیت رفق ورزد تو با او رفق کن و هرکه عنف کند تو با او عنف کن». و گفت، «نیکو چیزی است ولایت، کسی را که به حق آن قیام کند، و بد چیزی است ولایت، کسی را که در آن تقصیر کند».
و هشام بن عبدالملک از خلفا بود. از ابوحازم که از جمله علمای بزرگ بود پرسید، «چیست تدبیر نجات در این کار؟» گفت، «آن که هر درمی که بستانی از جایی بستانی که حلال بود و جایی بنهی که حق بود». گفت، «آن که طاقت دوزخ ندارد و بهشت دوست تر دارد».
قاعده پنجم
آن که جهد کند تا همه رعیت از او خشنود باشند با موافقت شرع به هم، رسول (ص) گوید، «بهترین ائمه آنند که شما را دوست دارند و شما ایشان را دوست دارید و بدترین آنند که شما را دشمن دارند و لعنت کنند و شما ایشان را لعنت کنید و دشمن دارید». و باید که والی بدان غره نشود که هرکه بدو رسد بر او ثنا گوید، پندارد که از او خشنودند که آن هم از بیم بود، بلکه باید که معتمدان را فرا کند تا تجسس می کنند و احوال او از خلق می پرسند که عیب خود از زبان مردمان توان داشت.
قاعده ششم
آن که رضای هیچ طلب نکند بر خلاف شرع که هرکه از مخالفت شرع ناخشنود باشد آن ناخشنودی او را زیان نخواهد داشت. عمر خطاب گوید، «هر روز که خیزم یک نیمه خلق از من ناخشنود باشند و لابد هرکه انصاف از وی بستانند ناخشنود بود، پس هر دو را خشنود نتوان کرد. و جاهل کسی بود که برای رضای خلق رضای حق فرو نهد». معاویه نبشت به عایشه که مرا وصیت کن و پند مختصر ده. عایشه نبشت که از رسول شنیدم که هرکه خشنودی خدای جوید به ناخشنودی خلق، خدای از او خشنود شود و خلق را از او خشنود گرداند و هرکه خشنودی خلق جوید، خدای ناخشنود شود و خلق را از او ناخشنود گرداند.
قاعده هفتم
آن که بداند که خطر ولایت داشتن صعب است و کار خلق خدای نیک کردن عظیم است و هرکه توفیق یابد که بدان قیام نماید سعادتی یافت که ورای آن هیچ سعادتی نبود، و اگر تقصیر کند شقاوتی یافت که کس مثل آن نبیند.ابن عباس رضی الله عنه گوید، «یک روز رسول (ص) را دیدم که بیامد و حلقه در کعبه بگرفت، و در خانه قومی بودند از قریش. پس گفت که ائمه و سلاطین از قریش باشند مادام که سه کار می کنند: چون از ایشان رحمت خواهند رحمت کنند، چون حکم خواهند عدل کنند و آنچه بگویند و هرکه چنین نکند، لعنت خدای و فریشتگان و جمله مردمان بر او باد و خدای از او نه فریضه قبول کند و نه سنت». پس بنگر که چگونه کاری عظیم بود که سبب آن هیچ عبادت قبول نکنند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه میان دو کس حکم کند و ظلم کند، لعنت خدای بر ظالم باد». و گفت، «سه کس است که فردا شاه به ایشان ننگرد: سلطان دروغ زن و پیر زالی و گدای متکبر». و گفت یاران خود را که زود بود که جانب مشرق و مغرب فتح اوفتد و ملک شما گردد. عاملان آن نواحی در آتش باشند، الا آن که از حرام بپرهیزد و راه فتوی گیرد و امانت به جای آرد. و گفت، «هیچ بنده نیست که خدای تعالی بندگان خود بدو بسپارد و او با ایشان خیانت کند و شفقت و نصیحت به جای نیاورد که نه خدای تعالی بهشت بدو حرام گرداند». و گفت، «هر آنکسی که او را بر مسلمانان ولایت دادند و ایشان را چنان نگاه ندارد که اهل بیت خویش را، گو جای خویش از دوزخ فراگیر».
و گفت، «دو کس فردا از امت من از شفاعت محروم ماند: یکی سلطان ظالم و دوم مبتدع که غلو کند در دین تا از حد بیرون گذرد». و گفت، «عذاب صعب ترین در روز قیامت سلطان ظالم راست». و گفت، «پنج کس اند که خدای با ایشان به خشم باشد، اگر خواهد در این جهان خشم خود بر ایشان براند و اگر نه قرارگاه ایشان آتش بود: یکی امیر قومی که حق خویش از ایشان بستاند و انصاف ایشان از خود بندهد و ظلم از ایشان بازندارد و دیگر پیشرو قومی که ایشان او را طاعت دارند و او میان قوی و ضعیف سویت نگاه ندارد و سخن به میل گوید و دیگر مردی که زن و فرزند خویش را به طاعت خدای نفرماید و کارهای دین بر ایشان نیاموزد و باک ندارد که ایشان را طعام از هرجایی دهد و دیگر مردی که مزدوری فراگیرد و کار او تمام بکند و مزد او تمام بندهد و دیگر مردی که در کابین بر زن خود ظلم کند».
و عمر خطاب رضی الله عنه خواست که بر جنازه ای نماز کند. یکی فراپیش شد و نماز کرد. چون دفن کردند دست بر گور او نهاد و گفت، «بارخدایا، اگر عذابش کنی باشد که به تو عاصی شده باشد و اگر رحمت کنی محتاج رحمت توست. خنک تو ای مرد که نه امیر بودی و نه عریف و نه کاتب و نه عوان و نه جایی». آنگاه از چشم ناپدید شد، عمر بفرمود تا او را طلب کردند. نیافتند. گفتند، «آن خضر بود».
رسول (ص) گفت، «وای بر امیران، وای بر عریفان، وای بر امینان. اینها کسانی باشند که در قیامت خواهند که به ذوابه خویش از آسمان آویخته بودندی و هرگز عمل نکردندی». و گفت، «هیچ کس را برده کس ولایت ندهند که نه روز قیامت او را می آرند دست بغل برکشیده. اگر نیکوکار مرده باشد رها کنند و اگر نه علتی دیگر درافزایند».
و عمر گفت، «وای بر داور زمین از داور آسمان. روزی که او را بیند، مگر آن داد بدهد و حق بگزارد و به هوا حکم نکند و جانب خویشان خود نگاه ندارد و به بیم و امید حکم نکند، لیکن از کتاب خدای آینه سازد و پیش چشم خود بنهد و بدان حکم می کند». و رسول (ص) گفت، «روز قیامت والیان را بیارند، ایشان را گویند شما شبانان گوسفندان من بودید و خزانه داران ولایت و مملکت زمین بودید. چرا کسی را که حد زدید و عقوبت کردید بیش از آن کردید که من فرمودم؟ گویند بارخدایا از خشم آن که تو را خلاف کردند. پس گویند، چرا خشم شما از خشم من بیش باشد؟ و دیگری را بیارند و او را گویند چرا حد کم زدی؟ گوید بارخدایا مرا بر او رحمت آمد، گوید چرا باید که رحمت تو بیش از رحمت من باشد؟ و هردو را بگیرند، هم آن را که افزوده و هم آن را که کاسته و گوشه های دوزخ به ایشان بیا کنند».
حذیقه گوید، «من بر هیچ والی ثنا نگویم، نه آن که نیک بود و نه آن که بد بود. از او پرسیدند که چرا؟ گفت، زیرا که از رسول (ص) شنیدم که فردای قیامت همه والیان را بیارند و هم آن که ظالم بوده باشد و هم آن که عادل بوده باشد و همه را بر صراط بدارند و صراط را فرمایند تا ایشان را بیفشاند. یک افشاندن که هرکه در حکم جور کرده باشد یا در قضای حکومات رشوت ستده باشد یا گوش زیاده فرایک خصم داشته باشد، همه بیوفتند و می روند و تا هفتاد سال به دوزخ فرو شوند تا به قرارگاه خود رسند».
و در خبر است که داوود پیغمبر (ع) متنکر رفتی، چنان که کس ندانستی که وی است. بیرون آمدی و هرکه را دیدی از سیرت و زیست و معاش داوود می پرسیدی. روزی جبرئیل بر صورت مردی پیش او آمد. داوود از او نیز پرسید. جواب داد که نیکمردی است، اگر نه آن بودی که طعام از بیت المال می خوردی نه از دسترنج خود. او با محراب شد و می گریست و می گفت، «بارخدایا مرا پیشه و حرفتی بیاموز که از دسترنج خود خورم». حق تعالی جل جلاله او را زره گری بیاموخت.
و عمر خطاب به جای عسس خود شب می گردید تا هر کجا خللی بیند به تدارک آن مشغول شود و گفت، «اگر گوسفندی گرکن بر کناره فرات بگذرانند و روغن درنمالند، ترسم که در روز قیامت که روز حساب است مرا از آن بازپرسند». و باز آن که احتیاط و عدل او چنین بود که هیچ آدمی بدان نتواند رسید. عبدالله بن عمروعاص گوید، «من دعا کرده بودم که خدای تعالی در خواب عمر را فرا من نماید. پس از دوازده سال او را به خواب می آمد که چون کسی که غسل کرده غسل کرده باشد و ازار به خویشتن فراگرفته. گفتم یا امیر المومنین، چون یافتی خدای را؟ گفت یا عبدالله، چند است که از نزدیک شما بیامده ام؟ گفتم دوازده سال. گفت: تا اکنون در حساب بودم و بیم آن بود که کار من تباه ود، اگر نه آن بودی که رحمت او بودی. عمر چنین بود که در عالم از اسباب ولایت ذره ای بیش نداشت».
و بزرجمهر رسولی فرستاد تا بنگرد که این چگونه مرد است و سیرت وی چیست. چون به مدینه رسید گفت، «این ملک شما کجاست؟» گفتند، «ما را ملک نیست. ما را امیری است.» به دوازده بیرون شد. وی را دید در آفتاب خفته بر زمین و دره زیر سر نهاده و عرق از پیشانی وی رفته چنان که زمین تر شده بود. چون آن حال بدید بر دل وی عظیم اثر کرد که کسی همه ملوک عالم از وی بی قرار باشند و وی چنان باشد. پس گفت، «عدل بکردی، لاجرم ایمن بخفتی و ملک ما جور کرد، لاجرم همیشه ترسان باشد. گواهی دهم که دین حق دین شماست و اگر آن است که به رسولی آمده ام در حال مسلمان شدمی و اکنون خود پس از این بازآیم و مسلمان شوم.»
پس خطر ولایت این است و علم این دراز است و والی بدان سلامت یابد که همیشه به علمای دیندار نزدیک بود تا راه دین وی را می آموزند و خطر این کار بر وی تازه می دارند.
قاعده هشتم
آن که تشنه باشد همیشه به دیدار علمای دیندار و حریص بود بر شنیدن نصیحت ایشان و حذر کند همیشه از علمای حریص بر دنیا که وی را عشوه دهند و بر وی ثنا گویند و خشنودی وی طلب کنند تا از آن مردار حرام که در دست وی است چیزی به مکر و حیله به دست آرند. و عالم دیندار آن بود که به وی طمع نکند و انصاف وی بدهد، چنان که شقیق بلخی به نزدیک هرون الرشید شد. گفت، «تویی شقیق زاهد؟» گفت، «شقیق منم اما زاهد نه.» گفت، «مرا پند ده.» گفت، «خدای تعالی تو را به جای صدیق نشانده است و از تو صدق درخواهد چنان که از وی و به جای فاروق نشانده است و از تو فرق درخواهد میان حق و باطل چنان که از وی و به جای ذوالنورین نشانده است و از تو شرم و کرم درخواهد چنان که از وی و به جای امیرالمومنین علی مرتضی (ع) بنشانده است و از تو علم و جود و عدل درخواهد چنان که از وی.» گفت، «بیفزای در پند.» گفت، «خدای تعالی را سرایی است که آن را دوزخ گویند. از تو دربان آن سرای ساخته است و سه چیز به تو داده است: مال بیت المال و شمشیر و تازیانه و گفته است خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار. هر حاجتمندی که به نزدیک تو آید این مال از وی بازمگیر و هرکه فرمان خدای را خلاف کند بدین تازیانه وی را ادب کن و هرکه کسی را به ناحق بکشد وی را بدین شمشیر بکش به دستوری ولی وی، اگر این نکنی پیشرو در دوزخ تو باشی و دیگران از پی تو می آیند.» گفت، «زیادت کن و پند ده.» گفت، «چشمه تویی و عمال در عالم جوی اند. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد و اگر تاریک بود به روشنی جویها هیچ امید نبود.»
و هرون الرشید با عباس که از جمله خواص وی بود به نزدیک فضیل عیاض می شد. چون به در خانه رسید قرآن می خواند. بدین ایت رسیده بود که «ام حسب الذین اجتر حواالسیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات، سواء محیاهم و مماتهم، ساء ما یحکمون؟!» معنی آن است که پنداشتند کسانی که کارهای بد کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که ایمان آوردند و کارهای نیک کردند؟ بد حکمی بود که ایشان کردند. پس گفت، «در بزن.» عباس در بزد و گفت، «امیر المومنین در را باز کن.» گفت، «امیرالمومنین نزدیک من چه کند؟» گفت، «امیر المومنین را طاعت دار.» پس در باز کرد. شب بود. چراغ را بکشت. هارون در تاریکی دست گرد می برآورد تا دستش به وی بازآمد. گفت، «آه از این دست بدین نرمی، اگر از عذاب نجات یابد!» آنگاه گفت، «یا امیر المومنین، جواب خدای تعالی را ساخته باش روز قیامت که تو را با هریک مسلمانی یک یک بایستاند و انصاف از تو طلب کند.» هارون به گریستن افتاد. عباس گفت، «خاموش باش که بکشتی امیر المومنین را!» گفت، «یا هامان تو و قوم تو وی را هلاک کردید و مرا می گوئی بکشتی وی را؟» هرون گفت که تو را هامان از آن می گوید که مرا برابر فرعون نهاد. پس هزار دینار در پیش وی بنهاد که این حلال است از مهر مادرم. گفت، «تو را می گویم از آنچه داری دست بدار و به خداوندان ده. تو به من می دهی؟» و از پیش وی برخاست و برفت.
و عمر بن عبدالعزیز مر محمد بن کعب قرطی را گفت، «صفت عدل مرا بگوی.» گفت، «از مسلمانان هر که از تو کهتر است او را پدر باش و هرکه مهتر است وی را پسر باش و هرکه همچون توست او را برادر باش و عقوبت هرکسی در خور نگاه و قوت وی کن و زنهار تا به خشم یک تازیانه نزنی که آنگاه جای تو دوزخ بود».
و یکی از زهاد به نزدیک خلیفه روزگار شد، گفت، «مرا پندی ده.» گفت، «من به سفر چین رفته بودم، ملک آنجا را گوش کر شده بود، می گریست عظیم و می گفت نه از این می گریم که شنوایی من به خلل شد، لیکن از آن می گریم که مظلوم بر در من فریاد کند و من نشنوم، ولیکن چشم برجاست، منادی کنند تا هرکه تظلم خواهد کرد جامه سرخ پوشد. پس هر روزی بر پیلی نشستی و بیرون آمدی و هرکه جامه سرخ داشتی وی را بخواندی. یا امیر المومنین! این در کیش کافری بود که شفقت بر بندگان خدای تعالی چنین می برد و تو مومنی و از اهل بیت رسولی، نگاه کن تا شفقت تو چگونه است؟»
و ابوقلابه به نزدیک عمر عبدالعزیز شد. گفت، «مرا پند ده.» گفت، «از روزگار آدم تا امروز هیچ خلیفه نمانده است مگر تو.» گفت، «بیفزای.» گفت، «نخستین خلیفه که بخواهد مزد تو خواهی بود.» گفت، «بیفزای».گفت، «اگر خدای تعالی با تو بود از چه ترسی و اگر با تو نبود به چه پناه کنی؟ گفت، «بسنده است این که گفتی.»
سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. یک روز اندیشه کرد که در این دنیا چندین تنعم کردم حال من به قیامت چگونه بود؟ کسی بر بوحازم فرستاد که عالم و زاهد روزگار بود و گفت، «از آنچه روزه بدان گشایی مرا چیزی فرست.» پاره ای سبوس بریان کرده به وی فرستاد و گفت، «من به شب از این خورم.» سلیمان چون بدید بگریست و بر دل وی عظیم کار کرد و سه روز روزه داشت که هیچ چیز نخورد و سوم شب بدان روزه بگشاد. چنین گویند که آن شب با اهل صحبت کرد. پسر وی عبدالعزیز پدید آمد و از وی عمر عبدالعزیز که یگانه جهان بود در عدل و مانند عمر خطاب بود و گفتند که آن از برکات آن نیت نیکو بود که از آن طعام خورده بود.
عمر عبدالعزیز را گفتند که سبب توبه تو چه بود؟ گفت، «روزی غلامی را زدم. گفت یاد کن از آن شبی که بامداد وی قیامت خواهد بود. و آن بر دل من اثر کرد.»
و هرون الرشید را یکی از بزرگان دید که در عرفات پای برهنه و سر برهنه بر زیر سنگریزه ایستاده بود و دست برداشته می گفت، «بارخدایا! تو تویی و من منم. کار من آن است که هر زمان به سر گناه شوم. و کار تو آن که هر زمان به سر مغفرت شوی. بر من رحمت کن.» بزرگان گفتند، «بنگرید که جبار زمین پیش جبار هفت آسمان و زمین چه زاری می کند.»
و عمر عبدالعزیز با بوحازم گفت، «مرا پند ده.» گفت، «بر زمین خسب و مرگ فراسرنه و هرچه روا داری که مرگ تو را دریابد گناه دار و هرچه روا نداری از آن دور باش که باشد که خود مرگ نزدیک باشد».
پس باید که صاحب ولایت این حکایت پیش چشم دارد و این پندها که دیگران را داده اند بپذیرد و عالمی را که بیند از وی طلب پند کند و هرکه ایشان را بیند پند از دست ندهد و کلمه حق بازنگیرد و ایشان را غرور ندهد که با ایشان در آن مظلمت شریک باشد.
قاعده نهم
آن که بدان قناعت نکند که خود از ظلم دست بدارد، لیکن عاملان و نایبان و چاکران خویش را مهذب کند و به ظلم ایشان رضا ندهد که وی را از ظلم ایشان بپرسند و ایشان را از ظلم وی نپرسند.
عمر خطاب نامه نوشت به ابوموسی الاشعری و وی عامل او بود که اما بعد، نیکبخت ترین رعیت داران کسی است که رعیت بدو نیکبخت است و بدبخت ترین کسی است که رعیت بدو بدبخت است و زینهار تا فراخ نروی که عمال تو آنگاه همچنان کنند آنگاه مثل تو چون ستوری باشد که سبزه بیند و بسیار بخورد تا فربه شود و آن فربهی سبب هلاک وی گردد که بدان سبب وی را بکشند و بخورند و در توریه است که هر ظلم که از عامل سلطان برود و خاموش باشد، این ظلم وی کرده باشد و ماخوذ بود بدان و باید که والی بداند که هیچ کس مغبون تر و بی عقل تر از آن نباشد که دین و آخرت خویش به دنیای دیگران بفروشد و همه عمال و چاکران، خدمت برای آن نصیب دنیای خویش کنند و ظلم را در چشم والی آراسته کنند وی را به دوزخ فرستند. و ایشان به غرض خویش رسند و کدام دشمن بود عظیم تر از آن که در هلاک تو سعی کند برای درمی چند که به دست آرد؟
و در جمله، در رعیت عدل نگاه ندارد کسی که عمال و چاکران خویش را بر عدل ندارد و این نکند الا کسی که پیشتر در درون تن خویش عدل نگاه دارد و عدل آن بود که ظلم شهوت و غضب از عقل باز دارد تا ایشان را اسیر عقل و دین گرداند نه عقل و دین را اسیر ایشان. و بیشتر خلق آنند که عقل را کمر خدمت بربسته دارند برای شهوت و غضب یا حیله ای استنباط می کنند تا شهوت و غضب به مراد خویش رسند. و عقل از جوهر فریشتگان است و از لشکر خدای تعالی است و شهوت و غضب لشکر ابلیس است. کسی که لشکر خدای را تعالی در دست لشکر ابلیس اسیر کند، بر دیگران عدل چون کند؟ پس آفتاب عدل اول در سینه پدید آید، آنگاه نور آن به اهل خانه و خواص سرایت کند، آنگاه شعاع آن بر عیب رسد، هرکه بی آفتاب شعاع چشم دارد طلب محال کرده باشد.
و بدان که عدل از کمال عقل خیزد و کمال عقل آن بود که کارها چنان که هست بیند و حقیقت و باطن آن دریابد و به ظاهر آن غره نشود. مثلا چون عدل دست بدارد برای دنیا، نگاه کند تا مقصود وی از دنیا چیست. اگر مقصود آن است که طعام خوش خورد، باید که بداند که بهیمه باشد در صورت آدمی که شره خوردن کار ستوران است. و اگر برای آن کند تا جامه دیبا پوشد، این زنی بود در صورت مردی که رعنایی کار زنان بود. و اگر برای آن کند تا خشم خویش براند بر دشمنان خویش، این سبعی بود در صورت آدمی که خشم گرفتن و درفتادن با خلق کار سباع است. و اگر برای آن کند تا وی را خدمت کنند، این جاهلی بود در صورت عاقلی که اگر عقل دارد بداند که آن همه چاکران خدمت شکم و فرج و شهوت خویش می کنند و از وی دام شهوت خود ساخته اند. و آن سجود که می کنند خویشتن را می کنند و نشان آن است که اگر بشنوند که ولایت به دیگری می دهند همه از وی اعراض کنند و بدان دیگر تقرب کردن گیرند و هرجا که گمان برند که سیم آنجا خواهد بود خدمت و سجود آنجا کنند، پس حقیقت آن نه خدمت کردن است، بلکه خندیدن است بر وی. و عاقل آن بود که از کارها حقیقت و روح آن بیند نه صورت آن و حقیقت این کارها چنین است که گفته اند هرکه نه چنین داند عاقل نیست و هرکه عاقل نیست عادل نیست و جای وی دوزخ است، و بدین سبب است که سر همه سعادتها عقل است، والله اعلم.
قاعده دهم
آن است که غالب بر والی تکبر باشد و از تکبر خشم غالب بود و وی را به انتقام دعوت کند. و خشم غول عقل است و آفت و علاج آن در کتاب غضب در رکن مهلکات یاد کنیم، اما چون این غالب باشد باید که جهد کند تا در همه کارها میل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پیشه گیرد و باید بداند که چون این پیشه گیرد مانند انبیا و صحابه و اولیا باشد و مانند مردمان ابله که مانند سباع و ستوران نباشد.
حکایت کنند که بوجعفر خلیفه بود. بفرمود تا یکی را بکشتند که خیانتی کرده بود. مبارک بن فضاله حاضر بود گفت، «یا امیر المومنین نخست خبری از رسول (ص) بشنوی از من؟» گفت، «بگوی.» گفت، «حسن بصری روایت می کند که رسول (ص) گفت که در روز قیامت که همه خلق را در یک صحرا جمع کنند، منادی آواز می دهد که هرکه را به نزد خدای تعالی دستی است برخیزد، هیچ کس برنخیزد مگر آن که از کسی عفو کند.» گفت، «دست از وی بدارید که من از وی عفو کردم.» و بیشتر خشم و لاف از آن بود که کسی به ایشان زبان دراز کند که خواهند که در خون وی سعی کنند و در این وقت باید که یاد دارد از آن که عیسی (ع) گفت مر یحیی را (ع) که هرکه تو را چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیم تر کن که در دیوان تو عملی بیفزود بی رنج تو، یعنی که عبادت آن کس به دیوان تو آرند بی رنج تو.
و یکی را در پیش رسول (ص) می گفتند که او عظیم با قوت مردی است. گفت، «چرا؟» گفتند، «با هر کسی کشتی گیرد او را بیفکند و با همه کس برآید.» رسول (ص) گفت، «قوی و مردانه آن باشد که با خشم خویش برآید نه آن که کسی را بیفکند.» و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که هرکه بدان رسید ایمان وی تمام شد. چون خشم گیرد قصد باطل نکند و چون خشنود بود حق بنگذارد و چون قادر شود بیش از حق خویش نستاند». و عمر رضی الله عنه گفت، «بر خلق هیچ کس اعتماد مکن تا به وقت خشم او را نبینی و بر دین هیچ کس اعتماد مکن تا در وقت طمع او را نیازمایی.» و علی بن حسین رضی الله عنه یک روز به مسجد می شد. یکی وی را دشنام داد. غلامان وی قصد وی کردند. گفت، «دست بدارید از وی.» اورا گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است، هیچ حاجتی هست تو را که به دست ما برآید؟» آن مرد خجل شد. پس علی بن حسین رضی الله عنه جامه ای داشت به وی داد و هزار درم فرمود وی را. آن مرد می شد و می گفت، «گواهی دهم که این جز فرزند پیمبران نیست.» و هم از وی روایت است که غلام را دو بار آواز داد، جواب نداد. وی را گفت، «نشنیدی؟» گفت، «شنیدم.» گفت، «چرا جواب ندادی؟» گفت، «از خلق نیکوی تو ایمان بودم که مرا نرنجانی.» گفت، «شکر خدای را که بنده من از من ایمن است.»
و غلامی بود بوذر را. پای گوسپندی بشکست. گفت، «چرا کردی؟» گفت، «عمدا کردم تا تو را به خشم آرم.» گفت، «من اکنون آن کس را به خشم آرم که تو را از این بیاموخت یعنی ابلیس را.» و وی را آزاد کرد. و یکی وی را دشنام داد. گفت، «ای جوانمرد، به میان من و دوزخ عقبه ای است. اگر آن عقبه بگذارم بدین سخن تو باک ندارم و اگر نتوانم گذاشت، خود بتر از آنم که تو گفتی.»
و رسول (ص) گفت، «کس بود که به حلم و عفو و درجه صایم و قایم بباید و کس بود که نام وی در جریده جباران نویسند و هیچ ولایت ندارد مگر بر اهل خانه خویش»، و رسول (ص) گفت که دوزخ را دری است. هیچ کس بدان راه نشود مگر آن که خشم خویش بر خلاف فرمان شرع راند. و روایت است که ابلیس در پیش موسی (ع) آمد و گفت، «تو را سه چیز بیاموزم تا مرا از حق تعالی حاجت خواهی.» موسی (ع) گفت، آن سه چیز چیست؟» گفت، «از تیزی حذر کن که هرکه تیز سر بود من با وی چنان بازی کنم که کودکان با گوی و از زنان حذر کن که هیچ دام فرو نکردم خلق را که بدان اعتماد دارم چون زنان و از بخیلی حذر کن که هرکه بخیل بود من دین و دنیا هردو بر وی به زیان آورم.»
و رسول (ص) گفت، «هرکه خشمی فروخورد و تواند که براند، خدای تعالی دل وی را از امن و ایمان پر کند و هرکه جامه تجمل درنپوشد تا خدای را تعالی تواضع کرده باشد، خدای تعالی وی را حله کرامت درپوشاند». و رسول (ص) گفت، «وای بر آن که خشمگین شود و خشم خدای تعالی بر خویشتن فراموش کند». و یکی رسول (ص) را گفت، « مرا کاری بیاموز تا بدان به بهشت رسم». گفت، «خشمگین مشو و بهشت توراست.» گفت، دیگر؟ گفت: «از هیچ کس هیچ چیز مخواه و بهشت توراست». گفت، «دیگر؟» گفت، «پس از نماز دیگر هفتاد بار استغفار کن تا گناه هفتاد ساله تو را عفو کند.» گفت، «مرا گناه هفتاد ساله نیست.» گفت، «گناه مادرت را.» گفت که مادرم را چندین گناه نیست. گفت، «گناه پدرت را.» گفت، «پدرم را چندین گناه نیست.» گفت، «برادرانت را».
و عبدالله بن مسعود رضی الله عنه می گوید، رسول (ص) مالی قسمت کرد. یکی گفت که این قسمتی است که نه برای خدای تعالی کرده ام یعنی که به انصاف نیست. ابن مسعود رحمهم الله رسول را حکایت کرد. وی خشمگین شد و روی وی سرخ شد. بیش از این نگفت که خدای تعالی بر برادرم موسی رحمت کناد که وی را بیش از این برنجانیدند و صبر کرد.
این جمله از اخبار و حکایات کفایت بود نصیحت اهل ولایت را که چون اصل ایمان بر جای باشد، این اثر کند و اگر اثر نکند آن است که دل وی از ایمان خالی شده است و جز حدیثی بر دل و بر زبان نمانده است و حدیث ایمان که در دل بود دیگر است و ایمان ظاهر دیگر. و ندانم که حقیقت ایمان چگونه بود عاملی را که وی سالی چندین هزار دینار حرام بستاند و به دیگری دهد تا همه در ضمان وی بود و در قیامت همه از وی طلب کنند و منفعت آن به دیگری رسد؟ و این نهایت غفلت و نامسلمانی بود، والسلام.
تمام شد رکن اول و دوم از کتاب کیمیای سعادت، و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین، و سلم تسلیما دایما کثیرا.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۳ - فصل در ذکر مقدمه ای که تقدیم آن بر خوض در این مطلوب واجب بود
چون مطلوب در این کتاب جزویست از اجزای حکمت، تقدیم شرح معنی حکمت و تقسیم آن به اقسامش از لوازم باشد، تا مفهوم از آنچه بحث مقصور برانست معلوم گردد. پس گوئیم حکمت در عرف اهل معرفت عبارت بود از دانستن چیزها چنانکه باشد، و قیام نمودن به کارها چنانکه باید، به قدر استطاعت، تا نفس انسانی به کمالی که متوجه آنست برسد، و چون چنین بود حکمت منقسم شود به دو قسم: یکی علم و دیگر عمل. علم، تصور حقایق موجودات بود و تصدیق به احکام و لواحق آن چنانکه فی نفس الامر باشد به قدر قوت انسانی، و عمل، ممارست حرکات و مزاولت صناعات از جهت اخراج آنچه در حیز قوت باشد به حد فعل، به شرط آنکه مؤدی بود از نقصان به کمال بر حسب طاقت بشری. و هر که این دو معنی در او حاصل شود حکیمی کامل و انسانی فاضل بود و مرتبه او بلندترین مراتب نوع انسانی باشد، چنانکه فرموده است عز من قائل: یوتی الحکمه من یشاء و من یؤت الحکمه فقد أوتی خیرا کثیرا.
و چون علم حکمت دانستن همه چیزهاست چنانکه هست، پس به اعتبار انقسام موجودات، منقسم شود به حسب آن اقسام و موجودات دو قسم اند: یکی آنچه وجود آن موقوف بر حرکات ارادی اشخاص بشری نباشد، و دوم آنچه وجود آن منوط به تصرف و تدبیر این جماعت بود؛ پس علم به موجودات نیز دو قسم بود؛ یکی علم به قسم اول و آن را حکمت نظری خوانند، و دیگر علم به قسم دوم و آن را حکمت عملی خوانند. و حکمت نظری منقسم شود به دو قسم: یکی علم به آنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود، و دیگر علم به آنچه تا مخالطت ماده نبود موجود نتواند بود؛ و این قسم آخر باز به دو قسم شود: یکی آنچه اعتبار مخالطت ماده شرط نبود در تعلق و تصور آن، و دوم آنچه به اعتبار مخالطت ماده معلوم باشد. پس از این روی حکمت نظری به سه قسم شود: اول را علم مابعدالطبیعه خوانند، و دوم را علم ریاضی، و سیم را علم طبیعی؛ و هر یکی از این علوم مشتمل شود بر چند جزو که بعضی ازان به مثابت اصول باشد و بعضی به منزلت فروع.
اما اصول علم اول دو فن بود: یکی معرفت اله، سبحانه و تعالی، و مقربان حضرت او که به فرمان او، عز و علا، مبادی و اسباب دیگر موجودات شده اند، چون عقول و نفوس و احکام افعال ایشان، و آن را علم الهی خوانند؛ و دوم معرفت امور کلی که احوال موجودات باشد از آن روی که موجودند، چون وحدت و کثرت و وجوب و امکان و حدوث و قدم و غیر آن، و آن را فلسفه اولی خوانند. و فروع آن چند نوع بود، چون معرفت نبوت و شریعت و احوال معاد و آنچه بدان ماند.
واما اصول علم ریاضی چهار نوع بود: اول معرفت مقادیر و احکام و لواحق آن، و آن را علم هندسه خوانند؛ و دوم معرفت اعداد و خواص آن، و آن را علم عدد خوانند؛ و سیم معرفت اختلاف اوضاع اجرام علوی به نسبت با یکدیگر و با اجرام سفلی و مقادیر حرکات و اجرام و ابعاد ایشان، و آن را علم نجوم خوانند، و احکام نجوم خارج افتد از این نوع؛ و چهارم معرفت نسبت مؤلفه و احوال آن، و آن را علم تألیف خوانند، و چون در آوازها بکار دارند به اعتبار تناسب با یکدیگر و کمیت زمان سکنات که در میان آوازها افتد آن را علم موسیقی خوانند. و فروع علم ریاضی چند نوع بود، چون علم مناظر و مرایا و علم جبر و مقابله و علم جر أثقال و غیر آن.
و اما اصول علم طبیعی هشت صنف بود؛ اول معرفت مبادی متغیرات؛ چون زمان و مکان و حرکت و سکون و نهایت و لانهایت و غیر آن، و آن را سماع طبیعی گویند؛ و دوم معرفت اجسام بسیطه و مرکبه و احکام بسایط علوی و سفلی، و آن را سما و عالم گویند؛ و سیم معرفت ارکان و عناصر و تبدل صور بر ماده مشترکه، و آن را علم کون و فساد گویند؛ و چهارم معرفت اسباب و علل حدوث حوادث هوایی و ارضی، مانند رعد و برق و صاعقه و باران و برف و زلزله و آنچه بدان ماند، و آن را آثار علوی خوانند؛ و پنجم معرفت مرکبات و کیفیت ترکیب آن، و آن را علم معادن خوانند؛ و ششم معرفت اجسام نامیه و نفوس و قوای آن، و آن را علم نبات خوانند؛ و هفتم معرفت احوال اجسام متحرکه به حرکت ارادی و مبادی حرکات و احکام نفوس و قوای آن، و آن را علم حیوان خوانند؛ و هشتم معرفت احوال نفس ناطقه انسانی و چگونگی تدبیر و تصرف او در بدن و غیر بدن، و آن را علم نفس خوانند. و فروع علم طبیعی نیز بسیار بود مانند علم طب و علم احکام نجوم و علم فلاحت و غیر آن.
و اما علم منطق که حکیم ارسطاطالیس آن را مدون کرده است و از قوت به فعل آورده، مقصور است بر دانستن کیفیت دانستن چیزها و طریق اکتساب مجهولات. پس در حقیقت آن علم به علم است و به منزلت ادات است تحصیل دیگر علوم را. اینست تمامی اقسام حکمت نظری.
و اما حکمت عملی، و آن دانستن مصالح حرکات ارادی و افعال صناعی نوع انسانی بود بر وجهی که مؤدی باشد به نظام احوال معاش و معاد ایشان و مقتضی رسیدن به کمالی که متوجه اند سوی آن، و آن هم منقسم شود به دو قسم: یکی آنچه راجع بود با هر نفسی به انفراد، و دیگر آنچه راجع بود با جماعتی به مشارکت؛ و قسم دوم نیز به دو قسم شود: یکی آنچه راجع بود با جماعتی که میان ایشان مشارکت بود در منزل و خانه، و دوم آنچه راجع بود با جماعتی که میان ایشان مشارکت بود در شهر و ولایت بل اقلیم و مملکت؛ پس حکمت عملی نیز سه قسم بود: و اول را تهذیب اخلاق خوانند، و دوم را تدبیر منازل، و سیم را سیاست مدن.
و بباید دانست که مبادی مصالح اعمال و محاسن افعال نوع بشر که مقتضی نظام امور و احوال ایشان بود در اصل یا طبع باشد یا وضع؛ اما آنچه مبدأ آن طبع بود آنست که تفاصیل آن مقتضای عقول اهل بصارت و تجارب ارباب کیاست بود و به اختلاف ادوار و تقلب سیر و آثار مختلف و متبدل نشود، و آن اقسام حکمت عملی است که یاد کرده آمد. و اما آنچه مبدأ آن وضع بود اگر سبب وضع اتفاق رای جماعتی بود بران آن را آداب و رسوم خوانند، و اگر سبب اقتضای رای بزرگی بود مانند پیغمبری یا امامی، آن را نوامیس الهی گویند؛ و آن نیز سه صنف باشد: یکی آنچه راجع با هر نفسی بود به انفراد، مانند عبادات و احکام آن؛ و دوم آنچه راجع با اهل منازل بود به مشارکت، مانند مناکحات و دیگر معاملات؛ و سیم آنچه راجع با اهل شهرها و اقلیمها بود مانند حدود و سیاسات، و این نوع علم را علم فقه خوانند، و چون مبدأ این جنس اعمال مجرد طبع نباشد وضع است، به تقلب احوال و تغلب رجال و تطاول روزگار و تفاوت ادوار و تبدل ملل و دول در بدل افتد؛ و این باب از روی تفصیل خارج افتد از اقسام حکمت، چه نظر حکیم مقصور است بر تتبع قضایای عقول و تقحص از کلیات امور که زوال و انتقال بدان متطرق نشود و به اندراس ملل و انصرام دول مندرس و متبدل نگردد، و از روی اجمال داخل مسائل حکمت عملی باشد، چنانکه بعد ازین شرح آن به جایگاه خود بیاید، ان شاء الله، تعالی.