عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدحامیر شیخ حسن
ای حریم بارگاهت کعبه ملک و ملک !
ساحتت را روضه فردوس حدی مشترک
در خط از عکس خطوطت ، سطح لوح لاجورد
در گل از سهم اساست ، پای وهم تیز تک
از فروغ شمسه دیوار ایوانت به شب
ذره ها را در هوا بتوان شمردن یک به یک
پاسبانان دور بامت که با عرشند راست
زنده می دارند شب ز آواز تسبیح ملک
باغبار کیمیای خاک در گاه تو زر
سر زند بر سنگ اگر جوهر نماید بر محک
با رگاهت قبله گاه مشگ مویان خطا
آستانت قبله جای ماهرویان نمک
جنت وصحنت مقابل می نهد استاد عقل
گفت رضوان : هان بیا ! آن عرصه لی ، وین خصه لک
خا ر و خاشاک غذایت می فرستند هر صباح
گلشن فردوس را فراش بر رسم ملک
ز اشتیاق خوض روض کوثر مشربت
می شود ماه سما هر ماه بر شکل سمک
ز اعتدال نو بهار گلشنت در مهرگان
می دماند خیری از ازهار وگلبرگ از خسک
چرخ خورشید جلالی ایمن از تغییر هدم
سد یا جوج بلایی فارغ از تخریب دک
میر بر صدر تو جمشید ست بر عرش سبا
شاه بر تخت تو خورشید ست بر اوج فلک
شیخ حسن بیگ آسمان مملکت (من کل باب)
شاه دلشاد آفتاب سلطنت بی هیچ شک
حزم هشیارست قصر ملک این را پاسبان
بخت بیدارست خیل نصرت آن را یزک
نیست بی این باد را دست تطاول بر چراغ
نیس بی آن آب را حکم تصرف بر نمک
آن جهانداری که از آواز کوشش هر زمان
روز کوشش آید اندر گوشش (النصرة معک )
خطه بغداد جز در سایه اقبال شان
چون خلافت با علی بوده است و زهرا بی فدک
تا به تیغ زرنگاری از روی گیتی هر صباح
خط مشک افشان شب را می کند خورشید حک
این بهشت آباد خرم بر شما فرخنده باد
مسکن احباب جنت منزل اعداد درک
ساحتت را روضه فردوس حدی مشترک
در خط از عکس خطوطت ، سطح لوح لاجورد
در گل از سهم اساست ، پای وهم تیز تک
از فروغ شمسه دیوار ایوانت به شب
ذره ها را در هوا بتوان شمردن یک به یک
پاسبانان دور بامت که با عرشند راست
زنده می دارند شب ز آواز تسبیح ملک
باغبار کیمیای خاک در گاه تو زر
سر زند بر سنگ اگر جوهر نماید بر محک
با رگاهت قبله گاه مشگ مویان خطا
آستانت قبله جای ماهرویان نمک
جنت وصحنت مقابل می نهد استاد عقل
گفت رضوان : هان بیا ! آن عرصه لی ، وین خصه لک
خا ر و خاشاک غذایت می فرستند هر صباح
گلشن فردوس را فراش بر رسم ملک
ز اشتیاق خوض روض کوثر مشربت
می شود ماه سما هر ماه بر شکل سمک
ز اعتدال نو بهار گلشنت در مهرگان
می دماند خیری از ازهار وگلبرگ از خسک
چرخ خورشید جلالی ایمن از تغییر هدم
سد یا جوج بلایی فارغ از تخریب دک
میر بر صدر تو جمشید ست بر عرش سبا
شاه بر تخت تو خورشید ست بر اوج فلک
شیخ حسن بیگ آسمان مملکت (من کل باب)
شاه دلشاد آفتاب سلطنت بی هیچ شک
حزم هشیارست قصر ملک این را پاسبان
بخت بیدارست خیل نصرت آن را یزک
نیست بی این باد را دست تطاول بر چراغ
نیس بی آن آب را حکم تصرف بر نمک
آن جهانداری که از آواز کوشش هر زمان
روز کوشش آید اندر گوشش (النصرة معک )
خطه بغداد جز در سایه اقبال شان
چون خلافت با علی بوده است و زهرا بی فدک
تا به تیغ زرنگاری از روی گیتی هر صباح
خط مشک افشان شب را می کند خورشید حک
این بهشت آباد خرم بر شما فرخنده باد
مسکن احباب جنت منزل اعداد درک
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح دلشاد خاتون
زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت از مامدان که مارا
گه طالعست مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم
گویی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی وان قبله معالی
آن منبع معانی وان مجمع فضایل
دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کام کاری از روی اوست عالی
آیات شهریاری در شان اوست نازل
صیت مکارش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش ، را ، بهار محمل
چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ
چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل
تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر
بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !
در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت
در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران
بوسیده آستان را ، صد بار این وابل
از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایا دی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل
چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم
کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !
ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی ، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل
مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط
آواز ها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی
از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !
ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده
بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل
راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!
تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت از مامدان که مارا
گه طالعست مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم
گویی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی وان قبله معالی
آن منبع معانی وان مجمع فضایل
دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کام کاری از روی اوست عالی
آیات شهریاری در شان اوست نازل
صیت مکارش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش ، را ، بهار محمل
چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ
چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل
تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر
بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !
در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت
در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران
بوسیده آستان را ، صد بار این وابل
از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایا دی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل
چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم
کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !
ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی ، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل
مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط
آواز ها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی
از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !
ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده
بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل
راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!
تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در موعظه ونصیحت
رفتند رفیقان ورسیدند به منزل
در خواب غروری تو هنوز ، ای دل غافل !
از نیست به هستی وزهستی به ره نیست
تا شهر وجود است روان است قوافل
راه تو پر از آب وگل ولاشه ضعیف است
بس شاهسواری که فرو رفت درین گل
ای غرقه ی دنیا مطلب غور ! که جستند
نه قعر پدید ست در این بحر نه ساحل
ناکا می ورنج است همه حاصل دنیا
ور کام بود حاصل از آن نیز چه حاصل
قسمت نشود بیش و کم از کوشش وتقصیر
تا خود چه قدر گشت مقدر زاوایل
خواهی که به رغبت هما پیوند تو خواهند
رو رشته پیوند نخست از همه بگسل
دنیا چه کنی جمع ؟ که مقصود ز دنیاست
دلقی کهن ونانی وباقی همه فاضل
تن ده به رضا کانچه قضا بر تو نوشته است
از تو نشود دفع به تعویذوحمائل
حق را بشناس از نظر وچشم ودل وگوش
کاینها همه بر قدرت حق اند دلایل
گفتی تو که با حقم وحق بر طرفت نیست
با توست بلی حق وتو مشغول به باطل
جز حق که تواند که کند آدمیی را
پیدا زکفی خاک بدین شکل وشمایل
در خوردن وخفتن چه شوی همسر انعام ؟
می کن عملی تا نشوی کم زعوامل
هم سوده وفرسوده شوی آخر اگر خود
ز آهن شودت فرق وز فولاد فواصل
قول علمایی که عمل نیست در ایشان
ماننده یرمحی است که خالیست ز عامل
این طول امل چیست ؟ بر آنی که زمانه
شد عمر تو را تا به قیامت متکفل
خواهی که چو گل از دمت آسوده شود خلق ؟
چون غنچه بر آن باش که گردی هم تن دل
عاجل دهی از دست که آجل بستانی
رو دوست طلب کن چه کنی عاجل آجل
از خود گذرای یار وبدو رس که کسی نیست
غیر از تو میان تو ومقصود تو حایل
در راه هوا کاه وشی سارع وپران
در شارع دین کوه صفت سنگی وکاهل
این اشک ریایی است چو در وجه نشیند
سیم سره باید ، که بصیرست معامل
از حسن مزن لاف که خواهد شدن آخر
این نرگس چشم وگل رخسار تو زایل
تو در ظلمات شب کفران وبرایت
بر کرده در این گنبد فیروزه مشاعل
در جاه گرفتم که شدی طغرل وسنجر
بنگر که کجا اند کنون سنجر وطغرل
از هر که بد آید طمع نیک مدارید
خاصیت کافور مجویید ز فلفل
خیری که خلاص تو در آن است خلوص است
باقی همه اجزای تو قیدند وحبایل
عالم که ندارد عمل او مثال حماری ا ست
بی فایده اثقال کتب را شده حامل
از نفس بدان چشم نکویی نتوان داشت
هر گز ندهد نفع عسل زهر هلاهل
آخر تو نگویی که : که بخشید زوال
اصوات بم وزیر به قمری وعنادل ؟
یا کیست که داد است به باغ از سر مستی
از بلبله گل می گلگون به بلابل ؟
یا بهر کمال از پی تحصیل خرد را
کی بر سر ابنای جهان کرد محصل ؟
یا کیست که از اول ماه ووسط روز
ثور مه وخورشید کند زاید وزایل ؟
اینت چو محقق بود ای بنده ! بود ظلم
گر تو نبری طاعت این حاکم عادل
نفس ملکی را نبود حاجت زینت
طاوس ملایک چه کند زیب جلاجل
دولت نه به عقل است وکیاست وگر این نیست
از چیست که عالم رود اندر پی جاهل ؟
در بیت حرم ، قافله ای سایل ومهجور
در شهر یمن ،طایفه ای ساکن وواصل
بر دوش هر آن کس که طرازی زهنر نیست
آن بین ومزن دست در اذیال زوایل
وحشی که خورد خار قناعت بود آهو
گر زانکه فرود آورد او سر به سنابل
توحید به دل گو چو کسانی که به انگشت
گفتند ونهادند بر آن حرف انامل
رو قطع تعلق کن امروز که فردا
آسوده ز اغلالی وایمن ز سلاسل
تو اصل وجودی شرفت واضح و لایح
خود را همگی ساخته باطل و عاطل
در راندن سایل چه جوابت بود آخر
آن روز که باشد ز تو رزاق تو سایل
چندین چه کنی حکم اواخر که چه باشد؟
تا بر چه نهج رفته بود حکم اوایل
سلمان دگری را چه دهی پند که هستند؟
اوضاع تو را اهل جهان منکر و عازل
پندی که به قول آمدت اول تو به فعل آر
ورنه نبود هیچ کدام موثر دم قایل
در خواب غروری تو هنوز ، ای دل غافل !
از نیست به هستی وزهستی به ره نیست
تا شهر وجود است روان است قوافل
راه تو پر از آب وگل ولاشه ضعیف است
بس شاهسواری که فرو رفت درین گل
ای غرقه ی دنیا مطلب غور ! که جستند
نه قعر پدید ست در این بحر نه ساحل
ناکا می ورنج است همه حاصل دنیا
ور کام بود حاصل از آن نیز چه حاصل
قسمت نشود بیش و کم از کوشش وتقصیر
تا خود چه قدر گشت مقدر زاوایل
خواهی که به رغبت هما پیوند تو خواهند
رو رشته پیوند نخست از همه بگسل
دنیا چه کنی جمع ؟ که مقصود ز دنیاست
دلقی کهن ونانی وباقی همه فاضل
تن ده به رضا کانچه قضا بر تو نوشته است
از تو نشود دفع به تعویذوحمائل
حق را بشناس از نظر وچشم ودل وگوش
کاینها همه بر قدرت حق اند دلایل
گفتی تو که با حقم وحق بر طرفت نیست
با توست بلی حق وتو مشغول به باطل
جز حق که تواند که کند آدمیی را
پیدا زکفی خاک بدین شکل وشمایل
در خوردن وخفتن چه شوی همسر انعام ؟
می کن عملی تا نشوی کم زعوامل
هم سوده وفرسوده شوی آخر اگر خود
ز آهن شودت فرق وز فولاد فواصل
قول علمایی که عمل نیست در ایشان
ماننده یرمحی است که خالیست ز عامل
این طول امل چیست ؟ بر آنی که زمانه
شد عمر تو را تا به قیامت متکفل
خواهی که چو گل از دمت آسوده شود خلق ؟
چون غنچه بر آن باش که گردی هم تن دل
عاجل دهی از دست که آجل بستانی
رو دوست طلب کن چه کنی عاجل آجل
از خود گذرای یار وبدو رس که کسی نیست
غیر از تو میان تو ومقصود تو حایل
در راه هوا کاه وشی سارع وپران
در شارع دین کوه صفت سنگی وکاهل
این اشک ریایی است چو در وجه نشیند
سیم سره باید ، که بصیرست معامل
از حسن مزن لاف که خواهد شدن آخر
این نرگس چشم وگل رخسار تو زایل
تو در ظلمات شب کفران وبرایت
بر کرده در این گنبد فیروزه مشاعل
در جاه گرفتم که شدی طغرل وسنجر
بنگر که کجا اند کنون سنجر وطغرل
از هر که بد آید طمع نیک مدارید
خاصیت کافور مجویید ز فلفل
خیری که خلاص تو در آن است خلوص است
باقی همه اجزای تو قیدند وحبایل
عالم که ندارد عمل او مثال حماری ا ست
بی فایده اثقال کتب را شده حامل
از نفس بدان چشم نکویی نتوان داشت
هر گز ندهد نفع عسل زهر هلاهل
آخر تو نگویی که : که بخشید زوال
اصوات بم وزیر به قمری وعنادل ؟
یا کیست که داد است به باغ از سر مستی
از بلبله گل می گلگون به بلابل ؟
یا بهر کمال از پی تحصیل خرد را
کی بر سر ابنای جهان کرد محصل ؟
یا کیست که از اول ماه ووسط روز
ثور مه وخورشید کند زاید وزایل ؟
اینت چو محقق بود ای بنده ! بود ظلم
گر تو نبری طاعت این حاکم عادل
نفس ملکی را نبود حاجت زینت
طاوس ملایک چه کند زیب جلاجل
دولت نه به عقل است وکیاست وگر این نیست
از چیست که عالم رود اندر پی جاهل ؟
در بیت حرم ، قافله ای سایل ومهجور
در شهر یمن ،طایفه ای ساکن وواصل
بر دوش هر آن کس که طرازی زهنر نیست
آن بین ومزن دست در اذیال زوایل
وحشی که خورد خار قناعت بود آهو
گر زانکه فرود آورد او سر به سنابل
توحید به دل گو چو کسانی که به انگشت
گفتند ونهادند بر آن حرف انامل
رو قطع تعلق کن امروز که فردا
آسوده ز اغلالی وایمن ز سلاسل
تو اصل وجودی شرفت واضح و لایح
خود را همگی ساخته باطل و عاطل
در راندن سایل چه جوابت بود آخر
آن روز که باشد ز تو رزاق تو سایل
چندین چه کنی حکم اواخر که چه باشد؟
تا بر چه نهج رفته بود حکم اوایل
سلمان دگری را چه دهی پند که هستند؟
اوضاع تو را اهل جهان منکر و عازل
پندی که به قول آمدت اول تو به فعل آر
ورنه نبود هیچ کدام موثر دم قایل
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در مدح غیاث الدین محمد
راه نجم چو مشرف کند ایوان حمل
عامل نامیه را باز فرستد به عمل
صفر تخت سلطان فلک بر دارد
لاجرم در فلکش نام برآید به حمل
ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا
جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل
زرده مهر کند قله که را ابلق
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد
کند آن بیضه کافور سراسر صندل
کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما
تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل
حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن
راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل
باغ مجموعه انواع لطایف گردد
سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول
نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ
چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال
لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست
صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل
این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن
گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل
جوشن موج چرا باد کند در تن آب
مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل
ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من
کی کند در من مخمور اثر می به رطل
هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ
در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل
خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد
هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل
تو هر آن قطره باران که فرو می آید
آیتی دان شده از فیض الهی منزل
گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط
سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل
در هوای چمن باغ علی رغم غراب
شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل
خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری
که دهد آینه دیده و دل را صیقل
ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز
بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال
سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما
همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول
خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست
ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل
وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند
رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل
ذات او واسطه عقد لالی نجوم
رای او آینه نقش تصاویر ازل
ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر
وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل
موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب
موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل
هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه
که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل
مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار
بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل
خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت
لاجرم نص شفا آمده در شان عسل
ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور
تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل
اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد
بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل
لطفت ار در دهن روح نباتی آبی
بچکاند بچکد آب نبات از حنظل
دارای آن دست که از دست سماک رامح
نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل
چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال
بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل
نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا
پیش دست تو غدیری بود این مستعمل
خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب
که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل
سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر
زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل
عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد
ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل
بنده می خواست که بر رای جهان آرایت
غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل
خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن
نیست پوشیده الی آخر من اول
خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب
دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل
چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد
طرف بنده همانا که نماند مهمل
تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ
گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل
عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است
باد پیوسته به رشک نعم مستعمل
پایه قدر تو از پایه گردون اعلی
مدت عمر تو از مدت گیتی اطول
عامل نامیه را باز فرستد به عمل
صفر تخت سلطان فلک بر دارد
لاجرم در فلکش نام برآید به حمل
ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا
جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل
زرده مهر کند قله که را ابلق
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد
کند آن بیضه کافور سراسر صندل
کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما
تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل
حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن
راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل
باغ مجموعه انواع لطایف گردد
سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول
نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ
چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال
لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست
صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل
این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن
گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل
جوشن موج چرا باد کند در تن آب
مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل
ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من
کی کند در من مخمور اثر می به رطل
هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ
در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل
خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد
هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل
تو هر آن قطره باران که فرو می آید
آیتی دان شده از فیض الهی منزل
گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط
سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل
در هوای چمن باغ علی رغم غراب
شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل
خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری
که دهد آینه دیده و دل را صیقل
ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز
بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال
سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما
همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول
خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست
ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل
وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند
رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل
ذات او واسطه عقد لالی نجوم
رای او آینه نقش تصاویر ازل
ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر
وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل
موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب
موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل
هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه
که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل
مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار
بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل
خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت
لاجرم نص شفا آمده در شان عسل
ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور
تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل
اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد
بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل
لطفت ار در دهن روح نباتی آبی
بچکاند بچکد آب نبات از حنظل
دارای آن دست که از دست سماک رامح
نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل
چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال
بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل
نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا
پیش دست تو غدیری بود این مستعمل
خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب
که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل
سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر
زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل
عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد
ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل
بنده می خواست که بر رای جهان آرایت
غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل
خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن
نیست پوشیده الی آخر من اول
خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب
دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل
چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد
طرف بنده همانا که نماند مهمل
تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ
گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل
عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است
باد پیوسته به رشک نعم مستعمل
پایه قدر تو از پایه گردون اعلی
مدت عمر تو از مدت گیتی اطول
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح شاه دوندی
بیا چون مقام طرب شد تمام
نوایی بساز از پی این مقام
نوایی که در وی سخن هست و نیست
نوای نی و چنگ مالا کلام
درون دل از جام می بر فروز
که تابد درو روشنایی زجام
نوای طرب در مقامی سرای
کزو جان غمگین بود شاد کام
مقامی که از خاک بوسش کنند
ملوک و ملایک معطر مشام
مقامی است برتر ز ذات و البروج
مکانی است خوشتر ز دار السلام
درو جز نوا رانیابی حزین
درو جز صبا را نباشد سقام
بیاضش به حدی که رخسار صبح
سپیده ازو می ستاند به وام
بلندیش تاپایه کافتاب
به زرین کمندش برآرد به بام
قمر تا شود خادم این سرای
گهی بدرو گاهی حلال است نام
نمودار این روضه بودی اگر
شدی ساکن از قصر فیروزه فام
ز نور و صفا صحن این خانه راست
فراغت ز آمد شد صبح و شام
ز خاک درش چون رحیق بهشت
دماغ فلک راست ذوق مدام
طمع داشت گردون که قرص قمر
شود خشت و فرشش ولی بود خام
گدا گر سوالی کند زین سرای
صدایش همه آری آید پیام
صریر درش گفته با سائلان
سلام علیکم علیکم سلام
زحل گر به بامش تواند رسید
ز شامش بود پاسبان تا به بام
بجای خودست این عمارت که کرد
پناه سلاطین ملا ذانام
مقام کریمان عهدست و شاه
بسی کرد نیکی به جای کرام
مقام کرم شاهوندی که هست
جهانیش در سایه احتشام
کریمی که بر نعمت خوان اوست
عظام صدور و صدور عظام
زهی چتر دور تو را سایه دار
همه روزه خورشید در اهتمام
همای است چترت که می پرورند
روان در ظلال جلالش عظام
صفات تو چون وصف عقل است خاص
عطای تو چون نور مهر است عام
خرد را به تدبیر توست اقتدا
امل را به فتراک توست اعتصام
کجا خیل رایت سراپرده زد
بود خیط صبحش طناب خیام
اگر ماه نو را کنی تربیت
به یک شب کنی کار او را تمام
بریم نریزد دگر آب روی
گر مایه یابد ز دستت غمام
ستم بود پیوسته کار سپهر
به دور تو برکند دندان زکام
شها من درین شعر می آورم
دو بیت ظهیر از پی اختتام
ندانم که بلقیس ثانی چرا
درین چند گاهم نبر ده است نام
منم کز زمین بوس آن حضرت است
چو هد هد مرا تاج بر سر مدام
درین هر دو بیت ارچه ایطاست لیک
رهیق کلام است مشکین ختام
الا تا همی بیت معمور را
بود خانه کعبه قایم مقام
سرای جلال بقای تو باد
چو فردوس دایم به رکن دوام
درین دولت آباد بر تخت جاه
به شادی نشین تا به روز قیام
نوایی بساز از پی این مقام
نوایی که در وی سخن هست و نیست
نوای نی و چنگ مالا کلام
درون دل از جام می بر فروز
که تابد درو روشنایی زجام
نوای طرب در مقامی سرای
کزو جان غمگین بود شاد کام
مقامی که از خاک بوسش کنند
ملوک و ملایک معطر مشام
مقامی است برتر ز ذات و البروج
مکانی است خوشتر ز دار السلام
درو جز نوا رانیابی حزین
درو جز صبا را نباشد سقام
بیاضش به حدی که رخسار صبح
سپیده ازو می ستاند به وام
بلندیش تاپایه کافتاب
به زرین کمندش برآرد به بام
قمر تا شود خادم این سرای
گهی بدرو گاهی حلال است نام
نمودار این روضه بودی اگر
شدی ساکن از قصر فیروزه فام
ز نور و صفا صحن این خانه راست
فراغت ز آمد شد صبح و شام
ز خاک درش چون رحیق بهشت
دماغ فلک راست ذوق مدام
طمع داشت گردون که قرص قمر
شود خشت و فرشش ولی بود خام
گدا گر سوالی کند زین سرای
صدایش همه آری آید پیام
صریر درش گفته با سائلان
سلام علیکم علیکم سلام
زحل گر به بامش تواند رسید
ز شامش بود پاسبان تا به بام
بجای خودست این عمارت که کرد
پناه سلاطین ملا ذانام
مقام کریمان عهدست و شاه
بسی کرد نیکی به جای کرام
مقام کرم شاهوندی که هست
جهانیش در سایه احتشام
کریمی که بر نعمت خوان اوست
عظام صدور و صدور عظام
زهی چتر دور تو را سایه دار
همه روزه خورشید در اهتمام
همای است چترت که می پرورند
روان در ظلال جلالش عظام
صفات تو چون وصف عقل است خاص
عطای تو چون نور مهر است عام
خرد را به تدبیر توست اقتدا
امل را به فتراک توست اعتصام
کجا خیل رایت سراپرده زد
بود خیط صبحش طناب خیام
اگر ماه نو را کنی تربیت
به یک شب کنی کار او را تمام
بریم نریزد دگر آب روی
گر مایه یابد ز دستت غمام
ستم بود پیوسته کار سپهر
به دور تو برکند دندان زکام
شها من درین شعر می آورم
دو بیت ظهیر از پی اختتام
ندانم که بلقیس ثانی چرا
درین چند گاهم نبر ده است نام
منم کز زمین بوس آن حضرت است
چو هد هد مرا تاج بر سر مدام
درین هر دو بیت ارچه ایطاست لیک
رهیق کلام است مشکین ختام
الا تا همی بیت معمور را
بود خانه کعبه قایم مقام
سرای جلال بقای تو باد
چو فردوس دایم به رکن دوام
درین دولت آباد بر تخت جاه
به شادی نشین تا به روز قیام
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح امیر شیخ حسن
ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام
عاشقان را حرم کعبه کوی تو مقام
سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا
در ره حج تو این زاد همه عمره تمام
سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا
جان درآن بادیه بی دیه خون آشام
طایره سد ره نشین را که حمام حرم است
از هوا دانه خال تو درآورده به دام
حسرت زمزم خاک درت آن مشرب
جان ما را به لب آورده چو جام است مدام
بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر
بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام
بر در کعبه کوی تو زباران سرشک
ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام
گر بود سنگ سیه دل غمت از جا ببرد
دل چه باشد که به مهر تو کند صخره قیام
کعبه روی صفا بخش تو در کعبه روی
آفتابی ست بنامیزد در ظل غمام
جز به زلف سیت فرق نشاید کردن
که کدام است جمال تو و خورشید کدام
هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی
زده لبیک لب خواجه سیاره غلام
آفتابی و چنان گرد تو دل ذره صفت
در طواف است که یک ذره ندارد آرام
زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !
که به قربان لبان شکرینت با دام
حاجیادر پی مقصود قدم فر سودی
خنک آنان که به گام می برسیدند به کام
چه کنی این همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم
کز تو تا کعبه مقصود دو گام ست دو گام
دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق
بندد احرام در کعبه حاجات انام
صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اویس
ظل حق روی ظفر پشت وپناه اسلام
لمعات ظفر از پرچم او می تابد
چون کواکب زسواد شکن زلف ظلام
رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم
فکر او آن که کند سر قضا را اعلام
خوانده از چهره یامروز نقوش فردا
دیده از روزن آغاز لقای انجام
ای زاندیشه تیغ تو بداند یشان را
نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام
عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی
خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام
شرم رای تو رخ عین کند چون دل نون
زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام
از می ساغر لطف تو حبابی ناهید
وز دم آتش قهر تو شراری بهرام
نظر پاک تو در کتم عدم می بیند
آنچه اسکندر وجم دید در آیینه یجام
دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی
کرده با شیر به دوران تو گوران آرام
چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی
بسته از چادر کافوری صبحست احرام
کوه را گر تف قهر تو بگیرد نا گه
خون لعلش به طیق عرق آید به مشام
آب را با سخطت پای بود در زنجیر
کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام
با کفت ابر حیا داشت زیم خواهش آب
گفت چون ملتمسی می طلبم هم زکرام
کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم
آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام
در زوایای حریم حرم معد لتت
شده طاوس ملایک به حمایت چو حمام
شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه
که زبان از دهان افکنده برونست حسام
می گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا
لقب شاه کند نقش جبین از پی نام
قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم
طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام
تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را
یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام
مهرگان باد همایون ومبارک عیدت
ای همایون زرخت عید وشهور وایام !
شب اقبال نکوه خواه تو در زیور روز
صبح اعمار بداند یش تو در کسوت شام
عاشقان را حرم کعبه کوی تو مقام
سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا
در ره حج تو این زاد همه عمره تمام
سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا
جان درآن بادیه بی دیه خون آشام
طایره سد ره نشین را که حمام حرم است
از هوا دانه خال تو درآورده به دام
حسرت زمزم خاک درت آن مشرب
جان ما را به لب آورده چو جام است مدام
بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر
بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام
بر در کعبه کوی تو زباران سرشک
ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام
گر بود سنگ سیه دل غمت از جا ببرد
دل چه باشد که به مهر تو کند صخره قیام
کعبه روی صفا بخش تو در کعبه روی
آفتابی ست بنامیزد در ظل غمام
جز به زلف سیت فرق نشاید کردن
که کدام است جمال تو و خورشید کدام
هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی
زده لبیک لب خواجه سیاره غلام
آفتابی و چنان گرد تو دل ذره صفت
در طواف است که یک ذره ندارد آرام
زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !
که به قربان لبان شکرینت با دام
حاجیادر پی مقصود قدم فر سودی
خنک آنان که به گام می برسیدند به کام
چه کنی این همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم
کز تو تا کعبه مقصود دو گام ست دو گام
دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق
بندد احرام در کعبه حاجات انام
صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اویس
ظل حق روی ظفر پشت وپناه اسلام
لمعات ظفر از پرچم او می تابد
چون کواکب زسواد شکن زلف ظلام
رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم
فکر او آن که کند سر قضا را اعلام
خوانده از چهره یامروز نقوش فردا
دیده از روزن آغاز لقای انجام
ای زاندیشه تیغ تو بداند یشان را
نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام
عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی
خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام
شرم رای تو رخ عین کند چون دل نون
زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام
از می ساغر لطف تو حبابی ناهید
وز دم آتش قهر تو شراری بهرام
نظر پاک تو در کتم عدم می بیند
آنچه اسکندر وجم دید در آیینه یجام
دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی
کرده با شیر به دوران تو گوران آرام
چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی
بسته از چادر کافوری صبحست احرام
کوه را گر تف قهر تو بگیرد نا گه
خون لعلش به طیق عرق آید به مشام
آب را با سخطت پای بود در زنجیر
کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام
با کفت ابر حیا داشت زیم خواهش آب
گفت چون ملتمسی می طلبم هم زکرام
کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم
آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام
در زوایای حریم حرم معد لتت
شده طاوس ملایک به حمایت چو حمام
شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه
که زبان از دهان افکنده برونست حسام
می گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا
لقب شاه کند نقش جبین از پی نام
قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم
طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام
تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را
یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام
مهرگان باد همایون ومبارک عیدت
ای همایون زرخت عید وشهور وایام !
شب اقبال نکوه خواه تو در زیور روز
صبح اعمار بداند یش تو در کسوت شام
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر شیخ حسن
عید است بر خیز ای صنم ، پیش آر پیش از صبحدم
در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم
هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده
اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم
کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را
این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم
هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت
می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم
ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو
ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم
آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم
عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته
عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم
تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی
کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم
ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر
کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم
چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر
بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم
دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته
وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم
خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش
بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم
دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول
می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم
کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم
پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم
آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا
ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم
خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان
وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم
هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی
در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم
چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا
هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم
در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان
طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم
چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو
قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم
زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین
آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم
دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب
دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم
تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن
حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم
خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او
دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم
در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا
از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم
ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن
از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم
گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش
آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم
ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !
وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم
دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته
بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم
هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد
وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم
طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا
دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم
بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان
گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟
هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن
وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))
گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان
باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم
گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا
عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم
دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت
حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم
تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان
با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم
در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم
هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده
اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم
کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را
این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم
هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت
می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم
ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو
ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم
آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم
عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته
عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم
تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی
کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم
ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر
کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم
چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر
بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم
دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته
وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم
خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش
بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم
دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول
می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم
کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم
پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم
آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا
ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم
خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان
وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم
هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی
در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم
چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا
هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم
در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان
طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم
چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو
قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم
زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین
آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم
دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب
دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم
تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن
حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم
خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او
دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم
در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا
از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم
ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن
از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم
گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش
آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم
ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !
وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم
دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته
بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم
هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد
وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم
طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا
دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم
بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان
گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟
هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن
وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))
گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان
باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم
گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا
عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم
دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت
حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم
تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان
با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در مدح سلطان اویس
خوش نسیمی از چمن بر خاست بر خیز ای ندیم !
خوش بر آور در هوای باغ یک دم چون نسیم
صبحدم بوی عرار نجد می بخشد شمال
جان بپرور بو که بتوان یافت در شام این شمیم
می جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال
تا طبایع را مزاج مختلف شد مستقیم
چون سنم باید که طرف بوستان سازی مقام
چون قدح باید که گرد دوستان گردی مقیم
چون هوا در جنبش آید دل کجا گیرد قرار
چون قدح در گردش آید عقل کی ماند سلیم
گر تفرج خواهی اندر باغ بسم اله داری
هر ورق بین دفتری از صنع رحمان رحیم
صبحدم بشنو که در دیبا چه ی فصل بهار
می دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعیم
از نسیمی گشت گل در غنچه پیدا چون مسیح
با درختی در حکایت رفت بلبل چون کلیم
سنبل از زلف نگار من سوادی یافت کج
نرگس از چشم سیاهش نسخه ای دارد سقیم
لاله را در سر خیال تاج گردد چون ملوک
غنچه در دل نقش های خوب بندد چون حکیم
نر گس از مینا وسیم زر تو گویی جمع کرد
بر ورق های ریاحین شکل جیم وعین ومیم
بر سریر سلطنت گل می دهد هر روز بار
راستی در سلطنت گل شوکتی دارد عظیم
گنج باد آورد سیم برف بود اندر زمین
چون زر قارون فرو برد این زمان گنج وسیم
شد به یک دم بارور چون دختر عمران زباد
مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقیم
ز ابر نوروزی بسی بر شاخ با رمنت است
گر کسی منت برد فی الجمله باری از کریم
هست جایی آن که از لطف هوا پیدا شود
قوت نشو ونما در شخص مدفون رمیم
ساقی احسان سلطان گوییا بخشیده است
آب را فیض مدام وباد را لطف عمیم
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کافتابش هم چو ما هست از غلامان قدیم
آ ن که دارد بوی خلقش باد چون گل در دماغ
و آنکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صمیم
در زمن او جگر خونین ودل سوراخ نیست
در جهان جز نامه ودر هیچ مسکین ویتیم
گر نسیم لطف او بر آتش دوزخ وزد
شاخ نار آرد همه گلنار بار اندر جحیم
استواء خط رای او اگر بیند الف
از خجالت زین سبب در پیش دارد سر چو جیم
در سر کوه از خیال برق شمشیر فتد
تا کمر گه کوه را از فرق سر سازد دو نیم
اژدهای رایتت در دامن آخر زمان
فتنه ها را چون کشف سر در گریبان یافته
از زبانتبز شمشیرت که قاطع حجت است
دعوی عدل تو را ملک تو برهان یافته
در هوای دست بوس و پای بوست اسمان
ماه را گاهی چو گوی و گه چو چوگان یافته
طوطی لفظ شکر خای تو بر خوان سخن
پر طاوس ملایک را مگس را ن حیران
اندر این مدت که بود از بس غبار عارضه
چرخ چشم روشنان تاریک وحیران یافته
روزگار اندر مزاج بدور صدر سلطنت
انحرافی ز اختلاف چرخ گردان یافته
قرة العین جهان را یک دو روزی چشم بد
ز تکسر ناتوان چون چشم خوبان یافته
ادل سواد مملکت را بود دور از روی تو
چون سواد طره دلگیر و پریشان یافته
در دعایت در مساجد شب همه شب تا به روز
مومنان را همچو شمع از سوز گریان یافته
صبحدم زان غم که ناگه بر تو بادی بگذارد
آتشین دل در بر خورشید لرزان یافته
آسمان گردیده چون نرگس به بستان کرده باز
غنچه هایش یک به یک در دیده پیکان یافته
منت ایزد را که می بینم به یمن همتت
چشم بیمار جهان داروی درمان یافته
موسی عمران علم بر وادی ایمن زده
یوسف دولت خلاص از چاه زندان یافته
سالها گیتی نثار مقدم این روز را
دامن دریا و کان پر در ومرجان یافته
کرده دستت در کنار سایلان شکرانه را
هر سرشک لعل وکان بر چهره ی کان یافته
آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد
بر جبین خان خاقانی وخاقان یافته
در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست
بنده ی خود را گاه سلمان گاه حسان یافته
تا بد ونیک جهان را پنج حس وشش جهت
از نه آباء وسه روح وچار ارکان یافته
باد با احباب واعدایت قرین هر نیک وبد
کاسمان زآغاز تا انجام دوران یافته !
خوش بر آور در هوای باغ یک دم چون نسیم
صبحدم بوی عرار نجد می بخشد شمال
جان بپرور بو که بتوان یافت در شام این شمیم
می جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال
تا طبایع را مزاج مختلف شد مستقیم
چون سنم باید که طرف بوستان سازی مقام
چون قدح باید که گرد دوستان گردی مقیم
چون هوا در جنبش آید دل کجا گیرد قرار
چون قدح در گردش آید عقل کی ماند سلیم
گر تفرج خواهی اندر باغ بسم اله داری
هر ورق بین دفتری از صنع رحمان رحیم
صبحدم بشنو که در دیبا چه ی فصل بهار
می دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعیم
از نسیمی گشت گل در غنچه پیدا چون مسیح
با درختی در حکایت رفت بلبل چون کلیم
سنبل از زلف نگار من سوادی یافت کج
نرگس از چشم سیاهش نسخه ای دارد سقیم
لاله را در سر خیال تاج گردد چون ملوک
غنچه در دل نقش های خوب بندد چون حکیم
نر گس از مینا وسیم زر تو گویی جمع کرد
بر ورق های ریاحین شکل جیم وعین ومیم
بر سریر سلطنت گل می دهد هر روز بار
راستی در سلطنت گل شوکتی دارد عظیم
گنج باد آورد سیم برف بود اندر زمین
چون زر قارون فرو برد این زمان گنج وسیم
شد به یک دم بارور چون دختر عمران زباد
مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقیم
ز ابر نوروزی بسی بر شاخ با رمنت است
گر کسی منت برد فی الجمله باری از کریم
هست جایی آن که از لطف هوا پیدا شود
قوت نشو ونما در شخص مدفون رمیم
ساقی احسان سلطان گوییا بخشیده است
آب را فیض مدام وباد را لطف عمیم
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کافتابش هم چو ما هست از غلامان قدیم
آ ن که دارد بوی خلقش باد چون گل در دماغ
و آنکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صمیم
در زمن او جگر خونین ودل سوراخ نیست
در جهان جز نامه ودر هیچ مسکین ویتیم
گر نسیم لطف او بر آتش دوزخ وزد
شاخ نار آرد همه گلنار بار اندر جحیم
استواء خط رای او اگر بیند الف
از خجالت زین سبب در پیش دارد سر چو جیم
در سر کوه از خیال برق شمشیر فتد
تا کمر گه کوه را از فرق سر سازد دو نیم
اژدهای رایتت در دامن آخر زمان
فتنه ها را چون کشف سر در گریبان یافته
از زبانتبز شمشیرت که قاطع حجت است
دعوی عدل تو را ملک تو برهان یافته
در هوای دست بوس و پای بوست اسمان
ماه را گاهی چو گوی و گه چو چوگان یافته
طوطی لفظ شکر خای تو بر خوان سخن
پر طاوس ملایک را مگس را ن حیران
اندر این مدت که بود از بس غبار عارضه
چرخ چشم روشنان تاریک وحیران یافته
روزگار اندر مزاج بدور صدر سلطنت
انحرافی ز اختلاف چرخ گردان یافته
قرة العین جهان را یک دو روزی چشم بد
ز تکسر ناتوان چون چشم خوبان یافته
ادل سواد مملکت را بود دور از روی تو
چون سواد طره دلگیر و پریشان یافته
در دعایت در مساجد شب همه شب تا به روز
مومنان را همچو شمع از سوز گریان یافته
صبحدم زان غم که ناگه بر تو بادی بگذارد
آتشین دل در بر خورشید لرزان یافته
آسمان گردیده چون نرگس به بستان کرده باز
غنچه هایش یک به یک در دیده پیکان یافته
منت ایزد را که می بینم به یمن همتت
چشم بیمار جهان داروی درمان یافته
موسی عمران علم بر وادی ایمن زده
یوسف دولت خلاص از چاه زندان یافته
سالها گیتی نثار مقدم این روز را
دامن دریا و کان پر در ومرجان یافته
کرده دستت در کنار سایلان شکرانه را
هر سرشک لعل وکان بر چهره ی کان یافته
آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد
بر جبین خان خاقانی وخاقان یافته
در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست
بنده ی خود را گاه سلمان گاه حسان یافته
تا بد ونیک جهان را پنج حس وشش جهت
از نه آباء وسه روح وچار ارکان یافته
باد با احباب واعدایت قرین هر نیک وبد
کاسمان زآغاز تا انجام دوران یافته !
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان اویس
دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم
سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم
جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم
کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب
گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی
تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم
به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی
به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم
زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید
فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم
در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش
که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم
ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم
مبارک بادو میمون باد وفرخنده !
وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !
به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم
خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا
اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء
دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام
قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم
عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله
چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم
بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی
به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم
به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید
دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم
به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم
ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران
نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم
بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد
بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم
سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم
جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم
چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟
به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او
که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟
تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل
به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم
زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم
در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان
ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان
خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا
که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم
جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل
که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید
به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر
میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا
هلال غره فتحت ز شام طره پرچم
الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان
کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم
جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم
کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب
گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی
تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم
به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی
به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم
زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید
فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم
در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش
که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم
ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم
مبارک بادو میمون باد وفرخنده !
وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !
به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم
خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا
اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء
دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام
قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم
عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله
چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم
بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی
به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم
به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید
دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم
به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم
ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران
نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم
بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد
بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم
سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم
جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم
چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟
به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او
که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟
تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل
به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم
زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم
در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان
ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان
خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا
که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم
جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل
که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید
به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر
میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا
هلال غره فتحت ز شام طره پرچم
الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان
کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در مدح دلشاد خاتون
زهی نهال قدرت سرو جویبار روان
طراوت گل رویت بهار عالم جان
رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال
دهانت از لب آب حیات داده نشان
ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک
زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران
ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی
به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال
گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
ذره که باشد درو ستاره نهان
چراغ حسن تو را شمع روز پروانه
کمند زلف تو را باد صبح سرگردان
گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین
کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان
لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل
لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان
در آتش لبت اب حیات می بینم
مگر رسید به خاک جناب شاه جهان
سکندر رایت جمشید بزم دارا رای
خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان
خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد
ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه
زهی ز خوان نوالت نواله فردوس
زهی زرشحه دستت رشاشه عمان
نه آستین کمالت بسوده دست یقین
نه آستان جلالت سپرده پای گمان
فشانده بر رخ افلاک دامنت همت
فکنده بر سر خورشید سایه احسان
نگین رای تو را جن و انس در طاعت
مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان
کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید
کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان
سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد
فلک به دست مراد تو باز داد عنان
به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان
اگر نبودی مرات در لباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان
بدان هوس که ببوسد بساط میدانت
ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان
ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند
هزار دور فلک گر بدو کند دوران
وجود غنچه گل در زمان تو سپری
که به خون لعل می کند پیکان
خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل
برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعت سلطان
بدان خدای هر ذره از خداوندش
ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان
به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد
هر آن دفینه که بد در خزینه امکان
بدان حکیم که او در طبیعت مگسی
نهند مرارت درد و حلاوت درمان
بدان شمال رضا کوسفان ابرار
برد به جودی امن از مهالک طوفان
بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای
به چار بالش عیسی برین بلند مکان
به درس آدم تدریس (علم الاسماء)
به علم احمد و تعلیم علم القرآن
به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او
به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن
به آب روی سرشک ندامت عاصی
که می نشاند گرد جرایم عصیان
بهحرمت نفس پاک عیسی مریم
به عزت قدم صدق موسی عمران
به حسن طلعت طاوس باغ قدس
که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان
به بلبل چمن جان که میکند هر دم
ترنم انا افصح به گونه گون دستان
بدان همای سعادت شکار یعنی عقل
که گرد کنگره عرش میکند طیران
به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز
به آب روی زمستان و روی زرد خزان
به نور باصره ماه در سیاهی شب
به خون منعقد لعل در مشیمه کان
به طیب نفحه باد شمال در شبگیر
به لطف قطره ابر بهار در نیسان
به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان
بدان دو در دل افروز شب چراغ علی
که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان
به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن
به روح پاک حسین وبه خیرات حسان
به خاک پای سر سروران روی زمین
که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان
بدان همهی همایون چتر سلطانی
که گسترید بر آفاق ظل امن وامان
به ابر دست جوادش که روز بخشش او
کف خجالت بر روی می زند عمان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه در حق من بنده برده اند گمان
به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر
به جز دعای شما در نیامدم به زبان
خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت
اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن
زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل
زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان
به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا
عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان
نماز شام که زرین غزاله در پس کوه
نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان
خیال یار ودیارم نشاند در کنجی
در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران
چنان نمود که فرزند نور دیده ی من
چو شمع تافته ودر گرفته وگریان
در آمد از در خلوت سرای من نا گه
چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان
زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق
زدست برد هوا گشته پای مال هوان
برو برو که تو داری فراغتی از ما
بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران
کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟
کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟
چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟
به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان
به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند
مدار خوار به یک بار صحبت اخوان
به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من
به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان
مرا فلک شرف بندگی درگاهی
نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان
زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن
مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟
دگر که در حق من شه عنایی دارد
مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان
جواب داد : که بابا سخن دراز مکش
مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود زروی هوا
به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعای بنده مسکین به خدمتش برسان
بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق
بگو به عصمت مهر مطهر ترسان
که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
همیشه تا گره یزرنگار ماه بود
چو گوی در خم چو گان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش ودر تصرف چو گان
طراوت گل رویت بهار عالم جان
رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال
دهانت از لب آب حیات داده نشان
ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک
زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران
ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی
به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال
گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
ذره که باشد درو ستاره نهان
چراغ حسن تو را شمع روز پروانه
کمند زلف تو را باد صبح سرگردان
گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین
کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان
لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل
لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان
در آتش لبت اب حیات می بینم
مگر رسید به خاک جناب شاه جهان
سکندر رایت جمشید بزم دارا رای
خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان
خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد
ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه
زهی ز خوان نوالت نواله فردوس
زهی زرشحه دستت رشاشه عمان
نه آستین کمالت بسوده دست یقین
نه آستان جلالت سپرده پای گمان
فشانده بر رخ افلاک دامنت همت
فکنده بر سر خورشید سایه احسان
نگین رای تو را جن و انس در طاعت
مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان
کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید
کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان
سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد
فلک به دست مراد تو باز داد عنان
به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان
اگر نبودی مرات در لباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان
بدان هوس که ببوسد بساط میدانت
ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان
ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند
هزار دور فلک گر بدو کند دوران
وجود غنچه گل در زمان تو سپری
که به خون لعل می کند پیکان
خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل
برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعت سلطان
بدان خدای هر ذره از خداوندش
ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان
به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد
هر آن دفینه که بد در خزینه امکان
بدان حکیم که او در طبیعت مگسی
نهند مرارت درد و حلاوت درمان
بدان شمال رضا کوسفان ابرار
برد به جودی امن از مهالک طوفان
بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای
به چار بالش عیسی برین بلند مکان
به درس آدم تدریس (علم الاسماء)
به علم احمد و تعلیم علم القرآن
به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او
به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن
به آب روی سرشک ندامت عاصی
که می نشاند گرد جرایم عصیان
بهحرمت نفس پاک عیسی مریم
به عزت قدم صدق موسی عمران
به حسن طلعت طاوس باغ قدس
که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان
به بلبل چمن جان که میکند هر دم
ترنم انا افصح به گونه گون دستان
بدان همای سعادت شکار یعنی عقل
که گرد کنگره عرش میکند طیران
به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز
به آب روی زمستان و روی زرد خزان
به نور باصره ماه در سیاهی شب
به خون منعقد لعل در مشیمه کان
به طیب نفحه باد شمال در شبگیر
به لطف قطره ابر بهار در نیسان
به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان
بدان دو در دل افروز شب چراغ علی
که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان
به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن
به روح پاک حسین وبه خیرات حسان
به خاک پای سر سروران روی زمین
که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان
بدان همهی همایون چتر سلطانی
که گسترید بر آفاق ظل امن وامان
به ابر دست جوادش که روز بخشش او
کف خجالت بر روی می زند عمان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه در حق من بنده برده اند گمان
به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر
به جز دعای شما در نیامدم به زبان
خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت
اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن
زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل
زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان
به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا
عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان
نماز شام که زرین غزاله در پس کوه
نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان
خیال یار ودیارم نشاند در کنجی
در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران
چنان نمود که فرزند نور دیده ی من
چو شمع تافته ودر گرفته وگریان
در آمد از در خلوت سرای من نا گه
چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان
زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق
زدست برد هوا گشته پای مال هوان
برو برو که تو داری فراغتی از ما
بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران
کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟
کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟
چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟
به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان
به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند
مدار خوار به یک بار صحبت اخوان
به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من
به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان
مرا فلک شرف بندگی درگاهی
نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان
زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن
مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟
دگر که در حق من شه عنایی دارد
مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان
جواب داد : که بابا سخن دراز مکش
مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود زروی هوا
به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعای بنده مسکین به خدمتش برسان
بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق
بگو به عصمت مهر مطهر ترسان
که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
همیشه تا گره یزرنگار ماه بود
چو گوی در خم چو گان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش ودر تصرف چو گان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح سلطان اویس
نسیم صبح سلامم به دلستان برسان
پیام بلبل عاشق به گلستان برسان
به همرهیت روان را روانه خواهم کرد
روانه کرد به جانان روان روان برسان
هزار قصه رسیدست زمن به گوش به گوش
مگر مجال نباشد یکی از آن برسان
کمند طره ی او با کمر چو در پیچد
دقیقه ای زتن من در آن میان برسان
مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت
زمین ببوس ودعایم زمان زمان برسان
به آستان مرسانش غبار من لیکن
به من غباری از آن عالی آستان برسان
دل مرا که کباب است ومی چکد خونش
ببر به آتش رخسار دلستان برسان
به زلف او خبری زین دل شکسته بده
بگوش من سخنی زان لب ودهان برسان
گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد
زمن سلام به نسرین وارغوان برسان
زبان سوسن رطب اللسان به عاریه خواه
به زیر لب سخن من بدان زبان برسان
ازان دو لاله نصیبی به سنبل وگل ده
وزان کلاله نسیمی به مشک وبان برسان
سحر گهست وزاغیار در گهش خالی
دعای من به جنابش سحر گهان برسان
بر آر کام دل ما وشربتی زان لب
بکام این دل بیمار ناتوان برسان
بکام من زلبش پیش از آن که خط بدهد
عنایتی کن وحلوای بی دخان برسان
زضعف ناله نمی آید ونمی کشمش
بیا بیا بکش او را کشان کشان برسان
فراق لعل لبش خون من بخواهد ریخت
بیا وزان دهنش جان من امان برسان
در آن میان چو دهد کام عاشقان لب دوست
بگو زیر لبش بهره ی فلان برسان
همی کند سخنش مرده زنده ور باور
نمی کنی بر او اول با متحان برسان
به کوی دوست مرا خانه ایست گویا رب
به عافیت همه کس را به خان ومان برسان
دلم زشوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان
نسیمی از سر زلفش بیار وجان بستان
به پایمرد بگویم به رایگان برسان
حدیث در سر شک مرا به نظم آور
به گوش یار به وجهی که می توان برسان
به حق صدقی ومهری که داری ای دم صبح
که صدق من به محبان مهربان برسان
تویی مربی انفا س و با توام سخنی است
به تربیت سخنم را بر آسمان برسان
به عون همت سلطان ز آسمان بگذر
دعای من به شهنشه اویس خان برسان
زمین ببوس وزمین بوس بنده ی خاکی
به آستانه یآن دولت آشیان برسان
بر آر دست وبگو یا رب آن شهنشه را
به دولت ابد وعمر جاودان برسان
به تازیانه عزمش خیال جامد را
وبه برق سبک عنان برسان
سپهر خواست که کیوان رسد به دربانیش
زمانه گفتکه او را تو بر چه سان برسان
ز سد ره ساز بنه نردبانی ا ر برسد
بدان رواق زحل را به نردبان برسان
اگردوام بهارت هواست از عد لش
خبر به لشگر غارتگر خزان برسان
خریف تازه چمن رنگ و بوی نستاند
مثال نافذ امرش به بوستان برسان
به کوه گو کمر بندگی شه دربند
ز سربلندی خود را به توامان برسان
به چرخ گو که قضیب سمند سلطان را
ز دخل سنبله بر دوش کهکشان برسان
جهان پناها مگذار خصم را بهجهان
ازین جهان به جهانش بدان جهان برسان
اشارتی به قلم کن که خیزو از سر دست
نواله کرم ما به انس و جان برسان
به تیغ گو زبان را چو آب کن جاری
مناقب گهر ما به دشمنان برسان
مده تونان بد اندیش گر بخواهد نان
بدود ونان که دهی از سر سنان برسان
به آفتاب ضمیر تو گفت : فیض مر ا
زقیروان جهان تا به قیروان برسان
ز عدل داد نوال تو چرخ طشتی زر
کزین کران جهان تا بدان کران برسان
به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان
به گرگ عدل تو گفت از پی خوش آمد میش
بدوش بر ، بره را بر شبان برسان
به ابر کرد خطاب وبه مهر گفت کفت
که فیض ما به یم وجود مابه کان برسان
صبا برای خدا هیچ اگر مجالی افتد
دعای ما به جناب خدایگان برسان
وگر سخن نتوانی زما رسانید ن
ز در د من به درش ناله وفغان برسان
به آب چشمه حیوان به خاک در گاهش
دهان بشوی د عایم بدان دهان برسان
حدیث موجب حرمان من بدان درگه
چنان که با تو بگویم هم آنچنان برسان
زناتوانی پایم بد ست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که می توان برسان
ملا زمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من به جناب یکان یکان برسان
سعادتی که در اشکال اختران دارند
سپهر پیر بدین دولت جوان برسان
بگو یا رب کام ومراد هر دو جهان
به پادشاه جهانبخش کامران برسان
میامن برکات دم اویس قرن
به عهد دولت این صاحب قران برسان
پیام بلبل عاشق به گلستان برسان
به همرهیت روان را روانه خواهم کرد
روانه کرد به جانان روان روان برسان
هزار قصه رسیدست زمن به گوش به گوش
مگر مجال نباشد یکی از آن برسان
کمند طره ی او با کمر چو در پیچد
دقیقه ای زتن من در آن میان برسان
مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت
زمین ببوس ودعایم زمان زمان برسان
به آستان مرسانش غبار من لیکن
به من غباری از آن عالی آستان برسان
دل مرا که کباب است ومی چکد خونش
ببر به آتش رخسار دلستان برسان
به زلف او خبری زین دل شکسته بده
بگوش من سخنی زان لب ودهان برسان
گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد
زمن سلام به نسرین وارغوان برسان
زبان سوسن رطب اللسان به عاریه خواه
به زیر لب سخن من بدان زبان برسان
ازان دو لاله نصیبی به سنبل وگل ده
وزان کلاله نسیمی به مشک وبان برسان
سحر گهست وزاغیار در گهش خالی
دعای من به جنابش سحر گهان برسان
بر آر کام دل ما وشربتی زان لب
بکام این دل بیمار ناتوان برسان
بکام من زلبش پیش از آن که خط بدهد
عنایتی کن وحلوای بی دخان برسان
زضعف ناله نمی آید ونمی کشمش
بیا بیا بکش او را کشان کشان برسان
فراق لعل لبش خون من بخواهد ریخت
بیا وزان دهنش جان من امان برسان
در آن میان چو دهد کام عاشقان لب دوست
بگو زیر لبش بهره ی فلان برسان
همی کند سخنش مرده زنده ور باور
نمی کنی بر او اول با متحان برسان
به کوی دوست مرا خانه ایست گویا رب
به عافیت همه کس را به خان ومان برسان
دلم زشوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان
نسیمی از سر زلفش بیار وجان بستان
به پایمرد بگویم به رایگان برسان
حدیث در سر شک مرا به نظم آور
به گوش یار به وجهی که می توان برسان
به حق صدقی ومهری که داری ای دم صبح
که صدق من به محبان مهربان برسان
تویی مربی انفا س و با توام سخنی است
به تربیت سخنم را بر آسمان برسان
به عون همت سلطان ز آسمان بگذر
دعای من به شهنشه اویس خان برسان
زمین ببوس وزمین بوس بنده ی خاکی
به آستانه یآن دولت آشیان برسان
بر آر دست وبگو یا رب آن شهنشه را
به دولت ابد وعمر جاودان برسان
به تازیانه عزمش خیال جامد را
وبه برق سبک عنان برسان
سپهر خواست که کیوان رسد به دربانیش
زمانه گفتکه او را تو بر چه سان برسان
ز سد ره ساز بنه نردبانی ا ر برسد
بدان رواق زحل را به نردبان برسان
اگردوام بهارت هواست از عد لش
خبر به لشگر غارتگر خزان برسان
خریف تازه چمن رنگ و بوی نستاند
مثال نافذ امرش به بوستان برسان
به کوه گو کمر بندگی شه دربند
ز سربلندی خود را به توامان برسان
به چرخ گو که قضیب سمند سلطان را
ز دخل سنبله بر دوش کهکشان برسان
جهان پناها مگذار خصم را بهجهان
ازین جهان به جهانش بدان جهان برسان
اشارتی به قلم کن که خیزو از سر دست
نواله کرم ما به انس و جان برسان
به تیغ گو زبان را چو آب کن جاری
مناقب گهر ما به دشمنان برسان
مده تونان بد اندیش گر بخواهد نان
بدود ونان که دهی از سر سنان برسان
به آفتاب ضمیر تو گفت : فیض مر ا
زقیروان جهان تا به قیروان برسان
ز عدل داد نوال تو چرخ طشتی زر
کزین کران جهان تا بدان کران برسان
به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان
به گرگ عدل تو گفت از پی خوش آمد میش
بدوش بر ، بره را بر شبان برسان
به ابر کرد خطاب وبه مهر گفت کفت
که فیض ما به یم وجود مابه کان برسان
صبا برای خدا هیچ اگر مجالی افتد
دعای ما به جناب خدایگان برسان
وگر سخن نتوانی زما رسانید ن
ز در د من به درش ناله وفغان برسان
به آب چشمه حیوان به خاک در گاهش
دهان بشوی د عایم بدان دهان برسان
حدیث موجب حرمان من بدان درگه
چنان که با تو بگویم هم آنچنان برسان
زناتوانی پایم بد ست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که می توان برسان
ملا زمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من به جناب یکان یکان برسان
سعادتی که در اشکال اختران دارند
سپهر پیر بدین دولت جوان برسان
بگو یا رب کام ومراد هر دو جهان
به پادشاه جهانبخش کامران برسان
میامن برکات دم اویس قرن
به عهد دولت این صاحب قران برسان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - دروصف زورق
بنگر این زورق رخشنده بر آب روان
می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان
شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو
دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن
باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب
آب او را هم رکاب وباد او را هم عنان
معده یاو بگذارند سنگ خارا ز سنگ
لیک آب خوشگوار بر مزاج آید گران
آب جان او وهر گه کاید اش جان در بدن
ناروان گردد تن او از گران باری جان
او کمان قد است وتیر اندر کمان دارد مقیم
می رود همواره پران راست چون تیر از کمان
دشمن خاک است وهم با خاک می گیرد قرار
عاشق آب است لیک ازآب می جوید کران
نام خود را جاریه زان می کند تا می کشد
روز وشب بر دوش عرش فرش بلقیس زمان
راست گویی بیت معمور است در زیر فلک
سایبانش ظل ممدود است بر بالای آن
دجله چون دریا و کشتی کوه بر بالای کوه
سایبان ابری و خورشیدی به زیر سایبان
ساقیا آن کشتی زرین دریا دل بیار
وان در آن کشتی زر دریا ی یاقوتی روان
مگذر از کشتی به کشتی بگذر از دریای غم
کز کنین دریا گذر کردن به کشتی می توان
هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب
گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور یک زمان
در دل کشتی که هست آن لنگر موسی وخضر
با حریفی خوش نشین بنشین به شادی بگذران
باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر
نوش می کن در جوار دولت شاه جهان
سایه حق آن که ذاتش روی خورشید جمال
روز وشب از سایه خورشید می دارد نهان
ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما رسید
صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان
ای به مهر دل پرستاران مهد عزتت
دختران اختران در پرده های آسمان
پایه ی قدر تو را گردون گردان در پناه
سایه ی چتر تو را خورشید تابان در امان
سایه ی چتر تو کان خورشید رای روشن است
بر جهان تابنده وپاینده بادا جاودان
می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان
شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو
دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن
باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب
آب او را هم رکاب وباد او را هم عنان
معده یاو بگذارند سنگ خارا ز سنگ
لیک آب خوشگوار بر مزاج آید گران
آب جان او وهر گه کاید اش جان در بدن
ناروان گردد تن او از گران باری جان
او کمان قد است وتیر اندر کمان دارد مقیم
می رود همواره پران راست چون تیر از کمان
دشمن خاک است وهم با خاک می گیرد قرار
عاشق آب است لیک ازآب می جوید کران
نام خود را جاریه زان می کند تا می کشد
روز وشب بر دوش عرش فرش بلقیس زمان
راست گویی بیت معمور است در زیر فلک
سایبانش ظل ممدود است بر بالای آن
دجله چون دریا و کشتی کوه بر بالای کوه
سایبان ابری و خورشیدی به زیر سایبان
ساقیا آن کشتی زرین دریا دل بیار
وان در آن کشتی زر دریا ی یاقوتی روان
مگذر از کشتی به کشتی بگذر از دریای غم
کز کنین دریا گذر کردن به کشتی می توان
هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب
گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور یک زمان
در دل کشتی که هست آن لنگر موسی وخضر
با حریفی خوش نشین بنشین به شادی بگذران
باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر
نوش می کن در جوار دولت شاه جهان
سایه حق آن که ذاتش روی خورشید جمال
روز وشب از سایه خورشید می دارد نهان
ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما رسید
صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان
ای به مهر دل پرستاران مهد عزتت
دختران اختران در پرده های آسمان
پایه ی قدر تو را گردون گردان در پناه
سایه ی چتر تو را خورشید تابان در امان
سایه ی چتر تو کان خورشید رای روشن است
بر جهان تابنده وپاینده بادا جاودان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح سلطان اویس
این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان
آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان
ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن
چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )
چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان
بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل
بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان
بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول
در حریم حرمتت سکان دولت را مکان
با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب
با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان
سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار
کوهسارت را کمر های زمرد بر میان
با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول
وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان
هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است
بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان
باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان
جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای
جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان
در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو
ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان
دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند
درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان
آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود
یک درست مغربی در آستین زین آستان
با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد
صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان
باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش
خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان
ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان
تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب
گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان
می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات
یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران
داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل
می کند روشن روان تیره نوشین روان
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان
آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران
در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو
آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان
خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان
تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان
راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش
آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان
داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند
در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان
در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان
مهدی آخر زمانی اول دوران توست
فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان
کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار
هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان
بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت
در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)
زاده دریای لطف توست و فیض همتت
هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان
زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان
گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی
من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان
التماس کرده ام زین در به قدر همتت
از برای خود و رای خواهش اهل زمان
چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان
تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر
می دهد معمار گیتی زینت این نردبان
نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است
باد در گنجینه های این مبارک خاندان
بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر
خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان
آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان
ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن
چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )
چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان
بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل
بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان
بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول
در حریم حرمتت سکان دولت را مکان
با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب
با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان
سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار
کوهسارت را کمر های زمرد بر میان
با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول
وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان
هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است
بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان
باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان
جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای
جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان
در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو
ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان
دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند
درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان
آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود
یک درست مغربی در آستین زین آستان
با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد
صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان
باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش
خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان
ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان
تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب
گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان
می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات
یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران
داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل
می کند روشن روان تیره نوشین روان
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان
آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران
در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو
آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان
خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان
تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان
راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش
آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان
داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند
در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان
در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان
مهدی آخر زمانی اول دوران توست
فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان
کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار
هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان
بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت
در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)
زاده دریای لطف توست و فیض همتت
هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان
زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان
گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی
من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان
التماس کرده ام زین در به قدر همتت
از برای خود و رای خواهش اهل زمان
چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان
تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر
می دهد معمار گیتی زینت این نردبان
نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است
باد در گنجینه های این مبارک خاندان
بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر
خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در موعظه و دوری از دنیا
ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن
آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن
روی ننماید هلال مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟
چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن
آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند
کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن
چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار
گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن
لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟
رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن
زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم
زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن
دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح
راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن
خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او
لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن
در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم
جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر
ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان
زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن
تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟
در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن
بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع
خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن
هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان
شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن
آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی
کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن
آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن
روی ننماید هلال مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟
چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن
آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند
کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن
چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار
گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن
لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟
رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن
زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم
زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن
دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح
راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن
خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او
لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن
در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم
جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر
ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان
زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن
تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟
در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن
بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع
خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن
هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان
شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن
آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی
کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح سلطان اویس
نقره ی خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان در افکن
خسرو چین می کند بر اشهب زرین ستام
تا به شام اندر عقیب لشکر شتاختن
هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو
سعی کن تا کام گلگون را بر آری از دهن
چشمه ای بر قله ی کوهسار مشرق جوش زد
ای پسر سیراب گردان قله را از حوض دن
چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه
باز می بینم که هستش چشم اختر غمزه
باد پای عمر سر کش تند وناخوش می رود
دست وپایش را شکالی ساز از مشکین رسند
گر رگر دان هان کمیتت را که می گیرد سبق
اشهب مشکین دم خاور در آهوی ختن
صبح شب رنگ سیا وش را سر افسار بتاب
بر گرفت از سر به جایش بست رخش تهمتن
سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جعل
زین زرین بر نهاد از بحر جمشید زمن
شهسوار ابلق دور زمان سلطان اویس
آفتاب آسمان ملک ظل ذو المنن
گوشه ی نعل براقش حلقه ی گوش فلک
ابغر سم سمندش سر مه ی چشم پرند
نه سپهر آورد زیر په سهند همتش
دم نزند از سبز ه در مرغزار پر سمن
هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را
پایگه کوه سر فرود آرد به خضرای دمن
با محیط دست در پایش جواد او چرا
ابرش ابر آب خور سازد ز دریای عدن
در صفات مرکب صر صر تک جمشید عهد
می نم تضمین دو بیت از سحر بیت خویشتن
ملک را امید فتح از چرخ باید قطع کرد
چشم بر گرد سمند شاه باید داشتن
زان که هیچ از دست وپای ابلق شام وسحر
بر نمی خیزد به غیر از گرد آشوب .فتن
که سیاس مر کبانت سایش پنجم رواق
وای غلام آستانت خسرو و زرین مجن
گر براق برق را بر سر کن حکمت لجام
هیچ نتواند زجا جستن دگر برق یمن
با در دستت زمام آسمان تا آفتاب
هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان در افکن
خسرو چین می کند بر اشهب زرین ستام
تا به شام اندر عقیب لشکر شتاختن
هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو
سعی کن تا کام گلگون را بر آری از دهن
چشمه ای بر قله ی کوهسار مشرق جوش زد
ای پسر سیراب گردان قله را از حوض دن
چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه
باز می بینم که هستش چشم اختر غمزه
باد پای عمر سر کش تند وناخوش می رود
دست وپایش را شکالی ساز از مشکین رسند
گر رگر دان هان کمیتت را که می گیرد سبق
اشهب مشکین دم خاور در آهوی ختن
صبح شب رنگ سیا وش را سر افسار بتاب
بر گرفت از سر به جایش بست رخش تهمتن
سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جعل
زین زرین بر نهاد از بحر جمشید زمن
شهسوار ابلق دور زمان سلطان اویس
آفتاب آسمان ملک ظل ذو المنن
گوشه ی نعل براقش حلقه ی گوش فلک
ابغر سم سمندش سر مه ی چشم پرند
نه سپهر آورد زیر په سهند همتش
دم نزند از سبز ه در مرغزار پر سمن
هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را
پایگه کوه سر فرود آرد به خضرای دمن
با محیط دست در پایش جواد او چرا
ابرش ابر آب خور سازد ز دریای عدن
در صفات مرکب صر صر تک جمشید عهد
می نم تضمین دو بیت از سحر بیت خویشتن
ملک را امید فتح از چرخ باید قطع کرد
چشم بر گرد سمند شاه باید داشتن
زان که هیچ از دست وپای ابلق شام وسحر
بر نمی خیزد به غیر از گرد آشوب .فتن
که سیاس مر کبانت سایش پنجم رواق
وای غلام آستانت خسرو و زرین مجن
گر براق برق را بر سر کن حکمت لجام
هیچ نتواند زجا جستن دگر برق یمن
با در دستت زمام آسمان تا آفتاب
هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در مدح خواجه شمس الدین زکریا
داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین
نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین
جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان
جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین
با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب
با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمین
با هوای خاک کویت بود ما را اتصال
پیشتر زان کام تزاج افتد میان ماء وطین
زلف شستت راست در هر خم فزون از صد کمند
چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین
روی پنهان می کند در قلب عقرب آفتاب
چهره ات چون می شود پیدا ز زلف عنبرین
نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت
خاک کویت را به خون لعل می سازد عجین
مشک در سودای چین زلفت از آهو برید
خود بدین سودا برید ایام ناف مشک چین
مهر جم با نام آصف بر نگین دارد مگر
خاتم لعلت که دارد ملک جان زیر نگین
صاحب کافی کفایت آصف جمشید فر
اختر برج وزارت آفتاب ملک و دین
خواجه شمس الدین زکریا آنکه نامش کرده اند
دامان آخر زمان را بر طراز آستین
کان ز بذل یم یمین او برد دایم یثار
یم به دست کان یثار او خورد دایم یمین
می شمارد قاف را ایام حر فیش از وقار
می نماید یم به چشم عقل نصفش از یمین
دفع یاجوج بلا را حکم او سدی سدید
حفظ سکان زمین را رای او حصنی حصین
لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار
حسن خطش کرده با هم نور و ظلمت را قرین
ای زسودای سواد نافه مشک خطت هر
زمان بر خویشتن پیچیده زلف حور عین
حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی
منت طبع کریمت راست بحر و کان رحیم
عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید و گفت
اعتصام المک و دین را این سزد حبل المتین
تا نگردد روزی هر روزه را کلکت کفیل
نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین
مرکب عزم تو هست هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همان جا روی مالد بر زمین
جز میان نازک خوبان به عهد دولتت
کس نبیند لاغری را کو کشد بار سمین
مد کلکت گر کند دریای عمان را مدد
موجش آرد گوهر و عنبر به دامن بعد از ین
باسها زین پس به طالع بر نیاید آفتاب
گرسها با طالع نیک اخترت باشد قرین
آسمان گوژپشت ار خیمه زد بالای تو
آسمان ابرو و تو چشمی چه عیب است اندر این
گر چه ابرو بر تو رست از چشم و این صورت کج است
عقل داند کو به پیشانی بود بالا نشین
صاحبا با آن که مهری گرم دارد آسمان
با خردمندان نمی دانم چرا باشد به کین
آسمان لطفی ندارد ور نه کی در دور او
خار کش بودی گل نازک مزاج نازنین
گر جهان پاکی گوهر بودی و جوهر شناس
خود نکردی ریسمانم در گردن در ثمین
پشه را بخشد سنان بر قصد پیلان دمان
مور را بندد میان برکین شیران عرین
کرده راسخ حیله گرگین و زور پیل تو
در مزاج روبه و طبع پلنگ خویش بین
دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار
بر کند این را صنعت پوست و آن را پوستین
این همه بگذار کی شاید که دارد بی نظام
تا پدید آرد نظیرم شاعری سحر آفرین
دور ها باید به جان گردیدن این افلاک را
کارو بار چون منی را خاصه با نظمی چنین
مثل من گیرم پدید آورد کی پیدا کند
چون تو ممدوحی فظیلت پرور دانش گزین
دیگری بر می برد بر قول من ظن خطا
صدق دعوی من آخر خود تو می دانی یقین
کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان
هم برآن است و نمی گردد ازین چرخ برین
سین سلمان را اگر بیند به جنب کاف کام
روزگار از کام یک یک برکند دندان سین
بر نمی یاید ز ضعفم ناله و هرگز کجا
با هزاران غم برآید ناله زار حزین
خسرو پیروزه تخت آسمان تا می نهد
سبز خنگ چرخ را هر ماه داغی بر سرین
نقره خنگ توسن زرین ستام آسمان
رایض امر تو را پیوسته بادا زیر زین
نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین
جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان
جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین
با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب
با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمین
با هوای خاک کویت بود ما را اتصال
پیشتر زان کام تزاج افتد میان ماء وطین
زلف شستت راست در هر خم فزون از صد کمند
چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین
روی پنهان می کند در قلب عقرب آفتاب
چهره ات چون می شود پیدا ز زلف عنبرین
نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت
خاک کویت را به خون لعل می سازد عجین
مشک در سودای چین زلفت از آهو برید
خود بدین سودا برید ایام ناف مشک چین
مهر جم با نام آصف بر نگین دارد مگر
خاتم لعلت که دارد ملک جان زیر نگین
صاحب کافی کفایت آصف جمشید فر
اختر برج وزارت آفتاب ملک و دین
خواجه شمس الدین زکریا آنکه نامش کرده اند
دامان آخر زمان را بر طراز آستین
کان ز بذل یم یمین او برد دایم یثار
یم به دست کان یثار او خورد دایم یمین
می شمارد قاف را ایام حر فیش از وقار
می نماید یم به چشم عقل نصفش از یمین
دفع یاجوج بلا را حکم او سدی سدید
حفظ سکان زمین را رای او حصنی حصین
لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار
حسن خطش کرده با هم نور و ظلمت را قرین
ای زسودای سواد نافه مشک خطت هر
زمان بر خویشتن پیچیده زلف حور عین
حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی
منت طبع کریمت راست بحر و کان رحیم
عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید و گفت
اعتصام المک و دین را این سزد حبل المتین
تا نگردد روزی هر روزه را کلکت کفیل
نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین
مرکب عزم تو هست هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همان جا روی مالد بر زمین
جز میان نازک خوبان به عهد دولتت
کس نبیند لاغری را کو کشد بار سمین
مد کلکت گر کند دریای عمان را مدد
موجش آرد گوهر و عنبر به دامن بعد از ین
باسها زین پس به طالع بر نیاید آفتاب
گرسها با طالع نیک اخترت باشد قرین
آسمان گوژپشت ار خیمه زد بالای تو
آسمان ابرو و تو چشمی چه عیب است اندر این
گر چه ابرو بر تو رست از چشم و این صورت کج است
عقل داند کو به پیشانی بود بالا نشین
صاحبا با آن که مهری گرم دارد آسمان
با خردمندان نمی دانم چرا باشد به کین
آسمان لطفی ندارد ور نه کی در دور او
خار کش بودی گل نازک مزاج نازنین
گر جهان پاکی گوهر بودی و جوهر شناس
خود نکردی ریسمانم در گردن در ثمین
پشه را بخشد سنان بر قصد پیلان دمان
مور را بندد میان برکین شیران عرین
کرده راسخ حیله گرگین و زور پیل تو
در مزاج روبه و طبع پلنگ خویش بین
دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار
بر کند این را صنعت پوست و آن را پوستین
این همه بگذار کی شاید که دارد بی نظام
تا پدید آرد نظیرم شاعری سحر آفرین
دور ها باید به جان گردیدن این افلاک را
کارو بار چون منی را خاصه با نظمی چنین
مثل من گیرم پدید آورد کی پیدا کند
چون تو ممدوحی فظیلت پرور دانش گزین
دیگری بر می برد بر قول من ظن خطا
صدق دعوی من آخر خود تو می دانی یقین
کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان
هم برآن است و نمی گردد ازین چرخ برین
سین سلمان را اگر بیند به جنب کاف کام
روزگار از کام یک یک برکند دندان سین
بر نمی یاید ز ضعفم ناله و هرگز کجا
با هزاران غم برآید ناله زار حزین
خسرو پیروزه تخت آسمان تا می نهد
سبز خنگ چرخ را هر ماه داغی بر سرین
نقره خنگ توسن زرین ستام آسمان
رایض امر تو را پیوسته بادا زیر زین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در مدح شاه دوندی
ای زمین آستانت آسمان ملک و دین
آسمانی آسمان گر نقش بندد بر زمین
اشکوب اولت (سبع سموات طباق)
نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدین)
نقش سقف لاجوردت آسمان را می زند
صد گره بر طاق ابرو هر زمان از نقش چین
گر شود ناظر به سقف نیم ترکت آسمان
بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین
طاق درگاه تو طغرایی است بر منشور ملک
رسم ایوان تو بنیادی ست بر ارکان دین
بحر عمان را از اب دجله ات باشد یسار
اب حیوان را به خاک درگهت باشد یمین
بیت معمورت محقق بحر مسجورت رفیق
سقف مرفوعت معین ظل ممدودت قرین
آستانت را برخ شاهان دنیی خاک روب
بارگاهت را به لب حوران جنت خوشه چین
جان فزاید چون صبا در روضه ات طبع سقیم
خوش برآید چون نوا در پرده ات قلب حزین
هیچ کس را نیست بر دامن غباری از رهت
جز صبا را کز غبار توست دامن عنبرین
تا شود جاروب این در پیش فراشان تو
بس که خود را بر زمین مالید زلف حور عین
خازن فردوس را رشک آمد و با حور گفت
تا بدین حد نیز هم نازک نباش و نازنین
حور و ولدان پایکوبند از طرب چونروز بزم
در طواف آیند غلمانت ( به کاس من معین)
جنتی اینک عیان بر تخت و بخت ساحتت
حور و مقصور و درخت طوبی و ماء معین
هست اصل نسخه خلد برین بر هشت باب
تو بهشتی را بر آن افزوده ای با بی برین
اسمان می خواست کز سنگت کند لختی تراش
تا نهد بر خاتم فیروزه خود چون نگین
سر بسی بر سنگ زد چندان که بر روی تیره گشت
پیر کیوان ان معمر هندوی باریک بین
گفت مشتی گر زند صد سال بر دیوار سر
در نیفتد کاهی از دیوار این حسن حصین
اسمان مزدور کار اوست زان زین استین
می رود هر شب درستی مغربی در استان
تا قبول شاه یابد خشت زرین می کشد
صبحدم بر مقتضای (نعم اجر العاملین)
سایه لطف الهی دوندی سلطان که هست
آفتاب دولت و دین قهرمان ماء و طین
ان که حق را بر خلایق از پی ایجاد اوست
منت (انعام اتیکم به سلطان مبین)
مهد اورا موکب خورشیدی اندر ظل چتر
عزم او را رکب جمشیدی اندر زیر زین
ای ز رشک جام جودت چشم دریا پر زاشک
وی زصیت طاس عدلت گوشه گردون پر طنین
گویهای صد رهت تسبیح خیرات حسان
گوشه های دامانت سجاده ی رو ح الامین
حلقه درگاه جاهت گوشوار عزو جاه
پایه سدر رفیعت دستگاه ملک و دین
خاک را با ظل چترت نیست مهر اسمان
باغ را بوی خلقت نیست برگ یاسمین
هر نفس مشاطه رای مشیرت کرده پاک
از غبار تیر مشک روی مرات یقین
پادشاها بنده از بحر نثار اورده است
دامنی در بر درت و.انگه چه در های ثمین
در لباسی خانه ای آراستی کز شوق ان
طاق از رق می کند شق در هز زمان چرخ برین
رسم شاهان جهان است این بهشت اباد تو
رسم شاهان تازه کردی افرین باد افرین
جای شاهان است یا رب فرخ و فرخنده باد
جاودان بر پادشاه شه نشان شه نشین
برسریر منصب دلشاد شاهی تا ابد
شاه با دلشاد باد آمین رب العالمین
آسمانی آسمان گر نقش بندد بر زمین
اشکوب اولت (سبع سموات طباق)
نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدین)
نقش سقف لاجوردت آسمان را می زند
صد گره بر طاق ابرو هر زمان از نقش چین
گر شود ناظر به سقف نیم ترکت آسمان
بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین
طاق درگاه تو طغرایی است بر منشور ملک
رسم ایوان تو بنیادی ست بر ارکان دین
بحر عمان را از اب دجله ات باشد یسار
اب حیوان را به خاک درگهت باشد یمین
بیت معمورت محقق بحر مسجورت رفیق
سقف مرفوعت معین ظل ممدودت قرین
آستانت را برخ شاهان دنیی خاک روب
بارگاهت را به لب حوران جنت خوشه چین
جان فزاید چون صبا در روضه ات طبع سقیم
خوش برآید چون نوا در پرده ات قلب حزین
هیچ کس را نیست بر دامن غباری از رهت
جز صبا را کز غبار توست دامن عنبرین
تا شود جاروب این در پیش فراشان تو
بس که خود را بر زمین مالید زلف حور عین
خازن فردوس را رشک آمد و با حور گفت
تا بدین حد نیز هم نازک نباش و نازنین
حور و ولدان پایکوبند از طرب چونروز بزم
در طواف آیند غلمانت ( به کاس من معین)
جنتی اینک عیان بر تخت و بخت ساحتت
حور و مقصور و درخت طوبی و ماء معین
هست اصل نسخه خلد برین بر هشت باب
تو بهشتی را بر آن افزوده ای با بی برین
اسمان می خواست کز سنگت کند لختی تراش
تا نهد بر خاتم فیروزه خود چون نگین
سر بسی بر سنگ زد چندان که بر روی تیره گشت
پیر کیوان ان معمر هندوی باریک بین
گفت مشتی گر زند صد سال بر دیوار سر
در نیفتد کاهی از دیوار این حسن حصین
اسمان مزدور کار اوست زان زین استین
می رود هر شب درستی مغربی در استان
تا قبول شاه یابد خشت زرین می کشد
صبحدم بر مقتضای (نعم اجر العاملین)
سایه لطف الهی دوندی سلطان که هست
آفتاب دولت و دین قهرمان ماء و طین
ان که حق را بر خلایق از پی ایجاد اوست
منت (انعام اتیکم به سلطان مبین)
مهد اورا موکب خورشیدی اندر ظل چتر
عزم او را رکب جمشیدی اندر زیر زین
ای ز رشک جام جودت چشم دریا پر زاشک
وی زصیت طاس عدلت گوشه گردون پر طنین
گویهای صد رهت تسبیح خیرات حسان
گوشه های دامانت سجاده ی رو ح الامین
حلقه درگاه جاهت گوشوار عزو جاه
پایه سدر رفیعت دستگاه ملک و دین
خاک را با ظل چترت نیست مهر اسمان
باغ را بوی خلقت نیست برگ یاسمین
هر نفس مشاطه رای مشیرت کرده پاک
از غبار تیر مشک روی مرات یقین
پادشاها بنده از بحر نثار اورده است
دامنی در بر درت و.انگه چه در های ثمین
در لباسی خانه ای آراستی کز شوق ان
طاق از رق می کند شق در هز زمان چرخ برین
رسم شاهان جهان است این بهشت اباد تو
رسم شاهان تازه کردی افرین باد افرین
جای شاهان است یا رب فرخ و فرخنده باد
جاودان بر پادشاه شه نشان شه نشین
برسریر منصب دلشاد شاهی تا ابد
شاه با دلشاد باد آمین رب العالمین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان اویس
طراوتی است جهان را به فر فروردین
که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین
ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب
چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین
فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان
هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین
حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر
کنار برگ سمن شد بنفشه بالین
مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود
ترانه های دل آویز و صوت های حزین
درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت
چو برج ثور بر اورد زهره و پروین
چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید
خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین
مثل نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن به تماشای لاله و نسرین
گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت
بمانده است در و باز چشم حور العین
نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو
گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین
رسیده خسرو انجم به خانه بهرام
زدند خیمه گل بر منار چوبین
به وصف عارض گل بلبل سخن گو را
معانی کلماتی است نازک و رنگین
سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است
که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین
چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین
چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز
بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین
نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر
چنین روند لطیفان به باغ روز چنین
ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را
ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین
در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات
بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم
ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز
زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین
ز عین نعل براق مواکبت دل قاف
هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم
چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار
که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین
از ان گذشت که در روزگار احسانت
برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین
به طالع تو مشرف شده است شاه فلک
به طلعت تو منور شده است تاج و نگین
ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت
که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین
به اب تیغ تو میرود به روز کین خود
بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین
اگر سپهر در اید به سایه علمت
بنات پرده نشین فلک شوند بنین
نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک
اگر شمار تو بر پشت او ببند زین
اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد
سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین
زبان سوسن ازاده در حدیث اید
اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین
اگر چه طبع روان من است گوهر بخش
ور چه شعر متین من است سحر مبین
طرب سرای خیال من است پرده غیب
خزینه دار ضمیر من است روح امین
مرا تصور مدحت چنان بود که بود
شکسته پر مگسی را هوای الیین
سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست
که جبرئیل امین راست بر زبان آمین
همیشه تا متولد شود اناث وذکور
همیشه تا مترادف بود شهور وسنین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت وفروردین
ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی
خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین
که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین
ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب
چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین
فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان
هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین
حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر
کنار برگ سمن شد بنفشه بالین
مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود
ترانه های دل آویز و صوت های حزین
درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت
چو برج ثور بر اورد زهره و پروین
چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید
خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین
مثل نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن به تماشای لاله و نسرین
گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت
بمانده است در و باز چشم حور العین
نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو
گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین
رسیده خسرو انجم به خانه بهرام
زدند خیمه گل بر منار چوبین
به وصف عارض گل بلبل سخن گو را
معانی کلماتی است نازک و رنگین
سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است
که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین
چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین
چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز
بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین
نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر
چنین روند لطیفان به باغ روز چنین
ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را
ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین
در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات
بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم
ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز
زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین
ز عین نعل براق مواکبت دل قاف
هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم
چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار
که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین
از ان گذشت که در روزگار احسانت
برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین
به طالع تو مشرف شده است شاه فلک
به طلعت تو منور شده است تاج و نگین
ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت
که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین
به اب تیغ تو میرود به روز کین خود
بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین
اگر سپهر در اید به سایه علمت
بنات پرده نشین فلک شوند بنین
نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک
اگر شمار تو بر پشت او ببند زین
اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد
سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین
زبان سوسن ازاده در حدیث اید
اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین
اگر چه طبع روان من است گوهر بخش
ور چه شعر متین من است سحر مبین
طرب سرای خیال من است پرده غیب
خزینه دار ضمیر من است روح امین
مرا تصور مدحت چنان بود که بود
شکسته پر مگسی را هوای الیین
سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست
که جبرئیل امین راست بر زبان آمین
همیشه تا متولد شود اناث وذکور
همیشه تا مترادف بود شهور وسنین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت وفروردین
ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی
خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - درمرثیه ی شاهزاده ی بیرام شاه
آسمان با سینه ی پر آتش و پشتی دو تا ه
شد به های های گریان بر سر بیرام شاه
شد وجودی نازنین صافی تر از آب حیاط
در میان خاک ریزان (طیب الله ثراه)
در میان خاک پنهان چون تواند دیدنش
آنکه نتوانست دیدن کرد مشکین گرد ماه
بر سرش روحانیون فریاد وزاری می کشند
همچون مرغان بر سر سرو سهی بی گاه وگاه
گر در این ماتم نبودی روی خاک از اشک تر
کرده بودی آسمان صد باره بر سر خاک را ه
از لطافت بود چون جان بلکه نازک تر زجان
نازنین جانی که بودش در همه دل جایگاه
عقل دعوی می کند کو بود در سیرت ملک
یافتم بر صدق این دعوی ملایک را کواه
بود اصل مردمی در خاک بنهادش جهان
وان چه زین پس روید از خاکش بود مردم گیاه
ای دریغان سر به باغ کامرانی کاسمان
کرد در طفلی چو گل پیراهن عمرش قباه
ای دریغ آن شمع بز م افروز ملک خسروی
کش به یک دم کشت دور غم فضای عمر کاه
دور ها باید به جان گردیدنی افلاک را
تا چنان ماهی شود طالع ز دور سال وماه
انجمن چون انجم چرخند زین غم در کبود
مردمان چون مردم چشمند یک سر در سیاه
حرمت سلطان رعایت کرد یعنی کو سرست
و رنه بر می داشت از سر آسمان زرین کلاه
این حکایت گر به گوش سخره ی صما رسد
نشنوند از کوه سنگین دل صدا الا که (آه)
ای خرد مندان چه در ابیست بودش غیر عمر
از جوانی وجمال وهمت ومردی وجاه
دیده اید این اعتبار العتبار العتبار
دیده اید این احتشام الانتباه الانتباه
بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین
اولت باید به حال این جوان کردن نگاه
وارث عمر جهان پیر بودی این جوان
گر به جا ه و مال بودی یا به تد بیروسپاه
آفتاب عمر او گر یافت از دوران زوال
جودان پاینده بادا سایه ی (ظل اله)
پادشا ها گر عزیزی کرد از این دنیا سفر
به سریر مصر جنت رفت چون یوسف زجاه
این جهان فانی است نتوان دل نهادن بر فنا
تا جهان باقی بود باد دا بقای پادشاه
شد به های های گریان بر سر بیرام شاه
شد وجودی نازنین صافی تر از آب حیاط
در میان خاک ریزان (طیب الله ثراه)
در میان خاک پنهان چون تواند دیدنش
آنکه نتوانست دیدن کرد مشکین گرد ماه
بر سرش روحانیون فریاد وزاری می کشند
همچون مرغان بر سر سرو سهی بی گاه وگاه
گر در این ماتم نبودی روی خاک از اشک تر
کرده بودی آسمان صد باره بر سر خاک را ه
از لطافت بود چون جان بلکه نازک تر زجان
نازنین جانی که بودش در همه دل جایگاه
عقل دعوی می کند کو بود در سیرت ملک
یافتم بر صدق این دعوی ملایک را کواه
بود اصل مردمی در خاک بنهادش جهان
وان چه زین پس روید از خاکش بود مردم گیاه
ای دریغان سر به باغ کامرانی کاسمان
کرد در طفلی چو گل پیراهن عمرش قباه
ای دریغ آن شمع بز م افروز ملک خسروی
کش به یک دم کشت دور غم فضای عمر کاه
دور ها باید به جان گردیدنی افلاک را
تا چنان ماهی شود طالع ز دور سال وماه
انجمن چون انجم چرخند زین غم در کبود
مردمان چون مردم چشمند یک سر در سیاه
حرمت سلطان رعایت کرد یعنی کو سرست
و رنه بر می داشت از سر آسمان زرین کلاه
این حکایت گر به گوش سخره ی صما رسد
نشنوند از کوه سنگین دل صدا الا که (آه)
ای خرد مندان چه در ابیست بودش غیر عمر
از جوانی وجمال وهمت ومردی وجاه
دیده اید این اعتبار العتبار العتبار
دیده اید این احتشام الانتباه الانتباه
بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین
اولت باید به حال این جوان کردن نگاه
وارث عمر جهان پیر بودی این جوان
گر به جا ه و مال بودی یا به تد بیروسپاه
آفتاب عمر او گر یافت از دوران زوال
جودان پاینده بادا سایه ی (ظل اله)
پادشا ها گر عزیزی کرد از این دنیا سفر
به سریر مصر جنت رفت چون یوسف زجاه
این جهان فانی است نتوان دل نهادن بر فنا
تا جهان باقی بود باد دا بقای پادشاه
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اویس
به گرد چشمه ی نوشت دمی مهر گیاه
تو عین آب حیاطی علیک عین اله
ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم
که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه
ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه
چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو
که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه
به ناله ی سحری دل گواه حال من است
اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازک است و می دارند
دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد
زدست عشق که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین توست در اطراف
عبارت لب ودندان توست بر افواه
نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری
نموده ام همه روزه چشم ها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )
معز دولت ودین پادشاه روی زمین
که رای اوست از اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه
نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند
زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه
به غیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه
اگر به سایه کند التفات ممکن نیست
گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه
دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات
شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه
خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه
زهی سپهر جهان دیده با همه پیری
تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه
زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال
شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه
ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه
ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه
تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه
تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست
حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه
کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحر است
که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه
به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره
ولی فاخته را رود چنگ زد صد را
شها بهار جوانی من گذ شت ورسید
خزان پیری انده فضای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست
زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت وایام انزواست مرا
نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه
بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضای حیات به باد رفته مگر
ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه
دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت
تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه
تو عین آب حیاطی علیک عین اله
ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم
که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه
ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه
چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو
که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه
به ناله ی سحری دل گواه حال من است
اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازک است و می دارند
دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد
زدست عشق که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین توست در اطراف
عبارت لب ودندان توست بر افواه
نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری
نموده ام همه روزه چشم ها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )
معز دولت ودین پادشاه روی زمین
که رای اوست از اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه
نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند
زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه
به غیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه
اگر به سایه کند التفات ممکن نیست
گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه
دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات
شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه
خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه
زهی سپهر جهان دیده با همه پیری
تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه
زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال
شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه
ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه
ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه
تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه
تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست
حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه
کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحر است
که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه
به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره
ولی فاخته را رود چنگ زد صد را
شها بهار جوانی من گذ شت ورسید
خزان پیری انده فضای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست
زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت وایام انزواست مرا
نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه
بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضای حیات به باد رفته مگر
ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه
دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت
تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه