عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو ای شیخ حرم شاید ندانی
تو ای شیخ حرم شاید ندانی
جهان عشق را هم محشری هست
گناه و نامه و میزان ندارد
نه او را مسلمی نی کافری هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آب
چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آب
میان صد گهر یک دانه گردد
به بزم همنوایان آنچنان زی
که گلشن بر تو خلوت خانه گردد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
من ای دانشوران در پیچ و تابم
من ای دانشوران در پیچ و تابم
خرد را فهم این معنی محال است
چسان در مشت خاکی تن زند دل
که دل دشت غزالان خیال است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سراپا معنی سر بسته ام من
سراپا معنی سر بسته ام من
نگاه حرف بافان برنتابم
نه مختارم توان گفتن به مجبور
که خاک زنده ام در انقلابم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مگو از مدعای زندگانی
مگو از مدعای زندگانی
تو را بر شیوه های او نگه نیست
من از ذوق سفر آنگونه مستم
که منزل پیش من جز سنگ ره نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ
اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ
ز فیض آرزوی تو گهر شد
به زر خود را مسنج ای بندهٔ زر
که زر از گوشهٔ چشم تو زر شد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مشو ای غنچهٔ نورسته دلگیر
مشو ای غنچهٔ نورسته دلگیر
ازین بستان سرا دیگر چه خواهی
لب جو، بزم گل، مرغ چمن سیر
صبا ، شبنم ، نوای صبحگاهی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا روزی گل افسرده ئی گفت
مرا روزی گل افسرده ئی گفت
نمود ما چو پرواز شرار است
دلم بر محنت نقش آفرین سوخت
که نقش کلک او ناپایدار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان ما که پایانی ندارد
جهان ما که پایانی ندارد
چو ماهی در یم ایام غرق است
یکی بر دل نظر وا کن که بینی
یم ایام در یک جام غرق است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به مرغان چمن همداستانم
به مرغان چمن همداستانم
زبان غنچه های بی زبانم
چو میرم با صبا خاکم بیامیز
که جز طوف گلان کاری ندانم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو خورشیدی و من سیارهٔ تو
تو خورشیدی و من سیارهٔ تو
سراپا نورم از نظارهٔ تو
ز آغوش تو دورم ناتمامم
تو قرآنی و من سی پارهٔ تو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دماغم کافر زنار دار است
دماغم کافر زنار دار است
بتان را بنده و پروردگار است
دلم را بین که نالد از غم عشق
ترا با دین و آئینم چه کار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
صنوبر بندهٔ آزادهٔ او
صنوبر بندهٔ آزادهٔ او
فروغ روی گل از بادهٔ او
حریمش آفتاب و ماه و انجم
دل آدم در نگشادهٔ او
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز انجم تا به انجم صد جهان بود
ز انجم تا به انجم صد جهان بود
خرد هر جا که پر زد آسمان بود
ولیکن چون بخود نگریستم من
کران بیکران در من نهان بود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نفس آشفته موجی از یم اوست
نفس آشفته موجی از یم اوست
نی ما نغمهٔ ما از دم اوست
لب جوی ابد چون سبزه رستیم
رگ ما ریشهٔ ما از نم اوست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ترا درد یکی در سینه پیچید
تو را درد یکی در سینه پیچید
جهان رنگ و بو را آفریدی
دگر از عشق بی‌باکم چه رنجی
که خود این های و هو را آفریدی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرا جوئی چرا در پیچ و تابی
کرا جوئی چرا در پیچ و تابی
که او پیداست تو زیر نقابی
تلاش او کنی جز خود نبینی
تلاش خود کنی جز او نیابی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
بخاک ما دلی در دل غمی هست
از آن صهبا که جان ما بر افروخت
هنوز اندر سبوی ما نمی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کسی کو درد پنهانی ندارد
کسی کو درد پنهانی ندارد
تنی دارد ولی جانی ندارد
اگر جانی هوس داری طلب کن
تب و تابی که پایانی ندارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چه پرسی از کجایم چیستم من ؟
چه پرسی از کجایم چیستم من؟
به خود پیچیده ام تا زیستم من
درین دریا چو موج بیقرارم
اگر بر خود نپیچم نیستم من