عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - مجلس چهاردهم
به بهارستان افتاد مرا دوش عبور
جنتی دیدم بی‌حور و سراپای قصور
حوریان کرده رخ از فترت ایام دژم
قصرها یافته از فرقت احباب فتور
سربسر یافته تبدیل به آیات عذاب
آن کجا بوده سراپای پر از آیت نور
ساحتی کایتی از روز سعادت بودی
گشته تاربک‌تر از تیره‌شبان دیجور
زیر هرگلبن او جمع‌، هزاران عقرب
دور هر نوگل او گرد، هزاران زنبور
بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف
قمریش مویه گر از مرگ وکیلان غیور
آید آواز سلیمان ‌ ولی از ملک عدم
می‌رسد بانگ مدرس ولی از عالم گور
فاخته کوکو گویان که کجا رفت بهار
ورشان‌ مویان مویان که کجا شد تیمور
هر سحرگاه بروبد ره و بیراه‌، نسیم
به امیدی که کند مؤتمن‌الملک عبور
جای کیخسرو بگرفته فلان گبر، به زر
جای مستوفی‌ بنشسته فلان رند، به زور
بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت
سفلگی جای جوانمردی و غم جای سرور
همه پستی و دنائت همه نادانی و جهل
همه تزویر و تقلب همه تقصیر و قصور
روزها پرسه‌زنان در طلب روزی و شب
دست بر گنجفه و گوش به تار و طنبور
همه با اجنبیان یار و زکشور بیزار
همه با سید ضیا جور و به ملت ناجور
بجز از نفع ندارند ز هستی مقصود
بجز از پول ندارند به گیتی منظور
ز دو من قند و شکر لذت ایشان حاصل
به دو تا چرخ رزین همت ایشان مقصور
راست چون قحط و غلا در دل مردم مغضوب
همچو طاعون و وبا در بر ملت منفور
همه مخلوق سهیلی ز چه‌؟ از دزدی رای
همه مطرود خلایق ز چه‌؟ از نقص شعور
شهر مخروبه و مخروبهٔ ایشان آباد
ملک وبرانه و وبرانهٔ ایشان معمور
باد افکنده به بینی ز چه‌؟ از غایت عجب
زنخ افشرده به غبغب ز چه‌؟ از فرط غرور
یاوهٔ تیه ضلالند و ز غفلت شمرند
خویشرا موسی و این کاخ‌، تجلی گه طور
همه را گردن فربی همه را گنده شکم
این یکی مستحق چاقو و آن یک ساطور
فرقه‌ای چون امل خویش طویلند و دراز
جرگه‌ای چون طمع خق‌ بش کلفتند و قطور
وطن از پنجهٔ یک‌... اگر جست‌، چه شد؟
که درافتاد به چنگال گروهی مزدور
در بر شاه و رعیت همه کافر نعمت
پیش سرنیزهٔ دشمن همگی عبد شکور
هر یکی گوید با خویش که‌، گر تنها من
کیسه پر سازم از این معرکه باشم معذور
ازقضا جمله وکیلان همه این می‌گویند
خاصه آنان که بر این قوم رؤسند و صدور
لاجرم جمله دوانند پی پختن نان
چشم‌ها بسته و بگشوده دهان‌ها چوتنور
حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال
زان که در پختن نان بود به‌غایت مشهور
مجلس چاردهم مجلس نان پختن بود
حیف شد سعی سهیلی که نیامد مشکور
مثل است این که چهی گر به رهی حفر شود
زودتر از همه حاضر قند اندر محفور
آه ازبن مجلس و دولت که توگویی از غیب
همه هستند به وبرانی کشور مامور
به خدایی که بود هستی مطلق کاین ملک
با دوتن مرد خردمند شود دار سرور
لیکن افسوس که این جمع منافق نهلند
که کند صورتی از پرده اصلاح ظهور
همه مرعوب اجانب همه مغلوب طمع
همه دلال اعادی همه حمال شرور
کار بیرون شده از چاره ندانم بالله
تا چه حد مردم این ملک حلیمند وصبور
این وکیلان که به فرمان ... بودند
همه ازعهد ششم جالس این مجلس سور
اینک از غفلت ما، ماه شب چارده‌اند
تاکی افتد به محاق این مه منحوس شرور
این قصیده اگر از ری به خراسان افتد
اوستادان به رهی طعنه زنند از ره دور
آری از ری به خراسان نبرد زبرک شعر
راست چون زیره به کرمان و به تبریز انگور
آن خراسان که درو بوده صبوری و حبیب
این‌یک از پشت شهید آن‌دگر از نسل صبور
آن خراسان که درو بوده ادیب‌الادبا
ثانی اثنین رضی‌الدین در نیشابور
ای خراسان تو به هر فترت و هر حادثه‌ای
سپر ایران بودی به سنین و به شهور
جیش یونان را راندی توبه تیغ از ایران
خیل مروان را کردی تو به مردی مقهور
سربداران دلیر تو از ایران کندند
ربشهٔ دولت منحوس طغاخان تیمور
آل‌طاهر ز تو دادند به بغداد جواب
آل لیث از تو گرفتند به شاهی منشور
آل‌سامان ز تو و دولت غزنی ز تو بود
وز تو شهنامه بر اوراق ابد شد مسطور
نادر از نادره اقلیم تو برخاست که کرد
خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور
ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری
تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور
زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی
نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور
به جز از یک دو سه تن قادر و عاجز، باقی
زان کسانند که شاید سرشان از تن دور
همه بی‌فضل و فضیلت همه بی‌علم و سواد
همه قلاش وبخوبر، همه الدنگ وشرور
همگی از اثر بی‌رگی و بی‌حسی
برده در عهد رضاشاه حظوظ موفور
بهر بی‌دردی و دلسردی و بی‌حسی خلق
هست هریک را خاصیت صد من کافور
عجبم تا ز چه این سرد مزاجان خنک
گشته مبعوث چنان قوم غیور محرور
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - رزم‌نامه
می فروهل زکف‌ای ترک و به یک‌سو نه چنگ
جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ
باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست
چنگ را نوبت بگذشت بنه‌ چنگ ز چنگ
رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر
قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ
از بر دوش‌، تفنگ‌افکن و آسوده گذار
لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ
نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف
نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ
زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک
روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ
همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد
چون به‌دشت اندر آهو و به کوه اندررنگ
آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار
بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ
جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان
جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ
آهویی لیکن پروردهٔ آن‌دشت که هست
آهوانش را امروز به شیران آهنگ
خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش
نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ
کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی
مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ
آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم
وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ
شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر
شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ
شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل
تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ
تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر
اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ
بست شاپورش دست ملک روم به یشت
کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ
چندگه کیش زراتشتش آراست بروی
زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ
ملک منصوری او از در ری تا در چین
ملک‌محمودی اواز در چین تالب گنگ
لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام
از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ
داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل
هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ
به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان
به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ
گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه
همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ
لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم
هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ
هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد
از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ
دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل
خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ
هست ایران چوگران سنگ‌و حوادث چون سیل
طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ
بینم آن روز که از فر بزرگان گردد
ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ
کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن
ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ
مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور
که ز بیکارگی و تن‌زنی آیدشان ننگ
بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی
سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ
رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت
بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ
نکته‌ها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار
عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ
تا جهان است بود دولت مشروطه به پای
جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - پیام به انگلستان
یک‌ره از ری سوی لندن گذر ای پیک شمال
بر ازین شهر بدان شهر یکی صورت حال
بحر اخضر چو فرو ربزد در تنگه مانش
تنگهٔ مانش چو پیوندد با بحر شمال
کشوری بینی پر مردمی و حشمت و فر
مردمی بینی آزاده و فرخنده‌ خصال
از پی حفظ وطن کرده بپا رایت حرب
وز ره پاس شرف بسته میان بهر قتال
حشم و لشکر برده به فراز و به نشیب
سپه و سنگر بسته به وهاد و به تلال
توپ‌ها بینی بگشاده دهان میلامیل
دشت‌ها بینی‌، ز انبوه حشر مالامال
نوجوانانی پوشیده به تن جامهٔ جنگ
شیرمردانی بگرفته به کف تیغ جدال
بانوان بینی در سعی و عمل چون مردان
پیرها بینی خندان و دوان چون اطفال
باغ‌ها بینی سرسبز به مانند بهشت
کاخ‌ها بینی ستوار به کردار جبال
مجلس عامه نشسته به سئوال و به جواب
مجلس خاصه ستاده به جواب و به سئوال
سائسان بینی هریک چو فلک بی‌آرام
تاجران یابی هریک چو طبیعت فعال
به تن و توش‌، جوان و به بر و دوش‌، قوی
به روش، تندخرام و به سخن، چرب‌مقال
به سخن گفتن صافند و صریح‌اند و صدیق
به عمل کردن جلدند و جسور و جوال
کوه درکوه موتور بینی و طیاره و توپ
دشت در دشت سپه بینی و ترتیب نزال
ناو جوشن‌ور بینی زده صف اندر صف
مرغ بمب‌افکن یابی زده بال اندر بال
مرغ بمب‌افکنشان‌، تیزتر از مرغ هوا
ناو بالن‌برشان بیشتر از ماهی بال
ببر از مردم غم‌دیدهٔ ایران خبری
سوی آن کشور و آن مردم پاکیزه‌فعال
بازگو کای متمکن شده از دولت شرق
هیچ دانید که در شرق چه باشد احوال‌؟
چند قرنست که با مشرقتان ییوند است
گشته ازشرق سوی غرب روان سیل منال
گیرم این آب و زمین گشت ز بیگانه تهی
هم از استقلال افزود به جاه و به جلال
چون ‌جماعت ‌رود از دست‌، ‌چسود آب ‌و زمین
چون رعیت فتد از پای‌، چسود استقلال‌؟
مشرق از مشرقیان خالی اگرگشت‌، شود
مسکن وحشی تلموق و صعالیک ارال
جلوه و زیب و جمال همه‌تان از شرق است
رحم آرید بدین جلوه و این زیب و جمال
شرق بازار بزرگست و شما بازرگان
با خود آیید که بازار تهی شد ز اموال
هیچ با حاصل دهقان نکند سیل ملخ
آنچه با حاصل این ملک نمودید امسال
همه بردید و چریدید و بگردید انبار
ز حبوب و ز بقول و زپیاز و ز ذغال
برزگر گرسنه و جیش بریتانی سیر
شهر بی‌توشه و اردو ز خورش مالامال
آن لهستانی مسکین که ازین پیش نبود
جزکفی نان تهی‌، توشه او مدت سال
بره و مرغ ببرد و کره و تخم بخورد
عسل و قند و مرباش فزون از خرطال
نوش جان باد به مهمان و حلال آنچه بخورد
وآنچه را برد و تلف کرد نه نوش و نه حلال
که شنیده است که مهمان بخورد هم ببرد
هم نهان سازد و هم سوزد اگر یافت مجال
آخر این دشمنی از چیست بدین قوم فقیر
نه شما زادهٔ مرغید و نه ما نسل شغال
دیو با مردم این ملک نکرد آنچه کنند
این گروه متمدن به جنوب و به شمال
کاسب و شهری و زارع همگی حیرانند
کز کجا توشه رسانند به اهل و به عیال
فتح نا کرده چنین است و از آن می‌ترسم
کز پس فتح نبینیم به جز غنج و دلال
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - هرج و مرج
بزم طرب ساز وین فراز در غم
سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ در غم
خون سیاووش ربز در کف موسی
قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم
مطرب‌! چون ساختی نوای همایون
گاه ره زیر ساز و گاه ره بم
باده همی ده مرا و بوسه همی ده
بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم
ساقی‌، روی تو زبر زلف چه باشد
روزی روشن نهفته در شب مظلم
گویی پشت من است زلف تو آری
ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم
تنها پشت من از تو خم نگرفته است
پشت جهانی است زیر بار غمت خم
جز غم رویت‌، مراست غم‌ها در دل
خوش به مثل گفته‌اند یک دل و صد غم
شد غم زلفت مرا زباد چو دیدم
ملک پریشان و کار ملک مقصم‌
ملکی کز دیرباز عهد کیومرث
بود چو باغ ارم شکفته و خرم
دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ
شوکت طهمورث و شهنشهی جم
فر فریدون و دادخواهی کاوه
رای منوچهر و کینه‌توزی نیرم
داوری کیقباد و حشمت کاووس
فره کیخسرو شجاعت رستم
وان ملکان گذشته کز دهش و داد
بد همه را ملکت زمانه مسلم
وان وزرای بزرگ کاندر هرکار
بودند از کردگار گیتی ملهم
وانهمه جنگ‌ آوران نیو که بودند
جمله به نیروی‌ پیل‌ و حمله ضیغم
و آن علم کاویان که در همه هنگام
نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم
ملکی چونین که بُد عروس زمانه
شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم
یکسو در خاک خفت شاه مظفر
یکسو در خون طپید اتابک اعظم
جاهل‌، دانا شدست و دانا، جاهل
شیخ‌، مکلا شدست و میر، معمم
بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر
گشته‌ به‌ خونریزی‌ ملوک‌ مصمم
مجلس کنکاش کشته ز انبه جهال
چون گه انبوه حاج‌، چشمهٔ زمزم
ملک خراسان که بود مخیم ابطال
کشته کنون خیل ابلهان را مخیم
یاوه‌سرایان به گرد هم شده انبوه
هر یک را بر زبان کلامی مبهم
انجمن معدلت ز کار معطل
قومی در وی نشسته بسته ره فم
قومی دیگر به خیره هر سو پویا
تازه چه ره پر کنند مشرب و مطعم
گوید آن‌ یک که روزنامه حرامست
گرش بخوانی شوی دچار جهنم
حاشیه این بر نظامنامه نویسد
یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم
بینم این جمله را و خون شودم دل
زانکه نیارم کشید از این سخنان دم
حشمت مرد آشکار گردد در کار
نیکی مشک آشکار گردد در شم
داند کاین دوره عدل باید از یراک
گلشن دولت ز عدل گردد خرم
عدل به کارست و داوری به‌شمارست
صدق پسند است و راستی است مسلم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - وثوق و لقمان
نهادم ز بهر عیادت قدم
به دولتسرای ولی النعم
خداوند انعام و احسان «‌وثوق‌»
سر سروران خواجه محتشم
به نزد خدای جهان رستگار
به نزدیک خلق خدا محترم
مسالک ز تدبیر او مفتتح
ممالک ز تاثیر او منتظم
زبان بنانش به جبر حساب
سخن گفته در گوش جذر اصم
ولی نوک کلکش به وقت عتاب
سنان گشته در چشم شیر اجم
بساط صدارت ازو جسته کیف
مقام وزارت چنو دیده کم
دلم‌رنجه شد چون بدیدم که هست
خداوند، رنجه ز درد شکم
شفا از خدا جسته و خواستم
یکی کاغذ و نسخه کردم رقم
الم از تنش پاک یزدان زدود
به جان عدویش فزود آن الم
نگه کن که آن خواجه با من چه کرد
ز لطف و ز مهر و ز حشن شیم
فزون داشت بر ما حقوق قدیم
بر آن جمله افزود حق‌القدم
عجب‌ترکه شعری به مدحم سرود
چو یک رشته الماس بسته بهم
درم داد بسیار و از مکرمت
برافزود شعر دری بر درم
بزرگا! وثوقا!که تنها همو
بزرگست و آن دیگران باد و دم
کند با بزرگی ثنایم به شعر
دهد بی‌تقاضا صلت نیز هم
خودش مدح فرماید و هم خودش
ببخشد صله‌، اینت اصل کرم
صله وافر و بحر شعرش رمل
سر انگشتش این بحرها کرده ضم
چو این وافر و این رمل کی شنید
کس اندر عرب یا که اندر عجم
زنم زان مضامین شیرین او
کنون همچو بهرام چوبین منم
منم آنکه با آش شلغم همی
ز مرضای خود شل کنم دست غم
منم آنکه مکروب‌ها می کنند
ز سهمم چو موش از بر گربه رم
خداوندگارا در ایران تویی
که تنها وجودت بود مغتنم
زهی دولتی کش تو باشی وثوق
زهی زاولی کش توپی روستم
خوش آن زائری کش توگویی تعال
خوش آن سائلی کش توگویی نعم
تو بودی که نه سال ازین پیش کند
ازبن ملک پاس تو بیخ ستم
تو بودی که از رهزنان بستدی
وطن را چو ازگرک جابر، غنم
تو بودی که برهاندی این خلق را
به تدبیرازآن قحطی وآن سقم
تو از صدمت جنگ بین‌الملل
رهاندی وطن راکه بد متهم
تو این مملکت را دو سال تمام
نگه‌داشتی با شهی بی‌حشم
اگر یاد آرد شه پهلوی
از آن روزگار درشت دژم
بغیرتو کس را به کس نشمرد
سخن گشت کوته و جف‌القلم
الا تا بود پهن برگ کدو
الا تا بود گرد برک کلم
کند تا سرم‌جات‌، دفع سموم
بود تا ضمادات‌، ضد ورم
هواخواه تو خوش زید لیک دیر
بداندیش تو خوش خورد لیک سم
بمانی تو در این جهان و شوند
حسودان تو مجتمع در عدم
چو لقمان ادهم نباشد کسی
هوادار جانت‌، به جانت قسم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - رستم نامه
شنیده‌ام که یلی بود پهلوان رستم
کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم
ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ
دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم
نیاش سام و پدر زال و مام رودابه
ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم
به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز
سپس به دیو سپید آخته سنان رستم
بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک
به جای مغفر پولاد زرنشان رستم
دریده چرم ز ببر بیان وکرده به‌بر
به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم
چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب
بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم
شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل
نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم
ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن
نهاد سر به بیابان هندوان رستم
پی معالجت زخم و دوری از ایران
به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم
گزید کیش زراتشت و توبه کرد و نشست
به پیش آتش و گردید زند خوان رستم
چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران
گزیده مسند دارا و اردوان رستم
نفوذ ترک‌ و عرب کم‌شده است‌ و مردم پارس
نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم
کشید رخت به زابل‌زمین ز خطهٔ هند
به کوه‌ خواجه درون شد چو کهبدان رستم
به‌شهر طاق‌ سپس قلعه‌ای و ارگی ساخت
که دورتر بود از راه کاروان رستم
خرید مزرعه‌ای در جوار طاق و نشست
درون مزرعه خرسند و کامران رستم
به یاد آتش کرکوی‌، آتشی افروخت
نهاد نامش کرکوی رستمان رستم
نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا
از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم
گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق
ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم
خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای
گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم
نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان
ز جمع حاصل املاک سیستان رستم
گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه
نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم
ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق
یکی جوان و ببردش به میهمان رستم
یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود
به‌ زر حریص‌ چو بر جنگ هفتخوان رستم
به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی
بدان غرور که گفتی بود جوان رستم
به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان
که درنیافت یکی گفته زان میان رستم
ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد
شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم
چو زد به آتش سیگار را و برد به‌لب
ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم
پذیره گشت ورا در سرای بیرونی
نهاد در بر او خوان پرزنان رستم
چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل
یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم
شکفته گشت‌ و یکی مجمرش نهاد به‌ پیش
سرود خواند به آیین مسمغان رستم
جوان کشید چو از جامدان برون وافور
به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم
خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است
ازین خیال دلش گشت شادمان رستم
ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش
بجست ناگه از جا سپندسان رستم
بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت
مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم
سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد
ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم
گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن
به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم
به چاکرانش چنین کفت‌: گر ز من پرسید
بدو بگویید افتاده ناتوان رستم
جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد
که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم
هزارها متلک بار پیرمرد نمود
که بازگشت به‌ناچار سوی خوان رستم
به‌شرم گفت‌: الا ثسپوهر خوشمت هی
پذت ‌هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم
هنوز چیزی‌ناخورده‌ خواست جام شراب
جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم
خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست
وزین خیال برآشفت بیکران رستم
معاشران عجم می پس از غذا نوشند
چو پیش ‌خورد جوان طیره گشت ‌از آن رستم
جوان‌ چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد
دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم
ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد
میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم
چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند
نهاد بزم به آیین خسروان رستم
نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار
به خوانچه‌ای بنهادند و شد چران رستم
چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید
یکی مغنی با زخمهٔ روان‌، رستم
ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی
چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم
نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات
شد از نشاط ‌سرشگش به ‌رخ ‌چکان رستم
سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان
از آنکه بد ز اداهاش سرگران رستم
جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن
نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم
ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت
چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم
چو رند بود جوان‌، ساخت پردهٔ بیداد
ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم
بخواند قصهٔ اسفندیار رویین‌تن
که درنبرد بکشتش به رایگان رستم
گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه
بگفت کاش نبودی در این جهان رستم
من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب
وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم
گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان
بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم
زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش
بسا شنوده ز دوران باستان رستم
جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی
به‌طبع‌شد سر تصنیف‌و رست‌از آن‌رستم
چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر
به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم
نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان
به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم
جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع
که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم
پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع
فشرد دست وی و ساختش روان رستم
جوان‌ چو شد به ‌خراسان گزارشی‌ برداشت
که‌هست‌سرکش‌و خودکام‌و بدزبان رستم
به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده‌، از آن
تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم
من اهل قلعهٔ او را نهان فریفته‌ام
که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم
اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی
شود دلیری و گردش بی نشان رستم
سپهبدان خراسان فسون او خوردند
که شد ز همت او نیتش عیان رستم
جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی
به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم
سبه پراند په‌صحرای رپک وثاخث به دز
که جفت سازد با اندوه و غمان رستم
سپه رسید بر طاق و دیده‌بان از ارگ
بدید و گشت خبردار در زمان رستم
گمان نمود ز توران سپاهی آمده است
که بود از ایران پیوسته در امان رستم
بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان
کشید موزه و آویخت تیردان رستم
بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع
هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم
فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت
نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم
ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر
براند جانب گردان سبک‌عنان رستم
فکند حمله و زد نعره‌ای بلند و به گرز
بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم
بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ
فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم
پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را
شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم
ز هیبتش‌دو سه گز پس‌نشست مرد جوان
ز بیم کش برساند مگر زیان رستم
به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد
از انکه رفت به پیکار دوستان رستم
ز یک‌طرف‌رهیانش به جنگ کشته شدند
اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم
جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر
بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم
بریختند به گردش پیادگان سپاه
چو خیل مورکه گیرند در میان رستم
نخواست‌تاکشد آن‌قوم را به مشت و لگد
فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم
دوان‌دوان‌به‌سوی‌قلعه‌شد ز عرصهٔ جنگ
ز خشم‌، دل شده در سینه‌اش طپان رستم
جوان‌چو دیدکه‌رستم‌بجست‌، گفت دهید
بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم
بجست در بن‌چاهی که‌داشت ره به‌حصار
ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم
کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور
حصار داد به آیین جنگیان رستم
هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت
طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم
به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ
طلب نمود مر او را از آشیان رستم
تریز جبه به خنجر درید و آخت برون
پری که داشت نهان در میان جان رستم
فسون بخواند وبزد سنگی از برآهن
بجست برقی و شد سخت شادمان رستم
پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید
که می‌درآمد از اقصای زاهدان رستم
نگاه کرد به بالا و دید پران است
سطبر مرغی رویینه استخوان رستم
فرو نشست خروشان درون میدانی
که اسپریس نوین کرد نام آن رستم
زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی
که دیده بودش در هند یک زمان رستم
به هندوی سخنی چندگفت ورستم را
سوارکرد و شد از دیده‌ها نهان رستم
محاصران در دز بستدند و نعره زدند
وزین طرف به‌سوی هند شد پران رستم
ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد
کزین سپس نکند رای امتحان رستم
وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان
کمست در بر مردان‌، ز ماکیان رستم‌!
دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار
چسان نهد به بر فره کیان رستم‌؟
زبان پارسی باستان چگونه نهد
بر تلفظ طهران و اصفهان رستم‌؟
فراخنای لب هیرمند وگود زره
کجا نهد ببرکند و سولقان رستم‌؟
چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ‌؟
که نیست درهوس طوس وطابران رستم
به‌لون‌ظاهرشان کی‌خورد فریب چو یافت
خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم
خیانتی که به دارا نموده‌اند این قوم
به یاد دارد از عهد باستان رستم
همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم
به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم
کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران
برفت بر سر پرویز‌ و خاندان رستم
همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری
به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم
ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید
که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم
براستان که برون زاستانه‌اند، گریست
چو دیدکج‌منشان را بر آستان رستم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - مطایبه و انتقاد
یاد روزی کز برای دخل میدان ساختیم
از دغل سرمایه و از تزویر دکان ساختیم
گاه با شه‌، گاه با دستور، گه با این و آن
ساختیم و ملک را میدان جولان ساختیم
چون که خر بازار بود آن عهد، در پالان شاه
کرده پیزرها و بهر خویش پالان ساختیم
با اتابک ساختیم و تاختیم از هر طرف
خانمان خلق را تاراج و تالان ساختیم
گه ز بهر دانه‌پاشی شام دادیم و ناهار
گه پی حاکم‌تراشی سنگ و سوهان ساختیم
هرکجا بد تاجری با مایه و با اعتبار
هوهو افکندیم و او را لات و عریان ساختیم
تاجران را ورشکستیم و پی املاکشان
تیز از هر جانبی چنگال و دندان ساختیم
از برای خود مهیا رشتهٔ املاک چند
با بهای اندک و فکر فراوان ساختیم
چون عموم خلق را کردیم خر، بی‌دردسر
خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم
آن‌یک از ترس آن‌یک از جهل آن دگرها از طمع
پول‌ها دادند و ما طالار و ایوان ساختیم
پس ز صاحب‌ثروتان روس بگرفتیم پول
راهی اندر آستارا پر ز نقصان ساختیم
چون که شد اعضای شرکت را بنای بازدید
ما به‌ روسان اصل شرکت‌ را گروگان‌ ساختیم
چون ز غیرت روس راکردیم داخل در عموم
در پناه او ز غم خود را تن‌ آسان ساختیم
نفی گشتن‌، حبس‌ دیدن‌، بد شنیدن را به‌ خویش
بهر بلع مال شرکت سهل و آسان ساختیم
مال مردم‌ خوردن از اسلام باشد دور و ما
مال مردم خورده تا خود را مسلمان ساختیم
خواندن اسناد شرکت رفتمان از یاد، لیک
از نماز و ذکر، جن را مات و حیران ساختیم
لایق ریش سفید ما کزین نامردمی
ملک خود را ریشخند خلق دوران ساختیم
دولت مشروطه چون املاک ما توقیف کرد
ما برایش دفتری از کذب و بهتان ساختیم
ورنه‌ این ایران همان‌ باشد که‌ ما خود از نخست
زین تقلب‌ها بنایش پاک ویران ساختیم
می کند صاحب‌ سند ده پنج پول خود طلب
گوئیا ما از برایش زر در انبان ساختیم
مبلغی دستی به ما باید دهد صاحب سند
زانکه‌ ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم
... شرکت گشت از ... تقلب چاک و ما
خویش را چون خایهٔ حلاج لرزان ساختیم
خشتک ما را اگرگیتی برون آرد رواست
زانکه الحق بهر فاطی خوب تنبان ساختیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - سرود مدرسه
ما همه کودکان ایرانیم
مادر خویش را نگهبانیم
همه از پشت کیقباد و جمیم
همه از نسل پور دستانیم
زادهٔ کورش و هخامنشیم
بچهٔ قارن و نریمانیم
پسر مهرداد و فرهادیم
تیرهٔ اردشیر و ساسانیم
ملک ایران یکی کلستانست
ما گل سرخ این گلستانیم
کار ما ورزش‌ است و ‌خواندن درس
همه از تنبلی گریزانیم
چون نیاکان باستانی خویش
راستگوی و درست پیمانیم
مستی و کارهای بی‌معنی
کار ما نیست زانکه انسانیم
همه در فکر ملت و وطنیم
همه در بند دین و ایمانیم
پارسی‌زاده‌ایم و پاک سرشت
کز نژاد قدیم آریانیم
همه از یک‌نژاد و یک خاکیم
گر ز تهران گر از خراسانیم
اول اندر میان مدرسه‌ایم
بعد از آن در میان میدانیم
می‌نمائیم مشق سربازی
روز میدان مطیع فرمانیم
پس از آن درکمال آزادی
پی تحصیل ثروت و نانیم
همه‌ پاکیم و راستگو‌ی‌ و شریف
بی‌خبر از دروغ و بهتانیم
گر دروغی کسی به ماگوید
ما ازو روی خود بگردانیم
همگی اهل صنعت و هنریم
همگی اهل خیر و احسانیم
ازکسی حرف زور نپذیریم
وز کسی مال مفت نستانیم
در تجارت شریک تجاریم
در زراعت رفیق دهقانیم
کار ما صنعت‌ است و علم‌ و عمل
کارهای دگر نمی‌دانیم
حالیا بهر افتخار وطن
ما شب و روز درس می‌خوانیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - از زندان شاه
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین
شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
فرق بلندش دهد جمال به فرقد
پر کلاهش دهد فروغ به پروین
جرعه‌ای از مهر اوست چشمهٔ حیوان
اخگری از قهر اوست آذر برزین
قائد صد کشور است بر زبر تخت
آفت صد لشکر است بر زبر زین
هست دلش بستهٔ سعادت کشور
چون دل خسرو به دام طرهٔ شیرین
تکیه به شمشیر خویش دارد این شاه
نی چو ملوک دگر به بالش و بالین
زنده بدو نام‌های فرخ اجداد
قارن و گشتسب شاه و سورن و شروین
نفس عصامیش برنشاند به مسند
نی ستخوان‌های خاک خوردهٔ پیشین
شاید تخمین عزم و جزمش کردن
قطرهٔ باران کس ار شمرد به تخمین
گر بوزد صرصر نهیبش در باغ
برجهد از لاله برگ، خنجر و زوبین
ور گذرد نکهت عطایش بر دشت
بردمد از خار خشگ‌، لاله و نسرین
ملک ستانا، خدایگانا، شاها
رحمی بر چاکر و ثناگر دیرین
خشم تو بر من فرود مقدرت تست
قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین
شاهین گنجشک را شکار نسازد
عمری اگر بی‌خورش گذارد شاهین
جرم رهی چیست تا به گوشهٔ زندان
همچو جنایت گران بماند چندین
چندی بودم به سمج دیگر محبوس
همچون گنجشک‌، بستهٔ قفس کین
آوردندم کنون به محبس بالا
محبس بالا بتر ز محبس پایین
هست وثاقم به روی شارع و میدان
ناف ری و رهگذار خیل شیاطین
چق چق پای ستور و همهمهٔ خلق
فرفر واگون و بوق و عرعر ماشین
تق تق نجار و دمدم حلبی‌ساز
عربدهٔ بنز همچوکوس سلاطین
زنگ بیسیکلت هفاهف موتوشیکلت
زبن دو بتر طاق طاق گاری بیدین
کاخ بلرزاند و صماخ بدرد
چون گذرد پر ز بارکامیون سنگین
وان خرک دوره گرد و صاحب نحسش
هردوبهم هم صدا شوند وهم آیین
این یک عرعر کند به یاد خریدار
وآن یک عرعرکند چوبوید سرگین
سیبی و آلویی و هلویی و جوزی
گاه به بالا روند وگاه به پایین
پیش طبقشان ترازویی و چراغی است
کاین را لوله شکسته و آن را شاهین
این یک گوید بیا به سیب دماوند
آن یک گوید بیا به آلوی قزوبن
آن یک گویدکه نیست شهد و طبرزد
همچوهلوی رسیده‌ام‌خوش وشیرین
لیک چه شهد و طبرزدی که در آخور
خر نخورد زان به ضرب پتک و تبرزبن
برلب استخر دیده‌ای که ز غوکان
شب چه بساطی است‌، آن به‌عین بود این
تا طبق کالشان تمام نگردد
هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین
انجیری تا دو دانه‌ای بفروشد
خواند هردم هزار سورهٔ والتین
راست چو اندر میان مجلس شورا
بحث وتشاجر به‌حل و فصل قوانین
بدترازین هرسه،روزنامه‌فروش است
زبر بغل دسته دسته کاغذ چرکین
آن یک گوید که‌های گلشن و توفیق
مختصر واقعات قمصر و نائین
این یک گویدکه‌ های کوشش و اقدام
کشتن پور ملخ به خوار و ورامین
عکس فلان کنت کاو به سال گذشته
بسته به رم با فلانه کنتس کابین
ناخن اگر روی مس کشند چگونه است؟
هست صداشان جگرخراش دو چندین
درگلوی هریکی توگویی گشته است
تعبیه طبل سکندر و خم روئین
از همه بدتر سر و صدای گداهاست
کاین‌یک والنجم خواند آن‌یک یاسین
گوید آن یک بده به نذر ابوالفضل
یک دو سه شاهی به دست سید مسکین
وآن دگر اندر پیاده رو به بم و زیر
نوحه کند با نوای نازک و غمگین
نره‌خری کج نموده پای که لنگم
گاهی برلب دعا وگاهی نفرین
پیرزنی چند طفل زرد نگونسار
گرد خود افکنده همچو بوتهٔ یقطین
یک طرف آید خروش دستهٔ کوران
کوری خواند دعا و مابقی آمین
آید هردم قلندر از پی درویش
همچون تشرین که آید از پس تشرین
وز طرفی‌ها یهوی آن زن و شوهر
با دو سه طفل کرایه کردهٔ رشکین
بس که هیاهوی وداد وقال ومقال است
مرد مجامع ز هول گردد عنین
ز اول صبح این بلا شروع نماید
وآخر شب رفته رفته یابد تسکین
تازه به بالین سرم قرار گرفته
بانگ سگانم برآورند ز بالین
هست خیابان ز هول‌، بیشهٔ ارمن
بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین
وز در دیگر صدای پای قلاور
از دل و جانم قرار برده و تمکین
خوابگه‌ تنگ من بود به شب و روز
از تف مرداد مه چو کامهٔ تنین
گرمی مرداد مرده‌ام بدر آورد
قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین
سجین گردد چو در به‌بندم و چون باز
در بگشایم‌، چو محشری ز مجانین
گاه ز سجین برم پناه به محشر
گاه ز محشر برم پناه به سجین
خواب ز چشمم به سوی هند گریزد
همچو بهیم از نهیب لشکر غزنین
بس که دراین تنگنای در غم و رنجم
مدحت شه را به جهد سازم ترقین
شاها چون من سخن‌سرای کم افتد
شاهد من این چکامهٔ خوش رنگین
گرچه به رنج اندرم ز قهر شهنشاه
عزت شه خواهم‌ از خدای به‌ هر حین
زانکه وطن‌خواهم و نجات وطن را
دارم چشم از خدایگان سلاطین
عرصهٔ این ملک بوده است ازین پیش
از یمن و مصر و شام تا ختن و چین
وز لب دانوب تا به عرصهٔ پنجاب
یافته از عدل و داد و ایمان تأمین
فتنهٔ یونان وتازی و مغول و ترک
پست نمود این بلند کاخ نو آئین
چون تو شدی جانشین کورش و دارا
گشت ز تو تازه آن زمانهٔ پیشین
بود وطن همچو باغ بی‌در و دیوار
تاخته دزدان به میوه‌ها و ریاحین
عزم تو برگرد آن کشید حصاری
وز بر آن برنهاد تیغ تو پرچین
بوکه ز فرتو خون تازه درآید
بار دگر اندرین عروق و شرائین
ملک زکف رفته بازگیری و بندند
پیش سپاه تو شهرها همه آنین
بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو
گشاید به تازه تازه مضامین
کرده بهر ماه نو سرودی تصنیف
کرده بهر سال نو کتابی‌ تدوبن
گرچه خود اکنون پیاده‌ایست بر این نطع
گردد از فر اصطناع تو فرز‌بن
تا که جهانست شهریار جهان باش
یافته کشور ز عدل و داد تو تزئین
رایت عزت به اوج مهر فرو کوب
لکهٔ ذلت ز چهر ملک فرو چین
تا ز دل و جان بپاس جان تو گویند
مردم ایران دعا و جبریل آمین
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - فتح دهلی
دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به‌ تن
رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن
جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن
نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن
بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن
بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن
نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ‌، سرو و سمن
از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن
به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن
چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من
به تن‌، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن
کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن
فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن
به باغ و به راغ آستین‌های گل
به دشت و دمن عقدهای پرن
به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن
برهنه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن
خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی‌، ستاک گل نسترن
چو دوشیزه‌ای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن
بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن
میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن
بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن
بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن
بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگ‌زن
تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن
جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن
به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن
نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن
چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن
زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔ‌پنج من
ز شاهان جز او کیست کز موزه‌اش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن
به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن
چو دریا، دلی در برش مختفی
جهان‌جوی عزمی درو مختزن
در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن
ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «‌اورس‌» چون یکی راهزن
خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن
ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن
شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن
در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن
فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن
پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن
فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن
برو کت نه‌بینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن
به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن
به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن
ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن
نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن
بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن
به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن
شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن
از این‌رو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن
به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن
که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن
همه خونی و دزد و بی‌دولتند
ندارند چندان بها و ثمن
که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من
بدان نامه‌ها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن
به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن
ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن
توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن
ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن
شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن
دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن
رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن
به تنگ اندرون صوبه‌داران هند
کمین کرده با لشکری تیغ‌زن
ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه‌، چون کارتن
همه نیزه‌دار و گروهه گذار
همه ناوک‌انداز و زوبین‌فکن
شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران‌، تهمتن
فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن
چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن
به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن
سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیت‌الحزن
به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن
دمان بر لب آب «‌زاوی‌» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن
ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوه‌زن
ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن
به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن
ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال‌» چون اشتر اندر عطن
بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن
بگرد سپه توپ‌های بزرگ
رده بسته چون باره‌ای از چدن
ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن
سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن
ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن
زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن
ز یک‌سو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن
نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن
بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن
ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن
به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن
پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن
شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن
پس از جنگ «کرنال‌» شد با سپاه
به دهلی‌، شهنشاه والا سنن
به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن
بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن
دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن
نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن
بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بی‌لا ولن
فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن
شها چون تو شاهی جوان‌بخت و راد
ندید و نه‌بیند جهان کهن
گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن
ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن
همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل‌ و به من
به ایران‌ زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن
همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن
کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن
ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس‌ بس قرن
ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن
نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن
الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون
قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن
بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - بهار اصفهان
نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن
همه گل‌ها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار
تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن
شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه
زان که چون گریه کند دوست‌، بخندد دشمن
دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم
کز دل خار دماندگل صد برگ و سمن
حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین
این من امروز شنیدم ز زبان سوسن
هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید
شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون
هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب
سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من
باشد این هفت به همراه تو و در بر تو
از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن
هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه
هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن
صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی
کآخر این شام سیه‌، خانه نماید روشن
رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه
کآورد حالت ما باز به حالی احسن
وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین
اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن
ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم
اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن
پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال
شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن
ماربینش که بود نسخه‌ای از جنت عدن
ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن
زنده‌رود از اثر مستی باران گذرد
سرخوش و عربده‌جو رقص کن و دستک‌زن
بیشه‌ها بر دو لب رود، چو خط لب یار
ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن
چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است
می‌دهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن
دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو
چون دلیران یل پیل‌تن شیر اوژن
وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون
طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن
آن‌یکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون
وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن
سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود
وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن
گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی
کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن
نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار
طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن
از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر
بنگه محتشمان است وکریمان زمن
اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند
همگی صاحب رای و همگی صاحب فن
نوز دجال از این شهر نکرده است خروج
کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن
تو به دجال و فتن‌های نهانش منگر
کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن
ور دلت بستهٔ یاران دیارست‌، بخواه
آمد کار خود از بارخدای ذوالمن
آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز
ساخت دربیت حزن‌، چشم پدر را روشن
چشم روشن کندت از رخ یاران دیار
راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن
آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد
قادر است او که ترا باز برد سوی وطن
پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو
خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت
کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم‌، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاک‌افشان
خاک از تو در لرزه‌، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی‌، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی‌؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی‌، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن‌، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوش‌کن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بی‌در و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن‌ خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش‌، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ‌، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون‌ شد ثیبه چون‌ شد و انزان‌
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشک‌ها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابه‌ای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفل‌ها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش‌، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته‌، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک‌، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بی‌زحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بی‌پایان
گر ندانی از گرزوس‌، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس‌، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی‌، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج‌، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداین‌یک از رمسیس‌، کان‌ملک‌به‌مصراندر
داشت فرّ فرعونی‌، بود بدر بی‌نقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط‌، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ‌، در فرمان
شصت‌سالش اندیتش‌، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بی‌جان
بر خرابه‌های رم گرگذرکنی روزی
قصه‌ها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آن‌سوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت‌، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت‌، عنوان
کان ملک از ایران‌شهر از چه‌رو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن‌، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بی‌مر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چون‌دهان بگشود،‌عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاک‌ها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم‌، لیک
نی فزون شود نی کم‌، زین فراخنا میدان
*‌
*‌
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای‌، بر سر فزونی نان
لیک هرچه‌زان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراخ‌تر شد جای‌، نه وسیع‌تر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگی‌ها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین‌، یک‌ عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان‌، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان‌، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات‌، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته‌، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیره‌ای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بی‌پناه و سرگردان
از پس بسی کوشش‌، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم‌، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونه‌گون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالی‌قدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف‌، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راست‌گوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی‌، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری‌، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری‌، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت ‌سودی است‌، نز شقاوتت خسران
گر به نام بی‌دینی‌، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری‌، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری‌، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق‌، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بی‌درمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت‌، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی‌، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمه‌های بی‌زحمت‌، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه‌، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی‌، از مهیمن سبحان
*
*‌
ایزدا کرامت کن‌، در فضای آزادی
گوشه‌ای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم‌، زین گروه بی‌وجدان
طبع من نیارد خواست‌، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی‌، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی‌، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنی‌سنج وین روان پرعرفان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - دین و دولت
مژده‌ که بگرفت جای از بر تخت کیان
شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان
نابغهٔ راستین‌، قائد ایران زمین
پادشه بی‌قرین‌، خسرو صاحبقران
شیردل و پیل‌تن‌، یکه‌سوار وطن
فارس لشکرشکن، قائد کشورستان
مهر ز برجیس‌خواست کاصل سعادت کجاست
روی به شه کرد راست گفت که آنست آن
تا تو نشستی به تخت تا تو رسیدی به گاه
گشت سمرها درست گشت خبرها عیان
فر تو تجدید کرد، عهد تو تکرار داد
عزم تو کرد استوار، بخت تو کرد امتحان
خسروی کیقباد، سلطنت داربوش
واقعهٔ اردشیر، نهضت نوشیروان
باش که از فر بخت‌، باز مکرر کند
عهد همایون تو، شوکت عهدکیان
سرحد ایران کند، فسحت دیرینه کسب
با سخن پارسی امر تو گردد روان
از در اشروسنه تا لب اروند رود
وز لب درباب روم‌، تا در هندوستان
پرتو انصاف و عدل‌، کرده منور زمین
غرش سعی و عمل‌، خاسته تا آسمان
بر سخنان بهار، پادشها گوش دار
وین گهر شاهوار، گیر ز من رایگان
کوش به سرّ و علن‌، در بد و خوب وطن
تا نشود راهزن‌، بدرقهٔ کاروان
شاه بود ناگزیر، در همه حال‌، از وزبر
تجربه باید زپیر، هست چو دولت جوان
پاک وزیری صمیم، قاعده‌دان و کریم
در همه جا مستقیم‌، بر همه کس مهربان
نزد خلایق عزیز، نزد خداوند نیز
خوش‌صفت و باتمیز، باخرد وکاردان
چشم طمع دوخته‌، شهوت خود سوخته
تجربه آموخته‌، از فترات جهان
بی‌طمعی پیشه‌اش‌، مهر شد اندیشه‌اش
تا نزند تیشه‌اش‌، ربشهٔ امن و امان
مجلس شورا سترگ، روح وکیلان بزرگ
بهر بداندیش گرگ، بهر خلایق شبان
لیک همه‌حق‌پرست‌، جمله به شه داده دست
در ره اصلاح مست بهر وطن کنده جان
نه همه شورش‌طلب‌، نه همگی بسته لب
نه همه والانسب‌، نه همه بی‌خانمان
خصم تعلل کند، بلکه تجاهل کند
چون که تعادل کند، پادشه و پارلمان
شد چو یکی‌ زبن ‌دو سست نیست‌ تعادل درست
کار ترازو نخست‌، شد به دوکفه روان
مسئلهٔ انتخاب‌، اصل بود در حساب
تاکه شوی کامیاب‌، سعی بفرما در آن
ملت و دلشادیش‌، هست در آزادیش
ره چو نشان دادیش سخت مگردان عنان
عامه چو شد دین‌تباه‌، سهل شماردگناه
منکر دین را مخواه‌، دشمن دین را بران
دولت و دین هم نواست‌، ملت بی‌دین خطاست
زانکه در اصل بقاست‌، دولت و دین توأمان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - جزر و مد سعادت
خواندیم در دفاتر و کردیم امتحان
کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان
چون شب تمام گردد روزی شود پدید
چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان
تاربخ روزگار سراسر بخوانده‌ام
زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان
قرنی‌دو چون گذشت به بدبخت کشوری
پیدا شود ز غیب یکی صاحب‌قران
گوبند هر به الف برآید الف قدی
خود راستست و نیست خم‌ و پیچی اندر آن
چون نقش‌های گنجفه در طالع ملل
پشت هم اوفتاده گهی سود وگه زیان
در هر قمار سود و زیان با تناسب است
وندر حیات جامعه پیداست این نشان
درباست زندگانی اقوام و اندرو
پیوسته جزر و مد سعادت بود عیان
باشد شگفت قصهٔ ایران و مردمش
آری شگفتی آرد هر صفحه‌ای از آن
بهر نمونه رخصت اگر هست بشمرم
تاربخ ملک ایران از عهد باستان
یک روز شد به پنجهٔ کلدانیان اسیر
ایران و «‌بیورسب‌» در آن شد خدایگان
ده قرن خاک ایران در چنگ آن گروه
بگرفت ز اشک خونین‌، رخسار ارغوان
صاحب‌قران ملی ناگه برون شتافت
چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان
بربست کاوه یکسره بازارهای شهر
برکف گرفت رایت منصورکاویان
لشکر بسوی پهنهٔ البرز برد و یافت
فرزند آبتین را با طالع جوان
روز دگر ز سطوت افراسیاب ترک
ایران خراب گشت و تهی شد از آب و نان
ناگه رشادت پسر زال زر بداد
از ترکتاز دشمن‌، این ملک را امان
آمد زکوهسار دماوند، کیقباد
شدکشور از قدومش چون روضه جنان
روزی دگر تسلط شورشگران گرفت
از ماد و شوش تا هری و بلخ و خاوران
بیگانگان ز لیدی و مصری و بابلی
بهر خراب ایران گشتند توأمان
هریک ز ناتوانی ایران قوی شدند
دشمن قوی شود چو شود مرد ناتوان
ناگاه گشت « کورش‌» والاگهر پدید
در پارس ریخت طرح یکی دولت جوان
گردنکشان گیتی تسلیم وی شدند
سر بر سپهر سود مهین رایت کیان
جانش اگرچه در ره این مملکت برفت
از او رسید دشمن این مملکت به جان
روز دگر به دعوی شهزادگی‌، نهاد
هرگوشه غاصبی به سر افسر به رایگان
نه تن ز غاصبان و مجوسان ز شش جهت
کوبیده پنج نوبت شاهی به یک زمان
کامد یکی فریشته در پیش «‌داریوش‌»
گفتش برون خرام که هنگام تست هان
سردار نامدار برآمد بر اسب و راند
توسن گه سپیده به میدان امتحان
پیش سپاه‌، شیهه کشید اسب دولتش
یعنی کجاست تاج که اینجاست قهرمان
تاجش به سر نهادند ایرانیان و گشت
ایران چو عهد « کورش‌» دارای عز و شان
شد مملکت منظم وآمد زیمن بخت
از قیروان مسخر او تا به قیروان
شد داستانش نقش به کهسار بیستون
تا بیستون بجاست بجایست داستان
روز دگر ز فتنهٔ اسکندر اوفتاد
دارا و تختگاهش در خاک و خاکدان
اهریمنان فارس به رغم خدایان شتافتند
از مصر و شام و اربل تابلخ و بامیان
یک قرن اشگ ریخت وطن تا که برکشید
اشک بزرگ، رایت شوکت بر آسمان
از شهر «‌اشک‌آباد» آمد برون و راند
بر دفع جیش یونان تا شهر دامغان
یکسو ز خصم شرقی پرداخت باختر
یکسو ز خصم غربی پیراست خوروران‌
زاشکانیان دوباره شد ایران جوان و رفت
آن سوز و سوگواری از یاد مردمان
چون تیغ اردشیر سرافراز، بردرید
در پهنهٔ مصاف‌، جگرگاه اردوان
بر سیرت هخامنشی دولت بخاست
گشت زمانه نو کرد آن کهنه دودمان
ساسانیان شدند یکی دولت بزرگ
نز رومشان تزلزل و نز چینشان زیان
روز دگر ز نیزه گذاران بادیه
جست آتشی به مکمن شیران نیستان
سالی دویست بر سر این آسیای دهر
از خون بیگناهان شد جوی‌ها روان
ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید
یعقوب لیث‌، شیر بیابان سیستان
آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد
سهم عرب برون ز دل قوم آریان
پور وصیف سگزی و بسام خارجی
گفتند شعر پارسی و زنده شد زبان
تا چار قرن‌، خلق خراسان و نیمروز
کردند سعی و تازه شد آثار باستان
افشاند میر نصر، زر و رودکی، سخن
آری سخن ز دل دمد و سیم و زر ز کان
فردوسی آمد و سخن از چرخ برگذاشت
بر طراز پهلوانی و بر یاد پهلوان
آنک به خاندان عجم کرد خدمتی
کان هیچگه نمی‌رود از یاد خاندان
ارجوکه کهنه تربت او نو شودکه هست
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
وانگه ز تیره‌بختی خوارزمشه‌، نهاد
چنگیز برگلوی وطن تیغ خونفشان
بیش از دو قرن و نیم نیاکان ما شدند
خوار و ذلیل زیر پی ترک و ترکمان
جست از میان تودهٔ خاکستر وطن
ناگاه برق و گشت منور از او زمان
اندر مصاف تاخت سماعیل شاه و یافت
ایران جلال و شوکت رفته به رایگان
وانگه که شد ز سستی آل‌صفی‌، بلند
در زیر تیغ افغان‌، افغان از اصفهان
روسیه تاخت تا طبرستان و اردبیل
ترکیه تاخت از همدان تا به ایروان
محمود سیستانی از سیستان گرفت
تا قاینات و طوس و نشابور و اردکان
آمد برون ز میغ وطن تیغ نادری
وز وی گرفت روشنی این تیره خاکدان
و امروز باز نو شده این دولت کهن
بعد از قیام نادر و جهد کریم‌خان
یک قرن و نیم طی شد کز نسل پارسی
کس را نبود تخت جم و کاخ کی‌، مکان
ایران خراب شد ز دو همسایهٔ قوی
وز بی‌خیالی شه و دربار ناتوان
قانون خراب و ابتر و قانون‌گذار کور
بدتر ز هر دو مجری قانون در آن میان
القصه نیست مردم این ملک را سپس
بعد از خدا پناهی غیر از خدایگان
فرمانده بزرگ رضا شاه پهلوی
شاهی که هست بر همه فرمان او روان
شاها خدای بر گلهٔ خلق‌، مر تو را
چوپان صفت نمود نگهبان و پاسبان
آسایش شبان چه بود؟ خدمت رمه
کز بهرخدمت رمه آمد همی شبان
تفریح خلق در گرو زحمت شه است
دژ بغنود چو باشد بیدار دیده‌بان
اقرار می‌کنم که در این عهد و روزگار
هرگز شهی به از تو نداده است امتحان
چون درفتاد غلغله زآشوب بلشویک
اندر ولایت طبرستان و دیلمان
تهدیدکرد عاصمهٔ ملک را عدو
چون سیل خانه کوب که خیزد ز هرکران
تو با قلیل مایه سپه‌، تاختی به رشت
کرده سپر به پیش اجانب تن و روان
زان بیشه‌های صعب گذشتی به رزمگاه
کانجا پلنگ را نتوان راند با سنان
مرداب‌های موحش و آن سنگلاخ‌ها
بگذاشتی‌، چو تیر که پرگیرد ازکمان
اندر میان دشمن رفتی و آمدند
از هر طرف سپاهی بسته به کین میان
جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز
بر دشمنان خانگی و خصم بی‌امان
کشور ز اهتمام تو یکباره امن گشت
گردنکشان و دزدان گشتند بی‌نشان
جاماسب گفته است به جاماسبنامه در
یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان
هر چیز را خورند و ستانند و بگذرند
همچون ملخ که بگذرد از باغ و بوستان
از بهر دفع آنان بیرون شود یکی
مانند تو از ایران در آخرالزمان
آن قوم را به دریا ریزد ز رزمگاه
وایران دوباره گردد چون‌ عهد باستان
مانندهٔ نیاکان گردد به عهد تو
خوی نژاد ایران با صدق هم‌عنان
جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه
از من به یاد دار و بر این فال خوش بران
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - زیان تازیان
روزی رسد که آید پیکی ز هندوان
گوید دهید مژده که آمد خدایگان
با فر اورمزد، چو خورشید بردمید
بهرامشاه کی‌زاد، ارمزد هندوان
پویان به پیش لشکر او پیل‌ها هزار
بر پیل‌سر، یکایک بنشسته پیل‌بان
اسپهبدان برند همی پیش لشکرش
آراسته درفش به آیین خسروان
زیدر به ملک هند به‌ هنجار زیرکی
باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان
بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم
کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان
از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد
جنبش به‌سوی بنگه ایران باستان
شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند
این دیوروی مردم بدخوی بدنشان
نز مردی‌ و هنر، که‌ بریخواری‌ و فسون
این‌ خسروی‌ به‌ دست گرفتند یک زمان
بردند خواسته به ستم ازکسان و زن
وندر گزیده باغ نشستند و بوستان
بخشند باغ‌ها به سران سپاه خویش
وز باغ و کشت‌،‌ ساو بخواهند بس گران
و آنگه‌ فرشته گوید، بنگر که این دروغ
اندر فکند چند بدی‌ها درین جهان
نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما
پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان
آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد
بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان
بازآوریم کین خود از تازیان چنانک
آورد باز رستم‌، صد کین دیرمان
بتخانه‌های ایشان از بیخ برکنیم
سازبم‌ پاک‌ از ایشان یکباره خان و مان
تا این دروغ‌زن‌ها از بن براوفتند
گردد به داد راست سر مرز و مرزبان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - یادگار بهار به پاکستان
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
به کین مباد فلک با دیار پاکستان
ز رجس‌شرک‌، به ری شد به قوت توحید
همین بس است به دهر افتخار پاکستان
سزد کراچی و لاهور، قبهٔالاسلام
که هست یاری اسلام کار پاکستان
ز فیض روح «‌محمدعلی جناح‌» بود
محمد و علی و آل‌، یار پاکستان
همین نه کحل بصر، بل سزد که اهل نظر
کنند کحل بصیرت غبار پاکستان
مدام تشنهٔ صلح است ملتش‌، هر چند
که نیست کم زکسی اقتدار پاکستان
به زیر بیرق نصر من‌الله‌اند و کنند
مه و ستاره‌، سعادت نثار پاکستان
شود به مرتبه صاحبقران دهر که هست
به دست صاحب قرآن مهار پاکستان
ز قهر حق شودش کار، زار اگر طلبد
عدو به مکر و حیل کارزار پاکستان
ز فیض سعی و عمل وز شمول علم و هنر
فزون شود همه روز اعتبار پاکستان
چه سخت زود به آزادی امتحان دادند
رجال فاضل وکامل عیار پاکستان
طپد چو طفل ز مادر جدا، دل کشمیر
که سر ز شوق نهد درکنار پاکستان
چو مادری که ز فرزند شیرخواره جداست
نجات کشمیر آمد شعار پاکستان
فشانده اشک غم از چشم و من همی بینم
به چش دل مژهٔ اشکبار پاکستان
ز سوی مردم ایران هزار گونه درود
به ساکنان سعادتمدار پاکستان
به عالمان حقایق به سالکان طریق
به غازیان معادی شکار پاکستان
به رهبران معظم‌، به سائسان بزرگ
که هست فکرتشان غمگسار پاکستان
ز ما درود فراوان به شیرمردانی
که کرده‌اند سر و جان نثار پاکستان
به روح پاک شهیدان که خونشان بر خاک
کشید نقشهٔ پر افتخار پاکستان
زما درود برآن روح پرفتوح بزرگ
«‌جناح‌»‌، رهبر والاتبار پاکستان
درود باد به روح مطهر «‌اقبال‌»
که بود حکمتش آموزگار پاکستان
«‌هزار بادهٔ ناخورده‌» وعده داد که هست
از آن یکیش می خوشگوار پاکستان
جدا نبود و نباشند ملت ایران
ز طبع و خوی و شعار و دثار پاکستان
گمان مبر که بود بیشتر از ایرانی
کسی به روی زمین دوستدار پاکستان
گواه دوستی ما بود شهنشه ما
که شد ز صدق و صفا رهسپار پاکستان
هماره ایران می‌برد رنج در ره هند
ز رنج رست کنون در جوار پاکستان
بهار عاشق فرهنگ و خوی و آدابی است
که محکم است بدان‌، پود و تار پاکستان
ز روی صدق و ادب چند نکته عرضه دهم
به پیشگاه دل حقگزار پاکستان
یکی سماحت ملی‌، که گونه گونه ملل
زیند فارغ و خوش در دیار پاکستان
که ملک را نرساند به وحدت ملی
مگر سماحت قانونگزار پاکستان
جدال مذهبی و ترک اصل آزادی
خزان کند به حقیقت‌، بهار پاکستان
دگر صنایع ملی که کارساز افتد
به جمع کارگر بیشمار پاکستان
دگر بنای عدالت که بالسویه برند
ز عدل بهره‌، صغار و کبار پاکستان
ز مرگ باک مدارید و مستعد باشید
که هست صلح مسلح‌، مدار پاکستان
اساس صلح‌، سپاه منظم است‌، بلی
بود سپاه منظم‌، حصار پاکستان
برید بهره زعلم فرنگ وصنعت او
که کسب علم و هنر نیست عار پاکستان
ولی فضایل اخلاق خود زکف مدهید
که خوی غرب نیاید به کار پاکستان
فنون غربی وآداب وسنت شرقی
مناسب است به شأن و وقار پاکستان
همیشه‌تاکه زگشت زمین شب آید و روز
به خرمی گذرد روزگار پاکستان
همیشه یمن بود در یمین پاکستان
هماره یسر بود در یسار پاکستان
به یادگار، بهار این قصیده گفت و نوشت
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - شیراز
شد پارس یکی حلقهٔ گزین
شیراز بر آن حلقه چون نگین
بر حلقهٔ انگشترین پارس
شیراز بود گوهری ثمین
از سبزهٔ شاداب و سرخ گل
گه یاقوتین‌، گه زمردین
هرگز به یک انگشتری که دید
یاقوت و زمرد به هم قرین
از چین و شکنج گلشن به باغ
چون برگذرد باد فرودین
صد چین و شکنج افکند نسیم
از رشک‌، برابر وی مشک چین
زی بقعت کوهی یکی برای
کان بقعه بهبشی بود برین
بر ساحت بردی ببر سلام‌
کآن برد و سلامیست دلنشین
وز چشمهٔ زنگیش نوش کن
تا شکر نوشی و انگبین
بگذر سحری زی سه آسیا
زآنجا به کُه خور بر آببین‌
کز عکس گل و لاله و سمن
شرمنده برآید خور از زمین
بر مسجد ویران عمرولیث
رخ‌سای که پیریست بافرین
رخ سای بر آن فرخ آستان
بزدای ازو گرد باستین
قرآن‌کده‌اش را درون صحن
با دیدهٔ قرآن‌شناس بین
بر مرقد سعدی بسای چهر
بر تربت خواجو بنه جبین
کن یاد سرکوی شاه شیخ
از بهر دل حافظ غمین
شو تربت خونینش را بجوی
وآن خاروخس از تربتش بچین
آن دولت مستعجلش نگر
بر تربت وبرانه‌اش نشین
جو تربت منصور شاه را
مقتول سمرقندی لعین
گر تربت او یافتی‌، بروب
خاک رهش از زلف حور عین
بر مدفن شه شیخ برنویس
کاین مدفن شاهیست راستین
بر تربت منصور بر نگار
کاین تربت شیریست‌ خشمگین
زانجا به سوی حافظیه شو
زان خطه کفی خاک برگزین
و آن خاک به‌ سر کن که ای دربغ
کو حافظ و آن طبع دلنشین
زی تربت خواجو برای هان
بر مدفن اهلی بنال هین
بر مرقد بسحاق کن گذر
ربزهٔ هنر از خاک او بچین
بر خواجهٔ «‌داهدار» ده درود
همت طلب از خاک آن زمین
در مسجد بردی ز مکتبی‌
بنیوش سخن‌های نازنین
جو توشهٔ راه از شه چراغ
کانجا دو جهان بنگری دفین
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶ - آفرین فردوسی
آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین
تازه گشت از طبع حکمتزای فردوسی به دهر
آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین
باستانی نامه کافشاندندش اندر خاک وگل
تازیان در سیصد و پنجاه سال از جهل وکین
آفتاب طبع فردوسی به سی و پنج سال
تازه ازگل برکشیدش چون شکفته یاسمین
نام ایران رفته بود از یاد، تا تازی و ترک
ترکتازی را برون راندند لاشه ازکمین
شد د‌رفش کاویانی باز برپا تاکشید
این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین
جز بدو هرگزکجا در «‌طابران‌» پیدا شدی
فره‌ای کز خسروان در «‌خاوران‌» بودی دفین
قصهٔ محمود غزنی سربه سر افسانه است
بی‌نسب مردم نجوید نام پور آتبین‌ ‍
خصم نام رستم سگزی و زال زابلی است
ناصبی مردی که زاده است ازینال و از تکین
نامه ی شاهان به دست موبدان آماده گشت
وز بزرگان خراسان یافت پیوندی چنین
دفترگشتاسب را میرچغانی‌ زنده کرد
کارنامهٔ روستم را احمد سهل‌ گزین
بازش اندر طون گردآورد «‌بومنصور»‌ راد
داستانی شد به شیرینی همال انگبین
پس برون آمد ز «‌پاز» طوس برنا شاعری
هم‌ خردمندی حکیم و هم‌ سخن سنجی وزین
بود دهقان‌ زاده‌ای دانشوری‌ خوانده کتاب
وز «‌شعوبی‌» مردمش درگوش درهای ثمین‌
زاده و پرورده در عهدی که بهر نام و ننگ
بود اقلیم خراسان‌، رزمگاه آن و این
نوز اقوام «‌غز» از آمویه ناکرده گذر
نوز در غزنی نگشته بندگان مسندگزین
بویهٔ نام‌آوری را هرطرف آزاده‌ای
زنده کرده نام کیکاوس و نام گی‌پشین
کز میان شیرمردان نعره زد دهقان طوس
گفت‌ هان یکسو که آمد از عرین شیر عرین
پس بیاهنجید شکرزای کلک عسکری
شکرستانی روان کرد ازکلام شکرین
خود به کام‌ خویش و گنج‌ خویش کرد این شاهکار
نه کسش فرمود هان ونه کسش فرمود هین
ناگهان برخاست گردی درخراسان از نفاق
وز میان کرد بیرون شد سر یغمای چین
دولت سامانی و سامان خوارزم و زرنگ‌
با زمین هموار شد زین گردباد آتشین
نیمه‌ای بخش «‌قدرخان‌» گشت‌ تا آن‌ روی آب
بخش دیگر گشت مر محمود را زبر نگین
صدمت‌ آشوب و جنگ وخشکسالی و تگرگ
ویژه برکرد از دیار طوس افغان و حنین
کار بر فرزانه تنگ آمد ازیرا گم شدند
همرهان غمگسار و دوستان نازنین
گرچه درویشی و پیری سست کرد استاد را
لیکنش برکست‌ اگر شد سست عزم آهنین
بیست ساله شعرهای گفتهٔ شهنامه گشت
ناگزیر اندر جهان با مدح محمودی قرین
وین گزیر ناگزیران مرد را سودی نکرد
دستواره نال‌تر بود و نگشت او را معین
سربه‌سر عرقوبی آمد وعده ی سالار و میر
داشت‌ مسکین طمع جوز افروشه‌ از نال جوین
پانزده سال دگر در طوس دستان‌ساز شد
کش به جز حرمان نزاد از آن شهور و آن سنین
سال‌ فردوسی به‌ هفتاد یک انجامید و ساخت
هفت باغ دلگشا چون هشت خلد دلنشین
زان سپس ده یازده سال دگر نومید زیست
هم به نومیدی روان شد جانب خلد برین
مرگ برهاندش ز محنت وین هنر دارد جهان
کاندرو پاینده نی‌، رنج و غم و آه و انین
گرچه‌ خورد از گنج‌ خویش و برنخورد از رنج‌خویش
لیک‌ماند ازخویش گنجی بی‌عدیل و بی‌قرین
بی گمان دانسته‌بود از پیش کایرانی گروه
دارد از پی سرنوشت غز وتاتار لعین
وتن مصائب از پس مرگش پدید آمد درست
زانکه بود او را دل‌اندر قبضه ی روح‌الامین
دور تورانی رسید و دور ایرانی گذشت
وز سیه بختی شکار بوم شد باز خشین
بی‌نسب مردم به قرآن و به دین آوبختند
تا شدند از فر دین جای ملوک اندر، مکین
خاندان‌های ملوک آربانی را ز بن
برفکند آسیب‌آنان چون دمنده بومهین‌
سیستان وگورکانان درگه و خوارزم و طوس
غور و غرشستان‌، ری وگرگان و جی و ماربین
هریکی از پادشاهی بود ایرانی نژاد
کز پس سامانیان خفتند در زیر زمین
دیرباز، آن کوشش و رنج نژاد پارسی
گشت‌ضایع چون به‌زهدان در، تبه گشته جنین
سعی آل فرخان‌، و آل یسار و آل لیث
بن مقفع وآل برمک وآل سهل راستین
دولت نصربن احمد کوشش جیهانیان
رنج‌های بلعمی و آن فاضلان تیزبین
این‌همه یک‌سر تبه گشتی به‌دست آوبز شرع
زانکه داغ شرع بودی مهتران را بر جبین
شاه غزنی را به کف بودی ز ری تا رود گنگ
باز برگردنش بر، یوغ امیرالمومنین
جمله با گردنکشی بودند ناچیز ازگهر
همچو اسپر غم که خیزد ازکنار پارگین
لاجرم بی‌رغیت آن مهتران برتافتی
فکر ابناء گرام از ذکر آباء مهین
وز فراموشی بیفسردی درتن یخچال ژرف
خون گرم مرد دهقان در ورید و دروتین
گر نبودی در درون کلبه دهقان طوس
اخگری تابنده اندر زیر خاکستر دفین
نسختی زان پادشاهی نامه در غزنی بماند
از برش افشانده گرد نیستی‌، چرخ برین
خسروان غور را در غارت غزنی فتاد
آن گهر در دست و بستردند گردش باستین‌
هرکه یک‌ ره خواند،‌شد سرمست‌جاویدان‌،که بود
باستانی باده اندر خسروانی ساتکین
جز مگر داغ دل‌، از پیشینگان برجا نماند
مرده ریکی کان به کار آید به عهد واپسین
لیک بر آن داغ‌ها فردوسی طوسی نهاد
مرهمی کرده به‌آب غیرت وهمت عجین
از سخن بنهاد دارویی مفرح در میان
تا بدان خرم کنند این قوم دل‌های حزین
تا برافروزند روزی بابکانی دوده را
وز نشاط رفتگان از رخ فرو شویند چین
آنچه گفت اندر اوستا (زردهشت‌» و آنچه کرد
اردشیر بابکان تا یزدگرد بافرین
زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری
اینت کرداری شگرف و اینت گفتاری متین
معجز شهنامه از تاتار، دهقان مرد ساخت
وز نی صحرانشینان کرد چنگ رامتین
با درون مرد ایرانی نگر تا چون کند
این مغانی می که با بیگانگان کرد این چنین
ای مبارک اوستاد ای شاعر والانژاد
ای سخن‌هایت به سوی راستی حبلی متین
با تو بدکردند و قدر خدمتت نشناختند
آزمندان بخیل و تاجداران ضنین
نک تو برجا بانگ‌زن مانند شیر مرغزار
و آسمان از هم دریده روبهان را پوستین
تک خریدار تو شاهنشاه ایران پهلوانست
آن کزو آشوب‌، لاغرگشت و آرامش‌، سمین
تا ستودان تو زین خسرو پذیرفت آبرو
راست شد برگرد نظم پارسی حصنی حصین
شه به هرکاری که روی آردکند آن را تمام
وین هزارهٔ جشن تو خود حجتی باشد مبین
نامهٔ تو هست چون والا درفش کاویان
فر یزدانی وزان بروی چو باد فرودین
هان هزارهٔ تو به فرمان شه والاگهر
آمد وگسترد شادی بر بنات و بربنین
این هزارهٔ تو همانا جنبش «‌هوشیدر» است‌
کز خراسان رخ نماید بر جهان ماء وطین
باش تا خرم شود ایران ز رود هیرمند
تا بخزران‌، وز لب اروند تا دریای چین‌
باش تا آید («‌پشوتن‌»‌ همره بهرام‌شاه‌
پیل جنگی دریسار و تیغ هندی دریمین
باش تا در بارگاه شهریار آیند گرد
این هماوندان و بی‌مرگان‌ ز بهر داد و دین
باش تا پیدا کند گوهرنژاد پارسی
وز هنرمندی سیاهی‌ها بشوید زین نگین
محنت ده قرنش از کژی به پالاید روان
همچنان کز جامه‌، شوخی بسترد زخم‌کدین
خصم ایران را گرو ماند دل اندر بند غم
راست چون انگشت «‌ازهر» در میان زولفین
این قصیده ارمغان کردم به نام شهریار
تا نیوشم آفرین از شاه و از شاه آفرین
کارهای خسرو ایران مرا گوینده کرد
زانکه در هر ساعتی اوراست کرداری نوین
همچو پولاد خراسانی بود شعر «بهار»
گرش برگیرد ز خاک و برکشد شاه زمین
تا عیان‌، در استواری هست بالای خبر
تا گمان‌، در پایداری نیست همتای یقین
باد جاهش استوار و بی گمان باشد چنان
باد ملکش پایدار و بالیقین باشد چنین
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۵ - در مدح مظفرالدین شاه
ایا نسیم صبا ای برید کار آگاه
ز طوس جانب ری این زمان بپیما راه
ببر پیامی از چاکران درگه قدس
به آستان ملک شهریار کار آگاه
بهین شهنشه والاتبار ملک‌ستان
خدایگان سلاطین مظفرالدین شاه
شه مبارک فال و مه همایون‌فر
خدیو چرخ برین خسرو ستاره سپاه
ز دست معدلتش پای ظلم شد در بند
ز پای تختگهش دست جور شدکوتاه
ز جود، بارش نیسان به گاه پاداشن
ز خشم‌، آتش سوزان به‌وقت پادافراه
شهنشهی که‌به‌هر صبح‌و شام‌شمس‌و قمر
به پیش درگه او بر زمین نهند جباه
شهی که روز به درگاه او غلام سپید
مهی که شام به خرگاه اوکنیز سیاه
گرفته صیت جلالش چو مهر عالمتاب
ز حد شام و حلب تا به قندهاروهراه
سموم خشمش در هر زمین که می‌بوزد
بِدل به آتش سوزان کند به خصم‌، سپاه
رباض ملکش از خرمی بود چو بهشت
درآن بهشت ز داد و دهش دمیده گیاه
خدایگانا ای آنکه اختر شرفت
فراز خیمه خورشید برزده خرگاه
خدای عز و جل ذوالجلال و الاکرام
نیافریده به گیتی شبیهت از اشباه
صبوری آنکه چهل سال بد ثناگستر
به ظل مرحمتت جان وتن بدش به رفاه
کنون نهاد ز روی رضا سرتسلیم
به آستان رضا روح من سواه فداه
به‌غیر مدح تو اندوخته ندارد هیچ
همی ز مدح تو زنده است نامش در افواه
به یادگار به‌جا مانده است از او پسری
که بحرمدح ترا می کند به ذوق شناه
امیدش آنکه ز الطاف شه شود دلشاد
که‌سوی اوست امیدش ز بعد لطف‌اله
خدایگانا امروز بر تو ارزانی است
به فر یزدان‌، اقبال و دولت دلخواه
اگر به سائل‌، دست تو بحر وکان بخشد
هنوزنبود جود توزین کرم آگاه
به یمن دولت‌، از روزگار باج بگیر
ز فر شوکت‌، از آسمان خراج بخواه
هماره تاکه بلند است ، چرخ‌باد بلند
ز دشمن تو به چرخ بلند ناله و آه
همیشه باد زدست ،توپای خصم به بند
هماره باد به پیش توپشت خصم دوتاه
همیشه بادا روی محب توچون شید
هماره بادا رنگ عدوی تو چون کاه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۲ - ای مشارالسلطنه
نعمت دنیا سرابست ای مشارالسلطنه
این جهان نقش برآبست ای مشارالسلطنه
تا توانی ظلم کن کاین روزگار بی کتاب
حامی هر بی‌کتابست ای مشارالسلطنه
تا توانی دخل برکاین روزگار بی‌حساب
عاری از علم حسابست ای مشارالسلطنه
کشور پر انقلاب و نرخ ارزاق گران
زان قدوم مستطابست ای مشارالسلطنه
سهم از مدخول قصابان و خبازان شهر
رسم هر مالک رقابست ای مشارالسلطنه
لیک سهم از دخل علافان و صرافان شهر
هذه شینی عجابست ای مشارالسلطنه
هیئت شوربلدگرمنفصل شد باک نیست
شور در قدرت عذابست ای مشارالسلطنه
لیک این دکان حراجی و احضار ولات
اندکی دور از صوابست ای مشارالسلطنه
خلق می‌گفتند قبل از حرکت از تهران تو را
از مداخل اجتنابست ای مشارالسلطنه
لیک روشن شد دلت از دخل‌های سبزوار
دخل اول فتح بابست ای مشارالسلطنه
نی خطا گفتم دلت روشن بد از اول‌، بلی
قطره ملزوم سحابست ای مشارالسلطنه
محرمانه دخل کردن بی‌صدا و بی‌ندا
رسم آن عالیجنابست ای مشارالسلطنه
لیک با طبل و دهل پر کردن جیب و بغل
خود سؤالی بی‌جوابست ای مشارالسلطنه
ظاهراً مأیوسی از آیندهٔ این مملکت
یاس و راحت هم‌رکابست ای مشارالسلطنه
وه چه خوش گفت آن که گفت الیاس احدالراحتین
این سخن چون آفتابست ای مشارالسلطنه
ناصرالدین‌میزرا شهزادهٔ دانش‌پژوه
در عدالت کامیابست ای مشارالسلطنه
لیک با همچون تویی دستور کافی حال او
حالت قوم غرابست ای مشارالسلطنه
آنچه مرحوم سپهسالار برد از این بلد
در زبان شیخ و شابست ای مشارالسلطنه
شکرلله چشم ما روشن به دیدار شما
بعد از آن غفران‌مآبست ای مشارالسلطنه
آب را گل ساز و ماهی گیر زیرا چشم خلق
کور چون چشم حبابست ای مشارالسلطنه
اندربن کشورکه خادم را ز خائن فرق نیست
رشوه نگرفتن عذابست ای مشارالسلطنه