عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۹
ای به ملک و دولت و شاهی سزای آفرین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جانآفرین
گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحبقران راستین
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین
نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین
سجده کردی و نگفتی کادم از طین است و من
آتشم، وآتس چرا سجدهکند در بیش طین
در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین
یار و همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین
جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روزکین
پست گردد قد جَبّاران چو بِفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی کمین
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همیگویند چون دُرّ ثمین
زان شرفکز نُوکِ پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین
با تنکوه است و چون با دست فَرّخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد بادْتگْ در زیر زین
نعل او درکوه و دشت آتش فشاند گاهگاه
زان نیارد دیدن آتش دیدهٔ شیر عرین
شکرگوی عفو و روزی خوارهٔ جود تواند
هرچه اندر ترک خاقان است و خان است و تکین
هر یکی را دیدهای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده به خاک اندر جبین
آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفتهای
شرح آن تا حَشْر تاریخ شُهورست و سِنین
از پدر بگذشتهای در ملک و گیتی داشتن
حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او ز جیحون و فرات و ملک توست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیتگوید همی از عدل او بغداد را
جان عباس و بنیعباس در خُلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه
روزگار مُعتَصَم یا روزگار مُستَعین
عِزَّ ایمان در بقای توست و عزّ مؤمنان
زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قِبَل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش
تا طَراز آن لوا باشد طراز ملک و دین
او تورا دارد یمین وزیُمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کاو تو را دارد یمین
تا بیاراید به فروردینِ فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین
عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صُلصُلانگردند هر جایی قرین
باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء مَعین
در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گِرد تو روحالامین
از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کِرامالکاتبین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جانآفرین
گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحبقران راستین
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین
نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین
سجده کردی و نگفتی کادم از طین است و من
آتشم، وآتس چرا سجدهکند در بیش طین
در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین
یار و همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین
جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روزکین
پست گردد قد جَبّاران چو بِفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی کمین
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همیگویند چون دُرّ ثمین
زان شرفکز نُوکِ پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین
با تنکوه است و چون با دست فَرّخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد بادْتگْ در زیر زین
نعل او درکوه و دشت آتش فشاند گاهگاه
زان نیارد دیدن آتش دیدهٔ شیر عرین
شکرگوی عفو و روزی خوارهٔ جود تواند
هرچه اندر ترک خاقان است و خان است و تکین
هر یکی را دیدهای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده به خاک اندر جبین
آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفتهای
شرح آن تا حَشْر تاریخ شُهورست و سِنین
از پدر بگذشتهای در ملک و گیتی داشتن
حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او ز جیحون و فرات و ملک توست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیتگوید همی از عدل او بغداد را
جان عباس و بنیعباس در خُلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه
روزگار مُعتَصَم یا روزگار مُستَعین
عِزَّ ایمان در بقای توست و عزّ مؤمنان
زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قِبَل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش
تا طَراز آن لوا باشد طراز ملک و دین
او تورا دارد یمین وزیُمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کاو تو را دارد یمین
تا بیاراید به فروردینِ فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین
عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صُلصُلانگردند هر جایی قرین
باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء مَعین
در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گِرد تو روحالامین
از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کِرامالکاتبین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۳
بیافرید خداوند آسمان و زمین
دو آفتاب که هر دو منورند به دین
یک آفتاب دُرفشان شده ز روی سپهر
یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین
همی فزاید از آن آفتاب قُوّت طبع
همی فزاید ازین آفتاب قُوّت دین
مغان به طاعت آن بر زمین نهاده رخان
شهان به خدمت این بر زمین نهاده جبین
سپهر و جملهٔ سیّارگان مُسَخّر آن
زمین و جملهٔ شاهنشهان مُسَخّر این
نظامِ عالم از این آفتاب بیشترست
که جای خویش همه ساله تخت دارد و زین
خدایگانی کز رأی و همت و نظرش
عزیز شد قلم و تیغ و تاج و تخت و نگین
گرفت ملک زآیین و رسم او رونق
که هست خسرو فرخندهرسم و خوبآیین
اگر به جهد بکوشند اختران فلک
به صد هزار قِرانَشْ نیاورند قرین
وگر شمارکنند آنچه کرد در یک سال
فَذلِکش نتوان یافت از شُهور و سنین
شهان رسند به مقصود در کمین و مصاف
رسید شاه به مقصود بیمصاف و کمین
ز بهر ایمنی روزگار و راحت خلق
گمان خویش به اقبال خویش کرد یقین
حسود بیهده کردار پیش او از بیم
چنان نمود که روباه پیش شیر عرین
مخالفان را اقبال او و دولت او
چنان گرفت که گیرد تَذَروْ را شاهین
کشید باز همین وقت لشکری سوی شام
بتوخت از دل اعدا به تیغ برانکین
شهی است اوکه به یک سال در دو فتح کند
به حدَ شام چنان و به حدَ بلخ چنین
خدایگانا هستی نشسته بر در بلخ
رسیده صاعقهٔ تیغ تو به روم و به چین
سریر تو چو سپهرست و مرکب تو چو باد
گهی سپهر نشینی و گاه بادنشین
تویی که عدل تو رضوان شدست در عالم
شکفت عالم ازو سربهسر چو خلد برین
توییکه تیغ و کف تو خبر دهند همی
زصورت مَلَکالْموت و جبرئیل امین
تو شاه باز پسینی درین جهان ملکا
چنانکه بود محمد رسول باز پسین
همیشه تاکه ز تشرین صبا کند نیسان
همیشه تاکه ز نیْسان خزان کند تِشْرین
دل تو شاد همی باد و دولت تو بلند
زبخت نیک تورا دانش و هنر تلقین
رعایت تو و عدل تو و عنایت تو
به دین و دنیا پیوسته تا به یومالدین
تو بر مراد دل خویش جام باده به دست
زخلق بر تو دعا وَزْ فرشتگان آمین
دو آفتاب که هر دو منورند به دین
یک آفتاب دُرفشان شده ز روی سپهر
یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین
همی فزاید از آن آفتاب قُوّت طبع
همی فزاید ازین آفتاب قُوّت دین
مغان به طاعت آن بر زمین نهاده رخان
شهان به خدمت این بر زمین نهاده جبین
سپهر و جملهٔ سیّارگان مُسَخّر آن
زمین و جملهٔ شاهنشهان مُسَخّر این
نظامِ عالم از این آفتاب بیشترست
که جای خویش همه ساله تخت دارد و زین
خدایگانی کز رأی و همت و نظرش
عزیز شد قلم و تیغ و تاج و تخت و نگین
گرفت ملک زآیین و رسم او رونق
که هست خسرو فرخندهرسم و خوبآیین
اگر به جهد بکوشند اختران فلک
به صد هزار قِرانَشْ نیاورند قرین
وگر شمارکنند آنچه کرد در یک سال
فَذلِکش نتوان یافت از شُهور و سنین
شهان رسند به مقصود در کمین و مصاف
رسید شاه به مقصود بیمصاف و کمین
ز بهر ایمنی روزگار و راحت خلق
گمان خویش به اقبال خویش کرد یقین
حسود بیهده کردار پیش او از بیم
چنان نمود که روباه پیش شیر عرین
مخالفان را اقبال او و دولت او
چنان گرفت که گیرد تَذَروْ را شاهین
کشید باز همین وقت لشکری سوی شام
بتوخت از دل اعدا به تیغ برانکین
شهی است اوکه به یک سال در دو فتح کند
به حدَ شام چنان و به حدَ بلخ چنین
خدایگانا هستی نشسته بر در بلخ
رسیده صاعقهٔ تیغ تو به روم و به چین
سریر تو چو سپهرست و مرکب تو چو باد
گهی سپهر نشینی و گاه بادنشین
تویی که عدل تو رضوان شدست در عالم
شکفت عالم ازو سربهسر چو خلد برین
توییکه تیغ و کف تو خبر دهند همی
زصورت مَلَکالْموت و جبرئیل امین
تو شاه باز پسینی درین جهان ملکا
چنانکه بود محمد رسول باز پسین
همیشه تاکه ز تشرین صبا کند نیسان
همیشه تاکه ز نیْسان خزان کند تِشْرین
دل تو شاد همی باد و دولت تو بلند
زبخت نیک تورا دانش و هنر تلقین
رعایت تو و عدل تو و عنایت تو
به دین و دنیا پیوسته تا به یومالدین
تو بر مراد دل خویش جام باده به دست
زخلق بر تو دعا وَزْ فرشتگان آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۴
ای ساقی نو آیین پیش آر جام زرین
می ده به دست سلطان بر یاد فتح غزنین
گر چیره شد سلیمان یک چند بر شیاطین
امروز شاه سنجر شد چیره بر سلاطین
پیلان شدند خسته خصمان شدند غمگین
خصمان ز درد و حسرت پیلان به تیغ و زوبین
درهم شدند لشکر برهم زدند همگین
آن تاجهای زرین و آن تختهای سیمین
دشمن به کوه و صحرا مسکن گرفت مسکین
از خار کرد بستر وز خاک کرد بالین
شد ملک حون ترازو فرمان شاه ساهین
شد خصم چونکبوتر شمشیر شاه شاهین
از سروران ماضی از خسروان پیشین
در هند و زابلستان فتحی که کرد چونین
تا کی زکار خسرو وز روزگار شیرین
وز سرگذشت بیژن وز داستان گرگین
چون هست فتح سلطان تاریخ دولت و دین
اخبار او همی خوان واثار او همی بین
فتحش رسید امسال از هند تا در چین
عدلش رسد دگر سال از روم تا فلسطین
از ما ثناست او را وز کردگار تلقین
وز ما دعاست او را وز روزگار آمین
بادا همیشه خرم برکف شراب نوشین
گاهی به مرو شهجان گاهی به بلخ بامین
می ده به دست سلطان بر یاد فتح غزنین
گر چیره شد سلیمان یک چند بر شیاطین
امروز شاه سنجر شد چیره بر سلاطین
پیلان شدند خسته خصمان شدند غمگین
خصمان ز درد و حسرت پیلان به تیغ و زوبین
درهم شدند لشکر برهم زدند همگین
آن تاجهای زرین و آن تختهای سیمین
دشمن به کوه و صحرا مسکن گرفت مسکین
از خار کرد بستر وز خاک کرد بالین
شد ملک حون ترازو فرمان شاه ساهین
شد خصم چونکبوتر شمشیر شاه شاهین
از سروران ماضی از خسروان پیشین
در هند و زابلستان فتحی که کرد چونین
تا کی زکار خسرو وز روزگار شیرین
وز سرگذشت بیژن وز داستان گرگین
چون هست فتح سلطان تاریخ دولت و دین
اخبار او همی خوان واثار او همی بین
فتحش رسید امسال از هند تا در چین
عدلش رسد دگر سال از روم تا فلسطین
از ما ثناست او را وز کردگار تلقین
وز ما دعاست او را وز روزگار آمین
بادا همیشه خرم برکف شراب نوشین
گاهی به مرو شهجان گاهی به بلخ بامین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۰
خدایگان زمان است و شهریار زمین
سپاهدار جهان است و پهلوان گزین
چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار
سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین
به حق شدست ملک را وزیر فخرالملک
چنانکه بود ملک شاه را قوامالدین
موافق است پسر با پسر در این گیتی
مساعد است پدر با پدر به خلد برین
سزد که خواجه بود وارث دوات و قلم
چنانکه هست ملک وارث حسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مُدبّر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
اگرچه هست چو باغی شکفته مُلک مَلِک
پر از درخت بلند و پر از گل و نسرین
شکفتهتر شود اکنون ز همت دستور
که هست همت دستور باد فروردین
اگرچه شاه و همه لشکرش گرفتستند
عجم به دولت پیروز و تیغ زهرآگین
چو باز صدر جهان گشت یار دولت و تیغ
ز سومنات بگیرند تا به قسطنطین
روان شاه ملک شاه و جان خواجه نظام
گزیدهاند به ملک ملک ز علیین
ز بهر هدیه فرستند یا ز بهر نثار
به دست رضوان پیرایههای حورالعین
هر آنچه خسرو مشرق بگوید و بکند
به حق بود که خدایش همی کند تلقین
جهان به سیرت و آیین او همی نازد
که نایب پدر است او ، به سیرت و آیین
خدایگانا، هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خم
فکند تیغ تو بر روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرخ تو بخت را بود بالین
ز بیم خنجر تو ولوله است در توران
ز سهم لشکر تو زلزله است در غزنین
چو از سنان تو تابد ظفر به روز مصاف
چو از کمان تو پَرّد اجل به وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی طین
گهی که هست سپاه تو بر لب جیحون
شوند خسته و بسته سپاه خان و تکین
گهی به بیشهٔ مازندران سوارانت
عصا کنند به دست سپهبدان زوبین
سپهکشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال چون کشید مصاف
گرفت دامن ادبار وکشته شد در حین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه ساخت زبیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بر آن صفت که کبوتر گریزد از شاهین
بدان عدد که بود بر مجره کوکب خُرد
ز بیشه با او رفتند لشکرش همگین
شدند عاقبت کار در میانهٔ راه
ستارگان مَجرّه کواکب پروین
چو ره نمود سعادت بر تو ایشان را
رسید بهرهٔ ایشان جلالت و تمکین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
خلاف و طاعت تو هست اگر قیاس کنند
یکی چو آذر برزین یکی چو ماء معین
خرد کجا بود آن را که او ز خیره سری
شود ز ماء معین اندر آذر برزین
چه آن که باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد ساز زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بدکند نفرین
مگر خدای زجان آفرید عهد تورا
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فرشته است تورا
کز آدمی نشناسم تورا همال و قرین
چو دید مجلس عالیت شاعر پدری
بهشت دید به دنیا به چشم روشن بین
ضمیر و خاطرش از مدح تو گرفت شرف
چو آسمان زنجوم و صدف ز درّ ثمین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیان را حِصن حصین و حَبل مَتین
نظام دین هُدی باد و عِزِّ دینِ هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یومالدین
چنانکه ناصر دین و معین خلق تویی
خدای عزوجل ناصر تو باد و معین
سپاه و مملکت و عمر و روزگار تورا
دعا زدولت و آمین زجبرئیل امین
سپاهدار جهان است و پهلوان گزین
چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار
سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین
به حق شدست ملک را وزیر فخرالملک
چنانکه بود ملک شاه را قوامالدین
موافق است پسر با پسر در این گیتی
مساعد است پدر با پدر به خلد برین
سزد که خواجه بود وارث دوات و قلم
چنانکه هست ملک وارث حسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مُدبّر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
اگرچه هست چو باغی شکفته مُلک مَلِک
پر از درخت بلند و پر از گل و نسرین
شکفتهتر شود اکنون ز همت دستور
که هست همت دستور باد فروردین
اگرچه شاه و همه لشکرش گرفتستند
عجم به دولت پیروز و تیغ زهرآگین
چو باز صدر جهان گشت یار دولت و تیغ
ز سومنات بگیرند تا به قسطنطین
روان شاه ملک شاه و جان خواجه نظام
گزیدهاند به ملک ملک ز علیین
ز بهر هدیه فرستند یا ز بهر نثار
به دست رضوان پیرایههای حورالعین
هر آنچه خسرو مشرق بگوید و بکند
به حق بود که خدایش همی کند تلقین
جهان به سیرت و آیین او همی نازد
که نایب پدر است او ، به سیرت و آیین
خدایگانا، هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خم
فکند تیغ تو بر روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرخ تو بخت را بود بالین
ز بیم خنجر تو ولوله است در توران
ز سهم لشکر تو زلزله است در غزنین
چو از سنان تو تابد ظفر به روز مصاف
چو از کمان تو پَرّد اجل به وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی طین
گهی که هست سپاه تو بر لب جیحون
شوند خسته و بسته سپاه خان و تکین
گهی به بیشهٔ مازندران سوارانت
عصا کنند به دست سپهبدان زوبین
سپهکشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال چون کشید مصاف
گرفت دامن ادبار وکشته شد در حین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه ساخت زبیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بر آن صفت که کبوتر گریزد از شاهین
بدان عدد که بود بر مجره کوکب خُرد
ز بیشه با او رفتند لشکرش همگین
شدند عاقبت کار در میانهٔ راه
ستارگان مَجرّه کواکب پروین
چو ره نمود سعادت بر تو ایشان را
رسید بهرهٔ ایشان جلالت و تمکین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
خلاف و طاعت تو هست اگر قیاس کنند
یکی چو آذر برزین یکی چو ماء معین
خرد کجا بود آن را که او ز خیره سری
شود ز ماء معین اندر آذر برزین
چه آن که باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد ساز زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بدکند نفرین
مگر خدای زجان آفرید عهد تورا
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فرشته است تورا
کز آدمی نشناسم تورا همال و قرین
چو دید مجلس عالیت شاعر پدری
بهشت دید به دنیا به چشم روشن بین
ضمیر و خاطرش از مدح تو گرفت شرف
چو آسمان زنجوم و صدف ز درّ ثمین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیان را حِصن حصین و حَبل مَتین
نظام دین هُدی باد و عِزِّ دینِ هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یومالدین
چنانکه ناصر دین و معین خلق تویی
خدای عزوجل ناصر تو باد و معین
سپاه و مملکت و عمر و روزگار تورا
دعا زدولت و آمین زجبرئیل امین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۶
ایا معزی برهانی این جمال ببین
که با ولایت صاحبقران شدست قرین
کنون که گشت بیاض زمان چو ساحت عدن
کنونکهگشت سواد زمین چو چرخ برین
سواد فایدهٔ خاطر از بیاض بیار
در این بیاض زمان و در این سواد زمین
گر از بزرگی و مقدار او سوال کنی
جهان چو حلقهٔ انگشتری است او چو نگین
خیال خیر عمادی است در زمین و زمان
شعاع نور عمادی است در مکان و مکین
وگر ز نصرت و آثار او سوالکنی
فذلکش نتوان یافت از شهور و سنین
اگر نشان دهی از معجزات دولت او
بود طراز کرامات اولیا به یقین
وگر خبر دهی از خلقت و جِبِلّت او
بخوان چهارم آیت ز سورهٔ والتین
وگر تعرّف دینش کنی بحمدالله
کمال دارد و نقصان در او نیافت مکین
وگر سخن ز سخاوت رود بداد تمام
عروس حرص و امل را سخای او کابین
وگر زمصلحت خلق و منفعتگویی
نصیب یافته از او حجاز تا در چین
وگر مخاطبه گویی چهار پیشروست
چنانکه طبع چهارست چیست معنی این
به هر مکان اثری دارد آن چهار تمام
به هر زمان خطری دارد این چهار گزین
ستوده سیف مسلمانی و امیر عراق
عماد دولت صاحبقران و قطب الدین
زمانه همچو یکی نامه بود بیعنوان
فلک نوشت بر آن نامه نام ساوتکین
ز عز دولت او وز کمال همت او
زمانه ایمن و آباد شد بهشت آیین
همی ننالد آهو ز پنجهٔ ضیغم
همی نترسد تیهو ز چنگل شاهین
هزار میر به درگاه او شده است رهی
هزار شاه به فرمان او شده است رهین
ایا مثال تو پرگار عقل را نقطه
و یا نوال تو میزان جود را شاهین
به چاکر تو تقربکند شه توران
به نامهٔ تو تفاخرکند شه غزنین
حسام توست چو بحری که زهر دارد موج
خدنگ توست چو ابری که مرگ دارد هین
مخالف تو به سر بر لگام دارد از آن
که بخت تو به فلک برنهاده دارد زین
کسیکه بر تن و بر جان تو سگالد بد
سپهر بر تن و بر جان او کند نفرین
به زخم تیر تو زیر زمین نهفته شود
هر آنکه او به دل اندر نهفته دارد کین
مکان مادح تو هست بقعهٔ رفعت
سرای حاسد تو هست مسکن مسکین
به توست شیرین عیش هزار خسرو و میر
چو زندگانی خسرو به طلعت شیرین
یکی درخت نشاندی به باغ ملک اندر
که آن درخت همی سرکشد به علیین
خدا بهشت دو تا آفرید در دو جهان
یکی است خلد و دگر ملک پادشاه زمین
در آن بهشت درختی است نام او طوبی
در این بهشت درختی است اصل او زرین
بر آن درخت ز یاقوت لاله وگلنار
بر این درخت زکافور سوسن و نسرین
همی حسد برد از شاخههای آن جوزا
همی خجل شود از برگهای این پروین
بر آن درخت همه شاخههای دُر افشان
بدین درخت همه برگهای مشکآگین
به زیر سایهٔ این ایمن است لشکر شاه
به زیر سایهٔ آن ساکن است حورالعین
همی بنازد رضوان در آن بهشت بدان
همی بنازد سلطان درین بهشت بدین
خدایگانا یک چند از فراق پدر
زمانه تار بدیدم به چشم روشنبین
مرا به خدمت درگاه خواست پیوستن
اجل ز کالبدش جان گسست در قزوین
ملک به شهر نشابور شاه را فرمود
قبول و حشمت و منشور و خلعت و تمکین
منم که پیش شهنشاه نایب پدرم
به مرغزار علوم اندرون چو شیر عرین
پسر به جای پدر بهتر اندر این خدمت
برین بساط ز خاطر فشانده در ثمین
به جود و جاه و قبول تو آرزومندست
چنانکه تشنه به کاس دهاق و ماء معین
همیشه تا که بهارست موسم نیسان
همیشه تا که خزان است موسم تشرین
بقات باد به شادی و عز و پیروزی
قرین یسر یسارت ندیم یمن یمین
مساعد تو سعادت دلیل تو دولت
موافقت شده توفیق و مستعانت معین
که با ولایت صاحبقران شدست قرین
کنون که گشت بیاض زمان چو ساحت عدن
کنونکهگشت سواد زمین چو چرخ برین
سواد فایدهٔ خاطر از بیاض بیار
در این بیاض زمان و در این سواد زمین
گر از بزرگی و مقدار او سوال کنی
جهان چو حلقهٔ انگشتری است او چو نگین
خیال خیر عمادی است در زمین و زمان
شعاع نور عمادی است در مکان و مکین
وگر ز نصرت و آثار او سوالکنی
فذلکش نتوان یافت از شهور و سنین
اگر نشان دهی از معجزات دولت او
بود طراز کرامات اولیا به یقین
وگر خبر دهی از خلقت و جِبِلّت او
بخوان چهارم آیت ز سورهٔ والتین
وگر تعرّف دینش کنی بحمدالله
کمال دارد و نقصان در او نیافت مکین
وگر سخن ز سخاوت رود بداد تمام
عروس حرص و امل را سخای او کابین
وگر زمصلحت خلق و منفعتگویی
نصیب یافته از او حجاز تا در چین
وگر مخاطبه گویی چهار پیشروست
چنانکه طبع چهارست چیست معنی این
به هر مکان اثری دارد آن چهار تمام
به هر زمان خطری دارد این چهار گزین
ستوده سیف مسلمانی و امیر عراق
عماد دولت صاحبقران و قطب الدین
زمانه همچو یکی نامه بود بیعنوان
فلک نوشت بر آن نامه نام ساوتکین
ز عز دولت او وز کمال همت او
زمانه ایمن و آباد شد بهشت آیین
همی ننالد آهو ز پنجهٔ ضیغم
همی نترسد تیهو ز چنگل شاهین
هزار میر به درگاه او شده است رهی
هزار شاه به فرمان او شده است رهین
ایا مثال تو پرگار عقل را نقطه
و یا نوال تو میزان جود را شاهین
به چاکر تو تقربکند شه توران
به نامهٔ تو تفاخرکند شه غزنین
حسام توست چو بحری که زهر دارد موج
خدنگ توست چو ابری که مرگ دارد هین
مخالف تو به سر بر لگام دارد از آن
که بخت تو به فلک برنهاده دارد زین
کسیکه بر تن و بر جان تو سگالد بد
سپهر بر تن و بر جان او کند نفرین
به زخم تیر تو زیر زمین نهفته شود
هر آنکه او به دل اندر نهفته دارد کین
مکان مادح تو هست بقعهٔ رفعت
سرای حاسد تو هست مسکن مسکین
به توست شیرین عیش هزار خسرو و میر
چو زندگانی خسرو به طلعت شیرین
یکی درخت نشاندی به باغ ملک اندر
که آن درخت همی سرکشد به علیین
خدا بهشت دو تا آفرید در دو جهان
یکی است خلد و دگر ملک پادشاه زمین
در آن بهشت درختی است نام او طوبی
در این بهشت درختی است اصل او زرین
بر آن درخت ز یاقوت لاله وگلنار
بر این درخت زکافور سوسن و نسرین
همی حسد برد از شاخههای آن جوزا
همی خجل شود از برگهای این پروین
بر آن درخت همه شاخههای دُر افشان
بدین درخت همه برگهای مشکآگین
به زیر سایهٔ این ایمن است لشکر شاه
به زیر سایهٔ آن ساکن است حورالعین
همی بنازد رضوان در آن بهشت بدان
همی بنازد سلطان درین بهشت بدین
خدایگانا یک چند از فراق پدر
زمانه تار بدیدم به چشم روشنبین
مرا به خدمت درگاه خواست پیوستن
اجل ز کالبدش جان گسست در قزوین
ملک به شهر نشابور شاه را فرمود
قبول و حشمت و منشور و خلعت و تمکین
منم که پیش شهنشاه نایب پدرم
به مرغزار علوم اندرون چو شیر عرین
پسر به جای پدر بهتر اندر این خدمت
برین بساط ز خاطر فشانده در ثمین
به جود و جاه و قبول تو آرزومندست
چنانکه تشنه به کاس دهاق و ماء معین
همیشه تا که بهارست موسم نیسان
همیشه تا که خزان است موسم تشرین
بقات باد به شادی و عز و پیروزی
قرین یسر یسارت ندیم یمن یمین
مساعد تو سعادت دلیل تو دولت
موافقت شده توفیق و مستعانت معین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۸
چنانکه ناصر دین هست پادشاه زمین
نظام دین هدی هست کدخدای گزین
بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک
چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین
به حق شدست ملک را نظام دین دستور
چنانکه بود ملکشاه را قوامالدّین
موافق است پسر با پسر درین گیتی
مُساعدست پدر با پدر به خُلد برین
سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم
چنانکه هست ملک صاحب حُسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
روان شاه ملکشاه و جان خواجه نظام
چو بنگرید به ملک ملک ز علّیین
ز بهر هدیه فرستند باز بهر نثار
بهدست رضوان پیرایههای حورالعین
خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
به هر چه روی کنی یا به هر چه رای کنی
به حق بود که خدایت همیکند تلقین
جهان به سیرت و آیین توست خرم و شاد
که نایب پدری تو به سیرت و آیین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خَم
فکند تیغ تو در روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرّخ تو هست بخت را بالین
چو از سنان تو یابد ظفر بهروز مصاف
چو از کمان تو پرّد اجل به وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی هین
سپهکشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال و چون کشید مصاف
گرفت دامن اِدْبار وکشته شد در حین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه جست به بیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بدان صفت که کبوتر گریزد از شاهین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
چه آنکه باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد سال زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین
مگر خدای ز جان آفرید عهد تو را
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فریشته است تو را
که آدمی نشناسم تو را همال و قرین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیانرا حِصْن حَصین و حَبْل متین
ز حفظ یزدان حبل متین به دست تو باد
زسور عصمت پیرامن تو حِصْن حصین
نظام دین هدی باد و عزّ دین هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یُوْمالدّین
نظام دین هدی هست کدخدای گزین
بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک
چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین
به حق شدست ملک را نظام دین دستور
چنانکه بود ملکشاه را قوامالدّین
موافق است پسر با پسر درین گیتی
مُساعدست پدر با پدر به خُلد برین
سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم
چنانکه هست ملک صاحب حُسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
روان شاه ملکشاه و جان خواجه نظام
چو بنگرید به ملک ملک ز علّیین
ز بهر هدیه فرستند باز بهر نثار
بهدست رضوان پیرایههای حورالعین
خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
به هر چه روی کنی یا به هر چه رای کنی
به حق بود که خدایت همیکند تلقین
جهان به سیرت و آیین توست خرم و شاد
که نایب پدری تو به سیرت و آیین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خَم
فکند تیغ تو در روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرّخ تو هست بخت را بالین
چو از سنان تو یابد ظفر بهروز مصاف
چو از کمان تو پرّد اجل به وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی هین
سپهکشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال و چون کشید مصاف
گرفت دامن اِدْبار وکشته شد در حین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه جست به بیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بدان صفت که کبوتر گریزد از شاهین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
چه آنکه باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد سال زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین
مگر خدای ز جان آفرید عهد تو را
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فریشته است تو را
که آدمی نشناسم تو را همال و قرین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیانرا حِصْن حَصین و حَبْل متین
ز حفظ یزدان حبل متین به دست تو باد
زسور عصمت پیرامن تو حِصْن حصین
نظام دین هدی باد و عزّ دین هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یُوْمالدّین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۲
آن جهانداری که اصل دولت است ایام او
حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او
بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او
صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردن آن کند حاصل که باشد کام او
گرچه احکام منجم محکم است اندرحساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او
آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم اَرزاق هفت اقلیم کرد اقلام او
کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون توسن رام او
جان ستاند بی نبرد اوهام او از دشمنان
راستگویی دست عزرائیل شد اوهام او
تیغ خونآشام تو چون خواست کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام گشت از تیغ خون آشام او
چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او
شهریارا، گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نِقمَت کردی اندر کام او
در غنیمت مایهٔ اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایهٔ اِدبار شد فرجام او
چون کشیدی لشکر از ایران به توران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیدهٔ همنام او
از بن دندان هزیمت کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او
تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او
هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام توست آسایش اعلام او
گر بخوانی از ختا خان را سوی درگاه خویش
آتشین گردد ز تعجیل اندر آن اَقدام او
ور فرستی یک دو چاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانهٔ اصنام او
رفت نوشِروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادلتر از این هنگام تا هنگام او
هر مسلمانی که طاعت دارد و مُنقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او
جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنتر است از جام او
خسرو شاهان تو را خواند همی گردون که هست
اختر فرخندهٔ تو خسرو اجرام او
همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او
میخور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او
چون بهار خرّم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او
از شعاع مجلس تو روشن است ایّام ما
هرکه زین مجلس بتابد تیره باد ایام او
هست بیحد و نهایت با تو اِنعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر اِنعام او
حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او
بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او
صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردن آن کند حاصل که باشد کام او
گرچه احکام منجم محکم است اندرحساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او
آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم اَرزاق هفت اقلیم کرد اقلام او
کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون توسن رام او
جان ستاند بی نبرد اوهام او از دشمنان
راستگویی دست عزرائیل شد اوهام او
تیغ خونآشام تو چون خواست کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام گشت از تیغ خون آشام او
چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او
شهریارا، گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نِقمَت کردی اندر کام او
در غنیمت مایهٔ اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایهٔ اِدبار شد فرجام او
چون کشیدی لشکر از ایران به توران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیدهٔ همنام او
از بن دندان هزیمت کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او
تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او
هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام توست آسایش اعلام او
گر بخوانی از ختا خان را سوی درگاه خویش
آتشین گردد ز تعجیل اندر آن اَقدام او
ور فرستی یک دو چاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانهٔ اصنام او
رفت نوشِروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادلتر از این هنگام تا هنگام او
هر مسلمانی که طاعت دارد و مُنقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او
جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنتر است از جام او
خسرو شاهان تو را خواند همی گردون که هست
اختر فرخندهٔ تو خسرو اجرام او
همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او
میخور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او
چون بهار خرّم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او
از شعاع مجلس تو روشن است ایّام ما
هرکه زین مجلس بتابد تیره باد ایام او
هست بیحد و نهایت با تو اِنعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر اِنعام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۵
ای روزگار ساخته آموزگار تو
روز جهان برآمده در روزگار تو
تو شهریار و خسرو خلق زمانهای
واندر زمانه نیست کسی شهریار تو
کار زمانه ساخته کردی به عدل خویش
وایزد به فضل ساخته کردست کار تو
در زینهار خالق هفت آسمان تویی
خلق زمین به عدل تو در زینهار تو
صاحبقران ملک تویی در تبار خویش
داود همچنان بود اندر تبار تو
سعدین را مقابله بوده است بر فلک
روزیکه آفرید تورا کردگار تو
فغفور چین پیاده به خدمت دوان شود
گر بگذرد بهکشور چین یک سوار تو
ای چون علی و تیغ تو مانند ذوالفقار
دشمن به باد داده سر از ذوالفقار تو
هرگه که آفتاب تو را بیند ای ملک
خواهد که اوفتد ز فلک درکنار تو
گر بگذری به جانب دریا شهنشها
دریا خجل شود زکف بَدره بار تو
در ملت و شریعت پیغمبر خدای
نخجیر شد حلال زبهر شکار تو
شاهان بر انتظار شکارند خسروا
باشد شکار تو همه بر انتظار تو
از آرزوی آنکه یکی را کنی شکار
نخجیر برکشد رده بر رهگذار تو
از روزه آنچه رفت تو را بود حقگزار
باقی بود موافق و خدمتگزار تو
زانجا که دین توست ز هر مه که نو شود
پیوسته ماه روزه بود اختیار تو
تا چرخ را همیشه مدار است بر مدر
جز بر سریر ملک مبادا مدار تو
مداح تو معزّی و راوی شکر لبان
تو یار بندگان و خداوند یار تو
روز جهان برآمده در روزگار تو
تو شهریار و خسرو خلق زمانهای
واندر زمانه نیست کسی شهریار تو
کار زمانه ساخته کردی به عدل خویش
وایزد به فضل ساخته کردست کار تو
در زینهار خالق هفت آسمان تویی
خلق زمین به عدل تو در زینهار تو
صاحبقران ملک تویی در تبار خویش
داود همچنان بود اندر تبار تو
سعدین را مقابله بوده است بر فلک
روزیکه آفرید تورا کردگار تو
فغفور چین پیاده به خدمت دوان شود
گر بگذرد بهکشور چین یک سوار تو
ای چون علی و تیغ تو مانند ذوالفقار
دشمن به باد داده سر از ذوالفقار تو
هرگه که آفتاب تو را بیند ای ملک
خواهد که اوفتد ز فلک درکنار تو
گر بگذری به جانب دریا شهنشها
دریا خجل شود زکف بَدره بار تو
در ملت و شریعت پیغمبر خدای
نخجیر شد حلال زبهر شکار تو
شاهان بر انتظار شکارند خسروا
باشد شکار تو همه بر انتظار تو
از آرزوی آنکه یکی را کنی شکار
نخجیر برکشد رده بر رهگذار تو
از روزه آنچه رفت تو را بود حقگزار
باقی بود موافق و خدمتگزار تو
زانجا که دین توست ز هر مه که نو شود
پیوسته ماه روزه بود اختیار تو
تا چرخ را همیشه مدار است بر مدر
جز بر سریر ملک مبادا مدار تو
مداح تو معزّی و راوی شکر لبان
تو یار بندگان و خداوند یار تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۹
ای صدر دین و نصرت دین در بقای تو
وی فخر ملک و رونق ملک از لقای تو
عید است و همچنانکه تو شادی به روز عید
شادند ملک و دین به لقا و بقای تو
ای چون پدر همام و قلم در کفت همای
بر خلف فرخ است و همایون همای تو
دولت ندیم توست و خرد همنشین تو
تایید خویش توست و ظفر آشنای تو
در چشمهٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو
ای عالم شریف که اندر چهار فصل
صافی است از غبار حوادث هوای تو
پنجاه سال بیش بود گر کنی شمار
تا هست دور چرخ به کام و هوای تو
پاک و منزه است ز کبر و ریای خلق
پنجاه سال مرتبت و کبریای تو
آن چیست از کرم که نکرده است کردگار
در دولت و ملوک و سلاطین به جای تو
فهرست مرسلات رسولان مُرسَل است
احوال روزگار عجایب نمای تو
تو در ریای و هست به چین و به قیروان
نام و نشان و حشمت و فرّ و بهای تو
خورشید عالمی تو درخشان ز برج سعد
وز شرق تا به غرب رسیده ضیای تو
چرخ بلند را نبود قدر بخت تو
ماه دو هفته را نبود نور رای تو
در گوش چرخ حلقه سزد نعل اسب تو
در چشم ماه سرمه سزد خاک پای تو
صد آفتاب مضمر و صد بحر مدغم است
زیر زره و درعه و بند قبای تو
در جود اگر تو را به گوا حاجت اوفتد
آثار میزبانی تو بس گوای تو
یکساله دخل قیصر و فغفور و رآی هست
یک روزه در ضیافت خسرو عطای تو
چون کارگاه ششتر و بغداد و روم گشت
بازارگاه لشکر شاه از سخای تو
گر فیلسوف زر کند از مس به کیمیا
رای و کفایت است و هنر کیمیای تو
در حل و عقد همبر توفیق ایزدست
تدبیر خصم بند ولایتگشای تو
معیار نفس و خاطر مردان عالم است
نفس شریف خاطر مردآزمای تو
حال مخالفان تو از رنج کاسته است
تا دیدهاند طلعت راحت فزای تو
ناگه ربود دولت تو دشمنانت را
پاینده باد دولت دشمن ربای تو
هرچند بر وقار و حیا خشم غالب است
بر خشم غالب است وقار و حیای تو
بر هر زبان که لفظ شهادت گذر کند
شاید که آن زبان نبود بی دعای تو
ارجو که جاودانه بمانید همچنین
تو در وفای شاه و مَلَک در وفای تو
ایدون گمان برم که بهشتی مُصورست
چون بنگرم به صُفهٔ کاخ و سرای تو
ایزد ز نقش صورت روی بهشتیان
گویی بیافرید جهانی برای تو
معلومِ رأی توست که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو
خواهم که برشود سخن من بر آسمان
تا باشد آن سخن ز بلندی سزای تو
هرچند از عطای تو حشمت فزون شود
از صد عطا به است مرا یک رضای تو
این فخر بس مرا که بزرگان روزگار
بر من ثناکنند چو گویم ثنای تو
تا پادشاه تن به همه وقت دل بود
از تو به شکر باد دل پادشای تو
عید تو باد فرّخ و هر روز عید باد
در خدمت تو بر خَدَم و اولیای تو
امروز عزّ و جاه جزای تو از فلک
فردا بهشت و حور ز یزدان جزای تو
تو شاه را مشیر و مشیر تو بخت نیک
تو کدخدای شاه و معین کدخدای تو
وی فخر ملک و رونق ملک از لقای تو
عید است و همچنانکه تو شادی به روز عید
شادند ملک و دین به لقا و بقای تو
ای چون پدر همام و قلم در کفت همای
بر خلف فرخ است و همایون همای تو
دولت ندیم توست و خرد همنشین تو
تایید خویش توست و ظفر آشنای تو
در چشمهٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو
ای عالم شریف که اندر چهار فصل
صافی است از غبار حوادث هوای تو
پنجاه سال بیش بود گر کنی شمار
تا هست دور چرخ به کام و هوای تو
پاک و منزه است ز کبر و ریای خلق
پنجاه سال مرتبت و کبریای تو
آن چیست از کرم که نکرده است کردگار
در دولت و ملوک و سلاطین به جای تو
فهرست مرسلات رسولان مُرسَل است
احوال روزگار عجایب نمای تو
تو در ریای و هست به چین و به قیروان
نام و نشان و حشمت و فرّ و بهای تو
خورشید عالمی تو درخشان ز برج سعد
وز شرق تا به غرب رسیده ضیای تو
چرخ بلند را نبود قدر بخت تو
ماه دو هفته را نبود نور رای تو
در گوش چرخ حلقه سزد نعل اسب تو
در چشم ماه سرمه سزد خاک پای تو
صد آفتاب مضمر و صد بحر مدغم است
زیر زره و درعه و بند قبای تو
در جود اگر تو را به گوا حاجت اوفتد
آثار میزبانی تو بس گوای تو
یکساله دخل قیصر و فغفور و رآی هست
یک روزه در ضیافت خسرو عطای تو
چون کارگاه ششتر و بغداد و روم گشت
بازارگاه لشکر شاه از سخای تو
گر فیلسوف زر کند از مس به کیمیا
رای و کفایت است و هنر کیمیای تو
در حل و عقد همبر توفیق ایزدست
تدبیر خصم بند ولایتگشای تو
معیار نفس و خاطر مردان عالم است
نفس شریف خاطر مردآزمای تو
حال مخالفان تو از رنج کاسته است
تا دیدهاند طلعت راحت فزای تو
ناگه ربود دولت تو دشمنانت را
پاینده باد دولت دشمن ربای تو
هرچند بر وقار و حیا خشم غالب است
بر خشم غالب است وقار و حیای تو
بر هر زبان که لفظ شهادت گذر کند
شاید که آن زبان نبود بی دعای تو
ارجو که جاودانه بمانید همچنین
تو در وفای شاه و مَلَک در وفای تو
ایدون گمان برم که بهشتی مُصورست
چون بنگرم به صُفهٔ کاخ و سرای تو
ایزد ز نقش صورت روی بهشتیان
گویی بیافرید جهانی برای تو
معلومِ رأی توست که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو
خواهم که برشود سخن من بر آسمان
تا باشد آن سخن ز بلندی سزای تو
هرچند از عطای تو حشمت فزون شود
از صد عطا به است مرا یک رضای تو
این فخر بس مرا که بزرگان روزگار
بر من ثناکنند چو گویم ثنای تو
تا پادشاه تن به همه وقت دل بود
از تو به شکر باد دل پادشای تو
عید تو باد فرّخ و هر روز عید باد
در خدمت تو بر خَدَم و اولیای تو
امروز عزّ و جاه جزای تو از فلک
فردا بهشت و حور ز یزدان جزای تو
تو شاه را مشیر و مشیر تو بخت نیک
تو کدخدای شاه و معین کدخدای تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۰
نوبهار و آفتابی ای مبارک پادشاه
نوبهار ملک و دین و آفتاب تخت و گاه
جز تو در عالم ندیدم نوبهاری با قبا
جز تو در گیتی ندیدم آفتابی با کلاه
دادْ دادن رسم توست و دادْدِه بِه شهریار
نام جستن کار توست و نامورْ بهْ پادشاه
اصل شاهی گر هنر باشد تویی اصل هنر
پشت شاهی گر سپه باشد تویی پشت سپاه
زاتشِ خشم تو بدخواهان همی گویند رای
زآهنِ تیغِ تو بدگویان همیگویند آه
روز رزم از تو چنان ترسند شاهانِ دلیر
چون گنهکاران به روز محشر از بیم گناه
پیش تو دشمن چنان باشد به دیدار و صفت
همچو پیش ماهْ ماهی یا که پیش کوه کاه
دشمنانت را همیبینم ز محنت چار چیز
اشکْ سرخ و رویْ زرد و سرْ سپید و دلْ سیاه
دوستانت را همی بینم ز دوران چار چیز
سعدِ بخت و زورِ چرخ و فرّ مهر و نور ماه
ای شهنشاهی که هستی داور یزدانپرست
ای خداوندی که هستی خسروِ یزدانپناه
آمدی مهمانِ فرزند وزیرِ خویشتن
آن وزیرِ نیکبخت و کدخدای نیکخواه
آن وزیری کاو همه صافی کند ملک جهان
آن وزیری کاو همی باقی کند دین اله
همچو رضوان آمدی مهمان فخرالملک خویش
چون بهشت آراستی این مجلس و این بزمگاه
لاجرم زین افتخار و زین شرف تا روز حشر
دوده و اعقاب فخرالملک را فخرست و جاه
تا تو کار بندگان خود چنین سازی تمام
تا تو حق چاکران خود چنین داری نگاه
بندگان تو چنین دارند جاه و منزلت
چاکران تو چنین دارند قدر و پایگاه
فرش دولت گستراند هر که او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هر که او داند شناه
تا که باشد آدمی در عالم و دیو و پری
تا که باشد خاک و باد و آتش و آب و گیاه
در سعادت باد یا هر جا که باشد روز و شب
در سلامت باد یا هر جا که باشی سال و ماه
شاهی و شادی تو داری تا جهان ماند بمان
همچنین از بخت شاد و همچنین بر تخت شاه
نوبهار ملک و دین و آفتاب تخت و گاه
جز تو در عالم ندیدم نوبهاری با قبا
جز تو در گیتی ندیدم آفتابی با کلاه
دادْ دادن رسم توست و دادْدِه بِه شهریار
نام جستن کار توست و نامورْ بهْ پادشاه
اصل شاهی گر هنر باشد تویی اصل هنر
پشت شاهی گر سپه باشد تویی پشت سپاه
زاتشِ خشم تو بدخواهان همی گویند رای
زآهنِ تیغِ تو بدگویان همیگویند آه
روز رزم از تو چنان ترسند شاهانِ دلیر
چون گنهکاران به روز محشر از بیم گناه
پیش تو دشمن چنان باشد به دیدار و صفت
همچو پیش ماهْ ماهی یا که پیش کوه کاه
دشمنانت را همیبینم ز محنت چار چیز
اشکْ سرخ و رویْ زرد و سرْ سپید و دلْ سیاه
دوستانت را همی بینم ز دوران چار چیز
سعدِ بخت و زورِ چرخ و فرّ مهر و نور ماه
ای شهنشاهی که هستی داور یزدانپرست
ای خداوندی که هستی خسروِ یزدانپناه
آمدی مهمانِ فرزند وزیرِ خویشتن
آن وزیرِ نیکبخت و کدخدای نیکخواه
آن وزیری کاو همه صافی کند ملک جهان
آن وزیری کاو همی باقی کند دین اله
همچو رضوان آمدی مهمان فخرالملک خویش
چون بهشت آراستی این مجلس و این بزمگاه
لاجرم زین افتخار و زین شرف تا روز حشر
دوده و اعقاب فخرالملک را فخرست و جاه
تا تو کار بندگان خود چنین سازی تمام
تا تو حق چاکران خود چنین داری نگاه
بندگان تو چنین دارند جاه و منزلت
چاکران تو چنین دارند قدر و پایگاه
فرش دولت گستراند هر که او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هر که او داند شناه
تا که باشد آدمی در عالم و دیو و پری
تا که باشد خاک و باد و آتش و آب و گیاه
در سعادت باد یا هر جا که باشد روز و شب
در سلامت باد یا هر جا که باشی سال و ماه
شاهی و شادی تو داری تا جهان ماند بمان
همچنین از بخت شاد و همچنین بر تخت شاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۰
شهریارا بر سر دولت نثاری کردهای
در بهار از شادی و رامش بهاری کردهای
ما شنیدیم از بزرگان قصهٔ هر روزگار
روزگار ما به از هر روزگاری کردهای
جستهای شکر خدای و کردهای دین را عزیز
نیکنامی جستهای شایسته کاری کردهای
پادشاهان پیش ازین گر رسم نیکو داشتند
تو ز رسم پادشاهان اختیاری کردهای
در جهانداری حصار از سنگ و آهن ساختند
تو ز بخت و عدل و دینداری حصاری کردهای
تا تو را دادست یزدان هیبت و فرّ علی
تیغ گوهردار را چون ذوالفقاری کردهای
کی توان خواندن تو را چون رستم و اسفندیار
تا تو بر تخت شهنشاهی قراری کردهای
بینم اندر لشکر تو صدهزاران شیر نر
هر یکی را رستم و اسفندیاری کردهای
در همه کاری تو را میمون و فرخنده است فال
لاجرم فرخنده و میمون شکاری کردهای
چون سپهری کردهای خاک زمین از نعل اسب
وز سپاهت دشت را چون کوهساری کردهای
من چنان دانم همی کز خون نخجیر حلال
کوهسار و دشت را چون لالهزاری کردهای
ای خداوندی که بخت توست بر گردون سوار
بنده را بر مرکب دولت سواری کردهای
گوش دولت بشنود چون من ثنا گویم تو را
کز هنر درگوش دولت گوشواری کردهای
تا جهان باشد بمان در زینهار کردگار
زانکه در گیتی به شاهی زینهاری کردهای
با سعادت باشیا هرجا که باشی نیکبخت
کز سعادت بخت را آموزگاری کردهای
در بهار از شادی و رامش بهاری کردهای
ما شنیدیم از بزرگان قصهٔ هر روزگار
روزگار ما به از هر روزگاری کردهای
جستهای شکر خدای و کردهای دین را عزیز
نیکنامی جستهای شایسته کاری کردهای
پادشاهان پیش ازین گر رسم نیکو داشتند
تو ز رسم پادشاهان اختیاری کردهای
در جهانداری حصار از سنگ و آهن ساختند
تو ز بخت و عدل و دینداری حصاری کردهای
تا تو را دادست یزدان هیبت و فرّ علی
تیغ گوهردار را چون ذوالفقاری کردهای
کی توان خواندن تو را چون رستم و اسفندیار
تا تو بر تخت شهنشاهی قراری کردهای
بینم اندر لشکر تو صدهزاران شیر نر
هر یکی را رستم و اسفندیاری کردهای
در همه کاری تو را میمون و فرخنده است فال
لاجرم فرخنده و میمون شکاری کردهای
چون سپهری کردهای خاک زمین از نعل اسب
وز سپاهت دشت را چون کوهساری کردهای
من چنان دانم همی کز خون نخجیر حلال
کوهسار و دشت را چون لالهزاری کردهای
ای خداوندی که بخت توست بر گردون سوار
بنده را بر مرکب دولت سواری کردهای
گوش دولت بشنود چون من ثنا گویم تو را
کز هنر درگوش دولت گوشواری کردهای
تا جهان باشد بمان در زینهار کردگار
زانکه در گیتی به شاهی زینهاری کردهای
با سعادت باشیا هرجا که باشی نیکبخت
کز سعادت بخت را آموزگاری کردهای
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۲
اگر به داد بود نام شاه دادگری
وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری
چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی
چو روز رزم شود آسمان با کمری
فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی
عمر نیی و به عدل تمام چون عمری
موافقند مراد تو را قضا و قدر
مگر وکیل قضائی و نایب قدری
اگر جمال و هنرمایهٔ ملوک بود
تو آفتاب جمال و ستارهٔ هنری
وگر بباید خشنودی خدا و پدر
تو اختیار خدا و ستودهٔ پدری
رسوم داد تو داری و ملک جمله توراست
نبینم از دوبرون رسم ملک و دادگری
اگر به قول تناسخ سکندری ملکا
وگر به قدرت باری سکندر دگری
زگوهر تو چو داود زان بود فرزند
که تو نبیرهٔ داود ارسلان گهری
اگر به دولت عالی نشستهای بر تخت
همی به همت عالی زعرش برگذری
زبسکه تیغ تولشکر شکست و شهرگشاد
به باد داد سر خویشتن زخیرهسری
چنانکه بود سلیمان نشسته با داود
تو در سرای سعادت نشسته باپسری
رسول و بوالْبَشر اندر بهشت فخر کنند
که فخر دین رسول و بشیر هر بشری
سپهر برحذرست از کمان گروههٔ تو
تو ازکمین سپهر بلند بیحذری
ستارگان همه از آسمان فرو بارند
اگر به چشم سیاست به آسمان نگری
چنانکه فضل خدای جهان تورا سپرست
به تیغ تیز تو خلق خدای را سپری
تورا سزد زهمه خسروان خرید و فروخت
که زرّ سرخ فروشیّ و نام نیک خری
هر آن وطن که درو سایهٔ سعادت توست
بر آن وطن نتواند گذشت دیو و پری
همی نگار شود روی حور فرش تو را
بر آن امید که یک راه روی او سپری
تورا سزد زجهان باده خوردن و رامش
همان به است که رامش کنی و باده خوری
گشاده بنده معزّی در خزانه ی شعر
نمود گوهر حکمت زخاطر گهری
مدایح تو به لفظ دری همی گوید
که از مدیح تو پاکیزه گشت لفظ دری
همیشه تا که بود ارغوان و مر زنگوش
به سان عارض و زلفین ترک کاشغری
به فال نیک تو را باد لهو و سور و سرور
مخالفان تورا باد مرگ و مویهگری
ز مشتری نظرت باد وز فلک طاعت
که شهریار فلک رآی مشتری نظری
وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری
چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی
چو روز رزم شود آسمان با کمری
فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی
عمر نیی و به عدل تمام چون عمری
موافقند مراد تو را قضا و قدر
مگر وکیل قضائی و نایب قدری
اگر جمال و هنرمایهٔ ملوک بود
تو آفتاب جمال و ستارهٔ هنری
وگر بباید خشنودی خدا و پدر
تو اختیار خدا و ستودهٔ پدری
رسوم داد تو داری و ملک جمله توراست
نبینم از دوبرون رسم ملک و دادگری
اگر به قول تناسخ سکندری ملکا
وگر به قدرت باری سکندر دگری
زگوهر تو چو داود زان بود فرزند
که تو نبیرهٔ داود ارسلان گهری
اگر به دولت عالی نشستهای بر تخت
همی به همت عالی زعرش برگذری
زبسکه تیغ تولشکر شکست و شهرگشاد
به باد داد سر خویشتن زخیرهسری
چنانکه بود سلیمان نشسته با داود
تو در سرای سعادت نشسته باپسری
رسول و بوالْبَشر اندر بهشت فخر کنند
که فخر دین رسول و بشیر هر بشری
سپهر برحذرست از کمان گروههٔ تو
تو ازکمین سپهر بلند بیحذری
ستارگان همه از آسمان فرو بارند
اگر به چشم سیاست به آسمان نگری
چنانکه فضل خدای جهان تورا سپرست
به تیغ تیز تو خلق خدای را سپری
تورا سزد زهمه خسروان خرید و فروخت
که زرّ سرخ فروشیّ و نام نیک خری
هر آن وطن که درو سایهٔ سعادت توست
بر آن وطن نتواند گذشت دیو و پری
همی نگار شود روی حور فرش تو را
بر آن امید که یک راه روی او سپری
تورا سزد زجهان باده خوردن و رامش
همان به است که رامش کنی و باده خوری
گشاده بنده معزّی در خزانه ی شعر
نمود گوهر حکمت زخاطر گهری
مدایح تو به لفظ دری همی گوید
که از مدیح تو پاکیزه گشت لفظ دری
همیشه تا که بود ارغوان و مر زنگوش
به سان عارض و زلفین ترک کاشغری
به فال نیک تو را باد لهو و سور و سرور
مخالفان تورا باد مرگ و مویهگری
ز مشتری نظرت باد وز فلک طاعت
که شهریار فلک رآی مشتری نظری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۴
ترک من دارد شکفته گُلستان بر مشتری
مشتری بر سرو و سرو اندر قبای شُشتری
بر سمن یک حلقهٔ انگشتری دارد ز لعل
وز شبه بر ارغوان صد حلقهٔ انگشتری
در جهان هرگز نگار آزری گویا نشد
در میان آدمی هرگز نشد پیدا پری
این شگفتی بین که تا تُرک من از مادر بزاد
شد پری پیدا و شد گویا نگار آزری
گر به میدان عارض او لشکر آرایی کند
در دل عاشق ز عشق او نشیند لشکری
ور کمند عنبری اندازد او بر آسمان
آفتاب و ماه گیرد در کمند عنبری
دست موسی گشت گویی عارض رخشان او
زلف او ثُعبان موسی چشم او چون سامری
سامری گر زرگری بر صورت گوساله کرد
کرد جادو چشم او بر چهرهٔ من زرگری
گر به کار سامری و کار چشمش بنگرند
چشم او داناترست از سامری در ساحری
بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او
هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری
کبک کز شاهین جدا گردد نماند در بلا
در بلا ماند دلم کز زلف او گردد بری
غمزهٔ غماز او بر من جهان بفروخته است
وز دل و جان شد دلم تیمار او را مشتری
گر دلم در عشق او نیکاختری جست و نیافت
یابد اندر خدمت شاه جهان نیکاختری
داور گیتی ملک سنجر که اندر کار ملک
کس نیارد کرد با او گفتگوی داوری
آورد زیر نگین و رایت و توقیع خویش
گنج رای و رایت فغفور و ملک قیصری
شهریاری عادل و صاحبقرانی کامران
خسروی عالینژاد و پادشاهی گوهری
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تایید الهی بر سری
دولت او باد نوروزست و عالم گلستان
گل بود در بوستان از باد نوروزی طری
فضل دارد بر فتوح خسروان روزگار
گر فتوح روزگار او یکایک بشمری
داستان رستم دستان نماید سر به سر
پیش زور دست او نیرنگ دستان آوری
دست او گر کار فرماید کمان چرخ را
تیر چرخ او رسد در تیرِ چرخِ چنبری
هرکه او در خدمت درگاه او بندد میان
تا نماید پیش تختش بندگی و چاکری
امر او گردد روان بازار او گردد روا
مال او گردد فَره دیدار او گردد فری
ای مبارک پی خداوندی که جون جد و پدر
عدل فرمای و سیاست گستر و دین پروری
هست دایم راحت و روح جهان را آفتاب
تو به این معنی جهان را آفتاب دیگری
او همی بر بحر و بر نور از خراسان گسترد
تو همی بر ملک و دین عدل از خراسان گستری
تن به سر باشد عزیز و سر به افسر نامدار
بر تن دولت سری و بر سر مُلک افسری
تاج تو خورشید زیبد تخت تو گردون سزد
زانکه تو بر تخت و تاج دین پیغمبر سری!
رزم را افراسیاب و بزم را کیخسروی
داد را نوشین روان و ملک را اسکندری
ور بپرسد دولت از عقل این سخن را راستی
عقل سوگند آن خورد کز هر چهار افزونتری
از ثریا تا ثری گرد سم اسبان توست
چون زایوان برنشینی و به میدان بگذری
نعرهٔ رامشگران باشد ز ماهی تا به ماه
چون ز میدان بازگردی و در ایوان مَی خوری
هرکجا سازی مقام آنجا بود دولت مقیم
ایدرست اکنون که یک چندی به شادی ایدری
خاک آمد هفت کشور پیش چشم همتت
با چنین همت سزای صد هزاران کشوری
گر هنر صورت نماید تو هنر را صورتی
ور خرد پیکر پذیرد تو خرد را پیکری
آدمی را طبع زاب و باد و خاک و آذرست
تو زنوری نه زآب و باد و خاک و آذری
او ز گنبدها که دارد در چهارم گنبدست
تو ز کشورها که داری در چهارم کشوری
گر نماید آتش سوزنده در دریا شگفت
بس شگفت است اینکه دریا دست و آذر خنجری
در میان کفر و دین شمشیر تو سدی قوی است
در تو آن گویم که در محمود گوید عنصری:
«سد تو شمشیر توست اندر مبارک دست تو
کو سکندرگو بیا تا سد مردان بنگری»
خسروا گنجی است از زر سخن در جان من
کاندر آن گنج است اصل کیمیای شاعری
هرکه از زر وگهر سنگی نهد در زیر خاک
مهر آن خواهد که یا رکنی بود یا جعفری
من که از زر سخن گنجی نهم در جان پاک
مهر آن زر یا ملک شاهی بود یا سنجری
خدمت سی ساله را آخر بباید حرمتی
حرمت سی ساله در خدمت نباشد سرسری
داور روی زمینی با تو گویم حال خویش
یاور خلق جهانی از تو خواهم یاوری
تا که از نیلوفر گردون بروید ارغوان
چون پدید آید فروغ آفتاب خاوری
روز صید ورزم باد از خون نَخْجیر و عدو
در کف تو ارغوانی خنجر نیلوفری
تا خبر باشد امامان را به اسناد درست
از جهود خیبری وز ذوالفقار حیدری
تیغ تو چون ذوالفقار حیدری بُرّنده باد
بدسگالت سربریده چون جهود خیبری
از تو فرمان دادن اندر کار ملک و شغل دین
وز سپهداران و میران طاعت و فرمانبری
مشتری بر سرو و سرو اندر قبای شُشتری
بر سمن یک حلقهٔ انگشتری دارد ز لعل
وز شبه بر ارغوان صد حلقهٔ انگشتری
در جهان هرگز نگار آزری گویا نشد
در میان آدمی هرگز نشد پیدا پری
این شگفتی بین که تا تُرک من از مادر بزاد
شد پری پیدا و شد گویا نگار آزری
گر به میدان عارض او لشکر آرایی کند
در دل عاشق ز عشق او نشیند لشکری
ور کمند عنبری اندازد او بر آسمان
آفتاب و ماه گیرد در کمند عنبری
دست موسی گشت گویی عارض رخشان او
زلف او ثُعبان موسی چشم او چون سامری
سامری گر زرگری بر صورت گوساله کرد
کرد جادو چشم او بر چهرهٔ من زرگری
گر به کار سامری و کار چشمش بنگرند
چشم او داناترست از سامری در ساحری
بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او
هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری
کبک کز شاهین جدا گردد نماند در بلا
در بلا ماند دلم کز زلف او گردد بری
غمزهٔ غماز او بر من جهان بفروخته است
وز دل و جان شد دلم تیمار او را مشتری
گر دلم در عشق او نیکاختری جست و نیافت
یابد اندر خدمت شاه جهان نیکاختری
داور گیتی ملک سنجر که اندر کار ملک
کس نیارد کرد با او گفتگوی داوری
آورد زیر نگین و رایت و توقیع خویش
گنج رای و رایت فغفور و ملک قیصری
شهریاری عادل و صاحبقرانی کامران
خسروی عالینژاد و پادشاهی گوهری
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تایید الهی بر سری
دولت او باد نوروزست و عالم گلستان
گل بود در بوستان از باد نوروزی طری
فضل دارد بر فتوح خسروان روزگار
گر فتوح روزگار او یکایک بشمری
داستان رستم دستان نماید سر به سر
پیش زور دست او نیرنگ دستان آوری
دست او گر کار فرماید کمان چرخ را
تیر چرخ او رسد در تیرِ چرخِ چنبری
هرکه او در خدمت درگاه او بندد میان
تا نماید پیش تختش بندگی و چاکری
امر او گردد روان بازار او گردد روا
مال او گردد فَره دیدار او گردد فری
ای مبارک پی خداوندی که جون جد و پدر
عدل فرمای و سیاست گستر و دین پروری
هست دایم راحت و روح جهان را آفتاب
تو به این معنی جهان را آفتاب دیگری
او همی بر بحر و بر نور از خراسان گسترد
تو همی بر ملک و دین عدل از خراسان گستری
تن به سر باشد عزیز و سر به افسر نامدار
بر تن دولت سری و بر سر مُلک افسری
تاج تو خورشید زیبد تخت تو گردون سزد
زانکه تو بر تخت و تاج دین پیغمبر سری!
رزم را افراسیاب و بزم را کیخسروی
داد را نوشین روان و ملک را اسکندری
ور بپرسد دولت از عقل این سخن را راستی
عقل سوگند آن خورد کز هر چهار افزونتری
از ثریا تا ثری گرد سم اسبان توست
چون زایوان برنشینی و به میدان بگذری
نعرهٔ رامشگران باشد ز ماهی تا به ماه
چون ز میدان بازگردی و در ایوان مَی خوری
هرکجا سازی مقام آنجا بود دولت مقیم
ایدرست اکنون که یک چندی به شادی ایدری
خاک آمد هفت کشور پیش چشم همتت
با چنین همت سزای صد هزاران کشوری
گر هنر صورت نماید تو هنر را صورتی
ور خرد پیکر پذیرد تو خرد را پیکری
آدمی را طبع زاب و باد و خاک و آذرست
تو زنوری نه زآب و باد و خاک و آذری
او ز گنبدها که دارد در چهارم گنبدست
تو ز کشورها که داری در چهارم کشوری
گر نماید آتش سوزنده در دریا شگفت
بس شگفت است اینکه دریا دست و آذر خنجری
در میان کفر و دین شمشیر تو سدی قوی است
در تو آن گویم که در محمود گوید عنصری:
«سد تو شمشیر توست اندر مبارک دست تو
کو سکندرگو بیا تا سد مردان بنگری»
خسروا گنجی است از زر سخن در جان من
کاندر آن گنج است اصل کیمیای شاعری
هرکه از زر وگهر سنگی نهد در زیر خاک
مهر آن خواهد که یا رکنی بود یا جعفری
من که از زر سخن گنجی نهم در جان پاک
مهر آن زر یا ملک شاهی بود یا سنجری
خدمت سی ساله را آخر بباید حرمتی
حرمت سی ساله در خدمت نباشد سرسری
داور روی زمینی با تو گویم حال خویش
یاور خلق جهانی از تو خواهم یاوری
تا که از نیلوفر گردون بروید ارغوان
چون پدید آید فروغ آفتاب خاوری
روز صید ورزم باد از خون نَخْجیر و عدو
در کف تو ارغوانی خنجر نیلوفری
تا خبر باشد امامان را به اسناد درست
از جهود خیبری وز ذوالفقار حیدری
تیغ تو چون ذوالفقار حیدری بُرّنده باد
بدسگالت سربریده چون جهود خیبری
از تو فرمان دادن اندر کار ملک و شغل دین
وز سپهداران و میران طاعت و فرمانبری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۵
گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری
گشت تابنده ز دریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملکالعرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغ است و در آن باغ ملک سنجر هست
شجری تازه که آورد نو آیین ثمری
همه آرایش باغ از شجر و از ثمرست
اینتْ میمون ثمری وینتْ همایون شجری
دیرگاه است که تا گوش بزرگان جهان
نشنیدست از این بهتر و خوشتر خبری
آنکه در ملک بدین سور همی مژده دهد
هستگویی سخن اندر دهن او شکری
از ثری تا به ثریا همه جشن است اکنون
وز ثریا همه سورست کنون تا به ثری
گر ملک شاه زدنیا بهسوی عقبی شد
آنک آمد بهسعادت سوی دنیا دگری
آمد آن پاکنژادی که سوی طالع او
هست سعدین فلک را به سعادت نظری
آمد آن خسرو عادلکه به انصاف و به عدل
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
آمد آن شاه که در دولت دین خواهد بود
همجو جد و پدر خویش به حق دادگری
مملکت گیرد و لشکر کشد و گنج نهد
هست در طالع او زین همه معنی اثری
شهریارا، تو درختی و بر توست پسر
اینت شایسته و بایسته درختی و بری
نه عجبگر پسری چون پسر تو نبود
که نبود از ملکان چون پدر تو پدری
هست در بزم تو هر روز دگرسان طربی
هست در رزم تو هر سال دگرگون ظفری
بارها عزم سفر کردهای از بهر ظفر
و آمدستی به حضر با ظفر از هر سفری
گر به فغفور فرستی ز غلامان سپهی
ور به چپیال فرستی زسواران نفری
هر دو آیند میان کرده به کردار کمان
پیش تو بسته به خدمت به میان بر کمری
ندهد دل به خلاف تو مگر تیره دلی
نکشد سر ز وفاق تو مگر خیرهسری
در مصافت فَزَع و مشغلهٔ حَشر بدید
آنکه آورد به رزم تو ز توران حشری
گاه پیکار برآید زدل اعدا دود
گر رسد ز آتش تیغ تو به اعدا شرری
هرکه یکشب به خلاف توکند دیده فراز
نبود تا به قیامت شب او را سحری
تیغ تو خلق جهان را زبلاها سپرست
در جهان جز تو که کردست ز تیغی سپری
چشم بر جود تو دارند همه خلق جهان
که جهان جمله به چشم تو ندارد خطری
گرچه اندیشه زهر چیز همی برگذرد
چون به قدر تو رسد نیز نیابد گذری
نیست ممکن که به فرّ تو بود هر ملکی
نیست ممکن که چو یاقوت بود هر حجری
دانشت هست و جوانی و جوانمردی هست
بیشتر زین نبود در همه عالم هنری
تا جهان است تو باشی مَلِک تاجوران
بر رکاب تو به خدمت سر هر تاجوری
شادمان از تو به فردوس برین جان پدر
بخت بر بزم تو بگشاده ز فردوس دری
جام زرّین تو پر گشته ز یاقوت روان
ساقی بزم تو یاقوتلبی، سیمبری
گشت تابنده ز دریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملکالعرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغ است و در آن باغ ملک سنجر هست
شجری تازه که آورد نو آیین ثمری
همه آرایش باغ از شجر و از ثمرست
اینتْ میمون ثمری وینتْ همایون شجری
دیرگاه است که تا گوش بزرگان جهان
نشنیدست از این بهتر و خوشتر خبری
آنکه در ملک بدین سور همی مژده دهد
هستگویی سخن اندر دهن او شکری
از ثری تا به ثریا همه جشن است اکنون
وز ثریا همه سورست کنون تا به ثری
گر ملک شاه زدنیا بهسوی عقبی شد
آنک آمد بهسعادت سوی دنیا دگری
آمد آن پاکنژادی که سوی طالع او
هست سعدین فلک را به سعادت نظری
آمد آن خسرو عادلکه به انصاف و به عدل
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
آمد آن شاه که در دولت دین خواهد بود
همجو جد و پدر خویش به حق دادگری
مملکت گیرد و لشکر کشد و گنج نهد
هست در طالع او زین همه معنی اثری
شهریارا، تو درختی و بر توست پسر
اینت شایسته و بایسته درختی و بری
نه عجبگر پسری چون پسر تو نبود
که نبود از ملکان چون پدر تو پدری
هست در بزم تو هر روز دگرسان طربی
هست در رزم تو هر سال دگرگون ظفری
بارها عزم سفر کردهای از بهر ظفر
و آمدستی به حضر با ظفر از هر سفری
گر به فغفور فرستی ز غلامان سپهی
ور به چپیال فرستی زسواران نفری
هر دو آیند میان کرده به کردار کمان
پیش تو بسته به خدمت به میان بر کمری
ندهد دل به خلاف تو مگر تیره دلی
نکشد سر ز وفاق تو مگر خیرهسری
در مصافت فَزَع و مشغلهٔ حَشر بدید
آنکه آورد به رزم تو ز توران حشری
گاه پیکار برآید زدل اعدا دود
گر رسد ز آتش تیغ تو به اعدا شرری
هرکه یکشب به خلاف توکند دیده فراز
نبود تا به قیامت شب او را سحری
تیغ تو خلق جهان را زبلاها سپرست
در جهان جز تو که کردست ز تیغی سپری
چشم بر جود تو دارند همه خلق جهان
که جهان جمله به چشم تو ندارد خطری
گرچه اندیشه زهر چیز همی برگذرد
چون به قدر تو رسد نیز نیابد گذری
نیست ممکن که به فرّ تو بود هر ملکی
نیست ممکن که چو یاقوت بود هر حجری
دانشت هست و جوانی و جوانمردی هست
بیشتر زین نبود در همه عالم هنری
تا جهان است تو باشی مَلِک تاجوران
بر رکاب تو به خدمت سر هر تاجوری
شادمان از تو به فردوس برین جان پدر
بخت بر بزم تو بگشاده ز فردوس دری
جام زرّین تو پر گشته ز یاقوت روان
ساقی بزم تو یاقوتلبی، سیمبری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۰
نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان تورا یاری
خجسته آمد دیدار تو به عالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری
توراست ملک و سزاوار آن تویی به یقین
خدای ملک نبخشد به ناسزاواری
به روزگار تو نیکی رسید و روز بدی
میان نیک و بد از تیغ توست دیداری
اگر به روم شود یک مبارز از سپهت
بتی نماند در ملک روم و زناری
موافق تو بهاقبال تو سرافرازست
مخالف تو نباشد مگر نگونساری
مراد و کار تو دولت چنان همی سازد
که در جهان نرود بیمراد تو کاری
عماد دولت نعمت فدای خدمت کرد
بهمال گشت جمال تورا خریداری
درخت و باغ عمادی که ساخته است تو را
ز باغ و قبهٔ کسری به است بسیاری
چنین درخت و چنین باغ تا جهان بودست
کسی نداد نشان و ندید دیاری
ز زر ناب گهر بر درخت طاوسی
میان باغ ز یاقوت سرخگلزاری
نشاند بر سر صندوق باز نعره زنان
نمود با دم طاوس خوب کرداری
چهارگاو و دو مردند در میانهٔ باغ
همی زنند به گرد درخت هنجاری
زمشک و عنبر و یاقوت و لعل و مروارید
نهاده بر سر هر شاخگونهگون باری
ازین جواهر وزین عطرها هزار یکی
گهرفروشی هرگز ندید و عطاری
اگر به شرح بگویم صفات این مجلس
نماندم ملکا فکرتی وگفتاری
سپاهدار تو شاها چنین کند خدمت
کراست در همه عالم چنین سپهداری
ز بهر دیدن دیدار تو گهربارست
که دیده در همه گیتی چنین گهرباری
نثارکرد زدینار و خواستی ملکا
که هدیه کردی جانی به جای دیناری
اگر بخواهی امروز جان برافشاند
که مال را نبود قیمتی و مقداری
همیشه تا که بود در زمانه حیوانی
همیشه تاکه بود بر سپهر سیاری
همه جهان چو یکی نقطه باد درکف تو
بهگرد نقطه زحکمتکشیده پرگاری
تو جام بادهٔ عنابگون گرفته بهدست
مخالف تو بهدست بلا گرفتاری
نیافرید خدای جهان تورا یاری
خجسته آمد دیدار تو به عالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری
توراست ملک و سزاوار آن تویی به یقین
خدای ملک نبخشد به ناسزاواری
به روزگار تو نیکی رسید و روز بدی
میان نیک و بد از تیغ توست دیداری
اگر به روم شود یک مبارز از سپهت
بتی نماند در ملک روم و زناری
موافق تو بهاقبال تو سرافرازست
مخالف تو نباشد مگر نگونساری
مراد و کار تو دولت چنان همی سازد
که در جهان نرود بیمراد تو کاری
عماد دولت نعمت فدای خدمت کرد
بهمال گشت جمال تورا خریداری
درخت و باغ عمادی که ساخته است تو را
ز باغ و قبهٔ کسری به است بسیاری
چنین درخت و چنین باغ تا جهان بودست
کسی نداد نشان و ندید دیاری
ز زر ناب گهر بر درخت طاوسی
میان باغ ز یاقوت سرخگلزاری
نشاند بر سر صندوق باز نعره زنان
نمود با دم طاوس خوب کرداری
چهارگاو و دو مردند در میانهٔ باغ
همی زنند به گرد درخت هنجاری
زمشک و عنبر و یاقوت و لعل و مروارید
نهاده بر سر هر شاخگونهگون باری
ازین جواهر وزین عطرها هزار یکی
گهرفروشی هرگز ندید و عطاری
اگر به شرح بگویم صفات این مجلس
نماندم ملکا فکرتی وگفتاری
سپاهدار تو شاها چنین کند خدمت
کراست در همه عالم چنین سپهداری
ز بهر دیدن دیدار تو گهربارست
که دیده در همه گیتی چنین گهرباری
نثارکرد زدینار و خواستی ملکا
که هدیه کردی جانی به جای دیناری
اگر بخواهی امروز جان برافشاند
که مال را نبود قیمتی و مقداری
همیشه تا که بود در زمانه حیوانی
همیشه تاکه بود بر سپهر سیاری
همه جهان چو یکی نقطه باد درکف تو
بهگرد نقطه زحکمتکشیده پرگاری
تو جام بادهٔ عنابگون گرفته بهدست
مخالف تو بهدست بلا گرفتاری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۲
ایا شاهیکه عالم را همی زیر عَلَم داری
به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری
عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری
اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری
به شمشیر و قلم نازند رزم و بزم از این معنی
که تو درکف به رزم و بزم شمشیر و قلم داری
علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری
کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران
به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری
چه باید بیش از این برهان که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری
مجسم تیغ گوهر دار از فتح و ظفر داری
مصور دست گوهر بار از جود و کرم داری
ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری
ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری
بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری
به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری
خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطیعت گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری
حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری
تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری
تو آن شاهیکه روز رزم گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری
تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان
به شمشیر صنم وارت چه خالی از صنم داری
صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی
وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری
زجود خویش بر عالم همی قسمت کنی روزی
به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری
هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت که دانش را حکم داری
عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری
اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم
تو گیتی را به فرّ خویش چون باغ ارم داری
وگر بیت حرم حِصنی است کآنجا ایمنی باشد
تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری
به انصاف و به عدل اندر چنانی تو که گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری
به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بیعدم داری
بهکام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بیتیمار و غم داری
همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری
به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری
عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری
اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری
به شمشیر و قلم نازند رزم و بزم از این معنی
که تو درکف به رزم و بزم شمشیر و قلم داری
علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری
کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران
به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری
چه باید بیش از این برهان که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری
مجسم تیغ گوهر دار از فتح و ظفر داری
مصور دست گوهر بار از جود و کرم داری
ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری
ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری
بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری
به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری
خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطیعت گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری
حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری
تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری
تو آن شاهیکه روز رزم گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری
تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان
به شمشیر صنم وارت چه خالی از صنم داری
صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی
وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری
زجود خویش بر عالم همی قسمت کنی روزی
به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری
هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت که دانش را حکم داری
عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری
اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم
تو گیتی را به فرّ خویش چون باغ ارم داری
وگر بیت حرم حِصنی است کآنجا ایمنی باشد
تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری
به انصاف و به عدل اندر چنانی تو که گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری
به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بیعدم داری
بهکام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بیتیمار و غم داری
همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۷
مخوان فسانهٔ افراسیاب تورانی
مگوی قصهٔ اسفندیار ایرانی
سخن زخسرو و سلطان هفت کشورگوی
که ختمگشت بدو خسروی و سلطانی
معز دین خدای و خدایگان جهان
که تا جهان بود او را سزد جهانبانی
ستوده سنجر سلطان نشان که هست او را
دل سکندری و دولتِ سلیمانی
شهیکه بر در غزنین به یک زمان بگرفت
همه ولایت شاهان زاولستانی
شهیکز او شه غزنین و خان ترکستان
نشستهاند به سلطانی و به خاقانی
به هر چه رایکند رایتش بود منصور
زهی سعادت و تأیید و فرّ یزدانی
غبار موکب او را همی برند نماز
برآسمان بلند اختران نورانی
خدای عزوجل چون بر آسمان و زمین
بیافرید چه روحانی و چه جسمانی
هِمال او دگری درکمال عقل و هنر
نیافرید نه جسمانی و نه روحانی
کجا سعادت و اقبال او پدید آید
شود جلالت و فرّ ملوک پنهانی
چو آفتاب درخشان شود زچرخ بلند
مه چهارده را کی بود دُرافشانی
لقای اوست نشاطِ دلِ مسلمانان
که روشن است به او دیدهٔ مسلمانی
بر آن زمینکه جهد باد عدل و انصافش
ز شیر شیر خورد آهوی بیابانی
نسیم دولت او چشم ملک روشنکرد
چو بوی یوسف چشم رسول کنعانی
سپرد زیر قدم تخت وگاه محمودی
گرفت زیر علم مال و ملک سامانی
عراق را فزع است از نهیب و هیبت آنک
سوی عراق کشد لشکرِ خراسانی
نماند دیر که فغفور چین و قیصر روم
کنند بر در او حاجبی و دربانی
ایا مدیح تو سرمایهٔ سخندانان
و یا فتوح تو پیرایهٔ سخندانی
کدام اشاه سر از خطکشیدا و کین تو جست
که خیره سر نشد از عاجزی و حیرانی
نهال کین تو در هر دلی که کِشته شود
به عاقبت ندهد بار جز پشیمانی
دلیل نصر تو بس بر شکستن سه مصاف
امیر دادی و عرنیجی و قدرخانی
سنان نیزهٔ تو روز رزم کرد روان
زخون چشم بداندیش چشمه و خانی
هر آن نفرکه تورا بنده و رهی نشدند
بهزیر بند تو بندی شدند و زندانی
به تیغ و بازو یک نیمه بستدی زجهان
به عز بخت دگر نیمه نیز بستانی
جهان سیاه کنی بر عدو چوکان شبه
بدان تکاور شبرنگ صبح پیشانی
هر آنکسیکه سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیدهٔ او آسیا بگردانی
شکار کردن و رزم است و بزم کار شهان
تو آن شهیکه به یک روز هر سه بتوانی
زملک پادشهی را سبک برانگیزی
به جای او دگری را به ملک بنشانی
اگر یکی را ثانی بود ز مخلوقات
تویی یکی که تو را نیست در جهان ثانی
نشاط کن که ز بهر نشاط کردن تو
به سان عالم باقی است عالم فانی
چنانکه بود زکینت گرفته جانِ عدو
کآشفته بود چمنها زباد آبانی
کنون چنانکه زمهرت شکفتهجان ولی
شکفته گبببت گلستان زباد نیسانی
چو آسمان به زمین جامهٔ بهاری داد
هوا ازو بِسَتَد جامه ی زمستانی
جمال خویش چمن را به عاریت دادند
بتانِ خَلُّخی و لعبتان کاشانی
زنند نعره همیکبک و فاخته همه شب
ز عشق لالهٔ کوهی و سرو بستانی
دهان لاله چو از ژاله پر شود گویی
که در عقیق یمانی است درّ عمانی
همی شود چمن باغ پرگل و ریحان
بخواه بر گل و ریحان شراب ریحانی
زحدگذشته همی ابرگوهر افشاند
مگر ز جود تو آموخت گوهر افشانی
زبهر جود تو در آب و سنگ صنع خدای
نهاد لؤلؤ بحری و گوهر کانی
قرین هرکرمت نعمتی است قارونی
به زیر هر سخنت حکمتی است لقمانی
به خاک پای حکیمان تو سرافرازد
اگر ز خاک برآید حکیم یونانی
چنانکه بنده معزّی به جان ثناگر توست
دعاگرست تورا جان بنده برهانی
همی ز طبع و دل بنده خوشتر آید شعر
به آن صفت که گلاب ازگل سپاهانی
چو در فتوح تو دیوان او رسید به چرخ
چرا بدو نرسیدست مال دیوانی
همی ز فتح تو سازد یکی بنای سخن
که در زمانه نسازد چنو بنا بانی
اگر بناها ویران شود ز ابر بهار
بنای فتح تو ایمن بود ز ویرانی
اگر بماند تا جاودان کسی به جهان
تو را سزاست که تا جاودان همی مانی
به بزم جامهٔ لهو و طرب همی پوشی
به رزم نامهٔ فتح و ظفر همی خوانی
سپه همیکشی و مملکت همیگیری
جهان همی خوری و کام دل همی رانی
چهار چیز به گیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تنآسانی
ز ملک و دولت و شاهی تو باش برخوردار
که هر سه از همه شاهان توراست ارزانی
مگوی قصهٔ اسفندیار ایرانی
سخن زخسرو و سلطان هفت کشورگوی
که ختمگشت بدو خسروی و سلطانی
معز دین خدای و خدایگان جهان
که تا جهان بود او را سزد جهانبانی
ستوده سنجر سلطان نشان که هست او را
دل سکندری و دولتِ سلیمانی
شهیکه بر در غزنین به یک زمان بگرفت
همه ولایت شاهان زاولستانی
شهیکز او شه غزنین و خان ترکستان
نشستهاند به سلطانی و به خاقانی
به هر چه رایکند رایتش بود منصور
زهی سعادت و تأیید و فرّ یزدانی
غبار موکب او را همی برند نماز
برآسمان بلند اختران نورانی
خدای عزوجل چون بر آسمان و زمین
بیافرید چه روحانی و چه جسمانی
هِمال او دگری درکمال عقل و هنر
نیافرید نه جسمانی و نه روحانی
کجا سعادت و اقبال او پدید آید
شود جلالت و فرّ ملوک پنهانی
چو آفتاب درخشان شود زچرخ بلند
مه چهارده را کی بود دُرافشانی
لقای اوست نشاطِ دلِ مسلمانان
که روشن است به او دیدهٔ مسلمانی
بر آن زمینکه جهد باد عدل و انصافش
ز شیر شیر خورد آهوی بیابانی
نسیم دولت او چشم ملک روشنکرد
چو بوی یوسف چشم رسول کنعانی
سپرد زیر قدم تخت وگاه محمودی
گرفت زیر علم مال و ملک سامانی
عراق را فزع است از نهیب و هیبت آنک
سوی عراق کشد لشکرِ خراسانی
نماند دیر که فغفور چین و قیصر روم
کنند بر در او حاجبی و دربانی
ایا مدیح تو سرمایهٔ سخندانان
و یا فتوح تو پیرایهٔ سخندانی
کدام اشاه سر از خطکشیدا و کین تو جست
که خیره سر نشد از عاجزی و حیرانی
نهال کین تو در هر دلی که کِشته شود
به عاقبت ندهد بار جز پشیمانی
دلیل نصر تو بس بر شکستن سه مصاف
امیر دادی و عرنیجی و قدرخانی
سنان نیزهٔ تو روز رزم کرد روان
زخون چشم بداندیش چشمه و خانی
هر آن نفرکه تورا بنده و رهی نشدند
بهزیر بند تو بندی شدند و زندانی
به تیغ و بازو یک نیمه بستدی زجهان
به عز بخت دگر نیمه نیز بستانی
جهان سیاه کنی بر عدو چوکان شبه
بدان تکاور شبرنگ صبح پیشانی
هر آنکسیکه سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیدهٔ او آسیا بگردانی
شکار کردن و رزم است و بزم کار شهان
تو آن شهیکه به یک روز هر سه بتوانی
زملک پادشهی را سبک برانگیزی
به جای او دگری را به ملک بنشانی
اگر یکی را ثانی بود ز مخلوقات
تویی یکی که تو را نیست در جهان ثانی
نشاط کن که ز بهر نشاط کردن تو
به سان عالم باقی است عالم فانی
چنانکه بود زکینت گرفته جانِ عدو
کآشفته بود چمنها زباد آبانی
کنون چنانکه زمهرت شکفتهجان ولی
شکفته گبببت گلستان زباد نیسانی
چو آسمان به زمین جامهٔ بهاری داد
هوا ازو بِسَتَد جامه ی زمستانی
جمال خویش چمن را به عاریت دادند
بتانِ خَلُّخی و لعبتان کاشانی
زنند نعره همیکبک و فاخته همه شب
ز عشق لالهٔ کوهی و سرو بستانی
دهان لاله چو از ژاله پر شود گویی
که در عقیق یمانی است درّ عمانی
همی شود چمن باغ پرگل و ریحان
بخواه بر گل و ریحان شراب ریحانی
زحدگذشته همی ابرگوهر افشاند
مگر ز جود تو آموخت گوهر افشانی
زبهر جود تو در آب و سنگ صنع خدای
نهاد لؤلؤ بحری و گوهر کانی
قرین هرکرمت نعمتی است قارونی
به زیر هر سخنت حکمتی است لقمانی
به خاک پای حکیمان تو سرافرازد
اگر ز خاک برآید حکیم یونانی
چنانکه بنده معزّی به جان ثناگر توست
دعاگرست تورا جان بنده برهانی
همی ز طبع و دل بنده خوشتر آید شعر
به آن صفت که گلاب ازگل سپاهانی
چو در فتوح تو دیوان او رسید به چرخ
چرا بدو نرسیدست مال دیوانی
همی ز فتح تو سازد یکی بنای سخن
که در زمانه نسازد چنو بنا بانی
اگر بناها ویران شود ز ابر بهار
بنای فتح تو ایمن بود ز ویرانی
اگر بماند تا جاودان کسی به جهان
تو را سزاست که تا جاودان همی مانی
به بزم جامهٔ لهو و طرب همی پوشی
به رزم نامهٔ فتح و ظفر همی خوانی
سپه همیکشی و مملکت همیگیری
جهان همی خوری و کام دل همی رانی
چهار چیز به گیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تنآسانی
ز ملک و دولت و شاهی تو باش برخوردار
که هر سه از همه شاهان توراست ارزانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۸
ایا شهریاری که صاحب قرانی
ز جدّ و پدر یادگار جهانی
ملک شاه و الب ارسلان را تو فخری
که پیش از ملک شاه و الب ارسلانی
خداوند روی زمینی ولیکن
به همت زیادت ز هفت آسمانی
جهانبان از آنی که بخت جوانَت
فراوان هنر داد گاهِ جوانی
از آن هر هنر پادشاه زمینی
وز آن هر هنر شهریار زمانی
یکی زان هنرهاست مردی و رادی
دگر خصم بندی و کشور ستانی
دگر دانش و دین و عقل و شجاعت
دگر عدل و انصاف نوشیروانی
چو تو بیقرینی ز چندین هنرها
همه زیبدت نام صاحب قرانی
تو این مملکت رایگانی نداری
«فلک مملکت کی دهد رایگانی»
فزون است اوصاف شهنامهٔ تو
ز اخبار شهنامهٔ باستانی
چه باید خبر در دو گوش خلایق
که تو در دو چشم خلایق عیانی
دروغ است لَختی ز اخبار پیشین
چنین است فرزانگان را گمانی
هر آن کس که اخبار فتح تو خواند
دهد خلق را از درستی نشانی
از آن پس که پیلان زاولستان را
گرفتی به شمشیر هندوستانی
گشادی عراقین و شام و عرب را
به آسیب پیلان زاولستانی
از این گشت مشهور نام و نشانت
بهگیتی ستانی و سلطان نشانی
به آتش همی آب را برگماری
وز آهن همی برق بیرون جهانی
چو تو ابردستی و آتس حسامی
چو تو برق تیری و آتش کمانی
هنر را ز رسم تو خیزد معالی
سخن را ز نام تو خیزد معانی
یکی بیت نغزست مر رودکی را
که اندر جهان تو سزاوار آنی
«نه جز عیب چیزی است کان تو نداری
نه جز غیب چیزی است کان تو ندانی»
جو در رزم تیری برانی ز شستت
زخون بر در و دشت جیحون برانی
چو در بزم جامی بگیری به دستت
زدست سخی زر و گوهر فشانی
چنان است معلوم خلق جهان را
که نزد موفق مگر میهمانی
چو نعمت زجود تو دارد موفق
پس او میهمان است و تو میزبانی
یکی میزبان همه عالمی تو
که سلطان بخشندهٔ مهربانی
همی تا زآب حیات آدمی را
بود در جهان زندگی جاودانی
از آن می که آب حیات است گویی
تو را باد تا جاودان زندگانی
تو بر تخت شاهنشهی شاد و خرّم
نشسته به پیروزی و کامرانی
ز امر تو شاهان نشسته به شاهی
زدست تو خانان نشسته به خانی
زخون عدو لالهگون روی تیغت
ز خون رَزان روی تو ارغوانی
ز جدّ و پدر یادگار جهانی
ملک شاه و الب ارسلان را تو فخری
که پیش از ملک شاه و الب ارسلانی
خداوند روی زمینی ولیکن
به همت زیادت ز هفت آسمانی
جهانبان از آنی که بخت جوانَت
فراوان هنر داد گاهِ جوانی
از آن هر هنر پادشاه زمینی
وز آن هر هنر شهریار زمانی
یکی زان هنرهاست مردی و رادی
دگر خصم بندی و کشور ستانی
دگر دانش و دین و عقل و شجاعت
دگر عدل و انصاف نوشیروانی
چو تو بیقرینی ز چندین هنرها
همه زیبدت نام صاحب قرانی
تو این مملکت رایگانی نداری
«فلک مملکت کی دهد رایگانی»
فزون است اوصاف شهنامهٔ تو
ز اخبار شهنامهٔ باستانی
چه باید خبر در دو گوش خلایق
که تو در دو چشم خلایق عیانی
دروغ است لَختی ز اخبار پیشین
چنین است فرزانگان را گمانی
هر آن کس که اخبار فتح تو خواند
دهد خلق را از درستی نشانی
از آن پس که پیلان زاولستان را
گرفتی به شمشیر هندوستانی
گشادی عراقین و شام و عرب را
به آسیب پیلان زاولستانی
از این گشت مشهور نام و نشانت
بهگیتی ستانی و سلطان نشانی
به آتش همی آب را برگماری
وز آهن همی برق بیرون جهانی
چو تو ابردستی و آتس حسامی
چو تو برق تیری و آتش کمانی
هنر را ز رسم تو خیزد معالی
سخن را ز نام تو خیزد معانی
یکی بیت نغزست مر رودکی را
که اندر جهان تو سزاوار آنی
«نه جز عیب چیزی است کان تو نداری
نه جز غیب چیزی است کان تو ندانی»
جو در رزم تیری برانی ز شستت
زخون بر در و دشت جیحون برانی
چو در بزم جامی بگیری به دستت
زدست سخی زر و گوهر فشانی
چنان است معلوم خلق جهان را
که نزد موفق مگر میهمانی
چو نعمت زجود تو دارد موفق
پس او میهمان است و تو میزبانی
یکی میزبان همه عالمی تو
که سلطان بخشندهٔ مهربانی
همی تا زآب حیات آدمی را
بود در جهان زندگی جاودانی
از آن می که آب حیات است گویی
تو را باد تا جاودان زندگانی
تو بر تخت شاهنشهی شاد و خرّم
نشسته به پیروزی و کامرانی
ز امر تو شاهان نشسته به شاهی
زدست تو خانان نشسته به خانی
زخون عدو لالهگون روی تیغت
ز خون رَزان روی تو ارغوانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۰
شهنشه ملک شاه الب ارسلانی
جهان را خداوند و صاحب قِرانی
به اصل و نسب پادشاه زمینی
به عدل و هنر شهریار زمانی
شه شیربندی و کشورگشایی
شه ملک بخشی وگیتی ستانی
به دیدار روشنتر از آفتابی
به مقدار عالیتر از آسمانی
چو تقدیر بر نیک و بدکامکاری
چو خورشید بر بحر و بر کامرانی
قباد دگر در میان قبایی
جهان دگر در میان جهانی
به شمشیر آفاق را کدخدایی
به تدبیر اجرام را ترجمانی
به رزم اندرون شیر گوهر نمایی
به بزم اندرون ابرگوهر فشانی
چو تو رایگانی دهی زرّ و گوهر
بداندیش تو جان دهد رایگانی
اگر قهرمان هنر عقل باشد
تو اندر هنر عقل را قهرمانی
تو اندر دل شهریاری ضمیری
تو اندر تن بختیاری روانی
ز خارا همی نیزه بیرون گذاری
از آهن همی تیر بیرون جهانی
تورا کعبتین ظفر داد دولت
همی مهرهٔ فتح و نصرت ستانی
گر از سیر سیاره و دور گردون
گهی مرگ باشد گهی زندگانی
تو گردون و سیاره در دست داری
که سیاره تیری وگردون کمانی
گرفتی به شش سال ایران و توران
نمودی دل و زور الب ارسلانی
بگیری دگرسال هندوستان را
به تیغ گهر دار هندوستانی
فلک مژده دادست مرحاجیان را
که در بادیه آب دجله برانی
ایا پادشاهِ جهان بخشِ عادل
پیمبر چنین داد ما را نشانی
که از امتم بادشاهی بیاید
پدید آورد عدل نوشیروانی
کند نام او فتح را رهنمایی
کند تیغ او ملک را پاسبانی
اگر راست باشد حدیث پیمبر
پدید آمد آن پادشاه و تو آنی
زعدل تو اندر میان بیابان
کند میش باگرک بازارگانی
به جاییکه با بیم رفتی مبارز
همی با سلامت رود کاروانی
نداند کس اندیشهٔ خویش در دل
بدانسان که تو راز عالم بدانی
گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو اَلْحمد و چون قُل هُوَالله بخوانی
معانی به نام تو نازد همیشه
چو بنده معزّی به نظم معانی
به گاه جوانی تو را شعر گوید
که نیکو بود شاعری در جوانی
همی تا گل بوستانی بروید
به پیش تو بادا گل بوستانی
همی تا می ارغوانی بخندد
به دست تو بادا می ارغوانی
بماناد با فرّخیّ و سعادت
دل و دولت و عمر تو جاودانی
جهان را خداوند و صاحب قِرانی
به اصل و نسب پادشاه زمینی
به عدل و هنر شهریار زمانی
شه شیربندی و کشورگشایی
شه ملک بخشی وگیتی ستانی
به دیدار روشنتر از آفتابی
به مقدار عالیتر از آسمانی
چو تقدیر بر نیک و بدکامکاری
چو خورشید بر بحر و بر کامرانی
قباد دگر در میان قبایی
جهان دگر در میان جهانی
به شمشیر آفاق را کدخدایی
به تدبیر اجرام را ترجمانی
به رزم اندرون شیر گوهر نمایی
به بزم اندرون ابرگوهر فشانی
چو تو رایگانی دهی زرّ و گوهر
بداندیش تو جان دهد رایگانی
اگر قهرمان هنر عقل باشد
تو اندر هنر عقل را قهرمانی
تو اندر دل شهریاری ضمیری
تو اندر تن بختیاری روانی
ز خارا همی نیزه بیرون گذاری
از آهن همی تیر بیرون جهانی
تورا کعبتین ظفر داد دولت
همی مهرهٔ فتح و نصرت ستانی
گر از سیر سیاره و دور گردون
گهی مرگ باشد گهی زندگانی
تو گردون و سیاره در دست داری
که سیاره تیری وگردون کمانی
گرفتی به شش سال ایران و توران
نمودی دل و زور الب ارسلانی
بگیری دگرسال هندوستان را
به تیغ گهر دار هندوستانی
فلک مژده دادست مرحاجیان را
که در بادیه آب دجله برانی
ایا پادشاهِ جهان بخشِ عادل
پیمبر چنین داد ما را نشانی
که از امتم بادشاهی بیاید
پدید آورد عدل نوشیروانی
کند نام او فتح را رهنمایی
کند تیغ او ملک را پاسبانی
اگر راست باشد حدیث پیمبر
پدید آمد آن پادشاه و تو آنی
زعدل تو اندر میان بیابان
کند میش باگرک بازارگانی
به جاییکه با بیم رفتی مبارز
همی با سلامت رود کاروانی
نداند کس اندیشهٔ خویش در دل
بدانسان که تو راز عالم بدانی
گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو اَلْحمد و چون قُل هُوَالله بخوانی
معانی به نام تو نازد همیشه
چو بنده معزّی به نظم معانی
به گاه جوانی تو را شعر گوید
که نیکو بود شاعری در جوانی
همی تا گل بوستانی بروید
به پیش تو بادا گل بوستانی
همی تا می ارغوانی بخندد
به دست تو بادا می ارغوانی
بماناد با فرّخیّ و سعادت
دل و دولت و عمر تو جاودانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۳
رسد هر ساعت از دولت نشانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد کامرانی
به کردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی
جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی
خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی
گمان تو ز بهر خلق نیک است
چرا خصم تو بد داردگمانی
ز دست خویش نالد روزگارش
چو بد عهدی کند نامهربانی
اگر خصم تو با تیر و کمان است
شدست از بیم تیرت چون کمانی
شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی
تو آن شاهی که از انصاف و عدلت
جهان گشته است همچون بوستانی
در این معنی اگر دستور باشد
به دستوری بگویم داستانی
شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی
به هر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هرکاروانی
به عدل و راستیکردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی
همی بینم کنون ای شاه عادل
به هر شهری تو را نوشیروانی
یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی
اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی
همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی
به شادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی
تو را هر روز نوروزی و عیدی
تورا هر ساعتی نومهرگانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد کامرانی
به کردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی
جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی
خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی
گمان تو ز بهر خلق نیک است
چرا خصم تو بد داردگمانی
ز دست خویش نالد روزگارش
چو بد عهدی کند نامهربانی
اگر خصم تو با تیر و کمان است
شدست از بیم تیرت چون کمانی
شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی
تو آن شاهی که از انصاف و عدلت
جهان گشته است همچون بوستانی
در این معنی اگر دستور باشد
به دستوری بگویم داستانی
شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی
به هر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هرکاروانی
به عدل و راستیکردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی
همی بینم کنون ای شاه عادل
به هر شهری تو را نوشیروانی
یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی
اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی
همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی
به شادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی
تو را هر روز نوروزی و عیدی
تورا هر ساعتی نومهرگانی