عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
بس زهر که از دست غمت نوشیدم
بس جامه صبر و مردمی پوشیدم
جانا خبرت نیست که در بحر غمت
جان دادم و از میان جان کوشیدم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۵
از دست غمت به جان رسیدست دلم
صد جامه جان ز غم دریدست دلم
بس خار ز غم خورده و یک روز گلی
از گلبن وصل تو نچیدست دلم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۶
از دست غم تو تا توانست دلم
سرگشته ز غم گرد جهانست دلم
هرچند که بالاش بلاییست بلند
در بند قد سرو روانست دلم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۲
در دست جفای توست همواره دلم
وز خانه صبر گشته آواره دلم
در غصّه ایام فراقت دایم
یک لحظه نگشت شاد بیچاره دلم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۴
گر من ز غمت جامه دل چاک زنم
آتش ز سر سوز بر افلاک زنم
از آه من دلشده ای ماه بترس
زیرا که من آه از دل غمناک زنم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
تا کی بود از غمت بلا بر دل من
تا چند نهی داغ جفا بر دل من
زین بیش منه که طاقتم طاق شدست
بار غم و غصّه دلبرا بر دل من
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۶
از جور فلک خون به دلم افتاده
وز غم به دو پای در گلم افتاده
ای دوست میان این همه دشمن و دوست
بی وصل تو من بس خجلم افتاده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
مسکین دل من دور ز جان افتاده
سرگشته ز عشق در جهان افتاده
از غصّه روزگار و از درد فراق
بیچاره به کام دشمنان افتاده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
بیداد به من ز حد بشد، دادم ده
تا چند خورم غم، تو دلی شادم ده
در هر نفسی که می‌زنم در شب و روز
نامی ز هزار و یک، یکی یادم ده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۶
بیچاره دلم کرد فغان از دیده
و آمد ز فراق تو به جان از دیده
دل شرح فراق تو نمی یارد گفت
دارد گله ها به صد زبان از دیده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۸
ای کرده روان فرات خون از دیده
آویخته اشک سرنگون از دیده
با این همه درد دل خیال رخ دوست
آخر تو بگو که چون رود از دیده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۹
آه از دل بیقرار و آه از دیده
خون دل ما که کرد راه از دیده
تا دیده ندید دل بدو میل نکرد
گاهی گله از دلست و گاه از دیده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
اشکم شده از درد روان از دیده
خون جگرم چکان چکان از دیده
دانی که ز کی شد این بلا بر دل من
تا گشت رخ دوست نهان از دیده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۴
بیچاره دلم ز هجر تو غم دیده
و این دیده مهجور ز غم نم دیده
چون طاقت هجران تو آرد که به غم
مسکین دل من هست به غم خم دیده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
لیلی لیلی ز دست دل واویلی
من دوست یکی دارم و دشمن خیلی
من جان به غم عشق تو درباخته ام
آخر ز چه سوی ما نداری میلی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۵
ای دوست چه شد چه شد که یادم نکنی
یک لحظه به وصل خویش شادم نکنی
مقصود من از جهان وصال تو بود
آخر ز چه رو دمی مرادم نکنی
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲
ای دل و دیده دل و دیده من پر خونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۵
گلبن روضه دل سرو گلستان روان
غنچه باغ طرب میوه شایسته جان
طفل محروم شکسته دل بیچاره من
کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان
مردم دیده از او حظّ نظر نادیده
تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان
گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر
چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان
این چه زخمست که جز گریه ندارد مرهم
و این چه دردست که جز ناله ندارد درمان
هردم افشانمش از چشم چو دریا بر خاک
دامنی دُر که نظیرش نبود در عمّان
تا بود در سر من چشم و زبان در دهنم
نرود نقش وی از چشمم نامش ز زبان
دلم این بار چنان سوخت که گر خاک شوم
در غبار من از این حال توان یافت نشان
خانه ما که چو فردوس برین روشن بود
مدّتی رفت که تاریکترست از زندان
خانه دل که در او منزل شادی بودی
رفت عمری که بجز غم نرسیدش مهمان
دل از این درد عجب دارم اگر جان ببرد
کشتی این نوبت از این ورطه نیاید به کران
خیز بیرون رو از این کلبه احزان دو سه روز
بلبل از باغ ضروری برود وقت خزان
هرچه آید به سر ما همه از حکم قضاست
پس شکایت نتوان کرد ز بیداد زمان
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۲
با درد تو درمان نپذیرد دل من
مهر غم تو نمی رود از گل من
از وصل تو یک زمان نیاسود دلم
جز هجر تو نیست در جهان حاصل من
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
به همواری تهی کن از غم لیلی و شان دل را
ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را
مکن کاوش زمژگان پیش از این بادل که جز مهرت
ندارد گوهری کاویده ام گنجینه دل را
بگاه کشتنم از رخ چه سودا پرده برداری
که از دیدار گل حسرت فزاید مرغ بسمل را
کند چون عزم کشتن قاتلم زین بیشتر ترسم
نمی خواهم بخون آلوده بینم دست قاتل را
حریفان گرم صحبت با تو در بزم و بحسرت من
کنم تا چند از بیرون در نظاره محفل را
درین وادی خدا داند که خاک من کجا باشد
گرفتم من باین واماندگی دامان محمل را
طبیب این بحر عشق است و کنارش ز نظر پنهان
فکندی چون درین کشتی ز چشم انداز ساحل را