عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شریک درد و سوز لاله بودم
شریک درد و سوز لاله بودم
ضمیر زندگی را وا نمودم
ندانم با که گفتم نکتهء شوق
که تنها بودم و تنها سرودم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این سینه را آه سحر هست
تجلی ریز بر چشمم که بینی
باین پیری مرا تاب نظر هست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بده دستی ز پا افتادگان را
بده دستی ز پا افتادگان را
به غیرالله دل نادادگان را
از آن آتش که جان من بر افروخت
نصیبی ده مسلمان زادگان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو هم آن می بگیر از ساغر دوست
تو هم آن می بگیر از ساغر دوست
که باشی تا ابد اندر بر دوست
سجودی نیست ای عبدالعزیز این
بروبم از مژه خاک در دوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو سلطان حجازی من فقیرم
تو سلطان حجازی من فقیرم
ولی در کشور معنی امیرم
جهانی کو ز تخم «لااله» رست
بیا بنگر به آغوش ضمیرم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سراپا درد درمان ناپذیرم
سراپا درد درمان ناپذیرم
نپنداری زبون و زار و پیرم
هنوزم در کمانی میتوان راند
ز کیش ملتی افتاده پیرم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز افرنگی صنم بیگانه تو شو
ز افرنگی صنم بیگانه تو شو
که پیمانش نمی ارزد بیک جو
نگاهی وام کن از چشم فاروق
قدم بیباک نه در عالم نو
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مجو از من کلام عارفانه
مجو از من کلامی عارفانه
که من دارم سرشتی عاشقانه
سرشک لاله گون را اندرین باغ
بیفشانم چو شبنم دانه دانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به منزل کوش مانند مه نو
به منزل کوش مانند مه نو
درین نیلی فضا هر دم فزون شو
مقام خویش اگر خواهی درین دیر
بحق دل بند و راه مصطفی رو
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو موج از بحر خود بالیده ام من
چو موج از بحر خود بالیده ام من
بخود مثل گهر پیچیده ام من
از آن نمرود با من سر گران است
به تعمیر حرم کوشیده ام من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیفشان بر دو گیتی آستین را
حقیقت را به رندی فاش کردند
که ملا کم شناسد رمز دین را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی نقاب از رخ برافکن
بیا ساقی نقاب از رخ برافکن
چکید از چشم من خون دل من
به آن لحنی که نه شرقی نه غربی است
نوائی از مقام «لاتخف» زن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان از خودی مرد تمام است
مسلمان از خودی مرد تمام است
بخاکش تا خودی میرد غلام است
اگر خود را متاع خویش دانی
نگه را جز بخود بستن حرام است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانان که خود را فاش دیدند
مسلمانان که خود را فاش دیدند
به هر دریا چو گوهر آرمیدند
اگر از خود رمیدند اندرین دیر
بجان تو که مرگ خود خریدند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز رازی حکمت قرآن بیاموز
ز رازی حکمت قرآن بیاموز
چراغی از چراغ او بر افروز
ولی این نکته را از من فرا گیر
که نتوان زیستن بی مستی و سوز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کسی کو بر خودی زد «لااله» را
کسی کو بر خودی زد «لااله» را
ز خاک مرده رویاند نگه را
مده از دست دامان چنین مرد
که دیدم در کمندش مهر و مه را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو ای نادان دل آگاه دریاب
تو ای نادان دل آگاه دریاب
بخود مثل نیاکان راه دریاب
چسان مؤمن کند پوشیده را فاش
ز «لا» موجود «الا الله» دریاب
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل تو داغ پنهانی ندارد
دل تو داغ پنهانی ندارد
تب و تاب مسلمانی ندارد
خیابان خودی را داده ئی آب
از آن دریا که طوفانی ندارد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به آن ملت اناالحق سازگار است
به آن ملت اناالحق سازگار است
که از خونش نم هر شاخسار است
نهان اندر جلال او جمالی
که او را نه سپهر آئینه دار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
میان امتان والا مقام است
میان امتان والا مقام است
کهن امت دو گیتی را امام است
نیاساید ز کارفرینش
که خواب و خستگی بر وی حرام است