عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۶ - اشارت به میزان
وضع میزان کنند از پی آن
تا بسنجند طاعت و عصیان
آن کش افزود کفه حسنات
شاد زی گو که شد ز اهل نجات
وان که افزود پله عصیان
خون گری گوی که ماند در خسران
جامی : دفتر دوم
بخش ۵ - اشارت به قصه امتحان ملائکه مر ابراهیم خلیل را صلوات الرحمن علیه و در باختن آنچه داشت از مواشی و نعم و اموال در محبت حق سبحانه و تعالی
چون خلیل الله آن امام کرام
یافت از حق مواید انعام
افسر دولتش نهاد به سر
خلعت خلتش فکند به بر
شد پی رهروان صاحبدل
بر دل پاک او صحف نازل
کثرت مالش از عدد بگذشت
رمه و گله اش ز حد بگذشت
کوه و در پر مواشی نعمش
شهر و ده پر حواشی خدمش
لیک با این همه نمی آسود
پی کسب رضای حق می بود
روز بودی به شغل مهمانی
شب در اندیشه خدا خوانی
در مقام مجاهدت قایم
در عبادت قدم زدی دایم
حال او را چو قدسیان دیدند
جز به میزان ظن نسنجیدند
می ز پیمانه گمان خوردند
ظن به حال وی آنچنان بردند
کان همه جد و جهد دمبدمش
نیست جز در مقابل نعمش
عشق نعمت زده ست ره بر وی
عشق منعم نبرده سویی پی
عشق فعلیست آن و اسمایی
نیست از عشق ذات شیدایی
عشق کان منتشی نه از ذات است
هدف تیرهای آفات است
فعل معشوق وصف او به مثل
چون به اضداد خود شوند بدل
عاشقان را فسرده گردد دل
گرمی عشقشان شود زایل
ور بود عشق منبعث از ذات
باشد آن عشق را بقا و ثبات
ذات با هر صفت شود پیدا
عاشق از عشق آن بود شیدا
گر رضا باشد آن صفت ور قهر
جان عاشق ز هر دو یابد بهر
جامی : دفتر دوم
بخش ۶ - اذن کردن حق سبحانه و تعالی ملائکه را در امتحان کردن ابراهیم صلوات الرحمن علی نبینا و علیه
حق چو آن وهم و آن گمان دانست
چاره آن در امتحان دانست
بهر نقد خلیل خواست محک
داد فرمان که فرقه ای ز ملک
خلعت از صورت بشر کردند
سبحه گویان بر او گذر کردند
بانگ تسبیح و نعره تهلیل
بر گرفتند در جوار خلیل
زان نوای و صدای جان افزای
عقل و هوش خلیل رفت از جای
نام جانان شنید و جان افشاند
آستین بر همه جهان افشاند
ای خوش آن نغمه های دردآمیز
که بود ذوق بخش و شورانگیز
بر کند عقل را ز بیخ و ز بن
نو کند در درونه عشق کهن
چون شدند آن گروه سبحه سرای
خامش از سبحه های هوش ربای
با خود آمد خلیل و داد آواز
کین نوا را ز نو کنید آغاز
جان من از سماع ناشده سیر
بر خموشی چرا شدید دلیر
حالت صوفیان نگشته تمام
بر مغنی بود سکوت حرام
نیست در مذهب مسلمانی
جز به اتمام ذبح قربانی
مرغ را کز کف تو دانه کش است
نیم بسمل رها کنی نه خوش است
یا مکن قصد هیچ جانداری
یا چو کشتی تمام کش باری
نیم کشته نه مرده نی زنده ست
جان عاشق به آن نه ارزنده ست
حال اهل ضلال در عقبی
لایموت آمده ست و لا یحیی
قدسیان گوهر ادب سفتند
در جواب خلیل حق گفتند
تا کی این ذکر رایگان گوییم
کار کردیم مزد آن جوییم
کار بی مزد هیچ کس نکند
مزد دیده ز کار بس نکند
کار خواهی به مزد بگشا دست
گره از کار مزد بگشاده ست
زانچه دارم ز مال گفت و عقار
می کنم بر شما دو دانگ نثار
بار دیگر کنید بهر خدا
این نوای طرب فزای ادا
بر بیان بلیغ و لفظ فصیح
برگرفتند قدسیان تسبیح
بانگ قدوس و نعره سبوح
شد براهیم را مهیج روح
دل و جانش در اهتزاز آمد
وجد و حال گذشته باز آمد
وجد و حالی چنانکه هست محال
درک آن پیش عقل و وهم و خیال
بلکه نارسته از خیال و گمان
نیست ادراک آن تو را امکان
قدسیان باز لب فرو بستند
زان صدا و خموش بنشستند
بانگ برداشت آن ستوده سیر
که فدا می کنم دو دانگ دگر
باز این ذکر را اعاده کنید
شورش و وجد من زیاده کنید
جان من ماهی است و ذکر حق آب
صبر ماهی از آب نیست صواب
ماهی از آب صبر نتواند
ور کند صبر زنده کی ماند
هر چه از آب بر کنار بود
آن نه ماهی که سوسمار بود
سوسمار است زیر ریگ روان
ماهیش می برند خلق گمان
سبحه خوانان که مزد جوی شدند
مزد دیدند و سبحه گوی شدند
های و هویی فکند در ملکوت
ذکر ذوالکبریاء و الجبروت
شد خلیل از سماع آن بی خویش
ساخت طی پرده وجود از پیش
کرد بر خود لباس هستی شق
سر برون زد ز جیب هستی حق
چون دگر باره زمره ملکوت
بر لب خود زدند مهر سکوت
ناله شوق برگرفت خلیل
کانچه دارم من از کثیر و قلیل
جمله را می کنم فدای شما
تا ز هم نگسلد نوای شما
منشینید ازین سرود خموش
که شدم در سماع آن همه گوش
باز آغاز آن نوا کردند
ورد تسبیح خود ادا کردند
شد خلیل از نوای ایشان مست
داد یکبارگی عنان از دست
وقت خوش یافت زان ترانه خوش
دست همت فشاند صوفی وش
هر چه بودش ز ملک و مال پسند
جمله در پای مطربان افکند
در سماعی که در وی از سر ذوق
نفشاند حریق شعله شوق
بر خود و خلق آستین وداع
گرد خود گشتن است و آن نه سماع
ز آتش امتحان چو ابراهیم
خالص آمد چو زر ناب و سلیم
قدسیان پیش او شدند عیان
که رسولیم از خدای جهان
آدمی نیستیم ما ملکیم
نقد پنهانی تو را محکیم
آمده بهر امتحان توییم
ناقد مخزن نهان توییم
لله الحمد کامدی به شمار
چون زر ده دهی تمام عیار
تو خلیلی و در تو عشق خدای
متخلل شده ز سر تا پای
جزو جزو تو از قدم تا فرق
گشته در خلت و محبت غرق
بنده منعمی نه بند نعم
از فوات نعم تو را چه الم
گر نعم فی المثل نقم گردد
نیست عشق تو آن که کم گردد
چون دلت از خدای نشکیبد
تاج خلت همین تو را زیبد
هر گمانی که داشتیم تو را
گشت روشن که سهو بود و خطا
عشق تو ذاتی است نه عرضی
گشته صافی ز شوب هر غرضی
عشق چون بر جمال ذات بود
حاش لله که بی ثبات بود
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۷ - قصه عاشق شدن آن دختر ترسا بر آن جوان مسلمان و در مفارقت وی بر بستر مرگ افتادن و جان دادن
از صف صوفیان سبک سیری
در سیاحت گذشت بر دیری
دید آنجا یکی ز رهبانان
لیک در کسوت مسلمانان
گفت کای کهنه پیر دیرانی
چیست این کسوت مسلمانی
گفت عمریست تا مسلمانم
دیده روشن به نور ایمانم
گفت کین دولت از کجات رسید
که درین تیرگی صفات رسید
گفت در دیر ما گرفت مقام
نوجوانی ز زمره اسلام
قامتش گلبنی ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشین او مسیحادم
با میانی چو رشته مریم
عالمی را ز مهر آن مهوش
دل چو قندیل دیر پر آتش
بود پاکیزه دختری ترسا
بر گل از زلف عنبری تر سا
داشت مالی ز حد و عد بیرون
با جمالی بسی ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافیت به بادش رفت
هر چه جز یاد او ز یادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ریش و دیده خونبار
گفت و گو با خیال او می کرد
جست و جوی وصال او می کرد
حیله ها کرد و مکرها انگیخت
سیم و زر هر چه داشت بر وی ریخت
سیم و زر پیش او وجود نداشت
حیله و مکر هیچ سود نداشت
آخر از کار خویش مضطر ماند
وز فروماندگی به جان درماند
بود آنجا مصوری قادر
در میان مصوران نادر
نقش هر آفریده بی کم و کاست
بکشیدی چنانچه بودی راست
دامن از زر و سیم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حدیث او بشنید
شکل یارش چنانکه بود کشید
کرد جایش فراز مسند ناز
عشقبازی به وی نهاد آغاز
گاه پیشش ز شوق نالیدی
روی بر خاک پاش مالیدی
گاه بر روی او گشادی چشم
گاه بر پای او نهادی چشم
گه بدو دست در کمر کردی
گه ز لبهای او شکر خوردی
لیکن آن کس که هست تشنه به آب
کی برد تشنگیش موج سراب
روزگاری چنین به سر می برد
غمش از دل بدین بدر می برد
تا که از دور چرخ جان فرسای
آمد از رنج تن جوان از پای
ماهش از تب کشید رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر این را چو دید از غم و درد
شرح دادن نمی توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالمیان
کرده باشند جمله ماتمیان
همه را کرد بلکه افزون نیز
بلکه از حد وصف بیرون نیز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سیم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمی داشت کین خراب آباد
آنچنان ماتمی ندارد یاد
آخر آورد سوی صورت روی
مرهم درد خود ز صورت جوی
روز بودی ثنای او گفتی
شب شدی سر به پای او خفتی
یک شبی گفت و گوی او کردیم
صبحدم ره به سوی او کردیم
یافتیمش به خواری افتاده
پیش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روی صفحه دیوار
چند بیتی به خون دیده نگار
کای دل ای دل ز مرگ بی غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دین دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کیش نصرانی
کیش من نیست جز مسلمانی
چشم دارم که در ریاض نعیم
من و جانان به هم شویم مقیم
جاودان رو به سوی او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتی اندک
می روم من هم از قفا اینک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وی و دین وی ثناخوانان
خاک او پیش یار او کندند
اشک ریزان به خاکش افکندند
روز دیگر به بامداد پگاه
سوی آن بیت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زیر آن بیت ها سه چار دگر
که عجب زین سفر بیاسودم
وصل جانانست زین سفر سودم
به عنایت رضای من جستند
نامه های خطای من شستند
یافتم بار در جوار خدای
داد در پیشگاه قربم جای
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل یار و عیش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوری اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دین حق همین اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دین دیگران بیزار
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۵ - قال رسول الله صلی الله علیه و سلم من تشبه بقوم فهو منهم
هر که در زی پاک کیشان است
به حدیث نبی از ایشان است
با تو گویم که زی ایشان چیست
گر توانی به زی ایشان زیست
اتباع شریعت نبوی
اقتدای طریق مصطفوی
تن به آداب او درآوردن
دل به اخلاق او بپروردن
کردن سر به وحدت مطلق
در شهود خدای مستغرق
اگر اینها نه حد خود دانی
جهد کن آنقدر که بتوانی
کل ما لیس کله یدرک
کله لا یجوز ان یترک
جامی : دفتر سوم
بخش ۱ - مقدمه
حمد ایزد نه کار توست ای دل
هر چه کار تو بار توست ای دل
پشت طاقت به عاجزی خم ده
واعترف بالقصور عن حمده
و توسل بافضل الصلوات
و تقرب باصلح الدعوات
بنبی الهدی و احبابه
وارثی علمه و آدابه
جامی : دفتر سوم
بخش ۷ - عادل که از حرف عین چشم عالمی بر وی است و از دال و لام دل جهانیش در پی آن به که در همه چشم ها خود را نغز نماید و به همه دل ها نیکو درآید در نغز کاری پیشوایی باشد و در نیکوکرداری راهنمایی
اهل عالم نه پیرو خردند
بلکه بر دین پادشاه خودند
همه آیین شاه خود گیرند
همه بر دین شاه خود میرند
ای مباهی به دولت شاهی
وز قوانین مملکت آگاهی
روی در قبله نجات آور
پی به سر چشمه حیات آور
آنچنان زی که زیستن شاید
هر که آنسان زید بیاساید
مپسند آنچه شرع نپسندد
مگشای آن دری که او بندد
هر چه جز شرع و دین به هم بر زن
دست در دامن پیمبر زن
راست است او خوش آنکه راست شوی
وآوری رو به راه راستروی
همچو او شاه راستان گردی
در همین شیوه داستان گردی
کجروان روی در ره تو نهند
وز کجی همچو راستان برهند
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۲ - رسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم به گروهی و از ایشان پرسیدن که در چه کارید و جواب گفتن ایشان
در رهی می گذشت پیغمبر
با گروهی ز دوستان همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست
گرد سنگی بزرگ کرده نشست
گفت کین دست و پا خراشیدن
چیست وین سنگ را تراشیدن
قوم گفتند ما جوانانیم
زورمندان و پهلوانانیم
چون به زور آوری کنیم آهنگ
هست میزان زور ما این سنگ
گفت گویم که پهلوانی چیست
مرد دعوی پهلوانی کیست
پهلوان آن بود که گاه نبرد
خشم را زیر پا تواند کرد
خشم اگر کوه سهمگین باشد
پیش او پشت بر زمین باشد
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۱ - حکایت آنچه رسول صلی الله علیه و سلم در حق آن زن بخیل گفته است
شد به پیش رسول بیوه زنی
از نهال قبول میوه کنی
وصف او کرد با رسول کسی
زد ز اعمال خیر او نفسی
که همه روز روزه می دارد
همه شب جز نماز نگذارد
لیکن از جود دست او بسته ست
رگ جانش به بخل پیوسته ست
گفت ختم رسل که دامن و جیب
کاشش آلوده بودی از همه عیب
وز بخیلی نبودیش بسته
دست از بذل مال پیوسته
هر کجا بخل فخر پی سپر است
هر کجا جود عیبها هنر است
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۳ - امام شافعی رضی الله عنه فرموده است که می بایستی طبیب اسلامیان دانایان پارسا بودی نه یهود و ترسا
شافعی آن امام مطلبی
گفتی این نکته با ذکی و غبی
که دریغا که دانش اندوزان
شمع علم شریعت افروزان
علم طب را که کار ایشان بود
به نصاری گذاشتند و یهود
ساختند آن گروه فرزانه
آشنا را رهین بیگانه
گر چه بر طب چو علم های دگر
نتوان یافت جز به کسب ظفر
آن نه چون دیگران در او کافیست
اصل در وی طبیعت صافیست
بس دقایق در او که پیش آید
که به درس و کتاب نگشاید
فطنتی یابد اندر او ازلی
که خفیات ازان شوند جلی
آن نه مقدور سعی انسانی ست
بلکه فیضی ز فضل یزدانی ست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - در مذمت فرزند ناخلف
اینکه گفتم حال فرزند نکوست
کش به اصل خویش پیوند نکوست
آن که باشد بد سگال و بد سرشت
در سرشت او هزاران خوی زشت
به بود کز سلک دوران داریش
پیش گیری شیوه بیزاریش
نوح را فرزند چون نااهل بود
فطرت او بر غرور و جهل بود
داغ بر وی لیس من اهلک کشید
روی بیرون رفتن از طوفان ندید
چون نباشد حال هر فرزند نیک
از خدا می کن طلب فرزند لیک
آنچنان فرزند کآخر در دعا
مرگ او جستن نباید از خدا
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۴ - حکایت شخصی که در ولادت فرزند از بزرگی استمداد همت کرده بود و باز از برای خلاصی از شر وی از همان بزرگ استمداد می کرد
پیش شیخی رفت آن مرد فضول
بهر بی فرزندیش خاطر ملول
گفت با من دار شیخا همتی
تا ببخشد کردگارم دولتی
تازه سروی روید از آب و گلم
کز وجود او بیاساید دلم
یعنی آید در کنارم یک پسر
کز جمال او شود روشن بصر
شیخ گفتا خویش را رنجه مدار
واگذار این کار را با کردگار
در هر آن کاری که آری روی و رای
مصلحت را از تو به داند خدای
گفت شیخا من بدین مقصود اسیر
مانده ام از من عنایت وامگیر
از دعا شو قاصد بهبود من
تا به زودی رو دهد مقصود من
شیخ حالی در دعا برداشت دست
بر نشان افتاد تیر او ز شست
یک پسر چون آهوی چین مشکبار
از شکارستان غیبش شد شکار
چون نهال شهوت و شاخ هوا
یافت در آب و گلش نشو و نما
با حریفان باده نوشیدن گرفت
در پی هر کام کوشیدن گرفت
مست شد جا بر کنار بام کرد
دختر همسایه را بدنام کرد
شوهر دختر ز پیش او گریخت
ورنه خونش را به خنجر خواست ریخت
شحنه را دادند ازین صورت خبر
بدره های زر طمع کرد از پدر
روز و شب این بود کار و بار او
فاش شد در شهر و کو کردار او
نی نصیحت را اثر بودی در او
نی سیاست کارگر بودی در او
چون پدر زین کار و بار آمد به تنگ
باز زد در دامن آن شیخ چنگ
که ندارم غیر تو فریادرس
رحم کن بر من به فریادم برس
کن دعای دیگر اندر کار او
وز سر من دور کن آزار او
شیخ گفت آن روز من گفتم تو را
که مکن الحاح و بگذر زین دعا
عفو می خواه از خدا و عافیت
کین بود در هر دو عالم کافیت
چون ببندی بار رحلت زین دیار
نی پسر نی دخترت آید به کار
بنده ای در بندگی بی بند باش
هر چه می آید بدان خرسند باش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۷ - حکایت آن منافق و آن مؤمن صادق که ردای وی را در ردای خود پیچیده در کوره آتش نهاد و ردای منافق بسوخت و ردای مؤمن سالم بماند
دین پرستی کوره آتش به پیش
گرم چون آتش به کسب و کار خویش
با منافق شیوه ای در دین دو رنگ
از پی اثبات دین برداشت جنگ
آن منافق گفت باآن دین پرست
هان بیار ار حجتی داری به دست
زو ردایش را طلب کرد از نخست
در ردای خویشتن پیچید چست
در میان کوره آتش نهاد
در ردای خصم دین آتش فتاد
ماند سالم زان ردای مرد دین
هین ببین خاصیت نور یقین
کان درونی سوخت چون خاشاک و خس
وانچه بیرون بود سالم ماند و بس
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۳ - وصیت کردن پادشاه سلامان را
لطف او مرهم نه هر سینه ریش
قهر او کینه کش هر ظلم کیش
نی بدی در سیرت و صورت ددی
پیش ارباب خرد نابخردی
چون سگ مسلخ همه آلودگی
خوی او ز آلودگی آسودگی
تا دهان خود بیالاید به خون
خواهد اندر ذبح گاوی را زبون
منهیی باید تو را هر سو به پای
راست بین و صدق ورز و نیک رای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
آن که باشد از وزیر اندر نفیر
پرسش او را میفکن با وزیر
همه به خود تفتیش کن آن حال را
ساز عالی پایه اقبال را
آن که بهر تو کفایت می کند
ظلم بر شهر و ولایت می کند
آن کفایت نی سعایت کردن است
هیمه دوزخ به هم آوردن است
کافی است آری و از وی دور نیست
کو کند آخر ده خود را دویست
خط کافی چون چنین وافر شود
نفس او طغیان کند کافر شود
هست پیش زیرکان ارجمند
حکم کافر بر مسلمان ناپسند
قصه کوته هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان بری
کار دین و دنیی خود را تمام
جز به دانایان میفکن والسلام
ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دین اندوز را
مزرع فردا شناس امروز را
پیش ازان کاید به سر این کشتزار
دولت جاوید را تخمی بکار
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی روش می کن بر آن
وانچه نی می پرس از دانشوران
هر چه می گیری و بیرون می دهی
بین که چون می گیری و چون می دهی
هر چه می گیری به حکم دین بگیر
نی به حکم مدبری دین ناپذیر
هر کجاگیری به حکم دین فره
آن فره را هم به حکم دین بده
کیسه مظلوم را خالی مکن
پایه ظالم به آن عالی مکن
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو گردنت
رو متاب از راههای مستقیم
کین بود دستور شاهان قدیم
او به دوزخ رفت تو در پی مرو
هیمه دوزخ به سان وی مشو
جهد کن تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
نی که از تو عدل گیرد رنگ ظلم
خرد گردد جام عدل از سنگ ظلم
تو شبانی و رعیت چون رمه
در شبانی دور باش از دمدمه
در شبانی شیوه دیگر مگیر
وز شبانان قدر خود برتر مگیر
خود تو منصف شو چون نیکو مذهبان
چیست اصل کار گله با شبان
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله تو را سر در کمند
لیک سگ بر گرگ نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلای بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گزیر
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
باشد اندر ملک و مال شه امین
ناورد بر غیر حق خود کمین
زآنچه باشد قسمت شاه و حشم
از رعیت نی فزون گیرد نه کم
مهربانی بر همه خلق خدای
مشفقی بر حال مسکین و گدای
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲۴ - مقاله دوم در بیان آفرینش آدم که آیینه ذات و مظهر جمعیت اسماء و صفات آفریننده است سبحانه و تعالی
پیش که از ابر صفا نم نبود
رسته گل صفوت آدم نبود
بود جهان یک به یک آیینه ها
بلکه سراسر همه گنجینه ها
بر سر هر گنج طلسم دگر
نقد در او گوهر اسم دگر
لیک نشانی ز مسمی نداشت
مظهر جمعیت اسما نداشت
شاه ازل خواست چنان مظهری
چید ز دریای قدم گوهری
ساخت دلش مخزن اسرار خویش
کرد رخش مطلع انوار خویش
هر چه عیان داشت بر او خرج کرد
هر چه نهان خواست در او درج کرد
شد ز ره صورت و معنی به هم
مجمع بحرین حدوث و قدم
علم الاسما رقم دفترش
خمر طینه صدف گوهرش
گونه گندم به ادیمش سپرد
نامش از آن روی جز آدم نبرد
سایه بر اوج فلک انداختش
سجده گه فوج ملک ساختش
جز سر فرقت زدگان هر که بود
چهره به خاک ره آن پاک بود
بزم کرامت ز رخش بر فروخت
هر که رخش دید بر آن دیده دوخت
چون به رخش چشم همه تیز دید
نیل «عصی آدم » بر وی کشید
باز به حالش پی دفع گزند
تابشی از «تاب علیه » اوفکند
تیرگی معصیتش دور شد
ظلمت نیلش علم نور شد
سیر وجودش به لطافت رسید
دور کمالش به خلافت کشید
کشور اسماء الهی گرفت
مملکتی نامتناهی گرفت
پرتو او بر زن و بر مرد تافت
هر که ازو هر چه طلب کرد یافت
آینه ای شد که بر او چشم کس
چون نظر انداخت خدا دید و بس
بلکه نبود از دل ظلمت زدای
شاهد و مشهود در او جز خدای
ای به ره دور و درشت آمده
وز کمرش پشت به پشت آمده
پشت وفا بر گهر او مکن
دست جفا در کمر او مکن
حیف بود صورت آدم تو را
معنی شیطان شده همدم تو را
سهل بود جلد کتاب کریم
بسته بر افسانه دیو رجیم
دلق صفا در بر و زیر بغل
کرده نهان دفتر زرق و حیل
گرگ دلی صورت یوسف که چه
صورت اگر نیست تأسف که چه
اصل که معنی است چو بگذاشتی
دل به سوی فرع چرا داشتی
قدر شناس گهر خویش باش
صیرفی سیم و زر خویش باش
گر زر خالص شده ای خوش تو را
ور نه چه چاره ست ز آتش تو را
آتشی از سوز و طلب برفروز
هر غش و غلی که بیابی بسوز
جوهر دل را ز عرض پاک کن
چشم خرد را ز غرض پاک کن
دامن جان درکش از آلودگی
نیست در آلودگی آسودگی
بند ز تن بگسل و آزاده شو
نقش دویی دور کن و ساده شو
زاد مریدان ره آزادگیست
شیوه آیینه دلان سادگیست
ساده دلی باش پسندیده ذات
پاک ز رنگ صور کائنات
تا چو ازین مرحله بیرون شوی
همنفس شاهد موزون شوی
پیش نگاری شوی آیینه نه
کش نبود هیچ ز آیینه به
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲۸ - مقاله چهارم در اقامت نمازهای پنجگانه که پنجه طاقت قوی پنجگان تاب مشقت داده اوست و جبین عزت گردن فرازان به خاک مذلت نهاده او
ای شده رخنه صف طاعت ز تو
مانده تهی سلک جماعت ز تو
پنبه غفلت چو تو را بست گوش
سود نکردت ز مؤذن خروش
نعره او خواب تو را کم نکرد
قامت او قد تو را خم نکرد
میل نمازت به جوانی نبود
پشت دو تا گشته به پیری چه سود
پشت چو محراب خمیده تو را
روی به قبله نرسیده تو را
پنج نماز است به از پنج گنج
به که بدین پنج شوی گنج سنج
بهر تو پنجاه به پنج آمده
طبع تو زین پنج به رنج آمده
پنجه خود ساز بدین پنج سخت
پنجه ابلیس بدر لخت لخت
گر نکنی پنجه بدین رنجه اش
کی بودت طاقت سر پنجه اش
شیر دلی پنجه ازین پنج کن
شاخ هوا را بکن از بیخ و بن
شاخ هوا را نشود بیخ سست
تا ندهی نم ز طهارت نخست
دست بشو بهر تمسک به خیر
روی ز پندار توجه به غیر
از کف مساح به سر تاج نه
پای چو شد شسته به معراج نه
تا چو به معراج تو را ره شود
دست شیاطین ز تو کوته شود
وقت سیاست پی ادبارشان
پایه معراج تو بس دارشان
دین تو را نیست ستون جز نماز
بهر قیامش چو ستون قد فراز
پشت تو آندم که ز طاعت دوتاست
از پی این خیمه ستونیست راست
مسجد تو شد همه جا سنگ و خاک
خاک شد از بهر تو چون آب پاک
تا ره طاعت بود آسان تو را
زان نشود طبع هراسان تو را
لیک تو از کاهلی و جاهلی
همچو خران مانده در آب و گلی
پای امل از گل طینت برآر
چشم خرد بر زر و زینت مدار
زینت تو بس کمر بندگی
تاج تو در سجده سرافکندگی
رفته عمر تو رهین فناست
دولت آینده که داند که راست
شاهد وقت تو همین ساعت است
خوبترین زیور آن طاعت است
شرم تو بادا که به بالا و پست
سجده طاعت بردش هر چه هست
تو کنی از سجده او سرکشی
به که ازین شیوه قدم در کشی
ساق ادب بر زده عرش برین
بر در طاعت شده کرسی نشین
چرخ فلک خرقه ازرق به بر
بسته ز جوزا پی خدمت کمر
دوخته شب تا به سحر در رکوع
دیده انجم به زمین خضوع
سبحه پروین ز کف آویخته
اشک ستاره به سحر ریخته
ماه زده بر در او کوس مهر
مهر به خاک ره او سوده چهر
جنبش ارکان به سوی تحت و فوق
از کشش اوست به زنجیر شوق
کار جماد است پی حی پاک
قعده طاعت به مصلای خاک
وصف نبات است نمودن قیام
بر در قیوم جهان بر دوام
هیئت حیوان به رکوع است راست
دایم از آنست که پشتش دوتاست
ور نبود میل سجودش چرا
سر به زمین می برد اندر چرا
خیز و تو هم برگ تعبد ساز
جمع کن این چند عمل در نماز
تا ز پریشانی ظاهر بری
راه به جمعیت باطن بری
جمع نشینی به مقام حضور
از خود و از هستی خود بی شعور
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۱ - حکایت آن خفته چشم بیدار دل که روح الله به سر وقت وی رسید و عذر خواب کردن وی را از وی پسندید
عیسی آن روح که این صورت جسم
بود بر گنج الهیش طلسم
روزی از دل در راحت می زد
گام در راه سیاحت می زد
دید در کنج یکی دیر خراب
خفته ای رخت خرد داده به خواب
دیده از نادره دیدن بسته
گوش از نکته شنیدن بسته
ساخته در قفس تنگ دهان
طوطی ناطقه را گنگ زبان
زد سر پای که ای رفته ز دست
میل بالا کن ازین پایه پست
دیده و گوش و زبان را بگشای
تازه کن بر دل خود یاد خدای
صفحه لوح جهان دفتر اوست
نسخه صنع بدایعگر اوست
نقش این لوح بخوان حرف به حرف
بشنو از هر یکی اسرار شگرف
بر کرم هاش ثناخوانی کن
بر رقمهاش درافشانی کن
خفته این گفته ز عیسی چو شنید
در جوابش ز سخن چاره ندید
سر برآورد که بگذار مرا
نیست با خلق جهان کار مرا
پا به یک سوی کشیدم ز میان
فارغ از عالمم و عالمیان
مژده از من به جهان جویان ده
که جهان هم به جهان جویان به
گفت عیسیش چو بشنید جواب
خواب کن خواب که خوش بادت خواب
بند اندوه نیی شاد بخسب
بنده کس نیی آزاد بخسب
همه مشغولی عالم کولیست
ترک کولی به خدا مشغولیست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۰ - مناجات در روی به ریاض توکل آوردن و از آنجا استشمام نسیم رضا کردن
ای دو عالم همه اجزا و تو کل
خار صحرای توکل ز تو گل
جزو را معرفت کل تو دهی
توشه راه توکل تو دهی
خاصگان را تو شوی راهنمون
سوی روزی ز سببها بیرون
گه پی تشنه لب پر تب و تاب
چشمه آب برآری ز سراب
گاه بر گرسنه از بی بر شاخ
ریزی از بهر غذا میوه فراخ
مرد ره را جگر شیر دهی
بار او بر کتف شیر نهی
چون شود بر کتف شیر سوار
تازیانه دهیش از دم مار
جان جامی که درین گرداب است
مرکز دایره اسباب است
ده به گلزار توکل راهش
ساز ازان روضه تماشاگاهش
غنچه آن چو شود نافه گشا
به مشامش برسان بوی رضا
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۱ - عقد هژدهم در رضا که گره کراهت از دل گشادن است و تلخی ها را چاشنی شیرین دادن
ای درین مرحله تنگ بساط
مانده در ربقه اندوه و نشاط
گاه از دور فلک خشنودی
گاهی آزرده و خشم آلودی
باش همچون گل خندان خرم
چند چون غنچه کشی رو در هم
نستی بحر، فغان چندین چیست
رویت از باد هوا پر چین چیست
نیستی کوه چرا عربده ساز
هر چه گویند تو را گویی باز
راست چون چنگی بی زخمه خموش
چون رسد زخمه درآیی به خروش
زخمه بر چنگ برای طرب است
تو به آن غمزده ای این عجب است
کشته خنجر مرتاضی باش
هر ریاضت که رسد راضی باش
غایت کار کزان سوره بیست
جز «رضینا بقضاء الله » نیست
رافع رنج مقامات رضاست
فاتح گنج کرامات رضاست
بی رضا روضه رضوان مطلب
فیض سرچشمه حیوان مطلب
تلخ را بر دل خود شیرین کن
خوردن آن به خوشی آیین کن
نوک پیکان قضا بر جان خور
در جبین چین مفکن همچو سپر
بر سرت اره پر دندانه
گر رسد فرق مکن از شانه
بلکه آن پیش دل کارآگاه
نیست جز کنگره افسر جاه
ور کند رنگ قفایت نیلی
دست بیداد جهان از سیلی
دارش از دولت اقبال نوید
گل نیلوفر بستان امید
ور نهد از شرر مشعل مهر
آتشین داغ به جان تو سپهر
دانش از پرورش لطف ازل
تازه تر لاله صحرای امل
مشنو از شاخ به جز بوی بهی
گر چه آبی بود از میوه دهی
تلخی میوه مبین و آسیبش
خور ازین باغ چون شیرین سیبش
گره از دل بگشا همچون نی
به گره بند نشستن تا کی
بکش از بند گشایی المی
تا برآید به خوشی از تو دمی
بند بر بند بود کار جهان
زین هوس ها که بود در تو نهان
از هوس ها چو ببری پیوند
ننهی از بوالهوسی بر خود بند
بند ایام گشاد تو شود
سیر گردون به مراد تو شود
هر که دارد ز مرادات فراغ
نامرادی ننهد بر وی داغ
نبودش خواست درین تنگ قفس
غیر چیزی که خدا خواهد و بس
هر چه آید به وی از بند و گشاد
باشد اندر همه در عین مراد
دل وی از همه خرم گردد
رنج و غم گرد دلش کم گردد
با همه بندگی آزاد زید
با صد اندوه و الم شاد زید
هرگزش هیچ گزندی نرسد
رنجش از رنج پسندی نرسد
هیچ شغلی نشود پرده هش
هیچ تلخش نکند روی ترش
در جراحت همه راحت بیند
بخل را عین سماحت بیند
هر چش از رنج و بلا پیش آید
یک به یک را به رضا پیش آید
تو هم ای غافل ازین قافله باش
پای دل بسته بدین سلسله باش
مجرمی جایزه عفو طلب
تا زنی دست به دامان طرب
رشته عفو چو یابی ز عفو
چاک دین را کن ازین رشته رفو
گر چه این جایزه خوش جایزه ایست
جایزت نیست برین جایزه ایست
پای بیرون کش ازین تنگ فضا
بارگی ران سوی اقلیم رضا
کلک عفوی که نه رضوان نمط است
خط آن حجت بعد و سخط است
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۰ - عقد بیست و یکم در غیرت که عبارت است از حمیت محبت صاحب سیر به قطع تعلق غیر از محبوب یا قطع التفات محبوب از غیر
ای به هر غیر گشاده نظری
در دلت نیست ز غیرت اثری
می کنی دعوی غیرتناکی
لیکن از معنی غیرت پاکی
غیرت و دیدن اغیار که چه
غیر بین و خبر از یار که چه
دیدن غیر ز غیرت دور است
غیر بین در دو جهان مغرور است
دیده کو دیدن شه را شاید
به رخ غیر نظر نگشاید
عشق شاه آمد و غیرت چاووش
به که چاووش به صد بانگ و خروش
منع اغیار کند از در شاه
غیر را در حرمش ندهد راه
حرم شاه حریم دل توست
شاه همواره مقیم دل توست
غیر شه را به حرم راه مده
به گدا محرمی شاه مده
شاه جو شاه نگر شاه پرست
هر چه جز شاه بشوی از وی دست
دست در دامن شه محکم دار
دل به داغ غم او خرم دار
هر چه جز وی ز دلت بیرون کن
داغ شوقش به دلت افزون کن
مکن آن داعیه چون بوالهوسان
که بتابی رخ مهرش ز کسان
فیض مهرش که جهان را عام است
حصر بر خود نه حد هر خام است
خواست ابلیس که آن فیض کرم
باز برد به فریب از آدم
آن خود از وی نتوانست برید
لیک ازان شیوه کشید آنچه کشید
کرد ازان شیوه پر شیون خویش
لعن را طوق نه گردن خویش
اینقدر بس ز تو غیرت که به دل
شوی از هر چه نه او مهر گسل
رشته مهر بدو پیوندی
با وی انباز دگر نپسندی
نه که صد کس به وی انباز کنی
عشقبازی به همه ساز کنی
گاه با شاهد مهوش باشی
به هواداری او خوش باشی
گاه خیمه به در شاه زنی
دست دل در کمر جاه زنی
گه سوی میر کنی روی امید
سازی از حرص سیه روی سفید
گه کنی جای ز ایوان وزیر
تا شوی از کرمش جایزه گیر
این همه قاعده کافری است
به خداوند شریک آوری است
نیست بر شرکت کس رخصت ده
حکم «لایغفر ان یشرک به »
چرک شرک از دل خود پاک بشوی
پاک شو پس سوی پاک آور روی
مبر آنجا دل آلایشناک
صحبت پاک نیابد جز پاک
دل که در خون نزد پر ز غمش
کی سزد مرغ حریم حرمش
جان که ناید به لب از شوق و نیاز
با لبش گو که چه سان گوید راز
دیده کز دل نکنی خونبارش
نیست شایستگی دیدارش
دمبدم شوی به خون دیده خویش
پس طلبگاری دیدار اندیش
هر که از محنت هجران نگریست
کی تواند رخ جانان نگریست
نیست خوش گنج چو رنجی نکشی
رنج کش گرطلبی گنج خوشی