عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو میگوئی که دل از خاک و خون است
تو میگوئی که دل از خاک و خون است
گرفتار طلسم کاف و نون است
دل ما گرچه اندر سینهٔ ماست
ولیکن از جهان ما برون است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان مهر و مه زناری اوست
جهان مهر و مه زناری اوست
گشاد هر گره از زاری اوست
پیامی ده ز من هندوستان را
غلام ،زاد از بیداری اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گهی جویندهٔ حسن غریبی
گهی جویندهٔ حسن غریبی
خطیبی منبر او از صلیبی
گهی سلطان با خیل و سپاهی
ولی از دولت خود بی نصیبی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست
جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست
درو پست و بلند و کاخ و کو نیست
زمین وسمان و چار سو نیست
درین عالم به جز «الله هو» نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگه دید و خرد پیمانهورد
نگه دید و خرد پیمانهورد
که پیماید جهان چار سو را
میشامی که دل کردند نامش
بخویش اندر کشید این رنگ و بو را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی روشن ز نور کبریائی است
خودی روشن ز نور کبریائی است
رسائی های او از نارسائی است
جدائی از مقامات وصالش
وصالش از مقامات جدائی است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی را از وجود حق وجودی
خودی را از وجود حق وجودی
خودی را از نمود حق نمودی
نمی دانم که این تابنده گوهر
کجا بودی اگر دریا نبودی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دلی چون صحبت گل می پذیرد
دلی چون صحبت گل می پذیرد
همان دم لذت خوابش بگیرد
شود بیدار چون «من»فریند
چو «من» محکوم تن گردد بمیرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
وصال ما وصال اندر فراق است
وصال ما وصال اندر فراق است
گشود این گره غیر از نظر نیست
گهر گم گشتهٔ غوش دریا است
ولیکنب بحر ،ب گهر نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کف خاکی که دارم از در اوست
کف خاکی که دارم از در اوست
گل و ریحانم از ابر تر اوست
نه «من» را می شناسم من نه او را
ولی دانم که من اندر بر اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت
شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت
چه بی نم چشمن کز گل بزاید
چو جان او بگیرم شرمسارم
ولی او را ز مردن عار ناید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ثباتش ده که میر شش جهات است
ثباتش ده که میر شش جهات است
بدست او زمام کائنات است
نگردد شرمسار از خواری مرگ
که نامحرم ز ناموس حیات است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان تا از عدم بیرون کشیدند
جهان تا از عدم بیرون کشیدند
ضمیرش سرد و بی هنگامه دیدند
بغیر از جان ما سوزی کجا بود
ترا ازتش مافریدند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ترا ازستان خود براندند
ترا ازستان خود براندند
رجیم و کافر و طاغوت خواندند
من از صبح ازل در پیچ و تابم
ازن خاری که اندر دل نشاندند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو می دانی صواب و ناصوابم
تو می دانی صواب و ناصوابم
نروید دانه از کشت خرابم
نکردی سجده و از دردمندی
بخود گیری گناه بی حسابم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به هر کو رهزنان چشم و گوش اند
به هر کو رهزنان چشم و گوش اند
که در تاراج دلها سخت کوش اند
گران قیمت گناهی با پشنیری
که این سوداگران ارزان فروش اند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه زهرابی که در پیمانه اوست
چه زهرابی که در پیمانه اوست
کشد جانرا و تن بیگانه اوست
تو بینی حلقهٔ دامی که پیداست
نهن دامی که اندر دانهٔ اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بشر تا از مقام خود فتاد است
بشر تا از مقام خود فتاد است
بقدر محکمی او را گشاد است
گنه هم می شود بی لذت و سرد
اگر ابلیس تو خاکی نهاد است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز جانم نغمهء «الله هو» ریخت
ز جانم نغمهء «الله هو» ریخت
چو کرد از رخت هستی چار سو ریخت
بگیر از دست من سازی که تارش
ز سوز زخمه چون اشکم فرو ریخت
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو اشک اندر دل فطرت تپیدم
چو اشک اندر دل فطرت تپیدم
تپیدم تا به چشم او رسیدم
درخش من ز مژگانش توان دید
که من بر برگ کاهی کم چکیدم