عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١٢ - وله ترکیب در مرثیه فوت مولانا بهاءالدین و تاریخ فوت او
ای دوستان ز صبر قبائی به بر کنید
دنیا پلیست از سر این پل گذر کنید
از تنگنای حبس طریق نجات نیست
یک ره به سوی عالم باقی سفر کنید
پرواز در ریاض جنانتان گر آرزوست
از حلم و علم بال بسازید و پر کنید
بینید روی دوست در آئینه روان
گر صیقلش به ناله و آه سحر کنید
تیر قضا خطا نرود از کمان چرخ
هر چند کز لطایف حیلت سپر کنید
چون می توان نزول به جنات عدن کرد
حیف آیدم که راه به سوی سقر کنید
خلق نکوست موجب رضوان و اندر این
دارید شبهتی به تعجب نظر کنید
در رفعت و مراتب سلطان اولیا
والا بهاء ملت و دین قطب اصفیا
آن عارف زمانه که دوران معرفت
نارد نظیر او گهر از کان معرفت
جان و جهان معرفت او بود در جهان
چون او برفت رفت ز تن جان معرفت
نالان چو بلبل از غم آنم که پژمرید
از صرصر فنا گل بستان معرفت
تا میزبان جان تن خاکی است مثل او
مهمان ندید کس به لب خوان معرفت
پیوسته عقل کل ز پی زاد آخرت
بردی ز خوان نعمت او نان معرفت
آنرا که بود منکر عرفانش مینمود
سیر و سلوک همت و برهان معرفت
رفت از زمانه معرفت و مکرمت چو رفت
فرمانده کرامت و سلطان معرفت
یعنی بهاء ملت و دین مقتدای حق
برهان صدق و جان صفا رهنمای حق
...ار نیست
...چون پایدار نیست
بر بند رخت ازو که سپنجی است این سرا
دارالفرار منزل و دارالقرار نیست
امروز کار سازی خود کن که میروی
فردا بمنزلی که در او هیچ کار نیست
از دست ساقیان هوا ساغر هوس
مستان دلا که مستی او بیخمار نیست
چون ناوک قضا بجهد از کمان چرخ
جانها کند فرار و مجال قرار نیست
رفتند همرهان و تو در خواب غفلتی
گوئی خیال رفتنت اندر شمار نیست
در حال قطب عالم و شیخ جهان نگر
در هیچ حال دیگرت ار اعتبار نیست
بنگر بهاء ملت و دین را که چون برفت
کز رفتنش ز دیده اصحاب خون برفت
گر حبیب جان ز فرقت او شق همیکنیم
ای دل گمان مبر که نه بر حق همی کنیم
چون در هواش تابع او بوده ایم ازو
کار معاد خویش برونق همی کنیم
بی آفتاب طلعت آن سایه خدای
روی از تپانچه هچومه ازرق همی کنیم
تا از سرشک دیده بدریای خون دریم
زانسان از آن گذار به زورق همی کنیم
خون جگر چو باده به پالونه مژه
در ساغر دو دیده مروق همی کنیم
کوس رحیل میزند ایام و ماز جهل
نصب لوا و رایت و سنجق همی کنیم
واحسرتا
افسوس
...
...
دردا
گردون
بودم بدو گمان و کنونم شد این یقین
...
باد اجل نشاند بسردی چراغ شرع
خاک فنا بتاب فرو خورد آب دین
ابن یمین کز آب حیات علوم او
زنده است و مرده به که نبینندش بعد ازین
تاریخ سال هفتصد و سی و سه چون بشد
از هجرت رسول بحق فخر مرسلین
هنگام شام رفته و از ماه نوزده
ماهی که نام اوست جمادی اولین
مولا بهاء ملت و دین مردوار خاست
با حور در قصور جنان گشت همنشین
دارالسلام مسکن و مأواش باد و هست
و اندر پناه حضرت حق جاش باد و هست
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ١ - کارنامه
نسیم صبح جانم تازه کردی
رسیدی لطف بی اندازه کردی
رسانیدی پیام از دلستانم
از آن درد دل و درمان جانم
از اینجا نیز یک شبگیر در ده
وزان منت بسی بر جان من نه
اگر چه سخت سست و ناتوانی
مکن در ره توانی تا توانی
ز بهر خاطرش بردار گامی
به فریومد رسان از من پیامی
نشانش در حقیقت گر ندانی
کنم ظاهر من این راز نهانی
نشان خطه ی فریومد آنست
که پنداری بهشت جاودان است
به هر سو جویباری همچو کوثر
درختش را چو طوبی بر فلک سر
نشاط افزا هوا و آب در وی
چو بوی میگسار و ساغر می
بهارش راغها پر لاله و گل
خزانش باغها پر میوه و مل
نسیمش در خوشی چون بوی دلبر
چو انفاس مسیحا روح پرور
سراسر کوه او پر کبک و تیهو
تمامت دشت او پر گور و آهو
چو پای اندر فضای وی نهادی
به صد شادی که دائم شاد بادی
برو اول به شهرستان خرم
که بادند اهل وی پیوسته بیغم
چو رفتی اندران فرخنده مسکن
به کام دوستان و رغم دشمن
گذر کن سوی درگاه وزیری
که باشد بنده او هر امیری
سر گردنکشان ملک ایران
گذشته صیت عدل او ز توران
بحکمت همچو آصف بلکه بهتر
بحشمت چون سلیمان نی پیمبر
علاء دولت و ملت محمد
که زیر پای دارد فرق فرقد
ببوس اول جنابش را به تعظیم
که تا یابی ز خاکش لطف تسنیم
پس آنگه بندگیهای فراوان
ازین سرگشته مدهوش حیران
رسان آنجا به عرض ای باد شبگیر
مکن زنهار در تبلیغ تقصیر
وزان پس عرضه کن کابن یمین گفت
به الماس مژه چون در همی سفت
که جان در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
وز اینجا چون گذشتی شاد و خرم
مزن جز بر جناب خواجگان دم
بزرگانی که فرزندان اویند
چو انجم جمله در فرمان اویند
بگو میگفت چاکر بندگیتان
که بادا در سعادت زندگیتان
سپاهانشاه نام آور که بهرام
کمر شمشیر او بندد پی نام
بدرگاهش دعای بنده برسان
بسمع او ثنای بنده برسان
وز آنجا در گذر ایخوش نفس باد
که بادا عالم از لطف تو آباد
برو بر صاحب اعطم گذر کن
شرف را خاکپایش تاج سر کن
وزیر شرق عز الدین محمد
که بادش عمر در عزت مخلد
هزاران بندگی تبلیغ او کن
ثنا بر حضرت آن نامجو کن
بگو کابن یمین با دیده تر
همی گفت ای وزیر داد پرور
حرامت باد و نوشت باد بی ما
دگر مصراع یاد آید شما را
و ز آنجا سوی فخر ملک و دین شو
به نزد قدوه ی اهل یقین شو
اگر نام وی و نسبت ندانی
کنم پیدا من این راز نهانی
جهان فضل فضل الله نامست
بحق اهل حقایق را امامست
بگاه نسبت او را ناصحی خوان
طریقش زاهدی و صالحی دان
بپی گر بسپری سر تا سر آفاق
نیابی مثل او پاکیزه اخلاق
به شرق و غرب چون او پرهنر نیست
چه علمست آنکه او زان بهره ور نیست
در آن ساعت که می بوسی جنابش
رسان خدمت ز من بیش از حسابش
پس آنگه سوی مولاناء اعظم
به دانش سرور اولاد آدم
حکیم ملک استاد زمانه
چو یک فن در همه فنی یگانه
گذر کن با هزاران لطف جانبخش
زهی لطفت ز رنج دل امانبخش
رسان از من بدو اخلاص بیحد
که قصر فضل او بینم مشید
بگوی انگه که خدمت کرده باشی
ادبها را بجا آورده باشی
که گفت ابن یمین ای افضل دهر
بمعنی در زمانه اکمل دهر
سخن بر آستانت میفشانم
اگر چه نیک میدانی که دانم
ولی از راه اخلاص این جسارت
نمودم ای مشیر اندر وزارت
اگر ضعفی بود در لفظ و معنا
قوی گردان که هستی بحر انشا
هم آنجا تاج و ملک و دین علی را
که داند حق عدو را و ولی را
به رتبت پیشوای اهل دانش
بدانش مقتدای اهل دانش
هزاران شوق این مخلص رسانی
سلامی از ریا خالص رسانی
وز آنجا سوی زین ملت و دین
که باشد در هنر با قدر و تمکین
گذر کن ای نسیم صبحگاهی
کزو یابی هر آنچ از فضل خواهی
طبیبی نیست همچون او جهانرا
عجب ناید ازو فرزانگانرا
اگر سردی برد از طبع کافور
کند زردی ز روی کهربا دور
بدو تبلیغ کن اخلاص بسیار
وز آنجا بی تهاون گام بردار
برو با آستان حافظ الدین
که شرع مصطفی را داده تزیین
سر افراز قضای هر مکانی
ز عدل او بهر جا داستانی
شریح ارزنده بودی در زمانش
خجل گشتی ز عدل بیکرانش
نیازی عرضه دارو شرح اشواق
بگو در پیش آن پاکیزه اخلاق
وز آنجا رو بسوی فخر کشور
نطام ملک سیف الدین مظفر
هنرمندی که اندر صدر اشراف
سر اسلاف گشت و فخر اخلاف
زمن شوقی که دیدی عرضه دارش
رقوم مهر من بر دل نگارش
و گر باشد ملازم فخر ایام
شهاب ملک و دین زنگی بهرام
ز هر بد کوش دار اهل دیوان
شهاب آسا ملایک را ز دیوان
دگر کان معانی بحر انشی
غیاث دولت و دین معیر یحیی
که تا کلک جوادش در بنانست
وطن تیر فلک را در کمانست
مران هر دو بزرگ نامور را
سر آزادگان بحرو بر را
چو تبلیغ ثنا ها کرده باشی
عقیب آن دعا ها کرده باشی
بگوی ارشد ز چاکر تان فراموش
منم باری شما را حلقه در گوش
مرا زین مشتکی مقصودم آنست
فراموشی نه شرط دوستانست
پس آنگه قدوه نواب را جوی
مقام زبده اصحاب را جوی
بهاء ملک و دین کز برد باری
چو همنامش بود در راستکاری
همان هر دو جگر گوشه که او راست
که گردد صد کژی از هر یکی راست
بدیشان خدمتم ارسال فرمای
وز ایشان در گذر ابرام منمای
بسوی شمس ملک و ملت و دین
محمد رهنوردی باد مشکین
که تا یابی بزرگی با کرامت
که از وصلش نبیند کس سئامت
بدو خدمت رسان و شرح اشواق
بگو زین مخلص محزون مشتاق
وزانپس خواجه باد و دین را
وجیه الدین علی بن تکین را
تحیات از زبان من ادا کن
ثناگوی و فراوانش دعا کن
پس آنگه آن دو میر معتبر را
دو دانای هنر ور نامور را
نخستین میر میران با یبوغا
که باشد بر سر اصحاب آقا
دگر یک سیف دین و ملک گر زانک
بهنگام سواری چست و چالاک
بگاه بزم همچون ابر نیسان
بروز رزم همچون بور دستان
ز من خدمت رسان بیحد و بیمر
پس از تبلیغ خدمت زود بگذر
وز آنجا رو بسوی آن دو پهلو
دو نام آور سپهداران خسرو
دو گرد نامدار آنان که در جنگ
چو روئین تن دلیر اندر گه جنگ
نخستین تاج ملک و دین علی را
پناه اندر حوادث هر ولی را
سپهداریکه گاه حمله بی قیل
بود چون پشه عاجز پیش او پیل
دگر آنکو بگردی هست مذکور
بشمس الدین محمد شاه مشهور
سر آزادگان آن یک که بیچون
نهنگ آرد بدم از نیل بیرون
ز شوقم آنچه دانی بیش از آنهم
بدیشان عرضه کن دلشاد و خرم
پس آنگه با هزاران لطف و دلجوی
بجوی انخوش نفس دلشاد میگوی
جمال الدین حسین ساربان را
که روبه بشمرد شیر ژیان را
هژبر روز هیجا گرد پر دل
که باشد پیل پیش او شتر دل
بمردی شیر گردون را بپبکار
مهار آرد به بینی در شتر وار
سلامی همچو خلقش روحپرور
بر آن پهلو رسان ای باد بگذر
برو نزدیک دارای خزانه
مساز ای باد سستی را بهانه
بهاء دین عمر آن در وفا سست
چو یوسف در علوم خازنی چست
بدو تبلیغ کن شوقی که دیدی
بگوشکری کزین مخلص شنیدی
هم انجا در جوارش خواجه ئی هست
که کارش جمله خیراتست پیوست
فقیه الدین همی خوانند او را
بپرس از من صبا آن نیکخو را
پس آنگه جمله یارانرا که هستند
بشهرستان در وخسرو پرستند
ز من خدمت رسان و راه برگیر
بفریومد خرام ای باد شبگیر
وز آنجا چون بدروازه رسیدی
همایون بقعه ئی چون خلد دیدی
ز دروازه برون باشد مزاری
ز لطف ساکنانش مرغزاری
درو آسوده ساداتی مکرم
یکایک مقتدای اهل عالم
تبرک را جناب آن ببوسی
باخلاص از دل و از جان بیوسی
مجاور اندرو پیری خردمند
شدستی رسته از تکلیف و هر بند
امیر حیدری خوانند او را
همه مردان حق دانند او را
مجرد مفردی آزاد مردی
ز شهوت دامنش نادیده گردی
بکلی کرده اعراض از مناهی
وجود پاک او دور از تباهی
بدو خدمت رسان از من فراوان
پس آنگه این سخن معروض گردان
که تا از صحبت تو دور گشتم
بکل از کام دل مهجور گشتم
ندیدم بیش روی شادمانی
همان بودست گوئی زندگانی
ز لطف او کن استمداد همت
که او را باشد استعداد همت
دگر با او موافق چند یارند
که در تجرید هر یک مرد کارند
مقدمشان علی حیدری دان
ز حرص و شهوتش دور و بری دان
سلامم چون به آن یاران رسانی
بفریومد رسان این ارمغانی
بفریومد چو پای اندر نهادی
درخلد برین بر خود گشادی
وز آنپس ای صبا زانجا روان شو
بسوی مشهد فضل جهان شو
سر گردنکشان کشور فضل
که طبعش بود کان گوهر فضل
بزرگی در امور دین بحسبت
که با وی میبرم من بنده نسبت
در اجناس فضایل بوده ماهر
بر انواع مکارم گشته قادر
بفضل و دانش و افضال مذکور
بنام نیک در آفاق مشهور
یمین ملک و دین کان فضایل
سر افرازان کان جان فضایل
بزرگی کاتفاق مرد و زن بود
که خلق او چو نام او حسن بود
نخستین آستان مشهدش را
ببوس آنگه نگه کن مرقدش را
چو استادی فرا پیش ضریحش
تو خود بینی کرامات صریحش
بآب دیده خاکش را همی شوی
بصد اخلاص تکبیرش همی گوی
در آنحضرت ز سوز سینه من
همی نو کن غم دیرینه من
هزاران آفرین بر خاک او کن
دعاها بر روان پاک او کن
ز روح پاک او ما را مدد خواه
مگر آرد دلم را بر سر راه
بگو از من که تا تو زنده بودی
بهر کاری معین بنده بودی
کنون گردون دون ناسازگاری
نهاد آغاز و چاکر را بخواری
بغربت او فکند از منزل خویش
چنانک آگه نیم زاب و گل خویش
نه شب دارم قرار و روز آرام
ندانم چون شود کارم سرانجام
کنون باری نیم شاکر ز دوران
الهی عاقبت محمود گردان
وز آنجا بازگردای باد خوشبوی
بسوی آن بزرگ محتشم پوی
امین ملک و دین فخر اکابر
اکابر باو جودش چون اصاغر
زمن خدمت رسانش آنچ دانی
ز شوقم باز گو تا میتوانی
سمی پهلو ایران علی را
که رونق برد گرد زابلی را
بزور پنجه اش عاجز شده شیر
بکشتی پیل را میاورد زیر
رسان از من سلام و باز پرسش
بصد اکرام و صد اعزاز پرسش
بس انگه از طریق دلنوازی
قدم در نه ز بهر کار سازی
گذر کن سوی بدر الدین معرف
سر اهل حقایق پیر عارف
چو بلبل نازک الحان و خوش آواز
چو طوطی شکر افشان و سخن ساز
چو بهر وغط بر منبر نهد پای
شود الفاظ عذبش مجلس آرای
امید از یمن الفاظش همیدار
که چوب خشگ منبر آورد بار
ز من خدمت رسان بیش از قیاسش
وزین خدمت منه بر سر سپاسش
چو زانجا در گذشتی گامکی چند
که در راهت نیفتد ایصبا بند
مقام پهلوان آلتون پی انجاست
که در ابواب مردی نیک داناست
چشیده گرم و سرد روزگاران
مقدم بوده بر مجموع یاران
بگردی در جوانی زورگریها
نموده کرده هر جا سروریها
بدو خدمت رسان از من پس آنگاه
سوی بازار بردار ایصبا راه
بره اندر یکی حصن قدیمست
که ساکن اندرو صدری کریمست
کشد ترسیم کلکش در مکنون
فضایل باشدش ز اندازه بیرون
ستوده شمس ملک و دین محمد
مکارم را قواعد زو ممهد
کریم و نامجوی و راد وعالم
برتبت شمع جمع آل قاسم
بیاو افتقار من برویش
بیان کن بعد از آن بگذر بکویش
از آنجا میرو آسان تا ببازار
که راهی نیست چندان تا ببازار
زمانی خواهمت کانجا نشینی
سر تمغاچیانرا بو که بینی
محمد دایه یار مجلس آرای
بخدمت گاه عزت بر سر پای
بلطف و چرب نرمی و مدارا
گشاید سیم و زر از سنگ خارا
چو پرسیدیش ای باد سحر خیز
بعزم کوی تشتنداب برخیز
ز طرف جویبارش زود مگذر
دمی در چار سوی او بسر بر
نظر دروی بهر سو تیز بگمار
بهشتی بینی از انواع ازهار
ز نزهت همچو مینو روح پرور
روان در پای طوبی آب کوثر
نسیمش چون دم عود و قر نفل
نوا و برگ او از سنبل و گل
فغان برداشته قمری بعیوق
بسان عاشق اندر هجر معشوق
گذرکن ایصبا بی هیچ تأخیر
مکن در وقت رفتن هیچ تأخیر
بر اولاد کرام خواجه اسحاق
بزرگانی همه پاکیزه اعراق
برایشان بهر من بی وهن و تقصیر
تحیات فراوان خوان بشبگیر
وزینجا سوی شمس ملت و دین
سزاوار هزار احسان و تحسین
که در طب باشد انفاسش مسیحی
گه تنجیم بو سهل مسیحی
بدو خدمت رسان و آنگه سفر کن
سوی بابا علی یکدم گذرکن
جوانی باشد او بس با تواضع
بصنعت ماهر اما بی تصنع
بحرفت از مسیحا پیش برده
ازو حواریان تشویر برده
دو فرزانه که دور چرخ دوار
سیمشان ناورد هرگز پدیدار
بنسبت از وزیران بهره مندند
برفعت برتر از چرخ بلندند
وجیه الدین محمد نام مهتر
نظام الدین حسن مخدوم دیگر
فراوان بندگیها زین دعا گوی
بدیشان عرضه دارای باد خوشبوی
پس آنگه سر بسر یاران دیگر
مقیم آستان آن دو سرور
خصوصا شمس دین و ملک سراج
سراج انجمن و انگاه وهاج
سلامی همچو انفاس خوش خویش
بلطف جانفزای دلکش خویش
رسان از من بدان اصحاب و بگذر
ثناها گو بر آن احباب و بگذر
از انجا رو بسوی فخر سادات
کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات
بهاء ملک و دین زید محمد
چراغ دو ده اولاد احمد
بدو ارسال کن زین بنده اخلاص
که هستش معتقد هم عام و هم خاص
وز انجا ره بمحمود امام است
که اندر علم طب مردی تمام است
لقب اصحاب نورالدینش خوانند
بطبش بهتر از بقراط دانند
چو بفشاند ز شاخ علم خود بار
رباید رعشه از برگ سپیدار
رسانش خدمتم ایخوش نفس باد
بگو مگذار حق صحبت از یاد
وز آنجا ای نسیم عنبر افشان
بسوی پهلوان محمود بدران
گذر کن تا ببینی پهلوانی
که یکدم صحبتش ارزد جهانی
بذات او مباهی گشته ابرار
عبید خلق او سر تا سر احرار
سلام من بدان آزاده راد
رسان ای روحبخش خوش نفس باد
وز آنجا چون دعا تبلیغ کردی
چنان خواهم که با بازار گردی
بپیش آید ترا پیری مکرم
سر افراز همه کتاب عالم
نجیب ملک و دین خوانندش اصحاب
بکتبت اوستاد جمله کتاب
سیاقت را حقیقی نه مجازی
چنان داند که در بغداد تازی
ز من بسیار پرسش کن مر او را
...
دو آزاده دو دانای خردمند
...
نخستین تاج ملک و دین علی دان
اکابر سر بسر او را ولی دان
کریمی نامداری بینظیرست
ز پا افتادگانرا دستگیرست
بتدبیر صواب و رای روشن
اگر خواهد برد چربی ز روغن
دگر یک زان شهاب دین و دولت
بدات او مباهی ملک و ملت
هنرمندیکه گر صورت نگارد
بلطف خویش جانش در تن آرد
گهی کآید ز کلکش خط چون آب
خجل گردد روان ابن بواب
چو اینخدمت بجای آری سفر کن
بسوی صاحبان زانپس گذر کن
شرف محمود و فرزندش محمد
که بادا هر دو را دولت موبد
بزرگانی بترتیب و بآئین
برفعت قدرشان برتر ز پروین
ز منشان چون دعا گوئی سفر کن
سوی مخدوم نام آور گذر کن
علاء الدین محمد دین پناهی
سپهر ملک را تابنده ماهی
چنان پاکیزه روی و نیک رایست
که گوئی خواجه عبدالحق بجایست
هزاران بندگی از من رسانش
که دارد از بلا حق در امانش
وز انجا ای نسیم عنبر آگین
گذر کن سوی قطب ملت و دین
که تا بینی بزرگی نامداری
کریمی تازه روئی بردباری
ز اقران در فضایل دست برده
بغیر از مکرمت کاری نکرده
بدو خدمت رسان زین بنده بسیار
که بادا در پناه لطف دادار
پس آنگه ای نسیم عنبر افشان
سفر را ساز کن دامن بر افشان
مبادا چون بود آهنگ راهت
بغیر از مدرسه آرامگاهت
درو درگاه او را چون ببینی
بدو گوئی مگر خلد برینی
بر اطرافش چو کوثر جویباری
چو طوبی بر لب او هر چناری
گذشته اوج ایوانش ز کیوان
نپرد بر فرازش مرغ پران
موذن چون بر ایوانش بپا خاست
تو گوئی کز فرشته این دعا خواست
قدم در استانش چون نهادی
بروی خود درجنت گشادی
به دل گوئی چه جای مدرسه است این
بهشتست این چه جا و هندسه است این
درو یابی مدرس شمس دین را
بدانش مقتدا اهل یقین را
گه تقریر پرسی در محافل
شده سحبان بنزد او چو باقل
بود در وقت املا و گه درس
به باغ فضل نیک استاد در غرس
بدو ای باد صبح اخلاص خالص
رسان زین چاکر مشتاق مخلص
پس آنها را که از وی مستفیدند
که هریک در هنر صد جا مشیدند
یکایک را بصد اکرام و اعزاز
ببر گیر و بلطف خویش بنواز
وز انجا رو سوی اصحاب سرباز
که یکسر بهر دین باشند سرباز
در اول پایه صدری نامدارست
که گیتی را بذاتش افتخارست
شهاب ملک و دین مسعود کافی
که گیتی را بذاتش افتخارست
اگر مبهم بود القاب و نامش
بگوید با تو این مخلص تمامش
بزرگی بس بنام و ننگ باشد
ستوده سیرت و یکرنگ باشد
پیامی خوش نفس چون بوی عنبر
بدو تبلیغ کن وانگاه بگذر
هم آنجا تاج دین حق حسین است
کز و شرع نبی با زیب و زین است
چو در فتوی نهد بر خامه انگشت
شود دین قویم حق قوی پشت
هزار اخلاص ازینمحزون مشتاق
مبلغ شو بدانمشهور آفاق
چو زانجا بگذری صدریست عالی
بر اقلیم مکارم گشته والی
رشید ملک قاسم نام دارد
بر اوج مهتری آرام دارد
ره و رسم فلاحت نیک داند
بر آرد شاخ آهوگر نشاند
تحیات فراوانش ز چاکر
رسان وانگاه ازانجا نیز بگذر
هم آنجا اکرم الاخوان ما را
که رونق بود اخوان صفا را
شهاب الدین علی سرخیل اقران
که نآید در هنر چون او بدوران
رسان از من درود محض از اخلاص
بدان بگزیده هر عام و هر خاص
وز انجا عزم کن عزمی مصمم
خرامان قطع ره کن شاد و خرم
بسوی آن کریم اخلاق بگذر
که ما را هست عم زاد و برادر
دوستان من محمد
عزیز مصر جان من محمد
به دانش در میان خلق مذکور
به عزالدین محمد گشته مشهور
ز من چندانکه بتوانی ثنا گوی
بر آنفرخ نهاد راد خوشخوی
وزانجا رجعتی کن سوی بازار
در آن رجعت مکن تاخیر زنهار
خرامان رو به سوی کوی ساباط
که آنجا نشو مییابند اسباط
بزرگان محلت را سراسر
ز من خدمت رسان و زود بگذر
قدم نه در سرای مادر من
عزیز و مهربان و غمخور من
سلامی با صفا از من بدو بر
دعائی بیریا از من بدو بر
بگو چونی تو ای گم کرده فرزند
که من باری فلک با دورم افکند
از آن میمون جناب عفت آباد
که بادا تا ابد از هر بد آزاد
به شفقت یک نظر در کار ما کن
دمی وقت سحر در کار ما کن
بخواه از حضرت دادار ما را
به همت زین سفر باز آر ما را
پس آنگه ای صبا این بیتکی چند
بخوان در پیش آن پیر خردمند
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - چهار پند نوشیروان
شنیدم که کسری یکی فرش داشت
بر آن فرش هر گونه پندی نگاشت
نخست آنکه دنیا نجوید کسی
که داند بدو در نماند بسی
دوم آنکه سودی ندارد حذر
زکاریکه رفتست اندر قدر
سوم آنک دانای خالق شناس
ز مخلوق بر سر نگیرد سپاس
چهارم چو روزی مقدر شدست
چرا مرد آزاده چاکر شدست
اگر بگذری زینسخن راه نیست
روان تو از دانش آگاه نیست
شنیدم که روزی منوچهر شاه
بپرسید از مهتری نیکخواه
که در عالم از هر چه هست ارجمند
چه چیزست شایسته و دلپسند
ز گفتار گفت حکیمان بهست
ز کردار کرد کریمان بهست
ازین گفت وزین کرد اگر بگذری
نیابی خرد را جز این داوری
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - حکایت
شنیدم ز گفتار کار آگهان
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک و الا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی باصحاب خود
بخاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر در آید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی بر آید بهفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان بهم بر نهید
دل از رنج گیتی بهم بر نهید
که خاتون محشر گذر میکند
ز آب مژه خاک تر می کند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
که فردا که چون بگذرد فاطمه
ز غم حیب جان بر درد فاطمه
ندارد کسی طاقت دیدنش
ز بس گریه و سوز و نالیدنش
بیک دوش او بر یکی پیرهن
بزهر آب آلوده بهر حسن
ز خون حسینش بدوش دگر
فرو هشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد بدرگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والاگهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون توئی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
بدوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آنظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
الا ای خردمند پاکیزه رای
بنفرین ایشان زبان برگشای
وزان تو ز یزدان جان آفرین
بیابی جزایش بهشت برین
جز این پند منیوش اگر مؤمنی
بدین راه رو گرنه تر دامنی
خردمندان که راه عقل رفتند
ز دنیا در پناه علم رفتند
نظرشان بر حیات آنسری بود
متاع اینسریشان سرسری بود
ز علم آنها که دامی بر بسازند
بحق عالم دگر ها بر مجازند
کسی کو علم جوید بهر دنیا
بماند زین و وا ماند ز عقبی
نظر باید که بر عقبیت باشد
چو عقبی باشدت دنییت باشد
کسی گر سوی کعبه راه بر داشت
گر از مقصود سعی خود خبر داشث
چو یأجوج حوادث تاخت بر سر
ز سد علم کو حصنی حصین تر
حیات جمله حیوانست از جان
حیات جان ز نور معرفت دان
بدانش عالمی گر بود عامل
ز جمع مفردان او بود کامل
عوام الناس را دیدن چه خواهی
چه حاصل زان ترا جز عمر کاهی
مجو پشم از کلاه فرقه کل
که آمد از پی نقسچسان مل
خرد خواهی بگرد بخردان گرد
که از دریا گهر حاصل توان کرد
باندک خرده از راه بزرگی
مکن با مردم دانا سترکی
گر از اهل هنر باشی ز هی کار
و گر نه دوستشان باری همی دار
برو روشن بدان راه یقین را
که اینست اعتقاد ابن یمین را
که گر فرزانه هست اینست لا غیر
نه ز شر ببریده و پیوسته با خیر
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٧ - انوشیروان و موبدان
بنام خدائی که هستی ازوست
ز بر دستی و زیر دستی ازوست
فروزنده شمع کیوان وهور
رساننده روزی مار و مور
نگارنده چهره ماه و مهر
برارنده سقف گردان سپهر
وز آن پس درودی که جان پرورد
بکردار دانش روان پرورد
از انکس که جانها بفرمان اوست
بدانکس که لولاک درشان اوست
محمد رسولی که یزدان پاک
بمهر وی آراست این تخت خاک
رسولی که از فره ایزدی
نپوید بجز بر ره بخردی
درود فراوان ز یزدان پاک
بر آن نازنین پیکر تابناک
پس آنگه بدانها که جان باختند
سر داد و دین را برافراختند
نخستین بر اولاد و اعقاب او
وز انپس بر اصحاب و احباب او
که بودند هریک بفرهنگ و رای
جهانرا بنویی یکی کدخدای
گذشتند وزان هر یکی یادگار
سخن ماند چون گوهر شاهوار
الا ایهنرمند پاکیزه رای
ز من بشنو ار هوش داری بجای
چو خواهی شدن زینسرای سپنج
بمان یادگار از پس خویش گنج
نه گنجی که باشد پر از خواسته
بزر و بگو هر بیاراسته
یکی گنج نو باید افکند بن
که باشد زر و گوهر آن سخن
کنون باز گویم یکی داستان
سخن جمله از گفته راستان
شنیدم که کسری شه دادگر
که دیهیم از و بود با زیب و فر
زهر کشوری موبدی را بخواند
فراوان سخنها ز حکمت براند
چنین گفت با موبدان شهریار
که تا من بگیتی شدم کامکار
نگشتم دمی از ره بخردی
نجستم بجز فره ایزدی
ببیچارگان بر نکردم ستم
جهان شد ز دادم چو باغ ارم
بداد و دهش عالم آراستم
همه نام نیک از جهان خواستم
کنون چون زمانم سرآید همی
بتلخی روانم بر آید همی
بخواهم که ماند ز من یادگار
یکی گنج پر گوهر شاهوار
که تا هر که بر خاک من بگذرد
از انگنج حکمت گهرها برد
بر او موبدان آفرین خواندند
مر او را شه پاکدین خواندند
چو شد گنج نوشیروان ساخته
ز خاکش بگردون برافراخته
وزانپس به دیوار آن دخمه بر
سخنها نوشت آنشه دادگر
بدان تا کسی کو شتابد براه
بدان دخمه آید ببالین شاه
از آن پندها بهره گیرد همی
ز داد و دهش توشه گیرد همی
کنون در دل ای نامور هوش دار
سخنهای نوشیروان گوش دار
نخست آنکه تا روز و شب را مدار
بود از حوادث شگفتی مدار
دگر آنک زنده مخوان خویش را
چو مرهم نیابی دل ریش را
ترا زنده گفتن نیاید درست
اگر زندگانی نه بر کام تست
دگر آنک بینا دل هوشیار
ز کاری پشیمان نگردد دو بار
دگر آنک باش از کسی بر کران
که شادی کند از غم دیگران
بزرگی بآزار جوید همی
گل راحت ار خار بوید همی
دگر آنک با مردم بیهنر
مکن دوستی رنج در وی مبر
که هرگز نیابی ازو ایمنی
نه در دوستی و نه در دشمنی
دگر آنک چون دادت ایزد خرد
که تا نیک را باز دانی ز بد
چرا با کسی دوستی میکنی
که با دوستانت کند دشمنی
دگر آنک حق گوی با هر کسی
و گر چه بتلخی گراید بسی
میندیش و حق گوی ابن یمین
قل الحق بفرمود دارای دین
دگر انک گر هوش دادت خدای
حذر کن ز نادان دانش نمای
بپرهیز ازو عمر ضایع مکن
ز من یاد دار این گرامی سخن
دگر انک هر کو ز خود داد داد
ازو پیش داور میارید داد
دگر آنک گر راز خواهی نهفت
ز دشمن-نبایدش با دوست گفت
دگر آنک از خویش کمتر زخویش
مجوی ای پسر نوش از درد نیش
که در آب مردن بر هوشیار
از آن به که غوکت دهد زینهار
دگر آنک هر کس که او خرده دید
زیانی بزرگش بباید کشید
دگر آنک باشد توانکر کسی
که بر اندکی شکر گوید بسی
دگر آنکه گر کهتری مه شود
ز همتای خود در هنر به شود
بخردیش دانی که داند کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
دگر آنک شرمنده ترانکس است
که گلهای دعویش خار و خس است
نگیردد گر شمع جانش فروغ
چو در انجمن گفته باشد دروغ
دگر آنک گر باز جوئی بسی
نیابی فرو مایه تر زان کسی
که دارد توانائی و دستگاه
نگردد دلش نرم بر داد خواه
دگر آنک مغرور تر آنکس است
که داد از پی نسیه نقدی ز دست
دگر آنک بی جرم اگر در پسی
سخنهای زشت از تو گوید کسی
چنان دشمن کز تو آن راز گفت
به از دوستی کان سخن باز گفت
دگر آنک هر کس که دارد خرد
نباید که چیزی گزافی خرد
که هر کس که چیزی خرد بر گزاف
فروشد بحکم خرد بر گزاف
دگر بنده ئی کش خریدی بزر
بود از شکم بنده آزاد تر
دگر آنک گر مرد دانا بود
بمیدان دانش توانا بود
چو با دانشی بخردی یار نیست
گل دانش او جز از خار نیست
دگر آنک از دور گردان سپهر
کسی گر نشد آگه از کین و مهر
بآموختن رنج در وی مبر
که این شاخ هرگز نیاید ببر
دگر گر نخواهی توای نامجو
که بد گویدت کس بدکس مگوی
دگر آنک هر کس که بر نام تو
نهد یک دو گام از پی کام تو
بده پایمزدوی از گنج خویش
که تا کام دل یابد از رنج خویش
دگر آنک هر کو بود کینه دار
نباشد بر او مهربان هیچ یار
دگر آنک رنج فراوان کشی
چو کشتی براه بیابان کشی
دگر آنک دیوانه خوانند و بس
کسی را که نابوده جوید ز پس
دگر آنک پیکار با کس مجوی
سخن جز باندازه خود مگوی
دگر آنک سرگشته مانی همی
چو ناکرده را کرده دانی همی
دگر آنک آزرم مردم بجوی
کز آزرم ماند بجای آبروی
دگر آنک با زیر دستان خود
بکار آورد مکر و دستان خود
ز بر دست او دارد او را فسوس
رخش گردد از شرم چون سندروس
دگر آنک چون پرده کس دری
کند با تو گیتی همان داوری
دگر آنک هرگز پشیمان نشد
کسی کو هوا را بفرمان نشد
دگر آنک آئینه کار خویش
همی دار در پیش دیدار خویش
که چون دیده باشی بدو نیک کار
ز فرزانگان خواندت روزگار
دگر آنک نه بیم دارد کسی
که آزار مردم نجوید بسی
دگر آنک بر گفت خود کار کن
که تا از تو دارند باور سخن
دگر آنک قدر بزرگان بدان
سخن پیش ایشان باندازه ران
چو قدر بزرگان نگهداشتی
سر سر وری بر مه افراشتی
دگر آنک نان دادن آئین اوست
کند دشمن او را ستایش چه دوست
دگر آنک از بیخرد راز خود
نهان دار تا دور باشی ز بد
دگر آنک از مردم بیخرد
چه ترسی که نامت بزشتی برد
اثرهای خود را نکوهش مکن
بدیهای او را پژوهش مکن
بکام دل هر که گفتی سخن
دلش دوستی با تو افکند بن
دگر آنک عادلتر اندر جهان
کسی را شناس از کهان و مهان
که رنجی که او را نباشد پسند
نخواهد که یابد کسی ز آن گزند
دگر آنک بر زیر دستان خویش
بنوش کرم کوش میدار بیش
که هرکس که این شیوه بنیاد کرد
چو نوشین روان در جهان یاد کرد
باهش و بیدار دل و راد باش
از غم ایام دل آزاد باش
گر رسدت سال ازین پس بسی
در همه کامی و مرادی رسی
پس بچهل گر برسد سال تو
شیب دیگر سان کند احوال تو
ضعف نهد روی به بنیاد تو
میل خرابی کند آباد تو
پنجه اگر پنجه بتو در زند
وقت خوشت جمله بهم بر زند
گر برسد مدت عمرت بشست
شخص تو ماهی بود و سال شست
ور برسانید بهفتاد هم
مرگ توان یافت به افتاد هم
مرگ بهشتاد و نود در بسیست
و آنکه نمردست گرانجان کسیست
وانکه بود میل دلش سوی صد
هست ز خود بیخبر آن بی خرد
زنده نباشد بر بینندگان
لیک بود رنج دل زندگان
ابن یمین دل ننهد بر حیات
ز آنکه بود در عقب او ممات
وقت سحر چابک و چالاک و چست
قطع کند راه بعزم درست
چو خوش گفت فرزانه یی هوشمند
چو از درج یاقوت بگشاد بند
که بخشایش آئین مردان بود
کرا این هنر هست مرد آن بود
ولی جای بخشایش اول ببین
بدان حال او را بعلم الیقین
گرش نکبت از چرخ والا رسد
نه این نکبت او را به تنها رسد
درین اهل دانش همه عاجزند
گرفتار این بر کشیده درند
سبل در نه از بهر یاری قدم
بسر پوی در کار او چون قلم
بمانش در آنرنج تا جان کند
که این درد را مرگ درمان کند
اگر بشنوی قول ابن یمین
بود فعل تو از در آفرین
چو خوش گفت فرزانه ئی دور بین
که با هیچ نادان مشو همنشین
مکن دوستی با وی از هیچ روی
وز او چون ز دشمن همی پیچ روی
که دانا گرت دشمن جان بود
از آن دوست بهتر که نادان بود
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٨ - در پند و اندرز
شرط و آداب خدمت سلطان
بر شمارم مگر رسی تو بدان
کارش آراستن بصدق و صفا
بر پی او شدن بچشم رضا
آنکه از خود برد خداوندش
تا توانی بخود مپیوندش
بی نصیحت مباش دمسازش
با کس اندر میان منه رازش
هر که خشنود گشت شاه از او
بر نگردی بهیچ راه از او
راز خود را نهان مدار از شاه
برعطای کمش مزید مخواه
با تو ابن یمین شرایط گفت
در شهوار جمله بود که سفت
بندگی شهت اگر هوسست
این شرایط در این طریق بسست
خوشا آنکس که در راه توکل
تواند کرد محنتها تحمل
توکل آن بود کاندر ره حج
نهی بی ترس پای اندر ره حج
نباشد بیمت از دزد و حرامی
بعون حق بدان حضرت خرامی
بود نوع دگر نیز ای خردمند
بگویم کان توکل چون نمایند
ز بهر دین سلاح جنگ پوشی
بهنگام غزا با جان بکوشی
نترسی از فنای زندگانی
که آن باشد بقای زندگانی
دگر نوع از توکل با تو گویم
که تا هستم جز این ره را نپویم
فشانی دست بر مالی و جاهی
باستظهار الطاف الهی
یقین دانی که دارای حیاتت
رساند رزق تا وقت وفاتت
توکل آن نباشد ای برادر
که در کنجی نشینی زار و مضطر
نهاده چشم تا نانی که آرد
که آید از درو با خود چه دارد
بود زینگونه نان خوردن حرامت
وزین بد نامیی باشد تمامت
بود راه توکل سخت دشوار
مپندار ایعزیز این راه را خوار
برین ره جز دلیری می نپوید
فنای مال و جان هر کس نجوید
ز راه ابن یمینت کرد آگاه
ز هی دولت اگر پوئی بدین راه
هر که در محنتی گرفتارست
صبر او را نکوترین کارست
ز انتظار ار چه باشدش سوزی
سهل باشد که عاقبت روزی
یا قدم در ره مراد نهد
یا از آن انتظار باز رهد
امتحان کرده ایم و دانسته
بصبوری گشاده شد بسته
تو هم ابن یمین برین میباش
مگذران عمر خود ببوک و بکاش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
از خرد و بزرگ هر که دیدست مرا
بر مردم چشم خود گزیدست مرا
گر بد منم آنها ز چه با من نیک اند
بس بد که توئی کز تو رسیدست مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۹
گر کار به کام آرزو نیست مرا
میل طلبش به هیچ رو نیست مرا
در عرصه ی میدان سخن مردی مرد
زانم که چو زن رغبت شو نیست مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
برخیز اگر دسترسی هست ترا
میدان بیقین که نیست پیوست ترا
در یاب و مده فرصت امکان از دست
شاید که دگر می نرسد دست ترا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
در فتنه این و آن میفکن خود را
در بیم و بلای جان میفکن خود را
کاریکه در آن بسعی تو حاجت نیست
ز نهار در آن میان میفکن خود را
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
من بنده نکو شناسم احوال ترا
جودی نبود ترا و امثال ترا
گوئی سبب حرص لزوم جمعست
کز صرف کنند منع اموال ترا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ما از می نابیم چنین گشته خراب
بس خانه که آن زمی خرابست و بیاب
هر کس که چو دف حلقه بگوش طربست
بس زود شود کیسه تهی همچو رباب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ای باد سحر گهی بصد جهد و شتاب
برخیز و جلال ملک و دین را دریاب
گو ابن یمین گفت که تو بخت منی
زانرو که نمی بینمت الا که بخواب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
ای دل ز جهان بجز حقایق مطلب
آسان گذران ره مضایق مطلب
بیرون ز دهان و از میان صنمی
جز خرده مگیر و جز دقایق مطلب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
ای دل چو نعیم این جهانی شدنی است
وین مملکت حیات فانی شدنی است
غمگین مشو ار هست و گر نیست از انک
بر وفق قضای آسمانی شدنی است
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ایدل همه عمرت این تبهکاری چیست
وندر سرت آهنگ گنهکاری چیست
گردون کبود سرخ چشمی نخرد
با موی سفیدت این سیهکاری چیست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
ایدل اگر آسایش جانت هوس است
ور مملکت هر دو جهانت هوس است
بشنو سخنی ریخته در قالب حق
بر کن طمع از هر چه بدانت هوس است
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
افسوس که رفت عمر و حاصل هیچ است
حق داده ز دست و کار باطل هیچ است
گر هست جز ابر عمل نیک و بهست
پس حاصل امید تو ایدل هیچ است
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ایسرور عهد هر که شمشیر تو بست
شیر فلکش بزیر بالان چو خرست
بدخواه تو خشگ مغز و گندا چو کماست
وز عمر چو باد بیزنش باد بدست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ای کرده در آفاق روان جود توصیت
وافکنده در افاق جهان جود توصیت
در عهد تو هر کجا جهد برق امید
چون رعد بر آرد پی آن جود توصیت