عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴۹
با رستم گُرد اگر هماورد تویی
یا در صف کینه‌آوران فرد تویی
مردی نبود برآمدن با چو خودی
با نفس خود ار برآمدی، مرد تویی
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۵ - مشکلات راه کشمیر و کوه پیرپنجال
به کشمیر اعتقاد ما درست است
ولی ایمان به راهش سخت سست است
بود قطع ره کشمیر، مشکل
به حق نتوان رسید از راه باطل
مگر زین راه باریکت خبر نیست؟
که گویی کوه را موی کمر نیست
ز بین این ره باریک خون‌خوار
خلد موی کمر در دیده چون خار
رهی، پیمودن آن آرزویی
به سر زال فلک را تار مویی
رهی افتاده چون طول امل پیش
که در هر گام دارد صد خطر بیش
گروهی دست از جان برفشانده
در آن ره، چون گره بر تار مانده
ز قطع ره، به سر غلتیده یک سر
چنان کز ریسمان پاره، گوهر
ره فقر از ره کشمیر پیداست
که گام اول آن، ترک دنیاست
درین ره، رهنوردان تا به منزل
چنان لرزان، که بر موی کمر، دل
ازین ره چون توان آسان گذشتن؟
که گام اول است از جان گذشتن
مسافر کی تواند زین بلا جست؟
مگر لغزیدن پا گیردش دست!
درین ره، نقش پایی گر فتاده
در تکلیف لغزیدن گشاده
رهی همچون دم شمشیر، باریک
جهان در چشم ره‌پیماش تاریک
رهی پیچیده‌تر از موی زنگی
به تندی چون دم تیغ فرنگی
ز بس در رفتنش تدبیر کرده
فلک را فکر این ره پیر کرده
ازین پیمانه‌های زندگی، آه
که پر می‌گردد از پیمودن راه
معاذالله ز کوه پیرپنجال
که مثلش دیده کم، چرخ کهنسال
صبا در دامنش زان می‌خرامد
که نتواند به بالایش برآمد
به قصد رهروان تیغی کشیده
به این سنگین‌دلی، ره کس ندیده
سراپا گشته حیرت چرخ والا
که راه این کوه را چون رفته بالا؟
گدازانم ز فکر این گذرگاه
که باریکی ز تنگی مانده در راه
ازین ره طی شود تا چار انگشت
قیامت را توان کردن پس پشت
جوان گر پوید این راه پر اندوه
به پیری می‌رسد، پیش از سر کوه!
به بالا رفتنش مقدور کس نیست
بلندی را بر اوجش دسترس نیست
به آن سنگین‌دلی، کوه گذرگاه
دلی دارد دو نیم از جور این راه
ز وهمش قاف در کنجی نشسته
فلک را پایه‌اش کرسی شکسته
به سر غلتیده می‌افتد سلامت
ز دامانش به دامان قیامت
به قدر آن که تیغ کوه تندست
درین ره، راهرو را پای کندست
درین ره، استخوان زان گونه انبوه
که گویی برف باریده‌ست بر کوه
به طرف دامنش از خون مردم
شفق را در میان لاله، پی گم
نگردد رهروش را عمر کوتاه
که نتواند گذشتن عمر ازین راه
بود با شیر گردون، عزم جنگش
که از بالا به زیر آید پلنگش
مگر مجموعه قاف است این کوه؟
که هر لختش بود کوهی ز اندوه
زمین دارد به حیرت آسمان را
که چون برداشت این کوه گران را؟
کند گر جامه‌اش چرخ اطلس خویش
نیاید تا سر زانوی او بیش
چو مظلومان، ز جور بی‌دریغش
نشسته آسمان در پای تیغش
رهش ز آیینه تیغ است روشن
بود مهرش چراغ زیر دامن
گرفته زیر زانو آسمان را
چه بر سر می‌برد تا لامکان را؟
ز بس شد استخوان فیل، انبوه
گمان دسته بردش، تیغه کوه
چو آیی بر فراز کوه ازین راه
گذاری آسمان را بر کمرگاه
نزد بر هم شکوه آسمان را
چه تمکین است این کوه گران را!
چو برخردان، بزرگان دست یابند
ز قانون مروت سر نتابند
به این کوه ار نهد بالا قدم را
نفس در سینه سوزد صبحدم را
به پیشش از بزرگی گر زند لاف
ز دامن سنگ ریزد بر سر قاف
به نوعی بی‌طریق است این گذرگاه
که گردون را بود بر گردنش راه
فتادی گر به این کوهش سر و کار
ز شیرین، کوه‌کن می‌گشت بیزار
نبیند کس درین ره پاره‌سنگی
که رهرو را نفرماید درنگی
بود عمر طبیعی سخت کوتاه
حیات خضر بایستی درین راه
درین ره، مرغ نتواند پریدن
به مقراض پر این ره را بریدن
برد این ره به سر گر مرد، مردست
که صد راه عدم اینجا به گردست
درین راه دغل، فرسنگ فرسنگ
چو مینا عالمی غلتیده بر سنگ
ازین ره چون توان رفتن به سویی؟
که صد کوه خطر بسته به مویی
ره این قاف را هرکس بریده
به جز تیغ و رگ گردن ندیده
ز بس کشت آدمی این کوه اندوه
ز خون شد ممتلی، رگ‌های این کوه
چه گوید شکر این ره، راه‌پیمای؟
که بخشد عالمی لغزش به هر پای!
بود مشکل، گذشتن زین ره تنگ
درین ره، راهرو نقشی‌ست بر سنگ
ازین ره چون توان رفتن سلامت؟
که در هر گام دارد صد قیامت
ز داغ لاله این کوهسارست
که گویی چشم اختر سرمه دارست
چنان هر پاره‌سنگش فتنه‌انگیز
که تیغ صد هلاکو را کند تیز
به حیرت چون دو مرغ پرشکسته
دو عالم بر دو زانویش نشسته
رهی در غایت نیرنگ‌سازی
که با پیچیدگی دارد درازی
ازان سر هر قدم صد جا شکسته
که لغزش در کمین پا نشسته
ز خون اخترانش تیغ در زنگ
گرفته صبح را ره بر نفس تنگ
ازین ره چون توان رفتن مسلّم؟
اجل در زیر پا چون آخرین دم
درین ره، هرکسی درمانده خویش
به ناخن، کار صد فرهاد در پیش
چه می‌پرسی ز پستی و بلندی؟
نباشد عزم این ره، راه رندی
درین ره، نقش پا، نقش مزارست
ازین ره تا عدم یک گام‌وارست
به راه شانه ماند این گذرگاه
چو مو، باریک باید شد درین راه
بود گر خضر اینجا رهنمایت
نهد نعلین لغزش پیش پایت
ازین کوه آسمان چون رفته بالا؟
که می‌ریزد ملائک را پر اینجا
سلامت چون جهد زین راه، یک تن؟
نباید حرف دور از راه گفتن
چه می‌پرسی ازین راه پراندوه؟
زبان سنگین شود در وصف این کوه
به وصفش قطع باید کرد دم را
ز حرفش پای می‌لغزد قلم راه
ز دامانش فلک را دست کوتاه
ازو تا عرش، تا عرش از زمین، راه
خلیدی در جگر این راه، چون تیر
نبودی در میان گر پای کشمیر
مرا زین قصه تن فرسود و جان هم
دلم زین حرف سنگین شد زبان هم
نفس شد منقطع در قطع این راه
درازست این حکایت قصه کوتاه
برون شد کوه را دامن ز چنگم
که چون فرسنگ، آمد پا به سنگم
چو بگذشتی ز کوه پیرپنجال
همان ساعت دگرگون می‌شود حال
گلستانی که راه آن بهشت است
ببین دهقان در آن گلشن چه کشته‌ست
ز راهش کی چرا دلتنگ باشد؟
زمرد در میان سنگ باشد
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۲ - صدای سروش برای ثناگستری چمن کشمیر
مرا این نغمه مالد دم به دم گوش
که بلبل در چمن عیب است خاموش
ز لب مهر خموشی زود برگیر
زبان را در پس دندان مکن پیر
چه خاموشی، چمن را گوش کر نیست
فغان عندلیبان بی‌اثر نیست
محیط جسم را نطق است گوهر
زبان بی سخن، برگی‌ست بی بر
ز دریای سخن، از یک صدف در
جهانی را توان کرد از گهر پر
سخن روح است و پیکر جوهر جان
سخن را هست منت بر سر جان
کسی را بر سخن انگشت رد نیست
سخن از ملک جان است، از جسد نیست
سخن سازد جوان چرخ کهن را
چه منت‌هاست بر گردون سخن را
سخن منسوخ بودی گر در ایام
نبردی هیچ‌کس را، هیچ‌کس نام
سخن را گر قضا از عرصه رُفتی
به عالم، کس چه گفتی یا شنفتی
زبانی کز سخن بیکار باشد
زبان صورت دیوار باشد
سخن اصل وجود کاینات است
سخن پیرایه ذات و صفات است
ز بس طبعم به فکر گلشن افتاد
سخن با غنچه در یک پیرهن زاد
حدیث گل چنان افسانه‌ام شد
که بلبل آمد و پروانه‌ام شد
به قمری گفتم از سرو آنقدر من
که طوق از منتم سودش به گردن
ثناگستر نباشم چون چمن را؟
کند حرف چمن، رنگین سخن را
زبانم حرف گل چون کرد آغاز
به جای گوش، گل را شد دهن باز
حکایت آنقدر گفتم ز بستان
که اعضایم شد اجزای گلستان
به باغ فکر ازین گلشن ستایی
کفی دارم ز گل چیدن حنایی
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۳ - در تعریف پیرپنجال
در باغ بهشت است این که الحال
برآورده به سنگش، پیرپنجال
چو وقت آید که بگشایند این در
به کشمیر آمدن باشد میسر
درین منزل دل کشمیر نگشود
به پنجاب آمدی گر راه می‌بود
نشد زین روستا آزاد کشمیر
جوانی در میان کوه شد پیر
بهشتی مانده در سنگین حصاری
گلی، اما به دست مشت خاری
هما مسکن درین کشور ندارد
کسی فر غیر نیلوفر ندارد
اگر می‌بودم اینجا در جوانی
دلم می‌داد داد کامرانی
فلک روزی مرا افکند اینجا
که عینک می‌نهم بحر تماشا
به سیر باغ روزی یافتم بار
که خار از گل ندانستم، گل از خار
دلی را کز تعلق گشته آزاد
چه سود از جلوه سروست و شمشاد؟
لبی کو پارسایی را ثنا گفت
لب یار و لب جامش دعا گفت
رسد گر فیض کشمیرم به فریاد
روان شیخ صنعان را کنم شاد
مگو اینجا ز ترسا آدمی نیست
که هندو را هم از ترسا کمی نیست
چنان زد پارسایی در دلم چنگ
که رنگ از می گریزان شد، می از رنگ
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۳۴ - در مذمّت سخن‌ناشناسان
سهل دان حرف منکران سخن
که ندانند قدر و شان سخن
سخن منکران، سخن مشمار
وحی را خود چه نقص از انکار؟
شهر ازین منکران شوم‌قدم
پر بود، چون دل گرفته ز غم
آنکه عنقای قاف اقرارست
همچو سیمرغ ناپدیدارست
نقل نظم روان مکن گو کس
پای ماهی در آب، بالش بس
شعر آن به که خود سمر گردد
خضر را خود که راهبر گردد؟
شعر تر بر خسان چه پیمایی؟
آب کوثر به گل چه آلایی؟
معنی آبدار را فشرند
سخن چرب را به چربه برند
نکته‌سنج ار به حق نهد میزان
تو هم از دور لاشه‌ای می‌ران
ور نماید سبیل جنبانی
بر سبیلش همان که می‌دانی!
نکته از نکته‌سنج مستغنی‌ست
همت از قید گنج مستغنی‌ست
دُر که شد در صدف تراشیده
گو مکن زرگرش خراشیده
گوی چوبین به رنده کن هموار
گوی خورشید را به رنده چه کار؟
مژه در دیده‌ها پسندیده‌ست
شانه مزدور موی ژولیده‌ست
موی رنگین ز وسمه دارد ننگ
وسمه باید بر ابروی بی‌رنگ
کاه‌گل بام خانه را شاید
سقف گردون به گل که انداید؟
سر در اصلاح این سخن چه نهی
مرد رهوار را عصا چه دهی
نیست محتاج سرمه، چشم غزال
زحمت خویش گو مده کحّال
سخنی آنچنان که می‌باید
کس بر اجزای او چه افزاید
بینی هر که را بیندازی
عوض از چرم، بینی‌اش سازی
هرکه را دیده برکنی ز سرش
دهی از شیشه، چشمک دگرش
بر لباس کان مزن پینه
که بود ننگ مرد، چرمینه
نکشد هیچ‌کس پی زیور
مهره گل به رشته با گوهر
آنکه مشّاطه شد برای عروس
گو مکش نقش بر پر طاووس
در کجا دیده‌ای که اهل نظر
مردمک را زنند گل بر سر؟
گشتِ گلزار کرده‌اند بسی
غازه بر روی گل ندیده کسی
بر فزاینده کس چه افزاید؟
مومیایی شکسته را شاید
غنچه چون گشت گل، صبا چه کند؟
چشم خورشید، توتیا چه کند؟
در سخن دخل منکران بیجاست
شعر با دخل کج نیاید راست
پایه شعر برترست ازان
که رسد دست هر غنیم بدان
آبروی سخن به زور مبر
کز فشردن نریزد آب گهر
هر کجا دخل کج شود پیدا
زود بگذر، مگیر پا به حنا
تا که ایوار باشد و شبگیر
کار بر خویش و خلق تنگ مگیر
چون مخالف شود نوای سرود
خیز و گلبانگ بر قدم زن زود
در جدل، پیش مهتر و کهتر
سپر انداختن بود بهتر
پای با بی‌خرد منه در گل
باشد الزام جاهلان مشکل
فرد شو، گو مباش یاری چند
بگذر از دم بریده ماری چند
بانگ سگ از خروششان خوش‌تر
نیش عقرب ز نوششان خوش‌تر
با همه لاف مردی و غوغا
همچو پایان سیل، سست‌قفا
همه بی‌معنیان لفظ‌تراش
نقششان را خبر نه از نقاش
همه بی‌بادبان و بی‌لنگر
کشتی افکنده در محیط خطر
بس که از دستشان کشد آزار
نالد انگشتشان چو موسیقار
وقت جنگ و جدل، ز بس اعراض
تیغ‌ها جفت کرده چون مقراض
طلبد دوست چون نظاره پاک
دیده دوزند همچو دام به خاک
چشمشان از پی نگاه حرام
روزن‌آباد گشته چون بادام
بحر ایشان، سراب راست غدیر
علمشان پای جهل را زنجیر
شمر کم خوان بر این گروه دغل
گل نریزد کسی به فرق جعل
خورده بر گوششان ز شعر پر آب
حرف مشهور موشدان و گلاب
طینت بد، به مرگ پاک شود
هرچه را خاک خورد، خاک شود
با یکی زین گروه پر شر و شور
گر به بزمی رسی چو زنده به گور
لب مجنبان پی سوال و جواب
بی نفس زنده باش چون سیماب
گر بود نکته‌سنج باانصاف
خویش را در سخن مدار معاف
گل چو پاشی، به فرق مردم پاش
خویشتن بین و خودستای مباش
شعر بر غیر نکته‌دان خواندن
آب خضرست بر گل افشاندن
در همه فن تو راست دست بهی
گر ز انصاف پا برون ننهی
خیز چون صبح گل‌فشانی کن
دم ز پیری مزن، جوانی کن
هرچه پست و بلند اشعارست
همه در جای خویش در کارست
شمع باشد شب انجمن‌افروز
هنر سایبان نماند روز
صد خُم از دُرد و یک پیاله صاف
خرمنی علم و نیم‌جو انصاف
جام و می رازدار یکدگرند
عینک و دیده یار یکدیگرند
سخنم مغتنم بود چون دُر
زانکه لفظش کم است و معنی پر
فارغ از گفتگوی بسیارم
چون صدف، یک دهن گهر دارم
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲
سخن بهر جسم زبان است جان
سخن بس گرامی‌ترست از زبان
سخن چیست، پیرایه نفع و ضر
که هم خیر محض است و هم محض شر
که بخشد به جز صانع جان و تن؟
سخن را زبان و زبان را سخن
عیان است از معنی کن‌فکان
که اول سخن زاد و آخر جهان
سخن را همین بس بود اعتبار
که ناشی شد اول ز پروردگار
سخن باده است و زبان می‌فروش
شناسنده هوش و خریدار گوش
به گوش شهان، گوهر شاهوار
برای سخن می‌کشد انتظار
ز دل تا زبان وز زبان تا به گوش
ازین نشئه دارند جوش و خروش
گواهی دهندش به حسن قبول
کلام خدا و حدیث رسول
روان روان در ریاض بدن
بود شبنمی از بهار سخن
سخن مایه کفر و ایمان بود
سخن آفریننده جان بود
سخن کرد احیای جان در بدن
که گوید ز جان گر نباشد سخن؟
سخن را خریدار نشمرده سست
بود از سخن سکه زر درست
رموز معانی بیان می‌کند
نی خشک را تر زبان می‌کند
به ابرو سخن گر ندادی زبان
نمی‌بود ابرو اشارات‌دان
سخن چیست، سرمایه خیر و شر
که هم پرده‌دارست و هم پرده‌در
لب از وی گهر سفتن اندوخته
زبان را زبان‌دانی آموخته
سخن آفتاب است و لب مشرقش
سخن هست عذرا، زبان وامقش
ز نقدش بود پر چو همیان قلم
که تا شد نگون، ریخت بر روی هم
ازو گوش‌ها پرگهر چون صدف
وزو زنده بر مرده دارد شرف
گهی رشته نظم را گوهر است
گهی تارک نشر را افسرست
چو یوسف رود جانب چاه گوش
که ناخن زند بر دل از راه گوش
رموز معانیش باشد بیان
بود لوح محفوظ علمش زبان
سزد بر ورق گر ز آب سخن
سیاهی، سیاهی بشوید ز تن
نکردی اگر همتش یاوری
قلم را که دادی زبان‌آوری؟
به خضر قلم می‌دهد از دوات
ز سرچشمه قیر آب حیات
سخن را خموشی چو گردد گرو
شود ایمن از آفت بد شنو
سخن چون زند بانگ بر مشتری
کشد پنبه بیرون ز گوش کری
درین بوستان بلبل خوش‌نواست
جهانی ز آوازه‌اش پرصداست
سخن را خداوند چون آفرید
دو مزدور دادش ز گفت و شنید
یکی گیرد و جهل وامش کند
یکی داند و علم نامش کند
نی کلک ازین مایع نفع و ضر
گهی زهر بار آورد، گه شکر
زبان گاه ازو نرم و گاهی درشت
گهی جفت سنجاب یا خارپشت
گه از آب، آتش برانگیخته
به هم زهر و تریاق آمیخته
کند نقل مردم ز رنگی به رنگ
ازو گرم هنگامه صلح و جنگ
سخن خوب خوب است یا زشت زشت
ازو کعبه روزی شود، یا کنشت
اگر خوب گویی بیا و بگو
وگر بد، ز گفتن برو لب بشو
سخن یوسف مصر معنی بود
درین حرف، کس را چه دعوی بود
سخن را مبر گو کسی آبرو
که گلبرگ حیف است بی رنگ و بو
به دست آوری خط پایندگی
به جان سخن گر کنی زندگی
سخن آدمی‌زاده را جان بود
سخن چشمه آب حیوان بود
سخن ز آدمیت ندارد کمی
کند آدمی را سخن آدمی
سخن راست بر اوج فکرت کمند
به غیر از سخن نیست شعر بلند
ندانم سخن خلق شد از چه دست
کزو آفریدند هر چیز هست
شناسد کسی کاین چه رنگ است و بو
که جان سخن هست در دست او
مگو عندلیبان نوا می‌زنند
برای سخن دست و پا می‌زنند
سخن نور آیینه عالم است
سخن یادگار بنی آدم است
به غیر از سخن نیست نقد روان
سخن هم‌عیارست با نقد جان
بکن از صدف حال گوهر قیاس
سخن را به قدر سخن دار پاس
برای سخن جان مکرم بود
سخن راستی جان آدم بود
نکردی سخن گر به جان همدمی
چه می‌کرد جان در تن آدمی
فتاد از برای سخن‌گستری
قلم را به گردن، زبان‌آوری
سخن نوعروسی‌ست دایم جوان
بهار سخن را نباشد خزان
ز سر سخن هر دل آگاه نیست
درین پرده بیگانه را راه نیست
ز چندین خلایق درین انجمن
یکی بس بود مهربان سخن
بود در صف مرد، یک مرد جنگ
یکی بر هدف آید از صد خدنگ
سخن‌آفرین باش گو بی‌شمار
سخن‌رس یکی بس بود از هزار
سخن را به جرم سخن‌ور مسوز
دهد نسبت شب، چه نقصان به روز؟
به درد سخن‌ور کسی آشناست
که چون موی در دقت لفظ کاست
حلال است بر لفظ گشتن، حلال
نه چندان که معنی شود پایمال
درین عالم پر هوا و هوس
به شعرست خرسندی ما و بس
مگو طبعم افسرده شد از سخن
نمرده‌ست خون، لعل را در بدن
هنوزم ز معنی مدان بی نصیب
که در پرده دارم گروهی غریب
نجوشیده با هم به هم‌خانگی
همه شمع فانوس بیگانگی
فرو برده‌ام سر به دریای فکر
چو فکرم به دنبال مضمون بکر
گه فکر چون در سخن ایستم
همین بس، که از خود خجل نیستم
شراب سخن گرم دارد سرم
خرابات معنی بود دفترم
ز نظّاره شعرم بود در حجاب
که اغماض عین آورد آفتاب
عنان سخن دستگاه من است
جهان سخن در پناه من است
چو طفل سخن شوید از شیر، لب
ز کلکم کند نطق شیرین طلب
سخن فیض از طبع من می‌برد
صبا عطر گل از چمن می‌برد
ثناگوی من چون نباشد سخن؟
که جان سخن هست در دست من
بود طالعم در سخن ارجمند
سخن را ز من پایه گردد بلند
بهار معانی، بیان من است
سخن سبزه بوستان من است
چو صبح ضمیرم گشاید نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
چو کلکم کند شعر رنگین رقم
شود خشک در دست مانی قلم
شد احیای معنی در ایام من
سخن را بود سکه بر نام من
به اشعار خویشم نیاز است و بس
که احسان و تحسین نخواهد ز کس
شود نیمه گر زور بازوی من
دو عالم بود هم‌ترازوی من
نگیرم ز کس زر به عشق سخن
دهم چون قلم سر به عشق سخن
مرا در ستایش همین مزد بس
که مزد ستایش نگیرم ز کس
مرا دوستی بس بود با سخن
به غیر از سخن نیست معشوق من
به جان می‌کنم شعر را بندگی
چو لفظم به معنی بود زندگی
چو معنی گر آیم برون از سخن
بماند تهی در سخن جای من
ز هر بیت یابم روانی دگر
به هر معنی تازه جانی دگر
سخن زاده دودمان من است
اگر نیک، اگر بد ازان من است
به جز معنی از من کسی نشنود
دلم لوح محفوظ معنی بود
شود نقطه‌ای گر ز کلکم تلف
جهان پر ز گوهر شود چون صدف
سر هم‌زبانی ندارم به کس
ز غواص، شرط است پاس نفس
ندادند بی سعی، کس را هنر
صدف بهر غواص سازد گهر
چراغ معانی چراغ من است
سخن لب به لب در سراغ من است
منه بر کلام من انگشت رد
گل تازه‌ام را مکن دست‌زد
ز گوهر بساطی فروچیده‌ام
تو دیگر مسنجش که سنجیده‌ام
وگر از تقاضای رشکی به رنج
ترازوی عدلی بگیر و بسنج
به حسن سخن بس که پرداختم
ز معنی عجب صورتی ساختم
به چین گر کند جلوه نقش چنین
شود نقش دیوار، نقاش چین
کسی کو که معیار گوهر شود
چو معنی به مغز سخن در شود
کند خویش را از غرض بی‌نیاز
ز رخسار معنی کند پرده باز
بر اورنگ انصاف شاهی کند
تماشای صنع الهی کند
سخن‌سنجی آن را مسلم بود
که با طبعش انصاف توام بود
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۳
کسی را که در طبع انصاف نیست
بود گر مه، آیینه‌اش صاف نیست
تو دانی و صاحب سخن‌پروری
به جان سخن، کز سخن نگذری
به عالم ز صد بهره‌مند از سخن
شود نام یک تن بلند از سخن
مدار از سخن هر کسی گو نصیب
دهد دل به یک آشنا صد غریب
کسی شعر را گو حقیقت مدان
نمی‌افتد از کار طبع روان
ز مردم به گوهر نپرداختن
نکرد ابر ترک گهر ساختن
سخن را چه پروای هر نارس است
برای سخن، یک سخن‌رس بس است
چه شد گر بود چشم اختر به خواب؟
جهان را کفاف است یک آفتاب
چه شد گر ندارد سخن مشتری؟
تهی نیست بازار از جوهری
نه هرکس بود با سخن آشنا
سخن را سخن‌سنج داند ادا
عنان سخن نیست در دست زاغ
سخن را کند سبز طوطی باغ
عجب نیست دارد سخن را چو پاس
گهرناشناسی ز گوهرشناس
ز اهل غرض نیست پروا مرا
که در دل دهد بی‌غرض جا مرا
ز حرف کج‌اندیش پروا که راست؟
نیندیشد از دخل کج، فکر راست
عقیق ار کَنی بهر خاتم رواست
خراشیدن روی گوهر خطاست
بود کاوش چشمه، مرگ صفا
چرا دخل در شعر چندین، چرا
میفکن چنان در سخن رست‌خیز
که معنی شود بسمل از فکر تیز
سخن‌ور بود با خضر هم‌ثبات
که نوشد ز شعر تر، آب حیات
سخن‌ور زند لاف پایندگی
که باشد سخن چشمه زندگی
به اشعار رنگین قلم در تلاش
به کف گو می ارغوانی مباش
مکن چون نگین، خانه زر هوس
بود جزو تقطیع، یک بیت بس
***
سخن را سخن‌ور کند پایمال
که گوهر فروشد به مشت سفال
سخن گشته پامال مشتی فضول
ملولم ازین بوالفضولان ملول
بود شعرشان را به صد قال و قیل
ز لب، انتهای سفر تا سبیل
ز مضمون مردم سرودم زنند
بیارند و بر روی مردم زنند
ز لفظی که انکار معنی کند
ازان، کس بر ایشان چه دعوی کند
بود شعر ازین قوم چون در امان؟
که جوهر تراشند از استخوان
ربایند از من دُری چون به فن
فروشند بازش به تحسین من
ز تاراج این فرقه زن به مزد
خریدار کالای خویشم ز دزد
چه معنی که فرزند خود خوانده‌اند
که نام و لباسش نگردانده‌اند
ز اظهار معنی به من در خروش
چو غواص گوهر به دریا فروش
ز تاراج معنی گرفته نصیب
اسیرآوران یتیم و غریب
به ترتیب دیوان معین همند
چه دیوان که دیوان ازان می‌رمند
پی خواندن شعر دمساز هم
به تحسین بیجا، هم‌آواز هم
ز تحسین بیجای هم، زیر قرض
اداکردنش را شمارند فرض
چه شد گر شد اجزای دیوان درست؟
به شیرازه محکم نشد شعر سست
چو تقطیع ابیات هم می‌کنند
قلم‌وار، مصرع قدم می‌کنند
کتاب ار به خشتی شدی هم‌بها
چها می‌زدندی به قالب، چها
بود طبع این فرقه خودپرست
جز انصاف نزدیک ما هرچه هست
مقید به وزن سخن کمترند
ز هم شعر را ریش‌پیما خرند
گمان تو این است ای خودپسند
که ریش درازست شعر بلند
به اشعار برجسته چندین ملاف
که معنی ازان جسته تا کوه قاف
در فیض بر روی کس بسته نیست
تو هم جستجو کن تنت خسته نیست
چه عیب است در نارسی‌های روچ؟
گرت هست مغزی، نگو حرف پوچ
چه اندوزی از جامه خوش‌قماش؟
برو در قماش سخن کن تلاش
مکن خودفروشی به دستار زر
که باشد سخن را عیار دگر
میاور ز طومار شعرت سجل
به محضر چه حاجت مملّ مخل
ز بسیار گفتن نگه‌دار دم
مکن اینقدر بر شنیدن ستم
گمانم که باشد فزون‌تر نیاز
به طومار شعرت ز عمر دراز
به اندازه کن صرف گفتار خویش
نمک شوری آرد ز اندازه بیش
چرا شعر چندان مکرر شود
که گوش نیوشندگان کر شود
چو پرسندت از قصه باستان
ز گفتار خود سر کنی داستان
به گفتن مکن اینقدر عمر صرف
که از مستمع جان رود از تو حرف
سخن را چنان امتدادی مده
که از گوش‌ها پنبه روید چو به
چو بگذشت ز اندازه افسانه‌ات
مخوان، تا نخوانند دیوانه‌ات
پی صحبت گوش چندین مکوش
زبان باش از خستگی گو خموش
***
صراحی به گوش قدح گفت دوش
که خون می‌چکد از زبان خموش
زند نشتر خار، گلبرگ تر
حذر از زبان خموشان، حذر
سخن‌های ناگفته اکثر نکوست
خموشی زبان‌دان این گفتگوست
چو بلبل شوی چند افغان‌فروش؟
چو پروانه خود را بسوزان خموش
مپیچ آنقدر در زبان‌آوری
که ممنون شود گوش کر از کری
حرام است خواندن ز اندازه بیش
چو بلبل مشو مست آواز خویش
تو را کرده گفت از شنو بی‌خبر
زبان تو گوش تو را کرده کر
کنی امتحان گوش خود را به هوش
زبان تو فرصت دهد گر به گوش
اگر پرسد از عقل کل کس نشان
ز جزو خود آری سخن در میان
به پر گفتن شعر، راغب مباش
زیان خود و سود کاتب مباش
به ترتیب دیوان چو آیی به جوش
به روغن فتد نان کاغذفروش
ورق آنچنانت سیه‌روی ساخت
که نتوانی از رو ورق را شناخت
ازان رو کمی در سخن یاب شد
که شیرین بود هرچه کمیاب شد
به معنی کسانی که سنجیده‌اند
ز یک حرف، صد حرف فهمیده‌اند
اگر شاعری در سخن کن تلاش
که لفظش چو معنی بود خوش‌قماش
به خواندن مکن آنچنان وجد و حال
که تحسین گفتن شود پایمال
ز تحسین جاهل میفزا طرب
کند کار طاووس گوساله شب
بس است این سخن گر کسی در ده است
که نفرین ز تحسین بیجا به است
نفهمیده هرکس که تحسین کند
نه تحسین که بر شعر نفرین کند
ز هر نکته آنها که فهمیده‌اند
به جنباندن سر نجنبیده‌اند
نفهمیده تحسینی از راه دور
عجب ریشخندی بود در حضور
سخن غور ناکرده تحسین چرا
بهاری نه، فریاد رنگین چرا
دل از حرف نادان بر آتش بود
سخن‌سنج دانا، سخن‌کش بود
بود فکر یک مصرع آبدار
چو صیاد بی صید روز شکار
میان دو مصراع بیگانگی
چو عیب کمان دان ز یکخانگی
ز معنی چو بر خود نبالیده‌ای
چه حاصل که لفظی تراشیده‌ای
درین حرف کس را چه دعوی بود
که مقصود از لفظ، معنی بود
نباشد چو سیمین تنی در میان
چو سودست از دیدن پرنیان؟
سخن بهر معنی تند تار و پود
ز دیبای چین بی بت چین چه سود
به معنی بود خاطر از لفظ شاد
ز گلشن به جز گل چه باشد مراد
گل و لاله دانند تا خار و خس
که از چشمه مقصود، آب است و بس
که بهر مکیدن نهد لب بر آن
نباشد اگر مغز در استخوان
ز معنی‌ست مصراع، مصراع کس
غرض روشنی باشد از شمع و بس
ز مصراع، بی مغز رنگین مبال
غرض میوه است از وجود نهال
بود معنی خشک در لفظ صاف
چو شمشیر چوبین به زرین غلاف
دل خود به معنی گرو کن، گرو
به بازار صورت‌فروشان مرو
ز دل معنی خویش کن آشکار
به صورت مپرداز آیینه‌وار
چه شد زین که آیینه صورت‌گرست
چو معنیش در صورت دیگرست
تناسب در الفاظ دان بی‌بدل
نه چندان که در معنی افتد خلل
در آن صورت از لفظ، نسبت به جاست
که از نسبتش جان معنی نکاست
تناسب چرا ره به جایی برد
که نسبت ز بی‌‌نسبتی خون خورد
در آرایش لفظ چندان مکوش
که رخسار معنی شود پرده‌پوش
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۴
بود لفظ چون شیر و معنی شکر
ز اندازه گر پای ننهد به در
نبندد چنان روزن لفظ، کس
که معنی در آن برنیارد نفس
مکن لفظ را آنچنان پرده‌دار
که معنی نگردد ازان آشکار
چه شد ز آدمیت زد ار لفظ دم؟
چو معنی پری‌وار ازان کرده رم
به همواری لفظ باید تلاش
نه چندان که معنی فتد از قماش
پی لفظ خوش گرچه جان درخورست
به معنی بسی بیش ازان درخورست
قیاس ار کنی معنی در لباس
چو پیوند اطلس بود بر پلاس
به حدی پی لفظ باید دوید
که معنی به گردش تواند رسید
مچین آنقدر بر سر هم کلوخ
که از معنی تر کشد نم کلوخ
مکش پای آن لفظ را در میان
که معنی به جان آید از دست من
بر آن شعر کم افکند کس نظر
که لفظش ز معنی بود بیشتر
رسایی بود درخور آفرین
نه چندان که دامن رسد بر زمین
می لفظ را صاف کن آنچنان
که معنی چو صورت نماید در آن
بود آن بهار سخن کی بهار؟
که معنی بود خشک و لفظ آبدار
بکش صورت لفظ و معنی چنان
که معنی بدن باشد و لفظ جان
سخن‌ور به آن لفظ دل داده است
که با معنی از یک شکم زاده است
به صد جان توان ناز لفظی خرید
کزان لفظ، معنی توان آفرید
کسانی کزین پیش، در سفته‌اند
سخن‌ها به وصف سخن گفته‌اند
چه ذوق از سخن کوته اندیشه را
می معرفت نیست هر شیشه را
نه هر باده را نشئه باشد بلند
به بام فلک کی رسد هر کمند
سخن‌رس مبر گو، ز شعر آب و رنگ
ز ساقی نکو نیست بر شیشه سنگ
ز بس بر سخن کرده‌اند اشتلم
سخن‌ور سر رشته را کرده گم
ادب، گو لب طعن حاسد بدوز
به یک مصرع تند جانش بسوز
شب از رشک پروانه را سوختم
که شمعی ز هر مصرع افروختم
به هر زنده داری گمان سخن
خدا را چه داری به جان سخن
نه هرکس به کنه سخن رهبرست
سخن‌بافتن عالمی دیگرست
چو باریک افتاد راه اندکی
به منزل برد بار از صد یکی
به زر کی فروشد سخن اهل دید؟
که جان را به زر باز نتوان خرید
سخن هست با آن که گنج روان
بود خرجش از کیسه نقد جان
نپنداری آسان سخن خاسته
سخن‌پرور از دقتش کاسته
سر از طوس بر زد نی خامه‌ام
که طوفانیِ بحر شهنامه‌ام
مرا چون ریاض سخن بشکفد
ز هر غنچه‌ای صد چمن بشکفد
گر از لاف بیشی مسلم نیم
ز دعوی‌گری پیش خود کم نیم
ز بیعم زیان را چه رونق بود؟
خریداری‌ام سود مطلق بود
به بازارگرمی چه آیم به جوش؟
نه کس مشتری و نه من خودفروش
بود گرم از خویش بازار من
کسی نیست جز من خریدار من
نخواهم غم خودفروشی کشید
توانم گر از خویش خود را خرید
چو من نیست خواری در ایام من
به عزت بلندست ازان نام من
بچش دست‌پخت مرا گو فلک
نه شورست این لقمه نه بی‌نمک
فلک گرد و بنگر مدار مرا
محک شو که دانی عیار مرا
به دریا روم گر پی شعر تر
صدف را به رویم نبندند در
کنم چون صدف، قطره گر انتخاب
جهانی شود پر ز دُرّ خوشاب
سخن را تفاخر بود بس همین
که آمد ثنای شهنشاه دین
به مدح شه از کلک معجز بیان
همای سخن را دهم استخوان
دهد بوسه خاقان چینش رکاب
کمین بنده ترکش افراسیاب
ز لشگر گه پادشاه جهان
بود یک سراپرده، هفت آسمان
محیط عتابش ندارد کنار
که قهرش بود قهر پروردگار
به عدل و سخا و به تیغ و سنان
جهان فتح شد از دو صاحبقران
بس است آن دو صاحبقران را همین
که این نقد آن است و آن جد این
ز عدلش چنان راستی گشته فن
که از موی چینی برون شو شکن
یکی را دهد از کرم تخت و تاج
یکی را به شمشیر گیرد خراج
به یاد کفش گر ببارد سحاب
شود چون صدف پر ز گوهر حباب
ز بس شد سخن گوش کن شهریار
شنیدن ز گفتن برآرد دمار
شنیده ز شه، گفتن از من بود
مرا مزد گفتن، شنیدن بود
نشد بر فلک راز من آشکار
که بر من کند سیم اختر نثار
اگر گویمش بنده کیستم
بداند که شایسته چیستم
بیا ساقی آن جام غفلت گداز
که دور افکنم پرده از روی راز
چو مستان نهم پای بر دوش چرخ
کشم پنبه غفلت از گوش چرخ
***
زهی نامه بر مرغ شهپر سیاه
که از سایه مکتوب ریزد به راه
به صورت چو مدّی بود در حساب
چه مدّی، کزو زاده چندین کتاب
گه از حال ماضی حکایت کند
گهی شکر و گاهی شکایت کند
به دستش رگ ابر شعر ترست
ازان دست فواره گوهرست
زهی سحرپرداز معنی نگار
که از شاخ خشک آورد میوه بار
که دیده چنین تند سنجیده‌ای؟
بر اوراق ایام گردیده‌ای
بر انواع جنس سخن قادرست
اگر بد اگر نیک ازو صادرست
به وقت سخن چون کند سحر، ساز
شود از بریدن زبانش دراز
ز ذوق سخن چون شود بی‌خبر
به دست کسان می‌کند راه سر
ز بس گشته سرمست بالای خویش
محرف نهد بر زمین پای خویش
تراش سرش کرده چندان اثر
که گردیده عاجز ز یک موی سر
ز صوفی‌گری بر ورق داده جا
به پهلوی هم نام شاه و گدا
تواند گرفتن به روز شمار
دو انگشت او دست چندین هزار
چو گردد فسون‌ساز و سحرآفرین
کند کار صد دست، یک آستین
شود گرم حرفی چو در گفتگو
زبانش برآرد ز تکرار مو
ز جادو زبانی، به گاه بیان
نگوید سخن بی شکاف زبان
شود خضر ره چون به سوی دوات
ز ظلمت برون آرد آب حیات
ز چاهی که بگسسته در وی رسن
برآرد بسی یوسفان سخن
ز بس گرم پوییده بر صفحه راه
پی‌اش چون پی برق باشد سیاه
به دستش بود قسمت بیش و کم
ضعیف و قوی نطفه‌ها در شکم
ز آسیب او دشمنان در حذر
پی دوست، شاخش دهد خیر بر
بلندش بود گاه گاه ار چه عزم
زبان گرددش بیش بر حکم جزم
ندانم چه با تیغ اظهار کرد
که برداشتش بند و سردار کرد
شود پرده‌در راز نگشاده را
مخطط کند صفحه ساده را
دمادم چکد خون ز افسانه‌اش
کند تیغ، معماری خانه‌اش
زبانش کند کار پا در دهن
که پیوسته در راه گوید سخن
ز رفتار گرمش تن افروخته
ز گرمیش تا نقش پا سوخته
نهاده‌ست سر بر خط حرف دین
به یک دست زنّار در آستین
ازان است بی قدر این ارجمند
که مصحف‌نویس است و زنّاربند
ز همت سرشته چنان پیکرش
که درمانده گردون به خرج سرش
سخن‌آفرینی‌ست در انجمن
که از نقش پایی نگارد سخن
ز نشتر زدن‌های اهل زمان
رگش جسته چون شمع در استخوان
به جادوگری شایدش طاق گفت
که سر می‌کند راه با پای جفت
زبان را به افسون چنان کرده راست
که گر پای خوانی سرش را، رواست
چه نازک نهالی که چون مهوشان
خرامد به ره، زلف در پاکشان
فرو ناور سر به کس جز کتاب
کشد عالمی را به پای حساب
گرفته زبانی که دید ای شگفت
که حرف از زبانش جهانی گرفت
همین بس بود افتخار قلم
که مدح شهنشاه سازد رقم
پناه امم، پادشاه انام
خدیو جهان، کعبه خاص و عام
برازنده دولت جاودان
دُر بحر اقبال، شاه جهان
محیط کرامت، جهان شرف
زمین درش آسمان شرف
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۴
مرا بود از دوستان دوستی
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علم‌ها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمی‌اش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الف‌وار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون می‌اش را بود لای خم
به انداز معنی چنان می‌رسد
که جویای گوهر به کان می‌رسد
چو بیند ز کس نقطه‌ای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که می‌گشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبق‌زن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشه‌گیری ازو
کمانی که دیده‌ست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخ‌کوب قدم مشت او
خمیدن خمیده‌ست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بی‌غذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیده‌ست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرم‌تر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمین‌گیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاک‌دوش
وجودش سبک‌تر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیده‌اش پاک‌بیز
کدویی‌ست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخه‌وار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانی‌اش قبض روح
زهی رعشه‌ناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفه‌اش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیده‌ست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریک‌تر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیده‌ست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوش‌ها
که جایش طرب رفته در گوش‌ها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بی‌پرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدن‌ها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتش‌افشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتی‌گشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۱
سزد گر به مهرش کند دل هوس
به ماهی که رویش تو دیدیّ و بس
به صد دل توان ناز چشمی خرید
که تا چشم بگشاد، روی تو دید
برو فرش کن چون صدف، خانه‌ای
که شمعش ندیده‌ست پروانه‌ای
چراغی که جای دگر برفروخت
نشاید به خلوتگه خویش سوخت
عروسی که بوده‌ست همسر به غیر
تو را سرنوشتش نباشد به خیر
***
بر آن مرد، چون زن بباید گریست
که عمری به فرمان زن کرد زیست
ز همخوابه بد حذر کن، حذر
مبر عمر با خار چون گل، به‌سر
به گردن رسن حلقه در پای دار
به از دست بانوی ناسازگار
زنانند در حیله چون رهزنان
مباشید غافل ز مکر زنان
اگر زن به فرمان نباشد تو را
در آغوش به، جای زن، اژدها
نری چون کند مایه‌ای در قطار
بنه ساربان دوش گو، زیر بار
زبردست داماد شد چون عروس
بنه بیضه چون ماکیان، گو خروس
مکن مادگی مرد گو آنقدر
که دانند طفلان ز مادر، پدر
خر ماده هرجا عوانی کند
نرش چون دگر پهلوانی کند؟
به صد شوق مرگ از خدا خواستن
به از جفت ناپارسا خواستن
زنان را رخ از پرده یک سو منه
که رازست زن، راز در پرده به
چو زن راز شد، مرد به رازدار
مکن راز خود پیش کس آشکار
ندارد زن از رازپوشی خبر
بود، زان که دانی، دهن بازتر
زن آن به که ناآشکارا بود
بلی، راز ننهفته رسوا بود
زنان را برد عفّت، آراستن
چو عفّت نباشد، کمِ خواستن
چو راضی به هر هفت زن گشت شوی
به هفت آب، گو دست از وی بشوی
زنان را دهد پارسایی صفا
بود زن به از مرد ناپارسا
دل از مرد ناپارسا خون بود
زن افتد چو ناپارسا، چون بود؟
ازان زن حکایت پسندیده است
که جز حرف ناموس نشنیده است
مده راه در خانه بیگانه را
وگرنه سرا نام کن خانه را
چرا بهر ناموس افسوس نیست
که دین نیست آن را که ناموس نیست
بود مرگ بهتر بسی زان حیات
که در حفظ ناموس نبود ثبات
کسی را که ناموس دین داشت پاس
چو مردان ز مردان نباشد هراس
به ناموس اجل گر زند بر تو چنگ
به از زندگانیّ بی نام و ننگ
بس است این سخن هرچه شد بیش و کم
که چون غنچه، دل‌ها برآمد به هم
عروسی چه لازم بود خواستن
که از صحبتش بایدت کاستن
مدار از زنان سیم و گوهر دریغ
وگر بعد ازان بد کند، دست و تیغ
من این گفتگو، کردم از سادگی
وگرنه بهشت است آزادگی
***
کسی در تجرد کمر بست چست
که دست از زن و مال و فرزند شست
ز تنهانشینی مکن اجتناب
که تنها بود نقطه انتخاب
به راه از رفیق بد اندیشه کن
چو خورشید، تنهاروی پیشه کن
در آتش اگر فرد سازی وطن
به از مجمع خلق در انجمن
ز جوش رفیقان بود ضعف حال
چو شد فرد، قوت پذیرد نهال
بدان ره که رفتند مردان مرد
توانی شدن، گر شوی فردِ فرد
تو خود عاقلی، جا در آنجا خوش است
که یک لحظه بی‌خود توانی نشست
تعلق نیرزد به گفت و شنید
مسیح از تجرد به گردون رسید
مشو جز خدا با کسی همنشین
همین است معراج خلوت، همین
ز تنها شدن گو مکن شکوه کس
پی جمع کونین، یک فرد بس
تجرد اگر نیست محض صواب
چرا فرد طالع شود آفتاب؟
ز تنها شدن هم نیم بی‌هراس
که جمع است خلوت‌نشین را حواس
به دنیا که گفتت که آلوده باش؟
برو گوشه‌ای گیر و آسوده باش
رواج فلک از رواج تو نیست
مدار جهان بر نتاج تو نیست
سرانجام ازین خاکدان رفتنست
چه حاجت به ناگفتن و گفتن است
چو زین راه، آزاده باید شدن
عیال عیالت چه باید شدن؟
***
چه گلبن سحرگاه گل‌گل شکفت
ندانم شنیدی که بلبل چه گفت
که‌ای روشنی‌بخش چشم چمن
نبینی به رحمت چرا سوی من
مرا در ره عشق سر زیر سنگ
تو را می‌کشد در بغل خار، تنگ
مرا برده شوق تو در باغ، هوش
تو در سیر بازار با گلفروش
من افتاده در پای گلبن ز پای
تو را بر سر دست و دستار، جای
مرا صحبت خار شد سرنوشت
ز تو جیب و دامان گلچین بهشت
شوی با کسی دم‌به‌دم همنفس
ندانی چرا عاشق از بوالهوس
ز غم خون، دل غیرت‌اندیش من
تو خندان به روی صبا پیش من
تو را مشتری گر بود بی‌شمار
ولی نیست چون من، یکی از هزار
من از عشق، با خار هم‌آشیان
تو در دست اینیّ و دستار آن
من افتاده از عشق، مست و خراب
تو بر روی هر خس فشانی گلاب
صبا را تو کردی دلیر اینقدر
وگرنه چرا شد چنین پرده‌در؟
در اول، صبا از تو رو یافته
در آخر ازان پنجه‌ات تافته
صبا می‌برد کوبه‌کو بوی او
ز بس غنچه خندید بر روی او
ز خار و صبا هر دو بردار دست
که اینت جگر خست و آنت شکست
مرا آشیانی‌ست در باغ و بس
به یک مشت پر، مانده یک مشت خس
تو با هر سر خار، داری سری
به هر خس، هم‌آغوش و هم‌بستری
دو روز دگر، از ملاقاتِ باد
وفای منت خواهد آمد به یاد
ازین گفتگو، گل شد آشفته‌حال
به بلبل چنین گفت کای هرزه نال
کند صبر در هیچ بوم و بری؟
چو من آتش، از چون تو خاکستری
دو گفتی، یکی بشنو ای هرزه‌کیش
چرا عاشقی پیش آواز خویش
ز شور تو بر باد شد خرمنم
خدا را تویی بی‌وفا یا منم؟
کنی میل هردم ز شاخی به شاخ
هوا و هوس راست میدان فراخ
به صد دست، من گرچه گردیده‌ام
هوس‌پیشه‌ای چون تو کم دیده‌ام
مرا طعنه‌کش کردی ای دلخراش
که سر برنمی‌کردم از شاخ، کاش
گرفتم که معشوق بازاری‌ام
خود آخر نه درخورد این خواری‌ام
نداری چو من دفتر ساده پیش
که نازی به تحریر آواز خویش
نشد تهمت‌آلوده کالای من
ز دامان پاک است اجزای من
درین تنگنا با دل پر ز خون
شوم غنچه وز شاخ آیم برون
ز ویرانی‌ام چون شد آباد، باغ
مرا آستین زد صبا بر چراغ
مرا باغبان چید از بوستان
به جوری که خون شد دل دوستان
صبا چشم زد رنگ و بوی مرا
به آتش گرفت آبروی مرا
به من قطره‌ای آبرو چون نهشت
ز آتش برآورد و با گل سرشت
برآیی اگر گرد این نُه چمن
نیابی ستم‌دیده‌ای همچو من
تو آزادی از قید افروختن
که خاکسترست ایمن از سوختن
***
نمی در دل شب ز مژگان برآر
چو اشکت شد الماس، از کان برآر
به ساغر ز مینا می رشک ریز
جگر خون کن و اشک بر اشک ریز
شناسنده بحر و بر نیستی
گر از دیده خشک، تر نیستی
تر و خشک از عالمی دیگرست
که چشمت بود خشک و دامن تر است
ببند از رگ گریه بر دیده آب
خجل شو ز دریا که گردد سراب
سرشکت کریم است و دامن گدا
چرا بخل در آب دریا، چرا؟
چه افسانه‌ای بی‌غمی گفته است
که اشکت چنین در جگر خفته است
شود رقّت قلب چون جلوه‌گر
به از صد لب خشک، یک چشم تر
به گِل دیده را گر نینباشتی
بگو تخم اشکی کجا کاشتی؟
ز دل ناله‌ای صبحگاهی بکش
اگر نیستی مرده، آهی بکش
***
مرا بر دل از داغ صد گل شکفت
ز حرفی که با غنچه‌ای لاله گفت
که چون می‌کنی خنده بی داغ دل؟
خجل نیستی زین شکفتن، خجل؟
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶
الهی در جلال رحمانی، در کمال سبحانی، نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی، نه کس به تو ماند و نه به کسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۸
الهی از آنچه نخواستی چه آید، و آنرا که نخواندی کی آید، ناکشته را از آب چیست، و ناخوانده را جواب چیست، تلخ را چه سود اگرش آب خوش در جوار است و خار را چه حاصل از آنکه بوی گل در کنار است.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰
الهی هر که ترا شناسد کار او باریک و هر که ترا نشناسد راه او تاریک، تو را شناختن از تو رستن است و بتو پیوستن از خود گذشتن است.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴
الهی از بنده با حکم ازل چه برآید و بر آنچه ندارد چه باید. کوشش بنده چیست ؟ کار خواست تو دارد، به جهد خویش نجات خویش کی تواند ؟
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۶
الهی تو دوستان را به دشمنان می نمایی، درویشان را غم و اندوه دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی، از خاک آدم کنی و بادی چندان احسان کنی، سعداتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را میهمان کنی، مجلسش روضهٔ رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنکه او را زندان کنی و سالها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوند تو کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۳۲
الهی روزگاری ترا می جستم خود را می یافتم، اکنون خود را میجویم و ترا می یابم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۴۴
الهی کار آن کس کند که تواند، عطا آن کس بخشد که دارد، پس بنده چه تواند و چه دارد ؟
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۵۹
الهی عارف تو را بنور تو میداند و از شعاع وجود عبارت نمی تواند پس موحد تو را بنور قُرب می شناسد و در آتش می سوزد، مسکین او که تو را به صنایع شناخت درویش او که ترا بدلایل جُست از صنایع آن باید ُجست که از آن گُنجد و از دلایل آن باید خواست که از آن زیبد.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۹
الهی تو دوختی در پوشیدم و آنچه در جام ریختی نوشیدم هیچ نیامد از آنچه میکوشیدم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۱۸
الهی از یادگار فردی ماند و از عُمر گذشته دردی ماند و از جسم پوسیده گردی و از حسرت بسینه آه سردی.