عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۱۰ - حکایت طبیب حاذقی که چشمش ضعیف شده بود
بشهری از شهرهای عراق طبیبی بود حاذق، و مذکور بیمن معالجت، مشهور بمعرفت دارو و علت، رفق شامل و نصح کامل، مایه بسیار و تجربت فراوان، دستی چون دم مسیح و دمی چون قدم خضر صلی الله علیه. روزگار، چنانکه عادت اوست دربازخواستن مواهب و ربودن نفایس، او را دست بردی نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع افتاد، و بتدریج چشم جهان بینش بخوابانید. و آن نادان وقح عرصه خالی یافت و دعوی علم طب آغاز نهاد، و ذکر آن در افواه افتاد.
و ملک آن شهر دختری داشت و بذاذر زاده خویش داده بود، و او را در حال نهادن حمل رنجی حادث گشت. طبیب پیر دانا را حاضر آوردند. از کیفیت رنج نیکو بپرسید. چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف یافت بداروی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. گفتند:بباید ساخت. گفت:چشم من ضعیف است، شما بسازید.
در این میان آن مدعی بیامد و گفت: کار منست و ترکیب آن من ندانم. ملک او را پیش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بیرون آرد. در رفت و بی علم و معرفت کاری پیش گرفت. از قضا صره زهر هلاهل بدست او افتاد،آن را بر دیگر اخلاط بیامیخت و بدختر داد. خوردن همان بود و جان شیرین تسلیم کردن. ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد، بخورد و در حال سرد گشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانید که کار بجهالت و عمل بشبهت عاقبت وخیم دارد.
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۴
موش این فصول بشنود، و زود در بریدن بندها ایستادکه مطوقه بدان بسته بود. گفت: نخست ازان یاران گشای. موش بدین سخن التفات ننمود. گفت: ای دوست، ابتدا از بریدن بند اصحاب اولی تر. گفت: این حدیث را مکرر می‌کنی، مگر ترا بنفس خویش حاجت نمی باشد و آن را برخود حقی نمی شناسم؟ گفت: مرا ملالت نباید کرد که من ریاست این کبوتران تکفل کرده ام، و ایشان را ازان روی بر من حقی واجب شده است، و چون ایشان حقوق مرا بطاعت و مناصحت بگزاردند، و بمعونت و مظاهرت ایشان از دست صیاد بجستم، مرا نیز از عهده لوازم ریسات بیرون باید آمد، و مواجب سیادت را بادا رسانید. و می‌ترسم که اگر از گشادن عقدهای من آغاز کنی ملول شوی و بعضی ازیشان دربند بمانند، و چون من بسته باشم اگرچه ملالت بکمال رسیده باشد اهمال جانب من جایز نشمری، و از ضمیر بدان رخصت نیابی، و نیز در هنگام بلا شرکت بوده ست در وقت فراغ موافقت اولی تر،و الا طاعنان مجال وقیعت یابند.
موش گفت: عادت اهل مکرمت اینست، و عقیدت ارباب مودت بدین خصلت پسندیده و سیرت ستوده در موالات تو صافی تر گردد، و ثقت دوستان بکرم عهد تو بیفزاید. وانگاه بجد و رغبت بندهای ایشان مام ببرید، و مطوقه و یارانش مطلق و ایمن بازگشتند. چون زاغ دست گیری موش ببریدن بندها مشاهدت کرد در دوستی و مخالصت و برادری و مصادقت او رغبت نمود، و با خود گفت: من از آنچه کبوتران را افتاد ایمن نتوانم بود و نه از دوستی این چنین کار آمده مستغنی. نزدیک سوراخ موش آمد و او را بانگ کرد. پرسید که: کیست؟ گفت: منم زاغ؛ و حال تتبع کبوتران واطلاع برحسن عهد و فرط وفاداری او رد حق ایشان باز راند، وانگاه گفت: چون مرا کمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت، و بدانستم که ثمرت دوستی تو در حق کبوتران چگونه مهنا بود، و ببرکات مصافات تو از چنان ورطه هایل برچه جمله خلاص یافتند، همت بردوستی تو مقصور گردانیدم، و آمدم تا شرط افتتاح اندران بجای آرم.
موش گفت: وجه مواصلت تاریک و طریق مصاحبت مسدود است، و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبینند تا جانب ایشان از وصمت جهل مصون ماند و، خرد ایشان در چشم ارباب تجربت معیوب ننماید. چه هرکه خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دریا اسب تازی کند بر خویشتن خندیده باشد. زیرا که از سیرت خردمندان دور است «گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن. »
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۲ - حکایت صیاد و آهو و خوگ و گرگ
آورده‌اند که صیادی روزی شکار رفت و آهوی بیفگند و برگرفت و سوی خانه رفت. در راه خوگی با او دو چهار شد و حمله ای آورد، و مرد تیر بگشاد و بر مقتل خوگ زد،و خوگ هم در آن گرمی زخمی انداخت. و هردو برجای سرد شدند. گرگی گرسنه آنجا رسید،مرد و آهو و خوگ بدید، شاد شد و بخصب و نعمت ثقت افزود، و با خود گفت: هنگام مراقبت فرصت و روز جمع و ذخیرتست، چه اگر اهمالی نمایم از حزم و احتیاط دور باشد و بنادانی و غفلت منسوب گردم، و بمصلحت حالی و مآلی آن نزدیک تر است که امروز بازه کمان بگذرانم، و این گوشتهای تازه را در کنجی برم و برای ایام محنت و روزگار مشقت گنجی سازم. و چندانکه آغاز خوردن زه کرد گوشهای کمان بجست، در گردن گرگ افتاد، و برجای سرد شد.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که حرص نمودن برجمع و ادخار نامبارکست و عاقبت وخیم دارد.
نصرالله منشی : باب القرد و السلحفاة
بخش ۱ - باب بوزینه و باخه
رای گفت: شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که ازان واجبست. اکنون بیان کند مثل آن کس که د رکسب چیزی جد نماید و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضایع شود.
برهمن گفت: کسب آسانتر که نگاه داشت، چه بسیار نفایس باتفاق نیک و مساعدت روزگار بی سعی واهتمامی حاصل آید، اما حفظ آن جز برایهای ثاقب و تدبیرهای صائب صورت نبندد. و هرکه در میدان خرد پیاده باشد و از پیرایه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حیز تفرقه افتد، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند، چنانکه باخه بی جهد زیادت بوزنه را در دام کشید و بنادانی بباد داد.
رای پرسید: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۲ - حکایت دو کبوتر
آورده‌اند که جفتی کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پرکنند. نر گفت: تابستان است و در دشت علف فراخ، این دانه نگاه داریم تا زمستان که در صحراها بیش چیزی نیابیم بدین روزگار گذرانیم. ماده هم برین اتفاق کرد و بپراگندند. و دانه آنگاه که بنهاده بودن نم داشت، آوند پر شد. چون تابستان آمد و گرمی دران اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهی نمود، و نر غایب بود، چون باز رسید و دانه اندکتر دید گفت:
این در وجه نفقه زمستانی بود. چرا خوردی؟ ماده هرچند گفت «نخورده ام » سود نداشت. می‌زدش تا سپری شد.
در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و بقرار اصل باز رفت. نر وقوف یافت که موجب نقصان چیست، جزع و زاری بر دست گرفت و می‌نالید و می‌گفت: دشوارتر آنکه پشیمانی سود نخواهد داشت.
و حکیم عاقل باید که در نکایت تعجیل روا نبیند تا همچون کبوتر بسوز هجر مبتلا نگردد. و فایده حذق و کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید و در مصالح حال و مآل غفلت برزیده نشود، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استمالت بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۱ - در آزاد شدن شه‌زاده از مکتب و ملول بودن درویش
یار هرگه درو نظر می‌کرد
او نظر جانب دگر می‌کرد
گرچه عاشق بود خراب نظر
لیک او را کجاست تاب نظر؟
هرگه آن نوش‌خند شکرلب
جانب خانه رفتی از مکتب
حال درویش ز آن برآشفتی
گریه اغاز کردی و گفتی
بی تو در مکتبم پریشان حال
همچو دیوانه در کف اطفال
زندگی موجب ملال منست
عرش و کرسی گواه حال منست
هست دور از تو دفتر و خامه
آن سیه کار و این سیه نامه
قامتت را الف هواخواهست
ها زشوقت دو چشم بر راهست
صاد چشم امید ببریده
همچو کاغذ سفید گردیده
دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد
که برون آمدست نقطهٔ ضاد
دال بی طرهٔ تو بدحالست
این که خم شد قدش بر آن دالست
سین ز هجران آن لب خندان
لب حسرت گرفته بر دندان
همچو شین است بی تو سرکش کاف
که کند سینه را شکاف شکاف
جانب قاف گر شوم نگران
آیدم همچو کوه قاف گران
لام بی سنبل تو قلابی‌ست
کز غم او دل مرا تابی‌ست
بی جمال تو بر تن محزون
نعل و داغی‌ست نون و نقطهٔ نون
غیر از این گونه حرف کم می‌گفت
حرف می‌دید و حرف غم می‌گفت
وقت خواندن ز هیبت استاد
چون ز طفلان برآمدی فریاد
او هم آواز و هم زبان می‌شد
پس به تقریب در فغان می‌شد
هر گه که از شوق گریه می‌کردی
صد هزاران بهانه آوردی
که غریبم درین دیار بسی
در غریبی چو من مباد کسی
یاد یار و دیار خود کردم
گریه بر روزگار خود کردم
چون خبر یافتی که آمد شاه
زود فارغ شدی ز گریه و آه
که دگر آه و ناله بی‌ادبی‌ست
آه ازین گریه، این چه بوالعجبی‌ست؟
گفتی از هر طرف حکایت‌ها
کردی از هر کسی روایت‌ها
بود از آن نکته‌های خاطرخواه
غرض او قبول حضرت شاه
شاه را ساختی به خود مشغول
خویش را نیز پیش او مقبول
آری این‌ست کار عاشق زار
تا کند جا همیشه در دل یار
شب چو آمد ز خدمت استاد
شاه و طفلان همه شدند ازاد
او گرفتار ماند در مکتب
با درونی سیه‌تر از دل شب
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۷
راستی کن که مرد کج رفتار
در ره او به منزلی نرسد
باش خاکی ولی چنانکه ز تو
گرد بر دامن دلی نرسد
نرسد در مقام اهل کمال
سالکی کو به کاهلی نرسد
دیدهٔ او جمال او بیند
رؤیت او به احولی نرسد
هر که بر مسند عدم بنشست
جاه او را تنزلی نرسد
هر که چون ما فتاد در دریا
ابداً او به ساحلی نرسد
کی چو سید قبول او گردد
بنده ای کو به مقبلی نرسد
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۰
گفته بودم تو را که گندم کار
چون تو جو کاشتی برو به درو
هر چه کاری بدان که برداری
خواه گندم بکار و خواهی جو
تخم نیکی بکار و بد بگذار
به سخن های نیک ما بگرو
نیک و بد هر چه می کنی یابی
سخن بد مگو و هم مشنو
خوش بود گر روی سوی جنت
ور به دوزخ همی روی می رو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
عین ما مانَد حبابی پر ز آب
گر چه خالی می نماید این حباب
بر تو می خوانم ازین بیتی هزار
یاد می گیرش ز من این یادگار
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴
داند عالم اگر نکو اهل بود
کان علم که بی عمل بود سهل بود
علمی که عمل طلب کند از عالم
گر زان که عمل نمی‌کند جهل بود
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
گر علم به تعلیم الهی یابند
گنجینه و گنج پادشاهی یابند
طالب علما علم چنین گر خوانند
انعام خدا لایتناهی یابند
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴
مجموع حروف یک الف می خوانش
با اصل الف به نقطه ای می دانش
نی نی چو یکی نقطه بود اصل الف
یک نقطه بگو معانی قرآنش
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹
ضاد و نقطه به همدگر دریاب
معنی ضاد ای پسر دریاب
معنی نازکش به این کردیم
گر تو دریافتی دگر دریاب
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۷
عمل و علم هست کار خواص
خوش بود نیز در عمل اخلاص
ور نباشد چنین که ما گفتیم
نتوان یافتم به علم خلاص
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
الف و لام و لام و ها هر چار
اسم اسم است این حروف ای یار
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۶۵
بی واسطه این علم گر آموخته‌ای
گنجی ز معانی خوش اندوخته‌ای
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۶۶
پادشاهی گر همی خواهی از او
بندگی کن بندگی کن بندگی
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۴۱
نشان اهل دوزخ نیز چار است
هم از قول نبی آن روح اعظم
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶۵
هر کسی را که باشدش سر کل
صحبت او همه بود کل کل
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق زکوة
چو دانستی عماد دین صلوه است
از آن پس در پیش آتو الزکوه است
زکوه مال جندانی که حالست
برون می‌کن چو دانی شوخ مال‌ست
چو بینی مستحق از طعم و طیبی
نصابت چون بود می‌ده نصیبی
زکوه صورتی بعد از نصاب‌ست
ولی فردا انصاب اندر حساب‌ست
به امر شرع بی ترسی و بیمی
بباید دادنت از بیست نیمی
ز مال گوسفند و غلّه و زر
زکوه فطر نیز آمد بر سر
زکوه فطر از آن بر سر فکندند
که تا معلوم گردد خلق چندند
زکوه مال دادی کشت مالت
بحصن اندر وز آن نبود وبالت
زکوتی را که دادی بهر جنت
مکن باطل به ایذا و به منت
به هر چیزی زکوتی هست بر ما
ز سیم و غلّه و انگور و خرما
مرا در کیسه نقد این بد گشادم
زکوه نقد خویش از علم دادم
بگیر از من زکوه از مستحقّی
که حق‌ست این زکوه از مرد حقی
زکوه اولیا دانستهٔ چیست
فدا کردن به جای نیمهٔ بیست
زکوه صادقان خود ترک مال‌ست
نمی‌دانم که ایشان را چه حال‌ست
چو خواهی این سخن را عین تحقیق
بکن تقلید از بوبکر صدیق
فدا کرد او همه نی نیمی از بیست
که دانست آچه خواهد داد باقی است
زکوه عاشقان خود ترک جان‌ست
نمی‌دانم خود که را برگ آن‌ست
ز دست و پا و چشم و گوش و بینی
زکاتت هست اگر بر خویش بینی
به هر دم کز خدا یابی حیاتی
از آن بر خویش واجب دان زکانی
اگر بر دست گیری مال سهل‌ست
ولی در دل نگه داری جهل است
برای مصلحت دنیا گنه نیست
سر جمله گناهان حب دنیی است
زکوه خاصگان آن علی بود
علی کرد آنچه او را حق بفرمود
نکرد این کار از خلق جهان کس
زکوه اندر نماز او دادی و بس
شنیدستی که در وقت رکوع او
به سائل داد خاتم در خشوع او
سه قرص جو هم از بهر خدا داد
خداوندش جزای هَلْ اَتی داد
تو هم گر می‌توانی همچنین باش
ز دنیا دور شو در راه دین باش
زکوه ار می‌دهی بهر خدا ده
چو می‌دانی که از جمله خدا به
زکوتی کان به حق باشد قبول‌ست
قبولش کن که این قول رسول‌ست
بیاموز ار ندانی این طریقت
ز محمودت زکوتی ده حقیقت