عبارات مورد جستجو در ۲۳۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : فیه ما فیه
فصل هیجدهم - میفرمود که تاج الدیّن قبایی را گفتند که این دانشمندان
میفرمود که تاج الدیّن قبایی را گفتند که این دانشمندان در میان ما میآیند و خلق را در راه دین بی اعتقاد می کنند گفت نی ایشان میآیند میان ما و ما را بیاعتقاد میکنند و الاً ایشان حاشا که از ما باشند مثلا سگی را طوق زرین پوشانیدی وی را با آن طوق سگ شکاری نخوانند شکاریی معینیست درو خواه طوق زرّین پوش خواه پشمين آن عالم بجبّه و دستار نباشد عالمی هنریست در ذات وی که آن هنر اگر در قبا و عبا باشدتفاوت نکند چنانک در زمان پیغمبر (صلی اللهّ علیه و سلمّ) قصد ره زنی دین میکردند و جامهٔ نماز میپوشیدند تا مقلدّی رادر راه دین سست کنند زیرا آن را نتوانند کردن تا خود را از مسلمان نسازند و اگر نی فرنگی یا جهودی طعن دین کند وی را کی شنوند که فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّیْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُوْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ یُرَاؤُنَ وَیَمْنَعُونَ الْمَاعُوْنَ سخن کلی اینست آن نور داری آدمیتی نداری آدمیتی طلب کن مقصود اینست باقی دراز کشیدنست سخن را چون بسیار آرایش میکنند مقصود فراموش میشود. بقاّلی زنی رادوست میداشت با کنیزک خاتون پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم ومیسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنين بودم و دوش بر من چنين گذشت قصّهای دراز فرو خواند کنیزک بخدمت خاتون آمد گفت بقال سلام میرساند و میگوید که بیا تا ترا چنين کنم و چنان کنم گفت باین سردی، گفت او دراز گفت اما مقصود این بود اصل مقصودست باقی دردسرست.
جامی : دفتر اول
بخش ۶۶ - حکایت ساده دلی که در خواب دزد جامه ها و دستارش ببرد و ازارش گذاشت و او ازار از پای کشید و در سر بست تا سرش برهنه نباشد
ابلهی رخت خود به خواب سپرد
رختش از تن کشید و دزد ببرد
جز ازاری که بودش اندر پای
کش ز بی قیمتی گذاشت به جای
چون متاعی که با بها باشد
آفت دزدش از قفا باشد
کاله آن به که کم عیاری او
کند از دزد پاسداری او
ساده دل چون ز خواب سر برداشت
دید گم گشته هر چه در بر داشت
دست خود برد سوی سر دو سه بار
نه کله باز یافت نی دستار
گفت اگر جامه رفت نبود باک
دلم از بی عمامگی شد چاک
زانکه نبود به چشم هیچ گروه
مرد را بی عمامه فر و شکوه
چون نیارست سر برهنه نشست
کرد بیرون ازار و در سر بست
که از آنجا که رسم شهر و ده است
کون برهنه ز سر برهنه به است
آنچه پوشیدنش ضرورت بود
بی ضرورت برهنه کرد و نمود
وانچه بنمودش به شرع رواست
یکدمش ز ابلهی برهنه نخواست
همچنین زاهد موسوس شهر
که ندارد ز شرع و سنت بهر
دفع وسواس کز سر تحقیق
فرض باشد به شرع اهل طریق
می گذارد ولی به غسل و وضو
می کند گاه شست و شوی غلو
غسل اعضا سه بار اگر چه بس است
شوید او آنقدر که دسترس است
چون ز کار وضو بپردازد
برود تا نماز آغازد
رختش از تن کشید و دزد ببرد
جز ازاری که بودش اندر پای
کش ز بی قیمتی گذاشت به جای
چون متاعی که با بها باشد
آفت دزدش از قفا باشد
کاله آن به که کم عیاری او
کند از دزد پاسداری او
ساده دل چون ز خواب سر برداشت
دید گم گشته هر چه در بر داشت
دست خود برد سوی سر دو سه بار
نه کله باز یافت نی دستار
گفت اگر جامه رفت نبود باک
دلم از بی عمامگی شد چاک
زانکه نبود به چشم هیچ گروه
مرد را بی عمامه فر و شکوه
چون نیارست سر برهنه نشست
کرد بیرون ازار و در سر بست
که از آنجا که رسم شهر و ده است
کون برهنه ز سر برهنه به است
آنچه پوشیدنش ضرورت بود
بی ضرورت برهنه کرد و نمود
وانچه بنمودش به شرع رواست
یکدمش ز ابلهی برهنه نخواست
همچنین زاهد موسوس شهر
که ندارد ز شرع و سنت بهر
دفع وسواس کز سر تحقیق
فرض باشد به شرع اهل طریق
می گذارد ولی به غسل و وضو
می کند گاه شست و شوی غلو
غسل اعضا سه بار اگر چه بس است
شوید او آنقدر که دسترس است
چون ز کار وضو بپردازد
برود تا نماز آغازد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تمثیل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۱ - تتمه سخن
چون یکی لحظه گفت و گو کردند
هر فتوحی که بود آوردند
شیخ مالید دست و پیش نشست
برد اول به نان و حلوا دست
پاره ای خورد و پاره ای بگذاشت
پاره ای بخش غایبان برداشت
نقل و خرما به دست خود سره کرد
نامزد از برای شبچره کرد
بهر اهل فتوح فاتحه خواند
وز پی فاتحه معارف راند
گاه تفسیر گفت و گاه حدیث
گاه تسویل های دیو خبیث
یک زمان از سخن نیارامید
تا به نقل مشایخ انجامید
گاهی از شیخ خویش راند سخن
گاهی از شیخ شیخ پیر کهن
از کرامات آن دقایق خواند
وز مقامات این حقایق راند
سخنان گفت جمله پخته و نغز
لیک از پوست پی نبرد به مغز
چون تو باشی ز ذوق حال تهی
ذوق و حال کسان چه شرح دهی
خواجه را هیچ نی چه سود فغان
که فلان داشت این و بهمان آن
هر فتوحی که بود آوردند
شیخ مالید دست و پیش نشست
برد اول به نان و حلوا دست
پاره ای خورد و پاره ای بگذاشت
پاره ای بخش غایبان برداشت
نقل و خرما به دست خود سره کرد
نامزد از برای شبچره کرد
بهر اهل فتوح فاتحه خواند
وز پی فاتحه معارف راند
گاه تفسیر گفت و گاه حدیث
گاه تسویل های دیو خبیث
یک زمان از سخن نیارامید
تا به نقل مشایخ انجامید
گاهی از شیخ خویش راند سخن
گاهی از شیخ شیخ پیر کهن
از کرامات آن دقایق خواند
وز مقامات این حقایق راند
سخنان گفت جمله پخته و نغز
لیک از پوست پی نبرد به مغز
چون تو باشی ز ذوق حال تهی
ذوق و حال کسان چه شرح دهی
خواجه را هیچ نی چه سود فغان
که فلان داشت این و بهمان آن
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۰ - حکایت آن اشتر که به مشورت روباه در آب خسبید و در آخر بار وی گران تر گردید
کمان گردنی از پی و استخوان
کلاغش پی طعمه زاغ کمان
بدل گشته او را ز بار درشت
چو گردن به تقعیر تحدیث پشت
شده پیر و چون شاهد خودپرست
هم آیینه هم شانه او را به دست
نموده ز آیینه اش مرگ روی
ز بس محنت از شانه اش رفته موی
ز بی گوشتی ایمن از گرگ و شیر
چریدی به هر دشت و وادی دلیر
ز بس بوده کوهان او بارسنج
به پشتش ازان آمده کوه رنج
دوچارش فتاد از قضا روبهی
ز حالات حیلتگران آگهی
بدو گفت کای قانع سربلند
ازین باغ کرده به خاری پسند
ز گیتی نوردان چه کهنه چه نو
چو تو کیست کم خوار و بسیار رو
خرد کشتی خشک دریات خواند
کسی چون تو کشتی به خشکی نراند
چرایی چنین لاغر و پشت ریش
چرا آمد این پشت ریشیت پیش
نیازرده موری ز تو ماه و سال
چو مورت که کرد اینچنین پایمال
بگفتا چه گویم به تو حال خویش
خبرهای ادبار و اقبال خویش
گرفتار سنگین دلی گشته ام
که از وی به خون دل آغشته ام
به پشتم نهد از نمکسار بار
کشد زیر بارم به بینی مهار
نسنجیده باری به آنسان ثقیل
که از ثقل آن بشکند پشت پیل
ازان بار هر جا درافتم ز پای
بجنباند از زخم چوبم ز جای
چنین پشت و پهلوی من ریش ازوست
به هر ریش من آمده نیش ازوست
به ناله زبان کرده ام چون جرس
مرا هیچ کس نیست فریادرس
چو روبه شنید این حدیث دراز
پی چاره کاریش شد حیله ساز
بگفتا میان نمکسار و شهر
بود رودی از موج دریاش بهر
چو آنجا رسی زن در آن آب جک
که گردد نمک از گدازش سبک
وز آن پس برون نه ازان رود گام
سبک بار تا شهر خوش می خرام
شتر چون ز روبه شنید این سخن
بدان حیله شد خویش را چاره کن
پیاپی در آن دجله نیک تک
به یک نیمه آورد بار نمک
شتربان چو زان حیله آگاه شد
به چالاکی او را جزا خواه شد
به یکبار ترک نمکسار کرد
بدو جمله پشم و نمد بار کرد
ازان حیله مسکین شتر در حجاب
به دستور خود خفت در رود آب
ز بس آب برداشت پشم و نمد
یکی ده شده آن باز و ده گشت صد
به سختی همی رفت آن راه را
به نفرین همی گفت روباه را
که بادش ز روی زمین نام گم
که بر من روا داشت این اشتلم
من از یک نمک داشتم دل دو نیم
به آبم درافکند پشمین گلیم
گلیم خود از آب گر برکشم
ز شادی بر اوج فلک سرکشم
بیا ساقیا فکر آن باده کن
که دل را بود از حیل ساده کن
به یک جرعه ام ساز ازان شیر گیر
خلاصی ده از مکر روباه پیر
بیا مطربا نقشی از نو ببند
بزن این نوا را به بانگ بلند
که آنست شیر این گذرگاه را
که از سر کشد پوست روباه را
یکی اشتر از ضعف چون عنکبوت
سوی دشت شد تار تن گرد قوت
کلاغش پی طعمه زاغ کمان
بدل گشته او را ز بار درشت
چو گردن به تقعیر تحدیث پشت
شده پیر و چون شاهد خودپرست
هم آیینه هم شانه او را به دست
نموده ز آیینه اش مرگ روی
ز بس محنت از شانه اش رفته موی
ز بی گوشتی ایمن از گرگ و شیر
چریدی به هر دشت و وادی دلیر
ز بس بوده کوهان او بارسنج
به پشتش ازان آمده کوه رنج
دوچارش فتاد از قضا روبهی
ز حالات حیلتگران آگهی
بدو گفت کای قانع سربلند
ازین باغ کرده به خاری پسند
ز گیتی نوردان چه کهنه چه نو
چو تو کیست کم خوار و بسیار رو
خرد کشتی خشک دریات خواند
کسی چون تو کشتی به خشکی نراند
چرایی چنین لاغر و پشت ریش
چرا آمد این پشت ریشیت پیش
نیازرده موری ز تو ماه و سال
چو مورت که کرد اینچنین پایمال
بگفتا چه گویم به تو حال خویش
خبرهای ادبار و اقبال خویش
گرفتار سنگین دلی گشته ام
که از وی به خون دل آغشته ام
به پشتم نهد از نمکسار بار
کشد زیر بارم به بینی مهار
نسنجیده باری به آنسان ثقیل
که از ثقل آن بشکند پشت پیل
ازان بار هر جا درافتم ز پای
بجنباند از زخم چوبم ز جای
چنین پشت و پهلوی من ریش ازوست
به هر ریش من آمده نیش ازوست
به ناله زبان کرده ام چون جرس
مرا هیچ کس نیست فریادرس
چو روبه شنید این حدیث دراز
پی چاره کاریش شد حیله ساز
بگفتا میان نمکسار و شهر
بود رودی از موج دریاش بهر
چو آنجا رسی زن در آن آب جک
که گردد نمک از گدازش سبک
وز آن پس برون نه ازان رود گام
سبک بار تا شهر خوش می خرام
شتر چون ز روبه شنید این سخن
بدان حیله شد خویش را چاره کن
پیاپی در آن دجله نیک تک
به یک نیمه آورد بار نمک
شتربان چو زان حیله آگاه شد
به چالاکی او را جزا خواه شد
به یکبار ترک نمکسار کرد
بدو جمله پشم و نمد بار کرد
ازان حیله مسکین شتر در حجاب
به دستور خود خفت در رود آب
ز بس آب برداشت پشم و نمد
یکی ده شده آن باز و ده گشت صد
به سختی همی رفت آن راه را
به نفرین همی گفت روباه را
که بادش ز روی زمین نام گم
که بر من روا داشت این اشتلم
من از یک نمک داشتم دل دو نیم
به آبم درافکند پشمین گلیم
گلیم خود از آب گر برکشم
ز شادی بر اوج فلک سرکشم
بیا ساقیا فکر آن باده کن
که دل را بود از حیل ساده کن
به یک جرعه ام ساز ازان شیر گیر
خلاصی ده از مکر روباه پیر
بیا مطربا نقشی از نو ببند
بزن این نوا را به بانگ بلند
که آنست شیر این گذرگاه را
که از سر کشد پوست روباه را
یکی اشتر از ضعف چون عنکبوت
سوی دشت شد تار تن گرد قوت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۸ - داستان رسیدن اسکندر به شهری که همه مردم پاکیزه روزگار بودند و سؤال و جواب ایشان
سکندر چو می گشت گرد جهان
خبر پرس هر آشکار و نهان
در اثنای رفتن به شهری رسید
در آن شهر قومی پسندیده دید
ز گفتار بیهوده لبها خموش
فروبسته از ناسزا چشم و گوش
نجسته به بد هرگز آزار هم
به هر کار نیکو مددگار هم
نه زیشان توانگر کسی نی فقیر
بر ایشان نه سلطان کسی نی امیر
برابر به هم قسمت مالشان
موافق به هم صورت حالشان
نه از محنت قحطشان سال تنگ
نه بر صفحه صلحشان حرف جنگ
ز یک خانه هر یک شده بهره مند
نه در بر در خانه هاشان نه بند
به هر در فرو برده گوری مغاک
که بیننده را زان شدی سینه چاک
سکندر چو شد واقف طورشان
شد از گفت و گو طالب غورشان
بگفتا ز اول که در وقت زیست
فرو بردن گور از بهر چیست
بگفتند از بهر آن کنده ایم
که تا در فضای جهان زنده ایم
نبندد لب خود ز ارشاد ما
دهد هر دم از مردگی یاد ما
گشاده بدین نکته دایم دهان
که ما و توییم آن دهان را زبان
ز هر کام برکنده دندان در او
زبان وار افتیم عریان در او
زبان وارمان چون به زندان کنند
ز دندانه خشت دندان کنند
دگر گفت چون خانه ها بی در است
در باز مر دزد را رهبر است
بگفتند در شهر ما نیست دزد
که از کسب دزدی خورد دستمزد
همه مردم صادقند و امین
چو خاکند امینان روی زمین
به خاک ار سپاری یکی دانه جو
دهد هفتصدت باز وقت درو
دگر گفت چون بهر مال و متاع
میان شما نیست جنگ و نزاع
بگفتند ما بنده صانعیم
به قوت و لباسی ز وی قانعیم
رسد بی نزاع آنچه باشد کفاف
ازان در غلاف است تیغ خلاف
دگر گفت چون شاه فرمانروای
درین شهر بی شور نگرفته جای
پی دفع ظلم است گفتند شاه
ز ظلم این ولایت بود در پناه
زر عدل از ظلم گیرد عیار
چو ظالم نباشد به عادل چه کار
دگر گفت چون در دیار شما
غنی نیست کس در شمار شما
بگفتند ناید در طبع کریم
حریصی نمودن پی زر و سیم
نسازد درین تنگنای مجاز
زر و سیم را جمع جز حرص و آز
دگر گفت چون از صروف زمان
ز محرومی قحط دارید امان
بگفتند بیگاه و گاهی که هست
در آمرزشیم از گناهی که هست
شود آدمی را درین دیولاخ
ز آمرزش اسباب روزی فراخ
دگر گفت کین شیوه خاص شماست
که سرمایه بخش خلاص شماست
و یا از پدر بر پدر آمده ست
گهروار از کان بدر آمده ست
بگفتند کین خاصه از ما نخاست
ابا عن جد این کشته میراث ماست
نداریم از نخل کاری خبر
ز نخل پدر چیده ایم این ثمر
سکندر چو پرداخت از گفت و گوی
به آهنگ برگشتن آورد روی
به دکانچه درزیی برگذشت
که چشم از فروغ ویش خیره گشت
به مقراض تجرید ببریده دل
ز پیوند این عالم آب و گل
فرو برده سر همچو سوزن به کار
گذشته ز دراعه عیب و عار
چو رشته سر از جاهلان تافته
سر رشته معرفت یافته
سکندر بدو گفت کای خیره سر
چو آمد به گوش تو از ما خبر
چو رشته سر از ما چرا تافتی
چو سوزن به سر تیز نشتافتی
بگفتا که من مرد آزاده ام
به راه هوس پای ننهاده ام
نیاید خوشم فر و اقبال تو
چه سازم سر خویش پامال تو
ندارم طمع گنج سیم و زرت
چو مار از چه حلقه زنم بر درت
ازین پیش در شهر ما یک دو کس
بپریدشان مرغ جان از قفس
برید آن امید خود از تاج و تخت
کشید این ز بیغوله فقر رخت
کفن بر تن آن ز خز و حریر
بر این از کهن دلق دل ناپذیر
ازین بی وفا کاخ ناپایدار
نهادندشان در یکی کنج غار
بر ایشان چو بگذشت یکچند روز
گذشتم بر آن غار با درد و سوز
ز هم دیدم آن هر دو را ریخته
به هم استخوان ها در آمیخته
نشد روشنم بعد صد اهتمام
که آن یک کدام است و این یک کدام
هوای جهان بر دلم سرد شد
ز پیوند آن خاطرم فرد شد
بدو گفت شه کای به دانشوری
تو را از همه پایه برتری
ز هر کار می بینم آگه تو را
بیا تا بر اینان کنم شه تو را
بگفتا که شاها من آن درزیم
که باشد پی خود عمل ورزیم
پی خویش دلق بقا دوختن
به از اطلس فانی اندوختن
نمی خواهم این خلعت مستعار
به عور دگر کن عطا این شعار
خبر پرس هر آشکار و نهان
در اثنای رفتن به شهری رسید
در آن شهر قومی پسندیده دید
ز گفتار بیهوده لبها خموش
فروبسته از ناسزا چشم و گوش
نجسته به بد هرگز آزار هم
به هر کار نیکو مددگار هم
نه زیشان توانگر کسی نی فقیر
بر ایشان نه سلطان کسی نی امیر
برابر به هم قسمت مالشان
موافق به هم صورت حالشان
نه از محنت قحطشان سال تنگ
نه بر صفحه صلحشان حرف جنگ
ز یک خانه هر یک شده بهره مند
نه در بر در خانه هاشان نه بند
به هر در فرو برده گوری مغاک
که بیننده را زان شدی سینه چاک
سکندر چو شد واقف طورشان
شد از گفت و گو طالب غورشان
بگفتا ز اول که در وقت زیست
فرو بردن گور از بهر چیست
بگفتند از بهر آن کنده ایم
که تا در فضای جهان زنده ایم
نبندد لب خود ز ارشاد ما
دهد هر دم از مردگی یاد ما
گشاده بدین نکته دایم دهان
که ما و توییم آن دهان را زبان
ز هر کام برکنده دندان در او
زبان وار افتیم عریان در او
زبان وارمان چون به زندان کنند
ز دندانه خشت دندان کنند
دگر گفت چون خانه ها بی در است
در باز مر دزد را رهبر است
بگفتند در شهر ما نیست دزد
که از کسب دزدی خورد دستمزد
همه مردم صادقند و امین
چو خاکند امینان روی زمین
به خاک ار سپاری یکی دانه جو
دهد هفتصدت باز وقت درو
دگر گفت چون بهر مال و متاع
میان شما نیست جنگ و نزاع
بگفتند ما بنده صانعیم
به قوت و لباسی ز وی قانعیم
رسد بی نزاع آنچه باشد کفاف
ازان در غلاف است تیغ خلاف
دگر گفت چون شاه فرمانروای
درین شهر بی شور نگرفته جای
پی دفع ظلم است گفتند شاه
ز ظلم این ولایت بود در پناه
زر عدل از ظلم گیرد عیار
چو ظالم نباشد به عادل چه کار
دگر گفت چون در دیار شما
غنی نیست کس در شمار شما
بگفتند ناید در طبع کریم
حریصی نمودن پی زر و سیم
نسازد درین تنگنای مجاز
زر و سیم را جمع جز حرص و آز
دگر گفت چون از صروف زمان
ز محرومی قحط دارید امان
بگفتند بیگاه و گاهی که هست
در آمرزشیم از گناهی که هست
شود آدمی را درین دیولاخ
ز آمرزش اسباب روزی فراخ
دگر گفت کین شیوه خاص شماست
که سرمایه بخش خلاص شماست
و یا از پدر بر پدر آمده ست
گهروار از کان بدر آمده ست
بگفتند کین خاصه از ما نخاست
ابا عن جد این کشته میراث ماست
نداریم از نخل کاری خبر
ز نخل پدر چیده ایم این ثمر
سکندر چو پرداخت از گفت و گوی
به آهنگ برگشتن آورد روی
به دکانچه درزیی برگذشت
که چشم از فروغ ویش خیره گشت
به مقراض تجرید ببریده دل
ز پیوند این عالم آب و گل
فرو برده سر همچو سوزن به کار
گذشته ز دراعه عیب و عار
چو رشته سر از جاهلان تافته
سر رشته معرفت یافته
سکندر بدو گفت کای خیره سر
چو آمد به گوش تو از ما خبر
چو رشته سر از ما چرا تافتی
چو سوزن به سر تیز نشتافتی
بگفتا که من مرد آزاده ام
به راه هوس پای ننهاده ام
نیاید خوشم فر و اقبال تو
چه سازم سر خویش پامال تو
ندارم طمع گنج سیم و زرت
چو مار از چه حلقه زنم بر درت
ازین پیش در شهر ما یک دو کس
بپریدشان مرغ جان از قفس
برید آن امید خود از تاج و تخت
کشید این ز بیغوله فقر رخت
کفن بر تن آن ز خز و حریر
بر این از کهن دلق دل ناپذیر
ازین بی وفا کاخ ناپایدار
نهادندشان در یکی کنج غار
بر ایشان چو بگذشت یکچند روز
گذشتم بر آن غار با درد و سوز
ز هم دیدم آن هر دو را ریخته
به هم استخوان ها در آمیخته
نشد روشنم بعد صد اهتمام
که آن یک کدام است و این یک کدام
هوای جهان بر دلم سرد شد
ز پیوند آن خاطرم فرد شد
بدو گفت شه کای به دانشوری
تو را از همه پایه برتری
ز هر کار می بینم آگه تو را
بیا تا بر اینان کنم شه تو را
بگفتا که شاها من آن درزیم
که باشد پی خود عمل ورزیم
پی خویش دلق بقا دوختن
به از اطلس فانی اندوختن
نمی خواهم این خلعت مستعار
به عور دگر کن عطا این شعار
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۰ - ندبه حکیم چهارم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۵ - ندبه حکیم نهم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۰
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخزن میرفت
دست شسته ز جان و تن میرفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟
پوستی از قماش آگندهست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشتهام
دست از پوست بازداشتهام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
کهش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخنام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخزن میرفت
دست شسته ز جان و تن میرفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟
پوستی از قماش آگندهست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشتهام
دست از پوست بازداشتهام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
کهش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخنام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۵ - حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت
زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده میبرند
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور
به هایل وادیای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور
به هایل وادیای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بیتلخی نباشد عیش، شیرین
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشیداورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجملهای خود را عرضه دادند
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعتهای خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسشهای خوش با وی سخنراند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقدیر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتاش
چنانک آمد از آن گفتن شگفتاش
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
بگفتا: «باید ایام فراخی
که ابر و نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت، کاری
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
چو باشد خوشه در خانه، درنگی
نیارد روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
به من تفویض کن تدبیر این کار!
که نید دیگری چون من پدیدار»
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بندهٔ فرمان او کرد
زمین را عرصهٔ میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی،
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است
درین حرمان سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
که بیتلخی نباشد عیش، شیرین
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشیداورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجملهای خود را عرضه دادند
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعتهای خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسشهای خوش با وی سخنراند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقدیر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتاش
چنانک آمد از آن گفتن شگفتاش
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
بگفتا: «باید ایام فراخی
که ابر و نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت، کاری
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
چو باشد خوشه در خانه، درنگی
نیارد روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
به من تفویض کن تدبیر این کار!
که نید دیگری چون من پدیدار»
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بندهٔ فرمان او کرد
زمین را عرصهٔ میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی،
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است
درین حرمان سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً کردگار قدیم جبّار نام دار عظیم خداوند حکیم، جلّ جلاله و عزّ کبریاؤه و عظم شأنه در بیان قصه عاد و ثمود اظهار جلال و تعزّز و استغناى ازلى میکند، سیاست جبّارى و عظمت قهارى خود بخلق مینماید، تا بدانند که او بىنیاز است از جهان و جهانیان، نه ملک وى بطاعت مطیعان، نه عزّت وى بتوحید موحدان، نه در جلال وى نقص آید از کفر کافران، درگاه عزّت را چه زیان، اگر همه عالم زنّار بر بندند: در باغ جلال گو خلالى کم باش.
فرمان آمد که اى هود تو عاد را بخوان، اى صالح تو ثمود را بخوان، اى ابراهیم تو نمرود را بخوان، شما میخوانید و من آن کس را بار دهم که خود خواهم کارها بارادت و مشیّت ما است ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است.
پیر طریقت گفت: آدمى هر چند کوشید با حکم خدا برنامد، کوشش رهى با ردّ ازلى برنامد، عبادت با داغ خداى برنامد، وایست ما بانوایست حقّ برنامد، جهد ما با مکر نهانى برنامد، مفلس گشتیم کس را ور ما رحمت نامد، دنیا بسر آمد و اندوه بسر نامد.
هُوَ أَنْشَأَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَکُمْ فِیها فَاسْتَغْفِرُوهُ اى قوم! اللَّه شما را بیافرید و ساکنان زمین کرد، تا بنظر عبرت در آن نگرید، و کردگار و آفریدگار آن بشناسید، و درین دنیا کار آخرت بسازید، نه بدان آفرید تا یکبارگى روى بدنیا آرید، و طاغى و یاغى شوید. آوردهاند که جوانى زیبا دست از دنیا بداشته بود یاران وى او را گفتند: چرا از دنیا نصیبى بر ندارى؟ گفت: اگر از شما کسى شنود که ما با عجوزى فرتوت وصلتى کردهایم شما چه گوئید ناچار گوئید دریغا چنین جوانى که سر بچنین عجوزى فرتوت فرو آورد و جوانى خود ضایع کرد، پس بدانید که این دنیا آن عجوز گنده پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته هنوز عدّت یکى تمام بسر نابرده، که با دیگرى در پیوسته، و در حجله جلوه وى آمده، کسى که خرد دارد چگونه با وى عشق بازى کند، و دل در روى بندد؟ آن بیچاره بدبخت که با وى آرام دارد، و او را به عروسى خود مىپسندد، از آنست که عروس دین مرو را جلوه نکردهاند، و جمال وى هرگز ندیده.
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى؟
و گر رنگى ز گلزار حدیث او ببینى تو
بچشم تو همه گلها که در باغ است خارستى.
لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ بِالْبُشْرى ابراهیم پیغامبرى بزرگوار بود شایسته کرامت نبوّت و رسالت بود، سزاى خلّت و محبّت بود، بتخاصیص قربت و تضاعیف نعمت مخصوص بود، صاحب فراستى صادق بود، با این همه چون فریشتگان آمدند ایشان را نشناخت، و در فراست برو بسته شد دو معنى را، یکى آنکه تا بداند که عالم الخفیّات بحقیقت خدا است، در هفت آسمان و هفت زمین نهان دان دوربین خود آن یگانه یکتاست لا یعزب عنه مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ دیگر معنى آنست که وى جلّ جلاله چون حکمى کند، و قضایى راند بران کس که خواهد، مسالک فراست بربندد، تا حکم براند، و قهر خود بنماید، و خدایى خود آشکارا کند، و او را رسد هر چه کند، و سزد هر چه خواهد، بحجّت خداوندى و کردگارى و آفریدگارى، فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلى و گفتهاند: رب العزّة فریشتگان را فرستاد کرامت خلیل را تا او را بشارت دهند بدوام خلّت و کمال وصلت از اول او را بنواخت و خلیل خود خواند، گفت: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا آن گه او را بدوام خلّت بشارت داد، و از قطیعت ایمن کرد، گفت: قالُوا سَلاماً و اىّ بشارة اتمّ من سلام الخلیل على الخلیل.
و انّ صباحا یکون مفتتحا بسلام الحبیب لصباح مبارک فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ ابراهیم اول پنداشت که مهماناناند شرط میزبانى بجاى آورد، زود برخاست و ما حضر پیش نهاد، رب العزّة آن تعجل از وى بپسندید و از وى آزادى کرد، گفت: فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ جایى دیگر گفت فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ و المحبّة توجب استکثار القلیل من الحبیب و استقلال ما منک للحبیب. مصطفى (ص) گفت: «الجهول السخىّ احبّ الى اللَّه من العابد البخیل»
پیر طریقت جنید گفته: بناى تصوّف بر شش خصلت نهادند، اوّل سخا، دیگر رضا، سیوم صبر، چهارم لبس صوف، پنجم سیاحت، ششم فقر. فالسخاء ل: ابراهیم و الرضا ل: اسماعیل و الصبر ل: ایوب و لبس الصوف ل: موسى و السیاحة ل: عیسى و الفقر ل: محمد (ص) مردى بود او را نوح عیار میگفتند پیر خراسان بود در عصر خویش بجوانمردى و مهمان دارى معروف نفرى از مسافران عراق بوى فرو آمدند اشارت به خادم کرد که قدّم السّفرة، خادم رفت و دیر باز آمد و مسافران در انتظار مانده و در بعضى از ایشان انکارى پدید آمد که این نه نشان فتوت است و نه عادت جوانمردان، پس از آن که انتظار دراز گشته بود سفره آورد نوح گفت: لم تانیّت فى تقدیم السفرة؟ فقال: یا سیّدى کانت علیها نملة فلم ار فى الفتوّة ان اوذیها او ذبها و لا فى الادب ان اقدّمها مع النّملة الى الاضیاف فلمّا صعدت النّملة منها الى الجدار، قدّمتها.
فقالوا باجمعهم: احسنت، و قاموا و قبّلوا رأس نوح.
فَلَمَّا رَأى أَیْدِیَهُمْ لا تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ تمام احسان الضّیف تناول الید الى ما یقدّم الیه من الطّعام و الامتناع من اکل ما قدّم الیه معدود فى جملة الجفاء و الاکل فى الدّعوة واجب على احد الوجهین فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِیمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى یُجادِلُنا فِی قَوْمِ لُوطٍ مراجعتى که ابراهیم میکرد در کار لوط و باز پیچیدن که میرفت للَّه و فى اللَّه میرفت از شوب ریا پاک، و از حظّ نفس دور، لا جرم آن جدال او را مسلّم داشتند، و ازو در گذاشتند، و در نواخت و کرامت بیفزودند، که بر وى این ثنا گفتند: إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ بر خداى هیچ کس زیان نکند، و هر چه براى خدا بود جز در شرف و کرامت نیفزاید، جوانمردى مهمان دارى کرد جمعى را که رسیده بودند، و در آن ضیافت فرمود تا هزار چراغ بیفروختند، یکى مرو را گفت: که اسراف کردى که این همه چراغ بیفروختى، گفت: در خانه رو و هر آنچه نه از بهر حقّ و نه در طلب رضا برافروختهام آن را بکش که رواست، مرد در خانه گرد آن چراغها برآمد تا یکى فرو کشد نتوانست و نه دستش بآن رسید.
هر آن شمعى که ایزد بر فروزد
گر آن را پف کنى سبلت بسوزد
فرمان آمد که اى هود تو عاد را بخوان، اى صالح تو ثمود را بخوان، اى ابراهیم تو نمرود را بخوان، شما میخوانید و من آن کس را بار دهم که خود خواهم کارها بارادت و مشیّت ما است ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است.
پیر طریقت گفت: آدمى هر چند کوشید با حکم خدا برنامد، کوشش رهى با ردّ ازلى برنامد، عبادت با داغ خداى برنامد، وایست ما بانوایست حقّ برنامد، جهد ما با مکر نهانى برنامد، مفلس گشتیم کس را ور ما رحمت نامد، دنیا بسر آمد و اندوه بسر نامد.
هُوَ أَنْشَأَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَکُمْ فِیها فَاسْتَغْفِرُوهُ اى قوم! اللَّه شما را بیافرید و ساکنان زمین کرد، تا بنظر عبرت در آن نگرید، و کردگار و آفریدگار آن بشناسید، و درین دنیا کار آخرت بسازید، نه بدان آفرید تا یکبارگى روى بدنیا آرید، و طاغى و یاغى شوید. آوردهاند که جوانى زیبا دست از دنیا بداشته بود یاران وى او را گفتند: چرا از دنیا نصیبى بر ندارى؟ گفت: اگر از شما کسى شنود که ما با عجوزى فرتوت وصلتى کردهایم شما چه گوئید ناچار گوئید دریغا چنین جوانى که سر بچنین عجوزى فرتوت فرو آورد و جوانى خود ضایع کرد، پس بدانید که این دنیا آن عجوز گنده پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته هنوز عدّت یکى تمام بسر نابرده، که با دیگرى در پیوسته، و در حجله جلوه وى آمده، کسى که خرد دارد چگونه با وى عشق بازى کند، و دل در روى بندد؟ آن بیچاره بدبخت که با وى آرام دارد، و او را به عروسى خود مىپسندد، از آنست که عروس دین مرو را جلوه نکردهاند، و جمال وى هرگز ندیده.
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى؟
و گر رنگى ز گلزار حدیث او ببینى تو
بچشم تو همه گلها که در باغ است خارستى.
لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ بِالْبُشْرى ابراهیم پیغامبرى بزرگوار بود شایسته کرامت نبوّت و رسالت بود، سزاى خلّت و محبّت بود، بتخاصیص قربت و تضاعیف نعمت مخصوص بود، صاحب فراستى صادق بود، با این همه چون فریشتگان آمدند ایشان را نشناخت، و در فراست برو بسته شد دو معنى را، یکى آنکه تا بداند که عالم الخفیّات بحقیقت خدا است، در هفت آسمان و هفت زمین نهان دان دوربین خود آن یگانه یکتاست لا یعزب عنه مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ دیگر معنى آنست که وى جلّ جلاله چون حکمى کند، و قضایى راند بران کس که خواهد، مسالک فراست بربندد، تا حکم براند، و قهر خود بنماید، و خدایى خود آشکارا کند، و او را رسد هر چه کند، و سزد هر چه خواهد، بحجّت خداوندى و کردگارى و آفریدگارى، فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلى و گفتهاند: رب العزّة فریشتگان را فرستاد کرامت خلیل را تا او را بشارت دهند بدوام خلّت و کمال وصلت از اول او را بنواخت و خلیل خود خواند، گفت: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا آن گه او را بدوام خلّت بشارت داد، و از قطیعت ایمن کرد، گفت: قالُوا سَلاماً و اىّ بشارة اتمّ من سلام الخلیل على الخلیل.
و انّ صباحا یکون مفتتحا بسلام الحبیب لصباح مبارک فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ ابراهیم اول پنداشت که مهماناناند شرط میزبانى بجاى آورد، زود برخاست و ما حضر پیش نهاد، رب العزّة آن تعجل از وى بپسندید و از وى آزادى کرد، گفت: فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ جایى دیگر گفت فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ و المحبّة توجب استکثار القلیل من الحبیب و استقلال ما منک للحبیب. مصطفى (ص) گفت: «الجهول السخىّ احبّ الى اللَّه من العابد البخیل»
پیر طریقت جنید گفته: بناى تصوّف بر شش خصلت نهادند، اوّل سخا، دیگر رضا، سیوم صبر، چهارم لبس صوف، پنجم سیاحت، ششم فقر. فالسخاء ل: ابراهیم و الرضا ل: اسماعیل و الصبر ل: ایوب و لبس الصوف ل: موسى و السیاحة ل: عیسى و الفقر ل: محمد (ص) مردى بود او را نوح عیار میگفتند پیر خراسان بود در عصر خویش بجوانمردى و مهمان دارى معروف نفرى از مسافران عراق بوى فرو آمدند اشارت به خادم کرد که قدّم السّفرة، خادم رفت و دیر باز آمد و مسافران در انتظار مانده و در بعضى از ایشان انکارى پدید آمد که این نه نشان فتوت است و نه عادت جوانمردان، پس از آن که انتظار دراز گشته بود سفره آورد نوح گفت: لم تانیّت فى تقدیم السفرة؟ فقال: یا سیّدى کانت علیها نملة فلم ار فى الفتوّة ان اوذیها او ذبها و لا فى الادب ان اقدّمها مع النّملة الى الاضیاف فلمّا صعدت النّملة منها الى الجدار، قدّمتها.
فقالوا باجمعهم: احسنت، و قاموا و قبّلوا رأس نوح.
فَلَمَّا رَأى أَیْدِیَهُمْ لا تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ تمام احسان الضّیف تناول الید الى ما یقدّم الیه من الطّعام و الامتناع من اکل ما قدّم الیه معدود فى جملة الجفاء و الاکل فى الدّعوة واجب على احد الوجهین فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِیمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى یُجادِلُنا فِی قَوْمِ لُوطٍ مراجعتى که ابراهیم میکرد در کار لوط و باز پیچیدن که میرفت للَّه و فى اللَّه میرفت از شوب ریا پاک، و از حظّ نفس دور، لا جرم آن جدال او را مسلّم داشتند، و ازو در گذاشتند، و در نواخت و کرامت بیفزودند، که بر وى این ثنا گفتند: إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ بر خداى هیچ کس زیان نکند، و هر چه براى خدا بود جز در شرف و کرامت نیفزاید، جوانمردى مهمان دارى کرد جمعى را که رسیده بودند، و در آن ضیافت فرمود تا هزار چراغ بیفروختند، یکى مرو را گفت: که اسراف کردى که این همه چراغ بیفروختى، گفت: در خانه رو و هر آنچه نه از بهر حقّ و نه در طلب رضا برافروختهام آن را بکش که رواست، مرد در خانه گرد آن چراغها برآمد تا یکى فرو کشد نتوانست و نه دستش بآن رسید.
هر آن شمعى که ایزد بر فروزد
گر آن را پف کنى سبلت بسوزد
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً الایة... ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته درین آیت منّت نهاد بر داود و سلیمان که: ایشان را اعمل دین دادم، و دین اسمى است مجمل مشتمل بر اسلام و ایمان و سنّت و جماعة و اداء طاعت و عبادت و ترک کفر و معصیت، اینست دین فریشتگان که خداى را جلّ جلاله بآن همى پرستند و طاعت همىآرند، و دین انبیا و رسل از آدم تا محمد صلوات اللَّه علیهم اجمعین اینست. و پیغامبران و رسولان امّت خود را باین دعوت کردند چنان که ربّ العالمین گفت: شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً الایة. و این دین سخت ظاهر است و مکشوف بر اهل سعادت و سخت پوشیده بر اهل شقاوت، و حقّ جلّ جلاله بصر دینشناس جز باهل سعادت ندهد و جز اهل بصر دین نشناسند، لقول النّبی (ص) «کیف انتم اذا کنتم من دینکم فى مثل القمر لیلة البدر لا یبصره منکم الّا البصیر».
و روى انّه قال (ص): «جئتکم بها بیضاء نقیّة لیلها کنهارها و من یعش منکم فسیرى اختلافا کثیرا علیکم بسنّتى و سنّة الخلفاء الرّاشدین المهدیین من بعدى عضّوا علیها بالنّواجذ»
و مجموع این دین بنا بر دو چیز است: بر استماع و بر اتّباع، استماع آنست که وحى و تنزیل از مصطفى بجان و دل قبول کند و بر متابعت وى راست رود، و ذلک قوله تعالى: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ.
وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً، بر لسان اهل معرفت و ذوق ارباب مواجید این علم فهم است، و علم فهم علم حقیقت است. جنید را پرسیدند که علم حقیقت چیست؟ گفت: آن علمى است لدنّى ربانى صفت بشده حقیقت بمانده. حال عارف همین است: صفت بشده و حقیقت بمانده. عامّه خلق بر مقامیند که ایشان را صفت پیدا شده و حقیقت ازیشان روى بپوشیده، باز اهل خصوص را صفات نیست گشته و حقیقت بمانده، نیکو سخنى که آن جوانمرد گفته در شعر
نیست عشق لا یزالى را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
اوّل علم حقیقت است و برتر از آن عین حقیقت و وراء آن حقّ حقیقت: علم حقیقت معرفت است، عین حقیقت وجود است، حقّ حقیقت فناست. علم الحقیقة ما انت له عند الحق، عین الحقیقة ما انت به من الحقّ، حقّ الحقیقة اضمحلالک فى الحقّ.
معرفت شناخت است و وجود یافت است و از شناخت تا بیافت هزار وادى بیش است.
جنید گفت: این طایفه از مولى بشناخت فرو نمىآیند که یافت مىجویند اى مسکین ترا یافت او چون بود که در شناخت عاجزى. و هم از جنید پرسیدند که یافت او چون بود؟ جواب نداد، و از مقام برخاست، یعنى که این جواب بدل دهند نه بزبان، او که دارد خود داند.
پیر طریقت گفت: از یافت اللَّه نور ایمان آید نه بنور ایمان یافت اللَّه آید.
حلاج گفت او که بنور ایمان اللَّه را جوید همچنانست که بنور ستاره خورشید را جوید.
او جلّ جلاله بقدر خود قائم است و در عزّ خود قیّوم، بعزّ خود بعید بلطف خود قریب، عزّ کبریاؤه و عظم شأنه و جلّت احدیّته و تقدّست صمدیّته.
وَ حُشِرَ لِسُلَیْمانَ جُنُودُهُ الآیة... وهب منبه گفت سلیمان (ع) با مملکت خویش بر مرکب باد همىرفت، مردى حرّاث بکشاورزى مشغول برنگرست و آن مملکت دید بدان عظیمى و بزرگوارى تعجب همىکرد و میگفت: لقد اوتى آل داود ملکا عظیما. باد آن سخن بگوش سلیمان رسانید، سلیمان فرود آمد و با آن مرد گفت: من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا آن اندیشه از دل تو بیرون کنم، لتسبیحة واحدة یقبلها اللَّه عزّ و جلّ خیر ممّا اوتى آل داود: یک تسبیح که اللَّه تعالى بپذیرد از مرد مؤمن بهست از ملک و مملکت که آل داود را دادهاند. آن مرد گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّى. و بر عکس این حکایت کنند که: سلیمان صلوات اللَّه علیه وقتى فرو نگرست مردى را دید به بیل کار میکرد و هیچ در مملکت سلیمان نگاه نمى کرد و دیدار چشم خود با نظاره ایشان نمىداد. سلیمان گفت اینت عجب هیچ کس نبود که ما بدو برگذشتیم که نه بنظاره ما مشغول گشت و در مملکت ما تعجّب کرد مگر این مرد یا سخت زیرک است و دانا و عارف یا سخت نادان و جاهل. پس باد را فرمود تا مملکت بداشت و بیستاد، سلیمان فرو آمد و قصد آن مرد کرد، گفت: اى جوانمرد عالمیان را شکوه ما در دل است و از سیاست ما ترسند وانگه که مملکت ما بینند تعجّب کنند. تو هیچ بما ننگرى و تعجّب نمىکنى این مانند استخفافى است که تو همى کنى. آن مرد گفت: یا نبىّ اللَّه حاشا و کلّا که در کار مملکت تو در دل کسى استخفافى گذر کند، لکن اى سلیمان من در نظاره جلال حقّ و آثار قدرت او چنان مستغرق گشتهام که پرواى نظاره دیگران ندارم. یا سلیمان عمر من این یک نفس است که مىگذرد اگر بنظاره خلق ضایع کنم آن گه عمر من بر من تاوان بود. سلیمان گفت اکنون بارى حاجتى از من بخواه اگر هیچ حاجت در دل دارى. گفت بلى حاجت دارم و دیرست تا درین آرزویم، مرا از دوزخ آزاد کن و بر من رحمت کن و هول مرگ بر من آسان کن. سلیمان گفت این نه کار منست و نه کار آفریدگان. گفت پس تو همچون من عاجزى و از عاجز حاجت خواستن چه روى بود. سلیمان بدانست که مرد بیدار است و هشیار، گفت: اکنون مرا پندى ده گفت: یا سلیمان در ولایت وقتى منگر، در عاقبت نگر، چه راحت باشد در نعمتى که سطوت عزرائیل و هول مرگ سرانجام آن باشد. یا سلیمان چشم نگاهدار تا نبینى، که هر چه چشم نهبیند دل نخواهد.
باطل مشنو که باطل نور دل ببرد.
حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ سلیمان (ع) چون بوادى نمل رسید و باد سخن مورچه از مسافت سه میل بگوش وى رسانید که: یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ سلیمان را خوش آمد سخن آن ملک موران و حسن سیاست وى بر رعیّت خویش و شفقت بردن بر ایشان. آن گه گفت: بیارید این ملک موران را، بیاوردند.
او را دید بر لباس سیاه مانند زاهدان کمر بسته بسان چاکران. سلیمان گفت: آن سخن از کجا گفتى؟ که: لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ حطم ما بشما کجا رسیدى؟
شما در صحرا و ما در هوا و نیز دانستهاى که من پیغامبرم با عصمت نبوت عدل فرونگذارم و بر ضعفا و غیر ایشان ظلم نکنم و لشکریان را نگذارم که شما را بکوبند.
آن ملک موران جواب داد که: من خود عدل تو دانستهام و شناخته و عذر تو انگیخته که گفتم: وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ. امّا آنچه میگویى که حطم ما بشما چون رسد و شما در صحرا و ما در هوا بدانکه من بدان سخن حطم دل میخواستم. ترسیدم که ایشان نعمت و مملکت تو بینند و آرزوى دنیا و نعمت دنیا خواهند و از سر وقت و زهد خویش بیفتند و درویش را آن نیکوتر بود که جاه و منزل اغنیا نبیند و یقرب من هذا قوله تعالى: وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ، و کذلک
قول النّبی (ص): «ایّاکم و الضّیعة فترغبوا فى الدّنیا».
آن گه سلیمان گفت: ترا لشکر چندست؟ گفتا من ملک ایشانم و چهل هزار سرهنگ دارم و زیردست هر سرهنگى چهل هزار عریف هر عریفى را هزار مور. گفت: چرا بیرون نیارى ایشان را و بر روى زمین نروید؟ گفت یا سلیمان ما را مملکت روى زمین میدادند امّا نخواستیم و زیر زمین اختیار کردیم تا بجز اللَّه کسى حال ما نداند. آن گه گفت: یا سلیمان از عطاها که اللَّه ترا داده یکى بگوى. گفت باد مرکب ما ساخته، «غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ». گفت یا سلیمان دانى که این چه معنى دارد یعنى که هر چه ترا دادم ازین مملکت دنیا همچون با دست: درآید و نپاید و برود. این آن مثل است که گفتهاند: قد ینبّه الکبیر على لسان الصغیر.
و روى انّه قال (ص): «جئتکم بها بیضاء نقیّة لیلها کنهارها و من یعش منکم فسیرى اختلافا کثیرا علیکم بسنّتى و سنّة الخلفاء الرّاشدین المهدیین من بعدى عضّوا علیها بالنّواجذ»
و مجموع این دین بنا بر دو چیز است: بر استماع و بر اتّباع، استماع آنست که وحى و تنزیل از مصطفى بجان و دل قبول کند و بر متابعت وى راست رود، و ذلک قوله تعالى: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ.
وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً، بر لسان اهل معرفت و ذوق ارباب مواجید این علم فهم است، و علم فهم علم حقیقت است. جنید را پرسیدند که علم حقیقت چیست؟ گفت: آن علمى است لدنّى ربانى صفت بشده حقیقت بمانده. حال عارف همین است: صفت بشده و حقیقت بمانده. عامّه خلق بر مقامیند که ایشان را صفت پیدا شده و حقیقت ازیشان روى بپوشیده، باز اهل خصوص را صفات نیست گشته و حقیقت بمانده، نیکو سخنى که آن جوانمرد گفته در شعر
نیست عشق لا یزالى را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
اوّل علم حقیقت است و برتر از آن عین حقیقت و وراء آن حقّ حقیقت: علم حقیقت معرفت است، عین حقیقت وجود است، حقّ حقیقت فناست. علم الحقیقة ما انت له عند الحق، عین الحقیقة ما انت به من الحقّ، حقّ الحقیقة اضمحلالک فى الحقّ.
معرفت شناخت است و وجود یافت است و از شناخت تا بیافت هزار وادى بیش است.
جنید گفت: این طایفه از مولى بشناخت فرو نمىآیند که یافت مىجویند اى مسکین ترا یافت او چون بود که در شناخت عاجزى. و هم از جنید پرسیدند که یافت او چون بود؟ جواب نداد، و از مقام برخاست، یعنى که این جواب بدل دهند نه بزبان، او که دارد خود داند.
پیر طریقت گفت: از یافت اللَّه نور ایمان آید نه بنور ایمان یافت اللَّه آید.
حلاج گفت او که بنور ایمان اللَّه را جوید همچنانست که بنور ستاره خورشید را جوید.
او جلّ جلاله بقدر خود قائم است و در عزّ خود قیّوم، بعزّ خود بعید بلطف خود قریب، عزّ کبریاؤه و عظم شأنه و جلّت احدیّته و تقدّست صمدیّته.
وَ حُشِرَ لِسُلَیْمانَ جُنُودُهُ الآیة... وهب منبه گفت سلیمان (ع) با مملکت خویش بر مرکب باد همىرفت، مردى حرّاث بکشاورزى مشغول برنگرست و آن مملکت دید بدان عظیمى و بزرگوارى تعجب همىکرد و میگفت: لقد اوتى آل داود ملکا عظیما. باد آن سخن بگوش سلیمان رسانید، سلیمان فرود آمد و با آن مرد گفت: من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا آن اندیشه از دل تو بیرون کنم، لتسبیحة واحدة یقبلها اللَّه عزّ و جلّ خیر ممّا اوتى آل داود: یک تسبیح که اللَّه تعالى بپذیرد از مرد مؤمن بهست از ملک و مملکت که آل داود را دادهاند. آن مرد گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّى. و بر عکس این حکایت کنند که: سلیمان صلوات اللَّه علیه وقتى فرو نگرست مردى را دید به بیل کار میکرد و هیچ در مملکت سلیمان نگاه نمى کرد و دیدار چشم خود با نظاره ایشان نمىداد. سلیمان گفت اینت عجب هیچ کس نبود که ما بدو برگذشتیم که نه بنظاره ما مشغول گشت و در مملکت ما تعجّب کرد مگر این مرد یا سخت زیرک است و دانا و عارف یا سخت نادان و جاهل. پس باد را فرمود تا مملکت بداشت و بیستاد، سلیمان فرو آمد و قصد آن مرد کرد، گفت: اى جوانمرد عالمیان را شکوه ما در دل است و از سیاست ما ترسند وانگه که مملکت ما بینند تعجّب کنند. تو هیچ بما ننگرى و تعجّب نمىکنى این مانند استخفافى است که تو همى کنى. آن مرد گفت: یا نبىّ اللَّه حاشا و کلّا که در کار مملکت تو در دل کسى استخفافى گذر کند، لکن اى سلیمان من در نظاره جلال حقّ و آثار قدرت او چنان مستغرق گشتهام که پرواى نظاره دیگران ندارم. یا سلیمان عمر من این یک نفس است که مىگذرد اگر بنظاره خلق ضایع کنم آن گه عمر من بر من تاوان بود. سلیمان گفت اکنون بارى حاجتى از من بخواه اگر هیچ حاجت در دل دارى. گفت بلى حاجت دارم و دیرست تا درین آرزویم، مرا از دوزخ آزاد کن و بر من رحمت کن و هول مرگ بر من آسان کن. سلیمان گفت این نه کار منست و نه کار آفریدگان. گفت پس تو همچون من عاجزى و از عاجز حاجت خواستن چه روى بود. سلیمان بدانست که مرد بیدار است و هشیار، گفت: اکنون مرا پندى ده گفت: یا سلیمان در ولایت وقتى منگر، در عاقبت نگر، چه راحت باشد در نعمتى که سطوت عزرائیل و هول مرگ سرانجام آن باشد. یا سلیمان چشم نگاهدار تا نبینى، که هر چه چشم نهبیند دل نخواهد.
باطل مشنو که باطل نور دل ببرد.
حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ سلیمان (ع) چون بوادى نمل رسید و باد سخن مورچه از مسافت سه میل بگوش وى رسانید که: یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ سلیمان را خوش آمد سخن آن ملک موران و حسن سیاست وى بر رعیّت خویش و شفقت بردن بر ایشان. آن گه گفت: بیارید این ملک موران را، بیاوردند.
او را دید بر لباس سیاه مانند زاهدان کمر بسته بسان چاکران. سلیمان گفت: آن سخن از کجا گفتى؟ که: لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ حطم ما بشما کجا رسیدى؟
شما در صحرا و ما در هوا و نیز دانستهاى که من پیغامبرم با عصمت نبوت عدل فرونگذارم و بر ضعفا و غیر ایشان ظلم نکنم و لشکریان را نگذارم که شما را بکوبند.
آن ملک موران جواب داد که: من خود عدل تو دانستهام و شناخته و عذر تو انگیخته که گفتم: وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ. امّا آنچه میگویى که حطم ما بشما چون رسد و شما در صحرا و ما در هوا بدانکه من بدان سخن حطم دل میخواستم. ترسیدم که ایشان نعمت و مملکت تو بینند و آرزوى دنیا و نعمت دنیا خواهند و از سر وقت و زهد خویش بیفتند و درویش را آن نیکوتر بود که جاه و منزل اغنیا نبیند و یقرب من هذا قوله تعالى: وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ، و کذلک
قول النّبی (ص): «ایّاکم و الضّیعة فترغبوا فى الدّنیا».
آن گه سلیمان گفت: ترا لشکر چندست؟ گفتا من ملک ایشانم و چهل هزار سرهنگ دارم و زیردست هر سرهنگى چهل هزار عریف هر عریفى را هزار مور. گفت: چرا بیرون نیارى ایشان را و بر روى زمین نروید؟ گفت یا سلیمان ما را مملکت روى زمین میدادند امّا نخواستیم و زیر زمین اختیار کردیم تا بجز اللَّه کسى حال ما نداند. آن گه گفت: یا سلیمان از عطاها که اللَّه ترا داده یکى بگوى. گفت باد مرکب ما ساخته، «غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ». گفت یا سلیمان دانى که این چه معنى دارد یعنى که هر چه ترا دادم ازین مملکت دنیا همچون با دست: درآید و نپاید و برود. این آن مثل است که گفتهاند: قد ینبّه الکبیر على لسان الصغیر.
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
سعدالدین وراوینی : باب اول
داستان گرگِ خنیاگر دوست با شبان
ملک زاده گفت : شنیدم که وقتی گرگی در بیشهٔ وطن داشت. روزی در حوالی شکارگاهی که حوالتگاه رزق او بود، بسیار بگشت و از هر سو کمند طلب میانداخت، تا باشد که صیدی در کمند افکند، میسر نگشت و آن روز شبانی بنزدیک موطن او گوسفند گله میچرانید. گرگ از دور نظّاره میکرد؛ چنانک گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصّهٔ حمایت شبان گلوی گرگ گرفته بود و از گله بجز گرد نصیب دیدهٔ خود نمییافت. دندان نیاز میافشرد و میگفت:
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
زین نادرهتر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
شبانگاه که شبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر برغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز بلطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را بقدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: مرا شبان بنزدیک تو فرستاد و میگوید که امروز از تو بما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگ ربائی خود بجای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکو سیرتی و نیکسگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن بوقت خوردن من غذائی که بکار بری، ذوق را موافقتر آید و طبع را بهتر سازد. گرگ در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتاروار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار بگوش شبان افتاد. چوبدستی محکم برگرفت، چون باد بسر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آنجایگه بگوشهٔ گریخت وخائباًخاسراً سربر زانوی تفکّر نهاد که این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم.
نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود برقص نگذارند
من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد تا بدمدمهٔ چنین لافی و افسون چنین گزافی عنان نهمت از دست من فرو گرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمهٔ بیافتی و بلهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوش زخمه و مغنّیان غزل سرای از کجا بودندی که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان غزلهای خسروانه زدندی.
وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا
این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آئین اسلاف باز داشتن صفتیست ذمیم و عاقبت آن وخیم و ملک موروث را سیاستیست که ملک مکتسب را نیست، چه آنک پادشاهی بعون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال ملک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کارهمو شاید، امّا آنک بیمعانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ بپادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان بخطوهٔ تخطّی کند، خللها بمبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.
وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
زین نادرهتر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
شبانگاه که شبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر برغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز بلطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را بقدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: مرا شبان بنزدیک تو فرستاد و میگوید که امروز از تو بما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگ ربائی خود بجای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکو سیرتی و نیکسگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن بوقت خوردن من غذائی که بکار بری، ذوق را موافقتر آید و طبع را بهتر سازد. گرگ در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتاروار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار بگوش شبان افتاد. چوبدستی محکم برگرفت، چون باد بسر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آنجایگه بگوشهٔ گریخت وخائباًخاسراً سربر زانوی تفکّر نهاد که این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم.
نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود برقص نگذارند
من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد تا بدمدمهٔ چنین لافی و افسون چنین گزافی عنان نهمت از دست من فرو گرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمهٔ بیافتی و بلهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوش زخمه و مغنّیان غزل سرای از کجا بودندی که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان غزلهای خسروانه زدندی.
وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا
این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آئین اسلاف باز داشتن صفتیست ذمیم و عاقبت آن وخیم و ملک موروث را سیاستیست که ملک مکتسب را نیست، چه آنک پادشاهی بعون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال ملک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کارهمو شاید، امّا آنک بیمعانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ بپادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان بخطوهٔ تخطّی کند، خللها بمبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.
وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
مناظرهٔ دیو گاوپای با دانای دینی
روز دیگر که سلاثهٔ صبحِ بام از مشیمهٔ ظلام بدر آمد و کلالهٔ شام از بناگوشِ سحر تمام باز افتاد، گاوپای با خیلِ شیاطین بحوالیِ آن موضع فرو آمد و جماهیرِ خلق از دیو و پری و آدمی در یک مجمع مجتمع شدند و بمواثیقِ عهود بر آن اجماع کردند که اگر دینی درین مناظره از عهدهٔ سؤالاتِ گاوپای بیرون آید و جوابِ او بتواند گفت، دیوان معمورهٔ عالم باز گذارند و مساکن و اماکن در غایراتِ زمین سازند و بمغاکها و مغارات متوطّن شوند و از مواصلت و مخالطت با آدمیان دور باشند و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید، او را هلاک کنند. بر این قرار بنشستند و مسائله آغاز نهادند. دیو گفت : جهان بر چند قسمست و کردگارِ جهان چند ؟ دینی گفت : جهان بر سه قسمست، یکی مفرداتِ عناصر و مرکبّات که از اجزاءِ آن حاصل میآید و آن از حرکات نیاساید و بر یک حال نپاید و تبدّل و تغیّر حالاً فحالاً از لوازمِ آنست، دوم اجرامِ علویِ سماوی که بعضی از آن دایماً بوجهی متحرّک باشند چون ثوابت و سیّارات کواکب که بصعود و هبوط و شرف و وبال و رجوع و استقامت و اوج و حضیض و احتراق و انصراف و اجتماع و استقبال وَ اِلَی غَیرِ ذَلِکَ مِن عَوَارِضِ الحَالَاتِ موسوماند و ببطء و سرعتِ سیر و تأثیرِ سعادت و نحوست منسوب و بوجهی نامتحرک که هر یک را در دایرهٔ فلک البروج و چه در دیگر دوایرِ افلاک که محاطِ آنست مرکوز نهند ، چنانک گوئی نگینهایِ زرنگارند درین حقلهٔ پیروزه نشانیده و فلکِ اعظم محیط و متشبّث بجملهٔ فلکها و بطبیعتی که بر آن مجبولست از بخشندهٔ فاطر السّموات میگردد، و همه را بحرکت قسری در تجاویفِ خویش گردِ این کرهٔ اغبر میگرداند و دیگران در مرکزِ خویش ثابت و ساکن. سیوم عالمِ عقول و نفوسِ افلاک که جوهرِ ایشان از بساطت و ترکیب بری باشد و از نسبت سکون و حرکت عری و از نقصِ حدثان و تغیّرِ زمان و مکان لباسِ فطرت بسر چشمهٔ قدس و طهارت شسته و پیشکاریِ بارگاه علّییّن یافته ، فَالمُقَسِّمَاتِ اَمراً و کردگار یکیست که مبدعِ کایناتست و ذاتِ او مقدّس از آنک او را در ابداع و ایجادِ موجودات شریکی بکار آید، تَعَالَی عَمَّا یَقُولُ الظَّالِمُونَ عُلُوّاً کَبِیرا دیو گفت : آفرینشِ مردم از چیست و نامِ مردمی بر چیست و جانِ مردم چندست و بازگشتِ ایشان کجاست ؟ دینی گفت : آفرینشِ مردم از ترکیبِ چهار عناصر و هشت مزاج مفرد و مرکب عَلَی سَبِیلِ الاِعتِدالِ حاصل شود و نامِ مردمی بر آن قوّتِ ممیّزه اطلاق کنند که نیک از بدو صحیح از فاسد و حقّ از باطل و خوب از زشت و خیر از شر بشناسد و معانی که در ذهن تصوّر کند، بواسطهٔ مقاطعِ حروف و فواصلِ الفاظ بیرون دهد و این آن جوهرست که آنرا نفسِ ناطقه خوانند و جانِ مردم سه حقیقتست به عضو از اعضاءِ رئیسه قائم یکی روحِ طبیعی که از جگر منبعث شود و بقایِ او بمددی باشد که از قوّتِ غاذیه پیوند او گردد، دوم روحِ حیوانی که منشأ او دلست و مبدأ حس و حرکت ازینجا باشد و قوّت او از جنبشِ افلاک و نیّرات مستفادست ، سیوم روحِ نفسانی که محلِّ او دماغست و تفکّر و تدبّر از آنجا خیزد ، همچنانک قوّهٔ نامیه ، در روحِ طبیعی طلبِ غذا کند ، قوّتِ ممیّزه در روحِ نفسانی سعادتِ دو جهانی جوید و از اسبابِ شقاوت اجتناب نماید و استمدادِ قوای او از اجرامِ علوی و هیاکلِ قدسی بود و خلعتِ کمالِ او اینست که وَ مَن یُؤتَ الحِکمَهَٔ فَقَد اُوتِیَ خَیراً کَثیراً وَ مَا یَذَّکَّرُ اِلَّا اُولُوالاَلبَابِ ، امّا بازگشت بعالمِ غیب که مقامِ ثواب و عقابست و اشارت کجائی بلامکان نرسد. دیو گفت : نهادِ عناصرِ چهارگانه بر چه نسق کردهاند ؟ دینی گفت : از اینها هرچ بطبعِ گرانترست زیر آمد و هرچ سبکتر بالا ، تا زمین که باردِ یابست و از همه ثقیلتر مشمولِ آب آمد و آب شاملِ او و آب که باردِ رطبست و ثقیلتر از هوا مشمولِ هوا آمد و هوا شامل او و هوا که حارِّ رطبست و ثقیلتر از آتش مشمولِ آتش شاملِ او و آتش که حارِّ یابست مرکز و مقرِّ او بالایِ هر سه آمد و سطحِ باطن از فلک قمر مماسِّ اوست و اگرچ در اصلِ آفرینش و مبدأ تکوین هر یک ببساطتِ خویش از دیگری منفرد افتاد، لیکن از بهر مناظمِ کارِ عالم و مجاریِ احوالِ عالمیان بر وفقِ حکمت اجزاء هر چهار را با یکدیگر اختلاط و امتزاج داده آمد تا هرچ از یکی بکاهد ، در دیگری بیفزاید و بتغّیرِ مزاج از حقیقت بحقیقت و از ماهیّت بماهیّت انتقال پذیرد، چنانک ابر بخاریست که از رطوبتِ عارضی در اجزاءِ زمین بواسطهٔ حرارتِ شعاع آفتاب برخیزد و بدان سبب که از آب لطیفتر بود، در مرکز آب و خاک قرار نگیرد ، روی بمصاعدِ هوا نهد و بر بالا رود و بقدرِ آنچ از آتش ثقیلترست، در میانه بایستد و چون رطوبتش بغایت رسد، تحلیل پذیرد و باران شود و چون حرارتش بکمال انجامد ، آتش گردد بِإِذنِ اللهِ وَ لُطفِ صُنعِهِ . دیو گفت : آورد و چیست که باز نتوان داشت و چیست که نتوان آموخت و چیست که نتوان دانست ؟ دینی گفت : آنچ از همه چیزها بمن نزدیکترست ، اجلست که چون قادمی روی بمن نهادست و من چون مستقبلی دو اسبه براشهبِ صبح و ادهمِ شام پیش او باز میروم و تا درنگری بهم رسیده باشیم.
هذَاکَ مَرکُوبِی وَ تِلکَ جَنِیبَتِی
بِهِمَا قَطَعتُ مَسَافَهَٔ العُمرِ
و آنچ از همه چیزها از من دورترست ؛ روزیِ نامقدّرست که کسبِ آن مقدور بشر نیست و آنچ باز نتوان آورد، ایّامِ شباب و ریعانِ جوانی که ریحانِ بستان اما نیست و چون دست مالیدهٔ روزگار گشت ، اعادتِ رونقِ آن ممکن نگردد و آنچ باز نتوان داشت دولتِ سپری شده ، همچون سفینهٔ شکسته که آب از رخنهایِ او درآید و میلِ رسوب کند تا در قعر بنشیند، اصلاحِ ملّاح هیچ سود نکند و چون برگِ درخت که وقت ریختن بهمه چابک دستانِ جهان یکی را بصد هزار سریشم حیلت بر سر شاخی نتوانند داشت و آنچ نتوان آموخت زیرکی که اگر در گوهرِ فطرت نسرشته باشند و از خزانهٔ یُؤتِیهِٔ مَن یَشَاءُ عطا نکرده ، در مکتبِ هیچ تعلیم بتحصیلِ آن نرسد و آنچ نتوان دانست کمالِ کنه ایزدی و حقیقتِ ذات او که در احاطتِ علم هیچکس صورت نبندد و داناترینِ خلق و آگاهترینِ بشر ، صُلَوَاتُ اللهِ عَلَیهِ وَ آلِه ، بهنگامِ اظهارِ عجز از ادراکِ کمال و صفتِ جلالِ او میگوید : لَا اُحصِی ثَنَاءً عَلَیکَ اَنتَ کَمَا اَثنَیتَ عَلَی نَفسِکَ . چون مجادله و محاورهٔ ایشان اینجا رسید ، شب در آمد و حاضرانِ انجمن چون انجمِ بنات النّعش بپراکندند و عقودِ ثریّا چون دُررِ دَراریِ جوزا از علاقهٔ حمایل فلک درآویختند، متفرق گشتند . گاوپای عنانِ معارضه برتافت . اَفلَتَ وَ لَهُ حُصَاصٌ . پس با قومی که مجاورانِ خدمت و مشاورانِ خلوتِ او بودند ، همه شب در لجّهٔ لجاجِ خویش غوطهٔ ندامت و غصّهٔ آن حالت میخورد که نزولِ درجهٔ او از منزلتِ دینی بفنونِ دانش پیشِ جماهیر خلق روشن شود و رویِ دعوی او سیاه گردد. روز دیگر که تتقِ اطلسِ آسمان بطرازِ زر کشیدهٔ آفتاب بیاراستند ، طرزی دیگر سخن آغاز نهاد و پیش دانایِ دینی آمد و طوایفِ خلایق مجتمع شدند. دیو گفت : دوستیِ دنیا از بهرچه آفریدهاند و حرص و آز بر مردم چرا غالبست ؟ دینی گفت : از بهر آبادانیِ جهانست که اگر آز نبودی و دیدهٔ بصیرتِ آدمی را بحجابِ آن از دیدنِ عواقبِ کارها مکفوف نداشتندی ، کس از جهانیان غمِ فردا نخوردی و هیچ آدمی بر آن میوهٔ که مذاقِ حال باومیدِ دریافتِ طعمِ آن خوش دارد ، هرگز نهالی بزمین فرو نبردی و برای قوتی که در مستقبلِ حالّ مددِ بقایِ خویش از آن داند ، تخمی نیفشاندی ، سلک نظام عالم گسسته شدی بلک یکی ازین نقشها در کارگاه ابداع ننمودی و تار و پود مُکَوَّنات درهم نیفتادی . دیو گفت : گوهر فرشتگان چیست و گوهر مردم کدامست و گوهر دیوان کدام ؟ دینی گفت : گوهر فرشتگان عقل پاکست که بدی را بدان هیچ آشنائی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم ازین هر دو مرکب که هرگه که گوهر عقل در و بجنبش آید ، ذات او بلباس مَلَکیّت مکتسی شود و نفس او در افعال خود همه تلقین رحمانی شنود و هرگه که گوهر آز و خشم درو استیلا کند ، بصفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی بالقاء شیطانی گراید . دیو گفت ، فایدهٔ خرد چیست ؟ دینی گفت : آنک چون راه حقّ گم کنی ، او زمامِ ناقهٔ طلبست را بجادّهٔ راستی کشد و چون غمگین شوی، انیسِ اندهگار و جلیسِ حقّگزارت او باشد و چون در مصادماتِ وقایع پایت بلغزد ، دست گیرت او باشد و چون روزگارت بروز درویشی افکند، سرمایهٔ توانگری از کیسهٔ کیمیاءِ سعادت او بخشد و چون بترسی در کنفِ حفظ او ایمن باشی، جانرا از خطا و خطل و دل را از نسیان و زلل او مصون دارد.
هر آنکس که دارد روانش خرد
سرمایهٔ کارها بنگرد
خرد رهنمای و خرد رهگشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
***
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
متوسّط میانِ صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون سوی ِ او پناه کند
مرسها را بعلم ماه کند
پادشاهی شود ز مایهٔ او
آفتابی شود ز سایهٔ او
دیو گفت : خردمند میان مردم کیست ؟ دینی گفت : آنک چون برو ستم کنند ، مقامِ احتمال بشناسد و تواضع با فرودستان از کرم داند ، عفو بوقتِ قدرت واجب شناسد و کارِ جهان فانی آسان فرا گیرد و از اندیشهٔ جهانِ باقی خالی نباشد ، چون احسانی بیند ، باندازهٔ آن سپاس دارد ، چون اساءتی یابد ، بر آن مصابرت را کار فرماید و اگر او را بستایند، در محامدِ اوصاف فزونی جوید و اگرش بنکوهند ، از مذامِّ سیرت محترز باشد ، خاموشیِ او مهرِ سلامت یابی ، گویائیِ او فتحالباب منفعت بینی ، تا میان مردم باشد ، شمعوار بنورِ وجودِ خویش چشمها را روشنائی دهد، چون بکنار نشیند، بچراغش طلبند، از بهر صلاحِ خود فسادِ دیگری نخواهد و خواسته را بر خرسندی نگزیند و در تحصیلِ ناآمده سخت نکوشد و در ادراک و تلافیِ فایت رنج بر دل ننهد ، در نایافتِ مراد اندوهگن نگردد و در نیلِ آن شادی نیفزاید ، لِکَیلَا تَاسَوا عَلَی مَافَاتَکُم وَ لَا تَفرَحُوا بِمَا آتیکُم . دیو گفت : کدام چیز موجودست و موجود نیست و کدام چیز موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن؟ دینی گفت : آنچ موجودست و موجود نیست ، هرچ فرودِ فلک قمرست از مفرداتِ طبایع و مرکّباتِ اجسام که حقایقِ آن پیوسته برجاست و اجزاء آن در تلاشی و تحلّل تا هر ذرّهٔ که از آن بعالم عدم باز رود ، دیگری قایم مقامِ آن در وجود آید بر سبیلِ انتقالِ صورت و آنک موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن، عالمِ الوهیّت و ذاتِ پاکِ واجب الوجود که فنا و زوال را بهستی آن راه نیست. دیو گفت: کدام جزوست که بر کلِّ خویش محیط شود و کدام جزو که ابتداءِ کلِّ ازوست و او از کلّ شریفترست و کدام چیزست که از یکروی هزلست و از یکروی جدّه ؟ دینی گفت : آن جزو که بر کلِّ خویش محیطست ، آن عقلست که منزلِ او حجبِ دماغ نهند و چون از قوای نفسانی طَوراَ فَطوراً پرورده شود و ببلوغِ حال رسد ، بر عقلِ کلّ از رویِ ادراک مشرف گردد و ماهیّتِ آن بداند و آن جزو که ابتداءِ کلّست و شریفتر از کلّ، دلست که نقطهٔ پرگارِ آفرینش اوست و منشأ روحِ حیوانی که مایهبخش جملهٔ قوّتهاست، هم او باتّفاق شریفترینِ کلّ اعضا و اجزا باشد و آنک از یک روی جدّست و از یک روی هزل ، این افسانها و اسمارِ موضوع از وضعِ خردمندان دانش پژوه که جمع آوردهاند و در اسفار و کتب ثبت کرده ، از آنروی که از زبانِ حیواناتِ عجم حکایت کردهاند، صورتِ هزل دارد و از آنوجه که سراسر اشارتست و حکمتهایِ خفیّ در مضامینِ آن مندرج، جدِّ محضست تا خواننده را میل طبع بمطالعهٔ ظاهر آن کشش کند ، پس بر اسرارِ باطن بطریقِ توصّل وقوف یابد. دیو چون دستبردِ دینی در بیانِ سخن بدید و حاضرانرا از حضورِ جواب او دیدهٔ تعجّب متحیّر بماند و از تقدّمِ دینی در حلبهٔ مسابقت جَریَ المُذَکِّیِ حَسَرَت عَنهُ الحُمُرُ برخواندند . دیوان از آن مباحثه کَالبَاحِثِ عَن حَتفِه بِظِلفِهِ پشیمان شدند ، از آنجایگه جمله هزیمت گرفتند و خسار و خیبت بهرهٔ ایشان آمد، بزیرِ زمین رفتند و در وهدات و غایرات مسکن ساختند و شرِّ مخالطتِ ایشان از آدمیان بکفایت انجامید تا اربابِ بصیرت بدانند که اعانتِ حقّ و اهانتِ باطل سنّتِ الهیست ، تَعَالَی وَ تَقَدَّسَ ، و تزویر زور با تقریرِ صدق برنیاید و عَلَم عِلم از جهل نگو نسار نگردد و همیشه حقّ منصور باشد و باطل مقهور .
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دلِ پیر برنا بود
تمام شد داستانِ دیوِ گاوپای و دانایِ دینی . بعد از این یاد کنیم بابِ دادمه و داستان و درو باز نمائیم آنچ شرایطِ آدابِ خدمتِ ملوکست که عموم و خصوصِ خدم و حشم را در مسالک و مدارجِ آن چگونه قدم میباید نهاد. حقّ تَعَالَی ، رایِ ممالک آرایِ خواجهٔ جهان، دستور و مقتدایِ جهانیان روشن داراد و اقدامِ سالکان این راه را از غوایلِ جهل بنورِ رویّت و هدایت المعّیتِ او مصون و معصوم بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِریِن .
هذَاکَ مَرکُوبِی وَ تِلکَ جَنِیبَتِی
بِهِمَا قَطَعتُ مَسَافَهَٔ العُمرِ
و آنچ از همه چیزها از من دورترست ؛ روزیِ نامقدّرست که کسبِ آن مقدور بشر نیست و آنچ باز نتوان آورد، ایّامِ شباب و ریعانِ جوانی که ریحانِ بستان اما نیست و چون دست مالیدهٔ روزگار گشت ، اعادتِ رونقِ آن ممکن نگردد و آنچ باز نتوان داشت دولتِ سپری شده ، همچون سفینهٔ شکسته که آب از رخنهایِ او درآید و میلِ رسوب کند تا در قعر بنشیند، اصلاحِ ملّاح هیچ سود نکند و چون برگِ درخت که وقت ریختن بهمه چابک دستانِ جهان یکی را بصد هزار سریشم حیلت بر سر شاخی نتوانند داشت و آنچ نتوان آموخت زیرکی که اگر در گوهرِ فطرت نسرشته باشند و از خزانهٔ یُؤتِیهِٔ مَن یَشَاءُ عطا نکرده ، در مکتبِ هیچ تعلیم بتحصیلِ آن نرسد و آنچ نتوان دانست کمالِ کنه ایزدی و حقیقتِ ذات او که در احاطتِ علم هیچکس صورت نبندد و داناترینِ خلق و آگاهترینِ بشر ، صُلَوَاتُ اللهِ عَلَیهِ وَ آلِه ، بهنگامِ اظهارِ عجز از ادراکِ کمال و صفتِ جلالِ او میگوید : لَا اُحصِی ثَنَاءً عَلَیکَ اَنتَ کَمَا اَثنَیتَ عَلَی نَفسِکَ . چون مجادله و محاورهٔ ایشان اینجا رسید ، شب در آمد و حاضرانِ انجمن چون انجمِ بنات النّعش بپراکندند و عقودِ ثریّا چون دُررِ دَراریِ جوزا از علاقهٔ حمایل فلک درآویختند، متفرق گشتند . گاوپای عنانِ معارضه برتافت . اَفلَتَ وَ لَهُ حُصَاصٌ . پس با قومی که مجاورانِ خدمت و مشاورانِ خلوتِ او بودند ، همه شب در لجّهٔ لجاجِ خویش غوطهٔ ندامت و غصّهٔ آن حالت میخورد که نزولِ درجهٔ او از منزلتِ دینی بفنونِ دانش پیشِ جماهیر خلق روشن شود و رویِ دعوی او سیاه گردد. روز دیگر که تتقِ اطلسِ آسمان بطرازِ زر کشیدهٔ آفتاب بیاراستند ، طرزی دیگر سخن آغاز نهاد و پیش دانایِ دینی آمد و طوایفِ خلایق مجتمع شدند. دیو گفت : دوستیِ دنیا از بهرچه آفریدهاند و حرص و آز بر مردم چرا غالبست ؟ دینی گفت : از بهر آبادانیِ جهانست که اگر آز نبودی و دیدهٔ بصیرتِ آدمی را بحجابِ آن از دیدنِ عواقبِ کارها مکفوف نداشتندی ، کس از جهانیان غمِ فردا نخوردی و هیچ آدمی بر آن میوهٔ که مذاقِ حال باومیدِ دریافتِ طعمِ آن خوش دارد ، هرگز نهالی بزمین فرو نبردی و برای قوتی که در مستقبلِ حالّ مددِ بقایِ خویش از آن داند ، تخمی نیفشاندی ، سلک نظام عالم گسسته شدی بلک یکی ازین نقشها در کارگاه ابداع ننمودی و تار و پود مُکَوَّنات درهم نیفتادی . دیو گفت : گوهر فرشتگان چیست و گوهر مردم کدامست و گوهر دیوان کدام ؟ دینی گفت : گوهر فرشتگان عقل پاکست که بدی را بدان هیچ آشنائی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم ازین هر دو مرکب که هرگه که گوهر عقل در و بجنبش آید ، ذات او بلباس مَلَکیّت مکتسی شود و نفس او در افعال خود همه تلقین رحمانی شنود و هرگه که گوهر آز و خشم درو استیلا کند ، بصفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی بالقاء شیطانی گراید . دیو گفت ، فایدهٔ خرد چیست ؟ دینی گفت : آنک چون راه حقّ گم کنی ، او زمامِ ناقهٔ طلبست را بجادّهٔ راستی کشد و چون غمگین شوی، انیسِ اندهگار و جلیسِ حقّگزارت او باشد و چون در مصادماتِ وقایع پایت بلغزد ، دست گیرت او باشد و چون روزگارت بروز درویشی افکند، سرمایهٔ توانگری از کیسهٔ کیمیاءِ سعادت او بخشد و چون بترسی در کنفِ حفظ او ایمن باشی، جانرا از خطا و خطل و دل را از نسیان و زلل او مصون دارد.
هر آنکس که دارد روانش خرد
سرمایهٔ کارها بنگرد
خرد رهنمای و خرد رهگشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
***
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
متوسّط میانِ صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون سوی ِ او پناه کند
مرسها را بعلم ماه کند
پادشاهی شود ز مایهٔ او
آفتابی شود ز سایهٔ او
دیو گفت : خردمند میان مردم کیست ؟ دینی گفت : آنک چون برو ستم کنند ، مقامِ احتمال بشناسد و تواضع با فرودستان از کرم داند ، عفو بوقتِ قدرت واجب شناسد و کارِ جهان فانی آسان فرا گیرد و از اندیشهٔ جهانِ باقی خالی نباشد ، چون احسانی بیند ، باندازهٔ آن سپاس دارد ، چون اساءتی یابد ، بر آن مصابرت را کار فرماید و اگر او را بستایند، در محامدِ اوصاف فزونی جوید و اگرش بنکوهند ، از مذامِّ سیرت محترز باشد ، خاموشیِ او مهرِ سلامت یابی ، گویائیِ او فتحالباب منفعت بینی ، تا میان مردم باشد ، شمعوار بنورِ وجودِ خویش چشمها را روشنائی دهد، چون بکنار نشیند، بچراغش طلبند، از بهر صلاحِ خود فسادِ دیگری نخواهد و خواسته را بر خرسندی نگزیند و در تحصیلِ ناآمده سخت نکوشد و در ادراک و تلافیِ فایت رنج بر دل ننهد ، در نایافتِ مراد اندوهگن نگردد و در نیلِ آن شادی نیفزاید ، لِکَیلَا تَاسَوا عَلَی مَافَاتَکُم وَ لَا تَفرَحُوا بِمَا آتیکُم . دیو گفت : کدام چیز موجودست و موجود نیست و کدام چیز موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن؟ دینی گفت : آنچ موجودست و موجود نیست ، هرچ فرودِ فلک قمرست از مفرداتِ طبایع و مرکّباتِ اجسام که حقایقِ آن پیوسته برجاست و اجزاء آن در تلاشی و تحلّل تا هر ذرّهٔ که از آن بعالم عدم باز رود ، دیگری قایم مقامِ آن در وجود آید بر سبیلِ انتقالِ صورت و آنک موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن، عالمِ الوهیّت و ذاتِ پاکِ واجب الوجود که فنا و زوال را بهستی آن راه نیست. دیو گفت: کدام جزوست که بر کلِّ خویش محیط شود و کدام جزو که ابتداءِ کلِّ ازوست و او از کلّ شریفترست و کدام چیزست که از یکروی هزلست و از یکروی جدّه ؟ دینی گفت : آن جزو که بر کلِّ خویش محیطست ، آن عقلست که منزلِ او حجبِ دماغ نهند و چون از قوای نفسانی طَوراَ فَطوراً پرورده شود و ببلوغِ حال رسد ، بر عقلِ کلّ از رویِ ادراک مشرف گردد و ماهیّتِ آن بداند و آن جزو که ابتداءِ کلّست و شریفتر از کلّ، دلست که نقطهٔ پرگارِ آفرینش اوست و منشأ روحِ حیوانی که مایهبخش جملهٔ قوّتهاست، هم او باتّفاق شریفترینِ کلّ اعضا و اجزا باشد و آنک از یک روی جدّست و از یک روی هزل ، این افسانها و اسمارِ موضوع از وضعِ خردمندان دانش پژوه که جمع آوردهاند و در اسفار و کتب ثبت کرده ، از آنروی که از زبانِ حیواناتِ عجم حکایت کردهاند، صورتِ هزل دارد و از آنوجه که سراسر اشارتست و حکمتهایِ خفیّ در مضامینِ آن مندرج، جدِّ محضست تا خواننده را میل طبع بمطالعهٔ ظاهر آن کشش کند ، پس بر اسرارِ باطن بطریقِ توصّل وقوف یابد. دیو چون دستبردِ دینی در بیانِ سخن بدید و حاضرانرا از حضورِ جواب او دیدهٔ تعجّب متحیّر بماند و از تقدّمِ دینی در حلبهٔ مسابقت جَریَ المُذَکِّیِ حَسَرَت عَنهُ الحُمُرُ برخواندند . دیوان از آن مباحثه کَالبَاحِثِ عَن حَتفِه بِظِلفِهِ پشیمان شدند ، از آنجایگه جمله هزیمت گرفتند و خسار و خیبت بهرهٔ ایشان آمد، بزیرِ زمین رفتند و در وهدات و غایرات مسکن ساختند و شرِّ مخالطتِ ایشان از آدمیان بکفایت انجامید تا اربابِ بصیرت بدانند که اعانتِ حقّ و اهانتِ باطل سنّتِ الهیست ، تَعَالَی وَ تَقَدَّسَ ، و تزویر زور با تقریرِ صدق برنیاید و عَلَم عِلم از جهل نگو نسار نگردد و همیشه حقّ منصور باشد و باطل مقهور .
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دلِ پیر برنا بود
تمام شد داستانِ دیوِ گاوپای و دانایِ دینی . بعد از این یاد کنیم بابِ دادمه و داستان و درو باز نمائیم آنچ شرایطِ آدابِ خدمتِ ملوکست که عموم و خصوصِ خدم و حشم را در مسالک و مدارجِ آن چگونه قدم میباید نهاد. حقّ تَعَالَی ، رایِ ممالک آرایِ خواجهٔ جهان، دستور و مقتدایِ جهانیان روشن داراد و اقدامِ سالکان این راه را از غوایلِ جهل بنورِ رویّت و هدایت المعّیتِ او مصون و معصوم بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِریِن .
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ نیک مرد با هدهد
دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ ، زبانِ مرغان آموخته بود و زُقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنائی داشت . روزی میگذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت : ای هدهد، اینجا که نشسته ای ، گوش بخود دار و متیقّظ باش که اینجا کمینگاهِ یغمائیانِ قضاست ، تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطّیر بدین مقام بحکمِ اختیار آیند و باحتراز گذرند . هدهد گفت : درین حوالی کودکی بطمعِ صیدِ من دام مینهد و من تماشایِ او میکنم که روزگار بیهوده میگذراند و رنجی نامفید میبرد. نیک مرد گفت : بر من همینست که گفتم و برفت . چون باز آمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت . گفت : تو نه بردام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او میخندیدی و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، بچه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیدهای ؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان بحوالیِ احوال او راه یافت . من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و بپرِ چابکی و دانش میپریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم ، خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده ، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت در آرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و باملأاعلی بعلمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دام افگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد ؟
ناکام شدم بکامِ دشمن
تا خود زتوام چه کام روزیست ؟
مرغیست دلم بلند پرواز
لیکن ز قضاش ، دام روزیست
نیک مرد دانست که آنچ میگوید محض راستی و عینِ صدقست ؛ دو درم بدان کودک داد ، هدهد را باز خرید و رها کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلابِ این مخافت و مخلبِ این آفت نگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روا نداری و آنچ از روزگار در تقریع و تشنیع بر من صرف میکنی ، اگر بدانچ تدبیرِ کارمنست ، عنانِ اندیشهٔ خویش مصروف گردانی اولیتر .
دَع عَنکَ لَو مِی فَاِنَّ اللَّومَ اِغرَاءُ
وَ دَوَانِی بِالَّتِی کَانَت هِیَ الدَّاءُ
داستان را ازین سخن دل نرم شد و بدل گرمی دادمه بیفزود و گفت : توزّع و توجّع بخاطر راه مده و این تصور مکن که در هیچ ملمّ و مهمّ که پیش آید و در هیچ داهیهٔ از دواهی که روی نماید ، مرا از پیش بردِ کار تو اغفال و اذهال تواند بود ، چه حقوقِ ممالحت و مصاحبت بر یکدیگر ثابتست و عقودِ موالات و مؤاخات در میانه متأکّد و پارسیان گفتهاند : مال بروزِ سختی بکار آید و دوست بهنگامِ محنت و چهار خصلت در شریعتِ مروّت بر دوستان عینِ فرض آمد ، یکی آنک چون بلائی بدوست رسد ، خود را در مقاساتِ آن با دوست شریک گرداند و دوم آنک چون اندیشهٔ کاری ناخوب کند ، عنانِ عزمِ او از راهِ ارادت یاز گرداند و نگذارد که بفعل انجامد ، سیوم آنک در اسبابِ منافع از معونتِ او متأخر نباشد ، چهارم آنک اتمامِ مهمّات او بر عوارضِ حاجات خود مقدّم دارد ، اُنصُر اَخَاکَ ظَالِماً اَو مَظلُوماً ، لیکن از اشارتِ دقیق که در ضمنِ این حدیثست متنبّه باید بود تا قاصر نظری را اینجا پایِ فهم در خرسنگِ غلط نیاید که شارع اینجا بر اعانتِ ظلم تحریض فرمودست ، بلک مراد از نصرتِ ظالم منعِ اوست از ظلم ، پس مرا از حفظِ خون و مالِ تو چارهٔ نیست ، چه دوست را از دوست اگرچ نقطهٔ نقاری بر حواشیِ خاطر باشد ، هنگامِ کار افتادگی جمله بآبِ وفا فرو شوید و در فوایدِ حکماءِ هند میآید که آنرا که کردار نیست ، مکافات نیست و آنرا که دوست نیست ، رامش نیست ، آسوده خاطر باش ع ، گر با تو نساختم ، هم از بهرِ تو بود. من بخدمتِ ملک روم و عیارِ خاطر او باز بینم و بتخمیرِ اندیشه و تدبیر ترا چون موی از خمیر بیرون آرم. دادمه گفت : اومید میدارم که سیرتِ صفا پرورد ترا بر ابقاء حقِّ وفایِ من دارد و از فرطِ نیکو نهادی و پاک نژادی آنچ در وسع آید ، باقی نگذاری ، لیکن مردمِ اهلِ خرد با محنت زدگانِ کار افتاده زیادت آمیختن و در صحبتِ ایشان الّا بقدرِ ضرورت آویختن پسندیده ندارند که محنت بآتش تیز ماند ، آنرا زودتر سوزاند که بدو نزدیکتر باشد. شاید که تا این نحسِ مستمرّ از ایّامِ ناکامیِ من برآید ، از من منقطع شوی ، چه گفتهاند که نادانی نفسِ مردم را مرضیست و نامرادی حالِ مردم را ، مرضی که از عدوایِ آن چارهٔ احتراز بباید کرد و اگرچ دوستان را در بیماری نباید گذاشت ، نیز نباید که از علّتِ بیماری او همبدیشان اثر کند
اَلَم تَرَ اَنَّ المَرءَ تَدوی یَمِینُهُ
فَیَقطَعُهَا عَمداً لِیَسلَمَ سَائِرُه
اکنون ترا هنگام آنک ستارهٔ سعادتِ من روی باستقامت نهد ، نگه میباید داشت تا رنج بیفایده نماند ، چنانک آن ملکِ دانا کرد با خسرو . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
ناکام شدم بکامِ دشمن
تا خود زتوام چه کام روزیست ؟
مرغیست دلم بلند پرواز
لیکن ز قضاش ، دام روزیست
نیک مرد دانست که آنچ میگوید محض راستی و عینِ صدقست ؛ دو درم بدان کودک داد ، هدهد را باز خرید و رها کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلابِ این مخافت و مخلبِ این آفت نگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روا نداری و آنچ از روزگار در تقریع و تشنیع بر من صرف میکنی ، اگر بدانچ تدبیرِ کارمنست ، عنانِ اندیشهٔ خویش مصروف گردانی اولیتر .
دَع عَنکَ لَو مِی فَاِنَّ اللَّومَ اِغرَاءُ
وَ دَوَانِی بِالَّتِی کَانَت هِیَ الدَّاءُ
داستان را ازین سخن دل نرم شد و بدل گرمی دادمه بیفزود و گفت : توزّع و توجّع بخاطر راه مده و این تصور مکن که در هیچ ملمّ و مهمّ که پیش آید و در هیچ داهیهٔ از دواهی که روی نماید ، مرا از پیش بردِ کار تو اغفال و اذهال تواند بود ، چه حقوقِ ممالحت و مصاحبت بر یکدیگر ثابتست و عقودِ موالات و مؤاخات در میانه متأکّد و پارسیان گفتهاند : مال بروزِ سختی بکار آید و دوست بهنگامِ محنت و چهار خصلت در شریعتِ مروّت بر دوستان عینِ فرض آمد ، یکی آنک چون بلائی بدوست رسد ، خود را در مقاساتِ آن با دوست شریک گرداند و دوم آنک چون اندیشهٔ کاری ناخوب کند ، عنانِ عزمِ او از راهِ ارادت یاز گرداند و نگذارد که بفعل انجامد ، سیوم آنک در اسبابِ منافع از معونتِ او متأخر نباشد ، چهارم آنک اتمامِ مهمّات او بر عوارضِ حاجات خود مقدّم دارد ، اُنصُر اَخَاکَ ظَالِماً اَو مَظلُوماً ، لیکن از اشارتِ دقیق که در ضمنِ این حدیثست متنبّه باید بود تا قاصر نظری را اینجا پایِ فهم در خرسنگِ غلط نیاید که شارع اینجا بر اعانتِ ظلم تحریض فرمودست ، بلک مراد از نصرتِ ظالم منعِ اوست از ظلم ، پس مرا از حفظِ خون و مالِ تو چارهٔ نیست ، چه دوست را از دوست اگرچ نقطهٔ نقاری بر حواشیِ خاطر باشد ، هنگامِ کار افتادگی جمله بآبِ وفا فرو شوید و در فوایدِ حکماءِ هند میآید که آنرا که کردار نیست ، مکافات نیست و آنرا که دوست نیست ، رامش نیست ، آسوده خاطر باش ع ، گر با تو نساختم ، هم از بهرِ تو بود. من بخدمتِ ملک روم و عیارِ خاطر او باز بینم و بتخمیرِ اندیشه و تدبیر ترا چون موی از خمیر بیرون آرم. دادمه گفت : اومید میدارم که سیرتِ صفا پرورد ترا بر ابقاء حقِّ وفایِ من دارد و از فرطِ نیکو نهادی و پاک نژادی آنچ در وسع آید ، باقی نگذاری ، لیکن مردمِ اهلِ خرد با محنت زدگانِ کار افتاده زیادت آمیختن و در صحبتِ ایشان الّا بقدرِ ضرورت آویختن پسندیده ندارند که محنت بآتش تیز ماند ، آنرا زودتر سوزاند که بدو نزدیکتر باشد. شاید که تا این نحسِ مستمرّ از ایّامِ ناکامیِ من برآید ، از من منقطع شوی ، چه گفتهاند که نادانی نفسِ مردم را مرضیست و نامرادی حالِ مردم را ، مرضی که از عدوایِ آن چارهٔ احتراز بباید کرد و اگرچ دوستان را در بیماری نباید گذاشت ، نیز نباید که از علّتِ بیماری او همبدیشان اثر کند
اَلَم تَرَ اَنَّ المَرءَ تَدوی یَمِینُهُ
فَیَقطَعُهَا عَمداً لِیَسلَمَ سَائِرُه
اکنون ترا هنگام آنک ستارهٔ سعادتِ من روی باستقامت نهد ، نگه میباید داشت تا رنج بیفایده نماند ، چنانک آن ملکِ دانا کرد با خسرو . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ بزورجمهر با خسرو
دادمه گفت : شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستان سرائی خرامید ، بر کنارِ حوضی بتماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر میکردند یکی ملّاحوار بمجدفهُ پنجهٔ پای کشتیِ قالب را بکنار افکندی، یکی چون بازی گران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون بآب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق میشستی ، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی . گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین بقرصهٔ صابونِ حباب میزدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره میانداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر میکردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمانگون ماندی، نقشبندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی ، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار بنوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت ، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت ار دستش درافتاد ، بطی بمنقار در گرفت و فرو خورد . بورجمهر مشاهدت میکرد و پوشیده میداشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا بجدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل میبینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر بحکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را بنظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت بیکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، میترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند ، خسرو خشم گیرد و مرا بجهل منسوب کند یا بخیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ،
زهر در کامِ او شکر گشتی
سنگ در دستِ او گهر گشتی
پس بخدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز بپرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهر طلب گردِ پایهٔ حوض میگشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند ، آن گوهر بخون بهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. بحکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یکقطره آب از میان بیرون افتاد . خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی ؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمیدیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابکاندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمائی که هر سخن در خدمتِ ملوک بوقتی خاصّ توان تقریر کردن . داستان گفت : تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی بحسبِ اعتقاد بود . اگر دردلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری میکند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، بسخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود ، باری در درشتی نیفزاید . روزِ دیگر که این یوسف چهرهٔ علوی نژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند ، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود ، گاه درجهٔ کمالش بارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان باستخلاصِ دادمه بخدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ . دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازهروئی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید بوفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند ، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد وصیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق باطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را بنشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد ، فضیلتِ عفو کجا پدید آید ؟
لَولَا اشتِعَالُ النَّارِ فِیمَا جَاوَرَت
مَا کَانَ یُعرَفُ طِیبُ عَرفِ العُودِ
و شاد باد روانِ آنکس که گفت :
روغنِ مصریّ و مشکِ تبّتی را در دو وقت
هم مزکّی سیر باشد هم معرّف گندنا
خرس چون این بشنید، نایرهٔ بغض از درونِ او شعله برآورد و قارورهٔ قدح در گفتارِ داستان انداختن گرفت و گفت : هرک گناهِ رعیّت را خرد داند ، عفوِ پادشاه را بزرگ نداند و هرک گناهکار را بریء السّاحه شمرد ، حقِّ تجاوز پادشاه نشناسد. ملک را این وقاحت ازو سخت منکر آمد و گفت : لَیسَ بِأَوَّلِ قَارُورَهٍ کُسِرت، تقصیر و غرامت و گناه و ندامت همه در راهِ فرودستان آمدست و قبول و اجابت همیشه از بزرگان مستقبلِ آن شده . اصرار شرط نیست، حدیثِ شما در نزاع و دفاع بتطویل انجامید و مجالِ تطوّل تنگ گردانید و مادام که سخن نه در پردهٔ شرم و آزرم رود ، رویِ حقیقت کارها بغرض پوشیده ماند و آتشِ حسد از بواطنِ شما بخرمنِ ملک و دولت سرایت کند و از تعادی و تناصیِ شما بغرضِ خاصّ زود باشد که فتنهٔ عامّ بادانی و اقاصیِ ولایت رسد. داستان اگرچ در این فصول حفظِ جانبِ دوستان میکند و آن پسندیدهترینِ خصال و شریفترینِ خلال مردمست ، لیکن ازین معانی اقتناءِ ذخایرِ نیکونامی و اجتناءِ ثمراتِ حسنِ حفاظِ ما میجوید، چه اگر بهر خطیئتی که در راهِ خدمتگاران آید ، مطالب و معاقب شوند، رسمِ خادم مخدومی از جهان برخیزد.
فَلَو اَخَذَاللهُ العِبَادَ بِذَنبِهِم
اَعَدَّ لَهُم فِی کُلِّ یَومٍ جَهَنَّمَا
وشبهت نیست که ترا از موحشاتِ این کلمات در بابِ دادمه غرض آنست تا دیگر طوایفِ خدم در راهِ گستاخی جز بحسنِ ادب قدم ننهند و بر ارتکابِ جرایم جرأت ننمایند و از جستنِ معایب که نفسِ آدمی منبع و منشأ آنست ، زبان کشیده دارند. اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور میباید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیبجوئی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دورِ افلاک و سیرِ انجم را باختلافِ رجوع و استقامت که دارند ، اتّفاقی دیگر نبودی و طبایعِ ارکان با همه مضادّت نه بسازگاریِ ترکیب و تداخلِ اجزا بامیان آمدندی ، قلمِ مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغِ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردنِ موافقت نیاوردی و هوا فتراکِ مجاورتِ آتش نگرفتی ، صنعتِ آفرینش بتمامی نرسیدی و سلکِ این نظام درهم نیفتادی، صحنِ این رباطِ سفلی و سقفِ این ساباطِ علوی عمارت نپذیرفتی، چنانک در نفیِ شرک و اثباتِ و حدانیّت آمدست ، لَو کَانَ فِیهمَا آلِهَهٌ اِلَّا اللهُ لَفَسَدَتَا و خرس چون عنایتِ ملک را با دادمه برین عیار دید ، از هرچ گفته بود ، پشیمان شد. گوشِ غرامتِ طبع مالیدن و انگشتِ ندامت عقل خائیدن گرفت، گفتارِ شهریار را تسلیم گونهٔ بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیبِ سخن مشغول گشت و در پردهٔ لَعبُ الخَجِل از پیش شهریار برخاست و بخانه رفت ، متفکّر و غمناک بنشست، هم از خلاصِ دادمه و هم از تجاسری که در قصدِ او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده ؛ دانست که سرِّ ضمیر خویش از پردهٔ کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمهٔ ناساز بود و آن تیر از قبضهٔ کفایت خطا رفت؛ با خود گفت: اگر از پسِ این مکاشحت درِ مصالحت زنم، اضطراری باشد در لباسِ اختیار پوشیده و تمحّلی در طبع بتکلّف آورده و تکحّلی از عین الرّضا نموده ، تدارکِ این واقعه بچه طریق توان کرد؟ در مضطربِ این حال خرگوشی، فرّخزاد نام ، دوست و برادر خوانده داشت بفطانتِ ذهن ورزانتِ رای مشهور و بکاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوایِ دوستان و یارانِ کار افتاده ، از ابناءِ جنسِ خویش این بجدهٔ رشد و کیاست نهادی ، همه حدس و فراست ناگاه از درِ او باز آمد ، او را بدان صفت مضطرب و در آتشِ اندوه ملتهب یافت ؛ پرسید که این توحّش و پریشانی و گرهِ تعبّس بر پیشانی چیست ؟ خرس کیفیّتِ حال در میان نهاد و نفثهُ المصدُوری که از ودایعِ صدورِ احرار باشد، از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود ، حکایت باز راند. فرّخزاد گفت : هرک در جامِ گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلعِ اندیشه از مخلص یاد نکند ، همیشه پراکنده دل و آسیمهسر و بیسامان کار باشد . نیک نیفتاد ، تو پنداشتی که رأیِ ملک با دادمه چنان تغیّر پذیرفت که وقیعتِ تو در موقعِ قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد ، هَیهات، اِستَسمَنتَ الوَرَمَ وَ نَفَختَ فِی غِیرِ ضَرَمٍ ، و هیچ حسرت ورایِ آن نیست که از کردهٔ خود بمردم رسد ، مردِ نیکو رایِ پاکیزه فکرتِ زیرکِ دلِ سلیم فطرت تا اشتمالِ سخن بر منفعتی محض نبیند ، از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند، از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد ، خود را در تحمّلِ اعباءِ آن سخن نیفکند ، مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَا لَاَیعِنیهِ ، و عاقل تا تواند، دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنائی ترجیح ننهد و گفتهاند : دشمن را چنان باید داشت که آن گویِ بلورین که در حقّه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیزداشتِ آن گنجد ، بجای آرند تا روزی که جائی سنگ خارهٔ سخت بینند ، بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند ، چنانک ترکیب و تألیفِ اجزاءِ آن بیش در امکان نیاید و هرک عنانِ مرکوبِ هوی کشیده دارد و پای در رکابِ صبر استوار کند، عاقبت خرّمی و نشاط همعنانِ او آید ، چنانک آن مردِ بازرگان را افتاد با زنِ خویش. خرس گفت : چون بود آن داستان؟
زهر در کامِ او شکر گشتی
سنگ در دستِ او گهر گشتی
پس بخدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز بپرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهر طلب گردِ پایهٔ حوض میگشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند ، آن گوهر بخون بهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. بحکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یکقطره آب از میان بیرون افتاد . خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی ؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمیدیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابکاندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمائی که هر سخن در خدمتِ ملوک بوقتی خاصّ توان تقریر کردن . داستان گفت : تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی بحسبِ اعتقاد بود . اگر دردلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری میکند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، بسخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود ، باری در درشتی نیفزاید . روزِ دیگر که این یوسف چهرهٔ علوی نژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند ، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود ، گاه درجهٔ کمالش بارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان باستخلاصِ دادمه بخدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ . دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازهروئی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید بوفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند ، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد وصیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق باطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را بنشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد ، فضیلتِ عفو کجا پدید آید ؟
لَولَا اشتِعَالُ النَّارِ فِیمَا جَاوَرَت
مَا کَانَ یُعرَفُ طِیبُ عَرفِ العُودِ
و شاد باد روانِ آنکس که گفت :
روغنِ مصریّ و مشکِ تبّتی را در دو وقت
هم مزکّی سیر باشد هم معرّف گندنا
خرس چون این بشنید، نایرهٔ بغض از درونِ او شعله برآورد و قارورهٔ قدح در گفتارِ داستان انداختن گرفت و گفت : هرک گناهِ رعیّت را خرد داند ، عفوِ پادشاه را بزرگ نداند و هرک گناهکار را بریء السّاحه شمرد ، حقِّ تجاوز پادشاه نشناسد. ملک را این وقاحت ازو سخت منکر آمد و گفت : لَیسَ بِأَوَّلِ قَارُورَهٍ کُسِرت، تقصیر و غرامت و گناه و ندامت همه در راهِ فرودستان آمدست و قبول و اجابت همیشه از بزرگان مستقبلِ آن شده . اصرار شرط نیست، حدیثِ شما در نزاع و دفاع بتطویل انجامید و مجالِ تطوّل تنگ گردانید و مادام که سخن نه در پردهٔ شرم و آزرم رود ، رویِ حقیقت کارها بغرض پوشیده ماند و آتشِ حسد از بواطنِ شما بخرمنِ ملک و دولت سرایت کند و از تعادی و تناصیِ شما بغرضِ خاصّ زود باشد که فتنهٔ عامّ بادانی و اقاصیِ ولایت رسد. داستان اگرچ در این فصول حفظِ جانبِ دوستان میکند و آن پسندیدهترینِ خصال و شریفترینِ خلال مردمست ، لیکن ازین معانی اقتناءِ ذخایرِ نیکونامی و اجتناءِ ثمراتِ حسنِ حفاظِ ما میجوید، چه اگر بهر خطیئتی که در راهِ خدمتگاران آید ، مطالب و معاقب شوند، رسمِ خادم مخدومی از جهان برخیزد.
فَلَو اَخَذَاللهُ العِبَادَ بِذَنبِهِم
اَعَدَّ لَهُم فِی کُلِّ یَومٍ جَهَنَّمَا
وشبهت نیست که ترا از موحشاتِ این کلمات در بابِ دادمه غرض آنست تا دیگر طوایفِ خدم در راهِ گستاخی جز بحسنِ ادب قدم ننهند و بر ارتکابِ جرایم جرأت ننمایند و از جستنِ معایب که نفسِ آدمی منبع و منشأ آنست ، زبان کشیده دارند. اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور میباید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیبجوئی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دورِ افلاک و سیرِ انجم را باختلافِ رجوع و استقامت که دارند ، اتّفاقی دیگر نبودی و طبایعِ ارکان با همه مضادّت نه بسازگاریِ ترکیب و تداخلِ اجزا بامیان آمدندی ، قلمِ مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغِ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردنِ موافقت نیاوردی و هوا فتراکِ مجاورتِ آتش نگرفتی ، صنعتِ آفرینش بتمامی نرسیدی و سلکِ این نظام درهم نیفتادی، صحنِ این رباطِ سفلی و سقفِ این ساباطِ علوی عمارت نپذیرفتی، چنانک در نفیِ شرک و اثباتِ و حدانیّت آمدست ، لَو کَانَ فِیهمَا آلِهَهٌ اِلَّا اللهُ لَفَسَدَتَا و خرس چون عنایتِ ملک را با دادمه برین عیار دید ، از هرچ گفته بود ، پشیمان شد. گوشِ غرامتِ طبع مالیدن و انگشتِ ندامت عقل خائیدن گرفت، گفتارِ شهریار را تسلیم گونهٔ بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیبِ سخن مشغول گشت و در پردهٔ لَعبُ الخَجِل از پیش شهریار برخاست و بخانه رفت ، متفکّر و غمناک بنشست، هم از خلاصِ دادمه و هم از تجاسری که در قصدِ او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده ؛ دانست که سرِّ ضمیر خویش از پردهٔ کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمهٔ ناساز بود و آن تیر از قبضهٔ کفایت خطا رفت؛ با خود گفت: اگر از پسِ این مکاشحت درِ مصالحت زنم، اضطراری باشد در لباسِ اختیار پوشیده و تمحّلی در طبع بتکلّف آورده و تکحّلی از عین الرّضا نموده ، تدارکِ این واقعه بچه طریق توان کرد؟ در مضطربِ این حال خرگوشی، فرّخزاد نام ، دوست و برادر خوانده داشت بفطانتِ ذهن ورزانتِ رای مشهور و بکاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوایِ دوستان و یارانِ کار افتاده ، از ابناءِ جنسِ خویش این بجدهٔ رشد و کیاست نهادی ، همه حدس و فراست ناگاه از درِ او باز آمد ، او را بدان صفت مضطرب و در آتشِ اندوه ملتهب یافت ؛ پرسید که این توحّش و پریشانی و گرهِ تعبّس بر پیشانی چیست ؟ خرس کیفیّتِ حال در میان نهاد و نفثهُ المصدُوری که از ودایعِ صدورِ احرار باشد، از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود ، حکایت باز راند. فرّخزاد گفت : هرک در جامِ گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلعِ اندیشه از مخلص یاد نکند ، همیشه پراکنده دل و آسیمهسر و بیسامان کار باشد . نیک نیفتاد ، تو پنداشتی که رأیِ ملک با دادمه چنان تغیّر پذیرفت که وقیعتِ تو در موقعِ قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد ، هَیهات، اِستَسمَنتَ الوَرَمَ وَ نَفَختَ فِی غِیرِ ضَرَمٍ ، و هیچ حسرت ورایِ آن نیست که از کردهٔ خود بمردم رسد ، مردِ نیکو رایِ پاکیزه فکرتِ زیرکِ دلِ سلیم فطرت تا اشتمالِ سخن بر منفعتی محض نبیند ، از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند، از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد ، خود را در تحمّلِ اعباءِ آن سخن نیفکند ، مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَا لَاَیعِنیهِ ، و عاقل تا تواند، دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنائی ترجیح ننهد و گفتهاند : دشمن را چنان باید داشت که آن گویِ بلورین که در حقّه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیزداشتِ آن گنجد ، بجای آرند تا روزی که جائی سنگ خارهٔ سخت بینند ، بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند ، چنانک ترکیب و تألیفِ اجزاءِ آن بیش در امکان نیاید و هرک عنانِ مرکوبِ هوی کشیده دارد و پای در رکابِ صبر استوار کند، عاقبت خرّمی و نشاط همعنانِ او آید ، چنانک آن مردِ بازرگان را افتاد با زنِ خویش. خرس گفت : چون بود آن داستان؟