عبارات مورد جستجو در ۲۲۴ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۶ - فصل - در قوای جانوران
اما چون این عالم کمال یافت و اثر آبا عالم علوی در امهات عالم سفلی تأثیر کرد و نوبت بفرجهٔ هوا و آتش رسید فرزند لطیف تر آمد و ظهور عالم حیوان بود.
و آن قوتها که نبات داشت با خود آورد و دو قوت او را در افزود یکی قوت اندر یافت که او را مدرکه خوانند که حیوان چیزها را بدو اندر یابد و دوم قوت جنباننده که بتأیید او حیوان بجنبد و بدانچه ملائم اوست میل کند و از آنچه منافر اوست بگریزد و او را قوت محرکه خوانند.
اما قوت مدرکه منشعب شود بده شاخ پنج را ازو حواس ظاهر خوانند و پنج را ازو حواس باطن.
حواس ظاهر چون لمس و ذوق و بصر و سمع و شم.
اما قوت لمس قوتی است پراکنده در پوست و گوشت حیوان تا چیزی که مماس او شود اعصاب ادراک کند و اندر یابد چون خشکی و تری و گرمی و سردی و سختی و نرمی و درشتی و نغزی.
اما ذوق قوتی است ترتیب کرده در آن عصب که گسترده است بر روی زبان که طعامهای متحلل را دریابد از آن اجرام که مماس شوند با او و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن.
اما سمع قوتی است ترتیب کرده در عصب متفرق که در سطح صماخ است دریابد آن صوتی را که متأدی شود بدو از تموج هوائی که افسرده شده باشد میان متقارعین یعنی دو جسم برهم کوفته که از هم کوفتن ایشان هوا موج زند و علت آواز شود تا تأدیه کند هوائی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوندد و بشنود.
اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبهٔ مجوفه که در یابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون بمیانجی جسمی شفاف که ایستاده بود ازو تا سطوح أجسام صقیله.
اما شم قوتی است ترتیب کرده در آن زیادتی که از مقدم دماغ بیرون آمده است مانندهٔ سر پستان زنان که در یابد آنچه تأدیه کند بدو هوای مستنشق از بوئی که آمیخته باشد یا بخاری که باد همی آرد یا منطبع شده باشد درو باستحالت از جرم بوی دار.
و آن قوتها که نبات داشت با خود آورد و دو قوت او را در افزود یکی قوت اندر یافت که او را مدرکه خوانند که حیوان چیزها را بدو اندر یابد و دوم قوت جنباننده که بتأیید او حیوان بجنبد و بدانچه ملائم اوست میل کند و از آنچه منافر اوست بگریزد و او را قوت محرکه خوانند.
اما قوت مدرکه منشعب شود بده شاخ پنج را ازو حواس ظاهر خوانند و پنج را ازو حواس باطن.
حواس ظاهر چون لمس و ذوق و بصر و سمع و شم.
اما قوت لمس قوتی است پراکنده در پوست و گوشت حیوان تا چیزی که مماس او شود اعصاب ادراک کند و اندر یابد چون خشکی و تری و گرمی و سردی و سختی و نرمی و درشتی و نغزی.
اما ذوق قوتی است ترتیب کرده در آن عصب که گسترده است بر روی زبان که طعامهای متحلل را دریابد از آن اجرام که مماس شوند با او و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن.
اما سمع قوتی است ترتیب کرده در عصب متفرق که در سطح صماخ است دریابد آن صوتی را که متأدی شود بدو از تموج هوائی که افسرده شده باشد میان متقارعین یعنی دو جسم برهم کوفته که از هم کوفتن ایشان هوا موج زند و علت آواز شود تا تأدیه کند هوائی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوندد و بشنود.
اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبهٔ مجوفه که در یابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون بمیانجی جسمی شفاف که ایستاده بود ازو تا سطوح أجسام صقیله.
اما شم قوتی است ترتیب کرده در آن زیادتی که از مقدم دماغ بیرون آمده است مانندهٔ سر پستان زنان که در یابد آنچه تأدیه کند بدو هوای مستنشق از بوئی که آمیخته باشد یا بخاری که باد همی آرد یا منطبع شده باشد درو باستحالت از جرم بوی دار.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۱۰ - حکایت نه - قرآن در نظر ولید بن مغیره
غایت فصاحت قرآن ایجاز لفظ و اعجاز معنی است و هر چه فصحا و بلغا را امثال این تضمین افتاده است تا بدرجه ایست که دهشت همیآرد و عاقل و بالغ از حال خویش همیبگردد و آن دلیلی واضح است و حجتی قاطع بر آنکه این کلام از مجاری نفس هیچ مخلوقی نرفته است و از هیچ کام و زبانی حادث نشده است و رقم قدم بر ناصیهٔ اشارات و عبارات او مثبت است، آوردهاند که یکی از اهل اسلام پیش ولید بین المغیرة این آیت همی خواند قیل یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی و غیض الماء و قضی الامر و استوت علی الجودی فقال الولید بن المغیرة والله ان علیه لطلاوة و ان له لحلاوة و ان اعلاه لمشمر و ان اسفله لمعذق و ما هو قول البشر، چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز او در میادین انصاف بدین مقام رسیدند دوستان بنگر تا خود بکجا برسند و السلام.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶ - گلبن چهارم در تبیین ذکر و فکر اهل عرفان
بدان که طریقهٔ اهل معرفت و سلوک، ذکر و فکر است و بیشتر ذکر خفی است که به اجازه مشغول به آن میباشند و ایشان میگویند که ذکر خفی از جلی، افضل است. اولاً بر طبق اخبار، ثانیاً به طریق عقل و ذکر بر چهار قسم است چنانکه قالَ اللّهُ تَعالَی وَاذْکُرْرَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً و خِیْفَةً وَدُوْنَ الجَهْرِ مِنَ القَوْلِ. در بعضی تفاسیر تضرعاً را تفسیر به جهر و علانیه، و دون الجهر من القول را به حد وسط میان سر و جهر کردهاند و از این آیه سه قسم ذکر جهر و خفی و متوسط بیرون میآید. و این قول را از ابن عباس استاد مفسرین نقل کردهاند و علی بن ابراهیم در آیهٔ اُدْعُوا رَبَّکُمْتَضَرُّعاً وَخُفْیَةً. تضرعاً را به جهر و علانیه تفسیر کرده و خُفْیَةً را به سر و آهسته و خفی از لغات اضداد است به معنی جهر و سر هر دو آمده.
ذکر لسان بر سه قسم است: جهر و سر و وسط بینهما. ظاهر از آیهٔ اول استعمال نمودن نفس و اعضا و جوارح را بر صدور افعال مقررهٔ معینه از جانب صاحب شریعت(ص). ابن فهد حلی در عدّة الداعی میفرماید: به تحقیق دانستی فضل دعاو ذکر را و دانستی که افضل از هر یک کدام است از جهر و سر. و آنچه سر است افضل است از جهر به هفتاد مرتبه. روایت ذراره قال: لاتَکْتُبُ المَلائِکَةُ الّا مَا سُمِعَ وقالَ اللّهُ تَعالَی وَاذْکُرْرَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وخِیْفَةً فلا یَعْلَمُ ثَوابَ ذالک الذِّکْرِ فی نَفْسِ الرَّجُلِ غَیْرُ اللهِ لِعَظَمَتِهِ ایمایی است به قسم ثالث از ذکر، غیر از دو قسم که جهر و سر است و آن قسم ثالث آن است که مرد در نفس خود ذکر نماید به وضعی که نداند آن را مگر حق سبحانه تعالی. و بعد از آن بدان که غیر از این اقسام، قسم رابعی میباشد از ذکر و آن یاد نمودن اللّه تعالی است در نزد اوامر و نواهی و به جا آوردن اوامر و ترک نمودن نواهی. و از آنکه او را حاضر داند. در این صورت ابن فهد ذکر لسان را دو قسم شمرد: جهراً و سراً. پس آنچه از آیهٔ اول، ظاهر شده، ذکر لسان سه مرتبه است جَهْراً و سِرّاً وَالْواسِطَةُ بَیْنَهُما. پس باز ذکر واسطه رادر تحت یکی از جهر یا سر شمرد و آن قسم ثالث که قرار دادن است که در نفس گفته شود که خود نشنود و آن ذکر خفی معمول بین المشایخ است و آن اقرب به اخلاص و ابعد از ریاست، و مدح فرمود حق تعالی زکریا را از نادَی رَبَّهُ نِداءً خَفِّیاً. در اصول کافی به اسنادش آمده قالَ امیرُ المؤمِنینَ مَنْذَکَرَ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ بِالسِّرِّ فَقَدْذَکَرَ اللّهَ کثیراً إنَّ المُنافِقینَ تَذْکُرُونَ اللّهَ علانِیةً و لایَذْکُرُونَ فی السِّرِّ فَقَالَ اللّهُ یُراؤُنَ النّاسَ وَلایَذْکُرُونَ اللّهَ الا قلیلاً و در عدة الداعی: قالَ رَسُولُ اللّه لابی ذَرٍّ اذْکُر اللّهَ ذِکْراً خامِلاً قالَ مَا الخامِلُ قالَ الخَفیُّ و در مناجات حضرت سید سجاد است که: وآنِسْنَا بِذِکْرِ الخَفیِّ والف و لام در این دو موضع الف و لام عهد است و احتمال اقرب آن است که مراد از خفی، خفی معهود بین المشایخ است زیرا که در حدیث اول مخاطب ابوذر است و این بعید است که او ذکر سرّ نمیکرده باشد تا محتاج به این امر بود و مناجات حضرت که آنِسْنَا فرموده، بعید است که ذکر سر نداشته باشد تا طلب کند آن را. چون ذکر خفی بر نفس صعوبت دارد، آن حضرت فرمود: آنس، و رفع صعوبت آن را میطلبد. و در اثبات افضلیّت ذکر خفی که عبارت از ذکر قلبی بوده باشد، بر سایر اقسام ذکر، براهین عقلیّه و نقلیّه بی حساب است و تمام عرفا این طریقه را داشتهاند و در نظم و نثر خود اشارت کرده، کما قال الحافظ:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
اما فکر ایشان در نظر داشتن صورت مرشد است. به جهت جمعیت خاطر، زیرا که آنچه تفصیلاً در عالم، مجملاً در آدم است. کلام معجز نظام حضرت شاه اولیا بر این معنی دلیلی تمام است.
عربیه
أَتَزْعَمُ أَنَّکَ جِرْمٌ صَغِیْرٌ
وَفِیْکَ انْطَوَی الْعالَمُ الأَکْبَرُ
و آیهٔ وافی هدایهٔ حم فصلت: سَنُرِیْهِمْآیاتِنا وفی الآفاقِ وفی أَنْفُسِهِمْحَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْأَنَّهُ الْحَقُّ مؤیّد این مدعا:
نظم
آنچه در آفاق و انفس محتوی است
جمله در انسان کامل منطوی است
اِنَّ أَکْرَمَکُمْعِنْدَ اللّهِ أَتْقَیکُم برهان است که بعد از ائمه، اشخاص متقی گرامیترین مردم اند. بناءً علیه مولانا عبدالرحیم دماوندی و بسیاری از علما و فضلا گفتهاند که چون سالک را در بدایت حال خاطر در تفرقه است، باید که صورت پیر را در نظر بگیرد که جمعیت در خاطر به هم رسد. بلی اِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَی صُوْرَتِهِ. حضرت علی بن موسی الرضا در شرح سکینهٔ قلبیه، در سورهٔ فتح هُوَ الّذی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فی قُلوبِ المؤمنینَ فرموده است: السَّکینةُ رِیْحٌ تَفُوْحُ مِنْالجنِّةِ لها وَجْهٌ کَوَجْهِ الإِنْسانِ و حضرت صادق میفرماید:
الصُّورةُ الاِنسانّیةُ هِیَ اکْبَرُ حُجَّةِ اللّهِ عَلَی خَلْقِهِ وهِیَ الکْتابُ المُبینُ الّذی کَتَبَهُ اللّهُ بِیَدِهِ وَهِیَ الهَیْکَلُ الّذی بَناهُ بِحِکمَتِهِ وَهِیَ مَجْمُوعُ صُوَرِ العالَمینَ وَهِیَ الصّراطُ المُسْتَقیمُ إلی کُلِّ خیرٍ وَهِیَ الجِسْرُ المُمْتَدُّ بینَ الجنّةِ و النّارِ. نیز حضرت صادق فرمود: مَنْلَمْیَکُنْلَهُ قَرِیْنٌ مُرشِدٌ یَتَمکنُ عَدُوّاً عُنُقَهُ مقوی این مطلب است.
تَفَکُّرُ ساعةٍ خَیرٌ مِنْعِبادَةِ سِتَّةِ سِنینِ همین فکر است. لَوْعَلِمَ أباذَرّ ما فی قَلْبِ سلمان لَقَدْکَفّرهُ همین معنی دارد و حضرت سید سجاد امام زین العابدینؑدر کلام خود همت بر تصریح همین کنایه میفرماید:
عربیه
وَرُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْأَبُوْحُ بِهِ
لَقِیْلَ لی أَنْتَ مِمَّنْیَعْبُدُ الوَثَنَا
در خطبهٔ نهج البلاغه در فقرهٔ فَلَوْمَثَّلتهم رمزی است دریاب و از خبر لایَتِمُّ الصَّلوةُ إلّا بِحُضُورِ القلبِ به منزلهٔ طمأنینه بشتاب. و همهٔ عرفا گفتهاند که حضور قلب صورت فکر است که هر لحظهٔ آن صورت را به معنی کرامت گفتهاند که ازمسائل فقهی است که اگر مأموم شخص امام را نبیند و با کسی که مشاهدهٔ امام کرده باشد، مشاهدش نشود، نماز گزارد نماز آن ماموم، باطل است. اگر کسی گوید که مراد از حضور قلب رفع خیالات است، مشاهدهٔ شخص امام، عین آن خیالات است. و اگر گوید جمع نمودن خاطر است از تفرقه، این خیال خود تفرقه است و اگر خیال و ملاحظهٔ این مطلب میکند که حق سبحانه تعالی حاضر و ناظر است به طریق عامه، آن وهم و پندار است زیرا که کُلَّمَا مَیزَّتُمُوْهُ بِأَوْهامِکُمْفی أَدَقِّ مَعانِیْهِ فَهُوَ مَخْلُوقٌ مِثْلُکُمْمَرْدُوْدٌ إلَیْکُمْو ظاهر است که از لفظ حضور چیزی مفهوم است که ضد غیبت معلوم است. خلاصهٔ کلام ایشان است که به حکم ألمجازُ قَنْطَرَةُ الحَقیقةِ سالکی را که فنا فی الشیخ معین نشود، وی را به ولایت کلیّه محرمیت حاصل نمیگردد و هرکه را این حاصل نیست صاحب نبوت مطلقه او را قابل نیست و هر که او را قابل نیست، او را قرب الهی نیست زیرا که مرشد ظاهر، عکس مرشد کلؑو هر قدر که به واسطهٔ مرشد ظاهر روح سالک قویتر میشود به مرشد باطن، قریبتر میگردد. مولوی به این معنی اشارت مینماید، مولوی:
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت معنی آن بت شکن
محقق کرمانی در قطعهای میفرماید:
در دل مؤمنان کند نازل
حق سکینه به نص قرآنی
گفت آید به دل علی رضا
نفخهای از بهشت رضوانی
نام آن باد خوش سکینه بود
دل ما را سکینه ارزانی
معنی او ستیر و محجوب است
همچو باد لطیف پنهانی
صورت او عیان و در نظر است
همچو وجه وجیه انسانی
ذکر لسان بر سه قسم است: جهر و سر و وسط بینهما. ظاهر از آیهٔ اول استعمال نمودن نفس و اعضا و جوارح را بر صدور افعال مقررهٔ معینه از جانب صاحب شریعت(ص). ابن فهد حلی در عدّة الداعی میفرماید: به تحقیق دانستی فضل دعاو ذکر را و دانستی که افضل از هر یک کدام است از جهر و سر. و آنچه سر است افضل است از جهر به هفتاد مرتبه. روایت ذراره قال: لاتَکْتُبُ المَلائِکَةُ الّا مَا سُمِعَ وقالَ اللّهُ تَعالَی وَاذْکُرْرَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وخِیْفَةً فلا یَعْلَمُ ثَوابَ ذالک الذِّکْرِ فی نَفْسِ الرَّجُلِ غَیْرُ اللهِ لِعَظَمَتِهِ ایمایی است به قسم ثالث از ذکر، غیر از دو قسم که جهر و سر است و آن قسم ثالث آن است که مرد در نفس خود ذکر نماید به وضعی که نداند آن را مگر حق سبحانه تعالی. و بعد از آن بدان که غیر از این اقسام، قسم رابعی میباشد از ذکر و آن یاد نمودن اللّه تعالی است در نزد اوامر و نواهی و به جا آوردن اوامر و ترک نمودن نواهی. و از آنکه او را حاضر داند. در این صورت ابن فهد ذکر لسان را دو قسم شمرد: جهراً و سراً. پس آنچه از آیهٔ اول، ظاهر شده، ذکر لسان سه مرتبه است جَهْراً و سِرّاً وَالْواسِطَةُ بَیْنَهُما. پس باز ذکر واسطه رادر تحت یکی از جهر یا سر شمرد و آن قسم ثالث که قرار دادن است که در نفس گفته شود که خود نشنود و آن ذکر خفی معمول بین المشایخ است و آن اقرب به اخلاص و ابعد از ریاست، و مدح فرمود حق تعالی زکریا را از نادَی رَبَّهُ نِداءً خَفِّیاً. در اصول کافی به اسنادش آمده قالَ امیرُ المؤمِنینَ مَنْذَکَرَ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ بِالسِّرِّ فَقَدْذَکَرَ اللّهَ کثیراً إنَّ المُنافِقینَ تَذْکُرُونَ اللّهَ علانِیةً و لایَذْکُرُونَ فی السِّرِّ فَقَالَ اللّهُ یُراؤُنَ النّاسَ وَلایَذْکُرُونَ اللّهَ الا قلیلاً و در عدة الداعی: قالَ رَسُولُ اللّه لابی ذَرٍّ اذْکُر اللّهَ ذِکْراً خامِلاً قالَ مَا الخامِلُ قالَ الخَفیُّ و در مناجات حضرت سید سجاد است که: وآنِسْنَا بِذِکْرِ الخَفیِّ والف و لام در این دو موضع الف و لام عهد است و احتمال اقرب آن است که مراد از خفی، خفی معهود بین المشایخ است زیرا که در حدیث اول مخاطب ابوذر است و این بعید است که او ذکر سرّ نمیکرده باشد تا محتاج به این امر بود و مناجات حضرت که آنِسْنَا فرموده، بعید است که ذکر سر نداشته باشد تا طلب کند آن را. چون ذکر خفی بر نفس صعوبت دارد، آن حضرت فرمود: آنس، و رفع صعوبت آن را میطلبد. و در اثبات افضلیّت ذکر خفی که عبارت از ذکر قلبی بوده باشد، بر سایر اقسام ذکر، براهین عقلیّه و نقلیّه بی حساب است و تمام عرفا این طریقه را داشتهاند و در نظم و نثر خود اشارت کرده، کما قال الحافظ:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
اما فکر ایشان در نظر داشتن صورت مرشد است. به جهت جمعیت خاطر، زیرا که آنچه تفصیلاً در عالم، مجملاً در آدم است. کلام معجز نظام حضرت شاه اولیا بر این معنی دلیلی تمام است.
عربیه
أَتَزْعَمُ أَنَّکَ جِرْمٌ صَغِیْرٌ
وَفِیْکَ انْطَوَی الْعالَمُ الأَکْبَرُ
و آیهٔ وافی هدایهٔ حم فصلت: سَنُرِیْهِمْآیاتِنا وفی الآفاقِ وفی أَنْفُسِهِمْحَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْأَنَّهُ الْحَقُّ مؤیّد این مدعا:
نظم
آنچه در آفاق و انفس محتوی است
جمله در انسان کامل منطوی است
اِنَّ أَکْرَمَکُمْعِنْدَ اللّهِ أَتْقَیکُم برهان است که بعد از ائمه، اشخاص متقی گرامیترین مردم اند. بناءً علیه مولانا عبدالرحیم دماوندی و بسیاری از علما و فضلا گفتهاند که چون سالک را در بدایت حال خاطر در تفرقه است، باید که صورت پیر را در نظر بگیرد که جمعیت در خاطر به هم رسد. بلی اِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَی صُوْرَتِهِ. حضرت علی بن موسی الرضا در شرح سکینهٔ قلبیه، در سورهٔ فتح هُوَ الّذی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فی قُلوبِ المؤمنینَ فرموده است: السَّکینةُ رِیْحٌ تَفُوْحُ مِنْالجنِّةِ لها وَجْهٌ کَوَجْهِ الإِنْسانِ و حضرت صادق میفرماید:
الصُّورةُ الاِنسانّیةُ هِیَ اکْبَرُ حُجَّةِ اللّهِ عَلَی خَلْقِهِ وهِیَ الکْتابُ المُبینُ الّذی کَتَبَهُ اللّهُ بِیَدِهِ وَهِیَ الهَیْکَلُ الّذی بَناهُ بِحِکمَتِهِ وَهِیَ مَجْمُوعُ صُوَرِ العالَمینَ وَهِیَ الصّراطُ المُسْتَقیمُ إلی کُلِّ خیرٍ وَهِیَ الجِسْرُ المُمْتَدُّ بینَ الجنّةِ و النّارِ. نیز حضرت صادق فرمود: مَنْلَمْیَکُنْلَهُ قَرِیْنٌ مُرشِدٌ یَتَمکنُ عَدُوّاً عُنُقَهُ مقوی این مطلب است.
تَفَکُّرُ ساعةٍ خَیرٌ مِنْعِبادَةِ سِتَّةِ سِنینِ همین فکر است. لَوْعَلِمَ أباذَرّ ما فی قَلْبِ سلمان لَقَدْکَفّرهُ همین معنی دارد و حضرت سید سجاد امام زین العابدینؑدر کلام خود همت بر تصریح همین کنایه میفرماید:
عربیه
وَرُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْأَبُوْحُ بِهِ
لَقِیْلَ لی أَنْتَ مِمَّنْیَعْبُدُ الوَثَنَا
در خطبهٔ نهج البلاغه در فقرهٔ فَلَوْمَثَّلتهم رمزی است دریاب و از خبر لایَتِمُّ الصَّلوةُ إلّا بِحُضُورِ القلبِ به منزلهٔ طمأنینه بشتاب. و همهٔ عرفا گفتهاند که حضور قلب صورت فکر است که هر لحظهٔ آن صورت را به معنی کرامت گفتهاند که ازمسائل فقهی است که اگر مأموم شخص امام را نبیند و با کسی که مشاهدهٔ امام کرده باشد، مشاهدش نشود، نماز گزارد نماز آن ماموم، باطل است. اگر کسی گوید که مراد از حضور قلب رفع خیالات است، مشاهدهٔ شخص امام، عین آن خیالات است. و اگر گوید جمع نمودن خاطر است از تفرقه، این خیال خود تفرقه است و اگر خیال و ملاحظهٔ این مطلب میکند که حق سبحانه تعالی حاضر و ناظر است به طریق عامه، آن وهم و پندار است زیرا که کُلَّمَا مَیزَّتُمُوْهُ بِأَوْهامِکُمْفی أَدَقِّ مَعانِیْهِ فَهُوَ مَخْلُوقٌ مِثْلُکُمْمَرْدُوْدٌ إلَیْکُمْو ظاهر است که از لفظ حضور چیزی مفهوم است که ضد غیبت معلوم است. خلاصهٔ کلام ایشان است که به حکم ألمجازُ قَنْطَرَةُ الحَقیقةِ سالکی را که فنا فی الشیخ معین نشود، وی را به ولایت کلیّه محرمیت حاصل نمیگردد و هرکه را این حاصل نیست صاحب نبوت مطلقه او را قابل نیست و هر که او را قابل نیست، او را قرب الهی نیست زیرا که مرشد ظاهر، عکس مرشد کلؑو هر قدر که به واسطهٔ مرشد ظاهر روح سالک قویتر میشود به مرشد باطن، قریبتر میگردد. مولوی به این معنی اشارت مینماید، مولوی:
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت معنی آن بت شکن
محقق کرمانی در قطعهای میفرماید:
در دل مؤمنان کند نازل
حق سکینه به نص قرآنی
گفت آید به دل علی رضا
نفخهای از بهشت رضوانی
نام آن باد خوش سکینه بود
دل ما را سکینه ارزانی
معنی او ستیر و محجوب است
همچو باد لطیف پنهانی
صورت او عیان و در نظر است
همچو وجه وجیه انسانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۷ - فقیر دهلوی عَلَیهِ الرَّحمةِ
اسمش میر شمس الدین و چون از بنی عباس بوده به میر شمس الدین الی عباسی شهرت نموده. تحصیل مراتب علمی در خدمت علمای شاه جهان آباد کرده و در فقه و کلام و حدیث، صاحب مایه و بلندپایه، با وجود فضایل، طالب خدمت درویشان و غالب اوقات در صحبت ایشان. آخرالامر از برکت معاشرت ایشان به ترک علایق و عوایق دنیوی گفته و ظاهراًوباطناً طریق طریقت پذیرفته ملبس به لباس فقر شده سیاحت نموده و درجات عالیه حاصل فرمود ودر نظم ونثر تألیفات دارند و در عروض و قافیه رسالات پرداختهاند. دیوانش هفت هزار بیت میشود. با علی قلیخان لگزی معاصر بوده. از اشعار اوست:
مِنْغزلیّاتِه
نیست ممکن که به یک شهر دو سلطان باشد
در دل هر که غم اوست غم عالم نیست
٭٭٭
درد ما را چاره درد دیگر است
چون خمار می که از می میرود
٭٭٭
یار در چشم و دیدنش مشکل
راه نزدیک و طی شدن دشوار
٭٭٭
با آنکه پاره کردیم زنجیر عقل صد بار
زان زلف میتوان بست ما را به تار مویی
٭٭٭
اثر از هستیم نگذاشت فکر آتشین خویی
زسامانم چه میپرسی سری مانده است و زانویی
رباعی
در چشم کسی که صاحب عرفان است
واجب ظاهر به صورت امکان است
زان گونه که حرف و صوت خیزد ز نفس
پیدایی ما از نفس رحمان است
مِنْغزلیّاتِه
نیست ممکن که به یک شهر دو سلطان باشد
در دل هر که غم اوست غم عالم نیست
٭٭٭
درد ما را چاره درد دیگر است
چون خمار می که از می میرود
٭٭٭
یار در چشم و دیدنش مشکل
راه نزدیک و طی شدن دشوار
٭٭٭
با آنکه پاره کردیم زنجیر عقل صد بار
زان زلف میتوان بست ما را به تار مویی
٭٭٭
اثر از هستیم نگذاشت فکر آتشین خویی
زسامانم چه میپرسی سری مانده است و زانویی
رباعی
در چشم کسی که صاحب عرفان است
واجب ظاهر به صورت امکان است
زان گونه که حرف و صوت خیزد ز نفس
پیدایی ما از نفس رحمان است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۹ - احیای همدانی
اسم شریفش میرزا محمد هاشم. حکیمی است عظیم الشأن و فاضلی است همه دان. مدت ده سال به تحصیل علوم مشغول و در فنون حکمیات قادر و به حکمت ریاضی و طبیعی به درجهٔ کمال رسید. از اصفهان به مشهد مقدس رضوی رفته، با فضلا معاشرت کرده. پس از تکمیل علوم معقول و منقول به موطن خود مراجعت و حسب الاستحقاق تدریس مدرسهٔ همدان با وی بود. بالاخره در اوان اختلال صفویه با جمعی از متعلقین به شهادت رسید. از اوست:
در کور دلی اگرچه بی انبازم
جمله چشمم به راه لطفش بازم
بر من به حقارت منگر گر مورم
من ساختهٔ صنع سلیمان سازم
در کور دلی اگرچه بی انبازم
جمله چشمم به راه لطفش بازم
بر من به حقارت منگر گر مورم
من ساختهٔ صنع سلیمان سازم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸۷ - کاشفی سبزواری
و هُوَ زبدة الحکماء و قدوة العرفاء مولانا کمال الدّین حسین الواعظ. فاضلی یگانه و عالمی مشهور زمانه. به تحقیق در علوم نجوم و انشاء و فنون عربیه اعلم عهد خود بود. به صوتی خوش و آهنگی دلکش خلایق را موعظه و نصیحت مینمود. معانی آیات قرآنی و احادیث نبویّهؐرا به عبارات لایقه و اشارات رایقه بیان میساخت. در هرات با مولانا جامی ملاقات کرد و مصاهرت جامی را پذیرفت و مولانا فخرالدّین علی از او متولد شد. غرض، او را تصانیف نیکوست. مِنْجمله جواهر التّفسیر و لبّ لباب کتاب مثنوی مولوی نیز از اوست و مواهب علیه هم ازکتب وی است. در اخلاق نیز تصنیف دارد. تفصیل حالات او در تواریخ مفصّلاً مسطور است. مدتها در نیشابور موعظه میکرده و واعظ بوده و این بیت از آن جناب است:
چون که خوشیهای دهر باقی و پاینده نیست
از خوشیاش خوشدلی هیچ خوشاینده نیست
چون که خوشیهای دهر باقی و پاینده نیست
از خوشیاش خوشدلی هیچ خوشاینده نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۹۴ - ناصر خسرو علوی
و هُوَ ناصر بن خسرو بن حارث بن عیسی بن حسن بن محمد بن موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضاؑ. جامع جمیع علوم بوده و شیخ ابوالحسن خرقانی را ملاقات نموده. خود در رسالهای که در بیان حالاتش نگاشته، میگوید که در سن نُه سالگی قرآن مجید و احادیث بسیار حفظ نمودم و پنج سال لغت و صرف و نحو و عروض و قافیه را سنجیدم و بعد از آن مدت سه سال تّتبع نجوم و هیئت و رمل و اقلیدس و مجسطی کردم. از هفده سالگی تا پانزده سال دیگر متوجه علوم فقه و تفسیر و اخبار و ناسخ و منسوخ بودم.قریب به هفتصد تفسیر مطالعه کردم و در سن سی و دو سالگی تورات و انجیل و زبور را به فضلای این مذهب آموختم و شش سال به تهذیب باطن و سایر علوم باطنی پرداختم در چهل و چهار سالگی صاحب تسخیرات و طلسمات و نیرنجات و علوم غریبه شدم. غرض، حکیم مزبور مدتها صدارت نیز کرد و به خواهش ملک ملاحده تفسیری بر قرآن مجید نوشت و بنا به رخصت شرع و حفظ نفس به وفق مشرب ایشان تأویل آیات نمودو نسخهٔ آن منتشر شد و علماء و فقهای عهد حکیم را به کفر و زندقه و الحاد نسبت دادند. بعد از اینکه به هزار مشقت از چنگ ملک ملاحده خلاص یافت به هرجا رسید دید که او را تکفیر مینمایند. خود گوید در نیشابور با برادر خود ابوسعید خواستم مرمت موزهٔ خود کنم. به دکّان موزه دوزی برآمدم. ناگاه در آخر بازار غوغایی برخاست. موزه دوزهم رفته چون باز آمد پارهای گوشت بر سر درفش خود کرده بود از وی سؤال کردم. گفت یکی از شاگردان ناصرخسرو به این شهر آمده بود و اشعار ناصر میخواند به جهت ثواب او را کشتند من نیز به این سبب قدری گوشت او را بر سر درفش کرده، آوردم. حکیم گفت موزه به من ده که در شهری که شعر ناصر خسرو بخوانند و نامش مذکور شود، من نخواهم ماند. در حال از خوف از نیشابور برآمدم. به هر صورت حکیم زحمت بسیار کشید. بیست و پنج سال در غار بدخشان به ریاضت و عزلت گذرانید. گویند به مرتبهای رسید که در سی شبانه روز یک مرتبه طعام میخورد. العهدة علی الرّاوی. از حکماء با شیخ رئیس موأخات داشت و با بونصر فارابی لوای مباحثه افراشت. صد و چهل سال عمر یافت و در سنهٔ ۴۳۴ به عالم باقی شتافت. بعضی از اشعارش این است:
به چشم نهان بین نهانِ جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
سوی این جهان آن جهان نردبان است
به سر برشدن باید این نردبان را
گویند عقابی به در شهری برخاست
پر را ز پی طعمه به پرواز بیاراست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر افکند بدو راست
در آهن و در چوب نگه کرد به صد فکر
کز آهن و از چوب مرا مرگ چرا خاست
چون نیک نظر کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
در ستایش عقل و نفس وحقیقت و نکوهش ابنای زمان و مقلّد جهان گوید
بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند
کز کاینات و هرچه دروهست برترند
از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر به خاور و از بحر تا برند
هستند ونیستند و نهانندو آشکار
هم بی تو اند و با تو به یک خانه اندرند
بی دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
گویی مرا که جوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمان همه ازگل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
اینها ز آدماند چرا جملگی خرند
دعوی کنند آنکه براهیم زادهایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک شاخ زبانهاند
این ابلهان که در طلب حوض کوثرند
خویشی کجا بود که در اینجا برادران
از بهر لقمهای همه خصم برادرند
این سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
وانان که هستشان به ابوبکر دوستی
چون دوستند چون همگی خصم حیدرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به همه که نه الفخ نه قنبرند
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چو گرگان همی درند
اگر ملازم خاک در کسی باشی
چو آستانه ندیم خسیت باید بود
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او
بدین امید که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوگند
در تطبیق آفاق و انفس و تأویل اسرار نقلی به آثار عقلی فرماید
هر آن چیزی که موجود است در آفاق هستی را
در انفس مثل آن بنهاده ایزد سر به سر برخوان
چوزین عالم برون رفتی شود همراه تو جمله
محلهای بدونیکت در آن عالم چو فرزندان
همه اندیشههای بد ترا دیوند در دوزخ
همه تدبیرهای خوش، ترا حورند با رضوان
عدم خوابست و بیداری به نزدعاقلان هستی
ارم دان خاطردانا و دوزخ سینهٔ نادان
توهم هست عزرائیل و فهمت هست میکائیل
چو اسرافیل دان نطقت خرد جبریل درطیران
قدم نه اول اندرشرع وان گاهی طریقت جو
چو علم هردو دریابی فرس اندرحقیقت ران
تو هم نوری وهم ظلمت، توهم فعلی و هم علت
توهمعقلیوهمصورت،تو هم جانیّ و هم جانان
به تعظیم و جلال و منزل و قدررفیع تو
فلک قاصر، ملک ناصر، قدر واله، قضا حیران
به معنی یونس حوتی، چرایی خفته درماهی
بهصورتیوسف مصری، چرایی مانده در زندان
در بیان دُنُّوِ دنیا و نعمت آن و فنای هستی عنصری گوید
ناصر خسرو به راهی میگذَشت
مست و لایعقل نه چون می خوارگان
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
آنش نعمت اینش نعمت خوارگان
همه رنج من از بلغاریان است
که مادامم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان خطا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
برون آری تو ترکان را ز بلغار
برای پردهٔ مردم دریدن
سخن پدیدکند کز من و تومردم کیست
که بی سخن تو ومن هردونقش دیواریم
چوبدخود کنیم از که خواهیم داد
مگر خویشتن را به داور بریم
چهرهٔ هندو و روی ترک چرا شد
همچو دل دوزخی و روی بهشتی
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی
چیست خلاف اندر آفرینش عالم
چون همه را دایه و مشاطه توگشتی
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی
در حدوث فلک گوید
چون آسیات بینم ای چرخ آسیایی
خود سوده مینگردی ما را همی بسایی
بسیار گشت دورت تا مرد بی تفکر
گوید مگر قدیمی بی حد و منتهایی
هرگز قدیم باشد جنبده مکانی
زین قول میبخندد شهری و روستایی
چند گردی گرد این بیچارگان
ناکسان را جویی از بس ناکسی
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی
فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون در مفلسی
به چشم نهان بین نهانِ جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
سوی این جهان آن جهان نردبان است
به سر برشدن باید این نردبان را
گویند عقابی به در شهری برخاست
پر را ز پی طعمه به پرواز بیاراست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر افکند بدو راست
در آهن و در چوب نگه کرد به صد فکر
کز آهن و از چوب مرا مرگ چرا خاست
چون نیک نظر کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
در ستایش عقل و نفس وحقیقت و نکوهش ابنای زمان و مقلّد جهان گوید
بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند
کز کاینات و هرچه دروهست برترند
از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر به خاور و از بحر تا برند
هستند ونیستند و نهانندو آشکار
هم بی تو اند و با تو به یک خانه اندرند
بی دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
گویی مرا که جوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمان همه ازگل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
اینها ز آدماند چرا جملگی خرند
دعوی کنند آنکه براهیم زادهایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک شاخ زبانهاند
این ابلهان که در طلب حوض کوثرند
خویشی کجا بود که در اینجا برادران
از بهر لقمهای همه خصم برادرند
این سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
وانان که هستشان به ابوبکر دوستی
چون دوستند چون همگی خصم حیدرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به همه که نه الفخ نه قنبرند
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چو گرگان همی درند
اگر ملازم خاک در کسی باشی
چو آستانه ندیم خسیت باید بود
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او
بدین امید که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوگند
در تطبیق آفاق و انفس و تأویل اسرار نقلی به آثار عقلی فرماید
هر آن چیزی که موجود است در آفاق هستی را
در انفس مثل آن بنهاده ایزد سر به سر برخوان
چوزین عالم برون رفتی شود همراه تو جمله
محلهای بدونیکت در آن عالم چو فرزندان
همه اندیشههای بد ترا دیوند در دوزخ
همه تدبیرهای خوش، ترا حورند با رضوان
عدم خوابست و بیداری به نزدعاقلان هستی
ارم دان خاطردانا و دوزخ سینهٔ نادان
توهم هست عزرائیل و فهمت هست میکائیل
چو اسرافیل دان نطقت خرد جبریل درطیران
قدم نه اول اندرشرع وان گاهی طریقت جو
چو علم هردو دریابی فرس اندرحقیقت ران
تو هم نوری وهم ظلمت، توهم فعلی و هم علت
توهمعقلیوهمصورت،تو هم جانیّ و هم جانان
به تعظیم و جلال و منزل و قدررفیع تو
فلک قاصر، ملک ناصر، قدر واله، قضا حیران
به معنی یونس حوتی، چرایی خفته درماهی
بهصورتیوسف مصری، چرایی مانده در زندان
در بیان دُنُّوِ دنیا و نعمت آن و فنای هستی عنصری گوید
ناصر خسرو به راهی میگذَشت
مست و لایعقل نه چون می خوارگان
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
آنش نعمت اینش نعمت خوارگان
همه رنج من از بلغاریان است
که مادامم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان خطا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
برون آری تو ترکان را ز بلغار
برای پردهٔ مردم دریدن
سخن پدیدکند کز من و تومردم کیست
که بی سخن تو ومن هردونقش دیواریم
چوبدخود کنیم از که خواهیم داد
مگر خویشتن را به داور بریم
چهرهٔ هندو و روی ترک چرا شد
همچو دل دوزخی و روی بهشتی
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی
چیست خلاف اندر آفرینش عالم
چون همه را دایه و مشاطه توگشتی
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی
در حدوث فلک گوید
چون آسیات بینم ای چرخ آسیایی
خود سوده مینگردی ما را همی بسایی
بسیار گشت دورت تا مرد بی تفکر
گوید مگر قدیمی بی حد و منتهایی
هرگز قدیم باشد جنبده مکانی
زین قول میبخندد شهری و روستایی
چند گردی گرد این بیچارگان
ناکسان را جویی از بس ناکسی
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی
فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون در مفلسی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۱ - فخری ایروانی قُدِّسَ سِرُّه
اسمش میرزا عباس، الشهیر به حاجی میرزا آقاسی. خلف الصدق جناب میرزا مسلم ایروانی بوده و مراتب علمی را در بدو شباب در خدمت جناب حقایق مآب شیخ کامل و عالم عامل فخرالدین عبدالصمد همدانی قُدِّسَ سرّه العزیز تحصیل کرده. مدتها در عتبات عالیات عرش درجات به تحصیل علم و حال اشتغال داشته. مولانای مذکور او را از شهادت خود در قضیهٔ طایفهٔ وهابی اخبار فرموده. بعد از شهادت مولانا آن جناب عیال آن شیخ سعید شهید را به همدان آورده و خود به آذربایجان که موطن اصلی ایشان بوده، رفتهاند. در آن سنوات به واسطهٔ فضل و کمال و علم و حال، امیرزادگان آذربایجان و فرزندان نواب نایب السلطنه عباس میرزا مایل به تلمذ در نزد آن جناب شدهاند. نواب امیرزاده اعظم، محمد میرزا نیز به آن جناب میلی و محبتی حاصل کرده که به ارادت رسیده و همانا آن جناب مژدهٔ سلطنتی به آن حضرت داده. بعد از رحلت نواب نایب السلطنه به مرتبهٔ ولایت عهد ونیابت سلطنت رسیدند و چون خاقان صاحبقران فتحعلی شاه متخلص به خاقان عالم فانی را بدرود گفتند حضرت نایب السلطنه و ولیعهد محمد میرزا به حکم ولایت عهد ووراثت رتبهٔ سلطنت ایران ارتقا یافتند لهذا مزید حسن ظن و ارادت گردیده، جناب ایشان را به صدارت و وزارت خاصهٔ خود تکلیف فرمودند. بالکلیه زمام ملک و مملکت را در کف کفایت آن جناب نهاده، تفویض امور نمودند. لهذا مدت چهارده سال که ایام ملک سلطان گیتی ستان مغفور بود استقلالاً به رتق و فتق امورات ملکی پرداختند. بعد از رحلت آن پادشاه جمجاه و اختلاف امرای درگاه به عتبات عالیات رفته ساکن شدند و در سنهٔ ۱۲۶۵ هزار و دویست و شصت و پنج به حکم تقدیر وصیت کرده، در شب جمعه عشرثانی رمضان المبارک بی مرضی شدید رحلت کردند و به جوار رحمت ایزدی پیوست.
رحمة اللّه علیه. فی الواقع در علوم تبحری و تتبعی کامل داشتند. در معقولات و منقولات و معارف و حقایق رسالات پرداختند و کتب مفیده ساختند. باعث آبادی املاک و اراضی وعمارات و حدائق و بساتین بسیار. چنانکه زیاده از کروری بهای املاک متعلقهٔ به آن جناب بوده و مقصود آبادی بلاد و ترفیه حال عباد همی بودی در بذل و کرم کمال علو طبع داشتی. بخششهای بی اندازه کردی و جمعی از دولت او منتفع شدند و صاحب مناصب عالیه و ضیاع و عقار متوالیه آمدند. اگر چه اشرار از بیم سخط و دشنام وی در شرار خوف سوختندی ولی کینه و جور را در خاطر او راه نبودی. فی الحقیقة مردی دیندار و خداپرست و پاک و مقدس و مؤمن و متقی و نیک اعتقاد بودی و با اینکه سالها در امر خطیر پیشکاری سلطان ایران مجبور و مأمور بود به قدر امکان به ایذا و اذیت احدی و قتل نفس ضعیفی رضا ندادی. ارباب صنایع بسیاری را تربیت کرده و اسباب و آلات جهاد و جنگ از قبیل توپ و تفنگ بسیاری در ایران آماده ساخته و قورخانهٔ عظیمی پرداخته که به ملاحظهٔ تقویت دولت اسلام کثیر الفایده و کثیر الثواب خواهد بود. با اشغال بزرگ دولتی گاهی به صحبت شعرا و عرفا میل مینموده و احیاناً گاهی به نظم عربی و فارسی مبادرت میفرموده. اشعار متفرقهٔ بسیار داشتهاند و مِنه:
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
مژدهٔ وصل میدهد گردش آسمان مرا
هیچ نبود از فلک این حرکت گمان مرا
بهر علاج میکشم منت هر طبیب را
کرد ز عالمی خجل این دل ناتوان مرا
در خس و خار باغبان میزند از غضب شرر
غافل از آنکه برق خود سوخته آشیان مرا
ای دل ترا که کار نه کفر و نه دین بود
رو بار عشق کش که سزای تو این بود
بدین زاری نبیند تا مرا کی منفعل گردد
که قاتل کشته را چون ناتوان بیند خجل گردد
مزن دامان برین یک مشت خاکستر که میترسم
مبادا ز اخگر دل مانده باشد مشتعل گردد
ز بندِ پند هیچ آشفته آرامی نمیگیرد
نه هر زنجیر چون کاکل نه هردیوانه دل گردد
دلی کاندر خم زلف نگاری آشیان دارد
کجا میل تماشای فضای بوستان دارد
تمنای وصالم نیست اما شوق آن دارم
نهم سر در کف پایی که سر بر آستان دارد
ببر بندی که در پایم ز مهر این و آن داری
که عنقای دلم زین پس هوای آشیان دارد
ز مصباح و زجاجه عارف از توحید رمزی گفت
عیان در جام زر خورشید می پیر مغان دارد
دلی کز جور او خون شد زچشمانم به در کردم
برای راحت جان حزین فکری دگر کردم
نه چون بلبل به پای گلبنی روزی به شب بردم
نه چون پروانه با شمعی یکی شب تا سحر کردم
مِنْمثنویاته طابَ ثَراه
باز اندر سر هوای کوی یار
سوی تبریزم کشد بی اختیار
من چو مجنون روز و شب در کوه و دشت
بهر لیلی هستم اندر سیر و گشت
طَالَ هَجْرِی عَلَّنِی دَاءُ النَّوَی
دَقَّ جِسْمِی ذَابَ مِنْنَارِ الْهَوَی
سَیِّرُوْنِی کُلَّ آنٍ بِالْوِصالِ
اِنْقَضَی عُمْرِی وَقَدْضَاقَ الْمَجَال
اَوْرعِی یَا نَآقَتِی أَرْضَ الْفَلَا
نَحْوَ مَنْاَشْتَاقُهُ الافلا
شَادِنٌ مَآ زَالَ فِی طَرْفِهِ سقم
دَمْعُ عَیْنِی فَاضَ مِنْهُ و السِّجَم
قَدُّهُ غُصْنُ لَهُ شَمْسٌ ثَمَر
خَطُّه مُسْکٌ مُحِیطُ بِالْقَمَر
پارسی گو گر چه گل خندان بود
ژاله بر وی بهتر از باران بود
رباعی
بر چهره پریشانی آن زلف سیاه
ابریست که گاه گاه پوشد رخ ماه
گفتم ز چه طرهات پریشان شده گفت
سلطان حبش کشیده بر روم سپاه
رحمة اللّه علیه. فی الواقع در علوم تبحری و تتبعی کامل داشتند. در معقولات و منقولات و معارف و حقایق رسالات پرداختند و کتب مفیده ساختند. باعث آبادی املاک و اراضی وعمارات و حدائق و بساتین بسیار. چنانکه زیاده از کروری بهای املاک متعلقهٔ به آن جناب بوده و مقصود آبادی بلاد و ترفیه حال عباد همی بودی در بذل و کرم کمال علو طبع داشتی. بخششهای بی اندازه کردی و جمعی از دولت او منتفع شدند و صاحب مناصب عالیه و ضیاع و عقار متوالیه آمدند. اگر چه اشرار از بیم سخط و دشنام وی در شرار خوف سوختندی ولی کینه و جور را در خاطر او راه نبودی. فی الحقیقة مردی دیندار و خداپرست و پاک و مقدس و مؤمن و متقی و نیک اعتقاد بودی و با اینکه سالها در امر خطیر پیشکاری سلطان ایران مجبور و مأمور بود به قدر امکان به ایذا و اذیت احدی و قتل نفس ضعیفی رضا ندادی. ارباب صنایع بسیاری را تربیت کرده و اسباب و آلات جهاد و جنگ از قبیل توپ و تفنگ بسیاری در ایران آماده ساخته و قورخانهٔ عظیمی پرداخته که به ملاحظهٔ تقویت دولت اسلام کثیر الفایده و کثیر الثواب خواهد بود. با اشغال بزرگ دولتی گاهی به صحبت شعرا و عرفا میل مینموده و احیاناً گاهی به نظم عربی و فارسی مبادرت میفرموده. اشعار متفرقهٔ بسیار داشتهاند و مِنه:
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
مژدهٔ وصل میدهد گردش آسمان مرا
هیچ نبود از فلک این حرکت گمان مرا
بهر علاج میکشم منت هر طبیب را
کرد ز عالمی خجل این دل ناتوان مرا
در خس و خار باغبان میزند از غضب شرر
غافل از آنکه برق خود سوخته آشیان مرا
ای دل ترا که کار نه کفر و نه دین بود
رو بار عشق کش که سزای تو این بود
بدین زاری نبیند تا مرا کی منفعل گردد
که قاتل کشته را چون ناتوان بیند خجل گردد
مزن دامان برین یک مشت خاکستر که میترسم
مبادا ز اخگر دل مانده باشد مشتعل گردد
ز بندِ پند هیچ آشفته آرامی نمیگیرد
نه هر زنجیر چون کاکل نه هردیوانه دل گردد
دلی کاندر خم زلف نگاری آشیان دارد
کجا میل تماشای فضای بوستان دارد
تمنای وصالم نیست اما شوق آن دارم
نهم سر در کف پایی که سر بر آستان دارد
ببر بندی که در پایم ز مهر این و آن داری
که عنقای دلم زین پس هوای آشیان دارد
ز مصباح و زجاجه عارف از توحید رمزی گفت
عیان در جام زر خورشید می پیر مغان دارد
دلی کز جور او خون شد زچشمانم به در کردم
برای راحت جان حزین فکری دگر کردم
نه چون بلبل به پای گلبنی روزی به شب بردم
نه چون پروانه با شمعی یکی شب تا سحر کردم
مِنْمثنویاته طابَ ثَراه
باز اندر سر هوای کوی یار
سوی تبریزم کشد بی اختیار
من چو مجنون روز و شب در کوه و دشت
بهر لیلی هستم اندر سیر و گشت
طَالَ هَجْرِی عَلَّنِی دَاءُ النَّوَی
دَقَّ جِسْمِی ذَابَ مِنْنَارِ الْهَوَی
سَیِّرُوْنِی کُلَّ آنٍ بِالْوِصالِ
اِنْقَضَی عُمْرِی وَقَدْضَاقَ الْمَجَال
اَوْرعِی یَا نَآقَتِی أَرْضَ الْفَلَا
نَحْوَ مَنْاَشْتَاقُهُ الافلا
شَادِنٌ مَآ زَالَ فِی طَرْفِهِ سقم
دَمْعُ عَیْنِی فَاضَ مِنْهُ و السِّجَم
قَدُّهُ غُصْنُ لَهُ شَمْسٌ ثَمَر
خَطُّه مُسْکٌ مُحِیطُ بِالْقَمَر
پارسی گو گر چه گل خندان بود
ژاله بر وی بهتر از باران بود
رباعی
بر چهره پریشانی آن زلف سیاه
ابریست که گاه گاه پوشد رخ ماه
گفتم ز چه طرهات پریشان شده گفت
سلطان حبش کشیده بر روم سپاه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۱ - مجذوب همدانی قدّس سرّه
و هُوَ قدوةالمحققین و قطب العارفین الشیخ الکامل الصمدانی حاجی محمد جعفربن حاج صفرخان بن عبداللّه بیک الهمدانی. اصل آن جناب از طایفهٔ قراگزلو مِنْطوایف قزلباش و أباً عَنْجد، بزرگ ایل جلیل بوده و گاهی نیز حکومت قلمرو نمودهاند. اعمام عظامش به امارت و صدارت مخصوص و والد ماجدش از ملازم نفور و به مداومت صحبت اهل علم مسرور. از خواص تلامذهٔ سید محقق سید ابراهیم رضوی قمی الاصل بوده و ایام حیات خود را به عبادات و مجاهدات و زهد و تقوی مصروف نموده. آخرالامر در کربلای معلی فوت و در رواق مقدس مدفون گردید و آن جناب از صغر سن به تحصیل مشغول بود. از ده سالگی تا هیجده سالگی در شهر مذکور تحصیل علوم ادبیه و منطق نمود. بعد به اصفهان رفت. مدت پنج سال عمر را مصروف علوم کلام و ریاضی و حکمت و طبیعی فرمود. از آنجا به کاشان عزیمت کرده، چهار سال را در خدمت مولانا محمد مهدی نراقی به تحصیل علوم الهی و فقه و اصول به سر برده. در آن اوقات به نوافل نهاریّه و لیلیّه و اوراد و اذکار کمال توجه داشته و به تحصیل طریق سلوک همت میگماشته.
خود در یکی از رسایل نگاشته که در آن ایام به مطالعهٔ کتب جمعی از محققین مانند ابن طاووس و خواجه نصیرالدین طوسی و ابن فهد حلی و صاحب مجلی و سید حیدرآملی و ابن میثم بحرانی و شهید ثانی و شیخ بهاءالدین عاملی و والد او و میرابوالقاسم فندرسکی و میرمحمدباقر داماد و مولانا محمدتقی مجلسی و مولانا محمد صالح مازندرانی و ملامحسن کاشانی و غیر ذلک اعلی اللّه درجاتهم رسیدم و یقینم بر حسن سلوک و ریاضت زیاده گردید و نیز واضح است که ذکر به اجازه موجب استمرار آن عمل و تأثیرش بیشتر است. چنانکه مولانا محمد تقی مجلسی اجازهٔذکر از شیخ بهائی داشت و ملا محمد صالح مازندرانی در شرح کافی و سایر محققین در کتب خویش تصریح کردهاند که ذکر محتاج است با اجازه. لهذا به هر یک از صاحبان اجاز استدعای کلمهٔ طیبه یا اسمی دیگر از اسمای حسنای الهیه و ادعیهٔ مأثوره متوجه میشد. مانند سید محقق میرزا ابوالقاسم مدرس مدرسهٔ شاه اصفهان و فاضل محقق میرزا محمد علی میرزا مظفر و مولانا محراب جیلانی و میرمحمد علی و میر مظفر کاشانی و سایر اکابر اهل سلوک و از بیست و هفت سالگی غالب اوقات را به عبادات میگذرانیدم و در خدمت علامة العلماء مولانا میرزا ابوالقاسم قمی تحصیل مینمودم و در آن اوقات در خدمت جناب استادی مکرر در بعضی مسائل دو سه روز مباحثه اتفاق میافتاد و نوشتجاتی که حسب الامر آن جناب بر مدارک الاحکام و شرح لمعهٔ دمشقیه بر منتخب قضا و شهادات مقید شده بود ایشان تحسین میفرمودند و امر نمودند که در همدان متوجهٔ فتاوی امور مسلمین شوم. چون ضعیف نظر به مخاطرات کلیه که در آن امر میدیدیم متوجه نمیشدم. بعد از چهار پنج سال اوقات خود را تبعیض نموده سهمی را به مطالعهٔ کتب و تعیلقه نوشتن بر کتاب کفایة المقصد مصروف داشتم. سوای عبادات آن ودر عبادات به مدارک الاحکام اقتصار نمودم و سوای حج بر عبادات او حاشیه نوشتم و همچنین بر اکثر کتب کفایة و سهمی دیگر را به طاعات و اوراد و اذکار و اربعین و انزوا و تقلیل طعام به طریق شرع مقدسه صرف نمودم و در سن سی سالگی از مسافرت مراجعت و دو مرتبه به عتبات عالیات مشرف شده و اما بیشتر اوقات را به عزلت گذرانیدم.
غرض، آن جناب از اعاظم فضلا و اماجد عرفای معاصرین است و همانا ارادت به جناب فخر المتأخرین حاجی محمد حسین شیخ زین الدین اصفهانی داشته و جمعی کثیر همت بر ارادت و اخلاص آن جناب گماشته درجات باطنی و درجات معنوی حکایات عجیب و روایات غریب از وی نقل کردهاند به مضمون الفَضْلُ ما شَهدَتْبِهِ الأَعْداءُ. برهان بر فضل وی، اینکه اعادی گفتهاند که او سلمان عهد است. مدت عمر شریفش از شصت متجاوز بوده که در تبریز در سنهٔ ۱۲۳۹ وفات نموده. در حوالی روضهٔ سید حمزه مدفون گردید. اورا تصنیفات و تألیفات بسیار است از جمله: رسالهای در بیان اعتقادات خود نگاشته که فقیر نسخهٔ آن را دیده. کمال خوبی دارد و رسالهٔ مرآت الحق و رسالهٔ مراحلة السالکین هم از تصنیفات محققانهٔ آن حضرت زیارت شده. نادراً گاهی بیتی فرمودهاند و این دو سه بیت منسوب به آن جناب است:
من نگویم خدمت زاهد گزین یا می فروش
هر کهحالتخوش کند در خدمتش چالاک باش
ز خاموشی بریدم من زبان هرزه گویان را
دو لب برهم نهادم کارشمشیرِ دودم کردم
در عشقِ مویِ دوست به مانندِ مو شدم
وز یاد او چنان شدم آخر که او شدم
خود در یکی از رسایل نگاشته که در آن ایام به مطالعهٔ کتب جمعی از محققین مانند ابن طاووس و خواجه نصیرالدین طوسی و ابن فهد حلی و صاحب مجلی و سید حیدرآملی و ابن میثم بحرانی و شهید ثانی و شیخ بهاءالدین عاملی و والد او و میرابوالقاسم فندرسکی و میرمحمدباقر داماد و مولانا محمدتقی مجلسی و مولانا محمد صالح مازندرانی و ملامحسن کاشانی و غیر ذلک اعلی اللّه درجاتهم رسیدم و یقینم بر حسن سلوک و ریاضت زیاده گردید و نیز واضح است که ذکر به اجازه موجب استمرار آن عمل و تأثیرش بیشتر است. چنانکه مولانا محمد تقی مجلسی اجازهٔذکر از شیخ بهائی داشت و ملا محمد صالح مازندرانی در شرح کافی و سایر محققین در کتب خویش تصریح کردهاند که ذکر محتاج است با اجازه. لهذا به هر یک از صاحبان اجاز استدعای کلمهٔ طیبه یا اسمی دیگر از اسمای حسنای الهیه و ادعیهٔ مأثوره متوجه میشد. مانند سید محقق میرزا ابوالقاسم مدرس مدرسهٔ شاه اصفهان و فاضل محقق میرزا محمد علی میرزا مظفر و مولانا محراب جیلانی و میرمحمد علی و میر مظفر کاشانی و سایر اکابر اهل سلوک و از بیست و هفت سالگی غالب اوقات را به عبادات میگذرانیدم و در خدمت علامة العلماء مولانا میرزا ابوالقاسم قمی تحصیل مینمودم و در آن اوقات در خدمت جناب استادی مکرر در بعضی مسائل دو سه روز مباحثه اتفاق میافتاد و نوشتجاتی که حسب الامر آن جناب بر مدارک الاحکام و شرح لمعهٔ دمشقیه بر منتخب قضا و شهادات مقید شده بود ایشان تحسین میفرمودند و امر نمودند که در همدان متوجهٔ فتاوی امور مسلمین شوم. چون ضعیف نظر به مخاطرات کلیه که در آن امر میدیدیم متوجه نمیشدم. بعد از چهار پنج سال اوقات خود را تبعیض نموده سهمی را به مطالعهٔ کتب و تعیلقه نوشتن بر کتاب کفایة المقصد مصروف داشتم. سوای عبادات آن ودر عبادات به مدارک الاحکام اقتصار نمودم و سوای حج بر عبادات او حاشیه نوشتم و همچنین بر اکثر کتب کفایة و سهمی دیگر را به طاعات و اوراد و اذکار و اربعین و انزوا و تقلیل طعام به طریق شرع مقدسه صرف نمودم و در سن سی سالگی از مسافرت مراجعت و دو مرتبه به عتبات عالیات مشرف شده و اما بیشتر اوقات را به عزلت گذرانیدم.
غرض، آن جناب از اعاظم فضلا و اماجد عرفای معاصرین است و همانا ارادت به جناب فخر المتأخرین حاجی محمد حسین شیخ زین الدین اصفهانی داشته و جمعی کثیر همت بر ارادت و اخلاص آن جناب گماشته درجات باطنی و درجات معنوی حکایات عجیب و روایات غریب از وی نقل کردهاند به مضمون الفَضْلُ ما شَهدَتْبِهِ الأَعْداءُ. برهان بر فضل وی، اینکه اعادی گفتهاند که او سلمان عهد است. مدت عمر شریفش از شصت متجاوز بوده که در تبریز در سنهٔ ۱۲۳۹ وفات نموده. در حوالی روضهٔ سید حمزه مدفون گردید. اورا تصنیفات و تألیفات بسیار است از جمله: رسالهای در بیان اعتقادات خود نگاشته که فقیر نسخهٔ آن را دیده. کمال خوبی دارد و رسالهٔ مرآت الحق و رسالهٔ مراحلة السالکین هم از تصنیفات محققانهٔ آن حضرت زیارت شده. نادراً گاهی بیتی فرمودهاند و این دو سه بیت منسوب به آن جناب است:
من نگویم خدمت زاهد گزین یا می فروش
هر کهحالتخوش کند در خدمتش چالاک باش
ز خاموشی بریدم من زبان هرزه گویان را
دو لب برهم نهادم کارشمشیرِ دودم کردم
در عشقِ مویِ دوست به مانندِ مو شدم
وز یاد او چنان شدم آخر که او شدم
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۴
شیخ گفت: العالم هوالمخلص فمن لااخلاص له فی قلبه فلا علم له فی دینه و شرعه. یکی گفت یا شیخ اخلاص چیست؟ گفت رسول صلی اللّه علیه و سلم گفته است که اخلاص سرّیست از اسرار حقّ در دل و جان بنده که نظر پاک او بدان سر است و مدد آن سر از نظر پاک سبحانست و موحد که موحد است بدان سر است. کسی گفت ای شیخ آن سر چیست گفت لطیفۀ از الطاف حقّ چنانک گفته است اللّه لَطِیفٌ بِعِبادِه و آن لطیفه بفضل و رحمت حقّ تعالی پیدا گردد نه به کسب و فعل بنده، ابتدا نیازی و حزنی و ارادتی در دلش پدید آرد آنگه بدان نیاز و حزن نظری کند به فضل و رحمت لطیفۀ درآن دل بنهد که لایطّلع علیه ملک مقرب ولا نبی مرسل و آن لطیفه را سرّاللّه گویند و آن اخلاص است با رسول صلی اللّه علیه گفت تا با خلق بگوید قُلْ بِفَضلِ اللّه وَبِرَحمَتِه فَبِذلِک فَلْیَفْرَ حُواهُوَ خَیرٌ مِمّا یَجْمَعُونَ.
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۱
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱ - باب سوم در تفسیر الفاظی کی میان این طایفه رود و آنچه از آن مشکل بود
استاد امام ابوالقاسم رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر طائفۀ را از علمها لفظهاست میان ایشان مستعمل کی بدان مخصوص بوده اند از دیگران و اصطلاح کرده اند بر آن مرادها که ایشان را بوده است تا نزدیک بود با آنک باز و سخن گویند و بر اهل این صنعت آسان بود بدان معنی رسیدن باطلاق آن لفظ و این طایفه را الفاظیست که قصد ایشان کشف آن معنیها است کی ایشان را بود با یکدیگر و مجمل و پوشیده بود بر آنک نه از جنس ایشان بود اندر طریقت تا معنی الفاظ ایشان بر بیگانگان مبهم بود از آنک ایشانرا غیرت بود بر اسرار خویش کی آشکارا شود بر آنک نا اهل بود برای آنک حقایق ایشان مجموع نیست بتکلّف یا آورده بنوعی از تصرّف بلکه معنیها است که خدای سبحانه و تعالی دل قوم را خزینۀ آن کردست و خالص بکردست بحقیقت آنرا اسرار قومی، و ما شرح کنیم این الفاظ تا آسان گردد آنرا که خواهد بدان رسیدن از معنیهاء ایشان کی برین راه رفتند و متابع سنتهاء ایشان بودند و از جملۀ اینها یکی است.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۷ - تواجد و وجد و وجود
و از آن جمله تَواجُد و وَجْد و وُجود است. تواجد وجد آوردن بود بتکلّف بنوعی اختیار و خداوندش را کمال وجد نبود کی اگر کمال وجدش بودی واجد بودی، گروهی گفته اند تواجد مسلّم نیست خداوندش را زیرا که بتکلّف بود و از تحقیق دور بود. گروهی گفته اند تواجد مسلّم است درویشان مجرّد را که چشم دارند یافتن این معنی ها را، و اصل ایشان اندر این، خبر رسول است صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت. اِبْکُوا فاِنْ لَمْ تَبْکوا فَتَباکَوْا. بگرئید و اگر گریستن تان نیاید بستم بگرئید. حکایتی معروف است از ابومحمد جُرَیْری که گوید نزدیک جُنَیْد بودم و ابن مسروق و درویشان دیگر حاضر بودند و قوّالی قول همی گفت، ابن مسروق برخاست و آنگروه که آنجا بودند، جُنَیْد ساکن بود گفتم یا سیّدی ترا اندر سماع هیچ چیز نیست جُنَیْد گفت و تَری الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِیَ تَمُّرُ مَرَّ السَّحابِ. پس گفت ابا محمد ترا اندر سماع هیچ نصیب نیست گفتم چون من بسماع حاضر باشم و آنجا محتشمی باشد بر خویشتن نگاه دارم وجد خویش و چون خالی باشم وجد را فرا گذارم و اندرین حکایت لفظ تواجد اطلاق کردند و جنید آنرا منکر نبود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت هرگاه که ادب بزرگان چون نگاه داشت اندر حال سماع، خدای عزّوجل وقت بروی بنگاهداشت از برکات ادب، تا گفت وجد خویش نگاهدارم و چون خالی باشم فرا گذارم وجد را تا وجدم پدیدار آید زیرا که وجد را فرا نتوان گذاشت پس از آنک وجد بشد و غلبۀ وجد برخاست ولیکن چون صادق بود اندر مراعات و حرمت پیران خدای عزّوجلّ وقت بر وی نگاهدارد تا بوقت خلوت وجد پدیدار آید.
پس تواجد ابتداء این وجد است بر این صفت کی ذکر وی رفت.
و پس ازین وجد بود و وجد آن بود که بدل تو درآید بی تکلّفی تو و پیران ازین سبب گفتند وجد یافتن بود و مواجید بمقدار وردها بود هرکی را وظایف بیشتر لطایف خدای تعالی در حق او بیشتر.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت واردات از وردها خیزد هرکی او را وردی نبود بظاهر، او را اندر سرّ وارد نبود و هر وجد که صاحب او را در آن کسبی بود آن نه وجد بود و چنانکه بندۀ تکلُّف کند در معاملات ظاهر او را حلاوت طاعت واجب کند پس آنک در احکام باطن تکلُّف کند مواجید واجب کند، حلاوت ثمرۀ معاملت بود و مواجید نتیجۀ منازلت بود.
امّا وجود پس از آن بود که از درجۀ وجد درگذرد، وجود نبود مگر پس از آنکه از بشریّت مرده گردد، زیرا که بشریّت را نزدیک سلطان حقیقت بقا نباشد. و این معنی قول ابوالحسین نوری راست، گفت سی سال است تا میان وجد و فقدم، چون خدایرا یابم دل گم کنم و چون دل بازیابم خدایرا فراموش کنم.
جُنَیْد گوید علم توحید از یافتن او جداست و یافتن او از علم جداست و اندرین معنی گفته اند:
وُجودی اَنْاَغیبَ عَنِ الْوجودِ
بِما یَبْدوُ عَلیَّ مِنَ الشُّهودِ
تواجد مبتدیان را بود و وجود منتهیان را و وجد واسطه بود میان نهایت و بدایت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت تواجد بنده را بوجود برد وجد موجب استغراق بنده بود و وجود موجب هلاک بنده بود چنانکه کسی بکنارۀ دریائی شود و پس اندر دریا نشیند پس هلاک شود و ترتیب این کار قصد بود پس در شدن پس حضور پس وجود پس از او خمود و خمود باندازۀ وجود بود و صاحب وجود را صحو بود و محو بود، حال صحوش بقا بود بحق و حال محو ش فنا بود بحق، این دو حال دائم بر وی همی درآید چون آن درآید این برخیزد و چون آن درآید این برود.
رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی خبر داد که گفت چون بنده بجایگاهی رسد کی بمن بشنود و بمن ببیند.
منصوربن عبداللّه گوید که کسی در حلقۀ شبلی بایستاد و پرسید که آثار درستی وجود پیدا گردد بر واجد آن یا نه گفت نوری درفشان گردد بنار اشتیاق پیوسته، اثر آن بر هیکل ها افتد چنانک ابن المعتزّ گوید:
وَ اَمْطَرَ اَلْکَاسَ ماءّ مِنْاَبَارِقِها
فانبَتَ الدُرَّ فی اَرْضٍ مِنَ الذَّهَبِ
وسَبَّحَ الْقَوْمُ لَمَّا اَنْرَأَوْا عَجَباً
نوراً مِنَ اَلْماءِ فی نارٍ مِنَ العِنَبِ
سُلافَةٌ وَرِثَتْها عادُ عَنْاِرَمٍ
کانَتْذَخیرَةَ کسری عَنْاَبٍ فَابِ
ابوبکر دُقّی را گفتند کی جهم دُقّی اندر حال سماع درختی بگرفت و از بیخ بکند وقتی ایشان اندر دعوتی بهم افتادند و ابوبکر دقّی نابینا بود گفت که چون جهم اندر حال شود و فرا بر من رسد مرا خبر دهید یا بمنش نمائید و دُقّی ضعیف بود چون جهم بدو نزدیک شد گفتند اینک جهم، دُقّی ساق جهم بگرفت و برجای بداشت چنانک نتوانست جنبیدن، چون حال چنان دید جَهْم گفت ایُّها الشیخ توبه کردم و رهاش کرد.
استاد امام ابوالقاسم رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گفت آن برخاستن جهم بر حق بود و گرفتن دُقّی ساق وی بحق بود چون جهم دانست که حال دُقَّی برتر است از حال او، باز انصاف آمد و گردن نهاد. و چنین بود آنک بحق بود هیچ چیز به وی غلبه نتواند کرد، فامّا چون غلبه محو را بود نه علم بود و نه فهم بود و نه عقل بود و نه حس بود.
از استاد بو عبدالرحمن سُلمی شنیدم که ابوعقال مغربی بمکّه آمد و بچهار سال طعام نخورد و شراب نخورد تا فرمان یافت.
یکی از دریشان در نزدیک ابوعِقال شد و گفت: سلامٌ علیکُم، ابوعقال گفت: و علیکم السّلام آنمرد گفت من فلانم، گفت تو فلانی چگونست و چه میکنی و غائب شد از من و گفتی کی هرگز مرا ندیده است و باری چند چنین همی گفتم او همچنان می پرسیدی چون من بایستادمی باز سر عادت شدی، دانستم که غائب است دست ازو بداشتم و بیرون آمدم.
عمروبن محمّدبن احمد گوید از زن ابوعبداللّه تُرُوغْبَدی شنیدم که قحط بود و مردمان همی مردند از گرسنگی و ابوعبداللّه تروغبدی اندر خانه شد و مقدار دو من گندم یافت و گفت مردمان از گرسنگی می میرند و اندر خانۀ من دومن گندم باشد و درشورید و هرگز باهوش نیامد مگر بوقت نماز، فریضه بگزاردی و باز آن حال شدی و برین حال همی بودی تا فرمان یافت. دلیل کند این حکایت برآنک اینمرد آداب شریعت بر وی نگاهداشتند نزدیک غلبۀ احکام حقیقت و اینست صفت اهل تحقیق و سبب غیبت او از تمیز، شفقت بود بر مسلمانان و این قوی تر نشانی بود از تحقّق حال وی.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت هرگاه که ادب بزرگان چون نگاه داشت اندر حال سماع، خدای عزّوجل وقت بروی بنگاهداشت از برکات ادب، تا گفت وجد خویش نگاهدارم و چون خالی باشم فرا گذارم وجد را تا وجدم پدیدار آید زیرا که وجد را فرا نتوان گذاشت پس از آنک وجد بشد و غلبۀ وجد برخاست ولیکن چون صادق بود اندر مراعات و حرمت پیران خدای عزّوجلّ وقت بر وی نگاهدارد تا بوقت خلوت وجد پدیدار آید.
پس تواجد ابتداء این وجد است بر این صفت کی ذکر وی رفت.
و پس ازین وجد بود و وجد آن بود که بدل تو درآید بی تکلّفی تو و پیران ازین سبب گفتند وجد یافتن بود و مواجید بمقدار وردها بود هرکی را وظایف بیشتر لطایف خدای تعالی در حق او بیشتر.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت واردات از وردها خیزد هرکی او را وردی نبود بظاهر، او را اندر سرّ وارد نبود و هر وجد که صاحب او را در آن کسبی بود آن نه وجد بود و چنانکه بندۀ تکلُّف کند در معاملات ظاهر او را حلاوت طاعت واجب کند پس آنک در احکام باطن تکلُّف کند مواجید واجب کند، حلاوت ثمرۀ معاملت بود و مواجید نتیجۀ منازلت بود.
امّا وجود پس از آن بود که از درجۀ وجد درگذرد، وجود نبود مگر پس از آنکه از بشریّت مرده گردد، زیرا که بشریّت را نزدیک سلطان حقیقت بقا نباشد. و این معنی قول ابوالحسین نوری راست، گفت سی سال است تا میان وجد و فقدم، چون خدایرا یابم دل گم کنم و چون دل بازیابم خدایرا فراموش کنم.
جُنَیْد گوید علم توحید از یافتن او جداست و یافتن او از علم جداست و اندرین معنی گفته اند:
وُجودی اَنْاَغیبَ عَنِ الْوجودِ
بِما یَبْدوُ عَلیَّ مِنَ الشُّهودِ
تواجد مبتدیان را بود و وجود منتهیان را و وجد واسطه بود میان نهایت و بدایت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت تواجد بنده را بوجود برد وجد موجب استغراق بنده بود و وجود موجب هلاک بنده بود چنانکه کسی بکنارۀ دریائی شود و پس اندر دریا نشیند پس هلاک شود و ترتیب این کار قصد بود پس در شدن پس حضور پس وجود پس از او خمود و خمود باندازۀ وجود بود و صاحب وجود را صحو بود و محو بود، حال صحوش بقا بود بحق و حال محو ش فنا بود بحق، این دو حال دائم بر وی همی درآید چون آن درآید این برخیزد و چون آن درآید این برود.
رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی خبر داد که گفت چون بنده بجایگاهی رسد کی بمن بشنود و بمن ببیند.
منصوربن عبداللّه گوید که کسی در حلقۀ شبلی بایستاد و پرسید که آثار درستی وجود پیدا گردد بر واجد آن یا نه گفت نوری درفشان گردد بنار اشتیاق پیوسته، اثر آن بر هیکل ها افتد چنانک ابن المعتزّ گوید:
وَ اَمْطَرَ اَلْکَاسَ ماءّ مِنْاَبَارِقِها
فانبَتَ الدُرَّ فی اَرْضٍ مِنَ الذَّهَبِ
وسَبَّحَ الْقَوْمُ لَمَّا اَنْرَأَوْا عَجَباً
نوراً مِنَ اَلْماءِ فی نارٍ مِنَ العِنَبِ
سُلافَةٌ وَرِثَتْها عادُ عَنْاِرَمٍ
کانَتْذَخیرَةَ کسری عَنْاَبٍ فَابِ
ابوبکر دُقّی را گفتند کی جهم دُقّی اندر حال سماع درختی بگرفت و از بیخ بکند وقتی ایشان اندر دعوتی بهم افتادند و ابوبکر دقّی نابینا بود گفت که چون جهم اندر حال شود و فرا بر من رسد مرا خبر دهید یا بمنش نمائید و دُقّی ضعیف بود چون جهم بدو نزدیک شد گفتند اینک جهم، دُقّی ساق جهم بگرفت و برجای بداشت چنانک نتوانست جنبیدن، چون حال چنان دید جَهْم گفت ایُّها الشیخ توبه کردم و رهاش کرد.
استاد امام ابوالقاسم رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گفت آن برخاستن جهم بر حق بود و گرفتن دُقّی ساق وی بحق بود چون جهم دانست که حال دُقَّی برتر است از حال او، باز انصاف آمد و گردن نهاد. و چنین بود آنک بحق بود هیچ چیز به وی غلبه نتواند کرد، فامّا چون غلبه محو را بود نه علم بود و نه فهم بود و نه عقل بود و نه حس بود.
از استاد بو عبدالرحمن سُلمی شنیدم که ابوعقال مغربی بمکّه آمد و بچهار سال طعام نخورد و شراب نخورد تا فرمان یافت.
یکی از دریشان در نزدیک ابوعِقال شد و گفت: سلامٌ علیکُم، ابوعقال گفت: و علیکم السّلام آنمرد گفت من فلانم، گفت تو فلانی چگونست و چه میکنی و غائب شد از من و گفتی کی هرگز مرا ندیده است و باری چند چنین همی گفتم او همچنان می پرسیدی چون من بایستادمی باز سر عادت شدی، دانستم که غائب است دست ازو بداشتم و بیرون آمدم.
عمروبن محمّدبن احمد گوید از زن ابوعبداللّه تُرُوغْبَدی شنیدم که قحط بود و مردمان همی مردند از گرسنگی و ابوعبداللّه تروغبدی اندر خانه شد و مقدار دو من گندم یافت و گفت مردمان از گرسنگی می میرند و اندر خانۀ من دومن گندم باشد و درشورید و هرگز باهوش نیامد مگر بوقت نماز، فریضه بگزاردی و باز آن حال شدی و برین حال همی بودی تا فرمان یافت. دلیل کند این حکایت برآنک اینمرد آداب شریعت بر وی نگاهداشتند نزدیک غلبۀ احکام حقیقت و اینست صفت اهل تحقیق و سبب غیبت او از تمیز، شفقت بود بر مسلمانان و این قوی تر نشانی بود از تحقّق حال وی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و نهم - در ولایتْ
قالَ اللّهُ تَعالی اَلا اِنَّ اَوْلِیَاءَ اللّهِ لاخَوفٌ عَلَیْهِمْ ولاهُمْ یَحزَنُونَ.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حَقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی که گفت هر کی ولیّی را ازان من برنجاند با من بجنگ بیرون آمده باشد و بنده بمن تقرّب نکند بهیچ چیز بهتر از گزاردن آنچه بر وی فریضه کرده ام و بنده بمن تقرّب می نماید بنوافل تا آنگاه که ویرا دوست خویش گیرم.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید ولی را دو معنی است یکی آنک حق سُبْحانَهُ وَتَعالی متولّی کار او بود چنانک خبر داد و گفت وهُوَ یَتَولَّی الصّالِحینَ و یک لحظه او را بخویشتن باز نگذارد بلکه او را حق عَزَّاسْمُهُ در حمایت و رعایت خود بدارد. و دیگر معنی آن بود که بنده بعبادت و طاعت حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی قیام نماید بر دوام و عبادت او بر توالی باشد که هیچ گونه بمعصیت آمیخته نباشد و این هر دو صفت راجب بود تا ولی ولی باشد و واجب بود ولی را قیام نمودن بحقوق حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بر استقصا و استیفاء تمام و دوام نگاه داشت خدای او را در نیک و بد.
و از شرائط ولی آنست که محفوظ بود همچنانک از شرط نبی آن بود که معصوم بود و هرکس که شرع بر وی اعتراض کند او مغرور بود و فریفته.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابویزید بسطامی را صفت کردند که فلان جای مردی پدیدار آمده است که بولایت می گوید بویزید قصد او کرد تا او را ببیند چون بمسجدِ آن مرد رسید بنشست، اندر انتظار او، مرد بیرون آمد و اندر آن مسجد آب دهن بینداخت، بویزید بازگشت و بر وی سلام نکرد و گفت این مردی است که ادبی از آداب شرع نگاه نمیدارد چگونه امین بود بر اسرار حق سبحانه وتعالی.
بدانک خلافست در آنک روا بود که ولی داند که او ولی هست یا نه.
گروهی گفته اند روا نبود، بحکم آنک بچشم حقارت بخویشتن نگرد و اگر چیزی بر وی پیدا آید از کرامات، ترسد که آن مکری بود و دل وی پر بیم بود دائم، از بیم آنک از آن درجه بیفتد و عاقبت وی بخلاف حال وی بود.
و گروهی از پیران طائفه برین اند که چنین بود و اگر بذکر آن مشغول باشیم از حد اختصار بیرون آئیم و پیران که ما دیدیم برین بودند که باید ولی نداند که او ولیست، یکی از آن استاد ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ است.
و گروهی از ایشان گفته اند روا بود که ولی داند که او ولیست و از شرط تحقیق ولایت نیست اندر حال، وفاء در مآل پس اگر این شرط بود روا بود که حق او را تخصیص کند بکرامتی که آن تعریفی بود از حق تعالی او را برآنک عاقبت او نیک خواهد بود از بهر آنک گفته اند ایمان بکرامات اولیا واجبست. و ولی اگرچه خوف عاقبت از وی برخیزد آنچه او در آنست از هیبت و تعظیم و اجلال حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی در حال سختر و تمامتر باشد زیرا که اندکی از تعظیم و هیبت او را چنان شکسته اند که بسیاری از خوف نکند و چون رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که عَشَرةٌ فِی الْجَنَّةِ ده کس از اصحاب من در بهشت خواهند بود این ده گانه، لامحاله او را راست گوی دانستند و سلامت عاقبت خویش بشناختند و آن در حال ایشان هیچ نقصان پیدا نیاورد زیرا که شرط صحّت معرفت بنبوّت، ایستادن بود بر حدّ معجزه و علم حقیقت کرامات ازین جمله بود و اگر چنان بود که چیزی بیند از جملۀ کرامات، نتواند تا جدا باز نکند میان او و آنچه غیر کرامات بود چون چیزی بدید از آن اندر حال، بدانست که او بر حق است پس روا بود که بداند که عاقبت او هم برین جمله خواهد بود و این شناخت، کراماتیست او را و اثبات کرامات اولیاء صحیح است و حکایات قوم بسیارست که دلیل کند بر آنک گفته ایم چنانکه طرفی از آن یاد کرده آید اندر باب کرامات اولیاء اِنْ شاءَ اللّهُ.
و گروهی ازین پیران که ما دیدیم برین بودند یکی از ایشان استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ.
و گویند ابراهیم ادهم بمردی گفت خواهی تو از جملۀ اولیا باشی گفت خواهم گفت اندر هیچ چیز دنیا رغبت مکن و نه اندر آخرت و با خدای گرد و نفس خویش فارغ دار ویرا و روی بدو کن تا بر تو اقبال کند و ترا ولی خویش کند.
یحیی بن معاذ گوید اندر صفت اولیاء بندگانی باشند بلباس انس پوشیده پس از آنک رنجها دیده باشند و مجاهدتهای بسیار کشیده تا بمقام ولایت رسیده باشند.
از ابویزید بسطامی حکایت کنند که گفت اولیاء خدای تعالی عروسان خدای باشند عَزَّوَجَلَّ و عروسان نبینند مگر محرمان و ایشان نزدیک او باشند پوشیده، اندر حجلهاء انس، ایشانرا نه اندر دنیا بینند و نه در آخرت.
از ابوبکر صَیْدَلانی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که مردی بود بصلاح گفت وقتی لوح سر گور ابوبکر طَمَستانی نیکو می کردم و نام او را در آنجا می کندم و هر باری از سر گورش برکندندی و ببردندی و از هیچ گور دیگر بنبردندی و من عجب بماندم، استاد ابوعلی دقّاق را از آن حال پرسیدم گفت این پیر پنهانی اندر دنیا اختیار کرده بود و تو میخواهی که ویرا بلوح مشهور گردانی و حقّ تَعالی نمی خواهد مگر آنک گور او پنهان باشد همچنانک او خواست که در میان مردمان پوشیده بود.
ابوعثمان مغربی گوید ولی مشهور بود ولیکن مفتون نبود.
از شیخ ابوعبدالرّحمن سُلَمی شنیدم که گفت اولیا را سؤال نبود فرومردگی بود و گداختگی و هم از وی شنیدم که نهایت اولیا بدایت پیغمبران بود.
سهل بن عبداللّه گوید ولی آن بود که افعال او موافق شرع بود پیوسته.
یحیی بن معاذ گوید ولی مرائیی و منافقی نکند و ازین سبب دوستان او کم باشند.
ابوعلی جوزجانی گوید ولی آن بود که از حال خویش فانی بود و بمشاهدت حق باقی بود و حق متولّی اعمال او بود، انوار تولّی برو پیوسته گردد، او را بخود هیچ اخبار نباشد و با غیر خدای قرارش نباشد.
ابویزید گوید حظِّ اولیا اندر تفاوت درجات ایشان از چهار نامست و قیام هر فرقتی از ایشان بنامیست از آن نامها و آن قول خدای است عَزَّوَجَلَّ، هُوَ الاَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظّاهِرُ والْباطِنُ هر که حظِّ او نام ظاهر بود بعجائب قدرت او نگران بود و هر که حظِّ او از نام باطن بود او نگران بود بآنچه رود در سرّ از انوار او، هر که حظّ او از نام اوّل بود شغل او باز آن بود که اندر سبقت رفته باشد و هر که حظِّ او ازین نامها آخر باشد شغل او بمستقبل بسته بود بآنچه خواهد بود و هرکسی را ازین کشف بر قدر طاقت او بود مگر آنک حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی او را نگاه دارد و متوّلی او بود.
قول ابویزید اشارت است بدانکه خاصگان بندگان او ازین اقسام برگذشته باشند نه اندر ذکر عاقبت باشند و نه اندر ذکر سابقت و نه بآنچه بایشان درآید مشغول گردند، اصحاب حقائق از صفت خلق محو باشند چنانکه خداوند تعالی گوید وتَحْسَبُهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ.
یحیی بن معاذ گوید اولیا اسپر غمهای خدای اند اندر زمین، صدّیقان ایشانرا می بویند، بوی ایشان بدل ایشان می رسد، مشتاق میگردند بخداوند خویش و عبادت زیادت همی کنند بر تفاوت اخلاق خویش.
و گفته اند ولی را سه علامت بود، بخدای مشغول بود و فرارش با خدای بود و همّت وی خدای بود.
خرّاز گوید چون خداوندتعالی خواهد که بندۀ را بدرجۀ اولیا رساند درِ ذکرِ بروی گشاده گرداند، چون راحت ذکر بیابد درِ قرب برو باز گشاید پس او را بمجلس انس برد پس بر کرسی توحید نشاند پس حجابها ازوی برگیرد و اندر سرای فردانیّت فرود آرد و جلال و عظمت بر وی کشف کند چشمش بر جلال و عظمت افتد از خود فانی گردد اندر نگاه داشت خدای افتد و از دعویهای نفس بیرون آید.
و گفته اند ولی را خوف نباشد زیرا که خوف چشم داشتن مکروهی بود که اندر عاقبت برو فرود آید یا فوت دوستی را منتظر بود اندر عاقبت ولی ابن وقت بود ویرامستقبل نبود تا از چیزی ترسد و همچنانک ویرا خوف نبود رجا نیز نبود، زیرا که از رجا انتظار حاصل آمدن دوستی بود یا مکروهی ازو کشف کنند که آنرا منتظر بود و این بُدو اُم وقت بود و همچنین اندوه نبود بر وی زیرا که اندوه از ناموافقی وقت بود و هر که اندرو روشنائی رضا بود و اندر راحت موافقت بود او را اندوه از کجا اید خدای عَزَّوَجَلَّ میگوید اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اَللّهِ لاخَوفٌ عَلَیْهِمْ وَلاهُمْ یَحْزَنونَ.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حَقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی که گفت هر کی ولیّی را ازان من برنجاند با من بجنگ بیرون آمده باشد و بنده بمن تقرّب نکند بهیچ چیز بهتر از گزاردن آنچه بر وی فریضه کرده ام و بنده بمن تقرّب می نماید بنوافل تا آنگاه که ویرا دوست خویش گیرم.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید ولی را دو معنی است یکی آنک حق سُبْحانَهُ وَتَعالی متولّی کار او بود چنانک خبر داد و گفت وهُوَ یَتَولَّی الصّالِحینَ و یک لحظه او را بخویشتن باز نگذارد بلکه او را حق عَزَّاسْمُهُ در حمایت و رعایت خود بدارد. و دیگر معنی آن بود که بنده بعبادت و طاعت حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی قیام نماید بر دوام و عبادت او بر توالی باشد که هیچ گونه بمعصیت آمیخته نباشد و این هر دو صفت راجب بود تا ولی ولی باشد و واجب بود ولی را قیام نمودن بحقوق حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بر استقصا و استیفاء تمام و دوام نگاه داشت خدای او را در نیک و بد.
و از شرائط ولی آنست که محفوظ بود همچنانک از شرط نبی آن بود که معصوم بود و هرکس که شرع بر وی اعتراض کند او مغرور بود و فریفته.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابویزید بسطامی را صفت کردند که فلان جای مردی پدیدار آمده است که بولایت می گوید بویزید قصد او کرد تا او را ببیند چون بمسجدِ آن مرد رسید بنشست، اندر انتظار او، مرد بیرون آمد و اندر آن مسجد آب دهن بینداخت، بویزید بازگشت و بر وی سلام نکرد و گفت این مردی است که ادبی از آداب شرع نگاه نمیدارد چگونه امین بود بر اسرار حق سبحانه وتعالی.
بدانک خلافست در آنک روا بود که ولی داند که او ولی هست یا نه.
گروهی گفته اند روا نبود، بحکم آنک بچشم حقارت بخویشتن نگرد و اگر چیزی بر وی پیدا آید از کرامات، ترسد که آن مکری بود و دل وی پر بیم بود دائم، از بیم آنک از آن درجه بیفتد و عاقبت وی بخلاف حال وی بود.
و گروهی از پیران طائفه برین اند که چنین بود و اگر بذکر آن مشغول باشیم از حد اختصار بیرون آئیم و پیران که ما دیدیم برین بودند که باید ولی نداند که او ولیست، یکی از آن استاد ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ است.
و گروهی از ایشان گفته اند روا بود که ولی داند که او ولیست و از شرط تحقیق ولایت نیست اندر حال، وفاء در مآل پس اگر این شرط بود روا بود که حق او را تخصیص کند بکرامتی که آن تعریفی بود از حق تعالی او را برآنک عاقبت او نیک خواهد بود از بهر آنک گفته اند ایمان بکرامات اولیا واجبست. و ولی اگرچه خوف عاقبت از وی برخیزد آنچه او در آنست از هیبت و تعظیم و اجلال حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی در حال سختر و تمامتر باشد زیرا که اندکی از تعظیم و هیبت او را چنان شکسته اند که بسیاری از خوف نکند و چون رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که عَشَرةٌ فِی الْجَنَّةِ ده کس از اصحاب من در بهشت خواهند بود این ده گانه، لامحاله او را راست گوی دانستند و سلامت عاقبت خویش بشناختند و آن در حال ایشان هیچ نقصان پیدا نیاورد زیرا که شرط صحّت معرفت بنبوّت، ایستادن بود بر حدّ معجزه و علم حقیقت کرامات ازین جمله بود و اگر چنان بود که چیزی بیند از جملۀ کرامات، نتواند تا جدا باز نکند میان او و آنچه غیر کرامات بود چون چیزی بدید از آن اندر حال، بدانست که او بر حق است پس روا بود که بداند که عاقبت او هم برین جمله خواهد بود و این شناخت، کراماتیست او را و اثبات کرامات اولیاء صحیح است و حکایات قوم بسیارست که دلیل کند بر آنک گفته ایم چنانکه طرفی از آن یاد کرده آید اندر باب کرامات اولیاء اِنْ شاءَ اللّهُ.
و گروهی ازین پیران که ما دیدیم برین بودند یکی از ایشان استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ.
و گویند ابراهیم ادهم بمردی گفت خواهی تو از جملۀ اولیا باشی گفت خواهم گفت اندر هیچ چیز دنیا رغبت مکن و نه اندر آخرت و با خدای گرد و نفس خویش فارغ دار ویرا و روی بدو کن تا بر تو اقبال کند و ترا ولی خویش کند.
یحیی بن معاذ گوید اندر صفت اولیاء بندگانی باشند بلباس انس پوشیده پس از آنک رنجها دیده باشند و مجاهدتهای بسیار کشیده تا بمقام ولایت رسیده باشند.
از ابویزید بسطامی حکایت کنند که گفت اولیاء خدای تعالی عروسان خدای باشند عَزَّوَجَلَّ و عروسان نبینند مگر محرمان و ایشان نزدیک او باشند پوشیده، اندر حجلهاء انس، ایشانرا نه اندر دنیا بینند و نه در آخرت.
از ابوبکر صَیْدَلانی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که مردی بود بصلاح گفت وقتی لوح سر گور ابوبکر طَمَستانی نیکو می کردم و نام او را در آنجا می کندم و هر باری از سر گورش برکندندی و ببردندی و از هیچ گور دیگر بنبردندی و من عجب بماندم، استاد ابوعلی دقّاق را از آن حال پرسیدم گفت این پیر پنهانی اندر دنیا اختیار کرده بود و تو میخواهی که ویرا بلوح مشهور گردانی و حقّ تَعالی نمی خواهد مگر آنک گور او پنهان باشد همچنانک او خواست که در میان مردمان پوشیده بود.
ابوعثمان مغربی گوید ولی مشهور بود ولیکن مفتون نبود.
از شیخ ابوعبدالرّحمن سُلَمی شنیدم که گفت اولیا را سؤال نبود فرومردگی بود و گداختگی و هم از وی شنیدم که نهایت اولیا بدایت پیغمبران بود.
سهل بن عبداللّه گوید ولی آن بود که افعال او موافق شرع بود پیوسته.
یحیی بن معاذ گوید ولی مرائیی و منافقی نکند و ازین سبب دوستان او کم باشند.
ابوعلی جوزجانی گوید ولی آن بود که از حال خویش فانی بود و بمشاهدت حق باقی بود و حق متولّی اعمال او بود، انوار تولّی برو پیوسته گردد، او را بخود هیچ اخبار نباشد و با غیر خدای قرارش نباشد.
ابویزید گوید حظِّ اولیا اندر تفاوت درجات ایشان از چهار نامست و قیام هر فرقتی از ایشان بنامیست از آن نامها و آن قول خدای است عَزَّوَجَلَّ، هُوَ الاَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظّاهِرُ والْباطِنُ هر که حظِّ او نام ظاهر بود بعجائب قدرت او نگران بود و هر که حظِّ او از نام باطن بود او نگران بود بآنچه رود در سرّ از انوار او، هر که حظّ او از نام اوّل بود شغل او باز آن بود که اندر سبقت رفته باشد و هر که حظِّ او ازین نامها آخر باشد شغل او بمستقبل بسته بود بآنچه خواهد بود و هرکسی را ازین کشف بر قدر طاقت او بود مگر آنک حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی او را نگاه دارد و متوّلی او بود.
قول ابویزید اشارت است بدانکه خاصگان بندگان او ازین اقسام برگذشته باشند نه اندر ذکر عاقبت باشند و نه اندر ذکر سابقت و نه بآنچه بایشان درآید مشغول گردند، اصحاب حقائق از صفت خلق محو باشند چنانکه خداوند تعالی گوید وتَحْسَبُهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ.
یحیی بن معاذ گوید اولیا اسپر غمهای خدای اند اندر زمین، صدّیقان ایشانرا می بویند، بوی ایشان بدل ایشان می رسد، مشتاق میگردند بخداوند خویش و عبادت زیادت همی کنند بر تفاوت اخلاق خویش.
و گفته اند ولی را سه علامت بود، بخدای مشغول بود و فرارش با خدای بود و همّت وی خدای بود.
خرّاز گوید چون خداوندتعالی خواهد که بندۀ را بدرجۀ اولیا رساند درِ ذکرِ بروی گشاده گرداند، چون راحت ذکر بیابد درِ قرب برو باز گشاید پس او را بمجلس انس برد پس بر کرسی توحید نشاند پس حجابها ازوی برگیرد و اندر سرای فردانیّت فرود آرد و جلال و عظمت بر وی کشف کند چشمش بر جلال و عظمت افتد از خود فانی گردد اندر نگاه داشت خدای افتد و از دعویهای نفس بیرون آید.
و گفته اند ولی را خوف نباشد زیرا که خوف چشم داشتن مکروهی بود که اندر عاقبت برو فرود آید یا فوت دوستی را منتظر بود اندر عاقبت ولی ابن وقت بود ویرامستقبل نبود تا از چیزی ترسد و همچنانک ویرا خوف نبود رجا نیز نبود، زیرا که از رجا انتظار حاصل آمدن دوستی بود یا مکروهی ازو کشف کنند که آنرا منتظر بود و این بُدو اُم وقت بود و همچنین اندوه نبود بر وی زیرا که اندوه از ناموافقی وقت بود و هر که اندرو روشنائی رضا بود و اندر راحت موافقت بود او را اندوه از کجا اید خدای عَزَّوَجَلَّ میگوید اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اَللّهِ لاخَوفٌ عَلَیْهِمْ وَلاهُمْ یَحْزَنونَ.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۳ - فصل
اما اگر گویند معنی ولی چه باشد گویند دو معنی احتمال کند یکی آنک فعیل بود بمبالغت از فاعل مانند علیم از عالم و قدیر از قادر و این بدان معنی بود که طاعت او پیوسته بود که هیچ تراخی نیفتد و هیچ معصیت نرود از وی، و روا بود که ولی فعیل بود بمعنی مفعول چون قتیل بمعنی مقتول بود بدان معنی که حق تَعالی متولّی او بود و نگاه دار او، از وی طاعت می آید و ویرا خذلان نیافریند که قادر بود بر معصیت و توفیق او دائم دارد که قدرت است بر طاعت چنانک خدای تعالی میگوید و هُوَ یَتَوَلَّی الصّالِحینَ.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «فضلت علی الانبیا بست جعلت لی الارض مسجد اوتر بها طهورا واحلت لی الغنائم و نصرت بالرعب واعطیت اشفاعه و بعثت الی الخلق کافه و ختم بیالنبیون».
بدانک حضرت جلت از ععنایت بی علت خواجه علیه السلام نسبت از آدم و آدمیان منقطع میکند و نسبت او با عالم نبوت و رسالت درست میگرداند که «ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین». محمد نه از شما و عالم شما بود ولکن رسول خدا و خاتم انبیا بود همه عالم را از نور او روشنایی است او را با عالم آب و گل چه آشنایی است آدم طفیل محمد بود تو مپندار که محمد طفیل آدم بود.
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
بیزحمت عین و شین و قاف و گل و دل
معشوقه و ما عشق همدم بودیم
اگر شهبازی بر دست شاهی پر باز کند و در طلب صیدی پرواز کند در میانه ساعتی از بهر استراحتی بر کنار دیوار پیر زنی نشیند باز پادشاه بدان سبب ملک پیر زن نگردد. هر چند دیر بماند چون آواز طبل یا صفیر بشنود پرواز کنان بدست شه باز آید. بیت.۰
با شمع رخت دمی چو دمساز شوم
پروانه مستمند جانباز شوم
و ان روز که این قفص بباید پرداخت
چون شهبازی بدست شهباز شوم
خواجه میگفت: «مالی و للدنیا انما مثلی کمثل راکب راح فییوم صائف فنزل و استراح فی ظل شجره ثم رکب و راح». من از کجا و دنیا از کجا؟ من آنم که در مقام سدره هر چ در خزانه غیب جواهر و نفایس ملک و ملکوت بود جمله بر من عرضه کردند بگوشه چشم همت بهیچ چیز باز ننگریستم که «اذیغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ماطغی» [ بلک نقد وجود نیز در ان قمار خانه که زدم و پرواز کنان از دروازه عدم بآشیان اصلی «اوادنی» باز شدم. شیخ فرماید رضی الله عنه.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تابوک برم ز شیب صیدی بفر از
اینجا نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
هم شیخ فرماید رضیالله عنه».
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ ازین قفص بپرواز آید
از شهچو صفیر «ارجعی» روح شیند
پرواز کنان بدست شه باز آید
من نسبت خود از دنیا و آخرت و هشت بهشت آن روز بریدم که نسب «انامنالله» درست کردم لاجرم هر نسب که بحدوث تعلق دارد منقطع شود و نسب من باقی ماند که «کل حسب و نسب ینقطع الاحسبی و نسبی» و دیگران را میفرمود «فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسائلون». گوی اولیت و مسابقت در هر میدان من ربودهام اگر در فطرت اولی بود اول نوباوهای که بر شجره فطرت پدید آمد من بودم که «اول ما خلق الله نوری» و اگر بر دشت قیامت باشد اول گوهر که سر از صدف خاک بر آرد من باشم «انا اول من تنشق عنه الارض یوم القیامه» اگر در مقام شفاعتجویی اول کسی که غرقه گشتگان دریای معصیت را بشفاعت دستگیری کند من باشم که «انا اول شافع و مشفع»و اگر بپیشروی و پیشوایی صراط گویی اول کسی که قدم بر تیز نای صراط نهد من باشم که «انا اول من یجوز الصراط» و اگر بصاحب منصبی صدر جنت خواهی اول کسی که بر مشاهده او در بهشت گشایند من باشم که «انا اول من یفتح له ابواب الجنه» و اگر بسروری عاشقان و مقتدایی مشتاقان نگری اول عاشقی صادق که دولت وصال معشوق یابد من باشم که «انا اول من یتجلی له الرب». این طرفه که اینهمه من باشم و مرا خود من نباشم «اما انا فلا اقول انا». بیت.
چو آمدم روی مهرویم که باشم من باشم
که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایهای بینی بدان کان مایه او باشد
برو گر سایهای بینی بدان کان سایه من باشم
آنک شنیدهای که خواجه را سایه نبود راست است از دو وجه: یکی وجه آنک خواجه آفتاب بود که «و سراجا منیرا» و آفتاب را سایه نباشد [ دوم وجه آنک او سلطان دین بود و سلطان خود سایه حق باشد که «السلطان ظل الله» و سایه را سایه نباشد] چون سر و کار او با خلق بودی آفتاب نور بخش بودی خلق اولین و آخرین را از نور او آفریدند. و چون با حضرت عزت افتادی سایه آن حضرت بودی تا سر گشتگان تیه ضلالت چون خواستندی که در حق گریزند در پناه دولت و مطاوعت او گریختندی که «من یطع الرسول فقد اطاع الله» و هر وقت که با خود افتادی از خود بگریختی و در سایه حق گریختی که «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لانبی مرسل» بیت.
چون سایه دویدم ز پسش روزی چند
وز صحبت او بسایه او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه برین کار نخواهد افکند
خواجه اگر چه آفتاب عالمیان بود اما سایه پرورد «ابیت عند ربی» بود نواله از خوان «یطعمنی» میخورد شراب از جام «یسقینی» مینوشید [ جمال الدین عبدالرزاق گوید].
خوان تو «ابیت عند ربی»
خواب تو «ولا ینام قلبی»
ای کرده بزیر پای کونین
بگذشته ز حد «قاب قوسین»
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
طاووس ملایکه بر یدت
سر خیل مقربان مریدت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
اگر چه انبیا علیهمالصلوه و السلم هر یک قافله سالار کاروان امتی بودند که «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض» همه گزیدگان بودند و بعضی را بر بعضی بر گزیدند تا پیشروی امتی کنند و بعرصات از راه دین و دروازه یقین در آورند.
اما خواجه علیهالصلوه و السلام قافله سالاری بود که اول از کتم عدم قدم بیرون نهاد و کاروان موجودات را پیشروی کرد و بصحرای وجود آورد «نحن الآ خرون السابقون» و چون وقت باز گشتن کاروان آمد آنک پیشرو بود دمدار شد که «وختم بیالنبیون».
فرمود که «فضلت علی الانبیا بست» مرا بر انبیا فضیلت دادند بشش چیز [ اول آنک هر پیغامبری را مسجدی معین بود که نماز در آن مسجد کردندی و جای دیگر نماز نشایستی کرد چون نوبت بمن رسید همه بساط زمین را از بهر من مسجد کردند تا هر کجا من و امت من نماز خواهیم کنیم. این چه اشارت است مسجد موضع سجده باشد انبیا دیگر را آن قدر طول و عرض ولایت بود که مقدار یک مسجد را از کیمیا گری نور نبوت مقدس کردندی و زمین دیناوی را روضه اخروی ساختندی. و دیگر آنک تنی چند معین را از امت هر کسی در زیر پر و بال نبوت پرورش داددندی تا هر پیغامبری بقومی معین بودی. و دیگر آنک تصرف کیمیای نبوت بدان کمال نبود هیچ کس را که مال نجس کافر را چون غنیمت شدی حلال و پاک کردی. و دیگر آنک هیچ پیغامبر از حجاب نفس خویش بکلی خلاص نیافته بود تا بشفاعت دیگری پردازد بل که جمله نفسی زنند. و دیگر آنک قوت و شوکت هر یک از انبیا چندان بود که چون در مقابله خصم افتادندی دفع خصم بکردندی ولیکن چون خصم دورتر افتادی او را هزیمت نتوانستندی کردن و دیگر آنک قوت نبوت چندان بودی هر کس را که در حال حیات رهبری امت کنند بعد از وفات بپیغمبری دیگر حاجت افتادی تا رهبری کنند.
ولیکن چون نبوت را نوبت بخواجه صلیالله علیه و سلم رسید که محبوب ازل وابد بود کیمیای نبوت او بکمال قوتی بود که تصرف آن چنان نفوذ یافت که جمله زمین دنیا را که اقطاع شیطان و نامنظور رحمن بود که «ما نظر الله الی الدنیا منذ خلقها بغضا لها» خانه خدای و مساجد عبادالرحمن گردانید که «جعلت لیالارض مسجدا» و خاک تیره را بمرتبه آب طهور رسانید که «وترابها طهورا» و غنیمت نجس کفار را مال حلال پاک کرد که «واحلت لی الغنایم» ورایت شفاعت را بدست کفایت او داد که «واعطیت الشفاعه» و هر خلق که تا منقرض عالم خواهد آمد جمله را امت او گردانید که «وبعثت الی الخلق کافه» و یک ماهه راه خصمان را از سطوات خوف و صدمات رعب او هزیمت کرد که «ونصرت بلرعب مسیره شهر»].
و چنانکه در اول خطبه نبوت در آسمانها بنام او بود که «کنت نبیا و آدم بین الما و الطین» بآخر در جمله زمین سکه ختم نبوت بنام او زدند. آری چه عجب که ختم نبوت بدو باشد پیش ازین شرح دادهایم که خواجه هم تخم شجره آفرینش بود هم ثمره آن شجره و انبیا شاخ و برگ آن شجره بودند شاخ و برگ چندان بیرون آید که ثمره بیرون نیامده باشد چون ثمره بیرون آمد و بکمال خود رسید دیگر هیچ شاخ و برگ بیرون نیاید ثمره خاتم جمله باشد ختم برو بود.
اما اگر جهودان و ترسایان مارا سوال کنند و گویند بچه دلیل محمد پیغامبرست و اگر پیغامبری او ثابت شود چرا دین او باید که ناسخ ادیان بود وچه لازم است که هر قومی دین نبی خویش رها کنند و متابعت او کنند چون هر پیغامبری کتابی دارد از خدای چرا باید که منسوخ گردد [ و جمله دینها برافتد تا این یک دین باشد] و چرا نشاید که هر قومی متابعت دین خویش کنند چون عهد دیگر انبیا تا جمله دینها و کتابها بر قرار ماند؟ جواب آن از دو وجه است: معقول و تحقیق.
اما معقول آن است که گوئیم که همین سوال بر شما وارد است شما بچه دلیل دانستید که موسی و عیسی علیهما الصلوه و السلم پیغامبر بودند و شما ایشان را و معجزات ایشان را ندیدید. جواب ایشان از دو وجه بیرون نباشد: یا گویند بتواتر خبر معجزات ایشان بما رسید و تواتر موجب علم است و معجزه دلیل صحت نبوت باشد یا گویند تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است حاصل آمد محتاج هیچ دلیل دیگر نگشتیم. گوئیم همین بعینه دلیل ماست که ما نیز معجزات محمد علیهالصلوه و السلم بتواتر معلوم کردهایم دیگر تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است بحقیقت ما را حاصل است که بجملگی انبیا و کتب ایشان ایمان داریم نه چنانک شما را که ببعضی انبیا ایمان دارید و ببعضی کتابها و ببعضی ایمان ندارید. چنانک جهودان بعیسی علیهالصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند. و ترسایان بموسی علیهالصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند و عیسی را فرزند خدای و ثالث و ثلاثه گویند «تعالی الله عما یقول الظالمون علو اکبیرا».
[و دیگر آنک معجزه هر پیغامبر در عهد او بود و چون او برفت معجزه با خود ببرد و خاصیت دین محمدی آن است که بعد از و معجزه قرآن که یکی از معجزات اوست تا منقرض عالم باقی خواهد ماند و اعجاز قرآن آن است که از عهد خواجه علیهالصلوه و السلم الی یومنا هذا جمله فصحا عرب و عجم که معاندان بودند عاجز بودند از مثل آن آوردن چنانک هم از معجزه قرآن خبر میدهد که «قل لئن اجتمعت الانس علی ان یاتوا مثل هذا القرآن لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا».
معجزه ازین شگرفتر چگونه بود که با وجود چندین خصمان و معاندان که در شرق و غرب بودند و فصحا و بلغا عرب و عجم از اهل کتاب و فلاسفه و حکمای ز نادقه که عالم قدیم گفتند و حشر و نشر را منکر بودند و قرآن سخن محمد دانستند؛ دعوی بدین عظیمی بکرد و خبری چنین باز داد که تا مدت ششصد و اند سال کسی این دعوی باطل نتوانست کرد و چنین کتابی نتوانستند آورد نه بتنهائی نه بموافقت و مظاهرت یکدیگر.
و صدق این اخبار که عین معجزه است حال را هر چه ظاهرترست تا بدیگر اخبارات چه رسد که خواجه علیه الصلوه و السلم فرموده است و یک بیک ظاهر میشود. خصوصا واقعه کفار ملاعین تتار- دمر همالله- که فرموده است قیامت بر نیاید تا قتال نکنند امت من با قومی ترکان که چشمهای کوچک دارند و بینیهای پهن و رویهای فراخ چون سپر پوست در کشیده و قتلی بسیار بباشد. این معنی ظاهر شد.
و هنوز ایمن نمیتوان بود که حدیث خواجه علیهالصلوه و السلم اشارتهای دیگرست که هنوز ظاهر نشده اللهم انا نسالک العفو و العافیه و المعافات فیالدین و الدنیا و الخاتمه المرضیه بجودک و کرمک].
پس اهل کتاب همچنانک نبوت عیسی و موسی بخبر تواتر معجزات ایشان قبول کردند اگر عناد نکنند بایستی که نبوت محمد بهتر قبول کردندی که عهد قریبترست و اخبار متواتر ترست از کذب دورتر باشد و معجزه قرآن و اخبارات خواجه هر چه ظاهرترست.
ولکن ایمان جهودان وترسایان نه از نتیجه نظر عقل و نور تصدیق دل است بل که از مادر و پدر بتقلید یافتهاند بیبرهان واضح چنانک فرمود «انا وجدنا آبا نا علی امه و انا علی آثارهم مهتدون». و خواجه خبر داد که «کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه» و دین که [ از مادر و پدر] بتقلید گیرند بینور ایمان و نظر عقل [آن را اعتباری نباشد و ]کفر بود.
اما جواب آنک چون نبوت محمد علیهالصلوه السلم ثابت شود و مسلم داریم چرا دین او باید که ناسخ ادیان دیگر گردد گوئیم چون نبوت او مسلم داشتید او را صادق القول باید دانستن و کتاب او را قبول باید کرد در قرآن مجید که کتاب اوست چنین فرمود که «هوالذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علیالدین کله و لو کره المشرکون» [ از بهر آنک آنچه در جمله کتب انبیا بود در کتاب او هست و آنچ در جمله شرایع بود در شریعت او داخل است ولیکن آنچه در کتاب و شریعت او بود از کمالات دین در کتب و شرایع ایشان نیست] یعنی بدین او جمله ادیان منسوخ شود نسخ ادیان و کتب دیگر نه بدان معنی است که آنها را بکلی باطل کند و حق ندانند و بدان ایمان نیارند [ بلک چون حقایقی که در کتب دیگر بود و اسراری که در شرایع مختلف متفرق بود در قرآن و شریعت محمد علیهالصلوه و السلم جمع کند]
که «ولا رطب و لایابس الا فیکتاب مبین» و آنچ تمامی نعمت دین است که بروش خاص محمدی تعلق داشت با آن ضم کند که «واتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» تا اگر هر امتی اقتدا بیک نبی داشتند و برخورداری از متابعت یک صاحب دولت یافتند این امت اقتدا بجمله انبیا کنند و برخوردار متابعت همه شوند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
[مثال نبوت خواجه علیهالصلوه و السلم با دیگر انبیا مثال آفتاب بود و ستارگان ابتدا که دین هنوز کمال نیافته بود خلایق در شب دین بودند هر امتی در هر قرنی بستاره نبوتی دیگر راه مییافتند که «وبالنجم هم یهتدون» چون کار دین بکمال «الیوم اکملت لکم دینکم» رسید آفتاب وجود محمدی را آفتاب صفت بکافه خلایق عالم فرستادند که «وما ارسلناک الا کافه للناس» شب دین بروز دین مبدل شد، صفت «مالک یوم الدین» آشکارا گشت، لاجرم دلیلی و رهبری ستارگان چندان باشد که آفتاب طالع نشده است «اذا طلع الصباح استغنی عن المصباح» چون شاه ستارگان جمال بنماید سر ضیا ستارگان بتیغ اشعه برباید. بیت
هر کجا آفتاب طالع شد
ماه در حال مهره برچیند]
[مثال این چنان است که پادشاهی خواهد تا جهانگیری کند و آثار معدلت و احکام سلطنت خویش بجملگی بلاد و عباد ممالک برساند و کافه رعایا را از انعام و اکرام و اعزاز و اجلال شاهانه محظوظ و ممتع گرداند بهر دیار و هر قوم رسولی فرستد. و فراخور ایشان نامهای نویسد و تهدید و عید کند و وعده و طمع دهد و با هر طایفه سخن فراخور عقل و استعداد ایشان راند بعضی را باستمالت و لطف بحضرت خواند و بعضی را بکراهیت و عنف که مزاجها مختلف است آن را که مستحق عنف باشد اگر بلطف خوانند قدر آن نداند و آن را که شایسته لطف باشد اگر بعنف خوانند از ان دولت محروم ماند «ولوکنت فظا غلیظ القلب لانفظوا من حولک» و طایفهای را فرمود «واغلظ علیهم».
پس هر رسولی بطرفی رفتند و با هر قومی بزبان حال ایشان سخن گفتند و بتدریج احکام سلطنت در پیش ایشان نهادند تا خلق خوی فرابندگی پادشاه کردند و ممتثل فرمان شدند و مشتاق جمال پادشاه گشتند.
پادشاه از کمال عاطفت شاهی خواست تا جملگی خلایق از کمال انعام و احسان او برخوردار شوند و آنچ ابتدا هر طایفه از نوعی انعام او نصیبه یافتند و نوعی بندگی کردند اکنون از جمله نصیبه یابند و با نواع عبودیت قیام نمایند و روی بحضرت نهند و بشرف قربت پادشاه مشرف شوند. رسولی دیگر فرستد بهمه جهان نامهای نویسد و جمله احکام که در نامههای دیگر بود در ان جمع کند و جمله را بواسطه آن رسول و آن نامه بحضرت خواند و آنچ تا اکنون از کمالات عبودیت بریشان ننهاده بود بنهد و آن قربت که بواسطه دیگر رسولان ایشان را نداده بود بدهد. ابتدا چندین رسول میبایست تا ایشان را مستعد قبول این کمالات گردانند والا چون بیگانه بودندی در بدایت بکمال عبودیت قیام ننمودندی و جملگی احکام سلطنت قبول نکردندی و بدرجه قربت نرسیدندی و شایستگی ملازمت خدمت و منادمت حضرت نیافتندی و مستحق نیابت و خلافت نشدندی.
همچنین خداوند تعالی خواست تا برین مشتی خاک نظر فضل خداوندی کند و هر یک را بشرف خلافت «وجعلکم خلایف الارض» مشرف گرداند در هر عصر بهر قوم رسولی فرستاد و احکام شریعت در کتاب ایشان فراخور همت آن قوم بیان فرمود و از بعضی کمالات دین شرح داد تا هر قومی بنوعی عبودیت قیام نمودند و از مرتبهای از مراتب دین برخوددار گشتند و از بیگانگی کفر بآشنایی دین آمدند و از تاریکی طبع بروشنایی شرع پیوستند.
آنگه محمد را علیه الصلوه و السلام از جمله انبیا بر کشید و بر همه بر گزید و قرآن مجید را بدوفرستاد و جمله احکام که در کتب متفرق بود درو جمع کرد که «ولارطب ولایابس الا فی کتاب مبین».
و او برسالت بکافه خلق فرستاد «و ما ارسلناک الا کافه للناس» تا اگر دیگر انبیا دعوت خلق بهشت کردند او دعوت خلق بخدا کند که «وداعیا الی الله باذنه» و رهبر و دلیل جمله باشد بحضرت «وسراجا منیرا» و دیگر مراتب دینی که بواسطه او بکمال خواست پیوست بدیشان رساند و نعمت دین را بدیشان تمام گرداند که «واتممت علیکم نعمتی» و ایشان را باعلا درجه اسلام که مرضیه حق است دلالت کند که «ورضیت لکم الاسلام دینا». چه بحقیقت دین کامل در حضرت عزت اسلام است چنانک فرمود «ان الدین عندالله الاسلام» الآیه و هر چه جز دین اسلام است مردود است که «ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فیالاخره من الخاسرین».
و اما از وجه تحقیق بدانک مقصود از آفریدن موجودات وجود انسان بود و مقصود از وجود انسان معرفت بود و آنچ حق تعالی آن را امانت خواند معرفت است. و قابل تحمل بار امانت انسان آمد و معرفت در دین تعبیه است. چندانک آدمی را از دین بر خورداری بیش است او را معرفت زیادت است و هرکه را از دین نصیبه نیست از معرفت بی نصیب است و آنچ بار کمال دین است انسان مطلق متحمل آن توانست بود نه یک شخص معین چنانک شجره تواند متحمل ثمره بودن نه یک شاخ ابتداکه یک شاخ از زمین بر آید ثمره برو پدید نیاید تا آنگه که شجره شود ثمره بر شجره پدید آید بر هر شاخ.
پس شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی و انبیا علیهم الصلوه و السلم اعضای رئیسهاند بر آن شخص و اعضا رئیسه آن باشدکه بی آن حیات شخص مستحیل بود چون سر و دل و جگر و سپرز و شش و غیر آن. و محمد علیهالصلوه و السلم از انبیا بمثابت دل بود بر شخص انسانی و دل خلاصه وجود شخص انسانی است زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است.
اگر چه دل بتنهایی دین برزیی که مثمر معرفت است نتواند کرد و بمدد و معاونت جمله اعضا حاجت افتد اما آنچ ثمره دین است از معرفت در دل پدید آید و برخورداری بکمال از معرفت دل را بود اگر چه هر عضوی را بنسبت حال خویش بر خورداری بود.
و دل را خاصیتی دیگرست که هیچ عضو را نیست آنک دل را جانی خاص هست و از آن جان که هر عضو را بدان حیاتی هست دل را هم هست. دیگر آنک صورت دل را از خلاصه عالم اجسام ساختند و جان دل را از خلاصه عالم ارواح پرداختند چنانک هرچه لطافت اجسام مفرد و مرکب بود بستدند و از آن غذای نباتیات ساختند، و هرچه لطافت نباتیات بود بستدند و غذای حیوانات ساختند و هر چ لطافت حیوانات بود بستدند و غذای آدمی ساختند و هر چ لطافت غذا بود بستدند و از ان تن آدمی ساختند و هر چ لطافت تن بود بستدند و از ان صورت دل ساختند.
و همچنین ارواح انسانی از لطافت ارواح ملکی بود و ارواح ملکی از لطافت ارواح جن بود و ارواح جن از لطافت ملکوتیات مختلف بود. آنچ لطافت روح انسانی بود بستدند و از ان جان دل ساختند.
پس دل خلاصه هر دو عالم جسمانی و روحانی آمد لاجرم مظهر معرفت دل آمد. ازینجا فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان» از انسان هیچ محل قابل کتابت حق نیامد الا دل و هیچ موضع شایستگی «مقربین الاصبعین» نیافت الادل.
و چون خواجه علیهالسلام بمثابت دل بود بر شخص انسانی و انبیا دیگر اعضا استحقاق «فاوحی الی عبده ما اوحی» او یافت که بمثابت «کتب فی قلوبهم الایمان» بود و تشریف قرب «اوادنی» او را حاصل شد که بمثابت «مقربین الاصبعین» است.
پس چنانک در معرفت جمله اعضا تبع دل آمد و همچنین در نبوت انبیا تبع محمد باشند. ازینجا میفرمود «لوکان موسی و عیسی حیا لما و سعهما الا اتباعی» اگرچه جمله انبیا در دین پروری بر کار بودند اما کمال دین را مظهر عهد نبوت خواجه علیهالسلام بود.
حق تعالی از کمال حکمت خداوندی آنچ حقیقت دین بود در تصرف پرورش انبیا انداخت. چون گندم که تا نان شود بر دست چندین خلق گذر کند و هر کس صنعت خویش برومینماید: یکی گندم پاک کند یکی آرد کند یکی خمیر کند یکی نواله کند یکی پهن کندیکی در تنور بندد نان تمام بر دست او شود اما آن همه بر کار میبایستند.
از عهد آدم تا وقت عیسی هر یک از انبیا بر خمیره مایه دین دستکاری دیگر میکردند اما تنور تافته پر آتش محبت محمد را بود علیهالصلوه چون آن نواله پرورده صد و بیست و اندهزار نقطه نبوت بدست او دادند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده» در تنور محبت بست و نان دین در مدت بیست و سه سال نبوت بکمال رسید که «الیوم اکملت لکم دینکم» از تنور محبت بر آورد و بر در دکان دعوت «بعثت علی الاحمر و الاسود» نهاد. تا گرسنگان قحط زده «علی فتره من الرسل» در بهای آن نان جان و مال بذل میکنند که «وجاهدوا باموالکم وانفسکم فیسبیلالله» و آن نان پخته دین که چندین هزار امت در آرزوی آن جان بدادند صاحب دولتان «کنتم خیر امه» بدان محظوظ میشوند.
اگرچه انبیا علیهمالسلام که برین نان کار میکردند ازان عهد که گندم بود تا این غایت هر کس ازین نصیبه خویش بکار میبردند و قوم خویش را از ان میدادند از بهر بقای حیات اما هر طایفهای از ان میخوردند که بران کار میکردند. چون اول کار کننده آدم بود علیهالسلام و در آن عهد این نان هنوز گندم بود او بگندمی بخورد تشنیع «وعصی آدم» در ملکوت برو زدند. این چه سر بود؟ از بهر آنک آن گندم تا آن روز در دست دهقانان و مزارعان ملایکه بوده بود و در زمین بهشت بکشته بودند و پرورش میدادند تا بوقت آدم در پرورش بود تا حق تعالی آب و گل آدم را در میان مکه وطایف پرورش میداد از بهر غذای او ملایکه آن گندم در زمین بهشت کشته بودند و پرورش میدادند.
چون آدم تمام شد غذای او هم تمام شده بود امتحانی بکردند تا او خود غذای خود باز خواهد شناخت؟ گفتند: ای آدم درین بهشت رو و هر چه خواهی میخور ولکن گرد آن درخت مگرد. او بفرمان گرد آن درخت نمیگشت اما نفس او با هیچ طعام انس نمیگرفت ومیلش همه بدان میبود.
همچنانک اسب را توبرهای جو از دور بنهند و قدری کاه در پیش او کنند که این میخور و گرد توبره جو مگرد. او بحکم ضرورت کاه میخورد و همگی میل و قصد او سوی جو باشد و او را پای بند بر نهاده باشند نتواند که بنزدیک جو شود تا آنگه که کسی بیاید بند ازو بردارد.
آدم را اگر چه نعیم هشت بهشت در پیش نهاده بودند اما نسبت با آن گندم همه کاه بود و پابند «ولاتقر با هذه الشجره» بر پای داشت.
تا ابلیس بیامد و گفت «هل ادلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی» آدم گفت من آن را میشناسم مرا بمعلمی تو حاجت نیست که نه من ملایکهام تا چون تو معلمی بایدم من در مکتب «و علم آدم الاسما کلها» آموختهام که آن درخت کدام است و آن را چه نام است؟ تو راست میبینی که شجره الخلد و واسطه ملک ابدی است ولکن از سر دشمنی و کژی میگوئی تا مرا در مخالفت فرمان اندازی. مرا بدل و جان آرزوی آن است ولکن مانع پای بند فرمان است. ابلیس دست بسوگند برد و بدستبرد سوگند «و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین» پای بند فرمان از پای آدم باز گشود.
آدم از سلامت دل خویش بدونگریست گمان نبرد که کسی بعظمت و کبریای حق سوگند بدروغ خورد هم از غایت نیکو دلی چون نام خدای و صفات خدای شنید بخدای فریفته شد. نشان عاشقان این است که بمهر دو جهان فریفته نشوند بمعشوق فریفته شوند «من خدعنا بالله انخدعنا».
باز خوغاست حق تعالی از آدم نه از بهر گندم بود که آن خود از بهر او آفریده بود اگرچه ملایکه پروردند اما غذا خواره آن نبودند آدم غذاخواره آن بود ولیکن بازخواست بدان بود که بفرمان ابلیس خورد ندای «وعصی آدم» بجهان دردادند حق تعالی را دران سرها و حکمتهای دیگر بود همانا این سر تا این غایت مکنون غیب بود اما ملایکه نمیدانستند.
ایشان را نظر بر آن بود که چنین درختی چندین هزار سال است تا میپروریم تا درختی بدین لطیفی ببود که آرایش هشت بهشت از جمال اوست.
این طفل نارسیده در آمد وبی فرمانی کرد و کودکانه شاخ آن بشکست و بخورد و ناچیز کرد. و ما راست دیده بودیم که «اتجعل فیها من یفسد فیها» اثر فساد اینجا ظاهر کرد که آن گندم را اگر بنخوردی هر دانهای شایستگی آن داشت که چون بکاشتندی درختی دیگر ازو بر آمدی. ندانستند که چون بکاری درختی شود و چون بخوری مردی شود. و این سر بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد.
غرض آنک تشنیع بر آدم از بهر آن بود که آن گندم دین تا در عهد او در پرورش بود و هنوز کسی از آن تناول نکرده بود. چون آدم را بر آن دستکاری خویش میبایست نمود تا دیگر انبیا هر کسی دستکاری خویش بنمایند تا چون وقت پختن در آید به دست استادی محمد دهند. هر کس را هم از آن قوت خویش میبایست ساخت. در مثل گویند که «هر که گل کند گل خورد». آدم که بر گندم کار کرد از گندم خورد و دیگران که آرد کردند از ان آرد خوردند و آنها که خمیر کردند خمیر خوردند تا نان پخته محمد و محمدیان خوردند که از تنور محبت محمدی پخته بر آمده بود.
پس آن نان دین که پخته آتش محبت بود بر در دوکان دعوت محمد نهادند و منادی در دادند که هر را نان دین پخته به آتش محبت میباید تا بخورد محبوب حضرت گردد به در دوکان محمد علیهالسلام آید «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله» تا انبیا نیز اگر خواهند که نان ایشان پخته شود هم به در این دوکان آیند فردای قیامت که «الناس یحتاجون الی شفاعتی یوم القیامه حتی ابراهیم».
پس تربیت دین چون بمطلق انسان حاصل میشد هر یک از انبیا که عضوی بودند بر شخص انسانی بر خمیر مایه دین دستکاری خویش بکمال مینمودند تا کار بمحمد علیهالسلام رسید که دل شخص انسانی بود بران دستکاری بنمود دین بکمال خویش رسید محتاج تصرف هیچ مربی نگشت. زیراک کمالیت «الیوم اکملت دینکم» دین بهیچ عهد نیافته بودالا بعهد خواجهعلیهالسلام و هر زیادتی که بر کمال افزایی نقصان بود «الزیاده علیالکمال نقصان» و خواجه ازینجا میفرمود «من احدث فیدیننا مالیس منه فهورد» و میفرمود «ایاکم و المحدثات فان کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله».
دین را صفات بسیارست هر صفتی را یکی از انبیا میبایست تا بکمال رساند چنانک آدم صفت صفوت بکمال رسانید و نوح صفت دعوت و ابراهیم صفت خلت و موسی صفت مکالمت و ایوب صفت صبر و یعقوب صفت حزن و یوسف صفت صدق و داود صفت تلاوت و سلیمان صفت شکر و یحیی صفت خوف و عیسی صفت رجا و همچنین دیگر انبیا هر یک پرورش یک صفت بکمال رسانیدند اگرچه پرورش دیگر صفات دادند اما هر یک پرورش یک صفت غالب آمد.
اما آنچ درهالتاج و واسطه العقداین همه بود صفت محبت بود و این صفت دین را محمد علیهالسلام بکمال رسانید از بهرآنک او دل شخص انسانی بود و محبت پروردن جز کار دل نیست.
[و کمالیت دین در کمالیت محبت است و تشریف «فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه» قبایی بود بر قد این امت دوخته و کرامت «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره» شمعی بود برای این خرمن سوختگان پروانه صفت افروخته. قوم موسی را اگر من و سلوی دادند و قوم عیسی را اگر از آسمان مائده فرستادند «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا» این درد نوشان ژنده پوش را و رندان خانه فروش را تجرع آن شراب شهود بس که ساقی «و سیقهم ربهم» از جام جمال در کام وجود ایشان میریزد هر چند از تصرف آن شراب عربده «انا الحق» و «سبحانی» میخیزد لیکن خانه وجود برانداختن قبایی است که جز بر قد این مقامران پشولیده حال چست نمیآید و بر شمع شهود جان باختن جز ازین پروانگان شکسته بال درست نمیآید لاجرم هر دو جهان باقطاع بامتان دیگر میدهند و خرگاه عزت در بارگاه دولت این گدایان میزنند که انا عندالمنکسره قلوبهم من احلی و [حضرت] عزت بر زبان این گدا میگوید. بیت:
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما تراتنها نیست
لیکن قد این قبا بهر بالا نیست
چون کمالیت دین موقوف کمالیت صفت محبت بود و آن بواسطه خواجه که دل شخص انسانی بود باتمام پیوست] خواجه حبیب الله آمد و خاتم انبیا هر کرا دین بکمال میباید و مرتبه محبوبی سر بر خط متابعت او نهد که «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله»
و چون کمال درین دین آمد دینهای دیگر منسوخ گشت که هر کجا آب آمد تیمم بخاک نتوان کرد. شرح دادهایم که در عهد دیگر انبیا گندم و آرد و خمیر میبایست خورد اکنون که نان پخته شد خوردن آنها منسوخ گشت بل که آن انبیا علیهمالسلام فردا جمله رو بدر این دوکان نهند و نان هم از نانوای ما برند که «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه ولافخر». و از فراخ حوصلگی و بلند همتی خواجه علیهالسلام هنوز بدین نان و ناتوایی سیر نمیشود و سر فرو نمیآرد که میگوید: «انا سید ولد آدم و لافخر».
این چه اشارت است؟ اشارتی سخت لطیف و لطیفهای سخت ظریف است یعنی این همه نانوایی و سیادت و رایتداری و پیشوایی نصیبه خلایق است از من که «وما ارسلناک الارحمه للعالمین» پس این همه محل تفاخر ایشان است که چون من سروری و پیشوایی و شفیعی و مقتدایی و دلیلی و رهنمایی دارند.
اما آنچ نصیبه من است در بینصیبی است و کام من در ناکامی و مراد من در نامرادی و هستی من در نیستی و توانگری و فخر من در فقرست «الفقر فخری» این ضعیف میگوید:
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
با هیچ مراد جفت نتوانم شد
طاقم ز مرادها که طاق است مراد
ای محمد این چه سر است که تفاخر بپیشوایی و سروری انبیا نمیکنی و بفقر فخر میکنی زیرا که راهها بر عشق و محبت است و این راه بنیستی توان رفت و پیشوائی و سروری و نبوت همه هستی است. بیت
این آن راه است که جز بکم نتوان زد
تا کم نشوی درو قدم نتوان زد
روزی صد ره ترا درین ره بکشند
کاندر طلب قصاص دم نتوان زد
جماعت کفار لب و دندان خواجه علیه السلام بسنگ ابتلا میشکستند خواست تا بدعا دندانی بدیشان نماید هنوز لب نجنبانیده بود که خرسنگ خطاب «لیس لک من الامرشی» در پایش انداختند. عجب کاری است! بانوح ازین معامله هیچ نرفته بود میگفت «رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا». در حال طوفان بهمه جهان بر آورد و جمله را هلاک کرد. آری نوح مظهر صفت قهر بود راه خویش میرفت «قل کل یعمل علی شا کلته» محمد علیه السلام مظهر صفت لطف و محبت بود راه او رعایت حق نصیبه دیگران است بعد از آنک سنگ میزدند خواجه میگفت «اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون».
این چه تصرف بود؟ خواجه را راه کم زدن و نیستی در پیش مینهادند تاهستی در نیستی بازد. بیت
تا کم نشوی و کمتر از کم نشوی
اندر صف عاشقان تو محرم نشوی
که با وجود هستی مجازی از وجود هستی حقیقی برخورداری بکمال نتوان یافت الا بدان مقدار که بذل هستی مجازی کنی در راه هستی حقیقی.
هیزم را از آتش بر خورداری بوجود هستی هیزمی تواند بود ولکن بقدر آنک از هستی هیزمی فدای هستی آتشی میکند برخورداری بکمال وقتی یابد که جملگی هستی هیزمی فدای آتشی کند تا هیزم کثیف ظلمانی سفلی آتش لطیف نورانی علوی گردد و تا از هستی هیزم چیزی باقی ماند هنوز دودی میکند. آن دود چیست؟ طلب آتش میکند که هیزم ذوق آتش باز یافته است بهیزمی خویش راضی نمیشود میخواهد همه وجود آتش گردد. بیت.
این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است
کامروز او حریف و هم او ساقی است
هان ای ساقی باده فرا افزون کن
کز هستی ما هنوز چیزی باقی است
پس درین حال هر آتش که هیزم یابد اورا از بهر خود یابد چیزی بدیگران نتوان داد. بیت
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صدبار دگر سوختهام
و چون هیزم تمام فدای آتش گشت بعد ازین وجود خویش و هر آتش که یابد از بهر وجود هیزمهای دیگر خواهد.
این سری بزرگ است. صدو بیست واند هزار نقطه نبوت هیزم وجود بشری را فدای آتش محبت و تجلی صفات حق کرده بودند ولیکن از هر کسی نیمسوختهای بازمانده بود تا فردای قیامت ازیشان دود نفسی نفسی بر میآید.
اما محمد علیهالسلام پروانه صفت بر شمع جلال احدیت همگی وجود درباخته بود و جملگی وجود محمدی را فدای ز فانه آتش محبت شمع جلال احدیت ساخته لاجرم امتی امتی میزند و زبانه شمع جلال احدیت زبان او شده و باجملگی فرزندان آدم در انقطاع نسب میگفت «ماکان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسولالله و خاتم النبین» این ضعیف راست بیت.
ماییم ز خود وجود پرداختگان
واتش بوجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال
پروانه صفت وجود خود باختگان
آنک شنودهای که محمد را علیه السلام سایه نبود ازینجاست که او همه نور شده بود که «یا ایها الناس قدجاءکم نور من ربکم» و نور را سایه نباشد چون خواجه علیهالسلام از سایه خویش خلاص یافته بود همه عالم در پناه نور او گریختندد که «آدم و من دو نه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر». نور محمدی خود اول سر حد وجود گرفته بود که «اول ما خلق الله نوری» اکنون سر حد ابد بگرفت که «لانبی بعدی».
بعد ازین که آفتاب دولت محمدی طلوع کرد ستارگان ولایت انبیا رخت بر گرفتند آیت شب ادیان دیگر منسوخ گشت زیرا که آیت «مالک یوم الدین» آمد بروز این را چراغی مینباید «اذاطلع الصباح استغنی عن المصباح». بیچاره آن نابینا که با وجود این همه نور از روشنایی محروم است.بیت
خرشید بر آمد ای نگارین دیرست
بر بنده اگر نتابد از ادبارست
اگرچه آفتاب صورت من بمغرب «کل نفس ذائقه الموت» فروشود اما آفتاب دولت دین من تا منقرض عالم بواسطه علمای دین پرور حق گستر باقی مانده که «لایزال طایفه من قائمین علی الحق» بعد ازین بانبیا چه حاجت که هر یک از ان علما بمثابت پیغمبرثی اند که «علما امتی کانبیا بنیاسرائیل».
دین را ظاهری است و باطنی ظاهر دین بواسطه علم علمای متقی محفوظ میماند و باطن دین بواسطه مشایخ راه رفته راهبر ملوک میماند که «الشیخ فی قومه کالنبی فیامته» و خداوند تعالی در ذمت کرم خویش محافظت دین بواسطه این هر دو طایفه واجب گردانید که «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «فضلت علی الانبیا بست جعلت لی الارض مسجد اوتر بها طهورا واحلت لی الغنائم و نصرت بالرعب واعطیت اشفاعه و بعثت الی الخلق کافه و ختم بیالنبیون».
بدانک حضرت جلت از ععنایت بی علت خواجه علیه السلام نسبت از آدم و آدمیان منقطع میکند و نسبت او با عالم نبوت و رسالت درست میگرداند که «ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین». محمد نه از شما و عالم شما بود ولکن رسول خدا و خاتم انبیا بود همه عالم را از نور او روشنایی است او را با عالم آب و گل چه آشنایی است آدم طفیل محمد بود تو مپندار که محمد طفیل آدم بود.
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
بیزحمت عین و شین و قاف و گل و دل
معشوقه و ما عشق همدم بودیم
اگر شهبازی بر دست شاهی پر باز کند و در طلب صیدی پرواز کند در میانه ساعتی از بهر استراحتی بر کنار دیوار پیر زنی نشیند باز پادشاه بدان سبب ملک پیر زن نگردد. هر چند دیر بماند چون آواز طبل یا صفیر بشنود پرواز کنان بدست شه باز آید. بیت.۰
با شمع رخت دمی چو دمساز شوم
پروانه مستمند جانباز شوم
و ان روز که این قفص بباید پرداخت
چون شهبازی بدست شهباز شوم
خواجه میگفت: «مالی و للدنیا انما مثلی کمثل راکب راح فییوم صائف فنزل و استراح فی ظل شجره ثم رکب و راح». من از کجا و دنیا از کجا؟ من آنم که در مقام سدره هر چ در خزانه غیب جواهر و نفایس ملک و ملکوت بود جمله بر من عرضه کردند بگوشه چشم همت بهیچ چیز باز ننگریستم که «اذیغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ماطغی» [ بلک نقد وجود نیز در ان قمار خانه که زدم و پرواز کنان از دروازه عدم بآشیان اصلی «اوادنی» باز شدم. شیخ فرماید رضی الله عنه.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تابوک برم ز شیب صیدی بفر از
اینجا نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
هم شیخ فرماید رضیالله عنه».
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ ازین قفص بپرواز آید
از شهچو صفیر «ارجعی» روح شیند
پرواز کنان بدست شه باز آید
من نسبت خود از دنیا و آخرت و هشت بهشت آن روز بریدم که نسب «انامنالله» درست کردم لاجرم هر نسب که بحدوث تعلق دارد منقطع شود و نسب من باقی ماند که «کل حسب و نسب ینقطع الاحسبی و نسبی» و دیگران را میفرمود «فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسائلون». گوی اولیت و مسابقت در هر میدان من ربودهام اگر در فطرت اولی بود اول نوباوهای که بر شجره فطرت پدید آمد من بودم که «اول ما خلق الله نوری» و اگر بر دشت قیامت باشد اول گوهر که سر از صدف خاک بر آرد من باشم «انا اول من تنشق عنه الارض یوم القیامه» اگر در مقام شفاعتجویی اول کسی که غرقه گشتگان دریای معصیت را بشفاعت دستگیری کند من باشم که «انا اول شافع و مشفع»و اگر بپیشروی و پیشوایی صراط گویی اول کسی که قدم بر تیز نای صراط نهد من باشم که «انا اول من یجوز الصراط» و اگر بصاحب منصبی صدر جنت خواهی اول کسی که بر مشاهده او در بهشت گشایند من باشم که «انا اول من یفتح له ابواب الجنه» و اگر بسروری عاشقان و مقتدایی مشتاقان نگری اول عاشقی صادق که دولت وصال معشوق یابد من باشم که «انا اول من یتجلی له الرب». این طرفه که اینهمه من باشم و مرا خود من نباشم «اما انا فلا اقول انا». بیت.
چو آمدم روی مهرویم که باشم من باشم
که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایهای بینی بدان کان مایه او باشد
برو گر سایهای بینی بدان کان سایه من باشم
آنک شنیدهای که خواجه را سایه نبود راست است از دو وجه: یکی وجه آنک خواجه آفتاب بود که «و سراجا منیرا» و آفتاب را سایه نباشد [ دوم وجه آنک او سلطان دین بود و سلطان خود سایه حق باشد که «السلطان ظل الله» و سایه را سایه نباشد] چون سر و کار او با خلق بودی آفتاب نور بخش بودی خلق اولین و آخرین را از نور او آفریدند. و چون با حضرت عزت افتادی سایه آن حضرت بودی تا سر گشتگان تیه ضلالت چون خواستندی که در حق گریزند در پناه دولت و مطاوعت او گریختندی که «من یطع الرسول فقد اطاع الله» و هر وقت که با خود افتادی از خود بگریختی و در سایه حق گریختی که «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لانبی مرسل» بیت.
چون سایه دویدم ز پسش روزی چند
وز صحبت او بسایه او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه برین کار نخواهد افکند
خواجه اگر چه آفتاب عالمیان بود اما سایه پرورد «ابیت عند ربی» بود نواله از خوان «یطعمنی» میخورد شراب از جام «یسقینی» مینوشید [ جمال الدین عبدالرزاق گوید].
خوان تو «ابیت عند ربی»
خواب تو «ولا ینام قلبی»
ای کرده بزیر پای کونین
بگذشته ز حد «قاب قوسین»
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
طاووس ملایکه بر یدت
سر خیل مقربان مریدت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
اگر چه انبیا علیهمالصلوه و السلم هر یک قافله سالار کاروان امتی بودند که «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض» همه گزیدگان بودند و بعضی را بر بعضی بر گزیدند تا پیشروی امتی کنند و بعرصات از راه دین و دروازه یقین در آورند.
اما خواجه علیهالصلوه و السلام قافله سالاری بود که اول از کتم عدم قدم بیرون نهاد و کاروان موجودات را پیشروی کرد و بصحرای وجود آورد «نحن الآ خرون السابقون» و چون وقت باز گشتن کاروان آمد آنک پیشرو بود دمدار شد که «وختم بیالنبیون».
فرمود که «فضلت علی الانبیا بست» مرا بر انبیا فضیلت دادند بشش چیز [ اول آنک هر پیغامبری را مسجدی معین بود که نماز در آن مسجد کردندی و جای دیگر نماز نشایستی کرد چون نوبت بمن رسید همه بساط زمین را از بهر من مسجد کردند تا هر کجا من و امت من نماز خواهیم کنیم. این چه اشارت است مسجد موضع سجده باشد انبیا دیگر را آن قدر طول و عرض ولایت بود که مقدار یک مسجد را از کیمیا گری نور نبوت مقدس کردندی و زمین دیناوی را روضه اخروی ساختندی. و دیگر آنک تنی چند معین را از امت هر کسی در زیر پر و بال نبوت پرورش داددندی تا هر پیغامبری بقومی معین بودی. و دیگر آنک تصرف کیمیای نبوت بدان کمال نبود هیچ کس را که مال نجس کافر را چون غنیمت شدی حلال و پاک کردی. و دیگر آنک هیچ پیغامبر از حجاب نفس خویش بکلی خلاص نیافته بود تا بشفاعت دیگری پردازد بل که جمله نفسی زنند. و دیگر آنک قوت و شوکت هر یک از انبیا چندان بود که چون در مقابله خصم افتادندی دفع خصم بکردندی ولیکن چون خصم دورتر افتادی او را هزیمت نتوانستندی کردن و دیگر آنک قوت نبوت چندان بودی هر کس را که در حال حیات رهبری امت کنند بعد از وفات بپیغمبری دیگر حاجت افتادی تا رهبری کنند.
ولیکن چون نبوت را نوبت بخواجه صلیالله علیه و سلم رسید که محبوب ازل وابد بود کیمیای نبوت او بکمال قوتی بود که تصرف آن چنان نفوذ یافت که جمله زمین دنیا را که اقطاع شیطان و نامنظور رحمن بود که «ما نظر الله الی الدنیا منذ خلقها بغضا لها» خانه خدای و مساجد عبادالرحمن گردانید که «جعلت لیالارض مسجدا» و خاک تیره را بمرتبه آب طهور رسانید که «وترابها طهورا» و غنیمت نجس کفار را مال حلال پاک کرد که «واحلت لی الغنایم» ورایت شفاعت را بدست کفایت او داد که «واعطیت الشفاعه» و هر خلق که تا منقرض عالم خواهد آمد جمله را امت او گردانید که «وبعثت الی الخلق کافه» و یک ماهه راه خصمان را از سطوات خوف و صدمات رعب او هزیمت کرد که «ونصرت بلرعب مسیره شهر»].
و چنانکه در اول خطبه نبوت در آسمانها بنام او بود که «کنت نبیا و آدم بین الما و الطین» بآخر در جمله زمین سکه ختم نبوت بنام او زدند. آری چه عجب که ختم نبوت بدو باشد پیش ازین شرح دادهایم که خواجه هم تخم شجره آفرینش بود هم ثمره آن شجره و انبیا شاخ و برگ آن شجره بودند شاخ و برگ چندان بیرون آید که ثمره بیرون نیامده باشد چون ثمره بیرون آمد و بکمال خود رسید دیگر هیچ شاخ و برگ بیرون نیاید ثمره خاتم جمله باشد ختم برو بود.
اما اگر جهودان و ترسایان مارا سوال کنند و گویند بچه دلیل محمد پیغامبرست و اگر پیغامبری او ثابت شود چرا دین او باید که ناسخ ادیان بود وچه لازم است که هر قومی دین نبی خویش رها کنند و متابعت او کنند چون هر پیغامبری کتابی دارد از خدای چرا باید که منسوخ گردد [ و جمله دینها برافتد تا این یک دین باشد] و چرا نشاید که هر قومی متابعت دین خویش کنند چون عهد دیگر انبیا تا جمله دینها و کتابها بر قرار ماند؟ جواب آن از دو وجه است: معقول و تحقیق.
اما معقول آن است که گوئیم که همین سوال بر شما وارد است شما بچه دلیل دانستید که موسی و عیسی علیهما الصلوه و السلم پیغامبر بودند و شما ایشان را و معجزات ایشان را ندیدید. جواب ایشان از دو وجه بیرون نباشد: یا گویند بتواتر خبر معجزات ایشان بما رسید و تواتر موجب علم است و معجزه دلیل صحت نبوت باشد یا گویند تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است حاصل آمد محتاج هیچ دلیل دیگر نگشتیم. گوئیم همین بعینه دلیل ماست که ما نیز معجزات محمد علیهالصلوه و السلم بتواتر معلوم کردهایم دیگر تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است بحقیقت ما را حاصل است که بجملگی انبیا و کتب ایشان ایمان داریم نه چنانک شما را که ببعضی انبیا ایمان دارید و ببعضی کتابها و ببعضی ایمان ندارید. چنانک جهودان بعیسی علیهالصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند. و ترسایان بموسی علیهالصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند و عیسی را فرزند خدای و ثالث و ثلاثه گویند «تعالی الله عما یقول الظالمون علو اکبیرا».
[و دیگر آنک معجزه هر پیغامبر در عهد او بود و چون او برفت معجزه با خود ببرد و خاصیت دین محمدی آن است که بعد از و معجزه قرآن که یکی از معجزات اوست تا منقرض عالم باقی خواهد ماند و اعجاز قرآن آن است که از عهد خواجه علیهالصلوه و السلم الی یومنا هذا جمله فصحا عرب و عجم که معاندان بودند عاجز بودند از مثل آن آوردن چنانک هم از معجزه قرآن خبر میدهد که «قل لئن اجتمعت الانس علی ان یاتوا مثل هذا القرآن لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا».
معجزه ازین شگرفتر چگونه بود که با وجود چندین خصمان و معاندان که در شرق و غرب بودند و فصحا و بلغا عرب و عجم از اهل کتاب و فلاسفه و حکمای ز نادقه که عالم قدیم گفتند و حشر و نشر را منکر بودند و قرآن سخن محمد دانستند؛ دعوی بدین عظیمی بکرد و خبری چنین باز داد که تا مدت ششصد و اند سال کسی این دعوی باطل نتوانست کرد و چنین کتابی نتوانستند آورد نه بتنهائی نه بموافقت و مظاهرت یکدیگر.
و صدق این اخبار که عین معجزه است حال را هر چه ظاهرترست تا بدیگر اخبارات چه رسد که خواجه علیه الصلوه و السلم فرموده است و یک بیک ظاهر میشود. خصوصا واقعه کفار ملاعین تتار- دمر همالله- که فرموده است قیامت بر نیاید تا قتال نکنند امت من با قومی ترکان که چشمهای کوچک دارند و بینیهای پهن و رویهای فراخ چون سپر پوست در کشیده و قتلی بسیار بباشد. این معنی ظاهر شد.
و هنوز ایمن نمیتوان بود که حدیث خواجه علیهالصلوه و السلم اشارتهای دیگرست که هنوز ظاهر نشده اللهم انا نسالک العفو و العافیه و المعافات فیالدین و الدنیا و الخاتمه المرضیه بجودک و کرمک].
پس اهل کتاب همچنانک نبوت عیسی و موسی بخبر تواتر معجزات ایشان قبول کردند اگر عناد نکنند بایستی که نبوت محمد بهتر قبول کردندی که عهد قریبترست و اخبار متواتر ترست از کذب دورتر باشد و معجزه قرآن و اخبارات خواجه هر چه ظاهرترست.
ولکن ایمان جهودان وترسایان نه از نتیجه نظر عقل و نور تصدیق دل است بل که از مادر و پدر بتقلید یافتهاند بیبرهان واضح چنانک فرمود «انا وجدنا آبا نا علی امه و انا علی آثارهم مهتدون». و خواجه خبر داد که «کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه» و دین که [ از مادر و پدر] بتقلید گیرند بینور ایمان و نظر عقل [آن را اعتباری نباشد و ]کفر بود.
اما جواب آنک چون نبوت محمد علیهالصلوه السلم ثابت شود و مسلم داریم چرا دین او باید که ناسخ ادیان دیگر گردد گوئیم چون نبوت او مسلم داشتید او را صادق القول باید دانستن و کتاب او را قبول باید کرد در قرآن مجید که کتاب اوست چنین فرمود که «هوالذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علیالدین کله و لو کره المشرکون» [ از بهر آنک آنچه در جمله کتب انبیا بود در کتاب او هست و آنچ در جمله شرایع بود در شریعت او داخل است ولیکن آنچه در کتاب و شریعت او بود از کمالات دین در کتب و شرایع ایشان نیست] یعنی بدین او جمله ادیان منسوخ شود نسخ ادیان و کتب دیگر نه بدان معنی است که آنها را بکلی باطل کند و حق ندانند و بدان ایمان نیارند [ بلک چون حقایقی که در کتب دیگر بود و اسراری که در شرایع مختلف متفرق بود در قرآن و شریعت محمد علیهالصلوه و السلم جمع کند]
که «ولا رطب و لایابس الا فیکتاب مبین» و آنچ تمامی نعمت دین است که بروش خاص محمدی تعلق داشت با آن ضم کند که «واتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» تا اگر هر امتی اقتدا بیک نبی داشتند و برخورداری از متابعت یک صاحب دولت یافتند این امت اقتدا بجمله انبیا کنند و برخوردار متابعت همه شوند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
[مثال نبوت خواجه علیهالصلوه و السلم با دیگر انبیا مثال آفتاب بود و ستارگان ابتدا که دین هنوز کمال نیافته بود خلایق در شب دین بودند هر امتی در هر قرنی بستاره نبوتی دیگر راه مییافتند که «وبالنجم هم یهتدون» چون کار دین بکمال «الیوم اکملت لکم دینکم» رسید آفتاب وجود محمدی را آفتاب صفت بکافه خلایق عالم فرستادند که «وما ارسلناک الا کافه للناس» شب دین بروز دین مبدل شد، صفت «مالک یوم الدین» آشکارا گشت، لاجرم دلیلی و رهبری ستارگان چندان باشد که آفتاب طالع نشده است «اذا طلع الصباح استغنی عن المصباح» چون شاه ستارگان جمال بنماید سر ضیا ستارگان بتیغ اشعه برباید. بیت
هر کجا آفتاب طالع شد
ماه در حال مهره برچیند]
[مثال این چنان است که پادشاهی خواهد تا جهانگیری کند و آثار معدلت و احکام سلطنت خویش بجملگی بلاد و عباد ممالک برساند و کافه رعایا را از انعام و اکرام و اعزاز و اجلال شاهانه محظوظ و ممتع گرداند بهر دیار و هر قوم رسولی فرستد. و فراخور ایشان نامهای نویسد و تهدید و عید کند و وعده و طمع دهد و با هر طایفه سخن فراخور عقل و استعداد ایشان راند بعضی را باستمالت و لطف بحضرت خواند و بعضی را بکراهیت و عنف که مزاجها مختلف است آن را که مستحق عنف باشد اگر بلطف خوانند قدر آن نداند و آن را که شایسته لطف باشد اگر بعنف خوانند از ان دولت محروم ماند «ولوکنت فظا غلیظ القلب لانفظوا من حولک» و طایفهای را فرمود «واغلظ علیهم».
پس هر رسولی بطرفی رفتند و با هر قومی بزبان حال ایشان سخن گفتند و بتدریج احکام سلطنت در پیش ایشان نهادند تا خلق خوی فرابندگی پادشاه کردند و ممتثل فرمان شدند و مشتاق جمال پادشاه گشتند.
پادشاه از کمال عاطفت شاهی خواست تا جملگی خلایق از کمال انعام و احسان او برخوردار شوند و آنچ ابتدا هر طایفه از نوعی انعام او نصیبه یافتند و نوعی بندگی کردند اکنون از جمله نصیبه یابند و با نواع عبودیت قیام نمایند و روی بحضرت نهند و بشرف قربت پادشاه مشرف شوند. رسولی دیگر فرستد بهمه جهان نامهای نویسد و جمله احکام که در نامههای دیگر بود در ان جمع کند و جمله را بواسطه آن رسول و آن نامه بحضرت خواند و آنچ تا اکنون از کمالات عبودیت بریشان ننهاده بود بنهد و آن قربت که بواسطه دیگر رسولان ایشان را نداده بود بدهد. ابتدا چندین رسول میبایست تا ایشان را مستعد قبول این کمالات گردانند والا چون بیگانه بودندی در بدایت بکمال عبودیت قیام ننمودندی و جملگی احکام سلطنت قبول نکردندی و بدرجه قربت نرسیدندی و شایستگی ملازمت خدمت و منادمت حضرت نیافتندی و مستحق نیابت و خلافت نشدندی.
همچنین خداوند تعالی خواست تا برین مشتی خاک نظر فضل خداوندی کند و هر یک را بشرف خلافت «وجعلکم خلایف الارض» مشرف گرداند در هر عصر بهر قوم رسولی فرستاد و احکام شریعت در کتاب ایشان فراخور همت آن قوم بیان فرمود و از بعضی کمالات دین شرح داد تا هر قومی بنوعی عبودیت قیام نمودند و از مرتبهای از مراتب دین برخوددار گشتند و از بیگانگی کفر بآشنایی دین آمدند و از تاریکی طبع بروشنایی شرع پیوستند.
آنگه محمد را علیه الصلوه و السلام از جمله انبیا بر کشید و بر همه بر گزید و قرآن مجید را بدوفرستاد و جمله احکام که در کتب متفرق بود درو جمع کرد که «ولارطب ولایابس الا فی کتاب مبین».
و او برسالت بکافه خلق فرستاد «و ما ارسلناک الا کافه للناس» تا اگر دیگر انبیا دعوت خلق بهشت کردند او دعوت خلق بخدا کند که «وداعیا الی الله باذنه» و رهبر و دلیل جمله باشد بحضرت «وسراجا منیرا» و دیگر مراتب دینی که بواسطه او بکمال خواست پیوست بدیشان رساند و نعمت دین را بدیشان تمام گرداند که «واتممت علیکم نعمتی» و ایشان را باعلا درجه اسلام که مرضیه حق است دلالت کند که «ورضیت لکم الاسلام دینا». چه بحقیقت دین کامل در حضرت عزت اسلام است چنانک فرمود «ان الدین عندالله الاسلام» الآیه و هر چه جز دین اسلام است مردود است که «ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فیالاخره من الخاسرین».
و اما از وجه تحقیق بدانک مقصود از آفریدن موجودات وجود انسان بود و مقصود از وجود انسان معرفت بود و آنچ حق تعالی آن را امانت خواند معرفت است. و قابل تحمل بار امانت انسان آمد و معرفت در دین تعبیه است. چندانک آدمی را از دین بر خورداری بیش است او را معرفت زیادت است و هرکه را از دین نصیبه نیست از معرفت بی نصیب است و آنچ بار کمال دین است انسان مطلق متحمل آن توانست بود نه یک شخص معین چنانک شجره تواند متحمل ثمره بودن نه یک شاخ ابتداکه یک شاخ از زمین بر آید ثمره برو پدید نیاید تا آنگه که شجره شود ثمره بر شجره پدید آید بر هر شاخ.
پس شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی و انبیا علیهم الصلوه و السلم اعضای رئیسهاند بر آن شخص و اعضا رئیسه آن باشدکه بی آن حیات شخص مستحیل بود چون سر و دل و جگر و سپرز و شش و غیر آن. و محمد علیهالصلوه و السلم از انبیا بمثابت دل بود بر شخص انسانی و دل خلاصه وجود شخص انسانی است زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است.
اگر چه دل بتنهایی دین برزیی که مثمر معرفت است نتواند کرد و بمدد و معاونت جمله اعضا حاجت افتد اما آنچ ثمره دین است از معرفت در دل پدید آید و برخورداری بکمال از معرفت دل را بود اگر چه هر عضوی را بنسبت حال خویش بر خورداری بود.
و دل را خاصیتی دیگرست که هیچ عضو را نیست آنک دل را جانی خاص هست و از آن جان که هر عضو را بدان حیاتی هست دل را هم هست. دیگر آنک صورت دل را از خلاصه عالم اجسام ساختند و جان دل را از خلاصه عالم ارواح پرداختند چنانک هرچه لطافت اجسام مفرد و مرکب بود بستدند و از آن غذای نباتیات ساختند، و هرچه لطافت نباتیات بود بستدند و غذای حیوانات ساختند و هر چ لطافت حیوانات بود بستدند و غذای آدمی ساختند و هر چ لطافت غذا بود بستدند و از ان تن آدمی ساختند و هر چ لطافت تن بود بستدند و از ان صورت دل ساختند.
و همچنین ارواح انسانی از لطافت ارواح ملکی بود و ارواح ملکی از لطافت ارواح جن بود و ارواح جن از لطافت ملکوتیات مختلف بود. آنچ لطافت روح انسانی بود بستدند و از ان جان دل ساختند.
پس دل خلاصه هر دو عالم جسمانی و روحانی آمد لاجرم مظهر معرفت دل آمد. ازینجا فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان» از انسان هیچ محل قابل کتابت حق نیامد الا دل و هیچ موضع شایستگی «مقربین الاصبعین» نیافت الادل.
و چون خواجه علیهالسلام بمثابت دل بود بر شخص انسانی و انبیا دیگر اعضا استحقاق «فاوحی الی عبده ما اوحی» او یافت که بمثابت «کتب فی قلوبهم الایمان» بود و تشریف قرب «اوادنی» او را حاصل شد که بمثابت «مقربین الاصبعین» است.
پس چنانک در معرفت جمله اعضا تبع دل آمد و همچنین در نبوت انبیا تبع محمد باشند. ازینجا میفرمود «لوکان موسی و عیسی حیا لما و سعهما الا اتباعی» اگرچه جمله انبیا در دین پروری بر کار بودند اما کمال دین را مظهر عهد نبوت خواجه علیهالسلام بود.
حق تعالی از کمال حکمت خداوندی آنچ حقیقت دین بود در تصرف پرورش انبیا انداخت. چون گندم که تا نان شود بر دست چندین خلق گذر کند و هر کس صنعت خویش برومینماید: یکی گندم پاک کند یکی آرد کند یکی خمیر کند یکی نواله کند یکی پهن کندیکی در تنور بندد نان تمام بر دست او شود اما آن همه بر کار میبایستند.
از عهد آدم تا وقت عیسی هر یک از انبیا بر خمیره مایه دین دستکاری دیگر میکردند اما تنور تافته پر آتش محبت محمد را بود علیهالصلوه چون آن نواله پرورده صد و بیست و اندهزار نقطه نبوت بدست او دادند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده» در تنور محبت بست و نان دین در مدت بیست و سه سال نبوت بکمال رسید که «الیوم اکملت لکم دینکم» از تنور محبت بر آورد و بر در دکان دعوت «بعثت علی الاحمر و الاسود» نهاد. تا گرسنگان قحط زده «علی فتره من الرسل» در بهای آن نان جان و مال بذل میکنند که «وجاهدوا باموالکم وانفسکم فیسبیلالله» و آن نان پخته دین که چندین هزار امت در آرزوی آن جان بدادند صاحب دولتان «کنتم خیر امه» بدان محظوظ میشوند.
اگرچه انبیا علیهمالسلام که برین نان کار میکردند ازان عهد که گندم بود تا این غایت هر کس ازین نصیبه خویش بکار میبردند و قوم خویش را از ان میدادند از بهر بقای حیات اما هر طایفهای از ان میخوردند که بران کار میکردند. چون اول کار کننده آدم بود علیهالسلام و در آن عهد این نان هنوز گندم بود او بگندمی بخورد تشنیع «وعصی آدم» در ملکوت برو زدند. این چه سر بود؟ از بهر آنک آن گندم تا آن روز در دست دهقانان و مزارعان ملایکه بوده بود و در زمین بهشت بکشته بودند و پرورش میدادند تا بوقت آدم در پرورش بود تا حق تعالی آب و گل آدم را در میان مکه وطایف پرورش میداد از بهر غذای او ملایکه آن گندم در زمین بهشت کشته بودند و پرورش میدادند.
چون آدم تمام شد غذای او هم تمام شده بود امتحانی بکردند تا او خود غذای خود باز خواهد شناخت؟ گفتند: ای آدم درین بهشت رو و هر چه خواهی میخور ولکن گرد آن درخت مگرد. او بفرمان گرد آن درخت نمیگشت اما نفس او با هیچ طعام انس نمیگرفت ومیلش همه بدان میبود.
همچنانک اسب را توبرهای جو از دور بنهند و قدری کاه در پیش او کنند که این میخور و گرد توبره جو مگرد. او بحکم ضرورت کاه میخورد و همگی میل و قصد او سوی جو باشد و او را پای بند بر نهاده باشند نتواند که بنزدیک جو شود تا آنگه که کسی بیاید بند ازو بردارد.
آدم را اگر چه نعیم هشت بهشت در پیش نهاده بودند اما نسبت با آن گندم همه کاه بود و پابند «ولاتقر با هذه الشجره» بر پای داشت.
تا ابلیس بیامد و گفت «هل ادلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی» آدم گفت من آن را میشناسم مرا بمعلمی تو حاجت نیست که نه من ملایکهام تا چون تو معلمی بایدم من در مکتب «و علم آدم الاسما کلها» آموختهام که آن درخت کدام است و آن را چه نام است؟ تو راست میبینی که شجره الخلد و واسطه ملک ابدی است ولکن از سر دشمنی و کژی میگوئی تا مرا در مخالفت فرمان اندازی. مرا بدل و جان آرزوی آن است ولکن مانع پای بند فرمان است. ابلیس دست بسوگند برد و بدستبرد سوگند «و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین» پای بند فرمان از پای آدم باز گشود.
آدم از سلامت دل خویش بدونگریست گمان نبرد که کسی بعظمت و کبریای حق سوگند بدروغ خورد هم از غایت نیکو دلی چون نام خدای و صفات خدای شنید بخدای فریفته شد. نشان عاشقان این است که بمهر دو جهان فریفته نشوند بمعشوق فریفته شوند «من خدعنا بالله انخدعنا».
باز خوغاست حق تعالی از آدم نه از بهر گندم بود که آن خود از بهر او آفریده بود اگرچه ملایکه پروردند اما غذا خواره آن نبودند آدم غذاخواره آن بود ولیکن بازخواست بدان بود که بفرمان ابلیس خورد ندای «وعصی آدم» بجهان دردادند حق تعالی را دران سرها و حکمتهای دیگر بود همانا این سر تا این غایت مکنون غیب بود اما ملایکه نمیدانستند.
ایشان را نظر بر آن بود که چنین درختی چندین هزار سال است تا میپروریم تا درختی بدین لطیفی ببود که آرایش هشت بهشت از جمال اوست.
این طفل نارسیده در آمد وبی فرمانی کرد و کودکانه شاخ آن بشکست و بخورد و ناچیز کرد. و ما راست دیده بودیم که «اتجعل فیها من یفسد فیها» اثر فساد اینجا ظاهر کرد که آن گندم را اگر بنخوردی هر دانهای شایستگی آن داشت که چون بکاشتندی درختی دیگر ازو بر آمدی. ندانستند که چون بکاری درختی شود و چون بخوری مردی شود. و این سر بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد.
غرض آنک تشنیع بر آدم از بهر آن بود که آن گندم دین تا در عهد او در پرورش بود و هنوز کسی از آن تناول نکرده بود. چون آدم را بر آن دستکاری خویش میبایست نمود تا دیگر انبیا هر کسی دستکاری خویش بنمایند تا چون وقت پختن در آید به دست استادی محمد دهند. هر کس را هم از آن قوت خویش میبایست ساخت. در مثل گویند که «هر که گل کند گل خورد». آدم که بر گندم کار کرد از گندم خورد و دیگران که آرد کردند از ان آرد خوردند و آنها که خمیر کردند خمیر خوردند تا نان پخته محمد و محمدیان خوردند که از تنور محبت محمدی پخته بر آمده بود.
پس آن نان دین که پخته آتش محبت بود بر در دوکان دعوت محمد نهادند و منادی در دادند که هر را نان دین پخته به آتش محبت میباید تا بخورد محبوب حضرت گردد به در دوکان محمد علیهالسلام آید «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله» تا انبیا نیز اگر خواهند که نان ایشان پخته شود هم به در این دوکان آیند فردای قیامت که «الناس یحتاجون الی شفاعتی یوم القیامه حتی ابراهیم».
پس تربیت دین چون بمطلق انسان حاصل میشد هر یک از انبیا که عضوی بودند بر شخص انسانی بر خمیر مایه دین دستکاری خویش بکمال مینمودند تا کار بمحمد علیهالسلام رسید که دل شخص انسانی بود بران دستکاری بنمود دین بکمال خویش رسید محتاج تصرف هیچ مربی نگشت. زیراک کمالیت «الیوم اکملت دینکم» دین بهیچ عهد نیافته بودالا بعهد خواجهعلیهالسلام و هر زیادتی که بر کمال افزایی نقصان بود «الزیاده علیالکمال نقصان» و خواجه ازینجا میفرمود «من احدث فیدیننا مالیس منه فهورد» و میفرمود «ایاکم و المحدثات فان کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله».
دین را صفات بسیارست هر صفتی را یکی از انبیا میبایست تا بکمال رساند چنانک آدم صفت صفوت بکمال رسانید و نوح صفت دعوت و ابراهیم صفت خلت و موسی صفت مکالمت و ایوب صفت صبر و یعقوب صفت حزن و یوسف صفت صدق و داود صفت تلاوت و سلیمان صفت شکر و یحیی صفت خوف و عیسی صفت رجا و همچنین دیگر انبیا هر یک پرورش یک صفت بکمال رسانیدند اگرچه پرورش دیگر صفات دادند اما هر یک پرورش یک صفت غالب آمد.
اما آنچ درهالتاج و واسطه العقداین همه بود صفت محبت بود و این صفت دین را محمد علیهالسلام بکمال رسانید از بهرآنک او دل شخص انسانی بود و محبت پروردن جز کار دل نیست.
[و کمالیت دین در کمالیت محبت است و تشریف «فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه» قبایی بود بر قد این امت دوخته و کرامت «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره» شمعی بود برای این خرمن سوختگان پروانه صفت افروخته. قوم موسی را اگر من و سلوی دادند و قوم عیسی را اگر از آسمان مائده فرستادند «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا» این درد نوشان ژنده پوش را و رندان خانه فروش را تجرع آن شراب شهود بس که ساقی «و سیقهم ربهم» از جام جمال در کام وجود ایشان میریزد هر چند از تصرف آن شراب عربده «انا الحق» و «سبحانی» میخیزد لیکن خانه وجود برانداختن قبایی است که جز بر قد این مقامران پشولیده حال چست نمیآید و بر شمع شهود جان باختن جز ازین پروانگان شکسته بال درست نمیآید لاجرم هر دو جهان باقطاع بامتان دیگر میدهند و خرگاه عزت در بارگاه دولت این گدایان میزنند که انا عندالمنکسره قلوبهم من احلی و [حضرت] عزت بر زبان این گدا میگوید. بیت:
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما تراتنها نیست
لیکن قد این قبا بهر بالا نیست
چون کمالیت دین موقوف کمالیت صفت محبت بود و آن بواسطه خواجه که دل شخص انسانی بود باتمام پیوست] خواجه حبیب الله آمد و خاتم انبیا هر کرا دین بکمال میباید و مرتبه محبوبی سر بر خط متابعت او نهد که «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله»
و چون کمال درین دین آمد دینهای دیگر منسوخ گشت که هر کجا آب آمد تیمم بخاک نتوان کرد. شرح دادهایم که در عهد دیگر انبیا گندم و آرد و خمیر میبایست خورد اکنون که نان پخته شد خوردن آنها منسوخ گشت بل که آن انبیا علیهمالسلام فردا جمله رو بدر این دوکان نهند و نان هم از نانوای ما برند که «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه ولافخر». و از فراخ حوصلگی و بلند همتی خواجه علیهالسلام هنوز بدین نان و ناتوایی سیر نمیشود و سر فرو نمیآرد که میگوید: «انا سید ولد آدم و لافخر».
این چه اشارت است؟ اشارتی سخت لطیف و لطیفهای سخت ظریف است یعنی این همه نانوایی و سیادت و رایتداری و پیشوایی نصیبه خلایق است از من که «وما ارسلناک الارحمه للعالمین» پس این همه محل تفاخر ایشان است که چون من سروری و پیشوایی و شفیعی و مقتدایی و دلیلی و رهنمایی دارند.
اما آنچ نصیبه من است در بینصیبی است و کام من در ناکامی و مراد من در نامرادی و هستی من در نیستی و توانگری و فخر من در فقرست «الفقر فخری» این ضعیف میگوید:
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
با هیچ مراد جفت نتوانم شد
طاقم ز مرادها که طاق است مراد
ای محمد این چه سر است که تفاخر بپیشوایی و سروری انبیا نمیکنی و بفقر فخر میکنی زیرا که راهها بر عشق و محبت است و این راه بنیستی توان رفت و پیشوائی و سروری و نبوت همه هستی است. بیت
این آن راه است که جز بکم نتوان زد
تا کم نشوی درو قدم نتوان زد
روزی صد ره ترا درین ره بکشند
کاندر طلب قصاص دم نتوان زد
جماعت کفار لب و دندان خواجه علیه السلام بسنگ ابتلا میشکستند خواست تا بدعا دندانی بدیشان نماید هنوز لب نجنبانیده بود که خرسنگ خطاب «لیس لک من الامرشی» در پایش انداختند. عجب کاری است! بانوح ازین معامله هیچ نرفته بود میگفت «رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا». در حال طوفان بهمه جهان بر آورد و جمله را هلاک کرد. آری نوح مظهر صفت قهر بود راه خویش میرفت «قل کل یعمل علی شا کلته» محمد علیه السلام مظهر صفت لطف و محبت بود راه او رعایت حق نصیبه دیگران است بعد از آنک سنگ میزدند خواجه میگفت «اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون».
این چه تصرف بود؟ خواجه را راه کم زدن و نیستی در پیش مینهادند تاهستی در نیستی بازد. بیت
تا کم نشوی و کمتر از کم نشوی
اندر صف عاشقان تو محرم نشوی
که با وجود هستی مجازی از وجود هستی حقیقی برخورداری بکمال نتوان یافت الا بدان مقدار که بذل هستی مجازی کنی در راه هستی حقیقی.
هیزم را از آتش بر خورداری بوجود هستی هیزمی تواند بود ولکن بقدر آنک از هستی هیزمی فدای هستی آتشی میکند برخورداری بکمال وقتی یابد که جملگی هستی هیزمی فدای آتشی کند تا هیزم کثیف ظلمانی سفلی آتش لطیف نورانی علوی گردد و تا از هستی هیزم چیزی باقی ماند هنوز دودی میکند. آن دود چیست؟ طلب آتش میکند که هیزم ذوق آتش باز یافته است بهیزمی خویش راضی نمیشود میخواهد همه وجود آتش گردد. بیت.
این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است
کامروز او حریف و هم او ساقی است
هان ای ساقی باده فرا افزون کن
کز هستی ما هنوز چیزی باقی است
پس درین حال هر آتش که هیزم یابد اورا از بهر خود یابد چیزی بدیگران نتوان داد. بیت
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صدبار دگر سوختهام
و چون هیزم تمام فدای آتش گشت بعد ازین وجود خویش و هر آتش که یابد از بهر وجود هیزمهای دیگر خواهد.
این سری بزرگ است. صدو بیست واند هزار نقطه نبوت هیزم وجود بشری را فدای آتش محبت و تجلی صفات حق کرده بودند ولیکن از هر کسی نیمسوختهای بازمانده بود تا فردای قیامت ازیشان دود نفسی نفسی بر میآید.
اما محمد علیهالسلام پروانه صفت بر شمع جلال احدیت همگی وجود درباخته بود و جملگی وجود محمدی را فدای ز فانه آتش محبت شمع جلال احدیت ساخته لاجرم امتی امتی میزند و زبانه شمع جلال احدیت زبان او شده و باجملگی فرزندان آدم در انقطاع نسب میگفت «ماکان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسولالله و خاتم النبین» این ضعیف راست بیت.
ماییم ز خود وجود پرداختگان
واتش بوجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال
پروانه صفت وجود خود باختگان
آنک شنودهای که محمد را علیه السلام سایه نبود ازینجاست که او همه نور شده بود که «یا ایها الناس قدجاءکم نور من ربکم» و نور را سایه نباشد چون خواجه علیهالسلام از سایه خویش خلاص یافته بود همه عالم در پناه نور او گریختندد که «آدم و من دو نه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر». نور محمدی خود اول سر حد وجود گرفته بود که «اول ما خلق الله نوری» اکنون سر حد ابد بگرفت که «لانبی بعدی».
بعد ازین که آفتاب دولت محمدی طلوع کرد ستارگان ولایت انبیا رخت بر گرفتند آیت شب ادیان دیگر منسوخ گشت زیرا که آیت «مالک یوم الدین» آمد بروز این را چراغی مینباید «اذاطلع الصباح استغنی عن المصباح». بیچاره آن نابینا که با وجود این همه نور از روشنایی محروم است.بیت
خرشید بر آمد ای نگارین دیرست
بر بنده اگر نتابد از ادبارست
اگرچه آفتاب صورت من بمغرب «کل نفس ذائقه الموت» فروشود اما آفتاب دولت دین من تا منقرض عالم بواسطه علمای دین پرور حق گستر باقی مانده که «لایزال طایفه من قائمین علی الحق» بعد ازین بانبیا چه حاجت که هر یک از ان علما بمثابت پیغمبرثی اند که «علما امتی کانبیا بنیاسرائیل».
دین را ظاهری است و باطنی ظاهر دین بواسطه علم علمای متقی محفوظ میماند و باطن دین بواسطه مشایخ راه رفته راهبر ملوک میماند که «الشیخ فی قومه کالنبی فیامته» و خداوند تعالی در ذمت کرم خویش محافظت دین بواسطه این هر دو طایفه واجب گردانید که «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون».
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل دهم
قال الله تعالی: «فوجدا عبدا من عبادنا آتیناه رحمه من عندنا و علمناه من لدنا علما».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «لایزال طائفه من امتی قائمین علی الحق لایضرهم من خذ لهم».
بدانک حق تعالی خضر را علیه السلام اثبات شیخی و مقتدایی کرد و موسی را علیه الصلوه بمریدی و تعلم علم لدنی بدو فرستاد از استحقاق شیخوخیت او این خبر میدهد که «عبدا من عبادنا الآیه». پنج مرتبه خضر را علیه السلام اثبات میفرماید: اول اختصاص عبدیت حضرت که «من عبادنا» دوم استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بیواسطه که «آتیناه رحمه» سیم خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» چهارم شرف تعلم علوم از حضرت که «وعلمناه» پنجم دولت یافت علوم لدنی بیواسطه که «من لدنا علما».
واین پنج رکن است که بنای اهلیت شیخی و استعداد مقتدایی بر آن است. شیخ باید که بدین خاصیت مخصوص گردد و بخصال دیگر موصوف شود که شرح آن بیاید انشاءالله تا شیخی و مقتدایی را بشاید.
اول مقام عبدیت است و تا از رق ماسوای حق آزاد نشود اختصاص عبدیت «من عبادنا» نیابد و سالک را تا با خود و سعادت و شقاوت خود پیوند میماند او آزاد نیست. بزرگان گفتهاند: هر آنچ در بند آنی بنده آنی. «والمکاتب عبد ما بقی علیه درهم».
دوم مقام قبول حقایق از اتیان حضرت است بیواسطه و آن میسر نشود تا بکلی از حجب صفات بشری و روحانی خلاص نیابد زیراک هر چ از پس حجب آید بواسطه آید اگرچه بعضی چنان نماید که بیواسطه است. چنانک موسی علیه السلام بیواسطه کلام میشنید و بحقیقت بواسطه نبود گاه شجر واسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی انا الله» و گاه ندا و صوت که «نودی من شاطی الواد الایمن» و تفصیل این هر کس فهم نکند. و معلوم بادا که کلام حق بیحرف و صوت و نداست اما موسی علیه السلام بواسطه حرف و صوت و ندا توانست شنود و اگر بیواسطه توانستی شنود او را حوالت بصحبت خضر نکردندی تا بمصقل «انک لن تستطیع معی صبرا» بقایای آثار صفات انسانی از آینه دل موسی محو کند.
در بدایت نبوت خواجه را علیه السلام چون رفع حجب بکمال نرسیده بود وحی حق بواسطه مییافت که «نزل به الروح الامین علی قلبک» در شب معراج چون کشف القناع حقیقی ببود واسطه از میان بر خاست که «فاوحی الی عبده ما اوحی».
سیم یافت رحمت خاص از مقام عندیت و آن خاص الخاصان را باشد زیراک برخورداران از صفت رحمت سهطایفهاند: عوام و خواص و خاص الخاص عوام و خواص بواسطه یابند و خاص الخاص بیواسطه.
بر خورداری عوام از صفت رحمانیت است و آن مقبول و مردود مییابد از بهر آنک رزق و صحت و شفقت بر عیال کافر و مسلمان راهست و آن از خاصیت صفت رحمانیت است و اگرنه از اثر این رحمت بودی یک شربت آب بهیچ کافر ندادی آنچ فرمود«سبقت رحمتی غضبی» ازین معنی بود و هم ازینجا گفتهاند «یارحمن الدنیا».
و بر خورداری خواص از صفت رحیمی است تا بواسطه قبول دعوت انبیا و متابعت ایشان نعیم هشت بهشت یا بند در آخرت که «نبی عبادی انی انا الغفور الرحیم» و از اینجا گفتهاند که «یارحیم الآخره».
و بر خورداری خاص الخاص از صفت ارحم الراحمینی است بیواسطه چنانک انبیا را بود. ایوب علیه الصلوه فرمود «مسنی الضر وانت ارحم الراحمین» و موسی علیه الصلوه میگفت «رب اغفرلی ولاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین» اشارت برحمت بیواسطه است از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» و آن از نتیجه تجلی صفات الوهیت و محو آثار بشریت و تخلق با خلاق ربوبیت است.
چهارم تعلم علوم از حضرت بیواسطه و آن وقتی میسر شود که لوح دل را از نقوش علوم روحانی و عقلی و سمعی و بحسی بکل پاک و صافی کند که تا این انواع علوم بر لوح دل مثبت است شاغل دل باشد از استعداد قبول علوم از حضرت بیواسطه موسی را علیه الصلوه اگرچه علم تورات از حضرت حاصل بود لیکن بواسطه الواح بود «و کتبناله فیالالواح» فایده صحبت خضر یکی دیگر آن بود تا دل او شایستگی کتابت حق گیرد و زحمت الواح از میان برخیزد و این مرتبه خواجه را بود علیه الصلوه که فرمود «اوتیت جوامع الکلم» و او را تعلیم قرآن از راه دل کردند نه از صورت کتب که «الرحمن علم القران».
پنجم تعلم علوم لدنی بیواسطه اگرچه تعلم علوم از حضرت بیواسطه تواند بود که باشد اما علوم لدنی نباشد. چنانک در حق داود علیه الصلوه فرمود «و علمناه صنعه لبوس» و علم صنعت زره از علوم لدنی نبود. و علم لدنی بمعرفت ذات و صفات حضرت جلت تعلق دارد که بیواسطه بتعلیم و تعریف حق حاصل آید چنانک خواجه علیه الصلوه میفرمود «عرفت ربی بربی».
و دریافت این علم بدان حاصل شود که مرد از وجود خویش بزاید تا بدین زادن از لدن خویش به لدنی حق رسد چنانک خواجه را علیه الصلوه فرمود «وانک لتلقی القران من لدن حکیم علیم» و عیسی علیه السلام میفرماید «لم یلج ملکوت السموات و الارض من لم یولدمر تین».
و این زادن بدان باشد که چون مرید صادق در ابتدا بر قضیه «والدین جاهدوا فینا» قدم در راه طلب نهد و بکمند جذبات عنایت روی دل از مألوفات طبع و مستلذات نفس بگرداند و متوجه حضرت عزت گردد حضرت عزت بر سنت «لنهدینهم سبلنا» جمال شیخی کامل و اصل در آینه دل او برو عرضه کند سالک نه مجذوب که مجذوبان شیخی را نشایند اگرچه سالک هم مجذوب باشد اما مجذوب سالک دیگرست و مجذوب مطلق دیگر.
و چون مرید صادق جمال شیخی در آینه دل مشاهده کرد در حال بر جمال او عاشق شود و قرار و آرام ازو برخیزد. منشأ این جمله سعادات این عاشقی است و تا مرید بر جمال ولایت شیخ عاشق نشود از تصرف ارادت و اختیار خویش بیرون نتواند آمد و در تصرف ارادت شیخ نتواند رفت. عبارت از مرید آن است که مرید مراد شیخ بود نه مرید مراد خویش. پس وظیفه او این بیت شود. بیت
ای دل اگرت رضای دلبر باید
آن باید کرد و گفتوگو فرماید
گر گوید خون گری مگو کز چه سبب؟
ور گوید جان بده مگو کی باید؟
چون مرید صادق عاشق جمال ولایت شیخ گشت شایستگی قبول تصرف ولایت شیخ درو پدیدآید. درین حال مزید بر مثال بیضهای بود در بیضگی انسانیت و بشریت خویش بند شده و از مرتبه مرغی که عبدیت خاص عبارت از آن است بازمانده چون توفیق تسلیم تصرف ولایت شیخش کرامت کردند بیضه صفت شیخ او را در تصرف پر و بال ولایت خویش گیرد و همت عالی خویش بروگمارد و مراقب حال او گردد تا بتدریج همچنانک تصرف مرغ در بیضه پدید میاید وبیضه را از وجود بیضگی تغیر میدهد و بوجود مرغی مبدل میکند تصرف کیمیای همت شیخ وجود بیضه صفت مرید را مبدل کند بوجود مرغی عبدیت خاص.
ولیکن مرغ صورتی از راه قشر بیضه بظاهر عالم دنیا بیرون میآید که او را از بهر دنیا آفریدهاند اما مرغ معنوی از راه اندرون بدریچه ملکوت بیرون میرود زیراک او را از بهر آن عالم آفریدهاند و چون مرغ صورتی در عالم دنیا بود و آن مرغ که در بیضه تعبیه بود در ملکوت بیضه مستور بود بتصرف آن مرغ از ملکوت بیضه بصورت دنیا آمد اینجا مرغ ولایت شیخ در عالم دنیا نیست. زیراک شیخ نه آن سر و ریش است که خلق میبینند شیخ حقیقی آن معنی است که در مقام عندیت در «مقعد صدق» در زیر قبه حق است که «اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری» نظر اغیار برو نیفتد این ضعیف گوید. بیت
مردان رهش زنده بجائی دگرند
مرغان هواش ز اشیایی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهانی دگرند
پس مرغ وجود مرید را که در ملکوت بیضه انسانیت مستور و مودع است تصرف همت شیخ او را هم از دریچه ملکوت بفضای هوای هویت آورد و از صلب ولایت و رحم ارادت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» بزاید.
تا اکنون اگر بیضه انسانیت دنیاوی بود اکنون مرغ عبدیت خاص حضرتی گشت. خواجه را علیهالصلوه تا بیضه انسانیت از مرغ عبدالله بوجود نیامده بود احمد میخواند که «یأتی من بعدی اسمه احمد» چون بیضه بوجود آمد و در تصرف پر و بال جبرئیلی پرورش نبوت و رسالت مییافت محمدش خواند که «و ما محمد الا رسول» چون پرورش بکمال رسید و از بیضگی تمام بمرغی پیوست و در مقام «قاب قوسین» پرواز کردن گرفت عبدش خواند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الاحرام». تا بدانی که مرغی مقام عبدیت خاص است.
مع هذا نه هر مرغی درین مقام اگرچه بدرجه مرغی رسیده است شیخی را بشاید. چنانک مرغان صورت نه هر مرغی بیضه بر تواند آورد مرغی باید که چون تصرف مرغ و پرورش او بکمال بیافت دیگر باره یک چندی در تصرف خروه آید و داد تسلیم او بدهد تا تصرف خروه در و بکمال رسد و ازو بیضه پدید آید و آنگه بیضه تمام بریزد و کنگ شود پس او را باز نشانند و بیضهها در زیر او نهند. او را اکنون تصرف در آن مسلم باشد و مقصود بحصول پیوندد.
همچنین مرید صادق چون داد تسلیم ولایت شیخ بکمال بداد و از بیضه وجود خلاص یافت دیگر باره در مقام مرغی تسلیم تصرفات احکام قضا و قدر حق باید بود و مدتی بار تحکمات احکام کشیدن و هستی مرغی خود را بذل تصرفات حکمت قدیم داشتن و وجود خود را فدای احکام ازلی ساختن تا در ازل از وجود او چه خواستهاند از خود همان خواستن حضرت عزت را بتبعیت مرادات وکمالات وجود خود ناطلبیدن که آن حضرت تبعیت را نشاید.
چون یک چندی برین قضیه تسلیم تصرفات بیواسطه ببود بیضههای اسرار و معانی حقایق وعلوم لدنی درو بوجود آمدن گیرد چون صدف بدان در ر و لآلی حامله شود انوار آن حقایق از دریچههای نطق و نظر او پرتو اندازد وجود مستعد مریدان صادق را بیضه صفت قابل تصرف این حدیث گرداند. چون مدت آن همه تمام شود و هنگام قوت تصرف در بیضهها درآید اشارت حق یا اجازت شیخ که صورت اشارت حق است او را بمقام شیخی نصب کند و بترتیب بیضههای وجود مریدان اجازت دهد.
و با این همه شرایط مقام شیخی در حد و حصر نیاید اما باید که با این ارکان که نموده آمد بیست صفت درو موجود باشد بکمال که اگر یک صفت را از آن جمله نقصانی باشد بقدر آن خلل و نقصان مرتبه شیخی باشد.
و از آن بیست صفت یکی علم است که بقدر حاجت ضروری باید که از علم شریعت باخبر باشد تا اگر مریدی بمسألتی ضروری محتاج شود از عهده آن بیرون تواند آمد.
دوم اعتقادست باید که اعتقاد اهل سنت و جماعت دارد و بیدعتی آلوده نباشد تامرید را در بدعتی نیندازد که معامله اهل بدعت منجح و منجی نباشد.
سیم عقل است باید که با عقل دینی عقل معاش دنیاوی بکمال دارد تا در تربیت مرید بشرایط شیخوخیت قیام تواند نمود.
چهارم سخاوت است باید که سخی باشد تا بمایحتاج مرید قیام تواند نمود و مرید را از مأکول و مشروب و ملبوس ضروری فارغ دارد تا بکلی بکاردین مشغول تواند بود.
پنجم شجاعت است باید که شجاع و دلیر و دلاور باشد تا از ملامت خلق و زبان ایشان نیندیشد و مرید را بقول کس رد نکند و او را از حاسدان و بدخواهان نگاه تواند داشت.
ششم عفت است باید که عفیف النفس باشد تا مرید را از وی بد نیفتد و فساد ارادت پدید نیارد که مبتدی بیقوت بود.
هفتم علو همت است باید که بدنیا التفاتی نکند الا بقدر ضرورت اگر چه قوت آن دارد که او را در دنیا مضر نباشد و در جمع مال نکوشد و از مال مرید طمع بریده دارد تا مرید در اعتراض نیفتد و ارادت فاسد نکند چه مرید را هیچ آفت و فتنه و رای اعتراض نیست بر احوال شیخ.
هشتم شفقت است باید که بر مرید مشفق باشد و او را بتدریج بر کار حریص میکند و باری بر وی ننهد که او تحمل نتواند کرد و او را برفق و مدارا در کار آورد و چون مرید در قبض باشد بتصرف ولایت بار قبض ازو بردارد و او را بسط بخشد و اگر در بسط زیادت فرارود قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند و پیوسته از احوال مرید غایب نباشد.
نهم حلم است باید که حلیم و بارکش باشد و بهر چیز زود در خشم نشود و مرید را نرنجاند مگر بقدر ضرورت تأدیب تا مرید نفور نگردد و از دام ارادت نجهد.
دهم عفوست باید که عفو را کار فرماید تا اگر از مرید حرکتی بر مقتضای بشریت در وجود آید از آن درگذرد و از وی درگذارد.
یازدهم حسن خلق است باید که خوشخوی باشد تا مرید را بدرشتخویی نرماند و مرید از وی اخلاق خوب فرا گیرد که نهاد مرید آینه افعال و احوال و اخلاق شیخ باشد.
دوازدهم ایثارست باید که دروی ایثار باشد تا مصالح مرید را بر مصالح خویش ترجیح نهد و حظ خویش بر وی ایثار کند «ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصه».
سیزدهم کرم است باید که در وی کرم ولایت باشد تا مرید را از کرم ولایت بخشش تواند کرد.
چهاردهم توکل است باید که در وی قوت توکل باشد تا بسبب رزق مرید متاسف نشود و مرید را از خوف اسباب معیشت او رد نکند.
پانزدهم تسلیم است باید که تسلیم غیب باشد تا حق تعالی هر کرا خواهد آورد و هر کرا خواهد برد نه بآمدن مریدان زیادتی حرص نماید و نه برفتن ایشان در کار سست شود و گوید که رنج بیهوده میبرم و خواهد که کنارهای گیرد و بکار خویش مشغول شود و حق ایشان فرو گذارد. بلکه در جمیع احوال مستسلم باشد وآنچ وظیفه بندگی است بجای میآورد و هر کس که بدو پیوست او را آورده حق شناسد و خدمت او خدمت حق داند و هر کس که برود او را برده حق داند و بآمد و شد ایشان فربه و لاغر نشود.
شانزدهم رضا بقضاست باید که بقضای حق رضا دهد و در تربیت مریدان بشرایط شیخی و جهد بندگی قیام نماید باقی بدانچ حق تعالی راند بر مریدان از یافت و نایافت و قبول و رد راضی باشد و بر احکام ازلی اعتراض نکند.
هفدهم وقارست بایدکه بوقار و حرمت با مریدان زندگانی کند تا مرید گستاخ و دلیر نشود و عظم شیخ و وقع او از دل مریدان نشود (که موجب خلل ارادت باشد) بزرگان گفتهاند تعظیم شیخ بیش از تعظیم پدر یابد.
هژدهم سکون است باید که در وی سکونتی باشد تمام و در کارها تعجیل ننماید و بآهستگی در مرید تصرف کند تا مرید از خامی در انکار نیفتد.
نوزدهم ثبات است باید که در کارها ثابتقدم و درست عزیمت باشد و با مرید نیکو عهد بود تابه بیثباتی و بدعهدی حقوق مرید فرو نگذارد و بهر حرکتی همت ازو باز نگیرد.
بیستم هیبت است باید که با هیبت باشد تا مرید را از وی شکوهی و عظمتی و هیبتی در دل بود تا درغیبت و حضور مودب باشد و نفس مرید را از هیبت ولایت شیخ شکستگی و آرامش باشد و شیطان را از سایه و هیبت ولایت شیخ یارای تصرف در مرید نباشد.
پس چون شیخ بدین کمالات و مقامات و کرامات و صفات و اخلاق موصوف و متحلی و متخلق باشد مرید صادق باندک روزگار در پناه دولت ولایت او بمقصدو مقصود رسد.
اما مرید باید که نیز باوصاف مریدی آراسته بود و بشرایط آداب ارادت قیام نماید چنانک شرح آن بیاید انشاءالله تعالی تا نور علی نور بود «یهدیالله لنوره من یشاء» و فضل حق باجهد او قرین باشد که اصل آن است «ذلک فضلالله یوتیه من یشاء» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «لایزال طائفه من امتی قائمین علی الحق لایضرهم من خذ لهم».
بدانک حق تعالی خضر را علیه السلام اثبات شیخی و مقتدایی کرد و موسی را علیه الصلوه بمریدی و تعلم علم لدنی بدو فرستاد از استحقاق شیخوخیت او این خبر میدهد که «عبدا من عبادنا الآیه». پنج مرتبه خضر را علیه السلام اثبات میفرماید: اول اختصاص عبدیت حضرت که «من عبادنا» دوم استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بیواسطه که «آتیناه رحمه» سیم خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» چهارم شرف تعلم علوم از حضرت که «وعلمناه» پنجم دولت یافت علوم لدنی بیواسطه که «من لدنا علما».
واین پنج رکن است که بنای اهلیت شیخی و استعداد مقتدایی بر آن است. شیخ باید که بدین خاصیت مخصوص گردد و بخصال دیگر موصوف شود که شرح آن بیاید انشاءالله تا شیخی و مقتدایی را بشاید.
اول مقام عبدیت است و تا از رق ماسوای حق آزاد نشود اختصاص عبدیت «من عبادنا» نیابد و سالک را تا با خود و سعادت و شقاوت خود پیوند میماند او آزاد نیست. بزرگان گفتهاند: هر آنچ در بند آنی بنده آنی. «والمکاتب عبد ما بقی علیه درهم».
دوم مقام قبول حقایق از اتیان حضرت است بیواسطه و آن میسر نشود تا بکلی از حجب صفات بشری و روحانی خلاص نیابد زیراک هر چ از پس حجب آید بواسطه آید اگرچه بعضی چنان نماید که بیواسطه است. چنانک موسی علیه السلام بیواسطه کلام میشنید و بحقیقت بواسطه نبود گاه شجر واسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی انا الله» و گاه ندا و صوت که «نودی من شاطی الواد الایمن» و تفصیل این هر کس فهم نکند. و معلوم بادا که کلام حق بیحرف و صوت و نداست اما موسی علیه السلام بواسطه حرف و صوت و ندا توانست شنود و اگر بیواسطه توانستی شنود او را حوالت بصحبت خضر نکردندی تا بمصقل «انک لن تستطیع معی صبرا» بقایای آثار صفات انسانی از آینه دل موسی محو کند.
در بدایت نبوت خواجه را علیه السلام چون رفع حجب بکمال نرسیده بود وحی حق بواسطه مییافت که «نزل به الروح الامین علی قلبک» در شب معراج چون کشف القناع حقیقی ببود واسطه از میان بر خاست که «فاوحی الی عبده ما اوحی».
سیم یافت رحمت خاص از مقام عندیت و آن خاص الخاصان را باشد زیراک برخورداران از صفت رحمت سهطایفهاند: عوام و خواص و خاص الخاص عوام و خواص بواسطه یابند و خاص الخاص بیواسطه.
بر خورداری عوام از صفت رحمانیت است و آن مقبول و مردود مییابد از بهر آنک رزق و صحت و شفقت بر عیال کافر و مسلمان راهست و آن از خاصیت صفت رحمانیت است و اگرنه از اثر این رحمت بودی یک شربت آب بهیچ کافر ندادی آنچ فرمود«سبقت رحمتی غضبی» ازین معنی بود و هم ازینجا گفتهاند «یارحمن الدنیا».
و بر خورداری خواص از صفت رحیمی است تا بواسطه قبول دعوت انبیا و متابعت ایشان نعیم هشت بهشت یا بند در آخرت که «نبی عبادی انی انا الغفور الرحیم» و از اینجا گفتهاند که «یارحیم الآخره».
و بر خورداری خاص الخاص از صفت ارحم الراحمینی است بیواسطه چنانک انبیا را بود. ایوب علیه الصلوه فرمود «مسنی الضر وانت ارحم الراحمین» و موسی علیه الصلوه میگفت «رب اغفرلی ولاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین» اشارت برحمت بیواسطه است از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» و آن از نتیجه تجلی صفات الوهیت و محو آثار بشریت و تخلق با خلاق ربوبیت است.
چهارم تعلم علوم از حضرت بیواسطه و آن وقتی میسر شود که لوح دل را از نقوش علوم روحانی و عقلی و سمعی و بحسی بکل پاک و صافی کند که تا این انواع علوم بر لوح دل مثبت است شاغل دل باشد از استعداد قبول علوم از حضرت بیواسطه موسی را علیه الصلوه اگرچه علم تورات از حضرت حاصل بود لیکن بواسطه الواح بود «و کتبناله فیالالواح» فایده صحبت خضر یکی دیگر آن بود تا دل او شایستگی کتابت حق گیرد و زحمت الواح از میان برخیزد و این مرتبه خواجه را بود علیه الصلوه که فرمود «اوتیت جوامع الکلم» و او را تعلیم قرآن از راه دل کردند نه از صورت کتب که «الرحمن علم القران».
پنجم تعلم علوم لدنی بیواسطه اگرچه تعلم علوم از حضرت بیواسطه تواند بود که باشد اما علوم لدنی نباشد. چنانک در حق داود علیه الصلوه فرمود «و علمناه صنعه لبوس» و علم صنعت زره از علوم لدنی نبود. و علم لدنی بمعرفت ذات و صفات حضرت جلت تعلق دارد که بیواسطه بتعلیم و تعریف حق حاصل آید چنانک خواجه علیه الصلوه میفرمود «عرفت ربی بربی».
و دریافت این علم بدان حاصل شود که مرد از وجود خویش بزاید تا بدین زادن از لدن خویش به لدنی حق رسد چنانک خواجه را علیه الصلوه فرمود «وانک لتلقی القران من لدن حکیم علیم» و عیسی علیه السلام میفرماید «لم یلج ملکوت السموات و الارض من لم یولدمر تین».
و این زادن بدان باشد که چون مرید صادق در ابتدا بر قضیه «والدین جاهدوا فینا» قدم در راه طلب نهد و بکمند جذبات عنایت روی دل از مألوفات طبع و مستلذات نفس بگرداند و متوجه حضرت عزت گردد حضرت عزت بر سنت «لنهدینهم سبلنا» جمال شیخی کامل و اصل در آینه دل او برو عرضه کند سالک نه مجذوب که مجذوبان شیخی را نشایند اگرچه سالک هم مجذوب باشد اما مجذوب سالک دیگرست و مجذوب مطلق دیگر.
و چون مرید صادق جمال شیخی در آینه دل مشاهده کرد در حال بر جمال او عاشق شود و قرار و آرام ازو برخیزد. منشأ این جمله سعادات این عاشقی است و تا مرید بر جمال ولایت شیخ عاشق نشود از تصرف ارادت و اختیار خویش بیرون نتواند آمد و در تصرف ارادت شیخ نتواند رفت. عبارت از مرید آن است که مرید مراد شیخ بود نه مرید مراد خویش. پس وظیفه او این بیت شود. بیت
ای دل اگرت رضای دلبر باید
آن باید کرد و گفتوگو فرماید
گر گوید خون گری مگو کز چه سبب؟
ور گوید جان بده مگو کی باید؟
چون مرید صادق عاشق جمال ولایت شیخ گشت شایستگی قبول تصرف ولایت شیخ درو پدیدآید. درین حال مزید بر مثال بیضهای بود در بیضگی انسانیت و بشریت خویش بند شده و از مرتبه مرغی که عبدیت خاص عبارت از آن است بازمانده چون توفیق تسلیم تصرف ولایت شیخش کرامت کردند بیضه صفت شیخ او را در تصرف پر و بال ولایت خویش گیرد و همت عالی خویش بروگمارد و مراقب حال او گردد تا بتدریج همچنانک تصرف مرغ در بیضه پدید میاید وبیضه را از وجود بیضگی تغیر میدهد و بوجود مرغی مبدل میکند تصرف کیمیای همت شیخ وجود بیضه صفت مرید را مبدل کند بوجود مرغی عبدیت خاص.
ولیکن مرغ صورتی از راه قشر بیضه بظاهر عالم دنیا بیرون میآید که او را از بهر دنیا آفریدهاند اما مرغ معنوی از راه اندرون بدریچه ملکوت بیرون میرود زیراک او را از بهر آن عالم آفریدهاند و چون مرغ صورتی در عالم دنیا بود و آن مرغ که در بیضه تعبیه بود در ملکوت بیضه مستور بود بتصرف آن مرغ از ملکوت بیضه بصورت دنیا آمد اینجا مرغ ولایت شیخ در عالم دنیا نیست. زیراک شیخ نه آن سر و ریش است که خلق میبینند شیخ حقیقی آن معنی است که در مقام عندیت در «مقعد صدق» در زیر قبه حق است که «اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری» نظر اغیار برو نیفتد این ضعیف گوید. بیت
مردان رهش زنده بجائی دگرند
مرغان هواش ز اشیایی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهانی دگرند
پس مرغ وجود مرید را که در ملکوت بیضه انسانیت مستور و مودع است تصرف همت شیخ او را هم از دریچه ملکوت بفضای هوای هویت آورد و از صلب ولایت و رحم ارادت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» بزاید.
تا اکنون اگر بیضه انسانیت دنیاوی بود اکنون مرغ عبدیت خاص حضرتی گشت. خواجه را علیهالصلوه تا بیضه انسانیت از مرغ عبدالله بوجود نیامده بود احمد میخواند که «یأتی من بعدی اسمه احمد» چون بیضه بوجود آمد و در تصرف پر و بال جبرئیلی پرورش نبوت و رسالت مییافت محمدش خواند که «و ما محمد الا رسول» چون پرورش بکمال رسید و از بیضگی تمام بمرغی پیوست و در مقام «قاب قوسین» پرواز کردن گرفت عبدش خواند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الاحرام». تا بدانی که مرغی مقام عبدیت خاص است.
مع هذا نه هر مرغی درین مقام اگرچه بدرجه مرغی رسیده است شیخی را بشاید. چنانک مرغان صورت نه هر مرغی بیضه بر تواند آورد مرغی باید که چون تصرف مرغ و پرورش او بکمال بیافت دیگر باره یک چندی در تصرف خروه آید و داد تسلیم او بدهد تا تصرف خروه در و بکمال رسد و ازو بیضه پدید آید و آنگه بیضه تمام بریزد و کنگ شود پس او را باز نشانند و بیضهها در زیر او نهند. او را اکنون تصرف در آن مسلم باشد و مقصود بحصول پیوندد.
همچنین مرید صادق چون داد تسلیم ولایت شیخ بکمال بداد و از بیضه وجود خلاص یافت دیگر باره در مقام مرغی تسلیم تصرفات احکام قضا و قدر حق باید بود و مدتی بار تحکمات احکام کشیدن و هستی مرغی خود را بذل تصرفات حکمت قدیم داشتن و وجود خود را فدای احکام ازلی ساختن تا در ازل از وجود او چه خواستهاند از خود همان خواستن حضرت عزت را بتبعیت مرادات وکمالات وجود خود ناطلبیدن که آن حضرت تبعیت را نشاید.
چون یک چندی برین قضیه تسلیم تصرفات بیواسطه ببود بیضههای اسرار و معانی حقایق وعلوم لدنی درو بوجود آمدن گیرد چون صدف بدان در ر و لآلی حامله شود انوار آن حقایق از دریچههای نطق و نظر او پرتو اندازد وجود مستعد مریدان صادق را بیضه صفت قابل تصرف این حدیث گرداند. چون مدت آن همه تمام شود و هنگام قوت تصرف در بیضهها درآید اشارت حق یا اجازت شیخ که صورت اشارت حق است او را بمقام شیخی نصب کند و بترتیب بیضههای وجود مریدان اجازت دهد.
و با این همه شرایط مقام شیخی در حد و حصر نیاید اما باید که با این ارکان که نموده آمد بیست صفت درو موجود باشد بکمال که اگر یک صفت را از آن جمله نقصانی باشد بقدر آن خلل و نقصان مرتبه شیخی باشد.
و از آن بیست صفت یکی علم است که بقدر حاجت ضروری باید که از علم شریعت باخبر باشد تا اگر مریدی بمسألتی ضروری محتاج شود از عهده آن بیرون تواند آمد.
دوم اعتقادست باید که اعتقاد اهل سنت و جماعت دارد و بیدعتی آلوده نباشد تامرید را در بدعتی نیندازد که معامله اهل بدعت منجح و منجی نباشد.
سیم عقل است باید که با عقل دینی عقل معاش دنیاوی بکمال دارد تا در تربیت مرید بشرایط شیخوخیت قیام تواند نمود.
چهارم سخاوت است باید که سخی باشد تا بمایحتاج مرید قیام تواند نمود و مرید را از مأکول و مشروب و ملبوس ضروری فارغ دارد تا بکلی بکاردین مشغول تواند بود.
پنجم شجاعت است باید که شجاع و دلیر و دلاور باشد تا از ملامت خلق و زبان ایشان نیندیشد و مرید را بقول کس رد نکند و او را از حاسدان و بدخواهان نگاه تواند داشت.
ششم عفت است باید که عفیف النفس باشد تا مرید را از وی بد نیفتد و فساد ارادت پدید نیارد که مبتدی بیقوت بود.
هفتم علو همت است باید که بدنیا التفاتی نکند الا بقدر ضرورت اگر چه قوت آن دارد که او را در دنیا مضر نباشد و در جمع مال نکوشد و از مال مرید طمع بریده دارد تا مرید در اعتراض نیفتد و ارادت فاسد نکند چه مرید را هیچ آفت و فتنه و رای اعتراض نیست بر احوال شیخ.
هشتم شفقت است باید که بر مرید مشفق باشد و او را بتدریج بر کار حریص میکند و باری بر وی ننهد که او تحمل نتواند کرد و او را برفق و مدارا در کار آورد و چون مرید در قبض باشد بتصرف ولایت بار قبض ازو بردارد و او را بسط بخشد و اگر در بسط زیادت فرارود قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند و پیوسته از احوال مرید غایب نباشد.
نهم حلم است باید که حلیم و بارکش باشد و بهر چیز زود در خشم نشود و مرید را نرنجاند مگر بقدر ضرورت تأدیب تا مرید نفور نگردد و از دام ارادت نجهد.
دهم عفوست باید که عفو را کار فرماید تا اگر از مرید حرکتی بر مقتضای بشریت در وجود آید از آن درگذرد و از وی درگذارد.
یازدهم حسن خلق است باید که خوشخوی باشد تا مرید را بدرشتخویی نرماند و مرید از وی اخلاق خوب فرا گیرد که نهاد مرید آینه افعال و احوال و اخلاق شیخ باشد.
دوازدهم ایثارست باید که دروی ایثار باشد تا مصالح مرید را بر مصالح خویش ترجیح نهد و حظ خویش بر وی ایثار کند «ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصه».
سیزدهم کرم است باید که در وی کرم ولایت باشد تا مرید را از کرم ولایت بخشش تواند کرد.
چهاردهم توکل است باید که در وی قوت توکل باشد تا بسبب رزق مرید متاسف نشود و مرید را از خوف اسباب معیشت او رد نکند.
پانزدهم تسلیم است باید که تسلیم غیب باشد تا حق تعالی هر کرا خواهد آورد و هر کرا خواهد برد نه بآمدن مریدان زیادتی حرص نماید و نه برفتن ایشان در کار سست شود و گوید که رنج بیهوده میبرم و خواهد که کنارهای گیرد و بکار خویش مشغول شود و حق ایشان فرو گذارد. بلکه در جمیع احوال مستسلم باشد وآنچ وظیفه بندگی است بجای میآورد و هر کس که بدو پیوست او را آورده حق شناسد و خدمت او خدمت حق داند و هر کس که برود او را برده حق داند و بآمد و شد ایشان فربه و لاغر نشود.
شانزدهم رضا بقضاست باید که بقضای حق رضا دهد و در تربیت مریدان بشرایط شیخی و جهد بندگی قیام نماید باقی بدانچ حق تعالی راند بر مریدان از یافت و نایافت و قبول و رد راضی باشد و بر احکام ازلی اعتراض نکند.
هفدهم وقارست بایدکه بوقار و حرمت با مریدان زندگانی کند تا مرید گستاخ و دلیر نشود و عظم شیخ و وقع او از دل مریدان نشود (که موجب خلل ارادت باشد) بزرگان گفتهاند تعظیم شیخ بیش از تعظیم پدر یابد.
هژدهم سکون است باید که در وی سکونتی باشد تمام و در کارها تعجیل ننماید و بآهستگی در مرید تصرف کند تا مرید از خامی در انکار نیفتد.
نوزدهم ثبات است باید که در کارها ثابتقدم و درست عزیمت باشد و با مرید نیکو عهد بود تابه بیثباتی و بدعهدی حقوق مرید فرو نگذارد و بهر حرکتی همت ازو باز نگیرد.
بیستم هیبت است باید که با هیبت باشد تا مرید را از وی شکوهی و عظمتی و هیبتی در دل بود تا درغیبت و حضور مودب باشد و نفس مرید را از هیبت ولایت شیخ شکستگی و آرامش باشد و شیطان را از سایه و هیبت ولایت شیخ یارای تصرف در مرید نباشد.
پس چون شیخ بدین کمالات و مقامات و کرامات و صفات و اخلاق موصوف و متحلی و متخلق باشد مرید صادق باندک روزگار در پناه دولت ولایت او بمقصدو مقصود رسد.
اما مرید باید که نیز باوصاف مریدی آراسته بود و بشرایط آداب ارادت قیام نماید چنانک شرح آن بیاید انشاءالله تعالی تا نور علی نور بود «یهدیالله لنوره من یشاء» و فضل حق باجهد او قرین باشد که اصل آن است «ذلک فضلالله یوتیه من یشاء» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب پنجم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «و الذین اوتوا العلم درجات»
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «العلما و رثه الانبیاء» و قال «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل».
بدانک علم شریفترین و سیلتی است قربت حق را و صفت حق است و بوسیلت علم بدرجات علی میتوان رسید که «والذین او توا العلم درجات».
ولیکن بدان شرط که با علم خوف و خشیت قرین بود زیراک سر همه علمها خدای ترسی است و حق تعالی عالم کسی را میخواند که او خشیت دارد و خدای ترس بود که «انما یخشی الله من عباده العلماء». و هر چند که علم بیافزاید خشیت میافزاید. چنانک خواجه علیه الصلوه فرمود «انا اعلمکم بالله و اخشیکم منه». و نشان خشیت آن است که بدان علم کار کند و آن را وسیلت درجات آخرت سازد نه وسیلت جمع مال و اکتساب جاده دنیاوی و تمتعات بهیمی. و هر کس که بدان عمل نکند و وسیلت مال و جاه دنیاوی سازد او جاهل است بحقیقت نه عالم. و حق تعالی مثل او حاشا بدر از گوش زده است که «مثل الذین حملوا التوریه ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا». و علم میراث انبیاست علیهم السلام «و ان الانبیا لم یور ثوا دینارا و لا درهما و لکنهم یورثوا العلم فمن اخذ به فقد اخذ بحظ وافر».
و انبیا علیهم اسلام دو نوع علم میراث گذاشتند: علم ظاهر و علم باطن.
علم ظاهر آن علم نافع است که صحابه رضیالله عنهم از قول و فعل خواجه علیه السلام گرفتهاند تا بعین وائمه سلف تتبع آن کرده وخوانده و آموخته و بدان عمل کرده از علم کتاب وسنت و تفسیر و اخبار و آثار وقفه و آنچ از توابع اینهاست.
و علم باطن معرفت آن معانی است که بیواسطه جبرئیل از غیب الغیب در مقام «اوادنی» در حالت «لی مع اله وقت» زقه جان خواجه علیهالصلوه میکردند که «فاوحی الی عبده ما اوحی» و از ولایت نبوت جرعه آن جامهای مالامال بر سنت کرام بر جان و جگرسوختگان عالم طلب میریختند که «ماصب الله فیصدری شیئا الا و صبیته فی صدر ابیبکر».
و همچنانک علم ظاهر انواع بسیار است تنوع علم باطن زیادت است چون علم ایمان و علم اسلام و علم احسان و علم ایقان و علم عیان و علم عین و علم توبت و علم زهد و علم ورع و علم تقوی و علم اخلاص و علم معرفت نفس وعلم صفات و آفات نفس و علم معرفت دل و علم صفات واطوار و احوال دل و علم تزکیت و تربیت نفس و علم تصفیه و پرورش دل و علم فرق میان خواطر نفسانی و شیطانی ودلی و عقلی و ایمانی و ملکی و روحانی و رحمانی و علم فرق میان اشارت و الهام و خطاب وندا و هاتف و کلام حق و علم تهذیب اخلاق وعلم تبدیل صفات و علم تخلق باخلاق حق وعلم مشاهدات وانواع آن و علم مکاشفات و تفاوت آن و علم توحید و تفاوت آن و علم صفات جلال وعلم معانی صفات و علم تجلی صفات و علم تجلی ذات و علم مقامات و علم احوال و علم قرب و بعد و علم وصول و علم فنا و علم بقا و علم سکر و علم صحو و علم معرفت و انواع آن و غیر این از علوم غیبی که برشمردن آن اطنابی دارد و این جمله آن است که سالکان این راه را بتعلم علم «و علم آدم الاسماء کلها» حاصل شود. اما آنها که ازین سعادت محرومند چون ازین نوع علوم چیزی بشنوند بانکار پدید آیند چنانک خواجه علیهالصلوه میفرماید «ان من العلم کهیئه المکنون لایعلماها الا العملماء بالله فاذا نطقوا بها لاینکرها الااهل العزه بالله». و ابوهریره رضیالله عنه ازینجا میگفت «حفظت من رسولالله صلیالله علیه وسلم و عائین من العلم اما احد هما فقط بثثته و اما الآخر لوبثثته لقطع هذا البلعوم».
و علما سه طایفهاند: یکی آنک علم ظاهر داند دوم آنک علم باطن داند سیم آنک هم علم ظاهر و هم علم باطن داند و این نادره بود. در هر عصر اگر پنج کس در جمله جهان باشند بسیار بود بلکه برکت یکی از ایشان شرق و غرب عالم را فرا رسد و قطب وقت بود و عالمیان در پناه دولت و سایه همت او باشند. و او آن عالم است که خواجه علیهالسلام بدو تفاخر میکند که «علما امتی کانبیاء بنیاسرائیل» ومیراث خواران انبیاء علیهمالسلام ازین علمااند علی الحقیقه که میراث علوم ظاهر و علوم باطن ایشان یافتهاند که «ان العلما ورثه الانبیاء» و علمای ظاهر هم سه طایفهاند: مفتیان و مذکران و قضاه.
اما مفتیان اهل دراست و نظر و فتویاند و اینها دو طایفهاند: یکی آنک عالم دل و عالم زباناند دریشان خوف و خشیت است با علم عمل دارند و با فتوی تقوی ورزند و تحصیل علم و نشر آن برای نجات و درجات کنند و نظر از جاه و مال دنیا منقطع دارند ایشان آنهااند که میفرماید «انما یخشیالله من عباده العلماء».
دوم آنک عالم زبان جاهل دلند در دل ایشان از خدای خوف و حیا نبود و در علم آموختن و نشر کردن نیت تحصیل ثواب آخرت و قربت حق نبود بفرض تحصیل جاه و مال و قبول خلق ویافت مناصب تتبع علم کنند. لاجرم هوا برایشان غالب شود و علم ایشان متابع هوا گردد و کار بهوا کنند و بعلم عمل نکنند و بر علمای متقی و دیندار حسد برند ودر پوستین ایشان افتند و برایشان افترا کنند و در مقام بحث بجدل با دید آیند و ایذا کنندو سخن بتوجیه نگویند و حق را گردن ننهند و خواهند که بجلدی و زبان آوری حق را باطل کنند و باطل رادر کسوت حق فرانمایند و اظهار فضل کنند. ازین جنس علما از آنهااند که خواجه علیهالصلوه میفرماید «اتقو کل منافق علیم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ماتنکرون».
و بحقیقت آن آفت که در دین ومیان امت بواسطه چنین عالم فاجر و زاهد جاهل پدید آمده است به هیچ چیز پدید نیامده است چنانک امیرالمومنین علی رضیالله عنه میگوید «ما قطع ظهری فیالاسلام الارجلان عالم فاجرو ناسک مبتدع فالعالم الفاجر یزهد الناس فی علمه لمایرون من فجوره والمبتدع الناسک یرغب الناس فی بدعته لما یرون من نسکه».
لا جرم بشومی علما سوء و زاهدان مرایی و درویشان گدایی که از حریضی دین بدنیا میفروشند و پیوسته بر درگاه ملوک بمذلت میگردند و بدر امیران خواجگان باستخفاف درمیروند و بخواری و اهانت ایشان را خدمت میکنند و مدح و فضل میگویند و بنفماق ایشان را بدانج در ایشان نیست ستایش میکنند و بمداهنه بهر باطل که ایشان میکنند یا میگویند صدقالامیر میزنند و بطمع فاسد ترک امر معروف و نهی ممنکر میکنند. تا حاصل کار یا درمی چند حرام ازیشان بستانند یا رشوتی دیگر بدهند و عملی و منصبی بگیرند. اعتقاد امرا و خواجگان و لشکریان واردات پادشاهان فاسد ببود. و قیاس کردند که جمله علما و مشایخ همین سیرت بد و خصال مذموم دارند تا بچشم حقارت بخواص حق و اولیای عزت نگرستند و بکلی روی از اینها بگردانیدند و از فواید خدمت و صحبت ایشان محروم ماندند و از نور علم و پرتو ولایت ایشان بینصیب شدند. در حدیث میآید که چنین عالمی که غرض او از علم دنیا باشد او را از ثواب علم نصیبه بیش از آن نیست که در دنیا از مال و جاه بیابد و در آ]رت اول آتش افروز دوزخ او بود.
از چنین علم که نافع باشد استعاذت واجب است چنانک خواجه علیهالصلوه فرمود: «اعوذبک من علم لا ینفع». و علم لاینفع دو نوع است: یکی علم شریعت چون بدان کار نکنند نافع نباشد اگرچه آن فی نفسه نافع بود و دوم علم نجوم و کهانت و انواع علوم فلسفه که آن را حکمت میخوانند و بعضی با کلام برآمیختهاند و آنرا اصول نام کرده تا بنام نیک کفر و ضلالت در گردن خلق عاجز کنند واین نوع غیرنافع است فیذاته و اگر بدان عمل کنند مهلک و مفوی و مضل بوند. و بسی سرگشتگان بدین علم از راه دین و جاده استقامت بیفتادند بغرور آنک ما علم معرفت و شناخت حقیقت حاصل میکنیم و ندانستند که معرفت حق بقرائت و روایت حاصل نشود الا برروش متابعت ظاهر و باطن محمد علیهالسلام چنانک حق تعالی خبر میدهد که «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لانتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله ...» الایه.
پس مفتی متقی باید که ازین انواع علوم و آفات آن احتراز کند و در تخلیص نیت کوشد تا فتوی که دهد و درسی که گوید و مناظرهای که کند نظر بر ثواب آخرت و قربت حق ونشر علم و اظهار حق و بیان شرع و تقویت دین نهد و نفس را از رعونات علم پاک گرداند و از آلایش حرص و طمع تطهیر دهد که مذلت علما درحرص و طمع است. چنانک میگوید:
آلوده شد بحرص درم جان عالمان
وین خواری از گزاف بدیشان نمیرسد
دردا و حسرتا که بپایان برسد عمر
وین حرص مرد ریگ بپایان نمیرسد
و در فتوی دادن احتیاط تمام بجای آرد تا بمیل نفس و غرض و علت فتوی ندهد و اگر وقفی در دست او باشد در آن تصرف فاسد نکند و مال حرام نستاند که چون لقمه آشفته ببود حرص و شهوت و حسد و ریا پدید آید آنگه هرچ در مدت عمر رنج برده باشد هباء منثور شود و از بدعتها بایدکه محترز باشد و بر جاده سنت و متابعت ثابتقدم بود و بر سیرت و اعتقاد سلف صالح رود و مذهب اهل سنت و جماعت دارد.
و اوقات و ساعات خویش موظف گرداند چنانک عمر عزیز هیچ در بطالت و هزل و لغو صرف نکند. بامداد چون نماز صبح بگزارد بذکرو قرائت قرآن مشغول شود تا بر آمدن آفتاب و بعد از نماز دیگر ساعتی تا بشب هم بذکر مشغول شود تا باشارت «واذکر اسم ربک بکره واصیلا» عمل کرده باشد که در آن خیر بسیارست. و چون آفتاب طلوع کرد دورکعتی بگزارد و بتدریس و افادت و استفادت علم مشغول شود و چون از آن بپرداخت نماز چاشت بپای دارد آنقدر که تواند از دو رکعت تا دوازده رکعت بعد از آن به مصالح معاش خویش و فرزندان و آسایش و رعایت حق ضروری نفس مشغول شود تا بینالصلوتین دیگر باره ببحث علمی یا مطالعه یا افادت مشغول بود تاآخر روز که به ذکر مشغول شود تا نماز شام گزارد و اگر بین العشائین احیا تواند کرد به ذکر و قرائت و اوراد سعادتی شگرفت بود و چون نماز خفتن گزارد سخن نگوید که سنت این است. پس بمطالعه یا تکرار مشغول شود تا دانگی شب بگذرد پس ساعتی روی بقبله و نشیند بذکر مشغول شود چون خواب غلب کند از سر جمعیت و ذکر بر پهلوی راست روی بقبله بخسبد و بدل و زبان این دعا که سنت است میخواند که «اللهم انی اسلمت نفسی الیک و وجهت وجهی الیک و الجأت ظهری الیک و فوضت امری الیک رهبه منک و رغبه الیک لاملجا و لامنجأ و لامفر منک الا الیک آمنت بکتابک الذی انزلت و بنبیک الذی ارسلت» پس بدل و زبان ذکر میگوید تا با ذکر در خواب شود. در خبر است که هر که بر وضو و ذکر خسبد روح او را بزیر عرش برند تا بطاعت حق مشغول بود و هر خواب که بیند صدق و حق بود که «نوم العالم عباده» این چنین خوابی است.
پس جهد کند که در میانه شب ساعتی برخیزد و بنماز تهجد که سنت خواجه است علیهالسلام مشغول شود و آن سیزده رکعت نمازست با وتر وهر چند قراعت درازتر خواند فاضلتر بود و دیگر باره اگر خواهد بخسبد تا بوقت صبح برخیزد و تجدید وضو کند وبذکر مشغول شود تا وقت نماز.
و باید که ازین تعبدات بصورت بیمعنی قانع نشود و پیوسته نفس را از نوعی مجاهده فارغ نگذارد و دل خویش را باز طلبد. و از آنچ در فصول باب معاش از تزکیه نفس وتصفیه دل و تحلیه روح شرح دادهایم بقدر وسع حاصل میکند تا بتدریج بعضی حقایق او را روی مینماید و اسرار کشف میشود.
اندرین راه اگرچه آن نکنی
دست وپایی بزن زیان نکنی
اما مذکران سه طایفهاند: یکی آنهااند که فصلی چند از سخنان مصنوع مسجع بیمعنی یاد گیرند که از علم دینی دران هیچ نباشد و زفان بدان جاری کنند و آن نوع برزند و بغرض قبول خلق وجمع مال در جهان میگردند و بصدگونه تصنع و تسلس و شیادگری و بلعجبی پدید ایند تا چگونه مقصود دنیاوی حاصل کنند و بر سر منبر بمدح و مداحی ملوک و سلاطین و امرا و وزرا و صدور و اکابر و اصحاب مناسب و قضاه و حکام مشغول شوند تا بر جای پیغمبر علیهالسلام چندین دروغ و بدعت روا دارند که بگویند و بکنند و بر سر منبر گداییها کنند و از ظالمان مال ستانند و توزیع خواهند تا گاه بود که از درویشان بحکم بستانند به دل ناخوشی و بیشتر آن بود که بریشان زکوه واجب نبود و از مردم زکوه ستانند حرام خورند و حرام پوشند و حکایتهای دروغ افترا کنند و احادیث موضوع و مطعون روایت کنند و گویند حدیثی صحیح است و خلق و جاهای مذموم کنند و بر خوش آمد ایشان سخن رانند و خلق را در بدعت و ضلالت اندازند و گاه بود که تعصبها کنند و فتنهها انگیزند و عوام را بر تعصب اغرا و اغوا کنند.
اینها از قبیل علمای عالم زبان جاهل دلند و آتشافروز دوزخ.
دوم طایفه ائمه صالحاند که سخن از بهر خدای و ثواب آخرت گویند و ازبدعت و ضلالت دور باشند و از تفسیر و اخبار و آثار و سیر صلحا گویند بر جاده سنت و سیرت سلف صالح وخلق را بوعظ و نصحیت و حکمت با خدای و جاده شریعت و نوبت و زهد و ورع و تقوی خوانند چنانک حق تعالی میفرماید «ادع الی سبیل ربک بالحکمه والموعظه الحسنه». و خلق را نه به رجای مذموم دلیر گردانند و نه درمبالغت تخویف از کرم حق نومید کنند که آن هم مذموم است. وخود را بآلایش طمع دنیاوی ملوث نکنند تاکلمه الحق توانند گفت و سخن بیطمع موثر آید که چون بحب دنیا و طمع آلوده بود سخن هم آلوده بود و از منشأ نفس آید نه آنچ آید حق بود ونه بر دل موثر آید و اگر نیز آنچ گوید حق گوید ولیکن از حق نیاید از سر باطل و هوا آید بر دل نیاید . بزرگان گفتهاند آنچ از دل آیدبر دل آید.
و در روایت آمده است که «اوحیالله تعالی الی داود فقال یا داود لا تسألن عن عالم قد اسکرته حب الدنیا فاولئک قطاع الطریق علی عبادی».
و عبدالله بن عباس رضیالله عنهما روایت میکند از خواجه علیهالصلوه که فرمود: «علماء هذه الامه رجلان فرجل اتاهالله علما فبذله للناس و لم یأخذ علیه طمعا و لم یشتر به ثمنا فذلک یصلی علیه طیر السماء وحیتان الماء و دواب الارض و الکرام الکاتبین یقدم علی الله عزوجل یوم القیمه سیدا شریفا حتی یرافق المرسلین و رجل اتاهالله علما فیالدنیا فضن به عن عبادالله و اخذ علیه طمعا و اشتری به ثمنا یعذب حتی یفرغ الله من حساب الخلایق».
و در قوت القلوب شیخ ابوطالب مکی رحمه الله آورده است که: «و من اغلظ ماسمعت فیمن اتباع الدنیا بالعلم ماحدثونا عن عبیدبن واقد عن عثمان بی ابی سلیمان. قال کان رجل یخدم موسی صلیالله علیه فجعل یقول حدثنی موسی صفیالله حدثنی موسی نجیالله حدثنی موسی کلیم الله حتی اثری و اکثر ماله وفقده موسی صلیالله علیه فجعل یسأل عنه فلایحس منه اثرا حتی جاءه رجل ذات یوم و فی یده خنزیر فی عنقه حبل اسوده فقال له موسی صلیالله علیه تعرف فلانا فقال نعم هو هذا الخنزیر فقال موسی یا رب اسالک ان ترده الی حاله حتی اسأله فیمااصابه هذا فاوحی الله تعالی الیه لودعوتنی بالذی دعانی به آدم فمن دونه ما اجیبک فیه ولکن اخبرک لم صنعت هذا به لا نه کان یطلب الدنیا بالدین».
تااین جمله حقیقت شناسند علمای دین و از حرص دنیا و طلب آن بدین احتراز نمایند که درین باب و عید بسیارست برین اقتصار نمودیم.
چون مذکر دنیاطلب بود و بدان شرایط و آداب و اوراد که مفتی رانموده آمد قیام نماید از آنها بود که «یرفع الله الذین آمنو منکم والذین اوتو العلم درجات».
در روایت میآید از ابن عباس – رضیالله عنه – که علما را بر مومنان فضیلت است بهفتصد درجه میان هر درجهای پانصد ساله راه است هر نصیحت و وعظ که چنین عالم فرماید بهر حرفی اورا قربتی و درجتی حاصل میشود و هر کس که بواسطه وعظ او توبه کند و بطاعت مشغول شود و روی بحق آرد جمله در کفه حسنات او باشد روز قیامت.
سیم طایفه مشایخاند که بجذبات عنایت حق سلوک راه دین و سیر بعالم یقین حاصل کردهاند و از مکاشفات الطاف خداوندی علوم لدنی یافتهاند و در پرتو انوار تجلی صفات حق بینای معانی و حقایق و اسرار گشتهاند و بر احوال مقامات و سلوک راه حق وقوفی تمام یافتهاند و از حضرت عزت و ولایت مشایخ بدلالت و تربیت خلق و دعوت بحق مأمور گشته. بعد از انک عمری واعظ نفس خویش بودهاند که «عظ نفسک فان اتعظت فعظ الناس والا فاستحی منالله» و از واعظ «والله فی قلب کل مومن» قبول وعظ کردهاند و کمینگاه مکر وحیلت نفس نگاه داشتهاند و بحکم فرمان بدعوت خلق مشغول شده و خلق را از خرابات دنیا و خمر شهوات و مستی غفلات باحظایر قدس و مجلس انس «فی مقعد صدق» و شراب طهور و تجلی جمال ساقی «و سقیهم ربهم» میخوانند «و ذکرهم بایام الله» و ایشان را از ذوق مشارب مردان میچشانند و سلسله شوق و محبت دل ایشان میجنبانند و بحسب عقل و شناخت و ذوق و شوق هر طایفهای از شریعت و طریقت و حقیقت بیان میکنند تا هر کس حظ و نصیب خویش بقدر همت خویش برمیدارند که «قد علم کل اناس مشربهم».
و اگر مرغ جانی که از آشیانه «یحبهم» پریده است بر شبکه ارادت میافتد و بدانه «یحبونه» در دام بلای عشق بند میشود آن شهباز سپید را که سخت بدیع و غریب افتاده است در کریز خلوت خانه میکنند و چشم هوای نفس او از جهان مرادات دو جهانی برمیدوزند و بطعمه ذکر پرورش میدهند. تا آنگه که آن وحشت التماس بماسوای حق ازو منقطع شود و مقام انس حاصل کند مستعد و مستحق آن شود که نشیمن دست ملک سازد.
اینها خلاصه آفرینش و خلیفه حق نایب و میراثدار انبیااند که «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل» دیده هر کس بر جمال کمال ایشان نیفتد که در زیر قباب غیرت حق متواریاند.
مردان رهش زنده بجانی دگرند
مرغان هواش ز اشیانی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون زدو کون در جهانی دگرند
خلق ازیشان همین سروریش بینند که از خویش قیاس احوال ایشان بر خویش ودیگران کنند و ایشان را واعظی از واعظان یا عالمی از عالمان ظاهر شمرند و ندانند که «لا یقاس الملائکه بالحدادین».
اما قضاه هم سه طایفهاند چنانک خواجه علیهالصلوه میفرماید: «القضاه ثلث قاضیان فیالنار و قاض فیالجنه». فرمود قاضیان سهاند: دو در دوزخاند و یکی در بهشت.
آن دو که در دوزخاند یکی آن است که بعلم قضا جاهل باشد و از سر جهل و هوا و میل نفس قضا کند. دوم آنک بعلم قضا عالم بود اما بعلم کار نکند بجهل و هوا کار کند و میل ومحابا کند و جانب خلق بر جانب خدای ترجیح نهد و رشوت ستاند و کتابت سجلات و عقودانکحه بقباله دهد و از آن مال و خدمتی ستاند و نیابتها در ولایت بمال و رشوت دهد. و خدمتکاران را مستولی کند تا رشوتها ستانند و در ابطال حقوق کوشند و در اموال مواریث و ایتام تصرف فاسد کنند و تزویرات بردارند و باطلها را بحق فرانمایند و حق را بپوشانند و باطل کنند و امثال این. چنانک تصرف در اوقاف بنا واجب نمایند ومناصب ومساجد و مدارس و خانقاهات بعلتها و غرضها و رشوتها بنااهلان و مستأکله دهند وتقویت اهل دین نکنند و کار احتساب وامر معروف و نهی منتکر مهمل گذارند و آنچ بابواب البر تعلق دارد که بر قاضی واجب بود غمخوارگی آن کردن ضایع گذارند این جمله آن است که بدان مستوجب دوزخ گردند.
و اما آن قاضی که در بهشت است مگر اشارت بدان است که خود در بهشت قاضی است و الا آنک در دنیا قاضی باشد رعایت این حقوق بر وجه خویش کجا تواندکرد؟ خواجه علیه السلام ازینجا فرمود «من جعل قاضیا فقد ذبح بغیر سکین.
تا این ضعیف در بلاد جهان شرق و غرب قرب سیسال است تا میگردد هیچ قاضی نیافت که از این آفات مبرا و مصون بود الا ماشاالله. مع هذا اگر کسی از این خصال ناپسند پاک و مبرا بود و بضد این بخصال حمیده موصوف بر جاده شریعت و بدان سیرت و سریرت که شرح داده آمد عالم عامل در را متصف گردد و اوقاف خویش را بدان اوراد آراسته دارد و میان مسلمانان حکومت بر سنت و سیرت سلف صالح تواند کرد ولی من اولیاءالله باشد و خاص و گزیده حق بود و بهر حکومتی که بحق بگزارد و شفقتی که بر احوال خلق ببرد واقامت حدود شرع که بجای آرد درجتی و قربتی و رفعتی شریف یابد و از نادره جهان بود و بچنین قاضی تبرک نمودن و تقرب جستن واجب بود. و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «العلما و رثه الانبیاء» و قال «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل».
بدانک علم شریفترین و سیلتی است قربت حق را و صفت حق است و بوسیلت علم بدرجات علی میتوان رسید که «والذین او توا العلم درجات».
ولیکن بدان شرط که با علم خوف و خشیت قرین بود زیراک سر همه علمها خدای ترسی است و حق تعالی عالم کسی را میخواند که او خشیت دارد و خدای ترس بود که «انما یخشی الله من عباده العلماء». و هر چند که علم بیافزاید خشیت میافزاید. چنانک خواجه علیه الصلوه فرمود «انا اعلمکم بالله و اخشیکم منه». و نشان خشیت آن است که بدان علم کار کند و آن را وسیلت درجات آخرت سازد نه وسیلت جمع مال و اکتساب جاده دنیاوی و تمتعات بهیمی. و هر کس که بدان عمل نکند و وسیلت مال و جاه دنیاوی سازد او جاهل است بحقیقت نه عالم. و حق تعالی مثل او حاشا بدر از گوش زده است که «مثل الذین حملوا التوریه ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا». و علم میراث انبیاست علیهم السلام «و ان الانبیا لم یور ثوا دینارا و لا درهما و لکنهم یورثوا العلم فمن اخذ به فقد اخذ بحظ وافر».
و انبیا علیهم اسلام دو نوع علم میراث گذاشتند: علم ظاهر و علم باطن.
علم ظاهر آن علم نافع است که صحابه رضیالله عنهم از قول و فعل خواجه علیه السلام گرفتهاند تا بعین وائمه سلف تتبع آن کرده وخوانده و آموخته و بدان عمل کرده از علم کتاب وسنت و تفسیر و اخبار و آثار وقفه و آنچ از توابع اینهاست.
و علم باطن معرفت آن معانی است که بیواسطه جبرئیل از غیب الغیب در مقام «اوادنی» در حالت «لی مع اله وقت» زقه جان خواجه علیهالصلوه میکردند که «فاوحی الی عبده ما اوحی» و از ولایت نبوت جرعه آن جامهای مالامال بر سنت کرام بر جان و جگرسوختگان عالم طلب میریختند که «ماصب الله فیصدری شیئا الا و صبیته فی صدر ابیبکر».
و همچنانک علم ظاهر انواع بسیار است تنوع علم باطن زیادت است چون علم ایمان و علم اسلام و علم احسان و علم ایقان و علم عیان و علم عین و علم توبت و علم زهد و علم ورع و علم تقوی و علم اخلاص و علم معرفت نفس وعلم صفات و آفات نفس و علم معرفت دل و علم صفات واطوار و احوال دل و علم تزکیت و تربیت نفس و علم تصفیه و پرورش دل و علم فرق میان خواطر نفسانی و شیطانی ودلی و عقلی و ایمانی و ملکی و روحانی و رحمانی و علم فرق میان اشارت و الهام و خطاب وندا و هاتف و کلام حق و علم تهذیب اخلاق وعلم تبدیل صفات و علم تخلق باخلاق حق وعلم مشاهدات وانواع آن و علم مکاشفات و تفاوت آن و علم توحید و تفاوت آن و علم صفات جلال وعلم معانی صفات و علم تجلی صفات و علم تجلی ذات و علم مقامات و علم احوال و علم قرب و بعد و علم وصول و علم فنا و علم بقا و علم سکر و علم صحو و علم معرفت و انواع آن و غیر این از علوم غیبی که برشمردن آن اطنابی دارد و این جمله آن است که سالکان این راه را بتعلم علم «و علم آدم الاسماء کلها» حاصل شود. اما آنها که ازین سعادت محرومند چون ازین نوع علوم چیزی بشنوند بانکار پدید آیند چنانک خواجه علیهالصلوه میفرماید «ان من العلم کهیئه المکنون لایعلماها الا العملماء بالله فاذا نطقوا بها لاینکرها الااهل العزه بالله». و ابوهریره رضیالله عنه ازینجا میگفت «حفظت من رسولالله صلیالله علیه وسلم و عائین من العلم اما احد هما فقط بثثته و اما الآخر لوبثثته لقطع هذا البلعوم».
و علما سه طایفهاند: یکی آنک علم ظاهر داند دوم آنک علم باطن داند سیم آنک هم علم ظاهر و هم علم باطن داند و این نادره بود. در هر عصر اگر پنج کس در جمله جهان باشند بسیار بود بلکه برکت یکی از ایشان شرق و غرب عالم را فرا رسد و قطب وقت بود و عالمیان در پناه دولت و سایه همت او باشند. و او آن عالم است که خواجه علیهالسلام بدو تفاخر میکند که «علما امتی کانبیاء بنیاسرائیل» ومیراث خواران انبیاء علیهمالسلام ازین علمااند علی الحقیقه که میراث علوم ظاهر و علوم باطن ایشان یافتهاند که «ان العلما ورثه الانبیاء» و علمای ظاهر هم سه طایفهاند: مفتیان و مذکران و قضاه.
اما مفتیان اهل دراست و نظر و فتویاند و اینها دو طایفهاند: یکی آنک عالم دل و عالم زباناند دریشان خوف و خشیت است با علم عمل دارند و با فتوی تقوی ورزند و تحصیل علم و نشر آن برای نجات و درجات کنند و نظر از جاه و مال دنیا منقطع دارند ایشان آنهااند که میفرماید «انما یخشیالله من عباده العلماء».
دوم آنک عالم زبان جاهل دلند در دل ایشان از خدای خوف و حیا نبود و در علم آموختن و نشر کردن نیت تحصیل ثواب آخرت و قربت حق نبود بفرض تحصیل جاه و مال و قبول خلق ویافت مناصب تتبع علم کنند. لاجرم هوا برایشان غالب شود و علم ایشان متابع هوا گردد و کار بهوا کنند و بعلم عمل نکنند و بر علمای متقی و دیندار حسد برند ودر پوستین ایشان افتند و برایشان افترا کنند و در مقام بحث بجدل با دید آیند و ایذا کنندو سخن بتوجیه نگویند و حق را گردن ننهند و خواهند که بجلدی و زبان آوری حق را باطل کنند و باطل رادر کسوت حق فرانمایند و اظهار فضل کنند. ازین جنس علما از آنهااند که خواجه علیهالصلوه میفرماید «اتقو کل منافق علیم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ماتنکرون».
و بحقیقت آن آفت که در دین ومیان امت بواسطه چنین عالم فاجر و زاهد جاهل پدید آمده است به هیچ چیز پدید نیامده است چنانک امیرالمومنین علی رضیالله عنه میگوید «ما قطع ظهری فیالاسلام الارجلان عالم فاجرو ناسک مبتدع فالعالم الفاجر یزهد الناس فی علمه لمایرون من فجوره والمبتدع الناسک یرغب الناس فی بدعته لما یرون من نسکه».
لا جرم بشومی علما سوء و زاهدان مرایی و درویشان گدایی که از حریضی دین بدنیا میفروشند و پیوسته بر درگاه ملوک بمذلت میگردند و بدر امیران خواجگان باستخفاف درمیروند و بخواری و اهانت ایشان را خدمت میکنند و مدح و فضل میگویند و بنفماق ایشان را بدانج در ایشان نیست ستایش میکنند و بمداهنه بهر باطل که ایشان میکنند یا میگویند صدقالامیر میزنند و بطمع فاسد ترک امر معروف و نهی ممنکر میکنند. تا حاصل کار یا درمی چند حرام ازیشان بستانند یا رشوتی دیگر بدهند و عملی و منصبی بگیرند. اعتقاد امرا و خواجگان و لشکریان واردات پادشاهان فاسد ببود. و قیاس کردند که جمله علما و مشایخ همین سیرت بد و خصال مذموم دارند تا بچشم حقارت بخواص حق و اولیای عزت نگرستند و بکلی روی از اینها بگردانیدند و از فواید خدمت و صحبت ایشان محروم ماندند و از نور علم و پرتو ولایت ایشان بینصیب شدند. در حدیث میآید که چنین عالمی که غرض او از علم دنیا باشد او را از ثواب علم نصیبه بیش از آن نیست که در دنیا از مال و جاه بیابد و در آ]رت اول آتش افروز دوزخ او بود.
از چنین علم که نافع باشد استعاذت واجب است چنانک خواجه علیهالصلوه فرمود: «اعوذبک من علم لا ینفع». و علم لاینفع دو نوع است: یکی علم شریعت چون بدان کار نکنند نافع نباشد اگرچه آن فی نفسه نافع بود و دوم علم نجوم و کهانت و انواع علوم فلسفه که آن را حکمت میخوانند و بعضی با کلام برآمیختهاند و آنرا اصول نام کرده تا بنام نیک کفر و ضلالت در گردن خلق عاجز کنند واین نوع غیرنافع است فیذاته و اگر بدان عمل کنند مهلک و مفوی و مضل بوند. و بسی سرگشتگان بدین علم از راه دین و جاده استقامت بیفتادند بغرور آنک ما علم معرفت و شناخت حقیقت حاصل میکنیم و ندانستند که معرفت حق بقرائت و روایت حاصل نشود الا برروش متابعت ظاهر و باطن محمد علیهالسلام چنانک حق تعالی خبر میدهد که «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لانتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله ...» الایه.
پس مفتی متقی باید که ازین انواع علوم و آفات آن احتراز کند و در تخلیص نیت کوشد تا فتوی که دهد و درسی که گوید و مناظرهای که کند نظر بر ثواب آخرت و قربت حق ونشر علم و اظهار حق و بیان شرع و تقویت دین نهد و نفس را از رعونات علم پاک گرداند و از آلایش حرص و طمع تطهیر دهد که مذلت علما درحرص و طمع است. چنانک میگوید:
آلوده شد بحرص درم جان عالمان
وین خواری از گزاف بدیشان نمیرسد
دردا و حسرتا که بپایان برسد عمر
وین حرص مرد ریگ بپایان نمیرسد
و در فتوی دادن احتیاط تمام بجای آرد تا بمیل نفس و غرض و علت فتوی ندهد و اگر وقفی در دست او باشد در آن تصرف فاسد نکند و مال حرام نستاند که چون لقمه آشفته ببود حرص و شهوت و حسد و ریا پدید آید آنگه هرچ در مدت عمر رنج برده باشد هباء منثور شود و از بدعتها بایدکه محترز باشد و بر جاده سنت و متابعت ثابتقدم بود و بر سیرت و اعتقاد سلف صالح رود و مذهب اهل سنت و جماعت دارد.
و اوقات و ساعات خویش موظف گرداند چنانک عمر عزیز هیچ در بطالت و هزل و لغو صرف نکند. بامداد چون نماز صبح بگزارد بذکرو قرائت قرآن مشغول شود تا بر آمدن آفتاب و بعد از نماز دیگر ساعتی تا بشب هم بذکر مشغول شود تا باشارت «واذکر اسم ربک بکره واصیلا» عمل کرده باشد که در آن خیر بسیارست. و چون آفتاب طلوع کرد دورکعتی بگزارد و بتدریس و افادت و استفادت علم مشغول شود و چون از آن بپرداخت نماز چاشت بپای دارد آنقدر که تواند از دو رکعت تا دوازده رکعت بعد از آن به مصالح معاش خویش و فرزندان و آسایش و رعایت حق ضروری نفس مشغول شود تا بینالصلوتین دیگر باره ببحث علمی یا مطالعه یا افادت مشغول بود تاآخر روز که به ذکر مشغول شود تا نماز شام گزارد و اگر بین العشائین احیا تواند کرد به ذکر و قرائت و اوراد سعادتی شگرفت بود و چون نماز خفتن گزارد سخن نگوید که سنت این است. پس بمطالعه یا تکرار مشغول شود تا دانگی شب بگذرد پس ساعتی روی بقبله و نشیند بذکر مشغول شود چون خواب غلب کند از سر جمعیت و ذکر بر پهلوی راست روی بقبله بخسبد و بدل و زبان این دعا که سنت است میخواند که «اللهم انی اسلمت نفسی الیک و وجهت وجهی الیک و الجأت ظهری الیک و فوضت امری الیک رهبه منک و رغبه الیک لاملجا و لامنجأ و لامفر منک الا الیک آمنت بکتابک الذی انزلت و بنبیک الذی ارسلت» پس بدل و زبان ذکر میگوید تا با ذکر در خواب شود. در خبر است که هر که بر وضو و ذکر خسبد روح او را بزیر عرش برند تا بطاعت حق مشغول بود و هر خواب که بیند صدق و حق بود که «نوم العالم عباده» این چنین خوابی است.
پس جهد کند که در میانه شب ساعتی برخیزد و بنماز تهجد که سنت خواجه است علیهالسلام مشغول شود و آن سیزده رکعت نمازست با وتر وهر چند قراعت درازتر خواند فاضلتر بود و دیگر باره اگر خواهد بخسبد تا بوقت صبح برخیزد و تجدید وضو کند وبذکر مشغول شود تا وقت نماز.
و باید که ازین تعبدات بصورت بیمعنی قانع نشود و پیوسته نفس را از نوعی مجاهده فارغ نگذارد و دل خویش را باز طلبد. و از آنچ در فصول باب معاش از تزکیه نفس وتصفیه دل و تحلیه روح شرح دادهایم بقدر وسع حاصل میکند تا بتدریج بعضی حقایق او را روی مینماید و اسرار کشف میشود.
اندرین راه اگرچه آن نکنی
دست وپایی بزن زیان نکنی
اما مذکران سه طایفهاند: یکی آنهااند که فصلی چند از سخنان مصنوع مسجع بیمعنی یاد گیرند که از علم دینی دران هیچ نباشد و زفان بدان جاری کنند و آن نوع برزند و بغرض قبول خلق وجمع مال در جهان میگردند و بصدگونه تصنع و تسلس و شیادگری و بلعجبی پدید ایند تا چگونه مقصود دنیاوی حاصل کنند و بر سر منبر بمدح و مداحی ملوک و سلاطین و امرا و وزرا و صدور و اکابر و اصحاب مناسب و قضاه و حکام مشغول شوند تا بر جای پیغمبر علیهالسلام چندین دروغ و بدعت روا دارند که بگویند و بکنند و بر سر منبر گداییها کنند و از ظالمان مال ستانند و توزیع خواهند تا گاه بود که از درویشان بحکم بستانند به دل ناخوشی و بیشتر آن بود که بریشان زکوه واجب نبود و از مردم زکوه ستانند حرام خورند و حرام پوشند و حکایتهای دروغ افترا کنند و احادیث موضوع و مطعون روایت کنند و گویند حدیثی صحیح است و خلق و جاهای مذموم کنند و بر خوش آمد ایشان سخن رانند و خلق را در بدعت و ضلالت اندازند و گاه بود که تعصبها کنند و فتنهها انگیزند و عوام را بر تعصب اغرا و اغوا کنند.
اینها از قبیل علمای عالم زبان جاهل دلند و آتشافروز دوزخ.
دوم طایفه ائمه صالحاند که سخن از بهر خدای و ثواب آخرت گویند و ازبدعت و ضلالت دور باشند و از تفسیر و اخبار و آثار و سیر صلحا گویند بر جاده سنت و سیرت سلف صالح وخلق را بوعظ و نصحیت و حکمت با خدای و جاده شریعت و نوبت و زهد و ورع و تقوی خوانند چنانک حق تعالی میفرماید «ادع الی سبیل ربک بالحکمه والموعظه الحسنه». و خلق را نه به رجای مذموم دلیر گردانند و نه درمبالغت تخویف از کرم حق نومید کنند که آن هم مذموم است. وخود را بآلایش طمع دنیاوی ملوث نکنند تاکلمه الحق توانند گفت و سخن بیطمع موثر آید که چون بحب دنیا و طمع آلوده بود سخن هم آلوده بود و از منشأ نفس آید نه آنچ آید حق بود ونه بر دل موثر آید و اگر نیز آنچ گوید حق گوید ولیکن از حق نیاید از سر باطل و هوا آید بر دل نیاید . بزرگان گفتهاند آنچ از دل آیدبر دل آید.
و در روایت آمده است که «اوحیالله تعالی الی داود فقال یا داود لا تسألن عن عالم قد اسکرته حب الدنیا فاولئک قطاع الطریق علی عبادی».
و عبدالله بن عباس رضیالله عنهما روایت میکند از خواجه علیهالصلوه که فرمود: «علماء هذه الامه رجلان فرجل اتاهالله علما فبذله للناس و لم یأخذ علیه طمعا و لم یشتر به ثمنا فذلک یصلی علیه طیر السماء وحیتان الماء و دواب الارض و الکرام الکاتبین یقدم علی الله عزوجل یوم القیمه سیدا شریفا حتی یرافق المرسلین و رجل اتاهالله علما فیالدنیا فضن به عن عبادالله و اخذ علیه طمعا و اشتری به ثمنا یعذب حتی یفرغ الله من حساب الخلایق».
و در قوت القلوب شیخ ابوطالب مکی رحمه الله آورده است که: «و من اغلظ ماسمعت فیمن اتباع الدنیا بالعلم ماحدثونا عن عبیدبن واقد عن عثمان بی ابی سلیمان. قال کان رجل یخدم موسی صلیالله علیه فجعل یقول حدثنی موسی صفیالله حدثنی موسی نجیالله حدثنی موسی کلیم الله حتی اثری و اکثر ماله وفقده موسی صلیالله علیه فجعل یسأل عنه فلایحس منه اثرا حتی جاءه رجل ذات یوم و فی یده خنزیر فی عنقه حبل اسوده فقال له موسی صلیالله علیه تعرف فلانا فقال نعم هو هذا الخنزیر فقال موسی یا رب اسالک ان ترده الی حاله حتی اسأله فیمااصابه هذا فاوحی الله تعالی الیه لودعوتنی بالذی دعانی به آدم فمن دونه ما اجیبک فیه ولکن اخبرک لم صنعت هذا به لا نه کان یطلب الدنیا بالدین».
تااین جمله حقیقت شناسند علمای دین و از حرص دنیا و طلب آن بدین احتراز نمایند که درین باب و عید بسیارست برین اقتصار نمودیم.
چون مذکر دنیاطلب بود و بدان شرایط و آداب و اوراد که مفتی رانموده آمد قیام نماید از آنها بود که «یرفع الله الذین آمنو منکم والذین اوتو العلم درجات».
در روایت میآید از ابن عباس – رضیالله عنه – که علما را بر مومنان فضیلت است بهفتصد درجه میان هر درجهای پانصد ساله راه است هر نصیحت و وعظ که چنین عالم فرماید بهر حرفی اورا قربتی و درجتی حاصل میشود و هر کس که بواسطه وعظ او توبه کند و بطاعت مشغول شود و روی بحق آرد جمله در کفه حسنات او باشد روز قیامت.
سیم طایفه مشایخاند که بجذبات عنایت حق سلوک راه دین و سیر بعالم یقین حاصل کردهاند و از مکاشفات الطاف خداوندی علوم لدنی یافتهاند و در پرتو انوار تجلی صفات حق بینای معانی و حقایق و اسرار گشتهاند و بر احوال مقامات و سلوک راه حق وقوفی تمام یافتهاند و از حضرت عزت و ولایت مشایخ بدلالت و تربیت خلق و دعوت بحق مأمور گشته. بعد از انک عمری واعظ نفس خویش بودهاند که «عظ نفسک فان اتعظت فعظ الناس والا فاستحی منالله» و از واعظ «والله فی قلب کل مومن» قبول وعظ کردهاند و کمینگاه مکر وحیلت نفس نگاه داشتهاند و بحکم فرمان بدعوت خلق مشغول شده و خلق را از خرابات دنیا و خمر شهوات و مستی غفلات باحظایر قدس و مجلس انس «فی مقعد صدق» و شراب طهور و تجلی جمال ساقی «و سقیهم ربهم» میخوانند «و ذکرهم بایام الله» و ایشان را از ذوق مشارب مردان میچشانند و سلسله شوق و محبت دل ایشان میجنبانند و بحسب عقل و شناخت و ذوق و شوق هر طایفهای از شریعت و طریقت و حقیقت بیان میکنند تا هر کس حظ و نصیب خویش بقدر همت خویش برمیدارند که «قد علم کل اناس مشربهم».
و اگر مرغ جانی که از آشیانه «یحبهم» پریده است بر شبکه ارادت میافتد و بدانه «یحبونه» در دام بلای عشق بند میشود آن شهباز سپید را که سخت بدیع و غریب افتاده است در کریز خلوت خانه میکنند و چشم هوای نفس او از جهان مرادات دو جهانی برمیدوزند و بطعمه ذکر پرورش میدهند. تا آنگه که آن وحشت التماس بماسوای حق ازو منقطع شود و مقام انس حاصل کند مستعد و مستحق آن شود که نشیمن دست ملک سازد.
اینها خلاصه آفرینش و خلیفه حق نایب و میراثدار انبیااند که «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل» دیده هر کس بر جمال کمال ایشان نیفتد که در زیر قباب غیرت حق متواریاند.
مردان رهش زنده بجانی دگرند
مرغان هواش ز اشیانی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون زدو کون در جهانی دگرند
خلق ازیشان همین سروریش بینند که از خویش قیاس احوال ایشان بر خویش ودیگران کنند و ایشان را واعظی از واعظان یا عالمی از عالمان ظاهر شمرند و ندانند که «لا یقاس الملائکه بالحدادین».
اما قضاه هم سه طایفهاند چنانک خواجه علیهالصلوه میفرماید: «القضاه ثلث قاضیان فیالنار و قاض فیالجنه». فرمود قاضیان سهاند: دو در دوزخاند و یکی در بهشت.
آن دو که در دوزخاند یکی آن است که بعلم قضا جاهل باشد و از سر جهل و هوا و میل نفس قضا کند. دوم آنک بعلم قضا عالم بود اما بعلم کار نکند بجهل و هوا کار کند و میل ومحابا کند و جانب خلق بر جانب خدای ترجیح نهد و رشوت ستاند و کتابت سجلات و عقودانکحه بقباله دهد و از آن مال و خدمتی ستاند و نیابتها در ولایت بمال و رشوت دهد. و خدمتکاران را مستولی کند تا رشوتها ستانند و در ابطال حقوق کوشند و در اموال مواریث و ایتام تصرف فاسد کنند و تزویرات بردارند و باطلها را بحق فرانمایند و حق را بپوشانند و باطل کنند و امثال این. چنانک تصرف در اوقاف بنا واجب نمایند ومناصب ومساجد و مدارس و خانقاهات بعلتها و غرضها و رشوتها بنااهلان و مستأکله دهند وتقویت اهل دین نکنند و کار احتساب وامر معروف و نهی منتکر مهمل گذارند و آنچ بابواب البر تعلق دارد که بر قاضی واجب بود غمخوارگی آن کردن ضایع گذارند این جمله آن است که بدان مستوجب دوزخ گردند.
و اما آن قاضی که در بهشت است مگر اشارت بدان است که خود در بهشت قاضی است و الا آنک در دنیا قاضی باشد رعایت این حقوق بر وجه خویش کجا تواندکرد؟ خواجه علیه السلام ازینجا فرمود «من جعل قاضیا فقد ذبح بغیر سکین.
تا این ضعیف در بلاد جهان شرق و غرب قرب سیسال است تا میگردد هیچ قاضی نیافت که از این آفات مبرا و مصون بود الا ماشاالله. مع هذا اگر کسی از این خصال ناپسند پاک و مبرا بود و بضد این بخصال حمیده موصوف بر جاده شریعت و بدان سیرت و سریرت که شرح داده آمد عالم عامل در را متصف گردد و اوقاف خویش را بدان اوراد آراسته دارد و میان مسلمانان حکومت بر سنت و سیرت سلف صالح تواند کرد ولی من اولیاءالله باشد و خاص و گزیده حق بود و بهر حکومتی که بحق بگزارد و شفقتی که بر احوال خلق ببرد واقامت حدود شرع که بجای آرد درجتی و قربتی و رفعتی شریف یابد و از نادره جهان بود و بچنین قاضی تبرک نمودن و تقرب جستن واجب بود. و صلیالله علی محمد و آله.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٠