عبارات مورد جستجو در ۴۱۵ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن نریمان به شهر فغنشور
نریمان از آن پس چو یک مه نشست
هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست
به سالار شهر کجا برشمرد
بنه نیز هرچ آن نشایست برد
بدو گفت چون عمم آید فراز
همیدون بدو پاک بسپار باز
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت
سپرد و ز مرز کجا بر گذشت
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه
فرستوه شاه فغشور بود
کز اختر به شاهیش منشور بود
بفرمود پیکار و بر باره شد
همه شهر با او به نظاره شد
نریمان همان روز در مرغزار
همی گشت بر گرد لشکر سوار
چو پیل دونده یکی گاو میش
همی تاخت خیلی در افکنده پیش
چپ و راست حمله برآراسته
همه باره زو خنده برخاسته
نریمان چو دیدش پس از اسپ جست
سروهاش بگرفت هر دو به دست
به یک زور گردنش بر تافت تفت
سرش را بکند و بیفکند و رفت
شد از بیم بر چشم شه تیره هور
به دل گفت با این که شورد به زور
بشد جان جرماس و جنگی قلا
چرا من شوم خیره پیش بلا
چو تازه گل روز پژمرده شد
چراغ سپهر از پس پرده شد
بسازید صد تخت زیبا ز گنج
ز دینار چین بدره پنجاه و پنج
ستاره سرا پردهٔ زرّبفت
به بر گستوان و زره پیل هفت
چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ
ستاره ده از دیبهٔ رنگ رنگ
هزار اشتر از بختی و جنگلی
دو صد اسپ تاتاری و جز غلی
صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز
سلیح و طرایف ز هر گونه چیز
چو خورشید بر شیر بنهادگاه
میان پیشش اندر بخم کرد ماه
همه برد پیش نریمان گرد
به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد
بدو گفت ما پیش تو بنده ایم
کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم
به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه
به داد و ستد برگشادست راه
از آغاز کن کار فغفور راست
پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست
سپهبد پسندید و بگشاد چهر
بپیوست با او به یک جای مهر
به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی
زمانی نبودی جدا هیچ از وی
چنین گفت یک شب فرستوه شاه
که دارم یکی خوب نخچیر گاه
کُه و دشتش آهو گله به گله
همان یال پرورده گور یله
گوزنان و غُرمان شده تیز دَن
به شورش درون شیر با کرگدن
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدان جای جویی شکار
می و بزم و نخچیر در هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم
به هر باده ز آغاز شب تا به بن
از آن دشت نخچیرشان بُد سخن
ببودند مست و بخفتند شاد
به آرامگه جمله تا بامداد
چو از دیدهٔ روز پالود خواب
درنگ شب قیرگون شد شتاب
پگه دشت نخچیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند
خزان بد گه برگ ریزان رزان
جهان سبز بیرم به زردی رزان
ز درّ و گهر تاک رشته نمای
زمین زرّ گداز و هوا سیم سای
سر که سپید و رخ دشت زرد
خم باده لعل آبدان لاژورد
رسیده به جای سمن بادرنگ
سترده ز چهر سمن باد رنگ
کلنگان ز پر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند
شکاری برآمد ز بالا و زیر
صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمین بیشه ای گشته عاجین همه
ز باران هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمین لاله زار
دمان یوز بازان بر آهو بره
نگون ساخته چرخ بر کودره
به ناورد هر جای خرگوش و سگ
ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ
گرفته سوی کبک شاهین شتاب
ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب
فتاده غو طبل طغری در ابر
گریزان ز گرد سواران هژبر
ز کُه دیده بان نعره برداشته
کمین آوران گوش بفراشته
چو گردی شده یوز کش در نبرد
بود ترگ زرّین و خفتانش زرد
همه زرد خفتانش در رزمگاه
ز خون گشته پر نقطهای سیاه
نهاده بر آهو سیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه به خشم
سر گوش قیرین چو نوک قلم
نشان پی اش بر زمین چون درم
سپهدار در حمله بر شیر و گرگ
به پیکان همی ریخت الماس مرگ
گه افکند نخچیر بر دشت و راغ
گهی زد به غالوک در میغ ماغ
سر گور بود از کمندش به دام
دلِ شیر شمشیر او را نیام
بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر
دل تشنه هامون ز خون کرد سیر
نشستند از آن پس میان فرَزد
همی بر گرفتند کار از میزد
به زیر آب و زافراز بارنده برگ
میانشان سر شیر و دندان کرگ
به کف جام و در گوش بانگ رباب
بر آتش سرین گوزنان کباب
همان جا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود
دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر
رَه پُر خمش نردبان سپهر
ز بالاش گفتی که در ژرف چاه
فلک چشمه و چشم ماهیست ماه
به سالی شدی مرغ از او بر فراز
به ماهی رسیدی از او زیر باز
نریمان بپرسید کاین دز کراست
فرستوه گفت ای رذ راه راست
یکی دزد رهدار با مرد شست
درین دز بر این کوه دارد نشست
ز گاوان و از گوسفندان همه
ز شهرم ربودست چندین رمه
زمان تا زمان کاروان ها برد
پیی جز به تاراج و خون نسپرد
بر این کوه ره نیست از پیش و پس
همین یک تنه راه تنگست و بس
همه ساله خیلی برین کوهسار
نشینند و ندهند کس را گذار
سپهدار گفتا رهمانت ازین
کنم راست این کوه و دز با زمین
کمین را دو صد گرد سرکش بخواند
به بیغولها در نهان در نشاند
ز هر گوشه ای گفت دارید گوش
چو من زین سر کُه بر آرم خروش
شما سر همه سوی بالا نهید
مترسید از راست وز چپ دهید
همان گه بپوشید خفتان کین
ز بالا قبا کرده زربفت چین
به دستار شاره بپوشید ترگ
نهان زیر در گرز بارنده مرگ
بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه
زدند از برش بانگ تند آن گروه
کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر
مگر هستی از سرت یک باره سیر
برین رای تو چیز دُزدیدنیست
و یا رای این کوه و دِز دیدنست
چنین گفت کز دشت نخچیر گاه
به سالارتان نامه دارم ز شاه
از آن شاره سربند و چینی قبای
نهانش نیاورد کس را بجای
چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز
بزد نعرهٔ تند و بفراخت گرز
سپه یکسر آواش بشناختند
خروشان سوی تیغ کُه تاختند
ز دز نیز دزدان همه پیش باز
دویدند و پیوست رزمی دراز
ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب
برون تاخت از خاره آهن چو آب
چنان هر کمر جوی خون در گرفت
کِه کُه چادر لعل در سر گرفت
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
سپه صف زد از گِرد دِز چار سو
دل مِهر و مه رزم کرد آرزو
ز پیکان کین آتش انگیختند
به هر جای لاتو در آویختند
هوا گشت زنبور خانه ز تیر
شد از سنگ باران رخ خور چو قیر
همی جنگ عراده از هر کران
ببارید بر مغز سنگ گران
همان ابر که بار پیکار ساز
که بارانش از زیر بُد بر فراز
درختیست گفتی روان قلعه کن
ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن
براو آشیان کرده مرغان جنگ
چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ
هرآن مرغ کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پُر ماز شد
بُن باره سر تا سر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند
به رخنه سپه سر نهادند زود
ز دزدان بکشتند هر کس که بود
به سالار دزدان چو بشتافتند
به کنجیش در خانه ای یافتند
تنی ده ز یارانش با او به هم
به دشنه دریدند دل در شکم
نریمان یل هر چه چیزی شگفت
در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت
دِز آن گه فرستوه را داد باز
کشیدند زی شهر با کام و ناز
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
خبر یافتن فغفور از کشتن جرماس و قلا
وز آن روی جرماس و جنگی قلا
چو ماندند بی جان به چنگ بلا
ز هر در خبر نزد فغفور شد
دژم گشت و ز آرام دل دور شد
یکی هفته با درد و با سوک بود
از آن پس تکین تاش را خواند زود
دوباره چهل بار بیور هزار
گزین کرد گُردان خنجر گذار
برایشان ز خویشان دو سالار کرد
دو صد پیل با هر یکی بار کرد
شتابنده فرمود تا رزم ساز
همه پیش گرشاسب رفتند باز
دگر لشکری بی کران بر شمرد
که آید به جنگ نریمان گرد
بد اندر کجا پهلوان سپاه
که آمد نوند نریمان ز راه
خبر داد کز نزد فغفور چین
سپاهی بی اندازه آید به کین
درازای لشکرگه آن سپاه
به نزد عقاب ار بپّرد دو ماه
بیابان یکی گام بی مرد نیست
همه چرخ یک برج بی گرد نیست
سوی من دگر لشکری رزم ساز
برون کرد خواهم شدن پیش باز
ز دو روی پیشست پیکار سخت
بکوشیم تا مر کِرا یار بخت
به پاسخ سپهدار گفتش که هیچ
مبر غم تو رزم آر و مردی پسیچ
به هر کار بیدار و بشکول باش
به شب دشمن خواب فرغول باش
دو چندان اگر لشکر آید به جنگ
به یک حمله شان بیش ندهم درنگ
کنم کارزای به روز ستیز
کز او باز گویند تا رستخیز
ده و شش هزار دگر نامجوی
به یاری فرستاد نزدیک اوی
یکی نامه شاه کجا در نهان
بیآورد زی پهلوان جهان
که سالار فغفور چین داده بود
نهفته پیامش فرستاده بود
که چون با سپه گردن افراخته
بیایم ، کنم صفّ کین ساخته
تو زآن سو بزن بر بُنه با سپاه
به شمشیر از ایرانیان کینه خواه
سپهبد ورا گشت از آن مِهر دوست
بدانست کز دل هواخواه اوست
بسی دادش امید و چندی نواخت
هم آنجا که بُد کار لشکر بساخت
که بُد شهر با لشکری یار او
همه خشنو از خوب کردار او
چو بدخواه با لشکر اندر رسید
برابر ستاره به مه بر کشید
یکی پیل بُدش از سپیدی چو عاج
ببست لز برش تخت صندوق ساج
گزین کرد گردی هزار از سران
برافراخت از کوهه گرز گران
سوی چینیان رفت تا بنگرد
درفش سران یک به یک بشمرد
جهان دید یک سر رده در رده
شراع و درفش و ستاره زده
ز هر سو سرا پرده از رنگ رنگ
همان خرگه و خیمهای پلنگ
طلایه چو دیدش سبک تاختند
به یک جای پیکار برساختند
سپهبد برانگیخت پیل از نخست
ز ترکش خدنگی دو شاخه بجست
یکی را زد افتاد بر گردنش
سرش را چو گویی ربود از تنش
دگر دید تازان سواری دلیر
سبک جست با خنجر از پیل زیر
زدش بر سر و ترگ و خفتان کین
به دو نیم شد مری با اسپ و زین
طلایه چو دیدند بگریختند
کس از بیم جان در نیاویختند
جهان پهلوان نیز برگشت باز
که شب تنگ بُد نبد رزم ساز
تن کشتگان هر دو زآن دشت کین
به سالار بردند ترکان چین
دل هر دو سالار از آن خیره شد
جهان پیش چشم یلان تیره شد
بر افکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه
که گفتند گرشاب سست است و پیر
ببین زخمش اینک به تیغ و به تیر
به پیکان سر از تن رباید همی
به تیغش ز یک تن دو آید همی
از ایران سپاهست بسیار مر
همه جان فروشان پیکارخر
سوارانش چونان که روز نبرد
ز دریا به گردون برآرند گرد
به نوک سنان روم بر چین زنند
به گرد مه از نیزه پرچین زنند
پیاده چو بندند درهم سرای
نه پیچند اگر موج خیزد ز جای
تو گویی که دیوار صف بسته اند
اگر چون درخت از زمین رسته اند
به آهون زدن در زمان از شتاب
سبکتر ز ماهی روند اندر آب
اگر در بیابان بَر ریگ و سنگ
نشان سازی از حلقهٔ خرد تنگ
به زودی ز صد میل ره بیشتر
بر آن حلقه ز آهون برآرند سر
سپهکش چو گرشاسب گرد دلیر
که نخچیر او گرگ و دیوست و شیر
ز هامون به پیل اندرون روز کین
درآید چو چابک سواری به زین
یکی نیزه زآهن به چنگ اندرون
تو گویی که هست آسمان را ستون
کجا کوفت برکوه گرز گران
در آن زخم کُه بگذرد کاروان
پیاده کند بیش جنگ و نبرد
بر آرد ز گردان گه حمله گرد
ولیکن به بخت تو شاه بلند
پَس نامه نزد تو باشد به بند
چو شب تیغ مَه برکشید از نیام
به ادهم برافکند زرین ستام
ز هر دو سپه خاست بانگ جرس
طلایه همی گشت بر پیش و پس
همه شب دلیران ایران و چین
در آرایش رزم بودند و کین
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رزم گرشاسب با سالار فغفور
چو زد روز بر تیره شب دزدوار
سپیده برآمد چو گرد سوار
هوا نیلگون شد چو تیغ نبرد
چو رخسار بد دل زمین گشت زرد
دو لشکر به پرخاش برخاستند
برابر صف کین بیاراستند
برآمد دم مهرهء گاودم
خروشان شد از خام رویینه خم
زمین ماند از آرام و چرخ ازشتاب
به که خون گشاد از دل سنگ آب
دم بد دلان و تف تیغ و تیر
برآمیخت چون آتش و زمهریر
سر نیزه را شد ز دل مغز و ترگ
زبان کشته شمشیر و گفتار مرگ
تو گفتی هوا بد یکی سوکوار
زمین کشتهٔ زارش اندر کنار
غَوِ کوس بودی غریوش به درد
سنان ها مژه اشک خون جامه گرد
به هر گام بد مغفری زیر پی
پر از خون چو جامی پُر از لعل می
شده تیغ در مغز سر زهرسای
سنان از جگر بر دل اکحل گشای
دل و چشم بد دل به راه گریز
دلیران شده مرگ را هم ستیز
زخم کرده خرطوم پیلان کمند
به یال یلان اندر افکنده بند
یکی را به دندان برافراخته
یکی را به زیر پی انداخته
همی تاخت گرساشب بر زنده پیل
همی دوخت دل ها به تیر از دو میل
چنان چرخ پرگرد و پر باد کرد
که گردون که بد هفت هفتاد کرد
بُدش پنجه بر نیزهٔ آهنین
شدی در میان سواران کین
بدان نیزه از پیل درتاختی
ز زینشان به ابر اندر انداختی
به هر سو که از حمله کردی هوا
چو پرّنده مردم بدی در هوا
سوی قلب ترکان به پیکار شد
به کین جستن هر دو سالار شد
به نیزه یکی را هم اندر شتاب
ربود از کمین همچو آهو عقاب
زدش زابر بر سنگ تا گشت خُرد
بیفکند از این گونه بسیار گرد
همه هر سوی از حمله بر پشت پیل
بینباشت از چینیان رود نیل
چنین بود تا روز بیگاه شد
ز شب دامن رزم کوتاه شد
چو دریای قار از زمین بردمید
درو چشمهٔ زرد شد ناپدید
دو لشکر ز پیکار گشتند باز
طلایه همی گشت شیب و فراز
همه شب ز بس بیم ایرانیان
نیارست ترکی گشادن میان
همی هر کس از ترس آتش فروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت
چو چشمه ز دام دم اژدها
برافروخت وز بند شب شد رها
از او چرخ بر تیغ کُه رنگ زد
تو گفتی که دینار بر سنگ زد
دو لشکر دگر ره به کین آمدند
دلیران ز بستر به زین آمدند
برآمد ز کوس و تبیره غریو
ز بیم آب شد زهرهٔ نره دیو
پر از شیر و شمشیر شر رزمگاه
از آهن قبا و ز آهن کلاه
دمید از دل عیبه آتش برون
ز چشم زره چشمه بگشاد خون
زخشت و شل و ناوک سرکشان
ز بر چرخ گفتی شد آتش فشان
ز خون از در و دشت بنشت گرد
شنا بُرد در خون همی اسپ و مرد
ز خرطوم پیلان همه دشت و غار
به هر گام چون پوست افکنده مار
گراینده بازوی کندآوران
همی ریخت زهر پرند آوران
سپاه آهنین باره ای بُد دو میل
همه برج آن باره از زنده پیل
ز بس خنجر و ترگ در تیغ تیغ
ز هر قطره خون بشد میغ میغ
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن فغفور به جنگ نریمان
سوی لشکرش پهلوان رفت باز
به پیکار فغفور بر کرد ساز
وز آن سو سپه را چو فغفور شاه
فرستاد زی پهلوان کینه خواه
به در بر همیشه هزاران هزار
سپه داشت گردان خنجر گزار
هزار و صد و شصت شه پیش اوی
بدند از سپاهش همه خویش اوی
ازو چارصد را به پرده سرای
زدندی همه کوس و زرّینه نای
بدش رسم هر روز فرشی دگر
ز شاهانه دیبای چینی به زر
یکی دست زیبای او جامه نیز
یکی خوب دوشیزه دلبر کنیز
بد از شهر ها سیصد و شست و پنج
ز گردش سراسر چو آکنده گنج
خراج یکی شهر هر بامداد
رسیدی بدو از ره رسم و داد
هر آن کار و رایی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی
بخوان برش هر روز چون شش هزار
بدی مرد در بزم هم زین شمار
به جایی که رفتی برون با سپاه
به رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاه
ز خویشان و از ویژگان هفت کس
بدندی ز پیرامنش پیش و پس
چنان یکسر از جامه و اسپ ساز
بدان تا کس از بُن نداندش باز
بدش کوشکی یکسر از آبنوس
بدان کوشک از زرّ هفتاد کوس
چو از شب شدی روی گیتی دژم
مر آن کوس ها را زدندی به هم
همه شهر از آواز آن سر به سر
کس از خانها شب نرفتی به در
که هر سو کس شاه بشتافتی
بکشتی روان هر که را یافتی
به رزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بر بست رخت
هیونان بختی ده و شش هزار
به هم ساخت با آلت کارزار
چهل گاو گردون ز زر بار کرد
دو صد دیگر از دیبه انبار کرد
بفرمود تا هر که در کشورش
شهی بود با لشکر آمد برش
ببستند بر پیل صندوق و کوس
ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس
سپاهی فراز آمد از چین ستان
به رزم از یلان هر یکی کین ستان
نه از مرگشان باک نز تیغ تیز
نه از آب بیم و نه زآتش گریز
به مردی یگانه به کوشش گروه
بر زخم سندان برِ حمله کوه
به دل شیر تند و به تن پیل مست
به کین برق تیز و به تیر ابردست
فزون ز ابرشان ناوک انداختن
هم از بادشان تیزتر تاختن
بد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرد
از اختر سپاهش بد از چرخ گرد
ز رنگین سپرها در و دشت و راغ
چنان گشت کز گل به نوروز باغ
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش
یکی نیستان بود پر پیل و کرگ
ز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگ
ز پیروزه تختی به زر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند
بر آن تخت بنشست فغفور شاه
ز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاه
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید
سرش طغری و تنش یکسر ز زرّ
ز یاقوت چشم از زبرجدش بر
بتی بودش از زرّ گوهر نگار
فراوان بر او برده لؤلؤ به کار
ببردش که تا گر شود کار سخت
کندش او گه رزم پیروز بخت
ز پیش سپه پیل تیرست و شست
شده زیر پی شان سر کوه پست
همه پشت پیلان رویینه تن
پُر از ناوک انداز و آتش فکن
ز لشکر همی خواست گرد سوار
بر آن سان که خیزد ز دریا بخار
ز جندان به ده روزه راه دراز
بیآمد بر ژرف رودی فراز
ستاره شمر گفت از آن سوی رود
مرو لشکر آور هم ایدر فرود
که گر کودکی زان سوی رود پای
مرو لشکر آواره گردد ز جای
بُد از یک سوی رود فغفور شاه
دگر سو نریمان به یک روزه راه
شه آگه ز فغفور کآمد به جنگ
بیار است لشکر چو شد کار تنگ
به ایرانیان گفت گردان چین
هراسیده اند از شما روز کین
نباید که امشب شبیخون کنند
به کین از شما دشت پر خون کنند
چو آید شب آتش مسوزید کس
نه آواز باید نه بانگ جرس
بوید از کمین دیده بگماشته
زره در بر ، اسپان به زین داشته
به آذرشن و ارفش شیرفش
سپرد از دو لشکر کینه کش
فرستادشان بر چپ و دست راست
کمین کرد خود هم بدان سو که خاست
چو پوشید شب عاج گیتی بشیز
پراکند بر سبز مینا پشیز
تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش
گهر ریخت هندوی گوهر فروش
ز ترکان شهی بود فرمانگزار
سپه داشت از جنگیان سی هزار
سوی رزم ایرانیان با شتاب
شبیخون سگالید و بگذشت از آب
بیآمد بی آگاهی شاه چین
کمین کرد و آگه نبود از کمین
سپه دید در خیمها بی هراس
نه جایی طلایه نه آواز پاس
بزد کوس و تن بر سپه برفکند
خروش یلان شد به ابر بلند
درآمد ز چپ ارفش کابلی
سوی راست آذرشن زابلی
پس اندر نریمان و ایرانیان
گرفتند بدخواه را در میان
شب قیرگون شد ز گرد سپاه
چو زنگی که پوشد پرند سیاه
جهان پاک چون تیره دوزخ نمود
در او تیغ چون آتش و شب چو دود
دلیران دشمن به بند کمند
چو دیوان شب تیره گردن به بند
ز ترکان نرستند جز اندکی
نشد باز جای از دو صدشان یکی
چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار
گیاها بد از خون تبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده
گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند ، با رنج و گرم و گداز
ستاره شمر شد غمی ز آن شتاب
که لشکر گذر کرد نا گه ز آب
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی به دست
بدو گفت بر تیغ این کُه یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی
بدین چاره بگریخت شد نا پدید
دگر تا شه چین بُد او را ندید
به دُمّ گریزندگان بر دمان
بیآمد نریمان هم اندر زمان
دو ره گُرد بودش ده و شش هزار
برآراست از گرد ره کارزار
ببد تند فغفور هم در شتاب
بیآمد به پیکار ازین سوی آب
دو لشکر رده ساختند از دو روی
جهان گشت پر گرد پرخاشجوی
غوکوس با مهره بر شد به هم
ز شیپور و از نای برخاست دم
بپوشید پهنای هامون ز مرد
ببد خشک دریای گردون ز گرد
ز خون گشت روی زمین پرنگار
ز پیکان دل و چشم کیوان فکار
زمین آنکه از بر بُد از زیر شد
جهان را دل از خویشتن سیر شد
ز بس گونه گونه درفش سپاه
بهاریست گفتی همه رزمگاه
ز تیغ اندرون برق و باران ز تیر
ز گرد ابر تیره ز خون آبگیر
چنان رود خون بُد که بر کوه و دشت
سوار آشناوار بر خون گذشت
ز بس نعل پاشیده بر دشت کین
زره داشت پوشیده گفتی زمین
سواران به کین گردن افراخته
یلان نیزه بر نیزه انداخته
ز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغ
ز کشور به کشور چکاکاک تیغ
سنان را دل زنده زندان شده
بر امید ها مرگ خندان شده
ز خون پرندآوران پشت پیل
چو شنگرف پاشیده بر کوه نیل
همی تا بشد خور پس تیغ کوه
بدین گونه بُد رزم هر دو گروه
چو موج درفشان فرو برد سر
پراکنده بر روی دریا گهر
نمود از سر کوه خمیده ماه
چو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاه
فروهشت شب دامن از روی جنگ
سپه بازگشت از دو سو بی درنگ
ببستند راه شبیخون به پیل
طلایه پراکنده شد بر دو میل
ز بس کز دو رو آتش افروختند
شب تیره را دیده بر دوختند
همی هر کسی مردم خویش جست
یکی کشته برد و یکی مرده شست
چو روز از جهان کارسازی گرفت
دمید آتش و زر گدازی گرفت
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته زرّ گدازیده مهر
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ و خشت آخته
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدو بر ز خشت و سنان خار بود
زمین پاک جنبان از آشوب و شور
زمان خیره از نعرهٔ خنگ و بور
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران
چو زلف بتان شاخ منجوق باد
گهش برنوشت و گهی برگشاد
تو گفتی که هر یک عروسیست مست
نوان و آستیها فشانان به دست
گرفتند رزمی گران همگروه
هوا گرد چون قیر شد کوه کوه
چنان کشته بر هر سوی انبار گشت
که هر جا که بُد دشت دیوار گشت
ز بس نعره هر کوه نیمی بکاست
به هرکشور از خون دو صد چشمه خاست
زمانه شب و تیغ مهتاب شد
دل مرد چشم و سنان خواب شد
برافروخت از نعل اسپان گیا
بگردید بر کُه ز خون آسیا
بغرّید کوس و بدرّید کوه
زمین گشت تار و زمان شد ستوه
بجوشید گردون بپوشید ماه
بشورید قلب و بجنبید شاه
یلان را جگر بُد ز کین تافته
شده بانگ سست و لبان کافته
ز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگ
ز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگ
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل
درفشی فراز مه افروخته
درفشی به خاک اندر انداخته
ز بس خشت گردان پیکار ساز
شده پیل چون در نیستان گراز
به قلب اندر استاده فغفور چین
به گردان لشکر همی گفت هین
به هر کاو فکندی یکی کینه خواه
همی زرّ بدادی به ترگ و کلاه
نریمان چپ و راست اندر نبرد
همی تاخت بر گرد گردان چو گرد
زمین گفتی از وی بگردد همی
سمندش جهان بر نوردد همی
از اسپش همه دشت آوردگاه
ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه
به تیغ از یکی تا بپرداختی
به نیزه سرش بر مه انداختی
به کین پاشنه خیز کرده سمند
بر قلب شد با کمان و کمند
بیفکند ده پیل و سیصد سوار
سوی شاه چین حمله برد ابروار
سوارانش را یکسر آواره کرد
درفشش به نیزه همه پاره کرد
شد افکنده چندان ز گردان چین
که بیش از گیا کشته بُد بر زمین
ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد
ز کشته چه گویم بر آن کس که زیست
ببخشید چرخ و ستاره گریست
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان ز پس راه برداشتند
پدر بُد که خسته پسر را به پای
سپردی همی چشم و ماندی به جای
زره دار بُد کز تن خویش پوست
همی کند و پنداشتی درع اوست
تنش بنگریدی که بر پای هست
به سر دست بردی که بر جای هست
چو دل جستی از تن سنان یافتی
پر از ناوک تیردان یافتی
دم خون چو رو مهین هین گرفت
ز غم چهرهٔ شاه چین چین گرفت
بُتش را که آورده بُد پیش باز
به صد لابه هر گاه بردی نماز
همی خواست پیروزی اندر نبرد
نبد هیچ سودش فزون لابه کرد
چو لشکرش بگریخت او نیز تفت
در اسپ نبرد آمد از پیل و رفت
به جندان شد و هر چه باید به کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وزآن ده که بُد رسته نه خسته بود
همه کوه و غار و در و دشت و تیغ
بُدافنده ترگ و سر و دست و تیغ
مرا فکنده را گرگ دل کرد پاش
گریزنده را غول گفتی که باش
سرا پرده و خیمه و ساز چنگ
همان جوشن و ترکش و نیملنگ
بت و تخت فغفور و پیلان رمه
گرفتند گردان ایران همه
چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر نا توان
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت
جهان را ز تو خوی بد راز نیست
همی گویدت گرچش آواز نیست
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد
به خواری کشد چون به مهرت ببست
به پای افکند چون کشیدت به دست
چو میشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آن گه چو گرگان به دردت باز
از آهوش تا بیشتر آگهیم
به مهرش درون بیشتر گمرهیم
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
داستان گرشاسب با شاه طنجه
کنون از شه طنجه و پهلوان
شنو کار کین جستن هر دوان
بدان گه که از نزد ضحاک شاه
سوی طنجه شد پهلوان سپاه
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود
که تا باز خواهد چه آرد هوا
بدین کرده بُد مرد چندی گوا
سرآمد مر آن شاه را روزگار
پسرش از پس او شده شهریار
پسر نیز رفته به راه پدر
نبیره ببسته به جایش کمر
چنان بود رأی شه سرفراز
که آن خواسته خواهد از طنجه باز
بر این کار پوینده ای کرد راست
ز شاه کیان هم بدین نامه خواست
شه طنجه را طمع بربود و گفت
که این آگهی با دلم نیست جفت
گذشتست از این کار سالی دویست
مرا سال نیز از چهل بیش نیست
چنین دام هرگز مگستر به راه
ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه
نهی پایت از پایه بیرون همی
که خرگوش گیری به گردون همی
سپهبد بدانست کآنست رنگ
به جنگ آید آن خواسته باز چنگ
ده و دو هزار از سران سپاه
گزید و برون شد به فرمان شاه
به فرّخ نریمان چنین کرد یاد
که کارت همه راه دین باد و داد
گر آیم من ار نه به هر بیش و کم
مزن جز به رآی شهنشاه دم
ببوسیدش از مهر و لشکر کشید
خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز
شد از بس که بودش سپاه گران
زمین چون سپهر از کران تا کران
برآمد سپهدار با لشکرش
ز گرد ابر بست از بر کشورش
بر طنجه نزدیک یک روز راه
به گرد دهی خیمه زد با سپاه
مِه ده یکی پیر بُد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی
فراوان ز نزل و علف برشمرد
همه برد نزد سپهدار گرد
از آن خواسته دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر
برادرم زندست و با من گواست
در آن نامه هم نام و هم خط ماست
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود
سر نامه کرد از جهاندار یاد
خداوند دین و خداوند داد
فرازنده هفت چرخ سپهر
فروزنده گیتی از ماه و مهره
دگر گفت کای گمره از کردگار
چه طمع است کاندر دلت کرد کار
بود نزد فرزانه کمتر کس آن
که خیره کند طمع چیز کسان
نکوتر بود نام زفتی بسی
ز خوانی که با طمع بنهد کسی
همانا به چشمت هزاک آیدم
و یا چون تو ابله فغاک آیدم
کزینسان سخن های غاب آوری
همی چشم دل را به خواب آوری
کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ
بدو کی پدید آید از شرم رنگ
هنرهام هر کس شنیدست و دید
تو از ابلهی چون کنی ناپدید
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ
اگر بر زمین برزنم بانگ تیز
جهد مرده از گور بی رستخیز
به گهواره در هند کودک خروش
چو گیرد ، به نامم نباشد خموش
به چین آتشی کاید از آسمان
برند از تف تیغ تیزم گمان
یکی خواسته کان جهان را بهاست
چو من گردی آورده از چپ و راست
چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز
کنون گویی آگه نی ام ز آن درست
همه کس شناسند کآن نزد تست
سرانت گواه اند بسیار و من
فرستادم اینک به نزدت دو تن
اگر چند باشند بسیار کس
گوا نزد داور دو آرند و بس
اگر باز بفرستی آن خواسته
نان هم که بو دست آراسته
هم از من بود پایه ات نزد شاه
هم از شاه یابی بزرگی و جاه
وگر ناوری آنچه رای آورم
سرو افسرت زیر پای آورم
بر از چرخ کیوان گر ایوان تست
وگر نام دیوان به دیوان تست
سرت را ز گرودن به گرد آورم
دل دوستانت به درد آورم
پیمبر براهیم بود آن زمان
بُدش نام زردشت از آسمان
به صحفش بر این خورد سوگند نیز
بدان دو گوا داد بسیار چیز
به هم با فرستاده شان رنجه کرد
فرستاده آهنگ زی طنجه کرد
چو شه نامه برخواند آن هر دو تن
گوایی بدادند بر انجمن
جز ایشان گوا بود دیگر بسی
ولیکن نیارست دَم زد کسی
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی
چو دیوار بر برف سازی نخست
نگون زود گردد به بنیاد سست
نه هرچ آن بگویند باشد همان
بر راست گم زود گردد گمان
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نی ام، چیست این طمع پر باد و دم
نبودی مرا در جوانی همال
کنون چون بوی کت بفرسود سال
یکی مویم افتاد در کار زار
اگر بینی از بیمت آید چومار
مرا با شهنشاه از این نیست جنگ
به جنگم توئی آمده تیز چنگ
فرستادگان را به خواری براند
دو ره صد هزار از یلان را بخواند
در آهن بیاراست صد زنده پیل
ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل
بُد از سرفرازان یکی کینه توز
سپهدار او بود نامش متوز
ز لشکرش نیمی بدو داد بیش
ز بهر نبردش فرستاد پیش
فرسته خبر زی سپهدار برد
سپهبد سبک دست پیکار برد
بیآورد نزدیک دشمن سپاه
به جنگ اندر آمد هم از گرد راه
طلایه بزد بر طلایه نخست
به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست
به پیچش گرفتند گردان عنان
سوی سینه ها راست کرده سنان
توگفتی ز بس گرد بالا و پست
که هامون به گردون درآورد دست
یکی ژرف دریا شد از خون زمین
که بُد نزد او چشمه دریای چین
زمانه زمین را همی خون گریست
ستاره ندانست رفتن که چیست
گرفتند زاول گره بی شمار
سلیح و ستور اندر آن کار زار
چو چرخ شب آرایش از سر گرفت
ز ماه تمام آینه برگرفت
فرو هشت زلفین مشکین نگون
ز زر خال زد بر رخ نیلگون
نفرمود پیکار دیگر متوز
که شد گاه آورد و بگذشت روز
به گردان فرستان گرد سپاه
که دارید امشب شبیخون نگاه
کمین ساخت هر جای بالای و شیب
سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب
همه شب ز بیم شبیخون متوز
همی بود بیدار تا گشت روز
چو بازی برآورد چرخ روان
به زرین و سیمین دو گوی دوان
یکی گوی سیمین فرو برد سر
دگر گوی زرین برآورد سر
دو لشکر سنان ها برافراختند
کمینگه گرفتند و صف ساختند
زمین را سپهر از گرانی سپاه
نداند همی داشت گفتی نگاه
جهان پهلوان درع گردی چو گرد
بپوشید و بگرفت گرز نبرد
بر او هفتصد سال بگذشته بود
ز گشت سپهری کهن گشته بود
خروشید گفتا مرا خیره خیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر
کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن
که بهتر کند کار تیغ کهن
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیکتر
مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم به زخم درشت
بگفت این و با لشکر از چپ و راست
به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست
پر از بومهن شد سراسر جهان
ستاره هویدار و گردون نهان
ز بس در زمین از تف نعل تاب
به دریای قلزم به جوش آمد آب
همی تا دو صد میل در کُه خروش
فتادی و باز آمدی باز گوش
ز بر آسمانی بُد از تیره گرد
زمین زیر دریا بُد از خون مرد
سواران در آن ژرف دریا نوان
چو کشتی درفش از برش بادبان
پُر از دام هامون ز خمّ کمند
به هر دام درمانده گردی به بند
شده لعل گرد از دم خون وتیغ
چو گاه شب از عکس خورشید میغ
ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل
همی خاست آتش ز دریای نیل
سپهدار با گرز و نیزه به چنگ
پیاده همی تاخت هر سو به جنگ
به هر گنبدی جست پنجاه گام
همی کوفت گرز و همی گفت نام
گهی دوخت با سینه خرطوم پیل
گهی ریخت خون همچون دریای نیل
چه خیل پیاده چه خیل سوار
ز بد خواه چندان بیفکند خوار
که مر مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پیش یزدان نخست
به درعش در از زخم مردان جنگ
به هر حلقه در بود تیری خدنگ
شل و ناوک و تیر در مغفرش
فزون ز انبه موی بُد بر سرش
که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس
چنین تا شب از رزم ناسود کس
شب تیره چون شعر بافنده گشت
کبود و سه بافت بر کوه و دشت
مراین را به زر پود در تار زد
مر آن را به مشک آب آهار زد
دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز
به سوی سپه پهلوان گشت باز
ز خون دید هر جای جویی روان
همی هر کسی گفت با پهلوان
که فردا اگر پیشت آید متوز
نخستین جز از وی ز کس کین متوز
که سالار این بیکران لشکر اوست
برین شهسواران خاور سر اوست
درفشش نهنگست و خفتان پلنگ
سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ
ز پولاد و دُر آژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش
نبرده درفشش برون سپاه
بیاید بود هر سوی کینه خواه
برون آمد امروز تند از کمین
فراوان سران زد زما بر زمین
ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد
به زور تن و مردی و دستبرد
جهان پهلوان گفت کامروز جنگ
چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد، گردد از خون شب لعل فام
هر آنجا که فردا به چنگ آرمش
به یک دَم زدن زنده نگذارمش
وز آن سو سپه با متوز دلیر
سخن راندند از سپهدار چیر
که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست
کنون تیز دندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ
کجا جستی از جای و جستی ستیز
چو آتش بُدی تند و چون باد تیز
فکندی به هر زخم پیلی نگون
بکُشتی به هر حمله ده تن فزون
گرفتی دُم اسپ و بفراختی
به هم با سوارش بینداختی
متوز جفا پیشه گفت این نبرد
همه سخت از آن باد بو دست و گرد
چو گردد شب از تیرگی نا امید
سپیده برآرد درفش سپید
من و گرز و گرشاسب و آوردگاه
سرش بر سنان آورم پیش شاه
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رزم دیگر گرشاسب با شاه طنجه
سپیده چو شب را به بر درگرفت
شبش کرد بدرود و ره برگفت
ببد سیم دریا زمین زرّ زرد
خم آهن کُه و آسمان لاژورد
گرفتند گردان به کین ساختن
جهان از یلان گشت پر تاختن
ز غرّیدن کوس و شیپور و نای
ز بانگ جرس وز جرنگ درای
سته مغز کیوان و بی هوش گشت
دل و زَهره زُهره پر جوش گشت
دُم اسپ کوته شد و تک دراز
فرازی ببد پست و پستی فراز
ز بس تیرگی چهر گیتی فروز
سه گشت، گفتی شب آمد به روز
سَرِ گرد با جان به جوزا رسید
تن گشته با خون به دریا رسید
درنگ جهان گفت گیتی شتاب
از آهن روان خون چو از سنگ آب
یلان را به خون غرقه تیغ و سپر
یکی جان سپار و یکی تن سپر
پر از شیر غران ز نعره زنان
پر از مار پرّان ز خشت آسمان
ز خرطوم پیل و سَرِ جنگجوی
همه دشت پاشیده چوگان و گوی
چو مرغی شده مرگ پرش خدنگ
ز سرنیزه منقارش و خشت چنگ
یلان را به منقار درّنده ناف
سران را به چنگال تارک شکاف
در آن رزم زاول گره یکسره
شکسته شدند از سوی میسره
برایشان یکی گرد سالار بود
که عم زادِ فرّخ سپهدار بود
نهاد اندر آوردگه پای پیش
سپه را فرو داشت بر جای خویش
بسی کشت چندان که سرگشته شد
سرانجام در رزمگه کشته شد
سپهبد بر آن درد تند از کمین
به زیر آمد از پیل با گرز کین
دو دستی همی کوفت از پیش و پس
نیارست با زخمش اِستاد کس
مگر توبئی کآمد از صفّ جنگ
یکی خشت چون مار پیچان به چنگ
بیفکند او را و ناسود هیچ
گریزان عنان را ز پس داد پیچ
گرفت از هوا خشت او پهلوان
بینداخت و بردوختش پهلوان
متوز از کمینگه برانگیخت اسپ
عمودی به دستش چو ز آهن فرسپ
بیفکند چندان سر از چپ و راست
چو گرشاسب را دید بگریخت خواست
سپهبد به یک تک در اسپش رسید
برآورد گرز و غوی برگشید
چنان زدش و با اسپ برهم فکند
که از زورش اندر زمین خم فکند
دلیران ایران پسش هر که بود
به زین کوهه بر سر نهادند زود
گرفتند هر سو رَهِ کارزار
فکنده شد از طنجه ای سی هزار
گریزنده جان در تک پای دید
نبد پای کس کاو ز یک جای دید
ز درج شبه سر چو شب باز کرد
به پیرایه پیوستن آغاز کرد
بتی گشت گیسوش رنگ سیاه
زنخدانش ناهید و رخ گرد ماه
شد طنجه تازنده از جای جنگ
ز پس باز شد تا در شهر تنگ
سپه را ز سر باز نو ساز کرد
دل جنگیان یک به یک باز کرد
دگر گفت پیروز گاه نبرد
ز بختست نز گنج و مردان مرد
بکوشید یکدست فردا دگر
دهد بختم این بار یاری مگر
چو گرشاسب تنها دراید به جنگ
ز هر سو بر او ره بگیرید تنگ
به زخمش فرازید بازو همه
شبان کز میان شد چه باشد رمه
به کشتی بُنه هر چه بُد کرد بار
سپه بُرد نزدیک دریا کنار
که تا گر دگر بارش افتد شکست
به دریا گریزان شود دوردست
همه شب بدین رای بفشرد پی
درازیّ شب کرد کوته به می
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت بددلی و بددل
مثلست این که در عذابکده
حد زده به بُوَد که بیم زده
مرد را بیمِ جان ز زخم بتر
وز دگر زخم تیر و تیغ و تبر
مرد را ار اجل کند تاسه
مرگ با بددلست هم کاسه
چون به حکم اجل نگرویدند
درزخِ نقد بددلان دیدند
اندر آن صف که زور دارد سود
مرد را مرغ دل نباید بود
غم ناآمده خورَد بددل
زان به جز غم نیایدش حاصل
لقمه با بیم دل زند آهو
زان ندارد نه دنبه نه پهلو
مرد کو روز رزم بی‌مایه‌ست
دامن خیمه بهترین دایه‌ست
هر جوان را که شد به جنگ فراز
بهترین عدّتیست عمر دراز
مرد بی‌دست و پای جوشن‌دار
همچو ماهی بُوَد به خشک و به غار
تیغ با مرد مایه و برگست
دل ده‌رای سایهٔ مرگست
هرکه در جنگ بد دل و غمرست
سپر و جوشنش دوم عمرست
درقه جز باجبان مسلّم نیست
تیغ را جز شجاع محرم نیست
تیغ در خورد مرد مردانه است
وز جبان تیغِ تیز بیگانه است
مرد را آهنین زره گره است
اجل نامده قوی زره است
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی‌الحرکة و ترک الاوطان فی طلب‌الآخِرَة، قال النّبی علَیه‌السّلام: اطلبوا العلم ولو باصّین، وَ قالَ علَیه‌السّلام: سافِرُوا تغنموا، ولاتفخروا بالوطن
کرده بر تارک هوا گردان
گرد خود از سیاست مردان
سبل از دیده‌ها رباینده
چرب دستان به تیر آینده
کوس در گوش دلخروش خروش
تیر در چشم مرد مردم پوش
در زده آفتاب جامه به نیل
وآسمان پیل پیل گشته ز بیل
مغز خصمان چو شام و تیره چو خواب
دل خصمان چو دیو و نیزه شهاب
رفت چندان به زیر مرکز خون
کز دگر نیمه لعل شد گردون
گشته چون خار در مصاف زبون
خصم در پای اسب خرماگون
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
جنگ دیو و آدمی‌زاد
حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ
دیو را گرزگران ابزار جنگ
چون که دیو از آدمی گشتی ستوه
جانب آتش‌فشان جستی به کوه
آتش افشاندی به چنگ
شامگاهان کآدمیزاد دلیر
خفتی وگشتی دل از پیکار سیر
تاختی ز آتش‌فشان دیو دژم
بیم دادی خفتگان را دم بدم
شهدشان کردی شرنگ
ور شدی دوشیزه‌ای از بیشه دور
ره زدی دیوش به هنگام عبور
کودکان را بردی از آغوش مام
در درون مادران جستی مقام
چون‌شدی‌عاجزبه‌جنگ
بود نام ماده اهربمن‌، پری
شهربانوی بتان در دلبری
قامتی چون خیزران تافته
تار زلفان حلقه حلقه بافته
نوک انگشتان خدنگ
جنگ دیو و آدمی چاره‌ساز
شد در آن عهد کهن دور و دراز
این‌جدال‌از هند و سند وسیستان
رفت تا خوارزم و بلخ و بامیان
کار شد بر دیو تنگ
دیو و غول و جن و همزاد و پری
با همه دانایی و افسونگری
در میانشان دشمنی بود از قدیم
کارشان زین دشمنی نامستقیم
فارغ از ناموس و ننگ
ماده دیوان بدتر از دیوان نر
کارشان‌ فسق‌ و فساد و کذب‌ و شر
اهل فن و جادو و کوک و کلک
غیبت و غمازی و فیس و بزک
پای تا سر بوی و رنگ
نره دیوان زن‌پرستی کارشان
عشق زن سرمایهٔ بازارشان
هیکل زن قبلهٔ آدابشان
رمزی از مقصوره و محرابشان
همچو اقوام فرنگ
چشم‌ها چون دو سیه مار دژم
از دو جانب سر درآورده بهم
طره‌ چون‌ شب‌،‌ غره‌ چون‌ صبح‌ شباب
تن چو نور نقره‌فام ماهتاب
بر شراب زرد رنگ
چون درآمد جیش دهیوپد به‌ بلخ
کام دیوان از هزیمت گشت تلخ
بود جای آن صنم بر مرز چین
وز فراق شوی در سوک و انین
ره سپر شد بیدرنگ
شد پری بانو به لشکر پیشرو
لشکری از جنیان آورد نو
خیل تهمورث به ترکستان رسید
رزمگاهی بس بزرگ آمد پدید
داده شد اعلان جنگ
بسته بر گردونه دیو نابکار
گشته ز نیاوند برگردون سوار
بر تن او جوشنی از چرم شیر
نیزه درکف‌ تاخت در میدان دلیر
چون‌ یکی جنگ‌ پلنگ
موی سر آمیخته با موی‌ ریش
بر سرش تاجی ‌چو شاخ گاومیش
عارضش تابنده در ریش سیاه
همچو از ابر سیه‌، یک‌ نیمه‌ ماه
پیکرش همچون‌ نهنگ
نور مردی از جبینش تافته
قلب‌ها از نعره‌اش بشکافته
سرفراز از مردی و آزادگی
دلکش و رعنا به عین سادگی
هم مهیب و هم قشنگ
هر که‌ دیدی آن جمال و زیب و فر
فتنه گشتی بر چنان بالا و بر
آدمی گفتی فری بر خالقش
ور پری دیدیش گشتی عاشقش
زان جمال و وقر و سنگ
پس پری بانو بدید آن شاه را
پیش او اهریمن گمراه را
کرده بر بینیش ز ابریشم مهار
بند گردون بر دو کتفش استوار
چون‌ خری‌ مفلوک و لنگ
شد نهٔکدل‌،‌ بلکه صد دل شیفته
شعله سر زد زان دل نشکیفته
در زمان فرمان‌ به ترک جنگ کرد
جانب بنگاه خویش آهنک کرد
با دلی پر آذرنگ
نیزه برکف‌، شهریار کینه‌خواه
تاخت باگردونه گرد حربگاه
چون به‌ نزدیک‌ صف‌ دیوان رسید
دیو وارون نعره از دل برکشید
جفته‌زن‌همچون کرنک
کای پریزادان و دیوان‌، الامان
ز آدمی گشتم غریوان‌، الامان
پادشاهی بسته‌ام‌، یادم کنید
بندیم‌، زین بند آزادم کنید
بگسلید این پالهنگ
دیوزادان آمدند اندر خروش
در سپاه جنیان افتاد جوش
شد پری بانو ازین معنی خبر
داد فرمان تا نجنبد یک نفر
زان غریو و زان غرنگ
اهرمن را شاه بینی برکشید
سوی خیل خویشتن اندر کشید
تازیانه بر سر و رویش نواخت
بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت
برد و بربستش‌چو سنگ
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۳
بدانست هرمز که او دست خون
بیازد همی زنده بی‌رهنمون
شنید آن سخن‌های بی‌کام را
به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژ آگاه کردش تباه
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش
بسالی با صطخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا
چوپنهان شدی چادر لاژورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
منادیگری برکشیدی خروش
که این نامداران با فر و هوش
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاری رود
کس نیز بر میوه داری رود
دم و گوش اسبش بباید برید
سر دزد بردار باید کشید
بدو ماه گردان بدی درجهان
بدو نیکویی زو نبودی نهان
بهر کشوری داد کردی چنین
ز دهقان همی‌یافتی آفرین
پسر بد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
مر او را پدر کرده پرویز نام
گهش خواندی خسرو شادکام
نبودی جدا یک زمان از پدر
پدر نیز نشگیفتی از پسر
چنان بد که اسبی ز آخر بجست
که بد شاه پرویز را بر نشست
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش موکل بنالید زار
موکل بدو گفت کین اسب کیست
که بر دم و گوشش بباید گریست
خداوند گفت اسب پرویز شاه
ندارد همی کهترانرا نگاه
بیامد موکل بر شهریار
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
ببر اسب را در زمان دم و گوش
زیانی که آمد بران کشتمند
شمارش بباید شمردن که چند
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر صد زیانست اگر پانصد
درمهای گنجی بران کشت زار
بریزند پیش خداوند کار
چو بشنید پرویز پوزش کنان
برانگیخت از هر سویی مهتران
بنزد پدر تا ببخشد گناه
نبرد دم وگوش اسب سیاه
برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
موکل شد از بیم هرمز دوان
بدان کشت نزدیک اسب جوان
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
بران کشت زاری که آزرد سم
همان نیز تاوان بدان دادخواه
رسانید خسرو بفرمان شاه
وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار
سواری ردی مرد کنداوری
سپهبدنژادی بلند اختری
بره بر یکی رز پراز غوره دید
بفرمود تاکهتر اندر دوید
ازان خوشهٔ چند ببردی و برد
بایوان و خوالیگرش را سپرد
بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
نگهبان این رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج
چرا رنج نابرده کردی تباه
بنالم کنون از تو در پیش شاه
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر بازکرد از میان
بدو داد پرمایه زرین کمر
بهر مهره‌ای در نشانده گهر
خداوند رز چون کمر دید گفت
که کردار بد چند باید نهفت
تو با شهریار آشنایی مکن
خریده نداری بهایی مکن
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
بپیچی اگر بشنود دادگر
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار
بمردی ستوده بهرانجمن
که از رزم هرگز ندیدی شکن
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برنهاده بماه
نکردی بشهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام وننگ
بهار و تموز و زمستان وتیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر
همی‌گشت گرد جهان سر به سر
همی‌جست در پادشاهی هنر
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
بیامد ز راه هری ساوه شاه
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
توگفتی مگر برزمین راه نیست
ز دشت هری تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
برین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بی‌شمار
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
سپه بود رومی عدد صد هزار
سواران جنگ آور و نامدار
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری
سپاهی بیامد ز راه خزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
ز دشت سواران نیزه گزار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن فرازان نو
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
که هرمز همی باژ ایشان بجست
بیامد سپه تابه آب فرات
نماند اندر آن بوم جای نبات
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
چو بشنید گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه اندیشه‌ها راندند
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندرین کار بگشای گوش
خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم
براندیش تا چارهٔ کار چیست
برو بوم ما را نگهدار کیست
چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
نیابند جنگی زمانی درنگ
ابا رومیان داستانها زنیم
زبن پایه تازیان برکنیم
ندارم به دل بیم ازتازیان
که ازدیدشان دیده دارد زیان
که هم مارخوارند وهم سوسمار
ندارند جنگی گه کارزار
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
وزو کار ما نیز تاریکتر
ز راه خراسان بود رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید برین کار کردن درنگ
به موبد چنین گفت جوینده راه
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چندست مردم که آید به کار
عرض با جریده به نزدیک شاه
بیامد بیاورد بی‌مر سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ
چنین تا گشاده شد اسفندیار
همی‌بود هر گونه کارزار
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من باندیشه بر بگذرم
به موبد چنین گفت پس شهریار
که قیصر نجوید ز ما کارزار
همان شهرها راکه بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه
فرستاده‌ای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش پذیر
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه
فرستاده چون پیش قیصر رسید
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
سپاهی از ایرانیان برگزید
که از گردشان روز شد ناپدید
فرستادشان تا بران بوم و بر
به پای اندر آرند مرز خزر
سپهدارشان پیش خراد بود
که با فر و اورنگ و با داد بود
چو آمد بار مینیه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند زان مرز بسیار چیز
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
که خراد پیروز شد با سپاه
بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام
به شاه جهان گفت انوشه بدی
ز تو دور بادا همیشه بدی
بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد
به کنجی نشستست با زند و است
زامید گیتی شده پیروسست
بدین روزگاران بر او شدم
یکی روز ویک شب بر او بدم
همی‌گفت او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
که از روزگاران چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگویم نهان
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان
تن پیر ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
چو آمد برشاه مرد کهن
دلی پر زدانش سری پرسخن
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
کزین ترک جنگی چه داری بیاد
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که‌ای شاه گوینده ویادگیر
بدانگه کجا مادرت راز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شست مرد از دلیران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار در پیشگاه
برفتم به نزدیک خاقان چین
به شاهی برو خواندم آفرین
ورا دختری پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پیشگاه
رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چینی ز فغفور بود
به گوهر زکردار بد دور بود
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جایی شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا
گسی کردن از خانهٔ پادشا
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان دیگران
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و با آفرین
مرا پاسخ این بد که این بایدم
چو دیگر گزینم گزند آیدم
فرستاد و کنداوران را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش
ستاره‌شمر گفت جز نیکویی
نبینی وجز راستی نشنوی
ازین دخت و از شاه ایرانیان
یکی کودک آید چو شیر ژیان
ببالا بلند و ببازوی ستبر
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار
فراوان ز گنج پدر بر خورد
بسی روزگاران ببد نشمرد
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
بسازد که ایران و شهریمن
سراسر بگیرد بران انجمن
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدش دوردست
سواری سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مویی چومشک
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
سه چرده و تندگوی و سترگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو این مرد چاکر باندک سپاه
ز جایی بیاید به درگاه شاه
مرین ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنید گفت ستاره شمر
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
به نوشین روان داد پس دخترش
که از دختران او بدی افسرش
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بیاورد چندی گهرها ز گنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را بکشتی نشاند
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
به پیش جهاندار شاه رمه
ازین کشور این مرد را باز جوی
بپوینده شاید که گویی بپوی
که پیروزی شاه بر دست اوست
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتی بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
به ایرانیان گفت مهران ستاد
همی‌داشت این راستیها بیاد
چو با من یکایک بگفت و بمرد
پسندیده جانش به یزدان سپرد
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
برآمد چنین گفتن ناگزیر
نشان جست باید ز هر مهتری
اگر مهتری باشد ار کهتری
بجویید تا این بجای آورید
همه رنجها را به پای آورید
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدی نام اوی
همه شادی شاه بد کام اوی
بیامد بر شاه گفت این نشان
که داد این ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
که دادی بدو بردع و اردبیل
یکی نامور گشت باکوس وخیل
فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهای مهران برو کرد یاد
جهانجوی پویان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکری برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه
جهاندیده روی شهنشاه دید
بران نامدار آفرین گسترید
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
نبودش بدو جز به نیکی گمان
نشاینهای مهران ستاد اندروی
بدید و بخندید وشد تازه روی
ازان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۵
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
بسیجید و بر ساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز
بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بی‌سپاه
ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
خروشید کای نامداران مرد
سپهبد کدامست و سالارکیست
به رزم اندرون نامبردار کیست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی‌سپاه
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی درفشان به سر بر بپای
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت
بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای
کنون ایستاده چرا مانده‌ای
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی
چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکری بی‌شمار
طلایه چراشد چنین سست وخوار
وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آب روی
همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی
تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
اگر کوه نزد من آید به راه
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
چرا آمدستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت
که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری
بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی
گر ای دون که‌ه با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان
تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر
سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تابه راه آیدت نیم راه
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
چنان بازگردی ز دشت هری
که برتو بگریند هر مهتری
ببرگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
نیاوردت ایدر مگربخت بد
همی‌خواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد
بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند
گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن
فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته
به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مرد انگی
فرستادهٔ مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی
چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
بگویش که گرمن چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندی نجوید همی جنگ تو
من از خردگی را نده‌ام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که برنیزه سازم به راه
چومن زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو
نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد
که دیدار آن اژدها مرگ‌تست
نیام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سرشاه ترکان ز کین بردمید
بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم
چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
سپه رابفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گرزی بدست
پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
بیار است با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگان
هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود
چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش
که آمد فریبنده‌ای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن
همی‌بود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان
بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
توگفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
که بخت سپهری تو رانیست جفت
همی‌بشنوی چندپند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن
دو تن یافتستی که اندر جهان
چوایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید برآسمان روشنند
زمردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نیکبخت
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد بجای
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
همه شهر یاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند
اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان
نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست
به پیش روان من این روشنست
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پیل بر گستوانور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار
به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم
از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
تو را ای بد اختر که بفریفتست
فریبندهٔ تو مگر شیفتست
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
و گرهست مهرتو را چهر نیست
که نشناسدی چشم اونیک وبد
گزاف از خرد یافته کی سزد
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی بپای
تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم
بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بی‌نیازی از بد کهتری
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
وزان جایگه من شوم سوی روم
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی
سپه تاختن دانی وکیمیا
سپهبد بدستت پدر گر نیا
زما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر جای بخشایشست
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من
فرستاده گفت و سپهبد شنید
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بی‌سود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان زبیم گزند
یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش راچون برانی زده
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
بدین کار ما بر نیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
که دختر به من دادیی آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان
فرستادیی گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته
چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را
کنون نیزهٔ من بگوشت رسید
سرت را بخنجر بخواهم برید
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست
دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی
دگر آنک گفتی مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست
سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
اگر توبکوبی در شارستان
بشاهی نیابی مگر خارستان
دگر آنک بخشیدنی خواستی
زمردی مرا دوری آراستی
چوبینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری بگیتی فروغ
زمان داده‌ام شاه را تاسه روز
که پیدا شود فرگیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند برنیزه درپیش شاه
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همی‌داد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست
بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای
بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو این نامور جنگ را کرد ساز
پراندیشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای
بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید درخواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بی‌راه و بسته شدی
همی‌خواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همی‌گفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگیتی نیامد جزین بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
تو راپیشه دامست بر آبگیر
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که درنی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همی‌بود خود در میان سپاه
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه
یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخراد بر زین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همی‌گفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۶
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره
چویک روی لشکر به‌هم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین
نگون‌سار کرد و بزد بر زمین
همی‌گفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابه‌هم بردرید
درفش سپه‌دار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نام‌داران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
به‌جان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد به‌خون
سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
به‌پیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان به‌تیر
ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کام‌کاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همی‌کوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغ‌های کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همی‌بود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همی‌تاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابه‌گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاه‌وارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بی‌سر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم به‌پای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به‌آوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روان‌ها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین
همی‌گشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همی‌رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همی‌گفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یک‌سوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگ‌ها را نکردم درست
به‌ما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دست‌وار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همی‌گفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همی‌گفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بی‌برش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جان‌ت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زنده‌اند
همه پهلوانان تو را بنده‌اند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
به‌تو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
به‌نزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سران‌شان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخن‌ها براند
از آن لشکر نامور بی‌شمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
به‌زودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همی‌داشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
به‌پیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی‌ساز واسب و بنه
رسیدند یکسر به‌توران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند
به‌مژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بی‌شمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهان‌دار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
به‌درد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهان‌دار با موبدان
همی‌گفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستان‌ها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهان‌دار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزم‌گاه
انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی‌را پدر
زده بر سرنیزه‌ها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای
همی‌گفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بی‌بر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهان‌دیده ونام‌داران خویش
ببردند یک‌سر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرم‌گاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
به‌ره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزم‌گاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیش‌رو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردن‌کش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای
همی‌گفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایه‌اند
ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند
سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین
بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر غزوات و فتوحات او در گنگ
بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی بروی تو ماند بهار دیبا روی
همه سلامت روی تو و بقای بهار
بهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار
بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل
ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار
غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن
غریب روی که ماه اندر و گرفته قرار
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه
وگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بار
نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی
مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار
ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار
یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین
امین ملت محمود شاه شیر شکار
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار
بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
بوقت حمله فراوان دریده صف سوار
هزار شهر تهی کرده از هزار ملک
هزار شاه پراکنده از هزار حصار
همیشه عادت او بر کشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار
ز خوی خوبش هر روز شادمانه شوی
هزار بار روان محمد مختار
بزرگواری را رسمهای اوست جمال
چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار
ایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیز
ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار
عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد
بلند همت تو بر سپهر دایره وار
شجاعت تو همی بسترد ز دفترها
حدیث رستم دستان و نام سام سوار
بسا کسا که مر او را نبود جیب درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو
محدثان را بفروخت ای ملک بازار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی
کجا رسد بر کردارهای تو گفتار
تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار
همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد
ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار
گواه این که سوی گنگ روی آوری
پی غزای بدانیدش فرقه کفار
طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار
چه خارهایی کاندر سرینهای ستور
فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار
بگونه شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار
چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار
اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی
ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار
گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار
چه رود هایی هر یک چنان کجا افتد
گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار
بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته زمال تجار
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار
چنانکه مرد بهر در که برنهادی دست
گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار
نه بر کناره مر اورا پدید بود گذر
نه در میانه مر اورا پدید بود سنار
چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین
چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار
ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج
ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار
بد از کناره او لوره ای و زیر گلی
که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار
هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر
ز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بار
خدایگان جهان خسرو ملوک زمان
که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار
ز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار
گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو
ستور زینی زین وستور باری بار
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار
بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای
برفت بردم آن جنگجوی کینه گزار
میان بیشه براه اندرون حصاری بود
گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد بپای حصار
بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی
چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
وز آن حصار سوی شار روی کردو برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار
بیک شبانروز از پای قلعه سربل
برود راهت شد تازیان بیک هنجار
بپیش راه وی اندر پدیدشد رودی
هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار
چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبار
چو کوه کوه درو موجهای تند روش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار
کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه
سپاه شار بمانند آهنین دیوار
چوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب رود
دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار
تروچپال سپه را بشب گذاشته بود
به پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذار
نموده هیبت پیلان آهنین دندان
گشاده بازوی مرغان آهنین منقار
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید باسکون وقرار
زریدکان سرایی چو ژاله بر سر آب
بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار
بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین
بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار
دلاورانی ز اشکال رستم دستان
مبارزانی ز اقران بیژن جرار
وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد
میان آب روان با سلیح وزین افزار
بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار
بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم
که هم بدست شما قهرشان کند قهار
همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر
فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار
چو قوم موسی عمران زرودنیل، از آب
بر آمدند همه بی گزند وبی آزار
ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند
بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار
چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشه گشن اندرون خزید چو مار
بفر دولت او پشت آن سپاه قوی
شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار
دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل
بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار
چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد
کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار
بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ
چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جویی گر پیل برگرفتی بار
خبر دهنده خبرداد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بر دار
هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود
که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار
هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار
چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار
چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای
چو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهار
سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار
بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را
به آتش و به تبر کرد با زمین هموار
سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک
بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار
بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار
خبر دهی ببر خسرو آمدو گفتا
که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار
بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد
همی کشید صفی همچو آهنین دیوار
چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است
بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار
علامتست در آن لشکر اندر و بر او
پیادگان گزیده صد و سی وسه هزار
قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل
چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شهنامه خواندی هموار
خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار
همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان
ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار
برو بفرخی وفال نیک و طالع سعد
بتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمار
مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
خزاین ملکان جمله در خزاین تست
سلیح شاهان در قلعه های تست انبار
سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش
پس از محمد مرسل تویی سپهسالار
عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین
سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش بر آری ز دشمن غدار
چه کار بودکه تو سوی او نهادی روی
که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار
چه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبود
چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار
بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود
هزار و هفتصدو اند پیل بد شمار
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار
ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک
که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار
علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر
گرفت گیرش و درمرغزار کرده بدار
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار
ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم
چنان بودکه کنم یاد با نبی اشعار
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پر بها دینار
خدایگان جهان باش و ز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار
بدولت و سپه و ملک خویش کام روا
ز نعمت و ز تن و جان خویش بر خوردار
بزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهو
عدو زید بغم و درد و انده وتیمار
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر ابو احمد محمدبن محمود غزنوی
دی ز لشکر گه آمد آن دلبر
صد ره سبز باز کرد از بر
راست گفتی بر آمد اندر باغ
سوسنی از میان سیسنبر
گرد لشکر فرو فشاند همی
زان سمن بوی زلف لاله سپر
راست گفتی که بر گذرگه باد
نافه ها را همی گشاید سر
باد، زلف سیاه او برداشت
تاب او باز کرد یک زدگر
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر
چون مرا دید پیش من بگریخت
آن، سرا پای سیم ساده پسر
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیر شکر
میر ابواحمد آنکه حشر نمود
مر ددانرا به صید گاه اندر
راست گفتی که صید گاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
بکمرهای کوه، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر
راست گفتی که رنگ تازانرا
اندر آن تاختن بر آمد پر
بانگ برخاست از چپ و از راست
کوه لرزید و گشت زیر و زبر
راست گفتی بهم همی شکنند
سنگ خارا بصد هزار تبر
تازیان اندر آمدند ز کوه
رنگ و جز رنگ بیکرانه ومر
راست گفتی و صیفتانندی
روی داده سوی وصیفت خر
حلقه ای ساخت پادشاه جهان
گرد ایشان ز لعبتان خزر
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سر تاسر
همه گمگشتگان همی گشتند
اندرآن دشت عاجز و مضطر
راست گفتی هزیمتی سپهند
خسته و جسته و فکنده سپر
پیش خسرو، بتان آهو چشم
یک بیک را بدوختند جگر
راست گفتی مخالفان بودند
پیش گردنکشان این لشکر
هر که را میر خسته کرد بتیر
زانجهان نزد او رسید خبر
راست گفتی که تیر شاه گشاد
زینجهان سوی آنجهان ره و در
وز دگر سو در آمدند بکار
شرزه یوزان چو شیر شرزه نر
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکجا جوشنی سیاه به بر
رنج نادیده کامکار شدند
هر یکی بر یکی بنیک اختر
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوانرا گرفته اندر بر
همه هامون ز خون ایشان گشت
لعل چون روی آن بت دلبر
راست گفتی بفر دولت میر
سنگ آن دشت گشت سرخ گهر
پس بفرمود شاه تاهمه را
گرد کردند پیش او یکسر
راست گفتی سپاه دارا بود
کشته پیش مصاف اسکندر
بنهادند شان قطار قطار
گرهی مهتر و صفی کهتر
راست گفتی که خفته مستانند
جامه هاشان ز لعل سیکی تر
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی
به حشم داد: و مابقی به حشر
راست گفتی ز بهر ایشان بود
آن شکار شگفت شاه مگر
شادمان روی سوی خیمه نهاد
آن شه خوب روی نیک سیر
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته به نصرت از خیبر
شاد باد آن سوار سرخ قبای
که همی آن شکار برد بسر
راست گفتی که آفتابستی
بجهان گسترانده تابش و فر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - وصف ناچخ شاه
ای عجب ناچخ دو مهره او
بوالعجب شد به کینه دشمن
مهره بارد به رزمگاه آری
مهره پشت و مهره گردن
رشیدالدین میبدی : ۲۰- سورة طه- مکیّة
۳ - النوبة الثانیة
قوله: «مِنْها خَلَقْناکُمْ» مردودة الى الارض المسمّاة فى الآیة قبل. میگوید شما را که آفریدم از زمین آفریدم یعنى آدم که اصل شما است و پدر شما او را از خاک و گل آفریدم.
عطاء خراسانى گفت: روا باشد که آیت بر عموم رانند و همه فرزند آدم خواهد از بهر آنکه در آفرینش هر بشرى فرمان آید بملک رحم تا لختى خاک از موضع دفن وى بردارد و بر ان نطفه ریزد که اصل وى خواهد بود و ربّ العزّة او را از آن خاک و آن نطفه مى‏آفریند. قومى گفتند نطفه که در ترکیب اصلاب است تکوّن آن از انواع اغذیه است و انواع اغذیه از زمین و خاک بحاصل آمده، ازین جهت گفت: شما را از زمین آفریدم. «وَ فِیها نُعِیدُکُمْ» عند الموت و الدفن.
روى البراء بن عازب قال: خرجنا مع رسول اللَّه (ص) فى جنازة رجل من الانصار فانتهینا الى القبر و لمّا یلحد فذکر حدیثا طویلا فقال فیه، اذا انتهى الى العرش کتب کتابه فى علیّین و یقول الرّب تبارک و تعالى ردّوا عبدى الى مضجعه فانّى وعدته انّى منها خلقتهم و فیها اعیدهم و منها اخرجهم تارة اخرى، فیرد الى مضجعه.
و فى روایة فیعرجان به فیقولان ربّنا هذا عبدک المؤمن فیقول الرّب اروه مقعده من کرامتى، ثمّ اعیدوه فى القبر فانّى قضیت منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تارة اخرى.
و عن على (ع) قال: انّ المؤمن اذا قبض الملک روحه انتهى به الى السماء و قال یا ربّ عبدک فلان قبضنا نفسه، فیقول ارجعوه فانّى قد وعدته «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ» فانّه لیسمع خفق نعالهم اذا ولّوا مدبرین.
و کان عمر یقول فى خطبته ایّاکم و الفخور و ما فخور عبد خلق من التراب و فى التراب یعود.
قوله: «وَ مِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَةً أُخْرى‏» اى نخلقکم عند البعث مرة اخرى، کقوله: «ثُمَّ اللَّهُ یُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ وَ أَنَّ عَلَیْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْرى‏».
قوله: «وَ لَقَدْ أَرَیْناهُ آیاتِنا کُلَّها» اى ارینا فرعون الآیات التسع الّتى اصحبناها موسى و هى الید و العصا و الطوفان و الجراد و القمّل و الضفادع و الدم و السّنون و نقص الثمرات، و قیل هى الطوفان و الجراد و القمّل و الضفادع و الدّم و الید و العصا و البحر رهوا و التاسعة هى المحبّة الّتى القیت على موسى حتّى امسک فرعون عن قتله. «فَکَذَّبَ» فرعون موسى «وَ أَبى‏» امتنع من طاعة اللَّه و الایمان به.
«قالَ أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا» یعنى ارض مصر، «بِسِحْرِکَ یا مُوسى‏» اى قد عرفنا خداعک، «فَلَنَأْتِیَنَّکَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ» اى نقابلک بمثل فعلک، «فَاجْعَلْ بَیْنَنا وَ بَیْنَکَ مَوْعِداً لا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لا أَنْتَ» اى واعدنا مکانا یجتمع فیه للمغالبة فیتبین صدقک فى دعوى النبوّة، ثم لا نخلف ذلک الموعد لا نحن و لا انت. قوله: «مَکاناً سُوىً» قرأ ابن عامر و عاصم و حمزة و یعقوب سوى بضم السّین، و الباقون بکسرها، و هما لغتان مثل عدى و عدى و طوى طوى، و المعنى مکانا سواء، فاذا کسر او ضم قصر و اذا فتح مدّ، یعنى مکانا نصفا وسطا تستوى مسافته على الفریقین، و قیل سوى اى سویّا لا ساتر فیه. «قالَ مَوْعِدُکُمْ یَوْمُ الزِّینَةِ» یعنى یوم عید لهم، یقال کان یوم النیروز وافق عاشوراء، و قیل یوم السّبت.
«وَ أَنْ یُحْشَرَ النَّاسُ ضُحًى» و ان یساق النّاس وقت الضحوة نهارا جهارا لیکون ابلغ فى الحجة و ابعد من الریبه و ان یحشر موضعه خفض عطف على الزّینة اى موعدکم یوم الزّینة و حشر النّاس.
«فَتَوَلَّى فِرْعَوْنُ» ادبر فرعون و اعرض، «فَجَمَعَ کَیْدَهُ» اى حیله و سحرته.
«ثُمَّ أَتى‏» جاء للمیعاد. ابن عباس گفت: سحره فرعون هفتاد و دو مرد بودند و چهار صد نیز گفته‏اند و هفتاد هزار گفته‏اند، وهب گفت: سى و سه هزار بودند، ابن جریح گفت: نهصد بودند. سیصد از پارس و سیصد از روم و سیصد از اسکندریه. اما محتملست که هفتاد و که ابن عباس گفت مهتران و سروران ایشان بودند و دیگران اتباع و تلامذه بودند و با هر یکى عصائى و رسنى بود، و گفته‏اند سیصد اشتر و از عصا و رسن در هامون بیفکندند، و فرعون خیمه اى زد بران بالا بر که ارتفاع آن هفتاد گز بود، و بایشان فرو مى‏نگرست با خاصگیان و مقربان خویش، سحره بگوشه‏اى فرو آمده باقى حشم و لشکر بگوشه دیگر، و موسى و هارون بجانبى دیگر.
موسى روى سوى سحره کرد و گفت: «وَیْلَکُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ کَذِباً» اى لا تشرکوا باللّه احدا و لا تقولوا لما جئت به سحر، واى بر شما بر اللَّه تعالى دروغ مسازید و آنچه من آورده‏ام دروغ و سحر مشمرید و با خداى تعالى انباز مگیرید. «فَیُسْحِتَکُمْ بِعَذابٍ» که اللَّه تعالى شما را بعذاب هلاک کند و بیخ شما نکند. قرأ حمزه و الکسائى و حفص عن عاصم و رویس عن یعقوب، فیسحتکم بصم الیاء و کسر الحاء و الباقون بفتح الیاء و الحاء و هما لغتان، یقال: سحته و اسحته اذا اهلکه و استأصله. «وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَرى‏» یعنى من کذّب لینال رغیبة خاب اجرا، و قیل خاب من افترى. اى خسر من ادعى مع اللَّه إلها آخر.
«فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ بَیْنَهُمْ» سحره چون سخن موسى بشنیدند در تنازع افتادند در کار موسى، قومى گفتند ساحرست همچون ما، قومى گفتند این سخن که میگوید «لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ کَذِباً» بسخن ساحران نماند، قومى گفتند اگر آنچه موسى آورد سحرست ما به آئیم و بر وى غلبه کنیم که از ما ساحرتر کس نیست و اگر نه سحرست پس او را کارى عظیم در گیرد، آن گه با یکدیگر براز گفتند: ان غلبنا موسى نتبعه، اگر موسى بر ما غلبه کند بوى ایمان آریم و او را پس رو باشیم، و قیل الضّمیر فى تنازعوا لفرعون و قومه و السّحرة جمیعا اى تشاوروا فى امر موسى و فیما یخافون من قبله.
«قالُوا إِنْ هذانِ لَساحِرانِ» ابن کثیر و حفص، ان بتخفیف نون خوانند، هذان بالف یعنى ما هذان الّا ساحران کقوله: «إِنْ نَظُنُّکَ لَمِنَ الْکاذِبِینَ» اى ما نظنک الّا من الکاذبین.
ابو عمرو به تنها ان به تشدید نون خواند، هذین بیاء و اعراب درست و لغت عالیه این است اما خلاف مصحف است، ابو عمرو گفت اکتبه فى المصحف بالالف و اقرأه بالیاء.
و یروى انّ عثمان کان یقرأ من المصحف فلمّا انتهى الى هذا الموضع قال انّى لارى فیه لحنا و ستقوّمه العرب بالسنتها. فقرأ ابو عمرو هذین و قال انا من العرب و قد قوّمته.
باقى قراء انّ بتشدید خوانند هذان بالف و درین قولها است و یکى آنست که این لغت کنانه است و لغت بو الحرث بن کعب که تثنیه بهر سه حال بالف گویند، هذان اخواک، و رایت اخواک، و مررت باخواک. قال الشّاعر:
فاطرق اطراق الشجاع و لو یرى
تزوّد منّا بین اذناه ضربة
مساغا لناباه الشّجاع لصمما.
دعته الى هابى التراب عقیما
یرید لنابیه. و قال آخر:
اراد اذنیه. و قال آخر:
کان صریف ناباه اذا ما
انّ اباها و ابا اباها
اصرّهما ترنم اخطبان‏
قد بلغا فى المجد غایتاها
اراد نابیه و اخطبین. و قال آخر:
اراد غایتیها. و امّا اباها فانه اجراه مجرى عصاها.
فقوله: «هذانِ» فى موضع النصب لانّه اسم انّ و لساحران خبرها و حسن دخول اللّام فیه لانّه یدخل فى خبر انّ. قول دیگر آنست که قومى نحویان گفتند که که این بر اضمار امر و شأنست و التقدیر انّه هذان لساحران اى انّ الامر او الشأن هذان لساحران فاضمر الامر کما اضمر الشاعر فى قوله:
انّ من لام فى بنى بنت حسّان
المّه و اعصه فى الخطوب.
اى انّ الامر فعلیهذا یکون الامر اسم انّ و هذان لساحران مبتداء و خبرا و هما خبران و قد دخلت اللام هاهنا على خبر المتبدأ و یضعف هذا الوجه من جهت دخول اللام فى خبر المبتدا و هو بعید. قول سوم انّ بمعنى نعم باشد کما قیل شعر:
بکر العواذل فى الصباح یلمننى و الومهنّه
یقلن شیب قد علاک و قد کبرت فقلت انّه.
اراد نعم، فیکون «هذانِ» على هذا مبتداء و «لَساحِرانِ» خبره، و هذا الوجه ایضا ضعیف من جهة دخول اللّام فى خبر المبتدا و هو انّما جاء فى الشعر. قال الشاعر:
خالى لانت و من جریر خاله
ینل العلا و یکرم الاخوالا
اى خالى انت. فزاد اللام. و قول چهارم آنست که زجّاج گفته که در آن اضمار امرست چنان که گفته آمد الّا آنکه در آن اضمارى دیگرست، و هو انّ التقدیر انّ هذان لهما ساحران، فاضمر الشأن کانّه قال: انّه هذان فحذف المضمر ثمّ اضمر المتبدأ و هو هما فقال لهما ساحران فیکون اسم انّ مضمرا و هو الامر او الشّأن، و هذان مبتدا و لهما مبتداء ثان، و ساحران خبر المتبدأ الثانى، و الجملة اعنى لهما، و ساحران خبر المتبدأ الأوّل و هو هذان و الکلّ خبر انّ و اللام فى هذا التقدیر داخلة على المتبدأ لا على الخبر، لکنّه لما حذف المبتدا الّذى هو هما انتقل اللام الى خبره و هو ساحران.
قوله: «وَ یَذْهَبا بِطَرِیقَتِکُمُ الْمُثْلى‏» اى باشرافکم و افاضلکم، یقال للرّجل الفاضل هذا طریقة قومه اى هذا الّذى ینبغى ان یجعله قومه قدوة یسلکوا طریقته، نظیرة قومه اى هذا الّذى ینبغى ان ینظر الیه قومه و یتّبعوه، و المثلى تأنیث الامثل و هو الاحسن الافضل و قیل الطریقة المثلى هى السّمت الاحسن و الهدى المستقیم و بهذا المعنى فى الایة اضمار، یعنى و یذهبا باهل طریقتکم المثلى کقوله: «وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ» اى اهل القریة. و قیل معناه و یذهبا بدینکم الاجود و الا قوم. قال قتادة طریقتهم المثلى یومئذ بنو اسرائیل کانوا اکثر القوم عددا و اموالا، فقال عدوّ اللَّه یریدان ان یذهبا بهم لانفسهم. گفته‏اند این آیت تفسیر نجوى است، یعنى که فرعون و قوم او همه با هم شدند و با یکدیگر راز کردند گفتند این موسى و هارون دو جادواند میخواهند که بسحر خویش ابطال دین شما کنند، و عادت و سیرت پسندیده شما بردارند و بر اشراف و خیار شما مستولى گردند، شما نیز در کید و سحر خویش بکوشید و بجهد و طاقت خویش آنچه ایشان آورده‏اند باطل کنید. اینست که گفت: «فَأَجْمِعُوا کَیْدَکُمْ». قرأ ابو عمرو وحده فاجمعوا بوصل الالف و فتح المیم، امر من جمع بجمع، اى لا تدعوا شیئا من کیدکم الّا جئتم به، بدلیل قوله: «فَجَمَعَ کَیْدَهُ».
و قرأ الباقون فاجمعوا بقطع الالف و کسر المیم، فقد قیل معناه الجمع ایضا، تقول العرب اجمعت الشی‏ء و جمعته، و الصّحیح انّ معناه العزم، و الاحکام یقال اجمعت الامر و ازمعته، و اجمعت على الامر ازمعت علیه اذا عزمت علیه. اى اعز مواکلکم على کیدکم مجتمعین له و لا تختلفوا فیختلّ امرکم. «ثُمَّ ائْتُوا صَفًّا» اى مجمعا. و قیل: مصطفین اى مجتمعین لیکون انظم لامورکم و اشدّ لهیبتکم. قال ابو عبیده: الصّف المجمع، مثل مصلى اهل البلد یجتمعون فیه فى الاعیاد، و المعنى ثمّ ائتوا المکان الموعود. «وَ قَدْ أَفْلَحَ الْیَوْمَ مَنِ اسْتَعْلى‏» اى نال البغیة و فاز من غلب.
«قالُوا یا مُوسى‏ إِمَّا أَنْ تُلْقِیَ» اى امّا ان تبدأ فتطرح ما معک من العصا و امّا ان نبدأ فنطرح ما معنا، جادوان همه بهم آمدند در آن مجمع صفها برکشیدند و گفتند اى موسى تو پیشتر عصا بیفکنى یا ما پیشتر بیفکنیم آنچه داریم، موسى را مخیّر کردند از بهر آنکه بخود مستظهر بودند که بر وى غلبه کنند و موسى ابتدا بایشان داد که واثق بود باللّه که کید و سحر ایشان باطل کند. اگر کسى گوید که القاء ایشان کفر بود موسى چرا فرمود و چرا گفت القوا؟ جواب آن است که موسى بر سبیل تقریع و تهدید گفت، چنان که: «اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ». یا معنى آن است که: ان کنتم محقّین کما تزعموا فالقوا ما انتم ملقون.
قوله: «فَإِذا حِبالُهُمْ» اینجا مضمرى است یعنى فالقوا فاذا حبالهم، جاى دیگر گفت: «أَلْقُوا فَإِذا حِبالُهُمْ وَ عِصِیُّهُمْ یُخَیَّلُ إِلَیْهِ». التخائیل التصاویر من خال یخال اذا ظنّ، یقال خلت مخیلة، و المخیلة ما تخاله شیئا و لا تتبینّه و منه سمّى الخیال، و خیال الشی‏ء ما یتصور فى النفس على مثاله و لیس به فى الحقیقة، و المعنى یرى من سحرهم «أَنَّها تَسْعى‏» اى تمشى سریعا آن چوبها و رسنها بزیبق بیالوده در آن وادى بیفکندند و زیبق چون حرارت آفتاب بآن رسید در جنبش آمد، بموسى چنان نمودند از جادویى ایشان که همه مارانند بسر یکدیگر در میشوند و بموسى نهیب میدارند.
قرأ ابن عامر و الرّوح عن یعقوب تخیل بالتاء. ردا الى الحبال و العصیّ، و قرأ الآخرون یخیّل بالیاء، ردا الى الکید و السحر.
قوله: «فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُوسى‏» اى اضمر فى نفسه مخافة موسى در دل خویش از سحر ایشان ترسى و بیمى یافت بطبع بشرى امّا نهان داشت و آشکارا نکرد، و مردم که چیزى صعب سهمگین بیند و پیش از آن ندیده باشد ناچار بطبع بشرى از آن بترسد. و گفته‏اند موسى دانست که فعل ایشان باطل است و آن را حقیقتى نیست و از آن ترسید، بلى ترس وى از آن بود که فعل ایشان مردم را بفتنه افکند و کار موسى بشک افتد و اتّباع وى نکنند. و گفته‏اند سبب خوف وى تأخیر وحى بود بالقاء عصا، چون وحى دیرتر میآمد موسى ترسید که اگر بر ایشان غلبه نکند.
تا ربّ العزّة او را گفت:«لا تَخَفْ إِنَّکَ أَنْتَ الْأَعْلى‏» اى القاهر الغالب.
قوله: «وَ أَلْقِ ما فِی یَمِینِکَ» یعنى العصا. قیل هذا قول جبرئیل لموسى عن اللَّه عزّ و جلّ و هى على یمینه فى تلک الساعة. «تَلْقَفْ» اى تبلع ما صنعوا من السحر. قرأ ابن عامر تلقّف بفتح اللّام و تشدید القاف و رفع الفاء على معنى الحال یعنى متلقّفة. «ما صَنَعُوا» و انّما انّث ما فى یمینه حملا على المعنى انّه کان عصا و العصا مؤنثة. و قرأ الباقون بجزم الفاء و کلّهم شدّد القاف الّا حفصا فانّه روى عن عاصم تلقف بسکون اللّام و تخفیف القاف و وجه سکون اللّام انّ الفعل من لقفت الشی‏ء على فعلت بکسر العین بمعنى تلقفته، و شدّد التاء ابن کثیر و خفّفها الباقون و جزم الفاء من اجل انّه جواب الامر و هو قوله تعالى: «وَ أَلْقِ» و ما کان جوابا للامر کان مجزوما، لانّه على تقدیر جواب الشّرط کانّه قال و الق ما فى یمینک فانّک ان تلقه تلقف.
قوله: «إِنَّما صَنَعُوا» یکتب انّما موصولا اتّباعا لخط المصحف، و الاصل فیه الفصل و ما فى موضع النصب، لانّه اسم انّ و خبرها کید ساحر، اى حیلة السّاحر. قرأ حمزة و الکسائى، کید سحر بکسر السّین بلا الف، و قرأ الباقون کید ساحر، و هذا هو الظاهر لانّ اضافة الکید الى الفاعل اولى من اضافته الى الفعل و ان کان ذلک لا یمتنع فى العربیّة. «وَ لا یُفْلِحُ السَّاحِرُ حَیْثُ أَتى‏» اى حیث کان، و این کان یقتل حیث یوجد.
قال النبى (ص): اذا رأیتم السّاحر فاقتلوه ثمّ قرأ: «وَ لا یُفْلِحُ السَّاحِرُ حَیْثُ أَتى‏»
و الى هذا ذهبت عائشة و جماعة عظیمة من الأئمة انّ السّاحر یقتل حیث یوجد. و امّا الشافعى فیقول: یقتل السّاحر اذا تبیّن منه القتل بسحره.
گفته‏اند سحر سه قسم است: یک قسم از آن سبکدستى است چنان که مشعبدان کنند آن نه کفر است. دیگر قسم دانستن خاصیّت چیزهاست تا کارهاى عجب کند چنان که سنگ مغناطیس بدست دارند تا آهن بخود کشد، و طلق در خویشتن مالند تا ایشان را زیان ندارد چون در آتش شوند، این نیز نه کفر است. سدیگر دیو پرستیدن است چنان که ثنائى که خداى را سزد دیو را کنند تا دیو بمراد ایشان کارها کند، این یک قسم کفر است. و قیل: «لا یُفْلِحُ السَّاحِرُ حَیْثُ أَتى‏» اى لا ینال الظفر لانّه باطل. چون وحى آمد که عصا بیفکن موسى عصا بیفکند، اندک اندک بزرگ میشد تا همه وادى از آن پر شد و شکم وى چنان شد که همه در آن گنجد، آن گه دهن باز کرد یک لب بر زمین نهاده و آن دیگر برداشته و آن چوبها و رسنها همه بیکبار فروبرد آن گه قصد قبّه فرعون کرد، فرعون بفریاد آمد موسى دست فراز کرد و بر گرفت عصا شد چنان که بود. سحره چون آن بدیدند، گفتند اى قوم این نه فعل بشرى است، که این صنع الهى است ساخته آسمانى است که اگر سحر بودى با غلبه وى آلات سحر ما بماندى که جادوان غلبه کنند بر یکدیگر و آلات سحر ایشان بر جاى بماند، اینجا نماند از آنکه صنع الهى است و دلیل صدق نبوّت موسى (ع) و هارون.
آن گه همه بسجود در افتادند و آواز بر آوردند: «آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى‏» قدّم هارون لرؤس الآى و لأنّ الواو لا یوجب الترتیب و قیل قدّم هارون على موسى کى لا بتوهم متوهّم انّهم آمنوا بفرعون فانّه هو الذى ربّى موسى فى حال صغره. و عن ابن عباس انّه قال: سبحان اللَّه اصبح السحرة کفرة و امسوا شهداء بررة «قالَ آمَنْتُمْ لَهُ» اى لموسى یقال آمنت له و آمنت به. و قیل اللّام یتضمّن معنى الاتّباع و التصدیق و الباء یتضمّن التصدیق دون الاتّباع. «قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَکُمْ» قبل ان آمرکم به. «إِنَّهُ لَکَبِیرُکُمُ» اى انّ موسى امامکم و انتم اشیاعه و اتباعه ما عجزتم عن معارضته و لکنّکم ترکتم معارضته احتشاما له و احتراما و قیل تواطأتم على ما فعلتم لتصرفوا وجوه النّاس الیکم، و لتصیر الرّئاسة لکم «فَلَأُقَطِّعَنَّ أَیْدِیَکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ» الید الیمنى و الرجل الیسرى. و قیل من خلاف یعنى من اجل خلاف ظهر منکم. «وَ لَأُصَلِّبَنَّکُمْ فِی جُذُوعِ النَّخْلِ» اى لاجعلنّکم على الخشب حتى تموتوا علیها جوعا و عطشا. و قیل التصلیب ان هو یترک المصلوب على الخشب الى ان یسیل منه الصّلیب و هو الودک. و فرعون اول من صلب. و فى هاهنا بمعنى على، لانّ المصلوب اذا على الخشب صار الخشب ظرفا له و مستقرّا، و لانّ حروف الجر ینوب بعضها عن بعض. «وَ لَتَعْلَمُنَّ أَیُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقى‏» انا؟ ام ربّ موسى؟ الّذى آمنتم به خوفا من عذابه. ابقى اى ادوم.
«قالُوا» یعنى السحرة، «لَنْ نُؤْثِرَکَ» اى لن نختار دینک «عَلى‏ ما جاءَنا مِنَ الْبَیِّناتِ» الیقین و العلم. «وَ الَّذِی فَطَرَنا» اى و لا نختارک على الّذى خلقنا، فیکون معطوفا على ما، و قیل هو قسم، اى اقسموا باللّه انّهم لا یؤثرونه.
گفته‏اند: بیّنات آنست که چون ایشان را بسجود افکندند حجابها از پیش دیده ایشان برداشتند تا بهشت و دوزخ بدیدند، و آنچه ربّ العزّة مؤمنانرا ساخته در بهشت بایشان نمودند، و منازل و درجات خویش بدیدند، آن گه گفتند: «لَنْ نُؤْثِرَکَ عَلى‏ ما جاءَنا مِنَ الْبَیِّناتِ» ترا و دین ترا بر نگزینیم برین منازل و درجات که بما نمودند، و سوگند برین یاد کردند، که بآن خداى که ما را آفرید که بر نگزینم «فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ»، تو هر چه خواهى کن، فاصنع ما انت صانع. گفته‏اند که زن فرعون پرسید که دست کرا بود و غلبه که کرد؟ گفتند موسى، وى گفت: «آمنت برب موسى و هارون». فرعون بفرمود که او را بخوابانید و سنگى عظیم بسر وى فرو گذارید، اگر از دین موسى باز نگردد، ربّ العزّة فرمود تا حجابها از پیش دیده وى برداشتند و جاى خویش در بهشت بدید، و هم چنان بر ایمان خویش برفت و از دین حق باز نگشت. چون خواستند که سنگ بسر وى فرو گذارند، ربّ العزة روح از کالبد وى بستد تا سنگ بر جسد بى‏روح آمد و در وى اثر نکرد، قوله: «إِنَّما تَقْضِی هذِهِ الْحَیاةَ الدُّنْیا» اى امرک و سلطانک فى الدّنیا و سیزول عن قریب.
«إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِیَغْفِرَ لَنا خَطایانا» اى ذنوبنا و شرکنا، «ما أَکْرَهْتَنا عَلَیْهِ مِنَ السِّحْرِ» الاکراه تحمیل ما لا یطاق، و الاستکراه التحامل فى الامر، و تعسف التأویل یسمّى استکراها. و یجوز ان یکونوا فیما مضى کارهین للسّحر لما ذخر لهم من الهدى. مقاتل گفت سحره هفتاد و دو مرد بودند دو از قبط، هفتاد از بنى اسرائیل، فرعون آن هفتاد مرد را باکراه بر تعلّم سحر داشته بود. و گفته‏اند، سحره فرعون را گفتند که موسى را خفته بما نماى تا در کار وى تأمل کنیم، موسى را خفته دیدند و عصاى وى او را پاسبانى مى‏کرد، ایشان گفتند این نه سحر است که ساحر چون بخسبد سحر وى باطل شود، و ما طاقت وى نداریم و معارضت وى نکنیم، فرعون باکراه ایشان را بر عمل سحر داشت، اینست که گفت: «وَ ما أَکْرَهْتَنا عَلَیْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللَّهُ خَیْرٌ وَ أَبْقى‏» اى خیرا لهیّة و ابقى عذابا، جوابا لقوله: «أَیُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقى‏».
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۲۹
همه نام کینشان بپرخاش مرد
دل جنگجوی و بسیج نبرد
همی توختند و همی تاختند
همی سوختند و همی ساختند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۵
با کافر اگر جنگ بشمشیر کنی
ور بادیه را بپای سر ریزکنی
حقا که اگر ده یک آن مزد بود
کز کاه مرا شبی شکم سیر کنی
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱ - اسب
مه روی من بخواست بعزم شکار اسب
خیز ای غلام گفت ، بزین اندر آر اسب
گفتم که نیک مستی و مخمور از شراب
آخر همی چه خواهی اندر خمار اسب؟
برداشت باز و گفت : برای شکار کبک
لختی بتاخت خواهم در کوهسار اسب
گفتی برای پای و رکاب وی آفرید
چون زلف او زبادوزان ، بیقرار اسب
چون برق و چون براق همی رفت در هوا
اندر هوای آن بت سیمین عذار اسب
صدجان شکار چنگل باز دوز لف او
او زیر ران کشیده زبهر شکار اسب
میراند او و عقل همی گفت از پسش
کآخر برای بنده زمانی بدار اسب
نشنید این حدیث و همی راند چون ظفر
اندر رکاب صدر و سر روزگار اسب
عادل، ضیاء دولت و دین آنکه افگند
در هر مصاف هر دم بر صد سوار اسب
زنگی که در عجم چو برآرد حسام کین
دشمن ازو بتابد در زنگبار اسب
گشته ز دست او بعطا نام دار جود
مانده زخصم او بوغا یادگار اسب
ای صفدری که در طلب جان دشمنان
گردد بروز حملۀ تو جان سپار اسب
اندر دخان آتش غم حاسدت شود
پنهان چنانکه وقت تک اندر غبار اسب
گر ز آتش نبرد بگردون رسد شرار
رانی تو چون سیاوش اندر شراره اسب
روزی که بیقرار شود از نشاط جنگ
در زیر تو ز تیغ چو سوزنده نار اسب
بر یکدگر یلان و دلیران هر دو صف
تا زنده همچو رستم و اسفندیار اسب
آن لحظه بر زنی بصف دشمن و کنی
حالی بتیغ مفرد جنگی هزار اسب
اسب تو پیل وار شود پیش خصم باز
و اینجا روا بود که رود پیل وار اسب
در پیش تیغ تیز تو باشد عدو بجنگ
چون پیش شیر گرسنه در مرغزار اسب
بهر هزیمت از فزع تیغ تو عدو
گوید بمرگ خویش سبکتر بیار اسب
پیکان ز روی ناخن تو چون گذشت او
آن دم که می دوانی اندر غبار اسب؟
در جوشن بتاخته دشمن چنان فتد
کافتد ز رنج ناخنه در اضطرار اسب
یا رب ز اسب تو که نکردست هیچ وقت
مانند او بر ایوان صورت نگار اسب
شبدیز و رخش و اعوج و یحموم روز جنگ
حیران شوند در تکش این هر چهار اسب
ور خصم در حصار شود از نهیب تو
حالی تو در جهانی اندر حصار اسب
بر درگه عدوی تو از بیم تیغ تو
پیوسته دم بریده و همواره خوار اسب
صدرا بدین قصیده که هست امتحان سزد
گر تا بروز حشر کند افتخار اسب
از اهل فضل و طبع بمیدان این ردیف
هرگز نرانده بود یکی نامدار اسب
جز من که رام کردم خاطر برین چنانک
رایض کند ز روی هنر راهور اسب
لکن چه فایده که ز بخت بدم مدام
مهمل بگرد عالم چون بی فسار اسب
دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب
تا در نشاط آید و شادی کند بطبع
در سبزه چون بگردد وقت بهار اسب
اندر بهار فتح چنان باد یا مدام
کز خون خصم رانی در لاله زار اسب
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۷
به صحرا مگر سایه‌اش پا فشرد؟
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
شکسته‌ست از سایه‌اش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
فتد سایه‌اش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمی‌داشت معنی، سپاه گران
به میدان سعی‌ی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجم‌شناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیل‌بان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
گر از سایه‌اش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینی‌اش بشکند سنگ، رنگ
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
زمین آورد سایه‌اش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمی‌داشت گر میخ‌کوبی چنین
سبک‌تر نبودی کسی از زمین
نجنبانده بی‌راه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبک‌پا که دید؟
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیده‌ست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمی‌گردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
چو از پشتش آید فرو فیل‌بان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیل‌بان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
ز بس شد گران‌بار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
ز مشرق نگاهش به مغرب‌زمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایه‌اش
که سندان شود تابه در سایه‌اش
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
به دندان فکنده‌ست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صف‌ها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
***
بلا فتنه را باز در می‌زند
مگر صبح شمشیر سر می‌زند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
ز مادر زره‌پوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
ز نعل ستوران، زمین جبّه‌پوش
ز شمشیر مردان آهن‌شکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمی‌آید از نیزه چون تیر، کار
بود یک سر تیر، صد نیزه‌وار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشه‌ها شد بلند
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بی‌هوشی‌اش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بی‌شمار
جهان پر ز آیینه دسته‌دار
ز خشم تفک داغ‌ها بر جگر
بر آن داغ‌ها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلی‌اش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینه‌ها چاک ازان
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
که از زخم‌شان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش می‌برید
به دندانه سین، الف می‌کشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علم‌ها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لاله‌گون قبه‌های سپر
چو در عرصه باغ، گل‌های تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبان‌ها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
چو صاحب‌دلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجه‌ها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
قفس‌های آهن، کله‌خودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری