عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار گوید
هر که را مهتریست اندر سر
گو بدر گاه میر ما بگذر
در جهان خدمت امیر منست
خدمتی کان دهد بزرگی بر
آسمان خواهدی که بر در او
یابدی جان کهترین چاکر
من نه برخیره ایدر آمده ام
مرمرا بخت ره نمود ایدر
بخت من درجهان بگشت و ندید
هیچ درگاه ازین مبارک تر
آمد و مر مرا اشارت داد
که بنه دل بر این مبارک در
گرترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگیست اندر سر
در گهی یافتی چنانکه کند
مر ترا زود خواجه و مهتر
تو بدین در مدام خدمت کن
تا رسانم ترا بخدمتگر
بخت من رهبری خجسته پی است
کس ندارد چو بخت من رهبر
مرمرا ره به درگهی برده ست
که مثل هست با فلک همبر
درگه پادشاه روز افزون
درگه خسرو ستوده سیر
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف سپهبد لشکر
آن سپهبد که باد حمله او
بگسلاند ز روی کوه کمر
آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر
پیش تیغش عدو برهنه بود
ور چه دارد ز کوه قاف سپر
خنجر او ز بس جگر که شکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر
روز کین باخدنگ و نیزه او
دشمنش را چه غفلت و چه حذر
قلعه یی کو بچنگ او آید
باره او چه آهن و چه حجر
هر که از پیش او هزیمت شد
از نهیب اندرون شود به سقر
آن هراسد بجنگ او که بجنگ
نهراسد ز شیر شرزه نر
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
ازیک اندر نشاختن بدگر
گر بخواهد ز زخم گرز کند
کوه را خرد و مرد و زیر و زبر
تیغ او ترجمان فیروزیست
نوک پیکان او زبان ظفر
هر سلاحی که برگرفت بود
با کفش ساز گار و اندر خور
چشم بد دور باد ازو که از
زنده شد نام نیک و نام هنر
همچنان چون دل برادر او
شادمانست ازو روان پدر
هر کجا زان ملک سخن گویی
نکندکس حدیث رستم زر
بتوان دید ازو به رأی العین
آنچه یابی ز روستم بخبر
رادی آمیخته ست با کف او
همچوبا دیده بصیر بصر
من یقینم که تاجهان باشد
زوسخی تر نزاید از مادر
اینجهان گر بدست او بودی
داد بودی هزار بار دگر
چون قدح بر گرفت، ساغر خواست
اینجهانرا بچشم او چه خطر
از حقیری که سیم و زر بر اوست
ننهدسیم و زر بگنج اندر
که دهد، جز همو، بشاعر خویش
زین شاهانه و ستام بزر
ای ترا بر همه مهان منت
ای ترا بر همه شهان مفخر
بر کشیدی مرابچرخ برین
قدر من بر گذاشتی زقمر
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنندافسر
کامهایی ز درد کردی خشک
چشمهایی ز گریه کردی تر
جاه من بردی ای امیر به ابر
کان من کردی ای ملک به گهر
خلعت تومرا بزرگی داد
وین بزرگی بماند تا محشر
زن کنم تا مرا پسر باشد
وین بماند زمن بدست پسر
میر محمود کاسب داد مرا
وز عطا کرد کام من چو شکر
از پی خدمت شریف تو داد
تا روم با تو ساخته بسفر
تو چنان کز مروت تو سزید
کارهایی گرفتی اندر بر
اسب را با ستام و زین کردی
مرمرا با نشاط و عیش و بطر
شاد باش ای کریم بی همتا
ای نکو منظر و نکو مخبر
بهمه کامهای خویش برس
وز تن و جان و از جهان برخور
بندگان تو با عماری و مهد
خادمان تو با کلاه و کمر
گو بدر گاه میر ما بگذر
در جهان خدمت امیر منست
خدمتی کان دهد بزرگی بر
آسمان خواهدی که بر در او
یابدی جان کهترین چاکر
من نه برخیره ایدر آمده ام
مرمرا بخت ره نمود ایدر
بخت من درجهان بگشت و ندید
هیچ درگاه ازین مبارک تر
آمد و مر مرا اشارت داد
که بنه دل بر این مبارک در
گرترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگیست اندر سر
در گهی یافتی چنانکه کند
مر ترا زود خواجه و مهتر
تو بدین در مدام خدمت کن
تا رسانم ترا بخدمتگر
بخت من رهبری خجسته پی است
کس ندارد چو بخت من رهبر
مرمرا ره به درگهی برده ست
که مثل هست با فلک همبر
درگه پادشاه روز افزون
درگه خسرو ستوده سیر
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف سپهبد لشکر
آن سپهبد که باد حمله او
بگسلاند ز روی کوه کمر
آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر
پیش تیغش عدو برهنه بود
ور چه دارد ز کوه قاف سپر
خنجر او ز بس جگر که شکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر
روز کین باخدنگ و نیزه او
دشمنش را چه غفلت و چه حذر
قلعه یی کو بچنگ او آید
باره او چه آهن و چه حجر
هر که از پیش او هزیمت شد
از نهیب اندرون شود به سقر
آن هراسد بجنگ او که بجنگ
نهراسد ز شیر شرزه نر
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
ازیک اندر نشاختن بدگر
گر بخواهد ز زخم گرز کند
کوه را خرد و مرد و زیر و زبر
تیغ او ترجمان فیروزیست
نوک پیکان او زبان ظفر
هر سلاحی که برگرفت بود
با کفش ساز گار و اندر خور
چشم بد دور باد ازو که از
زنده شد نام نیک و نام هنر
همچنان چون دل برادر او
شادمانست ازو روان پدر
هر کجا زان ملک سخن گویی
نکندکس حدیث رستم زر
بتوان دید ازو به رأی العین
آنچه یابی ز روستم بخبر
رادی آمیخته ست با کف او
همچوبا دیده بصیر بصر
من یقینم که تاجهان باشد
زوسخی تر نزاید از مادر
اینجهان گر بدست او بودی
داد بودی هزار بار دگر
چون قدح بر گرفت، ساغر خواست
اینجهانرا بچشم او چه خطر
از حقیری که سیم و زر بر اوست
ننهدسیم و زر بگنج اندر
که دهد، جز همو، بشاعر خویش
زین شاهانه و ستام بزر
ای ترا بر همه مهان منت
ای ترا بر همه شهان مفخر
بر کشیدی مرابچرخ برین
قدر من بر گذاشتی زقمر
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنندافسر
کامهایی ز درد کردی خشک
چشمهایی ز گریه کردی تر
جاه من بردی ای امیر به ابر
کان من کردی ای ملک به گهر
خلعت تومرا بزرگی داد
وین بزرگی بماند تا محشر
زن کنم تا مرا پسر باشد
وین بماند زمن بدست پسر
میر محمود کاسب داد مرا
وز عطا کرد کام من چو شکر
از پی خدمت شریف تو داد
تا روم با تو ساخته بسفر
تو چنان کز مروت تو سزید
کارهایی گرفتی اندر بر
اسب را با ستام و زین کردی
مرمرا با نشاط و عیش و بطر
شاد باش ای کریم بی همتا
ای نکو منظر و نکو مخبر
بهمه کامهای خویش برس
وز تن و جان و از جهان برخور
بندگان تو با عماری و مهد
خادمان تو با کلاه و کمر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - درمدح عضدالدوله امیریوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود
این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر
ای بهار در گرگان! نه بهاری ، که بهشت
کس بهاری نشنیده ست ز تو خرم تر
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان زخضر
از تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ درو رامشگر
ما درین مجلس آراسته چندانکه توان
می گساریم بیاد ملک شیر شکر
میر یوسف عضدالدوله سالار سپاه
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوترازو
هیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمر
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور
بیست چندانکه درین شهر نباتست و درخت
اندر آن خلعت فضلست و درآن صورت فر
هر که از دور بدو در نگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو، اندر خور منظر مخبر
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا ،هم منظر
ببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوا
بسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدر
سیم وزر هر دو عزیزند و حریصست امیر
به بر انداختن سیم به بخشیدن زر
خواسته گر چه عزیزست و خطرمند بود
برآن خواسته ده خواسته را نیست خطر
بار گنجی بدهد چون قدحی باده خورد
به دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکر
باده خوردن،زهمه خلق مر او راست حلال
کس مبادا که باو گوید تو باده مخور
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر
او مرا خلعت و دینار بوقتی فرمود
که مرامدحت او گشته نبود اندر سر
خلعتی داد مرا قیمتی ازجامه خویش
کسوت قیصر بر جامه نشان قیصر
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
به درخشانی چون شمس وبه خوبی چو قمر
صلتی چون سپری بود که گر خواهم ازو
پر توان کرد ز دینار مدور دو سپر
خلعتش داد مرا مرتبه و جاه وجلال
صلتش کرد دل دشمن من زیر و زبر
من بتقصیر سزاوار بدی بودم واو
نیکویی کرد فزون از حد اندازه و مر
فرخی زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر
میر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کرد
گر چه در سرما با میر برفتی بسفر
اشتر مرده کنون زنده توانی کردن
عیسی مریم گشتی تو بدینحال اندر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد و برخیز و کنون اشتر خر
هم شتر یابی ازین و هم شتر یابی ازان
گر ترا قصد شتر باشدو تدبیر شتر
تا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمان
تا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبر
شادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملک
کامران با دو قوی دولت و محمود اثر
فرخش باد سر ماه و سر سال عجم
دولتش باد و بهر کار زیزدانش نظر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر
ای بهار در گرگان! نه بهاری ، که بهشت
کس بهاری نشنیده ست ز تو خرم تر
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان زخضر
از تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ درو رامشگر
ما درین مجلس آراسته چندانکه توان
می گساریم بیاد ملک شیر شکر
میر یوسف عضدالدوله سالار سپاه
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوترازو
هیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمر
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور
بیست چندانکه درین شهر نباتست و درخت
اندر آن خلعت فضلست و درآن صورت فر
هر که از دور بدو در نگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو، اندر خور منظر مخبر
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا ،هم منظر
ببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوا
بسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدر
سیم وزر هر دو عزیزند و حریصست امیر
به بر انداختن سیم به بخشیدن زر
خواسته گر چه عزیزست و خطرمند بود
برآن خواسته ده خواسته را نیست خطر
بار گنجی بدهد چون قدحی باده خورد
به دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکر
باده خوردن،زهمه خلق مر او راست حلال
کس مبادا که باو گوید تو باده مخور
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر
او مرا خلعت و دینار بوقتی فرمود
که مرامدحت او گشته نبود اندر سر
خلعتی داد مرا قیمتی ازجامه خویش
کسوت قیصر بر جامه نشان قیصر
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
به درخشانی چون شمس وبه خوبی چو قمر
صلتی چون سپری بود که گر خواهم ازو
پر توان کرد ز دینار مدور دو سپر
خلعتش داد مرا مرتبه و جاه وجلال
صلتش کرد دل دشمن من زیر و زبر
من بتقصیر سزاوار بدی بودم واو
نیکویی کرد فزون از حد اندازه و مر
فرخی زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر
میر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کرد
گر چه در سرما با میر برفتی بسفر
اشتر مرده کنون زنده توانی کردن
عیسی مریم گشتی تو بدینحال اندر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد و برخیز و کنون اشتر خر
هم شتر یابی ازین و هم شتر یابی ازان
گر ترا قصد شتر باشدو تدبیر شتر
تا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمان
تا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبر
شادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملک
کامران با دو قوی دولت و محمود اثر
فرخش باد سر ماه و سر سال عجم
دولتش باد و بهر کار زیزدانش نظر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - نیز در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود گوید
همی نسیم گل آرد بباغ بوی بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگر چه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان بوقت بهار
خدای، نعمت، مارا ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده خوارانرا
همین بسست و گر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی بدشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
درامید بزرگان وقبله احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر زعلم در میان صف سوار
مبارزی که بمردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دومرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
بروی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود زحصار
سلاح در خور قوت هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان اورا بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مراورا بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
ز خوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیده انظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانه او
درم نیابد چندانکه بر کشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
زمال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را بایدکه باشدی هر روز
خزانه پردرم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر زدخل خویش کند
ز زر وسیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همی کنند بهر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا بدولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده وخوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
بشادکامی برکف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگر چه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان بوقت بهار
خدای، نعمت، مارا ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده خوارانرا
همین بسست و گر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی بدشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
درامید بزرگان وقبله احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر زعلم در میان صف سوار
مبارزی که بمردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دومرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
بروی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود زحصار
سلاح در خور قوت هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان اورا بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مراورا بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
ز خوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیده انظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانه او
درم نیابد چندانکه بر کشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
زمال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را بایدکه باشدی هر روز
خزانه پردرم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر زدخل خویش کند
ز زر وسیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همی کنند بهر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا بدولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده وخوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
بشادکامی برکف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
کاشکی کردمی از عشق حذر
یا کنون دارمی از دوست خبر
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دل بر
چون توان بود برین درد صبور
چون توان برد چنین روز بسر
عشق با من سفری گشت و بماند
مونس من به حضر خسته جگر
دور بودن ز چنان روی ،غمیست
هر چه دشوارتر و هر چه بتر
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر
سفر از دوست جدا کرد مرا
گم شود از دو جهان نام سفر
من شفاعت کنم امسال ز میر
تا مرا دست بدارد ز حضر
میر یوسف پسر ناصر دین
لشکر آرای شه شیر شکر
چون شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر
آنکه بر درگه سلطان جهان
جای او پیشتر از جای پسر
همه نازیدن میر از ملک است
زین ستوده ست بر اهل هنر
همچنان در خور از روی قیاس
کان ملک شمست این میر قمر
ملک او را بسزا دارد از آنک
یاد گارست ملک را ز پدر
لاجرم میر گرفته ست مدام
خدمت او چو نماز اندر بر
روز و شب پیش همه خلق زبان
بثنا گفتن او دارد تر
همه از دولت او جوید نام
همه در خدمت او دارد سر
تا ثنای ملک شرق بود
بثنای دگران رنج مبر
این هم از خدمت باشد که ز من
بخرد مدح شه شرق بزر
دوستانرا دل از اینگونه بود
دوستارانرا زین نیست گذر
شاد باد آن هنری میر که هست
پادشاهی و شهی را در خور
آن نکو سیرت و نیکو مذهب
آن نکو منظر ونیکو مخبر
آنکه اندر سپه شاه کسی
پیش او نام نگیرد زهنر
چون عطا بخشد اقرار کنی
که جهانرا بر او نیست خطر
چون بجنگ آید گویی که مگر
نرسیده ست بدونام حذر
از حریصی که بجنگست مثل
جنگ را بندد هر روز کمر
دشمنانرا چو کمان خواهد میر
هیچ امید نماند به سپر
همه کتب عرب و کتب عجم
بر تو بر خواند چون آب زبر
سخنانش همه یکسر نکتست
چون سخن گوید تو نکته شمر
تا همی سرخ بود آذر گون
تا همی سبزبود سیسنبر
تا بود لعلی نعت گل نار
چون کبودی صفت نیلوفر
شادمان باد و بکام دل خویش
آن پسندیده خوی خوب سیر
نیکوانی چو نگار اندر پیش
دلبرانی چو بهار اندر بر
همچو این عید بشادی و خوشی
بگذاراد و هزاران دگر
یا کنون دارمی از دوست خبر
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دل بر
چون توان بود برین درد صبور
چون توان برد چنین روز بسر
عشق با من سفری گشت و بماند
مونس من به حضر خسته جگر
دور بودن ز چنان روی ،غمیست
هر چه دشوارتر و هر چه بتر
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر
سفر از دوست جدا کرد مرا
گم شود از دو جهان نام سفر
من شفاعت کنم امسال ز میر
تا مرا دست بدارد ز حضر
میر یوسف پسر ناصر دین
لشکر آرای شه شیر شکر
چون شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر
آنکه بر درگه سلطان جهان
جای او پیشتر از جای پسر
همه نازیدن میر از ملک است
زین ستوده ست بر اهل هنر
همچنان در خور از روی قیاس
کان ملک شمست این میر قمر
ملک او را بسزا دارد از آنک
یاد گارست ملک را ز پدر
لاجرم میر گرفته ست مدام
خدمت او چو نماز اندر بر
روز و شب پیش همه خلق زبان
بثنا گفتن او دارد تر
همه از دولت او جوید نام
همه در خدمت او دارد سر
تا ثنای ملک شرق بود
بثنای دگران رنج مبر
این هم از خدمت باشد که ز من
بخرد مدح شه شرق بزر
دوستانرا دل از اینگونه بود
دوستارانرا زین نیست گذر
شاد باد آن هنری میر که هست
پادشاهی و شهی را در خور
آن نکو سیرت و نیکو مذهب
آن نکو منظر ونیکو مخبر
آنکه اندر سپه شاه کسی
پیش او نام نگیرد زهنر
چون عطا بخشد اقرار کنی
که جهانرا بر او نیست خطر
چون بجنگ آید گویی که مگر
نرسیده ست بدونام حذر
از حریصی که بجنگست مثل
جنگ را بندد هر روز کمر
دشمنانرا چو کمان خواهد میر
هیچ امید نماند به سپر
همه کتب عرب و کتب عجم
بر تو بر خواند چون آب زبر
سخنانش همه یکسر نکتست
چون سخن گوید تو نکته شمر
تا همی سرخ بود آذر گون
تا همی سبزبود سیسنبر
تا بود لعلی نعت گل نار
چون کبودی صفت نیلوفر
شادمان باد و بکام دل خویش
آن پسندیده خوی خوب سیر
نیکوانی چو نگار اندر پیش
دلبرانی چو بهار اندر بر
همچو این عید بشادی و خوشی
بگذاراد و هزاران دگر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان مسعود ولیعهد سلطان محمود گوید
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده ست از اول شب تابسحر
من بچشم او را ده بار نمودم که بخسب
او همی گفت: بهل تا برم این دور بسر
شب بسر برد به می دادن و ننشست و نخفت
دل من خست که ننشست و نخفت آن دلبر
او به می دادن جادوست، به دل بردن چیر
چیزها داند کردن بچنین باب اندر
حیله سازد که می افزون دهد از نوبت خویش
ور تواند بخورد نوبت یاران دگر
کیست آنکو ندهد دل بچنین خدمت دوست
کیست آنکو نکشد بار چنین خدمتگر
هر که این خدمت از آن ماه بیاموخت شود
خدمت درگه سلطان جهانرا در خور
ملک عالم تاج عرب وفخر عجم
سید شاهان مسعود ولیعهد پدر
آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک بر جای بمانند چو بر تخته صور
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهیش اندیشه نه از خصم حذر
در دلیران بگه معرکه زانسان نگرد
که دلیران بگه معرکه در مرد حشر
تیرش اندر سپر آسان گذرد چون ز پرند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر
آنچه او با سپر کرگ به شمشیر کند
نتوان کردن با شیشه نازک به تبر
خنجر هشت منی گرزه هشتاد منی
کس چنوکار نبسته ست جز از رستم زر
آفرین باد بر آن گرز که هر زخمی از آن
سر سالاری چون سرمه کندبا مغفر
پادشاهان همه بر خدمت او شیفته اند
چون غلامان ز پی خدمت او بسته کمر
از پی آنکه همه امن و سلامت طلبند
نیست شاهانرا جز خدمت او اندر سر
ایستادن ملکانرا بدر خانه او
به ز آسایش و آرامش بر تخت بزر
ای خنک ما که چنو کشور ما را ملکست
ای خنک ما که چنو خاست ملک زین کشور
ملک مابشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشه او خسته دل و خسته جگر
از غم رفتن او خسته دلانرا شب و روز
آستین بود ز خون مژه همچون فرغر
آن همی گفت خدایا تو بدین ملک رسان
آن ملک را که فزون از ملکان دارد فر
این همی گفت خدایا دل من شادان کن
به ملک زاده ایران ملک شیر شکر
حشم و لشکر، بیدل شده بودند همه
از غم وانده دیر آمدن او ز سفر
شکر ایزد را کان انده و آن غم بگذشت
کار چون چنگ شد و انده چون کوه چو ذر
چشم ما ز اشک بیاسودو بیک ره بنشست
آتشی کز تف او گشت جگر خاکستر
خسرو از راه دراز آمد با همت و کام
ملک از جنگ عراق آمد با فتح و ظفر
تخت شاهی را شاه آمد زیبنده تخت
مملکت را ملکی آمد زیب افسر
قلعه ها کنده و بنشانده بهر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده بهر جای هنر
بیشه ها یکسره پرداخته از شیرو ز ببر
قلعه ها یکسره پرداخته از گنج و گهر
سهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروش
هیبتش دودبر آورده ز روس و ز خزر
عالمی ز آمدنش روی به اقبال نهاد
که همی خواست شدن با دو سه تن زیر و زبر
مرغزاری که بیکچند تهی بود ز شیر
شیر بیگانه درو کرد همی خواست گذر
شیر باز آمدو شیران همه روباه شدند
همه را هیبت او خشک فرو بست ز فر
آنکه زین پیش درین ملک طمع کرد همی
تا نه دیر آمدبا طاعت و فرمان ایدر
رونق دولت باز آمدو پیرایه ملک
پیش ازین کار چنان دیدی، اکنون بنگر
گیتی از عدل بیاراید تا در گذرد
عدل و انصاف ملک مسعود از عدل عمر
نه همی بیهده دارند مر اورا همه دوست
نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر
مهر وکینش دو گره را سبب مزد بریست
این شود زین ببهشت، آن شود ازآن به سقر
دوستی او ز سپاه و زحشم نادره ایست
وز رعیت که خراجش بدهد نادره تر
وز رعیت نه عجب، نیز کزین دور نیند
مرغ و ماهی چه ببحراندر وچه اندر بر
ای خداوند خداوندان شاه ملکان
ای ستوده به خصال و به فعال و به سیر
گر چه بازوی هنر داری و دست و دل کار
ور چه در جنگ بدین هر سه نشانی و سمر
دولت تو نکند دست ترا خسته بجنگ
بکندکار تو زان به که کند صد لشکر
هر سپاهی که کند جنگ، ترا باشد فتح
هر امیری که برد رنج، تراباشد بر
در جهان از شکه عدل تو بنشیند شور
وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر
ملکان همه عالم بدر خانه تو
جمع گردند چنان چون به در اسکندر
قیصر رومی پیش تو در آید بسلام
قلعه رومیه را پیش تو بگشاید در
شاه ترکستان بر درگه فرخنده تو
گاه خود خسبد چون نوبتیان، گاه پسر
هر چه اندیشه کنی آن بمراد تو شود
تو بدین طالع زادستی بس رنج مبر
ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد
برتو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر
دوش می داده ست از اول شب تابسحر
من بچشم او را ده بار نمودم که بخسب
او همی گفت: بهل تا برم این دور بسر
شب بسر برد به می دادن و ننشست و نخفت
دل من خست که ننشست و نخفت آن دلبر
او به می دادن جادوست، به دل بردن چیر
چیزها داند کردن بچنین باب اندر
حیله سازد که می افزون دهد از نوبت خویش
ور تواند بخورد نوبت یاران دگر
کیست آنکو ندهد دل بچنین خدمت دوست
کیست آنکو نکشد بار چنین خدمتگر
هر که این خدمت از آن ماه بیاموخت شود
خدمت درگه سلطان جهانرا در خور
ملک عالم تاج عرب وفخر عجم
سید شاهان مسعود ولیعهد پدر
آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک بر جای بمانند چو بر تخته صور
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهیش اندیشه نه از خصم حذر
در دلیران بگه معرکه زانسان نگرد
که دلیران بگه معرکه در مرد حشر
تیرش اندر سپر آسان گذرد چون ز پرند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر
آنچه او با سپر کرگ به شمشیر کند
نتوان کردن با شیشه نازک به تبر
خنجر هشت منی گرزه هشتاد منی
کس چنوکار نبسته ست جز از رستم زر
آفرین باد بر آن گرز که هر زخمی از آن
سر سالاری چون سرمه کندبا مغفر
پادشاهان همه بر خدمت او شیفته اند
چون غلامان ز پی خدمت او بسته کمر
از پی آنکه همه امن و سلامت طلبند
نیست شاهانرا جز خدمت او اندر سر
ایستادن ملکانرا بدر خانه او
به ز آسایش و آرامش بر تخت بزر
ای خنک ما که چنو کشور ما را ملکست
ای خنک ما که چنو خاست ملک زین کشور
ملک مابشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشه او خسته دل و خسته جگر
از غم رفتن او خسته دلانرا شب و روز
آستین بود ز خون مژه همچون فرغر
آن همی گفت خدایا تو بدین ملک رسان
آن ملک را که فزون از ملکان دارد فر
این همی گفت خدایا دل من شادان کن
به ملک زاده ایران ملک شیر شکر
حشم و لشکر، بیدل شده بودند همه
از غم وانده دیر آمدن او ز سفر
شکر ایزد را کان انده و آن غم بگذشت
کار چون چنگ شد و انده چون کوه چو ذر
چشم ما ز اشک بیاسودو بیک ره بنشست
آتشی کز تف او گشت جگر خاکستر
خسرو از راه دراز آمد با همت و کام
ملک از جنگ عراق آمد با فتح و ظفر
تخت شاهی را شاه آمد زیبنده تخت
مملکت را ملکی آمد زیب افسر
قلعه ها کنده و بنشانده بهر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده بهر جای هنر
بیشه ها یکسره پرداخته از شیرو ز ببر
قلعه ها یکسره پرداخته از گنج و گهر
سهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروش
هیبتش دودبر آورده ز روس و ز خزر
عالمی ز آمدنش روی به اقبال نهاد
که همی خواست شدن با دو سه تن زیر و زبر
مرغزاری که بیکچند تهی بود ز شیر
شیر بیگانه درو کرد همی خواست گذر
شیر باز آمدو شیران همه روباه شدند
همه را هیبت او خشک فرو بست ز فر
آنکه زین پیش درین ملک طمع کرد همی
تا نه دیر آمدبا طاعت و فرمان ایدر
رونق دولت باز آمدو پیرایه ملک
پیش ازین کار چنان دیدی، اکنون بنگر
گیتی از عدل بیاراید تا در گذرد
عدل و انصاف ملک مسعود از عدل عمر
نه همی بیهده دارند مر اورا همه دوست
نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر
مهر وکینش دو گره را سبب مزد بریست
این شود زین ببهشت، آن شود ازآن به سقر
دوستی او ز سپاه و زحشم نادره ایست
وز رعیت که خراجش بدهد نادره تر
وز رعیت نه عجب، نیز کزین دور نیند
مرغ و ماهی چه ببحراندر وچه اندر بر
ای خداوند خداوندان شاه ملکان
ای ستوده به خصال و به فعال و به سیر
گر چه بازوی هنر داری و دست و دل کار
ور چه در جنگ بدین هر سه نشانی و سمر
دولت تو نکند دست ترا خسته بجنگ
بکندکار تو زان به که کند صد لشکر
هر سپاهی که کند جنگ، ترا باشد فتح
هر امیری که برد رنج، تراباشد بر
در جهان از شکه عدل تو بنشیند شور
وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر
ملکان همه عالم بدر خانه تو
جمع گردند چنان چون به در اسکندر
قیصر رومی پیش تو در آید بسلام
قلعه رومیه را پیش تو بگشاید در
شاه ترکستان بر درگه فرخنده تو
گاه خود خسبد چون نوبتیان، گاه پسر
هر چه اندیشه کنی آن بمراد تو شود
تو بدین طالع زادستی بس رنج مبر
ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد
برتو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - نیز درمدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
مرا با عاشقی خوش بود هموار
کنون خوشتر، که در خور یافتم یار
کنون خوشتر، که ناگاهان برآورد
مه دو هفته من سر ز کهسار
کنون خوشتر، که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افکار بسیار
کنون خوشتر، که با او خفته ام دوش
که بودم در غمش بسیار بیدار
کنون خوشتر، که با وی کرده ام خوش
که دیدم در غمش بسیار آزار
شب دوشین، شبی بوده ست بس خوش
بجان بودم من آن شب را خریدار
نگار خویش را در بر گرفتم
خزینه بوسه او کردم آوار
دو زلفش را بمالیدم بدو دست
سرای از بوی او شد طبل عطار
گهی شب روز کردم زان دو عارض
گهی گل توده کردم زان دو رخسار
بدین شادی درستم دوش وامروز
در این اندیشه بودم پار و پیرار
فراوان خوشترم امروز از دی
فراوان بهترم امسال از پار
وزین خوشتر بود هر روزو هر سال
بفر دولت شاه جهاندار
ملک مسعود محمود آنکه ایام
بدو محمود و مسعودست هموار
خداوندی که چون زو یاد کردی
زمین و آسمان آید بگفتار
یکی گوید: ز شاهی نام بردی
که رادی را بدو بفزوده بازار
عطای او از آن بگذشت کانرا
توان سختن به شاهین و به قنطار
جز او از خسروان هر گز که داده ست
به یکره پنج اشتروار دینار
اگر چه می همی خورده ست بوده ست
به آن گه کان عطا داده ست هشیار
چنین باید جهاندار و خداوند
پسندیده به گفتار و به کردار
ز شاهان گوی برده وقت بخشش
ز شیران دست برده گاه پیکار
زگلنار عدو کرده گل زرد
ز روز دشمنان کرده شب تار
بلندی یافته زو نام شاهی
قوی گشته بدو امید احرار
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار
ز بیم تیغ او شیران جنگی
بسوراخ اندرون رفته چو کفتار
کسی کز پیش او گیرد هزیمت
نترسد گر شود در سله با مار
امیری یافت گیتی در خور خویش
کنون گو جهد کن او را نگهدار
بدست از دامن او اندر آویز
حدیث دیگران از دست بگذار
ترا ایزد بدست شاهی افکند
که او را بودی از شاهان سزاوار
خداوندی که بی نیروی لشکر
جهان بگشاد و صافی کرد هموار
پدر بگذاشت او را بر در ری
بر وی لشکر غدار و مکار
سلیح و لشکر و پیلش جدا کرد
غرضها بود سلطانرا در این کار
نه از خواری چنان بگذاشت او را
ندارد کس چنو فرزند را خوار
ولیکن خواست تا شاهان بدانند
که او بیکس هنر آرد پدیدار
همی دانست کو بی ساز و لشکر
بر آید با همه گیتی به پیکار
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار
ز بسیار اندکی او را نموده ست
دلیلست اندکی او را ز بسیار
بقاباد آن ملک را کز بد خویش
نباید هیچ کردستی ستغفار
کسی کو را نکو خواهست، بر تخت
کسی کو را ندارد دوست، بردار
بدین عید مبارک شادمان باد
بد اندیشان او غمناک و غمخوار
کنون خوشتر، که در خور یافتم یار
کنون خوشتر، که ناگاهان برآورد
مه دو هفته من سر ز کهسار
کنون خوشتر، که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افکار بسیار
کنون خوشتر، که با او خفته ام دوش
که بودم در غمش بسیار بیدار
کنون خوشتر، که با وی کرده ام خوش
که دیدم در غمش بسیار آزار
شب دوشین، شبی بوده ست بس خوش
بجان بودم من آن شب را خریدار
نگار خویش را در بر گرفتم
خزینه بوسه او کردم آوار
دو زلفش را بمالیدم بدو دست
سرای از بوی او شد طبل عطار
گهی شب روز کردم زان دو عارض
گهی گل توده کردم زان دو رخسار
بدین شادی درستم دوش وامروز
در این اندیشه بودم پار و پیرار
فراوان خوشترم امروز از دی
فراوان بهترم امسال از پار
وزین خوشتر بود هر روزو هر سال
بفر دولت شاه جهاندار
ملک مسعود محمود آنکه ایام
بدو محمود و مسعودست هموار
خداوندی که چون زو یاد کردی
زمین و آسمان آید بگفتار
یکی گوید: ز شاهی نام بردی
که رادی را بدو بفزوده بازار
عطای او از آن بگذشت کانرا
توان سختن به شاهین و به قنطار
جز او از خسروان هر گز که داده ست
به یکره پنج اشتروار دینار
اگر چه می همی خورده ست بوده ست
به آن گه کان عطا داده ست هشیار
چنین باید جهاندار و خداوند
پسندیده به گفتار و به کردار
ز شاهان گوی برده وقت بخشش
ز شیران دست برده گاه پیکار
زگلنار عدو کرده گل زرد
ز روز دشمنان کرده شب تار
بلندی یافته زو نام شاهی
قوی گشته بدو امید احرار
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار
ز بیم تیغ او شیران جنگی
بسوراخ اندرون رفته چو کفتار
کسی کز پیش او گیرد هزیمت
نترسد گر شود در سله با مار
امیری یافت گیتی در خور خویش
کنون گو جهد کن او را نگهدار
بدست از دامن او اندر آویز
حدیث دیگران از دست بگذار
ترا ایزد بدست شاهی افکند
که او را بودی از شاهان سزاوار
خداوندی که بی نیروی لشکر
جهان بگشاد و صافی کرد هموار
پدر بگذاشت او را بر در ری
بر وی لشکر غدار و مکار
سلیح و لشکر و پیلش جدا کرد
غرضها بود سلطانرا در این کار
نه از خواری چنان بگذاشت او را
ندارد کس چنو فرزند را خوار
ولیکن خواست تا شاهان بدانند
که او بیکس هنر آرد پدیدار
همی دانست کو بی ساز و لشکر
بر آید با همه گیتی به پیکار
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار
ز بسیار اندکی او را نموده ست
دلیلست اندکی او را ز بسیار
بقاباد آن ملک را کز بد خویش
نباید هیچ کردستی ستغفار
کسی کو را نکو خواهست، بر تخت
کسی کو را ندارد دوست، بردار
بدین عید مبارک شادمان باد
بد اندیشان او غمناک و غمخوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار
یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست
یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار
زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل
درخت از جمال برگ، سرکه ز لاله زار
یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار
تذرو عقیق روی، کلنگ سپید رخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار
یکی خفته بر پرند ، یکی خفته بر حریر
یکی رسته از نهفت یکی جسته از حصار
زبلبل سرود خوش، زصلصل نوای نغز
زساری حدیث خوب، زقمری خروش زار
یکی بر کنار گل، یکی در میان بید
یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار
هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس
جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار
یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف
یکی آرزو بدست، یکی دوست در کنار
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار
یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف
یکی رابدو امید، یکی را بدو فخار
ازان عادت شریف ، ازان دست گنج بخش
ازان رای تیز بین، ازان گرز گاوسار
یکی خرم وبکام، یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فکار
مصافش بروز رزم، سپاهش بروز عرض
بساطش بروز بزم، سرایش بروز بار
یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر
یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیز چنگ، سواران کامگار
یکی پیش او بپای، یکی درجهان جهان
یکی چون شکال نرم، یکی چون پیاده خوار
کمند بلند او، سنان دراز او
سبک سنگ تیر او، گران گرز هر چهار
یکی پشت نصر تست، یکی بازوی ظفر
یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار
به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه
به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار
یکی را بکوه سر، یکی را بکوه شیر
یکی را بدشت گنج، یکی را به رودبار
ازین پس علی تگین، دگر ارسلان تگین
سه دیگر طغان تگین ، قدر خان بادسار
یکی گم شود بخاک، یکی گم شود بگور
یکی در فتد به چاه، یکی بر شود به دار
ملک باده ای به دست ، سماعی نهاده پیش
یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار
یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار
بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد
جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار
یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم
یکی باد بی زوال، یکی باد بی کنار
بداندیش او بجان، بدی خواه او بتن
نکو خواه او زیسر، نصیحتگر از یسار
یکی مستمندباد، یکی باد دردناک
یکی باد شادکام، یکی باد شاد خوار
سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد
بساط از لب ملوک، در خانه از سوار
یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار
بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار
یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست
یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار
زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل
درخت از جمال برگ، سرکه ز لاله زار
یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار
تذرو عقیق روی، کلنگ سپید رخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار
یکی خفته بر پرند ، یکی خفته بر حریر
یکی رسته از نهفت یکی جسته از حصار
زبلبل سرود خوش، زصلصل نوای نغز
زساری حدیث خوب، زقمری خروش زار
یکی بر کنار گل، یکی در میان بید
یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار
هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس
جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار
یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف
یکی آرزو بدست، یکی دوست در کنار
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار
یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف
یکی رابدو امید، یکی را بدو فخار
ازان عادت شریف ، ازان دست گنج بخش
ازان رای تیز بین، ازان گرز گاوسار
یکی خرم وبکام، یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فکار
مصافش بروز رزم، سپاهش بروز عرض
بساطش بروز بزم، سرایش بروز بار
یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر
یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیز چنگ، سواران کامگار
یکی پیش او بپای، یکی درجهان جهان
یکی چون شکال نرم، یکی چون پیاده خوار
کمند بلند او، سنان دراز او
سبک سنگ تیر او، گران گرز هر چهار
یکی پشت نصر تست، یکی بازوی ظفر
یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار
به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه
به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار
یکی را بکوه سر، یکی را بکوه شیر
یکی را بدشت گنج، یکی را به رودبار
ازین پس علی تگین، دگر ارسلان تگین
سه دیگر طغان تگین ، قدر خان بادسار
یکی گم شود بخاک، یکی گم شود بگور
یکی در فتد به چاه، یکی بر شود به دار
ملک باده ای به دست ، سماعی نهاده پیش
یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار
یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار
بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد
جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار
یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم
یکی باد بی زوال، یکی باد بی کنار
بداندیش او بجان، بدی خواه او بتن
نکو خواه او زیسر، نصیحتگر از یسار
یکی مستمندباد، یکی باد دردناک
یکی باد شادکام، یکی باد شاد خوار
سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد
بساط از لب ملوک، در خانه از سوار
یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر
گهی لاله را سایه سازد ز سنبل
گهی ماه را درع پوشد ز عنبر
گهی صورتی گردد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر
برخ بر همی جوشد آن زلف و نشگفت
ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر
فری آن فریبنده زلفین مشکین
فری آن فرو زنده رخسار دلبر
یکی چون بنفشه فرو کرده بر گل
یکی چون گل نا فرو کرده از بر
به ماه و صنوبر همی خواندم او را
برخسار و بالای زیبا و در خور
همی گشت زان فخر و زان شادمانی
صنوبر بلند و ستاره منور
برمز این مرا گفت آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر
مرا با صنوبر همانند کردی
بقد و برخ با ستاره برابر
چه ماند برخسار خوبم ستاره
چه ماند به قد بلندم صنوبر
ستاره کجا دارد از سنبل آذین
صنوبر کجا دارداز لاله افسر
مرا زین سپس چون صفت کردخواهی
بچیزی صفت کن که از من نکوتر
بگفت این و بگذشت و اندر گذشتن
همی گفت نرمک بزیر لب اندر
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ ؟
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر ؟
من از گفته خویشتن خیره گشتم
طلب کردم از بهر او نام دیگر
پری خواندم او را و زانروی خواندم
که روی پری داشت آن پرنیان بر
دگر باره با من بجنگ اندر آمد
که بس خوار داری مرا ای ستمگر
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مر مرا پیشکار ست و چاکر
پری کی بود روز ساز و غزلخوان
کمند افکن و اسب تاز و کمان ور
پری هر زمان پیش تو بر نخواند
ز دیوان تو مدح شاه مظفر
ملک بوسعید آفتاب سعادت
جهاندار ودین پرور و داد گستر
ملک زاده مسعود محمود غازی
که بختش جوان باد و یزدانش یاور
به نیزه گذارنده کوه آهن
به حمله رباینده باد صرصر
همه اختران رای او را متابع
همه خسروان حکم او را مسخر
کریمی به اخلاقش اندر مرکب
بزرگی بدرگاه او در مجاور
دلش مر خرد را سپهری مهیا
کفش مر سخارا جهانی مصور
ایا مرترا کرده از بهر شاهی
خدا از همه تاجداران مخیر
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمر
چه تو و چه حیدر بزور و بنیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر
ز گهواره چون پای بیرون نهادی
کمان بر گرفتی و زوبین و خنجر
تو از کودکی جنگ کردن گرفتی
ز دست و بر و بازوی پیل پیکر
همه مردی آموختی و شجاعت
جهان گشتن و تاختن چون سکندر
هم از کودکی با پدر پیشه کردی
بجنگ معادی ز کشور بکشور
بجای قبا درع بستی و جوشن
بجای کله خود جستی و مغفر
بهر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر
بسا تیغ هندی که تو لعل کردی
به هندوستان اندر از خون کافر
ز تیری ببالا فزون تر نبودی
که تیرت همی خورد خون غضنفر
زهی با خطر پادشاهی موفق
زهی پر هنر شهریاری مشهر
چو روشن ستاره همی ره سپارد
سنان تو اندر سپهر مدور
تو خورشیدی از بهر تو بر بگردون
گران که گذارد ز بالای محور
سلاح یلی باز کردی و بستی
به سام یل و زال زر دوک و چادر
مخوان قصه رستم زاولی را
ازین پس دگر، کان حدیثیست منکر
از این بیش بوده ست زاولستانرا
به سام یل و رستم زال مفخر
ولیکن کنون عار دارد ز رستم
که دارد چو تو شهریاری دلاور
ز جایی که چون تو ملک مرد خیزد
کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟
جهان چون تو هرگز نیاورد شاهی
بجود و بعلم و بفضل و بگوهر
ادب نیست کان مر ترا نیست جمله
هنر نیست کان مر ترا نیست یکسر
بروزی که تو گوی بازی بشادی
فلک را ز گوی اخترانیست بیمر
ز میدان بچوگان همی بر فرستی
بگردون گوی آخته همچو اختر
شد اندر فلک تنگ جای ستاره
ز بس گوی کانداختی بر دو پیکر
ترا شیر خواندم همی تا بکشتی
بیک زخم شیری به ولوالج اندر
کنون خسرو شیر کش خوانمت من
که این نام بر تو نباشد مزور
هر آن کینه خواهی که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
تو ای شاه اینجا و سهم سنانت
ز دشمن همی جان ستاند به خاور
عدو را بتیغ آتشی و ولی را
بدست و سخن آب حیوان و کوثر
مگر کیمیا خدمت تست شاها
کزو مرد درویش گردد توانگر
تو آن پادشاهی که بر درگه تو
ملوک جهان پیشکارند و چاکر
به چین شاه چین از پی خطبه تو
ز گوهر خطیب ترا ساخت منبر
به روم از پی خدمت تست شاها
همه شهر دیبا بر افکنده قیصر
ز روزی که تو کف خود بر گشادی
همه شهر دینار گشته ست یکسر
همی تا برآید فزوزنده هر شب
برین آبگون روی گردون اخضر،
چو سیمین زنخدان معشوق، زهره
چو رخشنده رخسار گانش دو پیکر
همی تا کند شاعر اندر ستایش
لب دوست را نامه یاقوت و شکر
ملک باش و آبادکن مملکت را
وز آباد ملک، ای ملک زاده! برخور
همیشه بدیدار تو شاد سلطان
چو حیدر بدیدار شبیر و شبر
همایونت باد ای امیر همایون
همایون مه و روز عید پیمبر
گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر
گهی لاله را سایه سازد ز سنبل
گهی ماه را درع پوشد ز عنبر
گهی صورتی گردد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر
برخ بر همی جوشد آن زلف و نشگفت
ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر
فری آن فریبنده زلفین مشکین
فری آن فرو زنده رخسار دلبر
یکی چون بنفشه فرو کرده بر گل
یکی چون گل نا فرو کرده از بر
به ماه و صنوبر همی خواندم او را
برخسار و بالای زیبا و در خور
همی گشت زان فخر و زان شادمانی
صنوبر بلند و ستاره منور
برمز این مرا گفت آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر
مرا با صنوبر همانند کردی
بقد و برخ با ستاره برابر
چه ماند برخسار خوبم ستاره
چه ماند به قد بلندم صنوبر
ستاره کجا دارد از سنبل آذین
صنوبر کجا دارداز لاله افسر
مرا زین سپس چون صفت کردخواهی
بچیزی صفت کن که از من نکوتر
بگفت این و بگذشت و اندر گذشتن
همی گفت نرمک بزیر لب اندر
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ ؟
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر ؟
من از گفته خویشتن خیره گشتم
طلب کردم از بهر او نام دیگر
پری خواندم او را و زانروی خواندم
که روی پری داشت آن پرنیان بر
دگر باره با من بجنگ اندر آمد
که بس خوار داری مرا ای ستمگر
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مر مرا پیشکار ست و چاکر
پری کی بود روز ساز و غزلخوان
کمند افکن و اسب تاز و کمان ور
پری هر زمان پیش تو بر نخواند
ز دیوان تو مدح شاه مظفر
ملک بوسعید آفتاب سعادت
جهاندار ودین پرور و داد گستر
ملک زاده مسعود محمود غازی
که بختش جوان باد و یزدانش یاور
به نیزه گذارنده کوه آهن
به حمله رباینده باد صرصر
همه اختران رای او را متابع
همه خسروان حکم او را مسخر
کریمی به اخلاقش اندر مرکب
بزرگی بدرگاه او در مجاور
دلش مر خرد را سپهری مهیا
کفش مر سخارا جهانی مصور
ایا مرترا کرده از بهر شاهی
خدا از همه تاجداران مخیر
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمر
چه تو و چه حیدر بزور و بنیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر
ز گهواره چون پای بیرون نهادی
کمان بر گرفتی و زوبین و خنجر
تو از کودکی جنگ کردن گرفتی
ز دست و بر و بازوی پیل پیکر
همه مردی آموختی و شجاعت
جهان گشتن و تاختن چون سکندر
هم از کودکی با پدر پیشه کردی
بجنگ معادی ز کشور بکشور
بجای قبا درع بستی و جوشن
بجای کله خود جستی و مغفر
بهر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر
بسا تیغ هندی که تو لعل کردی
به هندوستان اندر از خون کافر
ز تیری ببالا فزون تر نبودی
که تیرت همی خورد خون غضنفر
زهی با خطر پادشاهی موفق
زهی پر هنر شهریاری مشهر
چو روشن ستاره همی ره سپارد
سنان تو اندر سپهر مدور
تو خورشیدی از بهر تو بر بگردون
گران که گذارد ز بالای محور
سلاح یلی باز کردی و بستی
به سام یل و زال زر دوک و چادر
مخوان قصه رستم زاولی را
ازین پس دگر، کان حدیثیست منکر
از این بیش بوده ست زاولستانرا
به سام یل و رستم زال مفخر
ولیکن کنون عار دارد ز رستم
که دارد چو تو شهریاری دلاور
ز جایی که چون تو ملک مرد خیزد
کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟
جهان چون تو هرگز نیاورد شاهی
بجود و بعلم و بفضل و بگوهر
ادب نیست کان مر ترا نیست جمله
هنر نیست کان مر ترا نیست یکسر
بروزی که تو گوی بازی بشادی
فلک را ز گوی اخترانیست بیمر
ز میدان بچوگان همی بر فرستی
بگردون گوی آخته همچو اختر
شد اندر فلک تنگ جای ستاره
ز بس گوی کانداختی بر دو پیکر
ترا شیر خواندم همی تا بکشتی
بیک زخم شیری به ولوالج اندر
کنون خسرو شیر کش خوانمت من
که این نام بر تو نباشد مزور
هر آن کینه خواهی که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
تو ای شاه اینجا و سهم سنانت
ز دشمن همی جان ستاند به خاور
عدو را بتیغ آتشی و ولی را
بدست و سخن آب حیوان و کوثر
مگر کیمیا خدمت تست شاها
کزو مرد درویش گردد توانگر
تو آن پادشاهی که بر درگه تو
ملوک جهان پیشکارند و چاکر
به چین شاه چین از پی خطبه تو
ز گوهر خطیب ترا ساخت منبر
به روم از پی خدمت تست شاها
همه شهر دیبا بر افکنده قیصر
ز روزی که تو کف خود بر گشادی
همه شهر دینار گشته ست یکسر
همی تا برآید فزوزنده هر شب
برین آبگون روی گردون اخضر،
چو سیمین زنخدان معشوق، زهره
چو رخشنده رخسار گانش دو پیکر
همی تا کند شاعر اندر ستایش
لب دوست را نامه یاقوت و شکر
ملک باش و آبادکن مملکت را
وز آباد ملک، ای ملک زاده! برخور
همیشه بدیدار تو شاد سلطان
چو حیدر بدیدار شبیر و شبر
همایونت باد ای امیر همایون
همایون مه و روز عید پیمبر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - نیز در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
ماه دو هفته من برد مه روزه بسر
بامداد آمد و از عید مرا داد خبر
مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر
او مگر تهنیت عید همی خواست بدین
هیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبر
من ازین شادی برجستم ودو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر
بر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخن
از لب او لب من یافت بخروار شکر
بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر
جه حدیثست، من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر
عاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهند
زانکه وقتش ز گه شام بود تا بسحر
درمه شوال این تنگی و تاریکی نیست
تو بچشم دگر اندر مه شوال نگر
خطر روزه بزرگست و مه روزه شریف
از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در
لیکن این ماه که پیش آمده ماهیست که او
با طرب گردد و بارامش و با رامشگر
ای رفیقان سخنی راست بگویم شنوید
طبع من باری با شوال آمیخته تر
گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر
آنکه تادست به تیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکش گر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر
جنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسی
که بجنگش بتواند بست امروز کمر
او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنر
ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش
کاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخور
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نخریدند بخر
مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر
دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر
بتن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر
بندگان دادم اندر خور تو کار ترا
که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر
همچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکی
با سپاهی که مر آن را نه قیاسست و نه مر
هیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راه
بر او باز نیامد خبر فتح و ظفر
اندر این مدت یکسال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد بگیتی لشکر
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگانست همه راهگذر
هر زمان مژده بر آید که فلان بنده او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر
موکب وخیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدر
مژده آن مژده بود کزپس این خواهد خواست
باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر
بندگانند ملک را که چنین کار کنند
با دل و دولت او کار چنین راچه خطر
کار فرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی یابد بر
حشمت و سایه او لشکر او را مددست
که نبرد ز پی لشکر او تا محشر
لشکری راکه بود سایه مسعود مدد
پیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پر
دایم این حشمت و این سایه همی بادبجای
وندر این خانه همی بادا این دولت و فر
ای بمردی و کف راد و مروت چو علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر
از خداوند نظر چشم همیداشت جهان
بجهانداری نیکو نیت و خوب سیر
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک زخداوند نظر
تهنیت باد جهان را بجهانداری تو
بر خور ای شه بمراد دل و از او برخور
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر
سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد
عادت و عاقبت کار تو چون نام پدر
روز عید رمضانست و سر سال نوست
هر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر
بامداد آمد و از عید مرا داد خبر
مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر
او مگر تهنیت عید همی خواست بدین
هیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبر
من ازین شادی برجستم ودو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر
بر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخن
از لب او لب من یافت بخروار شکر
بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر
جه حدیثست، من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر
عاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهند
زانکه وقتش ز گه شام بود تا بسحر
درمه شوال این تنگی و تاریکی نیست
تو بچشم دگر اندر مه شوال نگر
خطر روزه بزرگست و مه روزه شریف
از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در
لیکن این ماه که پیش آمده ماهیست که او
با طرب گردد و بارامش و با رامشگر
ای رفیقان سخنی راست بگویم شنوید
طبع من باری با شوال آمیخته تر
گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر
آنکه تادست به تیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکش گر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر
جنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسی
که بجنگش بتواند بست امروز کمر
او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنر
ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش
کاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخور
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نخریدند بخر
مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر
دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر
بتن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر
بندگان دادم اندر خور تو کار ترا
که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر
همچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکی
با سپاهی که مر آن را نه قیاسست و نه مر
هیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راه
بر او باز نیامد خبر فتح و ظفر
اندر این مدت یکسال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد بگیتی لشکر
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگانست همه راهگذر
هر زمان مژده بر آید که فلان بنده او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر
موکب وخیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدر
مژده آن مژده بود کزپس این خواهد خواست
باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر
بندگانند ملک را که چنین کار کنند
با دل و دولت او کار چنین راچه خطر
کار فرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی یابد بر
حشمت و سایه او لشکر او را مددست
که نبرد ز پی لشکر او تا محشر
لشکری راکه بود سایه مسعود مدد
پیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پر
دایم این حشمت و این سایه همی بادبجای
وندر این خانه همی بادا این دولت و فر
ای بمردی و کف راد و مروت چو علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر
از خداوند نظر چشم همیداشت جهان
بجهانداری نیکو نیت و خوب سیر
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک زخداوند نظر
تهنیت باد جهان را بجهانداری تو
بر خور ای شه بمراد دل و از او برخور
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر
سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد
عادت و عاقبت کار تو چون نام پدر
روز عید رمضانست و سر سال نوست
هر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در ستایش سلطان مسعود غزنوی گوید
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار
چنان گشت گیتی که ما خواستیم
خدایا تو چشم بدان دور دار
خداوند گار جهان فرخست
که فرخنده بادش همه روزگار
بدیدار او راه بست و هری
بهشت برین گشت و باغ بهار
بخندد همی برکرانهای راه
بفصل زمستان گل کامکار
بدیدار شاه جهان بو سعید
عجب نیست گر گل بخندد ز خار
اگر چه نکوهیده باشد حسد
وزو بر دل و جان بود رنج و بار
حسد بر، بر آنکس که او را بود
بنزدیک او بار، هنگام بار
بزرگان حسودان آن کهترند
که با او سخن گفت خسرو دوبار
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش اوبر بطی در کنار
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار
همه کار او در خور خوی اوست
ملک را همیشه چنین باد کار
همه شاه گیرد بروز نبرد
همه شیر گیرد بروز شکار
بجایی که از شیر یابد خبر
ز شادی نگیرد دل او قرار
نه یک جایگه دیدم او را چنین
چنین دیدم او را بجایی هزار
به نوبین که اکنون به غزنین چه کرد
سر خسروان خسرو نامدار
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار
دل لشکر از بیم او خون گرفت
نبودند بر جای خویش استوار
خداوند سلطان روی زمین
سر خسروان آفتاب تبار
فرود آمداز پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریا گذار
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نار
بیاورد برزنده پیل و چو کوه
بیفکند در پیش خیمه چو خار
زهی خسروی کز همه خسروان
بمردی ترا نیست همتا و یار
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود و نباشد چو تو بختیار
همیشه چنین بخت یار تو باد
جهان پیش کار تو چون پیشکار
وثاق تو از نیکوان چون بهشت
سرای تو از لعبتان قندهار
کنار تو از روی معشوق خوش
دودست تو از زلف بت مشکبار
سر تو ز شادی همه ساله پر
سر دشمن تو ز غم پر خمار
در این بزمگه بر تو فرخ کناد
ثنا گفتن فرخی کردگار
بدین خوبی و فرخی شهریار
چنان گشت گیتی که ما خواستیم
خدایا تو چشم بدان دور دار
خداوند گار جهان فرخست
که فرخنده بادش همه روزگار
بدیدار او راه بست و هری
بهشت برین گشت و باغ بهار
بخندد همی برکرانهای راه
بفصل زمستان گل کامکار
بدیدار شاه جهان بو سعید
عجب نیست گر گل بخندد ز خار
اگر چه نکوهیده باشد حسد
وزو بر دل و جان بود رنج و بار
حسد بر، بر آنکس که او را بود
بنزدیک او بار، هنگام بار
بزرگان حسودان آن کهترند
که با او سخن گفت خسرو دوبار
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش اوبر بطی در کنار
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار
همه کار او در خور خوی اوست
ملک را همیشه چنین باد کار
همه شاه گیرد بروز نبرد
همه شیر گیرد بروز شکار
بجایی که از شیر یابد خبر
ز شادی نگیرد دل او قرار
نه یک جایگه دیدم او را چنین
چنین دیدم او را بجایی هزار
به نوبین که اکنون به غزنین چه کرد
سر خسروان خسرو نامدار
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار
دل لشکر از بیم او خون گرفت
نبودند بر جای خویش استوار
خداوند سلطان روی زمین
سر خسروان آفتاب تبار
فرود آمداز پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریا گذار
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نار
بیاورد برزنده پیل و چو کوه
بیفکند در پیش خیمه چو خار
زهی خسروی کز همه خسروان
بمردی ترا نیست همتا و یار
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود و نباشد چو تو بختیار
همیشه چنین بخت یار تو باد
جهان پیش کار تو چون پیشکار
وثاق تو از نیکوان چون بهشت
سرای تو از لعبتان قندهار
کنار تو از روی معشوق خوش
دودست تو از زلف بت مشکبار
سر تو ز شادی همه ساله پر
سر دشمن تو ز غم پر خمار
در این بزمگه بر تو فرخ کناد
ثنا گفتن فرخی کردگار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
یکروز مانده باز زماه بزرگوار
آیین مهر گان نتوان کرد خواستار
آواز چنگ وبربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار
ورزانکه یاد از و نکنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و پیغام او بیار
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپید کار!
آری چو وقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حر حقگزار
آن خواجه ای که چشم همه خواجگان به اوست
بوسیده هر یکی ز می او را هزار بار
دولت ز جمله خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را درین دیار
نه دولتست این که بنوی بدو رسید
نه خدمتست اینکه بنوی شد اختیار
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار
دیوان شاعران مقدم برین گواست
دیوان شاعران ثناگوی رو بیار
اندر تبار خواجه وجدان او مدیح
مشت پرا که شعر پراکنده در بهار
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار
گر چه بمدح او کند از آسمان حدیث
باشد مر آن حدیث بر هر کس استوار
از بسکه راست یابد نیکوتر از دروغ
در مدح او دروغ نبرده ست کس بکار
آری بمهره های سقط ننگرد کسی
کو را بتوده پیش بود در شاهوار
فخرست شاعران عجم را بمدح او
بهرست شاعران عرب را ازین فخار
اندر عرب مناقب و مدحش ز بهرنام
کم زان نگفته اند که اینجا در این دیار
ای یادگار مانده جهانرا و ملک را
از گوهر شریف و تبار بزرگوار
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار
این هر چهار یافته ایم و فزون از این
افزون ازین چه چیزست، اقبال شهریار
ناخواسته بجای همه کس همی کنی
آن نیکویی که کرد بجای تو کردگار
زر تو ز ایران تو آنسان که میبرند
گویی نهاده اند بر تو بزینهار
اندر ترازوی صلت او هزاردان
همچون یکی و کم زیکی نیز در شمار
باغ شکفته ای ، چو در آیی ببزمگاه
شیر دمنده ای، چو در آیی بکار زار
دل باز خندد از طرب تو بروز رزم
چشم آب گیرد از فزع تو بروز بار
از شاه بختیارتر امروز شاه نیست
کو از همه جهان چو تویی کرداختیار
بر بالش وزارت او چون تویی نشست
بختش نگر که راه نمود اینت بختیار
گفتند مردمان که نیابند مردمان
درهیچ فصل صاحب ری را نظیر و یار
از بهر خدمت تو و محتاج فضل تو
روزی بدرگه تو بیاید چنو هزار
چندین هزار نامه کزو یادگار ماند
وان کارهای طرفه کزو ماند یادگار
بردرگه خلیفه دبیران همی کنند
توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار
جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست
تو شاد خوار ومارهیان از تو شاد خوار
روز تو نیک وسال تو نیک و مه تو نیک
تو تندرست وهر که نخواهد چنین فکار
فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو
این مهرگان فرخ و این روز و روزگار
من بنده راکه خدمت من بیست ساله است
از فر خدمت تو پدید آمده یسار
آیین مهر گان نتوان کرد خواستار
آواز چنگ وبربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار
ورزانکه یاد از و نکنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و پیغام او بیار
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپید کار!
آری چو وقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حر حقگزار
آن خواجه ای که چشم همه خواجگان به اوست
بوسیده هر یکی ز می او را هزار بار
دولت ز جمله خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را درین دیار
نه دولتست این که بنوی بدو رسید
نه خدمتست اینکه بنوی شد اختیار
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار
دیوان شاعران مقدم برین گواست
دیوان شاعران ثناگوی رو بیار
اندر تبار خواجه وجدان او مدیح
مشت پرا که شعر پراکنده در بهار
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار
گر چه بمدح او کند از آسمان حدیث
باشد مر آن حدیث بر هر کس استوار
از بسکه راست یابد نیکوتر از دروغ
در مدح او دروغ نبرده ست کس بکار
آری بمهره های سقط ننگرد کسی
کو را بتوده پیش بود در شاهوار
فخرست شاعران عجم را بمدح او
بهرست شاعران عرب را ازین فخار
اندر عرب مناقب و مدحش ز بهرنام
کم زان نگفته اند که اینجا در این دیار
ای یادگار مانده جهانرا و ملک را
از گوهر شریف و تبار بزرگوار
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار
این هر چهار یافته ایم و فزون از این
افزون ازین چه چیزست، اقبال شهریار
ناخواسته بجای همه کس همی کنی
آن نیکویی که کرد بجای تو کردگار
زر تو ز ایران تو آنسان که میبرند
گویی نهاده اند بر تو بزینهار
اندر ترازوی صلت او هزاردان
همچون یکی و کم زیکی نیز در شمار
باغ شکفته ای ، چو در آیی ببزمگاه
شیر دمنده ای، چو در آیی بکار زار
دل باز خندد از طرب تو بروز رزم
چشم آب گیرد از فزع تو بروز بار
از شاه بختیارتر امروز شاه نیست
کو از همه جهان چو تویی کرداختیار
بر بالش وزارت او چون تویی نشست
بختش نگر که راه نمود اینت بختیار
گفتند مردمان که نیابند مردمان
درهیچ فصل صاحب ری را نظیر و یار
از بهر خدمت تو و محتاج فضل تو
روزی بدرگه تو بیاید چنو هزار
چندین هزار نامه کزو یادگار ماند
وان کارهای طرفه کزو ماند یادگار
بردرگه خلیفه دبیران همی کنند
توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار
جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست
تو شاد خوار ومارهیان از تو شاد خوار
روز تو نیک وسال تو نیک و مه تو نیک
تو تندرست وهر که نخواهد چنین فکار
فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو
این مهرگان فرخ و این روز و روزگار
من بنده راکه خدمت من بیست ساله است
از فر خدمت تو پدید آمده یسار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - نیز در مدح شمس الکفاة ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر گوید
تاخم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه من زیر وبر
بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود
روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور
چون مه روزه فراز آید من خود چکنم
نبرم دست به می تا نرود روزه بسر
شب عید آمدو میخواهم بر بام جهم
گویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر
چون فرود آیم، بنشینم و بر گیرم چنگ
همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر
روز دیگر همه کس می خورد و شاد زید
کیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخور
مطربانم همه همسایه (؟) وهم در گه خواب
شعرها دارند از گفته دستور از بر
صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاة
آن امام همه احرار به فضل و به هنر
دولت سلطان باغیست بهارش همه نور
رای او ابری کان باغ همی دارد تر
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر
خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود
گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر
دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست
اولین معجزه خواجه بدیوان اندر
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه تاجش و امروز پدیدست اثر
هر کجا رای چنان باشد و تدبیر چنان
نه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زر
شاه را گو توبشادی و طرب دل نه وبس
وز پی ساختن مملکت اندیشه مبر
ملک را عونی و اندیشه و بر تافته ایست (؟)
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر
نگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیم
اندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذر
تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور
از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه
بدهد ملک بیک نامه او بی لشکر
او همانست که محمود جهانرا بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر
تا نصیحت گر اوبود براو بود پدید
چون نصیحت ببرید آمد در کار غیر
او نصیحت نبرید اما بد گوی لعین
درمیان شور همیکرد سبب جستن شر
دایگان دست و زبان یافته بودند و شکم
کور کرده گرهی را و گروهی را کر
دمنه از بهر شکم عافیت شیر نجست
لاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندر
بدبد گویان بد گویانرا کرد نگون
او برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمر
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلطد در خون جگر
شکر یزدان جهانرا که چنین داند کرد
بر دل ما ز طرب باز کند چونین در
با ز گرداند با خواجه بشادی و نشاط
صد هزاران دل خسته ز در کالنجر
در دل بارخدای همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
در جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر
ای بتو تازه کریمی وبتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر
درسرای پسران تو و در خدمت تو
پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر
وقت آنست که بنشینم در کوشککی
تابی اندوه بپایان برم این عمر مگر
شغلکی سازم بر دست که از موقف آن
هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر
بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا
دولت وبخت معین بادو سپهرت یاور
روزگار تو بکام توو در خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
روز عید رمضانست و سر سال نو است
هر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر
زهد من نیست شد و توبه من زیر وبر
بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود
روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور
چون مه روزه فراز آید من خود چکنم
نبرم دست به می تا نرود روزه بسر
شب عید آمدو میخواهم بر بام جهم
گویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر
چون فرود آیم، بنشینم و بر گیرم چنگ
همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر
روز دیگر همه کس می خورد و شاد زید
کیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخور
مطربانم همه همسایه (؟) وهم در گه خواب
شعرها دارند از گفته دستور از بر
صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاة
آن امام همه احرار به فضل و به هنر
دولت سلطان باغیست بهارش همه نور
رای او ابری کان باغ همی دارد تر
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر
خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود
گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر
دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست
اولین معجزه خواجه بدیوان اندر
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه تاجش و امروز پدیدست اثر
هر کجا رای چنان باشد و تدبیر چنان
نه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زر
شاه را گو توبشادی و طرب دل نه وبس
وز پی ساختن مملکت اندیشه مبر
ملک را عونی و اندیشه و بر تافته ایست (؟)
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر
نگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیم
اندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذر
تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور
از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه
بدهد ملک بیک نامه او بی لشکر
او همانست که محمود جهانرا بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر
تا نصیحت گر اوبود براو بود پدید
چون نصیحت ببرید آمد در کار غیر
او نصیحت نبرید اما بد گوی لعین
درمیان شور همیکرد سبب جستن شر
دایگان دست و زبان یافته بودند و شکم
کور کرده گرهی را و گروهی را کر
دمنه از بهر شکم عافیت شیر نجست
لاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندر
بدبد گویان بد گویانرا کرد نگون
او برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمر
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلطد در خون جگر
شکر یزدان جهانرا که چنین داند کرد
بر دل ما ز طرب باز کند چونین در
با ز گرداند با خواجه بشادی و نشاط
صد هزاران دل خسته ز در کالنجر
در دل بارخدای همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
در جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر
ای بتو تازه کریمی وبتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر
درسرای پسران تو و در خدمت تو
پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر
وقت آنست که بنشینم در کوشککی
تابی اندوه بپایان برم این عمر مگر
شغلکی سازم بر دست که از موقف آن
هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر
بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا
دولت وبخت معین بادو سپهرت یاور
روزگار تو بکام توو در خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
روز عید رمضانست و سر سال نو است
هر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - درمدح وزیر زاده جلیل ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که بامن به می نشست همی
بروزگار خزان و بروزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس برگرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من زمی گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش وناله بمن در فتادو رنگین گشت
زخون دیده مرا هر دو آستین وکنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشم های من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
بگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زار
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزم
بلند بودو ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیر زاده سلطان و برکشیده او
بزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبار
جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او بجهان
چو بر سپهر هماره ستاره سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چو گل
چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار
بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمار
ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم
بگونه قلم تو شدست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوار
چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر زابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حقست مرسده را برتو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که بامن به می نشست همی
بروزگار خزان و بروزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس برگرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من زمی گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش وناله بمن در فتادو رنگین گشت
زخون دیده مرا هر دو آستین وکنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشم های من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
بگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زار
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزم
بلند بودو ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیر زاده سلطان و برکشیده او
بزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبار
جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او بجهان
چو بر سپهر هماره ستاره سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چو گل
چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار
بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمار
ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم
بگونه قلم تو شدست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوار
چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر زابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حقست مرسده را برتو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در تهنیت عید فطر و مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
حدیث نوشدن مه شنیده ای به خبر
بکاخ در شو و ماه و ستارگان باز نگر
مرا ز نو شدن مه غرض مبارکی است
چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آوازه ده که با ده بخور
نصیب روزه نگه داشتم دگر چکنم
فکند خواهم چو دیگران بر آب سپر
مهی گذشت که بر دست من نیامد می
چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر
دلم ز روزه بپوسید وهم ز توبه گرفت
چنین همی نتوان برد روزگار بسر
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
بگوش خواجه رسد بر زبان عید مگر
جلیل خواجه آفاق احمد آنکه بود
بزرگوار به فضل و به دانش و به هنر
بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر
اگر چه گوهرش از گوهر شریف وی است
چنین شریف نبود اندرین شریف گهر
ز جاه و حشمت او در تبار و گوهر او
همی فزاید جاه و جمال وقدر و خطر
فضایل و هنر ذات او بحیله و جهد
شماره کرد نداند همی ستاره شمر
گر از کفایت گویند با کفایت او
همه کفایت صاحب شود هبا و هدر
ور از مروت گویند با مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدان مبارک در
سرا و مجلس پر مردم و دو رویه بپای
غلام و چاکر هر یک بخدمت اندر خور
یکی برون نشود تادرون نیاید ده
چنین سرای که بیند بدین جهان اندر
وگر زمانی خالی شود ز خلق، سرای
بجستجوی فرستد بهر سویی چاکر
بزرگوار دلا کو چنین تواند کرد
نبود هیچ دل اندر جهان بدین گوهر
دل پدر ز پسرگاه گاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر
بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر
بفضل و خوی پسندیده جست باید نام
دگر بدامن مال و به بذل کردن زر
هر آنچه باید ازین باب کردو خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیر خیر ثنا گوی او شد آن لشکر
چرا جز او را آواز نام نیک نخاست
ازین سران و بزرگان که حاضرند ایدر
اگر چنو دگرستی بمردی و بفضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر
بقاش بادو بکام و مراد دل برساد
مباد خانه او خالی از سعادت و فر
همیشه یافته از دوستان خویش مراد
همیشه یافته بر دشمنان خویش ظفر
خزان و آمدن عید و رفتن رمضان
خجسته باد برآن میر فر خجسته اثر
بکاخ در شو و ماه و ستارگان باز نگر
مرا ز نو شدن مه غرض مبارکی است
چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آوازه ده که با ده بخور
نصیب روزه نگه داشتم دگر چکنم
فکند خواهم چو دیگران بر آب سپر
مهی گذشت که بر دست من نیامد می
چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر
دلم ز روزه بپوسید وهم ز توبه گرفت
چنین همی نتوان برد روزگار بسر
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
بگوش خواجه رسد بر زبان عید مگر
جلیل خواجه آفاق احمد آنکه بود
بزرگوار به فضل و به دانش و به هنر
بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر
اگر چه گوهرش از گوهر شریف وی است
چنین شریف نبود اندرین شریف گهر
ز جاه و حشمت او در تبار و گوهر او
همی فزاید جاه و جمال وقدر و خطر
فضایل و هنر ذات او بحیله و جهد
شماره کرد نداند همی ستاره شمر
گر از کفایت گویند با کفایت او
همه کفایت صاحب شود هبا و هدر
ور از مروت گویند با مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدان مبارک در
سرا و مجلس پر مردم و دو رویه بپای
غلام و چاکر هر یک بخدمت اندر خور
یکی برون نشود تادرون نیاید ده
چنین سرای که بیند بدین جهان اندر
وگر زمانی خالی شود ز خلق، سرای
بجستجوی فرستد بهر سویی چاکر
بزرگوار دلا کو چنین تواند کرد
نبود هیچ دل اندر جهان بدین گوهر
دل پدر ز پسرگاه گاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر
بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر
بفضل و خوی پسندیده جست باید نام
دگر بدامن مال و به بذل کردن زر
هر آنچه باید ازین باب کردو خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیر خیر ثنا گوی او شد آن لشکر
چرا جز او را آواز نام نیک نخاست
ازین سران و بزرگان که حاضرند ایدر
اگر چنو دگرستی بمردی و بفضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر
بقاش بادو بکام و مراد دل برساد
مباد خانه او خالی از سعادت و فر
همیشه یافته از دوستان خویش مراد
همیشه یافته بر دشمنان خویش ظفر
خزان و آمدن عید و رفتن رمضان
خجسته باد برآن میر فر خجسته اثر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود گوید
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همی گریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آن کامسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بر دارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان درآید
به حیرت در فتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازه ست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
بکابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همی لرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
بسنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمودرا بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یکتن بوداز ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همی بخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
بیک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و بصد چندین سزاوار
بجای قدر میرو همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
بجایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطه بست
خراج خطه مکران وقزدار
کجا گردد فراموش آنچه اوکرد
زبهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
بروز روشن از غزنین برون رفت
همی زد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و ما بقی را داد زنهار
جز او هرگز که کرده ست این بگیتی
بخوان شهنامه وتاریخ و اخبار
خدایا ناصر اوباش واز قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بدسکالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همی گریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آن کامسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بر دارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان درآید
به حیرت در فتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازه ست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
بکابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همی لرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
بسنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمودرا بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یکتن بوداز ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همی بخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
بیک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و بصد چندین سزاوار
بجای قدر میرو همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
بجایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطه بست
خراج خطه مکران وقزدار
کجا گردد فراموش آنچه اوکرد
زبهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
بروز روشن از غزنین برون رفت
همی زد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و ما بقی را داد زنهار
جز او هرگز که کرده ست این بگیتی
بخوان شهنامه وتاریخ و اخبار
خدایا ناصر اوباش واز قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بدسکالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح خواجه عمیدابوالحسن منصور گوید
شمار روزه همی بر گفت روز شمار
تمام کرد به عید محمد مختار
شمار بوسه ز معشوق باز باید خواست
که روزه رفت و خط اندر کشید روزشمار
خوش آن حساب که باشد محاسبش معشوق
خوش آن شمار که باشد شماره گیرش بار
هزار بوسه فزونست بر لب تو مرا
تو وامدار منی خیز و وام من بگزار
مرا دلیست من آن دل ندارم و از تو دریغ
تو بوسه از من دلسوخته دریغ مدار
ترا بدان لب خواهم سه بوسه داد که من
بساط خواجه بدان بوسه داده ام بسیار
کدام خواجه؟ خداوند خلق عنبر بوی
کدام خواجه خداوند دست گوهر بار
عمید خسرو منصور ،ابوالحسن منصور
که جاودان ز جهان شاد باد و برخوردار
نه عمرست و بماند به عمر خطاب
نه حیدرست و بماند به حیدر کرار
مثال تیغش نقاش بر نگاشت بسنگ
ز سنگ خاست فغان و خروش و ناله زار
به نیزه کنگره برباید از حصار عدو
چنانکه بادخزان از چنار برگ چنار
بنام جودش غواص اگر ببحر شود
نخست دست رساند به لؤلؤ شهوار
چو کوهکن که بکان شد بنام دولت او
نخست میتین بر زد به زردست افشار
غریب وار همی گشت جود گرد جهان
چو نزد خواجه سید رسید کرد قرار
سخای خواجه بهارست و مادرخت و درخت
جوان و تازه نگردد مگر بفصل بهار
ایا عزیزترین کس بنزد تو مهمان
چنانکه دوست ترین کس بنزد تو زوار
بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد
ز دل غم و ز دو رخساره گونه دینار
درم بنزد تو خوارست و نزد خلق عزیز
عزیز خلق جهانرا همی چه داری خوار
ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتیست بر آزادگان همه هموار
نه چون تو گردد اگر چندمال دارد کس
بدیع بزم کند یا درم دهد بسیار
نه عود گردد هر چوب کان به جهد و به رنج
به گل فرو کنی اندر کنار دریا بار
تذرو هم نشود جغدگر چه گوناگون
بپشت و سینه او بر کنند رنگ و نگار
بسا کسا که به جز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنار کنار
چنانکه بس کس کو ده درم ندید بهم
ز بر تو بعدد بریکی شمرد هزار
کسیکه خشم تو اورا بژرف چاه افکند
مگر بمهر تو گوید مرا ز چاه بر آر
چنانکه هر که مر او را کشنده مار گزید
امید رستن خویش افکند به مهره مار
چنانکه عادت خوب تو شیر خورد از فخر
خوی مخالف تو نیز شیر خورد از عار
هر آنکسی که مر او را زمی خمار گرفت
به می رهد ز عذاب خمار و رنج خمار
مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کز و مدام پریشان شده ست دانه نار
عدو که پیش تو آید گناه او تو مبخش
وگر چه ایزد بخشد گنه به استغفار
از آنکه هر که عدوی تو گشت کافر گشت
خدای توبه پذیرنده نیست از کفار
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار
ایا شجاعت را گرد بازوی تو طواف
ایا مروت را گرد مجلس تو مدار
نبید را چه فسون کرده ای که بر تو نبید
نکرد هرگز چون بر نبیدخواران کار
فزون خوری ز همه مردمان نبید و شوند
بمجلس تو همه خلق مست و تو هشیار
همیشه تا بنماید مدار چرخ بما
سیاه گیسوی لیل و سپید روی نهار
همیشه تا دو نکوهیده مدح باشدمان
یکی دو چشم نژند و یکی میان نزار
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیبت دشمن تو رنج و شدت و تیمار
خجسته بادت عید و خجسته طلعت تو
بفال نیک بشیر همه صغار و کبار
تمام کرد به عید محمد مختار
شمار بوسه ز معشوق باز باید خواست
که روزه رفت و خط اندر کشید روزشمار
خوش آن حساب که باشد محاسبش معشوق
خوش آن شمار که باشد شماره گیرش بار
هزار بوسه فزونست بر لب تو مرا
تو وامدار منی خیز و وام من بگزار
مرا دلیست من آن دل ندارم و از تو دریغ
تو بوسه از من دلسوخته دریغ مدار
ترا بدان لب خواهم سه بوسه داد که من
بساط خواجه بدان بوسه داده ام بسیار
کدام خواجه؟ خداوند خلق عنبر بوی
کدام خواجه خداوند دست گوهر بار
عمید خسرو منصور ،ابوالحسن منصور
که جاودان ز جهان شاد باد و برخوردار
نه عمرست و بماند به عمر خطاب
نه حیدرست و بماند به حیدر کرار
مثال تیغش نقاش بر نگاشت بسنگ
ز سنگ خاست فغان و خروش و ناله زار
به نیزه کنگره برباید از حصار عدو
چنانکه بادخزان از چنار برگ چنار
بنام جودش غواص اگر ببحر شود
نخست دست رساند به لؤلؤ شهوار
چو کوهکن که بکان شد بنام دولت او
نخست میتین بر زد به زردست افشار
غریب وار همی گشت جود گرد جهان
چو نزد خواجه سید رسید کرد قرار
سخای خواجه بهارست و مادرخت و درخت
جوان و تازه نگردد مگر بفصل بهار
ایا عزیزترین کس بنزد تو مهمان
چنانکه دوست ترین کس بنزد تو زوار
بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد
ز دل غم و ز دو رخساره گونه دینار
درم بنزد تو خوارست و نزد خلق عزیز
عزیز خلق جهانرا همی چه داری خوار
ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتیست بر آزادگان همه هموار
نه چون تو گردد اگر چندمال دارد کس
بدیع بزم کند یا درم دهد بسیار
نه عود گردد هر چوب کان به جهد و به رنج
به گل فرو کنی اندر کنار دریا بار
تذرو هم نشود جغدگر چه گوناگون
بپشت و سینه او بر کنند رنگ و نگار
بسا کسا که به جز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنار کنار
چنانکه بس کس کو ده درم ندید بهم
ز بر تو بعدد بریکی شمرد هزار
کسیکه خشم تو اورا بژرف چاه افکند
مگر بمهر تو گوید مرا ز چاه بر آر
چنانکه هر که مر او را کشنده مار گزید
امید رستن خویش افکند به مهره مار
چنانکه عادت خوب تو شیر خورد از فخر
خوی مخالف تو نیز شیر خورد از عار
هر آنکسی که مر او را زمی خمار گرفت
به می رهد ز عذاب خمار و رنج خمار
مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کز و مدام پریشان شده ست دانه نار
عدو که پیش تو آید گناه او تو مبخش
وگر چه ایزد بخشد گنه به استغفار
از آنکه هر که عدوی تو گشت کافر گشت
خدای توبه پذیرنده نیست از کفار
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار
ایا شجاعت را گرد بازوی تو طواف
ایا مروت را گرد مجلس تو مدار
نبید را چه فسون کرده ای که بر تو نبید
نکرد هرگز چون بر نبیدخواران کار
فزون خوری ز همه مردمان نبید و شوند
بمجلس تو همه خلق مست و تو هشیار
همیشه تا بنماید مدار چرخ بما
سیاه گیسوی لیل و سپید روی نهار
همیشه تا دو نکوهیده مدح باشدمان
یکی دو چشم نژند و یکی میان نزار
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیبت دشمن تو رنج و شدت و تیمار
خجسته بادت عید و خجسته طلعت تو
بفال نیک بشیر همه صغار و کبار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح عارض سپاه محمودی ابوبکر عمید الملک قهستانی
پشت من بشکست همچون پر شکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار
هر زمان چشمم فشاند بر گل زرد ارغوان
هر زمان زلفش کندبر نسترن عنبر نثار
همچو برسیم زدوده جعد او بر روی او
حلقه ها دارد ز عنبر بر سمن سیصد هزار
عذر من بپذیرد اندر عشق آن بت هر که دید
زیر آن خمیده زلف پر شکن سیمین عذار
اشک خونین من و نوشین لبش در چشم خلق
نرخ و قدر گوهر کانی همی کرده ست خوار
عارض جیش و عمید لشکر میر آنکه او
کرده گیتی را ز روی خویش چون خرم بهار
آنکه چون جام می روشن بکف گیرد شود
بینوا زو بانوا و ممتحن زو شاد خوار
نیست دولت را چو او اندر جهان یک مستحق
نیست خسرو را چو او اندر زمین یک دوستدار
صد نکت بر چیده اندر یک سخن زو نکته جوی
یک خطا نادیده اندر صد سخن زو شهریار
دست او ابریست اندر بزمگه وقت عطا
اسب او بادیست اندر صد سخن گاه شکار
جود پیش از روزگار خواجه پنهان بود و بود
بود هر کس چون بر مؤمن وثن مذموم و خوار
آشکارا کرد دست راد خواجه جود را
همچو خشت شاه ایران گردن گردان شکار
از عطا و خلعت بسیار او با زایران
باز یابی تازه در هر انجمن صد یادگار
گر چو خلق و خوی او بودی بهار اندر عدن
عنبرین رستی نبات اندر عدن وقت بهار
هر که اندر طعنه او یک سخن گوید شود
هر زمان اورا زبان اندر دهن سوزنده نار
باژ گونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار
از سموم خشم او نرهد بجان بدخواه او
گر بپرد مرغ وار و بر پرن گیرد قرار
تا بنالد زندواف دلشده وقت ربیع
هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار
ابر نوروزی بگرید وز سرشک چشم او
گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار
جاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلند
دشمنش را جاودانه تخت گردد چوب دار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار
هر زمان چشمم فشاند بر گل زرد ارغوان
هر زمان زلفش کندبر نسترن عنبر نثار
همچو برسیم زدوده جعد او بر روی او
حلقه ها دارد ز عنبر بر سمن سیصد هزار
عذر من بپذیرد اندر عشق آن بت هر که دید
زیر آن خمیده زلف پر شکن سیمین عذار
اشک خونین من و نوشین لبش در چشم خلق
نرخ و قدر گوهر کانی همی کرده ست خوار
عارض جیش و عمید لشکر میر آنکه او
کرده گیتی را ز روی خویش چون خرم بهار
آنکه چون جام می روشن بکف گیرد شود
بینوا زو بانوا و ممتحن زو شاد خوار
نیست دولت را چو او اندر جهان یک مستحق
نیست خسرو را چو او اندر زمین یک دوستدار
صد نکت بر چیده اندر یک سخن زو نکته جوی
یک خطا نادیده اندر صد سخن زو شهریار
دست او ابریست اندر بزمگه وقت عطا
اسب او بادیست اندر صد سخن گاه شکار
جود پیش از روزگار خواجه پنهان بود و بود
بود هر کس چون بر مؤمن وثن مذموم و خوار
آشکارا کرد دست راد خواجه جود را
همچو خشت شاه ایران گردن گردان شکار
از عطا و خلعت بسیار او با زایران
باز یابی تازه در هر انجمن صد یادگار
گر چو خلق و خوی او بودی بهار اندر عدن
عنبرین رستی نبات اندر عدن وقت بهار
هر که اندر طعنه او یک سخن گوید شود
هر زمان اورا زبان اندر دهن سوزنده نار
باژ گونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار
از سموم خشم او نرهد بجان بدخواه او
گر بپرد مرغ وار و بر پرن گیرد قرار
تا بنالد زندواف دلشده وقت ربیع
هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار
ابر نوروزی بگرید وز سرشک چشم او
گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار
جاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلند
دشمنش را جاودانه تخت گردد چوب دار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح خواجه ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود
ای بالب پر خنده و با شیرین گفتار
تا کی تو بخوش خواب و من از عشق تو بیدار
تو خفته و من گوش به پیغام تو داده
تو آن من و من بهوای تو گرفتار
آن منی و پیش منی گر که بخواهم
آن من و پیش من و من بر تو چنین زار
از چشم بد ای ترک همی بر تو بترسم
پیوسته همی گویم یا ربش نگهدار
زان بیم که در خواب فراق تو ببینم
برهم نزنم دیده و در دیده نهم خار
من دل بتو دادم که بزنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار
یاران تو همچون تو بیایند ولیکن
نزدیک من امروز تو داری همه بازار
پیش تو بپا ایستمی هر شب تا روز
گر هیچ توانستی پایم کندی کار
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد بجهان یار
فخر ندمای ملک شرق ابوبکر
عبدالله بن یوسف تاج همه احرار
بادی، که هر انگشتی ازو پنهان ابریست
ابری، که همه روزه درم بارد و دینار
کس نیست دراین دولت و کس نیست در این عصر
نابرده بدو حاجت و نایافته زو بار
در خانه او وقت زوال آب (؟) نماند
گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار
از عاقبت خویش نیندیشد و در وقت
بدهد همه جز ما حرم الله به زوار
آن مال که امسال بدو خواهند آورد
چون نیک نگه کردی بخشیده بود پار
گر خفته بود بار دهندت ببر او
صد بار نگه کردم این حال نه یکبار
چون قصد بدو کردی مستغنی گشتی
از خواستن خواسته وز خواستن بار
مردیست سخا پیشه و مردیست عطابخش
با خلق نکو کار بکردار و بگفتار
معروف شده نزد همه خلق بخوبی
وز بخشش او در کف مانعمت بسیار
با مذهب پاکیزه و با نعمت نیکو
نا یافته زو هیچ مسلمان به دل آزار
سلطان جهان کهف مسلمانی محمود
زینست مر او را به دل و دیده خریدار
گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهی
کس را نبود با تو در این معنی گفتار
مردی ز تو آموزم و مذهب ز تو گیرم
این بود مرا عادت و این باشد هموار
در دولت من بنگر و در دین همه بین
آنرا که ز ره دور بود باز بره آر
وانرا که بگفتار تو ره باز نیابد
از تخت فرود افکن و بر کن به سر دار
نزدیک شه شرق بدان پایگهست او
زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیار
ای معتمد شاه بدین عز و بدین جاه
حقا که سزاواری حقا که سزاوار
شاهی که ندیمی چو تو دارد چه کند کس
چون سرخ گل آید به چه کار آید گلنار
در نام ندیمانی و در جاه وزیران
وندر سپه سلطان با حشمت سالار
گاهی بندیمی روی و گه بوزیری
گاهی بنگه داشتن لشکر جرار
سه کار بیکبار همی ساخته داری
احسنت وزه ای پیشرو زیرک هشیار
تا باد خزان زرد کند باغ چو زر نیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگار
دلشاد زی و از تن و جان بر خور و می خور
از دست بتانی چو شکفته گل بر بار
این مهر مه فرخ و جز این صد دیگر
در دولت و در شادی و در نعمت بگذار
تا کی تو بخوش خواب و من از عشق تو بیدار
تو خفته و من گوش به پیغام تو داده
تو آن من و من بهوای تو گرفتار
آن منی و پیش منی گر که بخواهم
آن من و پیش من و من بر تو چنین زار
از چشم بد ای ترک همی بر تو بترسم
پیوسته همی گویم یا ربش نگهدار
زان بیم که در خواب فراق تو ببینم
برهم نزنم دیده و در دیده نهم خار
من دل بتو دادم که بزنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار
یاران تو همچون تو بیایند ولیکن
نزدیک من امروز تو داری همه بازار
پیش تو بپا ایستمی هر شب تا روز
گر هیچ توانستی پایم کندی کار
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد بجهان یار
فخر ندمای ملک شرق ابوبکر
عبدالله بن یوسف تاج همه احرار
بادی، که هر انگشتی ازو پنهان ابریست
ابری، که همه روزه درم بارد و دینار
کس نیست دراین دولت و کس نیست در این عصر
نابرده بدو حاجت و نایافته زو بار
در خانه او وقت زوال آب (؟) نماند
گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار
از عاقبت خویش نیندیشد و در وقت
بدهد همه جز ما حرم الله به زوار
آن مال که امسال بدو خواهند آورد
چون نیک نگه کردی بخشیده بود پار
گر خفته بود بار دهندت ببر او
صد بار نگه کردم این حال نه یکبار
چون قصد بدو کردی مستغنی گشتی
از خواستن خواسته وز خواستن بار
مردیست سخا پیشه و مردیست عطابخش
با خلق نکو کار بکردار و بگفتار
معروف شده نزد همه خلق بخوبی
وز بخشش او در کف مانعمت بسیار
با مذهب پاکیزه و با نعمت نیکو
نا یافته زو هیچ مسلمان به دل آزار
سلطان جهان کهف مسلمانی محمود
زینست مر او را به دل و دیده خریدار
گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهی
کس را نبود با تو در این معنی گفتار
مردی ز تو آموزم و مذهب ز تو گیرم
این بود مرا عادت و این باشد هموار
در دولت من بنگر و در دین همه بین
آنرا که ز ره دور بود باز بره آر
وانرا که بگفتار تو ره باز نیابد
از تخت فرود افکن و بر کن به سر دار
نزدیک شه شرق بدان پایگهست او
زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیار
ای معتمد شاه بدین عز و بدین جاه
حقا که سزاواری حقا که سزاوار
شاهی که ندیمی چو تو دارد چه کند کس
چون سرخ گل آید به چه کار آید گلنار
در نام ندیمانی و در جاه وزیران
وندر سپه سلطان با حشمت سالار
گاهی بندیمی روی و گه بوزیری
گاهی بنگه داشتن لشکر جرار
سه کار بیکبار همی ساخته داری
احسنت وزه ای پیشرو زیرک هشیار
تا باد خزان زرد کند باغ چو زر نیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگار
دلشاد زی و از تن و جان بر خور و می خور
از دست بتانی چو شکفته گل بر بار
این مهر مه فرخ و جز این صد دیگر
در دولت و در شادی و در نعمت بگذار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری سیستانی ندیم سلطان محمود گوید
بردم این ماه به تسبیح و تراویح بسر
من و سیکی وسماع خوش و آن ماه پسر
یک مه از سال چنان بودم کابدال بوند
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر
نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد
نوبت گرسنگی خوردن بردیم بسر
می ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوست
وان کسی را که دلم خواهد گیرم در بر
باز خواهم بشبی بوسه یک ماهه زدوست
بوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من ابله دیوانه خر
هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم
مردمان را دهم از راز دل خویش خبر
خویشتن را به جز این عیب ندانم بجهان
لاجرم عیب مرا خواجه خریده ست بزر
خواجه سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر وعمر
هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل
هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر
مهتری از گهر پاک رسیده ست بدو
فضل میراث رسیده ست مر او را ز پدر
اثر نعمت جدانش پیداست هنوز
بر بناهایی با کوه ببالا همسر
سیستان خانه مردان جهانست و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر
سام یل کیست کجا سایه آن خواجه بود
خواجه را اکنون چون سام غلامیست نگر
نیمروز امروز از خواجه واز گوهر او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
دست دارد به کتاب و دست دارد به سلیح
این بسی برده به کار و آن بس کرده زبر
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر
کس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیست
او همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفر
همه خانان و تکینان و سواران دلیر
داشتند از سپه او ازو دست به سر
خان همی گفت همه روزه که سبحان الله
این چه مردست که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
به طرازیدن جنگ و به فدا کردن زر
گر بخواهد بچنین مردی کاورد بجنگ
خانمان همه یکباره کند زیر و زبر
گله مردم شکرست پس از رایت او
که نبوده به جهان در سپه اسکندر
جان شیرین را آنروز که در جنگ شوند
برایشان نبود قیمت و مقدار و خطر
نازده زخم بجنگ اندر، شیران فکند
بسبک داشتن پای و به اسب و به سپر
اگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بود
بپریشند بشمشیر دو دستی و تبر
کار مردان بدل مهتر شایسته کند
پیر شایسته تر از خواجه نباشد مهتر
شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست
همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر
همه را بسته بدرگاه خداوند برد
وز خداوند فزون زین رسد اورا لشکر
شاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کند
هیبت خواجه کند بر دلش از دور اثر
لاجرم منزلتی دارد نزدیک ملک
جز مراوراو جز او کیست به پیل اندر خور
بس دلاکورا زان پیل رسیده ست الم
بس کسا کورا زان پیل بدردست جگر
پیل او پای همی بر سر صد شیر نهد
ور چه پیلش به سفر باشد و شیران به حضر
همچنین باد همه ساله بکام دل خویش
پیل بر درگه و درپیش بتان دلبر
عید و جز عید بر آن خواجه بشادی گذراد
بگذاراد و بماناد بدین صدر اندر
من و سیکی وسماع خوش و آن ماه پسر
یک مه از سال چنان بودم کابدال بوند
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر
نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد
نوبت گرسنگی خوردن بردیم بسر
می ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوست
وان کسی را که دلم خواهد گیرم در بر
باز خواهم بشبی بوسه یک ماهه زدوست
بوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من ابله دیوانه خر
هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم
مردمان را دهم از راز دل خویش خبر
خویشتن را به جز این عیب ندانم بجهان
لاجرم عیب مرا خواجه خریده ست بزر
خواجه سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر وعمر
هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل
هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر
مهتری از گهر پاک رسیده ست بدو
فضل میراث رسیده ست مر او را ز پدر
اثر نعمت جدانش پیداست هنوز
بر بناهایی با کوه ببالا همسر
سیستان خانه مردان جهانست و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر
سام یل کیست کجا سایه آن خواجه بود
خواجه را اکنون چون سام غلامیست نگر
نیمروز امروز از خواجه واز گوهر او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
دست دارد به کتاب و دست دارد به سلیح
این بسی برده به کار و آن بس کرده زبر
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر
کس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیست
او همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفر
همه خانان و تکینان و سواران دلیر
داشتند از سپه او ازو دست به سر
خان همی گفت همه روزه که سبحان الله
این چه مردست که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
به طرازیدن جنگ و به فدا کردن زر
گر بخواهد بچنین مردی کاورد بجنگ
خانمان همه یکباره کند زیر و زبر
گله مردم شکرست پس از رایت او
که نبوده به جهان در سپه اسکندر
جان شیرین را آنروز که در جنگ شوند
برایشان نبود قیمت و مقدار و خطر
نازده زخم بجنگ اندر، شیران فکند
بسبک داشتن پای و به اسب و به سپر
اگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بود
بپریشند بشمشیر دو دستی و تبر
کار مردان بدل مهتر شایسته کند
پیر شایسته تر از خواجه نباشد مهتر
شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست
همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر
همه را بسته بدرگاه خداوند برد
وز خداوند فزون زین رسد اورا لشکر
شاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کند
هیبت خواجه کند بر دلش از دور اثر
لاجرم منزلتی دارد نزدیک ملک
جز مراوراو جز او کیست به پیل اندر خور
بس دلاکورا زان پیل رسیده ست الم
بس کسا کورا زان پیل بدردست جگر
پیل او پای همی بر سر صد شیر نهد
ور چه پیلش به سفر باشد و شیران به حضر
همچنین باد همه ساله بکام دل خویش
پیل بر درگه و درپیش بتان دلبر
عید و جز عید بر آن خواجه بشادی گذراد
بگذاراد و بماناد بدین صدر اندر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در صفت داغگاه امیر ابو المظفر فخر الدوله احمدبن محمد والی چغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بیدا را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار
سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسار
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان نازو عتاب
مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر باره دریا گذر
با کمند شصت خم در درشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهر گیر شهردار
هرکه را اندر کمندشصت بازی در فکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار
روز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر بسرکاریز خون گشت آن مصاف کارزار
مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا
چشمه حیوان شودهر چشمه یی زان مرغزار
کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر بر افتد سایه شمشیر تو بر کو کنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران در فتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تابه حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
نا پسندیده تر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم وبزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام وننگ و فخر و عار و عز وذل و نوش وزهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کرد گار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروزتا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیر
تا طبایع را همی افزون نیابنداز چهار
بر همه شادی تو بادی شاد خوارو شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بیدا را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار
سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسار
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان نازو عتاب
مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر باره دریا گذر
با کمند شصت خم در درشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهر گیر شهردار
هرکه را اندر کمندشصت بازی در فکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار
روز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر بسرکاریز خون گشت آن مصاف کارزار
مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا
چشمه حیوان شودهر چشمه یی زان مرغزار
کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر بر افتد سایه شمشیر تو بر کو کنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران در فتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تابه حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
نا پسندیده تر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم وبزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام وننگ و فخر و عار و عز وذل و نوش وزهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کرد گار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروزتا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیر
تا طبایع را همی افزون نیابنداز چهار
بر همه شادی تو بادی شاد خوارو شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار