عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۵۹
دل را تو همه جگر دهی افسوس است
خود را همه درد سر دهی افسوس است
واین عمر که مایهٔ حیات ابدی است
بیهوده به باد بردهی افسوس است
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۱
تا گوش دلت به غفلت است آکنده
دل را تو مپندار که گردد زنده
شرمت ناید از آنک از خون تو بود
سلطان باشد تو را تو او را بنده
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۳
این دل نه همانا که تو با راه آیی
در راه بقا چو طالب جاه آیی
چون صحبت شاهان بنکردی حاصل
جایت پس در بود چو بیگاه آیی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۶
هرگز دل من واقف اسرار نشد
روزی به صفا و صدق بر کار نشد
بس پند که بشنید و یکی گوش نکرد
بس عبرتها که دید و بیدار نشد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۷
زنهار اگرچه راست می آید کار
مغرور مشو چو شاخ در فصل بهار
چون باد خزان شاخ تو در جنباند
آنگه دانی که مفلسی از بروبار
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۷۰
از جام هوس بادهٔ مستی تا کی
ای نیست شونده لاف هستی تا کی
وای غرقهٔ بحر غفلت ار ابر نئی
تر دامنی و هوا پرستی تا کی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۷۱
ای دل اگرت زنفس معزول کنند
میلت سوی مقبلان مقبول کنند
هرگه که تو [قدر] قرب حق نشناسی
ناچار به باطلیت مشغول کنند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۷۲
زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است
بر حال تو باید به دو صد چشم گریست
با خویشتن آی و این همه غفلت چیست
گر مرد رهی بهتر ازین باید زیست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۷۳
ای دل زامل به مال مایل تا کی
در راه هوس ساخته منزل تا کی
چون پیشروان و پسروان تو شدند
آخر تو درین زمانه غافل تا کی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۷۵
عمر تو بهار تازه را می ماند
روزی دو سه بر سر تو گل افشاند
تو معذوری از آنک بس مغروری
تا باد خزان شاخ تو در جنباند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۷۸
چشم فلک از ظلم تو بگریست مکن
آخر به دور روزه عمرت این چیست مکن
خالق شودت خصم چو خلق آزاری
گر می دانی که خصم تو کیست مکن
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۷۹
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن
افراز ملوک را نشیبی است مکن
با خلق خدا ستم مکن نیک بدان
فردات به هر سبب حسیبی است مکن
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۰
جانا سخنان خصم در گوش مکن
پند من مستمند بنیوش مکن
برخاسته ای به خون شهری زن و مرد
بنشین، بشنو، باش تو خاموش مکن
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۲
تا چند ازین خلق خدا آزردن
زین عالم فانی چه توانی بردن
ای بر فلک از کبر کشیده گردن
آخر نه خدایی! نه بخواهی مُردن؟
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۳
امروز که در جوی حیات آبی هست
در نیکی کوش تا توانی پیوست
کز آتش ظلم خویش بدکاران را
خاکی ماند بر سر و بادی در دست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۴
ظالم چو کباب از دل درویش خورد
چون در نگری زپهلوی خویش خورد
دنیا عنب است هر که ازو بیش خورد
خون افزاید، تب آورد، نیش خورد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۵
ظلم آب زرخ، زور ز بازو بُبَرد
رنگ از گل وز مشک ختن بو بُبَرد
گر بر سر مظلوم نهی پای به ظلم
گر خود تو سکندری که دست «هم» او بُبَرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۶
بیگانگی ات چو با دل خویش آید
هر جای که مرهمی زنی نیش آید
صد زخم خوری به تیغ بر تن به از آنک
یک زخم زتو بر دل درویش آید
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۷
هر کاو درمی به خون دل جمع آرد
می نگذاری تا به تو می نسپارد
چون می گذری و می گذاری همه را
باری بگذار تا همو می دارد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۸
آنجا که بود عالم و ظالم سردار
بر تخت بود عالم و ظالم بردار
زنهار بکن عدل و مکن از پی آنک
با ظلم کس از ملک نشد برخوردار