عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۱ - ابوعلی رودباری قُدِّسَ سِرُّه
آن جناب شیخ احمدبن محمد ابن قاسم بن منصور و ارادتش به جناب شیخ ابوالقاسم جنید بغدادی مشهور است. از قدمای مشایخ و از علمای راسخ است. شیخ ابوعلی کاتب که از کبار متقدمین و محققین است، اخلاص و عقیدت او پذیرفته ودر شأن او گفته که مارَأَیْتُ أجْمَعَ لِعِلْمِ الشَّرِیْعَةِ و الطَّرِیقَةِ و الْحَقِیقَةِ مِنْأبی عَلیّ الرّودباری، غرض، وفاتش در سنهٔ سیصد و بیست و یک و از آن جناب است:
وَحَقِّکَ لانَظَرْتُ لَکَ سِوَاکَا
بِعَیْنِ مَوَدَّةٍ حَتّی أَرَاکا
مَنْلَمْیَکُنْبِکَ فانِیاً عَنْحَظِّهِ
وَعَنِ الهَوَیَ والأُنْسِ بِالأَحْبابِ
أو تَیَّمَتْه صائبةٌ جَمَعَت لَه
مَا کانَ مُفْتَرِقا مِنَ الأَسْبابِ
فَکَأنَّهُ بَیْنَ المَراتِبِ قائِمٌ
لِمُنالِ حَظٍّ اوَ جَزِیْلِ ثَوابِ
وَحَقِّکَ لانَظَرْتُ لَکَ سِوَاکَا
بِعَیْنِ مَوَدَّةٍ حَتّی أَرَاکا
مَنْلَمْیَکُنْبِکَ فانِیاً عَنْحَظِّهِ
وَعَنِ الهَوَیَ والأُنْسِ بِالأَحْبابِ
أو تَیَّمَتْه صائبةٌ جَمَعَت لَه
مَا کانَ مُفْتَرِقا مِنَ الأَسْبابِ
فَکَأنَّهُ بَیْنَ المَراتِبِ قائِمٌ
لِمُنالِ حَظٍّ اوَ جَزِیْلِ ثَوابِ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۴ - ابوعلی مصری
و هو حسن بن احمد المصری مرید جناب شیخ ابوعلی رودباری مذکور است و از اعاظم مشایخ زمان خود. مشهور است با شیخ ابوبکر مصری وشیخ ابوالقاسم نصر آبادی صحبت داشته. شیخ ابوعمران مغربی که از اجلهٔ عارفین متقدمین است مرید او بوده و کسب کمالات از او نموده. گویند هرگاه چیزی بر وی مشکل شدی در رؤیا و مکاشفه به خدمت حضرت نبویؐرسیدی و از آن حضرت استفسار کردی و جواب شنیدی. غرض، از طبقهٔ رابعه بوده. تیمناً این دو بیت از او نوشته شد:
عربیه
وَلَسْتُ بِنظّارٍ اِلی جانِبِ الغِنا
إذا کانَتِ الْعُلیا فی جانِبِ الْفَقْرِ
وَانِّی لَصَبّارٌ عَلی مایَنُؤبِنی
وحَسْبُکَ اِنّ اللّهَ أَثْنَی عَلَی الصَّبْرِ
عربیه
وَلَسْتُ بِنظّارٍ اِلی جانِبِ الغِنا
إذا کانَتِ الْعُلیا فی جانِبِ الْفَقْرِ
وَانِّی لَصَبّارٌ عَلی مایَنُؤبِنی
وحَسْبُکَ اِنّ اللّهَ أَثْنَی عَلَی الصَّبْرِ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۸ - بهائی عاملی طاب ثراه
و هُوَ شیخ المشایخ شیخ بهاء الدین محمد العاملی. عامل از اراضی نجد است و حضرت شیخ از اعاظم اصحاب ذوق و وجد است. جامع علوم صوری و معنوی و فارس میدان فارسی و عربی. در لباس فقر و فنا، مدتها مسافرت و سیاحت فرمودو آخرالامر در دارالسَّلطنهٔ اصفهان توطن نمود. در ترویج شریعت عزّا و طریقت بیضا، مساعی جمیله به ظهور رسانید و از فیض حضور خویش جمعی کثیر را به مقامات عالیه فایض گردانید. جناب فضیلت مآب، مولانا محقق مجلسی اعنی محمدتقی والد ماجد جناب محدث مقدس مولانا محمد باقر مجلسی(ره) اجازهٔ ذکر از حضرت شیخ داشته و محدث مجلسی این معنی را در تألیفات خود نگاشته. به هر حال جناب شیخ را تصنیفات و تألیفات دلپسند است. از جمله مفتاح الفلاح و اربعین و خلاصهٔ حساب و رسالهٔ اسطرلاب و تشریح الافلاک و مشرق الشمسین و حاشیهٔ تفسیر قاضی و سایر تصانیف عربیه و فارسیه متعدد دارند. کتاب کشکول آن حضرت مشهور و معروف است. غرض، آن حضرت در سنهٔ ۱۰۳۲ در یازدهم شوال لبیک حق را اجابت گفته، در خوابگاه فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ ملیکٍ مُقْتَدِرْخفته. حسب الاشاره شاه عباس صفوی نعش شریفش را به مشهد مقدس رضوی نقل نمودند. از خیالات معارف آیات آن جناب قلمی میشود:
غزلیات
بگذر ز علم رسمی که تمام قیل و قال است
تو و درس عشق ای دل که تمام وجد و حالست
ز مراحم الهی نتوان برید امید
مشنو حدیث واعظ که شنیدنش وبالست
٭٭٭
به عالم هر دلی کو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق بند است
به کف دارند خلقی نقد جانها
سرت گردم مگر بوسی به چند است
بهائی گرچه میآید ز کعبه
همان دُردی کش زنار بند است
٭٭٭
ز من مرنج بسی گر نظر کنم سویت
گرسنه چشمم و سیری ندارم از رویت
٭٭٭
دی مفتیان شهر را تعلیم کرده مسئله
و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند
یارب چه فرخ طالعند آنان که در بازار عشق
دردی خریدندو غم دنیا و دین بفروختند
چون رشتهٔ ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود بر خرقهٔ من دوختند
در گوش اهل مدرسه یارب بهائی شب چه گفت
کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
٭٭٭
ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دلی هشیار میباید
مرا امید بهبودی نمانده است ای خوشا روزی
که میگفتم علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را
نمیبایست زنجیری ولی این بار میباید
سجادهٔ زهد من که آمد
خالی ز عیوب و عاری از عار
پودش همگی ز تار چنگ است
تارش همگی ز پود زنار
٭٭٭
در راه عشق اگر سر بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته ما را ز دست مگذار
ما عاشقان مستیم سر را ز پا ندانیم
این نکتهها بگیرید بر مردمان هشیار
وله ایضاً
به بازار محشر من و شرمساری
که بسیار بسیار کاسد قماشم
بهائی بهای یکی موی جانان
دو کون ار ستانم بهائی نباشم
٭٭٭
با آنکه در ره عشق در منزلی نخسبم
چندان گریستم خون کز دیده دست شستم
گه خرقهٔ ریایی پوشم که شیخ وقتم
گه زیر خرقه زنار بندم که بت پرستم
٭٭٭
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود بدانند
آن دم که ملایک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
٭٭٭
میکشد غیرت مرا غیری اگر آگه شود
زانکه میترسم که از عشق تو باشد آه او
٭٭٭
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی بر آسایم زین حجاب جسمانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی
زاهدی به میخانه سرخ رو ز می دیدم
گفتمش مبارک باد ارمنی مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
٭٭٭
شراب عشق میسازد ترا از سرکار آگه
نه تدقیقات مشائی و تحقیقات اشراقی
بهائی خرقهٔ خود را مگر آتش زدی کامشب
جهان پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
من رباعیاته
در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی بر دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
٭٭٭
هر تازه گلی که زیب آن گلزار است
گر بینی گل و گر بچینی خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هرچند که نور مینماید نار است
٭٭٭
تانیست نگردی ره هستت ندهند
این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سر رشتهٔ روشنی به دستت ندهند
٭٭٭
از نالهٔ عشاق نوایی بردار
وز درد و غم دوست دوایی بردار
از منزل یار تا تو ای سست قدم
یک گام زیاده نیست گامی بردار
٭٭٭
آهنگ حجاز مینمودم من زار
کامد سحرم ز دل به گوش این گفتار
یارب به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسیا ازو داردعار
٭٭٭
ای دل که ز مدرسه به دیر افتادی
وندر صف اهل زهد غیر افتادی
الحمد که کار خود رساندی تو به جای
صد شکر که عاقبت به خیر افتادی
تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی
یک لمعه ز روی لیلیت بنمایم
عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی
من مثنویاته
از سمور و حریر بیزارم
باز میل قلندری دارم
دلم از قیل و قال گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش اللّه ز سینه جوشیها
یادایام خرقه پوشیها
که بود کی که بازگردم فرد
با دل ریش و سینهٔ پر درد
دامن افشانده زین سرای مجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم
یک دمَک با خودآ ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
جور کم به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم باشد
جور کم بوی لطف آید ازو
لطف کم محض جور زاید ازو
مثنوی شیر وشکر
لطف دلدار این قدر باید
که رقیبی ازو به رشک آید
ای مرکز دایرهٔ امکان
وی زبدهٔ عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا چند به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی
صد ملک ز بهر تو چشم به راه
ای یوسف مصر برآی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
در روز الست بلی گفتی
و امروز به بستر لاخفتی
نه اشک روان نه رخ زردی
اللّه اللّه تو چه بی دردی
به چه بسته دلی به که هم نفسی
یک دم به خودآ و ببین چه کسی
شد عمر به شصت و همان پستی
از بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را دانی چه کسی
در سی در سی ز کلام خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل چو شدی واصل
جز جهل نشد ز چهل حاصل
اکنون که به شصت رسیدت سال
خالی نشدی یک دم ز وبال
در راه خدا قدمی نزدی
بر لوح وفا رقمی نزدی
در علم رسوم چه دل بستی
بر اوجت اگر ببرد پستی
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
تا کی ز شفاش شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر دوا طلبی
در راه طریقت او روکن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب درو نه شک است
وان نان نه شور و نه بی نمک است
علمی بطلب که ترا فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است و خطابی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است ز من بشنو
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز که علم آنست
آن علم ز تفرقه نرهاند
این علم ترا ز تو بستاند
این علم ز چون و چرا خالی است
سرچشمهٔ آن علی عالی است
٭٭٭
عُشّاقُ جَمالِکَ قَدْغَرَقُوا
فی بَحْرِ صِفاتِکَ وَاحْتَرقُوا
فی بابِ نَوالِکَ قَدْوَقَفُوا
وَلِغیرِ جَمالِکَ مَا عَرَفُوا
٭٭٭
نِیْرانُ الفُرْقَةِ تَحْرُقُهُمْ
أمْواجُ الأَدْمُعِ تُغْرِقُهُمْ
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب ز ایشان بگذر
که نمیدانند ز شوق لقا
پا را از سر سر را از پا
٭٭٭
مِنْغَیْرِ زُلالِکَ مَاشَرِبُوا
وَبِغَیْرِ خَیالِکَ مَاطَربُوا
صَدَماتُ جَلالِکَ تُفْنِیهِمْ
نَفَخَاتُ وِصالِکَ تُحْیِیْهِمْ
کَمْقدْأُحْیُوا کَمْقَدْماتُوا
عَنْهُمْفِی العشقِ رَوَایَاتُ
طُوْبَی لِفَقیرٍ رَافَقَهُمْ
بُشْرَی لِحزینٍ وافقْهُمْ
مِنْمَثْنویٍّ مَوسومٌ بِه سوانحِ الْحِجازِ
أیُّها اللاَّهِی عَنْالعَهْدِ القدیم
أیّها الساهی عن النَّهْجِ القویم
اِسْتَمِعْماذا یَقولُ العَنْدَلیب
حَیثُ یَرْوی مِنْأَحادیثِ الحَبیب
مرحبا ای عندلیب خوش نوا
فارغم کردی ز قید ماسوا
ای نواهای تو نار مؤصده
زد به هر بندم هزار آتشکده
باز گو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
آنکه از ما بی سبب افشاند دست
عهد را ببرید و پیمان را شکست
از زبان آن نگار تندخو
از پی تسکین دل حرفی بگو
٭٭٭
قَدْصَرَفْتُ العُمْرَ فی قِیْلٍ وَقَال
یانَدیمی قُمْفَقَدْضَاقَ المجال
قُلْاَزِلْعَنِّی بِها رَسْمَ الهُمُوم
اِنَّ عُمْری ضَاعَ فی عِلْمِ الرُّسُوم
علم رسمی سر به سر قیل است و قال
نه از آن کیفیتی حاصل نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
لوح دل از فضلهٔ شیطان بشو
ای مدرس درس عشقی هم بگو
٭٭٭
أیُّها القومُ الّذی فی المدْرَسَه
کُلُّ مَا حَصَّلْتُمُوهُ وَسْوَسَه
فِکْرُکُمْاِنْکانَ فی غَیْرِ الحَبیب
مَالَکُمْفی النَّشأَةِ الأُخْرَی نَصِیْب
فَاغْسِلُوا یا قَومُ عَنْلَوْحِ الفُؤاد
کُلِّ عِلْمٍ لَیسَ یُنْجِی فی المَعاد
ساقیا یک جرعه از روی کرم
بر بهائی ریز از جام قدم
تاکند شق پردهٔ پندار را
هم به چشم یار بیند یار را
اِبْذِلُوا أرْواحَکُم یاعاشِقین
اِنْتَکُونُوا فی هَوَانا صَادِقین
گوی دولت آن سعادتمند برد
کو به پای دلبر خود جان سپرد
هرکه را توفیق حق آمد دلیل
عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
عزلت بی عینِ علم، آن ذلت است
ور بود بی زای زهد، این علت است
زهد چبود از همه پرداختن
جمله را در داو اول باختن
علم چبود آنکه ره بنمایدت
زنگ گمراهی ز دل بزدایدت
أیُّها القَلبُ الحَزینُ المُبتلا
فی طریقِ العشقِ انواعٌ البَلا
لَکِنَ الصَّبَ العَشُوقَ المُمْتَحَن
لایُبالِی بِالبَلایا و المِحَن
٭٭٭
سهل باشد در ره فقرو فنا
گر رسد جان را تعب تن را عنا
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی
سر به سر درد است و خون پالودگی
غیر ناکامی درین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست
ای خوش آن کو رفت در حصن سکوت
بست دل در ذکر حی لایموت
خامشی باشد مقال اهل حال
گر بجنبانند لب گردند لال
نزد اهل دل بود دل کاستن
از عبادت مزد از حق خواستن
چشم بر اجر عمل از کوری است
طاعت از بهر طمع مزدوری است
اندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام جستم نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم نی ز دیر
عالمی خواهم ازین عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
غزلیات
بگذر ز علم رسمی که تمام قیل و قال است
تو و درس عشق ای دل که تمام وجد و حالست
ز مراحم الهی نتوان برید امید
مشنو حدیث واعظ که شنیدنش وبالست
٭٭٭
به عالم هر دلی کو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق بند است
به کف دارند خلقی نقد جانها
سرت گردم مگر بوسی به چند است
بهائی گرچه میآید ز کعبه
همان دُردی کش زنار بند است
٭٭٭
ز من مرنج بسی گر نظر کنم سویت
گرسنه چشمم و سیری ندارم از رویت
٭٭٭
دی مفتیان شهر را تعلیم کرده مسئله
و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند
یارب چه فرخ طالعند آنان که در بازار عشق
دردی خریدندو غم دنیا و دین بفروختند
چون رشتهٔ ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود بر خرقهٔ من دوختند
در گوش اهل مدرسه یارب بهائی شب چه گفت
کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
٭٭٭
ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دلی هشیار میباید
مرا امید بهبودی نمانده است ای خوشا روزی
که میگفتم علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را
نمیبایست زنجیری ولی این بار میباید
سجادهٔ زهد من که آمد
خالی ز عیوب و عاری از عار
پودش همگی ز تار چنگ است
تارش همگی ز پود زنار
٭٭٭
در راه عشق اگر سر بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته ما را ز دست مگذار
ما عاشقان مستیم سر را ز پا ندانیم
این نکتهها بگیرید بر مردمان هشیار
وله ایضاً
به بازار محشر من و شرمساری
که بسیار بسیار کاسد قماشم
بهائی بهای یکی موی جانان
دو کون ار ستانم بهائی نباشم
٭٭٭
با آنکه در ره عشق در منزلی نخسبم
چندان گریستم خون کز دیده دست شستم
گه خرقهٔ ریایی پوشم که شیخ وقتم
گه زیر خرقه زنار بندم که بت پرستم
٭٭٭
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود بدانند
آن دم که ملایک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
٭٭٭
میکشد غیرت مرا غیری اگر آگه شود
زانکه میترسم که از عشق تو باشد آه او
٭٭٭
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی بر آسایم زین حجاب جسمانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی
زاهدی به میخانه سرخ رو ز می دیدم
گفتمش مبارک باد ارمنی مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
٭٭٭
شراب عشق میسازد ترا از سرکار آگه
نه تدقیقات مشائی و تحقیقات اشراقی
بهائی خرقهٔ خود را مگر آتش زدی کامشب
جهان پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
من رباعیاته
در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی بر دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
٭٭٭
هر تازه گلی که زیب آن گلزار است
گر بینی گل و گر بچینی خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هرچند که نور مینماید نار است
٭٭٭
تانیست نگردی ره هستت ندهند
این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سر رشتهٔ روشنی به دستت ندهند
٭٭٭
از نالهٔ عشاق نوایی بردار
وز درد و غم دوست دوایی بردار
از منزل یار تا تو ای سست قدم
یک گام زیاده نیست گامی بردار
٭٭٭
آهنگ حجاز مینمودم من زار
کامد سحرم ز دل به گوش این گفتار
یارب به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسیا ازو داردعار
٭٭٭
ای دل که ز مدرسه به دیر افتادی
وندر صف اهل زهد غیر افتادی
الحمد که کار خود رساندی تو به جای
صد شکر که عاقبت به خیر افتادی
تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی
یک لمعه ز روی لیلیت بنمایم
عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی
من مثنویاته
از سمور و حریر بیزارم
باز میل قلندری دارم
دلم از قیل و قال گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش اللّه ز سینه جوشیها
یادایام خرقه پوشیها
که بود کی که بازگردم فرد
با دل ریش و سینهٔ پر درد
دامن افشانده زین سرای مجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم
یک دمَک با خودآ ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
جور کم به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم باشد
جور کم بوی لطف آید ازو
لطف کم محض جور زاید ازو
مثنوی شیر وشکر
لطف دلدار این قدر باید
که رقیبی ازو به رشک آید
ای مرکز دایرهٔ امکان
وی زبدهٔ عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا چند به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی
صد ملک ز بهر تو چشم به راه
ای یوسف مصر برآی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
در روز الست بلی گفتی
و امروز به بستر لاخفتی
نه اشک روان نه رخ زردی
اللّه اللّه تو چه بی دردی
به چه بسته دلی به که هم نفسی
یک دم به خودآ و ببین چه کسی
شد عمر به شصت و همان پستی
از بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را دانی چه کسی
در سی در سی ز کلام خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل چو شدی واصل
جز جهل نشد ز چهل حاصل
اکنون که به شصت رسیدت سال
خالی نشدی یک دم ز وبال
در راه خدا قدمی نزدی
بر لوح وفا رقمی نزدی
در علم رسوم چه دل بستی
بر اوجت اگر ببرد پستی
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
تا کی ز شفاش شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر دوا طلبی
در راه طریقت او روکن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب درو نه شک است
وان نان نه شور و نه بی نمک است
علمی بطلب که ترا فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است و خطابی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است ز من بشنو
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز که علم آنست
آن علم ز تفرقه نرهاند
این علم ترا ز تو بستاند
این علم ز چون و چرا خالی است
سرچشمهٔ آن علی عالی است
٭٭٭
عُشّاقُ جَمالِکَ قَدْغَرَقُوا
فی بَحْرِ صِفاتِکَ وَاحْتَرقُوا
فی بابِ نَوالِکَ قَدْوَقَفُوا
وَلِغیرِ جَمالِکَ مَا عَرَفُوا
٭٭٭
نِیْرانُ الفُرْقَةِ تَحْرُقُهُمْ
أمْواجُ الأَدْمُعِ تُغْرِقُهُمْ
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب ز ایشان بگذر
که نمیدانند ز شوق لقا
پا را از سر سر را از پا
٭٭٭
مِنْغَیْرِ زُلالِکَ مَاشَرِبُوا
وَبِغَیْرِ خَیالِکَ مَاطَربُوا
صَدَماتُ جَلالِکَ تُفْنِیهِمْ
نَفَخَاتُ وِصالِکَ تُحْیِیْهِمْ
کَمْقدْأُحْیُوا کَمْقَدْماتُوا
عَنْهُمْفِی العشقِ رَوَایَاتُ
طُوْبَی لِفَقیرٍ رَافَقَهُمْ
بُشْرَی لِحزینٍ وافقْهُمْ
مِنْمَثْنویٍّ مَوسومٌ بِه سوانحِ الْحِجازِ
أیُّها اللاَّهِی عَنْالعَهْدِ القدیم
أیّها الساهی عن النَّهْجِ القویم
اِسْتَمِعْماذا یَقولُ العَنْدَلیب
حَیثُ یَرْوی مِنْأَحادیثِ الحَبیب
مرحبا ای عندلیب خوش نوا
فارغم کردی ز قید ماسوا
ای نواهای تو نار مؤصده
زد به هر بندم هزار آتشکده
باز گو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
آنکه از ما بی سبب افشاند دست
عهد را ببرید و پیمان را شکست
از زبان آن نگار تندخو
از پی تسکین دل حرفی بگو
٭٭٭
قَدْصَرَفْتُ العُمْرَ فی قِیْلٍ وَقَال
یانَدیمی قُمْفَقَدْضَاقَ المجال
قُلْاَزِلْعَنِّی بِها رَسْمَ الهُمُوم
اِنَّ عُمْری ضَاعَ فی عِلْمِ الرُّسُوم
علم رسمی سر به سر قیل است و قال
نه از آن کیفیتی حاصل نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
لوح دل از فضلهٔ شیطان بشو
ای مدرس درس عشقی هم بگو
٭٭٭
أیُّها القومُ الّذی فی المدْرَسَه
کُلُّ مَا حَصَّلْتُمُوهُ وَسْوَسَه
فِکْرُکُمْاِنْکانَ فی غَیْرِ الحَبیب
مَالَکُمْفی النَّشأَةِ الأُخْرَی نَصِیْب
فَاغْسِلُوا یا قَومُ عَنْلَوْحِ الفُؤاد
کُلِّ عِلْمٍ لَیسَ یُنْجِی فی المَعاد
ساقیا یک جرعه از روی کرم
بر بهائی ریز از جام قدم
تاکند شق پردهٔ پندار را
هم به چشم یار بیند یار را
اِبْذِلُوا أرْواحَکُم یاعاشِقین
اِنْتَکُونُوا فی هَوَانا صَادِقین
گوی دولت آن سعادتمند برد
کو به پای دلبر خود جان سپرد
هرکه را توفیق حق آمد دلیل
عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
عزلت بی عینِ علم، آن ذلت است
ور بود بی زای زهد، این علت است
زهد چبود از همه پرداختن
جمله را در داو اول باختن
علم چبود آنکه ره بنمایدت
زنگ گمراهی ز دل بزدایدت
أیُّها القَلبُ الحَزینُ المُبتلا
فی طریقِ العشقِ انواعٌ البَلا
لَکِنَ الصَّبَ العَشُوقَ المُمْتَحَن
لایُبالِی بِالبَلایا و المِحَن
٭٭٭
سهل باشد در ره فقرو فنا
گر رسد جان را تعب تن را عنا
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی
سر به سر درد است و خون پالودگی
غیر ناکامی درین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست
ای خوش آن کو رفت در حصن سکوت
بست دل در ذکر حی لایموت
خامشی باشد مقال اهل حال
گر بجنبانند لب گردند لال
نزد اهل دل بود دل کاستن
از عبادت مزد از حق خواستن
چشم بر اجر عمل از کوری است
طاعت از بهر طمع مزدوری است
اندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام جستم نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم نی ز دیر
عالمی خواهم ازین عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۲ - جامی جامی
نام آن جناب مولانا نورالدین عبدالرحمن. ولادتش در سبع و عشر و ثمان مأته. نسبتش به محمد شیبانی که از مجتهدین حنفی بوده میرسد. پدرش نظام الدین احمد و جدش شمس الدین محمد دشتی. چون اصل ایشان ازمحلهٔ دشت اصفهان بوده به این لقب ملقب بودهاند و خود مولانا جامی در بدو حال، دشتی تخلص مینمود. در هنگام اقامت در جام و هرات، تخلص خود را جامی قرار داده. در سبب این تخلص خود فرموده است:
قطعه
مولدم جام و رشحهٔ قلمم
جرعهٔ جام شیخ الاسلامی است
لاجرم در میان اهل سخن
به دو معنی تخلصم جامی است
غرض، بعد ازتحصیل کمالات، طالب حالات معنوی و مقامات عرفانی گردید و به خدمت جمعی کثیر از مشایخ زمان رسیده. شیخ سعدالدین کاشغری او را به خدمت خواجه عبیداللّه احرار دلالت نمود، ارادت او را گزید و به مقامات بلند فایز گردید. تألیفات و تصنیفات بسیار دارند. مثنویات اشعار ایشان مشهور است. از جمله: سلسلة الذهب، سلامان و ابسال، تحفة الاحرار و سبحة الابرار، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون، خردنامهٔ اسکندری، کتب سبعهٔ آن جناب. دیگر شواهد النبوه، نفحات الانس، اشعة اللمعات، لوایح، شرح قصیدهٔ ابن فارض، شرح بیت امیرخسرو، سخنان خواجهٔ پارسا، ترجمهٔ چهل حدیث، مناقب مولوی و خواجهٔ انصار، بهارستان، شرح رسالهٔ مناسک حج، رسالهٔ عروض و قافیه، رسالهٔ موسیقی، فوائد ضیائیه، رسالهٔ معمی، دیوان اشعار. مدت هشتاد و یک سال عمر فرمود. در سنهٔ ۸۹۸ رحلت نموده. از اشعار آن جناب
نوشته میشود:
غزلیات
عشق است وبس که دردوجهانجلوهمیکند
گاه از لباس شاه و گه از کسوت گدا
یک صوت بر دوگونه همی آیدت به گوش
گاهی صدا همی نهیاش نام، گه ندا
٭٭٭
من و مستی و ذوق میپرستی
چه کار آید مرا کشف و کرامات
سلوک راه عشق ازخود رهاییست
نه قطع منزل و طی مقامات
٭٭٭
اول همه تو بودی و آخر همه تویی
این لاف هستی دگران در میانه چیست
٭٭٭
نیست در افسردگان ذوق سماع
ورنه عالم را گرفته است این سرود
جای زاهد ساحل وهم و خیال
جان عارف غرقهٔ بحر شهود
٭٭٭
هیچکس سرّ دهانت به حقیقت نشناخت
هرکسی بهر دل خود سخنی میگوید
٭٭٭
کیست آدم عکس نور لَمْیَزَلْ
چیست عالم موج بحر لایَزَالْ
عکس را کی باشد از نور انقطاع
موج را کی باشد از بحر انفصال
٭٭٭
ساری است سر عشق در اعیان علی الدوام
کالْبَدْرِ فی الدُّجْیَةِ و الشَّمْسِ فی الغَمامِ
ممکن زتنگنای عدم ناکشیده رخت
واجب به جلوه گاه عدم نانهاده گام
در حیرتم که این همه نقش غریب چیست
بر لوح صورت آمده مشهود خاص و عام
٭٭٭
صوفی چه فغان است که مِنْاَیْن الی اَیْن
این نکته عیان است مِنْالعِلمِ اِلی العَین
جامی مکن اندیشه ز نزدیکی و دوری
لاقُرْبَ ولابُعْدَ ولاوَصْلَ ولابیْنَ
لاف قوت مزن ای پشهٔ لاغر که شکست
زیر این بار گران پشت همه پیل تنان
از خرابات نشینان چه نشان میطلبی
بی نشان ناشده زایشان نتوان یافت نشان
رباعیات
ای آن که به قبلهٔ وفا روست ترا
بر مغز چرا حجاب شد پوست ترا
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است و یک دوست ترا
٭٭٭
هم سایه و همنشین و هم ره همه اوست
در دلق گدا واطلس شه همه اوست
در انجمن فرق ونهانخانهٔ جمع
باللّه همه اوست ثُمَ باللّه همه اوست
٭٭٭
بر شکل بتان ره زن عشاق حق است
لا بلکه عیان در همه آفاق حق است
چیزی که بود ز روی تقیید جهان
باللّه که همان زوجهٔ اطلاق حق است
٭٭٭
راهی است ز حق به خلق بس روشن و راست
راهی است ز خلق سوی حق بی کم و کاست
هرکس که از آن رهش رسانند رسید
هرکس که درین رهش فکندند بجاست
٭٭٭
آن را که فنا شیوهٔ فقر آیین است
نی کشف و یقین نه معرفت نه دین است
رفت او ز میان همی خدا ماند خدا
الْفَقْرُ اذا تَمَّ هُوَ اللّهُ این است
٭٭٭
یک خط به هنر یکی به عیب اندرکش
وانگه تتق از جمال غیب اندرکش
چون جلوهٔ آن جمال بیرون زتو نیست
پا در دامان و سر به جیب اندر کش
٭٭٭
مجموعهٔ کون را به قانون سَبَق
کردیم تصفح ورقاً بعد ورق
حقا که ندیدیم و نخواندیم در آن
جز ذات حق و شؤون ذاتّیهٔ حق
٭٭٭
هرجا که وجود کرده سیراست ای دل
میدان به یقین که محض خیراست ای دل
هرشر ز عدم بود غیر وجود
پس شر همه مقتضای غیر است ای دل
٭٭٭
بنگر به جهان سر الهی پنهان
چون آب حیات در سیاهی پنهان
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه
شد بحر در انبوهی ماهی پنهان
٭٭٭
ای ذات تو در شأن همه پاک از شین
نه در حق تو کَیفَ توان گفت نه اَیْن
از روی تعین همه غیرند صفات
با ذات تو از روی تحقق همه عین
٭٭٭
با گلرخ خویش گفتم ای غنچه دهان
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
زد خنده که من به عکس خوبان جهان
در پرده عیان باشم و بی پرده نهان
٭٭٭
چیزی که نه روی در بقا باشی ازو
آخر هدف تیر بلا باشی ازو
از هرچه به مردگی جدا خواهی شد
آن به که به زندگی جدا باشی ازو
٭٭٭
ای در حرم قدس تو کس را جا نه
عالَم به تو پیدا و تو خود پیدا نه
ما و تو ز هم جدا نهایم اما هست
ما را به تو حاجت و ترا با ما نه
٭٭٭
گر در دل تو گل گذرد گل باشی
ور بلبل بی قرار بلبل باشی
تو جزوی و حق کل است و گر روزی چند
اندیشهٔ کل پیشه کنی کل باشی
٭٭٭
عالم بود ار نهر ز عبرت آری
نهری جاری به طورهای طاری
واندر همه طَوْرهای نهر جاری
سریست حقیقة الحقایق ساری
٭٭٭
ای برده گمان که صاحب تحقیقی
وندر صفت صدق و یقین صدیقی
هر مرتبه از وجود حکمی دارد
گر فهم مراتب نکنی زِندیقی
مِنْسلسلة الذهب
جَلَّ مَنْلا الهَ إلّا هُو
لاتَقُلْکَیْفَ هُوَ وَلامَا هُو
کَلَّ فی نَعْتِ ذاتِهِ الأَلْسُنْ
حَار فی نُوْرِ وَجْهِهِ الأَعْیُنْ
لمعات جمال او ظاهر
سُبُحات جلال او قاهر
این چه مجد و بهاست سبحانه
وین چه عز ما أَعزَّ سُلْطانَهُ
دو جهان جلوه گاه وحدت تو
شهد اللّه گواه وحدت تو
پرتو روی تست از همه سو
همه را رو به تست از همه رو
ای ظهور تو با بطون دمساز
ای بروز تو با کمون هم راز
احدی لیک مرجع اعداد
واحدی لیک مجمع اضداد
ظاهری با کمال یکتایی
باطنی با وفور پیدایی
ایمنی از تغیّر و تبدیل
فارغی از تحیّر و تحویل
یا جَلِیَّ الظُّهُورِ والإشْراق
چیست جز تو در انفس و آفاق
لَیْسَ فی الکائناتِ غَیْرَکَ شَیء
اَنْتَ شَمْسُ الضُّحَی وَغَیْرَکَ فَی
هم مقید خود است و هم مطلق
گه زباطل نموده گه از حق
اوست مغز جهان جهان همه اوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
٭٭٭
آدمی چیست برزخی جامع
صورت خلق و حق درو واقع
نسخهٔ مجمل است و مضمونش
ذات حق و صفات بی چونش
متصل با دقایق جبروت
مشتمل بر حقایق ملکوت
باطنش در محیط وحدت غرق
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
صورت نیک و بد نوشته درو
حیرت دیو و دد سرشته درو
بود عکس جمال ایزد پاک
اگر ابلیس پی نبرد چه باک
خواب مرگ و حیات بیداریست
صلح مرگ از حیات بی زاریست
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عمر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و به روی دوز
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
اِنّ لِلّه مَنْزَلَ الْبَرَکات
فِی احانین دَهْرِ کُمْنفحات
ای بسا نفحه آمد و تو به خواب
بر مشامت زد و تومست و خراب
میدهد بوی گل نسیم سحر
لیک از آن، مردِ خفته را چه خبر
آنکه بیدار نی نیافت نصیب
آنکه بیمار نی نخواست طبیب
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست وندر آینه کیست
آینه اوست اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
مِنْسبحة الابرار
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در کعبه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
چه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین سان شدهای لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسی است
که چو من عاشق شیداش بسی است
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب، روزت ازو تاریک است
گفت در خانهٔ اویم همه عمر
خاک کاشانهٔ اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار وجفاجوست به تو
گفت هستیم به هم شام و سحر
درهم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود هم خانه
سازگار تو بود در همه کار
به مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شدی بهر چهای
سر به سر درد شده بهر چهای
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بُعد افزونست
دلم از محنت قربش خونست
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
مِنْتحفة الاحرار
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کی شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوق درین پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق، کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد غیبیت یکدیگرند
عشق به هر سینه که کاوش کند
خون دل از دیده تراوش کند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت، کشش معنوی است
عشق کجا دامن آلودگی
عشق کجا، راحت و آسودگی
عشق ز وسواس بود بی غرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
هرکه دم از عشق زد و مُرد ازو
زندگیای یافت که برخورد ازو
ای به صف تیره دلان خم زده
از صفت اهل صفا دم زده
شیوهٔ صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گر تو نهای این همه آوازه چیست
هر نفس، این زمزمهٔ تازه چیست
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوهٔ یکرنگی است
باطن رومی، دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رشتهٔ تسبیح تو دام ریاست
مهرهٔ آن دانهٔ دام هواست
پیش که با خاک شوی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک رو
بر در هر پیر کمربندیت
به که به سر تاج خداوندیت
در حرم پیر سبک سایه شو
در گهرش گنج گرانمایه شو
قطعه
مولدم جام و رشحهٔ قلمم
جرعهٔ جام شیخ الاسلامی است
لاجرم در میان اهل سخن
به دو معنی تخلصم جامی است
غرض، بعد ازتحصیل کمالات، طالب حالات معنوی و مقامات عرفانی گردید و به خدمت جمعی کثیر از مشایخ زمان رسیده. شیخ سعدالدین کاشغری او را به خدمت خواجه عبیداللّه احرار دلالت نمود، ارادت او را گزید و به مقامات بلند فایز گردید. تألیفات و تصنیفات بسیار دارند. مثنویات اشعار ایشان مشهور است. از جمله: سلسلة الذهب، سلامان و ابسال، تحفة الاحرار و سبحة الابرار، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون، خردنامهٔ اسکندری، کتب سبعهٔ آن جناب. دیگر شواهد النبوه، نفحات الانس، اشعة اللمعات، لوایح، شرح قصیدهٔ ابن فارض، شرح بیت امیرخسرو، سخنان خواجهٔ پارسا، ترجمهٔ چهل حدیث، مناقب مولوی و خواجهٔ انصار، بهارستان، شرح رسالهٔ مناسک حج، رسالهٔ عروض و قافیه، رسالهٔ موسیقی، فوائد ضیائیه، رسالهٔ معمی، دیوان اشعار. مدت هشتاد و یک سال عمر فرمود. در سنهٔ ۸۹۸ رحلت نموده. از اشعار آن جناب
نوشته میشود:
غزلیات
عشق است وبس که دردوجهانجلوهمیکند
گاه از لباس شاه و گه از کسوت گدا
یک صوت بر دوگونه همی آیدت به گوش
گاهی صدا همی نهیاش نام، گه ندا
٭٭٭
من و مستی و ذوق میپرستی
چه کار آید مرا کشف و کرامات
سلوک راه عشق ازخود رهاییست
نه قطع منزل و طی مقامات
٭٭٭
اول همه تو بودی و آخر همه تویی
این لاف هستی دگران در میانه چیست
٭٭٭
نیست در افسردگان ذوق سماع
ورنه عالم را گرفته است این سرود
جای زاهد ساحل وهم و خیال
جان عارف غرقهٔ بحر شهود
٭٭٭
هیچکس سرّ دهانت به حقیقت نشناخت
هرکسی بهر دل خود سخنی میگوید
٭٭٭
کیست آدم عکس نور لَمْیَزَلْ
چیست عالم موج بحر لایَزَالْ
عکس را کی باشد از نور انقطاع
موج را کی باشد از بحر انفصال
٭٭٭
ساری است سر عشق در اعیان علی الدوام
کالْبَدْرِ فی الدُّجْیَةِ و الشَّمْسِ فی الغَمامِ
ممکن زتنگنای عدم ناکشیده رخت
واجب به جلوه گاه عدم نانهاده گام
در حیرتم که این همه نقش غریب چیست
بر لوح صورت آمده مشهود خاص و عام
٭٭٭
صوفی چه فغان است که مِنْاَیْن الی اَیْن
این نکته عیان است مِنْالعِلمِ اِلی العَین
جامی مکن اندیشه ز نزدیکی و دوری
لاقُرْبَ ولابُعْدَ ولاوَصْلَ ولابیْنَ
لاف قوت مزن ای پشهٔ لاغر که شکست
زیر این بار گران پشت همه پیل تنان
از خرابات نشینان چه نشان میطلبی
بی نشان ناشده زایشان نتوان یافت نشان
رباعیات
ای آن که به قبلهٔ وفا روست ترا
بر مغز چرا حجاب شد پوست ترا
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است و یک دوست ترا
٭٭٭
هم سایه و همنشین و هم ره همه اوست
در دلق گدا واطلس شه همه اوست
در انجمن فرق ونهانخانهٔ جمع
باللّه همه اوست ثُمَ باللّه همه اوست
٭٭٭
بر شکل بتان ره زن عشاق حق است
لا بلکه عیان در همه آفاق حق است
چیزی که بود ز روی تقیید جهان
باللّه که همان زوجهٔ اطلاق حق است
٭٭٭
راهی است ز حق به خلق بس روشن و راست
راهی است ز خلق سوی حق بی کم و کاست
هرکس که از آن رهش رسانند رسید
هرکس که درین رهش فکندند بجاست
٭٭٭
آن را که فنا شیوهٔ فقر آیین است
نی کشف و یقین نه معرفت نه دین است
رفت او ز میان همی خدا ماند خدا
الْفَقْرُ اذا تَمَّ هُوَ اللّهُ این است
٭٭٭
یک خط به هنر یکی به عیب اندرکش
وانگه تتق از جمال غیب اندرکش
چون جلوهٔ آن جمال بیرون زتو نیست
پا در دامان و سر به جیب اندر کش
٭٭٭
مجموعهٔ کون را به قانون سَبَق
کردیم تصفح ورقاً بعد ورق
حقا که ندیدیم و نخواندیم در آن
جز ذات حق و شؤون ذاتّیهٔ حق
٭٭٭
هرجا که وجود کرده سیراست ای دل
میدان به یقین که محض خیراست ای دل
هرشر ز عدم بود غیر وجود
پس شر همه مقتضای غیر است ای دل
٭٭٭
بنگر به جهان سر الهی پنهان
چون آب حیات در سیاهی پنهان
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه
شد بحر در انبوهی ماهی پنهان
٭٭٭
ای ذات تو در شأن همه پاک از شین
نه در حق تو کَیفَ توان گفت نه اَیْن
از روی تعین همه غیرند صفات
با ذات تو از روی تحقق همه عین
٭٭٭
با گلرخ خویش گفتم ای غنچه دهان
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
زد خنده که من به عکس خوبان جهان
در پرده عیان باشم و بی پرده نهان
٭٭٭
چیزی که نه روی در بقا باشی ازو
آخر هدف تیر بلا باشی ازو
از هرچه به مردگی جدا خواهی شد
آن به که به زندگی جدا باشی ازو
٭٭٭
ای در حرم قدس تو کس را جا نه
عالَم به تو پیدا و تو خود پیدا نه
ما و تو ز هم جدا نهایم اما هست
ما را به تو حاجت و ترا با ما نه
٭٭٭
گر در دل تو گل گذرد گل باشی
ور بلبل بی قرار بلبل باشی
تو جزوی و حق کل است و گر روزی چند
اندیشهٔ کل پیشه کنی کل باشی
٭٭٭
عالم بود ار نهر ز عبرت آری
نهری جاری به طورهای طاری
واندر همه طَوْرهای نهر جاری
سریست حقیقة الحقایق ساری
٭٭٭
ای برده گمان که صاحب تحقیقی
وندر صفت صدق و یقین صدیقی
هر مرتبه از وجود حکمی دارد
گر فهم مراتب نکنی زِندیقی
مِنْسلسلة الذهب
جَلَّ مَنْلا الهَ إلّا هُو
لاتَقُلْکَیْفَ هُوَ وَلامَا هُو
کَلَّ فی نَعْتِ ذاتِهِ الأَلْسُنْ
حَار فی نُوْرِ وَجْهِهِ الأَعْیُنْ
لمعات جمال او ظاهر
سُبُحات جلال او قاهر
این چه مجد و بهاست سبحانه
وین چه عز ما أَعزَّ سُلْطانَهُ
دو جهان جلوه گاه وحدت تو
شهد اللّه گواه وحدت تو
پرتو روی تست از همه سو
همه را رو به تست از همه رو
ای ظهور تو با بطون دمساز
ای بروز تو با کمون هم راز
احدی لیک مرجع اعداد
واحدی لیک مجمع اضداد
ظاهری با کمال یکتایی
باطنی با وفور پیدایی
ایمنی از تغیّر و تبدیل
فارغی از تحیّر و تحویل
یا جَلِیَّ الظُّهُورِ والإشْراق
چیست جز تو در انفس و آفاق
لَیْسَ فی الکائناتِ غَیْرَکَ شَیء
اَنْتَ شَمْسُ الضُّحَی وَغَیْرَکَ فَی
هم مقید خود است و هم مطلق
گه زباطل نموده گه از حق
اوست مغز جهان جهان همه اوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
٭٭٭
آدمی چیست برزخی جامع
صورت خلق و حق درو واقع
نسخهٔ مجمل است و مضمونش
ذات حق و صفات بی چونش
متصل با دقایق جبروت
مشتمل بر حقایق ملکوت
باطنش در محیط وحدت غرق
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
صورت نیک و بد نوشته درو
حیرت دیو و دد سرشته درو
بود عکس جمال ایزد پاک
اگر ابلیس پی نبرد چه باک
خواب مرگ و حیات بیداریست
صلح مرگ از حیات بی زاریست
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عمر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و به روی دوز
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
اِنّ لِلّه مَنْزَلَ الْبَرَکات
فِی احانین دَهْرِ کُمْنفحات
ای بسا نفحه آمد و تو به خواب
بر مشامت زد و تومست و خراب
میدهد بوی گل نسیم سحر
لیک از آن، مردِ خفته را چه خبر
آنکه بیدار نی نیافت نصیب
آنکه بیمار نی نخواست طبیب
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست وندر آینه کیست
آینه اوست اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
مِنْسبحة الابرار
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در کعبه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
چه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین سان شدهای لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسی است
که چو من عاشق شیداش بسی است
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب، روزت ازو تاریک است
گفت در خانهٔ اویم همه عمر
خاک کاشانهٔ اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار وجفاجوست به تو
گفت هستیم به هم شام و سحر
درهم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود هم خانه
سازگار تو بود در همه کار
به مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شدی بهر چهای
سر به سر درد شده بهر چهای
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بُعد افزونست
دلم از محنت قربش خونست
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
مِنْتحفة الاحرار
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کی شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوق درین پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق، کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد غیبیت یکدیگرند
عشق به هر سینه که کاوش کند
خون دل از دیده تراوش کند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت، کشش معنوی است
عشق کجا دامن آلودگی
عشق کجا، راحت و آسودگی
عشق ز وسواس بود بی غرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
هرکه دم از عشق زد و مُرد ازو
زندگیای یافت که برخورد ازو
ای به صف تیره دلان خم زده
از صفت اهل صفا دم زده
شیوهٔ صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گر تو نهای این همه آوازه چیست
هر نفس، این زمزمهٔ تازه چیست
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوهٔ یکرنگی است
باطن رومی، دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رشتهٔ تسبیح تو دام ریاست
مهرهٔ آن دانهٔ دام هواست
پیش که با خاک شوی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک رو
بر در هر پیر کمربندیت
به که به سر تاج خداوندیت
در حرم پیر سبک سایه شو
در گهرش گنج گرانمایه شو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۷ - حسینی هروی نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
امیر حسین ابن عالم بن ابی الحسین و جامع علوم ظاهریه و باطنیه و حاوی فضایل عقلیه و نقلیه. پس از ترک سلطنت به مولتان رفته خدمت شیخ رکن الدین ابوالفتح که به یک واسطه ازمریدان شیخ بهاءالدین زکریای ملتانی است، رسیده. بعضی گویند که به خدمت شیخ بهاءالدین زکریا فایض گردیده. عَلی أَیُّ حال از اماجد ارباب مقامات و از اکابر اصحاب کرامات و از محققین زمان خود بوده. نثراً و نظماً کتب محققانه تصنیف فرموده. مِنْجمله در منثورات: نزهت الارواح و صراط المستقیم و روح الارواح و درمنظومات: کنزالرموز و زاد المسافرین و طبع فقیر را به طرز زادالمسافرین کمال انس است. لهذا بر سنن آن انیس العاشقین را پرداخته. گویند طرب المجالس نیز منسوب به اوست. دیدهام سوؤالات گلشن راز شیخ محمود از ایشان و آن هفده سوؤال و افتتاحش بدین منوال است:
نظم
ز اهل دانش وارباب معنی
سؤوالی دارم اندر باب معنی
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیزاست آن که خوانندش تفکر
الی آخره.
گلشن در جواب این سؤالها است. غرض، وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در هرات و از آن جناب است:
مِنْ مثنوی زادالمسافرین
آنجا که حریم بی نیازی است
اندیشهٔ ما خیال بازی است
حرفی که رود ز راه تقلید
خرسندی طبع دان نه توحید
قومی که ز جمله پیش دیدند
در آینه عکس خویش دیدند
همواره به گرد خود تنی تو
آن گه دم معرفت زنی تو
در آینه دیدهای هوا را
گویی که شناختم خدا را
او را چو همیشه او تمام است
گستاخ مرو که کار خام است
زنهار به حجت و قیاسی
غره نشوی به حق شناسی
مشکل بود ای غریب گمراه
گند بغل و ندیمی شاه
شبلی چو در این تحیر افتاد
روزی دَرِ این سوؤال بگشاد
حکایت
آمد برِ آن جهان پر شور
مقبول ازل حسین منصور
پرسید که این چه کار سازیست
در حقه نگر چه مهره بازیست
اللّه چه لفظ یا چه نام است
کو ورد زبان خاص و عام است
گفتا نیام از حقیقت آگاه
لیکن همه در تو بینم این راه
تحقیق تو چیست بی تو بودن
زین بیش نمیتوان نمودن
هر یک به اشارتی دویدند
کردند بیان چنانکه دیدند
در دیدنشان شکی نباشد
لیک آن همه جز یکی نباشد
آن دیده که او دویی نبیند
جز وحدت معنوی نبیند
در راه تو ای غریب دلتنگ
بیرون ز تو نیست هیچ فرسنگ
بیگانه ز آشنایی ماست
پیوستن او جدایی ماست
آه این چه ترانه میزنم من
عمری است همی که جان کنم من
از خویشتنم خبر نیامد
جز یک دم سرد برنیامد
بسیار دویدم از چپ و راست
حاصل نشد آنچه دل همی خواست
هر طایفه را بیازمودم
گه پیر و گهی مرید بودم
با هر که دلم زد این نفس را
آسوده ندیده هیچ کس را
کس را به حقیقتش گذر نیست
وز رفتن و آمدن خبر نیست
گویند عنان خود چه تابی
گم شو که چو گم شوی بیابی
این نکته نمود ناصوابم
چون گم شوم آنگهی چه یابم
نایافته را کسی چه جوید
گم گشته ز یافتن چه گوید
تا کی طلبم در این ره او را
این چیست که گم کنم من او را
میسوزم و زهرهٔ نفس نیست
درمان چه کنم که دسترس نیست
این سوخته چند کاهد آخر
از سوختنم چه خواهد آخر
هر دم غمش آتشی فروزد
تا سوخته را دوباره سوزد
ای هم تو ز چشم خود نهانی
نادان شدهای و میندانی
ای پنج و دو را شمار با تو
تو غافل و جمله کار با تو
بر خود نظر از حواس کردی
حیوانِ دگر قیاس کردی
خطاب به حضرت جامعهٔ انسان
ای قطره تو غافلی ز دریا
در جوی تو میرود هویدا
اللّه به حول در نهاد است
اما نه حلول و اتحاد است
آیینهٔ هر دو عالمی تو
بندیش که با که همدمی تو
ای صورت خوب و زشت با تو
هم دوزخ و هم بهشت با تو
در برج تو آفتاب و ماه است
لیکن پس پردهٔ سحاب است
داری تو زمین و آسمانی
گر یافتهای بده نشانی
پیدا و نهان و بود و نابود
در لوح تو هست جمله موجود
گر دیدهٔ دیده را گشایی
در خود همه را به خود نمایی
دانی چو ببینی از چپ و راست
کاین هجده هزار عالم اینجاست
ای بی خبر از جهان معنی
با تو چه کنم بیان معنی
تا در نظرت امید و بیم است
راهت نه صراط مستقیم است
عمری سر و پا برهنه رفتی
لیکن قدمی به ره نرفتی
چندین تک و پوی تو دو گام است
بردار قدم که ره تمام است
اول ز تو رفتن است و دیدن
آخر همه بردن و رسیدن
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید
گر مردن تو ز تو تمام است
حشر تو هم اندرین مقام است
مردان که ره خدا سپردند
در عالم زندگی بمردند
اوصاف ذمیمه چون بدل شد
هر عقده که بود در توحل شد
در شیب و فراز این مقامات
صد گم شده بینی از کرامات
مردان همه اصل پاک دارند
نسبت نه به آب و خاک دارند
چون آب روند بی علایق
آمیخته با همه خلایق
این ره نه به خرقه و گلیم است
اول قدمش دل سلیم است
نزدیک کسی که راه بین است
نفرینِ خلایق آفرین است
در صفت عشق
ای پرده نشین این گذرگاه
بی عشق به سر نمیرسد راه
اول قدمی که عشق دارد
ابری است که جمله کفر بارد
منصور نه مرد سرسری بود
از تهمت کافری بری بود
چون نکتهٔ اصل گفت با فرع
ببرید سرش سیاست شرع
در عشق نه شک و نه یقین است
نه چون و چرا نه کفر و دین است
آنان که ز جام عشق مستند
حق را ز برای حق پرستند
دل حق طلبید و نفس باطل
این عربدهایست سخت مشکل
چون در نظر تو ما و من نیست
او باشد و او دگر سخن نیست
می بین و مپرس تا بدانی
میدان و مگوی تا نمانی
سر بر قدم و قدم به سر نه
وانگه قدم از قدم به در نه
بی نام و نشان شو و نشان کن
بی کام و بیان شو و بیان کن
تو جام جهان نمای خویشی
از هرچه قیاس تست بیشی
رباعی
ای سایه، تو مرد صحبت نور نهای
رو ماتم خود گیر کزین سور نهای
اندیشهٔ وصل آفتابت رسد
میساز بدین قدر کزو دور نهای
نظم
ز اهل دانش وارباب معنی
سؤوالی دارم اندر باب معنی
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیزاست آن که خوانندش تفکر
الی آخره.
گلشن در جواب این سؤالها است. غرض، وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در هرات و از آن جناب است:
مِنْ مثنوی زادالمسافرین
آنجا که حریم بی نیازی است
اندیشهٔ ما خیال بازی است
حرفی که رود ز راه تقلید
خرسندی طبع دان نه توحید
قومی که ز جمله پیش دیدند
در آینه عکس خویش دیدند
همواره به گرد خود تنی تو
آن گه دم معرفت زنی تو
در آینه دیدهای هوا را
گویی که شناختم خدا را
او را چو همیشه او تمام است
گستاخ مرو که کار خام است
زنهار به حجت و قیاسی
غره نشوی به حق شناسی
مشکل بود ای غریب گمراه
گند بغل و ندیمی شاه
شبلی چو در این تحیر افتاد
روزی دَرِ این سوؤال بگشاد
حکایت
آمد برِ آن جهان پر شور
مقبول ازل حسین منصور
پرسید که این چه کار سازیست
در حقه نگر چه مهره بازیست
اللّه چه لفظ یا چه نام است
کو ورد زبان خاص و عام است
گفتا نیام از حقیقت آگاه
لیکن همه در تو بینم این راه
تحقیق تو چیست بی تو بودن
زین بیش نمیتوان نمودن
هر یک به اشارتی دویدند
کردند بیان چنانکه دیدند
در دیدنشان شکی نباشد
لیک آن همه جز یکی نباشد
آن دیده که او دویی نبیند
جز وحدت معنوی نبیند
در راه تو ای غریب دلتنگ
بیرون ز تو نیست هیچ فرسنگ
بیگانه ز آشنایی ماست
پیوستن او جدایی ماست
آه این چه ترانه میزنم من
عمری است همی که جان کنم من
از خویشتنم خبر نیامد
جز یک دم سرد برنیامد
بسیار دویدم از چپ و راست
حاصل نشد آنچه دل همی خواست
هر طایفه را بیازمودم
گه پیر و گهی مرید بودم
با هر که دلم زد این نفس را
آسوده ندیده هیچ کس را
کس را به حقیقتش گذر نیست
وز رفتن و آمدن خبر نیست
گویند عنان خود چه تابی
گم شو که چو گم شوی بیابی
این نکته نمود ناصوابم
چون گم شوم آنگهی چه یابم
نایافته را کسی چه جوید
گم گشته ز یافتن چه گوید
تا کی طلبم در این ره او را
این چیست که گم کنم من او را
میسوزم و زهرهٔ نفس نیست
درمان چه کنم که دسترس نیست
این سوخته چند کاهد آخر
از سوختنم چه خواهد آخر
هر دم غمش آتشی فروزد
تا سوخته را دوباره سوزد
ای هم تو ز چشم خود نهانی
نادان شدهای و میندانی
ای پنج و دو را شمار با تو
تو غافل و جمله کار با تو
بر خود نظر از حواس کردی
حیوانِ دگر قیاس کردی
خطاب به حضرت جامعهٔ انسان
ای قطره تو غافلی ز دریا
در جوی تو میرود هویدا
اللّه به حول در نهاد است
اما نه حلول و اتحاد است
آیینهٔ هر دو عالمی تو
بندیش که با که همدمی تو
ای صورت خوب و زشت با تو
هم دوزخ و هم بهشت با تو
در برج تو آفتاب و ماه است
لیکن پس پردهٔ سحاب است
داری تو زمین و آسمانی
گر یافتهای بده نشانی
پیدا و نهان و بود و نابود
در لوح تو هست جمله موجود
گر دیدهٔ دیده را گشایی
در خود همه را به خود نمایی
دانی چو ببینی از چپ و راست
کاین هجده هزار عالم اینجاست
ای بی خبر از جهان معنی
با تو چه کنم بیان معنی
تا در نظرت امید و بیم است
راهت نه صراط مستقیم است
عمری سر و پا برهنه رفتی
لیکن قدمی به ره نرفتی
چندین تک و پوی تو دو گام است
بردار قدم که ره تمام است
اول ز تو رفتن است و دیدن
آخر همه بردن و رسیدن
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید
گر مردن تو ز تو تمام است
حشر تو هم اندرین مقام است
مردان که ره خدا سپردند
در عالم زندگی بمردند
اوصاف ذمیمه چون بدل شد
هر عقده که بود در توحل شد
در شیب و فراز این مقامات
صد گم شده بینی از کرامات
مردان همه اصل پاک دارند
نسبت نه به آب و خاک دارند
چون آب روند بی علایق
آمیخته با همه خلایق
این ره نه به خرقه و گلیم است
اول قدمش دل سلیم است
نزدیک کسی که راه بین است
نفرینِ خلایق آفرین است
در صفت عشق
ای پرده نشین این گذرگاه
بی عشق به سر نمیرسد راه
اول قدمی که عشق دارد
ابری است که جمله کفر بارد
منصور نه مرد سرسری بود
از تهمت کافری بری بود
چون نکتهٔ اصل گفت با فرع
ببرید سرش سیاست شرع
در عشق نه شک و نه یقین است
نه چون و چرا نه کفر و دین است
آنان که ز جام عشق مستند
حق را ز برای حق پرستند
دل حق طلبید و نفس باطل
این عربدهایست سخت مشکل
چون در نظر تو ما و من نیست
او باشد و او دگر سخن نیست
می بین و مپرس تا بدانی
میدان و مگوی تا نمانی
سر بر قدم و قدم به سر نه
وانگه قدم از قدم به در نه
بی نام و نشان شو و نشان کن
بی کام و بیان شو و بیان کن
تو جام جهان نمای خویشی
از هرچه قیاس تست بیشی
رباعی
ای سایه، تو مرد صحبت نور نهای
رو ماتم خود گیر کزین سور نهای
اندیشهٔ وصل آفتابت رسد
میساز بدین قدر کزو دور نهای
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۸ - حسین بیضاوی قَدَّسَ سِرُّه العزیز
از اهل بیضا و آن از بلاد فارس است. کنیت جناب شیخ ابوالمغیث و لقبش منصور. شیخی است بین الخواص و العوام مشهور. ارادت به شیخ عمر بن عثمان مکی خلیفهٔ شیخ جنید بغدادی داشته. در همهٔ کمالات عَلَم کمال افراشته. شیخ شبلی گفته که من و حلاج هم مشربیم اما مرا اظهار دیوانگی خلاص ساخت و او را عقل در بلا انداخت. شیخ ابوسعید ابوالخیر و شیخ فرید عطار و مولوی معنوی و جمعی کثیر از اعاظم این طایفه وی را ستودهاند و بعضی انکار نمودهاند. احوالات غریب و کرامات عجیب از وی در کتب مسطور است و بعضی خود مشهور است.شیخ ابوعبداللّه بن محمد الخفیف که به شیخ کبیر شهرت نموده، گفته است که چون شیخ منصور را به سبب کلمهٔ مشهور محبوس نمودند روزی پیش وی رفتم گفتم: که از این سخن باز آی تا خلاصی یابی. فرمود: آن که گفته عذر خواهد. غرض، در سنهٔ ۳۰۹ دست و پای شیخ را قطع کرده در باب الطاق بغداد بر دار زده تیر باران کردند. بعد سوختند و خاکسترش را بر باد دادند.
نظم
روا باشد اناالحق از درختی
روا نبود چرا از نیک بختی
و کتاب نورالاصل و کتاب جسم الاکبر و کتاب جسم الاصغر و کتاب بستان المعرفة و طاسین الازل از آن جناب است و فقیر هیچ یک را تاکنون ندیدهام. تیمناً و تبرکاً چند بیت از افکار ابکار او نوشته شد:
اَنا اَنا أمْاَنْتَ هَذَا اِلَهینِ
حاشایَ حاشایَ مِنْاِثْباتِکَ اثْنَیْنِ
هُویَّتی هَلَک فِی لائِیَّتی أَبَداً
کُلٌّ عَلَی الْکُلِّ تَلْبِیْسٌ بِوَجْهَیْنِ
فَأَیْنَ ذَاتُکَ عَنِّی حَیْثُ کُنْتُ أَرَی
فَقَدْتَبیَّنَ ذاتِی حَیْثُ لابین
وَنُوْرُ وَجْهِکَ مَفْقُودٌ بِناظرتِی
فِی ناظِر الْقَلْبِ أمْفِی ناظِرِ الْعَیْنِ
بَیْنِی وَبَیْنَکَ اِنّی یُنازِعُنی
فَارْفَعْبِلُطْفِکَ اِنِّیٌّ مِنَ الْبَیْنِ
وَاللّهِ مَا طَلَعَتْشَمْسٌ وَلا غَرَبَتْ
إلا وَذِکْرُکَ مَقْرُوْنٌ بِأنْفاسی
وَلا ذَکَرْتُکَ مَحْزُوناً وَلافَرِحاً
إلّاوَأَنْتَ مُنَی قَلْبِی وَوَسْواسِی
وَلا جَلَسْتُ اِلَی قَوْمٍ أُحَدِّثُهُمْ
اِلّا و أنْتَ حَدِیثْی بَیْنَ جُلاَّسِی
وَلا هَمَمْتُ بِشُرْبِ اِلْماءِ مِنْعَطَش
اِلّاَ رأَیْتُ خَیالاً مِنْکَ فِی الْکاسِی
٭٭٭
کَفَرْتُ بِدِیْنِ اللّهِ وَالْکُفْرُ واجِبٌ
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُؤمنینَ قَبِیْحٌ
نظم
روا باشد اناالحق از درختی
روا نبود چرا از نیک بختی
و کتاب نورالاصل و کتاب جسم الاکبر و کتاب جسم الاصغر و کتاب بستان المعرفة و طاسین الازل از آن جناب است و فقیر هیچ یک را تاکنون ندیدهام. تیمناً و تبرکاً چند بیت از افکار ابکار او نوشته شد:
اَنا اَنا أمْاَنْتَ هَذَا اِلَهینِ
حاشایَ حاشایَ مِنْاِثْباتِکَ اثْنَیْنِ
هُویَّتی هَلَک فِی لائِیَّتی أَبَداً
کُلٌّ عَلَی الْکُلِّ تَلْبِیْسٌ بِوَجْهَیْنِ
فَأَیْنَ ذَاتُکَ عَنِّی حَیْثُ کُنْتُ أَرَی
فَقَدْتَبیَّنَ ذاتِی حَیْثُ لابین
وَنُوْرُ وَجْهِکَ مَفْقُودٌ بِناظرتِی
فِی ناظِر الْقَلْبِ أمْفِی ناظِرِ الْعَیْنِ
بَیْنِی وَبَیْنَکَ اِنّی یُنازِعُنی
فَارْفَعْبِلُطْفِکَ اِنِّیٌّ مِنَ الْبَیْنِ
وَاللّهِ مَا طَلَعَتْشَمْسٌ وَلا غَرَبَتْ
إلا وَذِکْرُکَ مَقْرُوْنٌ بِأنْفاسی
وَلا ذَکَرْتُکَ مَحْزُوناً وَلافَرِحاً
إلّاوَأَنْتَ مُنَی قَلْبِی وَوَسْواسِی
وَلا جَلَسْتُ اِلَی قَوْمٍ أُحَدِّثُهُمْ
اِلّا و أنْتَ حَدِیثْی بَیْنَ جُلاَّسِی
وَلا هَمَمْتُ بِشُرْبِ اِلْماءِ مِنْعَطَش
اِلّاَ رأَیْتُ خَیالاً مِنْکَ فِی الْکاسِی
٭٭٭
کَفَرْتُ بِدِیْنِ اللّهِ وَالْکُفْرُ واجِبٌ
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُؤمنینَ قَبِیْحٌ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۱ - حسین کاشی رحمة اللّه علیه
و هُوَ مولانا حسین بن حسن از اکابر علما و اماجد فضلا و اعاظم عرفا بوده. دست ارادت به جناب شیخ ابوالوفای خوارزمی که از مشایخ سلسلهٔ علیهٔ ذهبیه بوده، داده است و حسب الاجازهٔ وی پا در بیابان سیر وسلوک نهاده. به یمن همت وی طی مقامات طریقت و تحصیل معارف حقیقت کرده. تألیفات و تصنیفات دلپسند دارد. از جمله: شرحی مسمی به جواهرالاسرار بر مثنوی جناب قطب المحققین و فخر العارفین مولانا جلال الدین محمد مولوی رومی نگاشته و در سنهٔ ۸۳۹ رایت سفر آخرت افراشته. از اشعار آن جناب است:
فی النصیحه و الموعظه
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خِطّهٔ خطا
بگذر ز دلق کهنهٔ فانی که بیش ازین
بر قامت تو دوختهاند از بقا قبا
بزدای زنگ غیر به غیرت ز روی دل
کایینهٔ دل است نظرگاه پادشا
بیگانه شو ز خویش و به گرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه، جویای شمع شو
کز نور جمع ظلمتِ فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت به ِلا
عشقست پیشوای تو در راه بی خودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت کند عطا
گر آرزوی شاهی مُلک رضا کنی
پیوسته باش بندهٔ درگاه مرتضی
مِنْمثنویاته
ظلال صور چون شود سوخته
که ماند جز او رخ برافروخته
تو بی تو شو آنگاه خود را شناس
که این است مر معرفت را اساس
برون از تو ای تو چه زیبا تویی
که هرگز نمیگنجد آنجا دویی
چو شادی دلبر در آن غم بود
مرا زخم غم به ز مرهم بود
ز دلبر طلب کار درمان بسی است
چو من عاشق درد او کم کسی است
اگر غافلی از اثرهای جان
قل الروح مِنْاَمْرِ رَبّی بخوان
نه امر خدا از صفات خداست
صفاتش خود از ذات او کی جداست
فی النصیحه و الموعظه
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خِطّهٔ خطا
بگذر ز دلق کهنهٔ فانی که بیش ازین
بر قامت تو دوختهاند از بقا قبا
بزدای زنگ غیر به غیرت ز روی دل
کایینهٔ دل است نظرگاه پادشا
بیگانه شو ز خویش و به گرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه، جویای شمع شو
کز نور جمع ظلمتِ فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت به ِلا
عشقست پیشوای تو در راه بی خودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت کند عطا
گر آرزوی شاهی مُلک رضا کنی
پیوسته باش بندهٔ درگاه مرتضی
مِنْمثنویاته
ظلال صور چون شود سوخته
که ماند جز او رخ برافروخته
تو بی تو شو آنگاه خود را شناس
که این است مر معرفت را اساس
برون از تو ای تو چه زیبا تویی
که هرگز نمیگنجد آنجا دویی
چو شادی دلبر در آن غم بود
مرا زخم غم به ز مرهم بود
ز دلبر طلب کار درمان بسی است
چو من عاشق درد او کم کسی است
اگر غافلی از اثرهای جان
قل الروح مِنْاَمْرِ رَبّی بخوان
نه امر خدا از صفات خداست
صفاتش خود از ذات او کی جداست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۳ - حسّان بن ثابت اسدی
از فصحای شعرای اعراب و از فضلای ندمای اصحاب و مداح حضرت نبوی صلعم و قصاید عالیه در نعت حضرت ختمی مآب عرض نموده. حالاتش در کتب تواریخ مسطور و ابیاتش در السنه و افواه، مذکور است. وقتی جناب عارف حقّانی، حارثه را که از اصحاب است، حالتی ظاهر شده و بی خودی سرزده، در هنگام جولان از پا افتاده و حضرت امیرالمؤمنین علیؑسر او را بر زانوی مبارک گذارده تا به حال آمد. حسان حاضر و ناظر بود این چند بیت را بدیهةً در تعریف عرفا عرض نمود و از حضرت رسالتؐتحسین شنود. راوی این روایت عبداللّه بن عباس رضی اللّه عنه است و در اغلب کتب مندرج است و فقیر در مثنوی هدایت نامه به تفصیل منظوم نموده.
غرض، آن ابیات این است:
عربیه
قُلُوبُ العارِفینَ لَهَا عُیُونُ
یَرَی مَالاَ یَراهُ النّاظِرِیْنا
وَاَلْسِنَةُ بِسِرٍّ قَدْیُناجی
تَغَیَّبَ عَنْکِرامِ الکاتِبِیْنا
وَاَجْنِحَةٌ تَطِیْرُ بِغَیْرِ رِیشٍ
إلَی مَلَکُوتِ رَبِّ العَالَمِیْنا
وَیَسْرَحُ فِی رِیاضِ الْخُلْدِ طِوْبَی
وَیَشْرَبُ مِنْشَرابِ الْعارِفِیْنا
وأَوْرثَهَا الشَّرابُ لِسانُ صِدْقٍ
یَفُوْقُ عَلَی عُلُومِ الْعالَمِیْنَا
شَواهِدُنَا عَلَیْنا ناطِقاتٌ
تُبَیِّنُ کِذْبَ دَعْوَیَ الْمُدَّعِیْنَا
غرض، آن ابیات این است:
عربیه
قُلُوبُ العارِفینَ لَهَا عُیُونُ
یَرَی مَالاَ یَراهُ النّاظِرِیْنا
وَاَلْسِنَةُ بِسِرٍّ قَدْیُناجی
تَغَیَّبَ عَنْکِرامِ الکاتِبِیْنا
وَاَجْنِحَةٌ تَطِیْرُ بِغَیْرِ رِیشٍ
إلَی مَلَکُوتِ رَبِّ العَالَمِیْنا
وَیَسْرَحُ فِی رِیاضِ الْخُلْدِ طِوْبَی
وَیَشْرَبُ مِنْشَرابِ الْعارِفِیْنا
وأَوْرثَهَا الشَّرابُ لِسانُ صِدْقٍ
یَفُوْقُ عَلَی عُلُومِ الْعالَمِیْنَا
شَواهِدُنَا عَلَیْنا ناطِقاتٌ
تُبَیِّنُ کِذْبَ دَعْوَیَ الْمُدَّعِیْنَا
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۶ - خلیل طالقانی قُدِّسَ سِرُّه
از افاضل روزگار و از عرفای والامقدار بوده. خدمت بسیاری از مشایخ طبقهٔ صوفیه را نموده. در سنهٔ خمسین در اصفهان زاویه نشین گردید و سی سال به انزوا گذرانید. اوقات خود را تبعیض کرده، سهمی را به ذکر و فکر و عبادات و ریاضات مشغول نموده و سهمی را مصروف کتابت کتب علمیه و در نهایت حسن خط قریب به هفتاد جلد کتاب به خط خود بر طلبهٔ علوم وقف فرموده. رسالهٔ زاد السبیل در آداب السّلوک و رساله در علم مناظر و مرایا نوشته و متن کافیه ابن حاجب را در کمال بلاغت به فارسی منظوم فرموده، غرض، از کاملین بود و این رباعی از اوست:
ای شوخ بیا در دل درویش نشین
ای کان نمک بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کشتهٔ خویش نشین
ای شوخ بیا در دل درویش نشین
ای کان نمک بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کشتهٔ خویش نشین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۹ - داعی شیرازی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ فخرالعارفین و زین الواصلین سید نظام الدین محمود واعظ الملقب به داعی الی اللّه. از سادات حسینی و سلسلهٔ نسبش به نوزده واسطه منتهی گردد به زید بن علی و اجداد او را در انساب همه داعی لقب بوده. غرض، سید، فاضل و کامل و صاحب مقامات و کرامات عالیه بوده و جمعی کثیر از مشایخ معاصرین خود را دیده. ارادت و اخلاص جناب شاه نورالدین نعمة اللّه کرمانی قدّس سرّه گزیده و از اکابر خلفای آن جناب گردیده و جمعی از اعاظم عارفین و کبرای اهل یقین را ملاقات کرده و صحبت داشته و جناب شیخ ابواسحق بهرامی شیرازی که شیخ او بوده، او را ترغیب نمود که به کرمان رفته فیض ارادت جناب شاه نعمت اللّه را دریابد و او متابعت کرده، بعد از وصول گفته:
شدم به خطّهٔ کرمان و جانم آگه شد
که مرشد دل من شاه نعمت اللّه شد
شیخ ابواسحق بهرامی و سلطان سید احمد کبیر را در منظومات خویش ستوده ونیز شیخ حدیث وی شیخ احمد معروف به ابن الحجر بوده. غرض، عربیّاً و فارسیاً، نظماً و نثراً تألیفات و تصنیفات پرداخته. کلیات آن جناب دیده شد. از پنجاه هزار بیت متجاوز است. در سنهٔ ۸۶۰ که از مدت عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود، به جمع آن رخصت داد. غزلیاتش سه دیوان است. قدسیات، واردات، صادرات. شش مثنوی دارد که آن را ستّه گویند. بدین موجب مثنوی مشاهد،مثنوی گنج روان،مثنوی چهل صباح،مثنوی چهارچمن،مثنوی چشمه زندگانی، مثنوی عشق نامه. شرح بر گلشن راز نگاشته موسوم است به نسایم گلشن. شرحی هم به خواهش سید ابوالوفاء مرید خود که قبرش در خارج شیراز است بر مثنوی مولوی نوشته. به غیر اینها رسالات بسیار دارد که اسامی بعضی از آنها چنین است: رسالهٔ خیرالزّاد عربیّاً و فارسیّاً، کتاب محاضر السیر فی احوال خیر البشر نظماً و نثراً، رسالهٔ بیان عیان فی الحقایق، رسالهٔ جواهر الکنوز در شرح رباعیات سعدالدین حموی، رسالهٔ نظام و سرانجام مشتمل بر ده جام، رسالهٔ ثمرة الجیب عربیّاً، رسالهٔ قلب و روح عربیّاً، رسالهٔ مرآة الوجود فارسیاً، رسالهٔ چهار مطلب، رسالهٔ الفواید فی نقل العقاید، رسالهٔ اشارة الثقال، رسالهٔ ترجمة الاخبار العلوّیة، اسوة الکسوة، معرفة النفس، تلویحات الحرمیّه، سلوة القلوب، رسالهٔ الشَّد متعلقة بالعد مبنی بر دوازده فصل در طریقت، مراشد الرموز، لطایف راه روشن، کلمات باقیه و رسالهٔ کمیلیه، دیباچهٔ جمال و کمال، تحریر الوجود المطلق، ترجمهٔ رسالهٔمحی الدین، رسالهٔ لمعه، رسالهٔ فی المعنی المحبه، تحفة المشتاق، کشف المراتب، اصطلاحات دُرّ البحر فی معنی بیت العطار، رسالهٔ اوراد، تاج نامهٔ شجریه، رسالهٔ قلهاتیه، رسالهٔ طراز الایاله، رسالهٔ رضاییه، رسالهٔ ولایة. چون دیوان آن جناب کمیاب و رسالاتش بی حساب و ذکرش در کمتر کتاب بود اسامی آنها را قلمی نمود. مدت عمر آن جناب زیاده از پنجاه و هفت سال. در سنهٔ ۸۶۷ وفات یافت. مزارش در خارج شیراز و زیارت گاه اهل نیاز است و از اشعار اوست:
مِنْقصاید
به پای دل سفر کن گر هوای ملک جان داری
نداری در قدم یک گام لیکن صد زبان داری
ترا مشرب بسی تنگ است و چشمِ دل بسی تیره
وگرنه سوی هر ذره جهانی در جهان داری
تو این هستی خود را هر زمان بند بلایی دان
به کوی نیستی گر پا نهی دارالامان داری
مِنْغزلیاته
خدا را عاشقان کعبه بربندید محملها
که گر شوق درون باشد شود نزدیک منزلها
٭٭٭
خدا جویی سزا باشد سراندازان فانی را
که عاشق در نظر نارد طریق صرفه دانی را
٭٭٭
سر شد و راه خرابات به پایان نرسید
آری این راه ره بی سر و بی پایانست
عشق دردی است به نزدیک طبیبان لیکن
دردمندان همه دانند که آن درمانست
٭٭٭
مانگوییم که موجود حقیقی ماییم
کز میان همه اعداد یکی موجود است
٭٭٭
تا نگوییم چرا سجدهٔ آدم کردند
پردهای بیش نبود آدم و حق مسجود است
٭٭٭
مسلم است کسی را طرب ز بادهٔ عشق
که مست خسبد و در حشر مست برخیزد
٭٭٭
اعیان جهان مظهر اسماء و صفاتند
اسماء و صفات آیینهٔ حضرت ذاتند
مجموع مراتب که به هستی شده دائم
امواج و حبابند که در بحر حیاتند
٭٭٭
تراست چشم جهان بین، بیا نهان بین شو
که گفت گرد ببین خواجه وسوار مبین
٭٭٭
ای آنکه از خدا طلبیدی وصال او
آیینه صاف کن که ببینی جمال او
بی عشق هر که گفت که این راه ممکن است
بر ما نه لازم است شنیدن محال او
٭٭٭
در طریقت هرکه در هر عالمی گامی زند
کی توان گفتن که هست او مرد کار افتادهای
٭٭٭
ای که دل بر هجر بنهادی و سستت گشت پای
در حریم وصل یار خویش مشکل میرسی
٭٭٭
معنی صفت را نشدی جلوهٔ آثار
گر نام به هر مرتبه از ذات نبودی
٭٭٭
چو باد خاک تو خواهد به هر طرف بردن
مهل که از تو نشیند به خاطری گردی
منتخب مثنوی موسوم به مشاهد
بلبل اگر ناله برآرد رواست
خاصه که از طرف گلستان جداست
سبزه به تلخی نفسی میزند
وان نفس از بهرِ کسی میزند
کو دل یک قطره که بی ذوق اوست
گردن یک ذره که بی طوق اوست
ابر نگرید مگر از شوق او
باغ نخندد مگر از ذوق او
آه که هر ذره رقیب من است
در طلب مهر حبیب من است
چند طلب باشد و مطلوب نه
جور رقیب و رخ محبوب نه
بال مرا قوت پرواز ده
یا نظری در دلِ من باز ده
بو که نمیریم و به منزل رسیم
آخر این لُجّه به ساحل رسیم
از طلب خویش کس آگاه نیست
ورنه که جویندهٔ آن راه نیست
در طلب هر چه به سر میبری
آن طلب اوست اگر بنگری
هرکس از آن پرده که جنبیده است
چهرهٔ مقصود در آن دیده است
عشق طلب کن که به جایی رسی
وز قدم او به نوایی رسی
سر به ره سلطنت فقر پیچ
تا نخری ملک سلیمان به هیچ
نیست تجرد صفت آب و گل
هست تجرد صفت جان ودل
وسوسه را نام تعبد مکن
تفرقه را نام تجرد مکن
مرد شود هر که به مردی رسید
ای خنک آن دل که به دردی رسید
لذت مردان روش و کوشش است
لذت مردم خورش و پوشش است
هر که ندارد دل او این مذاق
گر همه جان است که هذا فراق
ذوق نداری مکن این جرعه، نوش
شوق نداری مکن این نغمه، گوش
چند بپوشیم به گِلْآفتاب
چند بنوشیم به محفل شراب
پردهٔ پندار بباید درید
تا شود احوال قیامت پدید
هرکه شناسای خود و دوست نیست
خاک به مغزش که بجز پوست نیست
بر طبقاتست در این ره شناخت
ای خنک آن دل که به یک جا نساخت
ای که ندانی چها در تو است
جملهٔ اوصاف خدا در تو است
داغ من از دستِ نگار من است
نالهٔ من از پی یار من است
هرکه دم از وحدت و توحید زد
کی قدم اندر ره تقلید زد
هیچ شکی نیست که در عین آب
هست یکی قطره و موج و حباب
راه یکی ره رو و منزل یکی
خانه یکی، دوست یکی، دل یکی
منتخب مثنوی موسوم به گنج روان
چو صنعش نشاید کماهی شناخت
که یارد کمال الهی شناخت
اگر موج دریا بود صد هزار
تو مجموع یک آب دریا شمار
ز یک آفتاب است این روشنی
ز روزن فضولی ما و منی
خلاف از من و تست دعوی که بود
وگرنه همانست معنی که بود
اگر در تعین صفات قدیم
مخالف نماید تو را ای سلیم
علی الحق نگه کن که مابین نیست
چرا کان همه غیر یک عین نیست
یقین عین ذاتست جمع صفات
تعین همه اعتبارات ذات
نه نفی صفاتست این ظن مبر
به اثبات اندیشهٔ مختصر
که ذات و صفات وتعین یکی است
اگر در خیال من و تو شکی است
همه نامها بهر هستی است وام
وز آنجا که هستی است خود نیست نام
طلسمی است گیتی ز حی قدیم
وزو خلق عالم در امید و بیم
اگر راست خواهی بود در مثال
همه وهم پندار و خواب و خیال
ترا در نظر دارد آن دلفریب
ندارد ز رویت زمانی شکیب
به تو بیند ای جان جهان سر بسر
که انسان عینش تویی در نظر
به لطف و به قهر و به ناز و نیاز
به رخسار تودیده کرده است باز
همه عمر اگر شد مقامیت قید
مقامی دگر کی توان کرد صید
به جمعیت آن کس رسید از تمام
که بگذشت از هر یکی، والسلام
مِنْمثنوی چهل صباح
آن کس که سرشت مازِ گل کرد
گل را به چهل صباح دل کرد
دل آینهٔ ظهور خود ساخت
دل مظهر پاک نور خود ساخت
مستند ز بادهٔ الهی
مست و هشیار و هرکه خواهی
گر سُبحه و گر صلیب دارند
از حضرت او نصیب دارند
ای سالک ره چه خفتهای، خیز
گر مرد رهی به ره درآویز
آن را که خیال خورد و خواب است
زین ره به خیال در حجاب است
تا کی ز خیال پیچ در پیچ
کاخر که نگه کنی بود هیچ
صوفی و حکیم را رها کن
روی دل خویش در خدا کن
گر راه خدای مینوردی
بگذار طریق هرزه گردی
عزلت چه بود گذشتن از غیر
کردن به درون خویشتن سیر
گر خواهی سیر عالم دل
از عالم خلق دیده بگسل
میباش همیشه حاضر کار
تا خود چه رسد ز حضرت یار
گر همت تو بلند باشد
رفتار تو ارجمند باشد
هر کو نگذشت از منازل
بر وی ننهند نام کامل
خاموشی را بسی خواص است
خاموش ز نیک و بد خلاص است
ترک آن باشد که واگذاری
بیرون و درون هر آنچه داری
تا چند تو در میانه باشی
آن به که تو درمیان نباشی
از قدرت آدمی چه خیزد
کو از همه چیز میگریزد
معنیِ فنا بگویمت من
از هستی و نیستی گذشتن
من گفتن و من نبودن آنجا
جز نقش بدن نبودن آنجا
بی ذات و صفات و فعل و آثار
بی وهم و خیال و فکر و پندار
مِنْمثنوی موسوم به چهار چمن
فطرت آدمی چه خوش شجری است
نظر تربیت چه خوش نظری است
گو ملک از غم بشر میسوز
کاین نهالی است بوستان افروز
آن وجود حقیقت است و دو دال
بر یکی عین نزد اهل کمال
خواهیش خوان حقیقتی دایم
خواهیش هستیای به خود قایم
گرچه ذات از صفات ممتاز است
دیدهٔ دل به هر یکی باز است
هر دو هستند وهست نیست دو تا
دو رها کن که خود یکی است خدا
هست یک عین و در همه اطوار
متجلی به صد هزار آثار
وین اثرها همه درین مابین
در حقایق یکی جدا در عین
شده این عینشان حقیقتِ کل
خواه درخار بین و خواهی گل
راستی هستی تصور شوم
میکند خلق را ز حق محروم
همه اصحاب در حجاب خودند
عاشقان خیال و خواب خودند
یاد حق میکنند و غافل ازو
خود چه خواهند بود حاصل ازو
هریکی راست پردهای در پیش
به کمالی شمرده پردهٔ خویش
وانکه از مکر عجزی آورده
تا ندرَد برو کسی پرده
مثنوی چشمهٔ زندگانی
ندارد شبهه، چه هشیار و چه مست
که فی الواقع نشان از هستی هست
پس او وحدت او جز یکی نیست
مرا باری درین معنی شکی نیست
چو وحدت دان تو باقیِ صفاتش
که هر یک نیست الا عین ذاتش
صفات تو تویی اندر نمودار
ز پیش چشم مردم پرده بردار
که میگوید که هست اینجا حجابی
نمیبینم حجاب از هیچ بابی
به خود هست و به خود باشد، به خود بود
جهان نقشی است کو از خویش بنمود
محال است انفصال عکس از نور
به ظاهر گرچه میبینیش زو دور
مثنوی عشق نامه
چیست عین عشق، عین هرچه هست
عین هستی، عین بالا، عین پست
ای همه فعل و صفات و ذات تو
ظاهر از هر مظهری آیات تو
عشق مستغنی است از تشبیه ما
برتر از تشبیه و از تنزیه ما
مطلق از الحاد و از توحید ما
فارغ از اطلاق و از تقیید ما
سالکان را در سلوک پیچ پیچ
هیچ ازو بگشود نی نی هیچ هیچ
اندرین ره هر یکی را پایهایست
هر یکی را در خور خود مایهایست
جمله ذرات تو از دیرینهاند
فعل حق را در جهان آیینهاند
گرچه از یک نور یک ضو بردهاند
آدم و خاتم دو پرتو بردهاند
گر ببخشد، ور بگیرد، چاره نیست
هیچ کس را هیچ گفتن یاره نیست
شدم به خطّهٔ کرمان و جانم آگه شد
که مرشد دل من شاه نعمت اللّه شد
شیخ ابواسحق بهرامی و سلطان سید احمد کبیر را در منظومات خویش ستوده ونیز شیخ حدیث وی شیخ احمد معروف به ابن الحجر بوده. غرض، عربیّاً و فارسیاً، نظماً و نثراً تألیفات و تصنیفات پرداخته. کلیات آن جناب دیده شد. از پنجاه هزار بیت متجاوز است. در سنهٔ ۸۶۰ که از مدت عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود، به جمع آن رخصت داد. غزلیاتش سه دیوان است. قدسیات، واردات، صادرات. شش مثنوی دارد که آن را ستّه گویند. بدین موجب مثنوی مشاهد،مثنوی گنج روان،مثنوی چهل صباح،مثنوی چهارچمن،مثنوی چشمه زندگانی، مثنوی عشق نامه. شرح بر گلشن راز نگاشته موسوم است به نسایم گلشن. شرحی هم به خواهش سید ابوالوفاء مرید خود که قبرش در خارج شیراز است بر مثنوی مولوی نوشته. به غیر اینها رسالات بسیار دارد که اسامی بعضی از آنها چنین است: رسالهٔ خیرالزّاد عربیّاً و فارسیّاً، کتاب محاضر السیر فی احوال خیر البشر نظماً و نثراً، رسالهٔ بیان عیان فی الحقایق، رسالهٔ جواهر الکنوز در شرح رباعیات سعدالدین حموی، رسالهٔ نظام و سرانجام مشتمل بر ده جام، رسالهٔ ثمرة الجیب عربیّاً، رسالهٔ قلب و روح عربیّاً، رسالهٔ مرآة الوجود فارسیاً، رسالهٔ چهار مطلب، رسالهٔ الفواید فی نقل العقاید، رسالهٔ اشارة الثقال، رسالهٔ ترجمة الاخبار العلوّیة، اسوة الکسوة، معرفة النفس، تلویحات الحرمیّه، سلوة القلوب، رسالهٔ الشَّد متعلقة بالعد مبنی بر دوازده فصل در طریقت، مراشد الرموز، لطایف راه روشن، کلمات باقیه و رسالهٔ کمیلیه، دیباچهٔ جمال و کمال، تحریر الوجود المطلق، ترجمهٔ رسالهٔمحی الدین، رسالهٔ لمعه، رسالهٔ فی المعنی المحبه، تحفة المشتاق، کشف المراتب، اصطلاحات دُرّ البحر فی معنی بیت العطار، رسالهٔ اوراد، تاج نامهٔ شجریه، رسالهٔ قلهاتیه، رسالهٔ طراز الایاله، رسالهٔ رضاییه، رسالهٔ ولایة. چون دیوان آن جناب کمیاب و رسالاتش بی حساب و ذکرش در کمتر کتاب بود اسامی آنها را قلمی نمود. مدت عمر آن جناب زیاده از پنجاه و هفت سال. در سنهٔ ۸۶۷ وفات یافت. مزارش در خارج شیراز و زیارت گاه اهل نیاز است و از اشعار اوست:
مِنْقصاید
به پای دل سفر کن گر هوای ملک جان داری
نداری در قدم یک گام لیکن صد زبان داری
ترا مشرب بسی تنگ است و چشمِ دل بسی تیره
وگرنه سوی هر ذره جهانی در جهان داری
تو این هستی خود را هر زمان بند بلایی دان
به کوی نیستی گر پا نهی دارالامان داری
مِنْغزلیاته
خدا را عاشقان کعبه بربندید محملها
که گر شوق درون باشد شود نزدیک منزلها
٭٭٭
خدا جویی سزا باشد سراندازان فانی را
که عاشق در نظر نارد طریق صرفه دانی را
٭٭٭
سر شد و راه خرابات به پایان نرسید
آری این راه ره بی سر و بی پایانست
عشق دردی است به نزدیک طبیبان لیکن
دردمندان همه دانند که آن درمانست
٭٭٭
مانگوییم که موجود حقیقی ماییم
کز میان همه اعداد یکی موجود است
٭٭٭
تا نگوییم چرا سجدهٔ آدم کردند
پردهای بیش نبود آدم و حق مسجود است
٭٭٭
مسلم است کسی را طرب ز بادهٔ عشق
که مست خسبد و در حشر مست برخیزد
٭٭٭
اعیان جهان مظهر اسماء و صفاتند
اسماء و صفات آیینهٔ حضرت ذاتند
مجموع مراتب که به هستی شده دائم
امواج و حبابند که در بحر حیاتند
٭٭٭
تراست چشم جهان بین، بیا نهان بین شو
که گفت گرد ببین خواجه وسوار مبین
٭٭٭
ای آنکه از خدا طلبیدی وصال او
آیینه صاف کن که ببینی جمال او
بی عشق هر که گفت که این راه ممکن است
بر ما نه لازم است شنیدن محال او
٭٭٭
در طریقت هرکه در هر عالمی گامی زند
کی توان گفتن که هست او مرد کار افتادهای
٭٭٭
ای که دل بر هجر بنهادی و سستت گشت پای
در حریم وصل یار خویش مشکل میرسی
٭٭٭
معنی صفت را نشدی جلوهٔ آثار
گر نام به هر مرتبه از ذات نبودی
٭٭٭
چو باد خاک تو خواهد به هر طرف بردن
مهل که از تو نشیند به خاطری گردی
منتخب مثنوی موسوم به مشاهد
بلبل اگر ناله برآرد رواست
خاصه که از طرف گلستان جداست
سبزه به تلخی نفسی میزند
وان نفس از بهرِ کسی میزند
کو دل یک قطره که بی ذوق اوست
گردن یک ذره که بی طوق اوست
ابر نگرید مگر از شوق او
باغ نخندد مگر از ذوق او
آه که هر ذره رقیب من است
در طلب مهر حبیب من است
چند طلب باشد و مطلوب نه
جور رقیب و رخ محبوب نه
بال مرا قوت پرواز ده
یا نظری در دلِ من باز ده
بو که نمیریم و به منزل رسیم
آخر این لُجّه به ساحل رسیم
از طلب خویش کس آگاه نیست
ورنه که جویندهٔ آن راه نیست
در طلب هر چه به سر میبری
آن طلب اوست اگر بنگری
هرکس از آن پرده که جنبیده است
چهرهٔ مقصود در آن دیده است
عشق طلب کن که به جایی رسی
وز قدم او به نوایی رسی
سر به ره سلطنت فقر پیچ
تا نخری ملک سلیمان به هیچ
نیست تجرد صفت آب و گل
هست تجرد صفت جان ودل
وسوسه را نام تعبد مکن
تفرقه را نام تجرد مکن
مرد شود هر که به مردی رسید
ای خنک آن دل که به دردی رسید
لذت مردان روش و کوشش است
لذت مردم خورش و پوشش است
هر که ندارد دل او این مذاق
گر همه جان است که هذا فراق
ذوق نداری مکن این جرعه، نوش
شوق نداری مکن این نغمه، گوش
چند بپوشیم به گِلْآفتاب
چند بنوشیم به محفل شراب
پردهٔ پندار بباید درید
تا شود احوال قیامت پدید
هرکه شناسای خود و دوست نیست
خاک به مغزش که بجز پوست نیست
بر طبقاتست در این ره شناخت
ای خنک آن دل که به یک جا نساخت
ای که ندانی چها در تو است
جملهٔ اوصاف خدا در تو است
داغ من از دستِ نگار من است
نالهٔ من از پی یار من است
هرکه دم از وحدت و توحید زد
کی قدم اندر ره تقلید زد
هیچ شکی نیست که در عین آب
هست یکی قطره و موج و حباب
راه یکی ره رو و منزل یکی
خانه یکی، دوست یکی، دل یکی
منتخب مثنوی موسوم به گنج روان
چو صنعش نشاید کماهی شناخت
که یارد کمال الهی شناخت
اگر موج دریا بود صد هزار
تو مجموع یک آب دریا شمار
ز یک آفتاب است این روشنی
ز روزن فضولی ما و منی
خلاف از من و تست دعوی که بود
وگرنه همانست معنی که بود
اگر در تعین صفات قدیم
مخالف نماید تو را ای سلیم
علی الحق نگه کن که مابین نیست
چرا کان همه غیر یک عین نیست
یقین عین ذاتست جمع صفات
تعین همه اعتبارات ذات
نه نفی صفاتست این ظن مبر
به اثبات اندیشهٔ مختصر
که ذات و صفات وتعین یکی است
اگر در خیال من و تو شکی است
همه نامها بهر هستی است وام
وز آنجا که هستی است خود نیست نام
طلسمی است گیتی ز حی قدیم
وزو خلق عالم در امید و بیم
اگر راست خواهی بود در مثال
همه وهم پندار و خواب و خیال
ترا در نظر دارد آن دلفریب
ندارد ز رویت زمانی شکیب
به تو بیند ای جان جهان سر بسر
که انسان عینش تویی در نظر
به لطف و به قهر و به ناز و نیاز
به رخسار تودیده کرده است باز
همه عمر اگر شد مقامیت قید
مقامی دگر کی توان کرد صید
به جمعیت آن کس رسید از تمام
که بگذشت از هر یکی، والسلام
مِنْمثنوی چهل صباح
آن کس که سرشت مازِ گل کرد
گل را به چهل صباح دل کرد
دل آینهٔ ظهور خود ساخت
دل مظهر پاک نور خود ساخت
مستند ز بادهٔ الهی
مست و هشیار و هرکه خواهی
گر سُبحه و گر صلیب دارند
از حضرت او نصیب دارند
ای سالک ره چه خفتهای، خیز
گر مرد رهی به ره درآویز
آن را که خیال خورد و خواب است
زین ره به خیال در حجاب است
تا کی ز خیال پیچ در پیچ
کاخر که نگه کنی بود هیچ
صوفی و حکیم را رها کن
روی دل خویش در خدا کن
گر راه خدای مینوردی
بگذار طریق هرزه گردی
عزلت چه بود گذشتن از غیر
کردن به درون خویشتن سیر
گر خواهی سیر عالم دل
از عالم خلق دیده بگسل
میباش همیشه حاضر کار
تا خود چه رسد ز حضرت یار
گر همت تو بلند باشد
رفتار تو ارجمند باشد
هر کو نگذشت از منازل
بر وی ننهند نام کامل
خاموشی را بسی خواص است
خاموش ز نیک و بد خلاص است
ترک آن باشد که واگذاری
بیرون و درون هر آنچه داری
تا چند تو در میانه باشی
آن به که تو درمیان نباشی
از قدرت آدمی چه خیزد
کو از همه چیز میگریزد
معنیِ فنا بگویمت من
از هستی و نیستی گذشتن
من گفتن و من نبودن آنجا
جز نقش بدن نبودن آنجا
بی ذات و صفات و فعل و آثار
بی وهم و خیال و فکر و پندار
مِنْمثنوی موسوم به چهار چمن
فطرت آدمی چه خوش شجری است
نظر تربیت چه خوش نظری است
گو ملک از غم بشر میسوز
کاین نهالی است بوستان افروز
آن وجود حقیقت است و دو دال
بر یکی عین نزد اهل کمال
خواهیش خوان حقیقتی دایم
خواهیش هستیای به خود قایم
گرچه ذات از صفات ممتاز است
دیدهٔ دل به هر یکی باز است
هر دو هستند وهست نیست دو تا
دو رها کن که خود یکی است خدا
هست یک عین و در همه اطوار
متجلی به صد هزار آثار
وین اثرها همه درین مابین
در حقایق یکی جدا در عین
شده این عینشان حقیقتِ کل
خواه درخار بین و خواهی گل
راستی هستی تصور شوم
میکند خلق را ز حق محروم
همه اصحاب در حجاب خودند
عاشقان خیال و خواب خودند
یاد حق میکنند و غافل ازو
خود چه خواهند بود حاصل ازو
هریکی راست پردهای در پیش
به کمالی شمرده پردهٔ خویش
وانکه از مکر عجزی آورده
تا ندرَد برو کسی پرده
مثنوی چشمهٔ زندگانی
ندارد شبهه، چه هشیار و چه مست
که فی الواقع نشان از هستی هست
پس او وحدت او جز یکی نیست
مرا باری درین معنی شکی نیست
چو وحدت دان تو باقیِ صفاتش
که هر یک نیست الا عین ذاتش
صفات تو تویی اندر نمودار
ز پیش چشم مردم پرده بردار
که میگوید که هست اینجا حجابی
نمیبینم حجاب از هیچ بابی
به خود هست و به خود باشد، به خود بود
جهان نقشی است کو از خویش بنمود
محال است انفصال عکس از نور
به ظاهر گرچه میبینیش زو دور
مثنوی عشق نامه
چیست عین عشق، عین هرچه هست
عین هستی، عین بالا، عین پست
ای همه فعل و صفات و ذات تو
ظاهر از هر مظهری آیات تو
عشق مستغنی است از تشبیه ما
برتر از تشبیه و از تنزیه ما
مطلق از الحاد و از توحید ما
فارغ از اطلاق و از تقیید ما
سالکان را در سلوک پیچ پیچ
هیچ ازو بگشود نی نی هیچ هیچ
اندرین ره هر یکی را پایهایست
هر یکی را در خور خود مایهایست
جمله ذرات تو از دیرینهاند
فعل حق را در جهان آیینهاند
گرچه از یک نور یک ضو بردهاند
آدم و خاتم دو پرتو بردهاند
گر ببخشد، ور بگیرد، چاره نیست
هیچ کس را هیچ گفتن یاره نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۳ - رضی غزنوی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
وهُوَ شیخ رضی الدّین علی لالاخلف الصدق شیخ سعید بن عبدالجلیل لالای غزنوی است و شیخ سعید مذکور عم زادهٔ جناب حکیم مشهور سنائی غزنوی است و شیخ علی لالا مرید حضرت شیخ نجم الدین کبری. گویند در پانزده سالگی شیخ نجم الدّین را به خواب دید و به طلب او سالها گردید. به خدمت صد شیخ، زیاده رسید. آخر جناب شیخ نجم الدّین را دریافت و به امر او به هندوستان رفته به خدمت شیخ ابورضای رتن، به قولی از حواریون حضرت عیسی و به قولی از اصحاب جناب ختمی مآب بوده و یکهزار و چهارده سال عمر نموده. تفصیل این اجمال در کتب این طایفه تصریح و تصحیح یافته است. غرض، شیخ از اعاظم مشایخ بود و از صد و شصت و چهار شیخ، خرقهٔ تبرک گرفته. آخرالامر در سنهٔ ۶۴۳ به حق پیوست. مدفنش در حوالی اصفهان و به گنبد لالا مشهور است. آن جناب گاهی خیال نظمی میفرمودهاند. این دو رباعی از ایشان است:
عشق ارچه بسی خون جگرها دهدت
میخور چو صدف که هم گهرها دهدت
هرچند که بار عشق باری است عظیم
چون شاخ بکش یار، که برها دهدت
٭٭٭
هم جان به هزار دل گرفتار تواست
هم دل به هزار جان خریدار تو است
اندر طلبت نه خواب دارد نه قرار
هرکس که در آرزوی دیدار تواست
عشق ارچه بسی خون جگرها دهدت
میخور چو صدف که هم گهرها دهدت
هرچند که بار عشق باری است عظیم
چون شاخ بکش یار، که برها دهدت
٭٭٭
هم جان به هزار دل گرفتار تواست
هم دل به هزار جان خریدار تو است
اندر طلبت نه خواب دارد نه قرار
هرکس که در آرزوی دیدار تواست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۵ - سحابی استرابادی قُدِّسَ سِرُّه
عارفی است کامل و عاشقی است واصل. شهودش مدام و حضورش بر دوام. فکرش خالی ازوسواس و ذکرش عاری از حواس. طبعش عالی و قولش حالی. بعضی او را از اهل شوشتر دانسته. تحقیق آن است که مولدش در شوشتر و اصل از جرجان است. موطنش نجف اشرف علی ساکنها الف التحیّة و التحف. ظهورش در زمان شاه عباس صفوی. چهل سال در نجف، انزوا اختیار کرد و روی توجه به عبادت آورده. هم در آنجا فوت و مدفون شد. علاوه بر غزلیات شش هزار رباعی محققانه فرموده است:
مِنْغزلیّاته
دیده پوشیدم چو در دل یافتم دلدار را
در ببندد هرکه او در خانه یابد یار را
٭٭٭
عالمان را علم هست و ره به اوج راز نیست
هست مرغِ خانه را بال و پرِ پرواز نیست
٭٭٭
عاشق که جمله عشق شود ره به او برد
چون پر شود پیاله به می سر فرو برد
٭٭٭
آنان که فقر را به تنعم فروختند
فردوس را به دانهٔ گندم فروختند
٭٭٭
عشق پیدا کن که گردی از غم عالم خلاص
نی غلط گفتم که عالم را کنی از غم خلاص
رباعیات
بشتاب پی دیده گشودن خود را
زنگار ز آیینه زدودن خود را
هرچند تو او را نتوانی دیدن
او بتواند به تو نمودن خود را
٭٭٭
تحقیق گهی که رونماید خود را
حق از همه رو نکو نماید خود را
زان رو خودبین به خود اسیر است که حق
در صورت او به او نماید خود را
٭٭٭
او آب جمال داد گلزار ترا
او آتش قهر زد خس و خار ترا
ای آمده در شورگه او کو او کو
این کیست که کرده گرم بازار ترا
٭٭٭
حق است در این تفرقه کیشان پیدا
هم در حق این جمعِ پریشان پیدا
حق بینش و آیینه و شخصند همه
ایشان در حق و حق در ایشان پیدا
٭٭٭
هر قرعه که زد حکیم دربارهٔما
دیدیم نبود غیرِ آن چارهٔ ما
بی حکمت نیست هرچه از ما سر زد
مأمورهٔ اوست نفس امارهٔ ما
٭٭٭
آن گنج خفی نکرد ظاهرشان را
تا خلق نکرد حضرت انسان را
شمع است نمایندهٔ کس در شب تار
هر چند که خود ساخته باشد آن را
٭٭٭
عالم به خروش لااله الا هوست
غافل به گمان که دشمن است این یا دوست
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست
٭٭٭
زین سو همه طعنهٔ رقیب بدگوست
زان سو همه تیغ ناز و بی مهری اوست
حاصل به جهان عشق کان عرصهٔ ماست
گه کشتهٔ دشمنیم و گه کشتهٔ دوست
٭٭٭
دانی غافل کی از خدا یاد کند
آن دم که جلال صیحه بنیاد کند
از خواب که، خفته را کند کس بیدار
آهسته چو برنخاست فریاد کند
٭٭٭
پس ساده دلی کزین ره آگاه افتاد
بس اهلِ خرد که در تکِ چاه افتاد
این کار حوالتی نه علم و عملی است
چون گنج که تا که را به او راه افتاد
٭٭٭
هر گه به جهانِ جاودان خواهی شد
از جزو نهان ز کُلّ عیان خواهی شد
گویی که چو میرم ز جهان خواهم رفت
این طرفه که آن دم تو جهان خواهی شد
٭٭٭
عالم همه فرعِ تست ای اصل وجود
هر چند وجود تو در آن خورد نمود
پرتو مر شمع را محیط افتد و بس
هر چند ز شمع باشدش بود و نبود
٭٭٭
گر از حرمِ عشق خطابت آید
وارستگی از خیال و خوابت آید
ناخوانده کتاب صد علومت بخشند
ناکرده سئوال صد جوابت آید
٭٭٭
بس فتنه که خلق در گمانش باشند
عاقل که چو لقمه در دهانش باشند
آن آتش دوزخی کزان میترسند
چون وابینند در میانش باشند
٭٭٭
نه با هر کس نکوست میباید بود
بد را هم مغز و پوست میباید بود
کاری سهل است دوست بودن با دوست
با دشمن نیز دوست میباید بود
٭٭٭
مطلوب حقیقی تو با تست متاز
هر سو به هوای مطلبی چند مجاز
گر بر سر افلاک شوی مسند ساز
ترسم که همین مقام را جویی باز
٭٭٭
از هر دو جهان زیادهای میخواهم
از پرده برون افتادهای میخواهم
صوفی تو به کار خویش رو کاین ره را
پا بر سر خود نهادهای میخواهم
٭٭٭
نه علم و عمل نه عز و جاهی داریم
جان محو جمال پادشاهی داریم
ما از سخن دنیی و دین خاموشیم
بر یاد کسی ناله و آهی داریم
٭٭٭
در راه خدا نه جان نه تن میبینم
هرچیز نه او خیال ظن میبینم
دورند تمام خلق عالم از راه
گر راه چنین است که من میبینم
٭٭٭
ای عاشق زار ترک آب و گل کن
یعنی که گدایی جهانِ دل کن
از کوچهٔ تنگ تو شهی میگذرد
برخیز و سرِ شاهرهی منزل کن
٭٭٭
باید به همه خلق چو خویشان بودن
یا بی همه همچو فردکیشان بودن
بی انصافی و کوری و مرده دلی است
رد کردن خلق همچو ایشان بودن
٭٭٭
ای دعوی عشق کرده، آیین تو کو
قطعِ نظر از عقل، دل و دینِ تو کو
ای دم زده از داغ وفا لاله صفت
پیراهن چاک چاکِ خونین تو کو
٭٭٭
تن از تو و دل از تو، جان هم از تو
جان از تو چه حرف است جهان هم از تو
هرچند که برهستی خود میگویم
ماییم و حدیث چند آن هم از تو
٭٭٭
از جزو و کُلّ که در تخیل گردی
بشنو سخنی کاهل تحمل گردی
در هستیِ خویش گر بمانی جزوی
خود را همه جا نظر کنی کُلّ گردی
٭٭٭
آیینه صفت به دست آن نیکویی
زین سوی نمودهای ولی آن سویی
اودیده ترا که عین هستی تواست
زانش تو ندیدهای که عکس اویی
٭٭٭
هان تا که درین آینه آن رو بینی
این هستی این سوی از آن سو بینی
این پردهٔ پندار ز پیشت چو رود
هرچند به خلق بنگری او بینی
٭٭٭
آنم که ندارم به دو عالم کامی
نایافته جز به یک وجود آرامی
گر خلق جهان جمله چو من بودندی
لازم نشدی رسولی و پیغامی
٭٭٭
بشتاب که آزاده نهادی باشی
مپسند که بندهٔ مرادی باشی
گر راه بدو بری همه جان گردی
ور درمانی به خود جمادی باشی
٭٭٭
گم گردم اگر تو جستجویم نکنی
آیینه صفت روی به رویم نکنی
در حق خود از لطف تو گفتم بسیار
یارب یارب دروغگویم نکنی
مِنْغزلیّاته
دیده پوشیدم چو در دل یافتم دلدار را
در ببندد هرکه او در خانه یابد یار را
٭٭٭
عالمان را علم هست و ره به اوج راز نیست
هست مرغِ خانه را بال و پرِ پرواز نیست
٭٭٭
عاشق که جمله عشق شود ره به او برد
چون پر شود پیاله به می سر فرو برد
٭٭٭
آنان که فقر را به تنعم فروختند
فردوس را به دانهٔ گندم فروختند
٭٭٭
عشق پیدا کن که گردی از غم عالم خلاص
نی غلط گفتم که عالم را کنی از غم خلاص
رباعیات
بشتاب پی دیده گشودن خود را
زنگار ز آیینه زدودن خود را
هرچند تو او را نتوانی دیدن
او بتواند به تو نمودن خود را
٭٭٭
تحقیق گهی که رونماید خود را
حق از همه رو نکو نماید خود را
زان رو خودبین به خود اسیر است که حق
در صورت او به او نماید خود را
٭٭٭
او آب جمال داد گلزار ترا
او آتش قهر زد خس و خار ترا
ای آمده در شورگه او کو او کو
این کیست که کرده گرم بازار ترا
٭٭٭
حق است در این تفرقه کیشان پیدا
هم در حق این جمعِ پریشان پیدا
حق بینش و آیینه و شخصند همه
ایشان در حق و حق در ایشان پیدا
٭٭٭
هر قرعه که زد حکیم دربارهٔما
دیدیم نبود غیرِ آن چارهٔ ما
بی حکمت نیست هرچه از ما سر زد
مأمورهٔ اوست نفس امارهٔ ما
٭٭٭
آن گنج خفی نکرد ظاهرشان را
تا خلق نکرد حضرت انسان را
شمع است نمایندهٔ کس در شب تار
هر چند که خود ساخته باشد آن را
٭٭٭
عالم به خروش لااله الا هوست
غافل به گمان که دشمن است این یا دوست
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست
٭٭٭
زین سو همه طعنهٔ رقیب بدگوست
زان سو همه تیغ ناز و بی مهری اوست
حاصل به جهان عشق کان عرصهٔ ماست
گه کشتهٔ دشمنیم و گه کشتهٔ دوست
٭٭٭
دانی غافل کی از خدا یاد کند
آن دم که جلال صیحه بنیاد کند
از خواب که، خفته را کند کس بیدار
آهسته چو برنخاست فریاد کند
٭٭٭
پس ساده دلی کزین ره آگاه افتاد
بس اهلِ خرد که در تکِ چاه افتاد
این کار حوالتی نه علم و عملی است
چون گنج که تا که را به او راه افتاد
٭٭٭
هر گه به جهانِ جاودان خواهی شد
از جزو نهان ز کُلّ عیان خواهی شد
گویی که چو میرم ز جهان خواهم رفت
این طرفه که آن دم تو جهان خواهی شد
٭٭٭
عالم همه فرعِ تست ای اصل وجود
هر چند وجود تو در آن خورد نمود
پرتو مر شمع را محیط افتد و بس
هر چند ز شمع باشدش بود و نبود
٭٭٭
گر از حرمِ عشق خطابت آید
وارستگی از خیال و خوابت آید
ناخوانده کتاب صد علومت بخشند
ناکرده سئوال صد جوابت آید
٭٭٭
بس فتنه که خلق در گمانش باشند
عاقل که چو لقمه در دهانش باشند
آن آتش دوزخی کزان میترسند
چون وابینند در میانش باشند
٭٭٭
نه با هر کس نکوست میباید بود
بد را هم مغز و پوست میباید بود
کاری سهل است دوست بودن با دوست
با دشمن نیز دوست میباید بود
٭٭٭
مطلوب حقیقی تو با تست متاز
هر سو به هوای مطلبی چند مجاز
گر بر سر افلاک شوی مسند ساز
ترسم که همین مقام را جویی باز
٭٭٭
از هر دو جهان زیادهای میخواهم
از پرده برون افتادهای میخواهم
صوفی تو به کار خویش رو کاین ره را
پا بر سر خود نهادهای میخواهم
٭٭٭
نه علم و عمل نه عز و جاهی داریم
جان محو جمال پادشاهی داریم
ما از سخن دنیی و دین خاموشیم
بر یاد کسی ناله و آهی داریم
٭٭٭
در راه خدا نه جان نه تن میبینم
هرچیز نه او خیال ظن میبینم
دورند تمام خلق عالم از راه
گر راه چنین است که من میبینم
٭٭٭
ای عاشق زار ترک آب و گل کن
یعنی که گدایی جهانِ دل کن
از کوچهٔ تنگ تو شهی میگذرد
برخیز و سرِ شاهرهی منزل کن
٭٭٭
باید به همه خلق چو خویشان بودن
یا بی همه همچو فردکیشان بودن
بی انصافی و کوری و مرده دلی است
رد کردن خلق همچو ایشان بودن
٭٭٭
ای دعوی عشق کرده، آیین تو کو
قطعِ نظر از عقل، دل و دینِ تو کو
ای دم زده از داغ وفا لاله صفت
پیراهن چاک چاکِ خونین تو کو
٭٭٭
تن از تو و دل از تو، جان هم از تو
جان از تو چه حرف است جهان هم از تو
هرچند که برهستی خود میگویم
ماییم و حدیث چند آن هم از تو
٭٭٭
از جزو و کُلّ که در تخیل گردی
بشنو سخنی کاهل تحمل گردی
در هستیِ خویش گر بمانی جزوی
خود را همه جا نظر کنی کُلّ گردی
٭٭٭
آیینه صفت به دست آن نیکویی
زین سوی نمودهای ولی آن سویی
اودیده ترا که عین هستی تواست
زانش تو ندیدهای که عکس اویی
٭٭٭
هان تا که درین آینه آن رو بینی
این هستی این سوی از آن سو بینی
این پردهٔ پندار ز پیشت چو رود
هرچند به خلق بنگری او بینی
٭٭٭
آنم که ندارم به دو عالم کامی
نایافته جز به یک وجود آرامی
گر خلق جهان جمله چو من بودندی
لازم نشدی رسولی و پیغامی
٭٭٭
بشتاب که آزاده نهادی باشی
مپسند که بندهٔ مرادی باشی
گر راه بدو بری همه جان گردی
ور درمانی به خود جمادی باشی
٭٭٭
گم گردم اگر تو جستجویم نکنی
آیینه صفت روی به رویم نکنی
در حق خود از لطف تو گفتم بسیار
یارب یارب دروغگویم نکنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۹ - شهاب الدین سهروردی
ابوحفص عمر نام دارند و سهرورد از توابع کلات است و تا مهنه چهار فرسخ مسافت دارد و مقبرهٔ مشایخ در آنجاست و سلسلهٔ مشایخ سهروردیه از شعب سلسلهٔ معروفی است و شیخ از مشاهیر فضلا و علما و مرید عمّ شیخ نجیب سهروردی است. غرض، شیخ را تصانیف بسیار و رسالات عالی مقدار است. من جمله عوارف و رشف النصایح و اعلام التقی و اعلام الهدی و جناب شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی اخلاص و ارادت به ایشان داشته. همچنین کمال الدین اسماعیل اصفهانی مدایح وی را نگاشته. مجملاً شیخ از اکابر این طایفه است و نود و سه سال عمر یافته. در سنهٔ ۵۸۷ در بغداد به جنت شتافته. گاهی خیال نظمی میفرموده و این ابیات منسوب بدوست:
ذرهای از نور روی من چوبرمنصور تافت
همچو قندیلی ز دارش سرنگون آویختم
رباعی
بخشای بر آنکه بخت یارش نبود
جز خوردن غمهای تو کارش نبود
در عشق تو حالتیش باشد که در آن
هم با تو و هم بی تو قرارش نبود
٭٭٭
ای از غم دیدن رخت حیران، من
وندر طلب وصل تو سرگردان، من
بودن به تو مشکل است ونابودن آه
سرگردان من، بی سر و بی سامان، من
٭٭٭
ای دوست وجود و عدمت اوست همه
سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه
تو دیده نداری که ببینی او را
ورنه ز سرت تا قدمت اوست همه
ذرهای از نور روی من چوبرمنصور تافت
همچو قندیلی ز دارش سرنگون آویختم
رباعی
بخشای بر آنکه بخت یارش نبود
جز خوردن غمهای تو کارش نبود
در عشق تو حالتیش باشد که در آن
هم با تو و هم بی تو قرارش نبود
٭٭٭
ای از غم دیدن رخت حیران، من
وندر طلب وصل تو سرگردان، من
بودن به تو مشکل است ونابودن آه
سرگردان من، بی سر و بی سامان، من
٭٭٭
ای دوست وجود و عدمت اوست همه
سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه
تو دیده نداری که ببینی او را
ورنه ز سرت تا قدمت اوست همه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۱ - شبلی بغدادی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۲ - شاه سنجان خوافی
نامش رکن الدین محمودو مرید جناب خواجه مودود. چون از اهل سنجان مِنْتوابع خواف خراسان است از پیر طریقت خود خواجه مودود چشتی، شاه سنجان لقب یافت و به این لقب معروف شد. به هر حال از سالکین مسلک طریق و از واصلین منزل تحقیق و زبدهٔ موحدین و قُدوهٔ مجردین. طالب صحبت اولیا و راغبِ خدمت اصفیا بوده. عارفی متورع و زاهد و عاشقی متذکر و عابد. اغلب معاصرانش را با وی ارادت و از صحبتش در زمرهٔ اهل سعادت. مرقدش در قریهٔ بالچ مِنْتوابع تربت حیدریه ووفاتش در سنهٔ ۵۹۹ اتفاق افتاده و اغلب اشعارش رباعی و در رباعی گفتن ساعی بوده است:
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّکاند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّکاند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۳ - شرف مُنیَری قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ شیخ شرف الدین احمد بن شیخ بلخی منیری. مُنیر به ضم میم به نون زده و فتح یا و را، قصبهایست از مضافات بِنگاله، غرض، شیخ از معارف اهل کمال و از اعاظم عرفای با افضال بوده. مکاتیبش که به مخلصان خود نوشته معروف و مشهور است و فقیر تمام آن را دیده و بعد از مکاتیب شیخ احمد سرهندی ملقب به مجدد الف ثانی، که ازمعارف مشایخ نقشبندیه است بر سایر مکاتیب برگزیده. مطالب خوب و حقایق مرغوب در آنها مندرج است. کتابی نیز به نظر رسید شرفنامه نام در بیان لغات همانا از آن جناب است. یا مریدی به نام او نوشته است و نام آن در این مصرع موزون است: شرفنامهٔ احمد منیری.
این بیت و رباعی از اوست:
گر سلسلهٔ زلفت در دور چنان پیچد
در پیچِ نماز خود دوزخ به دعا خواهم
رباعی
روی سیه و موی سفید آوردم
چشمی گریان، قدی چو بید آوردم
چون خود گفتی که ناامیدی کفر است
فرمان تو بردم و امید آوردم
این بیت و رباعی از اوست:
گر سلسلهٔ زلفت در دور چنان پیچد
در پیچِ نماز خود دوزخ به دعا خواهم
رباعی
روی سیه و موی سفید آوردم
چشمی گریان، قدی چو بید آوردم
چون خود گفتی که ناامیدی کفر است
فرمان تو بردم و امید آوردم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۶ - شاه بد خشانی قُدِّسَ سِرُّه
نامش ملاشاه و عارفی است آگاه. بعد از مجالست بسیار با عرفا و فضلا طالب خدمت پیری کامل و شیخی واصل شد. به رهنمایی هادی سبیل سعادت و عنایت و قاید طریق رشد و هدایت در لاهور به خدمت میان شاه میرلاهوری از سلسلهٔ قادریه رسید. چهار ماه در کمال ادب و نهایت طلب بر آستانش معتکف بود و به وی التفاتی از گلزار توجهش نشنود. آخرالامر گفت ای بدخشانی خارهٔ خود را لعل ساختی و در کورهٔ امتحان گداختی. برخیز و غسلی کرده بیا تا صحبتی بداریم. وی غسلی کرده، باز آمد. اجازهٔ ذکر خفی گرفت و بدان متوجه شد، در اندک وقتی ترقی کلی در احوالش ظاهر شد. بعد از رحلت شیخ خویش، در کشمیر توقف کرد. در دامن کوه ماران در مقابل تخت سلیمان باغی و خانقاهی بنا نمود. بالاخره در زمان دولت شاه جهان علمای دهلی او را تکفیر نمودندو مطعون ساختند و لوای قتلش برافراختند. شاه جهان فتوی علما را گرفته به منزل وی رفته با او صحبت داشت. همت بر ارادتش گماشت. علما گفتند که او شاه را مسحور نموده است. به حکم شریعت خونش هدر و قاتلش را اجری جزیل و ثوابی جمیل است. هر که به حجرهٔ وی رفته، نظرش بر او افتاده اللّه گفته، روی بر خاک نهاده. غرض، پنجاه هزار بیت دیوان دارد. مثنویات بسیار و غزلیات بی شمار. ولیکن رعایت بحور و قرافی را چنانکه باید ننموده است. وفاتش در سنهٔ ۱۰۷۲. از اوست:
مِنْرباعیّاته
ای بی خبر از یک نگه رحمت ما
تا چند همی خصومت و زحمت ما
چندی دیدی نتیجهٔ صحبت غیر
یک بار ببین نتیجهٔ صحبت ما
٭٭٭
در مدرسه آنچه صحبت یاران است
در صومعه آنچه بر گرفتاران است
زان گاه که مهر تو گزیدم دیدم
کاینها همه کارهای بیکاران است
٭٭٭
مایی و منی ما چو از کار افتاد
این هستی ما به گوشهای خوار افتاد
ما را چو زخود ساخت ز ما هیچ نماند
مانند سگی که در نمک زار افتاد
٭٭٭
آخر یابد هرکه ز صدقش جوید
تخمی که بجا فتاد آخر روید
گویند که هر که یافت حرفی نزند
نی نی غلط است هرکه یابد گوید
٭٭٭
دریا چو رود خس نرود پس چه کند
پس با دریای بی کران خس چه کند
عرفان سرّیست بایدش پوشیدن
میپوشم لیک مشک را کس چه کند
٭٭٭
آن را که به ماست بر سر ایمان جنگ
او مؤمن و ز ایمان من او را صد ننگ
مؤمن نشود تا نشمارد یکسان
با بانگ نماز بانگ ناقوس فرنگ
٭٭٭
تا می نکنی ز معرفت شیرین کام
حاصل نشود کام تو از نقل کلام
حلوا حلوا اگر بگویی صد سال
از گفتن حلوا نشود شیرین کام
٭٭٭
شک نیست که اسم با مسما ماییم
مفهوم تمام زشت و زیبا ماییم
گر گفت کسی به ما بدی رنجه نهایم
چون ما صدق تمام اشیا ماییم
٭٭٭
از بستگی خویش اگر واگردی
بر وارسی خویش مهیا گردی
واگرد به گرد خویش مانند حباب
تا واگردی ز خویش و دریا گردی
مِنْرباعیّاته
ای بی خبر از یک نگه رحمت ما
تا چند همی خصومت و زحمت ما
چندی دیدی نتیجهٔ صحبت غیر
یک بار ببین نتیجهٔ صحبت ما
٭٭٭
در مدرسه آنچه صحبت یاران است
در صومعه آنچه بر گرفتاران است
زان گاه که مهر تو گزیدم دیدم
کاینها همه کارهای بیکاران است
٭٭٭
مایی و منی ما چو از کار افتاد
این هستی ما به گوشهای خوار افتاد
ما را چو زخود ساخت ز ما هیچ نماند
مانند سگی که در نمک زار افتاد
٭٭٭
آخر یابد هرکه ز صدقش جوید
تخمی که بجا فتاد آخر روید
گویند که هر که یافت حرفی نزند
نی نی غلط است هرکه یابد گوید
٭٭٭
دریا چو رود خس نرود پس چه کند
پس با دریای بی کران خس چه کند
عرفان سرّیست بایدش پوشیدن
میپوشم لیک مشک را کس چه کند
٭٭٭
آن را که به ماست بر سر ایمان جنگ
او مؤمن و ز ایمان من او را صد ننگ
مؤمن نشود تا نشمارد یکسان
با بانگ نماز بانگ ناقوس فرنگ
٭٭٭
تا می نکنی ز معرفت شیرین کام
حاصل نشود کام تو از نقل کلام
حلوا حلوا اگر بگویی صد سال
از گفتن حلوا نشود شیرین کام
٭٭٭
شک نیست که اسم با مسما ماییم
مفهوم تمام زشت و زیبا ماییم
گر گفت کسی به ما بدی رنجه نهایم
چون ما صدق تمام اشیا ماییم
٭٭٭
از بستگی خویش اگر واگردی
بر وارسی خویش مهیا گردی
واگرد به گرد خویش مانند حباب
تا واگردی ز خویش و دریا گردی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۸ - صفی سبزواری
و هو قدوة السالکین مولانا فخرالدین علی بن مولانا حسین الواعظ. المتخلص به کاشفی. پدرش از معارف فضلاست. به هرات رفته شرف مصاهرت مولانا جامی را دریافت و فخرالدین علی صبیّه زادهٔ مولانا جامی است. از علما و فضلا و عرفا بوده. ارادت به جناب خواجه عبداللّه احرار نقشبندی داشته. صاحب تألیفات است. انتخاب کتاب رشحات عین الحیات در ذکر مشایخ سلسلهٔ علّیهٔ نقشبندیه از اوست. تحقیقات کرده، به هر صورت گاهی شعر میگفته. تیمّناً و تبرّکاً رباعی از او نوشته شد:
رباعی
ای مانده ز بحر علم بر ساحل عین
در بحر فراغت است و بر ساحل شین
بر دار صفی نظر ز موج کونین
آگاه ز بحر باش بین النفسین
رباعی
ای مانده ز بحر علم بر ساحل عین
در بحر فراغت است و بر ساحل شین
بر دار صفی نظر ز موج کونین
آگاه ز بحر باش بین النفسین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۹ - صدر الدین قونیوی رومی
و هو ابوالمعالی محمدبن اسحق ابن محمدبن یوسف بن علی القوینی. از مشاهیر علمایِ عظام و از اکابر عرفایِ والامقام بوده و او را جناب شیخ محی الدین عربی تربیت فرموده. مولانا جلال الدین رومی را با وی کمال وداد و اتحاد میبود. چنانکه روزی مولوی به محفل آن جناب وارد شد. وی بنا بر تعظیم مسند خود را به مولوی بازگذاشت و خود به کنار رفت. مولوی بر مسند شیخ ننشست. او گفت چرا بر روی مسند ننشستی. مولوی گفت: خدا را چه جواب دهم که بر سجّادهٔ تو نشینم. جناب شیخ سجاده را به دور افکند. گفت سجادهای که ترا نشاید. ما را نیز نشاید. باری در میانهٔ او و خواجه نصیرالدین طوسی علیه الرحمه اسئله واجوبه واقع شد و خواجه او را تمجید کرده. صورت مکتوبات ایشان وقتی دیده شده. خواجه کمال احترام به وی فرموده. آن جناب را در علوم به تخصیص در تصوف و حقایق تصانیف پسندیده است. از جمله تبصرة المبتدی و تذکرة المنتهی و شرح تعرّف و شرح رسالهٔ موسوم به شجرهٔ نعمانیّه، که شیخ وی در دولت عثمانیه تصنیف فرموده تحریر نموده. مفتاح الغیب و نصوص و نفحات الهیه و غیر اینها متعدد است. بالجمله این رباعی منسوب به آن جناب است:
رباعی
آن نیست رهِ وصل که انگاشتهایم
وان نیست جهان جان که پنداشتهایم
آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات
در خانهٔ ماست لیک انباشتهایم
رباعی
آن نیست رهِ وصل که انگاشتهایم
وان نیست جهان جان که پنداشتهایم
آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات
در خانهٔ ماست لیک انباشتهایم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۰ - صفی الدین اردبیلی طاب ثراه
وهُوَ شیخ العارفین و برهان الواصلین القطب الاصفیا فی الآفاق صفی الدین اسحق. نسبت آن جناب به حضرت امام همام امام موسی الکاظم میپیوندد و اجداد عظامش هادیان راه یقین و احفادِ کرامش حامیان دین مبین. آن جناب را در مبادی سلوک اشتیاق صحبت اولیا و اصفیای معاصرین بود و به شوق خدمت ایشان مراحل بسیار پیمود. در شیراز با مشایخ صحبت داشت و به رهنمایی آنها طالب شیخ زاهد گیلانی شد. در ماه صیام به صومعهٔ شیخ رسید. پس از ملاقات ارادت او را گزید و به شرف مصاهرت نیز ممتاز گردید. گویند نسبت ارادت جناب زاهد به دو واسطه به رکن الدین سجاسی میرسد. کرامات و مقامات آن جناب فزون از عهدهٔ حوصلهٔ این کتاب است و حاجت به تحریر ندارد و میرزا محمد تقی کرمانی در بحر الاسرار به چند واسطه نقل کرده که حضرت مولوی معنوی به ظهور شیخ خبر داده است. به هر صورت زیاده بر سی سال به هدایت و ارشاد طالبان اشتغال داشتند و زیاده از صد هزار کس تربیت فرمودند. در سنهٔ ۷۳۵ وفات یافتند. اگرچه سخن منظوم او مشهور نیست، در تذکرهٔ واله این بیت به نام اوست:
آه ازاین ذکرفسرده،چندازین فکر دراز
آههای آتشین و چهرههای زرد کو
آه ازاین ذکرفسرده،چندازین فکر دراز
آههای آتشین و چهرههای زرد کو