عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۶ - از حکایات بخشش قاآن
به شهری کش از بس هوا بود سرد
ز سردی کس آنجا زراعت نکرد
ترب کاشت مردی و آمد ببار
از آن دسته ای برد زی شهریار
بهر برگ و هر بیخ قاآن راد
یکی بالش زر بدان پیر داد
ز دهقان بری گشت رنج و کرب
شد از حاصل آن ترب در طرب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۶
بنده ام بنده ولی بیخردم
خواجه با بیخردی می خردم
خواجه ام دید و پسندید و خرید
واگهی داشت ز هر نیک و بدم
به سلیمان برسانید که من
چون نگین در کف هر دیو و ددم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
خسرو ایران خدیو شرق احمد شه که قدرش
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۲
راست شد از عطای حی قدیم
بر سر تاج خسروان دیهیم
کعبه عدل و داد احمد شاه
که درش سجده گاه ابراهیم
کرده تقویم عدل زانکه خدای
آفریدش با حسن التقویم
خلق را زیر رایتش ز علوم
وحی منزل رسد ز امر حکیم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
آن شنیدم که روبهی عیار
با بزی شد درون صحرا یار
روبهک سخت رند و دانا بود
در همه کارها توانا بود
گرم و سرد زمانه دیده بسی
تلخ و ترش جهان چشیده بسی
دامها بگسلیده از نیرنگ
پیرهن ها دریده رنگارنگ
هدف صد هزار تیر شده
کهنه تاریخ چرخ پیر شده
میخها کنده سیخها خورده
داستانها بخاطر آورده
لیگ بز گول و خوپسندی بود
در خور طنز و ریشخندی بود
ساده و بی خیال و خوش باور
متملق پرست و دون پرور
بیسبب مات و بی اراده به سیر
آلت پیشرفت مقصد غیر
می ندیده ز فرط خودبینی
در جهان جز بروی خودبینی
داشت ریشی دراز و شاخی سخت
ریش چون سبزه شاخ همچو درخت
این دو تن بر خلاف عادت انس
انس با هم گرفته چون همجنس
بی نزاع و جدال و چون و چرا
روبه اندر شکار و بز به چرا
راست گفتی که انس روبه وبز
انس آرامی است با پر توز
اتفاقا در آفتاب تموز
عطش افکندشان بسوگ و بسوز
هر طرف تاختند از پی آب
آب بود اندران زمین نایاب
بس دویدند تا در آخر کار
چشمه ای یافتند ز آب گوارا
راه آن چشمه در مغاکی بود
دره ژرف هولناکی بود
گاه رفتن چو بود رو بنشیب
بسهولت شدند و بی آسیب
آب خوردند و دست و رو شستند
سر و گردن در آب جو شستند
چون شکم سیر شد گلو سیرآب
چشمهاشان تهی ز سرمه خواب
آن دو یار موافق دمساز
خواستند از نشیب شد بفراز
راه پرپیچ بود و درهم و سخت
نه گیاه و نه سبزه و نه درخت
شکم از آب گشته همچون مشگ
دل ز خون مال مال و دیده ز اشگ
از اشرار تموز تن بگداز
مرغ اندیشه مانده از پرواز
دیرگاهی بخود فرو رفتند
هر دو از بخت بد برآشفتند
پس دیری مبادلات سخن
گفت روبه بدوستدار کهن
حیلتی بهر جستن از این دز
ساز کردم که دیو از آن عاجز
گر بهم دست اتفاق دهیم
هر دو از ورطه فنا برهیم
ورنه بی گفتگو در این زندان
هر دو باشیم طعمه رندان
گفت بز ای حکیم دانشمند
پیش رأی تو سرنهم بکمند
خاطرت گر هلاک من جوید
بنده سمعا و طاعتا گوید
که خداوند گیتی از کم و بیش
بتو داده است هوش و بر من ریش
شود از هوش آب و خاک آباد
ریش پشم است و پشم در خور باد
گفت روبه چو خاطرت گرم است
گوش تو سفته گردنت نرم است
حل این عقده سهل می بینم
چون تو را یار اهل می بینم
باید دیوسان بر این دیوار
شاخ خود را همی زنی ستوار
گنبدی سازی از سرین و سرون
رام باشی نه سرکش و نه حرون
تا کمین بنده ات شود گستاخ
پا نهد مرترا بشانه و شاخ
سوی بالا همی جهد چالاک
زان سپس برکشد ترا ز مغاک
پشت کن بر من ای گل خودرو
که مساوی است پشت گل بارو
گفت بز شکر دارم از ایزد
که توئی گنج هوش و کان خرد
در فراست شدی معلم من
اتقوا من فراسة المؤمن
مؤمن از هفت پرده شد آگاه
«انه ینظر بنورالله »
یار دانا ز گنج سیم به است
آدمی را خرد ندیم به است
مرحبا بک وحلت البرکة
همچو ماهی به در شو از شبکه
خیز و پا برفراز شاخم نه
از زمین سوی آسمان برجه
این همی گفت و خواست بر سر دست
منجنیقی بچرخ گردون بست
رفت روبه ز پشت بز بر شاخ
جست از آن تنگنا به دشت فراخ
جفته بر طاق آسمان انداخت
یللی گفت و تللی بنواخت
چون رها شد زدام گفت به بز
ای حریف یگانه گر بز
رفتم اینک خدا نگهدارت
تا ابد باد فضل حق یارت
من رهیدم بسی و حیلت خویش
تو هم البته حیلتی اندیش
تا مگر بشکنی بجهد طلسم
همچو جان وارهی ز محبس جسم
سعی کن تا بحیلهای شگرف
برهی زین مغاک تیره ژرف
بز بیچاره گفت ای «مسیو»
دوست را در بلا منه به گرو
هست شرط طریق مهر رفیق
«الرفیق الرفیق ثم طریق »
من ترا کرده ام ز بند آزاد
حق شناسی چرا شدت از یاد
کفر نعمت مکن که در کفران
نیست امید رحمت و غفران
ای رهیده بشاخ و شانه من
بمن خسته شاخ و شانه مزن
که بدین زیرکی و بز بازی
نه تومانی نه فخر دین رازی
گفت رو به بریش خویش بخند
که مرا دانشم رهاند از بند
گر تو داری بهوش خود برهان
خویشتن را از این بلا برهان
گفت بز چونکه حق شناس نه ای
دوستان را پی سپاس نه ای
رحمتی کن ز حق عوض بستان
گر شنیدی کماتدین تدان
که عمل را برابر آید مزد
گنج از پاسبان و رنج از دزد
گفت این راست است لیک از من
نکنی شمع آرزو روشن
اولا در نهایت افسوس
بایدت بودن از رهی مایوس
کوته آمد طناب حیله من
روشنی نیست در فتیله من
ثانیا در وزارت جنگل
چند روزی است گشته ام انگل
یافتم منصب و محل و مقام
سرفراز آمدم باستخدام
اینک آنجا اداره ای دارم
مختصر ماهواره ای دارم
گر رسم دیرسوی خدمت خویش
ثبت گردد به دفتر تفتیش
گاه اخذ وظیفه نصف حقوق
میرود بهر جرم در صندوق
زین سبب زود بایدم رفتن
تا نگردم دچار موج فتن
ثالثا وقت بنده می گذرد
بس عزیز است وقت اهل خرد
کار امروز چون بفردا رفت
کار فردا ز دست دانا رفت
حق نگهدارت ای برادر هان
چاره اندیش و جان خود برهان
که چو اینجا بمانی اندر قید
گر نمیری زجوع گردن صید
بز سوی آسمان فکند نگاه
گفت ای خالق ستاره و ماه
کاش دادی بجای لحیه و شاخ
بنده را عقل پهن و هوش فراخ
ای پسر این سخن مگیر بطنز
کت بود بهتر از خزانه و کنز
لختی اندیش در سفاهت بز
گاه تقدیم صدر و رد عجز
تا بدانی چگونه روبه پیر
کرد او را به دام حیله اسیر
پس زیار بد اجتناب کنی
خویشتن را چو زر ناب کنی
ریش خود را بدست کس ندهی
دل بیاران بوالهوس ندهی
آلت دست مغرضان نشوی
بی تفکر زره برون نروی
گر شنیدی کلام من رستی
ورنه در دام مرگ پا بستی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
بشنو از من داستان مختصر
رو در آن مجلس بیفکن یک نظر
فرقه ای گرم غزلخوانی شده
مست حق در بزم روحانی شده
رو بر آن در کن که هرگز بسته نیست
خسته آنجا شو که آنجا خسته نیست
عالمی پروانه این شمع شد
دوست با دشمن در اینجا جمع شد
با خبر با بی خبر آمیخته
خاک با زر خار بر گل ریخته
عاشق و معشوق گشته همقدم
کف زنان شاه و گدا در پیش هم
مهر و قهر و صلح و جنگ اینجا یکیست
شیر و نخجیر و پلنگ اینجا یکی است
مؤمن اینجا کافر اینجا آمده
عاشق اینجا دلبر اینجا آمده
ظالم و مظلوم سر مست غمند
عاقل و دیوانه همدست همند
ریخته خلقی به روی همدگر
خام و پخته جمله از خود بیخبر
مسجد و میخانه و دیر است این
پر ز یاران خالی از غیر است این
می فروش و زاهد اینجا باهمند
قاتل و مقتول با هم محرمند
قطره و دریا یکی در پیششان
صد سلیمان آمده درویششان
مستی از جام اخوت یافته
مهر از مهر نبوت یافته
کی طبیب از دردشان یارد علاج
زانکه خو کرده است علت با مزاج
بلبل و گلزار و گل اینجا ببین
جز راهمدوش کل اینجا ببین
کافر از این در مسلمان آمده
قطره در این جوی عمان آمده
خفتگان همراز با بیدارها
مست ها رقصنده با هوشیارها
شور محشر در جهان پیدا شده
زشت رویان جملگی زیبا شده
ظلمت و تاریکی اینجا نور شد
اهرمن با چهره چون حور شد
کرد شیطان بر گل آدم سجود
زد عدم خرگه بصحرای وجود
عشق بر بام استغنا لوا
گفت الرحمن علی العرش استوی
پیرها گشته جوان از یک نظر
غلغل اندر خاک افکند این خبر
خضر زد پیش سکندر گام شوق
شیخ بگرفت از قلندر جام ذوق
هم رحیم اینجا برحمن یار شد
مور مسکین با سلیمان یار شد
سر در این جا نفرت از سامان گرفت
درد اینجا وحشت از درمان گرفت
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۲ - سرود غم
ای کاخ بهارستان سقفت ز چه وارون شد
ای رشک نگارستان خاکت ز چه پرخون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
عیسای خرد بردار، شد از ستم اشرار
موسای عدالت خوار، از دولت قارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو بارگه دادی، کی در خور بیدادی
چون کار تو آزادی افکار تو قانون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آوخ که ز استبداد قانون تو شد برباد
تقدیر چنین افتاد اوضاع دگرگون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از حیله بدنامان شد چاک ترا دامان
وز گریه ناکامان دامان تو جیحون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
محبوب تو شیدا گشت بدخواه تو رسوا گشت
بستان تو صحرا گشت گلزار تو هامون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو کاخ طرب بودی گلزار ادب بودی
تو باغ رطب بودی شهدت ز چه افیون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
شمع تو چرا مرده است شاخت ز چه افسرده است
برگت ز چه پژمرده است بیدت ز چه مجنون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
در ماتم تو خورشید در مرثیه با ناهید
کز خون شهیدان بید همرنگ طبر خون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
خاکت شده خون اندود آبت شده زهرآلود
وز توپ شربنل دود بر گنبد گردون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
هرکس سوی مهرت تاخت رایت به سپهر افراخت
و آنکس به تو تیر انداخت مستوجب طاعون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
توپی که ستمکاران بستند بر این ایوان
بر چشم انوشروان در قلب فریدون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از عشق تو مستم من وز غیر تو رستم من
مشروطه پرستم من قلبم به تو مفتون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ای قصر سلیمانی از بهر چه ویرانی
ای ملت ایرانی بختت ز چه وارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
با آن همه استادی در مهلکه افتادی
سررشته آزادی از دست تو بیرون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
دانای سیاسی کو قانون اساسی کو
آن قدرشناسی کو و آن عقل و هنر چون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آن مجلس کمسیون و آن لایحه و قانون
از کجروی گردون افسانه و افسون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۱ - قطعه
یک نقطه خط شمار لحیان
انگیس بعکس او همی دان
خط و نقط و دو خط به تقدیر
حمره است و بیاض عکس آن گیر
دو نقطه دو خط برون نصرت
دو خط دو نقط درون نصرت
نقطه خط و نقطه خط برون را
قبض است و مخالفش درون را
دو خط که دو نقطه در دو حدش
شد عقله و اجتماع ضدش
سه نقطه و خط برون عتبه
یک خط سه نقط درون عتبه
دو نقطه خطی و نقطه کوسج
عکسش تو نقی شمر ز مخرج
شد چار نقط طریق طاعت
ور چار خط است دان جماعت
اشکال رمل اینست و بس
خواهی اگر ترتیب آن
لحن بقاع اعقفن
بغطج بود نرکیب آن
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۳ - قسم دیگر بترتیب طبیعی
لحیان و حمره نصرت خارج بیاض و قبض
پس اجتماع و عتبه و انگیس و عقله گیر
قبض دخیل و کوسج و نصرت نقی خد
پس عتبه و طریق و جماعت همی پذیر
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۷ - ایضا
از جماعت اولین نقطه ستان
بر سر شکل طریق اندر نشان
تا طریقت عتبة الداخل شود
شکل لحیان بعد از آن حاصل شود
بعد از آن آن نقطه باز آور بجای
نقطه دوم ببر ای نیک رای
بر طریق افزای تا گردد نقی
پس جماعت حمره شد ای متقی
باز جای خود بر آن نقطه دگر
وز جماعت نقطه سوم ببر
بر طریق افزای و کوسج را ببین
پس بیاض از آن جماعت بین یقین
باز جای خود بر آن نقطه دگر
وز جماعت نقطه چارم ببر
بر طریق آن نقطه را بنما مزید
تا که عتبه خارج آید زو پدید
پس جماعت صورت انگیس دان
این دو شکل نحس پر تلبیس دان
ز آن دو شکل این هشت فرزندان خوشند
زادگان زاده ایشان خوشند
پس بحمره ضرب کن لحیان دگر
نصرة الخارج ببین ای باهنر
ضرب لحیان با نقی کن پس ببین
نصرة الداخل برون آمد یقین
ضرب لحیان و بیاض آور دگر
قبض خارج را از ایشان کن بدر
ضرب کن لحیان و کوسج تا یکی
قبض داخل از برون کن بی شکی
ضرب کن انگیس و لحیان را بهم
عقله حاصل کن که دورت باد غم
ضرب کن لحیان و عتبه خارجه
اجتماع آور ینه از زایجه
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۷ - بند هفتم
زهی بچین دو زلف از حبش گرفته خراج
نموده لشگر حسنت عقول را تاراج
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بهر مبحث این قطعه گشته استخراج
کنونه حال و منش طبع و کوفشان نساج
جشان بود گز درزی ارش بود قلاج
وظیفه جامگی و ماهواره شهریه
پژول کعب و گزید و گزیت مال خراج
وژوه قطره باران که می چکد از سقف
چنانکه بکران ته دیگ و طلمه نام کماج
قراقروت تو رخبین شمار با فرفور
چو کشک پینو و آش سماق دان تتماج
کبیده پست و بدوره مر آن که زله کند
فروشه حلوا سختو همی بود زناج
کرن پهول قرنفل چو باد رنگ خیار
چنانکه کاهو کوک اسپناج اسفاناج
ایازی است و ایاسی چو بیژه چشم آویز
هو و وسنی و انباغ را بدان تو، نباج
نویم محض و مجرد شوه بود باعث
عداوت آمده آریغ و نهب شده تاراج
سپیچه آنچه به بندد بروی سرکه و می
سپهر بند طلسم است و سرکبا سگباج
ایخشت است فلز دارتو بود طر طیر
ضداخشیچ و سپیداب باشد اسفیذاج
تو بهرمان دان یاقوت و کامه شد مرجان
چو لعل باشد گر کند و آبگینه زجاج
هزینه خرج بود چک برات و یافته قبض
چو خفچه شوشه زربا ژوساو باشد باج
متاع باشد کالا اثاث کاچار است
شله قصاص بود داو جنگ و کینه لجاج
دمان و گاه و کمانکش زمان و مدت و وقت
شتاب باشد اوژول و ناگهان تا کاج
کلاژه کچله و دیگر کلاغ پیسه بود
حمامه کالوچ است و تراج دان دراج
تویل مردم اصلع چکاد پیشانی
بسونه زلف و مجعد غف است و تاری داج
شخار قلیا هم بیخ آن کنشتو دان
چنانچه صابون برهوه و زاک باشد زاج
چو مصطکی کیه گوشاد جنطیا نا شد
شنوشه عطسه و پیلسته نیز باشد عاج
چلاس لواس است و طفیل بشتالم
کراس لقمه زناع کاره هست تو مرکاج
نماک رونق و نو سیره بحث و کاغذ نفج
بود تماخره فیرید و مشوت کنگاج
کمند خام و سنان نیزه توپ کشگنجیر
کباده هست کمان و هدف بود آماج
بواشه آلت مذراة و ماله دان بتکن
شیار شخم بود خیش و یوغ سر آماج
رعیتان دان گودهچگان و باد رمان
چو امتان نبی بربروش و فر سنداج
سجاف هست فراویز و لبنه دان خشتک
قبا ست یلمه و دیباه را شمر دیباج
هموخ مشعله باشد شماله اسپندار
پلیته باشد افروشه و چراغ سراج
نی مجوف غرو است و نای پرهیرون
درخت ساک که سازند کشتی از آن ساج
فرات باشد فالاد و دجله اروند است
چو تنگه طنجه برنیو جزیره مهراج
فکانه هست جنینی که مرده سقط شود
چنانکه آن زن نوزاده زاجه باشد و زاج
بیوک و دغد عروس است و بکر دوشیزه
چنانکه حایض دشتان و قابله پازاج
کنشک تیرک عضو آمد و کنیسه کذشت
ولیک کمرا زنار شد چلیپا خاج
دروگر است گته کار و کفشگر اسکاف
خیاط درزی و الباد و پنبه زن حلاج
بدیهه آمده، انگارده فسانه و نقل
نکشک مردم مقروض دان و عریان لاج
ضعیف غامی و مفلوج شیک و شیشله دان
چهار چوبه در بواس و نردبان معراج
قدیم بوباشستی و نوشده حادث
گواژه طعنه گواسه صفت بهشت اجماج
سروش هوش و خرد شد سرو شبد جبریل
نیاز حاجت و آمین بود بجای تراج
بن است بطم و بود کاکیان خسکدانه
علک و نیژد وزرنیله شد همان ریواج
مقطعه خامه زن و مصقله بود یزداغ
ظروف و احول و ناژوو کاشکی همه کاج
سفینه هست سماری خله بود مردی
چنانکه نوژیه سیل است و اشتراک امواج
بتک کتابت و کرکز علامت است و دلیل
بنا به نوبت و دیهیم و گرزن آمد تاج
ستیم ریم جروح است و با خسه نشتر
پروش مطلق جوشش هزار چشمه خراج
چو گردنا گل سرخ است و زعفران گیماس
ولیک نیلپر و توله را شمر ور تاج
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۸ - بند هشتم
ای آنکه گفتار ترا هوش و روان پاسخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۳ - تقسیم طبقات رعیت به فرموده مه آباد
کسان به دور مه آباد چاربخش شدند
که دست را بشناسد یکسر از دستار
نخست هیربد و مؤبدان که ایشان را
بخوانده بر من و برمان برین و هورستار
دوم شهان و جهان داوران که در گیتی
به نام چتر من و چتر بند و تورستار
سوم کدیور و پیشه ور و کشاورزان
که این گروه را گفتند پاس و سورستار
چهارم است پرستار و پیشکار کسان
به نام سودی و سودین و سود و زورستار
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۷ - نامهای روز ماههای جلالی
روز اول باشد از ماه جلالی جشن ساز
روز دوم «رزم نه » دان روز سوم سرفراز
کش نشین و نوشخوار و غمزدا و رخ فروز
مال بخش و زرفشان و نامجوی ای دلنواز
رزم گیر و کینه کش پس تیغ زن هم داد ده
دین پژوه و دیوبند و ره گشای و اسب تاز
گوی باز و پایدار و مهر کار و دوست بین
جان فزای و دلفریب و کامران بشمار باز
شادباش و دیرزی پس شیر گیر و کامیاب
شهریار است آخرین روز این بت چین و طراز
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۳ - نامهای دزدمه در دساتیر
همان کیوان ابا برجیس و بهرام
«سناشیر» است و «برهستی » چو بلرام
«هرامید» است خورشید جهانتاب
نپید آمد همان بیدخت پدرام
«کلنگ » از تیردان مه «فامشید» است
بفرشیم «دساتیر جی افرام »
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۸ - در دانش زمین و بخشهای او از گفته پیشینیان
بتا توئی که قدت سرو باغ کاشمر است
رخت بهار ختن بوستان کاشغر است
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بحر مجتث این چامه تنگی از شکر است
چو شرق و غرب زمین خاور است و باختر است
نسار «او اختر» است و بتو در «اخشتر» است
به پارسی کره خاک «گوی چغمینی » است
«میان کش » است خط استوانه در کمر است
زمین کهنه بود ارزه و آن دگر شوه دان
که هر دو جای جماد و گیاه و جانور است
«ووروبرشته » شمال و «ووروز زرشته » جنوب
«زرشته » هشته بزیر و «برشته » بر زبر است
زمین عامره را می شمر «فرادده فش »
چنانکه «ویدهدده فش » خراب و بی اثر است
«وورو برشته فرادده فش » سه بخش بود
تمام شرح دهم بر تو گرچه مختصر است
نخست «بهره خاور» که بخش خاوریش
به «آن ایران » نامیده گشت و مشتهر است
میانه بخشش «خنرث وه بومی ایران » دان
چو بخشش باختر «ایران کوپژ» در نظر است
محیط غربی و شرقی «رزه پراگرد» ند
که یک به باختر و آن به خاوری سمر است
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۹ - سبعه منحوسه
سبعه منحوسه هفت اختر شومند
نحس و ترش روی و زشت در همه احیان
کید و غطیط و غریم باشد و سرموس
نیز گلاب است و ذوذوابه و لحیان
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۵۰
کوته برف چو لارژ فراخ اترو است تنگ
امپرسمان شتاب و آپاتی بود درنگ
سوردیته شد کری و گری تینیو آمده
بیدست اسیترپی باشد بوات لنگ
کاستر سگابی است و کشم خوک و سگ شین
ضیغم لیون بود لئپار است خود پلنگ
رو به رنار باشد و بوزینه سنژ، دان
شد اژدها دراگن و بالن بود نهنگ
بلبل بود رسینل و کرکس و وتور دان
باشد حمامه پیژن و آمد گرو کلنگ
اوتارد هست هوبره و پی بود کلاغ
تنای گازو تیز اگو سر، شمار چنگ
اف تخم مرغ و پوله بود جوجه کک خروس
شد کایو سنگریزه پیر آمده است سنگ
ارزق برن سفید بلان رنگ سبز، ور
روشن همی کلر بود و کولر است رنگ
شیطان ساتان و فارفاد جن، هومن آدمی
سوکر است قند و چای ته باشد حشیش بنگ
ماشان بدو کثیف ویلن شد گراسطبر
خوشگل ژلی شمار وبل و بو بود فشنگ
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۱ - گفتار فیض الله بزبان مردم خانقاه
چه نشتی که رانئا زن خیننه
ایواره مچاپن کور سیننه
خنقای دامن میشه تل خاک
تواته گرفتن به قصد هلاک
بوم تمبیره مه غیکم دورو
وری تو که اومادنه روبرو
بوای نازنینته کور شد اجاق
ببرزی قلا در تو قاب و قچاق
وری بجی خانم دمین قلا
که آقا حسن خان میالات حالا
تو بیدی که گفتی حسن خان کیه
اگه مردی حالا وری بین شیه
بیا که اماده ایش با ماصل
دخیلت خانم جان نبا تو ماطل
زمسته رعیت متو چه همه
نمشکه هو شکه دبالات قمه
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۴ - در ۱۳۲۱ در وصف شاهنامه فردوسی هنگام طبع
به نام ایزد این نغز و زیبانگار
که آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراکنده از گیسوان مشک ناب
چو شاخی که در خاک شد پایه اش
گرفته کران تاکران سایه اش
ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ
برش انگبین است و بالا فراخ
تو گوئی که دربان مینو بباغ
زهر گلبن افروخت چندین چراغ
بتان سیه چشم بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
به پایان هر گل فروزنده چهر
چو خورشید رخشان فراز سپهر
ز دیدارشان دیده را خیرگی
ز مر غولشان مشک را تیرگی
ز شاهان فرخنده باستان
سراید بخوبی بسی داستان
در این باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسی این تخم کشت
چو زین نامه گیتی پرآواز کرد
ابر نام محمود شه ساز کرد
بجا هشت با خامه مشک بیز
از او نام تا رسته رستخیز
کهن شد شه غزنه را نام لیک
بماند از سخن گو یکی نام نیک
اگر شاه غزنی سرانجام کار
سیه کرد گوینده را روزگار
ز کژی ره زر پرستان گرفت
به هشیاری آیین مستان گرفت
هم از پایه وز مایه وی بکاست
هم از پای پیلان تنش خسته خواست
خداوند یکتای ایران زمین
برآورد دست هنر ز آستین
ز دانش بیاراست هنگامه را
نوی داد آن پهلوی نامه را
بسامان شهنامه کوشش نمود
هزینه همی داد و بخشش فزود
ز نو نام گوینده را زنده کرد
روانش به مینو فروزنده کرد
هر آن کس که برد اندرین کار رنج
دو صد پیلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
که شد یاور پادشه پادشاه
چنان کار زشت وی از یاد برد
که گفتی تو او برنشست این سزد
ازین نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پر بوی و رنگ و نگار
هژیرا، خوشا، خرما، کین درخت
بروئید در باغ سالار تخت
مظفر شه آن کو جهان داور است
همش، باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نیا بر نیا در جهان کدخداست
خدا دادش این کیقبادی کلاه
پیمبر نشاندش بر این تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بویژه که پیغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همی جز به کامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهی به دل شاد شو یا ترش
درین گفته یزدان گواه من است
خداوند گیتی پناه من است
که گر شاه غزنی بافسون و ریو
ستم کرد بر جان استاد نیو
سیه کار دستورش از راه برد
روانش ز مینو به دوزخ سپرد
از آن بد که دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بینا نداشت
یکی بی خرد راز دارش بدی
دگر سفله دستور بارش بدی
پراکنده خواندند در گوش وی
فسردند جان و دل و هوش وی
بداندیش رویش چنان خیره کرد
که در دیده اش آسمان تیره کرد
نهشتش زراندر تراز و نهد
نکوکار را مزد نیکو دهد
دریغا کز افسانه دیو و دد
جدا ماند محمودشاه از خرد
گران شاه چندان به گیتی بزیست
که این شاه و دستور را بنگریست
بدانستی امروز بی کم و کاست
بزرگی کرا شهریاری که راست
گواهی بدادی که خورشید و ماه
ندیدی از اینگونه دستور و شاه
که این پاک دستور فرخنده پی
شد از تخمه نامداران کی
دلیر و زبردست و گندآورست
ابرشاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نیارد به چشم
نلرزد ز بیم و نه جیب ز خشم
فرازد به بالا فروزد به چهر
ببخشد چو دریا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شیر و بدرد چو ببر
ز افسون دیوانش برگشت باد
بر پایه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئین تنش
خرد رخت و فرهنگ پیراهنش
هنر آستین پوش دامان وی
مهی دوش و رادی گریبان وی
ایا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد دیدار زشت
از آن عین دولت ترا خوانده شاه
که چشم شهستی و پشت سپاه
جهانبانت خواند جهان بین خویش
خدا خواستت یار آیین خویش
توئی مادر کیش و آیین راست
بدی از تو کم شد کژی از تو کاست
چنان خواهم از دادگر یک خدای
که جاوید ماند شهنشه بجای
بدو نازد این افسر فرهی
بدو بالد این تخت فرماندهی
ستاره برتخت شه خاک باد
بداندیش شه را شکم چاک باد
ترا شاه و شه را کیانی کلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نیروی دادار پروردگار
من این پارسی چامه بستم بکار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فر و شکوه
دلیری که در جنگ روئین تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهری که دانش در او مهر و ماه
بهشتی که فرهنگ در وی گیاه
بهادر آن امیر هنرپیشه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
چو بازایستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پیکارش آید ستوه
نهنگ است و دریا پلنگ است و کوه
سخن سخته گوید به هنگام گفت
وزو هیچ رازی نشاید نهفت
پی آنکه این نامه خسروی
بر سبزی شاه یابد نوی
بهر سوی گیتی فرستاد کس
که یابد به دانندگان دسترس
کجا بد یکی مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را ز برنا و پیر
بدرگاه خود انجمن کرد میر
بر ایشان یکی داستان زد که شاه
بر آنست از اندیشه نیک خواه
که بنیاد فرهنگ و پای سخن
به کیوان زند در سرای کهن
مر آن چامه نغز کاستاد طوس
فرو بست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ایچ ازو آنچه آید بکار
سپهر هنر زیر و بالا شد است
ستمگر به تاراج کالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراکنده شد گوهر نابسود
بدآنسان که یک گفته سر تا به بن
نماند به گفتار مرد کهن
کنون باید انباز و همدست شد
از این باده نوشید و سرمست شد
که در پای شه سرفشانی کنیم
به باغ هنر باغبانی کنیم
پراکنده خویش گرد آوریم
بر شهریار ارمغانی بریم
بمانیم با نیکوئی نام خویش
بجوئیم از مهر شه کام خویش
بکاریم تخمی در این روزگار
که شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو کردند این گفته گوش
کشیدند از دل چو دریا خروش
بگفتند شه را نماز آوریم
دل و جان برایش فراز آوریم
بکوشیم در کار فرمان بریم
سخن را ز ایوان به کیوان بریم
بگفتند و کردند کاری که گفت
که گفتارشان بد بکردار جفت
در آن سال مه کین گرامی سخن
امیری فرو خواند در انجمن
چو از سال کوچی پژوهش نمود
هزار و سه صد با یک و بیست بود