عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
این قطب وجود جسم بیجان تو نیست
این دائره بی نقطه سلطان تو نیست
این باد و بساط بی سلیمان تو نیست
آن نیست که در قبضه فرمان تو نیست
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
درجان مقیدان جمال مطلق
ساری شد و جلوه کرد و برگشت ورق
حق خلق شد و خلق حق و هر دو یکست
خلقست بجای خلق حقست بحق
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
پیدا شد و گفت بین رخ حق دیدم
حق را بدل خویش محقق دیدم
بی قید خودی در دل و در دیده ماست
دیدم دیدم بحق مطلق دیدم
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
بنام انکه ذات اوست پیدا
وزو بر ذیل پایان دست مبدا
ز مبدا و ز پایانست بیرون
که او باشد بلند و این و آن دون
بکنهش غیر او را دسترس نیست
در آن خلوت که کنه اوست کس نیست
بود او مغز مغز و غیر او پوست
کدامین غیر گر باشد کسی اوست
بود پیدا ز اسماء و ز اعیان
ولی از فرط پیدائیست پنهان
بما نزدیک تر از ما و دورست
حجاب گونه ذاتش ظهورست
چو شد طی طریق دور و نزدیک
خدا می ماند و بس جل باریک
بعیدست آنکه پندارد قریبست
دم آن کز بعد زد غرق حبیبست
که بعد و قرب از ماهیت ماست
وجود حق ز ماهیت مبراست
منزه ذات او از وضع و از این
نباشد درمیان ما و او بین
ب آن ذاتست گر پیداست اسمی
ب آن اسمست گر باشد طلسمی
طلسم هیکل مجموع عالم
تجلی گاه عین اسم اعظم
درآمد شاه در بازار و در کوی
طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی
ازین دریاست این جوئیگه جاریست
که نام این حقیقت غیب ساریست
ز مجلای احد این ذات سرمد
تجلی کرد در جلباب احمد
از آن جلباب نازل گشت آیت
بشان خرقه شاه ولایت
گر از این خرقه دوران در امانست
ردای مهدی صاحب زمانست
بود این خرقه در هر دور هر کور
طراز دوش فقر صاحب دور
که ذات حق بنور اوست ظاهر
ازینجا گشت اول عین آخر
تجلی کرد پیش از خلق عالم
خدا در هیکل مسجود آدم
ز آدم کرد در عالم تنزل
با جزا گشت ظاهر دولت کل
نه آن کلست این کز جزو برپاست
بود کلی که سر تا پای اجزاست
نه آن کلی که با لذاتست مبهم
که این کلست عین کل عالم
نه آن مفهوم عام اعتباری
که باشد بر وجود صرف جاری
بل آن موجود صرف بی تکرر
که هر ذاتی بدو دارد تقرر
محیط مطلق موجود بر حق
بدون قید آن فردست مطلق
برون از قید تقلیدست و اطلاق
که هم در انفس است و هم در آفاق
بود بی حد و حصر آن ذات بی چون
ولی از حد درک ماست بیرون
مداری نیست این کز دور عقلست
که این طور از ورای طور عقلست
مر این طور در سر و کمون باد
باطوار حقیقت رهنمون باد
که دیوار بنایش زاب و گل نیست
سراپای سرایش غیر دل نیست
خداوندا دل ما را سری ده
بسرحد حقایق سروری ده
باقلیم فنایم رهبری کن
مرا در فقر معروف و سری کن
کسی کاین سلطنت را بنده باشد
بهر عالم که باشد زنده باشد
که بر سلطان سلطانان معنی
دهم جان و بگیرم جان معنی
بداودی رسان نطق طیورم
که داودم من این دفتر زبورم
مسیحم را تجلی ده ز جبریل
ز بورم را مثنی کن بانجیل
مر این انجیل را ده نور بیحد
ز اشراقات فرقان محمد
دلم چون بدر کامل منجلی کن
فروغم را ز خورشید علی کن
چراغم برفزور از شعله ذات
ز نورم ساز روشن ذات ذرات
ز وحدت روغنی کن در چراغم
بنه بر طاق ایوان دماغم
که بیند چشم دل با جلوه دوست
که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست
توئی شاه خرابات دل من
بماوائی مرو از منزل من
که در خوردت زمین و آسمان نیست
مکان جای جلال لامکان نیست
دل ما را فضائی بس وسیعست
مقامی امن و ایوانی رفیعست
بپا کن دستگاه کبریائی
ببام دل بزن کوس خدائی
که من گر زاهد و گر می پرستم
ز اشراقات انوار الستم
تو لولوئی و من دریای نورم
تو موسی من و من کوه طورم
اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی
بگو بی پرده میدانم که اوئی
ندارم جز تو من با جان خود کار
که غیر از تست پیشم نقش دیوار
سرای و نقش دیوار و در و کوی
تصاویر و تماثیل و جر و جوی
ز جمع الجمع تا حد هیولی
نباشد جز غنی الذات اولی
مرا گرداند عشقش دور بسیار
بکوی از کوی و از برزن ببازار
اگر در خویش او را دیدمی من
بدور خویشتن گردیدمی من
ازین کشور ب آن کشور دویدم
بهر کوه و بهر وادی رسیدم
گذشتم تا رسیدم بر در دل
شنیدم هایهوی کشور دل
بدیدم هفت اقلیم مسلم
بهر اقلیم چندین ملک معظم
بهر ملکت بسی شهر و دیارست
بهر شهر آشنائی شهریارست
بیاد او من بیگانه از هوش
نمودم آشنایان را فراموش
نه خویشی ماند در راهم نه غیری
نه اسم کعبه ئی نه نام دیری
مرا نه پای ماند از عشق و نه سر
بشکل گوی گردون مدور
کنون گر راجعستم گر مقیمم
چو کوکب بر صراط مستقیمم
بدور خویش میگردم چو گردون
ولی از اینم و از وضع بیرون
برون از وضع و از این و متائیم
اگر باشد کسی در دور مائیم
بامرماست این گردنده پیر
ز پیر ماست در تابنده تاثیر
ز ما برپاستی این دیر نه طاق
بما در سیر این شش سوست مشتاق
نبود این قالب تصویر اشباح
که ما بودیم در تدبیر ارواح
گرفته بازوی روح مکرم
نشانده بر مقام جمع آدم
که درویشان این در دستگیرند
سلاطین وجودند و فقیرند
منزه از مقام طعن و طنزند
مقیم بارگاه کنت کنزند
بعین آنکه در بیدای فرقند
باستیلای جمع الجمع غرقند
نه پستند و نه بالا ذوفنونند
امیر خطه بی چند و چونند
بر از رد و قبول زید و عمروند
قوام وحدت و قیوم امرند
ازین دونان دور اندیش دورند
بخلوتخانه گنج حضورند
ولی غیب و سلطان شهودند
بظلمات عدم نور وجودند
بکشت جود باقی رود نیلند
ب آب زندگی خضر دلیلند
مرا دادند در روز جوانی
ز جام خضر آب زندگانی
بهر گمگشته در راهی پناهند
چه گویم گر نگویم خضر راهند
بدورانی که هر روزیم شب بود
سراپای وجودم در طلب بود
دلم بد کافر عامی که در سیر
قدم ننهاده بیرون از در دیر
جوان بختی شهی روشن ضمیری
نکو روی و نکو اندیشه پیری
درآمد از درم چون نور مطلق
ز هر عضویش موئی در اناالحق
بجسم تیره من نور جان داد
مکان را هایهوی لا مکان داد
بدل القای اسرار ازل شد
مکانی لامکانی شد بدل شد
مرا از این سرای شرک و انباز
بگردون تجرد داد پرواز
نظر کردم بامعان در سویدا
شد آن سر سویدائی هویدا
ز پای افتادم و بی پای رفتم
رخ او دیدم و از جای رفتم
من درویش روی شاه دیدم
پری بگرفته بودم ماه دیدم
پریخوانی بافسونم هنر کرد
من دیوانه را دیوانه تر کرد
گسست از همدگر زنجیر تدبیر
نشاید بستن ایدونم بزنجیر
مگر زنجیر موئی آنشین خوی
کند زنجیر دل از حلقه موی
فرو بندد بدان لاغر میانی
صور را کوه بر موی معانی
بمعنی پوشد از صورت لباسی
صور را بنهد از معنی اساسی
که ما زین صورت و معنی گذشتیم
جنون عشق را مجنون دشتیم
شدم دیوانه یعنی عقل واماند
من و دل در کجا و او کجا ماند
زنم دستی کنون کز عقل رستم
ادب را پاس کی دارم که مستم
ز دام بند هشیاری جهم من
مگر داد دل از مستی دهم من
بگویم هر چه دانم هر چه خواهم
سر موئی ز شیدائی نکاهم
نیم من نائیم روح آلهی
دمد در نای خودخواهی نخواهی
چو گوید گو بگفتن ناگزیرم
اگر گوید مگو فرمان پذیرم
کنون در گفتگوئی بس عجیبست
که او هم سائلست و هم مجیبست
چو عارف دل ز دید خویش بر کند
کند با دیدن معروف پیوند
اگر بر کند بنیان تفرق
تمکن یافت بر صدر تحقق
وجود قطره شد در بحر فانی
نگشت آن بحر را آن قطره ثانی
فنا شد قطره دریا شد عدم شد
عدم موجود شد سر قدم شد
چو پردازد ز هستی مغز تا پوست
بگیرد پوست مغز از هستی دوست
اگر زد نوبت انی انا الله
بنوبت زد گه دولت نه بیگاه
گرش بردار بینی باش ستوار
که منصوران توحیدند بردار
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲ - مقدمه
سؤالی چند ما را بود زین پیش
نه از دنیاپرست از سر درویش
نه از دنیا پرستان دیدمی کام
نه از درویش دل بگرفت آرام
که درویشان معنی در قبابند
دغل بازان صورت کام یابند
فلک گردیده ویدون چند سالست
که این سیاره در خانه وبالست
مرا در دل خلیدی گه گهی خار
که تا کی بشکفد این گل بگلزار
چو کس ننهاد گام گفتگو پیش
بگویم من جواب گفته خویش
که آب جوی هستی را شتابست
جهان نقشیست کاندر روی آبست
که گر نقش مرا بنیان نماند
درین بیرنگ کس حیران نماند
سؤالات از چه از لاهوت بالاست
جوابش نیز لاهوتیست پیداست
کند حق حل این مشکل بتحقیق
ز ما اقدام و از الله توفیق
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۴ - جواب
تواند شد بلی در سیر ثانی
که فی اللهست در طور معانی
چو رهرو مالک اوصاف هو شد
ز هست خویشتن بگذشت او شد
ز بود خود که نابودست لا شد
خدا شد مالک ملک خدا شد
دوئی بیکار شد حق جز یکی نیست
بملک خود بود مالک شکی نیست
مر این اشکال از قید دوئی بود
مر این تقیید از ما و توئی بود
چو اثنیت هم از ما بین برخاست
منم گر ملک خود گوید بود راست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۵ - سؤال دوم
چه باشد ملک ملک و ملک حق چیست
ز حق یا عبد اعظم ملکت کیست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۶ - جواب
سؤالاتیست کز ما ترمدی کرد
حدیث معرفت را سرمدی کرد
پس از یکچند بینائی ز اعراب
جوابی داد چونان تشنه را آب
که عبد و حق بوندی ملکت هم
خدا مر عبد را ملکیست اعظم
ز ملک حق که باشد عبد اواه
ازیرا اصغرستی ملک الله
بود او ملک حق حق ملکت او
خدا پس ملک ملکست ای خداجو
بدین معنیست ملک اندر معارف
که گردد ذات حق معروف عارف
شود عارف بدان اوصاف موصوف
نماند امتیاز او ز معروف
یکی گردد درینجا سیر و سالک
نماند سالک و سیر مسالک
نهد پا راهرو بر فرق هستی
بپردازد بساط بت پرستی
بتی گر داشت او ما و منی بود
بخود زین دوستی در دشمنی بود
چو نفی خویش کرد او بت شکن شد
خدای خویشتن بی خویشتن شد
از آن رو با یزید آن پیر منصور
که بودش سینه ئی ز الله پر نور
بگفت این رتبه چون گشتش مسلم
که ملک من ز ملک تست اعظم
لوای من که محمودست سرمد
قوی تر از لوای حمد احمد
لوای او لوای حمد چالاک
لوای ماست ذات احمد پاک
عجب باشد شه ارشد ملک چاکر
ملیک مالک الملک این عجب تر
کسی در نیسی گر پا فشارد
حقیقت را سر از هستی برآرد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۷ - سؤال سوم
چه باشد سر یوم حشر رحمن
مگر بیرون بود از حشر انسان
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۸ - جواب
قیامت باشد ای یاران تجرید
رجوع کثرت اشیا بتوحید
چو وحدت راست کرد از غیب قامت
بپا شد راستی قد قیامت
چه داری انتظار روز محشر
بود انسان کامل حشر اکبر
محمد گفت کز حق نیستش بین
شدم مبعوث با ساعت کهاتین
بدان بعثت قد توحید شد راست
قیامت نقد وقت احمد ماست
حقیقت گشت مشهود و مبرهن
قیامت شد هویدا روز روشن
احد چون گشت ساری گشت بیحد
یکی معدود شد بیرون شد از عد
محیط جود مطلق گشت انهار
یکی بود از تموج گشت بسیار
بهر جوئی ازین دریاست آبی
بهر جامی ازین یک خم شرابی
بهر کوئی ازین میخانه مستی
نظر بازی حریفی می پرستی
میان ساقی و این مست ره نیست
اگر بوسد لب لعلش گنه نیست
بتابد آن شکنج زلف بر چنگ
بگیرد در بغل معشوق را تنگ
ببیند روی جان با دیده دل
فرود آید حقیقت را بمنزل
نبیند غیر او در دار دیار
بچشم یار بیند طلعت یار
چو پیدا شد امارات ولایت
قیامت را قیام اوست آیت
قیامت قامت آن سرو قامت
که در توحید ذاتستش اقامت
شود ذرات محو نور خورشید
بپیش کاملی کش چشم دل دید
وجود ذره در خورشید لا شد
چو نور خور قیامت بر ملا شد
بلند و پست اسما و صفاتند
همه مستغرق توحید ذاتند
ولی آن ذات را باشد مراتب
دو هستی نیست در مطلوب و طالب
بود یک هستی صاحب تشاء/ن
شه تلوین و سلطان تمکن
نه در تلوین نه در تمکین نه خارج
کند در خویشتن طی معارج
نه اسم ظاهر آید سوی باطن
بخود در خود کند سیر مواطن
همانکو آخرستی اوست اول
نباشد ذات او هرگز معطل
ز حق در حق بذات حق کند سیر
ببام حق نپرد خلق را طیر
پر مرغ هیولانیست گلناک
نپرد در هوای عالم پاک
ز ذات حق بذات حق دلیلست
خدا باشد چه جای جبرئیلست
بچشم آنکه حق بینست دائم
خدایی پرده و حشرست قائم
ولی اسماء حق جزوند و کلند
ز کل شد منفصل اجزا بذلند
بود این دعوت و حشر و توسل
رجوع جمله اجزا جانب کل
بود این حشر از اسمی باسمی
نه جانی نیست خواهد شد نه جسمی
ولی تبدیل گردد جسم با جان
بود این سر یوم حشر رحمن
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۹ - سؤال چهارم
شهان دیدند در ره رهزن و غول
نهادندی بنای رتبه بر طول
نخستین رتبه علم الیقین است
دوم عین الیقین مستبین است
سیم حق الیقین لولوی تدقیق
بدین ترتیب سفتند اهل تحقیق
چه سرست اینکه قومی ز اهل آداب
نهادندی بنای علم بر آب
بدون علم باشد سالها بین
ز حد جهل تا سر منزل عین
بنای رتبه بر طولست بی ریب
بچشم جهل نتوان دید غیب
چو نبود علم گر نور مبینست
چه جای دعوی حق الیقینست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۰ - جواب
سؤال دلپذیر از عالم جان
جواب جانفزا جوید ز جانان
ثمار نوری از اغصان نوری
درختی شاخ و برگ و بیخ طوری
بنای کاخ علم هوست بر صدر
باو نتوان رسید از پستی قدر
امام رهبر صاحب یقین اوست
بشهر حق امیرالمومنین اوست
جناب لم یزل ذات آنصفاتست
صفات لایزالی عین ذاتست
چو ذات اوست از هر ذره مشهود
بذات علم هر ذره ست موجود
فر سیمرغ کوه قاف علمست
خدا را اکبر اوصاف علمست
بکف اوست مفتاح دقایق
جنابش باب ابواب حقایق
بدست ساقی جان جام هستیست
درین میخانه جای می پرستیست
بفرق انبیا تاج معالیست
بتاج علو لولوی مثالیست
حمایت گوهر گنج حکیمست
صراط حق و میزان قدیمست
قوام حضرت و قیوم درگاه
به بیدای حقیقت هادی راه
بفرقان مغز دانش را قوی کن
نظر در آیه هل یستوی کن
مقام علم بر بام بلندست
مر این بار و نه تاب هر کمندست
کمند سست تار عنکبوتست
مگس آنرا که این را یافت قوتست
مطاف باز در خورد مگس نیست
سمای دل بود بام هوس نیست
ندای علم الاسما شنیدی
جلال آدم مسجود دیدی
شنیدی آن تجلی های هادی
که گه در کوه بودی گه بوادی
اگر آواز بال جبرئیلست
اگر تبدیل میزان خلیلست
اگر ضرب عصا بر سنگ سبطیست
اگر دفع حبال السحر قبطیست
دم اجرای کشتی در یم نوح
فر احیای موتی از دم روح
تمامی حاصل تحصیل علمست
نم کشت کمال از نیل علمست
کند طی هفت وادی هادی علم
سیم وادیست در ره رادی علم
طلب بعد از طلب عشق جهان سوز
پس از آن معرفت آن عالم افروز
چو مرد اندر دیار معرفت شد
کمال علم ذاتش را صفت شد
نخستین وصف کز حق در تدلیست
که فتح سالک صاحب تجلیست
جمال علم بی ضد و ندیدست
کزومان دمبدم جان جدیدست
بدون علم بر حق نیستت راه
چه علمست اینکه گویم علم با الله
که بی او کار آسانست مشکل
مبادا کس بکار خویش جاهل
که جاهل را جمال مهتری نیست
ز پا افتاده را حد سری نیست
اگر جاهل بگیرد در شهوار
شود خر مهره ئی بی سنگ و مقدار
نیفتد گوهری بر دست نادان
که گوهر را کند بر سنگ پنهان
مبادا هیچ دل بیرون ز ادراک
که بهتر آنکه باشد در دل خاک
مبادا هیچ سر بیهوس و بی هنگ
که این سر نیست باشد پاره ئی سنگ
خدایا مغز ما را نور جان ده
مکان را دستگاه لا مکان ده
دل ما را بدانش راهبر کن
پس از دانش ببینش بی سپر کن
سپس دل را باطوار تخلق
ترقی ده بانوار تحقق
پس از تکمیل تعلیم بدایات
مرا تعلیم کن علم نهایات
ازین دریا ب آن دریا چو ماهی
مگو ماهی بگو دریا کماهی
نهنگ بحر دانش عین دریاست
که الا الله موجودست و خود لاست
بلندی علم باشد جهل پستی
اگر دانش نباشد نیست هستی
نباشد جان بغیر از دانش و دید
مکن در هستی جان هیچ تردید
مبین بر عرض و عمق جسم مشهود
اگر دانش ندارد نیست موجود
مخور نیرنگ وضع و این اجسام
که مجموع مقولاتند اعدام
بذات و عارض ذات وجودند
بدون خویش مرآت وجودند
بعلم افزای جان سرمدی را
مخور نیرنگ عمامه و ردی را
بدانش بین نه بر خر کش سوارند
که شیخان تصنع بی شمارند
خری گر گوید از دانش چه سودت
چه زین تحصیل بی حاصل گشودت
بگو ای بی خرد ترک خری کن
بانسانی گرای و مهتری کن
چه باشد سود خر جز بار بردن
ز بی برگی بزیر بار مردن
یقین را بر سر امرستی تسلط
بدایات و نهایات و توسط
بدایات یقین علم الیقین دان
وسط عین الیقین ای راه بین دان
نهایات یقین حق الیقینست
کمال کامل موجود اینست
چو بنیان مقاماتست بر طول
بدون علم معراجست معزول
ضرورت حاکمستی بی تغافل
بنفی طفره و نفی تداخل
وجود طفره رهرو را محالست
ورای علم ره تیه ضلالست
تداخل را درین ره نیست مدخل
بدون علم باشد سیر مختل
کمال مرد را علمست و بینش
بعلمستی کمال آفرینش
ز نار بی فروغ افسرده بهتر
ز جان بی تجلی مرده بهتر
چراغ علم در مشکوه ذاتست
ولی مشکوه بیرون از جهاتست
ز نور بی جهه گر بهره یابی
درین ظلمات زور و زهره یابی
خدایا حظ ما را معرفت کن
مرا معروف در ذات و صفت کن
بنور علم جان ما بر افروز
ز اسرار لدن ما را بیاموز
دلم را یاد ده درک معانی
از آن اسماء مستاء/ثر که دانی
تجلی ده بما انوار دل را
ز ما بردار بار آب و گل را
بپرداز این تجلی خانه از ریب
درین آئینه افکن صورت غیب
دلی کائینه نور خدا نیست
گل و سنگست مرآت صفا نیست
که باشد لوح علم اسم اعظم
بحکم علم الاسماء آدم
خدایا سینه ئی ده لامکانی
بموسای نخستین طور ثانی
هزاران طور و موسی نیست جز یک
هزاران جام و یک صهباست بی شک
بهر طوری از آن موسیست طوری
بهر جامی از آن صهباست دوری
بهر دوری دلارامیست ساقی
که موجودست فانی اوست باقی
بعلم اوست موجودات قائم
بهر معلوم علم اوست دائم
بغیر از علم او چیز دگر نیست
که غیر از علم ذات دادگر نیست
اگر نشنودی از کس بشنو از من
نکو گفتست استادی درین فن
که ذات از علم اجمالیست مطلق
بعین کشف تفصیلی هوالحق
چو ذات حقتعالی نیست جز علم
کمال بود هستی چیست جز علم
به ار بی علم در عالم نباشد
که بی دانش بنی آدم نباشد
دد و دیوند در جلباب مردم
چو انعامند حق فرمود بل هم
چو بی علمست سالک کور راهست
بویژه آنکه در ره بیم چاهست
سلوک بی دلیل و سالک کور
بجائی ره نخواهد برد جز گور
که باشد سالک بی علم هالک
اگر بی علم باشد نیست سالک
چو گوید قائلی ز ارباب تکمیل
بنفی علم مر آن راست تاء/ویل
که مر تحقیق را باشد دو بنیان
یکی بر جذبه و دیگر ببرهان
اگر برهان نباشد در معارف
تواند جذبه باشد برهان عارف
که از هر ره که خواهد رهبر علم
نهد پای یقین در کشور علم
ز راه جذب جان یا راه برهان
شود وارد بشهر علم ایقان
ز هر راهی که خواهد گو کند طی
که باید علم را شد وارد حی
چه خوش باشد بدانش سر سپردن
بپیش عالم این علم مردن
سپردن جان بدان تابنده مجلس
که در آن ماه من باشد مدرس
بدین مرز آمدن از بوم جهال
بدل کردن بلادت را بابدال
چریدن در ریاض قدس جانان
گل وحدت ز طرف چشمه جان
درین دریا نمودن غوص بسیار
بدست آید مگر لولوی شهوار
سزای افسر سلطان بینش
نثار پای چشم آفرینش
که از این کوی باید بار بستن
باشتر محمل دیدار بستن
ازینجا رخت بردن جانب عین
که چندان نیست علم و عین را بین
بعین مقصد اقصی رسیدن
بچشم یار روی یار دیدن
نهادن بر سر زانوی او سر
ز پای یار بر سر هشتن افسر
نهادن دست جانان بر سر دل
کشیدن رخت جان از مزرع گل
ز نقص و آفت و تشویش رستن
رخ او دیدن و از خویش رستن
سپس کز قاب این قوسین رستی
باوادنای این محفل نشستی
گذشتی از سرای مستلذات
بچشم ذات دیدی گونه ذات
توئی آن آب کز دریای قلزم
حریفی در سبو افکند یا خم
چو اندر ظرف تحدیدی سبوئی
اگر فانی شدی در بحر اوئی
توئی آن ماهی محجوب بی تاب
که در آبست و محرومست از آب
اگر همراه بودش ذره ئی نور
کجا ماندی ز لطف آب مهجور
اگر ماهی وجودی داشت دانا
بماهیت نمودی سیر دریا
نه قطره ست و نه جو دریاستی علم
امام اعظم اسماستی علم
دل عارف نگین خاتم جم
برد علم معارف فص خاتم
اگر بینی رخ انسان کامل
نخواهی دید دیگر روی جاهل
که جاهل گر بود با افسر و تخت
چو نادانست بیکارست و بدبخت
وگر دانا بود سر تا بپا عور
بود زیر قباب غیب مستور
شنیدم فرقه ئی از سنخ جهال
نمودندی وجود علم ابطال
نداند گر الف زو پرسی از بی
چه داند انکشاف علم محیی
نداند دست چپ گر جوئی از راست
چه گوید جز که گوید علم بی پاست
چنین کس گر بگوید خود خورد سر
که نورست این نباید کرد باور
تمیز نور اگر دادی ز ظلمت
نماندی بی نصیب از نور حکمت
بداهت را چو گوید راه راهست
بحمل اولی کفتش تباهست
اگر او راه را دانستی از چاه
نگفتی نیست لازم علم در راه
که علم راه رهرو راست واجب
دل بی علم باشد طین لازب
گل لازب چو خوشد بر سر گل
بخوشاند ز آلایش پر دل
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۱ - سؤال پنجم
چه باشد معنی ختم ولایت
که باشد خاتم این ژرف آیت
چنین دانم که محی الدین اعراب
نماید ختمی دعوی درین باب
وگر خود گوید او عیسی بن مریم
ولایت را بود زیبنده خاتم
علی کو اولیا را هست آدم
ولایت را بود ختم مسلم
دگر خاتم بود مهدی بهر حال
که جز مهدی نداند دفع دجال
بود این قیل و این قال از تمرد
و یا باشد پذیرای تعدد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۲ - جواب
زهی پاکیزه قول و نیک تحقیق
سؤالی سودمند از روی تدقیق
سؤالی رسته از آلایش فرش
بفرش آورده رو از باطن عرش
گل از گل گر بروید پاک روید
چه جای آنکه از افلاک روید
سؤالاتی چو دسته غنچه گل
چو باز آید دل از آن گلشن و کل
ز بهر هدیه ارباب تکمیل
فرستد بر صراط وحی و تنزیل
ثماری رسته از شاخ درایت
که بالیدست از بیخ ولایت
بهاری روح پرور چون دم روح
نجات ماسوی چون کشتی نوح
بهشتی طره حورش دلاویز
نظر گاه قصورش معرفت خیز
گلستانی ترست و سبز و خرم
گلست و یاسمینش اسم اعظم
جهانی از قیود ملک خالی
زمین و آسمان او مثالی
زمینی پادشاهش دولت دوست
سپهری کافتابش طلعت اوست
دیاری حاکم او جلوه یار
که در او نیست غیر از یار دیار
نباشد کس درینجا یار تنهاست
چه باشد اینکه گفتم حاکم ماست
مر این گفتار بر ما حتم کردن
سخن را در ولایت ختم کردن
خدایا ده بمن نور هدایت
مرا ده غوص در بحر ولایت
ازین دریا گهر باید ربودن
پس از آن گوهر تحقیق سودن
بپای این سؤال گوهر افشان
فشاندن گوهر شهوار غلتان
سؤال از درج اللهیست گوهر
جواب از بحر دل لولوی دیگر
بگنج ای در سؤالت صد معالی
بنه عقد ل آلی بر ل آلی
بگیر ای در فقیری برده بس رنج
بنه این گنج دولت بر سر گنج
سؤال از بحر علمست و جوابش
ز دریائی که لاهوتست آبش
زدی سر خدا را حلقه بر در
گشودندت در اسرار مضمر
بیا ای دیده در فرقت بسی گاز
بگیر این گوهر گنجینه راز
در آ ای کرده بر قانون ما سیر
ببزم ما گشودندت در خیر
بیا ساقی از آن صهبای بیغش
بیاور تازنم بر آب و آتش
من و دل برق سیر و باد ساریم
که خضر بر و الیاس بحاریم
ازین دست و ازین می هر دو مستیم
بدور چشم ساقی می پرستیم
که دریای ولایت بی کنارست
کسی داند که سباح بحارست
مرا زین بحر امکان گذر نیست
ولیکن چاره ئی از این سفر نیست
می استی ناخدای قلزم روح
بساغر کن که باشد کشتی نوح
بدریای دل ای یار بهشتی
بغیر از ساغر می نیست کشتی
چو نوح من بدریا افکند فلک
ب آهنگ ملک از خطه ملک
کند طی بحار عالم دل
رود تا مجمع البحرین کامل
زند از ساغر لا صاف الا
بگیرد کار او از نفی بالا
که مرد نیستی در دار مستی
بود دائر مدار دور هستی
می من عشق آن یار قلندر
که ایجادش باطوارست مضمر
بود او نقطه و ادوار و اکوار
باو پیوسته چونان خط پرگار
مرا او در سرست و سینه و دل
کجا باشد که او را نیست منزل
بوحی دل کند ما را هدایت
بما آموزد اسرار ولایت
نهد در جیب جانم رشته در
ز گوهر دامن دل را کند پر
مرا بنشسته بر صدر سویدا
بچشم سر من چون روز پیدا
دو چشم من بروی او بود باز
دو گوشم یار را باشد ب آواز
زبان اوست قیوم بیانم
تو گوئی جای دارد بر زبانم
بقول قدسی انکس را که با اوست
زبان و چشم و گوش و دست و پا اوست
بدرس معرفت استاد تعلیم
ولایت را کند بر چار تقسیم
بدرک و دید بی انکار و تردید
بعام و خاص و بر اطلاق و تقیید
بود مرعام ظل اسم رحمن
که عیسی راست در آن حکم و فرمان
ولی خاصست ظل اسم الله
که احمد راست در او رتبه و جاه
و لیستی خدا مر مؤمنین را
ز قرآن کرد بتوان درک این را
ولایت قرب و قرب امر اضافیست
دو سو دارد مگو یک سوی کافیست
ولی هم خدا و مؤمنینند
خداوندان دل بر طبق اینند
بود عیسی ولی ختم مطلق
بایمان نی باسم ذاتی حق
که این دولت بدین معراج اسعد
بود معراج درویشان احمد
دثار احمد والامقامست
پس از او خرقه اول امامست
رسد از دوش بر دوش این تلبس
رساند فیض بر آفاق و انفس
فشاند نور بر ایجاد دائم
بود دائم ردای دوش قائم
بود بی سر بکرو صورت عمرو
طراز کشف سر صاحب الامر
چو عنوان دوئی بر خاست از بین
یکی ماند که باشد بود را عین
کسی کو صاحب الامرست مطلق
بود در امر هستی صاحب حق
که عین بود باشد ذات وحدت
عیان هستیست از مرآت وحدت
وجود از وحدت خود نیست منفک
خدا موجود بی همتاست بی شک
خدا تا هست همراهست مهدی
ولی اسم اللهست مهدی
بهر دور و بهر کورش سرایت
که در چرخست گردون ولایت
ز شرق مهدی این شید جهانتاب
دمید و شد پدید از جان اقطاب
که اقطابند در تعلیم وارث
قوای نفس را در بعث باعث
ادیب عشق را شاگرد هوشند
بوحی غیب استاد سروشند
شدند از فضل فیض ختم مرسل
ز کل انبیا این قوم افضل
مکین بزم جمع الجمع ذاتند
باسماء الهی امهاتند
رجال بارگاه جمع جمعند
تمام بود بزم اقطاب شمعند
مدام از نشاه توحید مستند
سر افرازان سر مست الستند
ز سر تا پای دریای وجودند
چو گوهر در تک عمان جودند
بنه از خود سر مستکبری را
بکن از بیخ اصل منکری را
ز علم عشق کن در راه مرکب
چه تازی مرکب جهل مرکب
مقام علم را از جهل بشناس
اگر دانشوری از جهل بهراس
چو دیدی کاملی در سرزمینی
بصیری کار دانی راز بینی
بخلوتخانه او خاک در باش
بنه سر پیش پای او و سر باش
ز دنبالش بپوی این هفت وادی
که در این راه بینی روی هادی
بدون علم در خلوت نشستن
در تعلیم را بر روی بستن
بود از کوی هادی دور بودن
ز دیدار حقیقت کور بودن
بودهم بزم و همزانوی مهدی
ولی جاهل نبیند روی مهدی
که او قطبست مرا قطاب حق را
ازو آموخت قطبیت سبق را
بجان هر دلی از او تجلیست
دل مقصود را از او تسلیست
جمال وصف را او حسن ذاتست
که ذات ختم موضوع صفاتست
صفات ذات وصف خاتم ماست
که از نقصان اسمائی مبراست
ببازوی محمد زور بازوست
علی را در ولایت هم ترازوست
محمد ختم و او ختم و علی ختم
تجلی های او در کاملی ختم
نباشد معنی ختم ای برادر
که بعد از او نباشد ختم دیگر
ندارد ختم جز این معنی و بس
که بر حق نیست زو نزدیکتر کس
که ختمستی علی بعد از پیمبر
پس از او خاتمند اولاد یکسر
که ختمند اولیای احمد پاک
همه پاکند از آلایش خاک
که در هر دور غوشستی مهذب
که از او بر خدا کس نیست اقرب
اگر مجموعه مجموع اسماست
بود او ختم مطلق بی کم و کاست
اگر بر جزء اسمای محمد
مسمی شد بود ختم مقید
نباشد گر وجود غوث مشهود
کمال اسم اعظم نیست موجود
شنیدستم بدرس مدرس دل
که اسم اعظمست انسان کامل
خدا پیدا و اسم اوست پیدا
باسم اوست قائم کل اشیا
اگر انسان نباشد دل نباشد
چو دل نبود ره و منزل نباشد
چو نبود منزل و ره ارتقا نیست
که جز طی منازل در خدا نیست
خدای لم یزل در دل مقیمست
که این بیت از بناهای قدیمست
نگنجد در زمین ها و اسمانها
بدل گنجد که فردست از مکانها
نه قطره ست و نه جودریاست ایندل
که درج گوهر یکتاست ایندل
دل عارف چو آید در طلاطم
ازو زاید هزاران بحر قلزم
هزاران بحر چبود کل هستی
ز دل خیزد بگاه ذوق و مستی
ببام دل زند شاه ابد کوس
نه بر هر بام بی بنیان منکوس
مقام اسم اعظم نیست جز دل
نگین خاتم جم نیست جز دل
نباشد آنی از موجود انسان
نباشد حق و در حق نیست نقصان
بهر آنیست انسان فرد و قائم
ولی الله باشد آن دائم
نباشد آن دائم کن فکان نیست
ولی نبود زمین و آسمان نیست
زمین و آسمان را ظل دل دان
ولی دل را بدلبر متصل دان
نه آن وصلت که از ما و توئی زاد
من و ما و تو از مام دوئی زاد
بعینیت رسید از این توصل
خداوند بقا شد از تبدل
بعین ذات اسما را مدد شد
مدیر و احدیت شد احد شد
نهاد از موطن تفصیل مجمل
شه آخر قدم بر صدر اول
فنای ذات او در عین توحید
رهاند او را ز امکانات تحدید
چو از تحدید رست آن ظل ممتد
فرو پیوست با انوار بیحد
ز ظل عاشقی آن ماه ممشوق
تسلط یافت بر خورشید معشوق
پس از بیگانگیها آشنا شد
گذشت از عاشقی معشوق ما شد
ولی ختم خاص سر محمود
بفرق ما سوی الله ظل ممدود
بود هم مهدی و هم هادی کل
باطلاق از مقامات تبدل
بود موجود در ادوار و اکوار
نباشد غیر او در دار دیار
وجود مطلق از او در ترانه
تو میگوئی که موجودست یا نه
مباد از جامه بینش کسی عور
تواند ظلمت و عالم پر از نور
کسی کز جلوه مهدیست بی بهر
بود در ده اگر شاهست در شهر
کسی کز این تجلی کامگارست
اگر در ده بود شاه دیارست
خدایا بینش ما را قوی کن
صراط ما صراط مستوی کن
که انوار حقیقت در کنارست
میان ما منیت پرده دارست
اگر این پرده را پرداختم من
باقلیم حقیقت تاختم من
اگر این پرده هستی بجاماند
خدا رفت و هدی رفت و هوا ماند
تو ماندی بی خدا ای خفته بر گنج
که بر گنج از گدائی میبری رنج
طلب رحمن عرش از قلب انسان
که باشد قلب انسان عرش رحمن
منه پا از در دل جای دیگر
بفرق ماسوی نه پای دیگر
که چون شد دل بعزم خویش جازم
ولی الله باشد بلکه خاتم
شه ذوالامر النصرست گو باش
ولی و والی عصرست گو باش
ز دل بادا درود از روح تحسین
بجان اولیاء احمدیین
که سر غیب را فصل الخطابند
ظهور باطن ختمی م آبند
زدند از دولت ختم رسالت
ببام لم یزل کوس جلالت
نگردد سیر احمد تا ابدگم
بود این بحر دائم در تلاطم
بود گه جام و گه می گاه ساقی
ولی الله مادامست باقی
دوئی بر کند بند و بیخ خرگاه
علم زد آیت الملک لله
بدل شد کائنات پیچ در پیچ
بیکتائی خدا ماند و دگر هیچ
که گر بیننده با چشم صفا دید
بدیوار و بدر نور خدا دید
جزین تقسیم در قسطاس اکبر
ولایت را بود تقسیم دیگر
دو قسمست این غنی الذات مفرد
نخستین مطلق و ثانی مقید
بود وصف الهی سر مطلق
مقید گردد از اقطاب بر حق
بذات هر ولی آن مطلق الذات
شود مخصوص چونان شخص و مرآت
ولی مرآت پیش شخص منفیست
عیان شخصست و بس مرآت مخفیست
که باشد حکم مرآت اینکه او را
نبیند کس چو در او دید رو را
ولایت بود مطلق شد مقید
بقید ذات انسان مؤید
بعین رتبه اطلاق حی بود
بتقلید آمد و بالذات وی بود
ز اطلاق ازل آن سر سرشار
بتقلید مؤید شد گرفتار
گرفتاران تقلید نهایت
بدام افتاده بند ولایت
ز قید ما سوای یار رسته
ز خود بگسسته و با یار بسته
برون زد خیمه از آفاق و انفس
مبرا شد ز تشبیه و تقدس
شد از وارستن تقیید و اطلاق
امیر انفس و سلطان آفاق
سر سلطان کل بیگانه اوست
دل درویش دولتخانه اوست
شه ار بی او بود نقشیست برگاه
شه برگاه نقش جان آگاه
که بشناسد مقام احمد و آل
دهد تمییز مهدی را ز دجال
زند زین نفس چون دجال گردن
نهد گردن بعشق هادی من
که باشد هادی من سر توحید
ز تقییدات امکانی بتجرید
که در فن نظر هادیست برهان
بقانون مکاشف جذبه جان
براهین از بدایات شهودند
علوم حقه انحاء وجودند
مکاشف را براهین از بدایت
کند در تیه حیرانی هدایت
چو برهان هادی این صعب وادیست
بود روشن که برهان نور هادیست
نظر با کشف همراز قدیمند
که سلطان ولایت را ندیمند
ندیم پادشاهند این دو کامل
مکین لامکان صفه دل
نظر بی کشف لا حق معتبر نیست
چنو کشفی که مسبوق نظر نیست
بدون یکدگر چون خاک خوارند
ولی با هم چو گردون استوارند
که در تفریق عباد عبادند
بجمعیت خداوند رشادند
اگر در فرق سرگردان و پستند
بجمعیت سرافراز الستند
بصحرای دوئی صید نزارند
بنیزار احد شیر شکارند
زاثنینیت خود در حجابند
بچرخ واحدیت آفتابند
چو یکتا نیستند این هر دو هیچند
دو راه خوفناک پیچ پیچند
بوحدت شاهراه مستقیمند
صراط ربط حادث با قدیمند
کسی کو مجمع این هر دو دریاست
اگر باشد برون از حصر یکتاست
بوحدت رازداری نیست جزوی
نهان آشکاری نیست جزوی
چنینست آنکه سلطان دیارست
که سر او نهان و آشکارست
بود پیدا ولی غیب الغیوبست
که آبسکون امکان و وجوبست
نشسته در مقام قاب قوسین
نه قابش در متی نه قوس در این
ز وضعست و متی و این بیرون
بود در چون و باشد سر بیچون
ولی خاص ختم المرسلینست
سزای رفع اثنینیت اینست
بگردون ولایت نیز گه گاه
یکی خورشید باشد دیگری ماه
بدین سیرند ارباب مکارم
که این شمس و قمر راهست خاتم
یکی چون آفتاب بی کسوفست
یکی ماه مبرا از خسوفست
ولایات شموسی را صف حی
بود در پیش و اقماریست از پی
فروغ شمس شرق هوست بالذات
قمر را شمس برهاند ز ظلمات
بدین تاء/سیس و این تحقیق لابد
بود خاتم پذیرای تعدد
ولایت چار باشد ختم او چار
یکی گردند در توحید ناچار
که آن یک باشد از تعداد بیرون
منزه باشد از چند و چه و چون
عدد کمست و او وارسته از کم
گرفته دامن توحید محکم
کشیده رخت در بنگاه تجرید
که عریانیست رخت گاه تجرید
کند چون گردد از هر جامه عریان
حقیقت را برون سر از گریبان
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۳ - سؤال ششم
اگر آدم بذات خویشتن نیست
بگو این کوس سبحانی زدن چیست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۴ - جواب
بیاور ساقی آن صاف صفا خیز
که بدهد صاف را از درد تمییز
نداری صاف ده درد از خط اشک
که صاف آفتاب از او برد رشک
بیاور هر چه داری درد یا صاف
که می صافست و درد و صاف ز اوصاف
شرابی ریز دور از رنگ و از بو
بمینای من از میخانه هو
که این میخانه پرورد قدیمست
خمش در خانه سر حکیمست
بن خم هشته در بنیان جودست
بنای خانه مبنای وجودست
وجود می بلا نقص بسیطست
تمام دور هستی را محیطست
خرابم کن بکلی از می ذات
مرا بر نفی موکولست اثبات
بر آنستم که از این می پرستی
کنم در نیستی تدبیر هستی
فنای ذات رهرو راست مقصود
مقام نفی باشد جای محمود
تو پنداری که من مست و خرابم
مگر مستی سپس بیند بخوابم
که من مستم ولی مست وجودم
خراب غیب و آباد شهودم
تو داری باده ئی در خورد مستان
بجام تست جان می پرستان
مرا کن زنده در این حال مردن
که باید جان بی پایان سپردن
که از یک جان سپردن لطف جانان
دهد هر مرده ئی را هفتصد جان
دهد یکدانه هفصد دانه حاصل
بنص آیه سبع سنابل
گرم باشد کنم قربان ساقی
بهر دم هفتصد جان جمله باقی
که او از ما بگیرد جان فانی
دهد جانی که گوئی من ر آنی
اگر چه لن ترانی نیست باطل
مباش از من رآنی نیز غافل
که باشد در تجلی های انوار
ز احمد تا بموسی فرق بسیار
بود موسی هنوز اندر سماوات
رسول مصطفی ممسوس بالذات
بود احمد بذات الله ممسوس
تجلی های ذاتی راست ماء/نوس
بجنبد تا بسنبد بال این طیر
براند تا بماند رفرف از سیر
شود بالای او ادنای قوسین
نشیمنگاه شاه کون بی این
زهم ریزد بنه و بنگاه محمود
نماند غیر وجه الله محمود
ببام حق مزن کوس سوائی
نماند احمدی ماند خدائی
زند بر بام قدس ذات مطلق
ندای من رآنی قدراء/ی الحق
باورنگ کمال عز سرمد
خدا بنشست چون برخاست احمد
بلی از جان مردان هنرمند
چو برخیزند بنشیند خداوند
اگر حق گفت سبحانی عجب نیست
کسی را غیر حق این گفت و لب نیست
چو شد بر با یزید از حق تجلی
باستغراق گفت این قول اعلی
چو باز آمد ازان غیب و ازان هول
بوی گفتند سر زد از تو این قول
ز روی عجز با حق گفت در راز
که ای کوینده بی شبه و انباز
کنند این قول را از من روایت
بمن این قوم در طی حکایت
اگر من گفتمی سبحانی از خود
شد ستم کافر و گبرو بدودد
نمودم زین خطا گفتن ستغفار
شدم مؤمن نمودم قطع زنار
کنون گویم که گشتم سالک راه
هو الله الذی لا غیره الله
چو باز از ذات اول شد ب آخر
تجلی گشت مظهر عین ظاهر
سرایت کرد سر ذات بر ذات
شه شطرنج علم و عین شد مات
حقیقت شد پدید از ذوق و مستی
نماند از بایزید پیر هستی
درین دریا ز سر تا پای شد گم
بخویش این بحر آمد در تلاطم
زنای بایزید این قول شد راست
که ذات لم یزل در جبه ماست
نمود از پای خلع نعل امکان
خدا پیدا شد و کونین پنهان
دوئی از احولی خیزد شکی نیست
بچشم راست بین حق جز یکی نیست
چو راند از این دوتائی رخش سالک
بیکتائی بهر ملکست مالک
کسی کز این دوتائی رست یکتاست
سوای ذات او کس نیست پیداست
بجز حق در مکان و لا مکان نیست
نشان از کس بکوی بی نشان نیست
درین میخانه مستانند بیحد
گروهی بیخود و قومی معربد
یکی افتاده از مستی بیک دوش
نموده کل هستی را فراموش
یکی دریا کشیدست و طلبکار
حریفان خفته او بنشسته بیدار
بوحدت رتبه از اندازه بیشست
مقام هر کسی بر حد خویشست
بحد خویش هر کس را زبانیست
بوحدت هر زبانی را بیانیست
بیان هر زبان از حد برونست
عبارات حقیقت را شئونست
شئون هر عبارت را تجلیست
که عین هر عبارت عین مولیست
عبارات وجود ماست شتی
مقام جمع ما بی ند و همتا
شد از این نفی و این اثبات معلوم
که در این نکته اسراریست مکتوم
که گوید بایزیدی وقت گفتار
نگفتم باز گفت آرد بتکرار
نشاید گفت این نطقست واهی
نه بالله نیست جز نطق آلهی
بصورت چون نشیند شاه بر تخت
زند بر بام دولت نوبت بخت
اگر نوبت زند سلطان معنی
ببام دل نکاهد جان معنی
فزاید جان معنی نوبت فقر
که باشد دولت الحق دولت فقر
الهی تاج فقرم نه بتارک
ردای فقر کن بر من مبارک
که در کوی عنایت من فقیرم
تو سلطان غیور و من حقیرم
تو شاهی من گدایم رسم شاهست
که بخشد جرم آن کاهل گناهست
که جای بیگناهان در نعیمست
کرا بجشد که رحمن و رحیمست
نبخشی گر مرا ای وای بر من
که گردد خصم عقل و رای بر من
اگر رحمت کنی سلطان تختم
بعین فقر دولت یار بختم
من و دل هر دو همراه طریقیم
فنای فقر را در ره رفیقیم
بدان امید کز حیرت رهانی
دو همره را کنی در فقر فانی
مرا بنمود غواص غریبی
بغوص خویش اطوار عجیبی
فنا را سر فرو برد او بکانون
ز دریای بقا آورد بیرون
ب آتش رفت و بیرون آمد از آب
الهی ده کلید فتح این باب
مرا در نطع لوح محو کن مات
چو شه بنشان بصدر لوح اثبات
جم دل را بساط سروری ده
سلیمان مرا انگشتری ده
که دیوانند بس ناسخته در راه
گریزند ار ببینند اسم الله
درین ره دیوانسی هست بسیار
تن او بار و کله بردار و طرار
برند این غولهای نا ممیز
کله از سر، سر از تن، تن ز حیز
چو دیو نفس کافر شد مسلمان
رسد کار دل سالک بسامان
چو پیچد نفس این شرک دو تو را
دل از وحدت برآردهای و هو را
چو کار دل بسامان صفا شد
فنا تکمیل شد دور بقا شد
لب عین الحیوه دل نشستی
ز قید ماسوای دوست رستی
زدی یک جام زاب زندگانی
جهانی زنده کن از جام ثانی
چو ظلمت محو شد نور مبینست
مقام صحو بعد المحو اینست
بگوش من ندای محو موهوم
بود صرف صدای صحو معلوم
خدا باشد یکی در دین وحدت
دوئی کفرست در آئین وحدت
بکفر حق گرا ای پیر جاهل
که خواهی مرد در این کفر باطل
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۶ - جواب توضیح
چو انصاری ز مژگان گرد ره رفت
بباب پیر خرقانی باو گفت
ز دریا آمدی از خود جدا شو
در آ چون من درین مشکوی و ما شو
که عبدالله گوید آرمیدم
ازین یکحرف بر منزل رسیدم
تو گر مجموع عمر خود کنی صرف
نخواهی برد پی بر کنه این حرف
که این حرف از حروف عالیاتست
حروف عالیات اسمای ذاتست
چو ما گشتی توانی دید ما را
ز خود بگذر اگر خواهی خدا را
چو بگذشتی ز خود حق ماند و بس
که در این خانه نبود غیر او کس
کس این بیکسان مانده از کار
بود الطاف آن پاکیزه دادار
وجود حق بود موجود مطلق
هیولانیست در فعلیت حق
بود این قریه در بیدای اولی
نه نامی و نه در نامش هیولی
ز سر تا پای آن صرف مظالم
تمام اهل این قریه ست ظالم
درین بوم خراب نا منظم
چه میمانی برو در شهر اعظم
سواد اعظمستی ملک درویش
که باشد ملک او از ملک حق بیش
بود او ملک حق حق ملکت اوست
ملیک مقتدر مالک بهر دوست
که بود خویشتن پرداخت چون غیر
نماند امتیاز کعبه و دیر
بود از کعبه و از دیر ظاهر
خدا را کعبه و دیر از مظاهر
بیک قولند در توحید گویا
اذان مسلم و ناقوس ترسا
بود یک فعل بعد از طی هستی
صیام روز و شام می پرستی
ولی می خوردن جاهل حرامست
که می ناپخته است و مغز خامست
نجوشاند دماغ ناتمامان
می ناپخته از مینای خامان
مبین بر آن شراب پخته دوش
که مغز ما ازو چون خم زند جوش
که ما در آتش عشق استواریم
چو زر ده دهی کامل عیاریم
چه خواهد کرد این خمخانه وین جام
بکام این نهنگ قلزم آشام
که ما در بحر الا در شنائیم
نهنگ کائنات آشام لائیم
بنفی خویشتن مائیم آیت
باثبات تو نفی ما کفایت
سر سبحانی و سر انالحق
توئی ای ذات بی همتای مطلق
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۷ - سؤال هفتم
چنین کردند از قومی روایت
که سیر سالکان دارد نهایت
و گوید آنکه در گفتش خطا نیست
که سیر آدمی را انتهی نیست
توان دادن درین گفتار توفیق
و یا باشد یکی بیرون ز تحقیق
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۸ - جواب
تو ساقی ای کفت مجلای انوار
بما ده ساغری از باده سرشار
ادر کاسا و ناولها باسمی
و اسم قد تجلی فی طلسمی
هوالله الذی لا شک فیه
یفر المرء فیه من آخیه
بنور باده کن ما را هدایت
بسمت ذات بیحد و نهایت
منم آن تیهوی وامانده از کار
که باشد باز دولت را خریدار
چو باز آمد نماند فر تیهو
بریزد جمله بال و پر تیهو
منم آن پشه کم زور لاغر
که دارد کشمکش با باد صرصر
چو باد آمد نماند پشه بر جای
تجلی شد نپاید کوه بر جای
من آن صیدم که بگریزد ز شمشیر
درین هامون و گردد از پی شیر
چو بیند صید لاغر شیر ناهار
دهد دندان ز مغز صید آهار
ظلومم یا جهولم هر چه هستم
نظر باز و حریف و می پرستم
طلبکار شراب فرق سوزم
کمون جمع را سر بروزم
نه در فرقم نه در جمعم کجایم
بجمع الجمع این دولتسرایم
مر امن دانی و من رسته از خویش
من از خود رسته سلطانم تو درویش
مر امن خوانی و من نیستم من
که من برخاستم بنشست ذوالمن
تو پنداری که من آن یار یارم
که با اغیار در بوس و کنارم
بذات آنکه جز او نیست هستی
که گر جز او بینم می پرستی
خم و خمخانه و جام و می و مست
بود او هر چه بود و باشد و هست
چو اهریمن مشو موقوف غایت
که نبود علم یزدان را نهایت
ممان موقوف اطوار و مراحل
بهر طورست باید گشت واصل
پس از این وصل دور اتصالست
که حقست این نه آن دور محالست
بدور اتصال ار مرد پاید
هزاران سال هر ساعت فزاید
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۹ - ادامه
ز سلاک آنکه یحیی بین معاذست
ازین می جان او را التذاذست
ز ری بنوشت بر طیفور بسطام
که ای سرمست این میخانه وین جام
شدم از باده عشق آنچنان مست
که از یک جرعه دیگر شوم پست
چو دید این نامه آن سلطان تحقیق
ندید اندر سطورش جان تحقیق
جواب کتب وی در ظهر مکتوب
بکتب اینگونه داد آن سر محبوب
که صید باز در خورد مگس نیست
بعالم تنگ روزی چون تو کس نیست
ببیدای تجلی شرزه شیری
ولی دیر آشنا و زود سیری
سقانی عند ربی مذابیت
فما نفد الشراب و مارویت
بنوشم گر هزاران جام دیگر
شوم من تشنه و آن می فزونتر
زدم دریا و چونان بحر قلزم
لب من خشک و جانم در تلاطم
سرما واستان پیر آگاه
که او داند تمیز را از چاه
گروهی سالم و قومی سقیمند
سراسر بر صراط مستقیمند
کم و بیش و پس و پیش این قوافل
باصل خود گشایندی رواحل
یکی را مرجعستی اسم هادی
یکی را المضلستی منادی
تمامی مستقیمست این مسالک
ولی باشد ضلالت را مهالک
درین گمراهی و تاریکی و چاه
تو باری چنگ زن بر حبل الله
که حبل الله بر ماهست و ماهی
محیط ای یوسف چاهی کماهی
توئی خود یوسف مصر هدایت
ز اخوان مانده در چاه غوایت
ازین خوان و از این چاه بگریز
چو دود از تار و گرد از خاک برخیز
تو چونان گرد گر بر خیزی از خاک
نشینی بر هوا چون آتش پاک
گر از بند هوی جستی سمائی
جم خاک و سلیمان هوائی
نهایت نیست زین اندیشه بگذر
بکن این خار و از این ریشه بگذر
اگر پاید هزاران سال سالک
بهر آنی کند طی مسالک
هزاران سال باز از جلوه ذات
جدیدست آنچه می بیند ز لذات
ندارد جلوه ذاتی نهایت
که باشد ذات حق بیحد و غایت
ندارد بخل و فیاض قدیمست
غنی الذات و وهاب و کریمست
ز ما فیض و جوبی منقطع نیست
دلیلی بهتر از عبدی اطع نیست
توانی مثل او شد در عبادت
طریق درک معنی ترک عادت
خدا بی پرده از هر ذره پیداست
حجاب دید ابنا دین آباست
خدا یا ترک عادت دین ما کن
بتن پیراهن عادت قبا کن
که این عادات عادست و ثمودست
عبادت در صراط رب هودست
صراط مستقیم اوست شامل
ندارد استقامت نقص کامل
صراط نقص ناقص مستقیمست
که نقصانات ارکان جحیمست
کمان را این کجی جز راستی نیست
کمان گر کج نباشد راستی نیست
مرا گر کژ نباشد ابروی دوست
ستردن را سزد موئیست بر پوست
ولی کژ روید ار سرو خیابان
بیندازش که باشد نقص بستان
وگر کژ رست بالای صنوبر
بکن بیخش که باشد آفت سر
ولی گر کژ نباشد پشت شمشیر
به نشکافد دم او گرده شیر
برین مقصد که راه از حصر بیشست
صراط هر کسی بر حد خویشست
یکی را میبرد بر عرش اعظم
یکی را میکشاند تا جهنم
ز هر تخییل و هر تسویل خالیست
بنص قول قدسی لا ابالیست
یکی از بعد چندین سال طاعت
شدش آزین گردن طوق لعنت
یکی با ارتکاب فعل منهی
بمنشور خلافت یافت انهی
نه با آن و نه با اینست در جور
عطای اوست هستی را بهر طور
مراتب پای تا سر باشد از او
از او خارج نباشد یک سر مو
مدیر دار هستی جز خدا نیست
بدیدارم سر موئی خطا نیست
بدایات و نهایات اندر او گم
که پیدا گشته از اوهام مردم
بدراعه مهست و درع ماهی
براز ابعاد و بیرون از تناهی
اگر بدوست مسبوق قدم نیست
اگر ختمست ملحوق عدم نیست
چو شد بی منتهی آن مقصد پاک
نباشد انتهی در سیر سلاک
نهایت دارد ار گوید ز کمل
بکلیات سیرستی مول
که این هفت آیه باشد حاوی از قدر
قدر را با قضایا ساقه از صدر
نه صدر او بود نه ساقه پیدا
نه صدر و ساقه کامل هویدا
خداوند عوالم را مراتب
بدل ثبتست چونان خط کاتب
سرت فی سره من غیر ظرف
خلیلی انتها حرفا بحرف
بجوید گر عجم را و عرب را
نخواهد کرد تر زین آب لب را
کس کش نیست استعداد تکمیل
بادراک کمال و وحی تنزیل
نباشد دل که با حق متصل نیست
سر موئی خطا در وحی دل نیست
دلست آئینه غیب الهی
درو پیداست هر صورت که خواهی
دلستی سوره سبع المثانی
بخوان دل را بهر اسمی که خوانی
ز دل پرسی مکان را وضع با این
جوابست اینکه لایبقی ز مانین
وگر از لا مکان بنهی بنا را
بگوید نوبت طال بقا را
دل اندر لا مکان خویش برجاست
مکان در خورد جسم بی سر و پاست
تناهی ثابتستی بهر ابعاد
که ابعادست از ترکیب اضداد
ازین ابعاد و این اضداد دل رست
ز سر تا پای در تجرید پیوست
نهایت کرد بعد خود بهانه
گرفت از قرب این دریا کرانه
بود دریای بی پایاب و ساحل
دل صاحبقران و جان کامل
دل صاحبدلست آن سوی تحدید
که دارد در سویدا سر توحید
بگردون گر گشاید بار خود دل
ببندد آفتاب روز محمل
نباشد اعظمی از عرش داور
بجز دل زین عظم الله اکبر
هزاران بار از عرش علا بیش
دل صاحبدلست ایمرد درویش
بود گر عرش پر تعداد انجم
ببیدای دل عارف شود گم
گر افتد عرش بیش از حد انفاس
بکنج دل نخواهد کرد احساس
که باشد دل بوسع الله موصوف
باین وسعت نباشد عرش معروف
دل عارف بود وسعتگه دوست
نهایت کی پذیرد منزل اوست