عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - هم در مدح اتسز گوید
امروز شد صحیفهٔ اقبال پر نگار
و امروز شد طلیعهٔ اسلام کامگار
امروز عون دولت خوارزمشاه کرد
بر رغم شرک قاعدهٔ شرع استوار
در زد بروزگار عدو آتش فنا
شمشیر آبدار خداوند روزگار
عالی علاء دولت و دین ، خسروی که هست
ایام را بخدمت در گاهش افتخار
فخر ملوک ، اتسز غازی ، که تیغ او
از بقعه های شرک برآرد همی دمار
شاهی ، که شد بعهد وجود نبرد او
معدوم نام رستم و نام سفندیار
بر چرخ عون او قمر فتح را مسیر
بر قطب عدل او فلک ملک را مدار
آنجا که عزم او ، نبود چرخ را مضا
و آنجا که حزم او ، نبود کوه را وقار
مرحوم با جلالت او شیر آسمان
محموم از سیاست او مرغزار
دریا همه محاسن اخلاق و او گهر
حملان همه اکابر آفاق و او عیار
از قدر او کمینه نمونه است آسمان
وز حلم او کهینه نشانه است کوهسار
کین تو کرده طایفهٔ شرک را دو قسم
یک قسم گشته زار و دگر قسم مانده خوار
در معرکه فکنده نفر از پی نفر
در سلسله کشیده قطار از پس قطار
از آه بستگان همه اطراف ناله گاه
وز خون کشتگان همه اکناف لاله زار
ای بر سپهر مهر تو از خرمی نجوم
وی بر درخت بخت تو از بی غشی ثمار
کم کرده باد شرک بپیکان باد سیر
و افزوده آب شرع بشمشیر آبدار
تو کارزار کرده و بر دشمنان دین
گشته ز رستخیز حسام تو کارزار
بیکاره مانده پنجهٔ گردون کاردان
از بیم کارزار تو چون پنجهٔ چنار
آن کو ز کو کنار خلاف تو خفته بود
کرد استخوانش گر ز تو چون مغز کو کنار
اسلام در جوار تو آمد ، از آنکه یافت
از جور حادثات امان اندرین جوار
خوانند ناظران جهان تا بروز حشر
خطهای عز تو ز ورقهای روزگار
شد بختیار هر دو جهان هر که ز اعتقاد
یک لحظه کرد خدمت صدر تو اختیار
هرگز نبوده ای بجز از عار محترز
هرگز نکرده ای بجز از فخر افتخار
با اصطناع بر تو دریا بود سراب
با ارتفاع قلب تو گردون بود قفار
لطف تو وقت بزم شرابیست خوش مزه
عنف تو روز رزم طعامیست بدگوار
یک جود تست آفت صد گنج شایگان
یک عزم تست مایهٔ صد فتح شاهوار
اشراف را بحق یسارت بود یمین
و احرار را ز جود یمینت بود یسار
ناخورده جز بسعی یسارت فلک یمن
ناکرده جز بسعی یمینت جهان یسار
در خاتم کمال تو از محمدت نگین
بر مرکب جلال تو از مفخرت عذار
بنشانده جود را کف کافیت بر کتف
پرورده فضل را دل صافیت را در کنار
از رسم تو یقین شده آثار مرتضی
وز تیغ تو عیان شده اخبار ذوالفقار
بشکسته هیبت تو بیک حمله صد مصاف
بگشاده حشمت تو بیک نامه صد حصار
در ملک کرد های تو بی سهو و بی خطا
در شرع گفت های تو بی عیب و بی عوار
در دست ناصح تو شده خار همچو گل
در چشم حاسد تو شده نور همچو نار
از سهم ناصح تو شده همچو مار مور
در چشم حاسد تو شده همچو مور مار
زان تیر تو و زان کمان بیمست آسمان
جز سینهٔ مخالف تو کی شود فکار؟
و آن بی‌شمار گوهر فاخر، که چرخ راست
جز بر سر موافق تو کی کند نثار؟
چشرخ و بروج و اختروار کان بحکم تست
هر هشت و هر دوازده هر هفت و هر چهار
شاها، چنان‌که یار نداری بمکرمت
مداح حضرت تو ندارد بفضل یار
بختی نباشد اهل هنر را ز جاهلان
آه! ار نگشتمی بقبول تو بختیار
بر کامها منم ز عطای تو کامران
در صدرها منم بثنای تو نامدار
چندان نعیم دیده ام از تو، که تا بحشر
نتوان گزارد شکر یکی را ز صد هزار
و اکنون بقدر وسع ، نه مقدار واجبی
بر شکر مکرمات تو کرد ستم اختصار
جز مدح و جز ثنای توام نیست هیچ شغل
جز شکر و جز دعای توام نیست هیچ کار
ز آنهانیم ، که چون تو کنی بیشمار جود
ایشان جزا دهند بکفران بیشمار
کفارن نعمت تو درختیست ، کان بعمر
ناداده جز شقاوت و ادبار هیچ بار
توفیق طلعت تو بقا را بود دلیل
کفران نعمت تو فنا را بود شعار
مذمون شد چو زاهد مرتد بهر زبان
مردود شد چو شاهد فاسق بهر دیار
خوف تو خو نگر که چه لایق بود بعقل ؟
کفران نعمت چو تو مخدوم حق گزار
کفران نعمت تو هر آن کس که پیشه کرد
باد شقاوت فلکش کرد خاکسار
آخر کریم تر ز تو کی دید پادشاه ؟
و آخر حلیم تر ز تو کی دید شهریار ؟
نایت بجز تصلف و ناحق شناختن
از مردم مزور بی اصل و بی تبار
از روی عرف منکر احسان بر خرد
بی اصل تر ز منکر ایمان هزار بار
تاکش تر از شکوفه بود عارض صنم
تا خوش تر از بنفشه بود طرهٔ نگار
تا شب بنزد اهل بصر نیست همچو روز
تا گل بنزد اهل خرد نیست همچو خوار
تا قطره همچو مهرهٔ مارست روی حوض
گیرد ز قطره کوکبه چون پشت سوسمار
مشکن تو از عدو و عدو را همی شکن
مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار
یک بقعه را بپای تغلب همی سپر
یک خطه را بدست تقلب همی سپار
جز میوهٔ طرب تو بگیتی درون مچین
جز تخم مکرمت تو بعالم درون مکار
عید و خزان بخدمت تو آمدند باز
عید تو فر خجسته ، خزان تو نوبهار
گاهیت بوده قافلهٔ یمن بر یمین
گاهیت بوده قافلهٔ یسر بر یسار
بادا ز کردهای تو و گفتهای تو
هم آفریده راضی و هم آفریدگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - هم در مدح اتسز و تهنیت ورود او به سرای کمال الدین گوید
ای زتیغ بی قرار تو ممالک را قرار
صفحهٔ دولت ز آثار حمیدت پر نگار
اختران کی بود جز بر هوای تو مسیر؟
و آسمان را کی بود جز بر مراد تو مدار؟
نه در ایوان سخاوت مثل تو بوده جواد
نه بمیدان شهامت شبه تو بوده سوار
تو بر اولاد زمان همچو زمانی چیره دست
تو بر ابنای جهان همچون جهانی کامگار
رایت عالی تو ، هر جا که شد افراشته
یمن باشد بر یمین و یسر باشد بر یسار
در زمین سابعست از جنبش جیشت فزع
بر سپر تاسعست از آتش تیغت شرار
در لفظ تو شده عقد هنر را واسطه
نعل اسب تو شده گوش فلک را گوشوار
اختر اقبال تو دارد طلوع بی غروب
بادهٔ افضال تو دارد نشاط بی خمار
هم بگاه امر و نهی و هم بوقت حل و عقد
روزگارت پس روست و آسمانت پیشکار
جفت نعمایی و در نعما ترا کس نیست جفت
یار احسانی و در احسان ترا کس نیست یار
ای زده دست گهربار تو هنگام وغا
آتش اندر جان بدخواهان ز تیغ آبدار
هر زمینی را ، که اقدام شریفت بسپرد
باشد از روی شرف بر آسمانش افتخار
شد سرای فرخ عالی کمال دیدن حق
در خوشی از فر اقدام تو چون دارالقرار
او بدرگاه تو در ، اخلاص افزاید همی
لاجرم افزود اقبال تو او را کار و بار
خسروا ، هر یک ز اولاد و ز اخوان تو هست
آفتاب افتخار و آسمان اقتدار
شیر مردانی ، که همچو شیر شادروان بود
پیش ایشان وقت طعن و ضرب شیر مرغزار
دوستان را سورشان در بزم دارد شادمان
دشمنان را شورشان در رزم دارد سوگوار
آسمانی بود قطب الدین ، که در عالم ازو
گشت بی حد کوکب مجد و معالی آشکار
بی عدد اعقاب ، لیکن سر بسر با عدل و علم
از چنین طاهر درخت این چنین آید ثمار
تاز گشت روزگار اندر جهان باشد همی
گاه سور و گاه ماتم ، کار اهل روزگار
سور بادا ناصح ملک ترا همواره شغل
باد ماتم حاسد جاه ترا پیوسته کار
بخشش تویی نهایت ، کوشش تویی ملال
دولت تویی کرانه ، نعمت تو بی شمار
وین تبار تو که روی صد هزاران لشکرند
تا ابد در خدمتت بادند ، ای پشت تبار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - هم در ستایش اتسز
ای زمان را پادشاه و ای زمین را شهریار
پادشاه نامداری ، شهریار کامگار
ملک و ملت را ز رأی و رایت تو انتظام
دین و دولت را ز نام و نامهٔ تو افتخار
مثل و شبه تو نبوده روز بزم و روز رزم
هیچ ایوان را جواد و هیچ ایوان را سوار
چرخ را مانی ، بکوشیدن ، چو بر خیزی بجنگ
بحر را مانی ، ببخشیدن ، چو بنشینی ببار
چون تکبر در سر شاهان حسامت را مقام
چون تهور در دل گردان سنانت را قرار
صفدران را نیست الا طاعت تو اعتقاد
سروران را نیست الا خدمت تو اختیار
سال و ماه از جان و دل بر امتثال امر تو
روزگار خویشتن مقصور کرده روزگار
گشته عالی از مقامات تو دولت را نوا
مانده باقی از کرامات تو ملت را شعار
مشتمل جاه عریضت بر زمین و آسمان
مطلع رأی رفیعت بر نهان و آشکار
جز براقت صرصری هرگز نبوده کوه تن
جز حسامت آتشی هرگز نبوده آبدار
از فروغ تیغ تو ایام نصرت را فروغ
وز نگار کلک تو احوال دولت را نگار
محتجب آهن ز خوف تیغ تو اندر جبال
مختفی لؤلؤ زبیم جود تو اندر یحار
چشم نصرت را ز گرد موکب تو توتیا
گوش گردون را ز نعل مرکب تو گوشوار
روزگار از راه کین تو گزیده اجتناب
آسمان از زخم تیغ تو گرفته اعتبار
یار رب، آنساعت چه ساعت بود کندر دار حرب
تیغ چون نیلوفر تو کرد صحرا لاله زار؟
از غریو کوسها و از نهیب حملها
آسمان در اضطراب و اختران در اضطرار
غارها گشته ز شخص کشتگان مانند کوه
کوه ها گشته ز سم مرکبان مانند غار
عرصهٔ هامون شده روشن چو گردون از سلاح
چهرهٔ گردون شده تیره چو هامون از غبار
تو بحرب اندر خرامیده ، بکردگار علی
در کف میمون تو تیغی بسان ذوالفقار
رانده اندر کارزار و دشمنان شرع را
گشته اندر کارزار از خنجر تو کار زار
تو چو چرخ بامدار اندر صمیم معرکه
وز عدوی تو برآورده مدار تو دمار
رفته و کرده شکار اولاد یافث را بقهر
خود چنین باید که باشد چون تو شیری را شکار
آمده سوی مقر سلطنت با کام دل
یمن گیتی بر یمین و یسر گردون بر یسار
طلعت میمونت را بوده بدارالملک تو
عالمی در اشتیاق و امتی در انتظار
خسروا، صاحب قرانا ، در خلا و در ملا
هست کردار تو برونق رضای کردگار
نیستت جز علم روز شب بعالم هیچ شغل
نیستت جز عدل سال و مه بعالم هیچ کار
ملک عقبی را خواهی آوردن بدست علم و عدل
همت تو کی کند بر مال دنیا اختصار؟
تا نباشد در ضیا جسم سها همچو قمر
تا نباشد در خوشی فصل خزان همچون بهار
باد عزم صایبت را عون ایزد راهبر
باد بخت فرخت را سعد گردون پیشکار
ناصح ملک تو بادا تازه روی و شادمان
حاسد جاه تو بادا تیره روی و سوگوار
پای در دامن کشیده ظلم از انصاف تو
دامن عدلت گرفته دست گیتی استوار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح ملک اتسز
بنشاند باد فتنه ز شمشیر آبدار
فرمانده ملوک ، خداوند روزگار
خورشید خسروان ، ملک اتسز، که تیغ او
اندر جهان معالم حق کرده آشکار
شاهی ، کز و لوای ظفر گشت مرتفع
اندر جهان معالم حق کرده آشکار
اسلام را بهشمت او هست اعتزاز
و ایام را بخدمت او هست افتخار
افراخته بقوت او شرع مصطفی
و افروخته برونق او دین کردگار
از فعل او حدیقهٔ احسان پر از نعیم
و ز قول او صحیفهٔ امکان پر از نگار
ملت ز رأی و رایت او گشته نورمند
دولت ز نام و نامهٔ او گشته نامدار
در طبع او قرار گرفتند علم و عدل
آری قرارگاه جواهر بود بحار
بارش جمال داد جهان را بعدل خویش
آری بود جمال جهان را ز نوبهار
ای خسروی ، که هست در اکناف شرق و غرب
از تیغ بی قرار تو اسلام را فرار
اوج معلی تو گشته زهر فلک
موج ایادی تو رسیده بهر دیار
خورشیدوار از تو منور شده سپهر
جمشید وار از تو مزین شده دیار
اندر عطا و منع تو آثار ناز و رنج
وندر قبول ورد تو آیات فخر و عار
شیر بساط تو، که تنش را حیات نیست
از حشمت تو شیر فلک را کند شکار
شاها ، خدایگانا ، راندی بقهر خصم
بختت قرین و چرخ معین و خدای یار
هم فتح باحسام تو ، هم نصر بالوا
هم یمن بر یمین تو ، هم یسر بر یسار
تو خود هزار لشکر و در زیر رایتت
گردان کار دیده، زیادت ز صد هزار
جیشی، که چون ز جای بجنبد بر زمین
گردد نهفته چهرهٔ افلاک از غبار
در یک زمان حسام تو هم نصر خواستست
خصمان باد سار ترا کرده خاکسار
ضحاک را ز عدت آد عدم نبود
چون درفگند باره فریدون بکارزار
رستم ، چو بر کمان شجاعت نهاد تیر
آنجا چقدر دارد چشم سفندیار؟
اکناف بیشها ز گرزان تهی شود
بر یوز چون نبیرهٔ گودرز شد سوار
از خسرو وز نایژه وز شیر او چو باک؟
چون در مصاف راند خداوند ذوالفقار
آثار حملهٔ تو بمازندران درون
تا حشر ماند خواهد در دهر یادگار
وقتست کز حوادث ایام ملک و شرع
یابند در حمایت جاه تو زینهار
تا خاک زیر گنبد اخضر کند مقام
تا بادگرد مرکز اغبر کند مدار
در بند غم مخالف تو باد مستمند
بر کام موافق تو باد کامگار
ایام را مباد بجز طاعت تو شغل
و افلاک را مباد بجز خدمت تو کار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - نیز در مدح اتسز گوید
پناه ملک عجم ، شهریار دولت یار
چراغ دین عرب ، پادشاه گیتی دار
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان بشر
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
خدایگانی ، کز علم و حلم او هستند
کمینه ذره جبال و کهینه قطره بحار
غبار مرکب او سرمهٔ سنین و شهور
حریم مجلس او کعبهٔ صغار در کبار
بلند کردهٔ انعام او نگردد پست
عزیز کردهٔ اخلاق او نگردد خوار
محاسن شیم او برون شده ز قیاس
خصایص کرم او برون شده ز شمار
بطلوع داده ستاره بچاکریش رضا
بطبع کرده زمانه ببندگیش اقرار
نه همچو دست زر افشان اوست باد صبا
نه همچو کف گهربار اوست ابر بهار
حدیقهٔ هنر از تیغ او گرفت نما
صحیفهٔ شرف از جاه او گرفت نگار
خدایگانا ، آنی که حضرت عالیت
شدست مجمع اشراف و مقصد احرار
سرشته اند سرشت ترا ز فضل و کرم
نهاده اند نهاد ترا ز علم و وقار
بمهر تست همه رقبت اولوالباب
ز تیغ تست همه عبرت اولوالابصار
کدام بقعه که آنجا نبرده ای لشکر؟
کدام خطه که آنجا نکرده ای پیکار؟
بسا موافق حربا ! کز آتش فزعش
بر اوج قبهٔ خضرا همی رسید شرار
ز دام فتنه دل پردلان اسیر عنا
ز جام کینه سر سرکشان قرین خمار
نهاد، دیده نهنگ بلا براه طمع
گشاده پنجه حزبر قضا بحرص شکار
شده بسان فلک ساحت زمین ز سلاح
شده بسان زمین چهرهٔ فلک ز غبار
تو در مصاف خرامیده و ز صف اعدا
بنیم لحظه برآورده خنجر تو دمار
ز شخص کشته گهی غار کرده همچون کوه
بسم باره گهی کوه کرده همچون غار
نموده تیغ تو آثار فتح و گفته فلک:
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار »
زهی ! بگاه سخاوت چو حاتم طایی
خهی ! بوقت شجاعت چو حیدر کرار
بحکم تست مدار دوایر گردون
بامر تست مسیر کواکب سیار
عریض دولت تو بر زمانه جوید فخر
رفیع همت تو از ستاره دارد عار
ز بهر تقویت شرع مصطفی بردی
بسوی کشور کفار لشکری جرار
چو شیر پردل و در زیر باره های چو پیل
چو مور بی پر و در دست نیزه های چو مار
چو باد حمله بر و همچو کوه حمله پذیر
چو رعد نعره زن و همچو برق تیغ گزار
چو باد راندی و از تیغ همچو آتش و آب
بخون سرشتی خاک قبایل کفار
بسا دلا ! که دریدی برمح آهن در
بسا سرا ! که بریدی بتیغ آتش بار
بسوی مرکز ملک آمدی بنصرت و گشت
ز مقدم تو مزین همه بلاد وقفار
زهی ! بهیبت تو کند شرک را دندان
رهی! بحشمت تو تیز شرع را بازار
بحل و عقد تو راضی ستارهٔ توسن
ز امر و نهی تو خایف زمانهٔ قدار
فلک ز حادثها پاسبان جاه تو گشت
از این بود همه شب دیدهای او بیدار
یسار اهل هنر از یمین فرخ تست
که یمن و یسر ترا باد بر یمین و یسار
نزاد شبه تو دور سپهر هیچ جوار
ندید مثل تو دور زمانه هیچ سوار
تو بر زمین سر شاهان چنان نثار کنی
که بر عروسان زر و درم کنند نثار
اگر جهان همه جز پستی و بلندی نیست
که کرده اند خلایق بدین دو جای قرار
بلند و پست جمله دشمنان تراست
که گاه در بن چاهند و گاه بر سر دار
ز عهد مهد نبودست در سرایر تو
بجز عنایت خیر و رعایت احرار
سریر دولت تو بر سر سپهر نهاد
چو سر جان تو دانست عالم الاسرار
سعادت تو خبر دادهم باول امر
که : والی همه عالم شبی بآخر کار
تو ماند خواهی بر خلق صاحب فرمان
تو بود خواهی درد هر صاصب الاعمار
بفر کلک تو گیرد زمین جمال و جلال
ز نوز عدل تو سازد جهان شعر و دثار
ز هشمت تو بسازند چینیان ارژنگ
ز هیبت تو ببرند رومیان زنار
بشرق خطبه بنامت کنند در منبر
بغرب سکه بنامت زنند بر دینار
همیشه تا نبود جرم خاک جز ساکن
همیشه تا نبود سیر چرخ جر دوار
مباد آن را جز بر اشارت تو سکون
مباد این را جز بر ارادت تو مدار
نهاده بر کف احباب تو سعادت گل
خلیده در دل اعدای تو شقاوت خار
در این قصیده من از فال نیک هر چه زنم
ترا بدان برساناد ایزد دادار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح اتسز
زهی! خطهٔ ملک‌ را شهریار
خهی! از تو بنیاد دین استوار
چو تن را بجان و چو جان را بعلم
بجاه تو اسلام را افتخار
نه در بیضهٔ حشمت تو خلل
نه در صفحهٔ دولت تو غبار
جهان همچو اطفال را مادران
بپرورده ملک ترا در کنار
فلک بر مراد تو گشته روان
زمین بر رضای تو داده قرار
ز مهر تو واضح بشارات فخر
ز کین تو لایح اشارات عار
نه در مجلس بزم چون تو جواد
نه در عرصهٔ رزم چون تو سوار
چو پیدا شود آیت رستخیز
چو شعله زند آتش کارزار
ز خون تر شود دامن آسمان
ز غم خون شود زهرهٔ روزگار
بتفسد هوا از تیغ و تیر
بلرزد زمین از غو گیر ودار
شود باده عیش هم طعم زهر
شود چهرهٔ روز همرنگ قار
ز صف باره غرنده چون شر ز مشیر
بکف نیزه پیچنده چون گرزه مار
ز بس نیزه بیشه اطراف دشت
ز بس کشته چون پیشه اکناف غار
فرو بسته افواه مردا ز نطق
فرو مانده اعضای گردان ز کار
امل سرکشیده ز بهر امان
اجل پر گشاده بحرص شکار
در آن حال از تیغ جان‌سوز تر
نیابد بجان هیچ کس زینهار
بکوبی سر سرکشان را چو گوی
بدری دل گردنان را چو نار
هوا گردد از رمح تو ناله گاه
زمین گردد از تیغ تو لاله‌زار
بآیات تیغ و علامات رمح
کنی صفحهٔ فتح را پرنگار
زهی! یمن جیش ترا بر یمین
خهی! یسر خیل ترا بر یسار
ترا محمدتها فزون از قیاس
ترا مکرمتها برون از شمار
بهار عدو از تو همچون خزان
خزان ولی از تو همچون بهار
ز گردان ترانیست در حرب جفت
ز شاهان ترانیست در جنگ یار
همی تا ز افلاک تابد نجوم
همی تا ز اشجار آید ثمار
شب نیک‌خواه تو بادا چو روز
گل بدسکال تو بادا چو خار
همایونت عید و پذیرفته صوم
ولی کامگار و عدو خاکسار
ستوده خصال ترا آدمی
فزوده جلال ترا کردگار
برآورده‌ از دشمن مملکت
بتیغ چو آب و چو آتش دمار
ترا یادگارست از اسلاف فلک
و لیکن مبادا ز تو یادگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - هم در ستایش ملک اتسز
منت خدای را، که باقبال شهریار
شد رکن ملک و قاعدهٔ ملت استوار
خوارزمشاه عالم عادل ، که در جهان
ناورد گشت چرخ چنو هیچ شهریار
خورشید خسروان ملک اتسز ، که کردهاش
فهرست آسمان شد و تاریخ روزگار
آن صورت جلالت و آن جوهر شرف
آن عنصر سیادت و آن مفخر تبار
شاهی ، که ملک را بیسارش بود یمین
شاهی، که خلق را بیمینش بود یسار
از عزم او نفاذ ربودست آسمان
وز حزم او ثبات گرفتست کوهسار
نه دست بر نوال گشاده چنو جواد
نه پای در رکاب نهاده چنو سوار
از جاه او حدیقهٔ حق گشته پر نعیم
وز فر او صحیفهٔ دین گشته پر نگار
ناهید هست ز آیت بزمش کمین اثر
بهرام هست ز آتش رزمش کهین شرار
کرده بدیده های کواکب ز سالها
ایام ملک او را افلاک انتظار
کار موافقان شده از سعی او تمام
جان مخالفان شده از تیر او فگار
ای چرخ را بقدر رفیع تو اقتدا
وی عدل بملک بسیط تو افتخار
از یمن طالع تو و اقبال بخت تو
شد سعد با سعادت و شد بخت بختیار
طبع ترا ز عصمت و مردانگی لباس
جان حکمت و فرزانگی شعار
باقیست طبع تو ، که معانی دهد ثمر
بازیست جود تو ، که محامد کند شکار
باعظم همت تو ، کم از ذره ای فلک
با فیض بخشش ، تو کم از قطره ای بحار
چون از فزع بلرزد میدان طعن و ضرب
چون از یلان بخیزد آواز گیرو دار
اوهام سرکشان شود حیران ز هول
اشخاص صفدارن همه عاجز شود ز کار
مطروح شخص فوجی در پای اضطراب
مجروح جان قومی از دست اضطرار
بر خوان فتنه مطعم آن سخت بی مزه
وز حوض مرگ مشرک او نیک بدگوار
از تو فلک نماند آن روز بی گزند
وز تو جهان نیابد آن لحظه زینهار
کوبد عمود تو سر ابنای کین چو گوز
دوزد خدنگ تو عدل اعدای دین چو نار
ای بس بلند را! که کند همت تو پست
وی بس از عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها ، خدایگانا ، در هر مراد هست
تدبیر تو موافق تقدیر کردگار
در عهد تست اختر تابنده را مسیر
در حکم تست انجم گردنده را مدار
رفتی ز دار ملک دو بار و هزار شهر
از حشمت تو گشت گشاده در این دیار
اول بلاد ترک گشادی و آمدند
در بند بندگی تو خانان نامدار
کردند سرمه گرد رهت را باعتقاد
بردند سجده خاک درت را باختیار
افراسیاب را نه همانا بدست بود
ملکی ، که آن نهاد ترا چرخ در کنار
بار دگر بسوی خراسان شدی و بود
هم یمن بر یمینت و هم یسر بر یسار
گردونت مائده ده و دولت شراب ده
گیتیت غاشیه کش و نصرت سلاح دار
در هر بلاد کز تو خبر گشت منتشر
در هر دیار کز تو اثر گشت آشکار
جستند بندگیت و نمودند چاکریت
شاهان آن بلاد و بزرگان آن دیار
کردند جاه و مال باخلاص بندگی
در زیر پای مرکب میمون تو نصار
چون رایت مبارک تو رفت سوی مرو
تا کار مرو گیرد از قبال تو قرار
در اول انقیاد نمودند اهل مرو
بستند پیش تو کمر صدق بنده وار
تو نیز بر اذیت خلق حمید خویش
کردی بجای هر یک ایادی بی شمار
معجب شدند ناگه و معثر بلطف تو
خود چیست در جهان بتراز عجب و اعتثار؟
پس عاقبت بدامن خلدان زدند دست
تا لاجرم بر آمد از آن ابلهان دمار
با خنجر چو آتش و آب تو از گزاف
کردند باد ساری و گشتند خاکسار
یا رب! چه روز بود که نیلوفری حسام
از خون خلق کرد همه مرو لاله زار؟
در هیچ کار زار ندیدند هیچ خلق
تا در جهان پدید شد آیین کار زار
یک طایفه بسلسهٔ بند بسته سخت
یک طایفه بصاعقهٔ تیغ کشته زار
چندان هزار کشته گروه از پی گروه
چندان هزار بسته قطار از پس قطار
اینست چاشنی ز شراب حسام تو
هان ! ای ملوک عرصهٔ آفاق اعتبار!
آنگه شدی بخطهٔ آموی و در زمان
بگرفتی آن ولایت و بگشادی آن حصار
با حملهٔ تو قلعهٔ آموی را چه قدر ؟
خیبر چه پای دارد با مرد ذوالفقار ؟
امروز در نواحی عالم نماند کس
کورا بپیش تیغ تو قدرست و اقتدار
تو شیر شرزه ای و گوزنان عدم شوند
هر گه که شیر شرزه بجنبد ز مرغزار
باز آمدی بمرکز اقبال بر مراد
نصرة قرین و چرخ مطیع و خدای یار
از میوهٔ مطالب آمال بهره مند
در روضهٔ لطایف و لذات شاد خوار
بر عطف دولت تو جلالت بود ردا
در دست حشمت تو سعادت شود سوار
اکنون جهان ترا شده ، چونانکه خواستی
مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار
می نوش باده ای ، ز امانیش رنگ و بوی
می پوش جامه ای ، ز معالیش پود و تار
خوارزم بی مواکب تو بود چندگاه
ایام او شده بصف چون شبان تار
و اکنون بفر موکب و اقبال موردت
با خوشی ارم شد و با حسن قندهار
شاها، ز بنده یک دوسخن ، کز نفایسست
داننده یاد گیرد بر وجه یادگار
بی عدل نیست کنگرهٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعدهٔ عدل پایدار
هر ملک را بعدل ثباتست و انتظام
هر علم را بعقل ظهورست و اشتهار
چون ملک بر و بحر ترا داد آسمان
آنرا بعلم و عدل همی باش حق گزار
اعلام عدل را بمساعی بلند کن
و ارباب علم را بایادی نگاه دار
از مخطیان مپوش رخ عفو و عاطفت
بر مجرمان مبند در توبه و اعتذار
تو شاه بردباری و در حق مجرمان
جز عفو نیست عادت شاهان بردبار
خیر ملوک عصری و در خیر کوش ، از انک
پاداش خیر خیر دهد آفریدگار
تا نور و نار هست به از ظلمت و دخان
تا راح و روح هست به از محنت و خمار
هرگز مباد موکب عمر ترا غروب
هرگز مباد مرکب عز ترا عثار
بادا بهار حاسد ملک تو چون خزان
بادا خزان ناصح صدر تو چون بهار
از گلبن سعادت و اقبال و خرمی
گل باد در کف تو در چشم خصم خار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح اتسز
ای بتو رایت هدی منصور
وی مقامات ملک تو مشهور
در جهان حکم های تو نافذ
در هدی سعی های تو مشکور
خرمی را هوای تو توقیع
بی غمی را رضای تو منشور
دولتت را غالی و جهان را مغلوب
همتت قاهر و فلک مقهور
شرع را از تو صد هزار فتوح
شرک را از تو صد هزار فتور
بمعالی نبوده ای معجب
ببزرگی نگشته ای مغرور
کمترین نایب تو صد قیصر
کم ترین حاجب تو صد فغفور
آیت عطلتست با جاهت
همه پیرایه سنین و شهور
صورت قلتست با جودت
همه سرمایهٔ جبال و بحور
لشکر شرع و رایت اسلام
بحسامت مظفر و منصور
پیکر مجد و خانهٔ اقبال
بجلالت معمر و معمور
چرخ پر کینه را به یک ضربت
کرده نعت قلیل تو مغمور
دهر پر فتنه را بیک جرعه
کرده جام نهیب تو مخمور
هست اعیان اهل عالم را
عنف و لطف تو عین ظلمت و نور
هست اعقاب نسل آدم را
کین و مهر تو اصل شیون وشور
روز رزم از فضالهٔ تیغت
جشنها ساخته وحوش و طیور
روز بزم از نتیجهٔ طبعت
مایها ساخته نشاط و سرور
ای به تو نازش صغار و کبار
وش ز تو روزی اناث و ذکور
با کرم کف تو همیشه الوف
وز ستم طبع تو همیشه نفور
گنه مجرمان هفت اقلیم
ببر عفو تو همه مغفور
تو چو موسی و نیزهٔ تو بشکل
همچو ثعبان و باره ات چون طور
کوه پیکر براق تو بادیست
که نگردد ز تاختن رنجور
در نشیبی چو آیت منزل
در فرازی چو طاعت مبرور
کوه با او بگاه وقفه عجول
باد با او به گاه حمله صبور
تگ او برده در مضاح و نفاذ
قصب السبق از صبا و دبور
گر بگردد همه بسیط زمین
همه بنزدیک او نباشد دور
ور ببرد همه مراحل و هم
هم بگردد بنزد تو معذور
آن حسامت ،که در قطیعت نسل
هست او را طبیعت کافور
آهنی ،کز نهیب آن آهن
در دل سنگ خاره شد محصور
شیون و سور اندران مضمر
و آتش و آب اندران مستور
مایلست او بسوی فتح چنانک
سوی معشوقه فکرت مهجور
آیت مرگ دشمنان خدای
هست بر صفحه های او مسطور
ای رکاب تو بوسه جای ملوک
وی جناب تو سجده گاه صدور
برمناقب شمایل تو حریص
وز معایب خصایل تو طهور
وصف عز تو در جهان ظاهر
شرح فتح تو در هدی مذکور
عرصهٔ حرب تو چو عرصه حشر
نعرهٔ کوس تو چو نفحه صور
نیزه تو بمعرکه کرده
شخص شیران چو خانه زنبور
پنجهٔ تو ز دوش بگسسته
سر گردان چو خوشه انگور
شده اندر صمیم بقعهٔ سام
آل یافث ز تیغ تو مقبور
وز غبار سپاه تو گشته
روز رخشنده چون شب دیجور
شده مخمور از سیاست تو
کافران ،ناکشیده جام غرور
بوده ابطالشان بگونه دیو
بوده اطفالشان بچهره حور
گشته جوقی بتیغ تو مقتول
مانده فوجی ببند تو مکسور
شده برنامه مبارک فتح
کلمات جهانیان مقصور
خسروا ،شد باول فطرت
طبع من بر مدیح تو محبور
هست لفظ من و مدایح تو
صوت داود و سوره های زبور
نظم من همچو گوهر منظوم
نثر من همچو لؤلؤ منثور
گشته در بیضهٔ ممالک فضل
عقل من شاه و ذهن من دستور
طبع من بحر فضل را غواص
دل من گنج علم را گنجور
مرد مردم بشدت و برخا
حر حرم بغیبت و بحضور
صد تطاول کشم بنظم ،از آنک
هست در ذات او هزار قصور
من الوفم چو گربه با اعدا
گرچه با من چو سگ شوند عقور
باوقارم بحمل ظلم لئام
شخص دیدی چنین حمول و وقور؟
گر مرا نیست عدتی وافر
ورمرا نیست مرا آلتی موفور
هم بکار آیمت،که چون طاوس
ملک حق رابکار شد عصفور
فاسق و فاجرم همی خواند
آنکه هست او اساس فسق و فجور
بجز از انبیا کرا باشد
همه خصلت منزه از محظور؟
شکر آنرا که حق مفوض کرد
عالمی را به دولت تو امور
که نسازی عبیر صدرت را
طعمهٔ یک جهان کلاب و نسور
ما عیال توایم و آن به شاه
که بود بر عیال خویش غیور
تا که بزم تو در مجالس انس
دل غمناک را کند مسرور
لحن چنگ و نوازش بر بط
نالهٔ نای و نغمهٔ طنبور
باد حاجات تو همی مقضی
باد طاعات تو همهٔ مأجور
حکمهای ترا جهان تابع
امرهای ترا فلک مأمور
دشمنان ترا لباس کفن
حاسدان ترا قصور قبور
دولتت جفت در صباح و مسا
ایزدت یار در رواح و بکور
بارگاه تو قبلهٔ آفاق
پایگاه تو کعبهٔ جمهور
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - قصیدۀ مخذوف الالف در مدح علاء الدوله اتسز
خسرو ملک بخش کشور گیر
که ز خلقش بعدل نیست نظیر
خسرو شرق ، کز سر تیغش
هست دشمن همیشه جفت نفیر
قصر مجد و شرف بدوست رفیع
چشم فضل و هنر بدوست قریر
خدمتش عهده وضیع و شریف
حضرتش کعبهٔ صغیر و کبیر
نه چو قدرش علو شمس و قمر
نه چو خلقش نصیب مشک و عبیر
همتش هست همچو چرخ بلند
فکرتش هست همچو بدر منیر
نیست جز عین صدق و صورت حق
هر چه لفظش همی کند تقریر
نیست جز عقد درو عقدهٔ سحر
هر چه دستش همی کند تحریر
زرد روی و نحیف تن گشته
دشمن دولتش چو زر و زریر
خسرو حق تویی ، که نیست ز خلق
مثل تو جمله بخش و حمله پذیر
هر چه بخشند بحر و کان در عمر
هست در جنب بخشش تو حقیر
بیضهٔ مملکت ز تست مصون
روضهٔ مکرمت ز تست نضیر
طبع بیندهٔ تو وقت خطر
مطلع گشته بر قلیل و کثیر
همت تو ز روی رفعت قدر
برده بر گوشهٔ سپهر سریر
وقت بخشش ز دست مکرم تو
بحر قلزم همی خور تشویر
شرع گشته بحشمت تو قوی
ملک گشته بصحبت تو خطیر
جز بحکم تو در بروج فلک
هیچ کوکب نکرده عزم مسیر
چرخ در بند قدر تو چو زمین
بحر در پیش قدر تو چو غدیر
هر چه تدبیر تو بود در ملک
پس تدبیر تو رود تقدیر
چون ز تف خدنگ و شعلهٔ تیغ
عرصهٔ حربگه شود چو سعیر
عیش هر صفدری شود چو شرنگ
روی هر پردلی شود چو زریر
تیغ هندی بسوی مرگ دلیل
رمح خطی بصوب حرب صفیر
در چنین حربگه بدوزی تو
دل دشمن بنوک نیزه و تیر
بحمیم و نعیم دشمن و دوست
کین و مهرت شود نذیر و بشیر
روزه بگذشت و روز عید رسید
قصد عشرت کن و نبیذ بگیر
تو قرین سرور و لهو و زرشک
دشمن تو قرین کرم و زحیر
بندهٔ حضرت تو خرد و بزرگ
سفرهٔ خدمت تو میر و وزیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - هم در مدح اتسز گوید
شهی که نقش نگین جلال شد نامش
همه ملوک زمانه اسیر در دامش
خدایگان جهان، شاه شیردل اتسز
که شیر چرخ بترسد ز شیر اعلامش
جمیل گشت معالی بحسن اقبالش
جمال یافته معانی بفرایامش
همه اکابر گیتی رهین افضالش
همه افضال ایام غرق انعامش
عدوی دولت او چون بدست گیرد جام
شراب زهر کند روزگار در جامش
در اضطراب از آنست آسمان شب و روز
که برد هیبت شمشیر شاه آرامش
بروز بزم کمین مطربیست ناهید
بروز رزم کهین قایدیست بهرامش
بجز خیال نماند اثر ز کلب الروم
اگر بخواب بیند خیال صمصامش
در افتد ز سریر و بر افتد ز سرور
اگر برند بموالی هند پیغامش
عنایت ازلی عدل داده تعلیمش
سعادت فلکی خیر کرده الهامش
بنزد عقل ز گردون شریفتر باشد
هر آن زمین که مشرف شود باقدامش
بوام دارد بدخواه جان ز خنجر او
شدست وقت که گردد گزارده وامش
اگر عدوی وطن ‌گیرد از برون جهان
هم اندر آید آفات از در و بامش
مزینست زمانه بجاه و اقبالش
مرتبست ممالک بتیغ و اقلامش
کدام عاقل دانا که او نجست هوا ؟
کدام توسن سرکش که آن نشد رامش؟
زمانه کرد ز احوال خویش آگاهش
ستاره داد ز اسرار خویش اعلامش
همیشه تا که صلاح و فساد اهل زمین
بود ز دور سپهر و ز سیر اجرامش
نظام باد هدی را برایت ورایش
جمال باد جهان را بنامه و نامش
بهفت قسم زمین ولایتش مرساد
ز هفت گردون رنجی بهفت اندامش
چنان‌که کام من از خلعتش بحاصل شد
همیشه باد بحاصل ز مملکت کامش
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح تاج‌الدین ابوالغنایم رافع
هست اعلام علم را رافع
تاج دین، سید عرب رافع
بوالغنایم ، که همچو طاعت حق
خدمت اوست خلق را نافع
نیست جز جوشن حمایت او
تیر احداث چرخ را دافع
حکم او فلک را شده منقاد
امر او را جهان شده تابع
مخلصان را جوار او حافظ
مشرکان را حسام او قامع
بر خلایق عطای او فایض
در زمانه ثنای او شایع
هر نفس کان نه بهر او باطل
هر سخن کان نه مدح او ضایع
همه گردن کشان و جباران
پیش او گشته خاشع و خاضع
سجده برده ضیای رأیش را
مهر تابان ز قبهٔ رابع
بوسه داده بساط صدرش را
جرم کیوان ز طارم سابع
طلعت اوست راحت ناظر
نکته اوست لذت سامع
تیغ او را، چو نور انجم را
نشود جرم آسمان مانع
اوست خورشید مهتری و شدست
نور او در همه جهان ساطع
هست از بهر صادر و وارد
خوان جودش نهاده بر شارع
شارع شرع جود گشت و مباد
مندرس شرع این چنین شارع
هست صید همای همت او
بر فلک نسر طایر و واقع
هست در من یزید گاه عطا
مشتری او و عالمی بایع
هست در کشف مشکلات علوم
حجت او چو تیغ او قاطع
نیست علمی، که نیست طبعش را
سر آن علم تابع طایع
نظم او هست معجب و معجز
نثر او هست رایق و رایع
از طریق نجوم دانسته
همه اسرار گنبد تاسع
علم ادیان و علم ابدان را
هست چون شافعی و چون شافع
ای خجسته بصورت و سیرت
وی همایون بطلعت و طالع
از تو شده قصر سروری عالی
بتو شد مصر مهتری جامع
پر ز باران خون شود گیتی
چون شود برق تیغ تو لامع
صدر تو قبلهٔ امانی و خلق
سوی آن قبله ساجد و راکع
کی‌شود، هر که کرد خدمت تو
از پس آن بمملکتی قانع؟
تا که معلول را بود علت
تا که مضنوع را بود صانع
درگهت باد مشرب عطشان
حضرتت باد مطعم جایع
هر ‌زمان باد بر تن و جانت
از خداوند رحمت واسع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ضیاء الدین عراق وزیر
ای وزیر عالم و عادل ، ضیاء الدین عراق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح اتسز
شبی که هست کف او خزانهٔ ارزاق
ز طبع اوست وجود مکارم الاخلاق
ابوالمظفر ، شاه مظفر ، اتسز ، کوست
خدایگان همه خسروان علی الاطلاق
بنام اوست کمال صحیهٔ آداب
بجاه اوست جمال بسیطهٔ آفاق
محبت در او نقش گشته در ارواح
عطیهٔ کف او طوق گشته در اعناق
بر آسمان شرف مهر و ماه دولت او
نرفته سوی غروب و ندیده روی محاق
جریدهای سخن را بنقش مدحت اوست
تفاخر صفحات و تظاهر اوراق
خدایگانا ، چند از وغا؟که عاجز گشت
ز زخم حد حسام وز حمله گام براق
بجام جام گساران شدست وقت وصال
ز تیغ تیغ گزاران شدست گاه فراق
هزار بار سپردی بگام نصرة و فتح
همه بلاد حجاز و همه دیار عراق
هزار قلعه گشادی ، که هیچ قلعه نبود
کم از حصار سمرقند و حصن منقشلاق
بگیر آخر ، یک باده ، بی هزار مصاف
ز ساقیان سمن ساعدین و سیمین ساق
بلند باد بتو نام خنجر و خامه
که مرد خجر و خامه تویی باستحقاق
بطبع با تو جهان را بچاکری پیمان
بطوع با تو فلک را ببندگی میثاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح اتسز
خلاف یافت زمین و زمان ز دست فتن
بپادشاه زمین و بشهریار زمن
علاء دولت خوارزمشاه فتنه نشان
که شد نهفته در ایام او نشان فتن
ابوالمظفر ، اتسز که همت عالیش
بر آسمان کشد از روی مفخرت دامن
شده حمایت او فرق شرع را مغفر
شده سیاست او شخص ملک را جوشن
ز بهر مدحش و امرش چو خامه و چو دوات
سپهر بسته میان و جهان گشاده دهن
حریم او شده ارباب فضل را منزل
جناب او شده اصحاب شرع را مسکن
ز رأی او سپهر جلال را خورشید
ز جود اوست چراغ امید را روغن
کشیده سایهٔ انصاف او ببحر و ببر
رسیده مایهٔ انعام او بمرد و بزن
ندای حاسد او از ستار « لاتفرح »
سماع ناصح او از زمانه « لاتحزن »
رود سنانش در درعهای داودی
بدان مثال که در پرنیان رود سوزن
مظفرا ، ملکا ، خسروا ، ز بیدادی
ببست عدل تو دست ستارهٔ ریمن
ز بیم تیغ تو ، کز آهنست پیکر او
بسنگ در متواریست پیکر آهن
کسی که حرز ثنای تو بر زبان راند
نگرددش نکبات زمانه پیرامن
خجسته سیرت تو همچو صورت تو جمیل
ستوده مخبر تو همچو منظر تو حسن
ز هیبت تو شجاعان کارزار جبان
بمجلس تو فصیحان روزگار الکن
ولی صدر ترا دهر ساخته اسباب
عدوی ملک ترا چرخ سوخته خرمن
بکوه از پی جود ترا زر و گوهر
بباغ از پی جشن ترا گل و سوسن
نموده صدر منیع ترا جهان طاعت
نهاده امر رفیع ترا فلک گردن
خدایگانا ، دانی : که بحر طبع مرا
بوقت نظم کمین بنده ایست در عدن
بدان صفت که ترا داده اند ملک جهان
یقین بدان که : مرا داده اند ملک سخن
مراست نظمی چون آسمان و بل اعلی
مراست نثری چون بوستان و بل احسن
من آن کسم که زمانه ز جنبش افلاک
بمثل من نشود تا قیامت آبستن
منم که بیت قصیده مراست از هر علم
منم که صدر جریده مراست در هر فن
خدای داند کندر هوای مجلس تو
نصیب من چو حضورست و سر من چو علن
ز بهر خدمت تو فرد گشته ام ز تبار
ز بهر حضرت تو دور مانده ام ز وطن
خدایگانا ، من بنده را ز قهر عدو
همی بسوزد جان و همی بکاهد تن
سیاه گشت مرا خاطر چو بدر منیر
خمیده گشت مرا قامت چو سرو چمن
مرا تنیست شده مبتلا بدست بلا
مرا دلیست شده ممتحن بدست محن
اگر بیزدان بدخواه من مقر بودی
ز انتقام نرفتی براه اهریمن
کلاه کبر نهادست خصم من بر سر
کلاه دار جهانی ، کلاه او بفگن
نهال فتنه نشاندست از ره کینه
بدست مقدرت خود نهال او برکن
گل ثنا و دعا را بخار رنج و عنا
نکرده اند ملوک زمانه پاداشن
کنم بخاطر روشن ثنای حضرت تو
که تا بود ز بد ناکسان مرا مأمن
چو مرگ خواهد کایام من کند تاریک
مرا چه فایده آنگه ز خاطر روشن ؟
ز ناز دوست همی گشتمی ملول و کنون
چگونه صبر کنم با شماتت دشمن ؟
مرا مباد فراموش حق نعمت تو
اگر تراست فراموش حق خدمت من
همیشه تا که مبرت بود خلاف جفا
همیشه تا که مسرت بود نقیض حزن
بطبع صید تو بادا زمانهٔ سرکش
بطوع رام تو بادا ستارهٔ روشن
علو جاه تو افزون تر از علو سما
بقای خصم تو اندک تر از بقای سمن
تو جاودانه بمان در میان سور و سرور
که بی عنایت تو گشت سور ما شیون
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - هم در مدح اتسز گوید
ایا چرخ از حملهٔ تو جهان
غلام جناب رفیعت جهان
شده فتح را تیغ تو سازگار
شده عدل را ملک تو قهرمان
سپاه ترا گشته عصمت پناه
حسام ترا گشته نصرة فسان
کمین پایهٔ قدر تو مهر و ماه
کهین پایهٔ جود تو بحر و کان
ترا عالم محمدت زیر دست
ترا بارهٔ مفخرت زیر ران
نه ایام را از تو کاری نهفت
نه افلاک را از تو رازی نهان
جلال تو با چرخ گشته قرین
لوای تو با نصر کرده قران
براه امل جود تو بدرقه
ز سر ظفر تیغ تو ترجمان
شده بندهٔ صدر تو مرد و زن
سده سخرهٔ حکم تو انس و جان
چو بر بندی از بهر کوشش کمر
چو بگشایی از بهر بخشش بنان
زمین جمله رنگین کنی چون بهار
جهان جمله زرین کنی چون خزان
تویی آسمان و زبیم تو خصم
نداند زمین را همی زآسمان
ترا از حوادث زیان نیست هیچ
حوادث را فلک ندارد زیان
بنالد عدو چون کمان از فزع
چو تیر تو گردد قرین کمان
بشمشیر فتنه نشانت نماند
زفتنه در اطراف عالم نشان
وحوش و طیوری ، که در دشتهاست
شده جمله تیغ ترا میهمان
تو مهر سپهری وزین کرده ای
بروز و بروزی خلقان ضمان
چو گردد گران صفدران را رکاب
چو گردد سبک سر کشان را عنان
بتفسد زمین از فروغ ضراب
بجوشد جهان از نهیب طعان
چو صرصر برد حمله رخش و سمند
چو آتش زند شعله تیغ و سنان
زمین را ز خون سپه پیرهن
هوا را ز گرد سیه طیلسان
گوان پایها در نهاده بمرگ
یلان دستها برگرفته زجان
ز تیغ چو نیلوفر اطراف دشت
شود لعل مانندهٔ ارغوان
در آن لحظه باشی میان دو صف
چو پیل دمان و چو شیر ژیان
نه ایام یابد ز رمحت نجات
نه افلاک یابد ز تیغت امان
ز گرزت همه صفدران در خروش
ز تیرت همه سرکشان در فغان
بسا جان که از بدسگالان ملک
ستانی از آن خنجر جان ستان
خدنگ تو چون شد روان در مصاف
چو خاک زمین خوار گردد روان
تو شاه زمینی و ملک زمین
بخواهی گرفتن زمان تا زمان
بگیتی شود ملک تو مشتهر
بعالم شود جود تو داستان
بتیغ سرافشان بر آری دمار
هم از قصر قصیر ، هم از خان خان
هموای تو جویند خردو بزرگ
ثنای تو گویند پیرو جوان
همه پیشوایان دنیا و دین
بخدمت ببندند پیشت میان
زهی ! مشتری طلعتت را رهی
زهی ! آسمان همتت را مکان
تویی بر همه صفدران کامگار
تویی بر همه خسروان کامران
شد ز آتش تیغ چون آب تو
دل دشمنان پر شرار و دخان
چرا چشم عیش عدو تیره گشت؟
گرش گر ز تو سرمه کرد استخوان
ز باران لطف تو در ماه دی
بروید ز خارا همی ضیمران
جهان داشت آیین و سان ستم
ز خوف دگر کرده آیین و سان
شها ، حال بنده دانسته ای
که هستم بمدحت گشاده زبان
بمهر تو پرداخته جان و دل
ز بهر تو بگذاشته خانمان
بغیبت ترا بوده ام شکر گوی
بحضرت ترا بوده ام مدح خوان
تو دانی که : امروز از اهل فضل
منم بر سپاه سخن پهلوان
ز نثرم بخجلت نجوم سپهر
ز نظم بحیرت عقود جمان
نه چون صوت من نفمهٔ عندلیت
نه چون طبع من ساحت بوستان
بنظم سخن دو زبانم ولیک
بنقل سخن نیستم دو زبان
نبینی در افعال من هیچ بد
اگر سیرت من کنی امتحان
منم بندهٔ مخلص تو بطبع
مرا بندهٔ مخلص خویش خوان
مشو بدگمان در چو من بنده ای
بتمویه این و بتزویر آن
بیک قصد صاحب غرض مدتی
فتادم بکنجی درون ناتوان
نه روح مرا راحت لهو و عیش
نه شخص مرا لذت آب و نان
ز مویه شدم همچو مویی نحیف
ز ناله شدم همچو نالی نوان
بحق معالی ، که بودی دریغ
اگر در عنا مردمی رایگان
چه کردم ؟ چه آمد ز من در وجود؟
که گشتم بدین سان اسیر هوان
نه با لذت و راحتم اتصال
نه با نعمت و حرمتم اقتران
در آنروزگاری که حاصل نبود
مرا عشر این نظم و نثر و بیان
باین طول مدت درین بارگاه
باین حق خدمت درین آستان
رسیدم هر ساله شش هفت بار
زصدر تو تشریفهای گران
گهی جامهایی چو باغ بهار
گهی بارهایی چو باد بزان
گهی بدرهایی پر از زر سرخ
گهی بردگانی چو حور جنان
چو شد بیکران خدمت و فضل من
چرا کم شد آن بخشش بیکران؟
همی تا نباشد عیان چون خبر
همی تا نباشد یقین چون گمان
ترا باد مجد و معالی مدام
ترا باد ملک بقا جاودان
ولی ترا روی چون لاله سرخ
عدوی ترا چهره چون زعفران
بماناد تا دامن رستخیز
همی پادشاهی در این خاندان
همایونت عید و ز خوف و وعید
عدو مانده غمگین و تو شادمان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح علاء الدوله اتسز
منت خدای را ، که بتأیید آسمان
آمد بمستقر خلافت خدایگان
فخر ملوک نصرة دین ، خسوری کزوست
هم رامش زمین و هم آرامش زمان
عالی علاء دولت و دین کز علو جاه
در دهر مقتدا شد و در ملک قهرمان
آن شهریار غازی و آن میر کامگار
آن پشت دین تازی و آن روی دودمان
شاهی ، که از لطایف اخلاق فرخش
گردد صمیم بادیه چون صحن بوستان
شاهی ، که حادثات زمانه بخفت خوش
تا بر زمانه حشمت او گشت پاسبان
در چشم جود و جسم کرم طبع و دست او
بایسته تر زدیده و شایسته تر زجان
یابد سگال کوشش او خوف بی رجا
بر نیک خواه بخشش او سود بی زیان
بر حکم چرخ حکمت او گشته مطلع
وز سر فتح خنجر او بوده ترجمان
ای باز کرده از پی مواکب دولت بزیر چنگ
عزم ترا مراکب نصرة بزیر ران
بر باره ای نشسته، که با سیر اوست تنگ
هم شاهراه انجم و هم عرصهٔ جهان
چون بحر با مهابت و چون کوه باشکوه
چون چرخ با صلابت و چون دهر با توان
ثابت بگاه و قفه نمایندهٔ یقین
مسرع بگاه حمله نمایندهٔ گمان
در ظلمت غبار و غا نور جبهتش
تابنده چون ضیا و شرر در دل دخان
اطراف او چو خامه و در سیر طی کند
چون نامه هفت قسم زمین را بیک زمان
تیغی ترا بدست ، که بروی مبینست
از فتح صد امارت و از مرگ صد نشان
با صفوت روان و شود وقت کار زار
با قالب مخالف دین جفت چون روان
از حد او نباشد افلاک را نجات
وز ضرب او نباشد ایام را امان
دارد نهاد و گونهٔ نیلوفری ولیک
خاک مصاف گیر ازو رنگ ارغوان
تو بر چنان براق که دارد شرف دلیل
در کف چنین حسام که دارد ظرف نشان
لشکر کشیده زیر حصاری ، که صحن اوست
هم معدن تجارت و هم جای امتحان
انواع فتنه را شده اطراف او مقر
و اسباب کینه را شده اکناف او مکان
بتوان ازو مشاهده کرد بچشم سر
کیفیفت کواکب و اشکال آسمان
جاسوس اختران شود و ناظر فلک
بر سطح او بمدت نزدیک پاسبان
وانگاه ساخته ز پی انس جان خویش
رزمی که خیره گردد ازو عقل انس و جان
تا زنده گشته همچو دعای ملک سوار
بارنده گشته همچو قضای فلک سنان
اندر مصاف انجمن هیجا شده پدید
وندر غبار انجم گردون شده نهان
از هول پاره گشته ظفر جوی را جگر
وز بیم گنگ گشته سخن گوی را زبان
از عجز گردنان همه چون بی روان بدن
وز ضعف سرکشان همه چون بی بدن روان
همه رخنه گشته خنجر جان سوز از ضراب
هم پاره گشته نیزهٔ دلدوز از طعان
تو در مصاف رانده ز بهر مبارزان
سوفار تیز کوه قرین زه کمان
از تیردان بنصرة حق برکشیده تیر
و آنگه تن مبارز مخاف خود کرده تیردان
بر سینها گماشته زو بین تن گداز
بر فرقها گذاشته شمشیر جان ستان
دلها شده ز حملهٔ یکران تو سبک
سرها شده ز هیبت پیکان تو گران
بس رود بر کرانهٔ دریا شده پدید
از خون دشمنان تو دریای بی کران
جام هلاک داده بحساد ناشتا
عزم رجوع کرده باحباب ناگهان
باز آمدی بمرکز عزت بکام دل
از روزگار خرم و از بخت شادمان
در پای دولت تو ثریا شده بکار
بر دست نصرة تو مجره شده عنان
از کارگاه چرخ سوی بارگاه تو
نگسسته کاروان سعادت ز کاروان
ای بر هلاک دشمن وای بر مراد دوست
چون روزگار چیره و چون چرخ کامران
چشم ظفر قریر شد ایرا که گرز تو
چون سرمه کرد در تن بدخواه استخوان
در محفل اکابر و در مجمع ملوک
دستان دستبرد تو گشتست داستان
خیره شود ز رأی منبر تو مهر و ماه
طیره شود ز کف جواد تو بحر و کان
با سیر بارهٔ تو چه هامون ، چه کوهسار؟
با طعن نیزهٔ تو چه خارا چه پرنیان؟
نه پر نعیم تر ز عطای تو مایده
نه تازه روی تر ز سخای تو میزبان
ماند به خلد صدر تو ، کز اتصال اوست
هم عز با تواتر و هم ناز جاودان
شاها ، تویی که هر چه دهند از هنر خبر
باشد به پیش خاطر میمون تو عیان
دانی و نیک دانی کندر کمان فضل
گردون پیر نیز نبیند چو من جوان
بر کشور سخن چو منی نیست پادشاه
بر لشکر هنر چو منی نیست پهلوان
سرمایهٔ عرب شد و پیرایهٔ عجم
طبعم گه معانی و نطقم گه بیان
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان
اشعار پر بدایع دوشیزهٔ منست
بی شایگان و لیک به از گنج شایگان
گر عاقلی بجان بخرد مدحت مرا
ارزان بود هنوز ، چه ارزان ؟ که رایگان
کردم وطن در تو ، که مرغان نیک پی
جز در مکان امن نسازند آشیان
ناگشته بر جماعت اوباش حمد گوی
تا بوده بر ستانهٔ جهال مدح خوان
در خدمت تو بسته هم از اول اعتقاد
بر مدح تو گشاده هم از ابتدا دهان
با مهر حضرت تو قرین کرده جان وتن
وز بهر تو رها کرده خان و مان
بر درگه تو بد نبود مادحی چو من
در وقت نوبهار و بهنگام مهرگان
بودم بسعی بخت خداوند نظم و نثر
گشتم بخدمت تو خداوند نام و نان
شد با تنم بخدمت تو فخر آشنا
شد با دلم بمدحت تو چرخ مهربان
گر من عطا برم زکف تو ، عجب مدار
ور من غنی شوم ز در تو ، عجب مدان
بس کس که بود گرسنه زین پیش و ز سخات
سکبا همی برون دهد اکنون ز ناودان
ای جود جسته با کف کافیت اتحاد
وی فضل کرده با دل صافیت اقتران
حاسد خسی و ناکسی اندر میان نهاد
مردی و مردمی همه برداشت از میان
از قصد این و آن نیم ایمن بجان و سر
نه در میان خانه ، نه در راه نردبان
دانی که بر نیابد شخصی چو من ضعیف
با مکر و با عداوت صد خام قلتبان
در حق من هزار هزاران نظر کنی
گر ظلم این گروه بگویم یکان یکان
در غیبت رکاب تو ضایع شدم ، بلی
ضایع شود رمه ، چو نباشد برو شبان
حقا که می بلرزم بر عمر خویشتن
از کید این گروه ، چو از باد خیزران
نار کفیده شد دل من در غم و کنون
بر رخ همی فتد زره دیده ناردان
مژگان من بدیده در و تن بجامه در
گشت از سهر چو سوزن و از غم چو ریسمان
رویم ز خون چو چشم خروس و نشسته من
بر فرش حادثات چو بر بیضه ماکیان
بر هجو من قلم ببنان اندرون گرفت
آنکس که بینمش چو قلم در خور بنان
غم نیستی ، اگر چو منستی حسود من
از نام نیک و عز تن وصیت خاندان
مرکب چگونه تازد با این و آن بفضل؟
آنکس که بوده باشد مرکوب این و آن
شاها ، روا مدار که از دشمنی خسیس
بیند تن نفیس هوا خواه من هوان
تا خط یار باشد مانند غالیه
تا جعد دوست باشد مانند ضیمران
از کردگار هر چه مرادت بود بیاب
وز روزگار هن چه نشاطت بود بران
گاهی بپای قدر بساط شرف سپر
گاهی بدست جاه نهال کرم نشان
تا بزم و رزم باشد ، از کف و از حسام
در رزم سرفشان کن و در بزم زرفشان
فارغ نباش هیچ همه ساله اینچنین:
یا کشوری عطا ده ، یا عالمی ستان
عیدت خجسته باد و خزانت بهار باد
عید عدو وعید و بهار عدو خزان
خد موافقان تو بادا چو لاله برک
روی مخافان تو بادا چو زعفران
این نظم من بماند تا روز رستخیز
تا نظم من بماند در مملکت بمان
هم خواسته بخنجر و هم یافته بجود
از خصم من تو یرمق و من از تو یرمغان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - د رمدح اتسز
نظام حال زمانه ، قوام کار جهان
تمام گشت باقبال شهریار جهان
علا دولت و دین خسرو جهان ، اتسز
کزو گرفت نظام و قرار کار جهان
مظفری ، که خدای جهان پدید آورد
ز بی قرارحسامش همه قرار جهان
زخسروان جهان مثل او جوان بختی
نپرورد فلک پیر در کنار جهان
ربوده زلزلهٔ هیبتش قرار زمین
ببرده قاعدهٔ عدلش اقتدار جهان
بر امر و نهی مساعیش اتفاق فلک
بحل و عقد معالیش افتخار جهان
زمانه پاسا، دریادلا ، فلک قدرا
شدست خدمت صدر تو اختیار جهان
قضا اسیر تو و سرکشان اسیر قضا
جهان شکار تو و صفدران شکار جهان
مطیع حکم تو اجرام بی قیاس فلک
غلام امر تو اجسام بی شمار جهان
بدیدهای کواکب ز عهد آدم باز
وجود ملک ترا بوده انتظار جهان
بگاه مکرمت ، ای یمن و یسر بندهٔ تو
بر یمین تو اندک بود یسار جهان
ز پای پند نهیب تو احتراز سپهر
ز دستبر حسام تو اعتبار جهان
بگاه بزم ببخش تویی جهان سخا
بروز رزم بکوشش تویی سوار جهان
شعار خدمت درگاه تو نشان فلک
نشان طاعت فرمان تو شعار جهان
زنظم قاعدهٔ ملک تو نظام هدی
ز خمر صاعقهٔ تیغ تو خمار جهان
ز عنف تست وز لطف تو خوف و امن بشر
ز مهر تست وز کین تو فخر و عار جهان
خدای عز و جل سخرهٔ ضمیر تو کرد
همه دقایق پنهان و آشکار جهان
همیشه تا که بصنع خدای عز و جل
بر اختلاف طبایع بود مدار جهان
مباد کس زبشر ، جز تو ، پیشوای بشر
مباد کس بجهان ، جز تو شهریار جهان
مخالفان تو در خوف حادثات فلک
موافقان تو در عهد زینهار جهان
ز بهر عدد جود تو مایهای زمین
ز بهر خدمت عمر تو روزگار جهان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح اتسز خوارزمشاه
قاهر اصحاب بدعت ، ناصر اعلام دین
صدر دولت را مغیت و اهل ملت را معین
خسرو و غازی ، علاء دولت ،آن شاهی که هست
بر سریر مملکت صاحب قران راستین
آن خداوندی ، که در هیجا جهاندرخش کین
یسر دارد بر یسار و یمن دارد بر یمین
کرده جودش روزی اولاد آدم راضمان
گشته رایش رونق احوال عالم را ضمین
هم بسعی دولتش ارباب حاجت را یسار
هم بحق نعمتش اصحاب دولت را یمین
بر طریق دولت او مدخل دارالسلام
در فضای همت او منزل روح الامین
از همه آفات گردون ذات او دیده امان
بر همه اسرار گیتی رأی او بوده امین
کرده بر اطراف گردون رفعت قدرش مکان
گشته از اکناف عالم بسطت جاهش مکین
شهریارا ، چون تو گیری رمح در هیجا بکف
پیر گردد در رحم از بیم رمح تو جنین
آسمان زیر نگین تست ، نی نی این خطاست
خود چه باشد آسمان تا باشدت زیر نگین؟
هست از لفظ بدیع و طلعت میمون تو
زندگی در شخص دانش ، روشنی در راه دین
بازوی با اقتدار و کف با احسان تو
از شجاعت شد مرکب و ز مروت شد عجین
یا دم این عیسی مریم تو داری در نفس
یا کف موسی عمران را تو داری در جبین
حاتم طایی تویی، چون جود ورزی روز مهر
رستم سکزی تویی ، چون حرب سازی روز کین
نی، غلط کردم، که باشد سایل جود تو آن
نی، خطا گفتم ، که باشد سخره حرب تو این
زود دینی آمده در تحت امر و نهی تو
از لب دریای مکران، تا لب دریای چین
سجده برده بر در بالای تو میر و وزیر
بوسه داده بر کف میمون تو خان و تگین
هم در ایام صبی آن کردی از مردی ، کزان
اندر اقبالت گمان بدسگالان شد یقین
وز صمیم ازض منقشلاق حصنی بستدی
همچو جاه خود رفیع و همچو رای خود متین
تاختی چون باد مرکب بر چنان کوه بلند
یافتی در حال نصرة بر چنان حصن حصین
ای بسا قالب! که تو بخون اندر غریق
وی بسا پیکر! که تو کردی بخاک اندر دفین
آن فتوحی کامد از اعلام تو اندر وجود
عاجزست از شرحش اقلام کرام الکاتبین
نعرهٔ فتح تو خیزد از ملک در زیر عرش
چون خرامد مرکب میمون تو در زیر زین
شاد باش، ای کرده اعلام تو نصرة قران
دیر زی، ای گشته با اقدام تو دولت قرین
ظلم از طبعت بپرهیزد چو ظل از آفتاب
عدل با عقلت بسازد چو لبن با انگبین
حسن احوال تو آرد نیک خواهان را طرب
حشمت سهم تو دارد بدسگالان را حزین
امر رب العالمین را پیش رفتی، لاجرم
کسب کردی محمدت را ،حمد رب العالمین
هم ز راه عرف و عادت، هم ز روی دین و شرع
این‌چنین باید که ‌کردی، آفرین باد، آفرین !
رونقی نارد بروز حرب خنجر در نیام
قیمتی نارد بنزد خلق گوهر در زمین
تا که باشد چهرهٔ جانان برنگ ارغوان
تا که باشد عارض دلبر بسان یاسمین
باد سال و مه ترا دولت غلام آستان
بادا روز و شب ترا نصرة تر از آستین
هرچه عصمت باشد، از تأیید یزدانی بیاب
هر چه حشمت باشد، از اقبال ربانی ببین
گاه صهبای مراد از جام فیروزی بچش
گاه ریحان نشاط از از باغ بهروزی بچین
با بقای جاودان درین قصر چو خلد
باده‌های سلسبیل از لعبت چون حور عین
بر بط و چنگ خوش از خنیاگران بزم تو
برده آب بار بد، بنشانده باد رامتین
کی‌ تواند جز من اندر وصف اخلاق تو گفت؟
این چنین شعر متین و این چنین سحر مبین
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ملک اتسز
مقتدای همه زمان و زمین
شاه غازی، علاء دولت و دین
پادشاه بوالمظفر اتسز، آنک
هست در حکم او زمان و زمین
آنکه اجرام هفت گردون را
خدمت اوست پیشه و آیین
آنکه شاهان هفت کشور را
حضرت او بستر و بالین
همتش را ستاره زیر عنان
حشمتش را زمانه زیر نگین
ای ز آثار عدل شامل تو
جای عصفور دیدهٔ شاهین
فتنه از هیبت تو گشته نزار
جود از نعمت تو گشته سمین
در خوی از غیرت تو ابر بهار
در تب از هیبت تو شیر عرین
جاه تو با ستاره کرده قران
ملک تو با زمانه گشته قرین
گفتهای تو در مجالس بزم
مدد روح را چو ماه معین
کردهای تو در مواقف رزم
صدف فتح راست در ثمین
بهمه رزق ها کف تو کفیل
بهمه خیرها دل تو ضمین
صفدران را ز خدمت تو یسار
خسروان را بنعمت تو یمین
از قبول تو مستقر کرده
نیکخواه تو در مقام امین
وز نهیب توی قرار شده
بدسگال تو در قرار مکین
هست رایات دولت تو بلند
هست آیات حشمت تو مبین
بندهٔ امر تو صغار و کبار
سخرهٔ حکم تو شهور و سنین
خیل احداث روزگار چو باد
بر صف دشمنت گشاده کمین
نور اجرام آسمان بر خاک
از پی خدمتت نهاده جبین
جور از هیبت تو گشته نزار
جود از نعمت تو گشته سمین
حضرتت بارگاه میر و وزیر
درگهت پیشگاه خان و تگین
گشته بر شخص حاسدت پیدا
وحشت ذل و ظلمت نفرین
شده در شأن ناصحت منزل
آیت مجد و سورهٔ تمکین
عفو تو همچو چشمهٔ حیوان
خشم تو همچو آذر برزین
ای بسا رزمگاه کز هولت
در رحم پیر گشت فرق جنین
نیزه در دست سرکشان کرده
بردن روح مرگ را تلقین
نیشش از عقد چون دم کژدم
نوکش از زهر چون سر تنین
گرم گشته بعرصه گاه فنا
روز بازار خنجر و زوبین
شخص گردان ببند عجز اسیر
جان مردان بدست مرگ رهین
تو در آن چون خلیل و آتش رزم
گشته بر تو چو سوسن و نسرین
و آن غلامان تو، که رایت حق
برکشیدند تا بعلیین
پشت کفر از هراسشان پر خم
روی شرک از نهیبشان پر چین
حافظ عیش مؤمنان گهر مهر
مهلک جیش مشرکان گه کین
همه دیده بهر همچو عنب
همه دل در مصاف همچو تین
سپهت هر کجا که رو آرد
یمن و یسرست بر یسار و یمین
بقعهایی گرفته ، سخت مخوف
حصنهایی گشاده ، سخت حصین
تو بتعلیمهای بخت بلند
تو بتدبیرهای رأی رزین
زود بینی بکام خویش شده
خطهٔ چین و بقعهٔ ماچین
صله داده خزاین فغور
برده کرده نتایج تکسین
خسروا ، رفتی و سیاست تو
کرد ابنای شرک را غمگین
آمدی باز ، فر موکب تو
داد احوال شرع را تزیین
از قدوم تو خطهٔ خوارزم
گشته آراسته چو خلد رین
ای حریم تو مأمن مؤمن
وی جناب تو مسکن مسکین
چنگ در خدمت زدیم که هست
خلق را خدمت تو حبل متین
شد مکرم ز خاک درگه تو
هر که موجود شد بماء معین
از تو شد حال زشت من نکو
وز تو شد عیش تلخ من شیرین
گاه یابم ز کف تو احسان
گاه بینم ز لطف تو تحسین
کی بود، کی ؟ عروس طبع مرا
بهتر از مکرمات تو کابین
تا بعشق و بحسن مشهورند
نام فرهاد و قصهٔ شیرین
باد در خون عدوی تو غرقه
باد در خاک دشمن تو دفین
دشمنت را بعاجل و آجل
جای در سجن باد و در سجین
گه می ناز و شادمانی نوش
گه گل عز و کامرانی چین
در زمانه بنصرت ایزد
این چنین صد هزار فتح ببین
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - هم در مدح اتسز گوید
خوارزمشه ، که هست زمانه غلام او
دور سپهر و سیر ستاره بکام او
از صورت هلال فلک را بهر مهی
در گوش حلقه ایست ، مگر شد غلام او ؟
بوده بقای فضل و هنر در بقای او
بسته نظام مجد و شرف در نظام او
دامی شده فضایل او در فضای ملک
وندر فتاده طایر دولت بدام او
با سایلان بگنج بود اصطناع او
وز مجرمان بعفو بود انتقام او
صبحیست روز دولت او تا بروز حشر
کایزد نیافرید علامات شام او
از بهر عون شرع مقام و رحیل او
وز بهر کسب مهر قعود و قیام او
چون برکشد بروز وغا خنجر از نیام
سازد ز فرقهای دلیران نیام او
تا چرخ تازیانهٔ دولت بدو سپرد
شد سر کشنده ابلق ایام رام او
روزی که جام فتنه بود در کف جهان
و افلاک پر شراب فنا کرده جام او
پرنده گشته طایر بی جان جان ربای
از آشیانه ای ، که کمانست نام او
تشنه حسام و خون دلیران شراب او
جایع سنان و شخص سواران طعام او
خنجر بابتسام بجان بازی یلان
و ارواح در گریستن از ابتسام او
از بحر فتنه رفته غمامی سوی هوا
و آنگاه گشته مرگ روان از حسام او
پیکان تیر و صفحهٔ تیغ و غریو کوس
باران و رعد و برق شده در غمام او
آیا کرا نجات بود از سنان او ؟
وانگه کرا خلاص بود از حسام او ؟
اشخاص اهل شرک بطی زره درون
گردد زره نهاد ز نوک سهام او
چون شب دل مخالف او مظلم و سنانش
مریخ وار شعله زند در ظلام او
تادر حرق بوتهٔ خورشید وقت شام
بر شبه زر پخته شود سیم خام او
در صدر ملک باد بدولت بقای او
تا روز حشر باد بشادی دوام او
تازان سوی حصول نجیب ارادتش
وندر کف عنایت گردون زمام او
آمد مه زکوة و صیام از بهشت عدن
مقبول شرع باد زکاة و صیام او
بادا مهم شرع کفایت شده همه
از حسن سعی و تقویت اهتمام او