عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
برادرش پر درد زان رزمگاه
بینداخت آن نامدار افسرش
بیاورد فرمانبری چادرش
بیامد بنزد برادر دمان
دلش خسته ازدرد و تیره روان
بدو گفت کای مهتر جنگجوی
چگونه شدی پیش خسرو بگوی
گر او ازجوانی شود تیزوتند
مگردان تو درآشتی رای کند
بخواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را زشاهان نباید شمرد
نه جنگی سواری نه بخشنده‌ای
نه داناسری گر درخشنده یی
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار
چنین گفت داننده خواهر بدوی
که‌ای پرهنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم سخن نشنوی
به پیش آوری تندی وبدخوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت
همه راستیها گشاد ازنهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
برین بریکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد زگاوان سروی
بیکباره گم کرد گوش وبروی
نکوهش مخواه از جهان سر به سر
نبود از تبارت کسی تاجور
اگر نیستی درمیان این جوان
نبودی من از داغ تیره روان
پدرزنده و تخت شاهی بجای
نهاده تو اندر میان پیش پای
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
جز از درد و نفرین نجویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت
برین نیز هم خشم یزدان بود
روانت به دوزخ به زندان بود
نگر تا جز از هرمز شهریار
که بد درجهان مر تو را خواستار
هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه
بدست آمد و برنهادی کلاه
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجویی کنون گاه شاهنشهان
همه نیکوییها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس
برزمی که کردی چنین کش مشو
هنرمند بودی منی فش مشو
به دل دیو را یار کردی همی
به یزدان گنهگار گردی همی
چو آشفته شد هرمز وبردمید
به گفتار آذرگشسپ پلید
تو را اندرین صبر بایست کرد
نبد بنده را روزگارنبرد
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی
ببایست رفتن برشاه ند
بکام وی آراستن گاه نو
نکردی جوان جز برای تو کار
ندیدی دلت جز به روزگار
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت
چراکردی آهنگ این تاج وتخت
تودانی که ازتخمهٔ اردشیر
بجایند شاهان برنا و پیر
ابا گنج وبا لشکر بی‌شمار
به ایران که خواند تو را شهریار
اگر شهریاری به گنج وسپاه
توانست کردن به ایران نگاه
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
تو راپاک یزدان بروبرگماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
ندیدند هرگز سواری چوسام
نزد پیش او شیردرنده گام
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپا اندر آورد رای‌پدر
همه مهتران سام را خواستند
همان تخت پیروزه آراستند
بران مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروزبخت
که دارد کفی راد وفر ونژاد
خردمند و روشن دل و پر ز داد
ندانم که بر تو چه خواهد رسید
که اندر دلت شد خرد ناپدید
بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
ولیکن کنون کار ازین درگذشت
دل و مغز من پر ز تیمار گشت
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ
که مرگ اندر آید بپولاد ترگ
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۱۱
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه
گزین کرد زان لشکر کینه خواه
زره‌دار و شمشیر زن سی‌هزار
بدان تا شوند از پس شهریار
چنین لشکری نامبردار و گرد
ببهرام پور سیاوش سپرد
وزان روی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت
چنین تا بنزد رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستشگهی بود و فرخنده جای
نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران بدی
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست کاید بدست
سکوبا بدو گفت کای نامدار
فطیرست با ترهٔ جویبار
گرای دون که شاید بدین سان خورش
مبادت جز از نوشه این پرورش
ز اسب اندر آمد سبک شهریار
همان آنک بودند با اوسوار
جهانجوی با آن دو خسرو پرست
گرفت از پی و از برسم بدست
بخوردند با شتاب چیزی که بود
پس آنگه به زمزم بگفتند زود
چنین گفت پس با سکوبا که می
نداری تو ای پیرفرخنده پی
بدو گفت ما می‌زخرما کنیم
به تموز وهنگام گرما کنیم
کنون هست لختی چو روشن گلاب
به سرخی چو بیجاده در آفتاب
هم آنگه بیاورد جامی نبید
که شد زنگ خورشید زو ناپدید
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام
می و نان کشکین که دارد بنام
چو مغزش شد از بادهٔ سرخ گرم
هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم
نهاد از بر ران بندوی سر
روانش پر از درد و خسته جگر
همان چون بخواب اندر آمد سرش
سکوبای مهتر بیامد برش
که از راه گردی برآمد سیاه
دران گرد تیره فراوان سپاه
چنین گفت خسرو که بد روزگار
که دشمن بدین گونه شد خواستا ر
نه مردم به کارست و نه بارگی
فراز آمد آن روز بیچارگی
بدو گفت بندوی بس چاره ساز
که آمدت دشمن بتنگی فراز
بدو گفت خسرو که ای نیک خواه
مرا اندرین کار بنمای راه
بدو گفت بندوی کای شهریار
تو را چاره سازم بدین روزگار
ولیکن فدا کرده باشم روان
به پیش جهانجوی شاه جهان
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوب زد داستانی برین
که هرکو کند بر درشاه کشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
چو دیوار شهر اندر آمد زپای
کلاته نباید که ماند بجای
چو ناچیز خواهد شدن شارستان
مماناد دیوار بیمارستان
توگر چاره‌جویی دانی اکنون بساز
هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
بدو گفت بندوی کاین تاج زر
مرا ده همین گوشوار و کمر
همان لعل زرین چینی قبای
چو من پوشم این را تو ایدر مپای
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتی که موجش درآرد ز آب
بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت
وزانجایگه گشت با باد جفت
چو خسرو برفت از بر چاره جوی
جهاندیده سوی سقف کرد روی
که اکنون شما را بدین بر ز کوه
بباید شدن ناپدید از گروه
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد
بزودی در آهنین سخت کرد
بپوشید پس جامهٔ زرنگار
به سر برنهاد افسر شهریار
بران بام برشد نه بر آرزوی
سپه دید گرد اندورن چارسوی
همی‌بود تا لشکر رزمساز
رسیدند نزدیک آن دژ فراز
ابرپای خاست آنگه از بام زود
تن خویشتن را به لشکر نمود
بدیدندش از دور با تاج زر
همان طوق و آن گوشوار و کمر
همی‌گفت هر کس که این خسروست
که با تاج و با جامه‌های نوست
چو بند وی شد بی‌گمان کان سپاه
همی‌بازنشناسد او را ز شاه
فرود آمد و جامهٔ خویش تفت
بپوشید ناکام و بربام رفت
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیش رو
که پیغام دارم ز شاه جهان
بگویم شنیده به پیش مهان
چو پور سیاووش دیدش ببام
منم پیش رو گفت بهرام نام
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه
ستوران همه خسته و کوفته
زراه دراز اندر آشوفته
بدین خانهٔ سوکواران به رنج
فرود آمدستیم با یار پنج
چوپیدا شود چاک روز سپید
کنم دل زکار جهان ناامید
بیاییم با تو به راه دراز
به نزدیک بهرام گردن فراز
برین برکه گفتم نجویم زمان
مگر یارمندی کند آسمان
نیاکان ماآنک بودند پیش
نگه داشتندی هم آیین وکیش
اگرچه بدی بختشان دیر ساز
ز کهتر نبرداشتندی نیاز
کنون آنچ ما را به دل راز بود
بگفتیم چون بخت ناساز بود
زرخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر رای یزدان پاک
چو سالار بشنید زو داستان
به گفتار او گشت همداستان
دگر هرکه بشنید گفتار اوی
پر از درد شد دل ز کردار اوی
فرود آمد آن شب بدانجا سپاه
همی‌داشتی رای خسرو نگاه
دگر روز بندوی بربام شد
ز دیوار تا سوی بهرام شد
بدو گفت کامروز شاه از نماز
همانا نیاید به کاری فراز
چنین هم شب تیره بیدار بود
پرستندهٔ پاک دادار بود
همان نیز خورشید گردد بلند
زگرما نباید که یابد گزند
بیاساید امروز و فردا پگاه
همی‌راند اندر میان سپاه
چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ
بتنها تن او یکی لشکرست
جهانگیر و بیدار و کنداورست
وگر کشته آید به دشت نبرد
برآرد ز ما نیز بهرام گرد
هم آن به که امروز باشیم نیز
وگر خوردنی نیست بسیار چیز
مگر کو بدین هم نشان خوش منش
بیاید به از جنگ وز سرزنش
چنان هم همی‌بود تا شب ز کوه
برآمد بگرد اندر آمد گروه
سپاه اندرآمد ز هر پهلوی
همی‌سوختند آتش از هر سوی
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۱۴
چوپیدا شد آن چادر قیرگون
درفشان شد اختر بچرخ اندرون
چو آواز دارندهٔ پاس خاست
قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
بیامد دبیر خردمند و راد
دوات و قلم پیش دانا نهاد
بدو گفت عهدی ز ایرانیان
بباید نوشتن برین پرنیان
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاج است و زیبای تخت
نجوید جز از راستی درجهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
نوشته شد آن شمع برداشتند
شب تیره باندیشه بگذاشتند
چو پنهان شد آن چادر لاژورد
جهان شد ز دیدار خورشید زرد
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت
برفتند ایوان شاهی چو عاج
بیاویختند از برگاه تاج
برتخت زرین یکی زیرگاه
نهادند و پس برگشادند راه
نشست از بر تخت بهرامشاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
دبیرش بیاورد عهد کیان
نوشته بران پربها پرنیان
گوایی نوشتند یکسر مهان
که بهرام شد شهریار جهان
بران نامه چون نام کردند یاد
بروبر یکی مهر زرین نهاد
چنین گفت کاین پادشاهی مراست
بدین بر شما پاک یزدان گواست
چنین هم بماناد سالی هزار
که از تخمهٔ من بود شهریار
پسر بر پسر هم چنین ارجمند
بماناد با تاج و تخت بلند
بذر مه اندر بد و روز هور
که از شیر پر دخته شد پشت گور
چنین گفت زان پس بایرانیان
که برخاست پرخاش و کین از میان
کسی کوبرین نیست همداستان
اگر کژ باشید اگر راستان
به ایران مباشید بیش از سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بر آید همه نزد خسرو شوید
برین بوم و بر بیش ازین مغنوید
نه از دل برو خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین
هرآنکس که با شاه پیوسته بود
بران پادشاهی دلش خسته بود
برفتند زان بوم تا مرز روم
پراگنده گشتند ز آباد بوم
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۱۸
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بابر اندر آورد برنده تیغ
جهانجوی شد سوی راه وریغ
که اوریغ بد نام آن شارستان
بدو در چلیپا و بیمارستان
ببی راه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود
به نزدیک دیر آمد آواز داد
که کردار تو جز پرستش مباد
گر از دیر دیرینه آیی فرود
زنیکی دهش باد برتو درود
هم آنگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمد از دیر و او را بدید
بدو گفت خسرو تویی بی‌گمان
زتخت پدرگشته نا شادمان
زدست یکی بدکنش بنده‌ای
پلیدی منی فش پرستنده‌ای
چوگفتار راهب بی‌اندازه شد
دل خسرو از مهر او تازه شد
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین رابخواند
ز پشت صلیبی بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست
پرستنده چون دید بردش نماز
سخن گفت با او زمانی دراز
یکی آزمون را بدو گفت شاه
که من کهتری‌ام ز ایران سپاه
پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد سوی مهتر برم
گرین رفتن من همایون بود
نگه کن که فرجام من چون بود
بدو گفت راهب که چونین مگوی
توشاهی مکن خویشتن شاه جوی
چو دیدمت گفتم سراسر سخن
مرا هر زمان آزمایش مکن
نباید دروغ ایچ دردین تو
نه کژی برین راه و آیین تو
بسی رنج دیدی و آویختی
سرانجام زین بنده بگریختی
ز گفتار او ماند خسرو شگفت
چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن
بدین آمدن شاد و گستاخ باش
جهان را یکی بارور شاخ باش
که یزدان تو را بی‌نیازی دهد
بلند اخترت سرفرازی دهد
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه
یکی دختری از در تاج و گاه
چو با بندگان کار زارت بود
جهاندار بیدار یارت بود
سرانجام بگریزد آن بد نژاد
فراوان کند روز نیکیش یاد
وزان رزم جایی فتد دور دست
بسازد بران بوم جای نشست
چو دوری گزیند ز فرمان تو
بریزند خونش به پیمان تو
بدو گفت خسرو جزین خود مباد
که کردی تو ای پیرداننده یاد
چوگویی بدین چند باشد درنگ
که آید مرا پادشاهی بچنگ
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه
برین برگذرد بازیابی کلاه
اگر بر سر آید ده وپنج روز
تو گردی شهنشاه گیتی فروز
بپرسید خسرو کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار تن
چنین داد پاسخ که بستام نام
گوی برمنش باشد و شادکام
دگر آنک خوانی و را خال خویش
بدو تازه دانی مه و سال خویش
بپرهیز زان مرد ناسودمند
که باشدت زو درد و رنج و گزند
بر آشفت خسرو به بستام گفت
که با من سخن برگشا از نهفت
تو را مادرت نام گستهم کرد
تو گویی که بستامم اندر نبرد
به راهب چنین گفت کینست خال
به خون بود با مادر من همال
بدو گفت راهب که آری همین
ز گستهم بینی بسی رنج و کین
بدو گفت خسرو که ای رای زن
ازان پس چه گویی چه خواهد بدن
بدو گفت راهب که مندیش زین
کزان پس نبینی جز از آفرین
نیاید بروی تو دیگر بدی
مگر سخت کاری بود ایزدی
بر آشوبد این سرکش آرام تو
ازان پس نباشد به جز کام تو
اگر چند بد گردد این بدگمان
همانش بدست تو باشد زمان
بدو گفت گستهم کای شهریار
دلت را بدین هیچ رنجه مدار
به پاکیزه یزدان که ماه آفرید
جهان را بسان تو شاه آفرید
به آذرگشسپ و به خورشید و ماه
به جان و سر نامبردار شاه
به گفتار ترسا نگر نگروی
سخن گفتن ناسزا نشنوی
مرا ایمنی ده ز گفتار اوی
چوسوگند خوردم بهانه مجوی
که هرگز نسازم بدی درنهان
براندیش از کردگار جهان
بدو گفت خسرو که از ترسگار
نیاید سخن گفت نابکار
ز تو نیز هرگز ندیدم بدی
نیازی به کژی و نابخردی
ولیکن ز کار سپهر بلند
نباشد شگفت ار شوی پر گزند
چو بایسته کاری بود ایزدی
بیکسو شود دانش و بخردی
به راهب چنین گفت پس شهریار
که شاداب دل باش و به روزگار
وزان دیر چون برق رخشان زمیغ
بیامد سوی شارستان و ریغ
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۲۳
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
بران آفرین آفرین بر فزود
که با موبد یکدل و پاک رای
ز دیم از بد و نیک ناباک رای
ز هرگونه‌ای داستانها زدیم
بران رای پیشینه باز آمدیم
کنون رای و گفتارها شد ببن
گشادم در گنجهای کهن
به قسطنیه در فراوان سپاه
ندارم که دارند کشور نگاه
سخنها ز هرگونه آراستیم
ز هر کشوری لشکری خواستیم
یکایک چوآیند هم در زمان
فرستیم نزدیک تو بی گمان
همه مولش و رای چندین زدن
برین نیشتر کام شیر آژدن
ازان بد که کردارهای کهن
همی یاد کرد آنک داند سخن
که هنگام شاپور شاه اردشیر
دل مرد برناشد از رنج سیر
ز بس غارت و کشتن و تاختن
به بیداد برکینها ساختن
کزو بگذری هرمز و کی قباد
که از داد یزدان نکردند یاد
نیای تو آن شاه نوشین روان
که از داد او پیر سر شد جوان
همه روم ازو شد سراسر خراب
چناچون که ایران ز افراسیاب
ازین مرز ما سی و نه شارستان
از ایرانیان شد همه خارستان
ز خون سران دشت شد آبگیر
زن و کودکانشان ببردند اسیر
اگر مرد رومی به دل کین گرفت
نباید که آید تو را آن شگفت
خود آزردنی نیست در دین ما
مبادا بدی کردن آیین ما
ندیدیم چیزی که از راستی
همان دوری از کژی و کاستی
ستمدیدگان را همه خواندم
وزین در فراوان سخن راندم
به افسون دل مردمان پاک شد
همه زهر گیرنده تریاک شد
بدان برنهادم کزین درسخن
نگوید کس از روزگار کهن
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
روان را به پیمان گروگان کنم
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان
بگویی که تا من بوم شهریار
نگیرم چنین رنجها سست وخوار
نخواهم من از رومیان باژ نیز
نه بفروشم این رنجها را بچیز
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم
از ایران کسی نسپرد مرز روم
بدین آرزو نیز بیشی کنید
بسازید با ما و خویشی کنید
شما را هر آنگه که کاری بود
وگر ناسزا کارزاری بود
همه دوستدار و برادر شویم
بود نیز گاهی که کهتر شویم
چو گردید زین شهر ما بی‌نیاز
به دل‌تان همه کینه آید فراز
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان بیهوده روزگار کهن
یکی عهد باید کنون استوار
سزاوار مهری برو یادگار
کزین باره از کین ایرج سخن
نرانیم و از روزگار کهن
ازین پس یکی باشد ایران و روم
جدایی نجوییم زین مرز و بوم
پس پردهٔ ما یکی دخترست
که از مهتران برخرد بهترست
بخواهید بر پاکی دین ما
چنانچون بود رسم و آیین ما
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد
بود کین ایرج نیارد بیاد
از آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین
کنون چون بچشم خرد بنگری
مراین را به جز راستی نشمری
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما
ز هنگام پیروز تا خوشنواز
همانا که بگذشت سال دراز
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پیمان شکن خود مباد
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون به پیچی زداد
بسی چاره کرد اندران خوشنواز
که پیروز را سر نیاید به گاز
چو پیروز با او درشتی نمود
بدید اندران جایگه تیره دود
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد
بپیچد و شد شاه را سر زداد
تو برنایی و نوز نادیده کار
چو خواهی که بر یابی از روزگار
مکن یاری مرد پیمان شکن
که پیمان شکن کس نیرزد کفن
بدان شاه نفرین کند تاج و گاه
که پیمان شکن باشد و کینه خواه
کنون نامهٔ من سراسر بخوان
گر انگشتها چرب داری مخوان
سخنها نگه دار و پاسخ نویس
همه خوبی اندیش و فرخ نویس
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسندهٔ تیز و یر
چو برخوانم این پاسخ نامه را
ببینم دل مرد خود کامه را
همانا سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری دژم
هرآنکس که برتو گرامی ترست
وگر نزد تو نیز نامی ترست
ابا آنک زو کینه داری به دل
به مردی ز دل کینه‌ها برگسل
گناهش بی‌زدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
چو خواهی که داردت پیروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
زچیزکسان دست کوتاه دار
روان را سوی راستی راه دار
چو عنوان آن نامه برگشت خشک
برو برنهادند مهری زمشک
بران مهر بنهاد قیصر نگین
فرستاده را داد وکرد آفرین
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۳۲
چو بر زد ز دریا درفش سپید
ستاره شد از تیرگی ناامید
تبیره زنان از دو پرده سرای
برفتند با پیل و باکرنای
خروش آمد و نالهٔ گاودم
هم از کوههٔ پیل رویینه خم
تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ
شده روی خورشید چون پر زاغ
چو ایرانیان برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی بکف
زمین سر به سر گفتی ازجوشنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
چو خسرو بیاراست بر قلبگاه
همه دل گرفتند یکسر سپاه
ورامیمنه دار گردوی بود
که گرد ودلیر وجهانجوی بود
بدست چپش نامدار ارمنی
ابا جوشن وتیغ آهرمنی
مبارز چوشاپور وچون اندیان
بران جنگ بر تنگ بسته میان
همی‌بود گستهم بردست شاه
که دارد مر او را ز دشمن
چوبهرام یل رومیان راندید
درنگی شد وخامشی برگزید
بفرمود تاکوس برپشت پیل
ببستند وشد گرد لشکر چونیل
نشست ازبرپشت پیل سپید
هم آوردش ازبخت شد ناامید
همی‌راند آن پیل تامیمنه
بشاپور گفت ای بد بدتنه
نه پیمانت این بد به نامه درون
که پیش من آیی بدین دشت خون
نه این باشد آیین پرمایگان
همی تن بکشتن دهی رایگان
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سرخویش دربندگی کرده کش
ازین نامه کی بود نام ونشان
که گویی کنون پیش گردنکشان
گرانمایه خسرو بشاپور گفت
من آن نامه با رای او بود جفت
به نامه توپاداش یابی زمن
هم ازنامداران این انجمن
چوهنگام باشد بگویم تو را
زاندیشه بد بشویم تو را
چوبهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوی را بدید
برآشفت وزان کار تنگ آمدش
چوارغنده شد رای جنگ آمدش
جفا پیشه برپیل تنها برفت
سوی قلب خسرو خرامید تفت
چوخسرو چنان دید با اندیان
چین گفت کای نره شیر ژیان
برین پیل برتیرباران کنید
کمان را چوابر بهاران کنید
از ایرانیان آنک بد روزبه
کمان برنهادند یکسر بزه
زپیکان چنان گشت خرطوم پیل
توگفتی شد از خستگی پیل نیل
هم آنگاه بهرام بالای خواست
یکی مغفر خسرو آرای خواست
همان تیرباران گرفتند باز
برآشفت بهرام گردن فراز
پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش رابزد برکمر
سپر برسرآورد وشمشیر تیر
برآورد زان جنگیان رستخیز
پیاده زبهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند
یکی باره بردند هم درزمان
سپهبد نشست از بر اودمان
خروشان همی‌تاخت تا قلبگاه
بجایی کجا شاه بد بی‌سپاه
همه قلبگه پاک برهم درید
درفش جهاندار شد ناپدید
وزان جایگه شد سوی میسره
پس پشتش آزادگان یکسره
نگهبان آن دست گردوی بود
که مردی دلیر وجهانجوی بود
برادر چوروی برادر بدید
کمان را بزه کرد واندرکشید
دوخونی بران سان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند
بدین سان زمانی برآمد دراز
همی یک زدیگر نگشتند باز
بدو گفت بهرام کای بی‌پدر
به خون برادر چه بندی کمر
بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ
تونشنیدی آن داستان بزرگ
که هرکو برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی پی و پوست به
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی
جهان آفرین را به دل دشمنی
به پیش برادر برادر به جنگ
نیاید اگر باشدش نام و ننگ
چوبشنید بهرام زو بازگشت
برآشفت و با او دژم ساز گشت
همی‌راند گردوی نا نزد شاه
ز آهن شده روی جنگی سیاه
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر
فرستاده خسرو به شاپور کس
که موسیل راباش فریادرس
بکوشید تا پشت پشت آورید
مگر بخت روشن به مشت آورید
به گستهم گفت آن زمان شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار
چو بهرام جنگی شکسته شود
وگر نیز در جنگ خسته شود
همه رومیان سر به گردون برند
سخنها ز اندازه بیرون برند
نخواهم که رومی بود سرفراز
به ما برکنند اندرین جنگ ناز
بدیدم هنرهای رومی همه
بسان رمه روزگار دمه
هم آن به که من با سپاه اندکی
ز چوبینه آورد خواهم یکی
نخواهم درین کار یاری ز کس
امیدم به یزدان فریادرس
بدو گفت گستهم کای شهریار
به شیرین روانت مخور زینهار
چو رایت چنین است مردان کین
بخواه و مکن تیره روی زمین
بدو گفت خسرو که اینست روی
که گفتی ز لشکر کنون یار جوی
گزین کرد گستهم ز ایران سوار
ده و چار گردنکش نامدار
نخستین ازین جنگیان نام خویش
نوشت و بیاورد و بنهاد پیش
دگر گرد شاپور با اندیان
چو بند وی و گردوی پشت کیان
چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل
چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل
تخواره که در جنگ غمخواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود
فرخ زاد و چون خسرو سرفراز
چو اشتاد پیروز دشمن گداز
چو فرخنده خورشید با اور مزد
که دشمن بدی پیش ایشان فرزد
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت
ز لشکر بیک سو خرامید تفت
چنین گفت خسرو بدین مهتران
که ای سرفرازن و فرمانبران
همه پشت را سوی یزدان کنید
دل خویش را شاد و خندان کنید
جز از خواست یزدان نباشد سخن
چنین بود تا بود چرخ کهن
برزم اندرون کشته بهتر بود
که در خانه‌ات بنده مهتر بود
نگهدار من بود باید به جنگ
بهنگام جنبش نسازم درنگ
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
بکردند پیمان که از شهریار
کسی برنگردد ازین کارزار
سپهدار بشنید و آرام یافت
خوش آمدش وز مهتران کام یافت
سپه رابه بهرام فرخ سپرد
همی‌رفت با چارده مرد گرد
هم آنگه خروش آمد از دیده‌گاه
به بهرام گفتند کامد سپاه
جهان جوی بیدار دل برنشست
کمندی به فتراک و تیغی بدست
ز بالا چو آن مایه مردم بدید
تنی چند زان جنگیان برگزید
یلان سینه راگفت کاین بد نژاد
به جنگ اندرون دادمردی بداد
که من دانم کنون جزو نیست این
که یارد چمیدن برین دشت کین
برین مایه مردم به جنگ آمدست
وگر پیش کام نهنگ آمدست
فزون نیست با او سرافراز بیست
ازیشان کسی را ندانم که کیست
اگر پیشم آید جهان را بسم
اگر بر نیایم ازو ناکسم
به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت
نباید که ما بیش باشیم چار
به خسرو مرا کس نیاید به کار
یکی بد کجا نام او جان فروز
که تیره شبان برگزیدی به روز
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخ با این سه بیدار تفت
چو بهرام را دید خسرو ز راه
به ایرانیان گفت کامد سپاه
کنون هیچ دل را مدارید تنگ
که آمد مرا روزگار درنگ
من و گرز و چوبینه بدنشان
شما رزم سازید با سرکشان
شما چارده یار و ایشان سه تن
مبادا که بینید هرگز شکن
نیاطوس با لشکر رومیان
ببستند ناچار یکسر میان
برفتند زان رزمگه سوی کوه
که دیدار بودی بهر دو گروه
همی‌گفت هرکس که پر مایه شاه
چرا جان فروشد ز بهر کلاه
بماند بدین دشت چندین سوار
شود خیره تنها سوی کارزار
همه دست برآسمان داشتند
که او را همه کشته پنداشتند
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
بدیدند یاران خسروهمه
شد او گرگ و آن نامداران رمه
بماند آنگهی شاه ز آویختن
وزان شورش و باره انگیختن
جهاندار ناکام برگاشت اسپ
پس اندر همی‌رفت ایزدگشسپ
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند
گوتاجور نام یزدان بخواند
بگستهم گفت آن زمان شهریار
که تنگ اندرآمد بد روزگار
چه بایست این بیهده رستخیز
بدیدند پشت من اندر گریز
بدو گفت گستهم کامد سوار
توتنهاشدی چون کنی کارزار
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
ازان چار بهرام را دید پیش
همی‌داشت تن رازدشمن نگاه
ببرید برگستوان سیاه
ازوبازماندند هردوسوار
پس پشت اودشمن کینه دار
به پیش اندر آمد یکی غار تنگ
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ
بن غارهم بسته آمد زکوه
بماند آن جهاندار دور ازگروه
فرود آمد از اسپ فرخ جوان
پیاده بران کوه برشد دوان
پیاده شد وراه اوبسته شد
دل نامداران ازو خسته شد
نه جای درنگ ونه جای گریز
پس اندر همی‌رفت بهرام تیز
بخسرو چنین گفت کای پرفریب
به پیش فراز توآمد نشیب
برمن چراتاختی هوش خویش
نهاده برین گونه بردوش خویش
چوشد زان نشان کار برشاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
بدین جای بیچارگی دست گیر
تو باشی ننالم به کیوان و تیر
هم آنگه چو از کوه برشد خروش
پدید آمد از راه فرخ سروش
همه جامه‌اش سبز و خنگی به زیر
ز دیدار او گشت خسرو دلیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت
چواز پیش بدخواه برداشتش
به آسانی آورد و بگذاشتش
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
همی‌گفت چندی و چندی گریست
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش
کزین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا
بدین زودی اندر بشاهی رسی
بدین سالیان بگذرد هشت و سی
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی‌گفت تا جنگ مردم بود
مبادا که مردی ز من گم بود
برآنم که جنگم کنون با پریست
برین تخت تیره بباید گریست
نیاطوس زان روی بر کوهسار
همی‌خواست از دادگر زینهار
خراشید مریم دو رخسار خویش
ز تیمار جفت جهاندار خویش
سپه بود برکوه و هامون وراغ
دل رومیان زو پر از درد و داغ
نیاطوس چون روی خسرو ندید
عماری زرین به یکسو کشید
بمریم چنین گفت کاندر نشین
که ترسم که شد شاه ایران زمین
هم آنگاه خسرو بران روی کوه
پدید آمد از راه دور از گروه
همه لشکر نامور شاد شد
دل مریم از درد آزاد شد
چوآمد به مریم بگفت آنچ دید
وزان کوه خارا سر اندر کشید
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد
مرا داور دادگر داد داد
نه از کاهلی بدنه از بد دلی
که در جنگ بد دل کند کاهلی
بدان غار بی‌راه در ماندم
به دل آفریننده را خواندم
نهان داشت دارنده کارجهان
برین بنده گشت آشکارا نهان
فریدون فرخ ندید این به خواب
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
که امروز من دیدم ای سرکشان
ز پیروزی و شهریاری نشان
بدیشان بگفت آن کجا دید شاه
از آن پس به فرمود تا آن سپاه
همه جنگ را تاختن نوکنند
برزم اندرون یاد خسرو کنند
وزان روی بهرام شد پر ز درد
پشیمان شده زان همه کارکرد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۳۷
بخراد برزین بفرمود شاه
که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه
همه لشکر رومیان عرض کن
هر آنکس که هستند نوگر کهن
درمشان بده رومیان را زگنج
بدادن نباید که بینند رنج
کسی کو به خلعت سزاوار بود
کجا روز جنگ از در کار بود
بفرمود تا خلعت آراستند
ز در اسپ پرمایگان خواستند
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسپ و پرستار و زرین کمر
کز اندازه هدیه برتر گذاشت
سرش را ز پر مایگان برفراشت
هر آن شهرکز روم بستد قباد
چه هرمز چه کسری فرخ نژاد
نیاطوس را داد و بنوشت عهد
بران جام حنظل پراگند شهد
برفتند پس رومیان سوی روم
بدان مرز آباد و آباد بوم
دگر هفته برداشت با ده سوار
که بودند بینا دل و نامدار
ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ
به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ
پیاده همی‌رفت و دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
چو از دربه نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
دو هفته همی‌خواند استا وزند
همی‌گشت بر گرد آذر نژند
بهشتم بیامد ز آتشکده
چو نزدیک شد روزگار سده
به آتش بداد آنچ پذیرفته بود
سخن هرچ پیش ردان گفته بود
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار وز گوهر شاهوار
به درویش بخشید گنج درم
نماند اندران بوم و برکس دژم
وزان جایگه شد با ندیو شهر
که بردارد از روز شادیش بهر
کجا کشور شورستان بود مرز
کسی خاک او راندانست ارز
به ایوان که نوشین روان کرده بود
بسی روزگار اندر آن برده بود
گرانمایه کاخی بیاراستند
همان تخت زرین به پیراستند
بیامد به تخت پدر برنشست
جهاندار پیروز یزدان پرست
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر
نوشتند منشور ایرانیان
برسم بزرگان و فرخ مهان
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخنده‌رای
خراسان سراسر به گستهم داد
بفرمود تا نو کند رسم وداد
بهرکار دستور بد بر ز مهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر
چو بر کام او گشت گردنده چرخ
ببخشید داراب گرد و صطرخ
به منشور برمهر زرین نهاد
یکی درکف رام برزین نهاد
بفرمود تا نزد شاپور برد
پرستنده و خلعت او را سپرد
دگر مهر خسرو سوی اندیان
بفرمود بردن برسم کیان
دگر کشوری را بگردوی داد
بران نامه بر مهر زرین نهاد
ببالوی داد آن زمان شهر چاچ
فرستاد منشور با تخت عاج
کلید در گنجها بر شمرد
سراسر بپور تخواره سپرد
بفرمود تا هر که مهتر بدند
به فرمان خراد برزین شدند
به گیتی رونده بود کام او
به منشورها بر بود نام او
ز لشکر هر آنکس که هنگام کار
بماندند با نامور شهریار
همی خلعت خسروی دادشان
به شاهی به مرزی فرستادشان
همی‌گشت گویا منادیگری
خوش آواز و بیدار دل مهتری
که ای زیردستان شاه جهان
مخوانید جز آفرین در نهان
مجویید کین و مریزید خون
مباشید بر کار بد رهنمون
گر از زیردستان بنالد کسی
گر از لشکری رنج یابد بسی
نیابد ستمگاره جز دار جای
همان رنج و آتش بدیگر سرای
همه پادشاهند برگنج خویش
کسی راکه گرد آمد از رنج خویش
خورید و دهید آنک دارید چیز
همان کز شماهست درویش نیز
چو باید خورش بامداد پگاه
سه من می بیابد ز گنجور شاه
به پیمان که خواند بران آفرین
که کوشد که آباد دارد زمین
گر ایدون که زین سان بود پادشا
به از دانشومند ناپارسا
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۴۳
چنین تا خبرها به ایران رسید
بر پادشاه دلیران رسید
که بهرام را پادشاهی و گنج
ازان تو بیش است نابرده رنج
پراز درد و غم شد ز تیمار اوی
دلش گشت پیچان ز کردار اوی
همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت از بیش و کم
شب تیره فرمود تا شد دبیر
سرخامه را کرد پیکان تیر
به خاقان چینی یکی نامه کرد
تو گفتی که از خنجرش خامه کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و به روزگار
برازندهٔ هور و کیوان و ماه
نشاننده شاه بر پیش گاه
گزایندهٔ هرکه جوید بدی
فزایندهٔ دانش ایزدی
ز نادانی و دانش وراستی
ز کمی و کژی و از کاستی
بیابی چو گویی که یزدان یکیست
ورا یار وهمتا و انباز نیست
بیابد هر آنکس که نیکی بجست
مباد آنک او دست بد را بشست
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهتر شناس و نه یزدان شناس
یکی خرد و بیکار و بی‌نام بود
پدر بر کشیدش که هنگام بود
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان
کس او را نپذیرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود
بنزد تو آمد بپذرفتیش
چو پر مایگان دست بگرفتیش
کس این راه برگیرد از راستان ؟
نیم من بدین کار هم داستان
چو این نامه آرند نزدیک تو
پر اندیشه کن رای تاریک تو
گر آن بنده را پای کرده ببند
فرستی بر ما شوی سودمند
وگر نه فرستم ز ایران سپاه
به توران کنم روز روشن سیاه
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
بران گونه گفتار خسرو شنید
فرستاده را گفت فردا پگاه
چو آیی بدر پاسخ نامه خواه
فرستاده آمد دلی پر شتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب
همی‌بود تا شمع رخشان بدید
به درگاه خاقان چینی دوید
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر
ابا خامه و مشک و چینی حریر
به پاسخ نوشت آفرین نهان
ز من بنده بر کردگار جهان
دگر گفت کان نامه برخواندم
فرستاده را پیش بنشاندم
توبا بندگان زین سان سخن
نزیبد از آن خاندان کهن
که مه را ندارند یکسر به مه
نه که را شناسند بر جای که
همه چین و توران سراسر مراست
به هیتال بر نیز فرمان رواست
نیم تا بدم مرد پیمان شکن
تو با من چنین داستانها مزن
چو من دست بهرام گیرم بدست
وزان پس به مهر اندرم آرم شکست
نخواند مرا داور از آب پاک
جز ار پاک ایزد مرا نیست باک
تو را گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر زین بدی شایدی
بران نامه بر مهر بنهاد و گفت
که با باد باید که باشید جفت
فرستاده آمد به نزدیک شاه
بیک ماه کهتر به پیمود راه
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپیچید و ترسان شد از روزگار
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سخنهای خاقان سراسر براند
همان نامه بنمود و برخواندند
بزرگان به اندیشه درماندند
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ای فرو آورند و تاج کیان
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر
به نامه چنین کار آسان مکن
مکن تیره این فر و شمع کهن
گزین کن از ایران یکی مرد پیر
خردمند و زیبا و گرد و دبیر
کز ایدر به نزدیک خاقان شود
سخن گوید و راه او بشنود
بگوید که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست
همی تا کار او گشت راست
خداوند را زان سپس بنده خواست
چو نیکو گردد به یک ماه‌کار
تمامی بسالی برد روزگار
چو بهرام داماد خاقان بود
ازو بد سرودن نه آسان بود
به خوبی سخن گفت باید بسی
نهانی نباید که داند کسی
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۴۷
قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو
همی‌بود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدارم شد
به خانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی
قلون رفت تنها بدرگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی
من از دخت خاقان فرستاده‌ام
نه جنگی کسی‌ام نه آزاده‌ام
یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا
ز مهر ورا از در بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدین تاجور مهتر نیک نام
بشد پرده دار گرامی دوان
چنین تا در خانه پهلوان
چننی گفت کامد یکی بدنشان
فرستاده و پوستینی کشان
همی‌گوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام
چنین گفت بهرام کورا بگوی
که هم زان در خانه بنمای روی
بیامد قلون تا به نزدیک در
بکاف در خانه بنهاد سر
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
بدو گفت گرنامه داری بیار
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
ورا گفت زود اندر آی و بگوی
بگوشم نهانی بهانه مجوی
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
همی‌رفت تا راز گوید بگوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود
برفتند هرکس که بد در سرای
مران پیر سر را شکستند پای
همه کهتران زو بر آشوفتند
به سیلی و مشتش بسی کوفتند
همی‌خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمهٔ روز تا نیم شب
چنین تا شکسته شدش دست و پای
فکندندش اندر میان سرای
به نزدیک بهرام بازآمدند
جگر خسته و پرگداز آمدند
همی‌رفت خون ازتن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه موی برکند پاک از سرش
نهاد آن سر خسته را بر کنار
همی‌کرد با خویشتن کار زار
همی‌گفت زار ای سوار دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
که برد این ستون جهان را ز جا
براندیشهٔ بد که بد رهنما
الا ای سوار سپهبد تنا
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
تن پیل‌وار سپهبد که خست
الا ای برآورده کوه بلند
ز دریای خوشاب بیخت که کند
که کند این چنین سبز سرو سهی
که افگند خوار این کلاه مهی
که آگند ناگاه دریا به خاک
که افگند کوه روان در مغاک
غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار
همی‌گفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفا را تو از بن مکن
که از تخم ساسان اگر دختری
بماند به سر برنهد افسری
همه شهر ایرانش فرمان برند
ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند
سپهدار نشنید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
برین کرده‌ها بر پشیمان بری
گنهکار جان پیش یزدان بری
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک
چو آن خسته بشنید گفتار او
بدید آن دل و رای هشیار او
به ناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی
به زاری و سستی زبان برگشاد
چنین گفت کای خواهر پاک وراد
ز پند تو کمی نبد هیچ چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز
همی پند بر من نبد کارگر
ز هر گونه چون دیو بد راه بر
نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی
تبه شد به گفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که او را رسید
همان به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراگندن ماه و مهر
مرا نیز هم دیو بی‌راه کرد
ز خوبی همان دست کوتاه کرد
پشیمانم از هرچ کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
نوشته برین گونه بد بر سرم
غم کرده های کهن چون خورم
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
نوشته نکاهد نه هرگز فزود
همان پند تویادگارمنست
سخنهای توگوشوارمنست
سرآمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات برمن مکن نیزیاد
شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید
زبدها جهاندارتان یاربس
مگویید زاندوه وشادی بکس
نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سرآمد کنون رفتنی‌ام ز دهر
یلان سینه راگفت یکسر سپاه
سپردم تو رابخت بیدارخواه
نگه کن بدین خواهرپاک تن
زگیتی بس اومرتو رارای زن
مباشید یک تن زدیگر جدا
جدایی مبادا میان شما
برین بوم دشمن ممانید دیر
که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر
همه یکسره پیش خسرو شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
گر آموزش آید شما راز شاه
جز او رامخوانید خورشید و ماه
مرا دخمه در شهرایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین
نه این بود زان رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من
ولیکن همانا که او این سخن
اگر بشنود سر نداند ز بن
نبود این جز از کار ایرانیان
همی دیو بد رهنمون درمیان
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نویسد یکی نامه‌ای بر حریر
بگوید بخاقان که بهرام رفت
به زاری و خواری و بی‌کام رفت
تو این ماندگان راز من یاددار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار
که من با تو هرگز نکردم بدی
همی راستی جستم و بخردی
بسی پندها خواند بر خواهرش
ببر در گرفت آن گرامی سرش
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
برو هر کسی زار بگریستند
به درد دل اندر همی‌زیستند
همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد
ز تیمار او شد دلش به دونیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم
به دیبا بیاراست جنگی تنش
قصب کرد در زیر پیراهنش
همی‌ریخت کافور گرد اندرش
بدین گونه برتا نهان شد سرش
چنین است کار سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۰
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل
چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مرگ کار نا تندرست
بدان نامداری که بهرام بود
مر ازو همه رامش و کام بود
کنون من ز کسهای آن نامدار
چرا بازماندم چنین سست و خوار
نکوهش کند هرک این بشنود
ازین پس به سوگند من نگرود
نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی
چو با ما به فرزند پیوسته شد
به مهر و خرد جان او شسته شد
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او زا ندازه بیش
که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین
بگو آنک من خود جگر خسته‌ام
بدین سوک تا زنده‌ام بسته‌ام
به خون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین
بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
که او را زمانه بران گونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود
بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن
سوی گردیه نامه‌ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا
همه راستی و همه مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی
ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز
به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیار ای ایوان ما را برای
بدارم تو را همچوجان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
وزان پس بدین شهر فرمان تو راست
گروگان کنم دل بدانچت هواست
کنون هرکه داری همه گرد کن
به پیش خردمند گوی این سخن
ازین پس ببین تاچه آیدت رای
به روشن روانت خرد رهنمای
خرد را بران مردمان شاه کن
مرا زآن سگالیده آگاه کن
همی‌رفت برسان قمری ز سرو
بیامد برادرش تازان به مرو
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود
ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کار دیده ردان
شما را بدین مزد بسیار باد
ورا داور دادگر یار باد
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد
ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسارست و هم رای زن
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید
وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را
خرد را چو با دانش انباز کرد
به دل پاسخ نامه را ساز کرد
بدو گفت کاین نامه برخواندم
خرد رابر خویش بنشاندم
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
بد و باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من
دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی
کنون چون نشستیم با یکدگر
بخوانیم نامه همه سر به سر
بدان کو بزرگست و دارد خرد
یکایک بدین آرزو بنگرد
کنون دوده را سر به سر شیونست
نه هنگامهٔ این سخن گفتنست
چو سوک چنان مهتر آید به سر
ز فرمان خاقان نباشد گذر
مرا خود به ایران شدن روی نیست
زن پاک رابه تو راز شوی نیست
اگر من بدین زودی آیم به راه
چه گوید مرا آن خردمند شاه
خردمند بی‌شرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا
بدین سوک چون بگذرد چار ماه
سواری فرستم به نزدیک شاه
همه بشنوم هرچ باید شنید
بگویندگان تا چه آید پدید
بگویم یکایک به نامه درون
چو آید به نزدیک او رهنمون
تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام
فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۳
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید
به روز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد
به آموی یک چند بنشست و بود
به دلش اندرون داوریها فزود
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و زهر کارش آگاه کرد
نخستین سخن گفت بهرام گرد
به تیمار و درد برادر بمرد
تو را و مرا مزد بسیار باد
روان وی از ما بی‌آزار باد
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچ از من شنیدی ز پند
پس ما بیامد سپاهی گران
همه نامداران جنگاوران
برآن گونه برگاشتمشان ز رزم
که نه رزم بینند زان پس نه بزم
بسی نامور مهتران با منند
نبادی که آید بریشان گزند
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۹
برآمد برین روزگاری دراز
نبد گردیه را به چیزی نیاز
چنین می همی‌خورد با بخردان
بزرگان و رزم آزموده ردان
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نوشته برو نام بهرام بود
بفرمود تا جام بنداختند
وزان هرکسی دل بپرداختند
گرفتند نفرین به بهرام بر
بران جام و آرندهٔ جام بر
چنین گفت که اکنون بر بوم ری
به کوبند پیلان جنگی بپی
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری بپی دشت و هامون کنند
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار
نگه کن که شهری بزرگست ری
نشاید که کوبند پیلان بپی
که یزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمین راستان
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بد گوهری باید و نابکار
که یک چند باشد بری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان
بدو گفت بهمن که گر شهریار
بخواهد نشان چنین نابکار
بجوییم و این را بجا آوریم
نباید که بی‌رهنما آوریم
چنین گفت خسرو که بسیارگوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت
همان دوزخی روی دور از بهشت
یکی مرد بدنام و رخساره زرد
بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد
همان بد دل و سفله و بی‌فروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
بران اندرون کژ رود همچو گرگ
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت
همی‌جست هرکس بگرد جهان
ز شهر کسان از کهان و مهان
چنان بد که روزی یکی نزد شاه
بیامد کزین گونه مردی به راه
بدیدم بیارم به فرمان کی
بدان تا فرستدش خسرو بری
بفرمود تا نزد او آورند
وز آنگونه بازی بکو آورند
ببردند زین گونه مردی برش
بخندید زو کشور و لشکرش
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاد ای بد بی‌خرد
چنین گفت با شاه کز کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد
سخن هرچ گویی دگرگون کنم
تن و جان مردم پر از خون کنم
سرمایهٔ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دست رس
بدو گفت خسرو که بد اخترت
نوشته مبادا جزین بر سرت
به دیوان نوشتند منشور ری
ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی
سپاه پراگنده او را سپرد
برفت از درو نام زشتی ببرد
چوآمد بری مرد ناتندرست
دل و دیده از شرم یزدان بشست
بفرمود تا ناودانهای بام
بکندند و او شد بران شادکام
وزان پس همه گربکان رابکشت
دل کد خدایان ازو شد درشت
به هرسو همی‌رفت با رهنمای
منادیگری پیش او بر بپای
همی‌گفت گر ناودانی بجای
ببینی و گر گربه‌ای در سرای
بدان بوم وبر آتش اندر زنم
ز برشان همی سنگ بر سرزنم
همی‌جست جایی که بد یک درم
خداوند او را فگندی به غم
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود
ازان زشت بد کامهٔ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو بری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی‌تافتی آفتاب
همه شهر یکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۰
چنین تا بیامد مه فوردین
بیاراست گلبرگ روی زمین
جهان از نم ابر پر ژاله شد
همه کوه وهامون پراز لاله شد
بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند
چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمهٔ باغ پر ماغ دید
بفرمود تا دردمیدند بوق
بیاورد پس جامهای خلوق
نشستند بر سبزه می خواستند
به شادی زبان را بیاراستند
بیاورد پس گردیه گربکی
که پیدا نبد گربه از کودکی
بر اسپی نشانده ستامی بزر
به زر اندرون چند گونه گهر
فروهشته از گوش او گوشوار
به ناخن بر از لاله کرده نگار
بدیده چوقار و به رخ چون بهار
چو می‌خواره بد چشم او پر خمار
همی‌تاخت چون کودکی گرد باغ
فروهشته از باره زرین جناغ
لب شاه ایران پر از خنده شد
همه کهتران خنده را بنده شد
ابا گردیه گفت کز آرزوی
چه باید بگو ای زن خوب روی
زن چاره گر برد پیشش نماز
بدو گفت کای شاه گردن فراز
بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن
ز ری مردک شوم رابازخوان
ورا مرد بد کیش و بد ساز دان
همی گربه از خانه بیرون کند
دگر ناودان یک به یک بشکند
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای ماه لشکرشکن
ز ری باز خوان آن بد اندیش را
چو آهرمن آن مرد بد کیش را
فرستاد کس زشت رخ رابخواند
همان خشم بهرام با او براند
بکشتند او را به زاری و درد
کجا بد بد اندیش و بیکار مرد
هممی هر زمانش فزون بود بخت
ازان تاجور خسروانی درخت
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۱
ازان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه
همه تاجدارانش کهتر شدند
همه کهتران زو توانگر شدند
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار
در گنجای کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر
از آن نامدران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار
فرستاد خسرو سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آزاد بوم
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه
مگر هرکسی برکند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش
هم از نامداران ده و دو هزار
سواران هشیار خنجرگزار
بدان تا سوی ز ابلستان شوند
ز بوم سیه در گلستان شوند
بدیشان چنین گفت هرکو ز راه
بگردد ندارد زبان را نگاه
به خوبی مر او را به راه آورید
کزین بگذرد بند و چاه آورید
به هرسو فرستید کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
طلایه بباید به روز و شبان
مخسپید در خیمه بی‌پاسبان
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور سواران پرخاشخر
بخواند و بسی هدیه‌ها دادشان
به راه الانان فرستادشان
بدیشان سپرد آن در باختر
بدان تا نیاید ز دشمن گذر
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
ده ودو هزار دگر برگزید
ز مردان جنگی چنان چون سزید
به سوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان
که از مرز هیتال تا مرزچین
نباید که کس پی نهد بر زمین
مگر به آگهی و بفرمان ما
روان بسته دارد به پیمان ما
بهر کشوری گنج آگنده هست
که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم بوید
خردمند باشید و بی غم بوید
در گنج بگشاد و چندی درم
که بودی ز هرمز برو بر رقم
بیاورد و گریان به درویش داد
چو درویش پیوسته بد بیش داد
از آنکس که او یار بندوی بود
به نزدیک گستهم و زنگوی بود
که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر
چو از کین و نفرین به پردخت شاه
بدانش یکی دیگر آورد راه
از آن پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر
از آن چار یک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو بیاد
ز کار سپاه و ز کار جهان
به گفتی به شاه آشکار و نهان
چو در پادشاهی به دیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیر دست
سبک دامن داد بر تافتی
گذشته بجستی و دریافتی
دگر بهر شادی و رامشگران
نشسته به آرام با مهتران
نبودی نه اندیشه کردی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
سیم بهره گاه نیایش بدی
جهان آفرین را ستایش بدی
چهارم شمار سپهر بلند
همی بر گرفتی چه و چون و چند
ستاره شمر پیش او بر بپای
که بودی به دانش ورا رهنمای
وزین بهره نیمی شب دیر یاز
نشستی همی با بتان طراز
همان نیز یک ماه بر چار بهر
ببخشید تا شاد باشد ز دهر
یکی بهره میدان چوگان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر
دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتی ورا روزگار
هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز
به رخشنده روز و شب دیر یاز
هر آنکس که بودی و را پیش گاه
ببستی به شهر اندر آیین و راه
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفت از روزگار نبرد
سه دیگر هر آنکس که داننده بود
فزایندهٔ چیز و خواننده بود
به نوبت و را پیش بنشاندی
سخنهای دیرینه برخواندی
چهارم فرستادگان را ز راه
همی‌خواندندی به نزدیک شاه
نوشتی همه پاسخ نامه باز
بدادی بدان مرد گردن فراز
فرستاده با خلعت و کام خویش
ز در بازگشتی به آرام خویش
همه روز منشور هر کشوری
نوشتی سپردی بهر مهتری
چو بودی سر سال نو فوردین
که رخشان شدی در دل از هور دین
نهادی یکی گنج خسرو نهان
که نشناختی کهتری در جهان
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۷
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه
به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست
کهن بود کار جهان نوشدست
همه شهر زان کار غمگین شدند
پر اندیشه و درد و نفرین شدند
نرفتند نزدیک خسرو سه روز
چهارم چوب فروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند
بگاه گران مایگان برنشاند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند
بیازردم از بهر آزارتان
پراندیشه گشتم ز تیمارتان
همی‌گفت و پاسخ نداد ایچ‌کس
ز گفتن زبانها ببستند بس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم
یکایک به موبد نمودند چشم
چو موبد چنان دید برپای خاست
به خسرو چنین گفت کای راد وراست
به روز جوانی شدی شهریار
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان
ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمهٔ مهتر آلوده شد
بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بی‌هنر
چنان دان که پاکی نیاید ببر
ز کژی نجوید کسی راستی
که از راستی برکنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ
که شد یار با شهریار بزرگ
به ایران اگر زن نبودی جزین
که خسرو بدو خواندی آفرین
نبودی چو شیرین به مشکوی او
بهر جای روشن بدی روی او
نیاکانت آن دانشی راستان
نکردند یاد از چنین داستان
چوگشت آن سخنهای موبد دراز
شهنشاه پاسخ نداد ایچ‌باز
چنین گفت موبد که فردا پگاه
بیاییم یکسر بدین بارگاه
مگر پاسخ شاه یابیم باز
که امروزمان شد سخنها دراز
دگر روز شبگیر برخاستند
همه بندگی را بیاراستند
یکی گفت موبد ندانست گفت
دگر گفت کان با خرد بود جفت
سیوم گفت که امروز پاسخ دهد
سزد زو که آواز فرخ نهد
همه موبدان برگرفتند راه
خرامان برفتند نزدیک شاه
بزرگان گزیدند جای نشست
بیامد یکی مرد تشتی بدست
چو خورشید رخشنده پالوده گشت
یکایک بران مهتران برگذشت
بتشت اندرون ریختش خون گرم
چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
از آن تشت هرکس بپیچید روی
همه انجمن گشت پر گفت و گوی
همی‌کرد هر کس به خسرو نگاه
همه انجمن خیره از بیم شاه
به ایرانیان گفت کاین خون کیست
نهاده بتشت اندر از بهر چیست
بدو گفت موبد که خون پلید
کزو دشمنش گشت هرکش بدید
چوموبد چنین گفت برداشتش
همه دست بردست بگذاشتش
ز خون تشت پر مایه کردند پاک
ببستند روشن به آب و به خاک
چو روشن شد و پاک تشت پلید
بکرد آنک او شسته بد پرنبید
بمی بر پراگند مشک وگلاب
شد آن تشت بی‌رنگ چون آفتاب
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
به موبد چنین گفت خسرو که تشت
همانا بد این گر دگرگونه گشت
بدو گفت موبد که نوشه بدی
پدیدار شد نیکوی از بدی
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت
همان خوب کردی تو کردار زشت
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بی‌منش تشت زهر
کنون تشت می شد به مشکوی ما
برین گونه پربو شد ازبوی ما
ز من گشت بدنام شیرین نخست
ز پرمایگان نامداری نجست
همه مهتران خواندند آفرین
که بی‌تاج وتختت مبادا زمین
بهی آن فزاید که تو به کنی
مه آن شد بگیتی که تومه کنی
که هم شاه وهم موبد وهم ردی
مگر بر زمین سایهٔ ایزدی
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۷۱
از ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
جهان بر کهان و مهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
بسی مهتر و کهتر از من گذشت
نخواهم من از خواب بیدار گشت
هماناکه شد سال بر شست و شش
نه نیکو بود مردم پیرکش
چواین نامور نامه آید ببن
زمن روی کشور شود پر سخن
ازان پس نمیرم که من زنده‌ام
که تخم سخن من پراگنده‌ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
کنون از مداین سخن نو کنم
صفتهای ایوان خسرو کنم
چنین گفت روشن دل پارسی
که بگذاشت با کام دل چارسی
که خسرو فرستاد کسها بروم
به هند و به چین و به آباد بوم
برفتند کاری گران سه هزار
ز هر کشوری آنک بد نامدار
ازیشان هر آنکس که استاد بود
ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود
چو صد مرد بیرون شد از رومیان
ز ایران و اهواز وز هر میان
ازیشان دلاور گزیدند سی
ازان سی دو رومی و دو پارسی
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنایاد کرد
گرانمایه رومی که بد هندسی
به گفتار بگذشت از پارسی
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هرچ گویم ز من یادگیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا دو صدسال پیوند من
نشیند بدو در نگردد خراب
ز باران وز برف وز آفتاب
مهندس بپذیرفت ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه
فرو برد بنیاد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین باید آن کو دهد داد کار
چودیوار ایوانش آمد به جای
بیامد به پیش جهان کد خدای
که گر شاه بیند یکی کاردان
گذشته برو سال و بسیاردان
فرستد تنی صد بدین بارگاه
پسندیده با موبد نیک خواه
بدو داد زان گونه مردم که خواست
برفتند و دیدند دیوار راست
بریشم بیاورد تا انجمن
بتابند باریک تابی رسن
ز بالای آن تا به داده رسن
به پیموده در پیش آن انجمن
رسن سوی گنج شهنشاه برد
ابا مهر گنجور او را سپرد
وزان پس بیامد به ایوان شاه
که دیوار ایوان برآمد به ماه
چو فرمان دهد خسرو زود یاب
نگیرم برین کار کردن شتاب
چهل روز تا کار بنشیندم
ز کاری گران شاه بگزیندم
چو هنگامهٔ زخم ایوان بود
بلندی ایوان چو کیوان بود
بدان زخم خشمت نباید نمود
مرا نیز رنجی نباید فزود
بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من توای بدگمان
نباید که داری ازین دست باز
به آزرم بودن بیامد نیاز
بفرمود تا سی هزارش درم
بدادند تا او نباشد دژم
بدانست کاری گر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد بران زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب
شب آمد بشد کارگر ناپدید
چنان شد کزان پس کس او را ندید
چو بشنید خسور که فرعان گریخت
بگوینده به رخشم فرعان بریخت
چنین گفت کان را که دانش نبود
چرا پیش ما در فزونی نمود
بفرمود تا کار او بنگرند
همه رومیان را به زندان برند
دگر گفت کاری گران آورید
گچ و خشت و سنگ گران آورید
بجستند هرکس که دیوار دید
ز بوم و بر شاه شد ناپدید
به بیچارگی دست ازان بازداشت
همی گوش و دل سوی اهواز داشت
کزان شهر کاری گر آید کسی
نماند چنان کار بی بر بسی
همی‌جست استاد آن تا سه سال
ندیدند کاریگری بی‌همال
بسی یاد کردند زان کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی
یکی مرد بیدار با فرهی
به خسرو رسانید زو آگهی
هم آنگاه رومی بیامد چو گرد
بدو گفت شاه‌ای گنهکار مرد
بگو تا چه بود اندرین پوزشت
چه گفتی که پیش آمد آموزشت
چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستد مرا با یکی استوار
بگویم بدان کاردان پوزشم
به پوزش بجا آید افروزشم
فرستاد و رفتند ز ایوان شاه
گران مایه استاد با نیک خواه
همی‌برد دانای رومی رسن
همان مرد را نیز با خویشتن
به پیمود بالای کار و برش
کم آمد ز کار از رسن هفت رش
رسن باز بردند نزدیک شاه
بگفت آنک با او بیامد به راه
چنین گفت رومی که ار زخم کار
برآورد می بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار
نه من ماندمی بر در شهریار
بدانست خسرو که او راست گفت
کسی راستی را نیارد نهفت
رها کرد هر کو به زندان بدند
بد اندیش گر بی‌گزندان بدند
مراو را یکی به دره دینار داد
به زندانیان چیز بسیار داد
بران کار شد روزگار دراز
به کردار آن شاه را بد نیاز
چوشد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیدهٔ خسرو پاک رای
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین
همی‌کرد هرکس به ایوان نگاه
به نوروز رفتی بدان جایگاه
کس اندر جهان زخم چونین ندید
نه ازکاردانان پیشین شنید
یکی حلقه زرین بدی ریخته
ازان چرخ کار اندر آویخته
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
به هر مهره‌ای در نشانده گهر
چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج
بیاویختندی ز زنجیر تاج
به نوروز چون برنشستی به تخت
به نزدیک او موبد نیک بخت
فروتر ز موبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دهان را بدی
به زیر مهان جای بازاریان
بیاراستندی همه کاریان
فرومایه‌تر جای درویش بود
کجا خوردش ازکوشش خویش بود
فروتر بریده بسی دست و پای
بسی کشته افگنده در زیرجای
ز ایوان ازان پس خروشد آمدی
کز آوازها دل به جوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدگمان
هر آنکس که او سوی بالا نگاه
کند گردد اندیشه او تباه
ز تخت کیان دورتر بنگرید
هر آنکس که کهتر بود بشمرید
وزان پس تن کشتگان را به راه
کزان بگذری کرد باید نگاه
وزان پس گنهگار و گر بیگناه
نماندی کسی نیز دربند شاه
به ارزانیان جامه‌ها داد نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
هرآنکس که درویش بودی به شهر
که او را نبودی ز نوروز بهر
به درگاه ایوانش بنشاندند
در مهای گنجی بر افشاندند
پر از بیم بودی گنهکار از وی
شده مردم خفته بیدار از وی
منادیگری دیگر اندر سرای
برفتی گه بازگشتن به جای
که ای نامور پر هنر سرکشان
ز بیشی چه جویید چندین نشان
به کار اندر اندیشه باید نخست
بدان تا شود ایمن و تن درست
سگالید هر کاروزان پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید
بر انداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید
ببینید تا از شما ریز کیست
که بر جان بدبخت باید گریست
هرآنکس که او راه دارد نگاه
بخسپد برین گاه ایمن ز شاه
دگر هرک یازد به چیز کسان
بود چشم ما سوی آنکس رسان
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۷۲
کنون از بزرگی خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن
بران سان بزرگی کس اندر جهان
ندارد بیاد از کهان و مهان
هر آنکس که او دفتر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند
سزد گر بگویم یکی داستان
که باشد خردمند هم داستان
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که از پای زهرش فزونست زهر
مساایچ با آز و با کینه دست
ز منزل مکن جایگاه نشست
سرای سپنجست با راه و رو
تو گردی کهن دیگر آرند نو
یکی اندر آید دگر بگذرد
زمانی به منزل چمد گر چرد
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر مور وپیل
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت
که چندی سزاواری دستگاه
بزرگی و اورنگ و فر و سپاه
کزان بیشتر نشنوی در جهان
اگر چند پرسی ز دانا مهان
ز توران وز هند وز چین و روم
ز هرکشوری کان بد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه
به رخشنده روز و شبان سیاه
غلام و پرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز دینار و گنجش کرانه نبود
چنو خسرو اندر زمانه نبود
ز شاهین وز باز و پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند پیمان اوی
چو خورشید روشن بدی جان اوی
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس وز روم و روس
دگر گنج پر در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان
دگر گنج باد آورش خواندند
شمارش بکردند و در ماندند
دگر آنک نامش همی‌بشنوی
تو گویی همه دیبهٔ خسروی
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودی به خشکی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته
کزان گنج بد کشور افروخته
دگر آنک بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ
به زر سرخ گوهر برو بافته
به زر اندرون رشته‌ها تافته
ز رامشگران سرکش ور بار بد
که هرگز نگشتی به آواز بد
به مشکوی زرین ده و دوهزار
کنیزک به کردار خرم بهار
دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست
فغستان چینی و پیل و سپاه
که بر زین زرین بدی سال و ماه
دگر اسب جنگی ده و شش هزار
دو صد بارگی کان نبد در شمار
ده و دوهز را اشتر بارکش
عماری کش وگام زن شست وشش
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید
چنویی به دست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار و تنگی مدار
تو بی رنجی از کارها برگزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ما همی‌بشمرد
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشی به رنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۷۶
همی‌بود خسرو بران مرغزار
درخت بلند ازبرش سایه دار
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
بنان آمد آن پادشا رانیاز
به باغ اندرون بد یکی پایکار
که نشناختی چهرهٔ شهریار
پرستنده راگفت خورشید فش
که شاخی گهر زین کمر بازکش
بران شاخ برمهرهٔ زر پنج
ز هرگونه مهره بسی برده رنج
چنین گفت با باغبان شهریار
که این مهره‌ها تا کت آید به کار
به بازار شو بهره‌ای گوشت خر
دگر نان و بی‌راه جایی گذر
مرآن گوهران را بها سی هزار
درم بد کسی را که بودی به کار
سوی نانبا شد سبک باغبان
بدان شاخ زرین ازو خواست نان
بدو نانوا گفت کاین رابها
ندانم نیارمت کردن رها
ببردند هر دو به گوهر فروش
که این را بها کن بدانش بکوش
چو داننده آن مهره‌ها رابدید
بدو گفت کاین را که یارد خرید
چنین شاخ در گنج خسرو بدی
برین گونه هر سال صد نوبدی
تو این گوهران از که دزدیده‌ای
گر از بنده خفته ببریده‌ای
سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زر و با کارکرد
چو آن گوهران زاد فرخ بدید
سوی شهریار نو اندر کشید
به شیروی بنمود زان سان گهر
بریده یکی شاخ زرین کمر
چنین گفت شیروی با باغبان
که گر زین خداوند گوهر نشان
نگویی هم اکنون ببرم سرت
همان را که او باشد از گوهرت
بدو گفت شاها به باغ اندرست
زره پوش مردی کمانی بدست
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار
بهر چیز مانندهٔ شهریار
سراسر همه باغ زو روشنست
چو خورشید تابنده در جوشنست
فروهشته از شاخ زرین سپر
یکی بنده در پیش او با کمر
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مراداد و گفتا کز ایدر بپوی
ز بازار نان آور و نان خورش
هم اکنون برفتم چو باد از برش
بدانست شیروی کو خسروست
که دیدار او در زمانه نوست
ز درگاه رفتند سیصد سوار
چو باد دمان تا لب جویبار
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید
به پژمرد و شمشیر کین برکشید
چو روی شهنشاه دید آن سپاه
همه باز گشتند گریان ز راه
یکایک بر زاد فرخ شدند
بسی هر کسی داستانی زدند
که ما بندگانیم و او خسروست
بدان شاه روز بد اکنون نوست
نیارد برو زد کسی باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد
بشد زاد فرخ به نزدیک شاه
ز درگاه او برد چندی سپاه
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بدو گفت اگر شاه بارم دهد
برین کرده‌ها زینهارم دهد
بیایم بگویم سخن هرچ هست
وگرنه بپویم به سوی نشست
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی
چنین گفت پس مرد گویا به شاه
که درکار هشیاتر کن نگاه
بران نه که کشتی تو جنگی هزار
سرانجام سیرآیی از کارزار
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر
مگر کینها بازگردد به مهر
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست
که پیش من آیند و خواری کنند
بیم بر مگر کامگاری کنند
چو بشنید از زاد فرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن
که او را ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود
که مرگ توباشد میان دو کوه
بدست یکی بنده دور از گروه
یکی کوه زرین یکی کوه سیم
نشسته تو اندر میان دل به بیم
ز بر آسمان تو زرین بود
زمین آهنین بخت پرکین بود
کنون این زره چون زمین منست
سپر آسمان زرین منست
دو کوه این دو گنج نهاده به باغ
کزین گنجها بد دلم چون چراغ
همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من
کجا آن همه کام و آرام من
که بر تاجها بر بدی نام من
ببردند پیلی به نزدیک اوی
پر از درد شد جان تاریک اوی
بران کوههٔ پیل بنشست شاه
ز باغش بیاورد لشکر به راه
چنین گفت زان پیل بر پهلوی
که ای گنج اگر دشمن خسروی
مکن دوستی نیز با دشمنم
که امروز در دست آهرمنم
به سختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت بکس
به دستور فرمود زان پس قباد
کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد
بگو تاسوی طیسفونش برند
بدان خانهٔ رهنمونش برند
بباشد به آرام ما روز چند
نباید نماید کس او را گزند
برو بر موکل کنند استوار
گلینوش را با سواری هزار
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد آن شاه را سال بر سی و هشت
کجا ماه آذر بدی روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بر تخت بنشست شاد
ز ایران بر و کرد بیعت سپاه
درم داد یک ساله از گنج شاه
نبد پادشاهیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا
فردوسی : پادشاهی شیرویه
بخش ۱
چو شیروی بنشست برتخت ناز
به سر برنهاد آن کیی تاج آز
برفتند گوینده ایرانیان
برو خواندند آفرین کیان
همی‌گفت هریک به بانگ بلند
که ای پر هنر خسرو ارجمند
چنان هم که یزدان تو را داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج
بماناد گیتی به فرزند تو
چنین هم به خویشان و پیوند تو
چنین داد پاسخ بدیشان قباد
که همواره پیروز باشید و شاد
نباشیم تا جاودان بد کنش
چه نیکو بود داد باخوش منش
جهان رابداریم با ایمنی
ببریم کردار آهرمنی
ز بایسته‌تر کار پیشی مرا
که افزون بود فرو خویشی مرا
پیامی فرستم به نزد پدر
بگویم بدو این سخن در به در
ز ناخوب کاری که او را ندست
برین گونه کاری به پیش آمدست
به یزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گردد به آیین و راه
بپردازم آن گه به کار جهان
بکوشم به داد آشکار و نهان
به جای نکوکار نیکی کنیم
دل مرد درویش رانشکنیم
دوتن بایدم راد و نیکوسخن
کجا یاد دارم کارکهن
بدان انجمن گفت کاین کارکیست
ز ایرانیان پاک و بیدار کیست
نمودند گردان سراسر به چشم
دو استاد را گر نگیرند خشم
بدانست شیر وی که ایرانیان
کر ابر گزینند پاک از میان
چو اشتاد و خراد برزین پیر
دو دانا و گوینده و یادگیر
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان
مدارید کار جهان را به رنج
که از رنج یابد سرافراز گنج
دو داننده بی‌کام برخاستند
پر از آب مژگان بیاراستند
چو خراد بر زین و اشتاگشسپ
به فرمان نشستند هر دو بر اسپ
بدیشان چنین گفت کز دل کنون
به باید گرفتن ره طیسفون
پیامی رسانید نزد پدر
سخن یادگیری همه در بدر
بگویی که ما رانبد این گناه
نه ایرانیان رابد این دستگاه
که بادا فرهٔ ایزدی یافتی
چو از نیکوی روی بر تافتی
یکی آنک ناباک خون پدر
نریزد ز تن پاک زاده پسر
نباشد همان نیز هم داستان
که پیشش کسی گوید این داستان
دگر آنک گیتی پر از گنج تست
رسیده بهر کشوری رنج تست
نبودی بدین نیز هم داستان
پر از درد کردی دل راستان
سدیگر که چندان دلیر و سوار
که بود اندر ایران همه نامدار
نبودند شادان ز فرزند خویش
ز بوم و برو پاک پیوند خویش
یکی سوی چین بد یکی سوی روم
پراگنده گشته بهر مرز و بوم
دگر آنک قیصر بجای تو کرد
ز هر گونه از تو چه تیمار خورد
سپه داد و دختر تو را داد نیز
همان گنج و با گنج بسیار چیز
همی‌خواست دار مسیحا بروم
بدان تا شود خرم آباد بوم
به گنج تو از دار عیسی چه سود
که قیصر به خوبی همی شاد بود
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی
ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش
بر اندیش زان زشت کردار خویش
بدان بد که کردی بهانه منم
سخن را نخست آستانه منم
به یزدان که از من نبد این گناه
نجستم که ویران شود گاه شاه
کنون پوزش این همه بازجوی
بدین نامداران ایران بگوی
ز هر بد که کردی به یزدان گرای
کجا هست بر نیکوی رهنمای
مگر مر تو را او بود دستگیر
بدین رنجهایی که بودت گزیر
دگر آنک فرزند بودت دو هشت
شب و روز ایشان به زندان گذشت
بدر بر کسی ایمن از تو نخفت
ز بیم تو بگذاشتندی نهفت
چو بشنید پیغام او این دو مرد
برفتند دلها پر از داغ و درد
برین گونه تا کشور طیسفون
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته بدر بر گلینوش بود
که گفتی زمین زو پر از جوش بود
همه لشکرش یک سر آراسته
کشیده همه تیغ و پیراسته
ابا جوشن و خود بسته میان
همان تازی اسپان ببر گستوان
به جنگ اندرون گرز پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت
چو خراد به رزین و اشتاگشسپ
فرود آمدند این دو دانا ازاسپ
گلینوش بر پای جست آن زمان
ز دیدار ایشان به بد شادمان
بجایی که بایست بنشاندشان
همی مهتر نامور خواندشان
سخن گوی خراد به رزین نخست
زبان را به آب دلیری بشست
گلینوش را گفت فرخ قباد
به آرام تاج کیان برنهاد
به ایران و توران و روم آگهیست
که شیروی بر تخت شاهنشهیست
تواین جوشن و خود و گبر و کمان
چه داری همی کیستت بد گمان
گلینوش گفت ای جهاندیده مرد
به کام تو بادا همه کارکرد
که تیمار بردی ز نازک تنم
کجا آهنین بود پیراهنم
برین مهر بر آفرین خوانمت
سزایی که گوهر برافشانمت
نباشد به جز خوب گفتار تو
که خورشید بادا نگهدار تو
به کاری کجا آمدستی بگوی
پس آنگه سخنهای من بازجوی
چنین داد پاسخ که فرخ قباد
به خسرو مرا چند پیغام داد
اگر باز خواهی بگویم همه
پیام جهاندار شاه رمه
گلینوش گفت این گرانمایه مرد
که داند سخنها همه یاد کرد
ز لیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندرین پند و اندرز داد
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب
مگر آنک گفتار او بشنوی
اگرپارسی گوید ار پهلوی
چنین گفت اشتاد کای شادکام
من اندر نهانی ندارم پیام
پیامیست کان تیغ بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
تو اکنون ز خسرو برین بارخواه
بدان تا بگویم پیامش ز شاه
گلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها رابهم برشکست
بر شاه شد دست کرده بکش
چنا چون بباید پرستار فش
بدو گفت شاها انوشه بدی
مبادا دل تو نژند از بدی
چو اشتاد و خراد به رزین به شاه
پیام آوریدند زان بارگاه
بخندید خسرو به آواز گفت
که این رای تو با خرد نیست جفت
گرو شهریارست پس من کیم
درین تنگ زندان ز بهر چیم
که از من همی بار بایدت خواست
اگر کژ گویی اگر راه راست
بیامد گلینوش نزد گوان
بگفت این سخن گفتن پهلوان
کنون دست کرده بکش در شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
دو مرد خردمند و پاکیزه‌گوی
به دستار چینی بپوشید روی
چو دیدند بردند پیشش نماز
ببودند هر دو زمانی دراز
جهاندار بر شاد و رد بزرگ
نوشته همه پیکرش میش و گرگ
همان زر و گوهر برو بافته
سراسر یک اندر دگر تافته
نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسند لاژورد
بهی تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جایگاه نشست
چودید آن دو مرد گرانمایه را
به دانایی اندر سرمایه را
از آن خفتگی خویشتن کرد راست
جهان آفریننده را یار خواست
به بالین نهاد آن گرامی بهی
بدان تا بپرسید ز هر دو رهی
بهی زان دو بالش به نرمی بگشت
بی‌آزار گردان ز مرقد گذشت
بدین گونه تا شاد ورد مهین
همی‌گشت تاشد به روی زمین
به پویید اشتاد و آن برگرفت
به مالیدش از خاک و بر سر گرفت
جهاندار از اشتاد برگاشت روی
بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی
بهی رانهادند بر شاد ورد
همی‌بود برپای پیش این دو مرد
پر اندیشه شد نامدار از بهی
ندید اندر و هیچ فال بهی
همانگه سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راست گوی
که برگیرد آن راکه تو افگنی
که پیوندد آن را که تو بشکنی
چو از دوده‌ام بخت روشن بگشت
غم آورد چون روشنایی گذشت
به اشتاد گفت آنچ داری پیام
ازان بی منش کودک زشت کام
وزان بد سگالان که بی‌دانشند
ز بی دانشی ویژه بی رامش‌اند
همان زان سپاه پراگندگان
پر اندیشه و تیره دل بندگان
بخواهد شدن بخت زین دودمان
نماند درین تخمهٔ کس شادمان
سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت
نماند بزرگی به فرزند من
نه بر دوده و خویش و پیوند من
همه دوستان ویژه دشمن شوند
بدین دوده بد گوی و بد تن شوند
نهان آشکارا به کرد این بهی
که بی توشود تخت شاهی تهی
سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی
گشادند گویا زبان این دو مرد
برآورد پیچان یکی باد سرد
فردوسی : پادشاهی شیرویه
بخش ۲
بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر سوی سالار نو
به گویش که زشت کسان را مجوی
جز آن را که برتابی از ننگ روی
سخن هرچ گفتی نه گفتارتست
مماناد گویا زبانت درست
مگو آنچ بدخواه تو بشنود
ز گفتار بیهوده شادان شود
بدان گاه چندان نداری خرد
که مغزت بدانش خرد پرورد
به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی
روان و خرد را پر آهو کنی
کسی کو گنهکار خواند تو را
از آن پس جهاندار خواند تو را
نباید که یابد بر تو نشست
بگیرد کم و بیش چیزی بدست
میندیش زین پس برین سان پیام
که دشمن شود بر تو بر شادکام
به یزدان مرا کار پیراستست
نهاده بران گیتی‌ام خواستست
بدین جستن عیبهای دروغ
به نزد بزرگان نگیری فروغ
بیارم کنون پاسخ این همه
بدان تا بگویید پیش رمه
پس از مرگ من یادگاری بود
سخن گفتن راست یاری بود
چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج
بدانی که از رنج ماخاست گنج
نخستین که گفتی ز هرمز سخن
به بیهوده از آرزوی کهن
ز گفتار بدگوی ما را پدر
برآشفت و شد کار زیر و زبر
از اندیشه او چو آگه شدیم
از ایران شب تیره بی ره شدیم
هما راه جستیم و بگریختیم
به دام بلا بر نیاویختیم
از اندیشهٔ او گناهم نبود
جز از جستن او شاه را هم نبود
شنیدم که بر شاه من بد رسید
ز بردع برفتم چو گوش آن شنید
گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست در پیش من رزمگاه
ازو نیز بگریختم روز جنگ
بدان تا نیایم من او را به چنگ
ازان پس دگر باره باز آمدم
دلاور به جنگ‌ش فراز آمدم
نه پرخاش بهرام یکباره بود
جهانی بران جنگ نظاره بود
به فرمان یزدان نیکی فزای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
چو ایران و توران به آرام گشت
همه کار بهرام ناکام گشت
چو از جنگ چوبینه پرداختم
نخستین بکین پدر تاختم
چو بند وی و گستهم خالان بدند
به هر کشوری بی‌همالان بدند
فدا کرده جان را همی پیش من
به دل هم زبان و به تن خویش من
چو خون پدر بود و درد جگر
نکردیم سستی به خون پدر
بریدیم بند وی را دست و پای
کجا کرد بر شاه تاریک جای
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه‌ای برگزید
به فرمان ما ناگهان کشته شد
سر و رای خونخوارگان گشته شد
دگر آنک گفتی تو از کار خویش
از آن تنگ زندان و بازار خویش
بد آن تا ز فرزند من کار بد
نیاید کزان بر سرش بد رسد
به زندان نبد بر شما تنگ و بند
همان زخم خواری و بیم گزند
بدان روزتان خوار نگذاشتم
همه گنج پیش شما داشتم
بر آیین شاهان پیشین بدیم
نه بی‌کار و بر دیگر آیین بدیم
ز نخچیر و ز گوی و رامشگران
ز کاری که اندر خور مهتران
شمارا به چیزی نبودی نیاز
ز دینار وز گوهر و یوز و باز
یکی کاخ بد کرده زندانش نام
همی زیستی اندرو شادکام
همان نیز گفتار اخترشناس
که ما را همی از تو دادی هراس
که از تو بد آید بدین سان که هست
نینداختم اخترت را زدست
وزان پس نهادیم مهری بر وی
به شیرین سپردیم زان گفت و گوی
چو شاهیم شد سال بر سی و شش
میان چنان روزگاران خوش
تو داری بیاد این سخن بی‌گمان
اگر چند بگذشت بر ما زمان
مرا نامه آمد ز هندوستان
بدم من بدان نیز همداستان
ز رای برین نزد مانامه بود
گهر بود و هر گونه‌ای جامه بود
یکی تیغ هندی و پیل سپید
جزین هرچ بودم به گیتی امید
ابا تیغ دیبای زربفت پنج
ز هر گونه‌ای اندرو برده رنج
سوی تو یکی نامه بد بر پرند
نوشته چو من دیدم از خط هند
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخن‌گوی و داننده و یادگیر
چوآن نامه را او به من بر بخواند
پر از آب دیده همی‌سرفشاند
بدان نامه در بد که شادان بزی
که با تاج زر خسروی را سزی
که چون ماه آذر بد و روز دی
جهان را تو باشی جهاندار کی
شده پادشاهی پدر سی و هشت
ستاره برین گونه خواهد گذشت
درخشان شود روزگار بهی
که تاج بزرگی به سر برنهی
مرا آن زمان این سخن بد درست
ز دل مهربانی نبایست شست
من آگاه بودم که از بخت تو
ز کار درخشیدن تخت تو
نباشد مرا بهره جز درد و رنج
تو را گردد این تخت شاهی وگنج
ز بخشایش و دین و پیوند و مهر
نکردم دژم هیچ‌زان نامه چهر
به شیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشه‌ها را ندم
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم
گر ای دون که خواهی که بینی به خواه
اگر خود کنی بیش و کم را نگاه
برانم که بینی پشیمان شوی
وزین کرده‌ها سوی درمان شوی
دگر آنک گفتی ز زندان و بند
گر آمد ز ما برکسی برگزند
چنین بود تا بود کارجهان
بزرگان و شاهان و رای مهان
اگر تو ندانی به موبد بگوی
کند زین سخن مر تو را تازه روی
که هرکس که او دشمن ایزدست
ورا در جهان زندگانی بدست
به زندان ما ویژه دیوان بدند
که نیکان ازیشان غریوان بدند
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن
بدان را به زندان همی‌داشتم
گزند کسان خوار نگذاشتم
بسی گفت هرکس که آن دشمنند
ز تخم بدانند و آهرمنند
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همی‌خوار بگذاشتیم
کنون من شنیدم که کردی رها
مرد آن را که بد بتر از اژدها
ازین بد گنهکار ایزد شدی
به گفتار و کردارها بد شدی
چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن
مبخشای بر هر که رنجست زوی
اگر چند امید گنجست زوی
بر آنکس کزو در جهان جزگزند
نبینی مر او را چه کمتر ز بند
دگر آنک از خواسته گفته‌ای
خردمندی و رای بنهفته‌ای
ز کس مانجستیم جز باژ و ساو
هر آنکس که او داشت با باژ تاو
ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت
فراوان کشیدم ازان رنج سخت
جهان آفرین داور داد وراست
همی روزگاری دگرگونه خواست
نیم دژمنش نیز درخواست او
فزونی نجوییم درکاست او
به جستیم خشنودی دادگر
ز بخشش ندیدم بکوشش گذر
چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بو آشکار و نهان
بپرسد که او از توداناترست
بهر نیک و بد بر تواناترست
همین پرگناهان که پیش تواند
نه تیماردار و نه خویش تواند
ز من هرچ گویند زین پس همان
شوند این گره بر تو بر بد گمان
همه بندهٔ سیم و زرند و بس
کسی را نباشند فریادرس
ازیشان تو را دل پر آسایش است
گناه مرا جای پالایش است
نگنجد تو را این سخن در خرد
نه زین بد که گفتی کسی برخورد
ولیکن من از بهر خود کامه را
که برخواند آن پهلوی نامه را
همان در جهان یادگاری بود
خردمند را غمگساری بود
پس از ماهر آنکس که گفتار ما
بخوانند دانند بازار ما
ز برطاس وز چین سپه راندیم
سپهبد بهر جای بنشاندیم
ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن
چو دشمن ز گیتی پراگنده شد
همه گنج ما یک سر آگنده شد
همه بوم شد نزد ما کارگر
ز دریا کشیدند چندان گهر
که ملاح گشت از کشیدن ستوه
مرا بود هامون و دریا و کوه
چو گنج در مها پراگنده شد
ز دینار نو به دره آگنده شد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
همان آلت و جامهٔ زرنگار
چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت
ز هر گوهری گنجها ماله گشت
درم را یکی میخ نو ساختم
سوی شادی و مهتری آختم
بدان سال تا باژ جستم شمار
چوشد باژ دینار بر صد هزار
پراگنده افگند پند او سی
همه چرم پند او سی پارسی
بهر به دره‌ای در ده و دو هزار
پراگنده دینار بد شاهوار
جز از باژ و دینار هندوستان
جز از کشور روم و جا دوستان
جز از باژ وز ساو هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
جز از رسم و آیین نوروز و مهر
از اسپان وز بندهٔ خوب چهر
جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ
ز ما این نبودی کسی را دریغ
جز از مشک و کافور و خز و سمور
سیاه و سپید و ز کیمال بور
هران کس که ما را بدی زیردست
چنین باژها بر هیونان مست
همی‌تاختند به درگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما
ز هر در فراوان کشیدیم رنج
بدان تا بیا گند زین گونه گنج
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس
فراوان ز نامش سخن را ندیم
سرانجام باد آورش خواندیم
چنین بیست و شش سال تا سی و هشت
به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
همه مهتران خود تن آسان بدند
بد اندیش یک سر هراسان بدند
همان چون شنیدم ز فرمان تو
جهان را بد آمد ز پیمان تو
نماند کس اندر جهان رامشی
نباید گزیدن به جز خامشی
همی‌کرد خواهی جهان پرگزند
پراز درد کاری و ناسودمند
همان پرگزندان که نزد تواند
که تیره شبان اور مزد تواند
همی‌داد خواهند تختت بباد
بدان تا نباشی به گیتی تو شاد
چو بودی خردمند نزدیک تو
که روشن شدی جان تاریک تو
به دادن نبودی کسی رازیان
که گنجی رسیدی به ارزانیان
ایا پور کم روز و اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد
چنان دان که این گنج من پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست
هم آرایش پادشاهی بود
جهان بی‌درم در تباهی بود
شود بی‌درم شاه بیدادگر
تهی دست را نیست هوش و هنر
به بخشش نباشد ورا دستگاه
بزرگان فسوسیش خوانند شاه
ار ای دون که از تو به دشمن رسد
همی بت بدست بر همن رسد
ز یزدان پرستنده بیزار گشت
ورا نام و آواز تو خوار گشت
چو بی‌گنج باشی نپاید سپاه
تو را زیردستان نخوانند شاه
سگ آن به که خواهندهٔ نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود
دگر آنک گفتی ز کار سپاه
که در بو مهاشان نشاندم به راه
ز بی‌دانشی این نیاید پسند
ندانی همی راه سود از گزند
چنین است پاسخ که از رنج من
فراز آمد این نامور گنج من
ز بیگانگان شهرها بستدم
همه دشمنان را به هم بر زدم
بدان تا به آرام برتخت ناز
نشینیم بی‌رنج و گرم و گداز
سواران پراگنده کردم به مرز
پدید آمد اکنون ز ناارز ارز
چو از هر سوی بازخوانی سپاه
گشاده ببیند بد اندیش راه
که ایران چوباغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
پراز نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپر غم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نارو بهی بشکنند
سپاه و سلیحست دیوار اوی
به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشهٔ بد منه در میان
چو سالی چنین بر تو بر بگذرد
خردمند خواند تو را بی‌خرد
من ای دون شنیدم کجا تو مهی
همه مردم ناسزا رادهی
چنان دان که نوشین روان قباد
به اندرز این کرد در نامه یاد
که هرکو سلیحش به دشمن دهد
همی خویشتن رابه کشتن دهد
که چون بازخواهد کش آید به کار
بداندیش با او کند کارزار
دگر آنک دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دو دل و خویش کام
سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود
وفا کردن او و از ما جفا
تو خود کی شناسی جفا از وفا
بدان پاسخش ای بد کم خرد
نگویم جزین نیز که اندر خورد
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا
چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست
به مردی چو پرویز داماد جست
هر آنکس که گیتی ببد نسپرد
به مغز اندرون باشد او را خرد
بدانم که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان
به رومی سپاهی نشاید شکست
نساید روان ریگ با کوه دست
بدان رزم یزدان مرا یاربود
سپاه جهان نزد من خوار بود
شنیدند ایرانیان آنچ بود
تو را نیز زیشان بباید شنود
مرا نیز چیزی که بایست کرد
به جای نیاطوس روز نبرد
ز خوبی و از مردمی کرده‌ام
به پاداش او روز بشمرده‌ام
بگوید تو را زاد فرخ همین
جهان را به چشم جوانی مبین
گشسپ آنک بد نیز گنجور ما
همان موبد پاک دستور ما
که از گنج ما به دره بد صد هزار
که دادم بدان رومیان یادگار
نیاطوس را مهره دادم هزار
ز یاقوت سرخ از در گوشوار
کجا سنگ هر مهره‌ای بد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار
همان در خوشاب بگزیده صد
درو مرد دانا ندید ایچ بد
که هرحقه‌ای را چو پنجه هزار
به دادی درم مرد گوهر شمار
صد اسپ گرانمایه پنجه به زین
همه کرده از آخر ما گزین
دگر ویژه با جل دیبه بدند
که در دشت با باد همره بدند
به نزدیک قیصر فرستادم این
پس از خواسته خواندمش آفرین
ز دار مسیحا که گفتی سخن
به گنج اندر افگنده چوبی کهن
نبد زان مرا هیچ سود و زیان
ز ترسا شنیدی تو آواز آن
شگفت آمدم زانک چون قیصری
سر افراز مردی و نام آوری
همه گرد بر گرد او بخردان
همش فیلسوفان و هم موبدان
که یزدان چرا خواند آن کشته را
گرین خشک چوب وتبه گشته را
گر آن دار بیکار یزدان بدی
سرمایهٔ اور مزد آن بدی
برفتی خود از گنج ما ناگهان
مسیحا شد او نیستی در جهان
دگر آنک گفتی که پوزش بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی
ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد
زبان و دل و دست و پای قباد
مرا تاج یزدان به سر برنهاد
پذیرفتم و بودم از تاج شاد
بپردان سپردیم چون بازخواست
ندانم زبان در دهانت چراست
به یزدان بگویم نه با کودکی
که نشناسد او بد ز نیک اندکی
همه کار یزدان پسندیده‌ام
همان شور و تلخی بسی دیده‌ام
مرا بود شاهی سی و هشت سال
کس از شهر یاران نبودم همال
کسی کاین جهان داد دیگر دهد
نه بر من سپاسی همی‌برنهد
برین پادشاهی کنم آفرین
که آباد بادا به دانا زمین
چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد به نفرین ما هیچ‌کس
بدان کودک زشت و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آب روی
که پدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با به خردان
شما ای گرامی فرستادگان
سخن گوی و پر مایه آزادگان
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگویید چیز
کنم آفرین بر جهان سر به سر
که او را ندیدم مگر برگذر
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز کیخسرو آغاز تا کی قباد
چو هوشنگ و طهمورث و جمشید
کزیشان بدی جای بیم وامید
که دیو و دد و دام فرمانش برد
چو روشن سرآمد برفت و بمرد
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست
به مردی زچنگ زمانه نجست
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروزگر قارن شیرگیر
قباد آنک آمد ز البرز کوه
به مردی جهاندار شد با گروه
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد
همه در خوشاب بد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش
سیاوش همان نامدار هژیر
که کشتش به روز جوانی دبیر
کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج
وزان رنج برده ندید ایچ گنج
کجا رستم زال و اسفندیار
کزیشان سخن ماندمان یادگار
چو گودرز و هفتاد پور گزین
سواران میدان و شیران کین
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی
چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر
فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر
شدند آن بزرگان و دانندگان
سواران جنگی و مردانگان
که اندر هنر این ازان به بدی
به سال آن یکی از دگر مه بدی
به پرداختند این جهان فراخ
بماندند میدان و ایوان و کاخ
ز شاهان مرا نیز همتانبود
اگر سال را چند بالا نبود
جهان را سپردم به نیک و به بد
نه آن را که روزی به من بد رسد
بسی راه دشوار بگذاشتیم
بسی دشمن از پیش برداشتیم
همه بومها پر ز گنج منست
کجا آب و خاکست رنج منست
چو زین گونه بر من سرآید جهان
همی تیره گردد امید مهان
نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سرآیدش بخت
فرشته بیاید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان
گذشتن چو بر چینود پل بود
به زیر پی اندر همه گل بود
به توبه دل راست روشن کنیم
بی‌آزاری خویش جوشن کنیم
درستست گفتار فرزانگان
جهاندیده و پاک دانندگان
که چون بخت بیدار گیرد نشیب
ز هر گونه‌ای دید باید نهیب
چو روز بهی بر کسی بگذرد
اگر باز خواند ندارد خرد
پیام من اینست سوی جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
شما نیز پدرود باشید و شاد
ز من نیز بر بد مگیرید یاد
چو اشتاد و خراد به رزین گو
شنیدند پیغام آن پیش رو
به پیکان دل هر دو دانا بخست
به سر بر زدند آن زمان هر دو دست
ز گفتار هر دو پشیمان شدند
به رخسارگان بر تپنچه زدند
ببر بر همه جامشان چاک بود
سر هر دو دانا پر از خاک بود
برفتند گریان ز پیشش به در
پر از درد جان و پراندوه سر
به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد
پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد
یکایک بدادند پیغام شاه
به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه