عبارات مورد جستجو در ۳۴۱ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۷
بتا بیژن‌صفت در چه گرفتار
منیژه‌وار اگر هستی وفادار
کمند زلف بگشا چون تهمتن
تو فایز را ز چاه غم برون آر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین گوید
سده جشن ملوک نامدارست
ز افریدون و از جم یادگارست
زمین گویی تو امشب کوه طورست
کزو نور تجلّی آشکارست
گر این روزست شب خواندش نباید
و گر شب روز شد خوش روزگارست
همانا کاین دیار اندر بهشت است
که بس پرنور و روحانی دیارست
فلک را با زمین انبازی آمد
که رسم هر دو تن در یک شمارست
همه اجرام آن ارکان نورست
همه اجسام این اجزای نارست
اگر نه کان بیجاده است گردون
چرا باد هوا بیجاده بارست
چه چیزست آن درخت روشنایی
که بر یک اصل و شاخش صد هزارست
کهی سرو بلندست و گهی باز
عقیقین گنبد زرّین نگارست
ار ایدون کو بصورت روشن آمد
چرا تیره دمش همرنگ قارست
گر از فصل زمستانست بهمن
چرا امشب جهان چون لاله زارست
بلاله ماند این لیکن نه لاله است
شرار آتش نمرود و نارست
همی مر موج دریا را بسوزد
بدان ماند که خشم شهریارست
سپهبد میر نصر ناصر دین
که دین را پشت و دولت را شعارست
بجائی کز نیاز آنجا تموزست
نسیم جود او تازه بهارست
بجای زخم او خارا خمیرست
بجای بخششش دریا غبارست
بر شمشیر او مغفر شکافست
سر پیکان او جوشن گذارست
به پیش عزم او صحرا و دشت است
حصار دشمن ، ار چند استوارست
امارت را بلفظش اتفاقست
حکومت را برأیش اعتبارست
بکار اندر حکیم پیش بین است
ببار اندر امیر بختیارست
بشادی در کریم و چیز بخش است
بخشم اندر حلیم و بردبارست
گر او را بنده باشی عزّ و فخرست
جز او را بنده باشی ذلّ و عارست
بتیغ قهرش اندر فلسفی را
نشان جبر و آن اختیارست
بحد فضلش اندر هندسی را
طریق هندسه علم نزارست
از آن زردست دایم روی دینار
که نزد جود او دینار خوارست
امیر ار خوار دینارست شاید
کزو مدّاح او دینار خوارست
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
سپهبد خسرو خسرو شکارست
نشاط شهر یاران روز بزم است
نشاط او بروز کارزارست
بر او ممتحن را دستگاهست
بر او منهزم را زینهارست
چنان خواهند ازو خواهندگان چیز
که پنداری که نزدش مستعارست
جهان را آسمان پر نوال است
خدم را پادشاه حق گزارست
بروز جنگ مر شمشیر او را
دنی تر چیز شیر مرغزارست
ازو خواهند یمن و یسر کورا
میان یمن و یسر اندر قرارست
همانجا یمن باشد کو یمین است
همانجا یسر باشد کو یسارست
رسومش مر نکایت را مزاج است
مثالش مر جلالت را عیارست
ز حرص عفو کو دارد بگیتی
گرامی تر بنزدش اعتذارست
الا تا مایۀ ظلمت ز نورست
الا تا مایۀ نور از نهارست
الا تا هر کجا نازست رنج است
الا تا هر کجا خرماست خارست
بقا بادش چنان کورا مرادست
همی تا دور گردون را مدارست
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۵
بآیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندرو شادکام
فلقراط نام از در مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۸
آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
طالع پیروز بختی ، مایۀ نیک اختری
آسمان کامگاری ، آفتاب سروری
رسم دانی ، ملک سازی ، رزم جویی ، خسروی
پیشوای روزگاری ، پادشاه کشوری
شمس دولت ، زین ملت کهف امت ، شه طغان
آنکه نیکو همت او گشت از بدها بری
آن خداوندی که جمشید دگر در حشمت اوست
امر او چون امر جمشیدست بر عالم جری
ای شهنشاهی که جمشیدی ، از آن معنی که هست
آدمی فرمان بر تو ،همچو دیو و چون پری
نادران ملک بودند اردوان و اردشیر
اردوان دیگری ، یا اردشیر دیگری
چون کمان در دست گیری مایۀ سعدی ، شها
مایۀ سعدست چون در فوس باشد مشتری
خسروی را همچو شخصی ، کامگاری را دلی
کامگاری را چو جانی ، خسروی را پیکری
فرق شاهی را چو عقلی ، نور دانش را دلی
ایمنی را همچو حصنی ، رستگاری را دری
کارساز سعد چرخی ، کیمیای دولتی
بر سر اقبال تاجی ، بر تن دولت سری
مایۀ اثبات کامی ، عین نفی اندهی
مر سخارا چون سرشتی ، مر وفارا گوهری
شیر همت پادشاهی ، شیر هیبت خسروی
شیر گیری ، صف پناهی ، ببر خویی ، صفدری
فکرت ما درخور تو چون ستاید مر ترا ؟
ز آنکه تو در فکرت ما از ستایش برتری
در جهان گر وحی جایز بودی اندر وقت ما
بر حقیقت مر ترا جایز بدی پیغمبری
گرز سد اسکندر رومی چنان معروف شد
کمترین فرمان تو سدی بود اسکندری
نیزه از بیم تو لرزانست تا با نیزه ای
خنجر از سهم تو ترسانست تا با خنجری
ای شهنشاه ، ای خداوند ای کریم بن الکریم
جان من داند که اندر نور جانم زیوری
عالم علمی ولیکن پادشاه عالمی
اختر فضلی ولیکن کارساز اختری
قدر دیهیم و نگینی ، جاه ملک و حشمتی
فخر شمشیر و سنانی ، عز تخت و افسری
ای خداوندی ،که ایامت نماید بندگی
وی شهنشاهی ، که افلاکت کند فرمان بری
گر بر آزادان بر افتد ، شهریارا ، عقدبیع
چون من و بهتر زمن در ساعتی سیصد خری
پس ز اقلیمی باقلیمی بدست و خط خویش
بنده را فرمان دهی و اندر سخن یادآوری
از کدامین چشم ، شاها ، از تفاخر بنگرم ؟
کین نه قدر چون منی باشد چو نیکو بنگری
عنصری در خدمت محمود دایم فخر کرد
زانکه دادش پاره ای در شعر فتح نودری
خواست گفتن : من خدایم در میان شاعران
کز خداوندم چنین فخری ، رسید از شاعری
اندرین میدان فخر اکنون بتو مر بنده راست
گو درین میدان فخر آی ار تواند عنصری
ای خداوندی ، که اندر خاور و در باختر
بر چو تو شاهی نتابد آفتاب خاوری
ای شهنشاهی ، که اندر روزبار و روز رزم
از سیاست موج دریایی و سوزان آذری
از چو تو شاهی اگر لافی زنم از افتخار
نیست لافی بر گزاف و نیست فخری سرسری
تا سپهر چنبری هرگز نگیرد طبع خاک
تا نپاید جرم خاک اندر سپهر چنبری
ملک بادت بی قیاس و عمر بادت بی کران
تا زعمر و ملک خویش اندر جوانی برخوری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰
شمسِ ملوکِ عالم، شهزادهٔ مظفر
میر ستوده خصلت‌، شاه گزیده اختر
یک روز در صبوحی بنشست خرم و شاد
آزاده‌وار و زیبا فرزانه‌وار و درخَور
با دوستان مخلص با چاکران مشفق
با مطربان چابک با ساقیان دلبر
نور وفاش در دل‌، مهر سخاش درکف
جام بقاش بر لب تاج رضاش بر سر
من چون شنیدم از دور آواز مطربانش
و آن شاد باش‌ کهتر و آن نوش باد مهتر
با آستین پر شعر آنجا شدم به خدمت
در وقت‌ بازگشتم با آستین پر زر
زّری همه مجرد همچون گل مُوَرّد
شکلش چو شکل اختر رنگش چو رنگ اخگر
خالص ‌گه نمایش چون ‌گنجهای کسری
صافی گه ‌گدازش چون ضربهای جعفر
چون ‌گستریدم آن زر بر نَطع‌ در وثاقم
شد نَطْع‌ چون سپهری بر گوهر منوّر
یا همچو بزمگاهی پرشمعهای رخشان
یا همچو لاله‌زاری پر لاله‌های احمر
در صُرّه کردم آن را وانگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته‌ گوهر
چون ذوالفقار حیدر کردم زبان جاری
در مدح آنکه نامش آمد به نام حیدر
آزاده‌ای که طبعش هست از هنر مرکب
شهزاده‌ای که ذاتش هست از خرد مصور
اسلاف را به نامش جاه است تا به آدم
اعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
شاخ بلندْ بختی از دولتش کشد نم
تخم بزرگواری در خدمتش دهد بر
گردون همی سِگالد تا بر کف و سر او
از ماه جام سازد وز آفتاب افسر
ای روز بزم و مجلس با دوستان معاشر
ای روز رزم و موکب بر دشمنان مظفر
چرخی مگر که هستی تابنده و توانا
بحری مگر که هستی بخشنده و توانگر
پیغمبر و علی را جان از تو هست خرم
وزتوست شاه خرم چون از علی پیمبر
مانند تو که باشد تا شاه را تو باشی
داماد و یار و مونس جان‌پرور و برادر
نه هر ندیم دارد این ‌قَدْ‌ر و جاه و حشمت
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
کس در سخن نیابد اندازهٔ مدیحت
کس را وقوف نبود بر گنبد مدور
من بنده تا زبان را در مدح تو گشادم
بر من گشاد یزدان از ناز و نیکوی در
از لفظ تو شنیدم اکرامهای بی‌حد
وز همت تو دیدم اِنعام‌های بی‌مرّ
شرح فضایلت را کردم طرازِ دیوان
نقش مدایحت را کردم جمال دفتر
شد نکته‌های لفظم در مدح تو چو لؤلؤ
شد بیت‌های شعرم در مدح تو چو شکر
تَعْویذْوار دارم شکر تو بسته بر دل
تسبیح وار دارم مدح تو کرده از بر
تا خاک و آذر و باد و آب است طبع گیتی
تا زین چهار بیرون یک طبع نیست دیگر
از اسب باد پایت وز تیغ آبدارت
فرق و دل مخالف پر خاک زآب و آذر
هفت اختر درخشان بر اوج چرخ‌ گردان
پیمانت‌ را متابع فرمانت‌ را مسخر
آراسته بساطت و افروخته وثاقت
از سروران دولت وز نیکوان چاکر
دو دست توگرفته دو چیزگاه عشرت
یک دست زلف خوبان یک دست جام و ساغر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷
چیست آن‌ کوه زمین‌پیما و باد راهوار
باره‌ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزه‌گوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار
جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگ‌گوران بودگاه دویدن در شکار
خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار
باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو
سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار
در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب
درکتف مدغم نماید دست او برکوهسار
سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار
چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب
چون بخارندش به آخور کوه از او گیرد قرار
بشکند بانگش دل مردان به ‌روز نام و ننگ
بسپرد نعلش سرگردان به‌ روز گیرودار
از نهیب نعرهٔ او یشک و ناخن بفکند
پیل‌ مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار
هست‌گردان چون سپهر و آفتاب او یکی است
کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار
ماه او نعل است وکوکب میخهای نعل او
آفتاب اوست شاه کامران و کامکار
شاه اسبان خوانم او را تا به‌ پیروزی و فتح
شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار
ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجرکه هست
از جهانداران و سلطانان جهان را یادگار
دیدهٔ گردون ندید از دودهٔ سلجوقیان
زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار
جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او
کز جوانمردی و مردی آفریدش‌ کردگار
نیست بحر بیکران وکوه بی‌پایان بهم
گر ببینی شکل هفت اقلیم‌ گیتی آشکار
شخص او اقلیم عقل است و در آن اقلیم هست
حلم و طبعش کوه بی‌پایان و بحر بی‌کنار
آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید
کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار
گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک
زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار
پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند
از سر گُردان و جباران برآوردی دمار
خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک
حکم او مانند طوق و امر او چون ‌گوشوار
زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج
زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار
آبگون شمشیر او نارست و اعدا را از اوست
روی زرد و دل‌کفیده راست چون آبی و نار
نیزهٔ او بر زمین دوزد یلان را روز رزم
هیبت او در زمین آرد سران را روز بار
پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی
شهریارا تو نداری در هزاران شهریار
در جهان تو جهانداری نخواهد بود نیز
حق‌پذیر و حق‌پسند و حق‌شناس و حق‌گزار
حق‌گزاری با سخاوت حق‌شناسی با کَرَم
حق‌پسندی با لطافت حق‌پذیری با وقار
بخت فرخ چون تو را کاری مهم پیش آورد
کام تو حاصل کند بی‌وعده و بی‌انتظار
آنچه‌ گستردی نیارد در نوشتن آسمان
و انچه بفکندی نیارد برگرفتن روزگار
تا ز شادی بلبل سر مست دستانها زند
چون بخند روی ‌گل در باغها وقت بهار
از طرف بادند همچون بلبل وگل پیش تو
مطربان رود ساز و ساقیان میگسار
خرم از اقبال تو جان ملوک کامران
روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار
تو خداوند جَهان و دشمنان از تو جِهان
خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار
روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان
روزکوشش بدسگالان پیش‌ تیغت جان‌سپار
تو سر دشمن به ‌گرز شیرپیکر کوفته
چو سر ضحاک افریدون به ‌گرز گاوسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱
ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر
ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر
ملک شیردلی‌، خسرو شمشیر زنی
شاه لشکر شکنی،‌ پادشه کشور گیر
گه تو را چون فلک از غرب به شرق است مدار
که تو را چون قمر از شرق به غرب است مسیر
به صُطرلاب و به تقویم تو را حاجت نیست
که صُطُر‌لاب تو تیغ آمد و تقویم ضمیر
هر چه بودست به ایام جهانداران را
همه امروز تو را هست مگر عیب و نظیر
تویی آن شاه که از دست دبیران جهان
قلم از فخر همی فتح تو گوید به صریر
چون دبیر تو نگارد به قلم نام تورا
آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر
بوی پیراهن یوسف چو به یعقوب رسید
دل او شاد شد و دیدهٔ او گشت بصیر
عدل تو هست چو پیراهن یوسف به مثل
ملک مشرق چو دل و دیدهٔ یعقوب ضریر
تا نه بس دیر ز جود تو چنان خواهد شد
که در آفاق به انگشت نمایند فقیر
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد درکنف عدل تو شیر
هیج موری نزند جز به دعای تو نفس
هیچ مرغی نکشد جز به ثنای تو صفیر
گر ز قدر تو فلک را حسد آید چه عجب
زآن که قدر تو عظیم است و فلک هست حقیر
دل‌گردون اثیر از پی آن‌گرم شدست
که حسد کرد اثر در دل گردون اثیر
آتش هیبت تو دود برانگیخت ز هند
هندوان را رخ از آن دود سیه‌ گشت چو قیر
گر سوی هند رسد یک نفر از لشکر تو
رآی هند از فزع آن نفر آید به نفیر
ور به کشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد زلزله در جان امیر کشمیر
ور تو آهنگ سوی بتکدهٔ روم کنی
ناگه از بتکدهٔ روم برآید تکبیر
ور خیال تو ببیند ملک روم بخواب
جاثلیقان همه اسلام کنندش تعبیر
در هر آن کار کجای رای تو تعجیل‌کند
نکند بخت در آن کار زمانی تاخیر
تو خداوندی و بنده است تو را بخت بلند
کی روا دارد در کار تو ایزد تقصیر
هرچه خواهی تو همان خواهد تقدیر خدای
هرچه خصمان تو خواهند نخواهد تقدیر
بدسگال تو اگر زنده بماند یک چند
زندگانیش بود در غم و تیمار و زَحیر
پیشه کردند حسودان تو دیوانه‌سری
تا چو دیوانه شدند از در بند و زنجیر
آن‌ که رزم تو بدو هول قیامت بنمود
مالکش برد به‌ صحرای قیامت به سعیر
وان‌ که تدبیر خطا کرد و سر از خط بکشید
گشت بیچاره و آواره شد از ملک و سریر
صورت تخت ز آثار تو دارد حلیت
سورت بخت ز شمشیر تو دارد تفسیر
گر به نرمی چو حریر است حُسامت نه‌ عجب
که ‌کند ضربتش از آهن و پولاد حریر
این عجب‌تر که کند روز ملاقات و نبرد
روی چون لالهٔ او روی مخالف چو زریر
بحر جوشان شود آنگه‌ که شود بر تن تو
غیبهٔ جوشن ‌تو چون شکن روی غدیر
کس ندیدست در آفاق و ندادست نشان
به غدیر اندر پوشیده شده بحر غزیر
هیچ نخجیر ز تیرت نجهد روز شکار
اندر آن وقت‌ که ناگه جهد از شست تو تیر
سر و گوش و سم نخجیر به هم بردوزی
گر به سم‌ گو‌ش و سر خویش بخارد نخجیر
گرچه هرگز نکند کوه ز مردم فریاد
ورچه هرگز نخورد ابر ز مردم تشویر
گاه کوشش ز تو فریاد کند کوه کلان
گاه بخشش ز تو تشویر خورد ابر مطیر
حور عین را به بهشت آرزو آید همه شب
کآدمی‌وار به بزم تو رسیدی شبگیر
آب دستت همه بر روی تنیدی چو گلاب
خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر
آصف و لقمان باید که ‌کنون زنده شوند
تا میان تو و دستور تو باشند سفیر
نه چو دستور تو پیری است درین ملک جوان
نه چو تو نیز جوانی است درین عالم پیر
بود دستور و مشیر پدرت خواجه نظام
فخر ملک است‌ کنون پیش تو دستور و مشیر
این چنین به که وزیرست پسر پیش پسر
هم بدانسان که پدر پیش پدر بود وزیر
تا وزیر تو به دیوان وزارت بنشست
هست هر روز به درگاه تو از فتح بشیر
گه ز توران خبر آید که عدو را بشکست
آن‌ که او هست به فرمان تو خاقان کبیر
گه بشارت رسد از غور که تولک بگشاد
آن‌ که او هست به حکم تو سپهدار و امیر
گه ز بیدادگرانی که در آتشگاهند
نفری را سوی درگاه تو آرند اسیر
ملک شخص است و تو جانی و وزیر تو دل است
شخص را از دل و جان نیست بهرحال ‌گزیر
او به صدر اندر همتای قوام‌الدین است
فرخ آثار و مبارک پی و میمون تدبیر
تو به ملک اندر مانند معزالدینی
لشکرافروز و مخالف‌شکن و بنده‌پذیر
گر همه خلق به یک بار زبان بگشایند
هم نگویند ز اوصاف شما عُشر عَشیر
مملکت روشن و آفاق مزیّن به شماست
تا تو خورشید درخشانی و او بدر منیر
تا خبر دارد از اسرار دل عالمیان
آفرینندهٔ عالم ‌که علیم است و خبیر
دل خواجه به بقای تو همی باد قوی
چشم لشکر به لقای تو همی باد قریر
تا غم خلق جهان از زُحَل و بهرام است
شادی از هرمز و مهرست و مه و زهره و تیر
زان دو سیاره عدو را همه غم باد نصیب
باز ازین پنج تو را باد همه شادی تیر
باد در ملت پیغمبر و در دین خدای
نامه و خطبه و سکه ز خطاب تو خطیر
دشمنان تو ندیم ندم و نالهٔ زار
دوستان تو قرین قدح و نالهٔ زیر
بزم میمون وزیر تو همایون به تو بر
وز پس بزم وزیر آمدن عصر عصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۷
چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان
حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان
ساکنانش حورِ سیمین عارضِ زرین‌ کمر
خازنانش ماه آتش ناوَکِ آهن کمان
نوبهارست این شکفته در میان نوبهار
بوستان است این نهاده در میان بوستان
چون لب رنگین خوبان آب او یاقوت‌ رنگ
چون سر زلفین خوبان باد او عنبر فشان
در چنین خرم بهشتی شاه را بینم سه‌چیز
طالع میمون و فال فرخ و بخت جوان
شاه شادی کرد و می بر کف نهاد اندر بهشت
تا جهان شادی نمود از شادی شاه جهان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که او
تیغ‌ کشور دار دارد بازوی‌ کشور ستان
آنکه رایش را همی طاعتگر آید آفتاب
وانکه بختش را همی خدمتگر آید آسمان
رای او را شد موافق هم قضا و هم قَدَر
تیغ او را شد مسخر هم زمین و هم زمان
طبع او مر باد را هرگز نپندارد سبک
حلم او مر خاک را هرگز نینگارد گران
آفرین شاه بفزاید همی دین و خرد
فرخ آن‌ کس‌ کافرین شاه دارد بر زبان
سود دارد هرکه سر بر خط فرمانش نهاد
وان‌ که سر بر خط ندارد جان‌ کند بر تن زیان
معجز موسی و عیسی‌ گر عصا بود و دعا
دست او ماند بدین و تیغ او ماند بدان
کو فریدون‌ گو بیا تیغ ملک شاهی ببین
تا ببیند خردهٔ الماس را بر پرنیان
مار کرداری که چون دشمن ببیند پیکرش
همچو زهر مارگردد مغزش اندر استخوان
ای خداوندی که در عدل و جهانداری تو را
بندگی کردی اگر باز آمدی نوشیروان
روز فخر الب‌ارسلان را فخر باشد بر ملوک
زانکه آمد چون تو شاه از گوهر الب‌ارسلان
بی‌بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بی‌هنر صاحبقرانی کس نیاید رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دولت را خداوندی تو و صاحبقران
شهریارا تا نمودی شادکامی روزِ بزم
شد جهانی سر به سر زین شادکامی شادمان
تو چو خورشیدی و یاقوت روان بر دست توست
دید کس خورشید را بر دست یاقوت روان
سروران اکنون از این شادی بیفزایند سر
خسروان اکنون از این رامش بیفروزند جان
گر دهی دستوری و فرمان سپاه خویش را
هر یک از شادی در این مجلس برافشاند روان
تا بخندد ارغوان و گل ز باد نوبهار
تاکه شاخ زعفران پرگل شود در مهرگان
ارغوان رخسار بادی بادهٔ گلگون به‌دست
و آن ‌که باشد دشمنت رخسار او چون زعفران
تاکه جان دارد به‌ خدمت مجلس بزم تو را
بندهٔ شاعر معزی مدح‌گوی و مدح‌خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۰
چون برآرم به زبان نام خداوند جهان
تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان
هرچه در دهر زبان است مرا بایستی
تا ثنا گفتمی از بهر خداوند جهان
شاه آفاق ملک شاه که در طاعت او
ملکان حمل‌پذیرند و شهان بسته میان
شهریاری که به‌ روزی همه کس را ز خدای
خاطر پاک و دل روشن اوکرد ضَمان
ایزد اندر دل او دفتر تقدیر نهاد
هرچه خواهد بود از رفتن تقدیر چنان
در جهانداری و سلطانی از اوگشت یقین
آن هنرها که نبردست کس از خلق‌گمان
چندگویند ز شهنامه سخن‌های دروغ
چند خوانند هنرهای فلان و بهمان
سیرت شاه عیان است و دگر جمله خبر
از خبر یاد نیارند کجا هست عیان
اندر آفاق کرا بود زشاهان قدیم
این چنین دولت پیروز و چنین بخت جوان
که‌گرفت از ملکان با ظفر و نصرت و فتح
شرق تا غرب زمین را ز کران تا به‌ کران
راه شش ماهه به‌ یک ماه ز شاهان که‌ گذاشت
با هزاران سپهِ تیغْ زنِ قلعهْ‌ستان
همه‌کیوانْ دل و مهْ طلعت و بهرامْ حُسام
صاعقهْ تیر و فلکْ مرکب و سیّارهْ سنان
همه زین تخت و از این‌گاه بیفراخته سر
همه زین بخت و از این شاه بیفروخته جان
کس ندیدست چنین تخت و چنین گاه به‌خواب
کس ندادست چنین بخت و چنین شاه نشان
هرکجا شاه جوانبخت روان کرد سپاه
از تن دشمن بدبخت روان گشت روان
بود در مشرق و در مغرب از او بود خروش
هست در مشرق و در مغرب از او هست فغان
شادباش ای به حقیقت ملک روی زمین
دیر زی ای به سزا پادشه ملک زمان
هرکه او بر طمع سود کند با تو خلاف
آخرالْاَمر کند جان و تن خویش زیان
آن‌که با تیر وکمان‌کرد همی قصد نبرد
قد چون تیر وی از بیم توگشتست کمان
خستهٔ بار گران است ز خوی بد خو‌یش
نشنیدست مگر خوی بد و بارگران
خصم تو هست چو فرعون و تویی چون موسی
رای تو چون ید بیضا و حُسامت ثُعبان
قلعه بر خصم تو مانندهٔ زندان‌ گشته است
چه خطر باشد آن را که بود در زندان
گر بداندیش تویی دانش و بی‌سنگ و درنگ
دست در سنگ زد و روی ز توکرد نهان
حکم و فرمان تو مانند قضا و قَدَرست
زقضا و ز قَدَر روی نهفتن نتوان
دشمنانَتْ همه رفتند و بماندست یکی
وان یکی نیز چنان دان‌که شود چون دگران
ملکا تیغ تو و جام تو دارند دو خون
به‌ گه بزم تو این است و گه رزم تو آن
هست بر تیغ تو چون رزم‌کنی خون عدو
هست درجام تو چون بزم کنی خون‌رزان
بدسگالان را تیغ تو چو زهر افعی است
نیک‌خواهان را مهر تو چو آب حیوان
داشت نوشِرْ‌وان بر درگه خود سلسله‌ای
تا دلیلی بود از عدل و نشانی ز امان
بر جهان وقت امان دادن و گستردن عدل
هست یک حکم تو صد سلسلهٔ نوشر‌وان
تا شود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا شود باغ چو دینار به هنگام خزان
باد اقبال تو بیوسته و بخت تو بلند
باد فرمان تو پاینده و حکم تو روان
تا همی راند کار همه‌کس حکم ازل
همچنین نوش‌خور وکام دل خویش بران
در دل افروزی و در شادی و جان‌افروزی
در جهانداری و در شادی جاوید بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۳
پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان
هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان
گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود
برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان
تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون زن گشت بلبل بر درخت ارغوان
خوش بود آواز موسیقار و صوت ارغنون
ساخته با یک دگر در مجلس شاه جهان
رکن دین مصطفی برهان میرالمؤمنین
پادشاه ملک‌بخش و خسرو گیتی ستان
بوالمظفر برکیارق آن که در شاهنشهی
یادگارست از ملک سلطان و از الب‌ارسلان
هست خشم و عفو او پروانهٔ بیم و امید
هست مهر و کین او پیمانهٔ سود و زیان
سست گردد دست مکاران چو بگشاید کمین
پست گردد قد جباران چو بفرازد کمان
بر سعادتهای او بر هفت کشور گشته‌اند
هشت قوم مختلف با یکدگر همداستان
خویش و بیگانه موافق دوست و دشمن معترف
بنده و آزاد یک‌دل پیر و برنا یک‌زبان
گرد او از حفظ خود ایزد حصاری ساخته است
دولت او را کوتوال و نصرت او را پاسبان
چون به قهر دشمنی‌گردد عنان او سبک
چون به فتح کشوری گردد رکاب او گران
هم ظفر پیوسته دارد بارکاب او رکاب
هم سعادت بسته دارد با عنان او عنان
گر به آهنگ دز رویین گذشت اسفندیار
بی‌گزند از هفت خوان در راه بلخ بامیان
ور زدیگر هفت‌خوان بگذشت رستم بی‌نهیب
خیل دیوان را مسخر کرد در مازندران
هست سلطان را کنون چون رستم و اسفندیار
در ولایت صد سپهسالار و سیصد پهلوان
هر یکی آورده صد دز چون دز زویین به ‌چنگ
هر یکی بگذشته از هفتاد همچون هفت‌خوان
خاکساران را مقید کرده اندر زیر بند
بادپایان را مسخر کرده اندر زیر ران
سر یزدانی نهان بود از خلایق مدتی
بود هرکس را دگرگون فکرت و وهم وگمان
آمد اکنون خلق را از فر یزدانی پدید
هرچه اندر برده بود از سر یزدانی نهان
از میان دودمان چون شد ملک سلطان برون
ایزد او را برکشید و برگزید از دودمان
هم ز خانه ملک جویان رنگ‌ها برساختند
یال‌ها بفراختند از شام و روم و اصفهان
دهر چون آشفته دریایی و بدخواهان شاه
بازکرده چون نهنگان اندر آن دریا دهان
سربرآورده به زشتی و درشتی سربه‌سر
رایگان دندان فرو برده به‌گنج شایگان
هرکسی منشور سلطانی نوشته بر زمین
وآمده منشور سلطان برکیارق زآسمان
خسروا هرگز نبیند دیدهٔ گردون پیر
باغ دولت را ز تو فرخنده‌تر سروی جوان
فر فرخ طلعت و نور و ضیای چهر توست
دیده را چون روشنایی کالبد را چون روان
شرع نَپسَندد که من نوشیروان خوانم تو را
ور چه‌ کس چون او نبود از خسروان باستان
زانکه هست اندر دل تو داد و دین هر دو به هم
داد بی‌دین بود تنها در دل نوشیروان
گفت پیغمبر که در آخر زمان آید پدید
خسروی کز باختر عدلش رسد تا خاوران‌
خلق را معلوم شد کز خسروان اکنون تویی
آنکه پیغمبر نشان دادست در آخر زمان
تا فلک پیروزه‌گون باشد تویی پیروزبخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقران
آهن تیغ تو در هندوستان آمد پدید
گر زمین از عدل او شد کشور هندوستان
روی آب از بهر ساز رزم تو وقت خریف
گاه چون جوشن نماید گاه چون برگستوان
وز پی آرایش بزم تو هنگام بهار
شاخ‌ گل ‌بندد کمرهای مرصع بر میان
تا به قوت بارهٔ اسکندری باشد مثل
تا درفش کاویان باشد به نصرت داستان
بادهندی تیغ تو چون بارهٔ اسکندری
باد عالی رایت تو چون درفش کاویان
هم میان و هم‌ کران عالم اندر حکم تو
پیش حکم تو میان بسته سپاه بی‌کران
پای شاهان جهان در دام تو تا روز حشر
دامن شاهنشهی در دست تو تا جاودان
زین مبارک سال ‌گردش کرده ایام تو را
جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی ضمان
بنده مخلص معزّی تهنیت ‌گفته تو را
گاه در جشن بهار و گاه در جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۵
شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون
به روزگار شه نیک‌بخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
به طلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور به طالعش گردون
قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست‌ گردون‌ دون
همی چو شهر نماید ز لشکرش صحرا
همی چو کوه نماید ز موکبش هامون
به فتح رایت او را صفت‌ کنند همی
چو چرخ را به تحرک چو خاک را به سکون
قضای کن فیکون‌ بی‌مراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کن‌فیکون
شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون
چنانکه طاعت او مایهٔ خردمندی است
خلاف طاعت او هست بی‌خلاف جنون
عظیم‌تر ز خلافش جنون ندانم من
وگرچه در مثل آمد که اَلجُنون‌ُ فُنون‌
بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز اَفریدون
میان شاه و فریدون تفاوت است چنانک
میان شیر دلیر و میان‌ِ گاو زبون
ایا به خدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا به طاعت تو هر دلی سده مرهون
ز مهر تو به تن اندر شکفته‌ گردد جان
زکین تو به دل اندر فسرده گردد خون
به عدل و فتح ستایند روزگار تو را
که عدل را تاریخ است و فتح را قانون
چو بحر شد ز مدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون
خدای دارد هر بنده‌ای که بندهٔ توست
زنائبات معاف و ز حادثات مَصون
ز خط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او ز خط زندگان بود بیرون
در آن دیار که شمشیر تو بِرَهنه شود
به‌ خون بدکُنِشان خاک او شود معجون
ز آب دیدهٔ خصم تو زعفران روید
کجا ز آذر تیغ تو روید آذریون
کسی‌ که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو نون
به سُخره‌ کردن آشفته لشکر سرکش
به زنده کردن دیرینه زندهٔ مدفون
بس است تیغ تو را چون‌ کلیم را ثُعْبان
بس است جود تو را چون مسیح را افسون
خجسته مُلْک تو باغی شکفته را ماند
پر از درخت و ا‌ز اِسپَرغمان‌ِا‌ گوناگون
تو بر مراد دل خویش هرکجا خواهی
به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حُسامت به آب دجله کنون
زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون
درین خجسته سفر بر ظفر بس است تو را
خدای عَزَّوَجَل یار و بخت راهنمون
همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون
به نیزه سر بربایی ز حاسد مَکّار
به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون
کلید نعمت قارون تو را به‌ دست آید
فرو شود به زمین دشمن تو چون قارون
همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند رشته‌های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون
گل شکفته بروید ز دامن کُهْسار
زلاله‌ها همه گلگون شود رخ هامون
تو باش خسروِ اَقران و پادشاه قِران
تو باش قبلهٔ شاهان و پیشگاه قرون
سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۵
ای روزگار ساخته آموزگار تو
روز جهان برآمده در روزگار تو
تو شهریار و خسرو خلق زمانه‌ای
واندر زمانه نیست کسی شهریار تو
کار زمانه ساخته کردی به عدل خویش
وایزد به فضل ساخته کردست کار تو
در زینهار خالق هفت آسمان تویی
خلق زمین به عدل تو در زینهار تو
صا‌حبقران ملک تویی در تبار خویش
داود همچنان بود اندر تبار تو
سعد‌ین را مقابله بوده است بر فلک
روزی‌که آفرید تورا کردگار تو
فغفور چین پیاده به خدمت دوان شود
گر بگذرد به‌کشور چین یک سوار تو
ای چون علی و تیغ تو مانند ذوالفقار
دشمن به باد داده سر از ذوالفقار تو
هرگه ‌که آفتاب تو را بیند ای ملک
خواهد که اوفتد ز فلک درکنار تو
گر بگذری به‌ جانب دریا شهنشها
دریا خجل شود زکف بَدره بار تو
در ملت و شریعت پیغمبر خدای
نخجیر شد حلال زبهر شکار تو
شاهان بر انتظار شکارند خسروا
باشد شکار تو همه بر انتظار تو
از آرزوی آنکه یکی را کنی شکار
نخجیر برکشد رده بر رهگذار تو
از روزه آنچه رفت تو را بود حق‌گزار
باقی بود موافق و خدمتگزار تو
زانجا که دین توست ز هر مه‌ که نو شود
پیوسته ماه روزه بود اختیار تو
تا چرخ را همیشه مدار است بر مدر
جز بر سریر ملک مبادا مدار تو
مداح تو معزّی و راوی شکر لبان
تو یار بندگان و خداوند یار تو
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
خصمان تو لاف سپر زرد زدند
شش پنج به‌ گاه ماندن نرد زدند
گر سرد سخن شدند وا مرد زدند
با دولت تو بر آهن سرد زدند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
ای شاه کجا گرم کنی بارهٔ بور
صدگور بیفکنی به یک بار به زور
گر بهمن و بهرام برآیند ازگور
گویند که کار توست افکندن گور
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
در شیر و شاه پیلان
ملک‌زاده گفت : آورده‌اند که بزمینی که موطنِ پیلان و معدنِ گوهرِ ایشانست، پیلی پدید آمد عظیم هیکل ، جسیم پیکر ، مهیب منظر که فلک در دورِ حمایلیِ خویش چنان هیکلی ندیده بود و روزگار زیرِ این حصارِ دوازده برج چنان بدنی ننهاده؛ بر پیلانِ هندوستان پادشاه شد و ربقهٔ فرمان او را رقبهٔ طاعت نرم داشتند. روزی در خدمتِ او حکایت کردند که فلان موضع بآب و گیاه و خصب و نعمت آراسته است و از انحا و اقطارِ گیتی چون بهار از روزگار ، بعجایبِ اثمار و غرایبِ اشجار بر سر آمده . مرغان بمنطق‌الطّیرِ سلیمانی در پردهٔ اغانی داودی وصفِ آن مغانی بدین پرده بیرون داده :
مَغَانِی الشِّعبِ طیبا فِی المَغَانِی
بِمَنزِلَهِٔ الرَّبِیعِ مِنَ الزَّمانِ
مَلَاعِبُ جِنَّهٍٔ لَو سَارَ فِیهَا
سُلَیمَانٌ لَسَارَ بِتَرجُمَانِ
هر وارد که آن منبعِ لذّاتِ روحانی و مرتعِ آمال و امانی بیند و در آن مسرحِ نظرِ راحت و مطرحِ مفارشِ فراعت رسد ، نسیئه موعودِ بهشت را در دنیا نقدِ وقت یابد و رویِ ارم که از دیدهٔ نامحرمان در نقابِ تواریست ، معاینه مشاهدت کند.
تُمسِی السَّحَابُ عَلَی اَطوَادِهَا فِرَقا
وَ یُصبِحُ النَّبتُ فِی صَحرَائِهَا بِدَدَا
فَلَستَ تُبصِرُ اِلَّا وَاکِفا خَضِلاً
اَو یَافِعا خَضِرا اَو طَائِرا غَرِدَا
شیری آنجا پادشاهی دارد ، چنین نگارستانی را شکارستانِ خویش کرده و ددانِ آن نواحی را در دامِ طاعت خود آورده ، از مشربِ تمتّع آن بی‌کدورتِ زحمتِ هیچ مزاحم باز می‌خورد و اسبابِ تعیّش ، فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ وَ جَنَّهٍٔ عَالِیَهٍٔ ، در آن آرام‌جای ساخته میدارد . شاهِ پیلان را از شنیدنِ این حکایت سلسلهٔ بی‌صبری در درون بجنبید و چون آن پیل که در دیارِ غربتش هندوستان یاد آید ، از شوقِ کشش آن نزهتگاه زمامِ سکون و قرار با او نماند و در آن شبقِ نشاط و نشوِ اغتباط از غایتِ نخوتِ شباب که در سرداشت، هر لحظه استعادتِ ذکر آن می‌کرد می‌گفت :
اَعِد ذِکرَ نَعمَانٍ لَنَا اِنَّ ذِکرَهُ
هُوَ المِسکَ مَاکَرَّرتَهُ یَتَضَوَّعُ
فَاِن قَرَّ قَلبِی فَاتَّهِمهُ و قُل لَهُ
بِمَن اَنتَ بَعدَ العَامِرِیَّهِٔ مُولَعُ
شاهِ پیلان را دو برادر دستور بودند یکی هنج‌نام، جهان دیده، کار آزموده و صلاح‌جوی و صواب‌گوی و دیگری زنج‌نام ، خون‌ریز، شورانگیز ، فتنه‌انداز و فساد اندوز ، بی‌باک و ناپاک.
عَلِیٌّ کَاسمِهِ اَبَدا عَلِیٌّ
وَ عِیسَی خَامِلٌ وَتِحٌ دَنِیِّ
هُمَا ثَمَرَانِ مِن شَجَرٍ وَلکِن
عَلِیٌّ مُدرِکٌ وَ اَخُوهُ نِیٌّ
تا بدانی که زهر و تریاک هر دو از یک معدن می‌آید و سنبل و اراک هر دو از یک منبت می‌روید و اخواتِ این معنی نامحصورست و نظایرش نامعدود و سره گفتست آن مراغی که گفتست :
ما هر دو مراغی بچه‌ایم ، ای مهتر
باشد ز خری درمن و تو هر دو اثر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
هر دو را پیش خواند و گفت: مرا عزیمتِ لشکر کشیدنست بر آن صوب و گرفتنِ آن ملک آسان و سهل می‌نماید مرا. رایِ شما در تصویب و تزییفِ این اندیشه چه می‌بیند ؟ هنج گفت : پادشاهان بتأییدِ الهی و توفیقِ آسمانی مخصوص‌اند و زمامِ تصرّف در مصالح و مفاسد و مسرّات و مساآت در دستِ اختیار ایشان بدانجهت نهادند که دانشِ ایشان بتنهائی از دانشِ همگنان علی‌العموم بیش باشد و اگرچ وَ شَاوِرهُم فِی الاَمرِ ، هیچ پادشاهِ مستبدّ را از استضاءت بنورِ عقلِ مشاوران و ناصحان مستغنی نگذاشتست ، امّا بوقتِ تعارضِ مهمّات و تنافیِ عزمات هم رایِ پاک ایشان از بیرون شوِ کارها تفصّی بهتر تواند جست، لیکن من از مردمِ دانا و دوربین چنان شنیدم که هرچ نیکو نهاده بود ، نیکوتر منه ، مبادا که از آن تغییر و تبدیل و مبالغت در اکمالِ تعدیل نقصانی بوضعِ حال درآید و بتوهّمِ نسیئه که دایر بود بَینَ طَرَفَیِ الحُصُولِ وَ الاِمتِنَاعِ ، آنچه نقد داری، از دست بیرون رود ، این زایل گردد و شاید که در آن نرسی و بعد از تحمّلِ کلفتها و تعمّلِ حیلتها جز ندامت حاصلی نباشد و گفته‌اند : بر هر نفسی از ناقصاتِ نفوس آدمی‌زاد دیوی مسلّطست که همیشه اندیشهٔ او را مخبّط می‌دارد و نامِ او هَوجَسَا نهاده‌اند که دایم بادِ هواجس هوی و هوس در دماغِ او می‌دمد و بر هر مقامی از مساعیِ کار خویش که پیش گیرد، گوید فلان معنی بهتر تا بر هیچ قدمی ثبات نکند و گفته‌اند : سه گناه عظیمست که الّا رکاکتِ عقل و سماجتِ خلق و سخافتِ رای نفرماید یکی خون ریختنِ بی‌گناه، دوم مالِ کسان طلبیدن بی‌حق، سیوم هدمِ خانهٔ قدیم خواستن ؛ و ازین هر سه تعرّضِ خانهٔ قدیم مذموم‌تر ، چه آن دو قسم دیگر از گناه ، اگر نیک تأمّل کنی ، درو مندرج توانی یافت و بدانک آفریدگار، تَعَالی و تَقَدَّسَ ، تا نظر عنایت بر گوهری نگمارد ، او را بدولتِ بزرگ مخصوص نگرداند و ارادهٔ قدیمش ادامتِ آن خانه و اقامتِ آن دولت آشیانه اقتضا نکند. شیر پادشاهیست پادشاه زاده از محتدِ اصیل و منشأ کریم و اثیل ، شهریاری و فرمان‌روائی بر سباعِ آن بقاع از آباءِ کرام او را موروث مانده و بکرایمِ عادات آثار مکتسباتِ خویش با آن ضمّ گردانیده. چون بخاصّهٔ تو هیچ بدی ازو لاحق نشدست و سببی از اسبابِ دشمنانگی که مبدأ این حرکت را شاید ، صادر نیامده، این کار را متصدّی چگونه توان شد و آنگه شیر خصمی چنان سست صولت هم نیست و کارِ پیگار او چنان سهل المأخذنی که گستاخ و آسان پای در دایرهٔ مملکتِ او توان نهاد و مرکزِ آن دولت بدست آورد. نیک در انجام و آغازِ این کار نگه باید کرد و مداخل و مخارجِ آن بفکری صایب و اندیشهٔ شافی بباید دید، چه هر کار که ضرورتی بر آن حامل نبود و موضوعِ آن در حیّزِ مصلحتی متمکّن نباشد ، مبادرت ( بر ) آن جز بر بی‌خردی و بدرایی محمول نتواند بود، چنانک اشارتِ نبوی بر آن رفتست : مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَالَایَعنِیهِ . شاه روی بزنج آورد که تو چه میگوئی ؟ زنج گفت : سخنهایِ هنج همه نقش نگینِ مصلحت و مردمهٔ دیدهٔ صواب شاید بود، لیکن همانا از بیدادگری شیر بر ضعافِ خلق که روز بروز متضاعفست، خبر ندارد و قضیهٔ عدلِ پادشاه و احسانِ نظر شاملش آنست که خلایق را از چنگالِ قهر او برهاند و آن ولایت از دست تغلّب او انتزاع کند و پادشاه را چون خرج از دخل افزون بود و در بسطتِ ملک نیفزاید و از عرصهٔ که دارد بگامِ طمع تجاوز ننماید ، خرج خزانه هم از کیسهٔ بی‌مایگان باید کرد، تا نه بس روزگاری رعایا درویش و خزانه تهی و پادشاه بی‌شکوه ماند ع ، وَ الدَّرُ یَقطَعُهُ جَفَاءُ الحَالِبِ . شاه را این عزم بنفاذ باید رسانید .
وَ لَا یَثنِ عَزمَکَ خَوفُ القِتَالِ
بِمُسرٍ دَقَاقٍ وَ بِیضٍ حِدَادِ
عَسَی اَن تَنَالَ الغِنَی اَو تَمُوتَ
وَ قَدرُکَ فِی ذَاکَ لِلنَّاسِ بَادِ
فَاِن لَم تَنَل مَطلَبَا رُمتَهُ
فَلَیسَ عَلَیکَ سِوَی الاِجتِهَادِ
شاه بهنج اشارت کرد که آنچ پیشِ خاطر می‌آید ، باز مگیر. هنج گفت : از اربابِ حکمت و دانشورانِ جهان چنان شنیدم که هرک منفعتِ خویش در مضرّتِ دیگران جوید، او را از آن منفعت اگر خاصل شود ، تمتّعی نباشد و اگر نشود ، بستمگاری بدنام شود و آنک سزاوارِ نیکی و کام‌یابی همه خود را بیند ، هر آینه بروزِ بدی و ناکامی افتد و پادشاهِ دانا آنست که چون خرج فزون از دخل بیند ، بحسنِ تدبیر اندازهٔ خرج با دخل برابر دارد ، چه خرجی که از حدِّ دخل فرا گذشت ، پیمانهٔ آن پدید نیاید و چیزی طلبیدن و از پیِ آن طپیدن که چون بیابی ، روزی چند در داشتن آن انواعِ مشاقّ تحمّل باید کرد و آخر هم بانقضا انجامد ، نشانِ روشنی بصیرت نباشد ، چنانک آن دیوانه گفت خسرو را ، شاه گفت: چون بود آن دادستان ؟
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
نقش هر دولت که آن بر هفت منظر یافتند
نظم هر صورت که آن در چار گوهر یافتند
چون مرصع شد بهم فهرست آن مجموع را
در کلاه مر زبان هفت کشور یافتند
داور اعظم اتابک نصرة الدین کز دعاش
گوش هفت اقلیم را از در توانگر یافتند
خسرو عادل ابو بکر محمد کز علو
آفرینش را ز عونش بر سر افسر یافتند
پادشاه بحر و بر کشور گشای خشک و تر
کز محیط فیض او طبع زمین تر یافتند
مُهره گل شد زمین وز روی مِهر آن مهره را
بر بساط امر او نقش مششدر یافتند
آسمان شد شکل گوی و شک مدان کان شکل را
در خم چوگان او گوی مدور یافتند
هرچه شاید گفت کانرا ابتدا یا انتهاست
ز ابتدا تا انتها پیشش مسخر یافتند
ای جهانگیر آفتابی کاسمانت را دو قطر
قطری اندر باختر قطری به خاور یافتند
در حساب طالع تو خسف میزان باد شد
کارتفاع این رصد بالای اختر یافتند
هر که در پیمان ملکت چون رسن شد پیچ پیچ
گر ملکشاه است حلقش زیر چنبر یافتند
وانک جز بر نقش نامت سکه ای را نظم داد
گر نظام الملک شد خطش مزور یافتند
فتح کز سی سال باز آواره بود اندر جهان
نوبه داران تواش در گرد لشکر یافتند
نعل می بستند روزی یکدشانت را به روم
حلقه ای گم شد از آن در گوش قیصر یافتند
شرح می دادند روزی جرعه ریزت را به شام
قطره پالود از آن در حلق شکر یافتند
بردرت ظلماتیان را بوسه خشک آرزوست
کان سخن تر بود کز لفظ سکندر یافتند
هست بر کار خراسان تیغ تو چون تیر راست
کان کمان کژ بود کز طغرای سنجر یافتند
هر که چون مهتاب یکشب بر درت بیدار گشت
کافتاب آمد چو صبحش تاج بر سر یافتند
وانک عصیان کرد یک ره با ترازو طالعت
طالعش را چون ترازو سنگ بر در یافتند
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زری ست با او جو برابر یافتند
لیک فرق آن شد که چون تقویم عدل آمد پدید
قیمت یک من جو اندر نیم جو زر یا فتند
سایه طوبی فکندی بر ظهیر ای شه از آن
کشتگان در زیر طوبی آب کوثر یافتند
گر سخن نغز آمد اقبال تو اورده ست از آنک
عزت عیسی است آنک اندر سم خر یافتند
آب من این بس که گر جمشید و گر کیخسرو است
با منش در خواجه تاشی خاک این در یافتند
تا سر آغوش زمین از فرق گنج آویختند
تا طبق پوش عرض بر روی جوهر یافتند
بیش از آنت باد جوهر بیش از آنت باد گنج
وین دعا را عرشیان مقبول دفتر یافتند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کنون کافتاد دور حسین با این زلف و چوگانها
سر ما و براه عشق بودن گوی میدانها
درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم
که اینجا بش سهان را سرشکست از چوب دربانها
از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر
که عمری بایدت سر کوفت بر سنگ بیابانها
مرو در طورای موسی بیا در کوی مشتاقان
بسی انوار طالع بین از این چاک گریبانها
گذشت آن عهد نوح و قصه دریا و طوفانش
که او یک بار طوفان دید ماهر لحظه طوفانها
نسیم صبحگاهی کن گذر ز آنجا که می‌دانی
بگو ای دوستان آخر چه شد آن عهد و پیمانها
شما ساکن به گلشن‌ها و ما سرگرم گلخنها
ز (صامت) هم به یاد آرید در طرف گلستانها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
به کف شاخ ز گل جام رسید
شاهد باغ، می آشام رسید
خاک را خلعت خضرا دادند
غنچه را حلهٔ گلفام رسید
ابر با چتر فریدون آمد
لاله را از کف جم، جام رسید
رعد هم کوس ز کاووس گرفت
برق با خنجر بهرام رسید
کج نهاد افسر داراب سخن
زلف سنبل به سرانجام رسید
موکب گل به صد آیین آمد
سرو هم با علم سام رسید
موج را درع نریمان دادند
سیل با دبدبهٔ عام رسید
ارغوان آتش زردشت افروخت
شحنهٔ بوالهوس خام رسید
باغبان تخت سلیمان آراست
خسرو گل به صد اکرام رسید
قسمت فیض بهاران می کرد
یک شکر خواب به بادام رسید
زهدا را خشکی اعصاب فشرد
توبه را علت سرسام رسید
نوبت بلبل رامشگر شد
دل بی تاب به آرام رسید
به دل شاد کشیدیم حزین
هر چه از ساقی ایّام رسید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۱ - در بیان کشتن رام دیوان را و خلاص کردن زاهدان را از آفتشان
به تخت آسمان چون شاه خاور
ز فتح دیو شب کج ماند افسر
طلسم انگیز دیوان فسون ساز
ز هر سو جادویی کردند آغاز
به جای طاعت از تأ ثیرافسون
روان شد جویها از ریم و ز خون
زمین از فتنه شوریده زم ان نیز
همی بارید آتش آسمان نیز
چو رام آن فتنه دید از شر دیوان
به فوج دیو بر زد تیر باران
ز تیر رام فوج دیو بشکست
ز بارانش غبار فتنه بنشست
سپاه دیو زاد آخر زبون شد
لوای کید ایشان سرنگون شد
روارو در سپاه دیو افتاد
سپاه آمد به رزم رام ایستاد
خدنگِ آتشین انداخت جانسوز
چو تیره آه مظلومان جهان سوز
ز تیرش دیو تیره جمله تن سوخت
شهاب رام شخص اهرمن سوخت
مهادیوی یقین شد رام خوش کام
ز دانش در نهاد دیو خود کام
عیان شد فوج ماریچ از دگر سوی
همه یکد ل به جنگ رام یکروی
به تن ماریچ هم زد ناوک خورد
ز سهمش نیمه جان با خود برون برد
به دریا رفت پنهان شد ز بیمش
ز سهم او دل و جان شد دو نیمش
چو رام از کار دیوان دل بپرداخت
به چشم خلق خود راسرخ رو ساخت
به خدمت کرد بسوامتر را شاد
دگر در خدمتش یکپای استاد
که کردم آنچه گفتی خدمت تو
به جان منّت طفیل همت تو
کنون هم ایستادستم به یکپای
اگر کار دگر داری بفرمای
وگر کاری نداری رخصتم کن
دلِ جسرت خلاص از محنتم کن
جوابش داد بسوامتر دانا
که در ترهت همی خوانند ما را
جنک جگ سوینبر ۲ پیش کرده است
جهان مهمان جشن خویش کرده است
طلب کرده است رایان جهان را
نهاده در میان زرین کمان را
هر آن کس کش کند آن قصه تا گوش
بدو سازند سیتا را هم آغوش
مرا رفتن در آنجا خود ضرور است
ثواب آتش جگ، عین نور است
تو کردی کار خود آخر چه کار است
کنون در هر دو امرت اختیارست
اگر خواهی تماشای کمان کن
وگرنه رو پدر را تازه جان کن
به بسوامتر گفتا رام خوشخ وی
سوینبر چیست سیتا کیست بر گوی