عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت جشن سده و مدح وزیر
گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود
چون شب تاری همی از روز روشنتر شود
روشنایی آسمان را باشد و امشب همی
روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود
روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده‌ست
کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود
آتشی کرده‌ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود
گاه گوهرپاش گردد، گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد، گاه گوهربر شود
گاه چون زرین درخت اندر هوا سر بر کشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود
گاه روی از پردهٔ زنگارگون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود
گاه چون خونخوارگان خفتان به خون اندر کشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود
گاه بر سان یکی یاقوتگون گوهرشود
گه بکردار یکی بیجاده‌گون مجمر شود
گاه چون دیوار برهون گرد گردد سربسر
گاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شود
گه میان چشم نیلوفر زبانه بر زند
گاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شود
گه فروغش بر زمین چون لالهٔ نعمان شود
گه شرارش بر هوا چون دیدهٔ عبهر شود
سیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هر چه زو اخگر شود
گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود
گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود
جادویی آغاز کرده‌ست آتش ار نه از چه رو
گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود
گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود
گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا بر شود
گه معصفر پوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرایفگر شود
گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد
گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود
نسبتی دارد ز خشم خواجه این آتش مگر
کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود
صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود
جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود
بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی به سر
زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود
از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او
آهن اندر کان، بی‌آهنگر همی خنجر شود
ز آرزوی خاطب او، ناتراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود
کشوری خالی نخواهد بود از عمال او
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود
مهتر دینست، وز دین گشتنش در عهد نیست
هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود
نام آن لشکر به گیتی گم شود کز بهر جنگ
چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود
گر به رادی و هنر پیغمبری یابد کسی
صاحب سید سزا باید که پیغمبر شود
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شود
دست رادش را به دریا کی توان مانند کرد
که همی دریا به پیش دست او فرغر شود
دست او ابرست و دریا را مدد باشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود
آنکه اندر ژرف دریا راه برد روز و شب
بر امید سود ازین معبر بدان معبر شود،
گر زمانی خدمت صاحب کند، بی‌بیم غرق
گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود
تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود
ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک
بس نماند تا به خاور خسرو خاور شود
روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدرهٔ سبز باز کرد از بر
راست گفتی بر آمد اندر باغ
سوسنی از میان سیسنبر
گرد لشکر فرو فشاند همی
زان سمنبوی زلف لاله سپر
راست گفتی که بر گذرگه باد
نافه‌ها را همی‌گشاید سر
باد، زلف سیاه او برداشت
تاب او باز کرد یک ز دگر
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر
چون مرا دید پیش من بگریخت
آن، سراپای سیم ساده پسر
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیر شکر
میر ابو احمد آنکه حشر نمود
مر ددانرا به صیدگاه اندر
راست گفتی که صیدگاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
به کمرهای کوه، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر
راست گفتی که رنگتازان را
اندر آن تاختن بر آمد پر
بانگ برخاست از چپ و از راست
کوه لرزید و گشت زیر و زبر
راست گفتی به هم همی‌شکنند
سنگ خارا به صد هزار تبر
تازیان اندر آمدند ز کوه
رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر
راست گفتی و صیفتانندی
روی داده سوی وصیفت خر
حلقه‌ای ساخت پادشاه جهان
گرد ایشان ز لعبتان خزر
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر
همه گمگشتگان همی‌گشتند
اندر آن دشت عاجز و مضطر
راست گفتی هزیمتی سپهند
خسته و جسته و فکنده سپر
پیش خسرو، بتان آهو چشم
یک به یک را بدوختند جگر
راست گفتی مخالفان بودند
پیش گردنکشان این لشکر
هر که را میر خسته کرد به تیر
زان جهان نزد او رسید خبر
راست گفتی که تیرشاه گشاد
زین جهان سوی آن جهان ره و در
وز دگر سو در آمدند به کار
شرزه یوزان چو شیر شرزهٔ نر
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکی جوشنی سیاه به بر
رنج نادیده کامگار شدند
هر یکی بر یکی به نیک اختر
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوان را گرفته اندر بر
همه هامون زخون ایشان گشت
لعل چون روی آن بت دلبر
راست گفتی به فر دولت میر
سنگ آن دشت گشت سرخ گهر
پس بفرمود شاه تا همه را
گرد کردند پیش او یکسر
راست گفتی سپاه دارا بود
کشته پیش مصاف اسکندر
بنهادندشان قطار قطار
گرهی مهتر و صفی کهتر
راست گفتی که خفته مستانند
جامه‌هاشان ز لعل سیکی تر
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی
به حشم داد و ما بقی به حشر
راست گفتی ز بهر ایشان بود
آن شکار شگفت شاه مگر
شادمان روی سوی خیمه نهاد
آن شه خوبروی نیک سیر
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته به نصرت از خیبر
شاد باد آن سوار سرخ قبای
که همی آن شکار برد به سر
راست گفتی که آفتابستی
به جهان گسترانده تابش و فر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی
شبی گذاشته‌ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول به کف نیاید دوست
نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار
میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر، چو تازه‌روی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار
به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهرهٔ او
نگارخانه شد، ار چه پدید نیست نگار
ز حلقه‌های سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق باده‌گسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی‌نمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
به نرم نرم همی‌گفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا به خدمت خسرو همی‌فرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل و هنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموخته‌ست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموخته‌ست شیر شکار
همیشه تا دل آزادمرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل به کام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی به تیغ ستانندهٔ فراخ جهان
گهی به تیر گشایندهٔ بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او، ویل و وای و نالهٔ زار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمدبن‌محمدوالی‌چغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار
سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار
هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهرگیر شهردار
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا
چشمهٔ حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود
گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر
تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان
برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر
گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح
گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا
هر زمانی آسمان را پرده‌ای سازد دگر
در بیابان بیش از آن حله‌ست کاندر سیستان
در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر
هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت
هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم
بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر
ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان
سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین
چون نگارین خانهٔ دستور گردد سربسر
خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز
هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر
مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر
آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف
گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر
گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار
چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر
روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور
اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر
سایهٔ او بر همای افتاد روزی در شکار
زان سبب بر سایهٔ پر همای افتاد فر
مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر
در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست
ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو
نی‌نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
امروز مرا رای چنانست که تا شب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین
زان رخ چنم امروز گل و لالهٔ سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر
سالار و سر لشکر سلطان سلاطین
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
پر پارهٔ زر گردد جایی که خوری می
پرچشمهٔ خون گردد جایی که کشی کین
چون جام به کف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموخته‌ای تو نه ز تلقین
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکنده‌ست به میتین
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپر داری بالین
بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین
آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهاندیدهٔ آموخته آیین
گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن
در چاه مر او را بنیفکندی گرگین
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین
از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»
وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»
زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین
از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه
در خانه همه روزه همه بندند آذین
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست‌ترین لفظ شد این شعر نو آیین
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین
می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند
گر صورت او را بفرستی به سوی چین
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زادهٔ شاه ایران زمین
حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر است و رای و تدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیرزن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
او آتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر باد خن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گر مایهٔ فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر، به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
با نهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامه‌ای کن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر، سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سده‌ست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل و یاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف بر نه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشهٔ موبدست
تا بت پرستی پیشهٔ برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین
از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سدهٔ فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصد و شصت شبانروز همی‌تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نوروز و کند عرض سپاه
در کف لالهٔ خود روی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جوید جاه
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو بود
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دو تاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز تو ای شه که بزرگ از تو همی‌گردد گاه
گر بزرگان جهان را به سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شدستند آگاه
ور هنر باید و دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی را استاد شود
هر بخیلی که به دست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش ز خدمت بدهی
در عقوبت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گر تو اندرخور هر جرم دهی بادافراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشهٔ عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی‌بخشی ز اندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح
ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تا به هر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا به هر حال که باشد نبود کوه چو کاه
به همه کار ترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله
حلقهٔ بند تو بر پشت دو تای دشمن
پایهٔ تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
یارب آن خال بر آن لب چه خوش است
بر هلالش نقط از شب چه خوش است
دهنش حلقهٔ تنگ زره است
نقطه بر حلقهٔ مرکب چه خوش است
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است
بر لبش خال ز گازم اثر است
اثر گاز بر آن، لب چه خوش است
زلف دستارچه و غبغب طوق
زیر دستارچه غبغب چه خوش است
گوشوارش به پناه خم زلف
خوشه در سایهٔ عقرب چه خوش است
دل در آن زلف معنبر چه نکوست
مرغ در دام معقرب چه خوش است
پشت دست آینهٔ روی کند
او بدان آینه معجب چه خوش است
سنبلش لرزد و گل خوی گیرد
آن خوی و لرزهٔ بی‌تب چه خوش است
بر درش حلقه بگوشم چو درش
از در آن ناله مرتب چه خوش است
کشت چشمش دل خاقانی را
او بدین واقعه یارب چه خوش است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش
چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش
لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر
خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی
زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد
ساقی برات ما ران بر عالم خرابی
گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی
از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی
دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن
باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی
ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه
نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی
خاقانی است و جانی یک‌باره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی
او راست طالع امروز اندر سخن طرازی
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
دیوانه شوم چون تو پری‌وار نمایی
در سلسلهٔ زلف پری مار نمایی
خورشیدی آنگه به شب آیی عجب این است
شب روز نماید چو تو دیدار نمایی
گرچه به شب آئینه نشاید نگریدن
در تو نگرم کینه دیدار نمایی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - تجدید مطلع
آن مه نو بین که آفتاب برآورد
غنچهٔ گل بیم که نوبهار درآورد
از افق صلب شاه بین که مه نو
آمد و عید جلال بر اثر آورد
ماه نو از فلک به منزل نه ماه
شاه زمین را به نورهان ظفر آورد
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبح دم از اختران نثار زر آورد
زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد
زآنکه شه مشرق است نوح زمانه
دولت او سام اسمان خطر آورد
بخت که سیارهٔ سعادت شاه است
یوسف تازه نگر که از سفر آورد
جوهر اسفندیار وقت به گیتی
بهمن کسری فش و قباد فر آورد
عنصر نوشین روان عهد به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد
شاه محمد جلالت است و به تایید
چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد
جان فریبرز ازین شرف طرب افزود
ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد
کوه جلالت چو داد گوهر دریا
گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد
بحر سعادت چو داد عنبر سارا
عنبر آن بحر شادیی به سر آورد
زهره همه تن زبان نمود چو خورشید
مژدهٔ دولت به شاه دادگر آورد
شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد
یعنی بلقیس مملکت پسر آورد
وارث جم اخستان که چرخ به رزمش
چون صف مور از ملائکه حشر آورد
در کمر عمر شاه دست بقا داد
کایزد از اجرام دست آن کمر آورد
آیت تایید باد کز پی مدحش
خاطر خاقانی آیت هنر آورد
ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد
سعد سعودش سماک نیزه درآورد
شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است
ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - مطلع سوم
تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده‌اند
شحنهٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
هر زری کاکسیر سازان خزان افشانده‌اند
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده‌اند
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌اند
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده‌اند
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان
عاملان طبع جان بر میزبان افشانده‌اند
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر در بر میهمان افشانده‌اند
وز برای آنکه ماهی بی‌نمک ندهد مزه
ابر و باد آنک نمک‌ها پیش خوان افشانده‌اند
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط
تودهٔ کافور و تنگ زعفران افشانده‌اند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده‌اند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
آن همه کافور کز هندوستان افشانده‌اند
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشانده‌اند
باز نونو در رحم‌های عروسان چمن
نطفهٔ روحانیان بین کز نهان افشانده‌اند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده‌اند
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر
شیر بر اطراف چشم بوستان افشانده‌اند
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشانده‌اند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده‌اند
باد مشک‌آلود گوئی سیب تر بر آتش است
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشانده‌اند
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
نور خود بر یوسف مصر آستان افشانده‌اند
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آورده‌اند
بر سر شروان شه موسی بنان افشانده‌اند
یا روان‌های فریبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده‌اند
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهٔ ذو الجلال
کاختران بر فر قدرش فرقدان افشانده‌اند
پیشکارانش خراج از هند و چین آورده‌اند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده‌اند
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند
آستین بر اردشیر و اردوان افشانده‌اند
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم
بس که دندان‌ها ز بیم آن زبان افشانده‌اند
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش زان نی چون خیز ران افشانده‌اند
نی ز آتش سوزد و اینان ز نی‌های رماح
دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده‌اند
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قاروره‌اش بر بادبان افشانده‌اند
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشه‌گر
کز هوا سنگ عراده‌ش در دکان افشانده‌اند
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمت‌اند
حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده‌اند
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو
خورده‌اند و بر جهودان استخوان افشانده‌اند
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس
دانها کاین نه رواق باستان افشانده‌اند
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاین هفت شمع بی‌دخان افشانده‌اند
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده‌اند
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر
بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشانده‌اند
گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده‌اند
بندگان شه کمند از چرم شیران کرده‌اند
در کمر گاه پلنگان جهان افشانده‌اند
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید
شعله در شیر سیاه سیستان افشانده‌اند
ابرها از تیغ و باران‌ها ز پیکان کرده‌اند
برق‌ها ز آئینهٔ برگستوان افشانده‌اند
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان
کز سخا دست و دلش دریا و کان افشانده‌اند
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده‌اند
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده‌اند
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوی سلوت رسان افشانده‌اند
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشانده‌اند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده‌اند
زیر پایش افسر نوشیروان افشانده‌اند
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان
عرشیان فیض روان بر خیروان افشانده‌اند
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشانده‌اند
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشانده‌اند
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشته‌اند
پیش غیری جان به طمع نام و نان افشانده‌اند
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشانده‌اند
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده‌اند
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش
دیدها بر آهن تیغ یمان افشانده‌اند
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشانده‌اند
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد
زان غبار ره که ایام الرهان افشانده‌اند
آتش و باد مجسم دیده‌ای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده‌اند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
جفته‌ای کز نیم راه آسمان افشانده‌اند
دی غباری بر فلک می‌رفت گفتم کاین غبار
مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده‌اند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش در دهان افشانده‌اند
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده‌اند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته‌اند
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده‌اند
تا قلم را مار گنج پادشاهی کرده‌اند
از دهان مار گنج شایگان افشانده‌اند
بر لعاب گاو کوهی دیدهٔ آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشانده‌اند
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کاب نیل از تارک آن ترجمان افشانده‌اند
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت
میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده‌اند
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند
اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده‌اند
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمهٔ حیوانم از لفظ و لسان افشانده‌اند
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده‌اند
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن
راستان جان بر سر این داستان افشانده‌اند
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین
گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشانده‌اند
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده‌اند
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار
سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشانده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - مطلع دوم
شه اختران زان زر افشان نماید
که اکسیر زرهای آبان نماید
برآرد ز جیب فلک دست موسی
زر سامری نقد میزان نماید
نه خورشید هم خانهٔ عیسی آمد
چه معنی که معلول و حیران نماید
ز نارنج اگر طفل سازد ترازو
نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید
فلک طفل خوئی است کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید
مگر خیمه سلطان انجم برون زد
که ابر خزان چتر سلطان نماید
هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینهٔ باز خزران نماید
به دمهای سنجاب نقاش آبان
به زرنیخ تصویر بستان نماید
به دامان شب پاره‌ای در فزاید
از آن صدرهٔ روز نقصان نماید
قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد
بر آقسنقر آثار خذلان نماید
خزان از درختان چو صبح از کواکب
نثار سر شاه کیهان نماید
شهنشاه اسلام خاقان اکبر
که تاج سر آل سامان نماید
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید
سکندر جهادی و خضر اعتقادی
که خاک درش آب حیوان نماید
جهان دار شاه اخستان کز طبیعت
کیومرث طهمورث امکان نماید
به تایید مهدی خصالی که تیغش
روان سوز دجال طغیان نماید
فلک در بر او چو چوب در او
سگی حلقه در گوش فرمان نماید
قبولش ز هاروت ناهید سازد
کمالش ز بابل خراسان نماید
ز باسش زمان دست انصاف بوسد
ز جودش جهان مست احسان نماید
ز یک نفخهٔ روح عدلش چو مریم
عقیم خزان بکر نیسان نماید
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید
مزور پزد خنجر گوشت خوارش
عدو را که بیمار عصیان نماید
خیالی که بندد عدو را عجب نی
که سرسام سوداش بحران نماید
اگر بوی خشمش برد مغز دریا
تیمم گهی در بیابان نماید
وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان
چو دریاش نیلوفرستان نماید
وگر باد خلقش وزد بر جهنم
زبانی مقامات رضوان نماید
ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش
شماخی نظیر صفاهان نماید
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید
به تعلیم اقلیم گیری ملک را
ملک شاه طفل دبستان نماید
تف تیغ هندیش هندوستان را
علی الروس در روس و الان نماید
اگر خود فرشته شود بد سگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید
چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان
امیر آخورش شاه ختلان نماید
پلاس افکن آخور استرانش
فنا خسرو و تخت ایران نماید
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور
چو ماه از کواکب سپه ران نماید
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید
شراری جهد ز آهن نعل اسبش
که حراقش اروند و ثهلان نماید
ز بس کاس سرها و خون جگرها
اجل ساقی و وحش مهمان نماید
لب و کام وحش از دل و روی خصمان
همه رنگ زرنیخ و قطران نماید
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید
اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید
تن قلعه‌ها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید
بر گرز سندان شکافش عجب نی
که البرز تخم سپندان نماید
در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر
سپهر از سر عجز حیران نماید
چو روئین تن اسفندیار است هر دم
بر او فتح روئین دژ آسان نماید
از آنگه که بالغ شد اقبالش او را
عروس ظفر در شبستان نماید
مرا بین که آیات ابیات مدحش
نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید
بدیهه همی بارم از خاطر این در
کز او گوش‌ها بحر عمان نماید
ازین شعر خجلت رسد عنصری را
وگر عنصری جان حسان نماید
بخندم به نظم هر ابله اگر چه
زبان ساحر و خامه ثعبان نماید
بلی نخل خرمای مریم بخندد
بر آن نخل مومین که علان نماید
ملک منطق الطیر طیار داند
ز ژاژ مطین که طیان نماید
بماناد شاه جهان کز جلاش
سریر کیان تاج کیوان نماید
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید
قوی چار بینان ارکانش چندان
که دور فلک هفت بنیان نماید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مطلع سوم
اینک مواقف عرفات است بنگرش
طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش
دهلیز دار ملک الهی است صحن او
فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش
نوار لله از تف نفس و آه مشعلش
حزب الله از صف ملک و انس لشکرش
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش
گردون کاسه پشت چو کف گیر جمله چشم
نظاره سوی زنده دلان در کفن درش
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش
از بس که دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش
بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم
از بس که تف رسد ز نفس‌های بیمرش
جبریل خاطب عرفات است روز حج
از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش
سرمست پختگان حقیقت چو بختیان
نی ساقیی پدید نه باده نه ساغرش
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سوارهٔ گردون مسخرش
در پای هر برهنه سری خضر جان فشان
نعلین پای هم سر تاج سکندرش
تا پشت پای سوده لباس ملک شهی
همت به پشت پای زده ملک سنجرش
خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب
از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش
آورده هر خلیل دلی نفس پاک را
خون ریخته موافقت پور هاجرش
استاده سعد زابح و مریخ زیر دست
حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش
گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود
حق کرده در حوالی کعبه مصدرش
قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو
بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش
زمزم بسان دیهٔ یعقوب زاده آب
یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش
بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است
تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش
و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطهٔ به سزا پور آزرش
خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او
سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش
اندر حریم کعبه حرام است رسم صید
صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - مطلع دوم
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گر لشکرش
عید است و آن عصیر عروسی است صرع‌دار
کف بر لب آوریده و آلوده معجرش
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع
بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش
ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود
زرین جهاز او زده بر خاک مادرش
یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یک سرش
زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکریز دخترش
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کآلوده ماند دست به آب معصفرش
بودی به روز عید نفس‌های روزه‌دار
مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش
منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند
کامد همای عید و نهان شد کبوترش
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله دربرش
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در می عیدی شناورش
زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید
دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش
در آبگینه نقش پری بین به بزم عید
از می‌کز آتش است پری‌وار جوهرش
ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید
کب خرد ببرد پری‌وار آذرش
گردون چنبری ز پی کوس روز عید
حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ
یعنی درم خریدهٔ عیدیم و چاکرش
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسهٔ سرش
مار زبان بریده نگر نای روز عید
سوراخ مار در شکم باد پرورش
مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد
کز خوان عید نیست غذای مقررش
چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک
از فر عید گه می و گه شکر افسرش
بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر
چون آب عید نامهٔ زردشتی از برش
گوئی بهای بادهٔ عیدی است افتاب
ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش
شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید
خواهی می‌گران چو ترازوی محشرش
خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است
شب‌های عید و قدر شده دود و اخگرش
کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - این قصیدهٔ بر بدیهه در ساحل باکو به نزدیک آتش خودسوز در وصف شکار کردن خاقان اکبر منوچهر شروان شاه
در پردهٔ دل آمد دامن کشان خیالش
جان شد خیال بازی در پردهٔ وصالش
بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد
صبح دو عید بنمود از سایهٔ هلالش
چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
شهد سپید در لب، موم سیاه خالش
آن خال نیم جو سنگ از نقطهٔ زره کم
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش
دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش
جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش
یار از برون پرده بیدار بخت بر در
خاقانی از درون سو هم خوابهٔ خیالش
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش
از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا
مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سؤالش
گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت
و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش
وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش
وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
دریا شده غریقش، آتش شده زگالش
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش
از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش
رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران
گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش
بل آب زهره شیران در آتش قتالش
شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش
آهیخ تیغ هندی چون چشمهٔ مصفی
تا بحر گشت سیراب از چشمهٔ زلالش
مصروع بود دریا کف بر لب آوریده
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش
چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان
جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش
ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانهٔ نوالش
بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس
مقراض وش بریدی مقراضهٔ نصالش
چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش
از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش
سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده
شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش
اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر
از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش
تشریف ضربت او ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش
از دور تیغ خسرو چون سبزه‌وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را
انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش
چه فخر بال شه را از صید گور و آهو
کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش
گر خاک صید گاهش بگذارد آسمان‌ها
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش
صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را
شعری زننده قرعه سعد السعود فالش
دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی
کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش
گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم، در کف کمند زالش
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
کارحام دهر خشک است از زادن همالش
شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را
هست از خط ید الله توقیع لایزالش
شاهی است سایس دین نوری است سایهٔ حق
تایید حق تعالی کرده ندا تعالش
ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش
یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش
دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق
اما چهار میخ است آنک زمین عقالش
گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا
کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش
یا از مسام کوه است آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش
روح القدس براقش وز قدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش
ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت
چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش
دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا
چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش
شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت
شد بادریسه پستان آن سال‌خورده زالش
چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش
گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسهٔ سر او خواهد شدن سفالش
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش
هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت
دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش
در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش
کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش
هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش
ای گوهر کمالت مصباح جان آدم
خورشید امر پخته در شش هزار سالش
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی
کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش
فرمانت حرز توحید اندر میان جان‌ها
جان بر میان زمانه از بهر امتثالش
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر
حضرت ستر معلا دیده‌ام
ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام
قاف تا قافم تفاخر می‌رسد
کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیده‌ام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیده‌ام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیده‌ام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیده‌ام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیده‌ام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفه‌اش خادم آسا دیده‌ام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده‌ام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیده‌ام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیده‌ام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده‌ام
بر درش بسته میان خرگاه‌وار
شاه این خرگاه مینا دیده‌ام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیده‌ام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیده‌ام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده‌ام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیده‌ام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیده‌ام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده‌ام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیده‌ام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیده‌ام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده‌ام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نه‌پنداری که عمدا دیده‌ام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیده‌ام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیده‌ام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیده‌ام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیده‌ام
هر زمان این شاه‌باز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیده‌ام
گر کند شه‌باز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده‌ام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده‌ام
چند بارش دیده‌ام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیده‌ام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیده‌ام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده‌ام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام
یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیده‌ام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیده‌ام
گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای
کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده‌ام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده‌ام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیده‌ام
نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیده‌ام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیده‌ام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده‌ام
از سخا وصف زبیده خوانده‌ام
وز کفایت رای زبا دیده‌ام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیده‌ام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیده‌ام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده‌ام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیده‌ام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیده‌ام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیده‌ام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیده‌ام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیده‌ام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان بن منوچهر
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته
عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته
این علت جان بین همی، علت‌زدای عالمی
سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته
ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته
برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره
نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته
هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته
شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته
هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان
کاینک سر شروان‌شهان ایوان نو پرداخته
بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر
اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته
خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد
بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته
قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته
ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش
از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته
محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او
در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته
فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدان‌گهی
چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته
گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته
هر خاک پایش قبله‌ای، هر آب‌دستش دجله‌ای
هر بذل او در بذله‌ای، صد کان نو پرداخته
اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل
این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته
کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان
هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته
چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آب‌خور
تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته
باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش
بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته
حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته
تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی
خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته