عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه
چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام می‌کهنه تازه‌کن جان را
ز شور و طیش چه‌دیدی به‌سور و عیش‌گرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینه‌کینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتش‌کین همچو باد دامان را
چهارماهه نه‌بس‌ بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همه‌گرد و غبار میدان را
از‌ین قبل‌که به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برم‌که خلف مر تویی نریمان را
تو فتنه‌کردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنه‌گشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکه‌گفت‌که ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دل‌کشد یکی بگذار
چو خود بر سر آن‌گیسوی زره‌سان را
بس است آن زنخ و زلف‌گوی و چوگانت
چه مایلی هله این‌قدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادث‌گشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواست‌که در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوان‌که مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود به‌گلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شراب‌که‌گر بیندش‌کسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آن‌که ملکت او
ز هرکرانه محیط‌است ملک امکان را
ندانما به چه بستایمش‌که شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتش‌که برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
که‌کس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیری‌که با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظام‌کار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
به‌عهد عدل توصبحست وبس اگربه‌مثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدق‌گواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونه‌یی‌ازطول‌وعرض‌جاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتی‌که به‌کیهان رسد زکید سپهر
کف‌کریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنان‌که آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بی‌مدد حزم تو ندارد نظم
که بی‌خرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرم‌کرده‌که مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدی‌که فیض یک‌دمه‌اش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشنده‌ات به روز مصاف
بسان برق‌که بشکافد ابر نیسان را
تبارک‌الله از آن خنگ‌کوه‌کوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سوده‌کوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونه‌ایست عجب باد و برف وباران را
گمان بری‌که معلق نموده‌اند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخص‌کریمت برو نیافته‌کس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنان‌که باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد به‌گرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا تویی‌که همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنج‌مه ایدون رودکه بنده‌به‌فارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
تویی‌که قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفت‌که پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چه‌باشد این دو سه مه تا تو نظم‌کار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونه‌کنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهم‌کوه و در و بیابان را
به‌جز تو از تونخواهم‌که‌نافریده خدای
عظیم‌تر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۲
چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش و گر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن
وگر بینی که با هم یک زبان اند
کمان را زه کن و بر باره بر سنگ
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۳
سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن از دشمن رستی
کسایی مروزی : دیوان اشعار
برگشت چرخ ...
برگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره
یک داوری به سرنبرد هرگز
تا جان به نزد او نبری پاره
گهواره بود خانهٔ من ز اوّل
و آخر لحد کنندم گهواره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
داد خون را با صفا آیینه‌دار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم
کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی‌ که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام‌ کرد
با خموشی مشکل است ازآه بی‌تاثیر صلح
برتحمل زن ‌که می‌گردد دپن دیر نفاو
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای‌ گریز
اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است
نیست هنگام دعا بی‌خجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادی‌کراست
خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم‌ جمع ‌اضدادی ‌که ‌برهم‌ خوردنی‌ست
آب می‌گردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات ‌آنچه دیدم ‌گفتم اوهام ‌است و بس
جنگ‌صد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت
گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۷ - در مدح شاهزاده ی مبرور شجاع السلطنه مغفور حسنعلی میرزا فرماید
عبدس و ساقی در قدح‌، صهبا ز مینا ریخته
در گوهر الماس‌گون لعل مصفا ریخته
کرده پی اکسیر جان در طلق زرنیخ روان
در ساغر سیماب‌سان‌ گوگرد حمرا ریخته
آب از سر‌اب انگیخه آتش ز آب انگیخته
زآتش حباب انگیخته وز جرعه دریا ریخته
می موج ‌زن در مشربه زان موج فوج غم تبه
اندر هلال یکشبه عقد ثریا ریخته
پیمانه ‌کأس من معین غلمان عذاران حو‌ر عین
در بزم چون خلد برین طرح ثما را ریخته
مجلس به‌خوبی ‌چون ارم زرین پیاله جام‌جم
زنجیرها بر پای غم از موج صهبا ریخته
خم مریم تهمت زده دوشیزه آبستن شده
وز طفل می در میکده آب مسیحا ریخته
دف بر شبیه دایره در چنبرش صد چنبره
با هم به طرح مشوره طرح مواسا ریخته
چنگست زالی پشت خم در پی عقابی متهم
هردم ز بانگ زیر و بم بنیاد غوغا ریخته
صهبا به سیمین بلبله بکری به شادی حامله
از نقش زرین مشعله نیرنگ بیضا ریخته
خنیاگران بربسته صف در چنگ‌چنگ و نای و دف
طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ریخته
دارای‌اسکندر حشم هوشنگ طهمورث‌خدم
کز ابرکف‌گاه‌کرم لولوی لالا ریخته
صبحست‌و بر طرف‌افق‌خونست عمدا ریخته
یا اطلس چینی فلک بر فرش دیبا ریخته
شنگرف بر قرطاس بین بیجاده بر الماس بین
گرد زمزد طاس بین یاقوت حمرا ریخته
تیغ سحر پرتاب شد نجم از فلک پرتاب شد
زان زهرهٔ شب آب شد وز زهره صفرا ریخته
افراخت فروردین علم شد لشکر وی منهزم
صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سرما ریخته
رخشان سیه شد ناگهان کز وی سوادی ‌شد عیان
از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ریخته
یانی شجاع‌السلطنه چون شیر دشت ارجنه
خون دلیران یک‌تنه در دشت هیجا ریخته
آنکو ز تیغ جانستان وانکو ز قدر بیکران
هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ریخته
رمخش چو ماری جان‌گزا آتش‌فشان چون اژدها
بر پیکر خصم دغا زان زهر افعی ریخته
تیغش‌سمندرطینتی‌طوسیَ هندی‌فطرتی
رومیّ زنگی‌ هیأ‌تی آتش ز اعضا ریخته
آتشدل‌ و پولادرگ وانگه به هیات چون ‌کجک
وز فرق پیلان یک به یک خون پیل بالا ریخته
اقبال‌و دولت شایقش تایید و نصرت عاشقش
پیوسته اشک وامقش بر روی عذرا ریخته
جرم‌ کو‌اکب‌ نیست هان ‌چون‌ گوهر از هرسو عیان
رشحی ‌ز دست درفشان بر طلق خضرا ریخته
طبعش نهالی بارور جودش شکوفه لطف‌بر
پیوسته در شاخش ثمر در باغ دیبا ریخته
هم پایش از دانشوری بر فرق مهر و مشتری
هم آب ابر آذری از طبع والا ریخته
رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان
لیکن به‌ کام دوستان زان زهر حلوا ریخته
در قعر دریا شد صدف‌ بر خجلت خود معترف
باشد لآلی ز ابر کف شرقا و غربا ریخته
تیغش هلال‌آساستی از لمعه چون بیضاستی
برجش تن اعداستی زان شکل جوزا ریخته
در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم
چونانکه از طاق حرم شد لات و عزّی ریخته
ای حرز جانها نام تو دور طرب ایام تو
دست فلک در جام تو شهد مصفا ریخته
از سده‌ات نازان زمین بر سدهٔ عرش برین
بر فره‌ات جان‌آفرین فر موفا ریخته
تیغت به خون آبستنی وز خو‌ن ‌کنارش ‌گلشنی
صد رود خون از هر تنی روز محابا ریخه
کلکت‌کشیدس‌از رقم بر نقش انگلیون قلم
در قالب موتی ز دم روح معلا ریخته
زان هندی دریانشین تیر فلک عزلت‌گزین
سر برده اندر آستین‌ گوهر ز شهلا ریخته
ماری بود خوش خال و خط بر وی ز هر زنگی نقط
درکام خصم بی‌غلط زهر آشکارا ریخته
مشک ‌آورند از ملک‌ چین‌ او رفته‌ در مغرب‌ زمین
مشک ارمغان آورده بین در چین طغرا ریخته
گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان
طوطی‌صفت درکام جان شکر ز آوا ریخته
روزی‌ که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه
گردد ز هرسو خاک ره در چشم بینا ریخته
هامون شود آمون خون صحرا شود سیحون خون
وز هر جهت ‌جیحون‌ خون ‌بر خاک ‌و خارا ریخته
اندر زمین دست فلک بر آتش افشاند نمک
سیماب درگوش ملک بینی ز هرا ریخته
پولاد سنجان در وغا بر بارهٔ پولاد خا
هریک ز هندی اژدها چون پیل بالا ریخته
هنگام رزم از هرکران‌گردد ز تیغ خونفشان
خون از تن قربانیان چون عید اضحی ریخته
هر صارم هندی ‌نسب پوشد به ‌تن چینی سلب
ناری شود ذات لهب برکشت جانها ریخته
چون تو برون آیی ز صف کف بر لب و خنجر به کف
بر چهر چون ماهت‌ کلف ازگرد غبرا ریخه
از خون خصم بوالهوس جاری کند رود ارس
تیغت‌ که‌ اندر یک‌ نفس صد خون به تنها ریخته
هرکس پی اخذ بقا کالا فشاند در وغا
از ابلهی خصم دغا جان جای کالا ریخته
ای ‌خنگ‌ گردون ‌مرکبت ‌نصرت ‌روان‌ در موکبت
بر طور جانها کوکبت نور تجلی ریخته
مانا به مرگ ناگهان تیغت بود جان در میان
کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ریخته
با همتت ای دادگر دریای اعظم در نظر
آبیست اندر رهگذر از مشک سقا ریخته
پیرار فروردین‌به‌ری‌کردی چو جشن عید طی
زی‌ملک‌‌ خور راندی‌به ری طرح تماشا ریخته
هم پار در آتشکده آراسته جشن سده
از قهر نار موصده بر جان اعدا ریخته
در شثن‌طراز امسال‌هم دادی طراز جشن جم
در کام جانها از کرم نقل مهنا ریخته
ساغر ز می اندوخته‌ کُندر به‌ کُندر سوخته
در مجمرهٔ افروخته عود مطرّا ریخته
مانی‌به‌عشرت‌همچنین‌تاسال دیگر طرح دین
از نصرت جان ‌آفرین اندر بخارا ریخته
ای شاه قاآنی منم خاقانی ثانی منم
نی آب خاقانی منم زین نظم غرا ریخته
اکنون منم در شاعری قایم مقام عنصری
از نقش الفاظ دری بیرنگ معنا ریخته
تا هست ازین اشعار تر در صفحهٔ گیتی اثر
هردم ازوگنج‌گهر در سمع دانا ریخته
فرخنده‌ بادا فال تو پاینده ماه و سال تو
نور هدی بر حال تو زاسماء حسنی ریخته
کاخ ریاست منزلت بزم‌ کیاست محفلت
فیض‌کرامت بر دلت ایزد تعالی ریخته
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۱
نزدیک لب رسانده شکستیم جام صلح
دشمن غیور بود نبردیم نام صلح
ناکرده صلح چشم نمودی و این سزاست
آن را که اعتماد کند بر دوام صلح
دیری است که از زیارت ما بهره مند نیست
بت خانه ی عداوت و بیت الحرام صلح
آنان که حسن و عشق موافق شناختند
بر جنگ لایزال نهادند نام صلح
از شوق می تپید و ز بیم تو عمرها
مرغ دل رمیده نمی گشت رام صلح
ای دور باش غمزه رهم ده که بهر شوق
گیرم ز التفات نهانش پیام صلح
عرفی تمام عمر ستم دید و صبر کرد
هرگز نیافت مرغ تلافی به دام صلح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهرتیغش
به چشم زخم دلها سرمه‌گردد جوهرتیغش
زلال آبروها می‌زند موج از پر بسمل
به‌ کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش
ز رنگ خویش‌گردد پایمال برق نومیدی
کف خونی‌ که نگذارند برگرد سر تیغش
چو آن مصرع‌ که هرحرفش‌کشد تا معنی رنگین
به قصد خون من جوهر بود بال وپرتیغش
توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان
خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش
تغافل پیشه‌ای درکار ابروی کجش دارد
کجا شور شهیدان بشنودگوش‌کر تیغش
به خون بسملی‌گر تهمت‌آلود هوس‌گردد
شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش
به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما
سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش
ندارد موج هرگز درکنار بحر آسودن
به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش
در این محفل‌که یک خواب فراموش است راحتها
کجا پهلو نهد کس‌ گر نباشد بستر تیغش
به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمی‌خواهد
رموز بی‌نیامی روشن‌ است از پیکر تیغش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
تاکجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ
شیوهٔ‌ کم نامرادی ساز این بی‌پیر جنگ
با جنون‌ کن صلح و از تشویش پیراهن برآ
ورنه در پیش است با هر خار دامنگیر جنگ
خیر و شر در وضع همواری ز هم ممتاز نیست
صلح تقدیمی ندارد گر کند تأخیر جنگ
انفعالی کاش برچیند بساط اختیار
آه ازین تدبیر پوچ آنگاه با تقدیر جنگ
هر بن مویم به صد زخم ندامت‌ کوچه داد
بسکه‌ کردم چون سحر با آه بی‌تأثیر جنگ
از شکست ساغر مینا صدا آزاده است
در لباست نیست رنگی تا دهد تغییر جنگ
مفلسی ما را به وضع هر دو عالم صلح داد
ساخت ناکام از سواد فقر با شبگیر جنگ
مدعی هم گر به فکر ما طرف باشد خوش است
در چراگاهی‌که بسیار است گاو شیر جنگ
به که تیغی برکشیم و گردن ملا زنیم
شرم حیرانست با این مردک تقریر جنگ
چشم بر تحقیق مگشا تا نشورد آگهی
خواب ما صلحست کانرا نیست جز تعبیر جنگ
گر نمی‌خوردیم بر هم وقر ما خفّت نداشت
کرد بیرون ناله را از خانهٔ زنجیر جنگ
تنگی این کوچه‌ها پهلو خراش آماده کرد
دل اگر می داشت وسعت بود بی‌تقصیر جنگ
تشنه‌کام یاس مردیم از تک و تاز نفاق
آخر از خون مروت کرد ما را سیر جنگ
خنده دارد بر بساط زود رنجیهای ما
عرصهٔ شطرنج با آن مهره‌های دیر جنگ
در مزاج خلق پیچش صلح راهی وانکرد
رنگ تا باقیست دارد لشکر تصویر جنگ
حرف صوت پوچ با مردان نخواهی پیش برد
سر به جای خشت نه‌ گر می کنی تعمیر جنگ
بر نیاید هیچکس بیدل ز وهم احتیاج
عالمی را کشت این تشویش بی‌شمشیر جنگ
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۷ - ذکر منصور عباسی
و در اثنای مثالها می‌فرمود که حبب الی عدوک الفرار بترک الجد فی طلبه اذا انهزم و اعلم ان کل من فی عسکرک عین علیک. معنی چنین باشد که: گریختن را در دل دشمن خود دوست گردان بآنکه چون بگریزد در طلب او نروی و بدان که هر که در لشکر توند بر تو جاسوسند.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۳
دمنه گفت:وجه دفع، چه می‌اندیشی؟ گفت:جز جنگ و مقاومت روی نیست، که اگر کسی همه عمر بصدق دل نماز گزارد، و از مال حلال صدقه دهد چندان ثواب نیاید که یک ساعت از روز از برای حفظ مال و توقفی نفس در جهاد گذارد من قتل دون ماله فهو شهید و من قتل دون نفسه فهو شهید چون بجهاد که برای مال کرده شود سعادت شهادت و عز مغفرت می‌توان یافت جایی که کارد باستخوان رسد و کار بجان افتد اگر از روی دین و حمیت کوششی پیوسته آید برکات و مثوبات آن را نهایت صورت نبندد، و وهم از ادراک غایت آن قاصر باشد.
دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پیش دستی و مبادرت روا ندارد، و مباشرت خطرهای بزرگ اختیار صواب نبیند. و تا ممکن گردد اصحاب رای بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآیند، و دفع مناقشت بمجاملت اولی تر شناسند. ودشمن ضعیف را خوار نشاید داشت، که اگر از قوت و زور درماند بحیلت و مکر فتنه انگیزد. و استیلا و اقتحام و تسلط و اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. و هرکه دشمن را خوار دارد و از غایلت محاربت غافل باشد پشیمان گردد، چنانکه وکیل دریا گشت از تحقیر طیطوی. شنزبه گفت: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۴
و بی بلار وزیر که بقیت کفات عالم و دهات بنی آدم است، وهم او از راز زمانه غدار بیاگاهاند و فراست او بر اسرار سپهر دوار اطلاع دهد، نظام ممالک و رونق اعمال و حصول اموال و اقامت اخراجات و آبادانی خزاین چگونه دست دهد؟
در ملک برو هیچ کس نیست برابر
سودا چه پزی بیهده؟ طوبی و سپیدار!
و بی کمال دبیر که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبیر آسمان چاکر بیان او، و هر کلمه ای ازان او دری هرچه ثمین تر و سحری هرچه مبین تر، صدهزار سوار وا زو نامه ای، و صدهزار نیزه و ازو خامه ای،
هر خط که او نویسد شیرین ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاویل وقوف افتد؟ و هرگاه که این دو بنده کافی و این دو ناصح واقف که هر یک بمحل دست گیرا و چشم بینا‌اند.
باطل گرداند و فواید مناصحت و آثار کفایت ایشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد؟ و بی پیل سپید که شخص او چو خرمن ماه، خرم و تابان و چون هیکل چرخ آراسته و گردان است، مهد او هم کاخی دل گشای، و منظری نزه است، و هم قلعتی حصین و پناهی منیع.
پیش دشمن چگونه روم؟ و آن دو پیل دیگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند، دو خرطوم ایشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد، و مانند نهنگ که از میان دریا خویشتن درآویزد، در حمله چون گردباد مردم ربایند، و در جنگ بسان سیل دمان خصم را فروگیرند، و در روز نورد بینی.
دندان یکی سخت شده در دل مرطخ
خرطوم یکی حلقه شده گرد ثریا
مصاف خصمان چگونه شکنم؟ و بی جمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپساید و جرم شمال گرد پایش نشکافد.
هایل هیونی تیزرو، اندک خور بسیار دو
ا زآهوان برده گرو، درپویه و در تاختن
هامون گذار کوه وش، دل برتحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن
سیاره در آهنگ او، خیره زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او، از حد طایفت تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر مهارش تافته
وزدست و پایش یافته، روی زمین شکل مجن
چگونه بر اخبار وقوف یابم و نامهای بشارت ودیگر مهمات باطراف رسانم؟ و بی شمشیر بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه ای بر روی جوی آب در سبزه روان، آب شکلی که آتش فتنه از هیبت آن مرده است، آتش زخمی که آب روی ملک از وی بجای مانده
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
در جنگها چگونه اثری نمایم؟ و هرگاه که از این اسباب بی بهره شدم و عزیزان و معینان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت یابم؟ که فراق عزیزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است، و کفایت مهمات و تمشیت اشغال بی یار و خدمتگار سعیی باطل و نهمتی متعذر است.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۸ - عزیمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر یافتن او بر دشمن و کشته شدن رقیب
باز چون موسم زمستان شد
آتش از خرمی گلستان شد
همه کس رو به آفتاب نشست
همه عالم شد آفتاب‌پرست
بس که افسرده چون یخ افتادند
در تمنای دوزخ افتادند
مهر زود از فلک به در می‌رفت
تا شود گرم زودتر می‌رفت
بلکه مهر جهان‌فروز نبود
همه شب بود و هیچ روز نبود
قدر آتش فزون‌تر از گل شد
دود او شاخ و برگ سنبل شد
در زمستان زدند شعله بخار
تا دروگل دمد چنان که بهار
آب از یخ قبای آهن ساخت
موجش از سهم قوس جوشن ساخت
یخ چو آیینه‌ای مشکل شد
نعل مرکب ز سیم صیقل شد
بر یخ آن مرکبی که گام زدی
سکه بر نقره‌های خام زدی
رعد زد بانگ و در ستیز آمد
ژاله زد سنگ و رعد تیز آمد
در چنین موسمی که چلهٔ دی
تیر باران نمود پی در پی
شاه ترک دیار خویش گرفت
با عدو راه جنگ پیش گرفت
لشکر انگیخت سوی کشور او
تا به حدی که راند بر سر او
راست کردند صف ز هر طرفی
خیل دشمن صفی و شاه صفی
هر طرف تیغ تیز پیدا شد
فتنهٔ رستخیز پیدا شد
زره از خنجر ستیز شکافت
سبزهٔ تر ز آب تیز شکافت
تیغ‌ها چون ز هم گذر کردند
همچو مقراض قطع سر کردند
نیزه بر دوش سرکشان به غرور
چون عصای کلیم بر سر طور
گرد سوی سپهر کرد آهنگ
شد زمین هم با آسمان در جنگ
بر سر چابکان کوه شکوه
گرد میدان چو ابر بر سر کوه
هر که بر خصم تیغ بیم زدی
خصم را از کمر دو نیم زدی
بر سر هر که تیغ کین خوردی
زو گذشتی و بر زمین خوردی
ابروی خصم در سپر نایاب
همچو کشتی فتاده در گرداب
مرد و مرکب فتاده زیر و زبر
کاسهٔ سیم گشته کاسهٔ سر
باد از آن عرصه چون گذر کردی
خاک در کاسه‌های سر کردی
بس که روی زمین پر از خون شد
موج آن چون شفق به گردون شد
شفقی کو به اوج گردون‌ست
اثر سرخی همان خون‌ست
بود درویش در همان منزل
داده شه را میان جان منزل
روی خود را بر آسمان کرده
به دعا دست‌ها برآورده
نصرت شاه خویش می‌طلبید
زانچه گویند بیش می‌طلبید
ناگهان خصم در گریز افتاد
رخنه در لشکر ستیز افتاد
پشت ان کس که پشت داد به جنگ
پشته‌ای شد تمام تیر خدنگ
طرفه حالی که چون نبرد کنند
دشمنان از نهیب گرد کنند
طرفه‌تر آن که زان همه لشکر
که شه آورد سوی آن کشور
کس نگردید جز رقیب هلاک
گر رقیبی هلاک گشت چه باک
شاه و لشکر اگرچه شد غمگین
لیک سگ کشته شد، چه بهتر ازین
به همین یک فسون ز دست مرو
زین نکوتر فسانه‌ای بشنو
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۱
کسی کو دلگشا ماند، دلش چون سنگ می بینم
از آن در خوشدلی هم، خویش را دلتنگ می بینم
به راه عشق هر کس کوششی دارد به غیر من
که دایم چند و چون در منزل و فرسنگ می بینم
ندانم کاین پریشان دل چه می خواهد ز جان خود
مدام این شیشه را در گفت و گو با سنگ می بینم
همین غم ها به عهد جهل بود اما نمی دیدم
همان شد کان جفا از دانش و فرهنگ می بینم
تو حق می بینی و من هم ای حکیم، این جنگ بی سود است
تو خاصیت ز گوهر بینی و من رنگ می بینم
نقاب از چهره تا افکنده ای، خورشید تابانم
ز شرم بی نقابی با قضا در جنگ می بینم
نمی دانم که عرفی را چه معنی می خلد در دل
که بازش های های گریه هر آهنگ می بینم
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
ترسانیدن گرشاسب از جادوی
بفرمود تا از شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی
ز تاریکی و آتش و باد و ابر
ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر
نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر
گذشت از میان همچو غرنده شیر
چو زی اژدها ماند یک میل راه
بدیدند در ره یکی دیده گاه
برو خانه ای از گچ و خاره سنگ
درش آهنین، راه دشوار و تنگ
خروشان ز بامش یکی دیده دار
که ای بیهشان نیست جانتان به کار
چه گردید ایدر چه جای شماست
کزآن سو نشیمنگه اژدهاست
اگر زان دره سر یکی برکشد
هم این جایگه تان به دَم درکشد
ز مردم پرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت و رز
من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان
چو آید شب آتش کنم در زمان
که تا هر که بیند گریزند زود
نشانست شب آتش و روز دود
سپهبد بدو گفت جایش کجاست
چه مایست بالاش برگوی راست
نشیمنش گفت این شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره
بدین خانه هر گه که ساید برش
ز بالای دیوار باشد سرش
گریزید از ایدر که نا گه کنون
از آن کوه پایه سرآرد برون
گو پهلوان گفت چندین مگوی
من از بهر او آمدم جنگجوی
هم اکنون بدین گرزه صد منی
به آرمش از آن چرم اهریمنی
بخوابم تنش خوار بر خاک بر
سرش بسته آرم به فتراک بر
بدو دیده بان گفت کای گرد کین
گرش هیچ بینی نگویی چنین
برو کارگر خنجر و تیر نیست
دم آهنج کوهیست نخچیر نیست
نسوزد تنش زآتش و تف و تاب
ز دریاست خود بیم نایدش از آب
نبینی ز زهرش جهان گشته رود
همه شخ سیاه و همه کُه کبود
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم زینهار
همان ده دلاور ز خویشانش نیز
بسی لابه کردند و نشنود چیز
ز تریاک لختی ز بیم گزند
بخورد و گره کرد بر زین کمند
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند
درآمد بدان درّه آن نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار
برآن پشته بر پشت سایان به کین
ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
چو تاریک غاری دهن پهن و باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
زبان و نفس دود و آتش به هم
دهان کوره آتش و سینه دم
به دود و نفس در دو چشمش زنور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز ثف دهانش دل خاره موم
ز زهر دَمش باد گیتی سموم
گره در گره خَم دُم تا به پشت
همه سرش چون خار موی درشت
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل
گهی چون سپرها فکندیش باز
گهی همچو جوشن کشیدی فراز
تو گفتی که بُد جنگیی در کمین
تنش سر به سر آلت جنگ و کین
همه کام تیغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ
ببد خیره زو پهلوان سترگ
به دادار گفت ای خدای بزرگ
توانایی و آفرینش تراست
همی سازی آنچ از توانت سزاست
کنی زنده هرگونه گون مرده را
دهی تازگی خاک پژمرده را
نگاری تن جانور صدهزار
کزیشان دو همسان ندارد نگار
ز دریا بدینگونه کوه آوری
جهانی ز رنجش ستوه آوری
تو دِه بنده را زورمندی و فرّ
که از بنده بی تو نیاید هنر
بگفت این و زی چرخ کین دست برد
به کوشش تن و جان به یزدان سپرد
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندر رمید
نزد گام هرچند برگاشتش
پیاده شد از دست بگذاشتش
بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها
زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت
ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت
چو بفراخت سر دیگری زد به خشم
ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب
به سینه بدرید هامون ز هم
سپر درربود از دلاور به دم
زدش پهلوان نیزهای بر ز فر
سنانش از قفا رفت یک رش به دَر
دُم اژدها شد گسسته به درد
برافشاند با موج خون زهر زرد
به کام اندرش نیزه آهنین
به دندان چو سوهان بیازد به کین
به گرز گران یاخت مرد دلیر
درآمد خروشنده چون تند شیر
بدانسان همی زدش با زور و هنگ
که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ
سر و مغزش آمیخت با خاک و خون
شد آن جانور کوه جنگی نگون
همه جوشنش زان دم و زهر تیز
بجوشید و برجای شد ریزریز
زمانی بیفتاد بی هوش و رای
چو آمد به هُش راست برشد به جای
بغلتید پیش گرو گر به خاک
همی گفت کای دادفرمای پاک
ز تُست این توان من، از زور نیست
که بی تو مرا زورِ یک مور نیست
همه زور و فرّ و توان و بهی
تو داری و آن را که خواهی دهی
سواران او هم بدان دیده گاه
بَرِ دیده بان دیده مانده به راه
سمندش بدیدند کز تنگ کوه
بیامد دوان وز دویدن ستوه
تن زرّ گون کرده سیمین ز خوی
کشان زین و برگستوان زیر پی
گمانشان چنان بُد که شد گردگیر
سرشکش همه خون شد و رخ زریر
فتادند بر خاک بی هوش و تیو
همی داشتند از غم دل غریو
دژم دیده بان گفت کای بیهشان
چه گریید ازین اسپ و وین زین کشان
سپهند به دام دم اژدها
اگر ماندی اسیش نگشتی رها
که او اسپ اندر تک زور و رک
ز فرسنگی آهو بگیر به تک
درین سوک بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد نعره ای از دره
همی آمد آشفته چون پیل مست
به بازو کمان، گرز و خنجر به دست
بدان مژده از دیده بان خاست غو
دویدند پیش سپهدار نو
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رَستی تو از رنج و ما از هراس
بی آزار باز آمدی تن دُرست
از آن اژدها کین نبایست جُست
چو نتوان ز دشمن بر آورد پوست
ازو سر به سر چون رهی هم نکوست
یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست
چنان باد بیچاره کان اژدهاست
برفتند و دیدند، هرکس که دید
برآن دست و تیغ آفرین گسترید
از آن مرز برخاست هرسو خروش
ز نظاره کوه و درآمد به جوش
برآن اژدها و یَل نامدار
فزون گرد شد مردم از صدهزار
سپهبد هم آنجا چو آمد فرود
شد از رزم زی شادی و بزم و رود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
سپهبد چو پندش سراسر شنود
پذیرفت و ره را پسیچید زود
هزار از یل نیزه‌ زن زابلی
گزین کرد با خنجر کابلی
یلانی دلاور هزار از شمار
ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار
همه چرخ ناورد و اختر سنان
همه حمله را با زمان هم عنان
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوا ریزش خون و خوی تاختن
زره جامه‌شان روزوشب جای زین
زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین
بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد
به راه از شدن گرد بر ماه بُرد
دو منزل پدر بُدش رامش فزای
ورا کرد بدرود و شد باز جای
به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام
که خوانیش بیت‌المقدس به ‌نام
بدان گه که ضحاک بد پادشا
همی خواند آن خانه را ایلیا
چو بشنید کآمد سپهبد ز راه
به‌نّوی بیاراست ایوان و گاه
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل
چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد
یکی هفته بُد با می و رود و باد
گهر دادش و چیز چندان ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج
سر هفته گفتا سوی هند زود
به یارّی مهراج برکش چو دود
سرندیب برگرد و کین ساز کن
ز کین گوش کشور پر آواز کن
بهو را ببند و همانجا بدار
به درگاه مهراج برکن بدار
و گر چین شود یار هندوستان
تو مردی کن و کین و زهردوستان
گرت گنج باید به تن رنج بر
که در رنج تن یابی از گنج بر
بفرموده‌ام تا به دریا کنار
بیارند کشتی دوباره هزار
مهان پوشش لشکر و خورد و ساز
به هر منزلی پیشت آرند باز
چو سیصد هزار از یلان سترگ
گزیدم دلاور سپاهی بزرگ
گوِ پهلوان گفت چندین سپاه
نباید، که دشخوار و دورست راه
مرا لشکری کازمون کرده‌ام
همین بس که از زاول آورده‌ام
سپاهست و سازست و مردان مرد
دگر کار بختست روز نبرد
کی ِ نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی
که دارد بهو گرد ریزنده خون
دوباره هزاران هزاران فزون
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چه نبود سپاه
ز گنج آنچه باید همه بار کن
گران لشکری را به خود یار کن
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار
سپهبد کنارنگ گردان گرد
ده و دو هزار از یلان برشمرد
گزیده همه کار دیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر
وزآن نیزه‌داران زوال گروه
بیاراست زیبا سپاهی چو کوه
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و زافراز پرم پلنگ
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی
هیون دو کوهه دگر شش‌هزار
همه بارشان آلت کارزار
زره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبیره خروش
برون شد سپاهی که بالاو شیب
بجنبید و دریا ببست از نهیب
سپاهی چو یکّی درفشان سپهر
که باشد مرو را ز پولاد چهر
بروجش همه گونه‌گونه درفش
ستاره همه تیغ‌های بنفش
جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد
چو دریا زمین گرد چون میغ شد
سنان‌ها همی کرد در گرد تاب
چو آتش زبانه زبانه در آب
زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه
ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرپوش
زمین سیم شد پاک و آمد به جوش
چنین هر یکی همچو شیر یله
همی رفت و شد تا به شهر کله
به دریاست این شهر پیوسته باز
گذرگاه کشتیست کآید فراز
چنان شد همه کار بد ساخته
به کشتی نشستند پرداخته
به شش ماهه یکساله ره برنوشت
بی‌آزار و خّرم به خشکی گذشت
همان هفته کو رفت مهراج شاه
ز دست بهو جسته بُد با سپاه
یکی شهر بودش دلارام و خوش
درازا و پهناش فرسنگ شش
همی کرد کار دژ و باره راست
سپه رابه‌شهر اندرون برد خواست
چو بشنید کآمد یل سرفراز
برون زد سراپرده و خیمه باز
همه لشکر و پیل و بالای خویش
به شادی پذیره فرستاد پیش
پیاده به دهلیز پرده سرای
بیامد یکی چتر بر سر به پای
نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه
بپرسیدش از شاه وز رنج راه
نشستنگهش بُد سرا پرده هفت
همه گونه‌گون دبیه زَرّ بفت
درو شش ستون خیمه نیلگون
ز سیمش همه میخ و زر ستون
ز گوهر همه روی او چون سپهر
ستاره نگاریده و ماه و مهر
بگسترده فرشی ز دیبای چین
برو پیکر هفت کشور زمین
یکی تخت پیروزه همرنگ نیل
ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل
تن پیل یاقوت رخشان چو هور
زبرجدش خرطوم و دندان بلور
ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر
همان تخت را پایه بر پشت شیر
فرازش یکی نغز طاووس نر
طرازیده از گونه‌گونه گهر
به هر ساعتی کز شب و روز کم
ببودی شدی تخت جنبان ز هم
بجستندی آن نّره شیران به پای
به سر تخت برداشتندی ز جای
نهادی دو سه پیل زی شاه پی
یکی نقل دادی یکی جام می
گنیزی برون تاختی زیر تخت
به باغی درون زیر زرّین درخت
به پای ایستادی و بُردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز
ز بر پّر طاووس بفراختی
به بانگ آمدی، جلوه برساختی
ز دُم ریختی گرد کافور خشک
ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک
درین بزمگه شادی آراستند
مهانرا بخواندند و می خواستند
نمودند مهر و فزودند کام
گزیدند باد و گرفتند جام
هوا شد ز بس دود عود آبنوس
زمین چون لـَب دلبران جای بوس
ز بس بلبله گونه گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت
به دست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله درچنگ زاغ
به خرمن فروریخت مهراج زر
به خروار دینار و درّ و گهر
سراسر به گرشاسب و ایرانیان
ببخشید و آنکس که ارزانیان
یکی هفته زینسان به بزم شهی
همی کرد هر روز گنجی تهی
بپرسید گرشاسب کای شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست
بدو گفت مردان جنگیش پیش
دوباره هزاران هزارند بیش
ده و شش هزارند پیل نبرد
که برمه ز ماهی برآرند گرد
از آن زنده پیلان ده و دو هزار
ز من بستدش درگه کارزار
کنون با سپه کینه خواه آمدست
به نزدیک یک هفته راه آمدست
سپهدار گفتا چه سازی درنگ
بیارای رفتن پذیره به جنگ
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را
چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد به گنج و سپاه
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم
چو بر هوش می‌خواره می چیر شد
سران را سر از خرّمی زیر شد
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکر گه خویشتن رفت باز
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندکست این سپاه
به هر یک ازیشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجویی شمار
ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار وز لشکر است
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت
سپاهیست این کاسمان و زمین
بترسد ز پیکارشان روز کین
کس این پهلوان را هم‌آورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست
به نوک سنان برگرد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل
به بک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه
یکی مرد نیک از در کارزار
به جنگ اندرون به‌ز بد دل هزار
به صد لابه ضحاک ازو خواستست
که این مایه لشکر بیاراستست
وگرنه همی او ز گردان خویش
فزون از هزاران نیاورد بیش
مر آن اژدها را به گردی و بُرز
شنیدی که‌چون کوفت گردن به‌گرز
ببد شاد و مهراج لشکر بخاست
به یک هفته کار سپه کرد راست
برون برد لشکر چو بایست برد
همیدون برون شد سپهدار گرد
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بُنه از بس و لشکر اندر میان
سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود
که بد مرغزار و نیستان و رود
دژم گشت مهراج کآمد فراز
چنین گفت کآی گرد گردن‌فراز
درین بیشه بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام
دژ آگه ددی سهمگین منکرست
به زور و دل ازهر ددان برتراست
رمد شیر ازو هرکجا بگذرد
به یک زخم پیل ژیان بشکرد
چنان داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددانست ببر دلیر
گو پهلوان گفت شاید رواست
که دیریست تا جنگ ببرم هواست
هم اکنون به پیشت شکار آورم
چو با گرز کین کارزار آورم
ندانی که شاه ددان سربه‌سر
بر شاه مردان ندارد هنر
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندر زمان
بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغی پی
چو روی خور از بیم شب زرد شد
ز گردون سر روز پر گرد شد
بیآمد سوی خیمه هنگام خواب
ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ گرشاسب با ببر ژیان
خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه
شب از سر بینداخت شعر سیاه
سپاه از لب رود برداشتند
چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند
غَوِ پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان
سپهبد همی راند بر پیل راست
چو دیدارشد اسپ‌و خفتان بخواست
به شبرنگ شولک درآورد پای
گرایید با گرز گردی ز جای
بغرّید چون تندر اندر بهار
به کین روی بنهاد بر هر چهار
به پیش اندر آمد یکی تند ببر
جهان‌چون‌درخش‌و‌خروشان چوابر
دو چشمش ز کین چشمه خون شده
ز دنبال گردش به هامون شده
سر چنگ چون سفت الماس تیز
چو سوزن همه موی پشت ازستیز
خمانیده دُم چون کمانی ز قیر
همه نوک دندان چو پیکان تیر
درافکنده بانگش به هامون مغاک
زکفکش چوقطران شده روی خاک
ز دندان همی ریخت آتش به جنگ
ز خارا همی کرد سوهان به چنگ
به یک پنجه ران تکاور ببرد
بزد بر زمین گردنش کرد خُرد
یکی گرز زد پهلوان بر سرش
که زیر زمین برد نیمی برش
به دیگر شد و زدش زخمی درشت
چنان کش ز سینه برون برد پشت
سوم ببر تیز اندر آمد به خشم
ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم
به دستی گرفتش قفا یل فکن
به دستی کشیدش زبان از دهن
به زیر لگد پاک مغزش بریخت
چهارم دوان سوی بیشه گریخت
بینداخت گرز از پسش پهلوان
شکستش دو پای و بر و پهلوان
ز مغز ددان چون برآورد دود
پیاده سوی بیشه بشتافت زود
دگر نیز بسیار جست و نیافت
چو بشنید مهراج زآن‌سو شتافت
ببد خیره زان دست و زان دستبرد
گرفت آفرین بر سپهدار گرد
کشیدند نزدیک دشمن سپاه
رسیدند هردو به یک روز راه
سپهبد بزد خیمه و آمد فرود
ز هر سو طلایه برافکند زود
به نزد بهو نامه‌ای کین گذار
بفرمود پرخشم و پر کار زار
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو
بدو گفت مهراج کآی سرفراز
بمان تا سپه یکسر آرام فراز
یل نیو گفتا نباید سپاه
تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه
دل و گرز و بازو مرا یار بس
نخواهم جز ایزد نگهدار کس
به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ
بدین گاو تازان نمایند جنگ
که ترسیدگانند گاه ستیز
همیشه ز خیل بهو در گریز
زنانند در پیش مردان مرد
بود اسپشان گاو روز نبرد
هم اندر بَر کُه رده برکشید
سزا جای ده پهلوان برگزید
سوی راست آذرشن و برزهم
سوی چپ چو بهپور وارفش بهم
پس صف به مهیار و سنبان سپرد
کمینگه به گشواد و گرداب گرد
هژیر و گراهون ز زاول گروه
ستاند در قلب هریک چو کوه
بهو چون سپه دید کاشوفتند
بفرمود تا کوس کین کوفتند
بُدش چار سالار چون چار دیو
چو اجرا و میتر چو توپال و تیو
ز پیلان هزار از یلان صدهزار
به هریک سپرد از پی کارزار
کشیده شد از صف پیلان مست
یکی باره ده میل پولاد بست
بجوشید هندو پس صفّ پیل
چو دریای قیر از پس کوه نیل
هما همچو دیوان دوزخ سپاه
به دست آتش و تن چو دود سیاه
چهره چو انگشت هر یک به رنگ
ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ
ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ
زبس‌خشت‌وخنجرچورخشان‌چراغ
یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس
همه شاخش الماس و بر سندروس
دلیران ایران برون تاختند
جدا هر یکی جنگ برخاستند
ز یک دست بهپور و اجرا به هم
ز دست دگر میتر و برزهم
میان اندرون ارفش شیرفش
سوی تیو و توپال شد کینه کش
برآمد ده و افکن و گیر و رو
غریویدن کوس پیکار و غو
تف نعل اسپان زمین برفروخت
به دریا سنان چشم ماهی بسوخت
هوا پرّ طاووس گشت از درفش
شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش
دم نای برخاست چون رستخیز
سنان مرگ اسوده را گفت خیز
قضا با سر نیزه انباز گشت
نهنگ بلا را دهن بازگشت
شل و خشت پرواز شاهین گرفت
زباران خون کوه و در هین گرفت
زمین همچو دریا شد از جوش مرد
که موجش همه خون بُد و میغ گرد
درو مرگ همچون نهنگ دژم
همی جان کشید از دلیران به دم
زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت
تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت
ز هرسو به گرداب خون شد همی
ندانست گردون که چون شد همی
سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست
که پیش از پی اژدها کرد راست
بیفکند ده تیر از آن هم به جای
به هر تیر پیلی فکند او ز پای
برانگیخت پس چرمه گرم خیز
بیفکند در هندوان رستخیز
به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ
چو باد خزان ریزد از شاخ برگ
ز تیغش همی لعل شد باد و گرد
زگرزش همی پخش شد اسپ‌ومرد
کمندش چو کشتی به کین خم شمر
شدی هر خمش گرد ده تن کمر
کجا گرزش از دست رسته شدی
سه تن کشته و چار خسته شدی
به زخمی کجا نیزه برگاشتی
زدی بر یکی بر سه بگذاشتی
چهل اسپ برگستوان دار بود
که بر هر یکش رزم و پیکار بود
بر آن هر چهل نعل فرسوده شد
نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد
سرانجام در رزم آن رزم جوی
همه مانده بودند و آسوده اوی
به هر هندوی کو ربودی ز زین
به هر پیل کافکندی از خشم و کین
غو لشکر و کوس مهراج شاه
رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه
درآمد دمان زنده پیلی دژم
چو تند اژدها داده خرطوم خم
برآویخت با پهلوان دلیر
درآورد خرطوم در گرد شیر
بکوشید کش بررباید ز زین
نجنبید بر زین سوار گزین
برآهیخت خرطوم پیل از زره
بپیچید چون رشته برزد گره
به‌گرزش چنان‌کوفت زخمی‌درشت
کش اندر شکم ریخت مهره زپشت
بر آن لشکر از کین ببارید مرگ
همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ
گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد
گهی خست پیل و گهی کشت مرد
ربود آن سپه را ز بالا و پست
به پرده‌سرای بهو برشکست
به یک حمله صد پیل برهم فکند
به نیزه چهل خیمه از بُن بکند
ز گرشاسب نزد بهو شد خبر
که تنها سپه کرد زیر و زبر
برون شد بهو دید هر سو گریز
چپ و راست برخاسته رستخیز
هوا جای خاک و زمین جای خون
رمان زنده پیلان و گردان نگون
چه مردست گفت این هنرمند گرد
هنرهاش گفتند نتوان شمرد
یکی کودک نو رسیدست زوش
هنوزش نگشتست گل مشک پوش
تن پیل دارد، میان پلنگ
دل و زَهره شیر و سهم نهنگ
به هر تیر پیلی همی بفکند
به هر حمله‌ای لشکری بشکند
بیامد کنون تا سراپرده تفت
یلان را همه کشت و افکند و رفت
ز تیرش یکی پیش او تاختند
ز خشتی گران باز نشناختند
بسی گرد خشت افکن آمد به پیش
کش آن را ز ده گام نفکند بیش
بهو گشت ترسان و پیدا نکرد
چنین گفت کامروز بُد باد و گرد
از ایرانیان کس نشد چیر دست
که بر ما ز پیلان ما بُد شکست
ره رزم فردا دگرگون کنیم
سپه پیش پیلان به بیرون کنیم
عروس سپهری چو کرد آشکار
رخ از کله سبز گوهر نگار
پدید آمدش تاج سیمین ز خم
شبش ریخت بر تاج مشک و درم
ز جنگ آرمیدند هر دو گروه
طلایه همی گشت بر دشت و کوه
چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه
نشاندش به بزم از بر پیشگاه
به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش
به شادیش جامی همی کرد نوش
بسی فرش‌ها دادش از رنگ رنگ
سراپرده و خیمهای پلنگ
به برگستوان زنده پیلی سپید
برو تختی از زر چو تابنده شید
سه مغفر ز زر چون مه از روشنی
به زر صد پرند آورد روهنی
هم از گرز و خفتان و خود و زره
دوصد جوشن ناگشاده گره
به ایرانیان هر که بودند نیز
بسی داد دینار و دیبا و چیز
رسید آن شبش لشکری بی‌شمار
ابازنده پیلان همی شش هزار
بدو پهلوان گفت چندین سپاه
چو باید که بر دشت و کُه نیز راه
چنین گفت مهراج کای سرفراز
هنوز این سپه چیست کآمد فراز
هزاران هزار از دلیران جنگ
همی لشکرم یاور آید ز زنگ
سپهدار گفتش بدین تاختن
چا باید سپاس سپه ساختن
شود کشورت پاک زیر و زبر
نه گنجت بماند نه بوم و نه بر
چو کاری برآید بی‌اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج
به مژده نوندی برافکن به راه
که ما چیره گشتیم بر کینه‌خواه
وزین زنده پیلان و چندین گروه
یکی لشکر از بهر نام و شکوه
گزین کن دلیران رزم‌آزمای
فرست آن سپاه دگر باز جای
که من هرچه تو کام و رأی آوری
برآرم، نخواهم ز کس یاوری
چنان کرد مهراج کاو رأی دید
که رأیش سپهر دل‌آرای دید
چو پنجه هزار آزموده سوار
گزید و دو سالار و پیلی هزار
گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت
همه زنگیان را ز ره بازگاشت
وزآن سو شد آگه بهو از نهان
کز انبوه زنگی سیه شد جهان
برادرش را با پسر همچو دود
فرستاد سوی سرندیب زود
بدان تا علف و آنچه آید به کار
هم از کنده و ساز جنگ و حصار
بسازند، تا گر در آن رزمگاه
شکسته شود شهر، گیرد پناه
سه روز اندرین کارها شد درنگ
کس از هردولشکر نزد رأی جنگ
چهارم چو برزد خور از کُه درفش
زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش
بهو چهل‌هزار از دلیران گرد
به سالار تیو سپه کش سپرد
هم از زنده پیلان هزار و دویست
بدو گفت برکش صف کین بایست
هزار دگر پیل پولاد پوش
ابا چل‌هزار از یل رزم کوش
به تو پال بسپرد گرد سترگ
بفرمود تا کوفت کوس بزرگ
دو سالار ازینگونه برخاستند
چپ و راست لسکر بیاراستند
خروش یلان و دم کره نای
چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پیغام بهو به نزدیک گرشاسب
چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همان گه نگهبان بار
که آمد فرستاده ای گاه شام
ز نزد بهو زی تو دارد پیام
بسی پند و رازست گوید نهفت
که با پهلوان باید امشب بگفت
بخواندش سپهدار پیروز بخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت
کمان کرد بالا و گفتار تیر
بخواند آفرین بر یل گردگیر
که تا جاودان پهلوان زنده باد
زمانه رهی و اخترش بنده باد
ز شاه بهو هست پیغام چند
از امید و سوگند و پیوند و پند
گزارم چو فرمان دهد پهلوان
دگر کس نداند جز از ترجمان
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده بر جست خندان بپای
چنین گفت کای افسر انجمن
دبیر شهم منکوا نام من
بهو شاه قنوّج و رای برین
درودت فرستاد و چند آفرین
همی گوید از فرّ و فرهنگ تو
نزیبد به جنگ من آهنگ تو
نه هرگز به جایت بدی کرده ام
نه شاه جهان را بیازرده ام
ترا با من این شورش کار چیست
ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست
کسی کز بدش بر تو نامد گزند
چو با او کنی بد ، نباشد پسند
نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز
بود با همه کس به جنگ و ستیز
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند
اگر از پیِ باژ شاه آمدی
به فرمان او کینه خواه آمدی
ببین هدیه و باژ کز گنج خویش
چه دادست مهراج هر سال پیش
سه چندان دهم من به فرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها بر سری
وگر طمع داری به شاهی و گنج
ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج
گر آیی برم با سپاه از نخست
به پیمان و سوگندهای درست
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم
گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش
ببخشم به تو گنج و هم افسرش
از آن پس سپه سوی ایران برم
به کین تاختن های شیران برم
کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی
گرم هفت کشور به شاهنشهی
ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه
ز فرمان و از کشور و تاج و گاه
همه مر ترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس
به سوگند و پیمان ابا منکوا
فرستادم ، اینک خط من گوا
چو یابد خردمند خوبی و گنج
بیندازد از دست و نارد به رنج
چو آهم و خرگوش یابد عقاب
نیارد به درّاج و تیهو شتاب
همی تا سمورست و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاشه کس پوستین
بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد
ببوسید ، پیش سپهبد نهاد