عبارات مورد جستجو در ۴۳۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷۴
بخروشیدم گفت خموشت خواهم
خاموش شدم گفت خروشت خواهم
برجوشیدم گفت که نی ساکن باش
ساکن گشتم گفت بجوشت خواهم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۷۸
گر خوب کنی روی مرا خوب توام
ور چنگ کنی چو چوب هم چوب توام
گر پاره کنی ز رنج ایوب توام
ای یوسف روزگار یعقوب توام
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸۲
آن کس که نساخت با لقای یاران
افتاد به مکر دزد و تهدید عوان
میگفت و همی گریست و انگشت گزان
فریاد من از خوی بد و بار گران
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰۱
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی
دعوی محبت کنی ای بی‌معنی
وانگه ز زبان این و آن اندیشی
سعدی : مفردات
بیت ۳۰
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد
نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۷۳
در گرفتاری ز بس ثابت‌قدم افتاده‌ایم
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۵۴
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را
خجل چون کوهکن زین بازی طفلانهٔ خویشم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۷۰
عاقبت پیر خرابات ز بی‌پروایی
ریخت پیش بط می سبحهٔ صد دانهٔ من
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفت ای بی خرد رام
نداری از خردمندی به جز نام
جفا بر دل زند خشت گرانس
بماند جاودان بر دل نشانش
جفای تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفای تو بر اندست
نباشد با کسی هم کفرو هم دین
نگنجه در دلی هم مهر و هم کین
چو یاد آرد ز صد هونه جفایت
نماند در دلی بوی وفایت
تو خود دانی که من با تو چه کردم
به امید وفا چه رنج بردم
پس آنگه تو بجای من چه کردی
بکشتی و انچه کشتی خود بخوردی
برفتی بر سرم یاری گزیدی
نکو کردی تو خود اورا سزیدی
جزین از تو چه آید که کردی
که همچون کرگسان مردار خوردی
زهی داده ستور و بستده خر
ترا همچون منی کی بود در خور
ترا چون جای شور و ریگ شایستن
سرا و باغ فرمودن چه بایست
گمان بردم که تو شیر شکاری
نگیری جز گوزن مرغزاری
ندانستم که تو روباه پیری
به صد حیله یکی خر گوش گیری
چرا چون شسته بودی خویشتن پاک
فشاندی بر تنت خاکستر و خاک
چرا بگذاشتی جام می و شیر
نهادی پیش خود جام سک و سیر
چرا بر خاستی از فرش نیسان
نشستی بر پلاس و شال خلقان
نه بس بود آنکه از شهرم برفتی
به شهر دشمنان مأوا گرفتی
نه بس بود آنگه دیگر یار کردی
مرا زی دوست و دشمن خوار کردی
نه بس بود آنکه چون نامه نبشتی
سخن با خون من در هم سرشتی
ابا چندین جفا و خشم و آزار
نهادی بار زشتی بر سر بار
چو دایه پیش تو آمد براندی
سگ و جادو و پر دستانش خواندی
تو طراری و پر دستان به دایه
توی جادو توی بسیار مایه
تو او را غرچه و نادان گرفتی
فریب جادوان با او بگفتی
هم او را هم مرا دستان نهادی
هزاران داغمان بر جان نهادی
توی صحاک دیده جادوی نر
که هم نیزنگ سازی هم فسونگر
تو کردی بی وفایی ما نکردیم
تو خوردی زینهار و ما نخوردیم
ببودی چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدی با چشم پر آب
همی گویی سخنهای نگارین
درونش آهنین بیرونش زرین
منم آن نو شکفته باغ صد رنگ
که تو بر من بگفتی آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نیکو
که در چشم تو بودم یکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردی
چو خوردی چشمه را پر خاک کردی
کنون از تشنگی بردی بسی تاب
شتابان آمدی کز من خوری آب
نبایستی ز چشمه آب خوردن
چو خوردی چشمه را پر خاک کردن
و یا اکنون که کردی چشمه را خوار
نیاری آب او خوردن دگر بار
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۲۲
تا کی به سخن زبان خروشان داری
خود را به صفت چو باده نوشان داری
از خلق جهان تا به ابد روی بپوش
گر تو سر و پروای خموشان داری
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۲۵
دوش از سر لطفی بنشاندست مرا
چون مست شد از پیش براندست مرا
چون میرفتم به خشم پس بازم خواند
این کار نگر که باز خواندست مرا
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۷
خوش باش دلا که نیک وبد میبرسد
با خلق جهان داد و ستد میبرسد
شادی و طرب چو نعمت و ناز جهان
چون جمله به مرگ میرسد میبرسد
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۲
چون چنگ، همه خروش میباید بود
چون بحر،‌هزار جوش میباید بود
ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم
زیرا که بسی خموش میباید بود
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه در بغداد شد
یک دکان پر شیشه دید او شاد شد
برگرفت آنگاه سنگی ده بدست
وآن همه شیشه بیک ساعت شکست
صدهزاران شیشه میشد سرنگون
پس طراق و طمطراق آمد برون
مرد سودائی که آن سوداش کرد
از پسش خندید و بس صفراش کرد
آن یکی گفتش که ای شوریده مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
سود اوبر باد دادی این زمان
مرد را درویش کردی زین زیان
گفت من دیوانهٔ بس سرکشم
وین طراق و طمطراق آید خوشم
چون خوشم این آمد اینم هست کار
با زیانم نیست یا با سود کار
در حقیقت زین همه طاق ورواق
نیست کس آگاه جز از طمطراق
هیچکس از سر کار آگاه نیست
زانکه آنجا هیچکس را راه نیست
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند بادستی تهی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
خسروی روزی غلامی میخرید
کافتابش پیش مرکب میدوید
در نکو روئی کسی همتا نداشت
شد ز پهنا سرو کان بالا نداشت
چون ببالا سرو وار استاده بود
سرو او را بندهٔ آزاده بود
از رخ او هم قمر در وی گریخت
وز لب او هم شکر درنی گریخت
آفتابی بود از سر تا بپای
کس ندیدست آفتابی در قبای
گر سخن گفتی گهر میریختی
ور بخندیدی شکر میریختی
صد هزاران عاشقش درکوی بود
زانکه روی آن بود چون آن روی بود
کافر زلفش که از وی دین شدی
حلقهٔ او از در صد چین شدی
نرگسش بادام را دو مغز داشت
کافری و جادوئی نغز داشت
چون نمودی از صدف در عدن
عقل را دندان شکستی در دهن
چون گشادی درج لعل از خنده باز
مردهٔ صد ساله گشتی زنده باز
گر سخن گویم ز تنگی دهانش
درنگنجد هیچ موئی جز میانش
آفتاب از شرم او رخ زرد بود
صبح را از شوق او دم سرد بود
موسم خوش بود و ایام بهار
نازنینان چمن را روز بار
روی صحرا جمله رنگارنگ بود
سبزه بسیاری و عالم تنگ بود
بلبل شوریده میگردید خوش
پیش گل میگفت راه خارکش
هم گل نازک لبی پرخنده داشت
هم بنفشه سر ببر افکنده داشت
یاسمین را یک زفان افزون فتاد
زان ز تنگی دهان بیرون فتاد
نرگس تر طشت زرین بردماغ
چشم بگشاده خوشی بر روی باغ
گنج قارون بازبر افتاده بود
آب خضراندر حضر افتاده بود
در چنین وقتی چنین زیبا رخی
میندانم تا توان زد شه رخی
شاه را عزم چنین شه رخ فتاد
عزم جشنی تازه و فرخ فتاد
چون میاه باغ جشن آراستند
آن غلام سیمبر را خواستند
در میان جشن شاه نیک نام
خواست تا گستاخ گردد آن غلام
گفت ساقی را که یک ساغر شراب
پیش او بر تاچسان آید ز آب
برد ساقی پیش اودر حال جام
سر ببالا برنیاورد آن غلام
شه اشارت کرد حاجب را که خیز
تو بدوده جام و گو در جانت ریز
می ز حاجب نستد آن بدر منیر
شاه گفتا هست این کار وزیر
برد پیش او وزیر شاه جام
عاقبت هم جام ازو نستد غلام
شاه برخاست و بدست خویشتن
برد جامی پیش سرو سیمتن
هم بنستد زو و تن میزد خموش
زین سبب خون وزیر آمد بجوش
گفت آخر جام نستانی ز شاه
بی ادب تر از تو نبود در سپاه
شاه بر پا و تو سرافکندهٔ
بندگی را راستی زیبندهٔ
آن غلام آواز داد آن جایگاه
گفت ازان در پیش من استاد شاه
کز کسی نگرفتهام البته جام
فخر من خود تا قیامت این تمام
گر ز هرکس جام می بستانمی
کی چنین شایستهٔ سلطانمی
از خموشی بد نمیافتد مرا
نیک تر زین خود نمی افتد مرا
چون نیامد جام اول در خورم
شاه استادست آخر بر سرم
گر باول جام قانع گشتمی
از وزیر و شاه ضایع گشتمی
گر کند فانی و یا باقی مرا
تا ابد شه بس بود ساقی مرا
شاه گفتالحق غلامی درخورست
خلق او از خلق او نیکوترست
روی خوب و همت عالیش هست
با چنین کس جاودان باید نشست
هرکه از همت درین راه آمدست
گر گدائی میکند شاه آمدست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
گاهی به قبول خلق خواهی آویخت
گاهی به عصا و دلق خواهی آویخت
زیرک تر مرغان جهانی لیکن
تا چشم زنی به حلق خواهی آویخت
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۴
میر مسعود پیر گشت و هنوز
همچو اطفال کعب می‌بازد
قدمی و دمی عجب دارد
که بدین تیزد و بدان تازد
هر کجا او قدم زند یادم
ز آدمی آن طرف بپردازد
دم او کشوری بگنداند
قدمش عالمی بر اندازد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
... م که همیشه آب خود می‌ریزد
افتاده ز پا، وز آن نمی‌پرهیزد
بر پای کنش به دست خویش از سر لطف
ای یار، که از دست تو برمی‌خیزد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانان به خویشان در ستیزند
مسلمانان به خویشان در ستیزند
بجز نقش دوئی بر دل نریزند
بنالند از کسی خشتی بگیرد
از آن مسجد که خود از وی گریزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را
ز غفلت می‌پرستی چند چون زردشت‌، آتش را
به ترک ظلم‌، ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بودگر جمع‌گردد مشت آتش را
مشو با تندخویی از عدوی ساده‌دل ایمن
که‌آخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد
چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
شرار خردهٔ زر، خرمن‌گل راست برق آخر
چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را
خیال التفاتش از عتابم بیش می‌سوزد
به‌گرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را
نه‌تنها ناله زنهاری‌ست از برق عتاب او
به قدر شعله اینجا می‌دمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان به جز سختی جداکردن
که بی‌آهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را
به سعی ظلم‌کی رفع مظالم می‌شود بیدل
به آب خنجروشمشیرنتوان‌کشت آتش را